آیات 153 تا 169
153- يسئلك اهل الكتب ان تنزل عليهم كتابا من السماء فقد سالوا موسى اكبر من ذلك فقالوا ارنا اللّه جهرة فاخذتهم الصاعقه بظلمهم ثم اتخذوا العجل من بعد ما جائتهم البينات فعفونا عن ذلك و آتينا موسى سلطانا مبينا
154- و رفعنا فوقهم الطور بميثاقهم و قلنا لهم ادخلوا الباب سجدا و قلنا لهم لا تعدوا فى السبت و اخذنا منهم ميثاقا غليظا
155- فبما نقضهم ميثاقهم و كفرهم بايات اللّه و قتلهم الانبياء بغير حق و قولهم قلوبنا غلف بل طبع اللّه عليها بكفرهم فلا يومنون الا قليلا
156- و بكفرهم و قولهم على مريم بهتانا عظيما
157- و قولهم انا قتلنا المسيح عيسى ابن مريم رسول اللّه و ما قتلوه و ما صلبوه و لكن شبه لهم و ان الذين اختلفوا فيه لفى شك منه ما لهم به من علم الا اتباع الظن و ما قتلوه يقينا
158- بل رفعه اللّه اليه و كان اللّه عزيزا حكيما
159- و ان من اهل الكتاب الا ليومنن به قبل موته و يوم القيمة يكون عليهم شهيدا
160- فبظلم من الذين هادوا حرمنا عليهم طيبات احلت لهم و بصدهم عن سبيل اللّه كثيرا
161- و اخذهم الربوا و قد نهوا عنه و اكلهم اموال الناس بالباطل و اعتدنا للكافرين منهم عذابا اليما
162- لكن الراسخون فى العلم منهم و المومنون يومنون بما انزل اليك و ما انزل من قبلك و المقيمين الصلوة و الموتون الزكوة و المومنون باللّه و اليوم الاخر اولئك سنوتيهم اجرا عظيما
163- انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبين من بعده و اوحينا الى ابرهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و عيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان و آتينا داود زبورا
164- و رسلا قد قصصناهم عليك من قبل و رسلا لم نقصصهم عليك و كلم اللّه موسى تكليما
165- رسلا مبشرين و منذرين لئلا يكون للناس على اللّه حجه بعد الرسل و كان اللّه عزيزا حكيما
166- لكن اللّه يشهد بما انزل اليك انزله بعلمه و الملائكة يشهدون و كفى باللّه شهيدا
167- ان الذين كفروا و صدوا عن سبيل اللّه قد ضلوا ضلالا بعيدا
168- ان الذين كفروا و ظلموا لم يكن اللّه ليغفرلهم ولا ليهديهم طريقا
169- الا طريق جهنم خالدين فيها ابدا و كان ذلك على الله يسيرا
ترجمه آيات
اهل كتاب پيشنهاد مى كنند كه كتابى از آسمان بر آنان نازل كنى ، ازموسى بزرگتر از اين را خواستند، بدو گفتند: خدا را آشكارا به ما نشان ده كه صاعقه آنان را به خاطر ظلمشان بگرفت ، با اين حال باز ايمان نياورده ، بعد از آن همه معجره ، گوساله را خداى خود گرفتند و ما از اين ظلمشان نيز در گذشتيم و به موسى دليلى قاطع و روشن داديم (153).
و به مقتضاى پيمانى كه داده بودند كوه طور رابر بالاى آنان بلند كرديم و به آنان گفتيم از اين دروازه سجده كنان داخل شويد و نيز دستورشان داديم كه فرمان مربوط به شنبه را تمرد مكنيد و از آنان پيمانى سخت گرفتيم (154).
ولى با همه اين احوال به سزاى پيمان شكنى و كفر به آيه هاى خدا و به ناحق كشتن پيامبران از نعمت دين حق محروم شدند آنها بهانه آوردند كه دلهاى ما نمى تواند دعوت اسلام را بفهمد، غافل از اينكه خدا بر دلهاشان مهر زده بود و در نتيجه جز اندكى ايمان نياوردند.(155)
و نيز به سزاى اينكه به عيسى كفر ورزيده ،به مريم بهتانى عظيم زدند (156).
و اين گفتارشان كه ما مسيح عيسى بن مريم را كشتيم ، با اينكه فرستاده خدا بود ولى نه او را كشتند و نه به دار آويختند بلكه ا ز ناحيه خدا امر بر آنان مشتبه شد و آنها كه در باره وى اختلاف كردند هنوز هم در باره عيسى در شكند، اگر ادعاى علم مى كنند دروغ مى گويند، مدركى جز پيروى ظن ندارند و به يقين او را نكشته اند(157).
بلكه خدا وى را به سوى خويش بالا برد و عزت و حكمت صفت خداست (158).
هيچ فردى از اهل كتاب نيست مگر آنكه قبل از مرگش بطور حتم به عيسى ايمان مى آورد و عيسى در قيامت عليه آنان گواه خواهد بود(159).
به خاطر ظلمى كه از ناحيه همين ها كه دريهوديت خود تعصب ورزيدند سر زد، ما چيرهائى را كه قبلا برايشان حلال و طيب بود بر آنان حرام كرديم و نيز به خاطر اينكه با تلاش بسيار از راه خدا جلوگيرى مى كردند(160).
و ربا مى گرفتند با اينكه از آن نهى شده بودند و اموال مردم را به ناحق مى خوردند و ما براى كفر پيشگان از آنان عذابى دردناك آماده كرده ايم (161).
اما آنهائى كه علم در دلهاشان رسوخ يافته بود و داراى ايمان واقعى بودند از آنجائى كه همين ايمان واقعى وادارشان مى كند به اينكه بدانچه به تو نازل شده و آنچه قبل از تو به عيسى نازل شده بود ايمان بياورند و نيز نماز بخوانند و زكات بدهند و به خدا و روز قيامت ايمان آورند، لذا ما به زودى اجرى عظيم به آنان خواهيم داد(162).
ما به تو وحى كرديم ، همانطور كه به نوح و پيامبران پس از او وحى كرديم و به داود زبور داديم (163).
و پيامبرانى كه قبلا سرگذشتشان را برايت سرائيديم و پيامبرانى كه داستانشان را برايت نگفته ايم و از آن ميان خدا با موسى به نحوى ناگفتنى سخن گفت (164).
به فرستادگانى نويد بخش و بيم رسان وحى كرديم تا مردم بر ضد خدا دستاويزى نداشته باشند، آرى عزت و حكمت وصف خدااست (165).
پس اينكه از تو مى خواهند كتابى از آسمان برايشان نازل كنى مردود است و خدا شهادت مى دهد به اينكه كتابى كه به تو نازل كرده به علم خود نازل كرد، ملائكه نيز شهادت مى دهد و خدا براى شهادت دادن بس است (166).
خوب با اينكه قرآن از ناحيه خدا است و از سنخ وحيى است كه به ساير انبيا مى شد معلوم است كه كسانى كه باز كفر بورزند و از راه خدا جلوگيرى كنند، به چه ضلالت دور از نجاتى گرفتار شده اند(167).
آرى كسانى كه كفر ورزيدند و ستم كردند خدا هرگز در صدد آمرزش آنان و اينكه به راهى هدايتشان كند نيست (168).
الا طريق جهنم كه در آن هميشه باقى مى مانند، و اين كار براى خدا آسان است (169).
بيان آيات
اين آيات سوالى را كه اهل كتاب از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كرده اند بازگو مى كند و آن اين بوده كه خداى تعالى كتابى را از آسمان بر خود آنان نازل كند، چون آنها با نزول قرآن به وسيله وحى جبرئيل آن هم آيه آيه و تكه تكه قانع نشده بودند و خواستند تا كتابى در بسته مانند مرغى از هوا به سوى آنان پائين آيد و سپس به جواب آنان پرداخته مى فرمايد:
در خواست اهل كتاب از پيامبر (ص) كه كتابى از آسمان به ايشان نازل گردد و پاسـخ به آنها
يسئلك اهل الكتاب ان تنزل عليهم كتابا من السماء...
|
منظور از اهل كتاب ، يهود و نصارا است ، چون معهود در اصطلاح قرآن در امثال اين موارد همين است ، پس سائل هر دو طائفه بوده اند نه تنها يهوديان .
و اين منافات ندارد كه مظالم و جناياتى كه در ضمن اين آيات شمرده شده ، مختص به يهود باشد از قبيل درخواست ديدن خدا و معبود گرفتن گوساله و نقض پيمان در هنگام بالا رفتن طور و امر به سجده و نهى از تجاوز در روز شنبه و غيره .
براى اينكه مرجع هر دو طائفه به يك اصل است و ريشه يهود و نصارا همان نژاد اسرائيل است كه موسى و عيسى (عليهما السلام ) در بين آنان مبعوث شدند، هر چند كه دعوت عيسى بعد از رفتنش به آسمان در غير بنى اسرائيل يعنى در روم و عرب و حبشه و ديگران انتشار يافت .
علاوه بر اينكه ظلم قوم عيسى به عيسى كمتر از ظلم يهود به موسى (عليه السلام ) نبود.
و چون ريشه هر دو طائفه يكى بود، يهوديان را در خصوص جزاى خود آنان مورد خطاب قرار داده ، فرمود: (فبظلم من الذين هادوا حرمنا عليهم طيبات احلت لهم ).
و باز به همين جهت در سه آيه بعد نام عيسى را در زمره رسولانى كه نام برده ، آورده و اگر وجهه سخن متوجه يهود به تنهائى بود، ديگر بردن نام عيسى معنا نداشت ، زيرا يهود عيسى (عليه السلام ) را قبول نداشت و باز به همين جهت بعد ا ز آيات مورد بحث در آيه 17. خطاب را متوجه عموم اهل كتاب نموده مى فرمايد: (يااهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم و لا تقولوا على اللّه الا الحق انما المسيح ...)
پس از همه قرائن مى فهميم كه آيات مورد بحث سخن از عموم اهل كتاب دارد نه از خصوص يهود، در نتيجه صاحب سوال در جمله : (يسئلك اهل الكتاب ) نيز عموم اهل كتاب است نه تنها يهود و اين عموميت وجهه كلام همچنان باقى است و معايب مشترك اهل كتاب يعنى زور گوئى و ناحق گوئى و لاف هاى گزاف و پا بند نبودن به عهد و پيمان را سركوب آنان مى كند، همينكه پاى مختصات قوم معينى به ميان آمد وجهه كلام متوجه آن قوم مى شود.
و سوالى كه اهل كتاب از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كردند اين بوده كه از آسمان كتابى بر آنان نازل شود و ما اين را مى دانيم كه اين سوال قبل ازنزول قرآن نبوده و حتى قبل از تلاوت شدنش بر آنان نيز نبوده بلكه قرآن نازل شده بود، اهل كتاب هم مى دانستند كه نازل شده و بر عموم مردم از آن جمله اهل كتاب هم تلاوت شده بود، چون جريان مربوط به مدينه است كه مركز اهل كتاب بود و از آيات نازله در مدينه آگاه بودند، حتى از آياتى ه م كه در مكه و قبل از آمدن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به مدينه نازل شده بود خبر داشتند، چيزى كه هست به قرآن و آيات قرآنى قانع نشدند و آن را كتابى آسمانى و دليل نبوت نمى شمردند.
با اينكه هر چه در قرآن كريم نازل شده توام با تحدى و دعوى اعجاز بود، و مكرر اعلام داشت ، كه اگر قرآن را كتابى آسمانى و دليلى بر نبوت محمد بن عبداللّه (صلى اللّه عليه و آله ) نمى دانيد، همه شما عرب ها بلكه انسان ها و بلكه انس و جن جمع شويد يك سوره مثل آن بياوريد.
و اين معنا را در سوره هاى اسرى ، يونس ، هود، بقره كه همه قبل از سوره مورد بحث نازل شده اند خاطرنشان شده است .
پس با اين حال اگر از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) درخواست نزول كتاب مى كنند، اين سوالشان به جز بهانه جوئى و جزاف معنائى ندارد، سوالى است كه از كسى كه در برابر حق خاضع و براى حقيقت منقاد باشد هرگز سر نمى زند، تنها كسى كه چنين درخواستى مى كند كه در اثر عمرى هواپرستى دچار لغو و هذيان گوئى شده باشد و براى سخن گفتن خود هيچ قيد و شرطى قائل نباشد و سخنش هيچ پايه و اساسى نداشته باشد، نظير مردم مكه يعنى قريش كه در عين اينكه قرآن داشت در بين آنان نازل مى شد، و دعوت قرآن ظهور مى يافت با اين حال مى گفتند: (لولا انزل عليه آية من ربه ) و يا مى گفتند: (او ترقى فى السماء و لن نومن لرقيك حتى تنزل علينا كتابا نقروه ).
و به خاطر همين اساسى كه ما براى درخواست آنان ذكر كرديم ، بود كه خداى سبحان در پاسـخ درخواست آنان اولا فرمود: اين اهل كتاب مردمى متمادى در جهالتند، و به جهالت و گمراهى خود ادامه مى دهند، حاضرند انواع ظلم ها را هر چند كه عظيم باشد مرتكب شوند و در برابر حق كفر و جحود بورزند، هر چند كه آورنده آن حقيقت ، بينه و دليل قطعى بياورد و نيز هيچ پروائى از اين ندارند كه پيمان خود را هر چه هم غليظ و محكم باشد بشكنند و گناهانى ديگر چون دروغ و بهتان و هر ظلمى ديگر را مرتكب گردند و كسى كه وضعش چنين است لياقت آن ندارد كه خداى تعالى خواسته او را اجابت كند و به پيشنهاد او وقعى بگذارد.
و ثانيا فرمود: كتابى كه خداى تعالى نازل كرده توام با نزولش خداى سبحان و ملائكه بر حقانيت او شهادت داده و كتابى كه چنين شاهدانى دارد همان كتابى است كه با آن آيات كريمه اش آن تحدى ها را كرده است .
در پاسـخشان نخست فرمود: (از موسى بزرگتر از اين را خواستند) يعنى بزرگتر از آنچه كه از تو خواستند، زيرا از تو خواستند كتابى از آسمان برايشان نازل كنى ولى از موسى (عليه السلام ) خواستند كه خدا را نشان بدهد و گفتند: (ارنا اللّه جهرة ) يعنى خدا را بطور آشكار به ما نشان بده ، بطورى كه با چشمان خود او را ببينيم و اين نهايت درجه طغيان و هذر و جهلى است كه انسان بدان مبتلا مى شود، (فاخذتهم الصاعقة بظلمهم ) و اين داستان در سوره بقره آيه 55 -56 و سوره اعراف آيه 155 آمده است .
سپس مى فرمايد: (ثم اتخذوا العجل من بعد ما جاءتهم البينات ) و منظور از اتخاذ گوساله بت پرستى است ، آن هم بعد از ظهور و وضوح بطلان آن و يا منظور بيان اين حقيقت است كه خداى سبحان منره از شائبه جسميت و حدوث است و چنين عقيده اى از رسواترين جهالت هاى بشرى است (فعفونا عن ذلك وآتينا موسى سلطانا مبينا)، منظور از (عفو) اين است كه موسى (عليه السلام ) به آنان دستور داد كه به سوى خالق خود توبه برده ، يكديگر را به قتل برسانند، همينكه به جان هم افتادند خدا از آنان عفو كرد و دستور متاركه را داد، نگذاشت تا به آخر يكديگر را بكشند و منظور از دادن سلطان مبين به موسى (عليه السلام ) اين است كه آن جناب را بر گوساله پرستان و بر سامرى و گوساله اش مسلط كرد كه داستانش در سوره بقره آيه 54 آمده است .
آنگاه مى فرمايد: (و رفعنا فوقهم الطور بميثاقهم )، منظور از اين ميثاق آن پيمانى است كه خداى عزّوجلّ از بنى اسرائيل گرفت و آنگاه كوه طور را بر بالاى سر آنان بلند كرد كه داستانش در دو جا از سوره بقره يعنى آيه 63 و آيه 93 آمده است .
