آيات 30 تا 40 سوره ص
و وهبنا لداود سليمان نعم العبد انه اواب (30)
اذ عرض عليه بالعشى الصافنات الجياد (31)
فقال انى احببت حب الخير عن ذكر ربّى حتى توارت بالحجاب (32)
ردّوها على فطفق مـسـحـا بـالسـّوق و الاعـنـاق (33)
و لقد فتنا سليمان و القينا على كرسيّه جسدا ثم اناب (34)
قال رب اغفرلى وهب لى ملكا لا ينبغى لاحد من بعدى انك انت الوهاب (35)
فسخّرنا له الرّيـح تـجـرى بـامـره رخـاء حـيـث اصـاب (36)
و الشـيـاطـيـن كـل بـنـاء و غـواص (37)
و آخـرين مقرّنين فى الاصفاد (38)
هذا عطاونا فامنن او امسك بغير حساب (39)
و ان له عندنا لزلفى و حسن ماب (40)
|
ترجمه آيات
مـا بـه داوود سـليمان را عطا كرديم كه چه بنده خوبى بود و بسيار رجوع كننده (به ما) بود (30).
به يادش آور كه وقتى اسبانى نيك بر او عرضه شد (31).
(از شـدت عـلاقه به تماشاى آنها از نماز اول وقت باز ماند و خود را ملامت كرد) و گفت من عـلاقـه به اسبان را بر ياد خدا ترجيح دادم تا خورشيد غروب كرد (و يا اسبان از نظرم ناپديد شدند) (32).
آنـها را به من برگردانيد و چون برگرداندند سر و گردنهايشان را نشان كرد تا وقف راه خدا باشند (33)
مـا سـليـمـان را هـم بـيـازمـوديم و جسد بيجان (فرزندش ) را بر تختش افكنديم پس به سوى ما متوجه شد (34).
و گـفـت پـروردگـارا مـرا بيامرز و به من سلطنتى بده كه سزاوار احدى بعد از من نباشد البته تو بخشنده اى (35).
پـس مـا بـه او سـلطـنـتـى داديـم كـه دامنه اش حتى باد را هم گرفت و باد هر جا كه او مى خواست بوزد به نرمى مى وزيد (36).
و نيز شيطانها را برايش رام كرديم شيطانهايى كه يا بناء بودند و يا غواص (37).
و امـا بـقـيـه آنـهـا را (كـه جـز شـرارت هـنـرى نـداشـتـنـد) هـمـه را در غل و زنجير كرديم (تا مزاحم سلطنت او نباشند) (38).
اين است عطاى ما و لذا بدو گفتيم از نعمت خود به هر كه خواهى عطا كن و از هر كه خواهى دريغ نما كه عطاى ما بى حساب است (39).
و به راستى او در درگاه ما تقرب و سرانجامى نيك دارد (40).
بيان آيات
ايـن آيات راجع به دومين داستان از قصص بندگان (اواب ) است كه خداى تعالى آن را بـراى پـيـغـمـبرش بيان نموده و دستورش مى دهد به اينكه صبر پيشه سازد و در هنگام سختى به ياد اين داستان بيفتد.
و وهبنا لداود سليمان نعم العبد انه اواب
|
يـعـنـى مـا بـه داوود فـرزنـدى داديـم بـه نام سليمان. بقيه الفاظ آيه از بيان قبلى ما روشن مى شود.
معناى (الصافنات الجياد) كه دوزاند بر سليمان (ع) عرضه مى شده است
اذ عرض عليه بالعشى الصافنات الجياد
|
كـلمـه (عـشـى ) در مـقـابـل (غـداة ) اسـت، كـه بـه مـعـنـاى اول روز اسـت و در نـتـيـجـه (عـشـى ) بـه مـعـنـاى آخـر روز و بـعد از ظهر است. و كلمه (صـافـنـات ) - بـه طورى كه در مجمع البيان گفته - جمع (صافنة ) است، و (صافنة ) آن اسبانى را مى گويند كه بر سه پاى خود ايستاده و يك دست را بلند مى كـنـد تـا نـوك سـمش روى زمين قرار گيرد. و - نيز بنا به گفته وى - كلمه (جياد) جـمـع (جـواد) اسـت كـه (واو) آن در جـمـع بـه (يـاء) قـلب مـى شـود، و اصـل (جـيـاد) جـواد - بـه كـسره جيم - بوده، و معنايش تندرو است، گويا حيوان از دويدن بخل نمى ورزد.
چند وجه در معنـاى سخن سليمان (عليه السلام): (انى احببت حب الخير عن ذكر ربى...)
فقال انى احببت حب الخير عن ذكر ربى حتى توارت بالحجاب
|
ضمير (قال گفت ) به سليمان برمى گردد، و مراد از خير - به طورى كه گفته اند - اسـب اسـت، چـون عـرب اسـب را خـيـر مـى نـامـنـد، و از رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله و سلّم) هم روايت شده كه فرمود: تا قيامت خير را به پيشانى اسبها گره زده اند.
بـعـضـى هـم گـفـتـه انـد: (مـراد از كـلمـه (خـيـر) مـال بـسـيـار اسـت و در بـسـيـارى از مـوارد در قرآن به اين معنا آمده، مانند آيه (ان ترك خيرا).
مـفـسـريـن در تفسير جمله (احببت حب الخير) گفته اند: كلمه (احببت ) متضمن معناى ايثار است، و كلمه (عن ) به معناى (على) است، و منظور سليمان (عليه السلام) اين است كه: من محبتى را كه به اسبان دارم ايثار و اختيار مى كنم بر ياد پروردگارم، كه عبارت اسـت از نـماز، در حالى كه آن را نيز دوست مى دارم، و يا معنايش اين است كه: من اسبان را دوسـت مى دارم دوستى اى كه در مقابل ياد پروردگارم نمى توانم از آن چشم بپوشم، در نـتـيـجـه وقـتـى اسـبـان را بـر مـن عـرضـه مـى دارنـد از نـمـازم غافل مى شوم تا خورشيد غروب مى كند.
(حـتـى توارت بالحجاب ) - ضمير در (توارت ) - به طورى كه گفته اند - بـه كـلمه (شمس ) برمى گردد، با اينكه قبلا نامش نيامده بود، ولى از كلمه (عشى ) كـه در آيـه قبلى بود استفاده مى شود. و مراد از توارى خورشيد غروب كردن و پنهان شـدن در پـشت پرده افق است، مؤيد اينكه ضمير به خورشيد برمى گردد كلمه (عشى ) در آيـه قبلى است، چون اگر مقصود توارى خورشيد نبود، ذكر كلمه (عشى ) در آن آيه بدون غرض مى شد و غرضى كه هر خواننده آن را بفهمد براى آن باقى نمى ماند.
و توضيحى درباره علاقه آن جناب به اسب ها و بازماندنش از عبادت خدا
پس حاصل معناى آيه اين است كه من آن قدر به اسب علاقه يافتم، كه وقتى اسبان را بر مـن عـرضـه كـردند، نماز از يادم رفت تا وقتش فوت شد، و خورشيد غروب كرد. البته بـايـد دانـست كه علاقه سليمان (عليه السلام) به اسبان براى خدا بوده، و علاقه به خدا او را علاقه مند به اسبان مى كرد، چون مى خواست آنها را براى جهاد در راه خدا تربيت كـنـد، پـس رفتنش و حضورش براى عرضه اسبان به وى ، خود عبادت بوده است. پس در حقيقت عبادتى او را از عبادتى ديگر باز داشته، چيزى كه هست نماز در نظر وى مهم تر از آن عبادت ديگر بوده است.
بـعـضـى ديـگـر از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: (ضـمـيـر در (تـوارت ) بـه كـلمـه (خـيـل ) بـرمـى گردد و معنايش اين است كه: سليمان از شدت علاقه اى كه به اسبان داشـت، بـعـد از سـان ديـدن از آنـها، همچنان به آنها نظر مى كرد، تا آنكه اسبان در پشت پـرده بـعـد و دورى نـاپديد شدند). ولى در سابق گفتيم كه: كلمه (عشى ) در آيه قبلى، مؤيد احتمال اول است، و هيچ دليلى هم نه در لفظ آيه و نه در روايات بر گفتار اين مفسر نيست.
نقل گفتار مفسرين در معناى آيه (ردوها على فطفق مسحا بالسوق و الاعناق)
ردوها على فطفق مسحا بالسوق و الاعناق
|
بعضى از مفسرين گفته اند: (ضمير در (ردوها) به كلمه (شمس) برمى گردد، و سليمان (عليه السلام) در اين جمله به ملائكه امر مى كند كه: آفتاب را برگردانند، تا او نـمـاز خود را در وقتش بخواند. و منظور از جمله (فطفق مسحا بالسوق و الاعناق) اين است: سليمان شروع كرد پاها و گردن خود را دست كشيدن و به اصحاب خود نيز دستور داد ايـن كـار را بـكـنـنـد، و ايـن در حـقـيـقـت وضـوى ايـشان بوده. آنگاه او و اصحابش نماز خـوانـدنـد. و ايـن مـعـنـا در بـعـضـى از روايـات ائمـه اهل بيت (عليهم السلام) هم آمده).
بـعـضـى ديـگـر از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: (ضـمـيـر بـه كـلمـه (خـيـل ) بـرمـى گـردد، و مـعـنايش اين است كه: سليمان دستور داد تا اسبان را دوباره بـرگـردانـند، و چون برگرداندند، شروع كرد به ساق و گردنهاى آنها دست كشيدن و آنها را در راه خدا سبيل كردن. و اين عمل را بدان جهت كرد، تا كفاره سرگرمى به اسبان و غفلت از نماز باشد).
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه اند: (ضمير به كلمه (خيل ) برمى گردد، ولى مراد از دست كـشيدن به ساقها و گردنهاى آنها، زدن آنها با شمشير و بريدن دست و گردن آنهاست ؛ چـون كلمه (مسح ) به معناى بريدن نيز مى آيد. بنابراين سليمان (عليه السلام) از ايـنـكـه اسـبـان، او را از عـبـادت خـدا بـاز داشـتـه انـد خـشمناك شده، و دستور داده آنها را برگردانند، و آنگاه ساق و گردن همه را با شمشير زده و همه را كشته است.
ولى ايـن تـفـسـيـر صحيح نيست ؛ چون چنين عملى از انبيا سرنمى زند، و ساحت آنان منزه از مـثـل آن اسـت. هـر بـيـنـنده و شنونده اى مى پرسد كه: اسب بيچاره چه گناهى دارد كه با شـمـشـيـر بـه جـان او بـيـفـتـى، و قـطـعـه و قـطـعـه اش كـنـى، عـلاوه بـر ايـن، ايـن عمل اتلاف مال محترم است.
و امـا ايـنـكـه: بـعـضـى از مـفـسـريـن بـه روايـت ابـى بـن كـعـب اسـتـدلال كـرده انـد بـر صحت اين تفسير، و در آخر اضافه كرده اند كه: سليمان (عليه السلام) اسـبان را در راه خدا قربانى كرده، و لابد قربانى اسب هم در شريعت او جايز بـوده، به هيچ وجه صحيح نيست، براى اينكه در روايت ابى، اصلا سخنى از قربانى كردن اسب به ميان نيامد.
عـلاوه بـر ايـن - هـمـان طـور كـه گـفـتـيـم - سـليـمـان (عـليـه السلام) از عـبـادت غـافـل و مـشـغـول بـه لهـو و هـوى نـشـده، بـلكـه عـبـادتـى ديـگـر آن را مـشـغـول كـرده. پـس از بـيـن هـمـه وجـوه هـمـان وجـه اول قـابـل اعـتـمـاد اسـت، البـته اگر لفظ آيه با آن مساعد باشد، و گر نه وجه دوم از همه بهتر است.
جـسـدى كـه بـر تـخـت سـليـمـان (عـليـه السلام) افكنده شد جنازه فرزند او بوده كه براى آزمايش و تنبيه او ميرانده شد و...
و لقد فتنا سليمان و الفينا على كرسيه جسدا ثم اناب
|
كلمه (جسد) به معناى جسمى است بى روح.
بـعـضـى از مـفـسـرين گفته اند: (مراد از جسدى كه بر تخت سليمان افتاد، خود سليمان (عـليـه السلام) بوده كه خدا او را به مرضى مبتلا و آزمايش كرد، و تقدير كلام اين است كه: (القيناه على كرسيه كجسد لا روح فيه من شدة المرض ما او را مانند جسدى بى روح از شدت مرض بر تختش انداختيم ).
ليـكـن ايـن وجـه صـحـيـح نيست، براى اينكه هيچ گوينده فصيحى ضمير را از كلام حذف نـمـى كـنـد، و از كـلامـى كه ظاهرش انداختن جسدى بر تخت سليمان (عليه السلام) است، انداختن خود سليمان (عليه السلام) را اراده نمى كند، آن هم گوينده اى كه كلامش فصيح ترين كلام است.
مفسرين ديگر اقوال مختلفى در مراد از آيه دارند، و هر يك از روايتى پيروى كرده و آنچه به طور اجمال از ميان اقوال و روايات مى توان پذيرفت، اين است كه: جسد نامبرده جنازه كودكى از سليمان (عليه السلام) بوده كه خدا آن را بر تخت وى افكند، و در جمله (ثم اناب قال رب اغفرلى ) اشعار و بلكه دلالت است بر اينكه: سليمان (عليه السلام) از آن جسد اميدها داشته، و يا در راه خدا به او اميدها بسته بوده، و خدا او را قبض روح نموده و جـسـد بى جانش را بر تخت سليمان افكنده تا او بدين وسيله متنبه گشته و امور را به خدا واگذارد، و تسليم او شود).
قال رب اغفر لى وهب لى ملكا لا ينبغى لاحد من بعدى انك انت الوهاب
|
از ظـاهـر سـياق برمى آيد كه اين استغفار مربوط به آيه قبلى و داستان انداختن جسد بر تـفـسـيـر كرسى سليمان (عليه السلام) است، و اگر واو عاطفه نياورده، براى اين است كه كلام به منزله جواب از سؤ الى است كه ممكن است بشود، گويا بعد از آنكه فرموده: (ثـم انـاب ) كسى پرسيده: در انابه اش چه گفت ؟ فرموده: (گفت پروردگارا مرا بيامرز...)
چـه بـسا از مفسرين كه بر اين درخواست سليمان كه گفت: (ملكى به من بده كه بعد از مـن سزاوار احدى نباشد، اشكال كرده اند كه اين چه بخلى است كه سليمان مرتكب شده، و از خدا خواسته مثل سلطنت او را بعد از او به احدى ندهد؟).
و جـواب آن ايـن اسـت كـه: درخـواسـت او درخـواسـت بـراى خودش است، نه درخواست منع از ديـگـران، نـمى خواهد درخواست كند كه ديگران را از سلطنتى چون سلطنت او محروم كند، و فرق است بين اينكه ملكى را مختص به خود درخواست كند، و اينكه اختصاص آن را به خود بخواهد.
معناى اينكه فرمود: (فسخرنا الريح تجرى بامره رخاء...)
فسخرنا له الريح تجرى بامره رخاء حيث اصاب
|
ايـن آيـه فـرع و نتيجه درخواست ملك است و از استجابت آن درخواست خبر مى دهد و ملكى را كـه سـزاوار احدى بعد از او نباشد بيان مى كند و آن ملكى است كه دامنه اش حتى باد و جن را هم گرفته، و آن دو نيز مسخر وى شدند.
و كـلمه (رخاء) - به ضمه را - به معناى نرمى است و ظاهرا مراد از جريان باد به نرمى و به امر سليمان اين باشد كه: باد در اطاعت كردن از فرمان سليمان نرم بوده و بـر طـبـق خـواسـتـه او بـه آسـانـى جـريـان مـى يـافـتـه. پـس ديـگـر اشـكـال نـشود به اينكه توصيف باد به صفت نرمى، با توصيف آن به صفت (عاصفه تـنـد) كـه آيه (و لسليمان الريح عاصفة تجرى بامره ) آن را حكايت كرده، منافات دارد. بـراى اينكه گفتيم: منظور از جريان باد به نرمى، اين است كه: جارى ساختن باد بـراى آن جـنـاب هـزيـنـه اى نـداشـتـه، و بـه آسـانـى جـارى مـى شـده، حال يا به نرمى و يا به تندى.
ولى بـعـضـى از مـفـسـريـن از اين اشكال جواب داده اند به اينكه: ممكن است خداوند باد را مـسخر سليمان (عليه السلام) كرده، كه هر وقت او خواست نرم بوزد، و هر وقت او خواست تند بوزد.
و معناى جمله (حيث اصاب ) اين است كه: به هر جا هم كه او خواست بوزد؛ چون اين جمله متعلق به جمله (تجرى ) است.
شياطين جن در تسخير و خدمت سليمان (ع)
و الشياطين كل بناء و غواص
|
يعنى ما شيطان هاى جنى را براى سليمان (عليه السلام) مسخر كرديم، تا هر يك از آنها كـه كـار بـنـايـى را مـى دانـسـتـه، برايش بنايى كند و هر يك از آنها كه غواصى را مى دانـسـتـه بـرايـش در دريـاهـا غـواصـى كـنـد، و لؤ لؤ و سـايـر منافع دريايى را برايش استخراج كند.
و آخرين مقرنين فى الاصفاد
|
كـلمـه (اصـفـاد) جـمـع (صـفـد) اسـت، كـه بـه مـعـنـاى غـل آهـنـى است، و معناى جمله اين است كه: ما ساير طبقات جن را براى او مسخر كرديم، تا همه را غل و زنجير كند و از شرشان راحت باشد.
هذا عطاؤ نا فامنن او امسك بغير حساب
|
يـعنى اين سلطنت كه به تو داديم عطاى ما به تو بود، عطايى بى حساب، و ظاهرا مراد از بى حساب بودن آن، اين است كه: عطاى ما حساب و اندازه ندارد كه اگر تو از آن زياد بـذل و بـخـشـش كـنـى، كـم شـود. پـس هـر چـه مـى خـواهـى بـذل و بـخـشـش بـكـن، و لذا فـرمـود: (فـامـنـن او امـسـك مـيـخـواهـى بـذل بـكـن و نـخـواسـتـى نـكن ) يعنى هر دو يكسان است، چه بخشش بكنى و چه نكنى، تاثيرى در كم شدن عطاى ما ندارد.
ولى بعضى از مفسرين گفته اند: (مراد از بى حساب بودن عطا، اين است كه: روز قيامت از تـو حساب نمى كشيم ) بعضى ديگر گفته اند: (مراد اين است كه: عطاى ما به تو از بـاب تفضل بوده، نه از باب اينكه خواسته باشيم پاداش به تو داده باشيم ). و معانى ديگرى هم براى آن كرده اند.
و ان له عندنا لزلفى و حسن مآب
|
معناى اين جمله در سابق گذشت.
بحث روايتى
رواياتـى در ذيـل آيـه! (فـقـال انـى احـبـبـت حـب الخير عن ذكر ربى...) و درباره افتادن جسدى بر تخت او)
در مجمع البيان در ذيل آيه (فقال انى احببت حب الخير عن ذكر ربى...) گفته: بعضى از مفسرين گفته اند: رسيدگى به كار اسبان، او را از نماز عصر بازداشت تا وقت نماز فـوت شـد، - بـه نقل از على (عليه السلام) -. و در روايات اصحاب ما اماميه آمده كه فضيلت اول وقت از او فوت شد.
و نـيـز در مـجـمـع البيان گفته: ابن عباس نقل كرده كه از على (عليه السلام) از اين آيه پـرسـيـدم، فـرمـود: اى ابن عباس تو درباره اين آيه چه شنيده اى ؟ عرض كردم: از كعب شـنـيـدم مـيـگـفت: سليمان سرگرم ديدن از اسبان شد تا وقتى كه نمازش فوت شد، پس گفت اسبان را به من برگردانيد، و اسبها چهارده تا بودند، دستور داد با شمشير ساقها و گردنهاى اسبان را قطع كنند و بكشند و خداى تعالى به همين جهت چهارده روز سلطنت او را از او بگرفت ؛ چون به اسبان ظلم كرد، و آنها را بكشت.
عـلى (عـليه السلام) فرمود: كعب دروغ گفته و مطلب بدين قرار بوده كه سليمان روزى از اسـبـان خـود سـان ديد، چون مى خواست با دشمنان خدا جهاد كند، پس آفتاب غروب كرد، به امر خداى تعالى به ملائكه موكل بر آفتاب گفت تا آن را برگردانند، ملائكه آفتاب را بـرگرداندند، و سليمان نماز عصر را در وقتش بجاى آورد. آرى انبيا (عليهم السلام) هرگز ظلم نمى كنند، و به ظلم دستور هم نمى دهند، براى اينكه پاك و معصومند.
مؤلف: ايـن قـسـمـت از كلام كعب كه گفت: خداى تعالى چهارده روز ملك را از او بگرفت، اشاره است به انگشترى كه ماجرايش از نظر خواننده مى گذرد.
و در كـتـاب فـقيه از امام صادق (عليه السلام) روايت آورده كه فرمود: سليمان بن داوود، روزى بـعـد از ظـهـر از اسـبـان خـود بـازديـد بـه عـمـل آورد، و مـشـغـول تـمـاشـاى آنـهـا شـد تـا آفـتـاب غـروب كرد، به ملائكه گفت: آفتاب را برايم بـرگـردانيد تا نمازم را در وقتش بخوانم. ملائكه چنين كردند، سليمان برخاست و نماز خود را خواند. و آفتاب دوباره غروب كرده و ستارگان درخشيدن گرفتند، و اين است معناى كـلام خـداى عـزّوجـلّ كـه مـى فرمايد: (و وهبنا لداود سليمان )، تا آنجا كه مى فرمايد: (مسحا بالسوق و الاعناق ).
رد كلام فخر رازى در اشكال به رد شمس در قضيه سليمان (ع)
مؤلف: ايـن روايـت اگـر لفـظ آيـه بـا آن مـسـاعـدت كـنـد، يـعـنى با جمله (فطفق مسحا بـالسـوق و الاعـنـاق ) بـسازد، روايت بى اشكالى است، و اما مسأله برگشتن خورشيد اشكالى ندارد، براى اينكه وقتى ما معجزه را براى انبياء بپذيريم و اثبات كنيم،
ديگر چه فرقى بين معجزات هست ؟ مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه از نظر روايات، آفتاب تنها براى سليمان (عليه السلام) برنگشته بلكه براى يوشع بن نون و على بـن ابـى طـالب (عـليـه السلام) نـيـز بـازگـشـتـه و روايـات آن در كـمـال اعـتـبار است، پس ديگر نبايد به اشكالى كه فخر رازى در تفسير كبير خود كرده اعتنا نمود.
و اما پى كردن اسبان و زدن گردنهاى آنها با شمشير، مطلبى است كه (تنها در اين روايت نـيـامـده ) در چـنـد روايـت ديـگـر نـيـز از طـريـق اهـل سـنـت نقل شده ، كه قمى هم آنها را در تفسير خود آورده. ولى چيزى كه هست همه اين روايات به كـعـب الاحـبـار يـهـودى الاصـل برمى گردد، همچنان كه در روايات گذشته از ابن عباس هم گذشت، و به هر حال به همان بيانى كه گذشت نبايد به آن اعتنا كرد.
سخنان عجيب و غريبى كه درباره سليمان (ع) گفته اند
ايـن مـفـسرين در اغراق گويى شان درباره اين داستان آن قدر تندروى كرده اند كه روايت كـرده انـد كـه آن اسـبـان بـيـسـت هـزار بـوده كـه هـمـه داراى بـال بـوده انـد، نظير آن روايتى كه در ذيل حتى توارت بالحجاب از كعب روايت كرده اند كـه گـفـت: آن حـجـاب از ياقوت سبز بوده ، ياقوتى كه محيط به همه خلايق است، و از سبزى آن آسمان سبز شده ! غافل از اينكه آسمان اصلا سبز نيست).
بـاز نـظـيـر آن از عـجـايـبـى كـه در ايـن داسـتـان نـقـل كـرده انـد روايـتـى اسـت كـه در ذيل (و القينا على كرسيه جسدا) آورده اند كه خدا به او پسرى داد، و او از ترس جن - و در بعضى روايات ديگر از ترس ملك الموت - به ابر سپرد تا او را در دامن خود حفظ كند، ولى روزى جسد مرده او را بر تخت خود يافت !
و بـاز روايـتـى كـه آورده اند روزى سليمان گفت: امشب با صد نفر از زنان خود جماع مى كـنـم تـا از هـر يـك از آنها پسرى شجاع برايم متولد شود و در راه خدا جهاد كند، و در اين كلام خود ان شاءاللّه نگفت، و در نتيجه هيچ يك از همسرانش باردار نشدند، مگر يك نفر كه فرزندى نيمه تمام زاييد و سليمان او را بسيار دوست مى داشت و بدين جهت او را نزد يكى از جنيان پنهان كرد. تا اينكه دست ملك الموت او را گرفته قبض روح كرد و جسدش را بر تخت سليمان انداخت.
و نيز از حرفهاى عجيب و غريب، مطلبى است كه در روايات بسيارى آمده كه عده اى از آنها به ابن عباس مى رسد، و ابن عباس تصريح كرده كه من اين حرف را از كعب شنيدم، و آن اين است كه: سليمان انگشترى داشت و يكى از شيطانها آن را از وى دزديد و در نتيجه چند روزى مـلك سـليمان زايل شد و تسلطش بر شياطين پايان يافت ، و بر عكس شيطانها بر مـلك او مـسـلط شـدند، تا آنكه خداوند انگشترش را به او برگردانيد و در نتيجه سلطنتش دوباره برگشت !.
و بالا خره در داستان سليمان (عليه السلام) امورى روايت كرده اند كه هر خردمندى بايد سـاحـت انـبـيـا را مـنـزه از آن امـور بـدانـد، و حـتـى از نـقـل آنـهـا دربـاره انـبيا شرم كند، مثلا يكى از آنها اين است كه: منظور از افتادن جسد بر تخت اين است كه شيطان بر تخت او نشست.
ايـنـهـا هـمـه مـطـالب بـيـپـايـهـاى اسـت كـه دسـت خـائنـان و جـعـالان آنـهـا را در روايـات داخـل كـرده، و - همان طور كه قبلا هم گفتيم - نبايد به آنها اعتنا نمود، و اگر خواننده عـزيـز عـلاقـمـنـد بـه ديـدن آن روايـات اسـت ، هـمـه اش در تـفـسـير الدر المنثور سيوطى نقل شده، بدانجا مراجعه نمايد.