آيات 8 تا 31 سوره مدثّر
فاذا نقر فى الناقور (8)
فذلك يومئذ يوم عسير (9)
على الكافرين غير يسير (10)
ذرنى و من خلقت وحيدا (11)
و جعلت له مالا ممدودا (12)
و بنين شهودا (13)
و مهدت له تمهيدا (14)
ثم يطمع ان ازيد (15)
كلا انه كان لاياتنا عنيدا (16)
سارهقه صعودا (17)
انه فكر و قدر (18)
فقتل كيف قدر (19)
ثم قتل كيف قدر (20)
ثم نظر (21)
ثم عبس و بسر (22)
ثم ادبر و استكبر (23)
فقال ان هذا الا سحر يوثر (24)
ان هذا الا قول البشر (25)
ساصليه سقر (26)
و ما ادرئك ما سقر (27)
لا تبقى و لا تذر (28)
لواحه للبشر (29)
عليها تسعه عشر (30)
و ما جعلنا اصحاب النار الا ملئكه و ما جعلنا عدتهم الا فتنه للذين كفروا ليستيقن الذين اوتوا الكتاب و يزداد الذين امنوا ايمانا و لا يرتاب الذين اوتوا الكتاب و المومنون و ليقول الذين فى قلوبهم مرض و الكافرون ما ذا اراد اللّه بهذا مثلا كذلك يضل اللّه من يشاء و يهدى من يشاء و ما يعلم جنود ربك الا هو و ما هى الا ذكرى للبشر (31)
|
ترجمه آيات
وقتى فرمان كوبنده حق صادر مى شود (و در صور دميده مى شود و مردگان زنده مى گردند) (8).
آن روز كه روز بازگشت خلائق به سوى خدا است روزى است سخت (9)
و بر كافران روزى ناهموار است (10).
مرابا آن كسى كه در خلقتش از كسى كمك نگرفتم واگذار (11).
همان كسى كه براى او اموالى عريض و طويل قرار دادم (12).
و فرزندانى كه همه برايش مانده اند (13).
و همه وسائل را برايش فراهم و منظم كردم (14).
و او تازه از من طمع دارد كه بيشترش دهم (15).
ولى نه، بيشتر كه نمى دهم هيچ، بلكه به زودى از هر سو دچار گرفتاريش مى كنم، چون او نسبت به آيات ما عناد ورزيد (16).
به زودى او را مجبور مى كنم كه از قله زندگى بالا رود (سپس او را به زير مى افكنم ) (17).
(وقتى همفكرانش در باره قرآن از او داورى خواستند) فكرى كرد و اندازه اى گرفت (18).
مرگ بر او باد با آن اندازه اى كه گرفت (19).
و باز هم مرگ بر او باد با آن اندازه گيريش (20).
آنگاه نظرى كرد (21).
و سپس چهره در هم كشيد و رويى ترش نمود (22).
پس پشت كرد و كبر ورزيد (23).
و در آخر گفت اين قرآن نمى تواند چيزى به جز سحرهاى قديمى باشد (24).
اين نيست مگر سخن بشر (25).
و من به زودى او را به دوزخ در مى آورم (26).
و تو چه مى دانى كه دوزخ چيست (27).
نه چيزى باقى مى گذارد و نه فردى را از قلم مى اندازد (28).
سياه كننده بشره پوست است (29).
و نوزده فرشته بر آن موكل است (30).
و خازنان آتش را جز ملائكه قرار نداده و عدد آنها را جز به منظور آزمايش كفار نياورديم تا كسانى كه اهل كتابند به يقين در آيند و آنها كه ايمان دارند با ايمان آوردن اهل كتاب ايمانشان بيشتر شود و اهل كتاب و مؤمنين شكى برايشان باقى نماند، و كفار و بيماردلان بگويند منظور خدا از توصيف (عدد نوزده ) چيست. آرى خدا اين چنين گمراه مى كند هر كه را بخواهد و هدايت مى كند هر كه را بخواهد و عدد جنود پروردگار تو را كسى جز خود او نمى داند و اين جز براى تذكر بشر نيست (31).
بيان آيات
در اين آيات شريفه به طعنه زنندگان به قرآن كه آن را سحر مى خواندند و بعضى از حقائق آن را استهزاء مى كردند، تهديد شديدى شده است.
كلمه (نقر) به معناى كوبيدن، و كلمه (ناقور) به معناى هر چيزى است كه به آن مى كوبند تا صدا كند، و جمله (نقر در ناقور) نظير جمله (نفخ درصور) كنايه از زنده كردن مردگان در قيامت و احضار آنان براى حساب رسى است، و جمله مورد بحث شرطى است، و جزاى آن جمله (فذلك ...) است.
