آيات 15 و 16
(درباره زنان و مردان زناكار)
15- و اللاتى ياتين الفاحشة من نسائكم فاستشهدوا عليهن اربعه منكم فان شهدوا فامسكوهنّ فى البيوت حتى يتوفئهنّ الموت او يجعل اللّه لهنّ سبيلا
16- و الّذان ياتينها منكم فاذوهما فان تابا و اصلحا فاعرضوا عنهما ان اللّه كان توّابا رحيما
ترجمه آيات
و از زنان شما كسانى كه مرتكب عملى شنيع _ زنا _ شوند، عليه آنان چهار شاهد بگيريد، پس اگر شهود شهادت دادند بايد ايشان را در خانه ها زندانى كنيد، تا مرگشان فرا رسد و آنان را بگيرد و يا خدا راهى برايشان پديد آورد (15)
و آن مرد و زنى كه اين عمل شنيع را مرتكب شوند شكنجه دهيد، اگر توبه كردند و به صلاح آمدند دست از آنان بداريد، كه خدا توبه پذير مهربان است (16)
بيان آيات
و اللاتى ياتين الفاحشة... منكم
|
وقتى مى خواهند بگويند فلانى فلان عمل را انجام داده هم مى گويند: (فلان اتاه ): و هم تعبير مى كنند (فلان اتى به ) و كلمه (فاحشه ) از ماده (ف _ ح _ ش ) به معناى طريقه شنيعه است، ولى استعمالش در عمل شنيع زنا شايع شده است،
و در قرآن كريم در آيه زير بر لواط و يا هم بر آن و هم بر عمل مساحقه _ همجنس بازى زنان _ اطلاق شده است. (انّكم لتاتون الفاحشة ما سبقكم بها من احد من العالمين ).
و ظاهرا و بطورى كه بيشتر مفسرين گفته اند: مراد از فاحشه در آيه مورد بحث عمل زنا باشد، مفسرين روايتى هم نقل كرده اند، كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) وقتى آيه تازيانه در اول سوره نور نازل شد فرمود: اين همان راه علاج و سبيلى است كه خداى تعالى در آيه پانزده سوره نساء وعده اش را داده است.
شاهد اين ظهور، ظهور ديگرى است در آيه و آن اين است كه از لحن آيه شريفه فهميده مى شود كه حكمش دائمى نيست و بزودى نسخ مى شود چون مى فرمايد: (او يجعل اللّه لهن سبيلا) و يا خدا راه علاجى برايشان قرار دهد) و هيچ دليلى نقل نشده كه گفته باشد اين حد چند صباحى در مورد مساحقه جارى شد و سپس بحدى و حكمى ديگر نسخ شده است پس معلوم مى شود آيه شريفه همانطور كه گفتيم درباره زنا نازل شده است و از جمله : (اربعة منكم...) برمى آيد كه عدد نامبرده بايد از مردان باشد.
حكم حبس ابد براى زنان و نسخ آن با آيه تازيانه
(فان شهدوا فامسكوهنّ فى البيوت...) در اين جمله مساله حبس كردن دائمى زن مورد بحث را مترتب كرده بر شهادت دادن شهود، نه بر اصل وقوع عمل زشت و خلاصه كلام اينكه تنها وقتى حكم حبس ابد از ناحيه حاكم صادر مى شود، كه چهار شاهد بر صدور عمل فاحشه از زن شهادت دهد و اگر شهود شهادت ندهند حكم صادر نمى شود هر چند حاكم يقين به صدور آن داشته باشد و اين خود يكى از منتهاى خداى سبحان بر امت اسلام است، كه نسبت به او عفو و اغماض اعمال فرموده است.
و حكم نامبرده حبس دائمى است، به قرينه اينكه نهايت مدت حبس را مرگ زن قرار داده و فرموده : (حتى يتوفيهن الموت ) (تا مرگ ايشان را دريابد)، چيزى كه هست تعبير حبس ابد آن هم در زندان نياورد، بلكه فرمود آنها را در خانه ها نگه بداريد تا مرگشان فرا رسد اين نيز دليل روشنى است بر اينكه خواسته است كار را بر مسلمانان آسان بگيرد و از سخت گيرى اغماض كند و اينكه فرمود: (تا مرگشان برسد) (و يا خدا راه نجاتى برايشان مقرر بدارد) منظور نجات از حبس ابد است و در اينكه ترديد كرد و فرمود: (يا آن و يا اين ) اشاره اى است به اينكه اميد آن هست كه حكم حبس ابد نسخ شود، همچنانكه همينطور هم شد، براى اينكه حكم تازيانه حكم حبس ابد را نسخ كرد و اين از ضروريات است كه حكم جارى درباره زناكاران در اواخر عمر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نازل شد و بعد از رحلت آن جناب در بين مسلمانان جارى گرديد و مساله زندانى كردن بعد از رحلت آنجناب اصلا مورد عمل واقع نشد.
پس آيه شريفه بفرضى كه دلالت كند بر حكم زنان زناكار، هيچ ترديدى نيست در اين كه به وسيله آيه تازيانه نسخ شده است (و اللذان ياتيانها منكم فاذوهما).
اين دو آيه از نظر مضمون متناسب باهمند و ضمير مؤ نث _ ها _ در جمله : (ياتيانها) بطور قطع به كلمه (فاحشه ) برمى گردد و اين خود مؤ يد اين معنا است كه زمينه هر دو آيه بيان حكم زنا است و بنابراين آيه دوم متمم حكم در آيه اول است، چون آيه اول تنها حكم زنان زناكار را متعرض شده و آيه دوم حكم زن و مرد هر دو را بيان مى كند و آن عبارت است از ايذاء يعنى شكنجه دادن، پس درنتيجه از مجموع دو آيه حكم مرد زناكار و زن زناكار باهم استفاده مى شود و آن اين است كه هر دو را كتك مى زنند و خصوص زن زناكار را در خانه حبس مى كنند.
ليكن اين معنا با آيه بعد كه مى فرمايد: (اگر توبه كردند و به صلاح گرائيدند دست از آندو برداريد...) سازگار نيست، براى اينكه در آيه مورد بحث مى فرمود: زن را تا ابد در خانه حبس كنيد و اين آيه مى فرمايد: اگر توبه كردند رهاشان كنيد، بناچار بايد گفت : منظور از دست برداشتن از آندو دست بردارى از كتك و شكنجه آندو است، نه از حبس كه حبس به حال خود باقى است.
اشاره به اقوال ديگر درباره دو آيه مورد بحث
و به همين جهت است كه برخى از مفسرين به تبع بعضى از روايات كه بزودى مى آيد گفته اند: آيه اول درباره حكم زناى زنان ثيب _ بيوه _ است و آيه دوم در مقام بيان حكم دختران بكرى است كه مرتكب زنا شوند. و مراد از ايذاء همان حبس كردن دختران بكر و سپس آزاد كردن آنان در صورت توبه و اصلاح است، ليكن دو سوال باقى مى ماند يكى اينكه اگر اينطور باشد چرا در آيه اول خصوص زن زانيه را نام برد؟ و در آيه دوم هيچ دليلى نياورد كه بفهماند منظور دختران بكر است، دوم اينكه چرا در آيه اول خصوص زن زانيه را نام برد و در آيه دوم زن و مرد را با هم اسم برد؟ و فرمود: (و اللذان ياءتيانها منكم ).
به ابى مسلم مفسر نسبت داده اند كه گفته است آيه اول در مقام بيان حكم مساحقه زن با زن است و آيه دوم در صدد بيان حكم لواط مردان با مردان است و هيچيك از دو آيه نسخ نشده است.
ولى فساد اين گفتار روشن است، اما آيه اول به همان دليلى كه قبلا در ذيل جمله : (و اللاتى ياتين الفاحشه من نساءكم...) خاطرنشان ساختيم و اما آيه دوم به دليل اين كه در سنت ثابت شده كه حد لواط قتل است همچنان كه در حديثى صحيح از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمده كه فرمود: هر كس از شما عمل قوم لوط را مرتكب شود هم فاعل را بكشيد و هم مفعول را و اين حكم يا حكمى است ابتدائى و غير منسوخ و يا حكمى است ناسخ حكم آيه، پس به هر حال گفتار ابى مسلم را باطل مى كند. و آنچه سزاوار و صحيح است كه درباره معناى آيه گفته شود _ البته با در نظر داشتن ظاهرى كه از دو آيه به ذهن خطور مى كند و قرائنى كه گفتار دو آيه محفوف به آنهاست و نيز با در نظر گرفتن اشكالهائى كه در معنا كردن مفسرين بود - و خدا داناتر است _ اين است كه آيه شريفه متضمن حكم زناى زنان شوهردار است، به دليل اينكه در آيه شريفه تنها نام زنان را برده است.
خواهى گفت : اگر منظور اين بوده باشد بايد مى فرمود: (من زوجاتكم ) چرا فرمود: (من نساءكم ) جوابش اين است كه اطلاق كلمه (نساء) بر معناى (همسران ) شايع است، آنهم مخصوصا در جائى كه اين كلمه اضافه شود به ضمير مردان و به صورت (نساءكم ) اطلاق گردد تا چه رسد به جائى كه اضافه نشود مثل آيه : (و آتوا النساء صدقاتهنّ) مهريه زنان را بپردازيد) كه مى دانيم منظور از زنان همان همسران است و نيز مانند آيه : (من نساءكم اللاتى دخلتم بهنّ).
(از آنان زنانتان كه با آنها نزديكى كرده ايد)، كه معلوم است منظور همسران مى باشد و بنابراين حكم اولى و موقت اينگونه زنان اين است كه آنان را در خانه ها تحت نظر بگيرند و سپس اين حكم مبدل شد به حكم سنگسار و اين آنطور كه جبائى پنداشته نسخ آيه قرآن به وسيله سنت و روايت نيست، چون نسخ عبارت است از اينكه آيه اى كه بظاهرش حكمى دائمى را متضمن است به وسيله آيه اى ديگر نسخ گردد و مساله مورد بحث ما چنين نيست زيرا آيه حبس ابد در خانه ظهورى در دائمى بودن حكمش كه ندارد هيچ بلكه ظهور در اين دارد كه بزودى حكمش مبدل به حكمى ديگر مى شود چون فرموده : (او يجعل اللّه لهن سبيلا) و اين تعبير ظهور در اين دارد كه حكم حبس ابد زنان بزودى به حكمى ديگر مبدل مى شود حال اگر كسى بخواهد اين تبديل حكم را نسخ بنامد عيبى ندارد ولى نبايد آن را نسخ آيه قرآن به وسيله روايت بشمرد، چون خود آيه قرآن در اينجا اشعار دارد بر اينكه به زودى حكمش برداشته مى شود، پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) هم در آن روايت خواسته است آيه قرآن را بيان كند.
و آيه دوم متضمن حكم زناى بدون احصان است، يعنى زناى مرد بى زن و زن بى شوهر و آن حكم عبارت است از ايذاء و شكنجه، حال چه اينكه مراد از اين شكنجه حبس باشد و چه زدن با لنگه كفش يا سرزنش با زبان و يا غير اينها و اين آيه بنابراين به وسيله آيه تازيانه سوره نور نسخ شده و اما رواياتى كه مى گويد آيه شريفه متضمن حكم دختران بكر است رواياتى است آحاد _ كه در طول اين تفسير خبر واحد را معنا كرديم _، و علاوه بر اين هم مرسل است يعنى سند ندارد و هم اهل فن آنها را به خاطر مرسل بودن ضعيف دانسته اند _ و خدا داناتر است.
فان تابا و اصلحا فاعرضوا عنهما...
|
اگر توبه را مقيد كرد به اصلاح، براى اين بود كه بفهماند وقتى توبه حقيقى و داراى محتوى مى شود كه باعث اصلاح آدمى گردد و توبه نه تنها به لفظ و لقلقه زبان توبه واقعى نيست بلكه به حالت انفعالى كه دوام نيابد و فاسدى را اصلاح نكند نيز توبه واقعى تحقق نمى يابد.
بحث روايتى
در تفسير صافى از تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در ذيل آيه (و اللاتى ياتين الفاحشة...) فرمود:
اين آيه نسخ شده و منظور از سبيل همان حدودى است كه بايد جارى شود. در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه شخصى از آنجناب از اين آيه سوال كرد حضرتش فرمود: اين آيه نسخ شده، شخص ديگر پرسيد آنروزها كه نسخ نشده بود به چه صورت مورد عمل قرار مى گرفت ؟ فرمود: به اين صورت كه اگر زنى زنا مى داد و چهار نفر عليه او شهادت مى دادند او را در خانه اى حبس مى كردند و با او سخن نمى گفتند و بسخنش گوش نمى دادند و با او نشست و برخاست نمى كردند، تنها آب و طعامش را برايش مى بردند تا بميرد و يا بعدها خدا راه چاره اى برايش مقرر سازد، كه ساخت و آن اين بود كه اگر بى شوهر بوده تازيانه اش بزنند و اگر شوهردار بوده سنگسار شود، شخصى پرسيد:
معناى آيه : (و اللذان ياتيانها منكم ) چيست ؟ فرمود: معنايش اين است كه اگر دختر بكر همين عمل زشتى را كه اگر بيوه زن مرتكب آن مى شد به آن گرفتارى مبتلا مى گشت مرتكب شود، بايد شكنجه شود، آنگاه در پاسـخ از سوال از معناى شكنجه فرمود: يعنى حبس مى شود تا آخر حديث ).
مؤ لف قدس سره : اين قصه يعنى حكم جارى در مورد زنان در صدر اسلام كه حبس كردن تا آخر عمر در خانه ها بوده، مطلبى است كه به چند طريق از طرق اهل سنت از ابن عباس و قتاده و مجاهد و غير ايشان روايت شده است.
اولى از سدى نقل شده كه گفته است حبس كردن در خانه حكمى بود مخصوص بيوه زنان و اما ايذائى كه در آيه دوم آمده حكم مخصوص دوشيزگان و كنيزان باكره بوده و خواننده عزيز در اينكه در اين باره چه بايد گفت روشن گرديد.
آيات 17 و 18
17- انّما التّوبة على اللّه للّذين يعملون السّوء بجهالة ثمّ يتوبون من قريب فاولئك يتوب اللّه عليهم و كان اللّه عليما حكيما
18- و ليست التّوبه للّذين يعملون السّيئات حتى اذا حضر احدهم الموت قال انّى تبت الان و لاالّذين يموتون و هم كفار اولئك اعتدنا لهم عذابا اليما
ترجمه آيات
اما خداى تعالى پذيرش توبه كسانى را به عهده گرفته كه از در نادانى اعمالى زشت انجام داده، سپس بدون فاصله زياد توبه كنند و به سوى خدا برگردند، اينهايند كه خدا هم سويشان برمى گردد و خدا دانايى فرزانه است (17)
و اما آنهائى كه همچنان به كار زشت خود ادامه مى دهند تا مرگشان فرا رسد، آنوقت مى گويند: الان توبه كردم براى چنين مردمى بازگشتن نيست و نيز براى كسانى كه در حال كفر مى ميرند، كه مال براى آنان عذابى دردناك آماده كرده ايم (18)
بيان آيات
مضمون اين دو آيه بى ارتباط با آيات قبلش نيست، چون اين دو آيه نيز با ذكر توبه ختم شده پس ممكن است كه اين دو با آن دو يك باره نازل شده باشد، البته در عين حال دو آيه آن مضمونى مستقل از مضمون دو آيه ديگر دارد و مشتمل است بر يكى از حقايق عاليه اسلام و از تعاليم مترقى قرآنى و آن عبارت است از حقيقت توبه و آثار و احكامش.
توبه بندگان بين دو توبه خداى سبحان واقع است
انّما التوبه على اللّه للّذين يعملون السوء بجهالة ثمّ يتوبون من قريب
|
كلمه (توبه ) به معناى برگشتن است و در قرآن كريم هم در مورد خداى تعالى آمده و هم در مورد بندگان او همچنان كه در آيه مورد بحث هر دو نوع توبه آمده است توبه خدا به معناى برگشتن خداى تعالى به رحمتش به بنده و توفيق توبه به بندگان دادن و توبه بنده عبارت است از ندامت از گناه و منصرف شدن از اعراض و روگردانى از عبادت و در اين كتاب مكرر گفته ايم كه توبه بنده به طورى كه از قرآن كريم فهميده مى شود محفوف است به دو توبه خدا.
توضيح اينكه : توبه عبد حسنه است و حسنه نيازمند به نيرو است و نيروى انجام حسنه از خدا است، او است كه توفيق مى دهد يعنى اسباب فراهم مى سازد تا بنده موفق و متمكن از توبه بشود و بتواند از فرورفتگى در لجنزار گناه و دورى از خدا بيرون آيد و بسوى پروردگارش برگردد آنگاه وقتى اين موفقيت را يافت و به سوى خدا برگشت نيازمند به اين است كه خداى تعالى با يك رجوع ديگرش به رحمت و لطف و عفو و مغفرتش دل او را از لوث آن گناه پاك كند.
و اين دو بازگشت از خداى سبحان دو توبه است، كه توبه عبد در بين آن دو قرار مى گيرد اينك به دو آيه زير كه اولى توبه اول خدا و آيه دوم توبه دوم خدا را خاطرنشان مى سازد توجه بفرمائيد: (ثم تاب عليهم ليتوبوا) (سپس به سوى ايشان بازگشت تا ايشان بسويش باز گردند): (فاولئك اتوب عليهم ) اين توبه كارانند كه من بسويشان برمى گردم ). و اما اينكه فرمود:
لفظ (على ) قبل از كلمه - اللّه و لفظ (لام ) قبل از - الّذين - روى هم معناى نفع و ضرر را مى رساند وقتى مى گوييم : (دارت الدائره لزيد على عمرو) معنايش اين است كه اين پيش آمد به نفع زيد و بر ضرر عمرو تمام شد و نيز وقتى گفته مى شود: (كان السباق على فلان ) معنايش اين است كه اين مسابقه به ضرر فلانى تمام شد و وجه اينكه دو كلمه (على ) و (لام ) ضرر و نفع را مى رسانند اين است كلمه (على ) معناى تسلط، كلمه (لام ) معناى ملكيت و استحقاق را مى رساند و لازمه اش اين است كه معانى مربوط به اين دو طرف به نفع يك طرف و به ضرر طرف ديگر باشد مانند حرب _ قتال - نزاع _ و امثال اينها و قهرا اين دو كلمه مى فهماند كه يكى از دو طرف حرب و قتال و... غالب شده و ديگرى مغلوب شده است و آن غالب شدن با معناى ملكيت منطبق است - چون غالب چيزى عايدش شده كه قبلا نداشته _ و اين مغلوب شدن با معناى استعلا، منطبق است _ چون شخص مغلوب در تحت تسلط غالب قرار مى گيرد - و همچنين ساير موارد استعمال اين دو كلمه از قبيل تاءثير بين مؤ ثر و متاءثر و معناى عهد بين عهد دهنده و عهد داده شده و معناى وعده بين وعده دهنده و وعده داده شده و ساير معانى شبيه به اينها، پس روشن شد كه علت دلالت دو كلمه - على و لام - بر ضرر و نفع به معناى مورد استعمال اين دو كلمه است، نه معناى خود اين دو كلمه و به عبارتى ديگر دلالت كردن اين دو كلمه بر نفع و ضرر ذاتى اين دو كلمه نيست، بلكه امرى است كه از ناحيه معناى مورد استعمال آن دو بر آن دو عارض مى شود.
و چون مؤ ثر واقع شدن توبه به خاطر وعده اى است كه خداى تعالى به بندگانش داده و بر حسب آن وعده بر ضرر خود و به نفع بندگانش وفاى به آن وعده را بر خود واجب ساخته _ توجه بفرمائيد كه جمله بر ضرر خود صرفا به منظور معنا كردن كلمه (على ) است نه اينكه براستى خدا از آمرزش گنه كاران توبه كار متضرر مى شود -، در نتيجه بر خود واجب كرده كه توبه بندگانش را قبول كند اما نه بطورى كه غير او چيزى را بر او تكليف و واجب كرده باشد حال چه اينكه اين غير را عبارت بدانيم از عقل بر خدا واجب مى داند كه توبه توبه كاران را بپذيرد _ و يا نفس الامر بدانيم و يا واقع و يا حق و يا چيز ديگر، چون ساحت خداى عزوجل منزه و مقدس تر از اين است كه محكوم حكم كسى يا چيزى واقع شود بلكه به اين معنا است كه خداى تعالى به بندگان خود وعده داده كه توبه توبه كاران را بپذيرد و او خلف وعده نمى كند پس معناى عهده دارى قبول توبه توبه كاران و يا بگو وجوب اين عمل بر خدا اين است و نيز همين معنا در هر واجب ديگرى كه مى گوييم بر خدا واجب است منظور است.
و از ظاهر آيه شريفه برمى آيد كه اولا در مقام بيان مساله توبه كردن خدا است و اينكه هر جا توبه به خدا نسبت داده شود معنايش برگشت خدا به رحمت خود به سوى بنده است نه اينكه منظور از توبه خدا هم توبه بنده باشد گو اينكه لازمه توبه خدا، توبه بنده نيز هست، چون وقتى شرايط توبه خداى سبحان تمام باشد، لازمه لاينفك آن اين است كه شرايط توبه عبد نيز تمام شود، و اين معنا (يعنى، اينكه آيه شريفه در مقام بيان توبه خداى سبحان است ) نيازى به توضيح بيشتر ندارد.
و ثانيا برمى آيد كه آيه شريفه در مقام بيان توبه بطور عموم است، چه اينكه بنده خدا با ايمان آوردنش از كفر و شرك توبه كند و چه بعد از ايمان آوردنش به وسيله اطاعت از معصيت توبه كند چون قرآن كريم هر دو قسم برگشتن را توبه خوانده در برگشتن به معناى اول مى فرمايد: (الّذين يحملون العرش و من حوله يسبحون بحمد ربّهم و يومنون به و يستغفرون للّذين آمنوا ربّنا وسعت كلّ شى ء رحمة و علما فاغفر للّذين تابوا و اتبعوا سبيلك ) و در مورد برگشتن خداى به معناى دوم مى فرمايد: (ثمّ تاب عليهم ) و اين آيه شريفه درباره آن سه نفر مسلمان نازل شد كه از شركت در امر جهاد تخلف كرده بودند.
دليل ديگر بر اينكه مراد از توبه در قرآن كريم توبه به معناى اعم است اعم از اينكه برگشت از شرك و كفر باشد، يا برگشت از معصيت تعميمى است كه در آيه بعدى به چشم مى خورد چون در آن آيه كه مى فرمايد: (و ليست التوبه...) هم متعرض حال كفار شده و هم حال مؤمنين و بنابراين مراد از جمله : (يعملون السّوء بجهالة ) معنائى است عمومى و شامل حال كافر و مؤمن پس كافر هم در كفر ناشى از جهلش مانند مؤمن فاسق مصداق كسى است كه به جهالتش عمل سوء ميكند، يا از اين بابت كه منظور از عمل اعم از عمل قلب و عمل بدنى است و كفر هم عمل قلب است و يا از اين بابت كه كفر باعث اعمال سوء بدنى مى شود پس مراد از جمله (للّذين يعملون السوء) هم كافر است و هم فاسق، البته در صورتى كه كفر و فسقشان از جهالت باشد نه از عناد و طغيان.
معصيت جهالت است
و اما كلمه (بجهالة )، منظور از اين جهل همان معناى لغوى كلمه است و جهل در لغت مقابل علم است، چيزى كه هست از آنجائى كه مردم احساس مى كنند كه هر عملى كه از آنان صادر مى شود از روى علم و اراده شان صادر مى شود و چون اراده همواره ناشى از نوعى حب و شوق است چه اينكه فعل بحسب نظر عقلا فعلى باشد كه بايد در مجتمع صادر شود و يا فعلى باشد كه از نظر اجتماع نبايستى صادر شود و آنهائى كه در مجتمع عقل مميز دارند اقدام به عمل زشت نمى كنند و عملى كه نزد عقلا سزاوار نيست انجام نمى دهند، از اين رو اين درك و اعتقاد برايشان حاصل مى شود كه هر كس با انگيزه هواى نفس و دعوت شهوت با غضب مرتكب اين گناهان و اعمال زشت بشود، در حقيقت واقعيت و حقيقت امر بر او پوشيده مانده و كوران برخاسته در دلش چشم عقلش را كه مميز بين خوبيها و بديها است پوشانده و يا به عبارت كوتاهتر بگو دچار جهلش ساخته و به همين جهت مردم در عرف و اصطلاح خود چنين كسى را جاهل مى نامند، هر چند كه با نظر دقيق و علمى خود اين درك نوعى علم است ليكن از آنجائى كه علم گنه كار به زشتى گناه و علت زشتى و مذموم بودن گناه، خاصيت و اثر علم را ندارد، چون او را از وقوع در قبح و شناعت باز نداشت، لذا بودن اين علم را با نبودش يكسان شمرده اند. پس گنه كار در عرف و اصطلاح مردم جاهل است آرى مردم حتى يك انسان جوان و كم تجربه را _ هر قدر هم باسواد باشد - به خاطر غلبه هوى و هوس جوانى در او و ظهور عواطف و احساسات دور و درازش جاهل مى خوانند باز به همين جهت است كه مردم را مى بينى كه مرتكب كارهاى زشت را اگر از عمل خود شرمسار و از پيروى هوا و هوس و عواطف نابجاى خود خجل نباشد جاهل نمى نامند بلكه او را معاند و مرتكب عمدى ناميده و يا عنوانى نظير اينها به او مى دهند.
پس با اين بيان روشن شد كه جهالت در اعمال زشت تنها در صورتى است كه مرتكب آن دستخوش كوران هوا و شهوت و غضب شده باشد و اما در صورتى كه به انگيزه عناد با حق مرتكب شده باشد، او را جاهل نمى دانند.
از نشانيهاى اين جهل اين است كه وقتى كورانهاى نامبرده در دل صاحبش فروكش كند و آتش شهوت يا غضب كه او را وادار به ارتكاب گناه كرده بود خاموش گردد و يا مانعى پيدا شود و نگذارد آن عمل زشت را انجام دهد و يا در اثر فاصله زمانى زياد از ارتكاب آن سرد شود و يا گذشت دوران جوانى و ضعيف شدن قواى بدنى و مزاجش او را متوجه اعمال زشتى كه قبلا كرده بسازد، جهالتش زائل گشته عالم مى شود و نتيجه عالم شدنش اين است كه، از آنچه كرده و يا مى خواسته بكند پشيمان مى شود.
بخلاف فعلى كه از روى عناد و عمد و امثال آن صادر شود، كه چون علت صادر شدنش طغيان هيچيك از قوا و عواطف و ميلهاى نفسانى نيست، بلكه امرى است كه مردم آن را در عرف و اصطلاح خود ناشى از بدذاتى و خبث طينت و پستى فطرت مى دانند كه معلوم است كه از بين رفتن طغيان قوا و هوا و هوسها از بين نمى رود، نه سريع و نه كند، بلكه مادام كه صاحبش زنده است اين حالت زشت نيز زنده است و هيچگاه صاحبش دستخوش ندامت فورى نمى شود، مگر آنكه خدا بخواهد او را هدايت كند.
بله گاهى مى شود كه معاند و لجوج دست از لجاجت و عناد و غلبه خواهى بر حق برداشته در برابر حق خاضع مى گردد و به ذلت عبوديت تن در مى دهد در اين هنگام كه مردم كشف مى كنند كه عناد او ناشى از جهالت بوده نه پستى فطرت و خبث ذات و در حقيقت هر معصيتى كه از آدم سر بزند جهالتى است از انسان و بنابراين ديگر براى عنوان كلى معاند مصداقى باقى نمى ماند مگر يكى، آن هم كسى است كه تا آخر عمر با داشتن سلامتى و عافيت از عمل زشت خود دست بر ندارد.
مبادرت و شتاب به توبه، شرط پذيرش آن است
و از اينجا روشن مى شود كه چرا در آيه مورد بحث نزديك بودن توبه را قيد كرد و فرمود: (ثمّ يتوبون من قريب ) و معلوم مى شود كه اين قيد به ما مى فهماند عامل ارتكاب عمل زشت اگر جهالت باشد تا آخر زندگى انسان دوام نمى يابد و صاحبش را از اين كه روزى به تقوا و عمل صالح بگرايد نوميد نمى سازد و چون معاند و لجوج بر عمل زشت خود ادامه نمى دهد، بلكه به زودى از آن عمل منصرف مى شود پس مراد از كلمه (قريب ) عهد قريب و يا ساده تر بگويم فاصله نزديك است و منظور اين است كه گنه كار قبل از پيدا شدن علامتهاى آخرت و فرا رسيدن مرگ توبه كند.
و گرنه صرف توبه فائده اى ندارد هر معاند لجوج هر قدر هم عناد و لجاجت داشته باشد.
وقتى - به مرگ خود نزديك مى شود - در اثر ديدن وزر و وبال اعمال ننگينش از كرده خود پشيمان مى شود و از آنچه كرده بيزارى مى جويد، اما اين ندامت به حسب حقيقت ندامت نيست او از طبيعت و هدايت فطرتش نادم نشده، بلكه حيله اى است كه نفس شرير و حيله گرش براى نجاتش از وبال اعمالش انديشيده، به دليل اينكه اگر فرضا از آن وبال مخصوص نجات يابد و مثلا مرگش فرا نرسد و بيماريش بهبودى يافته از لبه پرتگاه مرگ برگشته، زندگى سالم خود را بازيابد، دوباره به همان لجاج و عنادش و به همان اعمال زشتش برمى گردد، همچنان كه قرآن در اين باره فرموده : (و لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه و انهم لكاذبون ).