سپس مى فرمايد: (و قلنا لهم ادخلوا الباب سجدا و قلنا لهم لا تعدوا فى السبت و اخذنا منهم ميثاقا غليظا)، اين دو داستان يعنى داستان وارد شدن آنان در باب حطه و داستان تجاوزشان در شنبه ، در سوره بقره ، آيه 58 - 65 و در سوره اعراف آيه 161 - 163 آمده و بعيد نيست ميثاق مذكور راجع به اين دو داستان و به غير از اين دو داستان باشد، چون قرآن كريم خاطر نشان كرده كه گرفتن ميثاق از بنى اسرائيل مكرر اتفاق افتاده ، مثلا مى فرمايد: (و اذ اخذنا ميثاق بنى اسرائيل لا تعبدون الا الله ...).
و در جاى ديگر مى فرمايد: (و اذ اخذنا ميثاقكم لا تسفكون دماءكم و لا تخرجون انفسكم من دياركم ثم اقررتم وانتم تشهدون ).
فبما نقضهم ميثاقهم و كفرهم بايات اللّه و قتلهم الانبياء بغير حق و قولهم ...
|
جرايمى كه بنى اسرائيل مرتكب شدن و مجازاتهاى كه خداوند به آنان داد
حرف فاء بر سر اين جمله مى فهماند كه جمله نتيجه اى است كه از مطالب قبل گرفته مى شود و كلمه : (فبما نقضهم ) جار و مجرورى است متعلق به كلمه : حرمنا عليهم ) در آيه 159 كه بعد از چند آيه و شمردن جرائم بنى اسرائيل در آن آيات آمده وحاصل معنايش اين است كه به خاطر پيمان شكنى آنان حرام كرديم بر آنان طيباتى را كه ...
و اين آيات در اين زمينه سخن دارد كه مجازاتهائى كه خدا بنى اسرائيل را با آنها مجازات كرد بيان كند، مجازاتهائى كه با عواقب وخيم دنيائى بود و يا عواقب شوم اخروى و در اين آيات از پاره اى سنت هاى زشت بنى اسرائيل سخن رفته كه در آغاز يادى از آنها نشده بود.
پس جمله : (فبما نقضهم ميثاقهم ) خلاصه گيرى است از پيمان شكنى هائى كه قبلا از بنى اسرائيل خاطر نشان شده بود و بعدا نيز از آنان ذكر مى شود.
و جمله : (و كفرهم بايات اللّه ) خلاصه گيرى از انواع كفرهائى است كه اين امت به آن گرفتار شدند، كفرشان در زمان موسى (عليه السلام ) و كفرشان بعد از آن زمان كه قرآن كريم بسيارى از آن كفرها را بر شمرده و از جمله آنها دو موردى است كه دراول اين آيات آمده ، يكى در جمله : (فقد سالوا موسى اكبر من ذلك فقالوا ارنا الله جهره ) و يكى ديگر در جمله : (ثم اتخذوا العجل من بعد ما جاءتهم البينات ) و اگر اين دو نوع كفر در آن آيات قبل از ساير كفرهاشان ذكر شده ، ولى در آيه مورد بحث در آخر آمده ، براى اين بوده كه مقام صدر آيات با مقامى كه آيه مورد بحث دارد مختلف است و به همين جهت مقتضاى آن دو نيز مختلف شده ، توضيح اينكه از آنجا كه در صدر آيات متعرض درخواست بنى اسرائيل شد كه از پيامبرشان خواستند: كتابى از آسمان برايشان نازل شود لذا يادآورى اينكه درخواستى بزرگتر از اين نيز كردند و گوساله را پرستيدند، در اينجا مناسب تر و بهتربود ولى در آيه مورد بحث و ما بعد آن متعرض مجازات آنان در قبال اعمال زشتشان بود، اعمال زشتى كه بعد از اجابت دعوت حق مرتكب شدند و نيز از آنجا كه در اين آيه سبب اين اعمال زشت را بيان مى كرد، يادآورى مساله نقض پيمان در اين مقام مناسب تر و فهمش به ذهن نزديكتر بود.
(و قتلهم الانبياء بغير حق )، منظور از اينكه مى فرمايد: بنى اسرائيل انبيا را بدون حق كشتند، زكريا و يحيى (عليهما السلام ) و غير آن دو بزرگوار است كه قرآن بطور اجمال و بدون ذكر اسامى شريف آنان ياد كرده است .
(و قولهم قلوبنا غلف ) كلمه (غلف ) جمع كلمه (اغلف ) است و اغلف به معناى چيزى است كه در پرده هائى پوشيده شده باشد و قلب اغلف قلبى است كه پرده هائى بر آن افتاده باشد، نگذارد دعوت حقه انبيا را بشنود و حق را كه به سوى آن دعوت مى شود بپذيرد و اينكه گفتند: ما يهوديان دلهايمان غلف است ، منظورشان اين بوده كه ما دعوت انبيا را رد مى كنيم و نمى پذيريم و اين ناپذيرى دلهاى ما مستند به خداى سبحان است ، خدا ما را چنين كرده ، كانه خواسته اند بگويند: خدا ما را اغلف القلب خلق كرده و يا خواسته اند بگويند: نسبت به پذيرش دعوت غير موسى اينطور خلق شده ايم ، چه كنيم اختيارى از خود نداريم ، خدا ما را اينطور خلق كرده كه غير دعوت موسى را نپذيريم .
و به همين جهت خداى سبحان اين تهمتشان را رد نموده ، اغلف بودن دلهاشان را مستند به كفر خود آنان دانسته و فرموده : (بل طبع اللّه عليها بكفرهم ، فلا يومنون الا قليلا) و بيان كرده كه اگر دلهايشان از شنيدن دعوت حق الهى امتناع مى ورزد، هر چند كه مستند به صنع و خلقت خدا است ، اما چنان نيست كه خود آنان هيچ دخالتى در آن نداشته باشند بلكه خداى تعالى (كه راه سعادت و شقاوت را براى انسانها بيان كرده و فرموده : اگر به حق كفر بورزند، دلهايشان از پذيرش حق به كلى ساقط مى گردد)، دلهاى يهوديان را به عنوان مجازات كفر و جحودشان نسبت به حق از لياقت و استعداد قبول حق محروم ساخته و نتيجه اين مهر زدن بر دلهاشان اين شده كه اين قوم به خدا و حق ايمان نياورند مگر اندكى .
و ما در سابق بحثى پيرامون جمله : (مگراندكى )) داشتيم و گفتيم كه اين نقمت الهى بر قوميت و بر مجتمع يهود نازل شده ، پس بر مجموع من حيث المجموع يهود تقدير شده كه دچار اين نقمت باشند و دلهايشان به مهر الهى ممهور باشد و در نتيجه ايمان آوردن مجموعشان امرى محال شده باشد و اين منافات ندارد كه عده اندكى از آنان ايمان بياورند.
و بكفرهم و قولهم على مريم بهتانا عظيما
|
آرى به خاطر كفرشان و تهمت عظيمى كه به مريم زدند، خدا بر دلهاشان مهر زد و تهمتشان به مريم (عليهاالسلام ) اين بود كه وقتى فرزند خود، عيسى (عليه السلام ) را به دنيا آورد، او را متهم به زنا كردند و اين خود، هم كفر بود و هم بهتان ، زيرا خود عيسى (عليه السلام ) در آغاز ولادتش به زبان آمد و با آنان سخن گفت كه : (انى عبداللّه ، آتانى الكتاب و جعلنى نبيا).
و قولهم انا قتلنا المسيح عيسى ابن مريم رسول اللّه و ما قتلوه و ما صلبوه و لكن شبه لهم ...
|
مشتبه شدن امر بر يهود در مورد كشتن و به دار آويختن عيسى (ع)
در سابق يعنى در سوره آل عمران آنجا كه سخن از داستان عيسى (عليه السلام ) بود گفتيم كه يهوديان اختلاف كرده اند در اينكه عيسى (عليه السلام ) را به چه شكلى كشتند، آيا او را به دار آويختند؟ و يا كشتند و به دار نزدند؟ شايد اينكه در آيه مورد بحث اول فرموده كه گفتند: (ما او را كشتيم ) و سپس از كشتن و به دار زدن او سخن گفته و فرموده : (نه او را كشتند و نه به دارش زدند)، براى اين بوده كه چون مقام ، مقام رد دعوى آنان بوده ، خواسته همه اقسام دعوى آنان را رد كند، بطورى كه ديگر هيچ ترديدى نماند.
آرى از آنجا كه دار زدن نوع خاصى از شكنجه دادن به مجرمين بوده و در همه موارد ملازم با قتل نبوده ، لذا اگر اين كلمه بيان نداشته باشد كشتن به ذهن تبادر نمى كند بلكه شنونده احتمال مى دهد كه اورا زنده به دار زده و زنده هم پائين آورده باشند و چون خود يهوديان در كيفيت كشتن عيسى (عليه السلام ) اختلاف كرده اند، لذا در آيه شريفه كافى نبود بفرمايد: او را نكشتند، چون ممكن بود يهوديان اين كلام خدا را تاويل نموده ، بگويند: بله او را بطور عادى نكشتيم بلكه به دارش آويختيم ، به همين جهت خداى سبحان بعد از آنكه فرمود: (او را نكشتند اضافه ) كرد كه : (و به دارش نياويختند) تا كلام حق صراحت را اداء كرده باشد و بطور نص صريح فهمانده باشد كه عيسى به دست يهوديان از دنيا نرفته ، نه به كشتن و نه به دار آويخته شدن ، بلكه امر بر يهود مشتبه شد و غير مسيح را به خيال اينكه مسيح است گرفتند و كشتند و يا به دار زدند و اين واقعه خيلى هم بعيد نيست بلكه امرى عادى است ، چون در جوامع وحشى و همجى و مخصوصا در موقعى كه اجتماع هجوم مى آورند تا شخص مورد نظرشان را به قتل برسانند بسيار مى شود كه دراثر غوغا مجرم حقيقى گم مى شود و غير مجرم به جاى مجرم كشته مى شود و اتفاقا در داستان عيسى (عليه السلام ) مباشرين قتل اطرافيان آن جناب نبودند تا او را به خوبى بشناسند بلكه لشگريان روم مباشر اين عمل شده اند و معلوم است كه روميان معرفتى كامل به حال و وضع آن جناب نداشته اند پس ممكن است كه شخص ديگرى را دستگير كرده و به قتل رسانده باشند و با اين حال در روايات آمده كه خداى تعالى قيافه و شكل مسيح (عليه السلام ) را بر شخص ديگر انداخت و اين باعث شد كه او را بگيرند و به جاى عيسى (عليه السلام ) به قتل برسانند.
و بسا از محققين تاريخ گفته اند: داستانهاى تاريخى كه در اين مساله ضبط شده و حوادثى كه با دعوت آن جناب ارتباط داشته و داستانهائى كه تاريخ از حكام و داعيان معاصر عيسى (ع ليه السلام ) ضبط كرده ، همه با دو تن انطباق دارند كه نام هر دو مسيح بوده و بين آن دو بيش از پانصد سال فاصله بوده است ، مسيح اول مسيح حقيقى و پيامبر خدا بوده كه كشته نشده و مسيح دوم مردى باطل گو بوده كه به دار آويخته شده و از نظر اين محقق به همين دليل تاريخ ميلادى كه فعلا در بين مسيحيان معروف است ، مورد ترديد و شك قرار گرفته .
و بنابراين نظريه پس آنچه قرآن كريم در اين باره فرموده يعنى مساله تشبيه ، منظور از آن ، تشبيه مسيح بن مريم با مسيح مصلوب و به دار آويخته شده است - و خدا داناتر است -
(و ان الذين اختلفوا فيه يعنى آنهائى كه در باره عيسى (عليه السلام ) اختلاف كردند كه آيا او را كشتند و يا به دار آويختند (لفى شك منه ) در باره امر عيسى (عليه السلام ) در شك هستند، يعنى جهل دارند (ما لهم به من علم الا اتباع الظن )، علمى بدان ندارند و پيرويشان تنها از ظن و تخمين است و يا صرفا ترجيح دادن يك طرف احتمال است بدين جهت كه فلانى چنين گفته است .
(و ما قتلوه يقينا) يعنى او را بطورى كه يقين داشته باشند نكشتند، و (يا او را نكشتند و من اين خبر را به تو بطور يقين مى دهم ) و چه بسا بعضى از مفسرين كه گفته اند: ضمير در جمله : (ما قتلوه ) به علم بر مى گردد و معناى جمله اين است كه (آنان علم را يقينا نكشتند) و كشتن علم در لغت به معناى خالص كردن آن از شك و ترديد است .
و چه بسا بعضى ديگر گفته اند: ضمير مزبور به كلمه (ظن ) بر مى گردد و معناى جمله اين است كه يهوديان غير از ظن ، دليلى بر عقيده خود ندارند، آن هم ظنى ناخالص كه نمى توانند به پاى آن بايستند و اين معنا به فرضى كه از نظر لغت ، معناى ثابتى باشد، معنائى غريب است كه لفظ قرآن را نمى توان بر مثل آن حمل كرد، زيرا استعمال كلمات غير مانوس از هيچ فصيحى پسنديده نيست ، تا چه رسد به قرآن كريم كه فصيح ترين كلام است .
بل رفعه اللّه اليه و كان اللّه عزيزا حكيما
|
مساله رفع عيسى (عليه السلام ) به آسمان را قرآن كريم در سوره آل عمران آورده و فرموده : (اذ قال اللّه يا عيسى انى متوفيك و رافعك الى ) و خداى تعالى بطورى كه ملاحظه مى كنيد اول (توفى ) (گرفتن ) را ذكر كرد و سپس بالا بردن ر.
رفع عيسى (ع) (به سوى خدا) با روح و جسم او و نوعى تخليص بوده
و اين آيه شريفه به حسب سياق ، وقوع ادعاى يهود را كه او را كشتند و يا به دار زده اند نفى مى كند و ظاهرش دلالت دارد بر اينكه همان شخصى را كه يهود دعوى كشتن و به دار زدن او رادارند خداى تعالى با همان بدن شخصيش به سوى خود بالا برده و از كيد دشمن حفظ فرموده ، پس معلوم مى شود عيسى (عليه السلام ) را با بدن و روحش به آسمان بالا برده ، نه اينكه مانند ساير انسانها روحش از كالبدش جدا شده و به آسمان بالا رفته باشد، چون اين احتمال چيزى است كه با ظاهر آيه با در نظر گرفتن سياق آن نمى سازد، چون اضرابى كه در جمله : (بل رفعه اللّه اليه ) واقع شده ، با صرف بالا بردن روح عيسى بعد از مردنش نمى سازد و ساده تر بگويم : بالا رفتن روح بعد از مردن هم در قتل هست وهم در آويخته شدن به دار و هم در مردن عادى ، چون هر كسى كه بميرد روحش به عالم ارواح بالا مى رود ديگر معنا ندارد بفرمايد: (بلكه ما او را به سوى خود بالا برديم ) كلمه (بلكه ) به ما مى فهماند بالا بردن عيسى با روح و جسمش بوده .
پس اين رفع خود نوعى تخليص بوده كه خداى عزّوجلّ عيسى را به آن وسيله خلاص كرده و به همين وسيله او را از دست يهوديان نجات داد، حال فرق نمى كند كه اين تخليص به وسيله قبض روح عيسى باشد يا نباشد و پاى قتل و صلبى به ميان نيامده باشد بلكه به نحوى ديگر بوده باشد كه ما آن را نمى شناسيم و يا آنكه با لقاء خدا زنده و باقى مانده باشد، به نحوى كه ما از چگونگى آن سر در نمى آوريم ، اين هر دو محتمل است .
و از نظر عقل محال نيست كه خداى تعالى مسيح را گرفته ، به سوى خود بالا برده و نزد خود حفظش فرموده باشد و يا زندگى او را حفظ كرده به نحوى كه با جريانهاى عادى و معمولى نزد ما انسانها منطبق نبوده و اين ماجرا از ساير ماجراهاى معجزه آسائى كه از خود عيسى (عليه السلام ) واقع شد و قرآن كريم آنها را حكايت نموده ، مهم تر نمى باشد، از ولادتش از مادرى شوهر نديده و سخن گفتنش با مردم بعد از چند ساعت به دنيا آمدن عجيب تر نيست اگر براى مرده زنده كردن و ساير معجزات آن جناب و معجزات ابراهيم و موسى و صالح و ساير انبيا (عليهم السلام ) توجيهى علمى عادى پيدا شد، براى زنده به آسمان رفتن عيسى نيز پيدا مى شود و هرگز علم عادى نمى تواند براى اينگونه خوارق عادات توجيه پيدا كند، پس همه اين معجزات مجراى واحدى دارند و دليل بر وجود و وقوع آنها كتاب خداى عزيز است كه دلالتش برآن قابل انكار نيست مگر آنكه مثل بعضى از مردم خود را به زحمت بيندازى و با تاويل هائى آيات قرآنى را طورى تاويل كنى كه به خيال خودت قانون عليت عمومى استثناء بر ندارد و خارق عادتى لازم نيايد و ما در جلد اول اين كتاب بحثى مفصل پيرامون مساله معجزه و خرق عادت ايراد كرديم .
و بعد از همه اين حرفها آيه بعدى خالى از اشعار و بلكه از دلالت بر اين معنا نيست كه عيسى (عليه السلام ) هنوز زنده است و از دنيا نرفته - توجه بفرمائيد-.
و ان من اهل الكتاب الا ليومنن به قبل موته و يوم القيمه يكون عليهم شهيدا
|
كلمه (ان ) در اين آيه نافيه و به معناى (نيست ) است و در جمله (من اهل الكتاب ) مبتداء حذف شده ، تقدير آن (احد من اهل الكتاب ) است و ضمير در كلمه : (به ) و در كلمه (يكون ) به عيسى (عليه السلام ) بر مى گردد و اما ضمير در (قبل موته ) مورد اختلاف واقع شده كه مرجع آن كجا است .
اقوال مختلف درباره معنى (و ان من اهل الكتاب الا ليؤمنن به قبل موته )
بعضى از مفسرين گفته اند: مرجع آن مبتداء تقديرى يعنى همان كلمه (احد) است و معناى آيه اين است كه هر يك يك از اهل كتاب قبل از مردنش به عيسى ايمان مى آورد يعنى لحظه اى قبل از مردن برايش روشن مى شود كه عيسى رسول خدا و بنده حقيقى او بوده ، چيزى كه هست ايمان آوردن به وى در اين لحظه يعنى در دم جان دادن سودى به حال او ندارد و عيسى در روز قيامت عليه همه اهل كتاب شهادت خواهد داد چه اينكه به وى ايمانى سودمند آورده باشند و چه ايمانى بى فائده و يا به عبارت ديگر چه اينكه در طول زندگى به وى ايمان داشته باشند و چه در دم مرگ ايمان آورده باشند.
مويد اين احتمال اين است كه اگر ضمير در (قبل موته ) را به احد تقديرى بر نگردانيم بلكه به عيسى (عليه السلام ) برگردانيم ، برگشت معنا به همان چيزى خواهد شد كه در بعضى از روايات آمده كه عيسى (عليه السلام ) هنوز زنده است و از دنيا نرفته و اينكه در آخرالزمان از آسمان مى آيد و همه يهود و نصاراى موجود در آن روز به وى ايمان مى آورند و آيه را اينطور معنا كردن مستلزم آن است كه در آيه شريفه بدون هيچ دليلى مخصص ، مرتكب تخصيص بشويم و با اينكه آيه بطور كلى در باره اهل كتاب فرموده ، يك يك آنان به عيسى ايمان خواهند آورد، بگوئيم يهود و نصارائى كه بين دو مقطع تاريخى زندگى مى كرده اند، يعنى بين به آسمان رفتن عيسى و نازل شدنش از آسمان بوده اند به عيسى ايمان نمى آورند و اين صحيح نيست .
بعضى ديگر گفته اند: ضمير مذكور به عيسى بر مى گردد و منظور از ايمان آوردن اهل كتاب به عيسى قبل از مرگ عيسى ايمان آوردنشان در هنگام نزول آن جناب از آسمان است ، اين مفسرين نيز دليل نظريه خود را همان روايت دانسته اند كه شنيدى .
اين بود نظريه مفسرين ، ولى آنچه در اينجا لازم است مورد دقت و تدبر قرار گيرد اين است كه در آخر آيه فرموده : (و يوم القيمه يكون عليهم شهيدا) و اين جمله با جمله هاى قبل در يك سياق قرار دارند و اين خود ظهور دارد در اينكه عيسى (عليه السلام ) در قيامت شهيد و گواه بر همه اهل كتاب است ، همچنانكه اول آيه ظهور دارد در اينكه همه اهل كتاب قبل از مردن به عيسى ايمان مى آورند.
حضرت عيسى تا به امروز از دنيا نرفته و دوباره باز مى گردد
خوب با در نظر گرفتن آيه سوره مائده كه در خصوص مساله شهادت از آن جناب حكايت كرده كه گفته است : (پروردگارا من مادام كه در بين آنان بودم شاهد بر اعمالشان بودم ، بعد از آنكه مرا ميراندى من نمى دانم چه كردند، تو خودت مراقب آنان بودى و تو بر هر چيزى شاهدى )، كه شهادت را منحصر كرده به ايامى كه زنده بوده ، معلوم مى شود كه عيسى از دنيا نمى رود مگر بعد از همه اهل كتاب ، چون آيه مورد بحث همانطور كه قبلا گفتيم دلالت دارد بر اينكه عيسى (عليه السلام ) شاهد بر جميع اهل كتاب است ، پس اگر مومن به عيسى هم همه آنها باشند لازمه اش اين است كه عيسى بعد از همه اهل كتاب از دنيا برود و اين قهرا نظريه دوم را نتيجه مى دهد كه مى گفت : ضمير به عيسى بر مى گردد و مى فهماند كه عيسى (عليه السلام ) هنوز زنده است و دوباره به سوى اهل كتاب بر مى گردد تا به او ايمان آورند، نهايت امر اين است كه كسى بگويد: آنهائى كه از اهل كتاب برگشتند، عيسى را درك نمى كنند و بين دو مقطع تاريخى زندگى مى كنند در هنگام مرگشان به وى ايمان مى آورند و آنها كه آن روز را درك مى كنند يا به اضطرار و يا به اختيار به وى ايمان مى آورند.
از اين هم كه بگذريم با در نظر گرفتن سياق آيه : (و ان من اهل الكتاب الا ليومنن به ...) يعنى واقع شدنش بعد از آيه : (و ما قتلوه و ما صلبوه و لكن شبه لهم ... بل رفعه اللّه اليه و كان اللّه عزيزا حكيما)، مناسب تر آن به نظر مى رسد كه آيه مورد بحث در مقام بيان نمردن عيسى باشد و بخواهد بفرمايد: اوهنوز زنده است ، چون اگر اين غرض در بين نمى بود، هيچ غرض ديگرى به ذهن نمى رسد كه احتمال دهيم به خاطر آن غرض مساله ايمان اضطرارى آنان و شهادت آن جناب بر آنان را ذكر كرده است .
پس همين نكته اى كه به نظرت رسانديم مويد اين است كه مراد از ايمان آوردن اهل كتاب به عيسى قبل از موت ، ايمان آوردن همه آنان به وى قبل از موت وى باشد.
ليكن در اين باب آيات ديگرى هست كه خالى از اشعارى بر خلاف اين احتمال نيست مانند آيه : (اذ قال اللّه يا عيسى انى متوفيك و رافعك الى و مطهرك من الذين كفروا و جاعل الذين اتبعوك فوق الذين كفروا الى يوم القيمه ) كه دلالت دارد بر اينكه بعضى از كفار - يعنى يهوديان - كه به عيسى كفر ورزيدند تا روز قيامت هستند.
و مانند آيه شريفه : (و قولهم قلوبنا غلف ، بل طبع اللّه عليهابكفرهم ، فلا يومنون الا قليلا) كه از ظاهرش بر مى آيد اين مهر خوردن دلهاشان عذابى و نقمتى است كه از ناحيه خداى تعالى عليه آنان مقدر شده ، در نتيجه مجتمع يهود بدان جهت كه مجتمع يهودند و يا مجتمع اهل كتابند تا روز قيامت ايمان نمى آورند.
بلكه ذيل آيه كه مى فرمايد: (و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم فلما توفيتنى كنت انت الرقيب عليهم ) ظاهر در اين است كه تا روز قيامت يهوديان باقى هستند، حتى بعد از مرگ عيسى (عليه السلام ) هم زنده اند، براى اينكه عيسى در پاسـخ خداى تعالى عرضه مى دارد من تا زنده بودم شاهد بر اعمال آنان بودم ولى بعد از آنكه از دنيا رفتم ديگر اطلاع ندارم كه چه كردند.
ليكن انصاف قضيه اين است كه اين آيات منافات با مطالب گذشته ما ندارد زيرا اينكه فرمود: (و جاعل الذين اتبعوك فوق الذين كفروا الى يوم القيمه ) دلالت ندارد بر اينكه يهوديان به عنوان اهل كتاب تا روز قيامت باقى هستند.
و همچنين اينكه فرموده : (بل طبع اللّه عليها بكفرهم ...) تنها دلالت بر اين دارد كه ايمان ، همه يهوديان را فرا نمى گيرد و اگر در حينى از احيان ايمان بياورند، ايمان آورندگان نسبت به سايرين ، اندكند، علاوه بر اينكه اگر جمله : (و ان من اهل الكتاب الا ليومنن به قبل موته ) دلالت كند بر اينكه يك يك اهل كتاب از دنيا نمى روند مگر آنكه در موقع جان دادن به عيسى ايمان مى آورند، تازه اين ايمان ، ايمانى مقبول نيست ، چون اضطرارى است و در آيه دلالتى نيست بر اينكه اين ايمان مقبول و غير اضطرارى است .
و همچنين جمله : (فلما توفيتنى كنت انت الرقيب عليهم ...) دلالت ندارد بر اينكه اهل كتاب بعد از مرگ عيسى (عليه السلام ) نيز هستند، براى اينكه ضمير در كلمه : (عليهم ) به كلمه ناس در جمله : (اانت قلت للناس ) بر مى گردد نه به اهل كتاب و نه به نصارا باز دليل بر اين معنا اين است كه عيسى (عليه السلام ) از پيغمبران اولواالعزم و صاحب شريعت است و بر تمام بشر مبعوث شده و شاهد بر اعمال كل انسانها است ، چه بنى اسرائيل و گروندگان به او و چه غير آنان .
و سخن كوتاه اينكه آنچه تدبر و دقت در سياق اين آيات - اگر ضميمه شود به آيات ديگر كه مربوط به آنها است - به ما عايد مى سازد، اين است كه عيسى (عليه السلام ) تا به امروز از دنيا نرفته ، نه در عصرى كه روى زمين بود كشته شد، و به دار آويخته شد و نه به مرگ طبيعى از دنيا رفت (همچنانكه در سابق نيز به اين معنا اشاره كرديم ) و ما در تفسير آيه شريفه : (يا عيسى انى متوفيك و رافعك الى ) در جلد سوم اين كتاب تا آنجا كه بر ايمان ميسر بود بحث كرديم .
گفتار زمخشرى و ديگر مفسرين درباره مفاد اين آيه
و از جمله حرف هاى عجيب و غريبى كه در اين باب زده اند، گفتار زمخشرى در كشاف است كه گفته : ممكن است مراد از آيه اين باشد كه احدى از همه اهل كتاب باقى نمى ماند مگر آنكه بطور حتم به تو ايمان مى آورد و اين به اين صورت باشد كه خداى تعالى در هنگام نزول عيسى از آسمان آنچه نفوس كه از يهود و نصارا زير خاك رفته اند همه را در همان زير خاك زنده مى كند و به اطلاعشان مى رساند كه عيسى نازل شد و اينكه براى چه نازل شد؟
و آن انسانهاى زير زمينى در آن هنگام به وى ايمان مى آورند، ايمانى كه سودى به حالشان ندارد، اين گفتار زمخشرى در حقيقت همان عقيده به رجعت است .
و در معناى آيه وجوه بى پايه و ناپسندى از ناحيه بعضى از مفسرين ارائه شده است از آن جمله وجهى است كه از گفتار زجاج بر مى آيد كه گفته است : ضمير در جمله : (قبل موته ) به كتابى (اهل كتاب ) بر مى گردد و معناى جمله : (و ان من اهل الكتاب الا ليومنن به قبل موته ) اين است كه همه اهل كتاب مى گويند آن عيسى كه در آخرالزمان ظاهر مى شود - پيغمبرى است كه موسى بن عمران به آمدنش خبر داده - و ما به آن عيسى ايمان داريم .
و اين معناى سخيفى است ، براى اينكه آيات مورد بحث در اين زمينه است كه بيان كند ادعاى يهوديان باطل است و اينكه مى گويند: ما عيسى را كشتيم و يا به دار آويختيم مردود است و در اين زمينه نيست كه در باره كفر آنان به عيسى سخن بگويد و مساله اى هم كه آيه سخن در آن باره دارد ارتباطى با مساله اعتراف به ظهور عيسى در آخر الزمان و زنده شدن امر نژاد اسرائيل ندارد تا بگوئيم چون در آن مساله بحث شده سخن به اين مساله كشيده شده باشد.
علاوه بر اينكه اگر مراد از آيه چنين معنائى بود ديگر احتياجى به ذكر جمله : (قبل موته ) نبود، زيرا بدون آن نيز حاجت بر طرف مى شد.
و وجه ديگرى كه ذكر كرده اند اين است كه ضمير (به ) در آيه شريفه :(و ان من اهل الكتاب الا ليومنن به ...) به محمد (صلى اللّه عليه و آله ) بر مى گردد و معناى آيه اين است كه هيچ اهل كتابى نيست مگر آنكه قبل از مردنش به رسول اسلام ايمان مى آورد.
و اين وجه نيز در سخافت و بى پايگى دست كمى از وجه قبلى ندارد، براى اينكه قبل از اين آيه سخنى از محمد (صلى اللّه عليه و آله ) در ميان نبود تا ضمير به اين كلمه برگردد و حتى مقام هم دلالتى بر اين كلمه نداشت ، پس اين جور تفسير كردن در حقيقت بى دليل سخن گفتن است .
بله اين معنا در بعضى از روايات كه ان شاءاللّه در بحث روايتى آينده از نظر خواننده خواهد گذشت آمده است و ليكن روايت نخواسته است تفسير كند و بفرمايد: آيه در باره رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نازل شده بلكه خواسته است ايمان آوردن به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را نيز مصداقى از ايمان آوردن به عيسى معرفى كند و مساله تطبيق امرى است كه در روايات شان نزول بسيار واقع شده و اين بر كسى كه اهل تتبع و تفحص باشد پوشيده نيست .
