آيات 1 تا 9

بـسـم اللّه الرحـمـن الرحـيـم

سـبـح لله مـا فى السموات و ما فى الارض و هو العزيز الحـكـيم (1)

يا ايها الذين امنوا لم تقولون ما لا تفعلون (2)

كبر مقتا عند اللّه ان تقولوا ما لا تـفـعـلون (3)

ان اللّه يـحب الذين يقتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص (4)

و اذ قـال مـوسـى لقـومـه يـاقـوم لم تـوذونـنـى و قـد تـعـلمـون انـى رسـول اللّه اليـكـم فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم و اللّه لا يهدى القوم الفاسقين (5)

و اذ قال عيسى بن مريم يبنى اسرئيل انى رسول اللّه اليكم مصدقا لما بين يدى من التورئه و مبشرا برسول ياتى من بعدى اسمه احمد فلما جاءهم بالبينات قالوا هذا سحر مبين (6)

و من اظلم ممن افترى على اللّه الكذب و هو يدعى الى الاسلم و اللّه لا يهدى القوم الظالمين (7)

يـريـدون ليطفوا نور اللّه بافوههم و اللّه متم نوره و لو كره الكفرون (8)

هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون (9)

ترجمه آيات

بـه نـام خـداى رحـمـان رحـيـم، آنـچـه در آسمانها و آنچه در زمين است براى خدا تسبيح مى گويد و او خدايى عزيز و حكيم است (1).

هـان اى كـسـانـى كـه ايـمـان آورده ايـد چـرا چـيـزهـايـى كـه خـود عـمـل نـمـى كـنـيـد بـه مردخشم بزرگى نزد خدا منتظر شما است اگر بگوييد آنچه را كه عمل نمى كنيد (3).

مـحـقـقـا خـدا دوسـت مـى دارد كـسـانى را كه در راه او به صف كارزار مى ايستند تو گويى بنيانى ساخته شده از قلعند (4).

و چـون مـوسـى بـه قـوم خـود گـفـت : هـان اى قـوم چـرا مـرا آزار مـى دهيد بامى دانيد كه من فـرسـتـاده خـدا بـه سـوى شـمايم پس وقتى مردم از راه حق منحرف شدند خدا دلهايشان را مـنـحرف كرد (انحراف ظاهريشان را به انحراف باطنيشان سرايت داد) و خدا مردم فاسق را هدايت نمى كند (5).

و چـون عيسى بن مريم به بنى اسرائيل گفت : من فرستاده خدا به سوى شمايم در حالى كه كتاب آسمانى قبل از خود يعنى تورات را تصديق دارم و به آمدن رسولى بعد از خودم كـه نـامـش احمد است بشارت مى دهم ولى همين كه آيات روشن برايشان آورد گفتند سحرى است آشكار (6).

و چـه كـسى ستمكارتر است از كسى كه دروغ را بر خدا افتراء ببندد با اينكه به سوى اسلام دعوت مى شود و خدا مردم ستمكار را هدايت نمى كند (7).

مـى خـواهـنـد نور خدا را با دهانهايشان خاموش كنند و خدا تمام كننده نور خويش است هر چند كه كافران كراهت داشته باشند (8).

او كسى است كه رسول خدا را به هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر همه اديان غلبه دهد هر چند كه مشركين كراهت داشته باشند (9).

بيان آيات

اشاره به مطالب اين سوره مباركه

اين سوره، مؤمنين را ترغيب و تحريك مى كند بر اينكه در راه خدا جهاد نموده، با دشمنان دين او كارزار نمايند. و خبر مى دهد كه اين دين نورى است درخشان از جانب خداى سبحان كه كفار اهل كتاب مى خواهند آن را با دهان خود خاموش كنند، ولى خدا نور آن را تمام مى كند، هر چـنـد كـه كافران كراهت داشته باشند، و دين خود را بر تمامى اديان غلبه مى دهد هر چند كـه مـشـركين نخواهند. و اين پيغمبرى كه به وى ايمان آورده اند فرستاده اى است از طرف خـداى سـبـحـان، او را فرستاده تا هدايت باشد، و دين حق را به شما برساند، و اين همان اسـت كـه عـيـسـى بـن مـريـم (عـليـهـمـاالسـلم) بـنـى اسرائيل را به آمدنش بشارت داد.

پـس بـر مؤمنـيـن اسـت كـه كـمـر هـمـت بـر اطـاعـتـش بـبـنـدنـد، و آنـچـه امـر مـى كـنـد امـتـثـال كـنـنـد، و در راه خـدا جـهـاد نـمـوده، خدا را در دينش يارى كنند، تا خداى تعالى به سـعادت آخرتشان رسانيده، ياريشان كند، و در دنيا فتح و پيروزى نصيبشان كند، و بر دشمنانشان غالب و مسلط نمايد.

و نـيـز بـر مؤمنـيـن اسـت كـه هـرگـز آنـچـه را كـه خـود عـمل نمى كنند به ديگران نگويند، و در آنچه وعده مى دهند تخلف ننمايند، كه اين گونه اعمال ايشان را مستوجب خشمى از خدا نموده، رسول را آزار مى دهد. و خطر را هم دارد كه خدا دلهايشان را منحرف سازد، همان طور كه با قوم موسى (عليه السلام) چنين كرد، چون با ايـنـكـه مـى دانـستند آن جناب رسول خدا به سوى ايشان است، مع ذلك آزارش ‍ دادند. و خدا مردم ستمكار را هدايت نمى كند.

اين سوره به شهادت زمينه آياتش در مدينه نازل شده است.

سبح لله ما فى السموات و ما فى الارض و هو العزيز الحكيم

تـفسير اين آيه در سوره حشر گذشت. و اگر سوره مورد بحث را با تسبيح و تنزيه خدا از هـر نـقص آغاز كرده براى اين است كه در اين سوره سخن از بديها و توبيخ مؤمنين به مـيـان آمـده كـه چـرا چـيـزى را مـى گـويـنـد كـه خـود عـمـل نـمـى كـنـنـد، و آنـگـاه تهديدشان كرده به اينكه اگر به خود نيايند، دچار خشم خدا گشته، و خدا دلهاى تبهكاران را منحرف مى سازد.

مقصود از خطاب توبيخى : (چرا مى گوييد آنچه را كـه عمل نمى كنيد) با توجه به سياق و زمينه كلام

يا ايها الذين امنوا لم تقولون ما لا تفعلون

كلمه (لم ) مخفف كلمه (لما) است، و حرف (ما) در آن استفهامى است، و حرف (لام ) بـراى تـعـليل است. و گفتار آيه در زمينه توبيخ است، مى خواهد مؤمنين را به خاطر ايـنكه بدانچه مى گويند عمل نمى كنند توبيخ كند. و اينكه بعضى از مفسرين گفته اند (مراد از جمله (اى كسانى كه ايمان آورده ايد) منافقين هستند و آيه شريفه اين طائفه را سـرزنـش مى كند، نه مؤمنين را، زيرا مؤمنين از نظر قرآن محترمند) درست نيست، و نبايد بـه آن گوش فرا داد، براى اينكه قرآن پر است از آياتى كه مؤمنين را توبيخ و عتاب مـى كـنـد، مـخـصـوصـا آيـاتـى كـه دربـاره جـنـگـهـا و مـتـعـلقـات آن نـازل شـده، از قـبـيل آيات راجع به جنگ احد، احزاب، حنين، صلح حديبيه و جنگ تبوك، و مسأله انـفـاق در راه خـدا و امـثـال آن. و مؤمنـين صالح اگر صالح شدند و جلالت قدر يـافـتـنـد، بـه خاطر همين توبيخ ‌ها بوده كه خداى تعالى از آنان نمود، و به وسيله به تدريج تربيتشان كرد، و گرنه صلاح نفسانى و جلالت قدر را از پيش خود در نيافتند.

و مورد توبيخ در آيه مورد بحث هر چند بر حسب ظاهر لفظ آيه مطلق است، و در خصوص تـخـلف كـردار از گـفتار و خلف وعده، و نقض عهد است، و درست هم هست، چون وقتى ظاهر انسان موافق باطنش نشد، همه اين اعمال از او سر مى زند،

و ليـكـن سـيـاق و زمـيـنه آيات مورد بحث كه آيه (ان اللّه يحب الذين يقاتلون فى سبيله صـفـا) در آن قـرار گـرفـتـه، و آيـه (يـا ايـهـا الذيـن امـنـوا هـل ادلكـم على تجاره ) در آيات بعد از آن واقع شده، و همچنين آياتى نظير اينها كه در آن اسـت مـى فـهـمـانـد كـه گـويـا بـعـضـى از مـومـنـيـن قـبـل از جنگ وعده پايدارى داده بودند كه به هيچ وجه پشت به جنگ نكنند، و پا به فرار نـگذارند و يا از بيرون شدن براى جنگ تثاقل نورزند، و يا از انفاق در تهيه ابزار جنگ بـراى خـود و ديـگـران مـضـايـقـه نـنـمـايـنـد، ولى در مـوقـع عمل خلف وعده كرده اند.

كبر مقتا عند اللّه ان تقولوا ما لا تفعلون

كـلمـه (مـقـت ) بـه مـعـنـاى خـشـم شـديـد اسـت. آيـه مـى خـواهـد مـضـمـون آيـه قـبـلى را تعليل كند، و بفرمايد: خداى تعالى از همه اعمال انسان بيش از همه از اين عملش سخت به خـشـم مـى آيد كه چيزى را بگويد كه بدان عمل نمى كند، چون اين خود از نشانه هاى نفاق اسـت. البـتـه بـايـد تـوجـه داشـت ايـن كـه انـسـان چـيـزى را بـگـويـد كـه بـدان عـمـل نـمـى كـنـد، غير از آن است كه عمل نكند به آنچه كه گفته است، (گاهى مى شود كه انسان موفق نمى شود بدانچه قبلا گفته عمل كند، و يا رسما خلف وعده مى كند، و گاه مى شـود كـه از اول كـه وعـده مـى دهـد، بـناى عمل نكردن به آن را دارد، قسم دوم نفاق است نه اولى ) چـون قـسـم اول نـاشـى از ضـعـف اراده و سـسـتـى هـمـت اسـت كـه البته خود يكى از رذائل اخلاقى، و منافى با سعادت نفس انسانى است، چون خداى تعالى سعادت نفس بشر را بـر ايـن اسـاس تـاءمـيـن نـمـوده كـه بـه اخـتـيـار خـود اعـمـال خـير كند و حسناتى كسب نمايد، و كليد كسب اين حسنات داشتن عزم راسخ و همت بلند اسـت، و اگـر ديـديـم كـسـى وعـده مـى دهـد ولى در مـقـام عمل سست مى شود، و خلف وعده مى كند، مى فهميم كه مردى سست عنصر و ضعيف الاراده است، و از چنين انسانى اميد خير و سعادت نمى رود.

ان اللّه يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص

كلمه (صف ) - بنابه گفته راغب - به معناى اين است كه چند چيز، مثلا چند نفر انسان و يا درخت، در خطى مستقيم قرار بگيرند. اين كلمه در آيه شريفه و در همه جا مصدرى است كه معناى اسم فاعل را مى دهد، و به همين جهت است كه جمع بسته نمى شود. و اگر منصوب آمده براى اين است كه حال از ضمير فاعل در جمله (يقاتلون ) مى باشد. و معناى آيه اين است كه : خدا دوست مى دارد كسانى را كه در راه او قتال مى كنند، در حالى كه به صف ايستاده اند.

كلمه (بنيان ) به معناى بناء، و كلمه (مرصوص ) به معناى ساختمانى است كه با رصاص محكم كارى شده، به طورى كه در مقابل عوامل انهدام، مقاوم باشد.

ايـن آيـه شـريـفه جنبه تعليل را دارد - البته با دلالت التزامى - و توبيخ قبلى را تعليل مى كند. به اين بيان كه وقتى خداى تعالى از مقاتلان آن كسانى را دوست مى دارد كه چون كوه ايستادگى كنند، قهرا از مقاتلاتى كه وعده پايدارى مى دهند، ولى پايدارى نمى كنند و پا به فرار مى گذارند، خشمگين خواهد بود.

اشاره به نهى مسلمانان از ايذاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم

و اذ قـال مـوسـى لقـومـه يـا قـوم لم تـوذونـنـى و قـد تـعـلمـون انـى رسول اللّه اليكم...

ايـن آيـه شـريـفـه بـه طـور اشـاره مـى فـهـمـانـد كـه بـنـى اسـرائيـل بـا لجـاجـت خـود رسـول خـدا. حـضـرت موسى را آزار داده بودند، تا جايى خداى تعالى به كيفر اين رفتارشان دلهايشان را منحرف ساخت. و اين خود نهيى است براى مؤمنـيـن از ايـن كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) را اذيت كنند، و كارشان بدانجا انجامد كه كار قوم موسى بدانجا كشيد، و دلهايشان منحرف گشت، همچنان كه در آيه زير بـه طـور صـريـح روى سخن به امت اسلام نموده، مى فرمايد: (ان الذين يوذون اللّه و رسوله لعنهم اللّه فى الدنيا و الاخره و اعد لهم عذابا مهينا).

و آيـه مـورد بحث بدان جهت كه نهيى الزامى در آن هست، در معناى آيه (يا ايها الذين امنوا لا تكونوا كالذين اذوا موسى فبراه اللّه مما قالوا و كان عند اللّه وجيها يا ايها الذين امنوا اتقوا اللّه و قولوا قولا سديدا) مى باشد.

اين دو آيه از سوره احزاب كه در مقام تبرئه موسى (عليه السلام) است، دلالت دارد بر ايـنـكـه مـنـظـور از اذيـت آن جـنـاب بـه عـمـلى كـه خـدا او را از آن عـمـل تبرئه نموده، نافرمانى خود بنى اسرائيل نسبت به دستورات وى، و بيرون شدن از اطـاعـت آن جـنـاب نـبوده، چون اگر اين طور بود معنا نداشت خدا آن جناب را تبرئه كند، پس يقينا بنى اسرائيل به آن جناب نسبت ناروايى داده بودند،

كه مايه آبروريزى آن جناب مى شده، و او از اين تهمت آزرده شده، و خدا از آن تبرئه اش كـرده. آيـه بـعـد هم كه فرمود: (از خدا پروا كنيد، و سخن سنجيده بگوييد) مؤ يد اين معنا است.

بـاز مـؤ يـد ايـن احـتـمـال كـه بـنـى اسـرائيـل بـه مـوسى (عليه السلام) و امت اسلام به رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) تهمت زده بودند، و آيه مورد بحث به مسلمانان مـى فـرمايد مانند بنى اسرائيل نباشيد، اين است كه خداى تعالى در همان سوره به پاره اى از مـصـاديـق ايـذاى زبـانـى و عـملى اشاره نموده، مى فرمايد: (يا ايها الذين امنوا لا تـدخـلوا بـيوت النبى الا ان يوذن لكم الى طعام غير ناظرين انيه و لكن اذا دعيتم فادخلوا فـاذا طـعـمـتـم فانتشروا و لا مستانسين لحديث ان ذلكم كان يوذى النبى... و اذا سالتموهن مـتـاعـا فـاسـالوهـن مـن وراء حـجـاب... و مـا كـان لكـم ان تـوذوا رسول اللّه و لا ان تنكحوا ازواجه من بعده ابدا ان ذلكم كان عند اللّه عظيما.

پـس تا اينجا به دست آمد كه در جمله (و اذ قال موسى لقومه ) اشاره اى است به نهى مـسـلمـانـان از ايـذاى رسـول خـدا (صـلى الله عـليـه و آله وسـلم)، بـه زبـان و عـمـل، بـا عـلم بـه ايـنـكـه رسـول خـدا اسـت. هـمـچـنـان كـه ذيـل آيـه هـم كـه سـخن از انحراف قلوب دارد، نوعى تخويف وتهديد مسلمين است به ايذاى رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) فـسـقـى اسـت كـه چـه بسا به انحراف دلها بينجامد.

معــنـاى جـمـله (فـلمـا زاغـوا ازاغ الله قـلوبـهـم...) و بـيـان اينكه مقصود از ازاغه و اضلال خداوند چيست

(فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم و اللّه لا يهدى القوم الفاسقين ) - ماده (زيغ ) كه كـلمـه (زاغـوا) مـاضـى ثـلاثـى مـجـرد و كـلمـه (ازاغ ) مـاضـى بـاب افـعـال آن اسـت، بـه مـعـنـاى مـنحرف كردن از استقامت است كه لازمه اش انحراف از حق به سوى باطل است.

و (ازاغـه كـردن خداى تعالى ) به اين است كه رحمت خود را از صاحبان چنين دلى دريغ داشـتـه، هـدايـت خـود را از آنـان قـطـع كـنـد، چـون از تـعـليـل، مـعـنـا بـه خـوبـى اسـتـفـاده مـى شـود، بـراى ايـنـكـه ازاغـه خـدا را تعليل كرده به هدايت نكردن. البته بايد توجه داشت كه اين ازاغه ابتدايى نيست، بـلكـه بـر سـبـيـل مـجـازات اسـت، زيـغ خـود آنـان را تثبيت كردن است، چون فسق آنان سبب اين مجازات شده، هـمـچـنـان كـه گـمـراه كـردن خـدا هـم هـيـچ وقـت ابـتـدايـى نـيـسـت. و ايـنـكـه فـرمـوده : (يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا و ما يضل به الا الفاسقين ) به خوبى گوياى اين حـقـيـقـت كـه گـمـراه كـردن خـدا بـه وسـيله قرآن كريم از باب مجازات فاسقان به خاطر فسقشان است، و گرنه ساحت خداى عزوجل منزه از آن است كه ابتدائا و بدون جرم كسى را ازاغه و اضلال كند.

از ايـنـجـا فـسـاد اين گفتار روشن مى شود كه بعضى گفته اند: مراد از جمله (ازاغ اللّه قـلوبـهـم ) ازاغـه از ايـمـان نيست، براى اينكه اولا خداى تعالى كسى را از ايمان ازاغه نـمـى كـنـد. و ثـانيا اگر منظور از آن را ازاغه از ايمان بدانيم، كلام از فايده ساقط مى شود، چون اگر مسلمانى از ايمان ازاغه شد، ديگر مسلمان نيست، و معنا ندارد به يك كافر بگويند خدا او را به جرم اينكه كافر شده كافر مى كند.

وجـه فـسـادش اين است كه دليل اولش به طور مطلق صحيح نيست، و نمى توان گفت به طـور كـلى هـيـچ كفرى مستند به خدا نيست، آنچه بر خدا جائز نيست اين است كه بنده اى را ابـتـدائا و بـدون هـيچ جرمى از نعمت ايمان محروم كند، و يا از راه راست گمراه سازد، و اما بـه عـنـوان مـجـازات چـرا جـايـز نـبـاشـد؟ بـا ايـنـكـه بـرگـشـت مـعـنـاى چـنـيـن ازاغـه و اضلال، در حقيقت به اين است كه خدا رحمت خود را از چنين كسى دريغ ندارد، و هدايت خود را از او قطع كند، به خاطر اينكه بنده با فسق و اعراض از رحمت او خود را از لياقت رحمت و هـدايـت انـداخـتـه اسـت، و چـنـيـن مـجـازاتـى را نـه عـقـل مـنـع مـى كـنـد و نـه نقل.

و دليـل دومـش كـه گـفـت (كلام از فايده داشتن ساقط مى شود) به هيچ وجه درست نيست براى اينكه آنچه از زيغ منسوب به خود بنده است آن مقدارى است كه به خاطر فسقى كه دارد در دلش پيدا مى شود، و سبب حد معينى از كفر مى گردد، و آنچه كه به خدا نسبت داده مـى شـود تـثـبـيـت و پا بر جا كردن اين كفر در قلب بنده است پس زيغ بنده از ايمان به خـاطـر فـسـق و پـديـد آمـدن كـفـر در دلش ‍ مـطـلبـى اسـت و تـثـبـيـت كـفـر در دل او بر طريق مجازات مطلبى ديگر است.

دو بخـش دعـوت و رسـالت عـيـسـى (عليه السلام) تـصـديـق پيامبر پيش از خود، و بشارتبه آمدن پيامبر بعد از خود

و اذ قـال عـيـسـى بـن مـريـم يـا بـنـى اسـرائيـل انـى رسـول اللّه اليـكـم مـصـدقـا لمـا بـيـن يـدى مـن التـوريـه و مـبـشـرا برسول ياتى من بعدى اسمه احمد

در آغـاز كـلام گـفـتـيـم كـه ايـن آيـه و آيـه قـبلى اش و سه آيه بعدش در مقام اين است كه رسـالت و نـبوت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) را كه نزد مردم با ايمان مسلم است، براى سايرين مسجل سازد و بفهماند كه آن جناب را با هدايت و دين حق فرستاده تا بـر هـمـه اديـان غـلبـه اش دهـد، هـر چـنـد كـه كـافـران از اهـل كتاب را خوش نيايد، و نيز دينى كه او آورده نورى ساطع از طرف خداى تعالى است، و مـشـركين مى خواهند آن را با دهنهايشان خاموش كنند، در حالى كه خدا نور خود را تمام مى كند، هر چند كه مشركين را خوش ‍ نيايد.

پس بر مومنين است كه او را با اينكه مى دانند فرستاده خدا به سويشان است، آزار ندهند، بـلكـه يـارى اش كـنند، و در راه پروردگارشان و براى احياى دين او و نشر كلمه توحيد جهاد كنند.

از ايـنـجـا مـعـلوم مـى شـود كـه جـمـله (و اذ قـال عـيـسـى بـن مـريـم يـا بـنـى اسـرائيـل...) بـه مـنـزله مـقـدمـه و زمـيـنـه چـينى است براى مطلب بعدى كه مى فرمايد: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) فرستاده اى است مبشر كه عيسى (عليه السلام) بـه آمـدنـش بـشـارت داده، و او كـسـى كـه خـداى تـعـالى او را بـه هـدايـت و ديـن حـق گسيل داشته، و دين او نورى كه مردم با آن راه سعادت را مى يابند.

و ايـن مـطـلبـى كـه قرآن كريم از عيسى (عليه السلام) حكايت كرده، كه فرمود اى بنى اسـرائيـل مـن فـرسـتـاده خـدا بـه سـوى شـمـايـم، و تـورات را كـه قـبـل از مـن نازل شده تصديق دارم، و من اين بشارت را آورده ام، كه بعد از من رسولى مى آيـد بـه نـام احـمـد، خـلاصـه دعـوتـى اسـت كـه آن جـنـاب داشـتـه. نـخـست با جمله (انى رسـول اللّه اليكم ) اصل دعوت خود را اعلام داشته، اشاره مى كند به اينكه هيچ شانى و پستى و امتيازى به جز اين ندارد، كه حامل رسالتى از طرف خدا به سوى ايشان است، و آنـگاه متن رسالت خود را شرح مى دهد تا رسالت خود را ابلاغ كرده باشد، مى گويد: (مـصـدقـا لمـا بـيـن يـدى مـن التـوريـه و مـبـشـرا بـرسـول...)، هم نبوت و كتاب قبل از خودم را تصديق مى كنم و هم از نبوت بعد از خود خبر مى دهم.

پس اينكه گفت (مصدقا لما بين يدى من التوريه ) اين معنا را بيان مى كند كه دعوتش مـغـايـر بـا ديـن تـورات، و مـنـاقض با شريعت آن دين نيست، بلكه آن را تصديق دارد، و احـكامش را نسخ نمى كند، مگر اندكى را. و تازه نسخ، معنايش مناقضت نيست، بلكه معنايش اين است كه از سرآمد عمر منسوخ خبر مى دهد، و خلاصه مى گويد فلان حكمت ورات از همان روز اول نزول تورات عمرش تا امروز بود،

نـه ايـنـكـه بـگـويـد ايـن حـكـم هـمـيـشـگـى تـورات را مـن بـاطـل مـى كـنـم ، و بـه هـمـيـن جـهـت بـود كـه در گـفـتـار خـود (در سـوره آل عـمـران ) هـم فـرمـود: (مـصـدقـا لمـا بـيـن يـدى مـن التـوريـه و لاحل لكم بعض الذى حرم عليكم ) و به حكم آيه (قد جئتكم بالحكمه و لابين لكم بعض الذى تـخـتـلفـون فـيـه فـاتـقـوا اللّه و اطـيعون ) از ميان مسائلى كه مورد اختلاف بنى اسرائيل بود تنها پاره اى را بيان كرد.

(و مـبـشـرا بـرسـول يـاتـى مـن بعدى اسمه احمد) - اين قسمت از آيه به قسمت دوم از رسـالت آن جـنـاب اشـاره دارد، همچنان كه جمله (مصدقا لما بين يدى من التوريه ) به قسمت اول از رسالتش اشاره داشت .

توضيح ايـنـكـه مـفـهـوم بشارت دادن عيسى (عليه السلام) به آمدن پيامبر اسلام (صـلى الله عليه و آله و سلم) اين است كه دين اسـلام اكمل است

و ايـن را هـم مـى دانـيـم كـه بـشـارت عـبـارت اسـت از خـبـرى كـه شـنـونـده از شـنـيـدنـش خوشحال گردد، و معلوم است كه چنين خبرى چيزى جز از خيرى كه بشنونده برسد و عايد او شـود، نـمى تواند باشد، و خيرى كه از بعثت پيامبر و دعوت او انتظار مى رود اين است كـه بـا بعثتش با برحمت به روى انسان ها باز شود، و در نتيجه سعادت دنيا و عقبايشان بـه وسـيـله عـقـائد حقه، و يا اعمال صالح، و يا هر دو تاءمين گردد. و بشارت به آمدن پـيـامـبـرى بـعـد از پـيـامـبـرى ديـگر - با در نظر گرفتن اينكه پيغمبر سابق دعوتش پـذيـرفـتـه شـده ، و جـا افـتـاده، و با در نظر داشتن وحدت دعوت دينى در همه انبياء - وقـتـى تـصـور دارد و داراى خـاصيت بشارت است كه پيامبر دوم دعوتى پيشرفته تر، و ديـنـى كـامـل تر آورده باشد، دينى كه مشتمل بر عقائد حقه بيشتر، و شرايع عادلانه تر بـراى جـامـعـه، و نـسـبـت بـه سعادت بشر در دنيا و آخرت فراگيرتر باشد، و گرنه انسان ها از آمدن پيامبر دوم چيز زائدى عايدشان نمى شود، و از بشارت آمدنش خرسند نمى گردند.

بـا ايـن بـيـان روشـن گـرديـد كـه جـمـله (و مـبـشـرا بـرسـول يـاءتـى مـن بعدى ) هر چند از اين نكته خبرى نداده، اما معنايش مى فهماند كه آنچه پيامبر احمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم) مى آورد پيشرفته تر و كاملتر از دينى اسـت كـه تـورات مـتـضمن آن است، و آنچه عيسى (عليه السلام) بدان مبعوث شده در حقيقت واسطه اى است بين دو دعوت.

در نـتـيـجـه كـلام عـيـسـى بـن مـريـم را ايـن طـور بـايـد مـعـنـا كـرد: (انـى رسـول اللّه اليكم مصدقا...)، من فرستاده اى هستم از ناحيه خداى تعالى به سوى شما تـا شـمـا را بـه سـوى شـريـعـت تـورات و مـنـهـاج آن دعـوت كـنـم (و لاحل لكم بعض الذى حرم عليكم ):

و بـعـضـى از آنـچـه را كـه بـر شـمـا حـرام شـده بـرايـتـان حـلال كـنم، و همان شريعتى است كه خداى تعالى به دست من برايتان آورده، و به زودى آن را با بعثت پيامبرى به نام احمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم) كه بعد از من خواهد آمد تكميل مى كند.

از نـظـر اعـتـبار عقلى هم مطلب از اين قرار است، چون اگر در معارف الهى كه اسلام بدان دعـوت مـى ك نـد، دقـت كـنـيـم خـواهـيـم ديـد كـه از شـريـعـت هـاى آسـمـانـى ديـگـر كـه قبل از اسلام بوده دقيق تر و كاملتر است،توحيدى كه اسلام بدان مى خواند - و يكى از اصـول عـقائد اسلام است، و همه احكام اسلام بر آن اساس تشريع شده، و باز گشت همه مـعـارف حقيقى بدانست - توحيدى است بسيار دقيق كه ما در مباحث سابق اين كتاب پاره اى مطالب درباره آن گذرانديم.

و هـمـچـنـيـن شـرايع و قوانين عملى اسلام كه در دقت آن همين بس كه از كوچكترين حركات و سكنات فردى و اجتماعى انسان گرفته تا بزرگترين آن را در نظر گرفته، و همه را تعديل نموده، و از افراط و تفريط در يك يك آنها جلوگيرى نموده، و براى هر يك حدى مـعـيـن فـرمـوده، و در عين حال تمامى اعمال بشر را بر اساس سعادت پايه ريزى كرده و بر اساس توحيد تنظيم فرموده است.

آيـه شـريـفـه (الذيـن يـتـبـعـون الرسـول النـبـى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التـوريـه و الانـجـيـل يـامـرهـم بـالمـعـروف و يـنـهـيـهـم عـن المـنـكـر و يـحـل الطـيـبـات و يـحـرم عـليـهـم الخـبـائث و يـضـع عـن هـم اصـرهـم و الاغـلال التـى كـانـت عـليـهـم ) نيز به همين نكته اشاره نموده است و نظير اين آيه آيات ديگرى است كه در توصيف قرآن آمده.

و ايـن جـمـله، يـعـنـى (و مـبشرا برسول ياتى من بعدى ) هر چند تصريح به بشارت كرده، الا اينكه دلالت ندارد بر اينكه در كتاب عيسى (عليه السلام) وجود داشته، اما آيه سوره اعراف كه در چند سطر قبل نقل و ترجمه شد، از اين ابهام پرده برداشت، و فرمود (يـجـدونـه مكتوبا عندهم فى التوريه و الانجيل ). و همچنين آيه 39 سوره فتح كه در وصـف رسـول خـدا فـرمـوده (ذلك مـثـلهـم فـى التـوريـه و مـثـلهـم فـى الانجيل ) برمعنا دلالت دارد.