دليل بر اينكه مراد از كلمه (قريب ) قبل از پيدا شدن علامتهاى مرگ است، آيه بعدى است كه مى فرمايد: (و ليست التوبه _ قال انّى تبت الان ).
و بنابراين جمله : (ثم يتوبون من قريب )
كنايه است از اينكه وقتى گناهى از آنان سر مى زند در توبه كردن امروز و فردا و سهل انگارى نمى كنند و فرصت را از دست نمى دهند.
از آنچه گفتيم روشن شد كه هر دو قيد يعنى قيد (بجهاله ) و قيد (ثم يتوبون من قريب ) احترازى است، نه توضيحى (نمى خواهد بفرمايد گناه همواره از روى جهالت است و همه گنه كاران بدون درنگ توبه مى كنند، بلكه مى خواهد بفرمايد: گناهكارى دو جور است، يكى از روى جهالت و ديگرى از روى عناد و توبه هم دو جور است، يكى بدون درنگ و يكى پس از ديدن نشانه هاى مرگ و آن توبه اى قبول است كه بدون درنگ باشد و آن گناهى توبه مى پذيرد كه ناشى از جهل باشد) چون توبه عبارت است از برگشتن بنده به سوى خداى سبحان و برگشتن به عبوديت او، كه در اين صورت توبه خداوند به عبد نيز عبارت مى شود، از اينكه خدا توبه بنده را بپذيرد و عبوديت جز در زندگى دنيا كه ظرف اختيار و موطن اطاعت و معصيت است، تحقق نمى يابد و با ظهور نشانه هاى مرگ، ديگر اختيارى براى بنده نمى ماند و دو راهى اطاعت و معصيت ندارد تا راه اطاعت را انتخاب كند همچنان كه خداى تعالى درباره اين موقعيت انسان فرموده : (يوم ياءتى بعض آيات ربژك لاينفع نفسا ايمانها لم تكن آمنت من قبل او كسبت فى ايمانها خيرا.
و نيز فرموده : (فلم يك ينفعهم ايمانهم لما راوا باسنا سنّت اللّه الّتى قد خلت فى عباده و خسر هنالك الكافرون ) و آياتى ديگر از اين قبيل هست.
و سخن كوتاه اينكه برگشت معناى آيه به اين است كه خداى سبحان تنها وقتى توبه گنه كار را مى پذيرد كه گنه كاريش ناشى از استكبار بر خدا و باعث دروغين شدن توبه و فقدان تذلل عبودى نبوده باشد و در امر توبه آنقدر امروز و فردا نكند كه فرصت از دست برود و نيز ممكن است قيد (بجهاله ) قيد توضيحى باشد و معناى آن اين باشد توبه و رجوع خدا به بنده اش خاص گناه كاران است، كه البته هيچ گناهى جز از جهل ناشى نمى شود چون گناه خود را به خطر انداختن و با عذابى اليم بازى كردن است كه جز از جاهل سر نمى زند و يا معنايش اين باشد كه گناه جز از جهل ناشى نمى شود جهل به كنه و حقيقت معصيت و جهل به كنه آثارى كه بر آن مترتب مى شود و لازمه توضيحى بودن اين قيد آن است كه جمله : (ثم يتوبون من قريب ) اشاره باشد به ما قبل مرگ، نه كنايه از سهل انگارى در امر توبه، چون كسى كه از در استكبار گناه مى كند و در برابر سلطان پروردگارش خاضع نمى شود، با جمله : (ثم يتوبون من قريب ) استثنا مى شود نه با كلمه (بجهاله ) و بنابراين نمى توان جمله : (ثم يتوبون...) را كنايه گرفت از سهل انگارى در امر توبه (دقت بفرمائيد)، و ليكن بعيد نيست وجه اول يعنى احترازى بودن قيد نامبرده با ظاهر آيه سازگارتر باشد و بنابر آن توبه همه توبه كاران قبول است مگر دو نفر: يكى توبه گنه كارى كه در توبه كردن امروز و فردا مى كند، تا لحظه مرگش فرا رسد و دوم توبه كافر بعد از مردنش و ليكن بعضى از مفسرين گفته اند: منظور از جمله (ثم يتوبون من قريب ) اين است كه توبه بلافاصله بعد از گناه و يا با فاصله اندكى كه باز به نظر عرف متصل شمرده شود واقع گردد.
ليكن اين نظريه معناى آيه بعدى را فاسد مى سازد، براى اينكه آيه مورد بحث و آيه بعديش در مقام اينند كه ضابطه اى كلى در مساله توبه خدا، يعنى قبول توبه عبد بيان كنند و اينكه گفتيم ضابطه اى كلى دليلش، انحصارى است كه از كلمه (انّما) استفاده مى شود و آيه بعديش مواردى را بيان مى كند كه توبه در آن پذيرفته نيست و بيش از آن دو موردى كه گفتيم استثنا نشده و بنا به گفته مفسر نامبرده توبه غير مقبول مصاديق ديگر خواهد داشت.
فاولئك يتوب اللّه عليهم و كان اللّه عليما حكيم
|
در اين جمله با كلمه (اولئك ) كه مخصوص اشاره به دور است به توبه كاران اشاره و اين خالى از اشعار به بلندى قدر و منزلت و احترام ايشان نيست همچنان كه جمله : (يعملون السوء بجهاله ) بر سهل انگارى خداى تعالى در شمردن گناهانشان دلالت دارد به خلاف آيه دوم كه كلمه (اولئك ) در آن اشاره دارد به دورى توبه كاران در حين مرگ و بعد از مرگ و آن اشاره دلالت دارد بر دورى آنان از رحمت خدا و آوردن جمع سوء (سيئات ) دلالت دارد بر اينكه در مقام شمردن گناهان ايشان است.
در اين آيه براى ختم شدن آن، دو نام عليم و حكيم آمده، با اينكه به ذهن مى رسد خوب بود غفور و رحيم بيايد، چون در آيه سخن از گناه و توبه و آمرزش رفته است، ليكن عليم و حكيم آورد تا بفهماند اگر خداى تعالى باب توبه را فتح كرد براى اين بود كه او به حال بندگانش، عالم است مى داند چقدر ضعيف و نادانند و حكمتش هم اين را اقتضا مى كرد، چون متقن بودن نظام و اصلاح امور بشر احتياج به فتح باب توبه دارد و نيز از آنجائى كه حكيم است فريب توبه هاى قلابى را نمى خورد و ظواهر احوال بندگان را معيار قرار نمى دهد، بلكه دلهاى آنان را مى آزمايد، پس بر بندگان او لازم است، از علم و حكمت او غافل نمانند و اگر توبه مى كنند توبه حقيقى كنند، تا خدا هم حقيقتا جوابشان را بدهد و دعايشان را مستجاب كند.
توبه اين دسته پذيرفته نمى شود
و ليست التوبه للّذين يعملون السيئات...
|
در اين آيه شريفه تعبير آيه قبلى را كه مى فرمود: (بر خدا و به نفع گنه كاران است كه توبه آنان را بپذيرد) نياورد، با اين كه مى دانيم در اين آيه نيز همان معنا منظور است و مى خواهد بفرمايد: (بر خدا و به نفع اينگونه توبه كاران نيست كه توبه شان را بپذيرد و نمى پذيرد) و ليكن خواست به اين وسيله اشاره كند به اينكه رحمت خاصه الهى و عنايتش از اين دو طايفه منقطع است همچنان كه گفتيم در آيه قبلى از گناه تعبير به مفرد (سوء) كرد و در اين آيه به جمع (سيئات ) تعبير آورد، معلوم مى شود درباره اين دو طايفه عنايت دارد گناهانشان را بشمارد و عليه آنان ضبط كند.
از اينكه جمله : (يعملون السيئات ) را مقيد كرد به جمله : (تا وقتى كه مرگشان فرا رسد) استمرار گناه فهميده مى شود، حال يا به خاطر اينكه سهل انگارى در شناختن به سوى توبه و امروز و فردا كردن در آن، خودش معصيتى است مستمر، كه هر لحظه تكرار مى شود و يا به خاطر اينكه اين سهل انگارى به منزله مداومت بر گناه است و يا به خاطر اينكه غالبا خالى از تكرار معصيت نيست، يا تكرار همان معصيت اول يا گناهانى ديگر شبيه به آن. و اينكه فرمود: (حتى اذا حضر احدهم الموت...)
و نفرمود: (حتى اذا جاءهم الموت ) يعنى فرمود: (وقتى مرگ يكى از شما برسد و نفرمود: (وقتى مرگ شما برسد) براى اين بود كه دلالت كند بر اينكه افراد مورد نظر توبه را امرى حقير و بى اهميت نشمارند، با اينكه مساله توبه اينقدر بى اهميت نيست كه مردم در طول زندگى خود هر كارى خواستند بكنند و هيچ باكى نداشته باشند همين كه مرگ يكى از آنان رسيد تنها خود او براى اينكه از خطرها و مهلكه هائى كه با مخالفت امر الهى براى خود آماده كرده نجات يابد بگويد: حالا ديگر توبه كردم.
پس امر توبه به اين آسانى نيست، كه گنه كار با صرف گفتن چند لفظ و يا صرف نيت توبه از همه مخاطر رهائى يابد.
از اينجا روشن مى شود كه مقيد كردن جمله (تبت ) بقيد (الان ) چه معنا مى دهد، چون اين قيد به ما مى فهماند كه حضور مرگ و مشاهده كردن صاحب اين سخن عظمت و سلطنت آخرت را باعث شده است كه او بگويد: (انى تبت ) (من اكنون توبه مى كنم ) پس چنين كسى منطقى خواهد داشت حال اگر به زبان نگويد به دل مى گويد.
پس معناى جمله چنين مى شود كه من در اين حال كه مرگ را حق ديدم و جزاى حق را مشاهده كردم، اينك تائب هستم.
و خداى تعالى نظير اين بيان را از مجرمين حكايت كرده كه روز قيامت چه مى گويند آنجا كه مى فرمايد: (و لو ترى اذ المجرمون ناكسوا روسهم عند ربهم ربّنا ابصرنا و سمعنا فارجعنا نعمل صالحا انا موقنون ) (و چه خوب بود تو و هر بيننده ديگر اين حالت مجرمين را مى ديديد كه نزد پروردگارشان سرها به زير افكنده مى گويند: پروردگارا ديديم و شنيديم، اينك ما را به دنيا برگردان تا عمل صالح كنيم كه ديگر يقين بر ايمان حاصل گشت ).
اين توبه از صاحبش قبول نمى شود، براى اينكه در حالى صورت مى گيرد كه از زندگى دنيا ماءيوس شده و از هول و وحشت انتقال به ديگر سراى مطلع گشته آن ياس و اين هول او را مجبور كرده به اينكه از اعمال چندين ساله خود توبه كند و تصميم بگيرد كه به سوى پروردگارش برگردد، اما _ ولات حسين مناص _ ديگر گذشته، چون زندگى دنيائى در بين نيست اختيار عملى هم از دست رفته است.
و لا الذين يموتون و هم كفار
|
اين جمله معرف مصداق دوم است، از كسانى كه توبه شان پذيرفته نيست و او كسى است كه عمرى به كفر خود ادامه داده و در حال كفر مرده و بعد از مشاهده آخرت اظهار ايمان مى كند خداى تعالى توبه او را نمى پذيرد براى اينكه ايمان آوردنش كه همان توبه او است در آن روز، سودى به حالش ندارد و اين معنا در قرآن كريم مكررا آمده كه پس از مردن با وجود كفر هيچ راه نجاتى وجود ندارد و اگر درخواستى بكنند اجابت نمى شود از آن جمله فرموده : (الا الّذين تابوا و اصلحوا و بينوا فاولئك اتوب عليهم و انا التواب الرحيم ان الّذين كفروا و ماتوا و هم كفّار اولئك عليهم لعنة اللّه و الملائكه و النّاس اجمعين، خالدين فيها لايخفّف عنهم العذاب و لا هم ينظرون ) و نيز فرموده : (ان الّذين كفروا و ماتوا و هم كفار فلن يقبل من احد هم مل ء الارض ذهبا و لو افتدى به اولئك لهم عذاب اليم و ما لهم من ناصرين )، نداشتن ياور نداشتن شفيع نيز هست، همچنانكه در تفسير اين آيه در جلد دوم عربى اين كتاب بيانش گذشت.
اگر جمله : (و لا الّذين يموتون ) را مقيد كرد بقيد (و هم كفار) براى اين بود كه بفهماند غير كفار يعنى مؤمنين كه در حال گنهكارى از دنيا مى روند و استكبارى نسبت به خداى تعالى ندارند و در توبه كردن مسامحه نورزيدند _ چون در سابق گفتيم مسامحه در توبه توهين به مقام پروردگار و استكبار بر او است _ كه توبه چنين بنده اى هر چند با مردنش از دست رفته ولى توبه خدا و برگشت او به سوى مغفرت و رحمتش امكان دارد، چون ممكن است بعد از مردن به وسيله شفاعت شافعان مشمول رحمت خداى تعالى قرار گيرد و همين خود از جمله شواهدى است بر اينكه مراد از اين دو آيه بيان توبه و بازگشت خدا به بندگانش است نه بيان حال توبه بنده و برگشتش به سوى خدا و اگر آن را هم آورده به طفيل آن ديگرى ذكر كرده است.
اولئك اعتدنا لهم عذابا اليم
|
اسم اشاره (اولئك ) همانطور كه اشاره كرديم دلالت مى كند بر دورى اين دو طايفه از ساحت قرب، و تشريف، و كلمه (اعتدنا) از مصدر اعتاد و به معناى اعداد و يا وعده است.
گفتارى پيرامون توبه
عنوان توبه با همه معانيش كه در قرآن كريم آمده از تعاليم حقيقى است كه مختص به اين كتاب آسمانى است، چون توبه به معناى ايمان آوردن از كفر و شرك هر چند در ساير اديان آسمانى مانند دين موسى و عيسى (عليهما السلام ) نيز داير است، اما نه از جهت تحليل حقيقت توبه و سرايت دادن آن به ايمان بلكه به اسم اينكه خود توبه ايمان است.
حتى از اصول مستقله اى كه، آئين مسيحيت را بر آن اصول پى نهاده اند برمى آيد كه اصلا توبه فائده اى ندارد بلكه ناممكن است كه انسان از توبه اش بهره مند شود، مخصوصا اين معنا از مطالبى كه در توجيه به دار آويخته شدن مسيح و جان خود را فداى بشر كردن آورده اند به خوبى مشاهده مى شود و ما در سابق يعنى در جلد سوم عربى اين كتاب آنجا كه درباره خلقت عيسى (عليه السلام ) بحث مى كرديم نقل نموديم.
اين را داشته باش و آنگاه بدانكه ارباب كليسا بعد از افراط در مساله توبه آنقدر در اين مساله كه آنرا محال مى دانستند بى حد و مرز شدند، كه به مردم گنهكار اوراق مغفرت مى فروختند و از اين راه تجارت مى كردند، كليساچيان كه اولياى دين مسيحيت بودند گناهان گنهكارانى را كه نزدشان مى آمدند و به گناه خود اعتراف مى كردند مى آمرزيدند.
ولى قرآن كريم - نه آن راه تفريط را رفته و نه اين راه افراط را بلكه حال انسان را از نظر دعوت شدن و هدايت پذيرفتنش تحليل كرده و ديده كه انسان از نظر پذيرفتن هدايت او و رسيدنش به كمال و كرامت و سعادتى كه بايد در زندگى آخرتيش نزد خداى سبحان داشته باشد سعادتى كه برايش حياتى و واجب بوده و در سير اختيارى به سوى پروردگارش بى نياز از آن نيست، به تمام معنا فقير است يعنى فقر و تهيدستى در حاق ذات او است، همچنان كه خود در كلام مجيدش فرمود: (يا ايها النّاس انتم الفقراء الى اللّه و اللّه هو الغنى الحميد).
و نيز فرموده (و لا يملكون لانفسهم ضرّا و لانفعا و لايملكون موتا و لاحيوة و لانشورا).
خداى تعالى مى دانست كه بشر اگر به حال خود واگذار گشته، دستگيرى نشود، در پرتگاه شقاوت و خطر سقوط دورى از خدا و در كنج مسكنت قرار مى گيرد، همچنان كه در آيه زير به آن اشاره نموده مى فرمايد: (لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم، ثم رددناه اسفل سافلين ) ما انسان را در بهترين وجه متصور بيافريديم و سپس همو را به پست ترين مراحل پستى برگردانديم )، و نيز مى فرمايد: (و ان منكم الّا واردها كان على ربك حتما مقضيّا ثم ننجّى الّذين اتّقوا و نذر الظالمين فيها جثيا) و نيز در آغاز خلقت به آدم (ابوالبشر) و همسرش زنهار داده بود كه : (فلا يخرجنّكما من الجنّة فتشقى ).
خداى تعالى چون بر اين علم داشت و مى دانست كه نزديك شدن بشر به منزلگاه كرامت و استقرارش در مستقر سعادت موقوف بر اين است كه از آنچه او را به خطرهاى نامبرده مى افكند منصرف شود و اگر هم مبتلا بدان شده، از آن دل بر كند، و بسوى پروردگارش رجوع كند، به همين جهت خداى سبحان باب توبه را فتح نمود، توبه از كفر و شرك و توبه از فروعات آن، كه همان گناهان باشد.
پس توبه به معناى رجوع به خداى سبحان و دلزده شدن از لوث گناه و تاريكى و دورى از خدا و شقاوت، مشروط بر اين است كه قبلا انسان به وسيله ايمان آوردن به خدا و روز جزا خود را در مستقر دار كرامت و در مسير تنعم به اقسام نعمت اطاعتها و قربتها قرار داده باشد و به عبارتى ديگر موقوف بر اين است كه قبلا از شرك و از هر گناهى توبه كرده باشد، همچنانكه فرمود: (و توبوا الى اللّه جميعا ايها المؤمنون لعلكم تفلحون ) (هان ! اى مؤمنين همگى به سوى خدا توبه بريد تا شايد رستگار گرديد).
پس توبه به معناى برگشتن به سوى خدا هم توبه از شرك را شامل مى شود و هم توبه از گناه را، بلكه شامل غير اين دو نيز به بيانى كه انشاءاللّه مى آيد مى شود.
توبه نيازمند عنايت و توفيق الهى است
مطلب ديگر اينكه انسان از آنجائى كه گفتيم فى نفسه سراپا فقر است و به هيچ وجه مالك خير و سعادت خود نيست، مگر به وسيله پروردگار خود، بناچار در اين رجوعش به سوى پروردگار نيز محتاج است به عنايتى از پروردگارش و اعانتى از او چون _ در سابق هم گفتيم رجوع به خداى تعالى احتياج به عبوديت و مسكنت به درگاه خدا، دارد كه اين محقق نمى شود مگر به توفيق و اعانت او كه همين توفيق توبه او و برگشتش به سوى بنده گنهكارش است كه قبل از توبه عبد شامل حال عبد مى شود و سپس توبه عبد محقق مى گردد همچنانكه در قرآن كريمش فرمود: (ثم تاب عليهم ليتوبوا)، (سپس به سوى آنان برگشت تا ايشان نيز به سويش برگردند) و همچنين برگشتن بنده به سوى خدا وقتى سودمند است كه خداى تعالى اين توبه و برگشت را قبول كند كه اين خود توبه دوم خداى تعالى است، كه بعد از توبه عبد صورت مى گيرد هم چنانكه فرمود: (فاولئك يتوب اللّه عليهم...) اينانند كه خداى تعالى به سويشان برمى گردد).
و اگر خواننده محترم (كه خدايش توفيق دهد) آن طورى كه بايد مساله را مورد دقت قرار دهد خواهد ديد كه تعدد توبه خداى تعالى با قياس به توبه عبد است، و گرنه توبه او يكى است و آن عبارت است از رجوع خداى تعالى به رحمتش به سوى بنده كه هم قبل از توبه عبد را شامل مى شود و هم بعد از آن را، و گاه هم مى شود كه بدون توبه عبد شامل حال او مى شود كه در سابق در ذيل آيه : ( و لا الّذين يموتون ) و هم كفار از آن استفاده كرديم و گفتيم قبول شفاعت شفيع در حق بنده گنهكار در روز قيامت يكى از مصاديق توبه خداى تعالى است و آيه شريفه : (و اللّه يريد ان يتوب عليكم و يريد الّذين يتبعون الشهوات ان تميلوا ميلا عظيما)، (خدا مى خواهد بر شما توبه برد و كسانى كه شهوات را پيروى مى كنند مى خواهند شما به انحرافى بزرگ منحرف شويد).
توبه درباره بعضى از بندگان مقرب خدا نيز مصداق مى يابد (توبه عمومى خداى سبحان)
مطلبى ديگر كه تذكرش لازم است اين كه مساله قرب و بعد نزديكى به خدا و دورى از او دو امر نسبى هستند، ممكن است بعد، در مقام قرب هم تحقق يابد، بعد از يك مرحله و قرب به مرحله اى ديگر و بنابراين معناى توبه درباره رجوع بعضى از بندگان مقرب خدا نيز مصداق مى يابد، چون موقف او را اگر مقايسه كنيم با موضع كسى كه از او مقرب تر و به خداى تعالى نزديكتر است، رجوع او به خدا، توبه مى شود.
شاهد اين گفتار ما توبه هايى است كه خداى تعالى در كلام مجيدش از انبياى معصوم و بى گناه (عليهم السلام ) حكايت فرموده از آن جمله درباره آدم (عليه السلام ) چنين مى فرمايد: (فتلقى آدم من ربه كلمات فتاب عليه )، (پس آدم كلماتى را از پروردگارش دريافت نمود، و در نتيجه خداى تعالى توبه اش بپذيرفت ). و نيز در حكايت دعاى ابراهيم و اسماعيل (عليهماالسلام ) بعد از بناى كعبه مى فرمايد: (و تب علينا انّك انت التواب الرحيم ) و از موسى (عليه السلام ) حكايت مى كند كه گفت : (سبحانك تبت اليك و انا اول المؤمنين )، و در خطاب به پيامبر اسلام مى فرمايد: (فاصبر انّ وعداللّه حق واستغفر لذنبك و سبّح بحمد ربّك بالعشىّ و الابكار).
و نيز درباره همان جناب مى فرمايد: (لقد تاب اللّه على النبى و المهاجرين و الانصار الّذين اتّبعوه فى ساعة العسرة ).
و اين توبه، توبه عمومى خداى سبحان است، كه اطلاق آيات بسيارى از كلام مجيدش بر آن دلالت دارد، از قبيل آيه : (غافر الذّنب و قابل التّوب ) (خدائى كه آمرزگار گناه و پذيراى توبه است ) و آيه : (و هو الّذى يقبل التوبه عن عباده ) (توبه را از بندگانش مى پذيرد) و آياتى ديگر از اين قبيل.
خلاصه آنچه تاكنون درباره توبه گفته شد
پس خلاصه آنچه تاكنون گفتيم اين شد كه اولا گسترش رحمت از ناحيه خداى تعالى بر بندگانش و در نتيجه آمرزش گناهان ايشان و برطرف ساختن پرده ظلمتى كه از ناحيه معاصى بر دلهايشان افتاده _ حال چه اينكه معصيت شرك باشد و چه پائين تر از آن - خود توبه خدا بر بندگان است و برگشت بنده به سوى خدا و درخواست آمرزش گناهان و ازاله آثار سوء نافرمانيها از قلبش _ چه اينكه شرك باشد و چه پائين تر از آن _ خود توبه و رجوع بنده است به پروردگار خودش.
و ثانيا معلوم شد كه توبه خداى تعالى بر بنده اش اعم است از توبه ابتدائى و توبه بعد از توبه بنده و اين توبه فضلى است از ناحيه خداى تعالى مثل ساير نعمت هائى كه مخلوق خود را با آن متنعم مى سازد، همانطور كه هيچ بنده اى در آن نعمتها طلبكار خداى تعالى نيست، هم چنين كسى توبه را بر خدا واجب و الزامى نكرده و اينكه مى گوييم عقلا بر خدا واجب است كه توبه بنده اش را قبول كند، منظور ما از اين وجوب چيزى جز آنچه از امثال آيات زير استفاده مى شود نمى باشد.
(و قابل التوب ) و (و توبوا الى اللّه جميعا ايها المؤمنون ) و (ان اللّه يحب التوابين )
(خداى تعالى توبه كاران را بسيار دوست مى دارد)، و (فاولئك يتوب اللّه عليهم ) اينان همانهايند كه خدا توبه شان را مى پذيرد) و از اين قبيل آياتى كه خدا را به صفت توبه پذيرى توصيف مى كند و بندگانرا به سوى توبه تشويق و به سوى استغفار دعوت مى كند و همچنين آيات ديگرى كه وعده قبول توبه مى دهد، حال يا در صريح كلام و يا در لوازم آن و خداى تعالى به فرموده خودش و به دليل عقل خلف وعده نمى كند.
از اينجا روشن مى شود كه خداى سبحان در قبول توبه بنده مجبور نيست، بلكه او بدون استثنا هيچ چيز و هيچ حالت در همه احوال مالك مطلق همه چيز است، پس او مى تواند توبه را قبول كند همچنانكه وعده اش را داده و مى تواند نكند، همچنانكه باز خودش فرموده : (ان الّذين كفروا بعد ايمانهم ثم ازدادوا كفرا لن تقبل توبتهم ). (محققا كسانى كه بعد از ايمان آوردنشان كفر ورزيدند و سپس كفر خود را از كفر نخستين خود شديدتر كردند هرگز توبه شان پذيرفته نمى شود).
ممكن است آيه زير را نيز از اين باب گرفت كه مى فرمايد: (ان الّذين آمنوا ثم كفروا ثم آمنوا ثم كفروا ثم ازدادوا كفرا لم يكن اللّه ليغفر لهم و لا ليهديهم سبيلا)
سخن عجيبى كه درباره توبه فرعون گفته شده است
اين بود خلاصه مطالب ما درباره توبه، ولى بعضى از علما سخنانى عجيب گفته اند، از آن جمله در معناى آيه زير كه مربوط به داستان غرق شدن فرعون و توبه كردن او در نفس آخر است، يعنى آيه شريفه : (حتى اذا ادركة الغرق قال آمنت انه لا اله الا الذى آمنت به بنوا اسرائيل و انا من المسلمين، الان و قد عصيت قبل و كنت من المفسدين ) بيانى آورده كه خلاصه اش اين است كه اين آيه هيچ دلالتى بر رد توبه فرعون ندارد و در قرآن كريم هيچ آيه ديگرى هم وجود ندارد كه بر هلاك ابدى او دلالت كند از نظر اعتبار هم _ البته براى كسى كه در سعه رحمت خدا و سبقت رحمتش بر غضبش خوب بينديشد _ بسيار بعيد به نظر مى رسد كه پناهنده به درگاه خود و به در خانه رحمت و كرامت را كه با حال تذلل و استكانت پناهنده او شده از رحمت خود نوميد سازد،
اين كار از يك انسان _ البته انسانى كه خويهاى فطرى خود يعنى كرامت وجود رحمت را از دست نداده باشد _ زيبنده نيست كه وقتى انسانى نادم كه به راستى از كارهاى ناپسند گذشته خود پشيمان شده و به او پناهنده گشته نااميد سازد و از جرم او نگذرد تا چه رسد به خدائى كه ارحم الراحمين و اكرم الاكرمين و غياث المستغيثين است، _ چون هر انسان داراى رحمت و كرامت رحمت و كرامتش از او است _.
ليكن اين سخن مردود است به دو دليل، يكى قرآنى كه مى فرمايد: (و ليست التوبه للّذين يعملون السيئات حتى اذا حضر احدهم الموت قال انى تبت الان...) و ديگرى دليل عقلى و اعتبارى كه در چند سطر قبل گذشت و آن اين بود كه گفتيم پشيمانى در حال مرگ پشيمانى كاذب است و اين مشاهده آثار و عذاب گناه و نزول بلا است، كه آدمى را در دم مرگ وادار مى كند به اينكه اظهار ندامت كند.
و بر فرضى هم كه هر ندامتى توبه باشد و هر توبه اى مقبول درگاه حق واقع گردد، ليكن آيه شريفه زير كه حكايت حال مجرمين در روز قيامت است و مى فرمايد: (و اسروا الندامة لمّا راوا العذاب ) و آيات بسيارى ديگر آن را رد نموده مى فرمايد: بعد از ديدن عذاب اظهار ندامت نموده، درخواست مى كنند خدايا ما را به دنيا برگردان تا عمل صالح كنيم، آنگاه سخنشان را رد نموده مى فرمايد به فرض هم كه برگردند دوباره همان اعمالى كه از آن نهى شده اند از سر مى گيرند و در اظهار ندامتشان دروغگويند.
بيان يك توهم و رد آن
ممكن است در اينجا توهم كنى كه اين تحليل كه گفتيد قرآن كريم از امر توبه نموده و اين راهى كه گفتيد در اين تحليلش پيش گرفته تحليلى است ذهنى كه در بازار حقايق هيچ ارزشى ندارد و ليكن اين توهم را نكن زيرا بحث در باب سعادت و صلاح و شقاوت و طلاح انسان غير اين را نتيجه نمى دهد، خود ما اگر حال يك انسان عادى واقع در مجتمع را در نظر بگيريم كه دائما در حال اثرگيرى از تعليم و تربيت است، مى بينيم كه او اگر در جامعه واقع نشده بود و از خارج چيزى به ذهن او وارد نمى شد، نه خوب و نه بد، ذهن و دل و جان او خالى از هر صلاح و طلاحى بود _ البته صلاح و طلاح اجتماعى _ و نيز ذهنش قابل گرفتن هر دو بود، او وقتى مى خواهد خود را اصلاح كند و جان خود را به زيور صلاح بيارايد و جامه تقواى رحمت خود نوميد سازد، مگر وقتى كه اسباب اين كار مساعد باشد و عوامل اجازه بيرون شدنش از حال قبلى را به او بدهد. اين وضع محاذى همان توبه اول خداى تعالى است (او رحمت خود را شامل حال انسان گنهكار مى كند و در او ايجاد تصميم مى نمايد بر اينكه از كارهاى گذشته اش دست بردارد) سپس شروع به عملى كردن تصميمش و اينكه از كارهاى گذشته خود و حالت بدى كه داشت دست برداشته، بارى به هر جهت مسامحه كارى را ترك كند. و اين خود توبه اى است به منزله توبه بنده در بحث ما، آنگاه شخص مورد فرض ما به تدريج با انجام رژيم هاى عملى هياءت فساد و صفت رذيله اى را كه بر قلبش مستولى بود زايل مى كند و اندك اندك صفات كمال را و نور صلاح را در قلبش جايگزين مى سازد، چون اين مسلم و واضح است كه قلب آدمى گنجايش صلاح و طلاح و يا بگو فضيلت و رذيلت هر دو را ندارد _ ديو چو بيرون رود فرشته درآيد - و اين مستقر گشتن صفات خوب در دل آن شخص كه فرض كرديم در برابر قبول توبه در شخص مورد بحث است، شخص فرضى، همچنان در مرحله صلاح اجتماعى كه مسير هر انسان فطرى است سير مى كند، تا همه آن احكام و آثارى را كه دين خدا در باب توبه جارى ساخته، به روشى فطرى كه خدا خلق را بر آن فطرت آفريده جارى سازد.
(و ثالثا) بطورى كه از همه آيات توبه چه آنها كه نقل كرديم و چه آنها كه نقل نكرديم استفاده مى شود، توبه حقيقتى است كه در نفس انسانى و قلب آدمى اثر اصلاحى دارد و جان آدمى را آماده صلاح مى سازد، صلاحى كه زمينه است براى سعادت دنيا و آخرت او و به عبارت ديگر توبه در آنجائى كه نافع هست، يعنى شرائطش جمع است _ در ازاله سيئات نفسانى اثر دارد، سيئاتى كه آدمى را به هر بدبختى در زندگى دنيا و آخرتش مى كشاند و از رسيدنش به سعادت و استقرارش بر اريكه خوشبختى مانع مى شود و اما احكام شرعى و قوانين دينى به حال خود باقى است، نه با توبه اى از بين مى رود و نه با گناهى.
بله چه بسا كه بعضى از احكام به حسب مصالحى كه در تشريع آن رعايت شده ارتباطى با توبه پيدا كند و به وسيله توبه برداشته شود، ليكن اين غير آن است كه بگوييم خود توبه به تنهائى حكمى از احكام را بردارد در آيه مورد بحث در فصل قبل يعنى آيه (سوره نساء _ 17) توبه باعث آن مى شد كه حاكم شرع دست از شكنجه مرد و زن زناكار بردارد، اما نه توبه به تنهائى بلكه بضميمه اصلاح فرمود: (فان تابا و اصلحا فاعرضوا عنهما...)
و همچنين در آيه زير توبه را در صورتى مؤ ثر مى داند كه هنوز مجرم دستگير نشده و اما اگر دستگير شد هر چه هم توبه كند حكم خدا بر او جارى مى شود و حكم خدا به وسيله توبه برطرف نمى گردد و آن آيه اين است : (انّما جزاؤ الّذين يحاربون اللّه و رسوله و يسعون فى الارض فسادا ان يقتلوا او يصلبوا او تقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف او ينفوا من الارض ذلك لهم خزى فى الدّنيا و لهم فى الاخره عذاب عظيم، الّا الّذين تابوا من قبل ان تقدروا عليهم فاعلموا ان اللّه غفور رحيم ) و از اين قبيل آياتى ديگر.
توبه، يگانه درمان نوميدى و ياس است
(رابعا) آن ملاكى كه به خاطر آن توبه در اسلام تشريع شد و قبلا بيانش گذشت همانا رهائى از هلاكت ناشى از گناهان و آثار سوء معاصى است، چون اين رهايى وسيله رستگارى و مقدمه رسيدن به سعادت است، همچنانكه قرآن كريم فرمود: (و توبوا الى اللّه جميعا ايه المؤمنون لعلكم تفلحون ) و يكى از فوائد توبه علاوه براين آن است كه مفتوح بودن باب توبه، روح اميد را در دل گنهكاران زنده نگه مى دارد و به هيچ وجه دچار نوميدى و خمودى و ركود نمى گردند، آرى سير زندگى بشر جز با دو عامل خوف و رجاى متعادل مستقيم نمى شود، بايد مقدارى در دلش باشد، تا براى دفع مضرات برخيزد و مقدارى اميد باشد تا او را به سوى جلب منافعش به حركت درآورد، اگر آن خوف و اين رجاء هر دو با هم نباشند يا تنها خوف باشد، و يا تنها اميد، آدمى هلاك مى گردد همچنان كه قرآن كريم از نوميدى زنهار داده مى فرمايد: (قل يا عبادى الّذين اسرفوا على انفسهم لاتقنطوا من رحمه اللّه انّ اللّه يغفر الذّنوب جميعا انّه هو الغفور الرحيم و انيبوا الى ربّكم ).
و تا آنجا كه ما از غريزه بشرى اطلاع داريم، بشر تا زمانى كه در بازار زندگى شكست نخورده و تلاشش بى نتيجه نگشته، روحش فعال و بانشاط و تصميم هايش راسخ و محكم و تلاشش خستگى ناپذير، است اما اگر در زندگى شكست بخورد و اعمال و زحماتش بى نتيجه شود آرزويش به باد برود، آنوقت است كه نوميدى بر دلش مستولى گشته و سستى اركان او را فرا مى گيرد و اى بسا كه كارى را كه با زحمات زياد پيش برده در وسط راه رها كند و از راهى كه رفته برگردد و براى هميشه از رستگارى و رسيدن به هدف نا اميد شود توبه تنها و يگانه دواى اين درد است بشر مى تواند با توبه دل خود را هميشه زنده نگه دارد و دل مشرف به هلاكت خود را دوباره از لبه پرتگاه هلاكت كنار بكشد.
از اينجا معلوم مى شود توهمى را كه ذيلا نقل مى كنيم تا چه پايه ساقط و بى اعتبار است و آن اين است كه بعضى گفته اند تشريع توبه و دعوت مردم به سوى آن مردم را به ارتكاب معصيت جرى كردن و بر ترك اطاعت جراءت دادن است، چون وقتى خاطر انسان جمع شد كه خدا توبه اش را مى پذيرد، ولو هر معصيتى كه برايش پاى دهد مرتكب شود چنين اعتقادى جز زيادتر شدن جراتش بر حرمات خدا، و فرورفتگيش در لجنزار گناهان چيزى به بار نمى آورد و معتقد بدان، در هر گناهى را مى كوبد و با خود مى گويد بعدا توبه مى كنم.
توبه حقيقى با جراءت يافتن بر گناه كارى منافات دارد
وجه ساقط بودن اين توهم اين است كه اگر توبه تشريع شده، براى اين منظور كه توهم شده نبوده، بلكه براى اين بوده كه آراسته شدن به زيور فضائل جز با مغفرت و آمرزش گناهان ممكن نيست و علاوه بر اين تشريع شده تا خداى تعالى حالت اميد را در دلها حفظ كند و حسن اثر توبه در اين باره جاى انكار نيست و اين مفسر و يا دانشمند كه گفته است توبه مستلزم جرى شدن انسان بر هر معصيتى است، چون اين فكر را ايجاد مى كند كه من گناه مى كنم و سپس توبه مى كنم، اين معنا از نظرش دور مانده كه توبه اى كه او انگشت رويش گذاشته توبه مورد بحث ما نيست، يعنى توبه حقيقى نيست بحث ما درباره توبه اى است كه انسان را از گناه دلزده كند و گناه را از نظر انسان منفور سازد نه اين لقلقه زبانى كه او رويش انگشت نهاده، زيرا اين چنين توبه را همه دارند هم قبل از گناه دارند و هم در حال گناه و هم بعد از آن، علاوه بر اينكه در چنين فرضى گنهكار قبل از گناه هم توبه دارد و حال آنكه قبل از صادر شدن گناه ندامت كه همان توبه واقعى است تصور ندارد، مگر آنكه مدعى آن خواسته باشد با خداى تعالى و رب العالمين خدعه و نيرنگ بكند، كه معلوم است مكر و نيرنگ باز به خودش برمى گردد (و لا يحيق المكر السّيّى ء الا باهله ).
و (خامسا) نافرمانى خدا كه براى آدمى موقف شرم آورى است آثار سوئى در زندگى او دارد و بشر هرگز از آنها دست برنمى دارد و توبه نمى كند، مگر به علم و يقين به زشتى آنها، كه اگر چنين علمى براى انسان حاصل شود، اولا ممكن نيست آدمى از آنچه تاكنون مرتكب شده پشيمان نگردد، و پشيمانى تاءثير خاص باطنى است، كه از كار زشتى كه انجام شده در دل پيدا مى شود، و ثانيا وقتى اين حالت در دل پا برجا مى شود، كه پاره اى افعال صالح و مخالف آن سيئات انجام دهد، اعمالى كه بر رجوع و توبه او دلالت كند.
تمامى ريزه كاريهائى كه خداى عزوجل در شريعت اسلام براى توبه مقرر كرده از قبيل ندامت، و سپس استغفار، و آنگاه مشغول انجام اعمال صالحه شدن، و در آخر از نافرمانى خدا دل كندن و چيرهائى ديگر از اين قبيل، كه در روايات وارد شده و در كتب اخلاق متعرض آن شده اند، همه و همه به اين واقعيتهائى كه گفتيم برگشت مى كند (و خلاصه آنچه زبان شرع در اين باب بيان كرده زبان فطرت و واقعيتهاى خود بشر است ).
مواردى كه قابل توبه نيستند
(و سادسا) اينكه توبه كه عبارت شد از برگشتن اختيارى از گناه به طاعت و عبوديت، وقتى محقق مى شود كه در ظرف اختيار صورت بگيرد، يعنى در عالم دنيا كه عرصه اختيار است، و اما در عالمى ديگر كه عبد هيچ اختيارى از خود ندارد و نمى تواند به اختيار خود يكى از دو راه صلاح و طلاح و سعادت و شقاوت را انتخاب كند، توبه در آنجا راه ندارد كه توضيح بيشترش در سابق گذشت.
يكى از مواردى كه توبه در آنجا صحيح نيست چون هيچ انتخابى در اختيار انسان نيست، گناهان مربوط به حقوق الناس است، درباره حق اللّه، توبه تصور دارد، چون خداى تعالى خودش وعده داده از گناهان گذشته توبه كاران صرفنظر فرمايد، ولى مردم چنين وعده اى به ما نداده اند، و من كه حق آنان را ضايع كرده ام از بين بردن آثار سوء اين ظلم در اختيار من نيست، هر چه من بگويم توبه كردم، مادام كه صاحب حق از من راضى نشده فائده ندارد، چون خود خداى سبحان هم حقوقى براى مردم جعل كرده و حقوق مردم را محترم شمرده، و تعدى به يك فرد از بندگانش به اموال و ناموس و آبرو و جانش را ظلم و عدوان خوانده،
و حاشا بر خداى عزوجل كه به كسى اختيار تام دهد، تا بدون هيچ جرمى آن حقوق را از بندگانش سلب كند. و در حقيقت خودش كارى بكند كه بندگانش را از آن نهى كرده و از اين راه به آنان ستم روا بدارد، همچنانكه خودش فرمود: (ان اللّه لايظلم النّاس شيئا.
بله اين مطلب يك مورد استثنا دارد و آن توبه از شرك است كه نه تنها گناهان مربوط به حقوق اللّه را محو مى كند، بلكه گناهان مربوط به حقوق النّاس را هم از بين مى برد و خلاصه اثر تمامى بديها و گناهان مربوط به فروع دين را از بين مى برد، همچنان كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: (الاسلام يجب ما قبله )، اسلام ماقبل خود را محو نابود مى سازد و با همين روايت است كه آيات مطلق كه دلالت دارد بر آمرزش همه گناهان نظير آيه (54) سوره زمر تفسير مى شود اگر در آن آيه بطور مطلق فرموده : (قل يا عبادى الّذين اسرفوا على انفسهم لاتقنطوا من رحمه اللّه ان اللّه يغفر الذنوب جميعا انه هو الغفور الرحيم و انيبوا الى ربّكم و اسلموا له ) روايت بالا آن را تفسير مى كند. به اينكه راه آمرزش همه گناهان اسلام آوردن است.
مورد ديگرى كه توبه در آنجا صحيح نيست، گناهى است كه انسان آنرا در بين مردم سنت و باب كند و مردم را از راه حق منحرف سازد.
در اخبار آمده كه وزر و گناه هر كس كه به آن عمل كند و يا به خاطر آن سنت، از راه حق منحرف و گمراه گردد، به گردن كسى است كه آن سنت را باب كرد و علت قبول نشدن توبه او اين است كه حقيقت توبه و رجوع به سوى خداى تعالى در امثال اين موارد تحقق نمى يابد، براى اينكه گنه كار پديده اى پديد آورده كه عمرى دراز دارد، قهرا آثار آن نيز با بقاى آن باقى خواهد ماند و ديگر نمى توان آن آثار را از بين برد و مانند آن مواردى نيست كه گناه تنها بين گنه كار و خداى عزاسمه بوده و به ديگران تجاوز نكرده.
پرهيز از گناه مقدم بر توبه است
(و سابعا) اينكه : توبه هر چند كه محو مى كند از گناهان آنچه را كه محو مى كند و گو اينكه خداى تعالى در اين باره فرموده : (فمن جائه موعظه من ربّه فانتهى فله ما سلف و امره الى اللّه ) كه بيانش در جلد دوم عربى اين كتاب گذشت و هر چند كه از ظاهر آيه : (الا من تاب و آمن و عمل عملا صالحا فاولئك يبدل اللّه سيئاتهم حسنات و كان اللّه غفورا رحيما و من تاب و عمل صالحا فانّه يتوب الى اللّه متابا) و مخصوصا با در نظر گرفتن آيه دوم برمى آيد كه توبه خود به تنهائى و يا به ضميمه ايمان و عمل صالح علاوه بر اينكه گناه را محو مى كند آنرا مبدل به حسنات هم مى سازد. ليكن پرهيز كردن از گناهان هيچ ربطى به گناه كردن و سپس توبه نمودن ندارد و قابل مقايسه با آن نيست، چون خداى عزوجل در كتاب خود روشن كرده كه اولا معاصى هر چه باشد بالاخره و به نوعى به وساوس شيطانى منتهى مى شود و ثانيا ستايشهائى كه از مخلصين و معصومين از گناه و لغزشها كرده، برابر با ستايشى كه از گناهكاران توبه كار نموده نمى باشد در اين آيات دقت بفرمائيد: (قال رب بما اغويتنى لازينن لهم فى الارض و لاغوينهم اجمعين، الا عبادك منهم المخلصين قال هذا صراط على مستقيم، انّ عبادى ليس لك عليهم سلطان...) و نيز آيه (و لا تجد اكثرهم شاكرين ) تو بيشترين آنان را شاكر نمى يابى ) كه حكايت كلام ديگرى از ابليس است.
براى اينكه مخلصين و معصومين (عليهم السلام ) آنچنان مختص به مقام عبوديت تشريفى هستند، كه غير آنان يعنى حتى صالحان و توبه كاران هرگز به پايه آنان نميرسند.
بحث روايتى
(رواياتى درباره توبه)
در كتاب من لايحضره الفقيه آمده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در آخرين خطبه اى كه ايراد كرد چنين فرمود:
(هر كس يك سال قبل از مردنش توبه كند خداى تعالى توبه اش را مى پذيرد. آنگاه فرمود: نه يك سال زياد است، هر كس يك ماه قبل از مرگش توبه كند خدا توبه اش را قبول مى فرمايد. سپس فرمود: نه يك ماه نيز زياد است، هر كس يك روز قبل از مردنش توبه كند خداى تعالى توبه اش را مى پذيرد و آنگاه فرمود: يك روز نيز زياد است هر كس يك ساعت قبل از مرگش توبه كند خداى تعالى توبه اش را مى پذيرد، و در آخر فرمود: نه يك ساعت نيز زياد است، هر كس قبل از مردنش در آن لحظه اى كه جانش به اينجا مى رسد _ و سپس به حلق شريف خود اشاره نمود - توبه كند خدا توبه اش را مى پذيرد) از امام صادق (عليه السلام ) از معناى كلام خداى تعالى پرسيدند كه مى فرمايد: (و ليست التوبه للذين يعملون السيئات حتى اذا حضر احدهم الموت قال انى تبت الان ) حضرت فرمود: اين آيه از آن حالتى سخن مى گويد كه چشم انسان _ از امور دنيا بسته _ به امور آخرت باز مى شود. در اين هنگام است كه ديگر توبه فائده ندارد.
مؤ لف قدس سره : روايت اولى را مرحوم كلينى نيز در كافى با ذكر سند از امام صادق (عليه السلام ) آورده و از طرق اهل سنت نيز نقل شده، و در معناى آن احاديثى ديگر نيز وارد شده است.
حكم توبه در هنگام مرگ از لسان روايات
و روايت دوم آيه و رواياتى را كه در مقبول بودن توبه در هنگام مرگ وارد شده تفسير مى كند، و مى فرمايد كه مراد از حضور مرگ، علم به مرگ و مشاهده نشانه هاى آخرت است، آن لحظه است كه ديگر توبه قبول نيست، اما كسى كه هنوز جاهل به مگر است، و مطمئن نشده كه در حال مردن است، هيچ مانعى براى قبول توبه اش نيست، و نظير اين روايت بعضى از رواياتى است كه از نظر خواننده مى گذرد.
و در تفسير عياشى از زراره از امام ابى جعفر (عليه السلام ) آمده كه فرمود: وقتى جان آدمى به اينجا رسيد - اشاره فرمودند به حنجره خود _، كسى كه مى داند مرگش رسيده ديگر توبه اش پذيرفته نيست، و اما آن كسى كه هنوز از سرنوشت خود بى خبر است مى تواند توبه كند.
و در تفسير الدرالمنثور است كه احمد و بخارى در تاريخ خود و حاكم و ابن مردويه از ابى ذر در روايت آورده اند كه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود:
خداى عزوجل همچنان توبه بنده اش را مى پذيرد و يا گناهانش را مى آمرزد، مادام كه پرده را نينداخته باشند، شخصى پرسيد پرده افتادن يعنى چه ؟ فرمود: بيرون شدن جان در حال شرك.
و در همان كتاب است كه ابن جرير از حسن روايت كرده كه گفت : به من چنين رسيده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرموده : وقتى ابليس فهميد كه آدم توخالى است، به خداى تعالى عرضه داشت : به عزتت سوگند مادام كه روح در كالبد او است از كالبدش بيرون نخواهم آمد، خداى تعالى فرمود: به عزت خودم سوگند من نيز مادام كه روح در تن او هست بين او و توبه كردنش حائل نمى شوم.
فرمايشات گوهربار ائمه معصومين (س) درباره توبه و شرايط آن
و در كافى از على احمسى از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: به خدا سوگند احدى از شر گناهان نجات نمى يابد مگر آنكه به گناهان خود اقرار كند: احمسى اضافه كرده كه امام ابى جعفر (عليه السلام ) سپس فرمود در تحقق توبه همين بس كه گنهكار از كار خود پشيمان بشود.
و در همان كتاب به دو طريق از وهب روايت آورده كه گفت، از امام صادق (عليه السلام ) شنيدم مى فرمود: اگر بنده خدا توبه اى كند نصوح، خدا او را دوست مى دارد، و گناهش را مى پوشاند، عرضه داشتم : چگونه بر او مى پوشاند؟ فرمود: از ياد دو فرشته اش كه همواره گناهانش را مى نوشتند مى برد، آنگاه به اعضا و جوارحش و نيز به قطعه قطعه هاى زمين وحى مى كند گناهان اين شخص را بپوشانيد در نتيجه روزى كه گناه كار به ديدار پروردگارش مى رسد، هيچ شاهدى نيست كه عليه او به گناهى از گناهانش شهادت دهد.
و در همان كتاب است كه محمد بن مسلم از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه به وى فرمود: اى محمد بن مسلم گناهان مؤمن البته اگر موفق به توبه شود آمرزيده مى شود پس بر مؤمن باد تا مراقب خود باشد، كه بعد از توبه و آمرزش خود را به هيچ گناهى آلوده نسازد، آگاه باش كه به خدا سوگند اين آمرزش تنها و تنها براى اهل ايمان است عرضه داشتم حال اگر بعد از توبه دوباره مرتكب گناه شود، و دوباره توبه كند چطور؟ فرمود: اى محمد بن مسلم تو گمان مى كنى كه ممكن است بنده مؤمن خدا از گناهش پشيمان بشود، و از خدا طلب مغفرت بكند و توبه هم بكند و خدا توبه اش را نپذيرد؟ عرضه داشتم :
اگر اين توبه و گناه و باز توبه و گناه مكرر شود چطور؟ فرمود هر زمانى كه بنده مؤمن _ البته قيد مؤمن را نبايد فراموش كرد چون گاه مى شود گناه بسيار، ايمان را از بين مى برد _ از خدا طلب مغفرت نموده توبه كند خدا هم دوباره به آمرزش خود برمى گردد، و خداى تعالى آمرزگار مهربانست، و توبه را مى پذيرد، و از بديها صرف نظر مى كند، پس زنهار كه مبادا از رحمت خدا نوميد گردى.
و در تفسير عياشى از ابى عمرو زبيرى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در تفسير آيه : ( و انى لغفار لمن تاب و امن و عمل صالحا ثم اهتدى ) فرمود، اين آيه تفسيرى دارد، كه دليلش اين است كه خداى تعالى هيچ عملى را از هيچ بنده اى نمى پذيرد، مگر آنكه در روز لقا او را بنده اى با وفا نسبت به خود ديدار كند، با اين بيان آيه تفسير مى شود، و معناى اين كه در آيه جهالت را شرط كرد و فرمود: (انّما التوبه على اللّه للّذين يعملون السوء بجهاله ) اين است كه هر گناهى كه بنده خدا مى كند هر چند كه بداند گناه است باز جاهل است، چون كورانى كه در دلش برخاسته نمى گذارد بفهمد اينكارى كه مى كند معصيت پروردگارش است، همچنانكه مى بينيم خداى تعالى در حكايت كلام يوسف خطاب به برادرانش، آنان را جاهل خوانده و فرموده : (قال هل علمتم ما فعلتم با يوسف و اخيه اذ انتم جاهلون ) هيچ مى دانيد كه با يوسف و برادرش در آن زمان كه جاهل بوديد چه كرديد) و جاهل خواندن برادران با اين كه مى دانستند آزردن برادر گناه است، به خاطر همان جهلى بود كه نسبت به زشت بودن نافرمانى خدا داشتند.
مؤ لف قدس سره : اين روايت اضطرابى در متن دارد، و ظاهرا مراد از جمله اول آن كه مى فرمايد (مگر آنكه در روز لقاء او بنده اى با وفا نسبت به خود ديدار كند)، اين باشد كه توبه خود را شكسته باشد، پس توبه تنها وقتى پذيرفته است كه بازدارنده از گناه باشد، هر چند براى زمانى كوتاه، و اينكه فرمود: (انّما التوبه...) ظاهرا كلامى از نو بوده، و خواسته باشد بفرمايد كلمه (بجهاله ) در آيه شريفه قيدى است توضيحى، و اينكه جهالت در همه گناهان وجود دارد، در نتيجه اين روايت مؤ يد يكى از آن دو احتمالى است كه ما در ذيل اين آيه داديم، و غير اين روايت رواياتى ديگر در مجمع البيان آمده كه اين ذيل روايت در آنها نيز آمده است.
آيات 19 تا 22
19- يا ايها الّذين ءامنوا لايحلّ لكم ان ترثوا النّساء كرها و لاتعضلوهنّ لتذهبوا ببعض ما اتيتموهنّ الّا ان ياتين بفاحشه مبينه و عاشروهنّ بالمعروف فان كرهتموهن فعسى ان تكرهوا شيئا و يجعل اللّه فيه خيرا كثيرا
20- و ان اردتم استبدال زوج مكان زوج و اتيتم احدئهن قنطارا فلا تاءخذوا منه شيئا اتاخذونه بهتنا و اثما مبينا
21- و كيف تاخذونه و قد افضى بعضكم الى بعض و اخذن منكم ميثقا غليظا
22- و لاتنكحوا ما نكح اباوكم من النساء الا ما قد سلف انّه كان فحشه و مقتا و ساء سبيلا
ترجمه آيات
هان اى كسانى كه ايمان آورديد اين براى شما حلال نيست كه بزور از شوهر رفتن زن ميت جلوگيرى كنيد، تا بميرد، و شما ارث او را بخوريد، و در مضيقه شان بگذاريد تا چيزى از مهريه اى كه از شما گرفته اند به شما برگردانند، مگر آنكه عمل شنيع روشنى مرتكب شده باشند، كه در اين صورت تضييق جايز است، و با زنان بطور شايسته معاشرت كنيد، و اگر از آنان بدتان مى آيد بايد بدانيد كه ممكن است شما از چيزى بدتان بيايد كه خدا خير بسيار را در آن نهاده باشد (19)
و اگر خواستيد به جاى همسرى كه داريد همسر بگيريد، حتى اگر همسر اول يك پوست گاو پر از طلا كابين داده ايد نبايد چيزى از آنرا پس بگيريد، چگونه و بچه مجوزى پس بگيريد با اينكه پس گرفتن آن بهتان و گناهى آشكار است (20)
و چگونه پس بگيريد با اينكه بدنهاى شما با هم تماس گرفته و همسران شما هنگام عقد ازدواج از شما پيمان محكم _ بر وفادارى و امانت _ گرفتند (21)
و با زنى كه پدر شما با او ازدواج كرده ازدواج نكنيد، كه باطل است، مگر آنچه كه در دوره جاهليت انجام شده، كه اين عمل از مصاديق فاحشه و باعث خشم خدا و طريقه اى زشت است (22)
بيان آيات
در اين آيات به مسائل مربوط به زنان كه قبلا در آن سخن داشت برگشته بعضى ديگر از آن مسائل را بيان مى كند و اين آيات در عين حال مشتمل بر جمله :
(و عاشروهن بالمعروف فان كرهتموهن فعسى ان تكرهوا شيئا و يجعل اللّه فيه خيرا كثيرا)، نيز هست كه مضمونش اصلى است قرآنى، براى زندگى اجتماعى زن.
بيان آيه شريفه مربوط به نهى از به ارث بردن زنان
يا ايها الّذين آمنوا لا يحل لكم...كره
|
در دوران جاهليت به طورى كه در تاريخ و در روايات آمده رسم چنين بوده كه همسر مردى كه مى مرده اگر مادر وراث نبود، جزء ارث به حسابش مى آوردند، ورثه، او را نيز مانند اموال ميت به ارث مى بردند، و در اينكه كداميك از ورثه، همسر ميت را ارث ببرد رسم چنين بود كه هر كس مى خواست، جامه اى بر سر او مى انداخت، و زن از آن او مى شد، اگر دلش مى خواست با او ازدواج مى كرد، آنهم بدون مهريه، چون او را ارث برده بود، و اگر علاقه اى به اين كار نمى داشت نزد خود نگه مى داشت تا به نحوى از او استفاده مادى كند، يا شوهرش دهد، و مهريه اش را بگيرد و خرج كند، و يا اگر خواستگارى نمى داشت - در خانه اش بماند و بميرد تا اموالش را _ اگر مالى داشت _ به ارث ببرد.
و آيه مورد بحث هر چند ظاهرش اين است كه مى خواهد از سنت جارى در مردم جاهليت نهى كند، همان سنت به ارث بردن زنان، و هر چند كه بعضى از مفسرين همين ظاهر را گرفته و گفته اند كه آيه مى خواهد از آن سنت بسيار زشت جلوگيرى نمايد، الا اينكه ذيل آيه شريفه كه مى فرمايد: (كرها) با اين ظاهر سازگارى ندارد، حال چه اينكه ما اين قيد را توضيحى بگيريم، و بگوئيم هميشه به ارث بردن زنان به كراهت آنان است، هيچ زنى دوست نمى دارد بعد از مرگ شوهرش مانند اثاث البيت او به ارث برود، و يا احترازى بگيريم و بگوئيم مى خواهد بفرمايد در صورتى كه زن كراهت دارد او را ارث نبريد.
براى اينكه اگر آن را توضيحى بگيريم معنايش اين مى شود كه به ارث رفتن زنان هميشه به كراهت خود زنان است،
و حال آنكه اينطور نيست _ چون غير اين صورت نيز فرض دارد، و ممكن است زنى يا بخاطر علاقه به ورثه شوهر و يا به جهاتى ديگر ب خواهد دائما در آن خانه بماند، و اگر قيد را احترازى بگيريم معناى آيه چنين مى شود كه اگر زن راضى باشد، به ارث برده مى شود، و نهى مخصوص مواردى است كه ارث رفتن زن به دلخواه خود زن نباشد، اين را هم مى دانيم كه باطل است و حكم خدا غير آن است.
بله آن چيزى كه هميشه و يا غالبا مورد كراهت زنان شوهر مرده بوده است محروميت از ازدواج و به ارث رفتن اموال آنان است، و ظاهرا آيه شريفه مى خواهد از اين معنا نهى كند، و بفرمايد اين ارث چون با كراهت صاحب مال است درست نيست، و اما ازدواج كردن با آنان به ملاك ارث مطلبى است كه آيه اى ديگر كه بعدا مى آيد و مى فرمايد: (و لا تنكحوا ما نكح آباوكم من النساء) متعرض آن است، و همچنين شوهر دادن آنان و خوردن ارثشان مطلبى است كه آيه شريفه : (و للنساء نصيب ممّا اكتسبن ) متعرض آن است، آيه شريفه زير نيز به همه اين جهالت دلالت دارد: (فلا جناح عليكم فيما فعلن فى انفسهن من معروف ).
و اما اينكه بعد از كلمه (كرها) فرمود: (و لا تعضلوهن لتذهبوا...) منظور از اين عضل، غير عضل از ازدواج براى خوردن مال او به عنوان ارث است، براى اينكه دنبال اينكه فرمود: زنان را عضل _ منع _ مكنيد، مى فرمايد: (لتذهبوا ببعض ما آتيتموهن ) و آنان را از هيچ مقدارى كه به ايشان داده ايد محروم نكنيد، پس اين جمله دلالت مى كند بر اينكه مراد از عضل نامبرده، ندادن مهريه اى است كه مرد بايد به زن بپردازد، نه خوردن مال او از طريقى غير طريق مهر و سخن كوتاه اين كه آيه شريفه مى خواهد نهى كند از وراثت اموال زنان با اين كه خودشان راضى نيستند، نه وراثت خود زنان، پس اضافه ارث به كلمه (نساء) به تقدير كلمه (اموال ) است، و تقدير آن (ان ترثوا اموال النساء) است، و ممكن هم هست كلمه اموال را در تقدير نگيريم، و بگوئيم تعبير ارث بردن زنان مجازى عقلى است، كه باز معنايش ارث بردن اموال ايشان است.
و لاتعضلوهن لتذهبوا... مبينه
|
اين جمله كه واو عاطفه بر سر دارد يا معطوف است به جمله (ترثوا...) و تقدير كلام (ان ترثوا و لا ان تعضلوهن...) است.
و يا نهيى است معطوف بر جمله : (لا يحل لكم...) چون اين جمله نيز در معناى نهى است،
و كلمه : (عضل ) به معناى منع و تنگ گرفتن و سختگيرى است و كلمه : (فاحشه ) به معناى طريقه بسيار زشت و روش بسيار ناپسند است، كه البته بيشتر، استعمالش در عمل زنا است و كلمه (مبينه ) به معناى (متبينه ) است، از سيبويه نيز نقل شده كه گفته است (ابان ) كه باب افعال و (استبان ) كه باب استفعال است، و (بين ) كه باب تفعيل است، و (تبين ) كه باب تفعل است، همه به يك معنا است كه هم بطور متعدى استعمال مى شود، و مفعول مى گيرد، و هم بطور لازم و بى مفعول بكار مى رود، هم بطور لازم گفته مى شود: (ابان المساله ) مساله روشن شد، و هم (استبان ) و هم (بين ) و هم (تبين )، همچنان كه بطور متعدى گفته مى شود: (ابنت المسئله و استبنتها و بينتها و تبينتها) (كه در همه اين تعبيرها معنا اين است كه من مساله را روشن كردم ).
اين آيه شريفه نهى مى كند از تنگ گرفتن بر زنان، حال اين تنگ گرفتن به هر نحوى كه باشد، و بخواهند به وسيله سخت گيريها او را ناچار كنند به اينكه چيزى از مهريه خود را ببخشد، تا عقد نكاحش را فسخ كنند، و از تنگى معيشت نجاتش دهند، پس تنگ گرفتن به اين منظور بر شوهر حرام است، مگر آنكه زن، فاحشه مبينه و زنائى آشكار مرتكب شود، كه در اين صورت شوهر مى تواند بر او تنگ بگيرد، تا به وسيله پول گرفتن طلاقش دهد.
و اين آيه با آيه ديگرى كه در باب بخشيدن مهريه مى فرمايد: (و لايحل لكم ان تاءخذوا ممّا اتيتموهن شيئا الا ان يخافا الا يقيما حدود اللّه، فان خفتم الا يقيما حدود اللّه فلا جناح عليهما فيما افتدت به )، منافات ندارد، چون اين آيه بطور عموم نهى مى كند از اينكه زن را به اجبار وادارند چيزى از مهريه اش را ببخشد، مگر آنكه اين بخشش با تراضى طرفين باشد، و اما آيه مورد بحث، آيه سوره بقره را تخصيص مى زند، و يك مورد از موارد اجبار و اكراه را استثنا مى كند، و آن صورتى است كه زن مرتكب فاحشه شده باشد.
معناى معاشرت به وجه معروف با زنان در جمله (و عاشروهنّ بالمعروف)
كلمه (معروف ) به معناى هر امرى است كه مردم در مجتمع خود آن را بشناسند، و آنرا انكار نكنند، و بدان جاهل نباشند، و چون دستور به معاشرت كردن با زنان را مقيد فرمود به قيد (معروف ) قهرا معناى امر به معاشرت با زنان معاشرتى است كه در بين ماءمورين به اين امر يعنى مسلمانان معروف باشد.
و معاشرتى كه از نظر مردان معروف و شناخته شده، و در بين آنها متعارف است، اين است كه يك فرد از جامعه، جزئى باشد مقوم جامعه، يعنى در تشكيل جامعه دخيل باشد، و دخالتش مساوى باشد با دخالتى كه ساير اعضا دارند، و در نتيجه تاءثيرش در بدست آمدن غرض تعاون و همكارى عمومى به مقدار تاءثير ساير افراد باشد، و بالاخره همه افراد مورد اين تكليف قرار گيرند كه هر يك كارى را كه در وسع و طاقت دارد و جامعه نيازمند محصول آن كار است انجام دهند، و آنچه از محصول كارش مورد نياز خودش است، به خود اختصاص دهد، و مازاد را در اختيار ساير افراد جامعه قرار داده، در مقابل از مازاد محصول كار ديگران آنچه لازم دارد بگيرد، اين آن معاشرتى است كه در نظر افراد جامعه معروف است، و اما اگر يك فرد از جامعه غير اين رفتار كند - و معلوم است كه غير اين تنها يك فرض دارد _ و آن اين است كه ديگران به او ستم كنند و استقلال او در جزئيت براى جامعه را باطل نموده، تابع و غير مستقل سازند، به اين معنا كه ديگران از حاصل كار او بهره مند بشوند، ولى او از حاصل كار ديگران بهره اى نبرد، و شخص او را مورد استثنا قرار دهند.
اختصاص بعضى طبقات و افراد به بعض مختصات، با وحدت ريشه انسانى آنها منافات دارد
و خداى تعالى در كتاب كريمش بيان كرده كه مردم همگى و بدون استثنا چه مردان و چه زنان شاخه هائى از يك تنه درختند، و اجزا و ابعاضى هستند براى طبيعت واحده بشريت، و مجتمع در تشكيل يافتن، محتاج به همه اين اجزا است، همان مقدار كه محتاج جنس مردان است، محتاج جنس زنان خواهد بود، همچنان كه فرمود: (بعضكم من بعض ) (همه از هميد). و اين حكم عمومى منافات با اين معنا ندارد، كه هر يك از دو طايفه زن و مرد خصلتى مختص به خود داشته باشد، مثلا نوع مردان داراى شدت و قوت باشند، و نوع زنان طبيعتا داراى رقت و عاطفه باشند، چون طبيعت انسانيت هم در حيات تكوينى و هم اجتماعيش نيازمند به ابراز شدت و اظهار قوت است، و هم محتاج به اظهار مودت و رحمت است، همچنانكه نيازمند به آن است كه ديگران نسبت به او اظهار شدت و قوت كنند و هم اظهار محبت و رحمت نمايند، و اين دو خصلت دو مظهر از مظاهر جذب و دفع عمومى در مجتمع بشرى است.
روى اين حساب دو طايفه مرد و زن از نظر و زن و از نظر اثر وجودى با هم متعادلند، هم چنانكه افراد طايفه مردان با همه اختلافى كه در شؤ ون طبيعى و اجتماعى دارند، بعضى قوى و عالم و زيرك و بزرگ و رئيس و مخدوم و شريف، و بعضى ديگر ضعيف و جاهل و كودن و مرئوس و خادم و پست اند، و همچنين تفاوتهائى ديگر از اين قبيل دارند، در عين حال از نظر وزن و تاءثيرى كه در ساختمان اين مجتمع بشرى دارند متعادلند.
پس مى توان گفت و بلكه بايد گفت كه اين است آن حكمى كه از ذوق مجتمع سالم و دور از افراط و تفريط منبعث مى شود، از ذوق مجتمعى كه طبق سنت فطرت تشكيل شده و عمل مى كند و از آن منحرف نمى شود، اسلام نيز در آيه مورد بحث و دستورات ديگر خواسته است انحراف جامعه را برطرف نموده، به طرف همان سنت فطرت بكشاند، بنابراين براى چنين جامعه اى هيچ چاره اى جز اين نيست كه حكم تسويه در معاشرت در آن جارى شود، و اين همان است كه به عبارت ديگر از آن به حريت اجتماعى و آزادى زنان و مردان تعبير مى كنيم، و حقيقت آن اين است كه انسان بدان جهت كه انسان است داراى فكر و اراده است، و نيز داراى اختيار است، مى تواند آنچه برايش سودمند است از آنچه مضر است انتخاب كند، و در اين اختيارش استقلال دارد، و همين انسان وقتى وارد اجتماع مى شود، در آن حال نيز اختيار دارد، و ليكن در حدودى كه مزاحم با سعادت مجتمع انسانى نباشد، در اين چهار ديوارى استقلال در انتخاب را دارد، و هيچ مانعى نمى تواند از اختيار او جلو بگيرد، و يا او را در انتخاب و اختيار تابع بى چون و چراى غير سازد.
اين معنا نيز منافات ندارد با اينكه بعضى از طبقات و يا بعضى از افراد از يك طبقه به خاطر مصالحى از پاره اى مزايا برخوردار و يا از پاره اى امتيازات محروم باشند. مثلا مردان در اسلام بتوانند قاضى و حاكم شوند، و به جهاد بروند، و بر آنها واجب باشد نفقه زنان را بدهند، و احكامى ديگر از اين قبيل خاص آنان باشد، و زنان از آنها محروم باشند، و نيز كودكان نابالغ اقرارشان نافذ نباشد، و نتوانند مستقلا معامله كنند، و مكلف به تكاليف اسلام نباشند، و امثال اين احكام كه در باب حجر (و افرادى كه از تصرفات مالى محجورند) در كتب فقهى ذكر شده است.
پس همه اين تفاوتها خصوصيات احكامى است كه متوجه طبقات و اشخاصى از مجتمع مى شود، و علتش اختلافى است كه در وزن اجتماعى آنان است، در عين اينكه همه در اصل داشتن وزن انسانى و اجتماعى شريكند، چون ملاك در داشتن اصل وزن انسان بودن و داراى فكر و اراده بودن است، كه در همه هست.
البته اين را هم بگوئيم كه اين احكام اختصاصى مختص به شريعت مقدسه اسلام نيست، بلكه در تمامى قوانين مدنى و حتى در همه اجتماعاتى كه براى خود سنتى دارند كم و بيش يافت مى شود، هر چند كه قانون نداشته باشند، و زندگيشان جنگلى باشد، و با در نظر گرفتن اين مطالب اگر بخواهيم همه را در يك عبارت كوتاه بگنجانيم جامع ترين آن عبارات جمله مورد بحث است كه مى فرمايد: (و عاشروهن بالمعروف ) كه بيانش گذشت.
و اما جمله : (فان كرهتموهن فعسى ان تكرهوا شيئا و يجعل اللّه فيه خيرا كثيرا) از قبيل اظهار يك امر مسلم و معلوم، به صورت امرى مشكوك و محتمل است، تا غريزه تعصب را در شنونده تحريك نكند، نظير آيه زير كه مى فرمايد: (قل من يرزقكم من السّموات و الارض قل اللّه و انا او اياكم لعلى هدى او فى ضلال مبين، قل لا تسئلون عمااجرمنا و لا نسئل عما تعملون ).
خواهى پرسيد چرا قرآن با تعبير ملايم خواست رسوم و تعصبات مخاطب را تحريك نكند؟ جوابش اين است كه مجتمع بشرى در آن روز يعنى در عصر نزول قرآن زن را در جايگاه و موقعيتى كه در متن واقع دارد، جاى نمى داد، و از اينكه زن را جزء اجتماع بشرى بداند كراهت داشت، و حاضر نبود او را مانند طبقه مردان جزء مقوم بشمارد، بلكه مجتمعاتى كه در آن عصر روى پاى خود ايستاده بودند، يا مجتمعى بود كه زن را موجودى طفيلى و خارج از جامعه انسانى و ملحق بدان مى دانست، ملحق دانستنش از باب ناچارى بود، چون مى خواست از وجودش استفاده كند، و يا مجتمعى بود كه او را انسان مى دانست، ولى انسانى ناقص در انسانيت، نظير كودكان و ديوانگان، با اين تفاوت كه كودكان بالاخره روزى بالغ مى شوند، و داخل انسانهاى تمام عيار مى شوند، و ديوانگان نيز احتمالا روزى بهبودى مى يافتند، ولى زنان براى هميشه به انسانيت كامل نمى رسيدند، در نتيجه بايد براى هميشه در تحت استيلاى مردان زندگى كنند، و شايد اين كه در جمله : (فان كرهتموهن...) كراهت را به خود زنان نسبت داد، و فرمود: (اگر از زنان كراهت داشتيد) و نفرمود: (اگر از ازدواج با زنان كراهت داشتيد)، به خاطر اين بوده كه به اين معنا اشاره كرده باشد.
و ان اردتم استبدال زوج مكان زوج...
|
كلمه (استبدال ) از ماده (ب د ل ) و از باب استفعال است، و استبدال زوجى به جاى زوجى ديگر گويا به معناى قائم مقام كردن همسر دومى، در جاى همسر اولى است، و يا از قبيل تضمين يعنى گنجاندن معنائى است در لفظى كه ظاهرش به آن معنا نيست.
