آيات 85 تا 91 نساء

 

 85- من يشفع شفاعة حسنة يكن له نصيب منها و من يشفع شفعة سيئة يكن له كفل منها و كان اللّه على كل شى ء مقيتا

 86- و اذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها او ردوها ان اللّه كان على كل شىء حسيبا

 87- اللّه لا اله الا هو ليجمعنكم الى يوم القيمه لا ريب فيه و من اصدق من اللّه حديثا

 88- فما لكم فى المنافقين فئتين و اللّه اركسهم بما كسبوا ا تريدون ان تهدوا من اضل اللّه و من يضلل اللّه فلن تجد له سبيلا

 89- ودّوا لو تكفرون كما كفروا فتكونون سواء فلا تتخذوا منهم اولياء حتى يهاجروا فى سبيل اللّه فان تولوا فخذوهم و اقتلوهم حيث وجدتموهم و لا تتخذوا منهم وليا و لا نصيرا

 90- الا الذين يصلون الى قوم بينكم و بينهم ميثاق او جاؤ كم حصرت صدورهم ان يقاتلوكم او يقتلوا قومهم و لو شاء اللّه لسلطهم عليكم فلقاتلوكم فان اعتزلوكم فلم يقتلوكم و القوا اليكم السلم فما جعل اللّه لكم عليهم سبيلا

 91- ستجدون آخرين يريدون ان يامنوكم و يامنوا قومهم كل ما ردوا الى الفتنه اركسوا فيها فان لم يعتزلوكم و يلقوا اليكم السلم و يكفوا ايديهم فخذوهم و اقتلوهم حيث ثقفتموهم و اولئكم جعلنا لكم عليهم سلطانا مبينا

ترجمه آيات

هر كس وساطت و شفاعتى نيكو كند وى را از آن بهره اى باشد و هر كس وساطت بدى كند وى را نيز از آن سهمى باشد و خدا بر همه چيز مقتدر است (85)

چون به شما درودى گويند در پاسخ درودى بهتر از آن گوئيد و يا حداقل همان را باز گوئيد كه خدا بر هر چيز براى حسابگرى ناظر است (86)

اللّه كه جز او معبودى نيست بطور قطع شما انسانها را كه نسل به نسل تا قيامت پديد مى آئيد در قيامت كه شكّى در آن نيست ، گرد مى آورد و كيست كه در گفتار از خدا راستگوتر باشد؟ (87)

حال كه معلوم شد عذاب مرتكبين بد، شامل شفيع بد هم مى شود، پس چرا درباره منافقان كه خدا به علّت اعمالى كه كرده اند سرنگونشان كرده ، دو گروه شديد مگر مى خواهيد كسى را كه خدا گمراهش كرده ، هدايت كنيد با اينكه آن كس كه خدا گمراه كند راهى برايش نخواهى يافت (88)

آنها دوست دارند شما نيز كافر شويد همچنانكه خودشان كافر شدند و در نتيجه مثل هم باشيد، پس زنهار كه از آنان به هيچ وجه دوست مگيريد تا آنكه در راه خدا هجرت كنند، پس اگر از قبول دعوت خدا اعراض كردند، آنان را هر جا يافتيد بگيريد و بكشيد، نه از آنان دوست بگيريد و نه ياور (89)

مگر آن افراد و اقوامى كه با قومى پيمان دارند، كه بين شما و آن قوم پيمان صلح برقرار باشد و يا با شما سر جنگ نداشته باشند و توان جنگ با قوم خود را نيز ندارند و اگر خدا مى خواست بر شما تسلّطشان مى داد و با شما پيكار مى كردند، اگر اينان از شما كناره گرفتند، نه با شما شدند و نه با دشمن شما، و اطاعت و تسليم عرضه كردند، خدا براى شما عليه آنها تسلّطى نگذاشته (90)

چيزى نخواهد گذشت كه به مردمى ديگر بر مى خوريد كه مى خواهند هم شما را از شرّ خود ايمن سازند و هم قوم خود را، ولى وقتى به سوى فتنه كشانده شوند، با سر، در آن مى افتند، پس اگر از شما كناره نكردند و اطاعت عرضه نداشتند و دست از دشمنى باز نگرفتند، هر جا كه آنها را يافتيد بگيريد و بكشيدشان كه ما شما را بر آنها تسلّطى آشكارا داده ايم (91)

بيان آيات

اين آيات متّصل به آيات قبل است و اتّصالش از اين جهت است كه همه اين هفت آيه يعنى آيات 91 - 85 درباره امر قتال با طائفه اى از مشركين يعنى مشركين دو چهره و منافق سخن مى گويد. و اگر در اين آيات دقّت شود روشن مى گردد كه درباره كسانى از مشركين نازل شده كه چون به مسلمانان بر مى خوردند اظهار ايمان مى كردند و چون به محل خود برمى گشتند

با مشركين در شرك آنان شركت مى نمودند و در نتيجه درباره جنگيدن با آنان دچار ترديد مى شدند، مسلمانان نيز درباره قتال با اينگونه افراد مردّد بودند و نظرهايشان مختلف بود، يكى مى گفت به نظر من بايد با اينها قتال كرد (چون در دعوى ايمان دروغ مى گويند)، ديگرى مخالفت مى كرد كه زنهار دست به چنين كارى نزنيد و براى آن افراد دوچهره به خاطر همينكه تظاهر به ايمان داشتند شفاعت مى كرد، خداى سبحان در اين آيات فرمان داده كه بايد يا مهاجرت كنند و يا قتال و مؤ منين را از اينكه در حقّ آنان شفاعت كنند بر حذر مى دارد.

ملحق به اين طائفه قومى ديگر و ديگرند كه در اين آيات به آنان فرمان مى دهد بايد يا تسليم شوند و يا آماده جنگ گردند، چون در اين آيات سخن صلح رفته و به عنوان برائت استهلال . دو جمله در دو آيه آورده : يكى بيانگر حال شفاعت و ديگرى بيانگر حال تحيّت.

نهى از شفاعت و وساطت در كار بد (وساطت براى منافقين )

 

من يشفع شفاعة حسنة يكن له نصيب منها...

كلمه (نصيب ) و كلمه (كفل ) هر دو به يك معنا است . و چون شفاعت نوعى وساطت براى ترميم نقيصه و يا حيازت و به دست آمدن مزيّتى و يا چيزى نظير اينها است ، در حقيقت نوعى سببيّت براى اصلاح شاءنى از شؤ ون زندگى دارد و به همين جهت هر ثواب و عقابى كه در خود آن شاءن هست سهمى هم در اين وساطت و شفاعت خواهد بود، حال تا وساطت چه مقدار در تحقّق آن شاءن دخالت داشته است و اين سهم از ثواب و عقاب هدف مشترك شفيع و مشفوع له : (كسى كه شفيع به خاطر او شفاعت مى كند) مى باشد، پس شفيع نصيبى از خير و شر دارد و به همين جهت است كه در جمله مورد بحث مى فرمايد: (من يشفع شفاعة ...)

و اين حقيقت را به عنوان تذكّر به مؤ منين خاطرنشان فرموده ، تا بدانند شفاعت بدون اثر نيست و در هر كارى شفاعت نكنند، و آنجا كه لازم است شفاعت بكنند، مثلا در شرّ و فساد كه هدف منافقين است وساطت نكنند، (چه منافقين از مشركين و چه منافقين از غير مشركين )، مخصوصا درباره منافقين از مشركين كه مى خواهند به قتال نروند شفاعت نكنند، چون ترك فساد را ولو كم و از رشد آن جلوگيرى نكردن و اجازه آن دادن كه فساد نموّ كند و بزرگ شود، خود فسادى است كه به آسانى نمى توان از بينش برد، فسادى كه مستلزم هلاكت حرث و نسل است .

پس مى توان گفت : آيه شريفه در معناى نهى از شفاعت در كار بد است ، يعنى شفاعت اهل ظلم و طغيان و نفاق و شرك است ، زيرا اين طوائف ، مفسدين در ارض هستند و نبايد در كار آنان وساطت كرد.

و اذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها...

اين جمله امر به تحيت است ، در مقابل تحيتى كه ديگران به انسان مى دهند، مى فرمايد: در پاسخ تحيت ديگران ، تحيتى به مثل آن و يا بهتر از آن بدهيد. و اين حكمى است عمومى ، تمامى تحيت ها را شامل مى شود، چيزى كه هست مورد آيات محل بحث ما به شهادت آيات بعد تحيت سلام و صلحى است كه مسلمانان دريافت مى كنند.

اللّه لا اله الا هو ليجمعنكم ...

معناى آيه شريفه روشن است ، واين آيه به منزله تعليلى است براى مضمونى كه دو آيه قبل متضمن آن بود، كانه فرموده :(تكليفى كه خداى تعالى در امر شفاعت حسنه و سيئة به شما كرده بگيريد و آن را انجام دهيد، و تحيت هر كسى كه به شما تحيت مى دهد با رد و اعراض باطل نكنيد) زيرا پيش روى شما روزى است كه خداى سبحان همه شما را در آن جمع كند، و شما را جزاء مى دهد، اگر دعوتش را بپذيريد، جزاى خير و اگر رد كنيد كيفر مى دهد.

فما لكم فى المنافقين فئتين و اللّه اركسهم ...

كلمه (فئه ) به معناى طائفه است و كلمه (اركاس ) كه مصدر باب افعال است به معناى رد است .

گمراهى منافقين مستند به خدا است و با شفاعت و دلسوزى هدايت نمى شوند

و اين آيه با مضمونى كه دارد نه متفرع بر زمينه چينى قبل يعنى جمله :(من يشفع شفاعة ) است و معناى آيه اين است كه وقتى شفاعت ناپسند سهمى از بدى و زشتى خود را به واسطه و شفيع مى دهد، پس اى مؤ منين شما را چه مى شود كه درباره منافقين دو دسته شده ايد و دو حزب تشكيل داده ايد ؟ يكى مى گويد: بايد با آنان جنگ كرد، ديگرى در مقام شفاعت بر مى آيد كه زنهار با آنان جنگ مكنيد، اين دسته از شجره فسادى كه با رشد منافقين رشد مى كنداغماض مى كنند و آيا مى خواهند اين منافقين را كه بعد از بيرون شدن از ضلالت يعنى بعد از مسلمان شدن دوباره به سزاى گناهانى كه كردند به طرف ضلالتشان برگردانيده ،به راه خدا برگردانند ؟ آيا مى خواهند با شفاعت خود كسانى را هدايت كنند كه خداى تعالى گمراهشان كرده ؟ با اينكه وقتى خدا كسى را گمراه كرد ديگر راهى به سوى هدايت ندارد.

و من يضلل اللّه فلن تجد له سبيلا

در اين جمله التفاتى از خطاب به مؤ منين (فما لكم ) به خطاب به رسول اللّه (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) (لن تجد له ) بكار رفته ، قبلا مى فرمود:(شما مؤ منين را چه شده كه در باره منافقين دو دسته شده ايد)؟ و در اينجا مى فرمايد:( تو اى پيامبر براى منافقين راهى به سوى هدايت نمى يابى )واين التفات اشاره است به اينكه آن مؤ منين كه براى منافقان شفاعت مى كنند حقيقت را نمى فهمند و به همين جهت كلام خود را به آنان نمى گويم ، چون اگر آنها فهم حقيقت اين كلام را داشتند، در حق منافقين شفاعت نه مى كردند، به همين جهت از گفتگوى با آنان اعراض كردم و روى سخن به كسى نمودم كه مطلب نزد او واضح است و آن پيامبر است .

ودوا لو تكفرون كما كفروا فتكونون سواء...

اين آيه شريفه به منزله بيان است براى جمله :( واللّه اركسهم بما كسبوا اتريدون ان تهدوا من اضل اللّه ) و معناى آن اين است كه چگونه مى خواهيد آنان را كه خداى تعالى گمراهشان كرده ، هدايت كنيد ؟ و حال آنكه علاوه بر اينكه خدا گمراهشان كرده و شما نمى توانيد آنان را هدايت كنيد، آنها مى خواهند شما را به طرف خود بكشند، دوست دارند شما و ايشان در كفر مساوى باشيد سپس ‍ مسلمانان را نهى مى كند ازاينكه با كفار دوستى كنند، مگر آنكه آن كفار دست از كفر برداشته به سوى اسلام هجرت كنند، پس اگر از اين كار روى گرداندند ديگر وظيفه اى جز اين نداريد كه آنان را هر جا يافتيد دستگير نموده و به قتل برسانيد، و ديگر از ولايت و نصرت آنها اجتناب كنند و اينكه فرمود:(واگر روى گرداندند...) دلالت دارد بر اينكه مؤ منين موظف شده بودند دوستان مشرك خود را وادار به مهاجرت نمايند، اگر اجابت كردن به دوستى خود با آنان ادامه دهند، و اگر اجابت نكردند به قتلشان برسانند.

الا الذين يصلون الى قوم بينكم و بينهم ميثاق او جاوكم حصرت صدورهم ...

اين آيه شريفه استثنائى است از حكمى كه در جمله : ( فان تولوا فخذوهم و اقتلوهم ) ، مى باشد و در آن دو طائفه را از حكم دستگير كردن و كشتن مشركين استثنا كرده ، يكى آن مشركينى كه بين آنان و بين بعضى از اقوام كه با مسلمانان پيمان صلح دارند رابطه اى باشد ، كه آن دو را به هم وصل كرده باشد، مثلا بين آن مشركين و بين آن اقوام سوگندى و چيزى نظير آن بر قرار باشد كه هر يك از دو طائفه مورد حمله قرار گرفت ديگرى ياريش كند و طائفه دوم آن مشركينى بوده اند كه نه ميل داشتند با مسلمانان قتال كنند و نه نيروى آن داشته اند كه با مشركين قوم خود بجنگند و يا عوامل ديگرى در كارشان دخالت داشته و وادارشان كرده خود را به كنارى بكشند و به مسلمانان اعلام كنند كه ما نه عليه شمائيم و نه له شما، نه به ضرر شما و نه به نفع شما.

پس اين دو طائفه از حكم مذكور در آيه قبل استثناء شده اند. و معناى اينكه فرمود:(حصرت صدورهم ...) اين است كه سينه هايشان از جنگيدن با شما مسلمانان تنگى مى كند و خلاصه هيچ ميلى به اين كار ندارند.

ستجدون آخرين ...

در اين جمله خبر مى دهد به اينكه به زودى قومى ديگر با شما مواجه مى شوند كه چه بسا شبيه به طائفه دوم از آن دو طائفه استثناء شده باشند، چون اين قوم مى خواهند هم به شما امنيت بدهند و هم به قوم خودشان ، چيزى كه هست خداى سبحان خبر مى دهد به اينكه اين قوم منافقند و هيچ اعتبار و تامينى در وعده هاى آنان و ادعاى بى طرفيشان نيست . و به همين جهت دو جمله شرطيه اى كه در حق آن دو طائفه ديگر به نحو اثبات آورده ، فرموده بود:( فان اعتزلوكم فلم يقاتلوكم و القوا اليكم السلم ) را مبدل كرد به شرط منفى و فرمود: ( فان لم يعتزلوكم و يلقوا اليكم السلم و يكفوا ايديهم ...) و همين تبديل سياق از مثبت به منفى هشدارى است به مؤ منين بر اينكه از دين قوم سوم بر حذر باشند و معناى آيه روشن است .

گفتارى در معناى تحيت (اشاره به ريشه استكبارى داشتن تحيات در اقوام و امم غيراسلامى و توضيح و تشريح معناى كلمه (سلام ) كه تحيت مسلمين است )

امت ها و اقوام با همه اختلافى كه از حيث تمدن و توحش تقدم و تاخر دارند در اين جهت اختلافى ندارند كه هر يك در مجتمع خود تحيتى دارند، كه هنگام برخورد با يكديگر آن درود و تحيت رادر بين خود رد و بدل مى كنند، حال يا آن تحيت عبارت است از اشاره به سر و يا دست و يا برداشتن كلاه و يا چيز ديگر، كه البته اختلاف عوامل در اين اختلاف بى تاثير نيست .

و اما اگر خواننده عزيز، در اين تحيت ها كه در بين امت ها به اشكال مختلف دائر است دقت كند، خواهد ديد كه همه آنها به نوعى خضوع و خوارى و تذلل اشاره دارد، تذللى كه زير دست در برابر ما فوق خود و مطيع در برابر مطاعش و برده در برابر مولايش ، اظهار مى دارد و سخن كوتاه اينكه تحيت كاشف از يك رسم طاغوتى و استكبار است كه همواره در بين امتها در دوره هاى توحش و غير آن رائج بوده ، هر چند كه در هر دوره و در هر نقطه و در هر امتى شكلى بخصوص داشته ، و به هم ين جهت است كه هر جا تحيتى مشاهده مى كنيم كه تحيت از طرف مطيع و زير دست و وضيع شروع و به مطاع و ما فوق و شريف ختم مى شود. پس پيدا است كه اين رسم از ثمرات بت پرستى است ، كه آن نيز از پستان استكبار و استعباد شير مى نوشد.

و اما اسلام (همانطور كه خواننده عزيز خودش آگاه است ) بزرگترين همتش محو آثار بت پرستى و وثنيت و غير خداپرستى است و هر رسم و آدابى است كه به غير خداپرستى منتهى گشته و يا از آن متولد شود ما به همين جهت براى تحيت طريقه اى معتدل و سنتى در مقابل سنت وثنيت و استعباد تشريع كرد و آن عبارت است از: سلام دادن كه در حقيقت اعلام امنيت از تعدى و ظلم از ناحيه سلام دهنده به شخصى است كه به وى سلام مى دهد، شخص سلام دهنده به سلام گيرنده اعلام مى كند تو از ناحيه من در امانى و هيچگونه ظلمى و تجاوزى از من نسبت به خودت نخواهى ديدو آزادى فطرى را كه خدا به تو مرحمت كرده از ناحيه من صدمه نخواهد ديد و اينكه گفتيم سلام طريقه اى است معتدل ، علتش اين است كه اولين چيزى كه يك اجتماع تعاونى نيازمند آن است كه در بين افراد حاكم باشد، همانا امنيت داشتن افراد در عرض و مال و جانشان از دستبرد ديگران است ، نه تنها جان و مال و عرض ، بلكه لازم است هر چيزى كه به يكى از اين سه چيز برگشت كند امنيت داشته باشند.

