آيات 1 تا 8
بـسـم اللّه الرحـمـن الرحـيـم
يسبح لله ما فى السموت و ما فى الارض الملك القدوس العـزيـز الحـكـيـم (1)
هـو الذى بـعث فى الامين رسولا منهم يتلوا عليهم اياته و يزكيهم و يـعـلمـهـم الكـتـب و الحـكـمـه و ان كـانـوا مـن قـبـل لفـى ضـلال مـبـيـن (2)
و اخـريـن مـنـهـم لمـا يـلحـقـوا بـهـم و هـو العـزيـز الحـكـيـم (3)
ذلك فـضـل اللّه يـوتـيـه مـن يـشـاء و اللّه ذوالفـضـل العـظـيـم (4)
مـثـل الذيـن حـمـلوا التـورئه ثـم لم يـحـمـلوهـا كـمـثـل الحـمـار يـحـمـل اسـفـارا بئس مثل القوم الذين كذبوا بايات اللّه و اللّه لا يهدى القوم الظلمين (5)
قـل يـا ايـهـا الذيـن هـادوا ان زعـمـتـم انـكم اولياء لله من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صـادقـيـن (6)
و لا يـتـمـنـونـه ابـدا بـمـا قـدمـت ايـديـهـم و اللّه عـليـم بـالظـالمـيـن (7)
قـل ان المـوت الذى تفرون منه فانه ملاقيكم ثم تردون الى عالم الغيب و الشهده فينبئكم بما كنتم تعملون (8)
|
ترجمه آيات
بـه نـام خـداوند بخشاينده مهربان. هر چه در زمين و آسمانهاست همه به تسبيح و ستايش خدا كه پادشاهى منزه و پاك و مقتدر و داناست مشغولند (1).
اوست خدايى كه ميان عرب امى (يعنى قومى كه خواندن و نوشتن هم نمى دانستند) پيغمبرى بزرگوار از همان مردم برانگيخت تا بر آنان آيات وحى خدا تلاوت كند و آنها را از لوث جهل و اخلاق زشت پاك سازد و شريعت كتاب سماوى و حكمت الهى بياموزد با آنكه پيش از اين همه در ورطه جهالت و گمراهى بودند (2).
و نـيز قوم ديگرى را (كه به روايت از پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم) مراد عجمند) چون به عرب (در سلم) ملحق شوند هدايت فرمايد كه او خداى مقتدر و همه كارش به حكمت و مصلحت است (3).
ايـن (رسـالت و نـزول قـرآن ) فضل و كرامت خداست كه آن لطف را در حق هر كه بخواهد مى كند و خدا را (بر خلق ) فضل و رحمت نامنتهاست (4).
وصـف حـال آنـان كـه تـحـمـل (عـلم ) تـورات كـرده و خـلاف آن عـمل نمودند در مثل به حمارى ماند كه بار كتابها بر پشت كشد (و از آن هيچ نفهمد و بهره نبرد) آرى قومى كه مثل حالشان اين كه آيات خدا را تكذيب كردند بسيار مردم بدى هستند و خدا هرگز (براه سعادت ) ستمكاران را رهبرى نخواهد كرد (5).
اى رسـول مـا جـهـودان را بـگـو اى جـماعت يهود اگر پنداريد كه شما به حقيقت دوستداران خـدائيـد نـه مـردم ديـگر پس تمناى مرگ كنيد اگر راست مى گوييد (كه علامت دوستان خدا آرزوى مرگ و شوق لقاى به خداست ) (6).
و حـال آنـكـه در اثـر آن كردار بدى كه به دست خود (براى آخرت خويش ) پيش فرستاده اند ابدا آرزوى مرگ نمى كنند (بلكه از آن ترسان و هراسانند) و خدا از كردار ستمكاران آگاهست (7).
اى رسول ما (به جهودان ) بگو عاقبت مرگى كه از آن مى گريزيد شما را البته ملاقات خـواهـد كرد و پس (از مرگ ) به سوى خدايى كه داناى پيدا و پنهانست باز مى گرديد و او شما را به آنچه (از نيك و بد) كرده ايد آگاه مى سازد (8).
اشاره به مطالب سوره جمعه
بيان آيات
اين سوره به بيانى كاملا انگيزنده، مسلمين را وادار مى كند كه نسبت به نماز جمعه اهتمام بـورزنـد، و آنـچـه در به پاداش تنش لازم است فراهم سازند، چون نماز جمعه از شعائر بـزرگ خـدا اسـت كـه تـعـظـيـم و اهـتـمام به امر آن، هم دنياى مردم را اصلاح مى كند، و هم آخرتشان را، و خداى تعالى بيان اين مطلب را با تسبيح و ثناى بر خود آغاز كرد كه در مـيـان قـومـى امـى رسـولى از خـود آنـان مبعوث كرد تا آيات او را بر آنان بخواند، و با اعمال صالح و اخلاق پاك تزكيه شأن كند، و كتاب و حكمتشان بياموزد و به همين منظور كـتـاب خـدا و مـعـارف ديـنـش را بـه بهترين وجهى بر آنان و افرادى كه به آنان ملحق مى شوند، و نسل هاى بعد از آنان تحميل كرد و زنـهـارشـان داد از ايـن كـه مـثـل يـهـود نـبـاشـنـد كـه خـداى تـعـالى تـورات را بر آنان تـحـمـيـل كـرد، ولى آنـان آن را حـمـل نـكـردنـد، و بـه مـعارف آن معتقد نشدند، و به احكامش عمل نكردند، در نتيجه مانند الاغى شدند كه بارش كتاب باشد.
و در آخر به عنوان نتيجه دستور مى دهد كه وقتى بانك نماز جمعه بلند مى شود بازار و دادوسـتد را رها نموده، به سوى ذكر خدا بشتابند. و نيز افرادى را كه خلاف اين دستور عـمـل مـى كـنـنـد، و رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) را در حـالى كـه مـشـغـول خـطـبـه نـمـاز است رها نموده، به سوى دادوستد مى روند، سرزنش مى كند، و اين رفـتـار را نـشانه آن مى داند كه اين گونه افراد معارف كتاب خدا و احكامش را نپذيرفته اند. اين سوره در مدينه نازل شده است.
معناى اينكه آنچه در آسمان و زمين است خدا را تسبيح مى كنند
يسبح لله مافى السموات و ما فى الارض الملك القدوس العزيز الحكيم
|
كلمه (تسبيح ) به معناى منزه دانستن است. وقتى مى گوييم : (سبحان اللّه ) معنايش اين است كه طهارت و نزاهت از همه عيوب و نقائص را به او نسبت مى دهيم.
و اگـر از تـسـبـيح، در آيه با صيغه مضارع تعبير كرده، براى اين است كه استمرار را بفهماند. پس معناى آن اين نيست كه نامبردگان، در آينده تسبيح مى كنند، بلكه معنايش اين اسـت كـه هـمـواره و مـستمرا تسبيح مى كنند. و كلمه (ملك ) - به فتح ميم و كسر لام - كـسـى است كه مقام حكمرا نى در نظام جامعه مختص به او است. و كلمه (قدوس ) صيغه مـبـالغـه از قـدس اسـت، كه آن نيز به معناى نزاهت و طهارت است. و كلمه (عزيز) به مـعـنـاى مقتدرى است كه هر گز شكست نمى پذيرد. و كلمه (حكيم ) به معناى متقن كار، و كـسى است كه هيچ عملى از وى از جهل و گزاف ناشى نمى شود، هر چه مى كند با علم مى كند، و براى آن مصالحى در نظر مى گيرد.
اين آيه شريفه مقدمه و زمينه چينى است براى آيه بعدى، يعنى (هو الذى بعث...) كه مـتـعـرض مسأله بعثت رسول اللّه است، و مى فرمايد: غرض از بعثت او اين بود كه مردم به كمال و به سعادت برسند، و بعد از ضلالتى آشكار كه داشتند هدايت گردند.
و امـا اينكه چگونه آنچه در آسمانها و زمين است خدا را تسبيح مى كنند؟ جوابش اين است كه مـوجـودات آسـمـانـى و زمـيـنـى (هـمـان طـور كـه بـا آنـچـه از كـمـال دارند از كمال صانع خود حكايت مى كنند همچنين ) با نقصى كه در آنها است و جبران كـنـنـده آن خـدا است، و با حوائجى كه دارند و برآورنده اش خدا است، خدا را از هر نقص و حاجت منزه مى دارند، چون هيچ حاجت و نقصى نيست مگر آن كه تنها كسى كه اميد برآوردن آن حـاجـت و جبران كردن آن نقص در او مى رود خداى تعالى است، پس خود او مسبح و منزه از هر نقص و حاجت است و در نـتـيجه حكمرانى در نظام تكوين در بين خلق و بر طبق دلخواه هم، تنها حق او است. و همچنين حكمرانى و تشريع قانون در نظام تشريع و در بندگانش به هر طور كه صلاح بـدانـد خـاص او اسـت، و او مـلكـى اسـت كـه مـى تـوانـد در اهل مملكتش حكم براند، و بر اهل مملكت است كه او را اطاعت كنند.
مقتضيات منزه بودن خداى تعالى از هر نقص و حاجت
يـكـى ديـگـر از مـقـتضيات نزاهتش اين است كه اگر در نظام تشريع براى خلق خود دينى تـشـريـع مـى كـنـد، از ايـن جـهـت نـيست كه احتياجى به عبادت و اطاعت آنان داشته باشد، و بـخـواهد با عبادت آنان نقصى از خود جبران و حاجتى از خود برآورد، چون او قدوس و منزه از هر نقص و حاجت است.