بنابراين جمله قائم مقام كردن زنى در جاى زن اولى، عوض كردن اين به آن است، و به همين جهت است كه هم جمله (اردتم - خواستيد) را آورد، و هم تعبير به (استبدال ) را كه خواستن در آن نيز هست، و اگر استبدال به همان معناى لغويش بود، ديگر احتياجى نبود كه جمله : (اردتم ) را بياورد، معلوم مى شود همانطور كه گفتيم منظور از استبدال طلب بدل نيست، بلكه جايگزين كردن همسرى به جاى همسر اولى است و بنابراين معناى جمله اين مى شود: (و اگر خواستيد جايگزين كنيد همسرى را در جاى همسرى ديگر بر سبيل استبدال، چنين و چنان كنيد).
كلمه (بهتان ) به معناى هر سخنى و هر عملى است كه شنونده و بيننده را مبهوت و متحير كند، و بيشتر در مورد دروغ زبانى استعمال مى شود،كلمه بهتان در اصل مصدر است، و در آيه شريفه در معناى فعل استعمال شده، يعنى گرفتن بيجا و تجاوزگرانه از مهريه زن، و اين كلمه و همچنين كلمه (اثما) در آيه شريفه از نظر موقعيت ادبى حال است از جمله : (اتاخذونه ) و استفهام در آيه انكارى است.
معناى آيه اين است كه اگر خواستيد بعضى از زنان خود را طلاق دهيد، و با زنى ديگر به جاى او ازدواج كنيد، از مهريه اى كه به همسر طلاقى خود در هنگام ازدواجش داده بوديد چيزى پس نگيريد هر چند كه آن مهريه مال بسيار زيادى باشد، و آنچه مى خواهيد بدون رضايتش بگيريد نسبت به آنچه داده ايد، بسيار اندك باشد.
و كيف تاخذونه و قد افضى بعضكم الى بعض...
|
استفهام در اين جمله به منظور شگفت انگيزى در ديگران است، و مصدر (افضاء) كه فعل ماضى (افضى ) از آن گرفته شده، به معناى اتصال به طور چسبيدن است، و اصل آن يعنى ثلاثى مجردش فضا است كه به معناى وسعت است.
و از آنجائى كه گرفتن مهريه بدون رضايت زن بغى و ظلم است، و مورد آن مورد اتصال و اتحاد است، اين معنا باعث شد كه تعجب كردن از آن صحيح باشد، چون اين شوهر با زنى كه طلاقش داده به وسيله ازدواجى كه باهم كرده بودند، و به خاطر نزديكى و وصلتى كه داشتند، مثل شخص واحد شده بودند و آيا ظلم كردن اين شوهر به آن همسر كه در حقيقت ظلم كردن به خودش است، و مثل اين است كه بخود آسيب برساند، جاى تعجب نيست ؟ قطعا هست، و لذا از در تعجب مى پرسد چطور حق او را از او مى گيرى، با اينكه تو و او يك روح در دو بدن بوديد، و يا به عبارتى ديگر از نظر پيوند دو روح در يك بدن بوديد؟
و اما اينكه فرمود: (و اخذن منكم ميثاقا غليظا) ظاهرش اين است كه مراد از ميثاق غليظ، همان علقه ايست كه عقد ازدواج و امثال آن در بين آن دو محكم كرده بود. و از لوازم اين ميثاق مساله صداق بود، كه در هنگام عقد معين مى شود، و زن آنرا از شوهر طلبكار مى گردد.
و اى بسا گفته باشند كه : مراد از ميثاق غليظ عهدى است كه در هنگام عقد از مرد براى زن گرفته مى شود كه مثلا او را بطور شايسته نگه بدارد،بطور شايسته طلاق بدهد (همان دستورى كه خود خداى تعالى در اين باره داده و) فرموده : (فامساك بمعروف او تسريح باحسان ).
و چه بسا بعضى ديگر گفته باشند: مراد از اين ميثاق، حكم حليتى است كه بعد از عقد نكاح شرعا تشريع شده، ولى دورى اين دو وجه از ظاهر عبارت آيه بر كسى پوشيده نيست.
بحث روايتى
(در ذيل آيات مربوط به ارث رفتن زن و ازدواج با زن پدر)
در تفسير عياشى از هاشم بن عبداللّه _ روايت آمده كه گفت : من به سرى بجلى گفتم : معناى آيه : (و لا تعضلوهن لتذهبوا ببعض ما آتيتموهن ) چيست ؟ مى گويد: او از كسى سخنى نقل كرد و سپس گفت منظور نهى از آن سنتى است كه نبطى ها داشتند، وقتى كسى مى مرد شخصى جامه خود را بر سر زن او مى انداخت آن زن ديگر نمى توانست با ديگرى ازدواج كند، و اين سنت در عرب دوره جاهليت جارى بود.
و در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از امام باقر (عليه السلام ) آمده كه در معناى آيه : (يا ايها الّذين آمنوا لا يحل لكم ان ترثوا النساء كرها) فرموده : در جاهليت و در اوائلى كه قبائل عرب اسلام آوردند رسم چنين بود كه وقتى شخصى دوستش مى مرد، و زنى از او مى ماند، او جامه خود را بر سر آن زن مى انداخت و همين باعث مى شد ازدواج با آن زن را به ارث ببرد، به اين معنا كه اين ازدواج ديگر مهريه نمى خواست، با همان مهريه اى كه رفيقش او را همسر خود كرده بود همسر وى مى شد، همانطورى كه اگر اين شخص پسر متوفى بود هم نكاح زن پدر را ارث مى برد و هم مال پدر را، مثلا وقتى كه ابو قيس بن اسلت از دنيا رفت، پسرش محصن بن ابى قيس، جامه خود را بر سر همسر پدرش كبيشه دختر معمر بن معبد انداخت، و در نتيجه با مهريه اى كه پدر به او داده بود وارث نكاحش شد و سپس او را بلاتكليف رها كرد، نه با وى همخوابگى كرد، و نه نفقه اش را داد، كبيشه نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) شكايت برد، كه يا رسول اللّه شوهرم ابو قيس بن اسلت از دنيا رفت، و پسرش محصن وارث نكاح من شد، نه با من همخوابگى دارد، و نه نفقه ام را مى دهد، و نه رهايم مى كند كه به خانواده و اهلم بپيوندم.
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: تو فعلا به خانه ات برگرد تا اگر خداى تعالى درباره مساله ات حكمى نازل كرد خبرت كنم، در اين ميان آيه شريفه :
(و لا تنكحوا ما نكح آباوكم من النساء الا ما قد سلف انه كان فاحشه و مقتا و ساء سبيلا) نازل شد و كبيشه به اهل خودش پيوست، اين تنها كبيشه نبود كه چنين شد، در مدينه زنانى ديگر بودند كه نكاحشان به ارث رفته بود، چيزى كه هست نكاح كبيشه را پسر شوهر ارث برده بود، كه خداى تعالى اين آيه را نازل كرد كه : (يا ايها الّذين آمنوا لايحل لكم ان ترثوا النساء كرها).
مؤ لف قدس سره : آخر روايت خالى از اضطراب در معنا نيست، و اين داستان و اينكه آيات مورد بحث درباره آن نازل شده در عده اى از روايات اهل سنت نيز آمده است، چيزى كه هست، همه و يا بيشتر اين روايات در اين مورد وارد شده، كه آيه شريفه : (يا ايها الّذين آمنوا لايحل لكم ان ترثوا النساء...) درباره اين قصه نازل شده، و خواننده محترم توجه كرد كه در بيان قبلى گفتيم : سياق آيات با اين معنا سازگار نيست.
و با اين حال در اينكه چنين سنتى در جاهليت وجود داشته، و در اينكه آيات قرآنى مورد بحث به وجهى ارتباط با آن و با عادت جاريه در بين عرب آن روز كه آيات نازل مى شده داشته. كم و بيش شكى نيست، پس آنچه در اين باب مورد اعتماد است همان بيان سابق، است و بس.
و در مجمع البيان در تفسير آيه : (الا ان ياتين بفاحشه مبينه...) مى گويد: بهتر آن است كه آيه را حمل كنيم بر همه گناهان، نه تنها زنا و سپس اضافه كرده كه همين معنا از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت شده است.
و در تفسير برهان از شيبانى نقل شده كه گفته است كلمه : (فاحشه ) به معناى عمل زنا است، و مساله چنين است كه اگر مردى مطلع شد كه همسرش زنا داده، مى تواند از او فديه بگيرد، و اين معنا از امام ابى جعفر امام باقر (عليه السلام ) روايت شده است.
و در الدرالمنثور است كه ابن جرير از جابر روايت آورده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: در مورد زنان از خدا بترسيد، چون شما آنان را به عنوان امانت خدا گرفته ايد، و آلت تناسليشان را با كلام خدا براى خود حلال كرده ايد، بر زنان نيز لازم است كه هيچ مرد اجنبى را كه شما مردان دوستش نمى داريد به خانه شما راه ندهند، و اگر چنين كردند ايشان را بزنيد، اما نه به حدى كه از خانه و زندگى بيزار شوند، و بر مردان لازم است كه خوراك و پوشاك زنان را بطور شايسته بدهند.
و در همان كتاب است كه ابن جرير از ابن عمر روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: ايها النّاس زنان نزد شما، زمين لگد خورده اند و شما آنان را به امانت خدا گرفته ايد، و با كلمه خدا آلت تناسليشان را براى خود حلال كرده ايد، البته شما به گردن آنان حقوقى داريد، كه يكى از آنها اين است كه احدى را در بستر زناشوئى شما راه ندهند، و در هيچ كار پسنديده نافرمانى تان نكنند، كه اگر چنين كردند رزقشان و لباسشان را بطور شايسته مى برند.
مؤ لف قدس سره : در سابق بيانى كه معناى اين روايات را روشن سازد گذشت. و در كافى و تفسير عياشى از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت آمده كه در معناى جمله : (و اخذن منكم ميثاقا غليظا) فرموده : منظور از ميثاق، همان جملاتى است كه با آن عقد نكاح را مى بندند، تا آخر روايت.
و در تفسير مجمع البيان است كه منظور از ميثاق غليظ همان عقد و پيمانى است كه در حين عقد ازدواج از شوهر مى گيرند، كه همسرش را به خوبى و خوشى نگه دارد، و يا به خوبى و خوشى طلاق دهد، آنگاه مى گويد اين معنا از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت شده است.
مؤ لف قدس سره : اين معنا از جمعى از مفسرين قديم چون ابن عباس و قتاده و ابى مليكه نيز نقل شده، و آيه شريفه آنرا رد نمى كند، زيرا اين تعهدى كه كسان عروس از داماد مى گيرند كه با او چنين و چنان رفتار كند چيزى است كه مى توان ميثاق غليظش ناميد هر چند كه ظاهرتر از اين آن است كه مراد از ميثاق غليظ همان عقد باشد كه هنگام ازدواج جارى مى سازد.
درماندگى عمر در برابر گفتار يك زن
و در الدرالمنثور است كه زبير بن بكار در كتاب موفقيات از عبداللّه بن مصعب روايت كرده كه گفت : عمر - بن خطاب - دستور داد زنان را بيش از چهل اوقيه مهر نكنيد، كه هر كس از اين پس بيش از اين مهر معين كند زائد بر چهل را به بيت المال مى اندازم، زنى كه در مجلس بود _ گفت : تو اى عمر چنين حقى ندارى، عمر پرسيد: چرا؟ گفت براى اينكه خداى تعالى مى فرمايد: (و اگر به زنى يك قنطار _ پوستى از گاو پر از طلا _ مهريه داديد حق نداريد چيزى از آن را پس بگيريد) عمر گفت : زنى در تشخيص حكم خدا به واقع رسيد و مردى به خطا رفت.
مؤ لف اين معنا را الدرالمنثور از عبدالرزاق، و ابن منذر از عبد الرحمان سلمى نيز نقل كرده اند، و همچنين از سعيد بن منصور و ابى يعلى به سندى خوب از مسروق روايت كرده، و در آن به جاى چهل اوقيه چهارصد درهم آمده، و نيز از سعيد بن منصور، و عبد بن حميد، از بكربن عبداللّه مزنى آن را نقل كرده، و اين روايات از نظر معنا نزديك به همند.
و نيز در آن كتاب آمده كه ابن جرير از عكرمه روايت كرده كه درباره آيه : (و لاتنكحوا ما نكح آباوكم من النساء) گفته است : اين آيه درباره ابى قيس پسر اسلت نازل شده، كه بعد از مردن پدرش اسلت همسر او امّعبيد دختر ضمره را ارث برد، و نيز درباره اسود بن خلف نازل شده كه همسر پدرش خلف، يعنى دختر ابى طلحه بن عبدالعزى بن عثمان بن _ عبدالدار را بعد از مرگ پدرش ارث برد، و نيز در مورد صفوان بن اميه نازل شده، كه همسر پدرش، اميه بن خلف يعنى فاخته دختر اسود بن مطلب بن اسد را بعد از مرگ پدر ارث برد، و همچنين در مورد منظور بن رباب كه همسر پدرش رباب بن سيار يعنى مليكه دختر خارجه را بعد از مرگ پدر به ارث برد.
و نيز در همان كتاب است كه ابن سعد، از محمد بن كعب قرظى روايت كرده كه گفت : در جاهليت رسم چنين بود كه وقتى مردى از دنيا مى رفت، و زنى از خود به جاى مى گذاشت، پسرش از هر كس ديگرى مقدم بود بر اينكه با همسر پدر ازدواج كند، _ البته، اگر مى خواست خودش با او ازدواج مى كرد، و اگر مى خواست به ديگرى شوهرش مى داد -. اين در مورد زن پدر بود، نه زنى كه پسر از او متولد شده، در همين دوره بود كه ابو قيس پسر اسلت از دنيا رفت، و پسرش محصن به جايش نشست، و با همسر پدر ازدواج كرد، نه به او نفقه داد، و نه چيزى از ارث پدر، آن زن بعد از طلوع اسلام نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) شرفياب شد، و جريان را به عرض آن جناب رسانيد، حضرت فرمود: فعلا برگرد و شايد خداى تعالى درباره مساله ات چيزى نازل كند، و چيزى نگذشت كه آيه : (و لا تنكحوا ما نكح آباوكم من النساء...) نازل گرديد، و نيز آيه شريفه : (لايحل لكم ان ترثوا النساء كرها) نازل شد.
مؤ لف قدس سره : در سابق رواياتى از طرق شيعه نقل شد، كه بر اين داستان دلالت مى كرد.
و در همان كتاب آمده : ابن جرير و ابن منذر از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : اهل جاهليت آنچه را كه خدا حرام كرده بود حرام مى دانستند، به جز زن پدر، و جمع بين دو خواهر را، و در اسلام درباره اولى آيه : (و لاتنكحوا ما نكح آباوكم من النساء)، و درباره دومى جمله : (و ان تجمعوا بين الاختين ) نازل شد.
مؤلف قدس سره : در معناى اين روايت رواياتى ديگر نيز هست.