و اين همان سلامى است كه خداى عزّوجلّ آن را در بين مسلمانان سنت قرار داد تا هر فردى به ديگرى برخورد كند قبل از هر چيز سلام بدهد، يعنى طرف مقابل را از هر خطر و آزارو تجاوز خود امنيت دهد. و در كتاب مجيدش فرموده :( فاذا دخلتم بيوتا فسلموا على انفسكم تحيه من عند اللّه مباركه طيبة )، و نيز فرموده :( يا ايها الذين آمنوا لا تدخلوا بيوتا غير بيوتكم حتى تستانسوا و تسلموا على اهلها ذلكم خير لكم لعلكم تذكرون ).

و خداى تعالى بعد از تشريع اين سنت ، مسلمانان را با رفتار پيامبرش يعنى سلام دادن آن جناب به مسلمانان با اينكه سيد آنان و سرورشان بود، به اين ادب مودب نمود و فرمود:( و اذا جاءك الذين يومنون باياتنا فقل سلام عليكم ، كتب ربكم على نفسه الرحمة )، علاوه بر اين دستور داد به غير مسلمانان نيز سلام بدهد و فرمود:( فاصفح عنهم و قل سلام فسوف يعلمون ).

البته تحيت به كلمه (سلام ) بطورى كه از تاريخ و اشعار و ساير آثار جاهليت بر مى آيد، در بين عرب جاهليت معمول بوده ، در كتاب لسان العرب آمده : كه عرب جاهليت چند جور ت حيت داشتند، گاهى در برخورد با يكديگر مى گفتند:(انعم صباحا)، گاهى مى گفتند:(ابيت اللعن ) و يا مى گفتند:( سلام عليكم )، و كانه كلمه سوم علامت مسالمت است و در حقيقت به طرف مقابل مى گفتند: بين من و تو و يا شما جنگى نيست ، (پس از آنكه اسلام آمد تحيت را منحصر در سلام كردند و از ناحيه اسلام ماءمور شدند سلام را افشاء كنند).

چيزى كه هست خداى سبحان در داستانهاى ابراهيم سلام را مكرر حكايت مى كندو اين خالى از شهادت بر اين معنا نيست كه اين كلمه كه در بين عرب جاهليت مستعمل بوده ، از بقاياى دين حنيف ابراهيم بوده ، نظير حج و امثال آن كه قبل از اسلام معمول آنان بوده ، توجه بفرمائيد:( قال سلام عليك ساستغفر لك ربى )، در اين جمله از ابراهيم (عليه السلام ) حكايت كرده كه در گفتگو با پدرش گفت : سلام عليك به زودى من از پروردگارم برايت طلب مغفرت مى كنم )) و نيز فرموده :( و لقد جاءت رسلنا ابراهيم بالبشرى قالوا سلاما قال سلام ) و اين قضيه در چند جاى قرآن كريم آمده .

و بطورى كه از آيات كريمه قرآن استفاده مى شود خداى تعالى كلمه سلام را تحيت خودش قرار داده است ، به آيات زير توجه فرمائيد:( سلام على نوح فى العالمين )، ( سلام على ابراهيم )، ( سلام على موسى و هرون )،( سلام على آل ياسين ) (سلام على المرسلين ).

و صريحا فرموده كه سلام تحيت ملائكه است ، توجه بفرمائيد:(الذين تتوفاهم الملائكه طيبين يقولون سلام عليكم )،( و الملائكة يدخلون عليهم من كل باب سلام عليكم ) و نيز فرموده :(تحيت اهل بهشت در بهشت سلام است :(وتحيتهم فيها سلام (،( لا يسمعون فيها لغوا و لا تاثيما الا قيلاسلاما سلاما).

بحث روايتى (رواياتى درباره آداب تحيت و رواياتى درباره شان نزول آيات گذشته )

در مجمع البيان در ذيل آيه شريفه :(واذا حييتم ...) گفته : على بن ابراهيم در تفسير خود ازامام باقر و امام صادق (عليهما السلام) روايت آورده كه فرمودند: مراد از تحيت در آيه شريفه سلام و ساير كارهاى خير است ، (منظور اين است كه تنها رد سلام واجب نيست ، هر احسانى ديگر كه به مسلمان بشود مسلمان موظف است آن را تلافى كند.(مترجم ).

و در كافى به سند خود از سكونى روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) فرمود: سلام مستحب و رد آن واجب است .

در همان كتاب به سند خود از جراح مدائنى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: كوچكتر به بزرگتر و رهگذر به كسى كه ايستاده و عده كم به عده بسيار سلام مى كند.

و در همان كتاب به سند خود از عيينة (در نسخه بدل عنبسه آمده ) از مصعب از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: در برخورد نفرات كمترباعده زياد، كمترها ابتدا به سلام مى كنند و در برخورد سواره به پياده ، سواره ابتدا مى كند و اگر همه سوارند بعضى قاطر سوار و بعضى ديگر الاغ سوارند، قاطر سوارها ابتدا مى كنند. و در برخورد اسب سواران با قاطر سواران ، اسب سواران آغاز مى كنند.

و در همان كتاب به سند خود از ابن بكير از بعضى از اصحابش از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : من از آن جناب شنيدم مى فرمود: سواره به پياده و پياده به نشسته سلام مى كند. و چون دو طائفه به هم برخوردند، آن طائفه كه عده نفراتش كمتر است به آنان كه بيشترند سلام مى كنند. و چون يك نفر به جمعيتى برخورد كند آن يك نفر به جماعت سلام مى كند.

مؤّلف : قريب به اين مضمون را صاحب تفسير درالمنثور از بيهقى از زيد بن اسلم از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روايت كرده .

و در همان كتاب به سند خود از آن جناب (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: وقتى چند نفر از جمعيتى مى گذرند، كافى است كه يك نفر آنان به جمعيت سلام كردند و وقتى به جمعيتى سلام مى دهند كافى است يك نفر از آنان جواب سلام را بدهد.

و در تهذيب به سند خود از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت : شرفياب حضور حضرت باقر (عليه السلام ) شدم ، ديدم كه در نمازند، عرضه داشتم : السلام عليك ، فرمود:السلام عليك ، عرضه داشتم : حالتان چطور است ؟ حضرت چيزى نفرمودند، همينكه ازنماز فارغ شدند، پرسيدم : آيا در نماز مى توان جواب داد ؟ فرمود: آرى ، به همان مقدارى كه به او سلام داده اند.

و در همان كتاب به سند خود از منصور بن حازم ازامام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: وقتى كسى به تو سلام داد در حالى كه مشغول نماز هستى جواب سلامى آهسته و به مثل سلام او به او بده و در كتاب فقيه به سند خود از مسعدة بن صدقه از امام باقر از پدرش (عليهما السلام ) روايت آورده كه فرمود: بر يهود و نصارا و بر مجوس سلام ندهيد، و همچنين بر بت پرستان و بر كسانى كه كنار سفره شراب نشسته اند و بر كسى كه مشغول بازى شطرنج و نرد است ، و بر مخنث (كسى كه مردان را به خود مى كشد) و بر شاعرى كه نسبت هاى ناروا به زنان پاكدامن مى دهد و بر نمازگزار سلام ندهيد، چون نمازگزار نمى تواند جواب شما را رد كند. آرى سلام دادن براى شما مستحب است ولى رد آن براى شنونده واجب است و نيز به ربا خوار و به كسى كه در حال ادرار كردن است و به كسى كه در حمام است و نيز بر فاسقى كه فسق خود را علنى مى كند سلام ندهيد.

سلام در اسلام از لسان روايات

مؤّلف : روايات در معانى گذشته بسيار است و احاطه به بيانى كه ما درباره تحيت آورديم معناى روايات را روشن مى سازد. پس كلمه (سلام ) تحيتى است كه گسترش صلح و سلامت و امنيت در بين دو نفر كه به هم برمى خورند را اعلام مى دارد، البته صلح و امنيتى كه نسبت به دو طرف مساوى و برابر است و چون تحيت هاى جاهليت قديم و جديد علامت تذلل و خوارى زير دست نسبت به ما فوق نيست .

و اگر در روايات فرمودند كه كوچكترها به بزرگترها سلام كنند، يا عده كم به عده زياد يا يك نفربه چند نفر، منافاتى با اين مساوات ندارد، بلكه خواسته اند با اين دستور خود حقوق رعايت شده باشد و بفهمانند كه حتى در سلام كردن نيز حقوق را رعايت كنيد. آرى اسلام هرگز حاضر نيست به امت خود دستورى دهد كه لازمه اش لغو شدن حقوق و بى اعتبار شدن فضايل و مزايا باشد، بلكه به كسانى كه فضيلتى را ندارند، دستور مى دهد فضيلت صاحبان فضل را رعايت نموده ، حق هر صاحب حقى را بدهند، بله به صاحب فضل اجازه نمى دهد كه به فضل خود عجب بورزد، و به خاطر اينكه ( مثلا پدر و يا مادر است و يا عالم و معلم است و يا سن و سال بيشترى دارد نسبت به فرزندان و مريدان و شاگردان و كوچكتران تكبر ورزيده ، خود را طلبكار احترام آنان بداند و بدون جهت به مردم ستم كند و با اين رفتار خود توازن بين اطراف مجتمع را بر هم زند.

و اما اينكه از سلام كردن بر بعضى افراد نهى كرده اند، اين نهى ، فرع و شاخه اى است از نهى واردى كه از دوستى و ركون به آن افراد نهى نموده ، از آن جمله فرموده :( لا تتخذوا اليهود و النصارى ) و نيز فرموده :( لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء).

و نيز فرموده :( و لا تركنوا الى الذين ظلموا) و آياتى ديگر از اين قبيل. بله چه بسا مى شود كه مصلحت اقتضاء كند انسان به ستمكاران تقرب بجويد براى اينكه دين خدا را تبليغ كند، بطورى كه اگر با آنها نسازد نمى گذارند تبليغ دين در بين مردم صورت بگيرد و يا براى اينكه كلمه حق را به گوش آنها برساند، و اين تقرب حاصل نمى شود مگر با سلام دادن به آنها، تا كاملا با ما مانوس شوند و دلهاشان با دل ما ممزوج گردد، به همين خاطر كه گاهى مصلحت چنين اقتضا مى كند رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نيز به اين روش ماءمور شدند، در آيه :( فاصفح عنهم و قل سلام )، همچنانكه در وصف مؤ منين فرمود:( و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما).

سيره ائمه اطهار عليه السلام در خصوص تحيت و سلام

و در تفسير صافى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آل و سلم ) روايت آورده كه مردى به آن جناب سلام كرد و گفت : السلام عليك ، حضرت در پاسخش فرمود: السلام عليك و رحمة اللّه ،مردى ديگر رسيد و گفت : السلام عليك و رحمة اللّه ، حضرت در پاسخش ‍ فرمود: السلام عليك و رحمة اللّه و بركاته ، مردى ديگر رسيد و گفت : السلام عليك و رحمة اللّه بركاته ، حضرت در پاسخش فرمود: و عليك ، آن مرد سوال كرد كه چطور رد سلام مرا كوتاه كردى ، و به آيه شريفه :( و اذا حييتم بتحيه فحيوا باحسن منها...) عمل نكردى ؟

حضرت فرمود: تو براى من چيزى باقى نگذاشتى تا من رد سلام خود را با آن بچربانم و بدين جهت عين سلامت را به تو برگرداندم.

مؤّلف : نظير اين روايت را سيوطى در درالمنثور از احمد (در كتاب زهد) و از ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و طبرانى و ابن مردويه ، به سندى حسن از سلمان فارسى نقل كرده و در كافى ا ز امام باقر (عليه السلام ) و آن جناب از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) روايت كرده : كه روزى به جمعيتى عبور كرد و به آنان سلام گفت ،گفتند: عليك السلام و رحمة اللّه و بركاته و مغفرته و رضوانه ، حضرت به ايشان فرمود:( در ادب و تحيت )از ما اهل بيت جلو نزنيد (و ما در تحيت اكتفا مى كنيم به ) مثل آنچه ملائكه به پدر ما ابراهيم (عليه السلام ) گفتند، رحمة اللّه و بركاته عليكم اهل البيت .

مؤّلف : در اين روايت اشاره اى است به اينكه سنت در سلام اين است كه آن را تمام و بطور كامل بدهند و سلام كامل اين است كه سلام دهنده بگويد: السلام عليك و رحمة اللّه و بركاته ، و اين سنت از حنفيت ابراهيم (عليه السلام ) اخذ شده و تاييدى است براى چيرهائى كه فبلا گفته شد كه تحيت به سلام از دين حنيف است .

و در كافى روايت شده كه فرمود: از تماميت و كمال تحيت اين است كه شخص وارد با آن كسى كه او به وى وارد شده ، مصافحه كند و وى با آن شخص اگر از سفر آمده معانقه نمايد و در خصال از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود : وقتى شنيديد كه يكى از شما در حضورتان عطسه كرد بگوئيد: يرحمكم اللّه و او هم در پاسخ بگويد: يغفراللّه لكم و يرحمكم و دعا(يغفراللّه لكم ) رااضافه كند، چون خداى تعالى فرمود:(و اذا حييتم بتحيه فحيوا باحسن منها...)

و در كتاب مناقب آمده كه كنيزى از كنيزان امام حسن (عليه السلام ) دسته اى ريحان براى آن جناب آورد، حضرت در عوض به وى فرمود: تو در راه خدا آزادى ، شخصى پرسيد: آيا براى يك طاقه ريحان كنيزى را آزاد مى كنى ؟ فرمود: خداى تعالى ما را ادب آموخته و فرموده :(اذا حييتم بتحيه فحيوا باحسن منها...) و تحيت بهتر از يك طاقه ريحان براى او ، همين آزاد كردنش بود.

مؤّلف : اين روايات بطورى كه ملاحظه مى كنيد معناى تحيت در آيه شريفه را عموميت مى دهند، بطورى كه شامل هديه و تحفه نيز بشود.

و در تفسير مجمع البيان در تفسير آيه شريفه :( فما لكم فى المنافقين فئتين ...) گفته است : مفسرين در اينكه اين آيه شريفه درباره چه كسى نازل شده ، اختلاف كرده اند، بعضى گفته اند: درباره قومى نازل شد كه از مكه به مدينه آمدند و نزد مسلمانان اظهار اسلام كردند و سپس به مكه برگشتند، چون آب و هواى مدينه را مساعد با حال خود نيافتند و همينكه به مكه برگشتند اظهار شرك كردند، سپس مال التجاره مشركين را بار كردند كه به طرف يمامه ببرند، مسلمانان سر راه را بر آنان گرفتند و خواستند تا با ايشان جنگ كنند، در بينشان اختلاف افتاد بعضى گفتند: نبايد جنگ كنيم ، زيرا اينها مومنند، بعضى ديگر گفتند: مشركند و خداى عزّوجلّ اين آيه را درباره آنان نازل كرد اين شان نزول از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت شده .

داستان دو قبيله اشجع و بنى ضمره و شان نزول آيه (ودوّا لو تكفرون كما كفروا...)

و در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه :(ودوالوتكفرون كما كفروا...) آمده كه اين آيه در شان قبيله اشجع و بنى ضمره نازل شده و يكى از اخبار اين دو قبيله اين است كه وقتى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به قصد جنگ حديبيه از مدينه خارج شد، از نزديكى سرزمين اين دو قبيله عبور كرد و قبلا آن جناب با قبيله بنى ضمره صلح كرده ، قراردادى رد و بدل كرده بود، اصحاب رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) عرضه داشتند: اينجا نزديكى هاى سرزمين بنو ضمره است و ما بيم آن داريم كه وقتى بفهمند ما از مدينه بيرون شده ايم به مدينه حمله كنند و يا قريش را عليه ما كمك نمايند، چه صلاح مى دانى كه اول به سركوبى آنان بپردازيم ؟ رسول خدا(صلى اللّه عليه وآله وسلم ) فرمود: ابدا و هرگز، چون بنو ضمره از هر قبيله ديگر عرب احترام و احسان به پدر و مادر را بيشتر رعايت مى كنند و بيشتر به صله رحم مى پردازند و بيشتر پاى بند به عهد و پيمانند.

قبيله اشجع نيز در نزديكى هاى بنى ضمره زندگى مى كردند و اين قبيله شاخه اى از دودمان كنانه بودند و بين آنان و بنى ضمره نيز پيمان صلح برقرار بود، سوگند خورده بودند كه امنيت و حال يكديگر را رعايت كنند، اگر يكى از آن دو گرفتار خشكسالى شد حيوانات خود را در سرزمين ديگرى بچراند واتفاقا در همان ايام سرزمين اشجع دچار خشكى و قحطى شده بود و سرزمين بنى ضمره از فراوانى نعمت و سرسبزى بيابانها برخوردار بود، و در نتيجه قبيله اشجع داشتند به سرزمين آنان كوچ مى كردند، مسلمانها از پيمان اين دو قبيله بى خبر بودند و پنداشتند كه اشجع قصد دارد به بنى ضمره حمله كند، وقتى به رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) خبر دادند كه اشجع دارد به طرف بنى ضمره مى رود، آماده شد تا به خاطر پيمانى كه با بنى ضمره بسته بود، با قبيله اشجع جنگ كند، در چنين حالى آيه شريفه زير نازل شد:( ودوا لو تكفرون كما كفروا، فتكونون سواء، فلا تتخذوا منهم اولياء حتى يهاجروا فى سبيل اللّه ، فان تولوا فخذوهم و اقتلوهم حيث وجدتموهم و لا تتخذوا منهم وليا و لا نصيرا)، و سپس قبيله اشجع را استثناء كرده ، فرمود:( الا الذين يصلون الى قوم بينكم و بينهم ميثاق ، او جاوكم حصرت صدورهم ان يقاتلوكم ، او يقاتلوا قومهم ، و لو شاء اللّه لسلطهم عليكم فلقاتلوكم فان اعتزلوكم فلم يقاتلوكم و القوا اليكم السلم فما جعل اللّه لكم عليهم سبيلا).

و قبيله اشجع در چند نقطه فرود آمده بودند، يكى بيضاء و يكى حل و ديگرى مستباح ، و چون اين سه محل نزديك به لشگر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بود دچار وحشت شدند، كه مبادا آن جناب كسانى را به جنگ با آنان روانه كند، از سوى ديگر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نيز بيم آن داشت كه اشجع از اطراف حمله اى بيفكنند و دستبردى بزنند، تصميم گرفت مستقيما به طرف اشجع برود، در همين بين بود كه قبيله اشجع كه هفتصد نفر بودند به رياست مسعود بن رجيله از راه رسيد و در دره سلع اطراق كرد، و اين جريان در ماه ربيع الاول سال ششم از هجرت بود، پس رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) اسيد بن حصين را خواست و به او فرمود: با چند نفر از يارانت به طرف اشجع برو و ببين چرا به طرف ما آمده اند. اسيد با سه نفر از يارانش نزد آن قبيله رفت و پرسيد: منظورتان از آمدن به طرف ما چيست ؟ مسعود بن رجيله كه رئيس اشجع بود برخاست و بر اسيد و يارانش سلام كرد و گفت : ما آمده ايم تا با محمد پيمان ترك مخاصمه ببنديم ، اسيد نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) برگشته ، جريان را به عرض رسانيد، رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: اينان ترسيدند كه مبادا ما براى جنگ با آنان آمده ايم ، خواستند تا بين من و خودشان صلحى برقرار سازند، آنگاه قبل از آنكه خودش به ميان اشجع برود، ده بار شتر خرما به عنوان هديه براى آنان فرستاد و فرمود: هديه فرستادن پيشاپيش رسيدن به هدف چيزخوبى است ، آنگاه خودش به ميان آنان تشريف برد و فرمود: اى گروه اشجع به چه منظور به طرف ما آمديد ؟ عرضه داشتند: خانه هاى ما نزديك تو است و ما در ميان اقوام خود از هر تيره ديگر كم عددتريم لذا نه توانائى آن داشتيم كه با تو بجنگيم ، چون محل زندگى ما نزديك به تو بود و نه مى توانستيم با تيره هاى قوم خود در بيفتيم چون عده ما كم بود، فكر كرديم با شما مذاكره كنيم و پيمان ترك مخاصمه اى برقرار سازيم ، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) پيشنهاد آنان را پذيرفت و پيمانى با آنان ببست ، اشجع آن روز را درنگ كردند و فردايش به طرف بلاد خود برگشتند، و درباره آنان اين آيه شريفه نازل گرديد:( الا الذين يصلون الى قوم بينكم و بينهم ميثاق ... فما جعل اللّه لكم عليهم سبيلا.)

حكايت قبيله بنى مدلج و پيمان پيامبر با آنان

و در كافى به سند خود از فضل ابى العباس ،از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در ذيل آيه :( او جاوكم حصرت صدورهم ان يقاتلوكم ،او يقاتلوا قومهم ) فرمود: اين آيه در شان بنى مدلج نازل شد، چون اين قبيله نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمدند و عرضه داشتند: سينه ما تنگى مى كند (و به عبارت ساده تر براى ما گران است ) ، اينكه شهادت بدهيم كه تو فرستاده خدائى ، ما آمده ايم اعلام كنيم كه نه با شما هستيم و نه عليه شما، با قوم خود همكارى مى كنيم ، راوى مى گويد: پرسيدم : بالاخره رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با آنها چه معامله كرد ؟ فرمود: پيمان ترك مخاصمه بست ، تا مدتى كه از كار عرب بپردازد، بعد از آنكه از آن كار پرداخت ، دعوتشان كند اگر اسلام را پذيرفتند كه هيچ و اگر نپذيرفتند با آنان كارزار كند.

و درتفسير عياشى از سيف بن عميره روايت آورده كه گفت : من از امام صادق (عليه السلام ) از آيه :( ان يقاتلوكم او يقاتلوا قومهم و لو شاء اللّه لسلطهم عليكم فلقاتلوكم ) پرسيدم فرمود: پدرم همواره مى فرمود: اين آيه درباره قبيله بنى مدلج نازل شد كه خود را كنار كشيدند، نه با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )جنگيدند و نه كارى به كار قوم خود داشتند، پرسيدم : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با آنان چه كرد ؟فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با آنها نجنگيد تا از كار دشمنان خود بپرداخت ، آنگاه با آنان برابر همه اقوام معامله كرد، يعنى به سوى اسلام و يا جنگ دعوتشان كرد، ولى (حصرت صدورهم ) از قبول اسلام مضايقه كردند.

و در تفسير مجمع البيان آمده كه از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت شده كه فرموده است : مراداز قوم در جمله :( قوم بينكم و بينهم ميثاق )،قبيله هلال بن عويمر سلمى است ، چون وى به وكالت از طرف قوم خود با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) پيمان بست و د ر اين مذاكره گفت : كه اى محمد بر اين پيمان مى بندم كه احدى از شما را كه نزد ماآيد نترسانيم ، و شما نيز احدى از ما را كه نزد شما بيايند نترسانيد اينجا بود كه خداى تعالى آن جناب را از اينكه متعرض كسى شود كه با آن پيمان بسته نهى فرمود.

مؤّلف : اين معانى و قريب به آن به طرق مختلفه اى از ابن عباس و غير او در تفسير الدرالمنثور نيز روايت شده و در تفسير الدرالمنثور است كه ابو داود در ناسخ خود، و ابن منذر و ابن ابى حاتم و نحاس و بيهقى در سنن خود از ابن عباس روايت كرده اند كه در تفسير آيه :( الا الذين يصلون الى قوم ...) گفته است : اين آيه را سوره برائت نسخ كرده ، آنجا كه مى فرمايد:( فاذا انسلخ الاشهر الحرم فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم)

آيات 92 تا 94 نساء

 

 92- و ما كان لمومن ان يقتل مومنا الا خطا و من قتل مومنا خطا فتحرير رقبة مومنة و دية مسلمة الى اهله الا ان يصدقوا فان كان من قوم عدو لكم و هو مومن فتحرير رقبة مومنة و ان كان من قوم بينكم و بينهم ميثاق فديه مسلمة الى اهله و تحرير رقبة مومنة فمن لم يجد فصيام شهرين متتابعين توبة من اللّه و كان اللّه عليما حكيما

 93- و من يقتل مومنا متعمدا فجزاوه جهنم خالدا فيها و غضب اللّه عليه و لعنه و اعد له عذابا عظيما

 94- ياايها الذين امنوا اذا ضربتم فى سبيل اللّه فتبينوا و لا تقولوا لمن القى اليكم السلام لست مومنا تبتغون عرض الحيوه الدنيا فعند اللّه مغانم كثيرة كذلك كنتم من قبل فمن اللّه عليكم فتبينوا ان اللّه كان بما تعملون خبيرا

ترجمه آيات

هيچ مومنى حق ندارد مومنى ديگر را بكشد، مگر به خطا، حال اگر كسى مومنى را به خطا به قتل برساند بايد (در كفاره آن ) يك برده مومن را آزاد كند و خون بهائى هم به كسان او تسليم نمايد، مگر آنكه خونخواهان آن را ببخشند، و اگر ورثه مقتول مومن از مردمى باشد كه بين شما و آنان عداوت و جنگ است ، همان آزاد كردن برده مومن كافى است و اگر مقتول از قومى باشد كه بين شما و آنان پيمانى برقرار هست بايد برده اى مومن آزاد و خون بهائى به كسان او تسليم كند و كسى كه نمى تواند برده اى آزاد كند به جاى آن دو ماه پى در پى روزه بگيرد، اين بخشايشى از ناحيه خدا است كه خدا همواره داناى فرزانه بوده است (92)

و هر كس مومنى را به عمد بكشد جزايش جهنم است كه جاودانه در آن باشد و خدا بر او غضب آرد و لعنتش كند و عذابى بزرگ برايش آماده دارد (93)

اى كسانى كه ايمان آورديد چون در راه خدا سفر مى كنيد و به افراد ناشناس بر مى خوريد درباره آنان تحقيق كنيد - و به كسى كه سلام به شما مى كند نگوئيد مومن نيستى - تا به منظور گرفتن اموالش او را به قتل برسانيد و بدانيد كه نزد خدا غنيمت هاى بسيار هست ، خود شما نيز قبل از اين ، چنين بوديد و خدا (با نعمت ايمان ) بر شما منت نهاد، پس به تحقيق بپردازيد كه خدا به آنچه مى كنيد با خبر است (94)

بيان آيات

و ما كان لمومن ان يقتل مومنا الا خطا

كلمه (خطاء) به دو فتحه بدون مد و به يك فتحه با مد (يعنى بر وزن ادب و بر وزن عصاء) هر دو به معناى اشتباه و غلط است و مقابل آن كلمه (صواب ) قرار دارد و مراد از آن در اينجا معنائى است در مقابل عمد و تعمد، چون آيه در مقابل آيه بعدى قرار دارد كه مى فرمايد:( و من يقتل مومنا متعمدا...).

استثناء (الا خطاء) از (ما كان لمؤمن انيقتل مؤ منا متعمدا) استثناء حقيقى و متصل است

و مراد از نقى در جمله مورد بحث نفى اقتضاء است ، مى خواهد بفرمايد: در مومن بعد از دخولش در حريم ايمان و قرقگاه آن ، ديگر هيچ اقتضائى براى كشتن مومنى مثل خودش وجود ندارد، هيچ نوع كشتن مگر كشتن از روى خط.

بنابراين استثناى در آيه شريفه ، استثناى متصل است و برگشت معناى كلام به اين مى شود كه مومن هرگز قصد كشتن مومن را بدان جهت كه مومن است نمى كند، يعنى با علم به اينكه مومن است قصد كشتن او نمى كند، نظير اين جمله در افاده نفى اقتضاء آيه شريفه زير است كه مى فرمايد:( و ما كان لبشر ان يكلمه اللّه ) و آيه زير كه مى فرمايد:( ما كان لكم ان تنبتوا شجرها) و آيه زير كه مى فرمايد:( فما كانوا ليومنوا بما كذبوا به من قبل (،و آياتى ديگر نظير اينها.

و آيه مورد بحث با اين حال در مقام آن است كه بطور كنايه از كشتن مومن به نهى تشريعى كند و بفرمايد خداى تعالى هرگزاين عمل را مباح نكرده و تا ابد نيز مباح نمى كند، و او كشتن مومن ، مومن ديگر ر ا تحريم كرده ، مگر در يك صورت و آن صورت خطا است ، چون در اين فرض - كه قاتل قصد كشتن مومن را ندارد يا بدين جهت كه اصلا قصد كشتن را ندارد و يا اگر قصد دارد به اين خيال قصد كرده كه طرف كافرى است جائز القتل - در مورد كشتن او هيچ حرمتى تشريع نشده .

ولى جمعى از مفسرين گفته اند: استثناى (الا خطا) منقطع است و در توجيه گفتار خود گفته اند: اگر جمله :( الا خطا) را حمل بر حقيقت استثناء نكرديم براى اين بود كه اگر اينطور حمل مى كرديم برگشت معنايش به امر به قتل خطا و يا حداقل مباح بودن آن مى شد و معنايش اين مى شد كه مؤ منين بايد - و يا حداقل مى توانند - به خطا مؤ منين را بكشند، اين بود توجيه مفسرين مزبور و خواننده محترم توجه فرمودند كه حمل كردن بر حقيقت استثناء جز به رفع حرمت از قتل خطائى و يا عدم وضع حرمت در آن منتهى نمى شود و ساده تر بگويم اگر استثناء را حمل بر استثناى حقيقى كنيم ، بيش از اين لازمه اى ندارد كه آيه شريفه مى خواهد بفرمايد: قتل عمدى حرام است ، اما قتل خطائى حرمتش برداشته شده ، يا اصلا حرمتى برايش وضع نشده است و قطع هيچ محذورى در اين لازمه نيست ، پس حق مطلب همين است كه استثناى حقيقى و متصل است .

حكم قتل خطائى

و من قتل مومنا خطا...يصدقوا

كلمه (تحرير) مصدر باب تفعيل و به معناى آزاد كردن برده است . و كلمه (رقبه ) به معناى گردن است ، و ليكن استعمال آن مجازا در نفس انسان مملوك شايع شده ، آزاد كردن برده را (عتق رقبه ) گفته اند و كلمه :( ديه ) به معناى خونبها است ، يعنى مالى كه از طرف جانى به شخص جنايت شده - اگر عضوى از دست داده باشد - و يا به ورثه او - اگر كشته شده باشد - مى دهند و معناى آيه اين است كه هر كس مومنى را بطور خطائى به قتل برساند بر او واجب مى شود كه برده مومن را آزاد كند و خونبهائى هم به اهل مقتول بدهد، مگر آنكه اهل مقتول خونبها را به وى صدقه دهند و خلاصه او را از دادن خونبها عفو نمايند، كه در اينصورت ديگر دادن ديه واجب نيست .

فان كان من قوم عدو لكم ...

ضمير در(كان - بوده ) باشد به مومن مقتول بر مى گردد و منظور از قومى كه عدو شما باشند همان كفارى است كه سر جنگ با مسلمانان داشتند و معناى آيه اين است كه اگر آنكه كشته شده و به خطا كشته شده ، خودش مومن و ورثه و اهلش كفار حربى باشند، از او ارث نمى برند و چون ارث نمى برند خونبها ندارند.

و ان كان من قوم بينكم و بينهم ميثاق ...

بطورى كه از سياق بر مى آيد در اين جمله نيز ضمير در (كان ) به مومن مقتول بر مى گردد و كلمه ( ميثاق ) به معناى مطلق عهد است ، چه عهد ذمه و چه هر عهدى ديگر و معناى آيه اين است كه :(اگر مومن مقتول از قومى باشد كه بين ش ما و بين ايشان عهدى برقرار است واجب است ديه را بپردازد و برده اى را آزاد كند و اگر مساله ديه را جلوتر از آزاد كردن برده ذكر كرد، براى اين بود كه تاكيد در جانب ميثاق را رعايت كرده باشد.

فمن لم يجد فصيام ...

نزديك ترين معنا با لفظ اين جمله اين است كه بگوئيم : كسى كه نمى تواند برده اى آزاد كند واجب است دو ماه پشت سر هم روزه بگيرد).

توبة من اللّه ...

يعنى اين حكم (كه گفتيم واجب است روزه بگيرد) بازگشت و عطف توجهى و عطف رحمتى است از ناحيه خداى تعالى درباره كسى كه نمى تواند برده آزاد كند، و اين بازگشت خدا منطبق با تخفيف است در نتيجه اين حكم تخفيفى است كه از ناحيه خداى تعالى در حق افرادى كه استطاعت مالى ندارند.

البته احتمال اين هم دارد كه كلمه (توبه ) قيدى باشد كه به همه مطالب آيه شريفه راجع باشد و معنا چنين باشد: اينكه : كفاره براى قاتل خطائى واجب شد، خو د تو به عنايتى است از ناحيه خداى تعالى به قاتل ، در مورد آثار شومى كه بطور قطع گريبانش را خواهد گرفت و آن آثار عبارت است از همان روزه و آن خونبها، پس مسلمانها خود را ضبط كنند و بى محابا و به آسانى به كشتن مردم مبادرت نكنند، همچنانكه در آيه شريفه :( و لكم فى القصاص حيوة )، قصاص را مايه حيات جامعه دانسته .

آزادى نوعى حيات ، و بردگى نوعى قتل است تهديد سخت به خلود در آتش درباره كسى كه مؤمنى را عمدا بكشد

و همچنين اين حكم توبه ، برگشتى است از ناحيه خداى تعالى براى مجتمع و عنايتى است به آنان چون با اجراى اين دستور رفته رفته عدد بردگان جامعه كمتر و عدد آزادها بيشتر مى شود، اگر يك نفر از آنان به خطا كشته شده ، يك نفر به عدد احرارشان افزوده مى شود و ضرر مالى هم كه به اهل مقتول رسيده ، بوسيله ديه اى كه به آنان تسليم مى شود جبران مى گردد.

از اينجا روشن مى شود كه اسلام آزادى را نوعى حيات ، و بردگى را نوعى قتل مى داند و نيز حد وسط از بها و منافع وجود يك فرد انسان را همان ديه كامله (يعنى هزار دينار و يا صد شتر و ياده هزار درهم ) مى داند كه ان شاء اللّه در مباحث آينده اين معنا را روشن مى سازيم.

و اما تشخيص اينكه كشتن در چه شرايطى عمدى است ؟ و چه وقت خطائى است ؟ و اينكه ديه چقدر است ؟ و اهل مقتول كه ديه را بايد به آنان داد چه كسانيند ؟ و ميثاق كه اگر باشد خونبها به اهل مقتول داده مى شود و اگر نباشد داده نمى شود چگونه ميثاقى است ؟ پاسخ همه اينها به عهده سنت است نه به عهده فن تفسير، كسانى كه مى خواهند به اين مسائل آگاه شوند بايد به كتب فقه مراجعه نمايند.

و من يقتل مومنا متعمدا فجزاوه جهنم ...

كلمه :(تعمد) به معناى آن است كه قصد كنى عملى را به همان عنوانى كه دارد انجام دهى ، و چون فعل اختيارى خالى از قصد عنوان نيست ، تصور دارد كه يك عمل داراى چند عنوان باشد، و در نتيجه ممكن است كه يك فعل از جهتى عمدى باشد و از جهتى ديگر خطائى ، مثلا كسى كه از دور شبحى مى بيند و مى پندارد آهو و يا گورخر است ، در حالى كه در واقع انسانى است (كه دارد چيزى از زمين جمع مى كند) بيننده به خيال شكار آن را هدف قرار مى دهد و مى كشد، تيراندازى او به سوى شكار عمدى است ، ولى انسان كشتنش خطائى است .و همچنين وقتى معلم كودكى را به عنوان تاديب مى زند و اتفاقا چوب و يا مشت و يا لگدش به قتلگاه او بر مى خورد و او را مى كشد، عمل واحدى را انجام داده ، اما عنوان تاديبش عمدى است و كشتنش خطائى ، و بنابراين كسى مومنى را عمدا به قتل رسانده كه مقصودش از عملى كه كرده - زدن - يا - تير انداختن - همان قتل بوده باشد، يعنى هم بداند كه اين مشت ولگد و يا تير او را مى كشد و هم بداند شخصى كه به دستش كشته مى شود مومن است .

خداى عزّوجلّ در اين آيه شريفه چنين قاتلى را به سختى تهديد كرده و به او وعده خلود در آتش داده ، چيزى كه هست در سابق ، آنجا كه پيرامون آيه : (ان اللّه لا يغفر ان يشرك به ) و آيه :( ان اللّه يغفر الذنوب جميعا)، بحث مى كرديم گفتيم اين دو آيه مى تواند حكم خلود قاتل را مقيد كند و در نتيجه مى توان گفت : هر چند آيه مورد بحث وعده آتش خالد و دائم رامى دهد، ليكن صريح در حتمى بودن آن نيست و ممكن است خلود آن بوسيله توبه و يا شفاعت مورد عفو قرار گيرد.

يا ايها الذين آمنوا اذا ضربتم فى سبيل اللّه فتبينوا...

كلمه ( ضرب ) به معناى سير در زمين و مسافرت است و اگر ضرب را مقيد كرده به قيد( سبيل اللّه )، براى اين بود كه بفهماند منظور از اين سفر خارج شدن از خانه به منظور جهاد است . و كلمه (تبين ) به معناى تميز دادن و منظور از آن تميز دادن مومن از كافر است به قرينه اينكه مى فرمايد:( و به كسانى كه در برابر شما القاى سلام مى كنند نگوئيد: تو مومن نيستى ) و مراد از القاى سلام همان تحيت سلام است كه تحيت اهل ايمان است ولى بعضى آيه را به صورت ( لمن القى اليكم السلم ) به فتح لازم خوانده اند كه به اين قرائت منظور سلام دادن نيست بلكه تسليم شدن و تقاضاى صلح است .

و مراد از اينكه فرمود:( لست مومنا تبتغون عرض الحيوة الدنيا) ( به ابتغاء عرض حياة دنيا به او مگوئيد تو مومن نيستى )، اين است كه مسلمانان بخاطر اينكه مجاز باشند در جنگيدن و گرفتن غنيمت مساله مسلمان نبودن آنان را بهانه نكنند، مى فرمايد: چنين هدف پست و مادى را مجوز جنگيدن با آنان نسازيد زيرا:( عند اللّه مغانم كثيرة ) نزد خدا مغانم بسيار هست و كلمه ( مغانم ) جمع مغنم است و مغنم به معناى غنيمت است مى فرمايد: غنيمت ها و فوائدى كه نزد خداى تعالى است افضل از غنيمت هاى دنيائى است ، براى اينكه هم بيشتر است و هم باقى و دائمى است ، پس اگر شما طالب غنيمتيد جا دارد غنيمت هاى الهى را مقدم بداريد و بر غنيمت هاى دنيائى ترجيح دهيد.

كذلك كنتم من قبل ، فمن اللّه عليكم فتبينوا...

يعنى شما قبل از اينكه ايمان بياوريد همين وضع را داشتيد، يعنى همه پى در پى به دست آوردن عرض و متاع حيات دنيا بوديد، ولى خداى تعالى بر شما منت نهاد، ايمانى به شما داد كه آن ايمان شما را از آن هدف پست منصرف نموده ، متوجه به سوى خدا و مغانم بسيارى كه نزد او است كرد، حال كه خدا چنين منتى بر شما نهاده ، وقتى با جمعيتى روبرو مى شويد كه وضعشان برايتان روشن نيست كه آيا دوستند يا دشمنند ؟ مى خواهند با شما بجنگند و يا سر جنگ ندارند ؟ مسلمانند و يا كافرند ؟ تحقيق كنيد، تا بى گدار به آب نزده باشيد و اگر(تبين ) را تكرار كرد، براى اين بود كه حكم را تاييد كرده باشد.

اين آيه شريفه گذشته از اينك ه در مقام نصيحت و موعظه است ، مشتمل بر نوعى توبيخ و سرزنش نيز هست ، ولى تصريح ندارد به اينكه آن قتلى كه (على الظاهر) واقع شده ، قتل عمد و آن هم قتل مومن بوده ، و بنابراين از ظاهر آيه بر مى آيد كه قتل خطائى بوده كه بوسيله بعضى از مؤمنين صورت گرفته ، و او كسى از مشركين را كشته ، به خيال اينكه مشرك است و اگر القاى سلام كرده از ترس ‍ بوده ، و حال آنكه اينطور نبوده و او به راستى مسلمان شده و يا مى خواسته مسلمان شود و آيه شريفه توبيخش مى كند به اينكه اسلام ، ظاهر حال و گفتار افراد را معتبر مى داند و مسلمانان حق تفتيش از باطن كسى ندارند، باطن هر كسى را خدا مى داند و امر دلها به دست خداى لطيف و خبير است .

و بنا بر آنچه ما از ظاهر آيه فهميديم جمله :( تبتغون عرض الحيوه الدنيا) از باب اقتضاى حال در كلام آمده ، مى خواهد بفهماند حال و وضع شما كه اين كار را كرديد و شخصى را با اينكه اظهار اسلام و ايمان كرد بدون اعتنا به سرنوشت او و بدون تحقيق از اسلام و كفرش به قتل رسانديد، حال كسى است كه در پى غنيمت است و جز به دست آوردن مال از هر راهى كه باشد هدفى ندارد، هر چند كه كشتن افراد با ايمان باشد و معلوم است كه چنين كسى كوچكترين مساله را بهانه قرارمى دهد و بدون هيچ عذر موجهى افراد را مى كشد، تا اموال كشته خود را به غنيمت بردارد و اين همان حال است كه مؤ منين قبل از ايمان آوردن داشتند، آرى در دوره جاهليت مردم هيچ هدفى به جز دنيا و ماديات نداشتند و امروز كه خداى منان بر آنان منت نهاده و نعمت ايمان را انعامشان كرده ، واجب است كه ديگر چنين كارى را نكنند و وقتى مى خواهند عملى را انجام دهند، تحقيق كنند و باز هم تابع و منقاد خلق و خوى دوران جاهليت و آثارى كه از آن دوره باقى مانده نشوند.

بحث روايتى (درباره شان نزول آيات مربوط به قتل عمد وقتل خطاى مؤمن)

دركتاب درالمنثور در تفسير آيه :( و ما كان لمومن ان يقتل مومنا الا خطا...( (آمده : كه ابن جرير از عكرمه روايت كرده كه گفت : حارث بن يزيد بن نبيشه از بنى عامر بن لوى و ابى جهل ، همواره عياش بن ابى ربيعه را شكنجه مى كردند، سپس همين حارث از مكه بيرون آمد تا به مدينه نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مهاجرت نموده اسلام آورد، در بين راه يعنى در حره به عياش نامبرده برخورد، عياش فرصت را غنيمت شمرده ، جستن كرد و روى سينه حارث نشست و به خيال اينكه او هنوز كافر است به قتلش رسانيد و سپس نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمده ، جريان را به اطلاع آن جناب رسانيد و چيزى نگذشت كه آيه :( و ما كان لمومن ان يقتل مومنا الا خطا...) نازل شد و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آيه را براى عياش قرائت كرد و سپس فرمود برخيز و يك برده مومن آزاد كن .

مؤّلف : اين معنا به چند طريق ديگر روايت شده و در بعضى از آنها آمده كه عياش حارث را در روز فتح مكه كشت ، و جريان بدين قرار بود كه عياش تا آن روز در بند مشر كين گرفتار بود و مشركين او را شكنجه مى كردند، وقتى مكه فتح شد و عياش آزاد گرديد، بى خبر از اينكه حارث مسلمان شده ، به انتقام از آن شكنجه ها او را به قتل رسانيد، ليكن روايتى كه ما از عكرمه نقل كرديم به اعتبار عقلى نزديك تر و با تاريخ نزول سوره نساء سازگارتر است .

طبرى در تفسير خود از ابن زيد روايت كرده كه گفت آن كسى كه آيه مذكور در شان او نازل شده ، ابو درداء است ، كه در سريه اى (جنگى ) شركت داشت ، از ميان لشكر به كنارى رفت و بخاطر حاجتى كه داشت ، راه خود را به طرف دره اى كج كرد، در آنجا به مردى برخورد كه داشت گوسفندان خود را شبانى مى كرد، با شمشير به او حمله كرد، او گفت : لا اله الا اللّه ، ليكن ابو درداء با ضربت شمشير كارش را تمام كرد و گوسفندانش را به ميان لشگر آورد، چون از اين عمل خود دلواپس بود، نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمد و جريان را به اطلاع آن حضرت رسانيد و آيه مورد بحث درباره اين داستان نازل گرديد و نيز در درالمنثور از رويانى و ابن منده و ابى نعيم ، از بكر بن حارثه جهنى روايت كرده كه گفت : اين آيه درباره وى نازل شده ، به خاطر قصه اى كه نظير قصه ابى الدرداء داشته ، و روايات به هر حال بر بيش از تطبيق دلالت ندارد و در تهذيب به سند خود از حسين بن سعيد از اساتيد و راويان سند خود از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: هر جا كه آزاد كردن يك برده به عنوان كفاره واجب است مى توان برده خردسال و تازه به دنيا آمده را آزاد كرد، مگر كفاره قتل كه حتما بايد برده بالغ را آزاد كرد، چون خداى عزّوجلّ درباره كفاره قتل فرموده : ( فتحرير رقبه مومنة )، و منظورش از رقبه مومنه كسى است كه اقرارش مسموع باشد و به حد بلوغ رسيده باشد (تا آخر حديث ) و در تفسير عياشى از موسى بن جعفر (عليهما السلام ) روايت آمده كه شخصى از آن جناب پرسيد: از كجا فهميده مى شود كه فلان برده مومن است ؟ فرمود: بر اساس فطرت .

و در كتاب فقيه از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در پاسخ از اين مساله كه لشگر اسلام در بلاد كفر مردى مسلمان را (به خيال اينكه كافر است ) كشته اند، فرمود: امام مسلمين وقتى از ماجرا خبر دار مى شود، بجاى آن مسلمان كه كشته شده ، يك برده مسلمان آزاد مى كند، اين دستور خداى عزّوجلّ است كه مى فرمايد:( فان كان من قوم عدو لكم ).

مؤّلف : نظير اين روايت را عياشى آورده و در اينكه فرمود:(به جاى آن ) اشاره است به اينكه حقيقت آزاد كردن برده ، اضافه شدن فردى است به آزادگان مسلمين ، بخاطر اينكه يك نفر از عدد آنان كاسته شده ، و مادر سابق به اين نكته اشاره كرديم و چه بسا كه از اين نكته استفاده شود كه بطوركلى مصلحت در آزاد كردن بردگان در همه كفارات همين افزوده شدن يك فرد غير عاصى است به جمعيت مؤ منين ، بخاطر كم شدن يك فرد عاصى از آنان ،(دقت بفرمائيد) و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: اگر شخصى كه كفاره دو ماه پى در پى روزه به گردن دارد و در بين ماه اول يك روز روزه را بخورد، بايد دوباره همه يك ماه را از نو بگيرد و اگر يك ماه اول را پى در پى گرفت و چند روزى هم از ماه دوم گرفت ، ولى پيش آمدى برايش شد كه نتوانست ماه دوم را به پايان برساند، آن چند روز را قضا مى كند.

مؤّلف : منظور حضرت بطورى كه ديگران هم گفته اند اين است كه آنچه به عهده اش باقى مانده قضا مى كند، اين نكته از مساله تتابع (واينكه بايد پشت سر هم باشد) استفاده شده است .

رواياتى در ارتباط با قتل عمد و آيه (و من يقتل مؤمنا متعمدّا...)

و در كافى و تفسير عياشى ، از آن جناب روايت شده در پاسخ شخصى كه پرسيد: آيا توبه مومنى كه مومن ديگر را عمدا به قتل رسانده باشد قبول است يانه ؟ فرمود: اگر او را به جرم اينكه مومن و داراى ايمان است كشته باشد توبه ندارد و توبه اش قبول نيست و اگر از شدت خشم و يا به خاطر چيزى از منافع دنيا بوده ، توبه اش اين است كه از او انتقام بگيرند و اگر هيچكس نفهميده كه او قاتل است (و در نتيجه كارش به محكمه نكشيده ) خودش نزد ورثه مقتول مى رود و اقرار مى كند به اينكه مقتول آنان را وى كشته ، اگر او را عفو كردند و به قتل نرساندند خونبها مى پردازد و علاوه بر دادن خونبها به ورثه به عنوان توبه به درگاه خداى عزّوجلّ يك برده آزاد مى كند و دو ماه پى در پى روزه مى گيرد و شصت مسكين را طعام مى دهد و در تهذيب به سند خود از ابى السفاتج از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه درتفسير جمله :( و من يقتل مومنا متعمدا فجزاوه جهنم ) فرموده : جزاى او جهنم است ، البته اگر بخواهد كيفرش كند.

مؤّلف : اين معنا در تفسير درالمنثور از طبرانى وديگران از ابى هرير، از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روايت شده ، و روايات بطورى كه ملاحظه مى كنيد مشتمل است بر نكاتى كه گفتيم آيات مشتمل بر آن است و در باب قتل و قصاص روايات بسيارى وارد شده كه علاقمندان مى توانند آنها را در جوامع حديث از نظر بگذرانند.

و در تفسير مجمع البيان در ذيل جمله :( و من يقتل مومنا متعمدا فجزاوه جهنم ...) مى گويد: اين آيه درباره ضبابه كنانى نازل شده ، كه برادرش هشام را در محله بنى النجار كشته يافت و جريان را به عرض رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) رسانيد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) قيس بن هلال فهرى را با وى روانه كرد و به وى فرمود: به بنى النجار بگو اگر قاتل هشام را مى شناسيد تحويل برادرش دهيد تا از او قصاص كند، و اگر نمى شناسيد خونبهاى هشام را به برادرش بپردازيد، قيس بن هلال فهرى رسالت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را ابلاغ نموده ، بنى النجار خونبها را دادند، وقتى قيس بن هلال فهرى به اتفاق ضبابه بر مى گشتند شيطان در دل وى وسوسه اى انداخت ، كه چطور اين ننگ را بر خود هموار مى كنى كه بنى النجار خون برادرت را بريزند و تو، به گرفتن پول خون اكتفا كنى ؟ خوب است همان قيس بن هلال را كه همراه تو است به قتل برسانى ، تا يك نفر را به جاى برادرت كشته باشى و ديه اى هم اضافه عايدت شده باشد، سرانجام شيطان كار خود را كرد و تيرى به طرف قيس افكند و او را كشت و شترى را سوار شده ، با حالت كفر به مكه برگشت ، و اين اشعار را سرود: قتلت به فهرا و حملت عقله سراة بنى النجار ارباب فارع فادركت ثارى و اضطجعت موسدا و كنت الى الاوثان اول راجع

يعنى من به خونخواهى ، هشام فهر را بكشتم و خونبهايش را نيز به گردن بزرگان بنى النجار انداختم كه ارباب ملك هاى سرزمين فارعند و از آنان گرفتم ، پس هم خونبها را گرفتم و هم خاطر خود را آسوده ساخته ، به راحتى خوابيدم و در آخر به مسلك بت پرستى خود برگشتم او اول كسى بود كه از اسلام به بت پرستى برگشت .

رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: او را نه در حرم امنيت مى دهم ، نه در خارج حرم ،(خونش هدراست هر كجا ديده شد بايد كشته شود)، اين قصه را ضحاك و جماعتى از مفسرين روايت كرده اند(اين بود گفتار صاحب مجمع ).

مؤّلف : قريب به اين مضمون از ابن عباس و سعيد بن جبير و غير آن دو نيز روايت شده است.

روايتى در ذيل آيه (يا ايهاالذين آمنوا اذا ضربتم فى سبيل الله ...)

و در تفسير قمى ذيل آيه شريفه :( يا ايها الذين آمنوا اذا ضربتم فى سبيل اللّه ...) آمده كه اين آيه بعد از مراجعت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از جنگ خيبرنازل شد و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) اسامه بن زيد را به سركردگى جمعيتى به طرف دهات يهودى نشين كه در ناحيه فدك قرار داشت فرستاد، تا آنان را به اسلام دعوت كنند، در يكى از آن دهات مردى بود به نام مرداس بن نهيك فدكى ، وقتى شنيد جمعيتى از ناحيه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمده اند، خانواده و اموال خو د را جمع نموده ، در ناحيه كوه (و شايد مراد ناحيه شام باشد) جاى داده و خود به طرف اسامه مى آمد در حالى كه مى گفت :( اشهد ان لا اله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه ) همينكه نزديك اسامه رسيد، اسامه با اينكه شهادت او را مى شنيد، ضربتى بر او زد و به قتلش رسانيد، و چون به حضور رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) شرفياب شد جريان را به عرض رسانيد، حضرت فرمود: مردى را كشتى كه داشت شهادت مى داد معبودى بجز اللّه نيست و اينكه من فرستاده خداى تعالى هستم ؟ اسامه عرض كرد: يا رسول اللّه او به خاطر كشته نشدن شهادت مى داد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: تو نه پرده از روى قلب او برداشتى (تا از باطن او آگاه شوى ) و نه آنچه را كه به زبان گفت پذيرفتى و نه از باطن نفس او آگاه بودى ، اسامه چون اين بشنيد سوگند ياد كرد كه ديگر احدى از گويندگان شهادتين را به قتل نرساند (و به همين بهانه در جنگ هائى كه امير المؤ منين (عليه السلام ) با فرقه هائى از مسلمانان كرد تخلف نمود) و خداى تعالى در همين مورد بود كه آيه : و ( لا تقولوا لمن القى اليكم السلم لست مومنا، تبتغون عرض الحيوة الدنيا...) نازل فرمود.

مؤ لف : طبرى نيز اين روايات را در تفسير خود از سدى نقل كرده و سيوطى در تفسير الدرالمنثور روايات زيادى در سبب نزول آيه مذكور نقل كرده ، كه در بعضى از آنها آمده : داستان مربوط به مقداد بن اسود بوده و در بعضى ديگر آمده كه راجع به ابى الدرداء بوده و بعضى ديگر آن را مربوط به محلم بن جثامه دانسته ، و در بعضى ديگر اصلا نام صاحب داستان يعنى قاتل و مقتول نيامده و قصه بطور سر بسته آمده و ليكن در بين همه اينها روايت اسامه بن زيد كه به بهانه سوگندش از جنگ هائى كه امام اميرالمؤ منين (عليه السلام ) داشت تخلف ورزيد معروف است ، و در كتب تاريخ نقل شده و خدا داناتر است .

آيات 95 تا 100 نساء

 95- لا يستوى القاعدون من المؤ منين غير اولى الضرر و المجهدون فى سبيل اللّه بامولهم و انفسهم فضل اللّه المجهدين بامولهم و انفسهم على القاعدين درجة و كلا وعد اللّه الحسنى و فضل اللّه المجهدين على القعدين اجرا عظيما

 96- درجات منه و مغفرة و رحمة و كان اللّه غفورارحيما

 97- ان الذين توفيهم الملائكة ظالمى انفسهم قالوا فيم كنتم قالوا كنا مستضعفين فى الارض قالوا الم تكن ارض اللّه واسعة فتهاجروا فيها فاولئك ماويهم جهنم و ساءت مصيرا

 98- الا المستضعفين من الرجال و النساء و الولدان لا يستطيعون حيلة و لايهتدون سبيلا

 99- فاولئك عسى اللّه ان يعفو عنهم و كان اللّه عفوا غفورا

 100- و من يهاجر فى سبيل اللّه يجد فى الارض ‍ مراغما كثيرا و سعة و من يخرج من بيته مهاجرا الى اللّه و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على اللّه و كان اللّه غفورا رحيما

ترجمه آيات

كسانى كه بدون عذر و علت از جهاد در راه خدا تقاعد مى ورزند با كسانى كه در راه او با مال و جان خود جهاد مى كنند يكسان نيستند، خداى تعالى مجاهدان با مال و جان خود را بر نشستگان از حيث درجه برترى داده ، و خدا به هر يك (از سه طائفه نامبرده يعنى متقاعدين بدون عذر و متقاعدين معذور و مجاهدين وعده اجرى عظيم داده است (95)

درجه هاى او مغفرت و رحمت اوست ، و مغفرت و رحمت صفت خداى تعالى است (96)

كسانى كه فرشتگان قابض ارواح در حالى جانشان را مى گيرند كه ستمگر خويشند از ايشان مى پرسند: مگر چه وضعى داشتيد كه اين چنين به خود ستم كرديد مى گويند: در سرزمينى كه زندگى مى كرديم ، اقويا ما را به استضعاف كشيدند، مى پرسند: مگر زمين خدا وسيع نبود و نمى شد به سرزمينى ديگر مهاجرت كنيد؟ و چون پاسخ و حجتى ندارند منزلگاهشان جهنم است كه چه بد سرانجامى است (97)

مگر آن مستضعفينى از مردان و زنان و كودكان كه نه مى توانند استضعاف كفار را از خود دور سازند، و نه مى توانند از آن سرزمين به جائى ديگر مهاجرت كنند (98)

كه اينان اميد هست خدا از آنچه نبايد مى كردند درگذرد، كه عفو و مغفرت كار خدا است (99)

و كسى كه در راه خدا از وطن چشم مى پوشد و مهاجرت مى كند، اگر به موانعى بر مى خورد به گشايش هائى نيز بر خورد مى نمايد و كسى كه هجرت كنان از خانه خويش به سوى خدا و رسولش درآيد و در همين بين مرگش فرا رسد، پاداشش به عهده خدا افتاده و مغفرت و رحمت كار خدا و صفت او است (100)

بيان آيات

يكسان نبودن (مجاهدين) و (قاعدين) در فضيلت ، و ترغيب و تحريك نمودن مسلمين به پرداختن امر جهاد

 

لا يستوى القاعدون ...وانفسهم

كلمه (ضرر) به معناى كمبود در وجود است كمبودى كه مانع شود از اينكه آدمى به امر جهاد و قتال قيام نمايد، نظير كورى و شلى و بيمارى ، و مراد از جهاد با اموال ، انفاق آن در راه خدا و به منظور پيروز شدن بر دشمنان است و مراد از جهاد با اءنفس جنگيدن است .

و جمله :( و كلا وعد اللّه الحسنى ...) دلالت دارد بر اينكه مراد از اين اشخاصى كه قعود كردند(نشستند) كسانى است كه رفتن به جنگ را در زمانى ترك كردند كه احتياجى به رفتن آنان به جبهه جنگ نبوده ، چون به مقدار كفايت ديگران رفته بودند، چون مى فرمايد: خداى تعالى به هر دو طائفه (آنها كه به جهاد رفتند و آنها كه نرفتند) وعده حسنى داده ، پس غرض از جمله مورد بحث ترغيب و تحريك مسلمانان بر قيام به امر جهاد است ، تا مسلمين در رفتن به جهاد شتاب نموده ، از يكديگر سبقت بگيرند.

دليل ديگر بر اينكه مراد اين معنا است اين است كه خداى سبحان اولى الضرر (بيماران و نابينايان و امثال آنان ) را استثناء كرده ، سپس ‍ حكم كرد به اينكه قاعدون و مجاهدين يكسان نيستند، با اينكه اولى الضرر در مساوى نبودنشان با مجاهدين در راه خدا مانند قاعدينند و به فرضى هم كه بگوئيم خداى تعالى ثواب و مصلحتى كه از اولى الضرر به خاطر نرفتنشان به جبهه جنگ بر طبق نياتشان تلافى مى كند، (اگر واقعا نابينائى متاسف است از اينكه چرا نمى تواند در جهاد شركت كند، خداى تعالى ثواب مجاهد به او مى دهد) اين معنا را نمى توانيم انكار كنيم كه اينگونه افراد فضيلت آن افرادى كه به جهاد رفتند يا شهيد شدند و يا بر دشمن پيروز گشتند را ندارند، خداى تعالى مجاهدين را بر قاعدين برترى داده ، هر چند كه قاعدين عذر موجه داشته باشند و سخن كوتاه اينكه : اين آيه شريفه مى خواهد مؤ منين را تحريك و تشويق به جهاد نموده ، و روح ايمان آنان را براى سبقت گيرى در خير و فضيلت بيدار كرده كند.

فضل اللّه المجاهدين باموالهم و انفسهم على القاعدين درجة

اين جمله در مقام تعليل مطلب قبل است ، كه جمله :( لا يستوى ...) آن را افاده مى كرد و به همين خاطربود كه با واو عاطفه و ساير وسائل عطف اين جمله را عطف نفرمود و كلمه ( درجه ) به معناى مقام و منزلت است و درجات به معناى منزلتى بالاتر است بعد از منزلتى پائين تر، و معناى جمله : ( و كلا وعد اللّه الحسنى ...) اين است كه خداى عزّوجلّ به هر يك از دو طائفه قاعدين و مجاهدين و يا به هر يك از سه طائفه قاعدين غير اولى الضرر و قاعدين اولى الضرر و مجاهدين وعده حسنى داده است و كلمه :( حسنى ) صفتى است كه موصوف آن حذف شده و تقدير كلام ( كلا وعد اللّه العاقبه الحسنى ) و( يا مثوبه الحسنى ) و يا چيزى نظير اينها است ، و اين جمله در سياق و زمينه دفع توهم است ، چون مومنى كه به جهاد نرفته وقتى جمله :( لا يستوى القاعدون ...درجة ) را مى شنود، اى بسا كه ممكن است توهم كند كه پس او از هر اجرى و مثوبتى تهى دست است و هيچ فائده اى از ناحيه ايمانش و ساير اعمال صالحى كه دارد عايدش نمى شود، لذا براى دفع اين توهم فرمود:( و كلا وعد اللّه الحسنى )

و فضل اللّه المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما درجات منه و مغفرة و رحمة

اين تفصيل و برترى دادن مجاهدين بر قاعدين به منزله بيان و شرح است براى تفصيلى كه قبل از اين جمله بطور اجمال ذكر شده بود و علاوه بر شرح و تفصيل فائده ديگرى را نيز دارد و آن اين است كه اشاره كند به اينكه مومن سزاوار نيست به آن وعده حسنى كه خداى تعالى به عموم مؤ منين (چه مجاهدين و چه قاعدين ) داده بود قناعت كند و وعده :( و كلا وعد اللّه الحسنى ) را دست آويز قرار داده ، از رفتن به جنگ و شركت در جهاد فى سبيل اللّه و تلاش در اعلاى كلمه حق و كوبيدن باطل كسالت بورزد، زيرا درست است كه خداى تعالى به قاعدين نيز حسنى مى دهد ولى مجاهدين را به درجاتى از مغفرت و رحمت اختصاص داده كه نمى توان آن را ناديده گرفت و در امر آن مغفرت و رحمت سهل انگارى نمود.

بيان شگفتى آيات مربوط به تفضيل مجاهدين بر قاعدين ، از نظر سياق ، و دفع توهم وجود شائبه تناقض در آن دو آيه

و بايد دانست كه امر اين آيه در سياقى كه دارد عجيب است ، اولا براى اينكه نخست مجاهدين را مقيد كرد به مجاهدين در راه خدا به اموال و انفس و سپس براى بار دوم آنان را با قيد ( باموالهم و انفسهم ) آورد و در نوبت سوم بدون هيچ قيد نام برد و ثانيا براى اينكه در برترى دادن مجاهدين بر قاعدين نخست فرمود: اين برترى به يك درجه است و سپس فرمود به چند درجه است ، حال بايد ديد وجه اين قيدها و اختلاف درجه و درجات چيست .

اما اينكه در آغاز مجاهدين را مقيد كرد به ( المجاهدون فى سبيل اللّه باموالهم و انفسهم ) وجهش اين است كه زمينه گفتار، زمينه برترى دادن جهاد بر ترك جهاد و يا بگو نشستن در خانه است و جهاد وقتى بر قعود برترى دارد كه در راه خدا باشد نه در راه هواهاى نفسانى و نيز جهاد در راه خدا به خاطر همينكه در راه خدا است وقتى ارزش دارد كه با عزيزترين و محبوب ترين محبوب ها بوده باشد، يعنى با مال و از مال عزيزتر با جان باشد، و لذا در اول گفتار فرمود :( و المجاهدون فى سبيل اللّه باموالهم و انفسهم ) تا حقيقت مذكور را به روشن ترين وجهى بيان كرده باشد، بطورى كه ديگر جائى براى اشتباه باقى نگذارد.

سپس بعد از آنكه فرمود: ( و فضل اللّه المجاهدين باموالهم و انفسهم على القاعدين درجة ...) هر چند از آن جهت كه در بالا گفتيم ديگر احتياجى نبود آن قيدها را يعنى قيد باموالهم وانفسهم را تكرار كند، چون فبلا آن دو قيد را آورده و آن جهت را افاده كرده بود و از آن جهت كسى دچار اشتباه نمى شد، ليكن از آنجائى كه اين جمله چسبيده به جمله : ( و كلا وعد اللّه الحسنى ) بود كلام احتياج پيدا كرد به اينكه علت آن برترى را روشن سازد و بفهماند اگر خداى تعالى مجاهدين به اموال و انفس را بر قاعدين برترى داده ، علت اين برترى دادنش همان انفاق مال و بذل جان است ، جان و مالى كه هر كسى آن را دوست مى دارد و به همين جهت در اين نوبت براى تقييد كلمه (مجاهدين ) به ذكراين سبب اكتفا كرد و ديگر قيد فى سبيل اللّه را تكرار نكرد و تنها فرمود: ( المجاهدين باموالهم و انفسهم )، و اما اينكه براى نوبت سوم فرمود:( و فضل اللّه المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما) از آنجا كه ديگر احتياجى به ذكر آن قيدها نبود، نه همه آنها و نه بعضى از آنها، لذا همه را ترك كرد.

و اما اينكه در نوبت دوم درجه را به صيغه جمع آورد و فرمود:( درجات وجهش اين است كه در مقام بيان درجه و اينكه آيا يكى است و يا متعدد است نبود، تنها مى خواست بفرمايد: مجاهدين از حيث درجه مانند قاعدين نيستند و لذا كلمه ( درجة ) را منصوب آورد تاتميز باشد و بفهماند اين برترى از حيث درجه است .

و اما در نوبت دوم كه فرمود:( و فضل اللّه المجاهدين على القاعدين اجرا عظيمادرجات منه ...) كانه لفظ (فضل ) متضمن معناى اعطاء و يا معنائى شبيه به آن است و جمله ( درجات منه )، بدل و يا عطف بيان براى جمله ( اجراعظيما) است و مى خواهد بفرمايد: خداى تعالى مجاهدين را اجرى عظيم داده ، در حالى كه آنان را بر قاعدين اجرى عظيم بخشيده و يا پاداش داده ، و آن اجر عظيم عبارت است از درجاتى از ناحيه خودش و بنابراين آيه شريفه در ابتدايش اين نكته را افاده مى كند كه مجاهدين از نظر مقام و منزلت با قاعدين يكسان نيستند بلكه برترى دارند و در اينكه اين برترى به يك منزلت است و يا منزلت هاى بسيار، ساكت است ولى در آخرش روشن مى سازد ك ه اين منزلت يك منزلت نيست بلكه منازل و درجات بسيارى است و اين درجات اجرعظيمى است كه خداى تعالى به وسيله آن مجاهدين را ثواب مى دهد.

همه اينهائى كه گفته شد به اين اميد بود كه شايد با اين بيان اشكالى كه در اين آيه شده دفع شود وآن اشكال اين است كه از آيه شريفه بوى تناقض مى آيد، زيرا در اول آيه تفاوت مجاهدين با قاعدين را يك درجه دانسته و در آخر آيه چند درجه و مفسرين به منظور پاسخگوئى از اين اشكال وجوهى ذكر كرده اند كه در بيشتر آنها و يا همه آنها نوعى تكلف به چشم مى خورد.

مثلا يكى از آن وجوه اين است كه مراد از تفضيل در اول آيه تفضيل مجاهدين بر قاعدين معذور و داراى عذر موجه است ، و در ذيل آيه منظور برترى دادن مجاهدين بر قاعدينى است كه بدون عذر موجه از رفتن به جهاد تقاعد ورزيده اند، ت فضيل اولى به يك درجه است و تفضيل دومى به چند درجه و هيچ تناقضى هم در كلام نيست .

يكى ديگر اين است كه مراد از درجه در اول آيه منزلت دنيوى از قبيل غنيمت جنگى و نام نيك و امثال اينها است و مراد از درجات در آخر آيه درجات اخروى است كه نسبت به امتيازات دنيوى بسيار زياد است ، همچنانكه خداى عزّوجلّ فرموده : ( و للاخرة اكبر درجات).

يكى ديگراين است كه مراد از درجه در اول آيه مقام و منزلتى است كه بندگان خدا نزد خداى تعالى دارند و اين امرى است معنوى و مراد از درجات كه در ذيل آيه آمده ، منازل بهشتى و درجات رفيع آن است كه امرى است حسى ، ليكن خواننده محترم خوب مى داند كه در آيه شريفه هيچ دليلى بر هيچيك از اين اقوال و وجوه نيست .

و ضمير در كلمه ( منه ) احتمال دارد به خداى تعالى برگردد، مويد اين احتمال جمله : ( و مغفرة و رحمة ) است ،البته اين تاييد وقتى تمام است كه بگوئيم جمله مذكور بيانگر درجات است ، و معلوم است كه مغفرت و رحمت از ناحيه خدا است. (و بنا بر اين احتمال معنا چنين مى شود كه آن اجر عظيم عبارت است از درجاتى از ناحيه خدا و مغفرت و رحمتى ) احتمال هم دارد ضمير مذكور به كلمه (اجر) برگردد، (كه در اين صورت معنا چنين مى شود كه خدا درجاتى از آن اجر عظيم و مغفرتى و رحمتى را خاص مجاهدين مى كند) از ظاهر جمله : ( و مغفرة و رحمة ) چنين بر مى آيد كه بيان باشد براى كلمه درجات ، چون درجات عبارت است : از منزلت هائى از ناحيه خداى سبحان ، و اين منزلت ها هر چه باشد مصداق مغفرت و رحمت است و شما خواننده محترم در بعضى از مباحث گذشته توجه فرموديد كه رحمت (يعنى افاضه نعمت از ناحيه خدا) موقوف براين است كه فبلا موانع بر طرف شود و همين برطرف كردن موانع از كسى كه مبتلاى به آن است ، خود مصداقى است از مغفرت و بلكه عين مغفرت است و لازمه اين سخن آن است كه مرتبه اى از مراتب نعمت هاى الهى و هر درجه و منزلتى رفيع ، مغفرتى باشد نسبت به مرتبه اى كه بالاتر از آن است و بنا بر اين صحيح است بگوئيم درجات اخروى هر چه باشد هم مغفرتى است از ناحيه خداى سبحان و هم رحمتى است از آن جناب ، و در قرآن كريم غالب مواردى كه كلمه رحمت و امثال آن بكار رفته ، مغفرت نيز با آن بكار رفته است ، مانند آيات زير:( مغفرة و اجر عظيم ) مغفرة و رزق كريم )، ( مغفرة و اجر كبير )، ( و مغفرة من اللّه و رضوان ) ( و اغفر لنا و ارحمنا) و آيات و موارد ديگرى نظير اينها.

خداى تعالى در آخر، كلام خود را با جمله : ( و كان اللّه غفورا رحيما) ختم فرمود و مناسبت اين دو اسم يعنى اسم غفور و رحيم از ميان اسماى خداى تعالى با مضمون آيه و مخصوصا با جمله : ( و مغفرة و رحمة ) روشن است حاجتى به توضيح ندارد.

ان الذين توفيهم الملائكة ظالمى انفسهم

لفظ ( توفيهم ) مى تواند صيغه ماضى باشد و هم صيغه مضارع و اگر آن را مضارع بگيريم اصلش ( تتوفيهم ) بوده و يكى از دو (تاء) آن به منظور تخفيف حذف شده ،همچنانكه مى بينيم در آيه شريفه : ( الذين تتوفيهم الملائكة ظالمى انفسهم فالقوا السلم ما كنا نعمل من سوء)، حذف نشده آن آمده است .

مراد به ظلم همچنانكه آيه سوره نحل تاييد مى كند ظلم به نفس است و ظلم به نفس در اثر اعراض از دين خدا و ترك اقامه شعائر خدا حاصل مى شود و اين نيز در اثر واقع شدن و زندگى كردن در بلاد شرك و در وسط كفار قرار گرفتن پديد مى آيد، انسان وقتى خود را در چنين وضعى و موقعيتى قرار دهد ديگر راهى ندارد كه معارف دين را بياموزد و بدانچه دين خدا او را بدان مى خواند عمل كند و به وظائف عبوديت قيام نمايد.

اين آن معنائى است كه ما از زمينه آيه (و نه از لفظ آن ) استفاده مى كنيم .چون ملائكه از اينگونه افراد در هنگام مرگشان مى پرسند: در چه شرائطى بوديد؟ و آنان در پاسخ مى گويند: ما در زمين مستضعف بوديم.

خداى تعالى در آيات زير كه كلمه (ظلم ) مطلق آمده ، يعنى نفرموده : ظلم به نفس و يا ظلم به غير، ظلم را معنا و تفسير كرده ، فرموده : ( لعنة اللّه على الظالمين الذين يصدون عن سبيل اللّه و يبغونها عوجا)، و حاصل تفسير اين دو آيه از كلمه ظلم با ظهورى كه ما از سياق آيه مورد ب حث گرفتيم منطبق است (چون ما گفتيم مراد به ظلم ، ظلم به نفس است و گفتيم كه اين ظلم از چه چيز ناشى مى شود، از اينكه آدمى به معارف دين صحيح بر خورد كند و آنچه مى شنود تحريف شده و يا تهمت و دروغ باشد كه دو آيه نامبرده نيز ظالم را همين معنا كرد).

قالوا فيم كنتم

يعنى از نظر ديندارى در چه وضعى قرار داشتيد؟ و در كلمه (فيم ) حرف (م ) در اصل (ما) بوده ، كه يكى از وسائل استفهام و پرسش است و الف آن به منظور تخفيف حذف شده و در اين آيه دلالتى فى الجمله و سربسته هست برصحنه اى كه در زبان روايات از آن تعبير شده به سوال قبر، و فرموده اند كه فرشتگان خداى تعالى از هر كسى كه از دنيا مى رود و او را دفن مى كنند سوالهائى پيرامون دين او و عقائدش از او مى كنند و اين تنها آيه مورد بحث نيست كه بر آن صحنه دلالت دارد، بلكه آيات زير نيز بر آن دلالت دارد: ( الذين تتوفيهم الملائكة ظالمى انفسهم فالقوا السلم ما كنا نعمل من سوء، بلى ان اللّه عليم بما كنتم تعملون ، فادخلوا ابواب جهنم خالدين فيها فلبئس مثوى المتكبرين ، و قيل للذين اتقوا ما ذا انزل ربكم قالوا خيرا) و ما ان شاء اللّه تعالى در تفسير سوره نحل بحثى در اين باره ايراد خواهيم كرد.

توبيخ كسانى كه بر اثر سلطه مشركين بر آنها از تمسك به دين باز ماندند بخاطر مهاجرت نكردنشان به سرزمينى ديگر

قالوا كنا مستضعفين فى الارض ، قالوا الم تكن ارض اللّه واسعة فتهاجروا فيه

سوال ملائكه كه مى پرسند: ( فيم كنتم ) سوالى است از حال و وضعى كه از نظر دين در زندگى داشتند و اينها كه مورد سوال قرار مى گيرند، كسانى هستند كه از جهت دين وضع خوبى نداشتند و لذا در پاسخ ملائكه به جاى اينكه حال خود را شرح بدهند سبب آن را ذكر مى كنند، و آن سبب اين است كه در زندگى در سرزمينى زندگى مى كرده اند كه اهل آن مشرك و نيرومند بودند و اين طائفه را استضعاف كرده ، بين آنان و بين اينكه به شرايع دين تمسك جسته و به آن عمل كنند حائل شدند و چون اين عذر يعنى عذر استضعاف (البته اگر راست گفته باشند ) بدين جهت مانع ديندارى آنان شده كه نخواسته اند از آن شهر و آن سرزمين چشم بپوشند، و گرنه دچار اين استضعاف نمى شدند، چون مشركين نيرومند آنجا در ساير سرزمين ها نيروئى نداشته اند، پس استضعاف اين مستضعفين بطور مطلق نبوده ، استضعافى بوده كه خودشان خود را به آن دچار كردند و مى توانستند با كوچ كردن از سرزمين شرك به سرزمين ديگر خود را از آن برهانند، لذا فرشتگان ادعاى آنان را كه گفتند: ما مستضعف بوديم تكذيب مى كنند و مى گويند: زمين خدا فراخ ‌تر از آن بود كه شما خود را در چنان شرائط قرار دهيد، شما مى توانستيد از حومه استضعاف درآئيد و به جاى ديگركوچ كنيد، پس شما در حقيقت مستضعف نبوديد، چون مى توانستيد از آن حومه خارج شويد، پس اين وضع را خود براى خود و به سوء اختيار خود پديد آورديد.

پس جمله : ( الم تكن ارض اللّه واسعة فتهاجروا فيها) استفهامى است توام با سرزنش ، همچنانكه سوال ( فيم كنتم ) نيز اين سرزنش را در بر دارد، ممكن هم هست بگوئيم : استفهام اول براى تقرير است ، يعنى به راستى مى خواهند بپرسند چه وضعى داشته اند، چون اين سوال از ملائكه موكل بر قبض ارواح اختصاص به ظالمين ندارد، بلكه همانطور كه از آيات سوره نحل نيز استفاده شد، اين سوال را ازهمه مى كنند، چه متقين و چه غير ايشان ، و به راستى مى خواهند بفهمند كه اين شخص كه دارند جانش ‍ را مى گيرند، از كدام طائفه بوده ، و وقتى معلومشان شد كه از ظالمين بوده ، آن وقت به عنوان سرزنش مى پرسند: ( الم تكن ارض ‍ اللّه واسعه )، پس استفهام دوم به هر حال توبيخى است ، چه اينكه اولى نيز توبيخى باشد و چه نباشد.

ملائكه در گفتار خود كلمه (ارض ) را بر كلمه (اللّه ) اضافه كردند و زمين را به خدا نسبت داده ، پرسيده اند: مگر ارض خدا واسع نبود؟ و اين خالى از يك نكته نيست و آن نكته اشاره است به اينكه خداى سبحان قبل از آنكه بندگان خود را به ايمان و عمل صالح دعوت كند، اول زمين خود را فراخ قرار داد تا اگر كسى شرائط محليش اجازه اش نمى دهد ايمان بياورد به محل ديگر برود و اين نكته كه در آيه مورد بحث بطور اشاره آمده در آيه زير نيز به آن اشاره كرده مى فرمايد:( و من يهاجر فى سبيل اللّه يجدفى الارض مراغما كثيرا وسعة ).

ملائكه علاوه بر اين ارض اللّه را متصف به صفت فراخى كردند و اين براى آن بود كه بتوانند از هجرت تعبير كنند به ( فتهاجروا فيها)، يعنى هجرت كنيد از بعضى قسمت هاى زمين به بعضى ديگر آن ، و اگر فرض وسعت در بين نبود على القاعده بايد مى گفتند: ( فتهاجروا منها)، از آن نقطه كه بوديد هجرت مى كرديد.

خداى تعالى بعد از نقل گفتگوى ملائكه با انسان در حال احتضار در باره ستمكاران حكم كرده به (اينكه اينان منزلگاهشان جهنم است و بد منزلگاهى است ).

الا المستضعفين من الرجال و النساء و الولدان ...

اين استثناء به اصطلاح استثنائى است منقطع ، يعنى افراد استثناء شده فبلا در بين جمعيت مستثنامنه نبودند و اگر افراد نام برده يعنى رجال و نساء و ولدان را نخست مستضعف خواند و سپس اين تعبير خود را با جمله بعدى تفسير كرد، براى اين بود كه بفهماند افرادى كه فبلا مورد بحث بودند ادعاى استضعاف مى كردند، ولى در حقيقت مستضعف نبودند، چون مى توانستند شرائط ز ندگى خود را عوض كنند و خود را از استضعاف رها سازند مستضعف حقيقى اين مردان وزنان و كودكانى هستند كه نمى توانند خود را از وضعى كه دارند رها سازند و اگر بطور مفصل يكى يكى طبقات آنها را برشمرد و فرمود:(مردان و زنان و كودكان )، براى اين بود كه حكم الهى را بطور روشن بيان كند و ديگر جاى سوال براى كسى باقى نگذارد.

لا يستطيعون حيلة و لا يهتدون سبيل

كلمه (حيلت ) گوئى بناى نوع از مصدر(حيلولت ) (حائل و مانع شدن )، بوده و معنايش نوعى حائل شدن بوده و سپس به عنوان آلت استعمال شده و معناى (وسيله و آلت حائل شدن بين دو چيز) را به خود گرفته است . و ممكن است حال باشد براى حصول و دست يابى بر چيزى و يا حالى ديگر، ولى استعمالش در آنچه پنهانى صورت بگيرد و نيز در امور ناپسند بيشتر از ساير موارد است ، و به هر حال بطورى كه راغب گفته ، در ماده اين كلمه معناى دگرگونگى خوابيده و معناى جمله اين است كه :(همه ستمكاران نامبرده ماءوايشان در جهنم است ، مگر مستضعفينى كه استطاعت ندارند و نمى توانند استضعافى كه از ناحيه مشركين متوجه آنان است را با حيلتى از خود برگردانند و براى خلاصى از شر آنان راه به جائى نمى برند) و بنابراين مراد از سبيل بطورى كه سياق آن را مى رساند اعم از راههاى محسوس و غير محسوس است ، هر دو را شامل مى شود در حقيقت استثناء نموده است كسانى را كه اهل مكه اند و براى مهاجرت راه مدينه را بلد نيستند و راه چاره اى هم براى نجاتشان از شر مشركين و از استضعاف در برابر عذاب و فتنه آنان سراغ ندارند.

گفتارى در معناى مستضعف

آيه مورد بحث اين معنا را روشن مى سازد كه جهل به معارف دين در صورتى كه ناشى از قصور و ضعف باشد و خود انسان جاهل هيچ دخالتى در آن قصور و در آن ضعف نداشته باشد در درگاه خداى عزوجل معذور است .

توضيح اينكه خداى سبحان جهل به دين و هر ممنوعيت از اقامه شعائر دينى را ظلم مى داند، ظلمى كه عفو الهى شامل آن نمى شود، آنگاه از اين قانون كلى مستضعفين را استثناء نموده ، عذر آنان را كه همان استضعاف باشد پذيرفته است . آنگاه با بيانى كلى كه هم شامل آنان شود و هم شامل غير آنان معرفيشان نموده و آن بيان كلى عبارت است از اينكه كسى نتواند محذورى را كه مبتلاى بدان است دفع كند و اين معنا همانطور كه شامل مستضعفين مورد بحث مى شود كه در سرزمينى قرار گرفته اند كه اكثريت و قدرت در آنجا به دست كفار است و چون عالمى دينى نيست كه معارف دين را از او بياموزند و يا محيط كفر و ترس از شكنجه هاى طاقت فرساى كفار اجازه نمى دهد به آن معارف عمل كنند و از سوى ديگر قدرت بيرون آمدن از آن جا و رفتن به محيط اسلام را هم ندارند، يا به خاطر اينكه فكرشان كوتاه است و يا گرفتار بيمارى و يا نقص بدنى و يا فقر مالى و يا موانع ديگرند، همچنين شامل كسى هم مى شود كه اصلا ذهنش منتقل به اين معنا كه دينى هست و معارف دينى ثابتى وجود دارد و بايد آن معارف را آموخته مورد عملش قرار داد نمى شود، هر چند كه اين شخص عنادى با حق ندارد و اگر حق به گوشش بخورد به هيچ وجه از قبول آن استكبار نمى ورزد، بلكه اگر حقانيت مطلبى برايش روشن شود آن را پيروى مى كند، ليكن حق برايش روشن نشده و عوامل مختلفى دست به دست هم داده و نگذاشته كه اين شخص به دين حق بگرايد. چنين كسى نيز مستضعف است و مصداق استثناى در آيه است ، چيزى كه هست اگر اين شخص نمى تواند حيله اى بينديشد و نه راه به جائى ببرد، از اين جهت نيست كه راه را تشخيص داده ولى قدرت رفتن ندارد، چون دشمن به او احاطه دارد و شمشير و شلاق دشمنان حق و دين اجازه رفتن به او نمى دهد بلكه از اين جهت است كه عاملى ديگر او را به استضعاف كشانيده و آن عبارت است از غفلت ، و معلوم است كه با وجود غفلت ديگر قدرت معنا ندارد و با وجود جهل ديگر راه هدايت تصور نمى شود و اينكه گفتيم آيه شريفه شامل هر دو نوع مستضعف مى شود، به خاطر اطلاقى است كه در بيان آيه شريفه است و اين اطلاق ، عموميت علت را مى رساند و همين عموميت علت از آيات ديگر نيز استفاده مى شود، مانند آيه شريفه :( لا يكلف اللّه نفسا الا وسعها لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت ، پس مطلب حق ، و دين حق و هر حق ديگرى كه انسان از آن غافل است ، در وسع انسان نيست و خداى تعالى هم كسى را از آن باز خواست نمى كند، همچنانكه مطلب حق و دين حق و هر حق ديگر اگر مورد توجه آدمى باشد ولى از ناحيه دشمن قدرت بر انجام آن را نداشته باشد آن نيز در وسع آدمى نيست و خداى تعالى در مورد آن بازخواستى ندارد و اين آيه شريفه يعنى آيه سوره بقره همانطور كه تكليف را در جائى كه خارج از وسع باشد بر مى دارد، همچنين ضابطه اى كلى در تشخيص مورد دست مى دهد و مى فهماند كجااست كه اگر تكليف را انجام ندهى معذورى و كجا است كه معذور نيستى ، و آن ضابطه كلى اين است كه انجام ندادن تكليف مستند به اكتساب و اختيار خود آدمى نباشد و خودش در اين ترك وظيفه هيچ دخالتى نداشته باشد.

بنابراين پس كسى هم كه يا به كلى از دين غافل است و يا به بعضى از معارف حقه آن جاهل است ، اگر غفلت و جهلش را علت يابى كنيم معلوم شود خودش يا به خاطر كوتاهى و يا سوء اختيار در جهلش دخالت داشته ، چنين كسى ترك وظيفه اش مستند به خودش ‍ است و گنه كار و مسؤ ول است و اگر بعد از ريشه يابى معلوم شد كه جهل و غفلتش و يا ترك وظيفه اش ، به هيچ مقدارى مستند به خود او نيست ، در نتيجه ترك وظيفه را مستند به او نمى دانيم و او را گناه كارى نمى شناسيم كه به علت استكبار از حق و يا انكار حق در مخالفت و گناه تعمد ورزيده باشد، پس هر انسانى آنچه از كارهاى خوب كه مى كند به سود خود مى كند و آنچه از كارهاى بد مى كند عليه خود مى كند، و اما اگر آنچه را كه مى كند به عنوان كار خوب و كار بد نمى كند و از خوبى و بدى آن جاهل و يا غافل است ، آن عمل نه بسود او است و نه عليه او.

از اينجا روشن مى شود كه مستضعف تهى دست است و چيزى از خوبى و بدى در دست ندارد، چون آنچه مى كرده به عنوان كار خوب و يا كاربد نمى كرده ، در نتيجه امر او محول به خداى تعالى است تا پروردگارش با او چه معامله كند؟ و اين معنا از ظاهر آيه شريفه :( فاولئك عسى اللّه ان يعفو عنهم و كان اللّه عفوا غفورا)، كه بعد از آيه مورد بحث است و نيز از آيه شريفه :( و آخرون مرجون لامراللّه اما يعذبهم و اما يتوب عليهم و اللّه عليم حكيم )، استفاده مى شود، البته با در نظر گرفتن اينكه رحمتش بر غضبش ‍ پيشى دارد، اميد عفو در آنان بيشتراست .

هيچ انسانى فى نفسه بى نياز از عفو الهى نيست

فاولئك عسى اللّه ان يعفو عنهم ...

اين طائفه هر چند كه گناهى عمدى مرتكب نشده اند، چون به علت جهلى كه دچار آن هستند در آنچه كرده اند معذورند، و ليكن در سابق هم گفتيم آدمى زاده همواره در بين سعادت و شقاوت خود دور مى زند و در شقاوتش همين بس كه در صدد تحصيل سعادت خود برنيايد، در نتيجه هيچ انسانى فى نف سه بى نياز از عفو الهى نيست ، او نيازمند به اين است كه خداى عزّوجلّ با عفو خود اثر شقاء را از دل او بزدايد، حال چه اينكه او فردى صالح باشد و يا طالح و يا هيچكدام ، و به همين جهت است كه خداى تعالى در جمله مورد بحث اميد عفو از آنان را ذكر كرده.

در اين آيه شريفه سوالى است و آن اين است كه چرا از يك سو فرموده : ( عسى اللّه ان يعفو عنهم ) كه ظاهر آن در خطر بودن مستضعفين است ، و از سوى ديگر مى فرمايد:( و كان اللّه عفوا غفورا) كه ظاهرش اين است كه عفو الهى شامل مستضعفين مى شود، جوابش اين است كه همانطور كه گفتيم صرف تهى دست بودن نيز شقاوت است ، پس جا دارد بفرمايد:( اميد است خدا از آنان عفو كند) و از سوى ديگر چون اين طائفه را در صورت استثناء از ظالمينى نام برد كه مورد تهديد به ( ماواهم جهنم و ساءت مصيرا)، قرار گرفتند و ظاهر اين استثناء اين است كه اين طائفه استثناء داخل جهنم نمى شوند، لذا با جمله :( و كان اللّه عفوا غفورا) فهماند كه آرى اين طائفه مشمول عفو و مغفرت خداى تعالى هستند.

و من يهاجر فى سبيل اللّه يجد فى الارض مراغما كثيرا وسعة

راغب در مفردات مى گويد: كلمه (رغام ) به فتح (راء) به معناى خاك نرم است ، اين هم كه مى گويند:(رغم انف فلان رغما)،معنايش اين است كه دماغ فلانى را به خاك ماليد، و همچنين باب افعال اين ماده يعنى (ارغم غيره دماغ غير خود را به خاك ماليد)، و اين تعبيرها را وقتى مى آورند كه گوينده بخواهد خشم خود را برساند، به اين شعر توجه فرمائيد:

اذا رغمت تلك الانوف لم ارضها ولم اطلب العتبى و لكن ازيده وقتى آن دماغها را به خاك ماليدم ، ديگر خوشنودشان نمى سازم و در صدد معذرت خواهى بر نمى آيم ، بلكه خشمشان را بيشتر مى كنم كه در آن كلمه (رغمت ) در مقابل ارضاء قرار گرفته و اين مقابله به ما مى فهماند كه (رغمت ) دلالت بر اسخاط (باب افعال يعنى به خشم آوردن ) دارد، و به همين جهت است كه گاهى به صيغه ارغام تعبير نموده ، مى گويد:(ارغم اللّه انفه - خد ا دماغش را به خاك ماليد) كه در اين تعبير (ارغم ) همان معناى (اسخط) را مى دهد. همچنانكه (راغم ) نيز معناى (ساخط) را مى بخشد، و آن اين است كه آن دو نفر هر يك كوشش مى كرد، دماغ ديگرى را به خاك بمالد، ولى اين ماده بطور استعاره در معناى منازعه استعمال شده ، از آن جمله خداى تعالى فرموده :( يجد فى الارض مراغما كثيرا) كه در اينجا كلمه (مراغم ) به معناى مذهب آمده - و به آيه اينطور معنا داده كه (هر كس در راه خدا مهاجرت كند، خداى تعالى راههاى زيادى پيش پايش باز مى كند. در هر راهى كه ديد منكرى و گناهى دارد، گريبانش را مى گيرد كه لازم است از آن بابت به خشم آيد، راه خود را عوض مى كند) و خود ما انسانها هم مى گوئيم :( غضبت الى فلان من كذا) و هم مى گوئيم :(رغمت اليه ) اين بود گفتار راغب .

و بنا بر آنچه گفته شد، معناى آيه شريفه اين مى شود كه : هر كس در راه خدا يعنى به طلب خشنودى او مهاجرت كند، و به اين منظور از خانه و كاشانه اش چشم بپوشد كه هم از نظر اعتقادى و هم از نظر عملى پاى بند به دين خدا باشد، خواهد ديد كه در زمين نقاط بسيارى براى زندگى او هست . هر نقطه اى را كه موانع نمى گذارد او در آن نقطه دين خدا را اقامه كند، به وسيله مهاجرت به نقطه اى ديگر پناهنده مى شود و به اين وسيله دماغ آن مانع را بخاك مى مالد، و آن مانع را بخشم درمى آورد و يابا آن به نزاع برمى خيزد، و آن وقت است كه مى فهمد زمين خدا فراخ است .

در آيات سابق نيز خداى تعالى فرموده : ( الم تكن ارض اللّه واسعه ...) و با اين سابقه جا داشت بعنوان نتيجه گيرى فقط فرموده باشد:( و من يهاجر فى سبيل اللّه يجد فى الارض سعه ) ولى هم كلمه (سعه ) را آورد و هم كلمه (مراغما كثيرا) را براى اينكه خواست كلام را منطبق با غرض بسازد.

توضيح اينكه با آمدن كلمه (سعه ) در دو آيه قبل و در خود اين آيه ، آوردن كلمه (مراغما كثيرا) كه لازمه سعه و فراخى زمين است ، قيدى اضافى دركلام آمده و اين قيد اضافى را مقيد كرد به فى سبيل اللّه ، و فهماند كه هم مراغمه مقيد به سبيل اللّه است و هم سعه ، تا نتيجه بگيرد كه در دو آيه قبل هم كه قيد سبيل اللّه نيامده بود، اين قيد منظور بود و به مؤ منين ساكن در دار شرك و محيط كفرتذكر بدهد كه اگر در راه خدا مهاجرت كنند، خدا راههاى بسيارى پيش پايشان مى گذارد و اگر نكنند فردا كه مرگشان فرا مى رسد نمى توانند به ملائكه قبض ارواح بگويند : ما در زمين بيچاره بوديم و اين موعظتى است به آنان كه در بيرون آمدن از محيط شرك ، دلگرم و تشويق و تشجيع مى شوند و با آرامش خاطر مهاجرت مى كنند.

و من يخرج من بيته مهاجرا الى اللّه و رسوله ...

مهاجرت به سوى خدا و رسول كنايه است ازمهاجرت به سرزمين اسلام ، سرزمينى كه انسانها مى توانند در آنجا با كتاب خدا و سنت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آشنا شده ، و سپس به آن دو عمل كنند و ادراك موت ، استعاره به كنايه است از فرا رسيدن مرگ بطور طبيعى ، و يا ناگهانى چون از نظر تحت اللفظى ادراك به معناى آن است كه عقب مانده بدود تا خود را به آن كس كه جلو رفته برساند، و معلوم است كه مرگ كسى از آن كس عقب نمانده تا خود را به او برساند، پس معناى تحت اللفظى منظور نيست .

و همچنين اينكه از لزوم اجر و ثواب الهى بر خداى تعالى و بعهده گرفتن خداى تعالى كه به آنان پاداش دهد، تعبير فرمود به اينكه :( فقد وقع اجره على اللّه ) تعبيرى است كنايه اى (و نكته آن رساتر بودن كنايه است از تصريح ) و مى فهماند كه در نزد خداى عزّوجلّ اجرى است جميل و ثوابى است جزيل ، كه بطور حتم و صددرصد بنده مهاجر آن اجر را دريافت خواهد كرد، و خداى سبحان به الوهيت خود كه هيچ چيزى برايش گران و ناتوان كننده نيست ، پاداش آنان را مى دهد. آرى ، هيچ چيزى كه او اراده كند، برايش ممتنع نيست ، وعده خود را خلف نمى كند و اگر كلام خود را با جمله و( كان اللّه غفورا رحيما) ختم كرد، براى اين بود كه وعده وفاى به اجر و ثوابى كه داده است را تاكيد مى كند.

گروهها و طوائف مختلف از مدعيان ايمان ، از لحاظ زندگى در دارالايمان يا دارالشرك واز لحاظ جهاد يا قعود، و يا هجرت يا سكون

خداى عزّوجلّ در اين آيات مؤ منين را - البته منظور ما از مؤ منين مدعيان ايمان هستند - از جهت اقامه در شهر ايمان و ماندن در شهر شرك به چند قسم تقسيم نموده و پاداش هر يك از اين طوائف را به نحوى كه سازگار با حال آنان باشد بيان نموده ، تا موعظتى و هشدارى و سپس ترغيب به هجرتى براى آنان باشد، تا هر چه زودتر و با عزمى جزم تر دار شرك را ترك نموده ، به دار ايمان مهاجرت كنند، و در آنجا اجتماعى تشكيل داده نيروى مجتمع اسلامى را تقويت نمايند، و نيز ترغيبى باشد به اتحاد و تعاون در احسان و تقوا، و اعلاى كلمه حق ، و برافراشته كردن پرچم توحيد و علوم دينى. طائفه اول كه سه قسم هستند: اول مجاهدين فى سبيل اللّه هستند كه در خانه ايمان قرار دارند، و با اموال و جان خود در راه خدا جهاد مى كنند.

دوم ، قاعدين هستند كه بدون عذر موجه - و صرفا بخاطر اينكه سربازانى بقدر كفايت وجود دارد - از رفتن به جهاد خوددارى كرده اند.

سوم ، آنهائى هستند كه با عذر موجه تخلف كرده اند، و خداوند به همه اينها وعده خوب داده ، ولى در عين حال ، مجاهدين را از نظر درجه ، برتر از قاعدين دانسته است .

طائفه دوم آنهائى هستند كه در دار شرك اقامت گزيده ، و هنوز مهاجرت نكرده اند، اينها نيز دو قسمند: يكى آنهائى كه در مهاجرت نكردن بخود ستم كرده اند، به اين معنا كه مى توانستند مهاجرت كنند، ولى سهل انگارى كردند اينها ماواءيشان جهنم است كه جايگاه بسيار بدى است . و دوم ، آنهائى هستند كه بخود ستم نكرده اند، چون ماندنشان در دار شرك از ناتوانى و استضعافشان بوده ،( لا يستطيعون حيله و لا يهتدون سبيلا) اين طايفه اميد آن دارند كه خداى تعالى از آنان در گذرد.

طايفه سوم ، كسانى هستند كه مستضعف نبوده ، از شهر و خانه خود خارج شدند و بسوى خدا و رسول او (صلى اللّه عليه و آله) مهاجرت كردند و در دار هجرت مرگشان رسيده ، چنين كسانى اجرشان به عهده خداى تعالى است .

و اين آيات از نظر مضمون اختصاص به زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مردم آن زمان ندارد، بلكه در همه زمانها جريان خواهد داشت ، هر چند كه سبب نزولش حالتى بوده كه مسلمين در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و در خصوص شبه جزيره عربستان ، و در فاصله زمانى بين هجرت به مدينه و بين فتح مكه داشته اند. آن روز شبه جزيره عربستان به دو منطقه تقسيم مى شده : يكى سرزمين اسلام كه عبارت بوده از مدينه و قراء اطراف آن ، كه جماعتى از مسلمانان در آن زندگى مى كرده اند و آزادانه مراسم دينى خود را انجام مى دادند و مشركين و يهود و نصارائى كه آنجا بودند، مزاحمتى براى آنان فراهم نمى كردند، حال يا اينكه كارى به كار مسلمانان نداشتند، و يا اينكه با مسلمانان پيمان و معاهده اى داشته اند.

قسمت دوم ، سرزمين شرك بود كه عبارت بود از مكه و اطراف آن ، كه در تحت سيطره مشركين متعصب در بت پرستى قرار داشت و مردم اين قسمت مزاحم مسلمانان بودند و در كار ديندارى آنان درد سر ايجاد مى كردند، و براى برگرداندن مؤ منين از دين اسلام به سوى شرك ، به بدترين جنايات و شكنجه ها دست مى زدند.

و اين عموميت ملاك ، اختصاص به مساله مورد بحث ندارد. بلكه ملاكهائى كه در اسلام هست ، در همه زمانها حاكم است و بر هر مسلمانى واجب است تا آنجا كه برايش امكان دارد، اين ملاكها را بر پا دارد، يعنى تا آنجا كه مى تواند معالم دين را بياموزد (و خود را به استضعاف نزند) و باز تا حدى كه مى تواند شعائر دين را بپا داشته به احكام آن عمل كند. (و سيطره كفر را بهانه براى ترك آن وظايف قرار ندهد. و به فرضى كه در سرزمينى زندگى مى كند كه سيطره كفر بدان حد باشد كه نه اجازه آموزش معالم دين را به او بدهد و نه بتواند شعائر آن را بپا داشته ، احكامش را عملى سازد) بايد از آن سرزمين كوچ كرده بجائى ديگر مهاجرت نمايد، حال چه اينكه سرزمين اول نام و عنوانش دار شرك باشد يا نباشد و چه اينكه سرزمين دوم نام و عنوانش دار اسلام باشد و يا نباشد.

براى اينكه نام و عنوان در اسلام مطرح نيست ، و بسيارى از اسماء و عناوين كه در صدر اسلام بوده امروز دستخوش دگرگونى شده و مسماهاى آن روز را از دست داده و اصل اسلام به صورت يك جنسيت (و به اصطلاح امروز، اسلام شناسنامه اى ) در آمده ، و مسلمان تنها جنبه يك عنوان و نامگذارى را بخود گرفته ، بدون اينكه رعايت شود اين شخص مسلمان ، عقايد اسلامى را دارد يا نه؟ و به راستى به آن عقايد معتقد هست يا نه ؟ و آيا به احكام اسلام عمل مى كند يا خير؟

در حالى كه قرآن كريم اثر را تنها مترتب بر حقيقت هر چيزى مى داند، نه بر اسم آن چيز و مردم را به عملى تكليف مى كند به اينكه آن عمل را با روح و حقيقتش انجام دهند و به صورت آن اكتفا نكنند. از آن جمله مى فرمايد:

ليس بامانيكم و لا امانى اهل الكتاب من يعمل سوءا يجزبه و لا يجد له من دون اللّه وليا و لا نصيرا - و من يعمل من الصالحات من ذكر او انثى و هو مومن فاولئك يدخلون الجنه و لا يظلمون نقيرا

و نيز مى فرمايد: ان الذين آمنوا و الذين هادوا و النصارى و الصابئين من آمن باللّه و اليوم الاخر و عمل صالحا فلهم اجرهم عند ربهم و لا خوف عليهم و لا هم يحزنون

بحث روايتى

رواياتى درباره شان نزول آيات گذشته

در درالمنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابن مردويه و بيهقى در سنن خود از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : طايفه اى از اهل مكه مسلمان شدند و اسلام خود را از مشركين مكه پنهان مى داشتند و به همين جهت مشركين به خيال اينكه آنان نيز مشركند، همراه خود به جنگ بدر آوردند، و بعضى از آن مسلمانان در آن جنگ آسيب ديدند و بعضى ديگر كشته شدند. مسلمانان گفتند ما اطلاع داريم كه اين چند نفر مسلمان بودند، و با اكراه مشركين به جنگ ما آمدند ، لازم است براى آنان طلب مغفرت كنيد. در اين جريان بود كه آيه شريفه :( ان الذ ين توفيهم الملائكه ظالمى انفسهم ....) نازل شد.

ابن عباس ميگويد: سپس اين آيه را براى مسلمانانى كه در مكه بودند نوشتند، و فهماندند كه هيچ عذرى در باقى ماندن در مكه ندارند. آن مسلمانان بعد از اطلاع از اين آيه از مكه خارج شدند و به دنبالشان مشركين از مكه بيرون آمده و خود را به آنان رساندند و دستگيرشان نموده ، دچار فتنه و شكنجه شان كردند و از اسلام پشيمانشان ساختند و در اين جريان بود كه آيه شريفه :( و من الناس من يقول آمنا باللّه فاذا اوذى فى اللّه جعل فتنه الناس كعذاب اللّه ) مسلمانان اين آيه را نيز به مسلمانان مكه نوشتند و مسلمانان مكه اندوهناك شده و از هر خيرى نوميد شدند و مجددا آيه :( ثم ان ربك للذين هاجروا من بعد ما فتنوا ثم جاهدوا و صبروا ان ربك من بعدها لغفور رحيم ) نازل شد، و مسلمانان اين آ يه را نيز به آن مسلمانان نوشتند و اضافه كردند كه خداى تعالى راه نجاتى پيش پايتان گذاشته ، از فرصت استفاده كنيد و از مكه بيرون شويد.

مسلمانان نامبرده از مكه بيرون آمدند، ولى اين بار نيز مشركين آنان را تعقيب نموده ، با آنها قتال كردند، بعضى از آنها كشته شدند، و بعضى نجات يافته و به مدينه رسيدند و در درالمنثور است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم از ضحاك روايت كرده كه در تفسير اين آيه گفته است : در باره طايفه اى از منافقين نازل شده كه در هنگام هجرت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از آن جناب تخلف كردند و با آن حضرت به مدينه نيامدند ولى با مشركين براى جنگ بدر خارج شدند و در آن جنگ در ضمن كشتگان قريش ديده شدند و خداى تعالى در باره آنان آيه مورد بحث را نازل كرد و نيز در درالمنثور است كه ابن جرير در تفسير اين آيه از ابن زيد روايت كرده كه گفت : وقتى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مبعوث شد، با اين بعثت ، ايمانها و نفاقهاى پنهانى نيز ظاهر گرديد، مردانى نزد رسول خدا آمدند و گفت ند: يا رسول اللّه ، اگر ترس از اين مشركين نبود كه ما را شكنجه كنند، و چه و چه كنند، ما اسلام را مى پذيرفتيم ، و ليكن بطورى كه آنها نفهمند شهادت مى دهيم به اينكه معبودى بجز خداى تعالى نيست و اينكه تو فرستاده خدائى و اين مطلب را همواره به عرض آن جناب مى رساندند، تا آنكه جنگ بدر پيش آمد و مشركين قيام كردند، و جار زدند كه هيچ مردى از آمدن با ما تخلف نمى كند، مگر آنكه ما خانه اش راويران و مالش را غارت مى كنيم.  آن عده از مسلمانان كه در نهان اسلام آورده بودند و به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آن سخن ها را گفته بودند با مشركين به جنگ بدر آمدند، طايفه اى از آنان كشته و طايفه اى ديگر اسير شدند. ابن زيد، راوى حديث مى گويد: اما آنهائى كه كشته شدند همانها بودند كه خداى تعالى در باره آنان فرمود: ( ان الّذين توفّيهم الملائكة ظالمى انفسهم ...) و فرشتگان موكل بر قبض ارواح در پاسخشان گفتند:( الم تكن ارض اللّه واسعة فتها جروا فيها فاولئك ماواهم جهنّم و ساءت مصيرا.

خداى تعالى سپس معذورين از اين مستضعفين را از مردان و زنان و كودكان كه نه چاره اى و نه راهى به سوى هجرت داشتند تصديق نموده و اين عذرشان را موجه دانسته كه اگر از مكه بيرون مى آمدند هلاك مى شدند و در باره آنان فرموده :( فاولئك عسى اللّه ان يعفو عنهم )

يعنى : اميد است خداى تعالى از اين عمل مستضعفين كه در بين مشركين اقامت گزيدند و از آنجا بيرون نيامدند عفو نمايد.

آن دسته هم كه در جنگ بدر اسير شدند، به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) عرضه داشتند كه : يا رسول اللّه تو خود مى دانى كه ما حاضر بوديم نزدت بيائيم ، و به كلمه ( لا اله الا اللّه ) و اينكه تو فرستاده خدائى ، شهادت دهيم . چيزى كه هست ، اين مشركين ما را وادار كردند به جنگ شما بيائيم . و ما از مخالفت با آنان مى ترسيديم.

خداى تعالى در اين باره فرمود: (يا ايّها النّبى قل لمن فى ايديكم من الاسرى ان يعلم اللّه فى قلوبكم خيرا يوتكم خيرا مّما اخذ منكم و يغفر لكم ... و ان يريدوا خيانتك فقد خانوااللّه من قبل ...

و نيز در در المنثور است كه عبد بن حميد، و ابن ابى حاتم و ابن جرير از عكرمه روايت كرده كه در تفسير آيه : انّ الّذين توفيهم الملائكة ظالمى انفسهم قالوا فيم كنتم ... و ساءت مصيرا گفته : اين آيه در باره قيس بن فاكة بن مغيره و حارث بن زمعة بن اسود و قيس ‍ بن وليد بن مغيره و ابى العاص بن منية بن حجاج و على بن اميه بن خلف نازل شد.

و در شرح ماجرا گفته است : بعد از آنكه مشركين قريش و پيروان آنان از مكه بيرون شدند تا نگذارند لشگر اسلام به كاروان ابوسفيان و ساير قريشيان حمله كنند و علاوه بر اين اگر توانستند دستبردى بزنند، و آنچه مسلمانان در روز نخله از آنان گرفته بودند بازستانند، جمعى از جوانانى كه (در باطن مسلمان بودند) را به اجبار همراه خود كردند و در سر چاه بدر به اينكه انتظار آن نداشتند با لشكر اسلام برخورد نموده وآن چند نفر كه نامشان برده شد، از اسلام برگشتند و در بدر كشته شدند. مؤ لف : روايات قريب به اين معانى از طرق عامه بسيار است ، و اين روايات هر چند كه از ظاهرش بر مى آيد كه جنبه تطبيق دارد، و ليكن تطبيق خوبى است . و از مهمترين نكته هائى كه از اين روايات و همچنين بعد از تدبر و دقت از آيات اين داستان استفاده مى شود، اين است كه قبل از هجرت و بعد از آن در مكه نيز منافقين بوده اند و اين نكته بسيار مهم است و در آينده نزديك كه ان شاء اللّه العزيز در باره حال منافقين بحث خواهيم كرد، به درد ما مى خورد.

راوايتى در شان نزول (و من يخرج من بيته مهاجرا الى اللّه رسوله ثم يدركه الموت...)

و باز در همان كتاب است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم ، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : در مكه مردى از قبيله بنى بكر بود بنام ضمره ، و اين مرد بيمار بود. به اهل بيتش گفته بود: مرا از مكه بيرون ببريد، زيرا گرماى هوا مرا آزار مى دهد. پرسيدند تو را به كدام طرف ببريم ؟ با دست خود اشاره كرد، به طرف راه مدينه . اهل بيتش او را از مكه بيرون آوردند. سر چند كيلومترى مكه از دنيا رفت . و آيه شريفه :( و من يخرج من بيته مهاجرا الى اللّه و رسوله ثمّ يدركه الموت ... در شان او نازل شد.

مؤ لف : روايات در اين معنا بسيار است ، اما در اينكه نام آن شخص ضمره بوده يا چيز ديگر - اختلاف شديدى دارند. در بعضى آمده : ضمره بن جندب بود. و در بعضى ديگر آمده : اكثم بن صيفى بود، و در بعضى آمده : ابو ضمره بن عيص زرقى بود. و در بعضى ديگر آمده : ضمره بن عيص از بنى ليث بود. و در بعضى آمده : جندع بن ضمره جندعى بود. و در بعضى ديگر آمده : آيه شريفه در حق خالد بن حزام نازل شد كه به عزم مهاجرت بسوى حبشه از مكه بيرون آمد، و در بين راه مار او را گزيد و از دنيا رفت .

رواياتى درباره معناى مستضعفين

و در بعضى از روايات كه از ابن عباس نقل شده آمده كه او اكثم بن صيفى بوده راوى حديث گفته : من از ابن عباس پرسيدم ، پس ‍ جريان ليثى كجا و در چه زمان اتفاق افتاد ؟ در پاسخ گفت : اين جريان مدتى قبل از جريان ليثى اتفاق افتاد و اين آيه هم خاص است و هم عام .

مؤ لف : منظور ابن عباس اين بوده كه آيه شريفه در خصوص اكثم نازل شده ، و در غير او عموميت يافته است . و حاصل كلام اين شد كه سه نفر از مسلمانان هنگام هجرت كردن در بين راه از دنيا رفته اند، و آن سه نفر عبارتند از: اكثم بن صيفى ، و ليثى ، و خالد بن حزام . و اما اينكه آيه شريفه در حق كداميك از آنان نازل شده ، ظاهرا روايات در اين باره فرقى ندارند كه همه در صدد تطبيق آيه با ماجرائى خاص بوده اند. و در كافى از زراره روايت كرده كه گفت : من از امام باقر ابى جعفر (عليه السلام ) از معناى عنوان مستضعف پرسيدم ، فرمود: مستضعف كسى است كه چاره اى جز كافر شدن ندارد و كافر مى شود چون راهى به سوى ايمان ندارد. نه مى تواند ايمان بياورد، و نه مى تواند كافر شود.

يكى از مستضعفين ، كودكانند. و يكى ديگر مردان و زنانى هستند كه عقلشان مثل عقل كودكان است و قلم تكليف از آنها برداشته شده است .

مؤ لف : و اين حديث بطور مستفيض يعنى بطرق بسيار زياد از زراره نقل شده هم كلينى آنها را آورده ، هم صدوق ، و هم عياشى و همه اينها به چند طريق از او نقل كرده اند.

و در همان كتاب به سند خود از اسماعيل جعفى روايت كرده كه گفت : من از امام ابى جعفر (عليه السلام ) پرسيدم آن دينى كه بشر و بندگان خدا نمى توانند در باره آن جاهل باشند چيست ؟ حضرت فرمود: دين دامنه وسيعى دارد و آنطور كه مردم پنداشته اند دشوار نيست . و ليكن خوارج - يعنى پيروان خوارج نهروان - خودشان از نادانى بر خود تنگ گرفتند. عرضه داشتم ، فدايت شوم ، اجازه مى دهى من آن دينى كه به آن معتقدم را بر شما عرضه كنم ؟

فرمود: بله .

عرض كردم : شهادت مى دهم به اينكه معبودى جز اللّه تعالى نيست و اينكه محمد بنده او و فرستاده او است . و بدانچه آن جناب از نزد خداى تعالى آورده اقرار دارم و شما اهل بيت را دوست مى دارم و به ولايت شما معتقدم ، و از دشمنان شما و هر كس كه بر شما مسلط شد و بر شما تفوق و امارت كرد و هر كس كه به شما در حقتان ظلم روا داشت بيزارم . امام (عليه السلام ) فرمود: به خدا سوگند تو هيچ چيز از امر دين را جاهل نيستى و اين دينى كه تو بر من عرضه كردى به خدا سوگند همان دينى است كه ما به آن معتقديم ، پرسيدم آيا كسى كه به اين امر و اين معتقدات معرفت ندارد، از مواخذه و عقاب خدا جان سالم بدر مى برد؟ فرمود: احدى از آنها سالم نمى ماند مگر مستضعفين . پرسيدم : مستضعفين چه كسانيند؟ فرمود: زنان و اولاد شما.

آنگاه - بعنوان شاهد - فرمود: مثلا نظر شما در باره ام ايمن چيست ؟ من شهادت مى دهم به اينكه او از اهل بهشت است . با اينكه آن معرفت و آن اعتقاداتى كه شما داريد او نداشت .

و در تفسير عياشى از سليمان بن خالد، از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : من از آن حضرت از مستضعفين پرسيدم ، فرمود: زنان بلهاء - چشم و گوش بسته - كه در پس پرده حجاب خود قرار دارند، و خادمه - بى سواد و جاهل - كه اگر بگوئى نماز بخوان ميخواند، و اگر نگوئى نمى خواند - و خلاصه اينكه چشمش به دهان تو است خودش استقلال فكرى ندارد - و برده اى كه جلب كرده اى ، كه او نيز استقلال فكرى ندارد و جز آنچه تو به او بگوئى چيزى نمى فهمد، و همچنين پير فرتوتى كه هوش ‍ و حواس خود را از دست داده و دختر و پسر خرد سالى كه به حد بلوغ نرسيده اند، اينها همه مست ضعفند. و اما مرد گردن كلفت - يعنى سالم و نيرومند - كه مى تواند در مسائل زندگى با خصم خود بگو مگو كند و شخصا بخرد و بفروشد. آيا تو مى توانى بعنوان يارى و طرفدارى بگوئى اين بنده خدا مستضعف است ؟ هرگز، نه تو مى توانى چنين دلسوزى بكنى و نه او نزد خدا استحقاق چنين احترامى دارد.

و در كتاب معانى الاخبار، از سليمان ، از امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كه در تفسير آيه مورد بحث فرموده : اى سليمان ، در ميان اين مستضعفين كسانى هستند كه گردنشان از تو گوشت دارتر است ، مستضعفين كسانى هستند كه روزه مى گيرند، و نماز مى خوانند و شكم و شهوت خود را از حرام نگه مى دارند، و حق را در غير ما نمى دانند،كسانى هستند كه به شاخه هاى شجره نبوت دست آويخته اند، اينها هستند كه مادامى كه چنگ به شاخه ها دارند و آنان را مى شناسند، اميد است خدا از آنان عفو فرمايد،اگر عفو فرمايد به رحمت خود عفو فرموده ، و اگر عذابشان كند به گمراهى خود آنان عذابشان كرده است .

مؤ لف : اينكه فرمود: ( حق را در غير ما نمى دانند...) منظور اشاره به مذهب ناصبى ها است كه با اهل بيت (عليهم السلام ) دشمنى دارند و يا تقصيرى كه كار را به نصب بكشاند، همچنانكه روايات بعدى نيز بر اين معنا دلالت دارد.

و در همان كتاب ، از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه مستضعفين را چند قسم كرده كه بعضى مخالف بعضى ديگرند، و هر كس ‍ از اهل قبله ناصب و دشمن اهل بيت نباشد او مستضعف است .

و نيز در همان كتاب و در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه در تفسير آيه مورد بحث فرموده :( لا يستطيعون حيلة ) يعنى نمى توانند براى نجات خود از نصب و دشمنى اهل بيت چاره اى بينديشند،( و لا يهتدون سبيلا) يعنى هيچ راهى به سوى حق نمى يابند، تا قدم در آن راه نهند، اينگونه افراد ناصبى كه در اعتقاد باطل خود تقصيرى ندارند، اگر به اعمال حسنه و اجتناب از محرمات الهى داخل بهشت شوند بارى به منازل ابرار نمى رسند.

و در تفسير قمى از ضريس كناسى از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : به امام (عليه السلام ) عرضه داشتم : فدايت شوم ، كسانى كه معتقد به توحيد و نبوت محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) هستند ولى گناهكارند و هم در حين مرگ امامى براى خود نمى شناسند، و به ولايت شما معتقد نيستند چه وضعى خواهند داشت . امام (عليه السلام ) ما اينهائى كه تو گفتى بعد از مردن در همان قبر و گودال خود هستند و از آنجا بيرون نمى آيند، بله اگر اعمالى صالح داشته باشند و اظهار دشمنى با اهل بيت نكرده باشند، از همان زير زمين كانالى بر ايشان كشيده مى شود تا از آن كانال به بهشتى كه خدا آن را در مغرب خلق كرده ، در آيند. روح اينگونه افراد از آن حفره به آن بهشت داخل مى شود. و تا روز قيامت در آنجا مى مانند، تا خداى را ديدار نموده ، به حسنات و گناهانشان حسابرسى شود، يا به بهشت بروند و يا به دوزخ . اينها هستند كه ( مرجون لامر اللّه ) و (منتظر فرمان خدايند) آنگاه فرمود: و مستضعفين يعنى ابلهان و اطفال خردسال و اولاد مسلمانان كه به حد بلوغ نرسيده اند ، نيز همين وضع را دارند.

و اما ناصبين از اهل قبله ، وقتى مردند از همان گودالشان راهى به سوى جهنم بر ايشان باز مى شود كه خداى تعالى آن جهنم را در مشرق آفريده ، در آنجا زبانه ها و جرقه ها و دود آتش داخل مى شود، و زبانه اى از آتش همواره در آنجا هست ، تا قيامت بپا شود، و يكسره به سوى جهنم روانه گردند.

و در خصال از امام صادق (عليه السلام ) از پدرش ، از جدش ، از على (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: براى بهشت هشت در است : درى است كه از آن انبيا و صديقين داخل مى شوند. و درى ديگر است كه از آن شهدا و صالحان داخل مى شوند، و پنج در از آنها مخصوص شيعيان و دوستداران ما است تا آنجا كه فرمود: و درى ديگر است كه ساير مسلمانان و گويندگان ( لا اله الا اللّه ) از آن داخل مى شوند. البته به شرطى كه در دل به سن گينى يك ذره بغض و دشمنى با ما اهل بيت نداشته باشند.

و در معانى الاخبار و تف سير عياشى از حمران روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام )، از كلام خداى عزّوجلّ پرسيدم كه مى فرمايد:( الا المستضعفين ) فرمود: مستضعفين عبارتند از كسانى كه در تحت ولايت اسلام قرار دارند. پرسيدم كدام ولايت ؟ فرمود: آگاه باش كه منظور از اين ولايت ، ولايت در دين نيست (چون كسانى كه داراى ولايت دينى هستند، يعنى دين خود را از اولياى دين گرفته و در دين از آنان پيروى مى كنند مستضعف نيستند) بلكه منظور ولايت در نكاح و ارث بردن از يكديگر و مخالطت است . (و خلاصه كلام اينكه منظور كسانى است كه بر حسب ظاهر مسلمان شمرده شده و مسلمانان بايد با آنان معامله اسلام بكنند و با آنان ازدواج كنند ، و ارث بدهند و ارث ببرند، و آميزش اسلامى داشته باشند، ولى بر حسب واقع مسلمان نيستند چون به علت كمبود در معرفت ، عقايد اسلامى را ندارند). اينطور افراد، نه مومنند، و نه كافر، و كارشان با خداست تا با آنان چه معامله اى بكند.

مؤ لف : اينكه فرمود: كارشان با خداست اشاره است به آيه شريفه كه مى فرمايد: ( و آخرون مرجون لامر اللّه اما يعذّبهم و اما يتوب عليهم ).

و مطالبى كه مربوط به اين بحث است ، به زودى مى آيد. ان شاء اللّه .

و در نهج البلاغه امام امير المؤ منين ( عليه السلام ) فرموده : عنوان استضعاف بر كسى كه حجت خدا به گوش او رسيده و گوش او آن را شنيده و عقلش آن را درك كرده صادق نيست و اطلاق نمى شود.

و در كافى ازامام كاظم (عليه السلام ) روايت آمده كه شخصى از آن جناب از ضعفاء پرسيد. امام (عليه السلام ) در پاسخ نوشت : ضعيف كسى است كه حجت خدا به او نرسيده باشد و آراءو عقايد مختلف را تشخيص ندهد. و اما اگر فهم كسى اين مقدار باشد كه حق را از باطل تميز داده ، اختلاف را تشخيص بدهد، او مستضعف نيست .

و در همان كتاب است كه شخصى از امام صادق (عليه السلام ) پرسيد: چه مى فرمائى در باره مستضعفين ؟ حضرت ، حالتى چون وحشت زده ها بخود گرفت ، و فرمود: مگر شما مستضعف سراغ داريد؟ مستضعف كجا پيدا مى شود ؟ بخدا سوگند دين شما كه همان مذهب حق است ، همه اقطار را گرفت ، و معارف آن دست به دست به همه جا حتى در پستوى خانه زنان رسيد و زنان سقّا در راه مدينه راجع به آن بحث و گفتگو مى كنند.

و در معانى الاخبار از عمربن اسحاق روايت كرده كه گفت : شخصى از امام صادق (عليه السلام ) پرسيد: حد مستضعف كه خداى تعالى از آنان سخن گفته چيست ؟ فرمود: كسى كه نتواند حتى يك سوره از قرآن را بخواند. با اينكه خداى تعالى قرآن كريمش را طورى قرار داده كه همه بتوانند آن را بخوانند و سزاوار نيست كسى نتواند آن را بخواند.

مؤ لف : در اين ميان غير آنچه ما آورديم ، روايات ديگرى نيز هست . و ليكن آنچه ما آورديم جامع مطالبى است كه در همه روايات اين باب است . و اين روايات هر چند در نظر ابتدائى با هم مختلفند، و ليكن با قطع نظر از خصوصياتى كه در بيانات آنها هست از نظر مدلول و معنا با هم متفقند و اختلافى كه در آنها هست بر حسب مراتب استضعاف است . و اطلاق آيه هم به آن بيانى كه گذشت ، همان معناى جامع و مورد اتفاق را مى فهماند و آن عبارت است از اينكه كسى راه به سوى حق نبرد، و در اين راه نبردنش هيچ تقصيرى نداشته باشد.


این وب سای بخشی از پورتال اینترنتی انهار میباشد. جهت استفاده از سایر امکانات این پورتال میتوانید از لینک های زیر استفاده نمائید:
انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس