آيات 1 تا 10
بـسـم اللّه الرحـمـن الرحـيـم
سـبـح للّه مـا فـى السموت و ما فى الارض و هو العزيز الحـكـيـم (1)
هـو الذى اخـرج الذّيـن كـفـروا مـن اهـل الكـتـاب مـن ديـارهـم لاوّل الحشر ما ظننتم ان يخرجوا و ظنّوا انّهم مانعتهم حصونهم من اللّه فاتيهم اللّه من حيث لم يحتسبوا و قذف فى قلوبهم الرّعب يخربون بيوتهم بايديهم و ايدى المؤمنين فاعتبروا يـا اولى الابـصـار (2)
و لو لا ان كـتـب اللّه عـليهم الجلاء لعذّبهم فى الدّنيا و لهم فى الاخـرة عـذاب النّار (3)
ذلك بانّهم شاقّوا اللّه و رسوله و من يشاقّ اللّه فان اللّه شديد العـقـاب (4)
مـا قـطـعـتـم مـن ليـنـة او تـركتموها قائمة على اصولها فباذن اللّه و ليخزى الفـاسـقـيـن (5)
و مـا افـاء اللّه عـلى رسـوله مـنـهـم فـمـا اوجـفـتـم عـليـه مـن خـيـل و لا ركـاب و لكـن اللّه يـسـلّط رسـله عـلى مـن يـشـاء و اللّه عـلى كـل شـى ء قـديـر (6)
مـا افـاء اللّه عـلى رسـوله مـن اهـل القـرى فـللّه و للرّسـول و لذى القـربـى و اليـتـامـى و المـسـاكـيـن و ابـن السـّبـيـل كـيـلا يـكـون دولة بـيـن الاغـنـيـاء مـنـكـم و مـا اتـئكـم الرّسول فخذوه و ما نهئكم عنه فانتهوا و اتّقوا اللّه انّ اللّه شديد العقاب (7)
للفقراء المـهـاجـريـن الذّين اخرجوا من ديارهم و اموالهم يبتغون فضلا من اللّه و رضونا و ينصرون اللّه و رسـوله اولئك هـم الصّادقون (8)
و الّذين تبوّؤ ا الدّار و الايمان من قبلهم يحبّون من هـاجـر اليـهـم و لا يـجـدون فى صدورهم حاجة ممّا اوتوا و يؤ ثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة و من يوق شحّ نفسه فاولئك هم المفلحون (9)
و الّذين جاؤا من بعدهم يقولون ربـّنـا اغـفـرلنـا و لاخـوانـنـا الّذيـن سـبـقـونـا بـالايـمـان و لا تجعل فى قلوبنا غلا للّذين امنوا ربّنا انّك رؤوف رحيم (10)
|
ترجمه آيات
بـه نـام خـداى رحـمان و رحيم، آنچه در آسمانها است و آنچه در زمين است براى خدا تسبيح مى گويد و او عزيز و حكيم است (1).
او كـسـى اسـت كـه بـراى اوليـن بـار كـافـرانـى از اهـل كـتـاب را از ديـارشـان بـيـرون كـرد بـا ايـن كـه شـمـا احتمالش را هم نمى داديد و مى پـنـداشـتـيد دژهاى محكمى كه دارند جلوگير هر دشمن و مانع آن مى شود كه خدا به ايشان دسـت يـابـد ولى عـذاب خـداى تـعالى از راهى كه به فكرشان نمى رسيد به سراغشان رفـت و خـدا رعـب و وحـشت بر دلهايشان بيفكند چنانكه خانه هاى خود را به دست خود و به دست مؤمنين خراب كردند، پس اى صاحبان بصيرت عبرت بگيريد (2).
و اگـر نـه ايـن بـود كـه خـدا جـلاى وطـن را بـراى آنـان مـقـدر كـرده بـود هر آينه در دنيا عذابشان مى كرد و به هر حال در آخرت عذاب آتش دارند (3).
ايـن بدان جهت است كه ايشان با خدا و رسولش دشمنى كردند و هر كس با خدا دشمنى كند (همين سرنوشت را دارد) چون خدا شديدالعقاب است (4).
شـمـا مـسلمانان هيچ نخلى را قطع نمى كنيد و هيچ يك را سر پا نمى گذاريد مگر به اذن خدا و همه اينها براى اين است كه خدا فاسقان را خوار كند (5).
خـدا هـر غـنـيـمـتـى از آنـان بـه رسـول خـود رسـانـيـد بـدون جـنـگ شـمـا رسـانيد شما بر امـوال آنـان هـيـچ اسـب و شـترى نتاختيد ليكن اين خدا است كه رسولان خود را بر هركس كه خواهد مسلط مى كند كه او بر هر چيزى قادر است (6).
آنچه خدا از اموال اهـل قـرى بـه رسـول خـود بـرگـردانـيـد از آن خـدا و رسـول او و از آن خـويـشـان رسـول و فـقـيـران و مـسـكـيـنـان و درمـانـدگـان در راه است تا امـوال بـيـن تـوانـگـران دسـت بـه دسـت نـچـرخـد. و هـر دسـتـورى كـه رسـول بـه شـما داد بگيريد و از هر گناهى نهيتان كرد آن را ترك كنيد و از خدا بترسيد كه خدا عقابى سخت دارد (7).
از غـنـائم سـهـمـى بـراى فـقـراى مـهـاجـريـن اسـت، آنـان كـه بـه دسـت دشـمـن از امـوال و خـانـه هـاى خـود بـيـرون شـدنـد، و بـه امـيـد رسـيـدن بـه فضل و رضوان خدا ترك وطن كردند و همواره خدا و رسولش را يارى مى دهند اينان همان صادقانند (8).
و نـيـز سهمى از آن غنائم از آن كسانى از اهل مدينه است كه در مدينه و در قلعه ايمان جاى دارنـد و قـبـل از مـهـاجرين ايمان آورده بودند و هر مومنى را كه از ديار شرك به سويشان هـجـرت مـى كـنـد دوسـت مـى دارنـد و وقـتـى اسـلام بـه آنـان چـيـزى مـى دهـد در دل خـود نـيـازى به آنچه به مهاجران داده شده احساس نمى كنند و مهاجرين را بر خود مقدم مـى دارنـد هـر چـنـد كـه خـود نـيـز مـحـتـاج بـاشـنـد. و كـسـانـى كـه بخل درونى خود را به توفيق خداى تعالى جلو مى گيرند رستگارند (9).
و سهمى از آن كسانى است كه بعدها به اسلام در مى آيند مى گويند: پروردگارا ما را و بـرادران ايمانيمان را كه در ايمان از ما سبقت گرفتند بيامرز و كينه كسانى را كه ايمان آوردند در دلهاى ما ميفكن كه تو رووف و رحيمى (10).
بيان آيات
اين سوره به داستان يهوديان بنى النضير اشاره دارد كه بخاطر نقض پيمانى كه بام سـلمين بسته بودند محكوم به جلاى وطن شدند. و نيز به اين قسمت از داستان اشاره دا رد كـه سبب نقض عهدشان اين بود كه منافقان به ايشان وعده دادند كه اگر نقض عهد كنيد ما شـمـا را يـارى مـى كنيم، ولى همين كه ايشان نقض عهد كردند، منافقين به وعدهاى كه داده بودند وفا ننمودند. و در ضمن اين اشارات مطالبى ديگر نيز در اين سو ره آمده، و از آن جمله مسأله حكم غنيمت بنى النضير است.
و از آيـات برجسته اين سوره هفت آيه آخر آن است كه خداى سبحان در آنها بندگان خود را دسـتـور مـى دهـد بـه اين كه از طريق مراقبت نفس و محاسبه آن آماده ديدارش شوند، و عظمت كـلام و جـلالت قـدر خـود را در قـالب بـيـان عـظـمت ذات مقدسش، و اسماى حسنى و صفات عـليـايـش، بـيـان مـى فـرمـايـد. و ايـن سـوره بـه شـهـادت سـيـاقـش در مـديـنـه نازل شده.
سبح لله ما فى السموات و ما فى الارض و هو العزيز الحكيم
|
اين آيه آغاز سوره مى باشد و سوره با مضمونى افتتاح شده كه با همان مضمون ختم مى شـود، چـون در آخـر سـوره باز سخن از تسبيح تمامى موجودات آسمانها و زمين رفته، مى گويد: (يسبح له ما فى السموات و الارض و هو العزيز الحكيم ).
و اگـر سـوره را بـا مسأله تـسـبـيـح افـتـتـاح نـمـود، بـه خـاطـر مـطالبى است كه در خـلال سـوره آمـده، و آن - هـمـان طـور كـه گـفـتـيـم - خـيانت يهود و نقض عهدش، و وعده فريبكارانه منافقين به يهوديان است، خواسته بفهماند اين گونه مكرها بر دامن كبريايى خدا گردى نمى نشاند. و اگر آيه را بـا جـمـله (عزيز) و (حكيم ) ختم كرد، براى اين است كه باز در اين سوره سرانجام كار يهود و منافقين را تشبيه كرده به اقوامى كه در قرنهاى نزديك به عصر يهوديان و مـنـافقين و بال فريبكاريهاى خود را چشيدند، و اين خود شاهد عزت و اقتدار خداست. و نيز اگـر دچـار عـذاب شـدنـد، بدين جهت بوده كه عذابشان بر طبق حكمت و مصلحت بوده، و اين خود شاهد حكمت خدا است.
بيان آيات مربوط به اخراج بنى النضير از سرزمینشان
هـو الذى اخـرج الذيـن كـفـروا مـن اهـل الكـتـاب مـن ديـارهـم لاوّل الحشر
|
اين آيه تسبيح موجودات و عزت و حكمت خداى را كه در آيه قبلى آمده بود تأييد مى كند، و مراد از جمله (آنان كه از اهل كتاب كافر شدند و خدا بيرونشان كرد) قبيله بنى النضير اسـت كـه يـكـى از قـبـائل يـهـود بـودنـد، و در بـيـرون شـهـرمـديـنـه مـنـزل داشتند، و بين آنان و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) عهدى بر قرار شده بود كه همواره با هم به مسالمت زندگى كنند، دشمنان هر يك دشمنان ديگرى و دوستان هر يـك دوسـتـان ديـگـرى بـاشـد. ولى بـنـى النـضـيـر ايـن پـيـمـان را شـكـسـتـنـد، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) دستور داد تا جلاى وطن كنند كه - ان شاء اللّه - شرح داست انشان در بحث روايتى آينده مى آيد.
كلمه (حشر) به معناى بيرون كردن است اما نه بيرون كردن يك نفر، بلكه يك جمعيت، و نه به اختيار، بلكه به اجبار. و اضافه (اول الحشر) اضافه صفت به موصوف، و بـه مـعـنـاى حـشـر اولى است. و لام در (لاول ) به معناى (فى - در) است، نظير لامـى كـه بـر سـر كلمه (دلوك ) در جمله (اقم الصلوة لدلوك الشمس ) آمده، يعنى نماز بخوان در هنگام دلوك شمس.
و معناى آيه اين است كه : خداى تعالى همان كسى است كه يهوديان بنى النضير را براى اوليـن بـار از جـزيـره العـرب از خـانـه و زندگيشان بيرون كرد. آنگاه به اهميت جريان اشـاره نـمـوده، مـى فـرمـايـد: (مـا ظـنـنـتـم ان يـخـرجـوا) يـعـنـى : هـيـچ احـتـمـال نـمـى داديـد كه دست از وطن خود كشيده بيرون روند، چون شما از اين قبيله قوت و شـدت و نـيـرومـندى سابقه داشتيد. (و ظنوا انهم مانعتهم حصونهم من اللّه ) خود آنها هم هـرگـز چـنـيـن احـتـمـالى نمى دادند، آنها پيش خود فكر مى كردند قلعه هاى محكمشان نمى گـذارد خـدا آسـيبشان برساند، و مادام در آن قلعه ها متحصن هستند، مسلمانان بر آنان غلبه نمى يابند.
بفرمايد (مانعتهم حصونهم من المسلمين ) فرمود (من اللّه ) و اين بدان جهت است كه در آيـه قـبـلى اخـراج آنـان را بـه خـدا نـسـبـت داده بـود. و هـمـچـنـيـن در ذيـل آيـه، القـاى رعـب در دلهـاى آنـان را به خدا نسبت داد. از لحن اين آيه استفاده مى شود بنى النضير چندين قلعه داشتند، نه يكى، چون فرموده (حصونهم ).
آنگاه به فساد پندار آنان، و خبط و اشتباهشان پرداخته، مى فرمايد: (فاتيهم اللّه من حـيـث لم يـحـتـسـبـوا) خـداى تـعـالى از جـايـى و از درى بـه سـراغـشـان آمـد كـه هـيـچ خـيـال نـمى كردند. و منظور از (آمدن خدا) نفوذ اراده او در ميان آنان است، اما نه از راهى كه آنان گمان مى كردند - كه همان دژها و درها است - بلكه از طريق باطنشان كه همان راههاى قلبيشان است، لذا مى فرمايد: (و قذف فى قلوبهم الرعب ). و كلمه (رعب ) به معناى خوفى است كه دل را پر كند، (يخربون بيوتهم بايديهم ).
معناى اينكه فرمود: (يخربون بيوتهم بايديهم و ايدى المؤمنين)
خـانـه هـايشان را به دست خود ويران مى كردند كه به دست مسلمانان نيفتد. و اين از قوت سيطره اى بود كه خداى تعالى بر آنان داشت، براى اين كه خانمانشان را به دست خود آنـان و به دست مؤمنان ويران كرد. و اين كه فرمود: و به دست مؤمنان بدين جهت است خدا بـه مـومـنـان دسـتور داده، و آنان را به امتثال دستور و به كرسى نشاندن اراده اش موفق فـرمـوده بـود. (فـاعتبروا) پس پند بگيريد اى صاحبان بصيرت، چون مى بينيد كه خـداى تـعـالى يـهـوديـان را بـه خـاطـر دشـمـنـيـشـان بـا خـدا و رسول چگونه در بدر كرد.
بعضى از مفسرين گفته اند: خود يهوديان خانه هايشان را خراب كردند، تا بهتر بتوانند فرار كنند، و مؤمنين خانه هاى ايشان را خراب كردند تا به آنان برسند.
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـنـظـور از تـخـريـب خـانـه هـا اخـتلال نظام زندگى است. يهوديان به خاطر نقض عهد، خانه هاى خود را خراب كردند. و مـنـظـور از خـراب كـردن آن بـه دسـت مؤمنـيـن، اين است كه مؤمنين مأمور شدند با ايشان قتال كنند.
ولى هـيـچ يـك از ايـن دو قـول بـه نـظـر درسـت نـمـى رسـد، زيـرا ظاهر جمله (يخربون بـيـوتهم...) اين است كه بيان باشد براى جمله (فاتيهم اللّه من حيث لم يحتسبوا) و مـعـلوم مـى شود كه تخريب بيوت اثر نقض عهد است، و بعد از آن واقع شده است، و وجه اول مـى خـواسـت بگويد: تخريب خانه ها به نقشه خود يهود بود، نه نقشه الهى. و وجه دوم مى خواست بگويد: تخريب خانه ها عين نقض عهد است، نه اين كه به راستى خانه ها را خراب كرده باشند.
و لو لا ان كتب اللّه عليهم الجلاء لعذبهم فى الدنيا و لهم فى الاخره عذاب النار
|
گـفـتـيـم جـلاء بـه مـعناى ترك وطن است. و (نوشتن جلاء عليه يهود) به معناى راندن قـضـاء آن اسـت، و مـراد از عـذاب دنـيـوى آنـان، عذاب انقراض و يا كشته شدن و يا اسير گشتن است.
و معناى آيه است كه : اگر خداى تعالى اين سرنوشت را براى آنان ننوشته بود كه جان خـود را بـرداشـتـه و جـلاى وطـن كـنـنـد، در دنـيـا بـه عـذاب انـقـراض يـا قـتـل يا اسيرى گرفتارشان مى كرد، همانطور كه با بنى قريظه چنين كرد، ولى در هر حال در آخرت به عذاب آتش معذبشان مى سازد.
ذلك بانهم شاقوا الله و رسوله و من يشاق اللّه فان اللّه شديد العقاب
|
كلمه (مشاقه ) به معناى مخالفت از روى دشمنى است . و اشاره با كلمه (ذلك ) به هـمـان مسأله بيرون راندن بنى النضير، واستحقاق عذاب آنان در صورت عدم جلاء است. در ايـن آيـه شريفه نخست مشاقه با خدا و رسول را ذكر نموده، سپس خصوص مشاقه با خـدا را آورده، و ايـن اشـاره اسـت بـه ايـنـكـه مـخـالفـت بـا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) هم مخالفت با خداست. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
قطع كردن و نكردن درختان را بنى النضير به اذن خدا بود
ما قطعتم من لينه او تركتموها قائمه على اصولها فباذن الله و ليخزى الفاسقين
|
راغـب مـى گـويـد: كـلمـه (ليـنـه ) بـه مـعـنـاى درخـت خـرمـاى خـرم و پـر بـار اسـت، حـال هـر نـوع خـرمـا كـه بـاشـد. روايـت هـم شـده كـه رسـول خـدا دسـتـور داده بودند كه نخلستان بنى النضير را قطع كنند، همين كه دست به قـطـع چـنـد درخـت زدند، يهوديان فرياد زدند: اى محمد تو همواره مردم را از فساد نهى مى كـردى، حـال ايـن درخـتـان خـر مـا چـه گـنـاهـى دارنـد كـه قـطـع مـى شـونـد. بـه دنبال اين جريان بود كه آيه مورد بحث نازل شد، و پاسخ آنان را چنين داد كه : هيچ درخت خـرم و پربارى را قطع نمى كنيد، و يا آن را باقى نمى گذاريد مگر به اذن خدا، و خدا در اين فرمانش نتائجى حقه و حكمت هايى بالغه در نظر دارد كه يكى از آنها خوار ساختن فاسقان، يعنى بنى النضير، است.
بـنـابـرايـن حـرف (لام ) در جـمـله (و ليـخـزى الفـاسـقـيـن ) لام تعليل است. و اين جمله كه حرف عطف (واو) بر سر آن آمده عطف است بر جمله اى محذوف و تـقـدير آن اين است كه : قطع كردن و نكردن درختان بنى النضير به اذن خدا بود، تا چـنـيـن و چـنـان كند، و تا فاسقان را خوار سازد. بنابر اين، عطف در اين آيه نظير عطف در آيـه (و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين ) است، مى فـرمـايـد: و مـا ايـن چـنـيـن ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم تا چنين و چنان شود، و تا از صاحبان يقين گردد.
و مـا افـاء الله عـلى رسـوله مـنـهـم فـمـا اوجـفـتـم عـليـه مـن خيل و لا ركاب و لكن اللّه يسلط رسله على من يشاء...
|
مـصـدر (افائه ) كه فعل ماضى (افاء) مشتق از آن است، به معناى ارجاع است،چون خـود آن مصدر از مصدر ثلاثى مجرد فى ء گرفته شده، به معناى رجوع است. و ضمير در (مـنـهـم ) بـه بـنـى النـضير برمى گردد، كه البته منظور خود آنان نيست، بلكه اموال ايشان است.
و مـصـدر (ايـجـاف ) كـه فـعـل (اوجـفتم ) از آن گرفته شده وقتى در مورد حيوانات سـوارى اسـتـعـمـال مـى شـود، مـعـنـاى رانـدن حـيـوان بـه سـرعـت و به اجبار است. و كلمه (خـيـل ) بـه مـعـنـاى اسـبـان، و كـلمـه (ركـاب ) بـه مـعـنـاى شـتـران است. و جمله من (خـيـل و لا ركـاب ) مـفعول فعل (اوجفتم ) و كلمه (من ) در آن زائده است كه كليت را افاده مى كند.
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : آنـچـه خـداى تـعـالى از اموال بنى النضير به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) برگردانيد - و ملك آن را بـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله و سلم) اختصاص داد - بدين جهت به آن جناب اخـتـصـاص داد و شـما مسلمانان را در آن سهيم نكرد كه در گرفتن قلعه آنان مركبى سوار نـشـديـد، و بـه خـاطـر ايـنكه راه قلعه تا مدينه نزديك بود پياده بدانجا رفتيد، و خداى تـعالى پيامبران خود را بر هر كس بخواهد مسلط مى سازد، و خدا بر هر چيزى قادر است. و ايـنـك رسول اسلام را بر بنى النضير مسلط ساخته، در نتيجه فى ء (غنيمت ) و اموالى كـه از ايـن دشـمـنـان بـه دسـت آمـده خـاص آن جـنـاب اسـت، هـر كـارى كـه بـخـواهـد در آن اموال مى كند.
مـا افـاء اللّه عـلى رسـوله مـن اهـل القـرى فـلله و للرسـول و لذى القـربـى و اليـتـامـى و المـسـاكـيـن و ابـن السبيل...
|
از ظـاهـر ايـن آيـه برمى آيد كه مى خواهد موارد مصرف فى ء در آيه قبلى را بيان كند. و فـى ء در آن آيه را كه خصوص فى ء بنى النضير بود به همه فى ءهاى ديگر عموميت دهد و بفرمايد حكم فى ء مخصوص فى ء بنى النضير نيست، بلكه همه فى ءها همين حكم را دارد.
موارد مصرف (فيىء)
(فـلله و للرسـول ) - يعنى قسمتى از فى ء مخصوص خدا و قسمتى از آن مخصوص رسـول خـدا اسـت. و مـنظور از اينكه گفتيم مخصوص خداست، اين است كه بايد زير نظر رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) در راه رضـاى خدا صرف شود، و آنچه سهم رسول خدا است در مصارف شخصى آن جناب مصرف مى شود. پس اينكه بعضى گفته اند: (ذكـر نـام خدا در بين صاحبان سهم تنها به منظور تبرك بوده سخن درستى نيست )، و نبايد بدان توجه كرد.
(و لذى القـربـى ) - مـنـظـور از ذى القـربـى، ذى القـربـاى رسـول خـدا و دودمـان آن جـنـاب اسـت، و مـعـنـا نـدارد كـه مـا آن را بـه قـرابـت عـمـوم مومنين حـمـل كـنيم - دقت فرماييد -. و مراد از كلمه يتامى ايتام فقيرند، نه مطلق هر كودكى كه پـدرش را از دسـت داده باشد. خواهى گفت : اگر منظور اين بود كافى بودتنها مساكين را ذكـر كـنـنـد، چـون يـتـيم فقير هم مسكين است، جواب اين است كه : بله اين سخن درست است، ليـكـن اين كه ايتام را جداگانه ذكر كرد براى اين بوده كه اهميت رسيدگى به طايفه را برساند.
و از ائمـه اهـل بـيـت (عـليـهـم السـلم) روايـت شـده فـرمـوده انـد: مـنظور از ذى القربى، اهـل بـيـت، و مـراد از يـتـامـى و مـسـاكـيـن و ابـن السـبـيـل هـم يـتـيـمـان و مـسـاكـيـن و ابـن السبيل آنها است.
(كـى لا يـكـون دوله بـيـن الاغـن يـاء مـنـكم ) - يعنى حكمى كه ما درباره مسأله فى ء كـرديـم، تنها براى اين بود اين گونه درآمدها (دوله ) ميان اغنياء نشود، و (دوله ) چيزى را گويند كه در بين مردم متداول است و دست به دست مى گردد.
(و مـا اتـيـكـم الرسـول فـخـذوه و مـا نـهـيـكـم عـنـه فـانـتـهـوا) - يـعـنـى آنـچه را كه رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) از فى ء به شما مى دهد - همچنان كه به هر يـك از مـهـاجـريـن و بـعضى از اصحاب مقدارى داد - بگيريد، و آنچه نداد و شما را از آن نهى فرمود شما هم دست برداريد، و مطالبه نكنيد، پس هرگز پيشنهاد نكنيد كه همه فى ء را در بـين همه مؤمنان تقسيم كند. پس روشن شد كه چرا اينگونه غنيمت ها را فى ء ناميد و چـرا در آيـه فـرمود: امر آن را به رسول ارجاع داد، و معناى ارجاع دادن اين شد كه بايد زير نظر آن جناب مصرف شود.
و ايـن آيـه بـا صـرفـنـظـر از سـيـاقـى كـه دارد، شـامـل تـمـامـى اوامـر و نـواهـى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) مى شود، و تنها منحصر به دادن و ندادن سهمى از فى ء نيست، بلكه شامل همه او امرى كه مى كند و نواهيى كه صادر مى فرمايد هست.
(و اتـقـوااللّه ان اللّه شـديـد العقاب ) - اين جمله مسلمانان را از مخالفت دستورات آن جـنـاب بـرحـذر مـى دارد و در عـيـن حـال، جـمـله (مـا اتـيـكـم الرسول...) را تأكيد مى كند.
فقراى مهاجرين يكى از مصاديق فى در راه خدا
للفـقـراء المـهـاجـريـن الذيـن اخـرجـوا مـن ديـارهـم و امـوالهـم يـبـتـغون فضلا من اللّه و رضوانا...
|
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: كـلمـه (للفـقـراء) بـدل اسـت از جـمله (ذى القربى ) و جملات بعدى اش. و آوردن نام (اللّه ) صرفا بـه مـنـظـور تـبرك است، در نتيجه هر فى ء در اسلام آن روز به دست مى آمده، مخصوص رسـول اللّه (صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم) و فقراى مهاجرين بوده. در روايت هم آمده كه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) فـى ء بـنـى النضير را بين مهاجران تقسيم نمود، و به انصار نداد، الا به دو نفر، و يا سه نفر از فقراى ايشان.
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: بـدل اسـت از يـتـامـى و مـسـاكـيـن و ابـن سـبـيـل، در نـتـيـجـه صـاحـبـان سـهـم عـبـارت بـوده انـد از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم)، و ذى القربى - چه اين كه فقير باشند و يا غنى - و فقراى مهاجرين و ايتام و مساكين آنان، و در راه ماند گان ايشان. و شايد مراد از قول آن كس كه گفته : جمله (للفقراء المهاجرين ) بيان مساكين در آيه قبلى است، نيز همين باشد.
ولى آنـچـه بـا روايـاتـى كـه مـا قـبـلا از ائمـه اهـل بـيـت (عـليـهـم السـلم) نـقـل كـرديم مناسب تر است، اين است كه بگوييم جمله (للفقراء المهاجرين...)، بيان مـصـداق و مـوارد فـى ء در راه خـداسـت، كـه كـلمه (فلله ) بدان اشاره است، نه اينكه فـقراى مهاجرين يكى از سهامداران فى ء باشند، بلكه به اين معنا است كه اگر در مورد آنان صرف شود در راه خدا صرف شده است.
در ايـن صـورت حـاصـل مـعـنـاى آيـه چـنـيـن مـى شـود: خـداى عزوجل امر فى ء را به رسول خود ارجاع داد، او به هر نحو كه بخواهد مى تواند مصرف كـنـد - آنگاه به عنوان راهنمايى آن جناب به موارد صرف فى ء فرموده : يكى از موارد آن راه خدا است، و يكى هم سهم رسول است، و يكى ذى القربى، و چهارم يتامى، و پنجم مساكين، و ششم ابن السبيل. و سپس موارد راه خدا و يا بعضى از آن موارد را نام برده، مى فـرمـايـد: يـكـى از مـوارد سـبـيـل الله فـقـراى مـهـاجـريـن اسـت كـه رسول هر مقدار كه مصلحت بداند به آنان مى دهد.
بـنـابـرايـن، مـنـاسـب آن اسـت كـه آن روايـاتـى را هـم كـه مـى گـويـد: رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله و سلم) فى ء بنى النضير را در بين مهاجرين تقسيم كـرد، و بـه انـصـار چـيـزى نـداد، الا بـه سـه نفر از فقراى آنان : ابو دجانه سماك ابن خـرشـه، و سـهـل بـن حـنـيـف، و حـارث ابـن صـمـه، بـه ايـن وجـه حـمـل نموده، بگوييم اگر در بين مهاجرين تقسيم كردند نه از اين باب بوده كه مهاجرين سـهـمـى از فـى ء داشتند، بلكه از اين باب بود كه صرف در بين آنان مورد رضاى خدا بوده، و از مصاديق سبيل الله بوده است.
و بـه هـر حـال مـنـظـور از فـقـراى مـهـاجرين كه مى فرمايد: (للفقراء المهاجرين الذين اخـرجـوا مـن ديـارهـم و امـوالهـم ) مـسـلمـانـانـى هـسـتـنـد كـه قـبـل از فـتـح از مكه به مدينه هجرت كردند، و آنان تنها كسانى هستند كه كفارمجبورشان كـردنـد از شـهـر و وطـن خـود بـيـرون شـده خـانـه و امـوال خـود را بـگـذارند، و به مدينه الرسول كوچ كنند.
(يـبـتـغـون فـضـلا مـن اللّه و رضـوانـا) - كـلمـه فضل به معناى رزق است، مى فرمايد از خا نه و ديار خود بيرون شدند تا از خدا رزقى براى دنيا و رضوانى براى آخرتشان طلب كنند.
(و يـنـصـرون اللّه و رسـوله ) - يـعـنـى خـدا و رسـولش را بـا آن اموال و با جانهايشان يارى كنند.
(اولئك هـم الصـادقـون ) - اينهايند راستگويان. اين جمله راستگويى مهاجرى نى را كه چنين صفاتى داشته اند تصديق مى كند.
شرح آيه : (و الذين تبـوؤا الدار و الايـمـان...) كـه مـتـضـمـن مدح انصار در چشم نداشتنشان به اموالى كه بين مهاجران تقسيم شده مى باشد
و الذين تبووا الدار و الايمان من قبل هم يحبون من هاجر اليهم...
|
بعضى از مفسرين گفته اند: اين آيه مطلبى جديد را بيان مى كند، مى خواهد انصار را كه از فـى ء سـهـم نـخواستند مدح فرمايد، تا دلگرم شوند. و جمله (الذين تبووا الدار) مـبـتـداء اسـت، و خبر آن جمله (يحبون ) مى باشد، و منظور ازاين كسان همان انصارند، و مـراد از (تـبـوى دار) تـعـمير خانه گلى نيست، بلكه كنايه است از تعمير بناى مجتمع دينى، به طورى كه همه صاحبان ايمان در آن مجتمع گرد آى ند. و كلمه (ايمان ) عطف اسـت بـر كلمه (الدار). و منظور از (تبوى ايمان ) و تعمير آن، رفع نواقص ايمان از حـيث عمل است، چون ايمان دعوت به سوى عمل صالح مى كند، و اگر جوجوى باشد كه صـاحـب ايـمـان نـتـوانـد عـمـل صـالح كـنـد، چـنـيـن ايـمانى در حقى قت ناقص است، و وقتى كامل مى شود كه قبلا جوى درست شده باشد كه هر صاحب ايمانى بتواند دعوت ايمان خود را لبيك گويد، و مانعى بر سر راهش نباشد.
بعضى از مفسرين احتمال داده اند كه ايمان عطف بر كلمه (دار) نباشد، بلكه عطف باشد بـر مسأله تـبـوى دار، و فعلى كه عامل در آن است حذف شده، و تقدير آيه چنين باشد: (و الذين تبوؤ ا الدار و آثروا الايمان ).
بعضى ديگر گفته اند: جمله (و الذين تبوؤ...) عطف است بر كلمه (مهاجرين ).
بـنـابراين نظريه، انصار هم در فى ء شريك مهاجرين خواهند بود. اين مفسر سپس گفته اگـر كـسـى اشـكـال كـند در روايت آمده (رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) فى ء بـنـى النـضـيـر را تـنـهـا به مهاجرين داد، و به انصار نداد، مگر به سه نفر از فقراى ايـشـان ) در پـاسـخ مـى گـويـيـم ايـن روايـت خـود دليـل بـر عطف است، نه استيناف، براى اينكه اگر جائز نبوده به انصار بدهد، به آن سـه نـفـر هـم نـمـى داد، و حـتـى بـه يـك نـفـر هـم نمى داد، پس اينكه به بعضى داده خود دليـل بـر شـركـت انصار با مهاجرين است. چيزى كه هست از آنجا كه امر فى ء ارجاع به رسـول اللّه (صـلى اللّه عـليه و آله و سلم) شده، او مى توانسته به هر نحو كه صلاح بداند به مصرف برساند، و آن روز و در شرايط آن روز مصلحت ديده آن طور تقسيم كند.
از نظر ما هم مناسب تر آن است كه جمله (و الذين تبووا...) و همچنين جمله بعدى را كه مى فـرمـايـد: (و الذيـن جـاءوا مـن بـعـدهـم ) عـطـف بر كلمه (المهاجرين ) بگيريم، نه اسـتـيـنـاف، بـراى ايـنـكـه كـلمـه (للفـقـراء) بـيـان مـصـاديـق سـهـم سبيل اللّه است.
بـلكـه روايـتـى هـم كه مى فرمايد: (به سه نفر از انصار سهم داد) همان طور كه آن مـفـسـر گـفـت خـود مـؤ يد اين نظريه است، براى اينكه اگر سهيم در فى ء تنها مهاجرين بودند و بس، به سه نفر از انصار سهم نمى داد، و اگر فقراى انصار هم مانند مهاجرين سـهـم مـى بـردند، با در نظر گرفتن اينكه به شهادت تاريخ بسيارى از انصار فقير بـودنـد بـايـد بـه همه فقراى انصار سهم مى داد، نه فقط به سه نفر، و همان طور كه ديـديـم بـه تـمـامـى مـهـاجـرين سهم داد، (و خلاصه كلام اين شد كه اولا اختيار فى ء به رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم) سپرده شد، و در ثانى ذكر مهاجرين صرفا به منظور بيان مصداق بوده، نه اينكه مهاجرين سهم داشته اند، و ثالثا جمله (و الذين...) عطف به ما قبل است، و جمله اى جديد نيست ).
پس بنا بر اين، ضمير (هم ) در جمله (و الذين تبووا الدار و الايمان من قبلهم ) به مهاجرين برمى گردد.
و مراد، قبل از آمدنشان و هجرتشان به مدينه است.
جملات ديگرى از كلام خدا در مدح انصار
(يـحـبون من هاجر اليهم ) - يعنى مردم مدينه كسانى را كه از مكّه به سويشان هجرت مـى كـنـند به خاطر اينكه از دار كفر به دار ايمان و به مجتمع مسلمين هجرت مى كنند دوست مى دارند.
(و لا يـجـدون فـى صـدورهـم حـاجـه مـمـا اوتـوا) - ضـمـيـر در (لا يـجـدون ) و در (صـدورهـم ) بـه انـصـار بـرمـى گردد، مى فرمايد: انصار در باطن خود حاجتى نمى يـابـنـد. و ضـمـيـر (اوتـوا) بـه مـهـاجرين برمى گردد، و منظور از حاجت بدانچه به مـهـاجرين دادند، اين است كه چشم داشتى به فى ء بنى النضير نداشتند. و كلمه (من ) در (مـمـا اوتـوا) بـه قـول بـعـضـى بـيـانـيـه، و بـه قول بعضى ديگر تبعيضى است. و معناى جمله اين است كه : انصار حتى به خاطرشان هم نگذشت چرا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) از فى ء بنى النضير به مهاجرين داد و به ايشان نداد، و از اين بابت نه دلتنگ شدند، و نه حسد ورزيدند.
بـعـضـى هـم گـفته اند: مراد از حاجت، معلول حاجت است و آن حالتى است كه حاجت انسان را دچـار آن مـى سـازد، يـعـنـى حـالت غـيـظ. و مـعـنـاى جـمـله ايـن اسـت كـه : انـصـار در دل خود از اين بابت خشمى احساس نمى كنند.
(و يـوثـرون عـلى انـفـسـهم و لو كان بهم خصاصه ) - (ايثار) به معناى اختيار و انـتـخـاب چـيـزى بر غير آن است. و كلمه (خصاصه ) به معناى فقر و حاجت است. راغب گـفـتـه : كـلمه (خصاص البيت ) به معناى شكاف خانه است، و اگر فقر را خصاصه خـوانـده اسـت، بـديـن جهت است كه فقر نمى تواند شكاف حاجت را پر كند، و به همين جهت است كه از آن به كلمه (خلة ) نيز تعبير مى كنند.
و مـعـنـاى آيـه اين است كه : انصار، مهاجرين را بر خود مقدم مى دارند، هر چند كه خود مبتلا بـه فقر و حاجت باشند. وتوصيف از توصيف سابق در مدح رساتر، و گرانقدرتر از آن است. پس در حقيقت اين آيه در معناى اين است كه بفرمايد: (نه تنها چشمداشتى ندارند). بلكه مهاجرين را مقدم بر خود مى دارند.
(و مـن يـوق شـح نـفـسه فاولئك هم المفلحون ) - راغب مى گويد: كلمه (شح ) به مـعناى بخل توام با حرص است، البته نه در يك مورد، بلكه در صورتى كه عادت شده باشد.
و كـلمـه (يـوق ) كـه در اصـل (يـوقـى ) بـوده، مـضـارع مجهول از مصدر (وقايه ) است كه به معناى حفظ كردن است. و معناى آيه چنين است : هر كـس كـه خـدا او را از شـر تـنـگ چـشـمـى و بـخـل حـفـظ فـرمـوده، در نـتـيـجـه نه خودش از بـذل مـال مـضـايـقه دارد، و نه از اينكه ديگران مالدار شوند ناراحت مى شود، چنين كسانى رستگارند.
و الذين جاوا من بعدهم يقولون ربنا اغفر لنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان
|
اين آيه هم مى تواند عطف به آيه قبل بـاشد، و هم استينافى و جديد، همان طور كه آيه (و الذين تبووا الدار و الايمان يحبون ) دو احـتـمـال داشـت. و بـنـابـرايـن كـه اسـتـيـنـافـى بـاشـد موصول (الذين ) مبتداء، و جمله (يقولون ربنا...) خبر آن خواهد بود، و منظور از آمدن اين طايفه بعد از آمدن آن طايفه، اين است كه اين طايفه، يعنى انصار، بعد از مهاجرين و بـعـد از پايان يافتن دوران هجرت ، يعنى بعد از فتح مكّه به اسلام در آمدند. بعضى هم گـفـتـه انـد: مـراد مـردمـى اسـت كـه بـعـد از مـسـلمـانـان صـدر اول مى آيند.
و جمله (ربنا اغفرلنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان ) دعايى است به جان خودشان، و بـه جـان مؤمنـيـنى كه قبل از ايشان بودند، دعائى است به مغفرت. و اگر از مسلمانان قـبـل از خـود تـعـبير كردند به اخوان براى اين بود كه اشاره كنند به اينكه ايشان را از خـود مـى دانـند، همچنان كه قرآن درباره همه مسلمانان فرموده : (بعضكم من بعض ) پس مسلمانان يكديگر را دوست مى دارند، همان طور كه خود را دوست مى دارند، و براى يكديگر دوست مى دارند، آنچه را كه براى خود دوست مى دارند.
و بـه هـمـيـن انـصـار بـعـد از آن دعـاى خـود گـفـتـنـد: (و لا تـجـعـل فـى قـلوبنا غلا للذين امنوا ربنا انك روف رحيم ) از خدا خواستند كه هيچ غلى، يـعـنـى عداوتى، از مؤمنين در دلشان قرار ندهد. و در جمله (للذين امنوا) همه مسأله را نـسـبـت بـه هـمـه مؤمنـيـن تـعميم دادند، چه مؤمنين از بين خودشان، يعنى انصار، و چه از مـهـاجـريـن، كـه قـبل از ايشان ايمان آورده بودند. و هم اشاره كردند كه به جز ايمان هيچ غرض و هدفى ندارند.
بحث روايتى
رواياتى درباره ماجراى اخراج و تبعيد بنى النضير
در تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل آيـه شـريـفـه (هـو الذى اخـرج الذيـن كـفـروا مـن اهـل الكتاب من ديارهم گفته : سبب نزول اين آيه چنين بود كه در مدينه سه طايفه و دودمان از يهوديان زندگى مى كردند، يـكـى بنى النضير بود، و يكى بنى قريظه، و يكى بنى قينقاع. و اين سه طايفه با رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليه و آله و سلم) عهدى داشتند كه تا مدتى مورد احترام بود، و بعدا يهوديان آن عهد را شكستند.
و سـبـب ايـن عهدشكنى در بنى النضير بود كه مردى از اصحاب آن جناب دو نفر را ترور كـرده بـود، و قـرار شـد كـه بـه صـاحـبـان خـون، ديـه و خـونـبـهـا بـپـردازنـد، رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) بـه ميان بنى النضير آمد تا از آنان مقدارى پـول بـراى ايـن مـنـظـور قـرض كند. در بين افراد بنى النضير كعب بن اشرف بود كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) بر وى در آمد. كعب گفت : مرحبا اى ابو القاسم، خـوش آمـدى. و بـرخـاسـت و چـنـيـن وانـمـود كـرد كـه مـى خـواهـد طعامى درست كند، ولى در دل نـقـشـه كشتن آن جناب را مى ريخت، و در سر مى پروراند كه بعد از كشتن آن جناب بر سـر اصـحابش بتازد. در همين حال جبرئيل نازل و جريان را به آن جناب اطلاع داد. حضرت بـرخاست و به مدينه برگشت، و به محمد بن مسلمه انصارى فرمود: برو در قبيله بنى النـضـيـر، و بـه مـردم آنـجـا بـگـو كـه خـداى عـزوجل توطئه شما را به من خبر داد، يا از سرزمين ما بيرون شويد، و يا آماده جنگ باشيد. آنان گفتند از بلاد تو بيرون مى شويم.
از سـوى ديـگـر عـبـداللّه بـن ابـى شـخـصى را نزد ايشان فرستاد كه بيرون نرويد، و هـمـچـنـان در مـحـل خـود بـمـانـيـد، و با محمد جنگ كنيد كه اگر چنين كنيد من با قوم خود و هم سـوگـندانم شما را يارى خواهم كرد، و اگر هم بيرون برويد من نيز با شما بيرون مى آيـم، و اگر قتال كنيد با شما در قتال همدست مى شوم. قبيله بنى النضير چون اين وعده را شنيدند دلگرم شده، تصميم گرفتند بمانند، و به اصلاح قلعه ها پرداخته آماده جنگ شـدنـد، و شـخـصـى را نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) فرستادند كه ما از ديـار خـود بـيـرون نـمـى رويـم، هـر كـارى كـه مـى خـواهـى بـكـن. رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) برخاست و تكبير گفت، اصحابش يكصدا تكبير گـفتند. به فرمود: تو پيشاپيش لشكر به قبيله بنى النضير برو. اميرالمؤمنين بيرق جنگ را برداشت، و به راه افتاد، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) قلعه آنان را مـحـاصـره كـرد، و عـبـداللّه بـن ابـى بـه كمك آنان نيامد، و بدينسان ايشان را فريب داد. رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) به هر يك از قلعه هاى ايشان كه نزديك مى شد آن قـلعـه را خـراب مـى كـردنـد، و بـه قـلعـه بـعـدى مـنـتـقـل مـى شـدنـد. و بـا ايـنـكـه بـعـضـى از يـهـوديـان خـانـه هـاى گـرانـبـهـا داشـتـنـد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) دستور داد درختان خرماى آنان را قطع كنند.
يهوديان به جزع در آمدند، و گفتند: اى محمد! مگر خداى تعالى تو را امر به فساد كرده، اگر درختان از تو شد بگذار سالم از آن تو باشد، و اگر از ما است چرا قطع مى كنى.
يهوديان وقتى چنين ديدند گفتند: اى محمد! ما حاضريم از سرزمين تو بيرون شويم، به شرطى كه اموال ما را به ما بدهى. حضرت فرمود: اين كار را نمى كنم، و ليكن به شما اجـازه مـى دهـم از امـوالتـان آن مـقـدار را كـه شـتـران شـمـا حـمـل كـنـد بـا خـود ببريد. يهوديان قبول نكردند، و چند روزى هم ماندند، آنگاه گفتند مى رويـم، و بـه مـقـدار بـار شتران از اموال خود مى بريم. فرمود: نه بايد برويد و هيچ چيز با خود نبريد، هر كس از شما راببينيم كه با خود چيزى مى برد او را خواهيم كشت.
يـهـوديـان از قـلعـه هـاى خـود بـيـرون شـده، جمعى از ايشان به فدك، و جمعى به وادى القـرى، و گـروهـى بـه شـام رفـتـنـد. در ايـن بـاره بـود كـه آيـات زيـر نازل شد: (هو الذى اخرج الذين كفروا... فان اللّه شديد العقاب ). و درباره اعتراضى كه يهوديان به آن جناب در مورد قطع اشجار كرده بودند، فرمود: (ما قطعتم من لينه او تركتموها قائمه على اصولها فباذن اللّه... ربنا انك روف رحيم ).
و دربـاره عـبـداللّه بـن ابـى، و هـمـفـكـرانـش ايـن آيـه نـازل شـد: (الم تـر الى الذيـن نـافـقوا... ثم لا ينصرون ). و در مجمع البيان از ابن عـباس روايت آورده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) مردم بنى النضير را مـحـاصـره كـرد، بـه طـورى كـه كـاملا در چنگال او قرار گرفتند، و به ناچار حاضر شدند هر چه آن جناب خواست بدهند، و در آخر اين طور با ايشان مصالحه كرد كه جان خود را سـالم بـرگـرفـتـه از سـرزمـين و وطن خود بيرون شوند، و ايشان را به اذرعات شام گسيل بدارد. و براى هر سه نفر از ايشان يك شتر و يك مشك آب داد.
يـهـوديـان به اذرعات شام، و به اريحا رفتند، مگر دو خانواده از آنان يكى خانواده ابى الحـقـيق، و يكى خانواده حى بن اخطب، كه به خيبر رفتند. و طايفه اى هم خود را به حيره رساندند.
و نـيـزدر هـمـان كـتـاب از مـحـمـد بـن مـسـلمـه روايـت آورده كـه گـفـت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) مـرا بـه سـوى طايفه بنى النضير فرستاد و دستور داد تا به ايشان سه شب مهلت دهم تا در اين سه شب از سرزمين خود كوچ كنند.
و نيز از محمد بن اسحاق روايت آورده كه گفت : بيرون كردن بنى النضير از قلعه هايشان بـعـد از مـراجـعـت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) از جنگ احد اتفاق افتاد، و فتح بـنـى قـريـظـه بـعـد از مراجعتش از جنگ احزاب رخ داد، ولى نظر زهرى اين است كه اخراج بنى النضير شش ماه بعد از واقعه بدر، و زمانى اتفاق افتاد كه هنوز جنگ احد واقع نشده بـود. بـاز از ابـن عـباس روايت كرده كه گفت : آيه شريفه (ما افاء اللّه على رسوله من اهـل القـرى...) دربـاره امـوال كـفـار (اهـل قـرى ) نازل شد. و اهل قرى عبارت بودند از بنى النضير و بنى قريظه كه در مدينه بودند، و اهل فدك كه سرزمينى در سه ميلى مدينه، و اهل خيبر و دهات عرينه و ينبع كه خداى تعالى اختيار اموال اينان را به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) سپرد، تا به هر نحوى كـه خـواسـت در آن حـكـم كـنـد، و خـبـر داد كـه تـمـامـى ايـن امـوال مـلك شـخـصـى او اسـت، و لذا عـده اى اعـتـراض كـردنـد كـه چـرا ايـن امـوال را تـقـسـيـم نـمـى كـنـد، در پـاسـخـشـان آيـه مـذكـور نازل شد.
روايتى در چشم پوشى انصار از غنائم آنان براى تقسيم بين مهاجرين
و نـيـز در مـجـمـع البـيـان از ابـن عـبـاس نـقـل شـده كـه گـفـت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) در حادثه بنى النضير به انصار فرمود: اگر ميل داريد آنچه از مال و خانه و زمين داريد با مهاجرين تقسيم كنيد، و در غنائم بنى النضير هـم بـا آنـان شـريـك بـاشـيـد، و اگـر بـخـواهـيـد مـى تـوانـيـد مـال و خـانـه و زمـيـن شـمـا مال خودتان باشد، و غنائم بنى النضير تنها در بين مهاجرين تقسيم گردد. انصار در پاسخ گفتند: هم اموال و زمين هاى خود را با آنان تقسيم مى كنيم، و هم غنائم بنى النضير را به آنان واگذار مى نماييم ، و از آن سهم نمى خواهيم. در اين مـورد بـود كـه آيـه شـريـفـه (و يـوثـرون عـلى انـفـسـهـم...) نازل گرديد.
مؤلف: در ايـثـار انـصـار و ايـنـكـه آيـه شـريـفـه دربـاره آن نـازل شـده داستانهايى ديگر روايت شده. و ظاهرا همه اين روايات از باب تطبيق آيه بر يـك واقـعـه و داسـتـان بـوده، نـه ايـنـكـه آيـه تـنـهـا دربـاره فـلان قـصـه نـازل شـده بـاشـد. مـعـانـى سـابـق در الدر المـنـثـور بـه طـرق بـسـيـار مـخـتـلف نـيـز نقل شده.
و در كـتـاب تـوحيد از على (عليه السلام) روايت شده كه در پاسخش خصى كه آياتى از قـرآن بـرايـش مشتبه شده بود در مورد آيه (فاتيهم اللّه من حيث له يحتسبوا) كه معناى آمدن خدا چيست ؟ فرمود: يعنى عذابى بر آنان فرستاد.
چند روايت درباره فيى و موارد مصرف آن، و درذيل آيه (ما آتيكم الرسول فخذوه...)
و در تـهـذيـب به سند خود از حلبى از امام صادق (عليه السلام) روايت آورده كه فرمود: فـى ء در آيـه شريفه (ما افاء اللّه على رسوله منهم فما اوجفتم عليه ) عبارت است از آن امـوالى كـه بـدون جـنـگ و خـونـريـزى از دشـمـن گـرفـتـه شـده بـاشـد. و كـلمـه (انـفـال ) شـامـل ايـن قـسـم غـنـيـمـت هـم مـى شـود، و در حـقـيـقـت فـى ء بـه مـنـزله انفال است.
و در مجمع البيان آمده كه منهال بن عمر از على بن الحسين (عليهماالسلم) روايت كرده كه فـرمـود: مـنـظـور از ذى القـربـى و يـتـامـى و مـسـاكـيـن و ابـن السـبـيـل در آيـه و (لذى القـربـى و اليـتـامـى و المـسـاكـيـن و ابـن السبيل ) قرباى ما، و مسكينان ما، و ابن السبيل ما است.
مؤلف: اين معنا در تهذيب از سليم بن قيس از اميرالمؤمنين (عليه السلام) نيز روايت شده. و در مجمع البيان بعد از نقل روايت منهال گفته است : همه فقهاء گفته اند كه منظور آيه، يـتـامـاى عـمـوم مـردم اسـت، و هـمـچـنـيـن مـسـاكـيـن و ابـنـاى سبيل. و اين معنا از ائمه (عليهم السلم) هم روايت شده .
و در كـافـى بـه سـند خود از زراره نقل كرده كه از حضرت باقر و حضرت صادق (عليه السلام) شـنـيده كه فرمودند: خداى تعالى امور خلق خود را به پيامبرش تفويض نموده تـا مـعـلوم كـنـد اطـاعـتـشـان چـگـونـه اسـت، آنـگاه اين آيه را تلاوت فرمودند: (ما اتيكم الرسـول فـخـذوه و مـا نـهـيـكـم عـنـه فـانـتـهـوا). مؤلف: روايـات در ايـن مـعـنا از ائمه اهـل بـيـت (عـليـهـم السـلم) بسيار وارد شده، و مراد از (واگذار نمودن امور خلق ) به طـورى كـه از روايـات بـرمـى آيـد، امـضـايـى اسـت كـه خـداى تـعـالى از تـشـريـعـات رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) نموده، و اطاعت آن جناب را در آن تشريعات واجب ساخته ، و ولايت و سرپرستى مردم را به آن جناب واگذار نموده. اين است معناى تفويض نه اينكه از خود سلب اختيار نموده، و امور را به كلى به آن جناب واگذار كرده باشد، چون چنين چيزى عقلا محال است.
و نـيـز در هـمـان كـتاب به سند خود از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: ايمان اجزايى دارد كه به هم متصلند، پس ايمان خود يك خانه است، همچنان اسـلام يـك خـانـه، و كفر يك خانه است (و لذا مى گويند: فلانجا دار الايمان است، يا دار الكفر است ).
چند روايت درباره ايـمـاان و ايـنـكـه ديـن حـب، و حب دين است و درباره صفت رذيله (شرح)
و در كتاب محاسن به سند خود از ابى عبيده از امام باقر (عليه السلام) روايت شده كه در ضـمـن حديثى فرمود: اى زياد! واى بر تو، مگر دين بجز حب چيز ديگرى است. مگر نمى بينى كلام خداى را كه مى فرمايد: (ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه و يغفر لكـم ذنـوبـكـم ). آيـا بـه كـلام خـدا نـظـر نمى كنيد كه به محمد (صلوات اللّه عليه ) فرموده : (حبب لكم الايمان و زينه فى قلوبكم - ايمان را محبوب دلهايتان كرد، و آن را در دلهـايـتـان بـيـاراسـت ). و نـيـز فـرموده : (يحبون من هاجر اليهم - دوست مى دارند مسلمانانى را كه به سويشان هجرت مى كنند). آنگاه فرمود: پس دين همان حب است، و حب هم دين است.
و در مـجـمـع البـيـان مـى گـويـد: در حـديـثـى آمـده كـه بـخـل و ايـمـان در قـلب هـيچ مسلمانى جمع نمى شود، و همچنين غبار در راه خدا و دود جهنم در جـوف مـرد مـسـلمـانـى جـمـع نـمـى شـود. و در كـتـاب فـقـيـه آمـده كـه : فـضـل بـن ابـى قره سمندى گفته است : امام صادق (عليه السلام) به من فرمود: آيا مى دانـى (شـحـيـح ) كـيـسـت ؟ عـرضـه داشـتـم : شـحـيـح هـمـان بـخـيـل اسـت. فـرمـود: نـه، شـحـيـح از بـخـيـل بـدتـر اسـت ، بـراى ايـنـكـه بـخـيـل بـه مـعـنـاى كـسـى اسـت كـه از آنـچـه خـودش دارد بـخـل مـى ورزد، و در راه خدا نمى دهد، ولى شحيح كسى است كه حتى از آنچه در دست مردم اسـت بـخـل مـى ورزد، نـه خودش به كسى چيزى مى دهد، و نه مى گذارد ديگران بدهند، و حـتـى هـيـچ چـيـزى در دسـت مـردم نمى بيند، مگر اينكه آرزو مى كند از آن او مى بود، چه از حـلال و چـه از حـرام، و بـه هـيـچ رزقـى از خـداى عزوجل قانع نمى شود.