فبظلم من الذين هادوا حرمنا عليهم طيبات احلت لهم ...
|
حرف (فاء) كه در آغاز اين آيه آمده تفريع و نتيجه گيرى را مى رساند و مى فهماند مضمون آيه نتيجه مطالب قبل است و اگر كلمه ظلم در اين آيه نكره (يعنى بدون الف و لام ) آمده ، براى اين است كه عظمت آن ظلم را برساند و يا براى اين است كه انگشت روى يك ظلم معينى از ظلم هاى آنان نگذاشته باشد، چون غرض مهمى در مشخص كردن آن ظلم در بين نبوده و اين كلمه يعنى كلمه ظلم بدل است از فجايعى كه يهود داشته و در آيات قبل ذكر شدند، چيزى كه هست (در بين اقسام بدل يعنى : 1 - بدل كل از كل . 2 - بدل جزء از كل . 3 - بدل اشتمال ) بطورى كه بعضى ها گفته اند: نمى تواند بدل كل از كل باشد بلكه بدل بعض از كل است چون خداى تعالى اين ظلم يهوديان را علت تحريم طيبات بر آنان دانسته و چيزى بر يهود تحريم نشد مگر در شريعت نازله بر موسى (عليه السلام ) در تورات و با اين تحريم ها شريعت موسى خاتمه يافته و بطورى كه در آمار فجايع و مظالم يهود آمده ، امورى ذكر شده كه بعد از در گذشت موسى مرتكب شده اند، نظير تهمت زدن به مريم و امثال آن .
پس مراد از ظلم مورد نظر،بعضى از مظالم فجيع است كه باعث شده پاره اى از طيبات بعد از حلال بودنش تحريم شود، خداى تعالى پس از آن جمله (و بصدهم عن سبيل اللّه كثيرا) را (كه از اعراض مكرر آنان از راه خدا و رباخواريشان با اينكه از آن نهى شده بودند و خوردنشان مال مردم را به باطل خبر مى دهد) ضميمه جمله گذشته كرد و سپس فرمود:
و اعتدنا للكافرين منهم عذابا اليما
|
دو كيفر، يكى دنيوى و ديگرى اخروى كه يهود به خاطر مظالمشان مستوجب آن دو شدند
اين جمله عطف است بر جمله : (حرمنا عليهم طيبات ) و مى فهماند كه يهود به خاطر مظالمشان از ناحيه خداى تعالى مستوجب دو كيفر شدند: يكى دنيائى و عمومى و آن عبارت بود از حرام شدن طيبات بر آنان و دوم كيفرى اخروى و خاص افراد كافر يهود و آن كيفر عبارت است از عذاب اليم .
لكن الراسخون فى العلم منهم و المومنون يومنون بما انزل اليك و ما انزل من قبلك
|
اين جمله استثناء و به اصطلاح استدلالى است از اهل كتاب و كلمه (راسخون ) و آنچه بر اين كلمه عطف شده همه مبتداء و جمله (يومنون ) خبر آنها است و كلمه : (منهم ) متعلق به راسخون است و در اين كلمه حرف (من ) تبعيضى است .
و ظاهرا كلمه : (المومنون ) با كلمه راسخون در تعلق و ارتباط با كلمه (منهم ) از نظر معنا شركت دارد، پس اين جار و مجرور متعلق به هر دو كلمه است و معناى جمله مورد بحث چنين است : ليكن آنها كه راسخ در علم هستند و نيز آنها كه مومن حقيقى اهل كتابند به تو و به آنچه قبل از تو نازل شده ايمان مى آورند و مويد اين معنا تعليلى است كه بعدا در جمله : (انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين من بعده ...) مى آيد چون ظاهر اين آيه (بطورى كه در تفسيرش خواهد آمد) اين است كه مى خواهد بيان كند كه اينگونه افراد از اين جهت و بدين علت به تو ايمان مى آورند كه نبوت تو و وحيى كه ما تو را بدان گرامى داشتيم شبيه به وحيى است كه انبياى گذشته خدا براى آنان خواندند، مانند وحيى كه به نوح و پيغمبران بعد از او شد و نيز وحيى كه به آل ابراهيم و آل يعقوب و به ساير انبيائى شد كه ما داستان هايشان را برايت شرح نداديم .
واين معنا (بطورى كه ملاحظه مى فرمائيد) با مؤ منين اهل كتاب بيشتر تطبيق دارد تا با مؤ منين عرب كه خداى عزّوجلّ آنها را به مثل آيه : (لتنذر قوما ما انذر آباءهم فهم غافلون ) توصيف كرده و فرموده : قرنها (يعنى در مدت فترت كه حدود پانصد سال بوده ) پيغمبرى به سوى آنان نيامده و از وحى خدا به كلى غافل بودند ولى در آيه مورد بحث مؤ منين ى را توصيف مى كند به اينكه قبل از نبوت و وحى به تو، نبوت ها و وحى ها ديده اند پس آيه مورد بحث با اهل كتاب انطباق بيشترى دارد.
و جمله : (والمقيمين الصلوه ) عطف است بر كلمه : (راسخون ) و اگر به حالت نصب آمده و نفرموده : (والمقيمون ) از باب مدح است (و تقدير آن امدح المقيمين - مدح مى كنم مقيمين را) مى باشد و مثل اين جمله در عطف به كلمه : (راسخون ) جمله : (و الموتون الزكوه ) و جمله : (و المومنون باللّه و اليوم الاخر) است و همه اينها به جز جمله : (مقيمين ) مبتداءهائى پشت سر هم هستند كه خبرشان جمله : (اولئك سنوتيهم اجرا عظيما) است و اگر جمله : (و المقيمين الصلوة ) را هم به رفع بخوانيم يعنى همانطور كه از قرآن ابن مسعودنقل شده به صورت (مقيمون الصلوه ) بخوانيم ، آن نيز مانند (راسخون ) و (موتون ) و (مومنون ) مبتداء خواهد بود و خبر همه آنها جمله (اولئك ...) است .
توجيهات مختلفى كه در مورد اعراب كلمه (المتقمين) در آيه شريفه گفته شده است
در مجمع البيان گفته است : علماى نحو در اينكه چرا جمله : (و المقيمين الصلوه ) منصوب آمده ؟ اختلاف كرده اند، از آن ميان سيبويه و بصريهاست كه گفته اند: از باب مدح است و تقدير آن (اعنى المقيمين الصلوه ) است و در توجيه نظريه خود گفته اند:
وقتى مى گوئى (مررت بزيد الكريم عبور كردم به زيد كريم ) و منظورت معرفى زيد كريم باشد و يعنى بخواهى به طرف بفهمانى كه منظور من زيد غير كريم نيست ، بايد كلمه كريم را به خاطر اينكه صفت زيد مجرور است ، مجرور كنى و آن را به صداى زير بخوانى و اما اگر منظورت ستايش زيد باشد به اينكه مردى كريم است ، دو جور مى توانى بخوانى ، يكى به صداى بالا و بگوئى : (مررت بزيد الكريم ): كانه خواسته اى بگوئى همينكه نام زيد را آوردم به ياد كرامت او افتادم و ديگر به صداى پيش و بگوئى : (مررت بزيد الكريم ) كه در اين صورت كلمه : (الكريم ) خبر است براى مبتدائى كه حذف شده و تقدير كلام (مررت بزيد هو الكريم )است .
و اما كسائى گفته : موضع كلمه (مقيمين ) مجرور است و عطف است بر كلمه (ما) در جمله : (بما انزل اليك ) يعنى (و بالمقيمين الصلوه )و معناى آيه اين است كه راسخين در علم و مؤ منين بدانچه بر تو و بر انبياى قبل از تو نازل شده و به نمازگزاران ايمان مى آورند و چون هر جا عامل جر ازكلمه اى ساقط شود آن كلمه به صداى بالا خوانده مى شود، پس كلمه مورد بحث منصوب به نزع خافض است .
قومى ديگر گفته اند: اين كلمه عطف است بر (ها) و (ميم ) در كلمه (منهم ) و معناى آيه چنين است كه (ليكن راسخون در علم از اهل كتاب و از نمازگزاران چنين و چنان مى كنند).
بعضى ديگر گفته اند: عطف است بر كاف در كلمه : (من قبلك ) و معناى آيه اين است كه (راسخون در علم به آنچه قبل از تو و قبل از نمازگزاران نازل شده ايمان مى آورند).
بعضى ديگر گفته اند: اين كلمه عطف است بر كاف در كلمه (اليك ) و يا كاف در كلمه : (قبلك )، ولى اين چند وجه اخير از نظر علماى بصرى جائز نيست ، چون آنها جائز نمى دانند كه اسم ظاهر بر ضمير مجرور عطف شود مگر آنكه حرف جرى كه بر سر ضمير آمده دوباره بر سر اسم ظاهر بيايد و در آيه بايد فرموده باشد: (بما انزل اليك و بالمقيمين ) و يا (من قبلك و من قبل المقيمين ) و يا اليك و يا (اليك والى المقيمين ) و چون در آيه چنين نشده اين وجوه نادرست است .
آنگاه صاحب مجمع گفته است : و اما آن روايتى كه از عايشه نقل شده و رواياتى ديگر كه از نظر خواننده مى گذرد قابل اعتنا نيست ، اينك آن روايت : عروه مى گويد: از عايشه از جمله : (والمقيمين الصلوه ) و نيز از كلمه (والصابئين ) و از كلمه (ان هذان ) پرسيدم كه چرا مقيمين و صابئين با (ياء) و چرا (ان هذان ) به رفع خوانده شده ، بااينكه كلمه (ان ) مخفف كلمه (ان ) است و اسم خود را نصب مى دهد؟ در پاسـخ من گفت : اى خواهر زاده من ، اين اشتباه ها از ناحيه نويسندگان قرآن پيدا شده است .
و بعضى از مفسرين روايت كرده اند كه در كتاب خدا اشتباه هائى از نظر خط و كتابت رخ داده كه به زودى عرب با قواعد ادبى خود اصلاحش مى كند و نيز گفته اند: كه در قرآن ابن مسعود كلمه مورد بحث با (واو) آمده ، يعنى به صورت (والمقيمون الصلوه ) آمده و علت اينكه گفتيم اين نقل ها قابل اعتنا نيست ، اين است كه اگر چنين بود صحابه اين غلطهاى خطى را به مردم تعليم نمى دادند و چگونه چنين چيزى ممكن بود؟ بااينكه آنان مقتداى مردم بودند و قرآن را از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) گرفته بودند، اين بود گفتار صاحب مجمع .
و سخن كوتاه اينكه جمله : (لكن الراسخون فى العلم ) استثنائى است از اهل كتاب ، از اين جهت كه لازمه سوالشان از رسول اسلام (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) كه كتابى از آسمان بر آنان نازل شود به بيانى كه گذشت ، اين است كه در نظر اهل كتاب قرآن و حكمتى كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نازل شد و كتب آسمانى قبل را تصديق كرد در اثبات حقانيت اسلام و پذيرفتن دعوت به حق آن كافى نبوده باشد و خواسته باشد علاوه بر آن كتاب ديگرى از آسمان برايشان نازل شود با اينكه پيامبر اسلام چيزى به جز مثل آنچه انبياى قبل از آن جناب آورده بودند نياورده بود و در بين اهل كتاب معاشرت و زندگى نكرده بود مگر به مثل معاشرتى كه ساير انبيا در بين مردم كرده بودند، همچنانكه خداى تعالى همين نكته را خاطر نشان ساخته مى فرمايد: (قل ما كنت بدعا من الرسل ).
و نيز فرموده : (و ما ارسلنا قبلك الا رجالا نوحى اليهم فاسالوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون و ما جعلناهم جسدا لا ياكلون الطعام و ما كانوا خالدين ... لقد انزلنا اليكم كتابا فيه ذكركم افلا تعقلون ).
خداى تعالى بعد از آنكه لازمه درخواست اهل كتاب را ذكر كرد، در فصلى از گفتار به ذكر اين معنا پرداخت كه اين درخواست كنندگان كه همان اهل كتابند خلق و خوى پذيرش حق و ثبات و عزم و راى را ندارند و چه بسيار آيت هاى بينه كه مورد ستم خود قرار دادند و چه بسيار دعوت حق كه از رسيدن آن به گوش بشر جلوگيرى كردند الا اينكه از اين طائفه عده معدودى كه راسخين در علم بودند، بدان جهت كه ثباتى بر علم خود داشتند و تا حدى نسبت به حقى كه حقانيت آن برايشان روشن بوده پاى بند بودند و همچنين مؤ منين حقيقى ايشان از آنجا كه خلق و خوى پذيرش حق را دارند بدانچه به تو نازل شده و بدانچه قبل از تو نازل شده ايمان مى آورند، چون هر دو را يكسان مى يابند و مى بينند آنچه بر تو نازل شده شبيه است به آنچه بر ساير انبيا از نوح و بعد از او وحى شده است .
از ميان اهل كتاب (راسخون در علم ) به سبب علم به اينكه وحى به پيامبر اسلام (ص) با وحى به انبياء پيشين فرقى ندارد، به آن حضرت ايمان مى آورند
از اينجا روشن مى شود كه اولا چرا پيروان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از اهل كتاب را راسخين در علم نام نهاد و آنان را مؤ منين خواند و معلوم مى شود علت اين بوده كه در آيات قبل كل اهل كتاب را به عنوان جامعه اى معرفى كرد كه رسوخ در علم ندارند و در برابر هيچ حقى ثبات قدم به خرج نمى دهند، هر چند كه براى تاييد حقانيت آن حق از سوى خداى تعالى معجزات روشن برايشان اقامه شود، قهرا عده كمى كه از آنان پيروى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كردند، چون او را حق يافتند، راسخين در علم خواهند بود و بايد در مقابل دسته اول به اين صفت متصف شوند.
و ثانيا روشن مى شود كه چرا در آيه شريفه نزول قرآن را با نزول كتب آسمانى قبل از قرآن ذكر كرد و معلوم شد وجه آن اين است كه مقام اقتضاء مى كرده بفهماند بين اين وحى و وحى هاى گذشته هيچ فرقى نيست .
و ثالثا روشن شد كه جمله : (انا اوحينا اليك كما اوحينا...) درآيه بعد در مقام بيان علت ايمان اين افراد استثنائى از اهل كتاب است.
انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين من بعده ...
|
اين آيه شريفه همانطور كه قبلا نيز اشاره كرديم در اين مقام است كه بيان كند چرا اين افراد استثنائى به اسلام ايمان مى آورند و حاصل معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است كه اينگونه افراد به آنچه بر تو نازل شده ايمان مى آورند براى اينكه خداى تعالى مى فرمايد: ما آنچه به تو داديم چيز بى سابقه و نو ظهورى نبوده ، چنين نيست كه مشتمل بر دعاوى و جهاتى باشد كه در نزد انبياى گذشته نبوده باشد بلكه امر وحى يكنواخت است ، هيچ اختلافى بين مصاديق آن نيست ، براى اينكه ما به همان كيفيت به تو وحى مى كنيم كه به نوح و انبياى بعد از او وحى كرديم و نوح (عليه السلام ) اولين پيامبرى بود كه كتاب و شريعت آورد، و به همان كيفيت به تو وحى مى كنيم كه به ابراهيم و انبياى بعد از او و از آل او وحى كرديم و افراد استثنائى از اهل كتاب اين انبياء را مى شناختند و به كيفيت بعثت و دعوت آنان آشنا بودند و مى دانستند كه بعضى از آنها كتاب آوردند، مانند داوود كه زبور را آورد كه خود وحيى بود از سنخه وحى و نبوت و مانند موسى كه معجره تكليم را داشت كه خود نوعى ديگر از وحى نبوت بود و مانند غير او چون اسماعيل و اسحاق و يعقوب كه بدون كتاب آمدند ولى آمدنشان باز مستند به وحى نبوت بود، يعنى پيغمبر صاحب كتاب از آمدن آنان خبر داده بود.
و جامع همه انحاء نبوت و وحى اين است كه انبياء فرستادگانى از ناحيه خداى تعالى هستند، آمده اند تا به بشر بفهمانند در برابر كارهاى نيك ثواب دارند و در برابر كارهاى زشت عذاب ، خدا آنان را فرستاده تا حجت را بر مردم تمام كنند يعنى آنچه را كه عقلشان بر خوبى و بدى آنها حكم مى كنند به وسيله بيانات خود و بر شمردن فوائد دنيوى و اخروى نيكى ها و ضررهاى دنيوى و اخروى بدى ها حجت بر مردم تكميل گردد و ديگر بعد از آمدن رسولان مردم عليه خدا حجتى و بهانه اى نداشته باشند.
در سابق يعنى در سوره آل عمران آيه 84 كه مى فرمايد: (و يعقوب و الاسباط) شرح داديم كه انبياء يا ذريه يعقوبند و يااز اسباط بنى اسرائيل .
بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه (زبور) به معناى مكتوب است و از اين جا منشا گرفته كه وقتى عرب بخواهد بگويد: فلانى فلان چيز را نوشت ، مى گويد: (زبره ) يعنى آن را نوشت ، پس زبور به معناى مزبور است .
اين سه كلمه يا هر سه حالند و يا اولى حال و دوتاى اخير صفتند براى آن و ما در سابق يعنى در تفسير آيه شريفه : (كان الناس امه واحده ) در جلد دوم اين كتاب بحثى مفصل از اينكه ارسال رسولان چه معنا دارد؟ و تماميت حجت از ناحيه خدا بر مردم به چه معنا است ؟ و اينكه عقل به تنهائى و بدون راهنمائى انبيائى كه از ناحيه خداى تعالى مبعوث شوند و شرايعى بياورند نمى تواند بشر را اداره كند گذرانديم .
حال كه عزت مطلقه و حكمت مطلقه و بدون قيد و شرط از آن خداى تعالى است ، ديگر محال است كه كسى بر او غلبه كند و حجت و دليل خود را بر حجت خدا غلبه دهد بلكه حجت بالغه تنها براى خدا است همچنانكه خودش فرمود: (قل فلله الحجه البالغه ).
لكن اللّه يشهد بما انزل اليك انزله بعلمه و الملائكه يشهدون ...
|
كلمه (لكن ) به ما مى فهماند كه در اين آيه از مطالب قبل استدراك شده ، همچنانكه چند آيه قبل استدراكى ديگر شد و در آن فرمود: (لكن الراسخون فى العلم ) و استدراك در مورد بحث در معناى استثناى منقطع است ، استثناء از رد سوال اهل كتاب و اينكه بايد كتابى از آسمان بر تو نازل شود، چون ردى كه از اين در خواست كرد و فرمود: (فقد سالوا موسى اكبر من ذلك ...) لازمه اى داشت و آن لازمه اين بود كه پس درخواستشان مردود است زيرا آنچه پيامبر اسلام آورده از طريق وحى از ناحيه پروردگارش بوده و از نظر نوع هيچ فرقى و تغايرى با آنچه ساير انبيا از وحى آسمانى آورده اند ندارد، خوب با اين حال كسى كه ادعا مى كند به اينكه من به آنچه انبياى گذشته آورده اند ايمان دارم بايد بدون هيچ فرقى به آنچه اين پيغمبر آورده نيز ايمان بياورد.
قيد (بعمله ) در جمله (انزله بعمله ) وحى شيطانها را (از مورد گواهى خدا وملائكه ) خارج مى سازد
در آيه مورد بحث از اين بيان استدراك كرده ، فرموده : بلكه با همه اينها خداى تعالى خود گواه است بر حقانيت آنچه بر پيغمبرش نازل كرده ، ملائكه نيز بر آن گواهند و خدا به تنهائى براى گواهى دادن كافى است .
متن آن چيزى كه خدا در اين گواهى فرموده اين جمله است : (انزله بعلمه ) يعنى خدا اين شريعت را به علم خود نازل كرده و خواسته است بفهماند صرف نزول در اثبات مدعا كافى نيست ، براى اينكه بعضى از اقسام نزول به وحى شيطان ها است .
آرى شيطان ها هم براى خود وحى دارند و با وحى خود امر هدايت الهى را به فساد مى كشانند به اين معنا كه راه باطلى را به جاى راه حق خدا جا مى زنند، مقدارى باطل را با وحى حق الهى مخلوط مى كنند و به خورد مردم مى دهند همچنانكه از آيه زير كه در خصوص وحى به انبياء است ، از اينكه مى فرمايد: ما مراقب انبيا هستيم تا بدانيم كه رسالت هاى پروردگارشان را رسانده اند، فهميده مى شود كه اگر مراقبت خداى تعالى نباشد خوف دستبرد شيطان در وحى او هست ، اينك به آن آيه شريفه توجه بفرمائيد: (عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا، الا من ارتضى من رسول فانه يسلك من بين يديه و من خلفه رصدا، ليعلم ان قد ابلغوا رسالات ربهم و احاط بما لديهم و احصى كل شى ء عددا).
و در باره دخل و تصرف شيطانها فرموده : (و ان الشياطين ليوحون الى اوليائهم ).
و خلاصه اينكه شهادت بر صرف نزول قرآن و يا انزال آن ادعا، آن را از ابهام خارج نمى كند و لذا شهادت را مقيد كرد به قيد (بعلمه ) تا بطور كامل روشن سازد كه خداى تعالى هم قرآن را نازل كرد و هم در ابلاغ آن به بشر نظارت نمود و مامورينى براى اين منظور بگماشت ، پس او هم مى داند كه چه نازل كرده و به آن احاطه دارد و هم آن را از كيد شيطانها حفظ مى كند.
و وقتى شهادت ، شهادت بر انزال باشد و انزال به وسيله ملائكه صورت بگيرد، قهرا آنان نيز شاهد بر انزال خواهند بود و بدين جهت شهادت ملائكه را نيز اضافه كرد، به آيات زير كه در باره نزول قرآن به وسيله ملائكه است ، توجه فرمائيد:
(من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك ) و نيز در وصف جبرئيل فرشته گراميش فرموده : (انه لقول رسول كريم ، ذى قوة عند ذى العرش مكين ، مطاع ثم امين ) و اين آيه دلالت دارد بر اينكه فرشتگانى ديگر در تحت فرمان جبرئيلند و آن فرشتگان همانهايند كه در آيه زير اوصافشان را بيان نموده ، فرموده : (كلا انها تذكرة فمن شاء ذكرة فى صحف مكرمة مرفوعة مطهرة بايدى سفرة كرام بررة ).
و سخن كوتاه اينكه ملائكه از آنجا كه واسطه در انزال هستند قهرا آنان نيز گواهان بر انزالند، همانطور كه خداى تعالى گواه است و (كفى باللّه شهيدا).
و دليل بر شهادت خداى تعالى آياتى است كه خداى تعالى در باب تحدى نازل كرده ، مانند آيه زير كه مى فرمايد: (قل لئن اجتمعت الانس و الجن على ان ياتوا بمثل هذا القرآن ، لا ياتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا).
و آيه زير كه مى فرمايد: افلا يتدبرون القرآن ولو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا).
و آيه ديگر كه مى فرمايد: (فاتوا بسورة مثله و ادعوا من استطعتم من دون اللّه ).
ان الذين كفروا و صدوا عن سبيل الله قد ضلوا ضلالا بعيدا
|
بعد از آنكه خداى تعالى حجت بالغه در رسالت پيامبرش و در نزول كتاب او از ناحيه خود را ذكر كرد و بعد از آنكه فرمود: اين كتاب از سنخ وحيى است كه به انبياى قبل از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) وحى مى شده و اينكه اين كتاب مقرون به شهادت او و شهادت ملائكه اوست ، هر چند كه او براى شهادت كافى است ، اينك در اين آيه ضلالت كسانى را كه به اين حجت بالغه كفر بورزند و ا ز آن اعراض كنند، هر كس كه باشند، چه يهود و چه نصارا، محقق و تثبيت نموده است .
و در اين آيه شريفه به جاى آنكه بفرمايد: (ان الذين كفروا و صدوا عن كتاب اللّه ) فرموده : (و صدوا عن سبيل اللّه ) و با اينكه گفتار در نزول كتاب از ناحيه خدابود و اين خود يك كوتاه گوئى لطيفى است و كانه فرموده : (كسانى كه كفر ورزيدند و از پيشرفت اين كتاب و اين وحيى كه كتاب متضمن آن است جلوگيرى مى كنند، به راه خدا كفر ورزيده و از آن جلوگيرى كرده اند و كسانى كه كفر بورزند و از راه خدا جلوگيرى كنند چنين و چنان مى شوند.
ان الذين كفروا و ظلموا لم يكن اللّه ليغفرلهم ...
|
در اينجا براى بار دوم ضلالت كفار، و سرانجام شوم آنان را تثبيت نموده ، در حقيقت تحقيق و تثبيت قبلى را كه مضمون آيه قبلى بود تاكيد مى كند و بر اين اساس مراد از ظلم در اينجا نيز همان صد و جلوگيرى از راه خدا است و مطلب روشن است .
و ممكن است آيه شريفه در مقام تعليل آيه قبل باشد و بيان كند كه چرا ضلالت آنان ضلالت بعيدى است و معناى آيه روشن است .
بحث روايتى
در تفسير برهان در ذيل جمله : (و قولهم على مريم بهتانا عظيما)، از ابن بابويه نقل كرده كه او به سند خود از علقمه از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه آن جناب در ضمن حديثى فرمود: مگر نبود كه به مريم دختر عمران نسبت دادند كه از مردى نجار به نام يوسف حامله شده است ؟.
رواياتى در معناى (و ان من اهل الكتاب الا ليؤ منن بهقبل موته) رواياتى درباره نزول عيسى (ع) در هنگام ظهور مهدى (ع)
و در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه : (و ان من اهل الكتاب الا ليومنن به قبل موته ...) گفته است : پدرم از قاسم بن محمد از سليمان بن داود منقرى از ابى حمزه از شهر بن حوشب روايت كرده كه گفت : حجاج به من گفت : اى شهر يك آيه از قرآن مرا گيج كرده ، نمى فهمم معنايش چيست ؟ پرسيدم : اى امير آن كدام آيه است ؟ گفت : آيه : (و ان من اهل الكتاب الا ليومنن به قبل موته ) است با اينكه به خدا سوگند دستور مى دهم گردن يك يهودى و يا مسيحى را بزنند و خودم تا آخرين رمقش مى ايستم و به دقت نگاه مى كنم ببينم لب ها را تكان مى دهد و به حقانيت عيساى مسيح شهادت مى دهد يا نه ، چيزى نمى بينم بلكه لبها همچنان بسته است تا بدن سرد شود با اين حال چطور آيه قرآن خبر مى دهد كه هر يهودى در دم مرگش به عيسى ايمان مى آورد، من به او گفتم : خدا امير را اصلاح كند معناى آيه شريفه آنطور كه تو فهميدى نيست ، پرسيد: پس به چه معنا است ؟ گفتم : عيسى قبل از بپا شدن قيامت از آنجا كه هست نازل مى شود و هيچ اهل ملتى باقى نمى ماند نه يهودى و نه غير يهودى مگر آنكه قبل از مرگ وى به وى ايمان مى آورند و او دنبال مهدى (عليه السلام ) به نماز مى ايستد، حجاج چون اين بشنيد از در تعجب گفت : واى بر تو اين سخن از كه آموختى و از چه كسى نقل مى كنى ؟ گفتم : محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب آن را برايم نقل كرد، در پاسـخم گفت : بخدا سوگند كه از سر چشمه اى زلال گرفته اى .
و در تفسير درالمنثور است كه ابن منذر از شهر بن حوشب روايت كرده كه گفت : حجاج به من گفت : اى شهر آيه اى است از كتاب خدا كه هيچ بار آن را نخواندم مگر آنكه در دلم از آن اعتراضى وارد شد و آن آيه زير است كه خداى تعالى فرموده :
(و ان من اهل الكتاب الا ليومنن به قبل موته )، در حالى كه اسيران جنگى را مى آورند و من گردنشان را مى زنم ولى نمى شنوم كه در دم مرگ چيزى بگويند، من به حجاج گفتم : آيه را آنطور كه بايد براى تو توجيه نكرده اند، يك فرد نصرانى وقتى روحش از تنش بيرون آيد، ملائكه با سيلى از پشت و از رويش مى زنند و مى گويند: اى خبيث تو تا در دنيا بودى مى پنداشتى كه مسيح يا خدا است و يا پسر خدا است و يا خداى سوم است ، در حالى كه او بنده خدا و روح او و كلمه او بود، شخص مسيحى چون اين را مى شنود ايمان مى آورد، اما در زمانى كه ايمان آوردن سودى ندارد و يك فرد يهودى وقتى روحش از كالبدش بيرون مى آيد ملائكه او را نيز از پشت و رو با لگد و سيلى مى زنند و به او مى گويند: اى خبيث ! تو بودى كه مى پنداشتى مسيح را كشته اى ؟ او بنده خدا و روح او بود، مرد يهودى به مسيح ايمان مى آورد اما در لحظه اى كه ايمان سودى ندارد، اين جريان همچنان در مورد فرد فرد يهود و نصارا جارى است تا زمان نازل شدن عيسى برسد، در آن زمان از اهل كتاب هر كه زنده باشد و هر كه مرده باشد به وى ايمان مى آورد، حجاج پرسيد اين مطلب را از كجا بدست آوردى ؟ گفتم : از محمد بن على ، گفت : آرى ، آن را از معدنش گرفته اى ، شهر پس اضافه مى كند به خدا سوگند من اين جريان را جز از ام سلمه نشنيده بودم و ليكن براى اينكه جگر حجاج را (كه با ائمه اهل بيت دشمنى داشت ) بسوزانم به دروغ گفتم : من آن را از محمد بن على شنيدم .
مولف : خلاصه ا ين روايت را در همان كتاب از عبدبن حميد و ابن منذر از شهربن حوشب از محمد بن على بن ابيطالب (يعنى محمد بن حنفيه ) نقل كرده و ظاهرا در آغاز كلمه ابن ابى طالب در بين نبوده ، تنها محمد بن على بود و سپس راويان احاديث در اينكه اين محمد بن على كيست اختلاف كرده اند، بعضى پنداشته است محمد بن على بن ابى طالب است و بعضى ديگر با محمد بن على بن الحسين تطبيقش كرده اند و اين روايت - بطورى كه ملاحظه مى كنيد - بيان ما را در معناى آيه تاييد مى كند.
و در همان كتاب است كه احمد و بخارى و مسلم و بيهقى در كتاب الاسماء و الصفات روايتى آورده اند كه در آن ، راوى گفته : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: چه حال و روزى داريد و قتى كه پسر مريم (عيسى ) در بين شما نازل شود و امامتان از خودتان باشد؟.
و باز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابى هريره روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: چيزى نمانده كه پسر مريم به عنوان حكم عدل در بين شما نازل شود و دجال را به قتل برساند و خوك را (كه مسيحيان حلال مى دانند) بكشد - شايد منظور اين باشد كه خوك را تحريم كند - و صليب را كه باز شعار مسيحيان است بشكند (يعنى اين شعار را به دست فراموشى بسپارد) و در بين اهل ذمه جزيه (كه متروك شده بود) بر قرار كند، تا اهل ذمه به حكومت اسلام ماليات سرانه بپردازند و در آن روز مال بسيار مى شود و سجده براى خداى رب العالمين به تنهائى خواهد شد.
ابو هريره سپس گفت : و اگر خواستيد بخوانيد: (و ان من اهل الكتاب الا ليومنن به قبل موته ) يعنى موت عيسى و جمله (يعنى موت عيسى ) را سه بار تكرار مى كرد.
مولف : روايات در باره نازل شدن عيسى (عليه السلام ) در هنگام ظهور مهدى (عليه السلام ) بسيار زياد است و به اصطلاح ، مستفيض است ، هم از طرق اهل سنت و هم از طرق شيعه ، هم از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و هم از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ).
و در تفسير عياشى از حارث بن مغيره از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل آيه : (و ان من اهل الكتاب الا ليومنن به قبل موته و يوم القيمه يكون عليهم شهيدا)، فرمود: منظور رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) است .
مولف : ظاهر اين حديث هر چند كه با ظاهر سياق اين آيات كه متعرض امر عيسى است مخالف است ليكن ممكن است بگوئيم : مراد از اين روايات اين باشد كه بخواهند جرى قرآن را بيان كنند به اين معنا كه بفهمانند بعد از آنكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مبعوث شد و كتابى و شريعتى آورد كه ناسخ شريعت عيسى بود قهرا بر اهل كتاب واجب شد كه هم به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) ايمان بياورند و هم در ضمن ايمان به آن جناب و عيسى و هم به انبياى قبل از عيسى ، حال اگر يك اهل كتاب كه بعد از بعثت رسول خدا زندگى مى كرده ، در هنگام مرگ كه هنگام كشف حقايق است مثلا برايش كشف شود كه عيسى حق بوده ، قهرا در ضمن انكشاف ، حق بودن رسالت رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) محمد خواهد بود، پس ايمان هر كتابى به عيسى وقتى ايمان شمرده مى شود كه به محمد (صلى اللّه عليه و آله ) نيز ايمان آورده باشد بلكه ايمانش به پيامبر اسلام اصلى و ايمانش به عيسى (عليه السلام ) تبعى باشد (زيرا بعد از اين كشف مى فهمد در زندگيش واجب بوده دين محمد (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) را پيروى كند كه دين ناسخ است ، نه دين عيسى را كه دين منسوخ است ).
پس آن پيامبرى كه اهل كتاب حقيقتا به او ايمان مى آورند و آن پيغمبر گواه برايشان است او رسول اسلام محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) است ، كه براى انسانهاى موجود بعد از بعثتش حجت بالغه حق است هر چند كه عيسى هم همين وضع را داشته و بين اين دو پيامبر منافاتى نيست و خبر ديگرى كه از نظرت مى گذرد تا حدودى خالى از ظهور در اين معنا نيست .
و در همان كتاب است كه ابن سنان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير آيه : (و ان من اهل الكتاب الا ليومنن به قبل موته و يوم القيمه يكون عليهم شهيدا) فرمود: ايمان اهل كتاب فقط در زمانى است كه به نبوت محمد (صلى اللّه عليه و آله ) ايمان بياورند.
و در همان كتاب از جابر از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه در معناى آيه شريفه : (و ان من اهل الكتاب الا ليومنن به قبل موته و يوم القيمه يكون عليهم شهيدا) فرمود: احدى از ميان همه اديان از اولين و آخرين نمى ميرد مگر آنكه رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله ) و اميرالمؤ منين را بر حق مى بيند (و حجت خدا بر او تمام مى شود).
مولف : ظهور اين روايت در اينكه مى خواهد يكى از مصاديق را بر كلى خود تطبيق كند بيشتر است علاوه بر اينكه اصلا معلوم نيست كه منظور امام اين بوده باشد كه آيه را تفسير و يا حتى تطبيق كند، چون احتمال دارد اين گفتار امام دنباله كلام ديگرى بوده كه امام پيرامون آيه ايراد فرموده و نظائر اين (تكه تكه شدن روايات ) بسيار است .
و باز در همان كتاب از مفضل بن عمر روايت كرده كه گفت : من از امام صادق (عليه السلام ) از معناى آيه : (و ان من اهل الكتاب الا ليومنن به قبل موته ) سوال كردم ، فرمود، اين آيه در خصوص ما اهل بيت نازل شده : مى فرمايد: احدى از فرزندان فاطمه نمى ميرد و از دنيا خارج نمى شود تا آنكه براى امام و به امامت او اقرار كند، همانطور كه فرزندان يعقوب براى يوسف اقرار كردند و گفتند: (تاللّه لقد آثرك اللّه علينا).
مولف : اين روايت از روايات آحاد است (كه جز در احك ام ، حجيت ندارد) علاوه بر اينكه سند آن ذكر نشده و در معناى آن روايات ديگرى در ذيل آيه شريفه : (ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه ومنهم مقتصد و منهم سابق بالخيرات باذن اللّه ، ذلك هو الفضل الكبير) وارد شده كه ان شاءاللّه بحث مفصلى در ذيل آن آيه پيرامون آن احاديث ايراد خواهيم كرد.
رواياتى در ذيل (انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين من بعده ) و درذيل (و رسلا لم نقصصهم عليك )
و نيز در آن كتاب در ذيل آيه : انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين من بعده ...) از زراره و حمران از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) آمده كه فرمودند: خداى تعالى به رسول گرامى خود مى فرمايد: من به تو وحى كردم همانطور كه به نوح و پيامبران بعد از او وحى كردم و در اين كلام خود فهماند كه همه وحى هائى كه تاكنون به سوى بشر فرستاده در حق آن جناب جمع نموده است .
مولف : ظاهرا مراد اين است كه هيچ حقيقتى كه از سنخ وحى باشد را از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) دريغ ننموده ، كه دريغ كردن از آن باعث شود راه خدا مختلف و دعوت انبيا متفاوت شود، منظور اين است كه نه اينكه خواسته باشد بفرمايد: هر چه كه خداى تعالى به هر پيغمبرى از پيغمبران گذشته وحى كرده ، با همان خصوصيات به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نيز وحى كرده است ، چون چنين چيزى معنا ندارد و نيز اين نيست كه خواسته باشد بفرمايد: آنچه بر تو نازل شده و بر تو وحى شده ، جامع همه شريعت هاى سابق است ، چون گفتار در آيه در زمينه افاده اين معنا نيست ، مويد معنائى كه ما براى حديث كرديم خبرى است كه اينك از نظر خواننده گرامى مى گذرد توجه فرمائيد.
و در كافى به سند خود از محمد بن سالم از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: خداى تعالى به رسول گرامى اسلام فرموده : (انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين من بعده ) و هر پيغمبرى را مامور كرد به اينكه راه و سنت او را پيروى كند.
و در تفسير عياشى از ثمالى از امام باقر (عليه السلام ) روايت آمده كه فرمود: بين آدم و بين نوح پيغمبرانى مخفى و علنى بوده اند و به همين جهت نام همه آنها در قرآن كريم نيامده ، تنها نام پيغمبرانى كه نبوتشان علنى بوده آمده است ، آيه شريفه : (و رسلا لم نقصصهم عليك و كلم اللّه موسى تكليما) به همين معنا نظر دارد و مى خواهد بفرمايد ما نام بعضى از پيغمبران را مانند بعضى ديگر علنى نكرديم .
مولف : اين روايت را كلينى ره نيز از على بن ابراهيم از پدرش از حسن بن محبوب از محمد بن فضيل از ابى حمزه از آن جناب نقل كرده و در نقل آن مرحوم چنين آمده : بعضى از انبياء نبوت خود را از مردم پنهان مى داشتند و به همين جهت نام آنها در قرآن مخفى مانده يعنى در قرآن ذكر نشده و بعضى نبوت خود را علنى مى داشتند و اينان همانهايند كه در قرآن نام شريفشان آمده ، آيه شريفه : (و رسلا قد قصصناهم عليك من قبل و رسلا لم نقصصهم عليك ) به همين معنا نظر دارد، مى فرمايد: من نام آنهائى كه نبوت خود را پنهان مى داشتند نبردم تنها نام انبيائى را بردم كه نبوتشان را علنى كردند (تا آخر حديث ).
و به هر حال منظور اين روايت اين است كه خداى عزّوجلّ نام آن دسته را كه نبوت خود را پنهان مى داشتند اصلا نبرده و داستانشان را در قرآن نياورده ، آنطور كه داستان انبياء علنى را آورده و نامشان را ذكر كرده و بعيد نيست كه جمله : مى فرمايد: (من نام آنهائى كه ...)، از كلام راوى بوده باشد.
و در تفسير عياشى از ابى حمره ثمالى روايت آمده كه گفت : من از امام باقر (عليه السلام ) شنيدم مى فرمود: ليكن خداى تعالى شهادت داده به آنچه كه در باره على بر تو نازل كرده ، به اينكه به علم خود نازل كرده و ملائكه نيز گواه بر اين نزولند (و كفى باللّه شهيدا).
مولف : اين معنا را قمى نيز در تفسير خود با ذكر سند از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده و اين مضمون از باب تطبيق كلى بر مصداق است نه اينكه آيه شريفه تنها در خصوص اين مصداق نازل شده باشد، مى خواهد بفرمايد: در قرآن كريم آياتى در باره ولايت على (عليه السلام ) نازل شده ، نه اينكه آيه شريفه در اصل : (انزل اليك فى على ) بوده و دشمنان على (عليه السلام ) در قرآن دست برده و جمله (فى على ) را انداخته باشند، و نيز منظور اين نيست كه بفرمايد: بعضى از قاريان آيه را به صورت : (انزل اليك فى على ) قرائت كرده اند. و نظير آن روايتى است كه كافى و تفسير عياشى از امام باقر نقل كردند و قمى در تفسير خود از امام صادق (عليه السلام ) آورده كه آيه : (ان الذين كفروا و ظلموا) را به اين صورت خوانده اند: (ان الذين كفروا و ظلموا آل محمد حقهم لم يكن اللّه ليغفرلهم ).
و نيز نظير آن روايتى است كه صاحب مجمع البيان در ذيل آيه : (قد جاءكم الرسول بالحق ) نقل كرده كه امام ابى جعفر فرموده : يعنى به ولايت كسى كه خدا امر به ولايت او كرده .
آيات 170 تا 175
170- يايها الناس قد جاءكم الرسول بالحق من ربكم فامنوا خيرا لكم و ان تكفروا فان لله ما فى السموت و الارض و كان اللّه عليما حكيما
171- يااهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم و لا تقولوا على اللّه الا الحق انماالمسيح عيسى ابن مريم رسول اللّه و كلمته القيها الى مريم و روح منه فامنوا بالله و رسله و لا تقولوا ثلاثة انتهوا خيرا لكم انما اللّه اله واحد سبحانه ان يكون له ولد له ما فى السموت و ما فى الارض و كفى باللّه وكيلا
172- لن يستنكف المسيح ان يكون عبدا لله و لا الملائكة المقربون و من يستنكف عن عبادته و يستكبر فسيحشرهم اليه جميعا
173- فاما الذين ءامنوا و عملوا الصالحات فيوفيهم اجورهم و يزيدهم من فضله و اما الذين استنكفوا و استكبروا فيعذبهم عذابا اليما و لا يجدون لهم من دون الله وليا و لا نصيرا
174- يايها الناس قد جاءكم برهان من ربكم و انزلنا اليكم نورا مبينا
175- فاما الذين ءامنوا باللّه و اعتصموا به فسيدخلهم فى رحمة منه و فضل و يهديهم اليه صراطا مستقيما
ترجمه آيات
هان اى مردم اين رسول كه راه حق را برايتان آورده از ناحيه پروردگارتان آورده ، پس به او ايمان آوريد، ايمانى كه شما را كنترل كند و در نتيجه سودتان بخشد و اگر كفران كنيد بدانيد كه آنچه در آسمانها و زمين است (كه از آن جمله خود شمائيد) ملك خدا است و علم و حكمت وصف خدا است (170).
هان اى اهل كتاب در دين خود غلو مكنيد و پيامبرتان را پسر خدا و خود را دوستان خدا مخوانيد و عليه خدا جز حق سخن مگوئيد، همانا مسيح عيسى بن مريم فرستاده خدا بود، فرمان ايجادى از او بود كه متوجه مريمش كرد (و وى را در رحم مريم ايجاد نمود) و روحى بود از خدا، پس به خدا و فرستادگان او ايمان آوريد و زنهار كه سخن از سه خدائى به زبان آريد، كه اگر از اين اعتقاد باطل دست برداريد، برا يتان خير است ، چون اللّه معبودى يكتا است ، منره است از اينكه فرزندى داشته باشد، آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است (كه مريم و مسيح هم از آنهايند) ملك خدا است و براى داشتن تكيه گاه ، خدا بس است (171).
خود مسيح از اينكه بنده اى براى خدا باشد هرگز استنكاف نداشت ، ملائكه مقرب نيز ابا ندارند. و هر كس از بندگى او استنكاف بورزد و خود را بزرگتر از آن بداند، كه بنده خدا باشد (چه بخواهد و چه نخواهد) خدا به زودى او و همه خلائق را نزد خود محشور مى كند(172).
اما كسانى كه ايمان آوردند و اعمال صالح كردند، پاداشهايشان را بطور كامل مى دهد و از فضل و كرم خود بيشتر هم مى دهد و اما آنهائى كه استنكاف و استكبار ورزيدند به عذابى دردناك شكنجه مى دهد و آنها غير از خدا يار و ياورى براى خود نخواهند يافت (173).
هان اى مردم آگاه باشيد كه از ناحيه پروردگارتان برايتان برهانى (و دينى مبرهن و مستدل ) آمد و مانورى آشكار به شما نازل كرديم (174).
پس كسانى كه به خدا ايمان آورده و به كمك او خود را از آلودگى ها حفظ كردند، خدا به زودى در رحمت ناگفتنى خود داخلشان مى سازد و به سوى خود (كه راه مستقيم هم همان راهى است كه به او منتهى شود) هدايت مى كند(175).
بيان آيات
بعد از آنكه از پيشنهاد اهل كتاب و درخواستشان مبنى بر اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) كتابى از آسمان برايشان نازل كند پاسـخشان داد و بيان كرد كه رسول او هر چه آورده به حق آورده و از ناحيه پروردگارش آورده و كتابى كه از ناحيه پروردگارش آورده ، حجتى است قاطع كه هيچ شكى و ترديدى در آن نيست ، اينك در اين آيات نتيجه گيرى كرده كه پس قرآن حق دارد تمامى بشر را دعوت كند به سوى رسول اسلام و كتاب او.
چون قبلا هم در ضمن بياناتى كه كرده اين معنا را روشن كرده بود كه تمامى رسولان و انبياى خدا (و از آن جمله نام عيسى را برد) سنتى واحد داشتند، سنتى كه اجزاء و اطرافش شبيه به هم است و آن عبارت است از سنت وحى از ناحيه خدا و از همين بيان نتيجه گرفته است صحت دعوت نصارا (كه اهل كتاب و وحى اند) را به اينكه در دين خود غلو نكنند و به ساير موحدين و مؤ منين ملحق شده ، در حق عيسى همان را بگويند كه خود آنان و ساير موحدين در حق ساير انبيا مى گويند و آن اين است كه همه انبياء بندگان خدا و فرستادگان او به سوى خلقند.
بدين جهت در اين آيات به اثبات صدق نبوت پيامبر اسلام نپرداخت ، چون قبلا در آيه : (انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين من بعده ...) از اين كار فارغ شده بود و در آيات مورد بحث به دعوت جميع بشر به ايمان به آن جناب پرداخت .
و سپس نصارا را دعوت كرد به اينكه در حق عيسى غلو نكنند و او را خدا نخوانند، زيرا اين معنا نيز ثانيا در ضمن آيات مذكور روشن شده بود.
و در آخر دعوت كرده به پيروى كتابش ، يعنى قرآن كريم كه آن نيز در آخر آيات گذشته روشن شده و در باره اش فرموده بود: (لكن اللّه يشهد بما انزل اليك انزله بعلمه ...)
يا ايها ا لناس قد جاءكم الرسول بالحق من ربكم فامنوا خيرا لكم ...
|
خطاب در اين آيه عمومى است و همه اهل كتاب و غير اهل كتاب را و يا به عبارت ديگر تمامى بشر را مورد خطاب قرار داده است و مضمون آن متفرع و نتيجه گيرى از بيانى است كه قبلا در باره اهل كتاب داشت و اگر خطاب را عمومى كرد براى اين بود كه نه شايستگان براى اين دعوت و براى ايمان به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) منحصر در اهل كتاب بودند و نه رسالت رسول خدا اختصاص به قومى خاص داشت .
جمله : (خيرالكم ) حال از ايمان است و اين حالى است كه لاينفك از ايمان است و معنايش اين است كه ايمان بياوريد در حالى كه لازمه ايمان آوردن و صفت لاينفك آن اين است كه براى شما خيراست .
با مالكيت مطلقه الهى ، كفر كافران چيزى را از ملك و سلطه خداى سبحان سلب نمیكند
(و ان تكفروا فان لله ما فى السموات و الارض ) يعنى اگر ايمان نياوريد و به نبوت آن جناب كفر بورزيد كفر شما نه چيزى به شما اضافه مى كند و نه چيزى از خداى تعالى كم مى كند، براى اينكه هر چيز از چيرهائى كه در آسمان و زمين است از آن خدا است ، پس اين محال است كه چيزى از ملك او از او سلب شده و از ملك او خارج شود، آرى در طبيعت هر چيزى كه در آسمانها و زمين است اين نوشته شده كه ملك خداى تعالى به تنهائى است و غير از خدا كسى در ملكيت آن شريك نيست ، پس موجود بودن هر چيز عينا همان مملوك بودنش است و با اين حال چگونه ممكن است چيزى با حفظ اينكه چيزى است از ملك او سلب شود، يعنى چيز باشد و ملك خداى تعالى نباشد؟.
آيه شريفه يكى از كلمات جامعه قرآن است كه هر چه انسان در تدبر آن باريك تر شود به لطافت بيشترى در معنايش پى مى برد و به وسعت عجيبى در تبيان و روشنگرى آن واقف مى شود.
آرى احاطه مالكيت خداى تعالى بر همه اشياء و آثار اشياء در مفهوم كفر و ايمان و طاعت و معصيت معانى لطيفى ايجاد مى كند و آنها را پر معنا مى سازد بنابراين خواننده عزيز بايد در اين ملكيت مطلقه و از هر جهت خدا هر چه مى تواند، بيشتر دقت كند تا معانى لطيف ترى از كفر و ايمان برايش كشف شود.
يا اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم و لا تقولوا على اللّه الا الحق ...
|
ظاهر اين خطاب (البته به قرينه اينكه در اين خطاب در باره مسيح (عليه السلام ) سخن گفته شده اين است كه مورد خطاب خصوص نصارا باشد نه عموم ا هل كتاب و اگر نصارا را به عنوان اهل كتاب (كه عنوانى است مشترك بين يهود و نصارا) مورد خطاب قرار داد، براى اشاره به اين حقيقت است كه نصارا بدان جهت كه اهل كتابند بايد از حدودى كه خداى تعالى نازل كرده و در كتب آسمانيش بيان فرموده تجاوز نكنند و يكى از آن حدود همين مساله مورد بحث است و آن اينكه در باره خداى تعالى به جز حق چيزى نگويند.
البته اين امكان نيز هست كه بگوئيم : خطاب متوجه يهود و نصارا هر دو است ، براى اينكه يهوديان نيز مانند نصارا در دين خود غلو كردند و در باره خداى تعالى سخنان غير حقى گفتند، همچنانكه قرآن يكى از سخنان يهود را حكايت كرده مى فرمايد: (و قالت اليهود عزيربن اللّه ).
و نيز فرموده : (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه ).
و نيز فرموده : (قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمه سواء بيننا و بينكم ...و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله ).
و بنابراين ، اينكه دنبال جمله مورد بحث فرمود: (انما المسيح عيسى ابن مريم رسول اللّه ...) در حقيقت از باب خصوصى كردن خطابى عمومى است تا تكليف خاص طائفه خاصى از مخاطبين را بيان كند.
البته اين احتمالى بيش نيست و ظاهر سياق كه دلالت مى كند بر اينكه جمله : (انما المسيح عيسى ابن مريم ...) تعليل جمله : (لا تغلوا فى دينكم ) است ، اين احتمال را بعيد مى سازد، براى اينكه لازمه تعليل بودن آن جمله اين است كه خطاب مخصوص به نصارا باشد و اگر هم كلمه مسيح مبارك را آورد و هم كلمه (عيسى ) را و هم نام مادرش مريم را، براى اين بود كه ديگر كسى پيدا نشود و كلام خداى را به معنائى ديگر معنا نكند و نيز براى اين بود كه كلام دليلى باشد بر اينكه عيسى يك انسان مخلوق بوده مثل هر انسانى ديگر كه از مادرى متولد مى شود و جمله :
(كلمه) و (روح) بودن عيسى (ع)
(و كلمته القيها الى مريم ) تفسيرى است براى معناى كلمه ، چون كلمه در اينجا همان كلمه (كن ) يعنى كلمه خلقت و ايجاد است كه اين كلمه وقتى بر مريم بتول يعنى بكر و دست نخورده القاء شده باردار بر عيسى روح اللّه گرديد با اينكه اسباب عادى از قبيل ازدواج و غيره در بين نبود.
آرى كلمه (كن ) چنين است كه (اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون ).
و بر اين حساب تمامى موجودات عالم كلمه خدايند، چيزى كه هست موجودات ديگر غير عيسى بن مريم اگر موجود مى شوند پاى اسباب عادى در موجود شدنشان در كار است و تنها موجودى كه در خلقتش سببى از اسباب عادى در موجود شدنشان در كار است و تنها موجودى كه در خلقتش سببى از اسباب عادى را فاقد بوده عيسى (عليه السلام ) است و به همين جهت در اين آيه مختص به اسم كلمه شده ، چون بعضى از سبب هاى عادى در ولادت او وجود نداشته است .
(و روح منه ) و مطابق آيه شريفه : (يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى ) روح از عالم امر است و عيسى (عليه السلام ) كلمه (كن ) خدا بود و چون كلمه (كن ) از عالم امر است پس عيسى روح نيز بود، ما در سابق يعنى در جلد سوم اين كتاب آنجا كه از خلقت عيسى بحث مى كرديم در باره اين آيه سخن گفتيم .
فامنوا باللّه و رسله و لا تقولوا ثلاثة انتهوا خيرا لكم ، انما اللّه اله واحد
|
حرف (فا) كه در اول اين جمله در آمده ، (فاء) تفريع است و مى فهماند مطلب نتيجه اى است كه از اول كلام گرفته مى شود،
چون گفتار در اول به وسيله جمله : (انما المسيح ) تعليل شده بود، از آن تعليل اين نتيجه را گرفته كه پس بايد به خدا و رسول او ايمان بياوريد و سخن از سه خدا مگوئيد و خلاصه كلام اينكه وقتى معلوم شد كه عيسى كلمه اللّه و روح خدا است ، بر شما واجب مى شود كه او را به همين عنوان بشناسيد و ايمانتان به او ايمان به خدا و به ربوبيت خدا و به رسولان خدا باشد كه يكى از آنان عيسى است و هرگز سخن از سه خدائى مگوئيد و اين ترك اعتقاد به سه خدا و يا ايمان به خدا و رسولانش در حالى است كه خير شما در آن است .
و منظور از كلمه : (ثلاثه ) سه اقنوم مسيحيت است (كه پايه اين كيش را تشكيل مى دهد) و آن عبارت از: پدر، پسر ، و روح القدس است و ما در تفسير آيات نازله در باره مسيح (عليه السلام ) در سوره آل عمران راجع به اقنوم هاى سه گانه بحث كرده ايم .
منزه بودن خداى سبحان از داشتن فرزند و نفى فرزند بودن عيسى (ع) براى خدا و الوهيت او
سبحانه ان يكون له ولد له ما فى السموات و ما فى الارض ...
|
كلمه (سبحان ) مفعول مطلق از فعل تسبيح است و على القاعده بعد از فعل مى آيد، ليكن در اينجا فعلش در تقدير است كه تقديرش (اسبحه سبحانه ) است و جمله : (ان يكون له ولد...) متعلق به همان فعل است و اگر كلمه سبحانه به صداى بالا آمده از اين بابت است كه حرف جرى در تقدير بر سر داشته و افتاده و قاعده چنين است كه هر جا عامل جر دهنده افتاد كلمه اى كه اگر آن نيفتاده بود مجرور خوانده مى شد، منصوب خوانده مى شود و تقدير كلام (اسبحه للتسبيح ) است يعنى براى تسبيح و تنزيه از اينكه داراى فرزندى باشد، و اين جمله ، جمله اى است معترضه كه به منظور تعظيم آورده شده و گر نه اصل كلام و بدون اين جمله معترضه چنين است : و (لا تقولوا ثلثه انتهوا خيرا لكم ، انما اللّه اله واحد، له ما فى السموات و ما فى الارض ...
و جمله : (له ما فى السموات و ما فى الارض ) جمله اى است حاليه و يا جمله اى است استينافى و از نو و به هر حال چه آن باشد و چه اين ، احتجاج و استدلالى است بر اينكه خداى سبحان فرزند ندارد، زيرا فرزند به هر جور كه فرض شود عبارت است از فردى كه ذاتش و صفاتش و آثار ذاتش شبيه به فردى باشد كه از آن فرد متولد شده و بعد از آنكه ثابت شد كه آنچه در آسمانها و در زمين است مملوك خدا است هم ذاتش و هم آثار ذاتش ، و روشن گرديد كه خداى تعالى قيوم بر هر چيزى است و قوام تمام كائنات به وجود او به تنهائى است ، ديگر فرض ندارد كه چيزى شبيه به او باشد، پس به همين دليل او فرزندى ندارد.
و چون مقام آيه مقام تعميم دادن به كل موجودات عالم و ما سواى خداى عزّوجلّ بود اين لازمه را در پى داشت كه جمله : (ما فى السموات و ما فى الارض ) يك تعبير كنايه اى باشد از آنچه غير خدا است ، چون خود آسمانها و زمين نيز داخل در اين استدلالند و استدلال منحصر به موجودات داخل آسمانها و زمين نيست هر چند كه از نظر تحت اللفظى آسمان و زمين جز موجودات داخل در آن دو نيست .
و چون مضمون آيه يعنى امر و نهيى ، كه در آن آمده هدايت عامه بشر به سوى خير بشر بود، خير دنيا و خير آخرتش ، لذا دنباله آيه فرمود: (و كفى باللّه وكيلا) يعنى خدا ولى همه شوون بشر است و مدبر امور شما انسانها است ، شما را به سوى آنچه خير شما در آن است هدايت وبه سوى صراط مستقيم ارشاد مى كند.
لن يستنكف المسيح ان يكون عبدالله و لا الملائكه المقربون
|
اين جمله احتجاجى ديگر بر فرزند نداشتن خداى تعالى و در نتيجه بر معبود نبودن مسيح (عليه السلام ) به قول مطلق است ، چه اينكه آن جناب براى خدا فرزندى فرض بشود و چه اينكه سومى از سه خدا دانسته شود، زيرا مسيح بنده خدا بود و ابدا از بندگى خدا عار و استنكاف نداشت و اين مطلبى است كه مسيحيان نيز آن را منكر نيستند، انجيل هائى هم كه به عنوان كتاب مقدس در دست ايشان است آن را انكار ندارد، بلكه صريح است در اينكه عيسى خدا را بندگى مى كرد و براى خدا نماز مى خواند و اگر خود او خدا بود ديگر معنا نداشت كه خداى كوچك يا به عبارت ديگر خداى پسر براى كسى عبادت كند، چون در اين صورت او نيز از سنخ خدا و معبود خلق بود و معنا ندارد كسى خودش را بپرستد و عبادت كند و يا يكى از دو خداى ديگر را بپرستد، چون بنا بر اقنوم هاى سه گانه وجود عيسى منطبق بر آن خدايان ديگر هست و ما، در مباحثى كه پيرامون مسيح داشتيم در اين باره بحث كرديم .
اين جمله گفتار را تعميم داده ، شامل ملائكه نيز مى كند، چون حجت مذكور عينا در ملائكه نيز جريان دارد، در نتيجه برهانى مى شود عليه كسانى چون مشركين عرب كه مى گفتند: ملائكه دختران خدايند، پس مى توان گفت : اين جمله استطرادى است ، يعنى چون جاى گفتنش بود از باب (الكلام يجر الكلام ) حرف ، حرف مى آورد در وسط آيه آمده است .
و اگر در اين آيه كه فرموده : (لن يستنكف المسيح ان يكون عبدالله و لا الملائكة المقربون )، از عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) تعبير كرد به مسيح و همچنين اگر ملائكه را توصيف كرد به مقربين ، براى اين بود كه اشاره اى هم به علت اين دو وصف كرده باشد، يعنى بفهماند اگر گفتيم : عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) از عبادت خدا استنكاف ندارد، براى اين بود كه او مسيح يعنى مبارك بود و اگر گفتيم : ملائكه هم استنكاف ندارند براى اين بود كه آنها مقرب درگاه خدايند و اگر احتمال آن مى رفت كه روزى مسيح از عبادت خدا استنكاف كند، خداى تعالى او را مبارك نمى كرد و همچنين ملائكه را به قرب خود راه نمى داد، علاوه بر اينكه در آيه شريفه : (وجيها فى الدنيا و الاخره و من المقربين )، مسيح به صفت مقرب نيز توصيف شده است .
و من يستنكف عن عبادته و يستكبر فسيحشر هم اليه جميعا ...
|
اين جمله حال است از مسيح و ملائكه و در عين حال كار تعليل را هم مى كند و چنين معنائى به كلام مى دهد كه : (چگونه ممكن است مسيح و ملائكه مقرب خدا از عبادت خدا استنكاف كنند در حالى كه كسانى كه از عبادت او استنكاف و استكبار مى كنند، چه از جن باشند و چه از انس و چه از ملائكه ، همه به زودى در پيشگاه او محشور مى شوند و او طبق اعمالى كه كرده اند جزايشان مى دهد و مسيح و ملائكه اين معنا را مى دانند و به آن ايمان دارند و از خداى تعالى و از چنان روزى پروا مى كنند.
دليل بر اينكه جمله : (و من يستنكف عن عبادته و يستكبر...) در معناى اين است كه مسيح و ملائكه به اين حقيقت آگاهند كه مستكبرين كيفر خواهند شد، اين است كه كلمه : (يستكبر) را دنبال كلمه (يستنكف ) آورد و اين را با آن مقيد كرد، چون استنكاف به تنهائى باعث سخط الهى نمى شود، زيرا استنكاف دو جور ممكن است باشد، يكى از نادانى و است ضعاف و ديگرى از استكبار، آن استنكافى باعث خشم و غضب الهى مى شود كه از باب استكبار باشد و مسيح و ملائكه اگر فرضا استنكاف بكنند از جهل و استضعاف نيست و جز از در استكبار نمى تواند باشد، چون آنان به مقام پروردگارشان آگاهند و به همين جهت مى بينيم در اول آيه نامى از استكبار نياورد و تنها به ذكر استنكاف اكتفا نموده و فرمود: (لن يستنكف المسيح ان يكون عبداللّه و لا الملائكه المقربون ) ولى در تعليل مطلب استكبار را هم آورد تا بفهماند! اگر در حق نامبردگان فرض استنكاف بشود، حتما از باب استكبار خواهد بود نه از در جهل و استضعاف .
كلمه (جميعا) در اين صدد است كه بفهماند همه خلائق - خوبشان و بدشان - را محشور مى كند تا در نتيجه زمينه براى تفصيلى كه بعدا مى آيد و مى فرمايد: (فاما الذين آمنوا و عملوا الصالحات ...) فراهم شود.
و لا يجدون من دون اللّه وليا و لا نصيرا
|
اگر در اين جمله متعرض اين نكته شد كه خلائق در روز حشر به غير از خدا ولى و ياورى ندارند، براى اين بود كه با عقيده باطل الوهيت مسيح و ملائكه مقابله كرده باشد.
معناى (برهان ) و مراد از برهان در: (قد جائكم برهان من ربكم )
يا ايها الناس قد جاءكم برهان من ربكم و انزلنا اليكم نورا مبين
|
راغب در كتاب خود (مفردات ) گفته است : كلمه : (برهان ) به معناى بيان دليل است و اين كلمه بر وزن (فعلان ) است مانند رجحان و ثنيان و بعضى از علماى ادب گفته اند : اين كلمه مصدر است و فعل (بره يبره ) از آن مشتق مى شود كه به معناى (روشن شد و روشن مى شود) است اين بود گفتار راغب .
پس بر اين حساب اين كلمه در هر حال مصدر است ولى بسا مى شود كه در معناى فاعل استعمال مى شود و اين وقتى است كه خود دليل و حجت را برهان بخوانند، يعنى روشن كننده .
و مراد از نور، چيزى به جز قرآن نمى تواند باشد، چون در باره اش فرموده : و (انزلنا اليكم نورا)، ممكن هم هست مراد ازبرهان نيز قرآن باشد و اين دو جمله بنابراين موكد يكديگرند.
اين احتمال هم هست كه مراد از كلمه (برهان ) رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) باشد، مويد اين احتمال اين است كه جمله در ذيل آياتى واقع شده كه بيانگر صدق رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله ) در رسالتش مى باشد و مويد ديگرش اين است كه قرآن از ناحيه خداى تعالى نازل شده (و نمى شود گفت : قرآن نزد شما آمده ) و مويد سومش اين است كه آيه شريفه مورد بحث ، نتيجه گيرى از آن آيات است و باز مويد ديگر آن جمله : (و اعتصموابه ) در آيه بعد است ، چون در سوره آل عمران در تفسير آيه : (و من يعتصم باللّه فقد هدى الى صراط مستقيم ) گفتيم : كه مراد از اعتصام ، تمسك به كتاب خدا و پيروى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است .
فاما الذين آمنوا باللّه و اعتصموا به ...
|
اين جمله ثواب كسانى را بيان مى كند كه برهان پروردگار خود را و نور نازل از ناحيه او را پيروى كرده اند.
و اين آيه چنين مى نمايد كه از آيه قبلى انتزاع و نتيجه گيرى شده است ، چون آيه قبلى هم ثواب كسانى را بيان مى كرد كه ايمان آورده ، عمل صالح مى كنند و مى فرمود: (فاما الذين آمنوا و عملوا الصالحات فيوفيهم اجورهم و يزيدهم من فضله ) و شايد به همين جهت بوده كه در اينجاكيفر كسانى را كه از پيروى برهان و نور تخلف مى كنند بيان نكرد، چون اين آيه ، خود، همان مضمون آيه قبل را دارد و با اين حال ديگر حاجتى نبود كه وضع متخلفين وآنها كه استنكاف و استكبار مى ورزند را دوباره تكرار كند، چون در اينجا فهماند جزاى پيروان اينجا، جزاى پيروان آنجا است و در اين ميان به جز دو طائفه وجود ندارد يا پيرو و يا متخلف .
و بر اين اساس جمله : (فسيدخلهم فى رحمة منه ) در مقابل جمله : (فيوفيهم اجورهم ) است كه همانا بهشت باشد و نيز در اين آيه جمله : (وفضل ) در مقابل جمله : (و يزيدهم من فضله ) در آن آيه است و اما جمله : (و يهديهم اليه صراطا مستقيما)، در حقيقت يكى از آثار اعتصام به خداى تعالى است كه در سوره آل عمران نيز ذكرش آمده و فرموده بود: (و من يعتصم باللّه فقد هدى الى صراط مستقيم ).
آيه 176 نساء
176- يستفتونك قل اللّه يفتيكم فى الكلالة ان امروا هلك ليس له ولد و له اخت فلها نصف ما ترك و هو يرئها ان لم يكن لها ولد فان كانتا اثنتين فلهما الثلثان مما ترك و ان كانوا اخوة رجالا و نساء فللذكر مثل حظ الانثيين يبين اللّه لكم ان تضلوا و اللّه بكل شىء عليم
ترجمه آيه
از تو مساله ارث خويشاوندان را مى پرسند، بگو خدا در باره كلاله چنين پاسـختان مى دهد، كه اگر مردى از دنيا رفت و هيچ فرزند ندارد، تنها خواهرى دارد، نصف اموالش از آن وى است ، همچنانكه اگر خواهر مى مرد و فرزند نداشت ارثش به او مى رسيد، حال اگر وارث برادر دو خواهر بودند، دو ثلث از اموال وى به آنان مى رسد، و اگر وارث ميت خواهر و برادرند، برادران هر يك به قدر دو خواهر مى برند، خدا براى شما بيان مى كند تا گمراه نشويد، و خدا به هر چيزى دانا است (176).
بيان آيه
از اين آيه شريفه سهام و يا به عبارتى فريضه هاى كلاله يعنى خويشاوندان پدرى و مادرى و يا پدرى تنها را بطورى كه سنت آن را تفسير كرده بيان مى كند، همچنانكه بر حسب بيان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آيه اول سوره سهام كلاله مادرى را بيان مى كرد، دليل بر اين معنا اين است كه سهام و فريضه هائى كه در اينجا آمده بيشتر از سهامى است كه در آنجا آمده و از اين آيات استفاده مى شود كه سهام مردان از سهام زنان بيشتر است .
يستفتونك قل اللّه يفتيكم فى الكلاله ،ان امرو هلك ليس له ولد...
|
در سابق معناى (استفتاء) و (افتاء) و معناى (كلاله ) گذشت .
و اينكه فرموده : (ليس له ولد) از ظاهرش بر مى آيد كه مراد از ولد اعم از مرد و زن (پسر و دختر) است ، چون كلمه (ولد) وقتى مطلق ذكر شود شامل هر دو طائفه مى شود.
و در مجمع البيان گفته : بنابراين معناى اين جمله اين است كه كسى از دنيا برود، و فرزند و پدر نداشته باشد، و اگر پدر را هم در تقدير گرفتيم به دليل اجماع بود، اين بود گفتار صاحب مجمع ، و اگر يكى از پدر و يا مادر وجود داشته باشد هرگز آيه شريفه سهم او را ناگفته نمى گذاشت ، پس معلوم مى شود فرض آيه شريفه در جائى است كه مرده نه پدرى از خود به جاى گذاشته و نه مادرى.
و اينكه فرمود: (و له اخت فلها نصف ما ترك و هو يرئها ان لم يكن لها ولد)، بيانگر دو سهم است ، يكى سهم خواهر از برادر مرده اش ، و ديگرى سهم برادر از خواهر مرده اش ، و از اينجا روشن مى شود كه سهم خواهر از خواهر و سهم برادر از برادر چقدر است ، چون اگر اين دو فرض اخير سهم و فريضه جداگانه اى مى داشتند، در آيه شريفه بيان مى كرد.
علاوه بر اينكه جمله : (و هو يرئها) در معناى اين است كه فرموده باشد اگر قضيه به عكس شد،يعنى زنى از دنيا رفت و اولاد نداشت و تنها برادر يا خواهرى داشت ، همه ارث او را مى برد، از اين هم كه بگذريم در جمله : (فان كانتا اثنتين فلهما الثلثان مما ترك ، و ان كانوا اخوة رجالا و نساء فللذكر مثل حظ الانثيين )، (حظ) دو انثى همان حظ دو خواهر است ، و سهم اخوه در اين دو صورت مقيد نشده به اينكه ميت مرد باشد يا زن ، پس مرد بودن ميت و زن بودنش دخالتى در سهام ندارد.
و چيزى كه در آيه شريفه به آن تصريح شده چهار صورت است ، يكى سهم خواهرى است كه تنها وارث ميت ب اشد، دوم سهم برادرى كه او نيز تنها وارث باشد، سوم سهم دو خواهر، و چهارم سهم خواهر و برادرى كه هر دو طائفه وارث ميت باشند، و حكم بقيه فرضيه هائى كه هست از اين چهار فرض معلوم مى شود، نظير موردى كه ميت تنها دو برادر داشته باشد، كه آن دو برادر همه اموال او را ارث مى برند، و بين خود بطور مساوى تقسيم مى كنند، اين حكم را از صورت دوم استفاده مى كنيم ، كه فرمود اگر وارث يك برادر باشد همه اموال را مى برد.
و باز نظير موردى كه ميت يك برادر و يك خواهر داشته باشد، چون كلمه (اخوه ) بر اين فرض نيز صادق است ، كه بيانش در اول سوره گذشت ، علاوه بر اينكه سنت ، حكم همه اين فرضيه ها را بيان كرده .
و سهامى كه در اين آيه ذكر شده مختص آن موردى است كه خويشاوندان مانند كلاله پدرى تنها يا كلاله پدر و مادرى تنها وجود داشته باشند، و اگر هر دو طائفه باشند، مثل اينكه كسى از دنيا برود خواهرى پدر و مادرى ، و خواهرى پدرى داشته باشد، خواهر پدرى ارث نمى برد، كه بيان حكم اين صورت در تفسير آيات اول سوره گذشت .
يبين اللّه لكم ان تضلوا...
|
يعنى خداى تعالى براى شما بيان مى كند (مخافة ان تضلوا تا مبادا گمراه شويد)، و يا (لئلا تضلوا تا گمراه نشويد) و اينطور سخن گفتن در عرب شايع است ، از آن جمله عمرو بن كلثوم يكى از شعراى عرب گفته : (فعجلنا القرى ان تشتمونا) يعنى ما در پذيرائى از شما عجله كرديم از ترس اينكه مبادا ما را شماتت كنيد.
بحث روايتى (در ذيل آيه شريفه مربوط به سهام ارث خويشاوندان ابوين يا پدرى)
در مجمع البيان از جابربن عبداللّه انصارى روايت كرده كه گفت : من بيمار شدم ، در حالى كه نه خواهر - و يا هفت خواهر - داشتم ، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به عيادتم آمد، و به صورتم دميد، حالم جا آمد، عرضه داشتم : يا رسول اللّه اجازه مى دهى براى خواهرانم وصيت كنم كه دو ثلث اموالم رابه آنان بدهند؟ فرمود: از اين بهتر، عرضه داشتم : قسمتى از اموالم چطور؟ فرمود: از اين بهتر، و بعد از آن مرا به حال خود گذاشت و رفت ، و چيزى نگذشت كه برگشت و فرمود: اى جابر من چنان مى بينم كه تو با اين بيمارى از دنيا نمى روى ولى خداى تعالى در باره سهم خواهرانت آيه اى نازل كرد، و سهم آنان را دو ثلث معين نمود، اهل حديث گفته اند: جابر همواره مى گفته كه اين آيه در باره من نازل شده .
مولف : قريب به اين مضمون را سيوطى در درالمنثور از جابر روايت كرده .
و در درالمنثور است كه ابن ابى شيبه ، و بخارى ، و مسلم ، و ترمذى ، و نسائى و ابن ضريس ، و ابن جرير، و ابن منذر، و بيهقى (در كتاب دلائل )، همگى از براء روايت كرده اند كه گفت : آخرين سوره اى كه يكجا و بطور كامل نازل شد سوره برائت بود، و آخرين آيه اى كه به عنوان خاتمه سوره اى نازل شد آيه آخر سوره نسا بود كه مى فرمايد: (يستفتونك قل اللّه يفتيكم فى الكلاله ).
مولف : در همان كتاب رواياتى چند از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و صحابه آورده كه آيه مورد بحث را آيه صيف - تابستان - مى ناميدند، و در مجمع در توجيه اين نامگذارى گفته علت آن اين بود كه در باره كلاله دو آيه نازل شد، يكى در زمستان و يكى در تابستان ، آنكه در زمستان نازل شد آيه اول سوره نساء بود، و آن ديگرى آيه آخر سوره .
و در همان كتاب است كه ابوالشيخ در كتاب (الفرائض ) از براء ر وايت كرده كه گفت : شخصى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) پرسيد: كلاله چه كسانند ؟ فرمود: غير از فرزند و پدر بقيه كلاله اند.
و قمى در تفسير خود گفته : پدرم از ابن ابى عمير از ابن اذينه از بكير از امام باقر (عليه السلام ) برايم روايت كرد كه گفت : اگر مردى از دنيا برود، و تنها يك خواهر داشته باشد نصف اموال او را ارث مى برد، به دليل همين آيه ، همچنانكه اگر يك دختر داشته باشد نصف مى برد، و نصف ديگر اموال را نيز از باب رحم به او مى دهند، البته اين در صورتى است كه ميت وارثى نزديك تر از او نداشته باشد.
حال اگر بجاى يك خواهر يك برادر داشته باشد او همه ارث را مى برد، همچنانكه خداى تعالى فرمود: (و هو يرثها ان لم يكن لها ولد) و اگر وارث او دو خواهر باشند دو ثلث را بدليل اين آيه مى برند و يك ثلث باقى را از باب رحم به او مى دهند و اگر وارث ميت برادر و يا خواهر باشند برادران دو برابر خواهران مى برند و همه اينها در صورتى است كه ميت فرزند و پدر و مادر و يا همسر نداشته باشد.
مولف : عياشى در تفسير خود ذيل اين روايت چند روايت از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده .
و در تفسير عياشى از بكير روايت كرده كه گفت : مردى وارد شد بر امام باقر (عليه السلام ) و از زنى پرسيد كه از دنيا رفته ، و شوهرش و خواهران مادرى و يك خواهر پدرى را به جاى گذاشته ، حضرت فرمود: شوهرش نصف مى برد، كه از شش دانگ سه دانگ است ، و خواهران مادرى ثلث مى برند كه دو سهم باشد و خواهر پدرى يك سهم مى برد جمعا مى شود شش دانگ .
آن مرد عرضه داشت : يا ابا جعفر نظريه زيد و ابن مسعود و عامه و قاضيان غير اين است ، آنها مى گويند: خواهر پدرى و مادرى سه سهم از شش سهم را مى برند، سه سهم ديگر را شوهر (چون قائل به عول يعنى خرد شدن سهام ارث كه شرح آن در كتب فقه آمده هستند) لذا سهام از مخرج شش به مخرج هشت مبدل مى شود تا خواهران مادرى هم دو ثلث خود را ببرند امام باقر (عليه السلام ) فرمود: به چه دليل اينطور نظر دادند؟ آن مرد گفت به اين دليل كه خداى تعالى فرموده : (و له اخت فلها نصف ما ترك ) حضرت فرمود: اگر شما به دستور خداى تعالى استدلال مى كنيد چرا سهم برادر را كم كرديد؟ با اينكه خداى تعالى سهم خواهر را نصف نام برده ، و سهم برادر را كل مال دانسته ، با اينكه كل مال بيش از نصف مال است ، و خداى تعالى در باره خواهر فرموده : (فلهاالنصف ) و در خصوص برادر فرموده : (و هو يرئها)، يعنى همه مال را مى برد (ان لم يكن لها ولد)، اگر خواهر فرزند نداشته باشد، بنابراين شما در بعضى از فرضيه هايتان به كسى كه خدا همه مال را به او داد هيچ چيزى نمى دهيد و به كسى كه خداى تعالى نصف داده همه مال را مى دهيد.
و در درالمنثور است كه عبدالرزاق ، و ابن منذر، و حاكم ، و بيهقى از ابن عباس روايت كرده اند كه شخصى از وى راجع به مردى پرسيد كه از دنيا رفته و يك دختر و يك خواهر پدر و مادرى از خود بجاى گذاشته ، ابن عباس گفت دختر نصف ارث را مى برد ، و خواهر هيچ سهمى ندارد، و آنچه باقى مى ماند براى عصبه (اقرباى پدرى ) ميت است ، شخصى اعتراض كرد كه عبداللّه عمر سهم خواهر را نصف قرار داده ، ابن عباس گفت شما بهتر مى دانيد يا خداى تعالى ؟ خداى تعالى فرموده : (اگر مردى از دنيا رفت و فرزندى نداشت و يك خواهر داشت نصف ارث از آن او است ) و شما مى گوئيد: نصف از آن او است هر چند كه ميت فرزند داشته باشد.
مولف : و در معانى قبلى رواياتى ديگر هست .