معروف بودن پيامبر(ص) به نام احمد

جمله (اسمه احمد) با كمك سياق دلالت دارد بر اينكه اين تعبير را عيسى (عليه السلام) از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) كـرده. و نـيـز دلالت دارد بـر ايـنـكـه اهـل تـورات و انـجـيـل آن جـنـاب را به اين نام و نيز به نام محمد مى شناختند، و اين دلالت روشن است، و خفائى در آن نيست.

حسان بن ثابت هم كه گفته است :

صلى الاله و من يحف بعرشه

و الطيبون على المبارك احمد

نيز مؤ يد اين معنا است.

و همچنين شعر ابو طالب كه مى گويد:

و قالوا لاحمد انت امرء

خلوف اللسان ضعيف السبب

الا ان احمد قد جاءهم

بحق و لم ياتهم بالكذب

دلالت دارد بر اين كه در آن روز آن جناب را به نام احمد مى شناختند.

و نيز در هنگامى كه مى خواست از دنيا برود، به برادرانش عباس، و حمزه، و فرزندانش جعفر، و على چنين وصيت كرد:

كونوا فدى لكم امى و ما ولدت

فى نصر احمد دون الناس اتراس

و نيز شعر ديگر ابوطالب كه در آن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) را به نام محمد نام برده :

الم تعلموا انا وجدنا محمد

نبيا كموسى خط فى اول الكتب

و از يك بيت شعر استفاده مى شود كه مردم مكّه نيز بشارت آمدن آن جناب را در كتب آسمانى كه در آن ايام نزد اهل كتاب بوده ديده اند.

و نـيـز مـؤ يـد ديـگـر گـفـتـار مـا ايـن اسـت كـه جـمـعـى از اهـل كتاب از يهود و نصارى و در بين آنان علمايى از ايشان مانند عبداللّه بن سلام و غير او بـه آن جـنـاب ايـمـان آوردنـد، چـون آيـات قـرآنـى را كـه مـتـعـرض بـشـارت بـه آمـدن رسول اسلام است شنيده بودند،

و شـنـيـده بـودنـد كـه قـرآن مـى گـويـد نـام ايـن پـيـامـبـر در تـورات و انـجـيـل آمـده، در نـتـيـجـه آن آيـات را قـبول نموده، در مقام تكذيبش برنيامدند، چون شكى بـرايـشـان بـاقـى نـمـانـد، بـه دليل اينكه سخنى كه حاكى از شك و ترديدشان باشد نگفته اند.

و امـا ايـنـكـه انجيل هاى امروز خالى از بشارت عيسى است، و اثرى از آنچه قرآن صريحا بـيـان داشـتـه در آنـهـا نـمـى بـيـنـيـم، هـيـچ ضـررى بـه حـال مـا نـدارد، بـراى ايـنـكه وضع قرآن - كه معجزه اى است باقى - روشن، و وضع انـجـيل ها هم روشن است، و ما درباره سند اين انجيل ها و اعتبارش در جلد سوم اين كتاب بحث كرديم.

(فـلمـا جـاءهـم بـالبـيـنـات قالوا هذا سحر مبين ) - ضمير در كلمه (جاء) به كلمه (احـمـد) بـرمـى گـردد. و ضـمـيـر (هـم ) بـه بـنـى اسرائيل، و يا به ايشان و غير ايشان برمى گردد. و مراد از كلمه (بينات ) بشارت و معجزه قرآن و ساير معجزات نبوت است.

و مـعناى جمله اين است كه : چون احمد كه كتب آسمانى بشارت آمدنش را داده بود مبعوث شد، و بـراى بـنـى اسرائيل و يا براى آنان و سايرين معجزاتى روشن آورد كه يكى از آ نها هـمـان بـشـارت عـيـسـى (عليه السلام) بـود، گفتند: اين سحرى است آشكار. البته جمله (قالوا هذا سحر مبين ) به صورت (هذا ساحر مبين ) نيز قرائت شده.

بـعـضـى از مـفـسـريـن گفته اند: ضمير در جاء به عيسى (عليه السلام) برمى گردد. و ليكن اين معنا با سياق آيه سازگار نيست.

و مـن اظـلم مـمن افترى على اللّه الكذب و هو يدعى الى الاسلام...

استفهام در اين آيه شريفه انكارى است، مى خواهد سخن كفار را كه مى گفتند (هذا سحر مبين ) رد كند، چون مـعناى آن اين بود كه محمد رسول نيست، و دينى كه به عنوان دين خدا تبليغ مى كند، دين خداى تعالى نيست.

و مراد از (سلم) آن دينى است كه رسول اسلام بشر را به سويش دعوت مى فرمود، چـون اسـاس اين دين تسليم شدن در برابر فرامينى است كه او مى خواهد و امر مى كند از قبيل عقايد و اعمال. و بدون ترديد مقتضاى ربوبيت و الوهيت خداى تعالى هم همين است كه بـنـدگـانـش در بـرابـر فـرامـيـنـش تسليم مطلق باشند، پس در نتيجه دينى كه اساسش تـسـليـم اسـت، بـدون شك دين حق است كه عقل بر هر انسانى تدين بدان را واجب مى داند، پس گفتن اينكه اين دين سحرى است آشكار، گفتارى است باطل، و افترائى است بر خدا.

و از هـمـيـنـجـا روشن مى شود كه جمله (و هو يدعى الى السلم) در حقيقت استدلالى است بـر بـطـلان سـخـن كـفـار، و ايـنـكـه سـخـن مـزبـور افـتـرائى اسـت بـر خـداى عزوجل.

وجه اينكه رد كننده دعوت به اسلام (ظالمترين) است

و افـتـراء هـم ظـلمـى است كه عقل در ظلم بودن آن هيچ ترديدى ندارد، و شرع هم از آن نهى كرده است، و معلوم است كه ظلم در مورد اشخاصى كه به ايشان ظلم مى شود از نظر اهميت مـخـتـلف مـى شـود، يك ظلم را اگر نسبت به يك فرد معمولى تصور كنيم، زشتى اش به مـقـدار آن نـيست كه همان ظلم درباره خداى تعالى واقع شده باشد، بنابر اين ظالم تر از كسى كه بر خدا افتراء ببندد وجود ندارد.

و مـعـناى آيه اين است كه : هيچ شخصى ظالم تر از آن كس كه بر خدا دروغ مى بندد آنگاه كه دعوت مى شود به اينكه دين اسلام را بپذيرد و در پاسخ دين اسلام را از خدا نفى مى كـند، نيست، با اينكه دين اسلام جز اين كه بندگان تسليم خدا شوند چيزى نمى گويد، و حـتى چنين دينى بدون شك دين خدا است، و خداستمكاران را و هيچ ستمكار ديگرى را هدايت نمى كند.

يريدون ليطفوا نور اللّه بافواههم...

كـلمـه (اطـفـاء) كـه مصدر فعل (يطفوا) است، به معناى خاموش كردن نور، و از بين بـردن تابش آن است. و خاموش كردن نور با دهان به اين است كه آن را با فوت خاموش كنند.

ايـن آيـه در سـوره تـوبـه نـيـز آمده، در آنجا مى فرمايد: (يريدون ان يطفوا نور اللّه بـافـواهـهـم ). راغـب درباره فرقى كه آيه مورد بحث با آيه سوره توبه دارد گفته : مـعـنـاى آيه (يريدون ان يطفوا) است كه قصد خاموش كردن نور خدا را دارند، و در آيه (ليـطفوا) اين است كه قصد دارند كارى بكنند كه به وسيله آن كار نور خدا را خاموش كنند. و حاصل گفتارش اين است كه : متعلق اراده در جمله (يريدون ان يطفوا نور اللّه ) خود اطفاء است ، و در آيه (يريدون ليطفوا نور اللّه ) متعلق اراده سببى است كه نتيجه اش خـامـوشى نور خداست، و آن عبارت است از پف كردن و خاموشى كه غرض و غايت است، نه متعلق اراده.

ايـن آيه و آيه بعدى اش به منزله شارحى است كه معناى آيه قبلى را كه ظلم كفار و نسبت سـحـر دادن بـه دعـوت اسـلامـى را حـكـايـت مـى كـرد شـرح مـى دهـنـد، و حاصل اين دو آيه است كه : كفار با اين سخنان خود كه باد دهان ايشان است،

مـى خـواهـنـد نـور خـدا را خـامـوش كـنند، و ليكن خدا ايشان را به مقصدشان هدايت نمى كند، بلكه نور خود را تمام و دين خود را بر همه اديان غلبه مى دهد.

پـس مـعـنـاى ايـنـكـه فـرمـود: (يريدون ليطفوا نور اللّه بافواههم ) اين است كه كفار پـنـداشـتـه انـد نـور خدا مانند نور شمع است كه با يك پف خاموش گردد، و همين كه آن را سحر بخوانند نورش خاموش گشته، رابطه اش با خدا قطع مى شود.

ولى در پـنـدار خـود خـطـا كـردنـد، چون دين، نور خدا است كه به هيچ وجه خاموشى نمى پـذيـرد، نـه تـنـهـا خـاموش نمى شود كه خدا تماميت آن را اراده كرده، هر چند كه كافران كراهت داشته باشند.

معناى اظهار دين حق بر همه اديان

هـو الذى ارسـل رسـوله بـالهـدى و ديـن الحـق ليـظـهـره عـلى الديـن كـله و لو كـره المشركون

اضافه كلمه (دين ) به كلمه (حق ) به طورى كه گفته اند اضافه اى است بيانى، ولى ظاهرا اين اضافه در اصل اضافه لاميه بوده، و عنايت لطيفى در آن به كار رفته، و آن اين است كه هر يك از حق و باطل براى خود دينى دارند كه مطابق اقتضاى خاص آنها است، و خداى تعالى از بين آن دو، دين حق را پسنديده، براى اينكه خودش حق است و بدين جهت رسول خود را به ابلاغ دين حق گسيل داشته.

كـلمـه (اظـهـار) وقـتـى در مـورد چـيـزى عـليـه چـيـز ديـگـر اسـتـعـمال مى شود، معناى غلبه را مى دهد، وقتى مى گوييم دين اسلام را بر ساير اديان اظـهـار داد، معنايش اين است كه آن را بر ساير اديان غلبه داد. و منظور از همه اديان، همه روش هـاى غـيـر خـدايـى اسـت كـه در بـيـن بـشـر سـلوك مـى شـود. و ايـن آيـه در مـقـام تعليل جمله (و اللّه متم نوره ) در آيه قبلى است، و معنايش اين است كه : خدا نور خود را تـمـام مـى كـنـد، بـراى ايـنـكـه خـدا آن كـسـى اسـت كـه رسـول خـود را بـا نـورش گـسيل داشت، نورى كه همان هدايت و دين حق است، تا آن را بر همه اديان غلبه دهد، هر چند كه مشركين بت پرست نخواهند.

از ايـن دو آيـه اسـتفاده مى شود كه دين حق نور خدا در زمين است، همچنان كه اين معنا از جمله (مـثـل نـوره كـمـشـكـوه فيها مصباح...) نيز استفاده مى شود، كه تفسيرش در سوره نور گذشت.

بحث روايتى

رواياتى درباره نام هاى پيامبر اكرم (ص)، بشارت عيسى

در تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل آيه (ان اللّه يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مـرصـوص ) گـفـتـه اسـت : چـنـان صـف مـى بـنـدنـد كـه گويى بنيانى استوار و انهدام ناپذيرند.

و در مجمع البيان در ذيل آيه (و اذ قال موسى لقومه يا قوم لم توذوننى و قد تعلمون انـى رسول اللّه اليكم ) گفته : در قصه قارون روايت شده كه توطئه اى عليه موسى (عليه السلام) چيد، و آن اين بود كه زنى را وادار كرد كه بگويد موسى با من زنا كرده. و نـيـز جـمـعـى را وادار كـرد كـه بـگـويـنـد مـوسـى بـرادرش هـارون را بـه قتل رسانده.

و در تـفـسير قمى در ذيل جمله (و مبشرا برسول ياتى من بعدى اسمه احمد...)، آمده كه امـام (عليه السلام) فـرمـوده : بـعـضـى از يـهـوديـان - خـدا لعـنـتـشـان كـنـد - از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم) پرسيدند: چرا به نام احمد و محمد و بشير و نـذيـر ناميده شدى. فرمود: اما محمد ناميده شدم، بدين جهت كه من در زمين محمود (و از نظر دوست و دشمن ستوده ام ). و اما احمد ناميده شدم بدين جهت كه من در آسمان احمد (و ستوده تر از سـتودگيم در زمينم ). و اما بشير خوانده شدم به خاطر اين كه هر كس مرا اطاعت كند به بـهـشـت بـشـارت دارد. و نـذير خوانده شدم چون خدا هر كسى را كه نافرمانيم كند از آتش انذار كرده.