تركيب نحوى آيه : (فذالك يومئذ يوم عسير على الكافرون غير يسير)
فذلك يومئذ يوم عسير على الكافرين غير يسير
|
اشاره (ذلك ) به زمان نقر در ناقور است، و بعيد نيست كه مراد از كلمه (يومئذ) روزى باشد كه خلائق براى حساب و جزا به سوى خدا بر مى گردند. يا ممكن است منظور روزى باشد كه به سوى خدا بر مى گردند، در نتيجه كلمه (يوم ) ظرف مى شود براى روزى كه در ناقور نقر مى شود. و بنا بر اين در آيه مورد بحث كلمه (روز) ظرف واقع شده براى (روز)، پس مى شود قطعه اى از زمان ظرف شود براى قطعه اى ديگر، هم چنان كه سال را ظرف مى گيريم براى ماه، و ماه را ظرف مى گيريم براى روز، و اين نوعى از عنايت است كه زمان را دو چيز مختلف مى گيرند، به خاطر اختلافى كه در صفات و حوادث واقعه در آن دارند، آنگاه به اعتبار بعضى از صفات ظرف مى شود براى خودش به اعتبار بعضى صفات ديگرش.
و در صورتى كه كلمه (يومئذ) را قيد بگيريم براى كلمه (فذلك )، معناى آيه چنين مى شود: (پس زمان نقر ناقور كه در روز رجوع خلائق به خدا واقع مى شود، زمانى بس دشوار بر كافران است ) و اگر كلمه مذكور را قيد بگيريم براى كلمه (يوم )، معنا چنين مى شود: (زمان نقر ناقور زمانى بس دشوار بر كافران است، در روزى كه خلائق به سوى خدا بر مى گردند).
و در تفسير كشاف گفته : اگر بپرسى كلمه (اذا) با چه عاملى منصوب شده، و چگونه ممكن است (يومئذ) ظرف شود براى (يوم عسير)؟، در پاسخ مى گويم : عامل نصب (اذا) چيزى است كه جزا بر آن دلالت مى كند، چون جمله مورد بحث به يك قضيه شرطيه منحل مى شود، و چنين معنا مى دهد: زمانى كه در ناقور كوبيده مى شود، امر بر كافران سخت مى گردد. و همين جزاى (سخت مى گردد) عامل نصب در (اذا) است، و اما علتى كه تجويز كرده كلمه (يومئذ) ظرف شود براى (يوم عسير) اين است كه باز جمله به جمله اى ديگر منحل مى شود، و معناى آن اين است كه : وقوع اين وقت نقر در روز سخت است، چون روز قيامت در حينى مى آيد و واقع مى شود كه مشغول نقر در ناقورند.
و نيز (در همان كتاب ) گفته : ممكن است كلمه (يومئذ) را در تقدير مرفوع بگيريم تا بدل باشد از كلمه (ذلك ) و كلمه (يوم عسير) خبر آن باشد گويا فرموده : روز نقر، روزى است سخت.
و جمله (غير يسير) صفت ديگرى است براى كلمه (يوم )، و عسر آن را تأكيد نموده مى فهماندد سختى آن روز از يك جهت و دو جهت نيست، بلكه از هر جهت است.
اين جمله كلمه تهديد است، و روايات بسيار زيادى وارد شده كه اين جمله تا تمام بيست آيه بعدش همه در باره وليد بن مغيره نازل شده، كه داستانش در بحث روايتى آينده ان شاء اللّه مى آيد.
كلمه (وحيدا) حال از فاعل (خلقت ) است، و حاصل معنايش اين است كه : مرا با آن كس كه خلقش كردم واگذار، با آن كس كه در حالى خلقش كردم كه احدى با من در خلقت وى شركت نداشت، و بعد از خلقت به بهترين وجهى تدبيرش كردم، مرا با او واگذار، و بين من و او حائل مشو كه من او را كافى خواهم بود.
احتمال هم دارد كلمه (وحيدا) حال از مفعول (ذرنى ) باشد. بعضى هم آن را حال از مفعول (خلقت ) كه حذف شده گرفته اند، و آن مفعول ضميرى است كه به موصول (من ) بر مى گردد، و حاصل معنا اين است كه : مرا با كسى كه خلقش كردم در حالى كه او تنها بود نه مالى داشت و نه فرزندانى واگذار. بعضى هم احتمال داده اند كلمه (وحيدا) اصلا حال نباشد، بلكه منصوب به فعل تقديرى (اذم - مذمت مى كنم ) باشد. ولى از همه اين وجوه بهتر همان وجه اول است.
يعنى من براى او مالى ممدود يعنى گسترده و يا ممدود به مدد نتايج و فايده قرار دادم.
يعنى برايش پسرانى قرار دادم حاضر كه آنها را پيش روى خود مى بيند كه مى خرامند و از آنان در رسيدن به هدفهاى خود كمك مى گيرد، اين جمله عطف است بر كلمه مالا.
كلمه (تمهيد) به معناى تهيه است، كه به طور مجاز در مورد گستردگى مال و جاه و رو به راهى زندگى استعمال مى شود.
ثم يطمع ان ازيد كلا انه كان لاياتنا عنيدا
|
يعنى سپس همين شخص طمع دارد كه مال و فرزندانى را كه به او داده ام زيادتر كنم ، و زندگيش را بيش از پيش رو به راه سازم.
كلمه (كلا) او را در اين طمع و توقع رد مى كند، و جمله (انه كان ) علت اين ردع را بيان نموده مى فهماند براى اين گفتيم (كلا) كه او به آيات ما عناد مى ورزد. كلمه (عنيد) به معناى معاندى است كه به عناد خود و آنچه دارد مباهات هم مى كند.
بعضى گفته اند: وليد بن مغيره بعد از نزول اين آيات رفته رفته مال و اولاد خود را از دست داد تا در آخر خودش هم هلاك شد.
كلمه (ارهاق ) كه مصدر (ارهق ) است به معناى فراگيرى به زور است و كلمه صعود به معناى گردنه صعب العبور كوه است. در اين جمله جزاى سوء و عذاب تلخى را كه وى به زودى مى چشد به گرفتار شدن در دره اى صعب العبور تشبيه شده.
وصف حال وليد بن مغيره و تكذيب نمودن او، اخبار از در انداختنش به دوزخ
انه فكر و قدر فقتل كيف قدر ثم قتل كيف قدر
|
(تفكير) كه مصدر (فكر) است به معناى انديشيدن است، و (تقدير) كه مصدر قدر است به معناى اندازه گيرى و سنجيدن است، و (تقدير از روى تفكير) به معناى آن است كه چند معنا و چند وصف را در ذهن بچينى، يعنى آنها را در ذهن جابجا كنى، يكى را بگذارى و ديگرى را بردارى تا از رديف شدن آنها غرض مطلوب خود را نتيجه بگيرى، وليد بن مغيره هم در اين انديشه بود كه چيزى بگويد كه با آن گفته، دعوت اسلام را باطل كند، و مردم معاند مثل خودش آن گفته را بپسندند، پيش خود فكر كرد آيا بگويد اين قرآن شعر است، يا بگويد كهانت و جادوگرى است ؟ آيا بگويد هذيان ناشى از جنون است، يا بگويد از اسطوره ها و افسانه هاى قديمى است ؟ بعد از آنكه همه فكرهايش را كرد اينطور اندازه گيرى كرد كه بگويد: قرآن سحرى از كلام بشر است، چون بين زن و شوهر و پدر و فرزند جدايى مى اندازد.
(فقتل كيف قدر) - اين جمله - به طورى كه از سياق بر مى آيد - نفرينى است بر او، نظير جمله (قاتلهم اللّه نى يوفكون ) و جمله (ثم قتل كيف قدر) تكرار همان نفرين و تأكيد آن است.
ثم نظر ثم عبس و بسر ثم ادبر و استكبر فقال ان هذا الا سحر يوثران هذا الا قول البشر
|
اين آيات حال وليد را كه بعد از تفكير و تقدير به خود گرفته بود ممثل مى سازد، و با لطيف ترين و در عين حال رساترين تمثيلى مجسم مى كند، چون معناى اينكه فرموده (ثم نظر) به طورى كه از سياق استفاده مى شود - اين است كه : وى بعد از تفكير و تقدير مثل كسى نظر كرد كه مى خواهد درباره امرى كه از او نظريه خواسته باشند، نظريه بدهد.
(ثم عبس و بسر) - فعل (عبس ) از ماده عبوس است كه به معناى تقطيب چهره است، در مجمع البيان مى گويد: عبوس كردن چهره و تقطيب و تكليح آن در معنا نظير همند، و جامع همه، ترش كردن رو، و گرفتگى صورت است درم قابل طلاقت و بشاشت كه به معناى گشاده رويى است. و فعل (بسر) از مصدر (بسور) است، كه به معناى بى ميلى و كراهت نمايان از چهره است. پس معناى جمله اين است كه وليد بعد از نظر كردن، چهره خود را گرفت و اظهار كراهت نمود.
(ثم ادبر و استكبر) - (ادبار از هر چيزى ) به معناى اعراض از آن است، و استكبار به معناى امتناع ورزيدن از در كبر و طغيان است، و اين دو يعنى ادبار و استكبار از احوالات روحى و درونى است، و اگر آن را فرع و نتيجه تمثيل بر نظر و عبوس و بسور كه از احوالات ظاهر و محسوس آدمى است گرفته، از اين جهت است كه اثر ادبار و استكبار وليد در ظاهر حالش هم اثر گذاشته، و آن اثر را قرآن كريم نقل كرده كه گفت : (ان هذا الا سحر...)، و به همين جهت اين جمله را با فاى تفريع و نتيجه گيرى عطف كرده، فرمود: (ثم ادبر و استكبر فقال ان هذا...) وگرنه مى توانست اين را هم با كلمه (ثم ) عطف كند.
(فقال ان هذا الا سحر يوثر) - يعنى در نتيجه ادبار و استكبار، باطن خود را اينطور اظهار كرد كه (ان هذا) نيست اين - يعنى قرآن - (الا سحر يوثر)، مگر سحرى كه از قديم روايت شده و هم اكنون نيز دانايان آن به نادانان تعليم مى دهند.
(ان هذا الا قول البشر) - يعنى اين قرآن آنطور كه محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم) ادعا مى كند كلام خدا نيست، بلكه كلام بشر است. بعضى گفته اند: اين آيه به منزله تأكيد آيه قبلى است، هر چند دو معناى مختلف دارند، ولى مقصود از هر دو اين است كه قرآن كلام خدا نيست و چون هر دو يك معنا را مى رساندند، جمله دوم را با و او به جمله اول عطف نكرد.
ساصليه سقر و ما ادريك ما سقر لا تبقى و لا تذر لواحه للبشر عليها تسعه عشر
|
يعنى به زودى او را داخل سقر مى كنم، و (سقر) در عرف قرآن يكى از نامهاى جهنم و يا دركه اى از دركات آن است، و جمله (ساصليه سقر) يا بيان (سارهقه صعودا) است، و يا بدل از آن است و جمله و (ما ادريك ما سقر) به اين منظور آورده شده كه بفهماند سقر بسيار مهم و هراس آور است.
مقصود از توصيف سقر به اينكه (لا تبقى و لا تذر...)
و در جمله (لا تبقى و لا تذر) به خاطر اينكه نفى مطلق است، و مقيد نكرده كه چه چيزى را باقى نمى گذارد و رها نمى كند، اقتضا دارد كه مراد از آن را اين بگيريم كه سقر هيچ چيزى از آنچه او به دست آورده باقى نمى گذارد و همه را مى سوزاند و احدى را هم از آنهايى كه در آن مى افتند از قلم نينداخته همه را شامل مى شود، به خلاف آتش دنيا كه بسيار مى شود بعضى از چيرها كه در آن مى افتد نمى سوزاند، و اگر مثلا انسانى در آن بيفتد پوست ظاهرى و صفات جسميش را مى سوزاند، و به روح او و صفات روحيش نمى رسد اما سقر احدى از كسانى كه در آن مى افتند باقى نمى گذارد بلكه همه را فرا مى گيرد، زيرا خداوند فرموده : (تدعوا من ادبر و تولى ) و وقتى آنها را فرا گرفت چيزى از روح و جسمشان را باقى نمى گذارد بلكه همه را مى سوزاند همچنان كه فرموده : (نار اللّه لموقده التى تطلع على الافئده ).
ممكن هم هست منظور اين باشد كه احدى را زنده نمى گذارد، و احدى را نمى ميراند، در اين صورت در معناى آيه زير خواهد بود كه مى فرمايد: (الذى يصلى النار الكبرى ثم لا يموت فيها و لا يحيى ).
بعضى هم گفته اند: معناى جمله (لا تبقى ) اين است كه سقر چيزى را كه در آن بيفتد باقى نمى گذارد، مگر آنكه هلاكش مى كند وقتى هلاك شد به حالت هلاكت هم رهايش نمى كند، بلكه دوباره زنده اش مى كند تا باز شكنجه شود.
بعضى ديگر گفته اند: معناى (لا تبقى ) اين است كه براى آنان گوشتى باقى نمى گذارد و (و لا تذر) يعنى و استخوانى باقى نمى گذارد. و بعضى ديگر معانى ديگرى ذكر كرده اند.
(لواحه للبشر)
كلمه (لواحه ) از مصدر تلويح است كه به معناى دگرگون كردن رنگ چيزى به سياهى است. و بعضى گفته اند به سرخى. و كلمه (بشر) جمع بشره است، كه به معناى ظاهر پوست بدن است. مى فرمايد: يكى ديگر از خصوصيات سقر اين است كه رنگ بشره بدنها را دگرگون مى سازد.
مراد از نوزده نفر موكّلان بر جهنّم و ابنكه فرمود: (و جعلنا عدّتهم الّا فتنة ...)
يعنى بر آن - سقر - نوزده نفر موكلند، كه عهده دار عذاب دادن به مجرمينند. و هر چند مطلب را مبهم گذاشته و نفرموده كه از فرشتگانند و يا غير فرشته اند، ليكن از آيات قيامت و مخصوصا تصريح آيات بعدى استفاده مى شود كه از ملائكه اند.
بعضى از مفسرين گفته اند: ظاهر اين عبارت آن است كه مميز (در اصطلاح نحو معدود هر عددى را مميز مى نامند) عدد (تسعه عشر) كلمه (ملكا) باشد، آنگاه گفته : دليل اين معنا همين است كه عربهاى فصيح از اين عبارت چنين فهميده اند، چون از ابن عباس روايت شده كه گفت : وقتى جمله (عليها تسعه عشر) نازل شد ابوجهل به قريش گفت مادرانتان به عزايتان بنشينند، مى شنوم پسر ابى كبشه (رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله و سلم) به شما خبر داده كه خازنان آتش نوزده نفرند و شما كه جمعيت انبوهى هستيد آيا عاجزيد از اينكه هر ده نفرتان بر سر يكى از آن مردان موكل بر آتش بتازيد، در آن جمع، ابو اسد بن اسيد بن كلده جمحى كه مردى سخت دلاور بود گفت : من يك تنه حريف هفده نفر آنان هستم، شما همگى كار دو نفر ديگر را بسازيد.
خواننده عزيز توجه دارد كه مفسر نامبرده هيچ دليلى بر مدعاى خود نياورده، علاوه بر اينكه حديث، خازنان دوزخ را رجل (مرد) خوانده و كلمه رجل به هيچ وجه بر فرشته اطلاق نمى شود، مخصوصا در عرف مشركين كه به نقل قرآن كريم در آيه (و جعلوا الملئكه الذين هم عباد الرحمن اناثا)، ملائكه را به طور كلى از جنس زن مى دانستند.
و ما جعلنا اصحاب النار الا ملئكه...
|
سياق آيه شهادت مى دهد بر اينكه مردم بعد از شنيدن آيه قبلى كه در باره عدد خازنان دوزخ بود در باره خازنان بگو مگو كرده اند، در نتيجه اين آيه نازل شد. با اين استظهار روايات وارده در شأن نزول آيه تأييد مى شود كه ان شاء اللّه در بحث روايتى آينده از نظر خواننده خواهد گذشت.
(و ما جعلنا اصحاب النار الا ملئكه ) - مراد از (اصحاب النار) همان خازنان موكل بر دوزخند كه عهده دار شكنجه دادن به مجرمينند، و اين معنا هم از جمله (عليها تسعه عشر) استفاده مى شود و هم جمله (و ما جعلنا عدتهم الافتنه...) به آن شهادت مى دهد.
و حاصل معناى آيه اين است كه : ما اصحاب آتش و موكلين بر آن را از جنس ملائكه قرار داديم كه قادر بر انجام ماموريت خود هستند. همچنان كه در جاى ديگر فرمود: (عليها ملئكه غلاظ شداد لا يعصون اللّه ما امرهم و يفعلون ما يومرون ) پس موكلين بر آتش از جنس بشر نيستند تا مجرمين اميد آن داشته باشند در برابرشان مقاومت كنند، و از بينشان ببرند.
(و ما جعلنا عدتهم الا فتنه للذين كفروا) - كلمه (فتنه ) به معناى محنت و آزمايش است، مى گويند منظور از اين جعل، جعل به حسب آگهى دادن است، نه جعل به حسب تكوين، در نتيجه معناى آيه اين است كه ما از عدد آن ملائكه و اينكه نوزده نفرند به شما خبر نداديم، مگر براى اينكه همين خبر باعث آزمايش كفار شود. ذيل آيه هم كه مى فرمايد: (ليستيقن الذين اوتوا الكتاب...) اين گفتار را تأييد مى كند.
(ليستيقن الذين اوتوا الكتاب ) - (استيقان ) به معناى يقين يافتن در دل است، و معناى اين جمله اين است كه ما براى اين گفتيم موكلين بر آتش نوزده فرشته اند كه اهل كتاب يقين كنند به اينكه قرآن نازل بر تو حق است ، چون مى بينند قرآن هم مطابق كتاب آسمانى ايشان است.
(و يزداد الذين امنوا ايمانا) - و نيز براى اينكه مؤمنين به اسلام هم وقتى ببينند كه اهل كتاب هم اين خبر قرآن را تصديق كرده اند، ايمانشان زيادتر شود.
(و ليقول الذين فى قلوبهم مرض و الكافرون ما ذا اراد اللّه بهذا مثلا) - و نيز براى اين بود كه در نتيجه بيماردلان منافق و كافران چنين و چنان كنند. بايد توجه داشت كه لام در جمله (ليقول ) لام عاقبت است، به خلاف لام در (ليستيقن ) كه لام تعليل به غايت است، براى اينكه كلام منافقان و كفار كه (ما ذا اراد اللّه بهذا) مثلا كلامى تحقيرآميز است، و به منظور استهزاء گفته مى شود، و اين خود كفر است، و نمى تواند غايت و نتيجه براى عمل خداى تعالى شود، و مثلا بگوييم خداى تعالى به اين منظور عدد خازنان دوزخ را بيان كرد كه عده اى كفر و نفاق بورزند، مگر اينكه اين به تبع چيز ديگرى غايت فعل خدا قرار گيرد، به خلاف استيقان كه خود مرحله اى از ايمان است، و شايد همين اختلاف بين دو معنا باعث شده كه حرف لام دوباره تكرار شود، و بفرمايد: (ليستيقن ) و (ليقول )، و گر نه اگر هر دو لام براى تعليل بود مى فرمود: (ليستيقن و يقول ).
و معناى مجموع اين چند آيه چنين است كه : (اگر ما از عدد خازنان دوزخ خبر داديم، براى اين بود كه مايه آزمايش كفار و باعث يقين اهل كتاب و بيشتر شدن ايمان مؤمنين باشد، البته اين نتيجه هم بر آن غايات مترتب مى شود كه منافقين و كافردلان خواهند گفت : خدا از اين مثل چه منظورى داشته.)
مفسرين جمله (الذين فى قلوبهم مرض ) را به كسانى تفسير كرده اند كه دلهايشان مبتلا به شك و لجبازى و نفاق باشد و كلمه كافرون را به كسانى تفسير كرده اند كه تظاهر به كفر مى كنند، چه از مشركين و چه از ديگران.
گفتيم منظور از جمله (ما ذا اراد اللّه بهذا مثلا) تحقير و استهزاء بوده، و منظورشان از كلمه (هذا) اشاره است به جمله عليها (تسعه عشر) و كلمه (مثل ) به معناى وصف است، و معناى جمله اين است كه : خدا چه منظور داشته از اينكه خازنان دوزخ را به صفت (تسعه عشر) توصيف كرده ؟ و خلاصه چطور ممكن است اين عده اندك قدرت آن را داشته باشند كه تمامى دوزخيان را كه اكثر افراد جن و انسند عذاب كنند؟
دنباله بحث گذشته راجع به نفاق و بيان اينكه انگيزه هاى نفاق قبل از هجرت نيز وجود داشته است
بعضى از مفسرين كه پذيرفته اند سوره مورد بحث در مكه نازل شده، و منافقين و بيماردلان در مدينه پيدا شدند، در باره آيه (و ليقول الذين فى قلوبهم مرض )، گفته اند كه : يك پيشگويى غيبى است از اينكه بعد از هجرت جمعى منافق پيدا خواهند شد.
و ما مى گوييم : اينكه سوره مورد بحث همه اش در مكه نازل شده باشد مطل بى است كه از نظر روايات متعين است، و بعضى از مفسرين ادعاى اجماع بر آن كرده اند، و اينكه از مقاتل نقل كرده اند كه آيه (و ما جعلنا اصحاب النار الا ملئكه ). در مدينه نازل شده از طريق نقل ثابت نشده كه به راستى او چنين چيزى گفته باشد و بر فرض هم كه ثابت باشد، يك نظريه شخصى از مقاتل است كه فكر كرده نفاق در مدينه پيدا شده و آيه از آن خبر مى دهد.
و اما اينكه نفاق در مدينه پيدا شد، بعضى از مفسرين بر آن اصرار ورزيده و استدلال كرده اند به اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) و مسلمانان قبل از هجرت آنقدر نيرومند نبودند، و امرشان نافذ و دستشان باز نبوده كه مردم از هيبت آنان حساب ببرند، و كفر باطنى خود را پنهان كنند، و يا به اميد خيرشان دم از اسلام بزنند، به خلاف حالى كه مسلمانان بعد از هجرت در مدينه داشتند.
ليكن اين استدلال تمام نيست، زيرا همانطور كه در سوره منافقون در بحثى كه پيرامون نفاق داشتيم به ناتمامى آن اشاره نموديم و حاصلش اين است كه : انگيزه و علت نفاق منحصر در ترس و پروا داشتن، و يا به دست آوردن خير عاجل نيست، چون ممكن است كسى به اميد نفع و خير موجل و دراز مدت نفاق بورزد، و ممكن است كسى به انگيزه تعصب و حميت نفاق بورزد، و يا انگيزه اش اين باشد كه نسبت به كفر قبلى خود عادت داشته، دست برداشتن از عادت برايش مشكل باشد، و همچنين ممكن است انگيزه هايى ديگر باعث نفاق شود.
و هيچ دليلى در دست نيست كه دلالت كند بر اينكه پاى اين انگيزه ها در مورد هيچ يك از مسلمانان مكه در كار نبوده، بلكه از بعضى از همان مسلمانان نقل شده كه در مكه ايمان آورده، و سپس بر گشته، و يا با شك و ترديد ايمان آورده و سپس ثابت قدم شده.
علاوه بر اين خداى تعالى خودش فرموده : (و من الناس من يقول امنا باللّه فاذا اوذى فى اللّه جعل فتنه الناس كعذاب اللّه و لئن جاء نصر من ربك ليقولن انا كنا معكم او ليس اللّه باعلم بما فى صدور العالمين و ليعلمن اللّه لذين امنوا و ليعلمن المنافقين ).
و اين دو آيه در سوره عنكبوت است، كه در مكه نازل شده، و مى بينيد كه از وجود نفاق در مكه خبر مى دهد، و بر فرض كه از همه ادله مكى بودن اين سوره صرفنظر كنيم، همين كه مى بينيم مشتمل بر مسأله فتنه و اذيت شدن در راه خداست، بايد بفهميم كه حداقل اين دو آيه در مكه نازل شده، چون در مدينه فتنه و اذيت ديدن در راه خدا رخ نداد. و اگر بگويى آخر در آيه اول مسأله نصرت خدايى ذكر شد. مى گوييم : صرف اين دليل نمى شود بر اينكه آيه در مدينه نازل شده، چون نصرت مصاديق ديگرى هم غير از فتح و پيروزى در جنگ كه فتحى فورى و نقد است دارد.
و احتمال اينكه مراد از فتنه، واقعه اى باشد كه بعد از هجرت در مكه رخ داد به مطلب ما ضررى نمى زند، براى اينكه منافقين مفتون كه بعد از هجرت و در مكه مفتون شدند، و دچار نفاق گرديدند از همانهايى بودند كه قبل از هجرت ايمان آورده بودند، هر چند كه بعد از هجرت مورد اذيت واقع شدند.
و جا دارد كه آيه (و من الناس من يعبد اللّه على حرف فان اصابه خير اطمان به و ان اصابته فتنه انقلب على وجهه ) را هم به مثل همين بيانى كه ما كرديم حمل نموده بگوييم : در صورتى كه منظور از فتنه عذاب باشد شامل بعضى از مسلمانانى كه در مكه اسلام آوردند مى شود، هر چند كه سوره حج در مدينه نازل شده باشد.
(كذلك يضل اللّه من يشاء و يهدى من يشاء) - كلمه (كذلك ) اشاره است به مضمون آيه (و ما جعل نا عدتهم الا فتنه...) و در جمله (و ما يعلم جنود ربك الا هو) بى اطلاعى غير خداى تعالى را مقيد كرده به قيد (جنود) - كه به معناى گروههاى فشرده و متراكمى است كه خداى تعالى براى اجراى اوامر خود خلقشان كرده - نه خصوص عده خازنان دوزخ، در نتيجه به اطلاقش مى فهماند كه علم به حقيقت آن جنود، و خصوصيات خلقتشان، و عده نفراتشان، و اعمالى كه انجام مى دهند، و دقائق حكمتى كه در همه اين امور نهفته است، مخصوص به خداى تعالى است، و احدى با خدا در آن شريك نيست، پس هيچ احدى نمى تواند عده آنان را اندك و يا زياد بشمارد، و يا در باره خصوصيات آنان با اينكه جاهل است طعنه اى بزند و اظهار نظرى كند.
(و ما هى الا ذكرى للبشر) - ضمير (هى ) به جمله (عليها تسعه عشر) بر مى گردد، و اگر آن را مونث آورد و نفرمود (هو) براى اين بود كه خبر مونث است. و معناى جمله : اين است كه بشر هيچ راهى به علم و آگهى از جنود پروردگار تو ندارد، و اگر ما خود خبر داديم كه خازنان دوزخ نوزده نفرند، براى اين بود كه مايه تذكر آنان شود، و از آن انذار گيرند.
بعضى گفته اند: ضمير (هى ) به كلمه (جنود) و بعضى ديگر گفته اند: به كلمه (سقر) و بعضى گفته اند: به سوره، و بعضى گفته اند: به (آتش دنيا)، بر مى گردد، كه وجه آخرى از همه بى پايه تر است. ناگفته نماند كه آيه مورد بحث دلالت دارد بر اينكه خطابهاى قرآنى متوجه به عموم بشر است.
بحث روايتى
(رواياتى درباره آنچه وليد بن مغيره درباره قرآن گفت، و نزول آيات گذشته درباره او)
در تفسير قمى در ذيل (فاذا نقر فى الناقور... وحيدا) آمده كه اين آيات در باره وليد بن مغيره پيرمردى مجرب از هوشمندان عرب نازل شد، وى يكى از كسانى است كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) استهزاء مى كرد.
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) در حجر اسماعيل مى نشست و قرآن مى خواند، روزى قريش كه دور وليد بن مغيره جمع شده بودند از او پرسيدند: اى ابو عبد الشمس اين چيست كه محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم) مى گويد؟ آيا شعراست يا كهانت ، و يا خطابه ؟ در پاسخ گفت بگذاريد نزديكش شوم و كلامش را بشنوم پس نزد آن جناب رفت و گفت : اى محمد از اشعارى كه سروده اى برايم بخوان، فرمود: آنچه مى خوانم شعر نيست، بلكه كلامى از خداى تعالى است، كه آن را براى ملائكه و انبيا و رسولان خود پسنديده است، وليد گفت : مقدارى از آن برايم تلاوت كن.
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) سوره (حم سجده ) را خواند، وقتى رسيد به آيه شريفه (فان اعرضوا فقل انذرتكم صاعقه مثل صاعقه عاد و ثمود) لرزه بر اندام وليد افتاد و موى بدنش راست شد، و بدون اينكه براى قريش خبر ببرد كه چه شد، مستقيما به خانه خود رفت. قريش نزد ابو جهل رفته گفتند: اى ابو حكم، ابو عبد الشمس از دين خود بيرون شد و به دين محمد گرويد مگر نمى بينى كه از آن زمان كه به نزد محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم) رفت ديگر نزد ما برنگشت. روزى صبح ابو جهل نزد وليد رفت و گفت : اى عمو تو ما را سرافكنده و رسوا كردى، و زبان شماتت دشمن را بر سرما دراز كردى، و به دين محمد گرويدى. وليد گفت : من به دين او نگرويده ام و ليكن از او كلامى شنيدم كه از سنگينى و دشوارى پوست بر بدن جمع مى شود، ابو جهل گفت : حال بگو ببينم آيا كلام او خطابه نبود؟ گفت : نه، براى اينكه خطابه كلامى متصل و پيوسته است، و كلام او بند بند است، آن هم بندبندى كه بندهايش شباهتى به هم ندارند. ابو جهل پرسيد: آيا شعر است ؟ گفت : نه، شعر هم نيست، براى اينكه تو خود آگاهى كه من همه اقسام اشعار عرب را شنيده ام، بسيطش و مديدش و رجزش را، و كلام محمد به هيچ وجه نمى تواند شعر باشد. ابو جهل پرسيد: پس چيست ؟ وليد گفت بايد به من مهلت بدهى درباره اش فكر كنم.
فرداى آن روز قريش به وليد گفتند: اى ابو عبد الشمس، نظرت در باره سؤال ما چه شد؟ گفت شما بگوييد كلام محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم) سحر است، براى اينكه دل انسان را مسخر مى كند، لذا خداى تعالى درباره وى فرمود: (ذرنى و من خلقت وحيدا).
و اگر او را وحيد خواند،براى آن بود كه او به قريش گفته بود پوشش خانه كعبه يك سال به عهده من به تنه ايى است، و يك سال به عهده همه شما، چون او مال بسيار و باغهاى زيادى داشت،و دوازده پسر در مكه داشت، و داراى ده برده بود، كه نزد هر يك از آنها هزار دينار مال التجاره بود، و (قنطار) آن روز هم همين هزار دينار بود. مى گويند: (قنطار) عبارت بود از پوست گاوى كه مملو از طلا باشد.
و در الدر المنثور است كه حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ) و بيهقى در كتاب (دلائل ) از طريق عكرمه از ابن عباس روايت كرده كه گفت : وليد بن مغيره نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) آمد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) از قرآن برايش خواند، به طورى كه گويا دلش نرم شد، جريان به اطلاع ابوجهل رسيد، نزد وى رفت و گفت عمو جان قوم تو مى خواهند برايت مالى جمع آورى نموده، در اختيارت قرار دهند، چون شنيده اند تو به دين او گرويده اى تا از اين راه مالى به دست آورى. وليد گفت : مگر قريش نمى داند كه من ثروتمندترين ايشانم ؟! ابو جهل گفت : اگر چنين است پس در باره محمد چيزى بگو تا قومت بفهمند كه تو منكر دين او هستى، و يا حداقل بى ميل به گرويدن به آنى، وليد پرسيد آخر چه بگويم ؟ به خدا سوگند احدى در ميان شما نيست كه از من به شعر و به رجز و قصيده آن، و حتى به اشعار جنيان داناتر باشد، به خدا سوگند كلام محمد هيچ شباهتى به هيچ يك از اين اقسام شعر ندارد، و به خدا سوگند براى كلام او كه كلام خدايش مى خواند، حلاوتى و بر آن طلاوتى (حسن و بهجتى ) مخصوص است، كلام او اعلايش مثمر و اسفلش مغدق است، كلامى است برتر از هر كلام، و هيچ كلامى برتر از او نمى شود، كلامى است كه مادون خود را خرد و بى مقدار مى كند.
ابو جهل گفت : قوم تو به اين سخنان راضى نمى شوند تا در باره او چيزى بگويى. وليد گفت : مرا واگذار تا فكرى كنم، بعد از آنكه همه فكرهايش را كرد گفت : كلام او چيزى به جز سحر نيست، سحرى كه آن را از ديگران گرفته است، اينجا بود كه آيه (ذرنى و من خلقت وحيدا) نازل شد.
و در مجمع البيان است كه عياشى به سند خود از زراره و حمران و محمد بن مسلم از امام صادق و امام باقر (عليه السلام) روايت كرده اند كه فرموده اند: وحيد به معناى ولد زنا است. و زراره گفته كه : شخصى به امام باقر (عليه السلام) عرضه داشت يكى از مردم بنى هشام (يعنى دودمان وليد بن مغيره ) در خطبه خود افتخار كرده كه من پسر وحيدم، فرمود: واى بر او اگر مى دانست وحيد چيست هرگز به فرزندى او افتخار نمى كرد. پرسيديم وحيد چيست ؟ فرمود كسى است كه مردم برايش پدرى نشناسند.
و در الدر المنثور است كه احمد، ابن منذر، ترمذى، ابن ابى الدنيا در كتاب (صفه النار)، ابن جرير، ابن ابى حاتم، ابن حبان، حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ) و بيهقى در كتاب (البعث )، از ابو سعيد خدرى روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) فرمود كلمه (صعود) به معناى كوهى است در آتش كه كفار هفتاد سال از آن بالا مى روند و پايين مى آيند و آن تا ابد چنين است.
و در تفسير قمى در ذيل آيه (ثم عبس ) فرمود: يعنى روى خود را ترش كرد، (و بسر) يعنى اخم كرد.