آيات 1 تا 16
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و الشمس و ضحيها (1)
و القمر اذا تليها (2)
و النهار اذا جليها (3)
و اليل اذا يغشيها (4)
و السماء و ما بنيها (5)
و الارض و ما طحيها (6)
و نفس و ما سويها (7)
فالهمها فجورها و تقويها (8)
قد افلح من زكيها (9)
و قد خاب من دسيها (10)
كذبت ثمود بطغويها (11)
اذ انبعث اشقيها (12)
فقال لهم رسول اللّه ناقه اللّه وسقيها (13)
فكذبوه فعقروها (14)
فدمدم عليهم ربهم بذنبهم فسويها (15)
و لا يخاف عقبيها (16)
|
ترجمه آيات
بنام خداى رحمان و رحيم سوگند به خورشيد و گسترش نور آن (1).
سوگند به ماه وقتى كه دنبال خورشيد مى رود (2).
و به روز سوگند وقتى كه همه جا را روشن مى سازد (3).
و به شب سوگند وقتى كه روى روز را مى پوشاند (4).
و سوگند به آسمان و كسى كه آن را بنا كرده (5).
و سوگند به زمين و آنكه آن را بگسترد (6).
و سوگند به جان آدمى و آن كس كه آن را با چنان نظام كامل بيافريد (7).
و در اثر داشتن چنان نظامى خير و شر آن را به آن الهام كرد (8).
(سوگند به اين آيات ) كه هر كس جان خود را از گناه پاك سازد رستگار مى شود (9).
و هر كس آلوده اش سازد زيانكار خواهد گشت (10).
طايفه ثمود از غرور و سركشى دعوت پيامبر خود صالح را تكذيب كردند (11).
هنگامى كه شقى ترين آنها برانگيخته شد (12).
و رسول خدا (صالح ) گفت : اين ناقه آيت خداست از خدا بترسيد و آن را سيراب كنيد (13).
آن قوم رسول را تكذيب و ناقه را پى كردند (14).
خدا هم آنان را به كيفر ظلم و گناهشان هلاك ساخت و شهرشان را با خاك يكسان نمود (15).
و از عاقبت هلاكتشان پروايى نكرد (16).
مضمون سوره شمس
بيان آيات
حاصل مضمون اين سوره اين است كه : انسان - كه با الهام خدايى تقوا را از فجور و كار نيك را از كار زشت تميز مى دهد -،اگر بخواهد رستگار شود بايد باطن خود را تزكيه كند، و آن را با پرورشى صالح بپروراند و رشد دهد، با تقوا بيارايد، و از زشتى ها پاك كند، و گر نه از سعادت و رستگارى محروم مى ماند، هر قدر بيشتر آلوده اش كند، و كمتر بيارايد محروميتش بيشتر مى شود، و آنگاه به عنوان شاهد داستان ثمود را ذكر مى كند كه به جرم اينكه پيامبرشان حضرت صالح را تكذيب كرده ، ناقه اى را كه مأمور به حمايت از آن بودند بكشتند، به عذاب استيصال و انقراض مبتلا شدند، و با نقل اين داستان به اهل مكه تعريض و توبيخ مى كند، و سوره مورد بحث به شهادت زمينه اى كه دارد در مكه نازل شده.
راغب در مفردات گفته : كلمه (ضحى ) به معناى گستردگى نور آفتاب است، ولى بعدها به معناى آن هنگامى استعمال شد كه آفتاب بعد از طلوع خورشيد گسترده مى شود، و روز بالا مى آيد.
و ضمير در (ضحيها) به كلمه (شمس ) بر مى گردد، در اين آيه به خورشيد و گستردگى نورش در زمين سوگند ياد شده.
كلمه (قمر) عطف است به كلمه (الشمس )، و ضمير در اين آيه نيز به شمس بر مى گردد، و در اين آيه به قمر سوگند ياد شده، در حالى كه دنبال شمس در حركت است،
و مراد از دنبال روى قمر دو چيز مى تواند باشد: يكى اينكه از خورشيد كسب نور مى كند، كه در اين صورت حال (اذا تليها) حالى دائمى است، چون قمر دائما از شمس كسب نور مى كند، و يكى اينكه طلوع قمر بعد از غروب خورشيد باشد، كه در اين صورت سوگند دائمى نيست، بلكه در دو حال قمر است، يكى ايامى كه قمر به صورت هلال در مى آيد، و يكى ايامى كه تمام قرص آن روشن مى شود.
چند وجه درباره مرجع ضمير در (والنّهار اذا جلّها)
كلمه (جلى ) از مصدر تجليه است، كه به معناى اظهار و بر ملا كردن است، و ضمير مونث (ها) به ارض بر مى گردد (البته كلمه ارض قبلا ذكر نشده بود، ولى از فحواى كلام معلوم است كه روز زمين را ظاهر و آشكار مى كند).
ولى بعضى از مفسرين گفته اند: ضمير فاعل در (جلى ) به كلمه (نهار) و ضمير مفعول (ها) به كلمه (شمس ) برمى گردد، و معنايش اين است كه : سوگند مى خورم به روز كه خورشيد را نمايان مى كند، چون با بر آمدن روز خورشيد نمايان مى شود. ولى اين سخن با آيه قبل نمى سازد، چون در آيه قبل مى فرمود: خورشيد روز را روشن مى كند، و واقع هم همين است، نه اينكه روز خورشيد را روشن كند.
بعضى ديگر گفته اند: ضمير (ها) به دنيا بر مى گردد، و معنايش اين است كه : قسم به خورشيد كه دنيا را روشن مى كند.
بعضى ديگر گفته اند: به ظلمت بر مى گردد.
بعضى ديگر گفته اند: فاعل فعل (جلى ) خداى سبحان و ضمير (ها)به كلمه (شمس ) بر مى گردد، و معنايش اين است كه : سوگند مى خورم به روز، آن هنگامى كه خدا خورشيد را ظاهر مى سازد، و ليكن همه اين وجوه بعيد است.
يعنى به شب سوگند در آن هنگام كه زمين را فرا مى گيرد، پس ضمير (ها) به ارض بر مى گردد، همچنان كه در (جليها) نيز گفتيم به آن بر مى گردد.
و بعضى گفته اند به كلمه (شمس ) بر مى گردد، و معنايش اين است كه : (به شب سوگند كه بر خورشيد احاطه مى يابد)، و اين معنا بعيد است، چون شب به خورشيد احاطه ندارد، بلكه زمين و موجودات روى آن را فرا مى گيرد.
در اينجا سؤالى پيش مى آيد، كه چرا در آيه قبل روشن شدن زمين را با صيغه ماضى تعبير كرد، و فرمود: (حليها) و در اين آيه مسأله فرا گرفتن شب در روى زمين را با صيغه مضارع تعبير كرده، آنجا فرموده : (و النهار اذا جليها)، و اينجا مى فرمايد: (و الليل اذا يغشيها)، با اينكه ممكن بود بفرمايد (و الليل اذا غشيها)، و يا در آنجا بفرمايد : (و النهار اذا يجليها)؟.
پاسخ اين سؤال اين است كه : با اين تعبير خواست بر حال حاضر دلالت كند، و اشاره كند به اينكه در ايام نزول آيه كه آغاز ظهور دعوت اسلامى بوده، تاريكى فجور زمين را پوشانده بود، قبلا هم گفتيم كه بايد بين قسم و مطلبى كه برايش قسم مى خورند نوعى تناسب و ارتباط باشد، و اگر فرموده بود: (و الليل اذا غشيها) سخن از تاريكى رانده بود، ولى به تاريكى جهل و فسق حال حاضر اشاره نشده بود، جواب ديگرى كه مى توان داد اين است كه به منظور رعايت فواصل فرمود : (يغشيها).
وجه اينكه در آيه : (والسّماء و ما بنيها) از بانى آسمانى تعبير به (ما) شده است
و السماء و ما بنيها و الارض و ما طحيها
|
كلمه (طحو) كه مصدر فعل (طحى ) است به معناى گستردن است، و كلمه (ما) در جمله (و ما بنيها)، و در جمله (و ما طحيها) موصوله است، و فاعل (بنيها) و (طحيها) خداى سبحان است، و اگر از حضرتش تعبير به ما - چيزى كه كرد با اينكه بايد تعبير به (من - كسى كه ) كرده باشد، براى اين بود كه نكته اى مهم تر را افاده كند، و آن بزرگ جلوه دادن و شگفتى انگيختن است و معنايش اين است كه سوگند مى خورم به آسمان و آن چيز قوى عجيبى كه آن را بنا كرده و سوگند مى خورم به زمين و آن چيز نيرومند و شگفت آور كه آن را گسترده.
ولى بعضى از مفسرين كلمه (ما) را مصدريه گرفته، آيه را چنين معنا كرده اند. سوگند به آسمان و بناى آن، و سوگند به زمين و گستردگيش. ليكن سياق آيات - با در نظر گرفتن اينكه آيه (و نفس و ما سويها فالهمها) در آن قرار دارد - با اين نظريه سازگار نيست.
يعنى سوگند مى خورم به نفس، و آن چيز نيرومند و دانا و حكيمى كه آن را اين چنين مرتب خلق كرد و اعضايش را منظم و قوايش را تعديل كرد، و اگر كلمه (نفس ) را نكره آورد به نظر بعضى براى اين بود كه به نفس شخص معينى نظر نداشت، و به قول بعضى ديگر براى بزرگ جلوه دادن آن بود، ولى به نظر ما بعيد نيست براى اين بوده باشد كه اشاره كند به اينكه آنقدر اين خلقت اهميت دارد كه قابل تعريف و توصيف نيست، و اينكه اين خلقت را خبرى هست.
و مراد از (نفس )، نفس انسانيت و جان همه انسانها است.
ولى بعضى گفته اند: مراد از آن جان آدم ابو البشر (عليه السلام) است، ولى اين سخن با سياق آيات و مخصوصا با آيات (قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها) نمى سازد، چون معنا ندارد كه كسى نفس آدم ابو البشر را تزكيه كند و يا آلوده سازد، مگر آنكه بگوييم در دو آيه مذكور استخدام شده علاوه بر اين، هيچ علتى تصور نمى شود كه ما را وادار سازد كلمه (نفس ) را به نفس آدم (عليه السلام) اختصاص دهيم.
معناى (فجور) و (تقوى) و مراد از اينكه خداوند فجور و تقواى نفس را به او الهام كرده
عملى است كه با كمال نفس منافات داشته باشد، و در روايت هم تفسير شده به ورع و پرهيز از محرمات الهى.
كلمه (الهام ) كه مصدر (الهم ) است، به معناى آن است كه تصميم و آگهى و علمى از خبرى در دل آدمى بيفتد، و اين خود افاضه اى است الهى، و صور علميه اى است يا تصورى و يا تصديقى كه خداى تعالى به دل هر كس كه بخواهد مى اندازد، و اگر در آيه شريفه هم تقواى نفس را الهام خوانده، و هم فجور آن را، براى اين بود كه بفهماند مراد از اين الهام اين است كه خداى تعالى صفات عمل انسان را به انسان شناسانده و به او فهمانده عملى كه انجام مى دهد تقوى است و يا فجور است، علاوه بر تعريفى كه نسبت به متن عمل و عنوان اولى آن كرده، عنوانى كه مشترك بين تقوا و فجور است، مثلا تصرف مال را كه مشترك بين تصرف در مال يتيم و تصرف در مال خويش است، و همخوابگى را كه مشترك بين زنا و نكاح است، به او شناسانده، علاوه بر آن اين را هم به او الهام كرده كه تصرف در مال يتيم و همخوابگى با زن اجنبى فجور است، و آن دوى ديگر تقوا است، و خلاصه كلام اينكه منظور از الهام اين است كه خداى تعالى به انسانها شناسانده كه فعلى كه انجام مى دهند فجور است يا تقوا، و برايش مشخص كرده كه تقوا چگونه اعمالى، و فجور چگونه اعمالى است.
در آيه شريفه با آوردن حرف (فاء) بر سر آن، مسأله الهام را نتيجه تسويه قرار داده، و فرموده : (و نفس و ما سويها)، و چون نفس را تسويه كرد (فالهمها...) پس به او الهام كرد...، و اين براى آن بود كه اشاره كند به اينكه الهام فجور و تقوا همان عقل عملى است، كه از نتايج تسويه نفس است، پس الهام مذكور از صفات و خصوصيات خلقت آدمى است، همچنان كه در جاى ديگر فرمود: (فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت اللّه التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق اللّه ذلك الدين القيم ).
و اضافه فجور و تقوا به ضميرى كه به نفس بر مى گردد، براى آن بوده كه اشاره كند به اينكه مراد از فجور و تقواى الهام شده، فجور و تقواى مختص به نفسى است كه در آيه آمده، يعنى نفس انسانى و نفس جن، چون بر اساس آنچه از كتاب عزيز استفاده مى شود طايفه جن نيز مكلف به ايمان و عمل صالح هستند.
زكّيها و قد خاب من دسّيها
قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها
|
كلمه (فلاح ) كه مصدر ثلاثى مجرد (افلح ) است، و (افلح ) ماضى از باب افعال آن است، به معناى ظفر يافتن به مطلوب و رسيدن به هدف است، بر خلاف (خيبت ) كه به معناى ظفر نيافتن و نرسيدن به هدف است، و كلمه (زكاة ) كه مصدر ثلاثى مجرد (زكى ) است و فعل (زكى ) ماضى از باب تفعيل آن است، به معناى روييدن و رشد گياه است به رشدى صالح و پر بركت و ثمر بخش، و كلمه (تزكيه ) كه مصدر باب تفعيل آن است به معناى روياندن آن است به همان روش و كلمه (دسى ) از ماده (دس ) بوده است چيزى كه هست يكى از دو سين آن قلب به ياء شده و به صورت (دسى ) در آمده، كه ماضى باب تفعيلش (دسى ) مى شود، و اين ماده به معناى آن است كه چيزى را پنهانى داخل در چيز ديگر كنيم، و مراد از اين كلمه در آيه مورد بحث به قرينه اينكه در مقابل تزكيه ذكر شده، اين است كه انسان نفس خود را به غير آن جهتى كه طبع نفس مقتضى آن است سوق دهد، و آن را بغير آن تربيتى كه مايه كمال نفس است تربيت و نمو دهد.
و آيه شريفه يعنى (قد افلح ) جواب هشت سوگندى است كه قبلا ياد شد، (و جمله و قد خاب...) عطف بر آن و جواب دوم است.
و تعبير از اصلاح نفس و افساد آن به تزكيه و تدسى مبتنى بر نكته اى است كه آيه (فالهمها فجورها و تقويها) بر آن دلالت دارد، و آن اين است كه : كمال نفس انسانى در اين است كه به حسب فطرت تشخيص دهنده فجور از تقوى باشد، و خلاصه آيه شريفه مى فهماند كه دين، يعنى تسليم خدا شدن در آنچه از ما مى خواهد كه فطرى نفس خود ما است، پس آراستن نفس به تقوا، تزكيه نفس و تربيت آن به تربيتى صالح است، كه مايه زيادتر شدن آن، و بقاى آن است همچنان كه در جاى ديگر به اين نكته تصريح نموده مى فرمايد: (و تزودوا فان خير الزاد التقوى و اتقون يا اولى الالباب ) و وضع نفس در فسق و فجور بر خلاف وضعى است كه در صورت تقوا دارد.
طغيان قوم ثمود و پى كردن ناقه صالح (عليه السلام)، نمونه اى از (و خاب من دسّيها)
كلمه (طغوى ) مانند كلمه (طغيان ) مصدر است و حرف (باء) كه بر سر آن در آمده باى سببيت است، و آيه شريفه و آيات بعدش تا آخر سوره جنبه استشهاد دارد، و مى خواهد براى آيه (قد افلح من زكيها...) نمونه اى ذكر كند.
كلمه (اذ) ظرف است براى جمله (كذبت )، و يا براى جمله (بطغويها)، و مراد از (اشقاى ثمود) آن كسى است كه ناقه را پى كرد، و به طورى كه در روايات آمده نامش قدار بن سالف بوده، كه مردم ثمود او را به اين كار واداشتند، چون در آيات بعدى همه ضميرها را ضمير جمع آورده، و همه مردم ثمود را مذمت مى كند.
فقال لهم رسول اللّه ناقه اللّه و سقيها
|
مراد از (رسول الله ) حضرت صالح پيغمبر است، كه پيامبر قوم ثمود بود، و كلمه (ناقه ) در جمله (ناقة الله ) با فعلى از قبيل (احذركم ) به صداى بالا قرائت شده، تا مفعول آن باشد، و كلمه (سقيها) عطف بر ناقه است.
و معناى آيه اين است كه : صالح پيغمبر با رسالتى از ناحيه خدا به ايشان گفت : از ناقه خدا و نيز از آبشخور آن پروا كنيد و متعرض او نشويد، نه به قتلش اقدام كنيد و نه نوبت آب او را از او بگيريد، و خداى تعالى داستان اين ناقه را در سوره هود و سوره هاى ديگر به طور مفصل آورده.
فكذبوه فعقروها فدمدم عليهم ربهم بذنبهم فسويها
|
كلمه (عقر) به معناى ريشه كن كردن چيزى است كه به سر بريدن شتر و مطلق كشتن نيز اطلاق مى شود، و كلمه دمدمه به معناى خراب كردن بنا بر روى كسى است، وقتى مى گويند: (دمدم عليه القبر)، معنايش اين است كه خاك قبر را بر سرش فرو ريخت، و منظور از اين عبارت اين است كه عذاب الهى به خاطر گناهانى كه كردند همه آنان را فرا گرفت، و نسلشان را قطع و آثارشان را محو و نابود كرد.
و در جمله (فسويها) ظاهرا ضمير به ثمود بر مى گردد و مونث بودنش به اعتبار قبيله بودن اين قوم است ، و قبيله مونث است. و معناى جمله اين است كه خداى تعالى اين قبيله را با خاك يكسان كرد، ممكن هم هست ضمير مذكور به كلمه (ارض ) كه از مفاد استفاده مى شود بر گردد، و تسويه ارض به معناى تسطيح آن و از بين بردن پستى و بلنديهاى آن است.
بعضى ضمير را به (دمدمه ) برگردانده اند، دمدمه اى كه از فعل (فدمدم ) استفاده مى شود، و معناى جمله اين است كه دمدمه آنان را تسويه كرد، يعنى همه را دمدمه كرد، و هيچ صغير و كبيرى را استثناء نكرد.
ضمير در اين آيه يا به (دمدمه ) بر مى گردد، و يا به (تسويه ) و (واو) براى استيناف است، و يا واو حاليه است، و معنايش اين است كه : پروردگار ثمود از عاقبت دمدمه آنان و يا تسويه ايشان پروايى نكرد، آنچنان كه پادشاهان و مستكبرين از عاقبت وخيم عقاب دشمنان خود و آثار سوء آن پروا و دلواپسى مى كنند، براى اينكه پادشاهان نمى دانند عاقبت اين عقابشان چيست، و چه آثارى بجاى مى گذارد، ولى خداى تعالى مى داند عاقبت عقابش چيست، همان است كه خودش اراده كرده ، و مطابق با فرمان و اذن خود او است، بنا بر اين آيه مورد بحث قريب المعناى با آيه زير است كه مى فرمايد: (لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون ).
بعضى گفته اند: ضمير در (لا يخاف - نمى ترسد) به همان فرد اشقاى ثمود - قدار بن سالف - بر مى گردد، و معنايش اين است كه كشنده ناقه از عاقبت وخيم عمل خود نمى ترسد.
بعضى ديگر گفته اند: ضمير در (لا يخاف ) به صالح (عليه السلام) و ضمير در (عقبيها) به دمدمه بر مى گردد، و معنايش اين است كه صالح از عاقبت دمدمه آن قوم نمى ترسيد، براى اينكه به نجات خود اطمينان داشت، و وجه ضعف اين دو قول روشن است.
بحث روايتى
(رواياتى درباره الهام فجور و تقوى، اشقاى اولّين و اشقاى آخرين)
در تفسير قمى در ذيل آيه (و نفس و ما سويها) آمده كه : يعنى آن را بيافريد و صورتگرى كرد.
و در مجمع البيان آمده : از زراره و محمد بن مسلم و حمران روايت شده كه از امام باقر و امام صادق (عليهما السلم) نقل كرده اند كه در تفسير آيه (فالهمها فجورها و تقويها) فرموده اند: يعنى براى او بيان كرده كه چه كارهايى مى كند و چه كارهايى نمى كند، و در تفسير آيه (قد افلح من زكيها) فرمودند : يعنى رستگار شد هر كس اطاعت كرد (و قد خاب من دسيها)، و نوميد و زيانكار شد هر كس كه معصيت كرد.
و در الدر المنثور است كه احمد، مسلم، ابن جرير، ابن منذر، و ابن مردويه از عمران بن حصين روايت كرده اند كه گفت : مردى به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) عرضه داشت : يا رسول اللّه آيا به نظر شما آنچه امروز مردم مى كنند و درباره آن رنج مى كشند چيزى است كه خداى تعالى قبلا قضايش را رانده، و از پيش مقدرش كرده ؟ و همچنين آنچه بعدا براى مردم پيش مى آيد و رفتارى كه با پيامبر خود مى كنند، و با همان رفتار حجت بر آنان تمام مى شود، همه اينها از پيش مقدر شده ؟ فرمود: بله سرنوشتى است كه از پيش تعيين شده.
مرد پرسيد پس حال كه وضع چنين است ديگر اين همه تلاش براى چيست ؟ فرمود خداى تعالى وقتى كسى را براى يكى از دو سرنوشت فجور و تقوا خلق كرده، راه رسيدن به آن را هم برايش فراهم مى سازد و او را آماده مى كند تا براى رسيدن به آن هدف عمل كند، و اين معنا را قرآن كريم تصديق نموده، مى فرمايد: (و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها).
مؤلف: اينكه سائل پرسيد: و همچنين آنچه بعدا براى مردم پيش مى آيد...، معنايش اين است كه : وجوب صدور فعل چه حسنه و چه سيئه از نظر قضاء و قدرى كه قبلا رانده شده منافات ندارد، با اينكه از نظر صدورش از انسان اختيارى و ممكن باشد و ما اين معنا را مكرر در بحثهاى گذشته اين كتاب ذكر نموده و توضيح داديم.
و در همان كتاب است كه ابن ابى حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه، و ديلمى، از جويبر از ضحاك از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) شنيدم مى خواند: (قد افلح من زكيها...) و مى فرمود: رستگار شد نفسى كه خدا آن را تزكيه كرده باشد، و زيانكار شد آن نفسى كه خدا از هر چيزى محرومش كرده باشد).
مؤلف: اينكه در اين حديث تزكيه و محروم كردن را به خداى تعالى نسبت داده به وجهى درست است، و با انتساب اولى به اطاعت خود انسان، و دومى به معصيت خود آدمى منافات ندارد، چون مكرر خاطر نشان كرده ايم كه محروميت از هدايت، و به عبارت ديگر اضلال تنها به عنوان مجازات منسوب به خدا مى شود، و خداى تعالى هرگز ابتداء كسى را اضلال نمى كند، همچنان كه خودش فرمود: (و ما يضل به الا الفاسقين ).
و در مجمع البيان آمده كه روايت صحيح از عثمان بن صهيب از پدرش رسيده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) به على بن ابى طالب فرمود: شقى ترين اولين چه كسى بود؟ عرضه داشت كشنده ناقه صالح. فرمود درست گفتى، حال بگو ببينم شقى ترين آخرين كيست ؟ على (عليه السلام) مى گويد: عرضه داشتم نمى دانم يا رسول الله، فرمود آن كسى است كه تو را بر اينجايت (اشاره كرد به فرق سرش ) ضربت مى زند.
مؤلف: اين معنا را از عمار ياسر نيز روايت كرده.
و در تفسير برهان است كه ثعلبى و واحدى، هر دو به سند خود از عمار و از عثمان بن صهيب، و از ضحاك و ابن مردويه به سند خود از جابر بن سمره، و از عمار و از ابن عدى و يا از ضحاك، و خطيب بغدادى در تاريخ خود از جابر بن سمره، و طبرانى و موصلى و احمد از ضحاك از عمار، روايت كرده اند كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) فرمود: اى على اشقاى اولين كشنده ناقه صالح بود، و اشقاى آخرين قاتل تو است. و در روايتى آمده كه اشقاى آخرين كسى است كه اين - محاسنت - را با اين - خون سرت - خضاب مى كند.