و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از عرباض بن ساريه روايت كرده كه درباره همان آيـه گفته است : من از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) شنيدم كه فرمود: من در ام الكـتـاب، عـبـداللّه و خـاتـم النـبـيـيـن بـودم در حـالى كـه آدم در بـيـن آب و گـل خـود بـود، و بـه زودى تـاءويـل اين سخن را مى گويم : من دعاى ابراهيم، و بشارت عـيـسـى و رويـاى مـادرم هستم. ابراهيم دعا كرد كه نبوت را در ذريه اش قرار دهد، و عيسى بـه آمـدنـم بـشـارت داد، و مادرم در خواب ديد كه نورى از او خارج شد، كه با آن كاخهاى شام را برايش روشن كرد.

و در عيون الاخبار به سند خود از صفوان بن يحيى صاحب السابرى روايت كرده كه گفت : ابـو قـره دوست جاثليق از من درخواست كرد وسيله ديدارش با امام رضا (عليه السلام) را فراهم سازم.

از آن جـنـاب اجـازه خـواسـتـم فـرمـود: بـگـو در آيـد. همين كه بر آن جناب وارد شد، فرش مـنـزل آن جـنـاب را بـوسـيـد، و گـفـت : در ديـن مـا ايـن عمل در برابر اشراف و بزرگان اهل زمانمان واجب است.

آنـگـاه عرضه داشت : خدا اصلاحت كند، چه مى فرمايى درباره فرقه اى كه ادعايى كرده انـد، و فـرق هـاى ديـگر كه همه عادلند به نفع ايشان شهادت دادند. فرمود: چنين ادعايى پذيرفته است. آنگاه گفت : چه مى گويى درباره فرقه اى ديگر كه ادعايى مى كند، و فرقه هاى ديگر به نفع ايشان شهادت نمى دهند؟ فرمود دعويشان پذيرفته نيست.

آنگاه گفت : ما مسيحيان ادعاء داريم كه عيسى روح اللّه و كلمه او است، مسلمانان هم دعوى ما را پـذيـرفـتـنـد، و بـر صدق دعوى ما شهادت دادند. از سوى ديگر مسلمانان ادعاء كردند: مـحـمـد پـيـغـمـبـر اسـت، و مـا پـيـرو آنـان نـشـديـم، بـنـابـر ايـن كـيـش مـسـيـحـيت را هر دو قبول داريم، و اسلام را يكى از ما، و آن دينى كه مورد اتفاق هر دو است بهتر است.

امام ابوالحسن رضا (عليه السلام) پرسيد: نام تو چيست ؟ عرضه داشت : يوحنا. فرمود: اى يـوحنا ما مسلمانان كه عيسى را روح اللّه و كلمه خدا مى دانيم هر عيسى نامى را، به اين سـمـت نـمـى شـنـاسـيـم. آن عـيـسـايـى را بـه ايـن عـنـوان قـبـول داريم كه به نبوت محمد ايمان داشته، و به آمدنش بشارت داده، و درباره شخص خـودش هـم اعـتـراف كـرده، كـه بـنـده خـدا و مـربـوب او اسـت. حـال اگـر عـيـسـايى كه به نظر تو روح اللّه، و كلمه او است، آن عيسايى نيست كه به مـحـمد ايمان داشته، و به آمدنش بشارت داده، و درباره خودش اعتراف كرده به اينكه خدا يكى است، و او بنده خداست، ما از چنين عيسايى بيزاريم و ديگر هر دو طائفه بر سر يك كيش اتفاق نداريم. يوحنا برخاست و به صفوان بن يحيى گفت : بلند شو كه اين مجلس به درد ما نمى خورد.

مؤلف: گـويـا مـنـظـورش از ايـنكه گفت (برخيز اين مجلس به درد ما نمى خورد) اين بـوده كـه آن فـايـده اى كـه انـتـظـار داشـتـم نـداشت، براى حجتى كه وى براى امام آورد كارگر نيفتاد.

فاصله بين عيسى و پيامبر اسلام (ص)

و در كمال الدين به سند خود از يعقوب بن شعيب از امام صادق (عليه السلام) روايت آورده كـه فـرمـود: بـيـن عـيـسـى و مـحـمـد (صـلى اللّه عـليـهـمـا) پـانـصـد سال فاصله بود كه در مدت دويست و پنجاه سال آن نه پيامبرى بود، و نه عالمى معروف و ظاهر. عرضه داشتم : پس ‍ مردم در اين مدت چه وضعى داشتند؟

فرمود به دين عيسى تمسك داشتند، پرسيدم : آيا اين مردم درت مسكشان مؤمن به شمار مى رفتند؟ فرمود: بله مؤمن بودند. آنگاه فرمود: هيچ گروهى از آنان بدون عالم نبودند.

مؤلف: منظور آن جناب از عالم امامى است كه حجت است، و در اين ميان رواياتى در تفسير آيـه (يـريـدون ليـطـفـوا نـور اللّه بـافـواهـهـم ) و آيـه (هـو الذيـن ارسـل رسـوله بـالهـدى و ديـن الحق ) وارد شده كه منظور از نور و هدى و دين حق، ولايت امـيـرالمؤمنـين است، كه البته اين قسم تفسير يا از باب ذكر مصداق است، و يا از باب ذكـر باطن قرآن است، نه تفسير اصطلاحى . و اما اينكه در اين حديث فاصله بين عيسى و مـحـمـد (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) را پـانـصـد سـال دانـسـتـه، مـطلبى است كه با تاريخ مشهور مخالفت دارد، ولى محققين گفته اند كه تـاريـخ مـيـلادى تاريخ معتبرى نيست، و در آن اختلالى هست كه ما در جلد سوم اين كتاب در اين خصوص بحث كرديم.


این وب سای بخشی از پورتال اینترنتی انهار میباشد. جهت استفاده از سایر امکانات این پورتال میتوانید از لینک های زیر استفاده نمائید:
انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس