آيات 1 تا 10
بسـم اللّه الرّحـمـن الرّحيم
تنزيل الكتاب من اللّه العزيز الحكيم (1)
انا انزلنا اليك الكـتـاب بـالحق فاعبد اللّه مخلصا له الدين (2)
الا لله الدين الخالص و الّذين اتخذوا من دونـه اوليـاء ما نعبدهم الا ليقرّبونا الى اللّه زلفى ان اللّه يحكم بينهم فى ما هم فيه يـخـتـلفـون ان اللّه لا يـهـدى مـن هـو كذب كفار (3)
لو اراد اللّه ان يتخذ ولدا لاصطفى مما يـخـلق مـا يـشـاء سبحانه هو اللّه الواحد القهار (4)
خلق السموت و الارض بالحق يكور اليـل عـلى النـّهـار و يـكـور النـّهـار عـلى اليـل و سـخـر الشـمـس و القـمـر كـل يـجـرى لاءجـل مـسـمـى الا هـو العـزيـز الغـفـار (5)
خـلقـكـم مـن نـفـس واحـدة ثـم جـعـل مـنـهـا زوجـها و انزل لكم من الانعم ثمنية ازواج يخلقكم فى بطون امهتكم خلقا من بعد خلق فى ظلمت ثلث ذلكم اللّه ربكم له الملك لا اله الا هو فانى تصرفون (6)
ان تكفروا فـان اللّه غـنـى عـنكم و لا يرضى لعباده الكفر و ان تشكروا يرضه لكم و لا تزر وازرة وزر اخرى ثم الى ربكم مرجعكم فينبئكم بما كنتم تعملون انه عليم بذات الصدور (7)
و اذا مـس الانـسـان ضـرّ دعـا ربـه منيبا اليه ثم اذا خوله نعمة منه نسى ما كان يدعوا اليه من قبل و جعل لله اندادا ليضل عن سبيله قل تمتع بكفرك قليلا انك من اصحاب النار (8)
امن هو قـانـت انـاء اللّيـل سـاجـدا و قـائمـا يـحـذر الاخـرة و يـرجـوا رحـمـة ربـه قـل هـل يـسـتـوى الّذيـن يـعـلمـون و الّذيـن لا يـعـلمـون انـمـا يـتـذكـر اولوا الالبـاب (9)
قـل يـعـبـاد الّذيـن امـنـوا اتقوا ربكم للذين احسنوا فى هذه الدنيا حسنة و ارض اللّه واسعة انمايوفّى الصّابرين اجرهم بغير حساب (10)
|
ترجمه آيات
بـه نـام خـداونـد بـخـشـنـده مـهـربـان. ايـن كـتـابـى اسـت كه از ناحيه خداى عزيز و حكيم نازل شده (1).
مـا كـتـاب را بـه حـق بـر تو نازل كرديم پس خدا را عبادت كن در حالى كه دين را خالص براى او بدانى (2).
آگـاه بـاش كـه ديـن خـالص تنها براى خداست و كسانى هم كه به جاى خدا اوليايى مى گـيـرنـد مـنـطـقشان اين است كه ما آنها را بدين منظور مى پرستيم كه قدمى به سوى خدا نـزديكمان كنند به درستى كه خدا در بين آنان در خصوص آنچه مورد اختلافشان است حكم مى كند. به درستى خدا كسى را كه دروغگو و كفران پيشه است هدايت نمى كند (3).
اگر خدا بخواهد فرزند بگيرد از بين آنچه خلق كرده هر چه را بخواهد انتخاب مى كند اما او منزه است. او خداى واحد قهار است (4).
آسـمـانـهـا و زمـيـن را بـه حـق آفـريـد و داخـل مـى كـنـد شـب را بـر روز و داخل مى كند روز را بر شب و آفتاب و ماه را آن چنان مسخر كرده كه هر يك براى مدتى معين در جريانند. آگاه باش كه او عزيز و آمرزنده است (5).
شـمـا را از يـك انـسـان آفريد و آنگاه همسر آن انسان را هم از جنس خود او قرار داد و براى شـمـا از چـارپـايـان هـشـت جـفـت نـازل كـرد شـمـا و چـارپـايان را در شكم مادران نسلا بعد نـسـل مـى آفـريـنـد آن هم در ظلمتهاى سه گانه، اين خداست پروردگار شما كه ملك از آن اوست. جز او هيچ معبودى نيست پس ديگر به كجا منحرف مى شويد (6).
اگـر كفر بورزيد خدا بى نياز از شماست و او كفر را براى بندگان خود نمى پسندد. و اگر شكر بگزاريد همان را برايتان مى پسندد و هيچ گناهكارى وزر گناه ديگرى را به دوش نمى كشد و در آخر به سوى پروردگارتان بازگشتتان است و او شما را به آنچه مى كرده ايد خبر مى دهد كه او داناى به اسرار سينه هاست (7).
و چون ناملايمى به انسان برسد پروردگار خود را همى خواند در حالى كه به سوى او بـرگـشـتـه بـاشـد و چـون نـعـمـتـى از خـود به وى دهد باز همان دعا و زارى قبلى خود را فـرامـوش مـى كند و براى خدا شركائى مى گيرد تا مردم را از راه خدا گمراه كند. به او بـگـو سـرگـرم كـفـر خـود بـاش و بـه ايـن بـهـره انـدك دلخـوش بـاش كـه تـو از اهل آتشى (8).
آيـا كـسـى كـه در اوقـات شـب در حـال سـجـده و ايـسـتـاده بـه عـبـادت مـشـغـول اسـت و از آخـرت مـى تـرسـد و امـيـدوار رحـمت پروردگار خويش است مانند از خدا بـيخبران است ؟ بگو آيا آنها كه مى دانند و آنها كه نمى دانند يكسانند؟ هرگز ولى تنها كسانى متذكر مى شوند كه داراى خرد باشند (9).
بـگـو اى بـنـدگـان مـن كه ايمان آورده و از پروردگارتان مى ترسيد آنهايى كه در اين دنـيـا نـيـكـى مـى كـنـنـد پاداشى نيك دارند و زمين خدا هم گشاده است كسانى كه خويشتندار باشند اجرشان را بدون حساب و به طور كامل درخواهند يافت (10).
بيان آيات
محتواى كلى سوره مباركه زمر و زمينه نزول آن
از خـلال آيـات ايـن سـوره بـرمـى آيـد كـه مـشـركـيـن مـعـاصـر رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) از آن جناب درخواست كرده اند كه از دعوتش به سـوى تـوحـيـد و از تـعـرض به خدايان ايشان صرف نظر كند، و گر نه نفرين خدايان گريبانش را خواهد گرفت. در پاسخ آنان اين سوره كه به وجهى قرين سوره (ص ) اسـت، نـازل شـده و بـه آن جـنـاب تأكيد كرده كه دين خود را خالص براى خداى سبحان كـنـد، و اعتنايى به خدايان مشركين نكند، و علاوه بر آن به مشركين اعلام نمايد كه مأمور بـه تـوحـيـد و اخـلاص ديـن اسـت، تـوحـيـد و اخـلاصـى كـه آيـات و ادله وحـى و عـقـل هـمـه بـر آن تـواتـر دارنـد. و لذا مـى بـيـنـيـم خـداى سـبـحـان در خـلال سـوره چـنـد نوبت كلام را متوجه اين مسأله مى سازد، مثلا در آغاز سوره مى فرمايد: (فـاعـبـد اللّه مـخـلصـا له الديـن ) و بـاز در آيـه بـعـدى مى فرمايد: (الا لله الدين الخـالص ) سـپـس در وسـط سـوره دوبـاره بـه ايـن مسأله بر مى گردد و مى فرمايد: (قـل انـى امـرت ان اعـبـد اللّه مـخـلصـا له الديـن ) و بـاز در آيـه 14 مـى فـرمـايـد: (قـل اللّه اعـبـد مـخلصا له دينى ) و در آيه 15 مى فرمايد: (فاعبدوا ما شئتم من دونه ).
آنـگـاه در آيـه 30 اعلام مى دارد كه: (انك ميت و انهم ميتون...) و در آيه 36 مى پرسد: (اليس اللّه بكاف عبده و يخوفونك بالّذين من دونه ) و در آيه 39 تهديد مى كند به ايـنـكـه: (قـل يـا قـوم اعـمـلوا عـلى مـكـانـتـكـم انـى عـامـل ) و در آيـه 64 مـى فـرمـايـد: (قـل افـغـير اللّه تامرونى اعبد ايها الجاهلون ) و همچنين اشارات ديگرى كه همه دلالت بر اين دارد كه مشركين از آن جناب خواسته بودند دست از دعوت به توحيد بردارد.
آنگاه به استدلال بر يكتايى خدا در ربوبيت و الوهيت پرداخته، هم از طريق وحى و هم از طريق برهان عقلى، و هم از راه مقايسه بين مؤمنين و مشركين، آن را اثبات مى كند.
و مقايسه مزبور مقايسه اى لطيف است. چند نوبت مؤمنين را به بهترين اوصاف ستوده، و بـه پاداشهايى كه به زودى در آخرت دارند بشارت مى دهد. و هر جا سخن از مشركين به مـيـان آورده - عـلاوه بـر وبـال اعـمالشان، كه در دنيا گريبانشان را مى گيرد، وبالى نظير آن وبالها كه به ساير امتهاى گذشته به كيفر تكذيب آيات خدا رسيد، و آن عبارت بـود از خـوارى در دنـيـا كـه البـتـه عـذاب آخـرت قابل مقايسه با آن نيست - ايشان را به خسران و عذاب آخرت بشارت مى دهد.
و بـه هـمـيـن مـنـظور در اين سوره - و مخصوصا در آخرش - روز قيامت را به روشنترين اوصافش وصف كرده، و در همين جا سوره را خاتمه داده است.
و ايـن سـوره بـه شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده، و چنين به نظر مى رسد كه يك دفـعـه نـازل شـده بـاشـد، چـون آيـات آن بـسـيـار بـه هـم مـربـوط و متصل است.
و اين ده آيه كه ما از اول آن آورديم، هم از طريق وحى دعوت مى كند. و هم از طريق حجتهاى عقلى، و نخست روى سخن را متوجه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) مى كند.
تنزيل الكتاب من اللّه العزيز الحكيم
|
كـلمـه (تـنـزيـل الكـتـاب ) خـبـر اسـت بـراى مـبـتـدايـى كـه حـذف شـده. و كـلمـه (تـنـزيـل ) مـصدر به معناى مفعول است، در نتيجه اضافه اين مصدر به كلمه (كتاب ) اضـافـه صـفـت بـه مـوصـوف خـودش اسـت. و كـلمـه (مـن اللّه ) مـتـعـلق بـه تـنـزيـل اسـت. در نـتـيـجـه مـعـنـاى آيـه چـنـيـن مـى شـود: ايـن كـتـابـى اسـت نازل شده از طرف خداى عزيز حكيم.
ولى بـعـضـى از مفسرين كلمه (تنزيل الكتاب ) را مبتدا و كلمه (من اللّه ) را خبر آن گرفته اند. و بعيد نيست وجه اول به ذهن نزديك تر باشد.
اشاره به معناى انزال و تنزيل قرآن كريم
انا انزلنا اليك الكتاب بالحق فاعبد اللّه مخلصا له الدين
|
در ايـن آيـه بـر خـلاف آيـه قـبـلى تـعـبـيـر بـه انـزال كـرده، نـه تنزيل ؛ براى اينكه در اين آيه منظور بيان اين نكته است كه بفهماند قرآن كريم به حق نـازل شـده، و در چـنـيـن مـقـامـى مـنـاسـب آن اسـت كـه تـعـبـيـر بـه انـزال كـنـد كـه به معناى نازل شدن مجموع قرآن است ؛ بخلاف مقام در آيه قبلى كه چون چـنـيـن مـقـامـى نـبـود، تـعـبـيـر بـه تـنـزيـل كـرد كـه بـه مـعـنـاى نازل شدن تدريجى است.
و (بـاء) در كلمه (بالحق ) براى ملابست است، كه معنايش چنين مى شود: ما قرآن را به سوى تو نازل كرديم در حالى كه متلبس به جامه حق بود، پس در هر جاى از آن كه امـر به عبادت و پرستش خداى يگانه شده است، حق است. و چون حرف باء اين معنا را به آيه مى دهد جمله (فاعبد اللّه مخلصا له الدين ) را با حرف (فاء) متفرع بر آن كرد. و فـهـمـانـيـده حـالا كـه مـعـلوم شـد قـرآن مـتـلبـس بـه لبـاس حـق نـازل شـده، پـس خـداى يـگـانـه را عـبـادت كن، در حالى كه دين را براى او خالص كرده باشى، براى اينكه در اين قرآن مكرر آمده كه بايد خداى يگانه را بپرستى.
و مـراد از كـلمـه (ديـن ) - بـه طورى كه از سياق برمى آيد - عبادت است. و ممكن هم هـست سنت حيات از آن اراده شود؛ يعنى طريقهاى كه در زندگى اجتماعى انسانى پيموده مى شود. و مراد از (عبادت ) همان اعمالى است كه خضوع قلبى و پرستش درونى را مجسم و ملموس مى كند، و آن عبارت از همان طريقه اى است كه خود خداى سبحان آن را تشريع كرده و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه: حـال كـه قـرآن بـه حـق نازل شده پس عبوديت قلبى خود را براى خدا در تمامى شؤ ون زندگيت با پيروى كردن از آنـچه براى تو تشريع كرده اظهار كن در حالى كه دين خود را براى او خالص سازى، و غير از آنچه خدا براى تو تشريع كرده پيروى مكن.
معناى اينكه دين خالص براى خداست
در ايـن جمله آنچه را در كلمه (بالحق ) سر بسته فرموده بود، علنى و روشن بيان مى كـنـد، و آنـچه را در جمله (فاعبد اللّه مخلصا له الدين ) به طور خاص بيان كرده بود تعميم مى دهد، مى فرمايد: (آنچه به تو وحى كرديم كه دين را براى خدا خالص كنى، مـخـصـوص بـه شـخـص تـو نـيـسـت، بـلكـه ايـن وظيفه اى است بر هر كس كه اين ندا را بـشـنـود) و بـه خـاطـر ايـنـكـه جـمـله مـورد بـحـث نـدايـى مـستقل بود، لذا اسم جلاله (اللّه ) را به كار برد، و با آوردن ضمير نفرمود: (الا له الدين الخالص ) با اينكه مقتضاى ظاهر كلام همين بود كه ضمير بياورد.
و مـعـناى خالص بودن دين براى خدا اين است كه: خدا عبادت آن كسى را كه فقط براى او عـبـادت نـمى كند نمى پذيرد، حال چه اينكه هم خدا را بپرستد و هم غير خدا را و چه اينكه اصلا غير خدا را بپرستد.
بـيـان مـبـنـاى اعـتـقادى بت پرستان درباره عبادت ارباب و آلهه و مقصود از اينكه آنان غيرخدا را اولياء اتخاذ كرده اند
و الّذين اتخذوا من دونه اولياء ما نعبدهم الا ليقربونا الى اللّه زلفى...
|
در سـابـق گـفـتيم كه مسلك وثنيت معتقد است كه خداى سبحان بزرگتر از آن است كه ادراك انسانها محيط بر او شود، نه عقلش مى تواند او را درك كند و نه وهم و حسش. پس او منزه از آن است كه ما، روى عبادت را متوجه او كنيم.
ناگزير واجب مى شود كه از راه تقرب به مقربين او به سوى او تقرب جوييم و مقربين درگاه او همان كسانى اند كه خداى تعالى تدبير شؤ ون مختلف عالم را به آنان واگذار كرده. ما بايد آنان را ارباب خود بگيريم، نه خداى تعالى را. سپس همانها را معبود خود بدانيم و به سويشان تقرب بجوييم تا آنها به درگاه خدا ما را شفاعت كنند، و ما را به درگـاه او نـزديـك سـازند. و اين آلهه و ارباب عبارتند از ملائكه و جن و قديسين از بشر، اينها ارباب و آلهه حقيقى ما هستند.
و اما اين بتها كه در بتكده ها و معابد نصب مى كنند، تمثالهايى از آن ارباب و آلهه هستند، نـه ايـنـكـه راسـتى خود اين بتها خدا باشند. چيزى كه هست عوام آنها بسا مى شود كه بين بـتـهـا و اربـاب آنها فرق نگذاشتنه، خود بتها را هم مى پرستند همان طور كه ارباب و آلهـه را مـى پـرستند. عرب جاهليت هم اين طور بودند. و همچنين عوامهاى صابئين. بسا مى شـود كـه فـرقـى بـيـن بـتـهـاى كـواكـب و كـواكـب كـه آنـهـا نـيـز بـتـهـاى ارواح مـوكـل بـر آنـهـا هـسـتـنـد، و بـين ارواح كه ارباب و آلهه حقيقى نزد خواص صابئين هستند، فرقى نمى گذارند.
بـه هـر حـال پـس اربـاب و آلهه معبود در نزد وثنيت هستند، و اين ارباب موجوداتى ممكن و مـخـلوقـنـد، چـيـزى كـه هـسـت خـداونـد ايـن مـخلوقات را از آنجا كه مقرب درگاه خود مى داند مـوكـل بر تدبير عالم كرده و هر يك را بر حسب مقام و منزلتى كه دارد مأموريتى داده. و امـا خـود خـداى سـبـحـان بـه غـيـر از خـلق كردن و پديد آوردن كار ديگرى ندارد، و او رب ارباب و اله آلهه است.
حـال كـه ايـن مـعـانـى را متوجه شدى مى توانى بفهمى كه منظور از آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (و الّذين اتخذوا من دونه اولياء) چيست ؟ منظور همين وثنيت است كه قائلند غير از خـدا اربـابى دگر هستند، كه امور عالم را تدبير مى كنند، و ربوبيت و تدبير منسوب به ايشان است، نه منسوب به خداى تعالى.
پـس در نـظـر وثـنـيـت ايـن ارباب مدبر امور هستند، نتيجه اش هم اين است كه پس بايد در مـقابل همين ارباب خاضع شد و آنها را عبادت كرد تا ما را از منافعى برخوردار و بلاها و ضررها را دفع كنند. و حتى بايد از اينها تشكر كرد؛ چون كارها همه به دست آنان است، نه به دست خدا.
پـس مـعـلوم شـد كه مراد از (اتخاذ اولياء) اين است كه مشركين به غير از خدا اربابى مـى گـيـرنـد، و خلاصه مى خواهيم بگوييم ولايت و ربوبيت قريب المعنى هستند؛ چون رب به معناى مالك مدبر است و ولى به معناى مالك تدبير و يا متصدى تدبير است.
و به همين جهت دنبال كلمه (اوليا) مسأله عبادت را ذكر كرده و فرموده: (ما نعبدهم الا ليـقـربونا). بنابراين، كلمه (الّذين ) در جمله (و الّذين اتخذوا من دونه اولياء) مـبـتدا و خبر آن جمله (ان اللّه يحكم...) مى باشد. و مراد از (الّذين ) مشركين است كه قـائل بـه ربـوبـيـت شـركـا و الوهـيـت آنـهـا هـسـتـنـد، و بـراى خـدا ربـوبـيـت و الوهـيـتـى قائل نيستند، مگر عوام آنها، كه معتقدند خدا هم با ارباب در معبوديت شريك است.
و جـمـله (مـا نـعـبـدهـم الا ليقربونا الى اللّه زلفى ) تفسيرى است براى معناى اتخاذ اوليـا بـه جـاى خـدا. و ايـن جـمـله حـكـايـت كـلام مـشـركـيـن اسـت و يـا بـه تـقـديـر قول است كه در اين صورت تقدير آن (يقولون ما نعبدهم...) است، يعنى مى گويند ما شركاء را نمى پرستيم مگر بدين جهت كه آنها ما را قدمى به سوى خدا نزديك كنند.
پـس مـشـركـين از خدا به سوى غير خدا عدول كرده اند و اگر مشركشان مى ناميم از اين جهت اسـت كـه مـشـركـيـن بـراى خـدا شـريـك قائل شده اند، يعنى غير خدا را ارباب و آلهه عالم خـوانـده انـد، و خـدا را رب و اله آن اربـاب و آلهـه ناميده اند. و اما شركت در خلقت و ايجاد، مطلبى است كه احدى از مشركين و موحدين قائل بدان نيست.
و در جمله (ان اللّه يحكم بينهم فيما هم فيه يختلفون ) بعضى گفته اند: ضمير جمع در آن به مشركين و اولياى آنان، يعنى همان خدايان برمى گردد و معنايش اين است كه خدا بين مشركين و بين اولياى ايشان، در آنچه اختلاف دارند حكم مى كند.
و بـعـضـى ديـگر گفته اند: ضمير مزبور در هر دو جا به مشركين و دشمنان آنان، يعنى اهل اخلاص در دين كه از سياق فهميده مى شود برمى گردد، و معناى آن اين است كه: خداى تعالى بين مشركين و متدينين حكم خواهد كرد.
و كـلمه كفار در جمله (ان اللّه لا يهدى من هو كاذب كفار) به معناى كسى كه نعمتهاى خدا را بسيار كفران مى كند و يا به معناى اين است كه بسيار حق را مى پوشاند. و در اين جمله اشـعـار بـلكه دلالتى است بر اينكه آن حكمى كه خدا در روز قيامت بين مشركين و مخلصين مـى كـنـد عـليـه مـشركين است، نه به نفع ايشان. و مى رساند كه مشركين به سوى آتش خواهند رفت. و مراد از هدايت در اينجا رساندن به حسن عاقبت است، نه راهنمايى (چون خداى تعالى (هدايت ) به معناى راهنمايى را از هيچ كس دريغ نمى فرمايد).
تقـريـر احـتـجاج بر ردّ و نفى فرزند گرفتن خدا براى خود (چه فرزندى حقيقى و چـه اعـتـبـارى) در آيـه: (لو اراد الله أن يـتـخـذ ولدا لاصـطـفـى مـمـا يخلق مايشاء...)
لو اراد اللّه ان يتخذ ولدا لاصطفى مما يخلق ما يشاء سبحانه هو اللّه الواحد القهار
|
اين آيه شريفه احتجاجى است عليه اين اعتقاد مشركين كه خدا فرزند براى خود گرفته و نيز عليه اين اعتقاد ديگر بعضى از ايشان است كه ملائكه دختران خدايند.
و اعـتـقاد به فرزند داشتن خدا در بين عموم وثنيها شايع است، البته با اختلافى كه در مـذاهب خود دارند، مثلا نصارى معتقدند كه مسيح پسر خداست و يهوديان بنا به حكايت قرآن مـعـتـقـدنـد بـه اينكه عزيز پسر خداست، و گويا منظور اين دو مذهب از پسر بودن مسيح و عزيز براى خدا صرف احترام از آن دو باشد.
و مسأله فـرزند داشتن خداى تعالى به هر معنايى كه باشد اقتضا دارد كه بين پدر و فرزند شركتى باشد. حال اگر فرزند حقيقى باشد، يعنى فرزند از پدر مشتق و متولد شـده بـاشـد، لازمه اش اين مى شود كه آن شركت هم شركت حقيقى باشد، يعنى فرزند در ذاتش و خواصش و آثارى كه از ذات او سرچشمه مى گيرد عين پدر باشد، همان طورى كه فرزند بودن يك انسان براى انسانى ديگر اقتضاى همين شركت را دارد، يعنى او هم مانند پدرش انسانيت و لوازم آن را دارد.
و اگـر مسأله فـرزندى آنها براى خدا يك تشريف و احترامى باشد، نظير فرزندى يك فـرد بـراى اجـتـماع كه آن را (تبنى ) مى گويند در اين صورت بايد اين فرزند با پدرش در شؤونات خاصه او شريك باشد، مثلا اگر او در اجتماع سيادت و آقايى دارد و يا ملك و املاك و يا حيثيت و آبرو و يا تقدم و وراثت و پاره اى احكام نسب را دارد، فرزند هم بايد داشته باشد. و حجتى كه در آيه اقامه شده دلالت مى كند بر اينكه فرزند گرفتن بر خداى تعالى به هر دو معنا محال است.
پـس جـمله (لو اراد اللّه ان يتخذ ولدا) جمله اى است شرطيه و به خاطر اين كه كلمه لو كـه دلالت بر امتناع مدلول خود دارد، بر سر آن آمده مى فهماند كه چنين چيزى ممكن نيست. و مـعـنـاى جـمله (لاصطفى مما يخلق ما يشاء) اين است كه: اگر خدا مى خواست فرزندى بـراى خـود بـگـيرد از هر مخلوقى كه خودش مى خواست مى گرفت. و خلاصه آن كسى را فـرزنـد خـود مـى گـرفت كه متعلق مشيت و اراده اش باشد. اين آن معنايى است كه از سياق اسـتـفـاده مـى شـود. و اگـر فـرمود: (مما يخلق ) براى اين است كه ماسواى خدا هر چه فرض شود مخلوق اوست.
و ايـنـكـه فـرمـود: (سـبحانه ) تنزيهى است از خداى سبحان. و جمله (هو اللّه الواحد القـهـار) بـيـان مـحـال بـودن جمله شرطيه است يعنى جمله (اگر خدا مى خواست فرزند بـگـيرد). و وقتى جمله شرطيه محال شد، قهرا جمله جزائيه، يعنى (لاصطفى مما يخلق مـا يشاء) نيز محال مى شود. به اين بيان كه خداى سبحان در ذاتش واحد و متعالى است و چـيـزى نـه بـا او مـشـاركت دارد و نه مشابهت، و اين حكم ادله توحيد است. و همچنين واحد در صـفات ذاتى است كه عين ذات اوست، مانند حيات، قدرت و علم. و همچنين واحد در شؤ ونى اسـت كـه از لوازم ذات او اسـت مـانـنـد خـلق كـردن، مـالك بـودن، عـزت، و كـبريا كه هيچ موجودى در اين گونه شؤ ون با او مشاركت ندارد.
و نـيـز خداى سبحان به حكم آيه مورد بحث، قهار است، يعنى بر هر چيز قاهر به ذات و صـفـات اسـت، در نـتـيـجـه هـيـچ چـيـزى در ذاتـش و وجـودش مستقل از ذات و وجود خدا نيست، و در صفات و آثار وجودى اش مستغنى از او نمى باشد. پس تمامى عالم نسبت به او ذليل و خوارند و مملوك و محتاج اويند.
پـس حـاصل برهان آيه يك برهان استثنايى ساده است كه در آن نقيض مقدم استثنا مى شود، تـا نـقـيـض تـالى را نتيجه دهد و در مثل مانند اين است كه بگوييم: (اگر خدا مى خواست فـرزنـدى بـگيرد، بعضى از كسانى از مخلوقات خود را كه مشيتش بدو تعلق مى گرفت انـتـخـاب مـى كـرد، و ليـكـن اراده فـرزنـد گـرفـتـن بـراى او مـمـتـنـع و مـحـال اسـت، بـه خـاطـر ايـنـكـه واحـد و قـهـار اسـت، پـس انـتـخـاب آن بـعـض هـم محال خواهد بود).
بـعـضـى از مـفـسـرين در توجيه و بيان برهان آيه سخنى عجيب و غريب گفته اند و آن اين اسـت كـه: حـاصـل مـعـنـاى آيـه چـنين مى شود كه اگر خداى سبحان اراده مى كرد فرزندى بـگـيرد، اين اراده ممتنع مى شد، چون به امرى ممتنع (فرزنددار شدن ) متعلق شده است، و اراده مـمـتـنـع از خـدا جـايـز نيست ؛ چون باعث مى شود بعضى از ممكنات بر بعضى رجحان پيدا كنند.
و اصـل كـلام در آيه اين است كه اگر خدا فرزند بگيرد ممتنع مى شود؛ چون مستلزم چيزى است كه با الوهيت او نمى سازد، ولى قرآن كريم اين طور نفرموده، و به جاى آن فرموده: (اگـر خـدا اراده كـنـد فـرزنـد گـرفتن را همين اراده ممتنع مى شود) بدين جهت به اين تـعـبـير عدول كرده تا در رساندن معنا بليغ تر و رساتر باشد. آنگاه جواب (اگر) را يعنى جمله (همين اراده ممتنع مى شود) را حذف كرده و به جايش جمله (لاصطفى ) را آورده تـا خـوانـنـده را مـتـوجه كند اين كه اين يكى (لاصطفى ) ممكن است، نه آن اولى (همين اراده ممتنع مى شود)،
و نـيز بفهماند كه اگر (لاصطفى ) اتخاذ ولد شمرده شود، چنين اتخاذ ولدى براى خداى سبحان جايز است، پس با اين بيان بدون هيچ صعوبتى هم تلازم بين شرط و جزا درست شد، و هم نفى لازم و اثبات ملزوم ).
و گـويـا ايـن حـرف را از كـلام زمـخـشرى در كشاف گرفته كه در تفسير آيه مى گويد: مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه اگر خدا اراده اتخاذ ولد كند ممتنع مى شود، و صحيح نيست، براى ايـنـكـه مـحـال اسـت و بـيـش از ايـن شـدنـى نـيست كه بعض مخلوقات خود را انتخاب كند، و خـصـايـصى به آنها بدهد، و مقرب درگاه خود كند، همان طور كه يك انسان ما بين فرزند خود و بيگانگان فرق مى گذارد و او را به خود نزديك و مقرب مى سازد و خدا همين كار را بـا مـلائكـه كـرده، و هـمـيـن خـود بـاعـث شـده كـه شـمـا مشركين به اشتباه بيفتيد و از روى جهل ملائكه را فرزندان خدا بپنداريد، جهل به خدا و به حقيقت او كه مخالف با حقايق اجسام و اعراض است.
پـس گـويا فرموده: اگر خدا اراده اتخاذ ولد هم بكند كارى بيش از آنچه كرده نمى كند، بـاز هـم بـعـضى از مخلوقات خود را كه همان ملائكه باشند، اصطفا مى كند چيزى كه هست اين اشتباه از شماست كه خيال مى كنيد اصطفاى ملائكه به معناى فرزند گرفتن است بعدا هم اين جهل و اشتباه خود را ادامه داده و ملائكه را دختران خدا قرار داديد. پس شما مشتى مردم كـذاب و كفار و دروغ پرداز و جنجالى هستيد، كه بزرگترين افترا را به خدا و ملائكه او بسته و در كفر غلو كرديد).
و خـوانـنده عزيز خود متوجه است كه سياق آيه شريفه هيچ سازگارى با اين بيان ندارد. عـلاوه بـر اين، همه اين حرفها جواب اشكال تبنى تشريفى را نمى دهد. چون يهود نگفته انـد كـه خـدا عزيز را زاييده، بلكه به عنوان احترام و تشريف او را فرزند خدا مى دانند، چون در او خصايصى سراغ دارند كه در ديگران نيست، و اين همان اصطفا است.
البـتـه در ايـن آيـه شـريـفـه تـوجـيـهـات و بـيـانـات ديـگـرى نـيـز هست كه فايده اى در نقل آنها نيست.
خلق السموات و الارض بالحق...
|
بـعـيـد نـيـسـت اشاره اين آيه به مسأله خلقت و تدبير، بيانى باشد براى قهاريت خداى تـعـالى، و ليـكـن اتـصـال دو آيه و ارتباطشان به يكديگر از نظر مضمون و مخصوصا اينكه آيه دومى با جمله (ذلكم اللّه ربكم...) ختم مى شود، تقريبا صريح در اين است كـه آيـه مـورد بـحـث مـربـوط بـه مـا قـبـل نـبـاشـد، و بـيـانـى مستقل و از نو براى احتجاج بر توحيد ربوبيت باشد.
احتجـاج بـر وحدت خداوند در الوهيت و ربوبيت، با بيان انحصار خلق و تدبير در او عزوجل
پس اين آيه و آيه بعدش در اين سياق و مقامند كه توحيد در ربوبيت را اثبات كنند. در اين دو آيـه بـين خلقت و تدبير جمع شده، و اين بدان جهت است كه همچنان كه - بارها گفته ايم - اثبات وحدت خالق مستلزم ابطال مرام مشركين نيست، چون مشركين هم خالق را واحد و خـلقـت و ايـجـاد را مـنـحـصـر در خـداى تعالى مى دانند، و به همين جهت خداى سبحان در كلام عـزيـزش هـر جـا در صـدد اثـبـات تـوحـيـد در ربـوبـيـت و الوهـيـت، و ابـطال مسلك مشركين بر مى آيد، بين خلقت و تدبير جمع مى كند و به اين نكته اشاره مى كـنـد كـه تـدبـير خارج از خلقت نيست، بلكه به يك معنا همان خلقت است، همچنان كه خلقت بـه يك معنا همان تدبير است. و با اين بيان است كه احتجاج عليه شرك تمام مى شود، و بـه مـشـركـين كه معتقدند تدبير عالم واگذار به ارباب شده مى فهماند كه تدبير نيز مانند خلقت منحصر در خداى تعالى است.
پـس جـمـله (خـلق السـمـوات و الارض بـالحـق ) اشـاره اسـت بـه مسأله خلقت، و جمله (بـالحـق ) - بـا در نـظـر گرفتن اينكه (باء) در آن براى ملابست است - اشاره اسـت بـه مسأله بـعـث و قـيـامـت، چـون خـلقـت وقـتـى بـه حـق و غـيـر بـاطـل اسـت كـه غرض و غايتى در آن باشد، و خلقت به سوى آن غرض سوق داده شود. و ايـن هـمان بعث است كه خداى تعالى درباره اش فرموده: (و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا).
و جـمـله (يـكـور الليـل عـلى النـهـار و يـكـور النـهـار عـلى الليل ) به مسأله تدبير اشاره مى كند. در مجمع البيان درباره كلمه (يكوّر) گفته اسـت: تـكـويـر عـبـارت اسـت از ايـن كـه بـعـضـى از اجـزاى چـيزى را روى بعض ديگرش بـيـنـدازيـم بـنـابراين مراد انداختن شب است روى روز و انداختن روز است بر روى شب. در نـتيجه عبارت مزبور استعاره به كنايه مى شود. و معنايش نزديك به معناى آيه (يغشى الليـل النـهـار) مـى گـردد، و مـراد از آن پـشـت سر هم قرار گرفتن شب و روز به طور اسـتـمـرار است كه لا ينقطع مى بينيم روز شب را و شب روز را پس مى زند و خود ظهور مى كند، و اين همان مسأله تدبير است.
(و سخر الشمس و القمر كل يجرى لاجل مسمى ) - يعنى خداى سبحان خورشيد و ماه را رام و مـسـخـر كـرده تـا بـر طـبق نظام جارى در عالم زمينى، جريان يابند و اين جريان تا مدتى معين باشد، و از آن تجاوز نكنند.
(الا هـو العـزيـز الغـفار) - ممكن است ذكر اين دو اسم از بين همه اسمهاى خداى تعالى بـه مـنـظـور اشـاره بـه هـمـان بـرهان باشد كه بر يگانگى خداى تعالى در ربوبيت و الوهـيـت اقـامـه فرمود. چون عزيزى كه هرگز دچار ذلت نمى شود اگر باشد تنها خداى تـعـالى است پس تنها اوست كه بايد عبادت شود، نه غير او كه اگر عزتى دارند مشوب بـه ذلت اسـت، و خـود سـراپـا فـقـرنـد. و هـمچنين است غفار كه چون با سايرين كه چنين نيستند مقايسه شود، پرستش متعين در او مى گردد.
مـمـكـن هـم هـسـت ذكـر ايـن دو اسم تشويق و تحريك بر توحيد و ايمان به خداى واحد بوده بـاشـد و مـعنايش چنين باشد: من شما را متنبه مى كنم به اينكه خدا عزيز است، پس به او ايـمـان بـيـاوريـد تـا به عزتش اعتزاز يابيد، و او غفار است، پس به او ايمان آوريد تا شما را بيامرزد.
خلقكم من نفس واحدة ثم جعل منها زوجها...
|
خطاب در اين آيه به عموم بشر است. و مراد از (نفس واحده )، به طورى كه نظاير اين آيه تأييد مى كند، آدم ابو البشر است و مراد از (زوجها) همسر اوست كه از نوع خود او است. و در انسانيت مثل او است ؛ و كلمه (ثم ) براى تراخى و تاءخر رتبى در كلام است.
و مراد اين است كه: خداى تعالى اين نوع را خلق كرد، و افراد آن را از نفس واحد و همسرش بسيار كرد.
(و انـزل لكـم مـن الانـعـام ثـمـانية ازواج ) - كلمه (انعام ) به معناى شتر و گاو و گوسفند و بز است، و اگر آنها را هشت جفت خوانده، به اين اعتبار مجموع نر و ماده آنهاست.
و نـيـز اگـر از خـلقـت چـارپـايـان در زمـيـن تـعـبـيـر كـرده بـه ايـنـكـه مـا آنـهـا را نـازل كـرديـم بـا ايـنـكـه آن حـيوانها از آسان نازل نشده اند، به اين اعتبار است كه خداى تـعـالى ظـهـور مـوجـودات در زمـيـن را بـعـد از آنـكـه نـبـودنـد انزال آن خوانده، چون در آيه شريفه (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر مـعـلوم ) بـه طـور كـلى مـوجودات را نازل شده، و اندازه گيرى شده از خزينه هايى مى داند كه از هر چيز بى اندازه اش در آنجاست.
(يـخـلقـكـم فـى بـطون امهاتكم خلقا من بعد خلق فى ظلمات ثلاث ) - اين جمله بيان كيفيت خلقت نامبردگان قبلى، يعنى انسان و انعام است. و اينكه خطاب را تنها متوجه انسان كـرده و مـى فـرمايد: (شما را خلق مى كند) به اعتبار اين است كه در بين اين پنج نوع جـاندار، تنها انسان داراى عقل است، لذا جانب او را بر ديگران غلبه داده و خطاب را متوجه او كـرده اسـت و مـعـنـاى خـلق بـعد از خلق، پشت سر هم بودن آن است، مانند نطفه را علقه كـردن، و عـلقه را مضغه كردن، و همچنين. و مراد از (ظلمات ثلاث ) - به طورى كه گـفـتـه انـد - ظـلمـت شكم، رحم، و ظلمت مشيمه (تخمدان ) است، و همين معنا را صاحب مجمع البيان از امام باقر (عليه السلام) روايت كرده.
بـعـضـى هـم گفته اند: (مراد از آن ، ظلمت صلب پدر، و رحم مادر، و مشيمه اوست ) ولى ايـن اشـتـبـاه است ؛ چون آيه شريفه كه مى فرمايد: (فى بطون امهاتكم ) صريح در اين است كه مراد ظلمتهاى سه گانه در شكم مادران است، نه پشت پدران.
(ذلكم اللّه ربكم ) - يعنى آن حقيقتى كه در اين دو آيه به خلقت و تدبير وصف شده، تنها او پروردگار شماست، نه غير او؛ چون پروردگار عبارت است از كسى كه مالك و مدبر امر ملك خود باشد. و چون خدا خالق شما و خالق هر موجود ديگرى غير از شما است، و نـيـز پديد آورنده نظام جارى در شماست، پس او مالك و مدبر امر شماست، در نتيجه او رب شماست، نه ديگرى.
(له المـلك ) - يـعـنـى بر هر موجودى از مخلوقات دنيا و آخرت كه بنگرى، مليك على الاطلاق آن، خداست. و اگر ظرف (له ) را جلوتر آورد و نفرموده (الملك له )، براى ايـن اسـت كـه افاده حصر كند، يعنى بفهماند ملك عالم تنها از اوست. و اين جمله خبرى است بـعـد از خـبـرى ديـگـر بـراى جمله (ذلكم اللّه )، همچنان كه جمله (لا اله الا هو) خبر سومى است براى (ذلكم ).
و انـحـصـار الوهـيـت در خـدا، فـرع آن است كه ربوبيت منحصر در او باشد؛ چون (اله ) بـديـن جـهـت عـبادت مى شود كه (رب ) است و مدبر الامور. ناگزير عبادت مى شود تا امور را به نفع عابد به جريان اندازد، (اگر انگيزه در عبادت رجا باشد) و بلايا و امور خطرناك را از عابد دور كند، (اگر انگيزه در عبادت خوف باشد) و يا آنكه عبادت مى شود صرفا براى اينكه شكرش بجا آورده شود.
(فـانـى تـصرفون ) - يعنى پس باز چگونه از عبادت خدا به سوى عبادت غير خدا بر مى گرديد، با اينكه او رب شماست كه شما را خلق كرده و امرتان را تدبير نموده، و مليك و حكمران بر شماست.
تفسيـر آيـه: (و ان تـكـفـروا فـان الله غـنـى عنكم ولايرضى لعباده الكفر و ان تشكروا يرضه لكم...) كه راجع به كفران نعمت و شكر آن است
ان تكفروا فان اللّه غنى عنكم و لا يرضى لعباده الكفر...
|
ايـن آيـه در صـدد بـيان اين معنا است كه دعوت به سوى توحيد و اخلاص دين براى خداى سـبـحـان، از ايـن جـهـت نيست كه خداى تعالى محتاج است به اينكه مشركين رو به سوى او آورنـد و از عـبـادت غـيـر او مـنـصـرف شـونـد، بـلكـه بـدين جهت است كه خداى تعالى به سـعـادتـمـنـدى ايـشـان عـنـايـت و لطـف دارد و ايـشان را به سوى سعادتشان دعوت مى كند، هـمـانـطـور كـه به رزقشان عنايت دارد و نعمتهاى بى شمار به ايشان افاضه مى كند، و هـمـچـنـان كه به حفظشان نيز عنايت دارد، و به همين جهت ايشان را ملهم كرده كه آفات را از خود دفع كنند.
پس در جمله (ان تكفروا فان اللّه غنى عنكم ) خطاب به عموم مكلفين است. مى فرمايد: اگر به خدا كفر بورزيد و او را يگانه ندانيد، او به ذات خود از شما بى نياز است. از ايـمـان و طـاعـت شـما بهره مند و از كفر و نافرمانى تان متضرر نمى شود، چون به طور كلى نفع و ضرر و احتياج در عالم امكان پيدا مى شود، و اما واجب، غنى بالذات است، و در حق او نه انتفاع تصور دارد، و نه متضرر شدن.
و جـمـله (و لا يـرضى لعباده الكفر) دفع توهمى است كه ممكن است از جمله (فان اللّه غـنى عنكم ) به ذهن كسى آيد، و آن توهم اين است كه: وقتى خدا از ما بى نياز است، نه از كفر ما متضرر مى شود و نه از ايمان ما بهره مند پس ديگر براى چه از ما مى خواهد كه ايـمان آورده و شكرش به جاى آوريم ؟ جمله مورد بحث اين توهم را دفع مى كند كه هر چند خـدا از شـمـا بـى نـيـاز اسـت، ليـكـن عنايت الهيه اش اقتضا مى كند كه كفر را براى شما نپسندد؛ چون شما بندگان او هستيد (همچنان كه اقتضا مى كند كه هر يك از آفريده هايش را به كمالى كه براى آن كمال خلق شده برساند).
و مراد از كفرى كه خدا بر بشر نمى پسندد كفران نعمت است كه عبارت است از ترك شكر، چون جمله مقابل اين جمله كه مى فرمايد: (و ان تشكروا يرضه لكم و اگر شكر گزاريد شكر را برايتان مى پسندد) قرينه بر اين معنا است. و از همين جا روشن مى شود كه چرا فرمود: (خدا براى بندگانش كفر را نمى پسندد) و نفرمود (براى شما) براى اين است كه خواست به علت حكم (راضى نبودن ) اشاره كرده باشد.
و حـاصـل مـعناى آيه اين مى شود: شما بنده و مملوك خداى سبحانيد، و غوطه ور در نعمتهاى او، رابـطـه مـمـلوكـيـت و مالكيت و عبوديت و مولويت با كفران عبد و ناديده گرفتن نعمتهاى مـولايـش سـازگـار نـيـسـت. عـبـد نمى تواند ولايت مولاى خود را فراموش كند و براى خود اوليـايـى ديـگـر بـگـيرد. او نمى تواند به مولاى خود كه غرق در نعمتهاى اوست عصيان ورزد، آن وقت دشمن او را اطاعت كند، با اينكه آن دشمن هم بنده خداست و مهر بندگى او به پيشانى اش خورده و مالك هيچ نفع و ضررى براى خودش نيست، تا چه رسد براى غير.
(و ان تشكروا يرضه لكم ) - ضمير در (يرضه ) به شكر برمى گردد كه از كـلمـه (تشكروا) استفاده مى شود، نظير آيه (اعدلوا هو اقرب للتقوى ) كه ضمير (هو) در آن به عدالتى برمى گردد كه از كلمه (اعدلوا) استفاده مى شود.
و مـعـنايش اين است كه: اگر به مقتضاى عبوديت و اخلاص دين براى خدا، شكر خدا را بجا آورديـد، خـداونـد همين شكر را براى شما كه بندگان او هستيد مى پسندد. و شكر خدا منطبق با ايمان به خداست، هم چنان كه در مقابلش كفران خدا منطبق با كفر به وى است.
و از آنچه گذشت روشن گرديد كه كلمه (عباد) در جمله (و لا يرضى لعباده الكفر) عـام اسـت و شـامـل جـميع بندگان خدا مى شود، پس اينكه بعضى از مفسرين گفته اند كه: منظور از اين كلمه اشخاص خاصى است كه در آيه (ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الا من اتـبـعك من الغاوين ) سخن از آنان رفته و آنان عبارتند از (مخلصين ) و يا - بنا بر تفسير زمخشرى - (معصومين )؛ صحيح نيست.
چون لازمه اين تفسير آن است كه بگوييم: خدا ايمان را براى مؤمنين و كفر را براى كفار پـسـنـديـده، مـگـر مـعـصـومـيـن كـه از ايـشان ايمان خواسته و از كفر حفظشان فرموده. اين تـفـسـيـرى اسـت كـه بـسـيار ناپسند و سياق جدا آن را رد مى كند، چون اگر معناى آيه اين بـاشـد آن وقـت آيـه اشـعـار دارد به اينكه خدا كفر را براى كفار پسنديده در اين صورت برگشت كلام به مانند اين مى شود كه بگوييم: اگر كافر شويد خدا از شما بى نياز اسـت، و بـراى انـبـيـائش مـثـلا كفر را نمى پسندد، چون ايمان را براى آنان پسنديده و اما اگر شما شكر كنيد براى شما هم همين شكر را مى پسندد، و اگر كفران كنيد همين كفران را برايتان مى پسندد.
و ايـن مـعـنـا به طورى كه ملاحظه مى فرماييد بسيار سخيف و بى پايه و ساقط است ، و مـخـصـوصا از نظر وقوعش در سياق آياتى كه بشر را به سوى خدا و شكر او دعوت مى كند.
عـلاوه بـر ايـن، انـبـيـا - مثلا - داخل در شكرگزارانند، و خدا شكر و ايمان را برايشان پـسـنـديده، و كفر را برايشان نپسنديده، پس ديگر چه معنايى دارد كه دوباره تنها انبيا را نـام بـبـرد و بفرمايد: (و لا يرضى لعباده الكفر) با اينكه قبلا يعنى در جمله (و ان تـشـكـروا يرضه لكم ) خشنودى خود را از انبيا در ضمن همه شكرگزاران اعلام كرده بود.
(و لا تـزر وازرة وزر اخـرى ) - يـعـنـى هـيـچ كـس كـه خـود حـامـل وزر، و بار گناه خويش است، بار گناه ديگرى را نمى كشد، يعنى به جرم گناهى كـه ديـگران كرده اند مؤ آخذه نمى گردد، يعنى كسى به جرم گناهان مؤ آخذه مى شود كه مرتكب آن شده باشد.
(ثـم الى ربـكـم مرجعكم فينبئكم بما كنتم تعملون انه عليم بذات الصدور) - يعنى اينهايى كه درباره شكر و كفران ذكر شد، همه راجع به دنياى كسانى بود كه شكر و يا كـفـر مـى ورزيـدنـد، سپس شما را دوباره زنده مى كند و حقيقت اعمالتان را برايتان روشن ساخته و بر طبق آنچه كه در دلهايتان هست شما را محاسبه مى كند. و در معانى اين چند جمله در سابق مكررا بحث و گفتگو كرديم.
گفتارى در معناى خشم و رضاى خدا
(رضـا) يـكـى از معانى است كه صاحبان شعور و اراده با آن توصيف مى شوند، و به عـبـارتـى وصـف صـاحـبان شعور و اراده است، (هيچ وقت نمى گوييم اين سنگ از من راضى اسـت ) و در مـقـابـل اين صفت، صفت خشم و سخط قرار دارد. و هر دو وصف وجودى هستند (نه چون علم و جهل كه علم وجودى و جهل عدمى است، و به معناى عدم علم است ).
مـطـلب ديـگـر ايـن كـه: رضـا و خـشـنـودى هـمـواره بـه اوصـاف و افـعـال مـربـوط مـى شـود، نـه بـه ذوات، (مـثـلا مـى گـويـيـم مـن از اوصـاف و افـعـال فـلانـى راضـيـم، و نـمـى گـويـيـم مـن از ايـن گل راضى هستم ). در قرآن كريم مى فرمايد: (و لو انهم رضوا ما آتاهم اللّه و رسوله ) و نيز فرموده: (و رضوا بالحيوة الدنيا).
و اگـر گـاهـى مـى بـيـنـيـم كـه بـه ذوات هـم مـربوط مى شود، حتما عنايتى در كار هست و بالاخره برگشتش باز به همان معنى مى شود، مانند آيه (و لن ترضى عنك اليهود و لا النـصـارى ) كـه هـر چـنـد عـدم رضـايـت يـهـود و نـصـارى را مـربـوط بـه شـخـص رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سلّم) كـرده، ولى مـى دانـيـم كـه مـنـظـور رفـتار رسـول خـداسـت، و مـعنايش اين است كه: يهود و نصارى هرگز از رفتار تو راضى نمى شوند مگر آن كه چنين و چنان كنى ).
و ديـگـر ايـنـكـه: بـايد دانست كه رضا عبارت از اراده نيست، هر چند كه هر عملى كه اراده مـتـعـلق بـدان شـود، بـعد از وقوعش رضايت هم دنبالش هست، ولى رضايت عين اراده نيست، بـراى ايـنـكـه اراده - به طورى كه ديگران هم گفته اند - همواره به امرى مربوط مى شـود كـه هـنـوز واقـع نشده، و رضا همواره به چيزى تعلق مى گيرد كه واقع شده و يا وقـوعـش فـرض شـده. و راضـى بـودن انـسـان از يـك عـمـل، عـبـارت از اين است كه آن عمل را با طبع خود سازگار ببيند، و از آن متنفر نباشد، و ايـن حـالت حـالتـى اسـت قـائم بـه شـخـص راضـى نـه بـه عمل مرضى.
مـطـلب ديـگـر ايـنـكـه: رضا به خاطر اينكه بعد از وقوع چيزى بدان متعلق مى شود، در نتيجه با وقوع و حادث شدن آن عمل حادث مى گردد، لذا ممكن نيست آن را صفتى از اوصاف قـائم بـه ذات خـدا بـدانـيـم، چـون خـداى تـعـالى مـنـزه هـسـت از ايـنـكـه مـحـل حـوادث قرار گيرد. پس هر جا رضايت به خداى سبحان نسبت داده شده، بايد بدانيم كـه رضـا صـفـت فـعـل او و قـائم بـه فـعـل اوسـت، و خـلاصـه صـفـتـى اسـت كـه از فـعـل انـتـزاع مى شود مانند رحمت، غضب، اراده و كراهت. و ما براى نمونه چند آيه از كلام مـجـيـدش در ايـن جـا ذكـر مـى كـنـيـم: (رضـى اللّه عـنـهـم و رضـوا عنه ) و آيه (و ان اعمل صالحا ترضيه و آيه و رضيت لكم الاسلام دينا).
پـس رضـايـت خـدا از امـرى از امـورى، عـبـارت از ايـن اسـت كـه فـعـل خـدا بـا آن امـر سـازگـار بـاشـد، در نـتـيـجـه از آنـجـا كـه فـعـل خـدا بـه طور كلى دو قسم است، يكى تشريعى و يكى تكوينى، قهرا رضاى او هم دو قسم مى شود، رضاى تكوينى و رضاى تشريعى. پس هر امر تكوينى يعنى هر چيزى كـه خـدا اراده اش كرده و ايجادش نموده، مرضى به رضاى تكوينى خداست، به اين معنا كه فعل او (ايجادش ) ناشى از مشيتى سازگار با آن موجود بوده.
و هـر امـر تـشـريـعـى يـعـنـى دسـتـورات و تـكـاليـف اعـتقادى و عملى، مانند ايمان آوردن و عمل صالح كردن، مرضى خداست، به رضاى تشريعى او. به اين معنا كه آن اعتقاد و آن عمل با تشريع خدا سازگار است.
و امـا عـقـايـد و اعمالى كه در مقابل اين عقايد و اعمال قرار دارند، يعنى عقايد و اعمالى كه نـه تـنـهـا امر بدان نفرموده، بلكه از آن نهى نموده، مورد رضاى او نمى تواند باشد، چـون بـا تـشريع او سازگار نيست، مانند كفر و فسوق همچنان كه خودش فرموده: (ان تـكـفروا فان اللّه غنى عنكم و لا يرضى لعباده الكفر) و نيز فرموده: (فان ترضوا عنهم فان اللّه لا يرضى عن القوم الفاسقين ).
و اذا مس الانسان ضر دعا ربه منيبا اليه...
|
كـلمـه (انـابـه ) بـه مـعـنـاى بـرگـشـتـن است. و كلمه (خوله ) ماضى است از باب تـفـعيل و از ماده (خول )، (تخويل ) - به طورى كه در مجمع البيان گفته - به معناى عطيه اى بزرگ به عنوان بخشش و كرامت است.
انسان بالفطره خداشناس اســت و در حـال اضـطـرار رو بـه اوسـت ولى درحال تنعم و خوشى، غافل از او
بـعـد از آنـكـه در آيـه قبلى سخن از كفرانگران نعمت بود و در آن فرمود: خداى سبحان با ايـنـكـه بـى نياز از مردم است، مع ذلك اين عمل را براى آنان نمى پسندد، اينك در اين آيه تـنـبـه مى دهد به اينكه انسان طبعا كفران پيشه است ، با اينكه او بالفطره پروردگار خـود را مـى شـنـاسد و در هنگام بيچارگى و اضطرار كه دستش از همه جا كوتاه مى شود، بـى درنـگ رو به سوى او مى كند و از او نجات مى طلبد همچنان كه خود او فرموده: (و كان الانسان كفورا) و نيز فرموده: (ان الانسان لظلوم كفار).
بـنـابـرايـن، مـعـنـاى آيـه چـنـيـن مـى شـود كـه: وقـتـى شـدت و يـا مـرض يـا قـحـطـى و امثال آن به انسان مى رسد، پروردگار خود را در حالى كه اعتراف به ربوبيتش دارد مى خـوانـد، و بـه سـوى او بـرمـى گردد، و از ماسواى او اعراض مى كند، از او مى خواهد كه گرفتارى اش را برطرف سازد.
و مـعـنـاى (ثـم اذا خـوله نـعـمـة مـنـه نـسـى مـا كـان يـدعـوا اليـه مـن قبل ) اين است كه: چون خداى سبحان گرفتاريش را برطرف كرد و نعمتى از ناحيه خود بـه او داد، سـرگـرم و مـسـتـغـرق در آن نعمت شده، دوباره آن گرفتارى اش را از ياد مى بـرد، گـرفـتـاريـى كه خدا را به سوى آن مى خواند، يعنى مى خواند تا آن را برطرف كند.
و بـنـابـرايـن كلمه (ما) در جمله (ما كان يدعوا اليه ) موصوله است، و منظور از آن هـمـان گـرفـتـاريـهـاى قبل از نجات است. و ضمير در (اليه ) به همان (ما) برمى گـردد. ولى بـعـضـى گـفـته اند: (ما) مصدريه است و ضمير در (اليه ) به خداى سـبـحـان برمى گردد، و معنايش اين است كه: دعا كردن به سوى پروردگارش را از ياد مى برد، دعايى كه قبل از رفع گرفتارى مى كرد بعضى ديگر گفته اند: كلمه (ما) موصوله است و مراد از آن خداى سبحان است. اين كلام از ساير وجوه بعيدتر است.
(و جـعـل لله انـدادا ليـضـل عـن سـبـيـله ) - كـلمـه (انـدادا) بـه مـعـنـاى امـثـال اسـت، و مراد از آن - به طورى كه گفته شده - بتها و رب النوعهاى آنهاست. و لام در جـمـله (ليـضـل عـن سبيله ) لام عاقبت است، و معنايش اين است كه: براى خدا امثالى گـرفـتـه كـه آنها را به پندار خود شريك در ربوبيت و الوهيت مى دانند تا آنجا كه همين پـنـدار بـاعث آن مى شود كه مردم از راه خدا گمراه گردند؛ چون مردم داراى اين طبيعتند كه بـه يـكـديـگـر نـگاه مى كنند، هر چه آن يكى كرد اين هم كوركورانه تقليد مى كند و همان طور كه با زبان دعوت مى شوند با عمل هم دعوت مى شوند.
و بـعـيد نيست كه مراد از (انداد) مطلق اسبابى باشد كه بشر بر آنها اعتماد نموده، و آرامش درونى پيدا مى كند و در نتيجه از خدا غافل مى ماند. و يكى از آن اسباب، بتهاى بت پـرسـتـان اسـت ؛ چـون آيـه شـريـفـه هـمه انسانها را به اين وصف معرفى مى كند، و همه انـسـانـهـا بـت پرست نيستند، اگر چه مورد آيه كفارند، اما مورد مخصص نمى شود و باعث نمى گردد كه بگوييم منظور از آيه هم همين مورد خاص است.
(قـل تـمـتـع بـكـفـرك قـليـلا انـك مـن اصـحـاب النـار) - يـعـنـى اى انـسـان غـافـل از خدا ! با همين بى خبريت از خدا، سرگرم باش، سرگرمى اندك و ناپايدارى، چون تو از اهل آتشى، بازگشتت به سوى آتش است.
و اين امر (سرگرم باش ) امر و دستورى است تهديدى و در معناى خبر دادن است. يعنى تو سـرانـجـام بـه سـوى آتـش مى روى، و اين سرگرمى در چند روزى اندك، آتش را از تو دفع نمى كند.
برابر نــبـودن انـسـان متنعم غافل از خدا با مؤمن متهجد، و عدم تساوى عالم به خدا با جاهل به او
امن هو قانت اناء الليل ساجدا و قائما يحذر الاخرة و يرجوا رحمة ربه...
|
ايـن آيـه بـى مـناسبت و بدون اتصال با آيه قبلى نيست كه مى فرمود: (و لا تزر وازرة وزر اخـرى )، چـون فحواى آيه قبل اين است كه: كافر و شاكر برابر نيستند، و با هم مـتـشـبـه و مـخـتـلط نمى گردند، و در آيه مورد بحث آن را توضيح داده مى فرمايد: قانت و عـابـدى كـه از عـذاب خـدا مى ترسد، و به رحمت پروردگارش اميدوار است، با كسى كه چنين نيست يكسان نمى باشد.
پـس جمله (امن هو قانت اناء الليل ساجدا و قائما يحذر الاخرة و يرجو رحمة ربه ) يكى از دو طرف ترديد است و طرف ديگرش حذف شده، و تقدير كلام چنين است: (اءهذا الّذى ذكرنا خير ام من هو قانت...).
و كلمه (قنوت ) - به طورى كه راغب گفته - به معناى ملازم بودن با عبادت است، البـتـه عبادت با خضوع. و كلمه (آناء) جمع (انى ) است كه به معناى وقت است، و مـعناى (يحذر الاخرة )، (يحذر عذاب الاخرة ) است ، همچنان كه خداى تعالى فرموده: (ان عـذاب ربـك كان محذورا) و اين جمله با جمله (يرجوا رحمة ربه ) مجموعا خوف از عذاب و رجاء رحمت را مى رسانند. و اگر عذاب را مقيد به آخرت كرد، ولى رحمت را مقيد به آن نكرد، بدين جهت است كه رحمت آخرت اى بسا دنيا را هم فرا مى گيرد.
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه: آيا اين كافر كه گفتيم از اصحاب آتش است، بهتر است يا كـسـى كـه هـمـواره مـلازم بـا اطاعت و خضوع براى پروردگارش است و در اوقاتى از شب هـنگامى كه فرا مى رسد به نماز مى ايستد و در حالى كه يا در سجده است و يا ايستاده، و از عذاب آخرت مى ترسد و در عين حال اميدوار به رحمت پروردگارش است ؟ يعنى اين دو با هم يكسان نيستند.
(قـل هـل يـسـتـوى الّذيـن يـعلمون و الّذين لا يعلمون ) - در اين آيه شريفه علم داشتن و نداشتن هر دو مطلق آمده، و نفرموده، علم به چه چيز، و ليكن مراد از آن بر حسب مورد آيه، عـلم بـه خـداسـت ؛ چـون عـلم بـه خـداسـت كـه آدمـى را بـه كمال مى رساند و نافع به حقيقت معناى كلمه است، و نيز نداشتنش ضرر مى رساند، و اما علوم ديگر مانند مال هستند، كه تنها در زندگى دنيا بدرد مى خورد و با فناى دنيا فانى مى گردد.
(انـمـا يـتذكر اولوا الالباب ) - يعنى از اين تذكر تنها كسانى متذكر مى شوند كه صـاحـبـان عـقلند، و اين جمله در مقام تعليل مساوى نبودن دو طايفه است، مى فرمايد: اينكه گـفـتـيـم مـساوى نيستند، علتش آن است كه اولى به حقايق امور متذكر مى شود و دومى نمى شود، پس برابر نيستند، بلكه آنها كه علم دارند بر ديگران رجحان دارند.
قل يا عباد الّذين امنوا اتقوا ربكم للذين احسنوا فى هذه الدنيا حسنة...
|
جـار و مـجـرور (فـى هـذه الدنـيـا) مـتـعلق است به جمله (احسنوا) در نتيجه مراد از آن وعـدهـاى اسـت بـه كـسـانـى كـه نـيـكـوكـارنـد، يـعـنـى هـمـواره مـلازم اعـمـال نـيكند. مى فرمايد: اين گونه اشخاص حسنه و پاداشى دارند كه نمى توان وصف آن را بيان كرد.
و در ايـن آيـه حـسنه را مطلق آورده و معين نكرده كه مراد از آن پاداشهاى دنيوى و يا اخروى اسـت، و ظاهر اين اطلاق آن است كه مراد از آن اعم از حسنه آخرت و حسنه دنيا است كه نصيب مؤمنـيـن نـيـكـوكـار مـى شود، از قبيل طيب نفس، سلامت روح، و محفوظ بودن جانها از آنچه دلهاى كفار بدان مبتلا است، مانند تشويش خاطر، پريشانى قلب، تنگى سينه، خضوع، در بـرابـر اسـبـاب ظـاهـرى، و نـداشـتـن كـسى كه در همه گرفتاريهاى روزگار به او پـناهنده شود و از او يارى بگيرد، و در هنگام پيش آمدن حوادث ناگوار به او تكيه داشته باشد. و همچنين براى مؤمنين نيكوكار در آخرت سعادت جاودان و نعيم مقيم است و بعضى از مفسرين گفته اند: جمله (فى هذه الدنيا) متعلق به (حسنه ) است. ولى اينطور نيست.
(و ارض اللّه واسـعـة ) - ايـن جـمله تحريك و تشويق ايشان است به مهاجرت كردن از مـكـه، بـه خـاطـر ايـن كـه تـوقـف در مـكـه بـراى مؤمنـيـن بـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سلّم) دشوار بود، و مشركين هر روز بيشتر از روز قـبـل سـخـتـگـيـرى مـى كـردنـد و ايـشـان را دچار فتنه و گرفتارى مى نمودند البته آيه شـريـفـه از نـظـر لفـظ عـام است و اختصاص به مهاجرت از مكه ندارد. بعضى از مفسرين گفته اند: (مراد از ارض اللّه بهشت است مى فرمايد: بهشت وسيع است، و در آن مزاحمتى نيست، پس در صدد به دست آوردن آن به وسيله اطاعت و عبادت باشد) و ليكن اين معنا از لفظ آيه بعيد است.
صابران اجر بى حساب در پيش رو دارند
(انـمـا يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب ) - (توفيه ) اجر به معناى آن است كه آن را به طور تام و كامل بدهند.
و از سياق برمى آيد انحصارى كه كلمه (انما) مفيد آن است، متوجه جمله (بغير حساب ) باشد. بنابراين جار و مجرور (بغير حساب ) متعلق مى شود به كلمه (يوفى ) و صفتى است براى مصدرى كه (يوفّى ) بر آن دلالت دارد.
و مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه: صابران اجرشان داده نمى شود، مگر اعطايى بى حساب. پس صـابـران بـر خـلاف سـايـر مردم به حساب اعمالشان رسيدگى نمى شود و اصلا نامه اعمالشان بازنمى گردد، و اجرشان همسنگ اعمالشان نيست.
در آيـه شـريـفه (صابران ) هم مطلق ذكر شده و مقيد به صبر در اطاعت و يا صبر در ترك معصيت و يا صبر بر مصيبت نشده هر چند كه صبر در برابر مصائب دنيا، بخصوص صـبـر در مقابل اذيتهاى اهل كفر و فسوق كه به مؤمنين مخلص و با تقوا مى رسد با مورد آيه منطبق است (و ليكن همانطور كه در ساير موارد گفتهايم مورد مخصص نيست ).
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: (بـغـيـر حـسـاب ) حال از (اجرهم ) است يعنى اجر بى حساب و بسيار ولى وجه سابق قريبتر است به ذهن.
بحث روايتى
(رواياتى درباره اخلاص، (الذين يعلمون )، و شأن نزول آيه: (امن هو قانت...)، و اجر صابران )
در الدر المـنـثـور اسـت كـه: ابن مردويه از يزيد رقاشى روايت كرده كه گفت: مردى به رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سلّم) عـرضـه داشـت: مـا اموال خود را به اين و آن مى دهيم تا در غياب ذكر خير ما گويند، آيا در اين گونه انفاقها اجـرى هـم داريـم يـا نه ؟ رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) فرمود: خداى تعالى هـيـچ عـمـل نـيكى را نمى پذيرد، مگر از كسى كه آن را خالص براى خدا انجام داده باشد، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: (الا لله الدين الخالص ).
و نـيـز در هـمـان كـتـاب آمده كه ابن جرير از طريق جويبر، از ابن عباس روايت كرده كه در تـفسير جمله (و الّذين اتخذوا من دونه اولياء...) گفته: اين آيه درباره سه قبيله بنى عـامـر، بـنـى كـنـانـه، و بنى سلمه، نازل شد كه هر سه بت مى پرستيدند و مى گفتند ملائكه دختران خدايند. و نيز مى گفتند: (ما نعبدهم الا ليقربونا الى اللّه زلفى ).
مؤلف: آيه شريفه مطلق است، و شامل عـمـوم وثـنـى مـذهـبـان مى شود، و جمله (ما نعبدهم الا ليقربونا الى اللّه زلفى ) منطق هـمـگـى آنـان است، و همچنين اعتقاد به فرزند داشتن خدا، و در آيه هم تصريحى نشده به ايـنـكـه مـلائكـه را دخـتـران خـدا مـى پنداشتند. پس حق مطلب آن است كه اين روايت از باب تطبيق است.
و در كـافـى و عـلل الشـرايـع هـر يـك به سند خود از زراره از امام باقر (عليه السلام) روايت آورده اند كه در ذيل جمله (اناء الليل ساجدا و قائما) فرمود: منظور نماز شب است،.
و در كـافـى بـه سـنـد خـود از امـام ابـى جـعـفـر (عـليـه السلام) روايـت آورده كـه در ذيـل ايـن آيـه از كـلام خـداى عـزّوجـلّ كـه مـى فـرمـايـد: (هـل يـسـتـوى الّذيـن يـعلمون و الّذين لا يعلمون انّما يتذكر اولوا الالباب ) فرموده: ما هستيم كه داراى علميم و دشمنان مايند كه بى علمند و شيعيان ما صاحبان خردند.
مؤلف: اين مضمون به طرق بسيارى از امام باقر و صادق (عليهما السلام) روايت شده، و از باب تطبيق كلى بر مورد است، نه از باب تفسير.
و در الدر المنثور است كه: ابن سعد در طبقات خود و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده انـد كـه در ذيـل جمله (امن هو قانت اناء الليل ساجدا و قائما) گفته است: اين آيه در حق عمار بن ياسر نازل شد.
مؤلف: نـظـيـر ايـن مـضـمـون از جـويـبـر از عـكـرمـه نـيـز نـقـل شـده. و از جـويبر از ابن عباس نيز آمده كه گفت: اين آيه درباره ابن مسعود، عمار، و سالم مولاى ابى حذيفه نازل شده، و از ابى نعيم و ابن عساكر از ابن عمر روايت شده كه گـفـت: عـثـمان بوده و روايات ديگرى آن را درباره اشخاص ديگرى دانسته اند. و همه اين روايـات از بـاب تـطـبـيـق عـمـوم آيـه بـه مـورد آن است، نه اينكه آيه در خصوص موردى نـازل شـده بـاشـد تـا شـان نـزول اصـطـلاحى باشد، چون اين سوره يك مرتبه و دفعتا نـازل شـده اسـت، (ديـگـر مـعـنـا نـدارد كـه دربـاره هـمـه نـامـبـردگـان نازل شده باشد ). و در مجمع البيان آمده كه عياشى به سند خود از عبد اللّه بن سنان از امـام صـادق (عـليـه السلام) روايـت كـرده كـه فـرمـود رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سلّم) فـرمـود: روزى كـه نـامـه هـاى اعـمـال بـاز مـى شـود و مـيـزان اعـمـال نـصـب مـى گـردد، بـراى اهـل بـلاء نـه مـيـزانـى نـصـب مـى شـود، و نـه نامه عملى بازمى گردد، آن وقت اين آيه را تلاوت فرمود: (انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب ).
مؤلف: در الدر المـنـثـور هـم از ابـن مـردويـه، از انـس بـن مـالك، از رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سلّم) روايـتـى نقل كرده كه در آن اين مضمون آمده.