يـكـى ديـگر اين است كه اگر دينى براى خلقش تشريع كرد و آن را به وسيله رسولش بـه اطـلاع خـلق رسـانـيد، و خلق دعوت آن رسول را نپذيرفتند، و در نتيجه خدا را اطاعت و عـبادت نكردند، نقصى بر ساحت مقدسش عارض نمى شود، و بر دامن كبريائى اش گردى نـمـى نـشـيـنـد، و نـه چـنان است كه خلق او را شكست داده باشند، چون او عزيز است، يعنى مقتدرى است شكست ناپذير.
و بـاز اگـر بـه مـقـتـضـاى مـلك بـودن و قـدوس و عـزيـز بودنش دينى براى بندگانش تـشـريـع مـى كـنـد، ممكن نيست بيهوده و بدون نتيجه تشريع كرده باشد، براى اينكه او حـكـيم على الاطلاق است، آنچه مى كند جز به خاطر مصلحتى كه دارد نمى كند، و نيز آنچه اراده مـى كـنـد جـز بـه نـفع بندگانش و خيرى كه به خود آنان عايد شود نمى كند، تنها سعادت دنيا و آخرت آنان را در نظر دارد.
و كـوتـاه سـخن اينكه : تشريع دين، و انزال كتب آسمانى، و بعث رسولان براى تلاوت آيـات آن كـتـاب بـراى مـردم، و تـزكـيـه و تـعـليـم خـلق، هـمـه اش فـضـل و مـنـتـى از خـدا، و بـه هـمـيـن جـهـت در آيـه بـعـدى مـنـت آن فضل را بر مردم مى گذارد و مى فرمايد:
مقصود از (اميين)
هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم...
|
كلمه (اميين ) جمع كلمه (امى ) است، يعنى كسى كه قادر بر خواندن و نوشتن نيست. و مـنـظـور از بـى سـوادان - بـه طـورى كه گفته شده - مردم عرب هستند، كه در عصر رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) بـيشترشان بى سواد بودند، و جز افرادى انـگـشـت شـمـار قـادر بـر خـوانـدن و نـوشـتـن نـبـودنـد، و خـود رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) هم صرفنظر از رسالتش از همان اكثريت بود، و لذا فـرمـود: (هـو الذى بـعـث فـى الاميين رسولا منهم ): او كسى است كه در ميان مردمى بى سواد رسولى از جنس خود آنان و براى همه آنان مبعوث كرد.
بـعـضـى احـتـمـال داده انـد كـه مـراد از كـلمـه (امـيـيـن ) مـشـركـيـن بـاشـنـد، يـعـنـى غـير اهـل كـتـاب، بـه شـهـادت ايـنـكـه قـرآن كـريـم از يـهـوديـان نـقـل مـى كـنـد كـه گـفـتـنـد: (ليـس عـليـنـا فـى الامـيـيـن سبيل ).
ليكن اين احتمال درست نيست، براى اينكه در ذيل آيه مى فرمايد: (يتلوا عليهم آياته ) يـعـنـى او را مـبعوث كرد تا آيات خدا را بر آن اميين بخواند، و اگر منظور ازكلمه مشركين بـاشـنـد، بـايـد بـگـويـيـم كـه آيـاتـى از قـرآن تـنـهـا بـر مـشـركين خوانده مى شده، و حـال آنـكـه هـيـچ آيـه اى در قـرآن نـيـسـت كـه مـخـصـوص غـيـر عـرب، و غـيـر اهل كتاب باشد.
بـعـضـى ديـگـر احـتـمـال داده انـد كـه مـنـظـور از امـيـيـن اهل مكّه باشد، براى مكه را (ام القرى ) مى گفتند. اين نيز درست نيست، براى اينكه با مـدنـى بـودن سـوره مـنـاسبت ندارد، زيرا بوى آن مى دهد كه ضمير در (يزكيهم ) و در (يـعـلمـهـم ) بـه مهاجرين و ساير مسلمانان اهل مكّه كه بعد از فتح، اسلام آوردند و به نسلهاى بعد ايشان برگردد. و اين از مذاق قرآن به دور است.
اشاره به عدم مـنـافـات بـيـن امـى بودن پيامبر (ص) و مبعوث شدنش در اميين، با جهانى بودن دعوت آن جناب
مـمـكـن اسـت از آيـه شـريـفـه ايـن مـعـنـا بـه ذهـن كـسـى خـطـور كـنـد، كـه مـبـعـوث شـدن رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) در بـيـن مـردم امى، و امى بودن خود آن جناب منافات دارد با اينكه آن جناب مبعوث بر آنان و بر عموم بشر باشد، لذا براى دفع اين توهم مى گوييم : خير، هيچ منافاتى ندارد، كه آن جناب در بين امى ها مبعوث شده باشد، و آيـات خـدا را بـه آنـان تـعـليـم داده، تـزكـيـه شـان كند، و كتاب و حكمتشان بياموزد، و كـتـابـش هـم به لغت آنان باشد، و در عين حال مبعوث به همه جهانيان باشد، براى اينكه هـمـه آنـچـه كـه گـفـتـه شـد مـربـوط بـه مـرحـله اول دعـوت اسـت، و بـه هـمـيـن در هـمـان اوائل دعوت متعرض ساير ملل و ساير اقطار عالم نشد، همين كه دعوتش مستقر گرديد، و تا حدى حكومت اسلامى پايدار شد، آن وقت شروع كرد به دعوت يهود و نصارى و مجوس، و نامه نگارى به سران كشورهاى آن روز.
هـمـچـنان كه مى بينيم در دعاى ابراهيم (و اسماعيل ) هم (كه بعثت خاتم الانبياء استجابت آن دعـا اسـت ) بـنـابـه حـكايت قرآن آمده : (ربنا و اجعلنا مسلمين لك و من ذريتنا امهم سلمه... ربنا و ابعث فيهم رسولا منهم يتلوا عليهم اياتك و يعلمهم الكتاب و الحكمة ) و دعاى آن جناب شامل همه آل اسـمـاعـيـل مـى شـود، چـه عـرب مـضـر بـاشـنـد، و چـه نـبـاشـنـد، چـه اهـل مـكـّه باشند، و چه نباشند، علاوه بر اينكه منافات ندارد كه آن جناب مبعوث به سوى آل اسماعيل و غير ايشان باشد.
(يـتـلوا عليهم آياته ) - يعنى آيات كتاب خدا را بر آنان بخواند باامى است، و اين جمله صفت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) است .
مراد از تزكيه و تعليم كتاب و حكمت
(و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة ) - كلمه (تزكيه ) كه مصدر (يزكيهم ) اسـت، مـصـدر بـاب تـفعيل است، و مصدر ثلاثى مجرد آن (زكات ) است، كه به معناى نـمـو صـالح اسـت، نـمـوى كه ملازم خير و بركت باشد، پس تزكيه آن جناب مردم را به مـعـنـاى آن اسـت كـه ايـشـان را بـه نـمـوى صـالح رشـد دهـد، اخـلاق فـاضـله و اعـمـال صـالحـه را عـادتـشـان كـنـد، در نـتـيـجـه در انـسـانـيـت خـود بـه كـمـال بـرسـنـد، و حـالشـان در دنـيـا و آخـرت اسـتقامت يابد، سعيد زندگى كنند، و سعيد بميرند.
و مـنـظـور از (تـعـليـم كـتـاب ) بـيـان الفـاظ و تـفـسـيـر مـعـانـى مـشـكـل، و مشتبه آنست. در مقابلش (تعليم حكمت ) است كه عبارتست از معارف حقيقتى كه قرآن متضمن آنست، و اگر از قرآن يكبار تعبير به آيات كرده، و فرموده : (يتلوا عليهم اياته ) و بار ديگر تعبير به كتاب نموده و فرموده و (يعلمهم الكتاب ) براى اين بوده كه - به گفته بعضى - بفهماند براى هر يك از اين دو عنوان نعمتى است كه خدا به سبب آن بر بشر منت نهاده.
و وجه مقدم آوردن تزكيه در جمله : (و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة)
در آيه شريفه مسأله تزكيه را قبل از تعليم كتاب و حكمت ذكر كرده، و در دعاى ابراهيم كـه چـنـد سطر قبل نقل شد تعليم كتاب و حكمت را جلوتر از تزكيه ذكر كرد، و اين بدان جـهـت بـوده كـه آيـه مـورد بـحـث در مـقـام تـوصـيـف تـربـيـت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) است مؤمنين امت را، و در مقام تربيت، تزكيه مقدم بـر تـعـليـم عـلوم حـقه و معارف حقيقيه است. و اما در دعاى ابراهيم مقام، مقام تربيت نبود، تـنـهـا دعـا و درخـواسـت بود، از خدا مى خواست كه اين زكات و علم به كتاب و حكمت را به ذريـه اش بـدهـد، و مـعـلوم اسـت كـه در عـالم تـحـقـق و خـارج، اول عـلم پـيـدا مـى شـود، بـعـد تـزكـيـه، چـون تـزكـيـه از نـاحـيـه عـمـل و اخـلاق تـحـقـق مـى يـابـد، پـس اول بـايـد بـه اعـمـال صـالح و اخـلاق فـاضـله عـالم شـد، و بـعـد بـه آنـهـا عمل كرد تا به تدريج زكات (پاكى دل ) هم به دست آيد.
(و ان كـانـوا من قبل لفى ضلال مبين ) - كلمه (ان ) در اين جمله مخفف (ان ) است. ايـن جـمـله مـى خـواهـد بـفرمايد امت امى قبل از بعثت پيامبر در ضلالتى آشكار بودند. پس معلوم شد كه آيه مورد بحث مشتمل است بر تسبيح، و سپس حمد و سياقى كه دارد سياق منت نهادن است كه توضيحش خواهد آمد.
و اخرين منهم لما يلحقوا بهم و هو العزيز الحكيم
|
(واو) اول آيه، كلمه (آخرين ) را عطف مى كند بر (اميين ) و ضمير (منهم ) به امـيـيـن بـرمـى گردد، و حرف (من ) در آن براى تبعيض است. مى فرمايد: خداى تعالى مبعوث كرد در ميان مردم امى و مردمى ديگر كه هنوز به آنان ملحق نشده اند، و او عزيز است، يـعـنـى غالبى است كه هرگز در اراده اش مغلوب نمى شود. و حكيم است، يعنى هيچ وقت كار لغو و گزاف نمى كند.
ذلك فـضـل اللّه يـوتـيـه مـن يـشـاء و اللّه ذو الفضل العظيم
|
اشـاره بـا كـلمـه (ذلك ) بـه هـمـان بـعثت است، و به خاطر اينكه آن را امرى بزرگ و قابل احترام معرفى كند با كلمه مذكور كه مخصوص اشاره به دور مورد اشاره قرار داده. پـس رسـول خـدا كـسـى اسـت كه به چنين امرى بزرگ و فضلى عظيم اختصاص يافته. و مـعـنـاى آيه اين است كه : اين بعث، و اينكه آن جناب خدا را بخواند و مردم را تزكيه كند و كـتـاب و حـكـمـتشان بياموزد، خود فضل و عطائى است از خداى تعالى كه به هر كس مشيتش تعلق گيرد مى دهد، و مشيتش تعلق گرفت كه آن را به محمد (صلوات اللّه عليه ) بدهد، و خدا داراى فضلى عظيم است.
البـتـه ايـن مـعـنـايـى اسـت كـه مـفـسـريـن بـراى آيـه كـرده انـد، و احتمال مى رود كلمه (ذلك ) اشاره به بعث تنها نباشد، بلكه به بعث باشد با نسبتى كـه به اطرافش دارد، يعنى به بعث كننده و بعث شده، و مردمى كه بعث براى آنها است، آن وقـت مـعـناى آيه چنين مى شود: اين بعث از فضل خدا است كه آن را به هر كس بخواهد مى دهـد، و فـعلا خواسته است محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم) را به آن مخصوص كند، در نتيجه او را براى رسالت خود اختيار كرد، و امت او را براى اين كار انتخاب نمود و پيامبر را از ميان آنان برگزيد، و به سوى آنان گسيل داشت. اين آيه و دو آيه قبلش يعنى آيه (هو الذى بعث... عظيم ) لحن امتنان را دارد.
مـثـل الذيـن حـمـلوا التـوريـه ثـم لم يـحـمـلوهـا كـمـثـل الحـمـار يحمل اسفارا...
|
راغب مى گويد: كلمه (سفر) - به فتح سين و سكون فاء - به معناى پرده بردارى است كه البته در خصوص اعيان استعمال مى شود، مانند سفر عمامه برداشتن عمامه از سر، و (سـفـر خـمـار) يعنى برداشتن نقاب از صورت - تا آنجا كه مى گويد: و سفر - بـه كـسـر سين و سكون فاء - به معناى كتابى است كه از حقائق پرده برمى دارد، و در قرآن آمده :
(كمثل الحمار يحمل اسفارا).
و مـنـظـور از ايـنـكـه فـرمـود: (مـثـل آنـهـايـى كـه تـورات بـر آنـان تـحـمـيـل شـد) بـه شـهـادت سـيـاق ايـن است كه تورات به آنان تعليم داده شد. و مراد ازفـرمـود (ولى آن را حـمـل نـكـردنـد) ايـن اسـت كـه بـه آن عـمـل نـكـردنـد، ذيـل آيـه هـم كـه مـى فـرمـايـد (بـئس مـثـل القـوم الذيـن كـذبـوا بـايـات الله ) مـؤ يـد و شـاهـد بـر ايـن معنا است. و منظور از (كـسـانـى كـه تـورات تـحـمـيـلشـان شـد ولى آن را حـمـل نـكـردند) يهوديانى است كه خدا تورات را بر پيامبر آنان موسى (عليه السلام) نـازل كـرد و او معارف و شرايع آن را تعليمشان داد، ولى رهايش كردند، و به دستورات آن عـمـل نـنـمـودنـد، لذا خداى تعالى برايشان مثلى زد، و آنها را به الاغى تشبيه كرد كه كتابهايى بر آن بار شده، و خود آن حيوان هيچ آگاهى از معارف و حقائق آن كتابها ندارد، و در نتيجه از حمل آن كتابها چيزى به جز خستگى برايش نمى ماند.
وجه ارتباط تشبـيه يهود به حمار حامل اسفار با آيه مربوط به بعثت پيامبر اسلام (ص)
وجـه اتـصـال ايـن آيـه بـه آيـه قـبـلش اين است كه بعد از آنكه خداى تعالى سخن را با مسأله بعث پيامبرى امى آغاز كرد، و بر مسلمانان منت نهاد كه از ميان همه اقوام امى پيامبر را در بـيـن آنـان مـبـعوث كرد، تا كتاب را بر آنان بخواند، و تزكيه شان كند، و كتاب و حكمتشان بياموزد و در نتيجه از ظلمتهاى گمراهى به سوى نور هدايت بيرونشان نموده، از حـضـيـض جهل به اوج علم و حكمتشان برساند، و در آخر سوره هم به طور عتاب و توبيخ بـه رفـتـار آنـان اشـاره مـى كـنـد، كـه بـه جـاى شـكـرگـزارى در مـقـابـل ايـن مـنـت چـگـونـه بـه سـوى و تـجـارت شـتـافـتـنـد، و پـيـامـبـر را در حال خطبه جمعه تنها گذاشتند، با اينكه نماز جمعه از بزرگترين مناسك دينى است.
در بـيـن آن آغاز و اين انجام سوره مثل مذكور را براى يهوديان آورد كه تورات تحميلشان شـد، ولى آن حـمل نكردند، و چون خرانى شدند كه بار كتاب بر دوش دارند، و هيچ بهره اى از مـعـارف و حـكـمـتـهـاى آن نـدارنـد. پس مسلمانان بايد به امر دين اهتمام بورزند و در حركات و سكنات خود مراقب خدا باشند، و رسول او را بزرگ بدانند، احترام كنند، و آنچه بـرايـشان آورده ناچيز نگيرند، و بترسند از اينكه خشم خدا آنان را بگيرد، همان طور كه يـهـود را گـرفت، و آنان را جاهلانى ستمگر خواند، و به خرانى كه بار كتاب به دوش دارند تشبيهشان كرد.
در تفسير روح المعانى وجه ارتباط آيه مورد بحث به آيه قبلش را چنين بيان داشته : آيه مـورد بـحـث مـتـضـمـن اشـاره بـه هـمـان مـطـلبـى اسـت كـه آيـات قبل بيان مى كرد و خلاصه اشاره مى كند به اينكه اين رسول مبعوث را خداى تعالى بر طبق همان صفاتى مـبـعـوث كـرد كـه در تـورات و بـه زبـان انـبـيـاى بـنـى اسـرائيـل بـشارتش را داده بود، پس گويا فرموده : (هو الذى بعث...)، آن خدايى است كـه پـيامبر مبشر در تورات را به همان نشانى ها مبعوث كرد كه يكى از آن نشانى ها امى بـودن، و يـكـى ديـگـر مـبـعـوث شـدن در قـومـى امـى اسـت، و مـثـل يهوديانى كه آن بشارتها را ديده بودند، و اين پيامبر را هم ديدند و يقين كردند كه اين همان است و باز ايمان نياوردند، مثل حمار است.
ولى خـوانـنـده عـزيـز توجه دارد كه اين قول اولا تحكم است و ثانيا در سياق آيه دليلى بر صحت آن نيست.
استدلال عليه يهود با اين بيان كه اگر راست گوييد آرزوى مرگ كنيد
قـل يـا ايـهـا الذيـن هـادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين
|
در ايـن آيه شريفه عليه يهود استدلال شده، استدلالى كه دروغگويى يهود را در ادعايش كـه مـى گـويد (ما اولياى خداييم و دوستان و پسران او هستيم ) كاملا آشكار مى كند، و خـداى تـعـالى ادعـاهـاى آنـان را در قـرآن حـكـايـت كـرده، مـى فرمايد (و قالت اليهود و النـصـارى نـحـن ابـنـاء اللّه و احـبـاوه ) و نـيـز مـى فـرمـايـد: (قـل ان كـانـت لكـم الدار الاخـره عـند اللّه خالصه من دون الناس ) و نيز فرموده : (و قالوا لن يدخل الجنه الا من كان هودا) كه در آيه اولى خود را پسران و دوستان خدا، و در دومـى مـالكـين منحصر خانه آخرت، و در سومى دارندگان حق ورود به بهشت معرفى كرده اند.
و حـاصـل مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : يـهوديان را مخاطب قرار بده، و به ايشان بگو: اى كـسـانـى كـه كـيـش يـهـوديگرى را به خود بسته ايد، اگر معتقديد كه تنها شما اولياى خداييد، و نه هيچ كس ديگر، و اگر در اين اعتقادتان راست مى گوييد، آرزوى مرگ كنيد، و خريدار آن باشيد، براى اينكه ولى خدا و دوست او بايد دوستدار لقاى او باشد، شما كه يـقين داريد دوست خداييد، و بهشت تنها از آن شما است، و هيچ چيزى ميان شما و بهشت و خدا حائل نمى شود مـگـر مـردن، بـايـد مـردن را دوسـت بـداريـد، و بـا از بـيـن رفـتـن ايـن يـك حائل به ديدار دوست برسيد، و در مهمانسراى او پذيرائى شويد، و از دار دنياى پست كه به جز هم و غم و محنت و مصيبت چيزى در آن نيست آسوده گرديد.
بـعـضـى از مفسرين گفته اند: اينكه كلمه (اولياء) را اضافه به (اللّه ) نكرد، و نـفـرمـود: (اولياء اللّه ) بلكه فرمود: (اولياء لله ) براى اشاره به اين است كه ادعاى يهود خالى از حقيقت است.
و لا يتمنونه ابدا بما قدمت ايديهم و اللّه عليم بالظالمين
|
خداى عزوجل بعد از پيشنهاد تمناى مرگ به يهوديان، به پيامبر خود خبر مى دهد كه اين يـهـوديـان هـرگـز تـمـنـاى مـرگ نـخـواهـنـد كـرد، و ايـن تـمـنـا نـكـردنـشـان را تعليل مى كند به آنچه در دنيا مرتكب شده اند، مى فرمايد: يهوديان به خاطر (ما قدمت ايـديـهم ) هرگز چنين آرزويى نمى كنند. و جمله (ما قدمت ايديهم ) كنايه است از ظلم و فـسـوقـى كـه در دنـيـا مرتكب شده اند. پس معناى آيه اين است كه : يهوديان به سبب ظلم هايى كه كردند آرزوى مرگ نمى كنند، و خدا داناى به ظالمان است، مى داند كه ستمكاران هيچ وقت لقاى خدا را دوست نمى دارند، چون دشمنان خدايند، و بين خدا و آنان ولايت و محبتى در كار نيست.
و ايـن دو آيـه در مـعـنـاى آيـه زيـرنـد كـه مـى فـرمـايـد: (قـل ان كـانـت لكـم الدار الاخـره عـنـد اللّه خـالصـه من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين و لن يتمنوه ابدا بما قدمت ايديهم و اللّه عليم بالظالمين.
قـل ان المـوت الذى تـفـرون مـنـه فـانـه مـلاقـيكم ثم تردون الى عالم الغيب و الشهاده فينبئكم بما كنتم تعملون
|
تهديد يهوديان به مرگى كه از آمدنش كراهت دارند
حـرف فـاء كـه در ابتداى جمله (فانه ملاقيكم ) در آمده، به جمله معناى جواب شرط مى دهـد، و در آن يـهـوديـان راتـهـديد به آمدن مرگى مى كند كه از آمدنش كراهت دارند، براى اينكه از آن مى ترسند كه به وبال اعمال زشتشان گرفتار شوند. مى فرمايد: مرگ به زودى آنـان را ديـدار مـى كـند، چه بخواهند و چه نخواهند، آنگاه به سوى پروردگارشان كه با ستمكاريها و دشمنى ها از زى بندگى اش خارج شده بودند، بر مى گردند، و او به حقيقت اعمال آنان آگاه است، چه اعمال ظاهريشان، و چه پنهانيشان، براى اينكه او عالم به غيب و شهادت است، و به زودى ايـشـان را بـه حـقيقت اعمالشان و آثار سوء آن كه همان انواع عذابها است خبر خواهد داد.
بـنـابـرايـن، در آيه شريفه نخست به ايشان اعلام مى كند كه فرار از مرگ خطائى است كـه مـرتكب مى شوند، براى اينكه مرگ به زودى ايشان را در مى يابد. و ثانيا اعلام مى دارد كـه اگـر از مـرگ كـراهت دارند، براى اين است كه از لقاء اللّه كراهت دارند، و اين هم خطاى دومى است از ايشان، چون خواه ناخواه به سوى خدا برمى گردند، و خدا به حساب اعـمـالشان مى رسد، و سزاى بدى هايشان را مى دهد. و ثالثا اعلام مى دارد كه هيچ يك از اعـمـالشـان بر خدا پوشيده نيست، چه اعمال ظاهريشان و چه پنهانى، و مكر و نيرنگشان جز به خودشان بر نمى گردد، چون او عالم به غيب و شهادت است.
پس در آيه شريفه چند اشاره هست : اول اشاره اى است به اينكه مرگ حق است و حتمى است، هـمـچـنـان كـه در جـاى ديـگـر فرموده : (كل نفس ذائقه الموت )، و باز فرموده : (نحن قدرنا بينكم الموت و ما نحن بمسبوقين ).
دوم اشـاره مـى كـنـد بـه ايـنـكـه بـرگـشـت بـه سـوى خـدا بـراى پـس دادن حـسـاب اعمال حق است، و در آن شكى نيست.
و سـوم اشـاره دارد به اينكه به زودى به حقيقت اعمالى كه كرده اند واقف گشته، تمامى اعمالشان بدون كم و كاست به ايشان برمى گردد.
و چهارم اشاره دارد به اينكه چيزى از اعمال آنان بر خداى تعالى پوشيده نيست.
و بـه خـاطـر ايـنـكه به اين معنا اشاره كرده باشد جمله (عالم الغيب و الشهاده ) را به جاى كلمه (اللّه ) آورد، و گرنه مى توانست بفرمايد: (ثم تردون الى اللّه فينبئكم...).
بحث روايتى
(رواياتى در ذيل آيه : (هو الذى بعث فى الاميين ...) اهل فارس و تحصيل ايمان، و....)
در تـفـسـيـر قـمى در ذيل آيه (هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم ) از پدرش، از ابن ابـى عـمـيـر، از مـعـاويـه بـن عـمـار، از امـام صـادق (عليه السلام) روايـت كـرده كـه در ذيل آيه فرموده :
مردم عرب مشرك با سواد بودند، و ليكن كتابى آسمانى از ناحيه خدا، و پيغمبرى كه به سويشان مبعوث شده باشد نداشتند، و بدين جهت خدا آنان را امى خواند.
و نـيـز در هـمـان كتاب در ذيل جمله (و اخرين منهم لما يلحقوا بهم ) فرموده : كسانى كه بعد از اهل مكّه داخل در اسلام شدند.
و در مـجـمـع البـيان مى گويد: روايت شده كه پيغمبر اين آيه را قرائت مى كرد، شخصى پـرسـيـد: ايـنـهـا چـه كـسـانـى هـسـتـنـد كـه بـعـد از مـا اسـلام مـى آورنـد. رسـول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) دست بر شانه سلمان گذاشت، و فرمود: اگر ايمان در ثريا باشد مردانى از نژاد اين مرد آن را به دست مى آورند.
مؤلف: ايـن روايـت را سـيـوطـى هـم در الدر المـنـثـور از تـعـدادى از كـتـب حـديـث نقل كرده كه از آن جمله است صحيح بخارى، و مسلم و ترمذى، و نسائى كه همگى از ابى هـريـره از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) آن را نـقـل كـرده انـد. و در روايـت نـامـبـردگان آمده : دست خود را بر سر سلمان فارسى نهاد، و فـرمـود: بـه آن خـدايـى كـه جانم به دست او است اگر علم در ثريا باشد مردانى از اين نژاد به آن دست مى يابند.
و نـيـز از سـعـيـد بـن مـنصور و ابن مردويه از قيس بن سعد بن عباده روايت شده كه گفت : رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله و سلم) فرمود: اگر ايمان در ثريا باشد مردانى از اهل فارس آن را به دست مى آورند.
و در تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل آيـه (مـثـل الذيـن حـمـلوا التـوريـه ثـم لم يـحـمـلوهـا كمثل الحمار) مى گويد: حمار كتابها را حمل مى كند، ولى نمى داند كه در آن كتابها چيست، و بـه دسـتـورات آن كـتـابـهـا عـمـل نـمـى كـنـد، هـمـچـنـيـن بـنـى اسـرائيـل كـه تـورات بـر آنـان حـمـل شـد، ولى مـثـل حـمـار آن را حـمـل كـردنـد، نـه فـهـمـيـدنـد كـه در آن چـيـسـت، و نـه عمل كردند.
و در الدر المـنـثـور اسـت كه ابن ابى شيبه، و طبرانى از ابن عباس روايت كرده كه گفت : رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) فـرمود: كسى كه روز جمعه در حالى كه امام مشغول خواندن خطبه است سخن بگويد، مانند الاغى است، كه كتابها را به دوش مى كشد.
و حتى آن هم كه به وى مى گويد: ساكت باش، جمعه اش جمعه نيست.
مؤلف: در ايـن روايـت بـيـان قـبـلى مـا كـه در وجـه اتصال اين آيه به ما قبل داشتيم تأييد شده است.
و در تـفـسـيـر قـمى در ذيل آيه (قل يا ايها الذين هادوا) آمده كه در تورات نوشته شده بود: اولياى خدا همواره آرزوى مرگ دارند.
و در كافى به سند خود از عبداللّه بن سنان از امام صادق (عليه السلام) روايت آورده كه فرمود: مردى نزد ابوذر آمد، و گفت : اى اباذر چرا ما از مرگ بدمان مى آيد؟ فرمود: براى ايـنـكـه شـمـا دنـيـا را آبـاد و آخـرت را خـراب كـرده ايـد، و لذا از انتقال از خانه آباد به خانه خراب بدتان مى آيد.
گفتارى درباره منظور از تعليم حكمت
توضيحى درباره رابطه سنت هاى عملى با مبانى اعتقادى
انـسـان در زندگى محدودى كه دارد، و سرگرم آبادى آن است، چاره اى ندارد جز اينكه در آنچه مى خواهد و آنچه نمى خواهد تابع سنتى باشد، و حركات و سكنات و تمامى مساعى خود را بر طبق آن سنت تنظيم نمايد.
چـيـزى كه هست اين سنت در اينكه چه نوع سنتى باشد، بستگى به راى و نظريه انسان ، درباره حقيقت عالم و حقيقت خودش دارد، و خلاصه بستگى به جهان بينى و انسان بينى، و رابـطـه مـيـان انسان و جهان دارد. به شهادت اينكه مى بينيم اختلافى كه امت ها و اقوام در جان بينى و نفس بينى دارند، باعث شده كه سنتهايشان هم مختلف شود.
آرى، كـسـى كـه بـراى مـاوراى عـالم مـاده وجـودى قـائل نـيست، و هستى را منحصر در همين عالم ماده مى داند، و پيدايش عالم هستى را مستند به اتـفـاق و تـصـادف مـى بـيـنـد، و انسان را موجودى مى پندارد مادى محض، كه هستى اش در فاصله بين تولد و مرگ خلاصه مى شود، و براى خود سعادتى به جز سعادت مادى، و در اعـمـالش هـدفـى بـه جـز رسـيـدن بـه مـزايـاى مـادى از قبيل مال و اولاد و جاه و امثال آن دنبال نمى كند، و به جز لذت گيرى از متاع دنيا و رسيدن بـه لذائذ مـادى و يا لذائذى كه منتهى به ماديات مى شود آرزويى ندارد، و معتقد است كه مهلتش در اين كامرانى تا مدتى است كه در اين دنيا ز ندگى مى كند و بـعـد از مردن همه تمام مى شود، چنين كسى و چنين قومى سنتى كه به حكم اجبار پيروى مى كند غير از آن سنتى كه يك انسان و يا يك قوم معتقد به مبداء و معاد پيروى مى كند.
كـسـى كـه مـعتقد پيدايش و بقاى عالم مستند به نيرويى مافوق عالم و منزه از ماده است، و يـقـيـن دارد كـه در وراى اين خانه خانه اى ديگر، و بعد از اين زندگى زندگانى ديگرى هـسـت، چـنـيـن كـسى - و چنين قومى - در آنچه مى كند، سعادت هر دو نشاءه را در نظر مى گـيـرد، و بـه هـمـيـن جـهـت صـورت اعـمـال گـونـه مـردم، و هـدفـهـايـى كـه دنبال مى كنند، و آرائى كه دارند با دسته اول مختلف است.
و چـون بـيـنـش هـا مختلف است سنت ها هم مختلف مى شود، مردمى كه بت پرستند چه آنها كه بـره مـائى انـد و چـه آنـهـا كـه بـودائى انـد به خاطر اينكه معتقد به معاد نيستند، سنتى دارنـد. و اهـل كتاب، چه آنها كه مجوسى و يا كليمى و يا مسيحى و يا مسلمانند، براى خود سنتى دارند كه مخالف با سنت ديگران است.
و كـوتـاه سـخـن ايـنـكـه : در مـيـان اقـوام مـزبـور آنـهـا كـه اهـل مـلت و ديـن آسـمـانى اند و به معاد معتقدند، به خاطر اينكه براى خود حياتى جاويد و ابـدى قـائلنـد، در اتـخـاذ سـنت، آرائى كه مناسب با اين حيات باشد اتخاذ مى كنند. آنها ادعـاء مـى كنند كه بر هر انسانى لازم است كه وسيله زندگى عالم بقاء را فراهم نموده، خـود را بـراى تـوجـه بـه پـروردگـارش مـهـيـا سـازد، و در اشـتـغال به كار زندگى دنيايى كه فانى است، زياده روى نكند. و اما كسانى كه ملت و دينى ندارند و تنها در برابر ماديات خضوع دارند رفتارى غير از اين دارند. و همه اينها كه گفته شد جاى ترديد نيست.
چـيـزى كـه هـسـت انـسـان از آنجايى كه به حسب طبع مادى اش رهين ماده و همه زدو بندش در اسـبـاب ظـاهـرى مـادى اسـت، يـا اسـبـاب را بـه كـار مـى زنـد و يـا از آن اسـبـاب متاثر و مـنفعل مى شود، و هميشه اين سبب او را به دامن آن سبب پرتاب، و آن به دامن اين متوسلش مى كند، و هيچ وقت از آنها فراغت ندارد، لذا به خيالش چنين مى رسد كه حيات دنياى فانى اصـالت دارد، و دنـيـا و مـقـاصـد و مـزايـايـى كـه به زندگى دنيا مربوط مى شود، هدف نهائى و غرض اقصاى از وجود او است، و بايد براى به دست آوردن سعادت آن زندگى تلاش كند.
پـس زنـدگـى دنـيـا چـنـيـن حـيـاتـى اسـت و آنـچـه در دسـت اهل دنيا از ذخيره ، نعمت، آرزو، نيرو، و عزت هست حقيقتش همين است كه گفتيم، و آنچه را كه فـقـر، عذاب، محروميت، ضعف، ذلت، مصيبت، و خسران مى نامند نيز چنين چيزهايى است. و كوتاه سخن اينكه :
آنـچـه از خـيـر عـاجـل و يـا نـفـع فـانـى در دنـيـا هـسـت بـه نـظـر اهـل دنـيـا خير مطلق و نفع مطلق جلوه مى كند، و آنچه را كه دوست نمى دارد شر و ضرر مى پندارد.
مـردم دنـيـا كـه چـنـيـن وضـعـى دارنـد، آن دسـتـه از آنـان كـه اهـل ملت و كتاب نيستند، عمرى را با همين پندارهاى خلاف واقع بسر مى برند، و از ماوراى ايـن زنـدگـى خـبـرى نـدارنـد، ولى آنـهـايـى كـه اهل ملت و كتابند، اگر هم بر طبق دسته اول عـمـل كـنـنـد، اعـتـراف دارنـد كـه حـقـيـقـت خـلاف آن اسـت، و هـمـيـشـه بـيـن قـول و فـعلشان ناهماهنگى هست همچنان كه خداى تعالى در اين باره فرمود: (كلما اضاء لهم مشوا فيه و اذا اظلم عليهم قاموا).
حكمـت عـبـارت اسـت از عـلم ـو عـمل حق و سرچشمه گرفته از فطرت، كه اسلام بدان دعوت مى كند
حـال بـبـينيم در اين ميان اسلام به چه چيز دعوت مى كند؟ اسلام بشر را دعوت مى كند به چراغى كه فروكش شدن برايش نيست، و آن عقايد و دستور العملهايى است كه از فطرت خود بشر سرچشمه مى گيرد، همچنان كه فرموده : (فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت اللّه التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق اللّه ذلك الدين القيم ).
اين وضع دعوت اسلام است. از سوى ديگر ببينيم فطرت به چه دعوت مى كند؟ به طور قـطـع فـطـرت در مـرحـله عـلم و اعـتـقـاد دعـوت نمى كند مگر به علم و عملى كه با وضعش سـازگـار بـاشـد، و كـمـال واقـعـى و سعادت حقيقى اش را تاءمين نمايد. پس، از اعتقادات اصولى مربوط به مبداء و معاد، و نيز از آراء و عقائد فرعى، به علوم و آرائى هدايت مى كـنـد كـه بـه سـعـادت انـسـان مـنـتهى شود، و همچنين به اعمالى دستور مى دهد كه باز در سعادت او دخالت داشته باشد.
و به همين جهت خداى تعالى اين دين را كه اساسش فطرت است، در آياتى از كلامش دين حق خـوانـده، از آن جـمـله فـرمـوده : (هـو الذى ارسـل رسـوله بـالهـدى و دين الحق )، و نيز دربـاره قـرآن كـه مـتـضمن دعوت دين است فرموده : (يهدى الى الحق ). و حق، عبارت از راى و اعتقادى كه ملازم با رشد بدون غى، و مطابق با واقع باشد، و اين همان حكمت است، چون حكمت عبارت است از راى و عقيده اى كه در صدقش محكم باشد و كـذبـى مـخـلوط بـه آن نـبـاشـد، و نـفـعـش هـم مـحـكـم بـاشـد، يـعـنـى ضـررى در دنـبـال نـداشـتـه باشد، و خداى تعالى در آيه زير به همين معنا اشاره نموده مى فرمايد: (و انـزل اللّه عـليـك الكـتـاب و الحـكـمـه )، و نـيـز در وصف كتاب خود كه بر آن جناب نـازل كـرده مـى فـرمـايـد: (و القـرآن الحـكـيـم )، و نـيـز رسـول گرامى خود را در چند جا از كلام مجيدش معلم حكمت خوانده، از آن جمله فرموده : (و يعلمهم الكتاب و الحكمه ).
بـنـابـر ايـن پـس تـعـليـم قـرآنى كه رسول (صلى اللّه عليه و آله و سلم) متصدى آن و بيانگر آيات آنست، تعليم حكمت است و كارش اين است كه براى مردم بيان كند كه در ميان هـمـه اصـول عـقـائدى كه در فهم مردم و در دل مردم از تصور عالم وجود و حقيقت انسان كه جـزئى از عـالم اسـت رخـنـه كـرده كـدامـش حـق، و كـدامـش خـرافـى و بـاطـل اسـت، و نـيـز در سـنـتـهـاى عـمـلى كـه مـردم بـه آن مـعـتـقـدنـد، و از آن اصـول عـقـائد مـنـشـاء مـى گـيـرد، و عـنـوان آن غـايـات و مـقـاصـد اسـت، كدامش حق، و كدام باطل و خرافى است.
نمونه هاى از معارف قرآنـى در رد اعـتـقـادات باطل منكرين اديان و بت پرستان
مثلا بعضى از مردم - كه همان منكرين اديانند - معتقدند كه حيات ماديشان اصالت دارد، و هـدف نـهائى است، حتى بعضى از آنان گفته اند: (ما هى الا حيوتنا الدنيا) ولى قرآن مـتـوجـهشان مى كند به اينكه : (و ما هذه الحيوه الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخره لهى الحيوان )، و نيز مردم معتقدند كه اسباب حاكم در دنيا تنها حيات و موت، صحت و مرض، غـنـى و فـقـر، نـعـمـت و نـقـمـت ، و رزق و مـحـرومـيـت اسـت و مـى گـويـنـد: (بـل مـكـر الليـل و النـهـار)، و قـرآن مـتـذكرشان مى كند به اينكه : (الا له الخلق و الامـر)، و نـيـز مـى فـرمـايـد: (ان الحـكـم الا لله )، و از ايـن قبيل آيات راجع به حكم و تدبير.
و نـيـز يـك عـده مـعـتـقـدنـد كـه خـودشـان در مـشـيـت و خـواسـت مـسـتـقـل نـد و هـر چـه بخواهند مى كنند، ولى قرآن تخطئه شان كرده، مى فرمايد: (و ما تـشـاون الا ان يـشـاء اللّه )، و يـا مـعتقدند به اينكه اطاعت و معصيت و هدايت كردن و هدايت شـدن بـه دسـت انـسـان هـا اسـت، ولى خـداى تـعالى هشدارشان مى دهد به اينكه (انك لا تهدى من احببت و لكن اللّه يهدى من يشاء).
بـاز جـمـعى معتقدند كه نيرويشان از خودشان است، و خداى تعالى آن را انكار نموده، مى فـرمـايـد: (ان القـوه لله جـمـيـعـا) و يـا مـعـتـقـدنـد به اين كه عزتشان تنها با داشتن مـال و فـرزنـدان و يـاوران حـاصل مى شود، و قرآن بر خلاف اين پندار حكم مى كند و مى فـرمـايـد: (ايـبـتـغـون عـندهم العزه فان العزه لله جميعا)، و نيز مى فرمايد: (و لله العزه و لرسوله و للمؤمنين ).
و نـيـز جـمـعى كه همان دسته اول و منكرين اديانند معتقدند كه كشته شدن در راه خدا مرگ و نـابـودى اسـت، ولى قـرآن آن را حـيـات دانـسـتـه مـى فـرمـايـد: (و لا تـقـولوا لمـن يقتل فى سبيل اللّه اموات بل احياء و لكن لا تشعرون ).
و مـعـارفـى ديـگـر از ايـن قـبيل كه منكرين اديان و دنياپرستان درباره آنها آراء و عقائدى دارنـد، و قـرآن تـخـطـئه شـان نـمـوده، بـه سـوى مـعـارفـى ديـگـر دعوتشان مى كند، و رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) در آيـه شـريـفـه (ادع الى سبيل ربك بالحكمه و الموعظه الحسنه ) مأمور دعوت به آن شده است. و اين معارف كه نـمـونه اى از آن ذكر شد معارف و علوم بسيار زيادى است كه زندگى دنيا خلاف آن را در ذهـن تـصـوير مى كند، و همان خلاف را آن چنان آرايش مى دهد كه صاحب ذهن، آن را حقيقت مى پـنـدارد، و خـداى تـعـالى در كـتـاب مـجيدش و رسول خدا به امر خدا در تعليمش مؤمنين را هشدار داده،
دسـتـور مـى دهـد كـه مؤمنين يكديگر را به آنچه حقيقت سفارش كنند، همچنان كه فرموده : (ان الانـسـان لفـى خـسر الا الذين امنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق )، و نيز فـرمـوده : (يـوتى الحكمه من يشاء و من يوت الحكمه فقد اوتى خيرا كثيرا و ما يذكر الا اولوا الالباب ).
پـس قـرآن در حـقـيـقـت مـى خـواهـد انـسـان را در قـالبـى از عـلم و عـمل بريزد كه قالبى جديد و ريخته گرى اش هم طرزى جديد است، قرآن مى خواهد با ايـن ريـخـته گرى اش انسانى بسازد داراى حياتى كه به دنبالش مرگ نيست، و تا ابد پـايـدار اسـت، و بـه هـمـيـن مـعـنـا آيـه زيـر اشاره نموده، مى فرمايد: (استجيبوا لله و للرسـول اذا دعاكم لما يحييكم )، و نيز مى فرمايد: (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها).
و ما وجه حكمت و معناى آن را در هر آيه اى كه سخن از حكمت داشت ذكر كرديم، البته به آن مقدارى كه كتاب مجال بحثش را داشت.
و از آن چـه گـذشـت مـعـلوم شـد اينكه بعضى گفته اند: تفسير قرآن، تلاوت آنست ، و اما غور و كنجكاوى در معانى آيات قرآن تاويل، و ممنوع مى باشد فاسد و سخنى بسيار دور از ذهن است.
آيات 9 تا 11 سوره جمعه
يـا ايـهـا الذين امنوا اذا نودى للصلوه من يوم الجمعه فاسعوا الى ذكر اللّه و ذروا البيع ذلكـم خير لكم ان كنتم تعلمون (9)
فاذا قضيت الصلوة فانتشروا فى الارض و ابتغوا من فضل اللّه و اذكروا اللّه كثيرا لعلكم تفلحون (10)
و اذا راوا تجاره او لهوا انفضوا اليها وتر كوك قائما قل ما عند الله خير من اللهو و من التجاره و اللّه خير الرازقين (11)
|
ترجمه آيات
هان اى كسانى كه ايمان آورديد هنگامى كه در روز جمعه براى نماز جمعه اذان داده مى شود به سوى ذكر خدا بشتابيد و دادوستد را رها كنيد، اگر بفهميد براى شما بهتر است (9).
و چـون نـمـاز بـه پـايـان رسـيـد در زمـيـن پـراكـنـده شـويـد و از فضل خدا طلب كنيد و خدا را بسيار ياد كنيد تا شايد رستگار گرديد (10).
و چـون در بين نماز از تجارت و لهوى با خبر مى شوند به سوى آن متفرق گشته تو را در حال خطبه سر پا رها مى كنند بگو آنچه نزد خدا است از لهو و تجارت بهتر است و خدا بهترين رازقان است (11).
بيان آيات
ايـن آيات وجوب نماز جمعه و حرمت معامله را در هنگام حضور نماز تا ضمن كسانى را كه در حال خطبه نماز آن را رها نموده،
بـه دنـبـال لهـو و تـجـارت مـى رونـد عـتـاب نـمـوده، عـمـلشـان را عمل بسيار ناپسند مى داند.
بـيـان آيـات مـربـوط بـه نـمـاز جـمـعـه، امـر بـه شـتـاب بـدان و رهـا كردن هر كارى بازدارنده از آن
يـا ايـهـا الذيـن امـنـوا اذا نـودى للصـلوة مـن يـوم الجمعه فاسعوا الى ذكر اللّه و ذروا البيع...
|
مـنظور از نداء براى نماز جمعه، همان اذان ظهر روز جمعه است، همچنان كه در آيه (و اذا ناديتم الى الصلوه اتخذوها هزوا)، نيز مراد همين است.
كـلمـه (جـمعه ) - به ضم حرف جيم و ميم، يا به ضم جيم و سكون ميم - به معناى يك روز از هفته است، كه عرب قديم آن را (يوم العروبه ) مى گفته اند، و سپس آن را جـمـعـه خـوانـده انـد، و اين نام بيشتر مورد استعمال قرار گرفت. و منظور از (نماز روز جـمـعـه ) همان نمازى است كه مخصوص روز جمعه تشريع شده. و منظور از (سعى به سوى ذكر خدا) دويدن به سوى نماز جمعه است. و مراد از (ذكر خدا) همان نماز است، همچنان كه در آيه (و لذكر اللّه اكبر) به طورى كه گفته اند مراد نماز است.
ولى بـعـضـى گـفـتـه انـد: مـنـظـور از (ذكـر خدا) در خصوص آيه مورد بحث خطبه هاى قـبـل از نـماز است. و جمله (و ذروا البيع ) امر به ترك بيع است، و به طورى كه از سـيـاق بـرمـى آيـد در حـقـيـقـت نـهـى از هـر عـمـلى اسـت كـه انـسـان را از نـماز باز بدارد، حـال چـه خـريـد و فـروش بـاشد، و چه عملى ديگر. و اگر نهى را مخصوص به خريد و فـروش كـرد، از ايـن بـاب بـوده كـه خريد و فروش روشن ترين مصداق اعمالى است كه آدمى را از نماز باز مى دارد.
و مـعـنـاى آيـه اين است كه : اى كسانى كه ايمان آورده ايد! وقتى در روز جمعه براى نماز جـمـعـه اذان مـى گويند، تندتر بدويد، و براى رسيدن به نماز از خريد و فروش و هر عملى كه شما را از نماز باز مى دارد دست برداريد.
و جـمـله (ذلكـم خـير لكم ان كنتم تعلمون ) تشويق و تحريك مسلمانها به نماز و ترك بيعى است كه بدان مأمور شده اند.
فـاذا قـضـيـت الصـلوه فـانـت شـروا فـى الارض و ابـتـغـوا مـن فضل اللّه...
|
منظور از (قضاء صلوة ) اقامه نماز جمعه، و تمام شدن آن است. و مراد از (انتشار در ارض ) مـتـفـرق شدن مردم در زمين و مشغول شدن در كارهاى روزانه براى به دست آوردن فضل خدا - يعنى رزق و روزى - است .
و اگـر در مـيـان هـمـه كـارهـاى روزانـه فـقـط طـلب رزق را نـام بـرد، بـراى اين بود كه مـقـابـل تـرك بـيع در آيه قبلى واقع شود، ليكن از آنجايى كه ما در آيه قبلى گفتيم كه مـنـظـور از تـرك بـيـع هـمـه كـارهـايـى اسـت كه آدمى را از نماز باز مى دارد، لاجرم بايد بـگـويـيـم منظور از طلب رزق هم همه كارهايى است كه عطيه خداى تعالى را در پى دارد، چه طلب رزق و چه عيادت مريض، و يا سعى در برآوردن حاجت مسلمان، و يا زيارت برادر ديـنـى يـا حـضـور در مـجـلس عـلم، و يـا كـارهـايـى ديـگـر از ايـن قبيل.
جـمـله (فـانـتـشـروا فـى الارض ) امرى است كه بعد از نهى قرار گرفته، و از نظر ادبـى و قـواعد علم اصول تنها جواز و اباحه را افاده مى كند، هر چند كه امر هميشه براى افاده وجوب است، و همچنين جمله (و ابتغوا) و جمله (و اذكروا).
(و اذكـروا اللّه كـثـيرا لعلكم تفلحون ) - منظور از ذكر در اينجا اعم از ذكر زبانى و قـلبـى اسـت، در نـتيجه شامل توجه باطنى به خدا نيز مى شود. و كلمه (فلاح ) به مـعـناى نجات از هر نوع بدبختى و شقاء است كه در مورد آيه با در نظر گرفتن مطالب قـبـلى، يـعـنـى مسأله تزكيه و تعليم، و مطالب بعدى، يعنى توبيخ و عتاب شديد، مـنـظور همان زكات و علم خواهد بود، چون وقتى انسان زياد به ياد خدا باشد، اين ياد خدا در نـفـس آدمـى رسـوخ مـى كـنـد، و در ذهـن نـقـش مـى بـنـدد، و عوامل غفلت را از دل ريشه كن ساخته، باعث تقواى دينى مى شود كه خود مظنه فلاح است، همچنان كه فرموده : (و اتقوا اللّه لعل كم تفلحون ).
و اذا راوا تجاره او لهوا انفضوا اليها و تركوك قائما...
|
كـلمـه (انـفـضـاض ) كـه مـصـدر (انفضوا) است - به طورى كه راغب گفته - به مـعـنـاى شـكـسـتـه شـدن چيزى، و متلاشى شدن اجزاى آن است، و در مورد آيه استعاره شده براى متفرق شدن مردم از محل نماز.
روايـات وارده از ائمـه اهـل بـيـت (عـليـهـم السـلم) و از طـرق اهل سنت متفقند در اينكه كاروانى از تجار وارد مدينه شد و آن روز روز جـمـعـه بـود، و مـردم در نـمـاز جـمـعـه شـركـت كـرده بـودنـد. رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) مشغول خطبه نماز بود. كاروانيان به منظور اعـلام آمـدن خـود، طـبـل و دائره كـوبـيـدنـد، مـردم داخـل مـسـجـد، نـمـاز و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) را رها نموده، به طرف كاروانيان متفرق شدند. ايـن آيـه شـريـفـه بـديـن مـنـاسـبـت نـازل شـد. و بـنـابـر ايـن مـنـظـور ازهـمـان اسـتعمال طبل و دائره و ساير آلات طرب به منظور جمع شدن مردم است. و ضمير در اليها به تجارت برمى گردد، چون مقصود اصلى مردم از متفرق شدن همان رسيدن به تجارت بود، و طبل و دائره وسيله اى براى تجارت بوده، نه مقصود اصلى.
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـته اند: ضمير (اليها) به كلمه (احدهما - يكى از لهو يا تـجـارت ) كه در تقديربرمى گردد، گويا فرموده : (انفضوا الى اللّه و، و انفضوا الى التـجـاره ) يـعـنـى : يـا بـه طـرف سـر و صـداى طـبـل مـتـفـرق شـدنـد، و يـا بـه طـرف تـجـارت، چـون هـر يـك از ايـن دو عـامـل سـبـب جـداگـانـه اى بـود، براى متفرق شدن مردم . و به همين جهت در آيه شريفه با آوردن كـلمـه (اءو) بـيـن آن دو تـرديـد انـداخـت، و نـفرمود (تجاره و لهوا)، و ضمير مـذكـور هـم صـلاحـيـت براى برگشتن به هر دو عامل را دارد. خواهى گفت : بايد ضمير با مـرجـعـش از نـظـر مـذكـر و مـونـث بـودن مـطـابـق بـاشـد، و كـلمه (لهو) مذكر، و ضمير (اليـها) مونث است. جواب مى گوييم : بله، قاعده همين است، ليكن كلمه (لهو) چون در اصل مصدر است، لذا هم مى شود ضمير مذكر به آن برگردانيد و هم مونث.
و بـاز به همين جهت است كه (ما عند اللّه ) را بهتر از هر دو دانسته، و فرموده : (خير مـن اللهـو و مـن التـجـاره ) و آن دو را جـدا جـدا ذكـر كـرد، و نـفـرمـوده : (خير من اللهو و التجاره ).
مـعـنـاى ايـنـكـه فـرمـود: (بـگـو آنـچـه نزد خدا است بهتر از لهو و تجارت است...)
(قل ما عند اللّه خير من اللهو و من التجاره و اللّه خير الرازقين ) - در اين قسمت از آيه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) امر مى كند كه مردم را به خطايى كه مرتكب شـدنـد مـتنبه كند، و بفهماند كه كارشان چقدر زشت بوده. و مراد از جمله (ما عند اللّه ) ثـوابـى اسـت كـه خـداى تعالى در برابر شنيدن خطبه و موعظه در نماز جم عه عطاء مى فرمايد.
و معناى جمله اين است كه : به ايشان بگو آنچه نزد خدا است از لهو و تجارت بهتر است، بـراى ايـنكه ثواب خداى تعالى خير حقيقى و دائمى، و بدون انقطاع است، و اما آنچه در لهـو و تـجـارت اگـر خـيـر بـاشـد خـيـرى خـيـالى و غـيـر دائمـى و بـاطـل اسـت. و عـلاوه بـر اين، چه بسا خشم خدا را در پى داشته باشد، همچ نان كه لهو هميشه خشم خداى تعالى را در پى دارد.
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: كـلمـه (خـيـر) كـه در آيـه اسـتـعـمـال شـده مـعـناى افعل التفضيل را ندارد (يعنى كلمه (خير) به معناى (بهتر) نيست بلكه به معناى (خوب ) است )، همچنان كه در آيه (ءارباب متفرقون خير ام اللّه الواحد القهار) اين چنين است، و اين گونه استعمالها در مورد كلمه مذكور شايع است.
و در آيـه شـريـفـه كه مى فرمايد: (و اذا راوا...)، التفاتى از خطاب (فانتشروا - متفرق شويد) به غيبت (و اذا راوا - و چون لهو و تجارتى مى بينند)، به كار رفته، و نـكـتـه آن تأكيد مـفـاد سـيـاق - يـعـنـى آن عـتـاب و اسـتـهـجـانـى كـه در عـمـل آنـان بـود - است، و مى خواهد بفهماند اين مردم كه از شرافت و افتخار گوش دادن بـه سـخـنـان شـخـصـى چـون خـاتـم انـبـيـاء اعـراض مـى كـنـنـد، قابليت آن را ندارند كه پروردگارشان روى سخن به ايشان بكند.
در جمله (قل ما عند اللّه خير) هم اشاره اى به اين اعراض خدا هست، چون مى توانست خداى تـعـالى را گـويـنـده قـرار ده د، و بـفـرمـايـد (آنـچه نزد ما است بهتر است ) ولى به پيامبرش فرمود از قول او به ايشان بگويد آنچه نزد خداست بهتر است و در همين مقدار هم بـه پـيـامـبـرش نـفـرمـود (قـل - بـه ايـشـان بـگـو) تـنـهـا فـرمـود: (قـل ) هـمـچـنان كه اول آيه هم كه فرمود (و اذا راوا) ضمير آن را بدون داشتن مرجع آورد، چـون قـبـلا نـامـى از ايـشان نبرده بود، تا ضمير به ايشان برگرداند، بلكه به دلالت سـيـاق اكـتـفـاء نـمـود، و همه اينها شدت خشم و اعراض خداى تعالى را از ايشان مى رساند. و كلمه (خير الرازقين ) يكى از اسماى حسناى خداست، نظير رازق، كه آن نيز نام او است. و ما در سابق درباره معناى رازقيت خداى تعالى بحث كرديم.
بحث روايتى
(رواياتى درباره شتاب به سوى نماز جمعه و تعطيل كارها، انتشار در زمين بعد از نماز و طلب رزق، و...)
در كـتـاب فـقيه روايت آمده كه : در مدينه هر وقت موذن در روز جمعه اذان مى گفت : شخصى نـدا مـى داد ديـگـر خـريـد و فروش مكنيد، حرام است، براى اينكه حق تعالى فرموده (يا ايها الذين امنوا اذا نودى للصلوه من يوم الجمعه فاسعوا الى ذكر اللّه و ذروا البيع )
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از ابن ابى شيبه، عبد بن حميد، و ابن منذر از ميمون بـن مـهـران نـقـل كـرده، و تـرجـمه عبارت روايت وى چنين است. در مدينه رسم چنين بود كه هرگاه موذن اذان روز جمعه را مى گفت، در بازارها ندا در مى دادند: بيع حرام شد، بيع حرام شد.
و تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل جـمـله (فاسعوا الى ذكر اللّه ) گفته : (سعى ) به معناى سـرعـت در راه رفـتـن اسـت، و در روايـت ابى الجارود از امام باقر (عليه السلام) آمده كه فـرمـود: وقـتـى گـفته مى شود (فاسعوا) معنايش اين است كه برويد و چون گفته مى شـود (اسـعـوا) مـعـنـايـش اسـت كـه بـراى فـلان هـدف عـمـل كـنـيـد. و در آيـه سـوره جـمـعـه مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه بـراى نـمـاز جـمـعـه شـارب (سـبـيـل ) خـود را كـوتـاه كـنـيـد، و مـوى زيـر بـغـل را زائل سـازيـد، نـاخـن بـگيريد، غسل كنيد، بهترين و نظيف ترين جامه را بپوشيد، و خود را مـعـطـر سازيد، اينها سعى براى نماز جمعه است. و سعى براى روز قيامت هم اين است كه آدمـى خـود را بـراى آن روز مـهـيـا كـنـد، هـمچنان كه فرموده : و (من اراد الاخرة و سعى لها سعيها و هو مومن ).
مؤلف: منظور امام (عليه السلام) اين است كه كلمه سعى در همه جا به معناى دويدن نيست.
و در مجمع البيان مى گويد: انس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) روايت كرده كـه در ذيـل جـمـله (فـاذا قـضيت الصلوه فانتشروا فى الارض...) فرمود: منظور متفرق شـدن بـراى كـسـب و كـار و طـلب دنيا نيست، بلكه منظور عيادت مريض و تشييع جنازه، و زيارت برادراست.
مؤلف: ايـن روايـت را سـيـوطـى هـم در الدر المـنـثـور از ابـن جـريـر، از انـس از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم)، و از ابـن مـردويه، از ابن عباس از آن جناب نقل كرده.
و در همان كتاب از امام صادق (عليه السلام) روايت آورده كه فرمود: نماز در روز جمعه، و انتشار در روز شنبه است.
سه طائفه اى كه دعايشان مستجاب نمى شود
مؤلف: در اين معنا روايات ديگرى نيز هست.
بـاز در آن كـتـاب اسـت كـه عـمـر بـن يـزيـد از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود:
درسـت مى بينيد كه براى برآوردن حوائج سوار مى شوم، با اينكه خداى تعالى قضاى حـوائج را تـكـفـل فـرمـوده، نـه بـراى ايـن اسـت كـه در تـكـفـل خـداى تـعـالى شـك دارم، بـلكـه دوسـت دارم خـداى تـعـالى مـرا در حـال طـلب رزق حـلال بـبـيـنـد مـگـر نـشـنـيده اى كه خداى تعالى مى فرمايد (فاذا قضيت الصلوه فانتشروا فى الارض و ابتغوا من فضل اللّه )
تـو گـمـان مـى كـنـى اگـر مـردى داخـل خـانـه اى شـود، و در آن را بـه روى خـود گل بگيرد، و پيش خود بگويد: رزق من برايم از بالا فرو مى آيد، آيا اين منطق درست است ؟ هـرگـز درست نيست، و چنين شخصى يكى از آن سه نفرى است كه دعايشان مستجاب نمى شود.
راوى مـى گـويـد عـرضـه داشتم : آن سه طائفه چه كسانى هستند؟ فرمود: مردى كه زنى دارد و مـرگ او را از خدا مى خواهد، چنين دعايى مستجاب نيست، براى اينكه عصمت آن زن به دسـت او اسـت، مى تواند طلاقش داده آزادش كند. دوم مردى كه با كسى معامله اى كرده، و يا حـقـى بـر او دارد، و در هـنگام حقدار شدن شاهدى نگرفته، و آن شخص منكر حق او شده، و عـليـه او نـفـريـن مـى كـنـد، چنين كسى هم دعايش مستجاب نيست، براى اينكه به وظيفه خود عـمل نكرده. سوم مردى كه با سرمايه اى كه دارد مى تواند رزق خود را در آورد، ولى در خـانـه مـى نـشـيـنـد و بـه طـلب رزق بـيـرون نـمـى رود، و از خدا رزق نمى خواهد، تا همه سرمايه را بخورد، آن وقت دست به دعا برمى دارد، دعاى او هم مستجاب نيست.
چند روايت دربـاره پراكنده شدن مردم از نزد پيامبر(ص) در حالى كه خطبه جمعه مىخواند، و نزول آيه : اذا راءوا تجارة او لهوا انفضوا اليها...)
و نيز در همان كتاب آمده كه جابر بن عبداللّه گفت : كاروانى وارد مدينه شد، در حالى كه مـا بـا رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) مشغول نماز بوديم، مردم (نماز را رها كرده ) به سوى آن كاروان رفتند، و به جز دوازده نـفـر كـه يـكى از ايشان من بودم كسى باقى نماند، و در اين جريان بود كه آيه شريفه (و اذا راوا تـجـاره او لهـوا انـفـضـوا اليـهـا...) نازل گرديد.
و از كـتـاب عـوالى اللئالى حـكـايـت شـده كـه مـقـاتـل بـن سـليـمـان گـفته : در بينى كه رسـول خـدا (صـلى الله عـليـه و آله و سلم) در روز جمعه خطبه مى خواند، دحيه كلبى با مـال التـجـاره از شـام آمـد، و او هـر وقـت مى آمد در مدينه هيچ كس باقى نمى ماند، همه به سوى او مى آمدند، چون هر وقت مال التجاره مى آورد، تمامى آنچه مردم بدان نيازمند بودند مـى آورد، از آرد و گـنـدم و غـيـر آن، و نـيـز هـر وقـت مـى آمـد طبل مى زد تا مردم از آمدنش مطلع شوند و از او جنس بخرند. آن روز كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) در خطبه نماز جمعه بود، دحيه كلبى وارد شهر مدينه شد، و در آن ايام هنوز اسلام نياورده بود، مردم آن جناب را بالاى منبر تنها گـذاشـتـنـد، و رفـتند، و در مسجد به جز دوازده نفر كسى نماند. حضرت فرمود: اگر اين دوازده نـفـر هـم مـى رفـتـند خداى تعالى از آسمان سنگ بر آنان مى باريد، اينجا بود كه سوره جمعه بر آن حضرت نازل شد.
مؤلف: ايـن داسـتـان بـه طـرق بـسـيـارى هـم از طـرق شـيـعـه و هـم از طـرق اهـل سـنـت روايـت شـده، و اخـبـار در عـدد بـاقـى مـانـدگـان در مـسـجـد از هـفـت تـا چهل نفر اختلاف دارد.
و نيز در مجمع البيان است كه جمله (انفضوا) به معناى اين است كه مردم متفرق شدند. و از امـام صـادق (عليه السلام) روايت شده كه فرمود: به معناى (منصرف شدند) است. يعنى مردم به سوى تجارت منصرف شده، و تو را سر پا بالاى منبر تنها گذاشتند.
جـابـر بـن سـمره مى گويد: من هيچگاه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) را نديدم كـه نـشـسـتـه خـطـبـه بـخواند، پس اگر كسى برايت حديث كرد كه آن جناب نشسته خطبه خوانده دروغ گفته است.
مؤلف: اين معنا در رواياتى ديگر نيز آمده.
و در الدر المـنـثـور اسـت كـه ابـن ابـى شـيـبـه از طـاووس روايـت كـرده كـه گـفـت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) و ابو بكر و عمر و عثمان همگى ايستاده خطبه مى خواندند، و اولين كسى كه بالاى منبر نشست، معاويه بن ابى سفيان بود.