آيه 38 تا 57

 ان اللّه يدفع عن الذين آمنوا ان الله لا يحب كل خوان كفور (38)

 اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان اللّه على نصرهم لقدير(39)

 الذين اخرجوا من ديرهم بغير حق الا ان يقولوا ربنا اللّه و لو لا دفع اللّه الناس بعضهم ببعض لهدمت صومع و بيع و صلوت و مسجد يذكر فيها اسم اللّه كثيرا و لينصرن اللّه من ينصره ان اللّه لقوى عزيز(40)

 الذين ان مكانهم فى الارض اقاموا الصلوة و آتوا الزكوه و امروا بالمعروف و نهوا عن المنكر و لله عقبه الامور(41)

 و ان يكذبوك فقد كذبت قبلهم قوم نوح و عاد و ثمود(42)

 و قوم ابراهيم و قوم لوط(43)

 و اصحاب مدين و كذب موسى فامليت للكافرين ثم اخذتهم فكيف كان نكير(44)

 فكاين من قريه اهلكناها و هى ظالمه فهى خاويه على عروشها و بئر معطله و قصر مشيد(45)

 افلم يسيروا فى الارض فتكون لهم قلوب يعقلون بها او آذان يسمعون بها فانها لا تعمى الابصر و لكن تعمى القلوب التى فى الصدور(46)

 و يستعجلونك بالعذاب و لن يخلف اللّه وعده و ان يوما عند ربك كالف سنه مما تعدون (47)

 و كاين من قريه امليت لها و هى ظالمه ثم اخذتها و الى المصير(48)

 قل يايها الناس انما انا لكم نذير مبين (49)

 فالذين آمنوا و عملوا الصالحات لهم مغفره و رزق كريم (50)

 و الذين سعوا فى آيتنا معجزين اولئك اصحاب الجحيم (51)

 و ما ارسلنا من قبلك من رسول و لا نبى الا اذا تمنى القى الشيطان فى امنيته فينسخ اللّه ما يلقى الشيطان ثم يحكم اللّه آيته و اللّه عليم حكيم (52)

 ليجعل ما يلقى الشيطان فتنه للذين فى قلوبهم مرض و القاسيه قلوبهم و ان الظالمين لفى شقاق بعيد(53)

 و ليعلم الذين اوتوا العلم انه الحق من ربك فيومنوا به فتخبت له قلوبهم و ان اللّه لهاد الذين آمنوا الى صراط مستقيم (54)

 و لا يزال الذين كفروا فى مريه منه حتى تاتيهم الساعه بغته او ياتيهم عذاب يوم عقيم (55)

 الملك يومئذ لله يحكم بى نهم فالذين آمنوا و عملوا الصالحات فى جنت النعيم (56)

 والدين كفروا و كذبوا بآياتنا فاولئك لهم عذاب مهين (57)

ترجمه آيات

خدا از كسانى كه ايمان آورده اند دفاع مى كند كه خدا خيانت گران كفران پيشه را دوست ندارد (38).

كسانى كه چون ستم ديده اند كارزار مى كنند اجازه دارند و خدا به نصرت دادنشان قادر است (39).

همان كسانى كه از ديارشان بى رون شده اند بدون سبب جز آنكه مى گفته اند: پروردگار ما خداى يكتا است. اگر خدا بعضى از مردم را به بعض ديگر دفع نمى كرد ديرها و كليساها و كنشتها و مسجدها كه ن ام خدا در آن بسيار ياد مى شود ويران مى شد، خدا كسانى را كه يارى او كنند يارى مى كند كه وى توانا و نيرومند است (40).

همان كسانى كه اگر در زمين استقرارشان دهيم نماز به پا كنند و زكات دهند و به معروف وا دارند و از منكر باز دارند و سرانجام همه كارها با خدا است (41).

اگر تو را تكذيب مى كنند پيش از آنها نيز قوم نوح و عاد و ثمود پيغمبران را تكذيب كردند (42).

با قوم ابراهيم و قوم لوط (43).

با اهل مدين. و موسى نيز تكذيب شد. به اين كافران مهلت دادم و بعد مواخذه شان كردم و تعرض من چه بس شديد بود (44).

چه بسيار دهكده ها كه ستمگر بودند و هلاكشان كرديم و اكنون با وجود بناها كه دارد از سكنه خالى است، و چه بس يار چاههايى كه معطل مانده و قصرها كه با گچ ساخته شده و اهل آن هلاك شده اند (45).

چرا در اين سرزمين ها سير نمى كنند تا دلهايى داشته باشند كه با آن بفهمند يا گوشهايى كه با آن بشوند. آرى، ديدگان كور نمى شود بلكه دلهايى كه در سينه ها است كور مى شود (46).

به شتاب از تو عذاب مى خواهند، خدا از وعده خويش تخلف نكند كه نزد پروردگار تو روزى چون هزار سال از سالهايى است كه شما مى شماريد (47).

چه بسيار دهكده ها كه مهلتشان دادم و ستمگر ب ودند آنگاه مواخذه شان كردم و سرانجام به سوى او است (48).

بگو اى مردم حق اين است كه من شما را بيم رسانى آشكارم (49).

بنابراين كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند مغفرت و روزى سخاوتمندانه دارند (50).

و كسانى كه كوشى ده اند از آيات ما گريزان باشند اهل جهنمند (51).

پيش از تو رسولى يا پيغمبرى نفرستاديم مگر آنكه وقتى كتاب ما را قرائت كرد شيطان در قرائت وى مداخله كرد خدا چيزى را كه شيطان القاء كرده باطل مى كند و سپس آيه هاى خويش استوار مى سازد كه خدا دانا و حكيم است (52).

تا آنچه را كه شيطان القاء مى كند براى كسانى كه در دلهايشان مرضى هست و براى سنگدلان مايه ابتلاء كند كه ستمگران در خلافى بى نهايتند (53).

و تا كسانى كه دانش يافته اند بدانند كه قرآن حق و از ناحيه پروردگار توانا است و به آن بگروند و دلهايشان بدان آرام گيرد كه خدا راهبر مؤمنان به راه راست است (54).

و كسانى كه كافرند پيوسته از آن به شك اندرند تا ناگهان رستاخيز سويشان بيايد يا عذاب روز غم انگيز ايشان بيايد (55).

در آن روز فرمانروايى خاص خدا است، ميانشان حكم مى كند، پس كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند در بهشتهاى پر نعمتند (56).

و كسانى كه كافرند و آيه هاى ما را تكذيب كرده اند آنان عذابى خفت انگيز دارند (57).

بيان آيات

اين آيات متضمن اذن مؤمنين به قتال با كفار است، و به طورى كه گفته اند: اولين آيه اى است كه درباره جهاد نازل شده، چون مسلمانان مدتها بود از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) درخواست اجازه مى كردند كه با مشركين قتال كنند، و حضرت به ايشان مى فرمود: من ماءمور به قتال نشده ام، و در اين باب هيچ دستورى نرسيده. و تا در مكه بود همه روزه عده اى از مسلمانان نزدش مى آمدند كه يا كتك خورده بودند، و يا زخمى شده بودند و يا شكنجه ديده بودند، و در محضر آن جناب از وضع خود و ستمهايى كه از مشركين مكه و گردن كلفت هاى آنان مى ديدند شكوه مى كردند، حضرت هم ايشان را تسليت داده، امر به صبر و انتظار فرج مى كرد تا آنكه اين آيات نازل شد كه در آنها فرمود: (اذن للذين يقاتلون....) ولى بعضى از مفسرين گفته اند: اولين آيه اى كه درباره اذن به جهاد نازل شد آيه (و قاتلوا فى سبيل اللّه الذين يقاتلونكم ) بوده.

بعضى ديگر گفته اند آيه (ان اللّه اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم ) بوده است.

ولى اعتبار عقلى اقتضا مى كند كه همين آيه سوره حج اولين آنها باشد، براى اينكه صريحا كلمه اجازه در آن آمده، و علاوه در آن زمينه چينى شده : و مردم را بر جهاد تهييج، و دلها را تقويت، و با وعده نصرت به طور اشاره و تصريح آنان را ثابت قدم نموده، و رفتارى را كه خدا با اقوام ستمگر گذشته نموده يادآور شده است.

و همه اينها از لوازم تشريع احكام مهم و بيان و ابلاغ براى اولين بار آن است، آن هم حكم جهاد كه بناى آن بر اساس فداكارى و جانبازى است، و از دشوارترين احكام اجتماعى اسلام و مؤ ثرترين آنها در حفظ اجتماع دينى است. آرى ابلاغ چنين حكمى براى اولين بار بسيار احتياج دارد به زمينه چينى و بسط كلام و بيدار كردن افكار، همچنانكه در همين آيات اين روش به كار رفته است.

چونكه اولا كلام را با اين نكته كه خدا مولاى مؤمنين و مدافع ايشان است افتتاح نموده، سپس به طور صريح اجازه قتال داده، و فرموده كه : شما تاكنون مظلوم بوديد، و قتال تنها راه حفظ اجتماع صالح از ظلم ستمگران است، و در اين جمله ايشان را به وصف صلاحيت ستوده، و آنان را شايسته و قابل براى تشكيل يك مجتمع دينى كه در آن اعمال صالح عملى مى شود دانسته، آنگاه رفتار خداى را نسبت به اقوام ستمگر گذشته حكايت كرده، و وعده داده كه به زودى انتقام ايشان را از ستمگران معاصرشان خواهد گرفت، همانطور كه از گذشتگان گرفت.

ان اللّه يدافع عن الذين آمنوا ان اللّه لا يحب كل خوان كفور

كلمه (يدافع ) از مدافعه است و مبالغه در دفع را افاده مى كند. و كلمه (خوان ) اسم مبالغه از خيانت است، و همچنين كلمه (كفور) كه مبالغه كفران نعمت است. و مراد از جمله (الذين آمنوا) مؤمنين از امت است، هر چند كه بر حسب مورد با مؤمنين آن روز اسلام منطبق است، چون آيات در مقام تشريع حكم جهاد است و حكم جهاد مختص به يك طايفه و اهل يك عصر نيست، و مورد نمى تواند مخصص باشد.

و مراد از (كل خوان كفور) مشركين هستند، اگر آنان را بسيار خيانت كار و كفران پيشه خواند بدين جهت است كه خداوند امانت دين حق را بر آنان عرضه كرد، و در ميان آنان اين دين را ظاهر ساخت، و آن را امانت و وديعه در نزد فطرت آنان سپرد تا در نتيجه حفظ و رعايت آن به سعادت دنيا و آخرت برسند، و آن را از طريق رسالت به ايشان شناسانيد، ولى ايشان به آن خيانت كردند، يعنى آن را انكار نمودند. خداوند ايشان را غرق در نعمتهاى ظاهرى و باطنى كرد پس كفران كردند و شكرش را به وسيله عبادت به جا نياوردند. در اين آيه براى مطالب آيه بعد كه اذن به قتال مى دهد زمينه چينى شده، مى فرمايد خدا از كسانى كه ايمان آورده اند دفاع مى كند، و شر مشركين را از ايشان دفع مى دهد، چون كه او ايشان را دوست مى دارد، و مشركين را دوست نمى دارد، براى اينكه مشركين خيانت كردند. پس اگراو مؤمنين را دوست مى داد بدين جهت است كه مؤمنين امانت را رعايت و نعمت خدا را شكر گزارند. پس در حقيقت خدا از دين خود (كه امانت نزد مؤمنين است ) دفاع مى كند. و به همين جهت او ولى و مولاى مؤمنين است كه دشمنانشان را دفع كند، همچنانكه خودش فرموده : (ذلك بان اللّه مولى الذين آمنوا و ان الكافرين لا مولى لهم ).

اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان اللّه على نصرهم لقدير

از ظاهر سياق برمى آيد كه مراد از جمله (اذن ) فرمان به اذن باشد، نه اينكه بخواهد از اذن سابق خبر دهد. ديگر اينكه از جمله (للذين يقاتلون ) بر مى آيد كه مراد از اين اذن، اذن به قتال است، و به همين جهت نفرمود: (اذن للذين آمنوا) بلكه فرمود: (اذن للذين يقاتلون ) پس اين كه تعبير را عوض كرد، و فرمود: (للذين يقاتلون )، خود دليل بر اين است كه به چه كارى اجازه داده شده اند.

قرائتى كه در ميان همه مسلمين دائر است اين است كه جمله (يقاتلون ) را به فتح تاء و به صيغه مجهول مى خوانند، كه معنايش : (كسانى كه مورد كشتار مشركين واقع مى شوند) است (يعنى كسانى كه مشركين ايشان را مى كشند) و فلسفه اين اجازه هم همين است كه مشركين آغاز به اين عمل كردند، و اصولا خواستار جنگ و نزاعند.

حرف (باء) در جمله (بانهم ظلموا) براى سببيت است، و همين خود علت اذن را مى فهماند و مى رساند اگر مسلمانان را اجازه قتال داديم، به خاطر همين است كه به آنها ستم مى شد، و اما اينكه چگونه ستم مى شد جمله (الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق...) آن را تفسير مى كند. و اما اينكه فاعل اين اذن را - كه چه كسى اجازه داده - ذكر نكرد (و نفرمود: خدا اجازه داد؟) به منظور تعظيم و بزرگداشت خدا بوده، نظير جمله (و ان اللّه على نصرهم لقدير) كه قدرت بر يارى را خاطر نشان كرده نمى گويد كه خدا ايشان را يارى مى كند، تا به اين وسيله اشاره به اين نكته كرده باشد كه او اينقدر بزرگ است كه هيچ اعتنايى به اين موضوع ندارد، و برايش حائز هيچ اهميتى نيست، چون براى كسى كه بر هر چيز قادر است مشكلى نيست كه دوستان خود را يارى كند.

الذين اخرجوا من ديارهم ب غير حق الا ان يقولوا ربنا اللّه ...

اين آيه همانطور كه گفتيم مظلوميت مؤمنين را بيان مى كند، و آن اين است كه كفار بدون هيچ گونه حق و مجوزى ايشان را از ديار و وطنشان مكه بيرون كردند. آن هم نه اين طور كه دست ايشان را بگيرند، و از خانه و شهرشان بيرون كنند، بلكه آنقدر شكنجه و آزار كردند، و آنقدر براى آنان صحنه سازى نمودند، تا ناگزير شدند با پاى خود شهر و زندگى را رها نموده در ديار غربت منزل كنند، و از اموال و هستى خود چشم پوشيده، با فقر و تنگدستى گرفتار شوند. عده اى به حبشه رفتند و جمعى بعد از هجرت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) به مدينه. پس معناى اخراج در اينجا اين است كه آنها را مجبور به خروج كردند.

جمله (الا ان يقولوا ربنا اللّه ) استثناى منقطع است كه معناى (لكن) را مى دهد يعنى : و ليكن به اين جهت اخراج شدند كه مى گفتند پروردگار ما اللّه است نه بت. و اين تعبير اشاره مى كند به اينكه مشركين آن قدر نفهم و منحرف از حق بودند كه اين كلمه حق را از مسلمانان جرم مى دانستند و همان را مجوز اين دانستند كه آنها را از وطن ماءلوف خود بيرون كنند.

بعضى از مفسرين گفته اند: استثناى مزبور متصل و به همان معناى اصليش است و مستثنا منه آن كلمه حق است و معناى آيه اين است كه : بدون حق از وطن اخراج شدند مگر براى اين حق كه مى گفتند: (ربنااللّه ) و ليكن خواننده عزيز خودش خوب مى داند كه اين معنا با مقام هيچ تناسبى ندارد، چون مقام آيه، مقام بيان اين جهت است كه اگر مؤمنين اخراج شدند بدون حق اخراج شدند، نه اينكه بخواهد بفرمايد: به خاطر اين حق (ربنا اللّه ) اخراج شدند نه به خاطر حقى ديگر.

و اگر همه مسلمانان را به اين وصف (كه از ديار خود اخراج شدند) توصيف فرموده از باب توصيف كل به وصف بعض است به عنايت اتحاد و ائتلاف، چون مؤمنين از شدت اتحاد و ائتلاف همه با هم برادر و عليه دشمن يكدستند، و اگر همه امتها را به وصف بعضى افراد توصيف كرده، اين در قرآن كريم تازگى ندارد، بلكه از حد شمار بيرون است. (و لو لا دفع اللّه الناس بعضهم ببعض ‍ لهدمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد يذكر فيها اسم اللّه كثيرا) - كلمه (صوامع ) جمع (صومعه ) است، و صومعه نام معبدهايى است كه براى عبادت عابدان و زاهدان، در بالاى كوه ها و در بيابانهاى دوردست ساخته مى شد، و معمولا عمارتى نوك تيز و مخروطى بود. و كلمه (بيع ) جمع (بيعة ) - به كسر با - است كه نام معبد يهود و نصارى است. و كلمه (صلوات ) جمع (صلاة ) است كه به معناى مصلا و نمازگاه يهود است و اگر نمازگاه يهود را (صلاة ) ناميده، از باب تسميه محل به نام حال است، چون نماز حال در نمازگاه است همچنانكه در آيه (لا تقربوا الصلوه و انتم سكارى - با حال مستى نزديك نماز نرويد) كلمه نماز به معناى نمازگاه است، به دليل اينكه در آخر دارد (و لا جنبا الا عابرى سبيل - و نه در حال جنابت مگر اينكه رهگذر باشيد) كه معلوم است عبور از نمازگاه ممكن است نه عبور از نماز.

بعضى از مفسرين گفته اند: (صلوة ) كلمه عربى شده كلمه (صلوثا)ى عبرانى است، چون (صلوثا) - با ثاى سه نقطه و الف كوتاه - به معناى (مصلى ) است. و كلمه (مساجد) جمع (مسجد) است كه نام معبد مسلمين مى باشد.

اين آيه هر چند كه در مقام تعليل، نسبت به تشريع قتال و جهاد قرار دارد و حاصلش اين است كه تشريع قتال به منظور حفظ مجتمع دينى از شر دشمنان دين است كه مى خواهند نور خدا را خاموش كنند، زيرا اگر جهاد نباشد همه معابد دينى و مشاعر الهى ويران گشته عبادات و مناسك از ميان مى رود، و ليكن در عين حال مراد از دفع خدا مردم را به دست يكديگر، اعم از مسأله جهاد است، چون دفاع مردم از منافع حياتى خود و حفظ استقامت وضع زندگى، سنتى است فطرى كه (چه اين آيه بفرمايد و چه نفرمايد) در ميان مردم جريان دارد، هر چند كه اين سنت فطرى هم منتهى به خداى تعالى مى شود. اوست كه آدمى را به چنين روشى هدايت كرده، چون مى بينيم كه انسان را مانند ساير موجودات مجهز به جهاز و ادوات دفاع نموده، تا به آسانى بتواند دشمن مزاحم حقش را دفع دهد، و نيز او را مجهز به فكر كرده، تا با آن به فكر درست كردن وسايل دفع، و سلاحهاى دفاعى بيفتد، تا از خودش و هر شأنى از شؤ ون زندگى اش كه مايه حيات و يا تكميل حيات و تماميت سعادت او است دفاع كند. چيزى كه هست دفاع، با قتال آخرين وسيله دفاع است وقتى به آن متوسل مى شوند كه راه هاى ديگر به نتيجه نرسد، مانند آخرين دواء كه همان داغ كردن است وقتى به آن متوسل مى شوند كه دواهاى ديگر نتيجه ندهد چون در قتال نيز بشر اقدام مى كند به اينكه بعضى از اجزاى بدن يا افراد اجتماع از بين بروند، تا بقيه نجات يابند و اين سنتى است كه در جوامع بشرى جريان دارد، بلكه به انسانها اختصاص نداشته، هر موجودى كه به نحوى شخصيت و استقلال دارد اين سنت را دارد كه احيانا مشقت موقتى را براى راحتى دائمى تحمل كند.

پس مى توان گفت كه در آيه شريفه به اين نكته اشاره شده است كه قتال در اسلام از فروعات همان سنتى است فطرى، كه در بشر جارى است. چيزى كه هست وقتى همين قتال و دفاع را به خدا نسبت دهيم آن وقت (دفع اللّه ) مى شود و مى گوييم : خداوند به خاطر حفظ دينش از خطر انقراض بعضى از مردم را به دست بعضى دفع مى كند. و اگر تنها معابد را نام برده با اين كه اگر اين دفاع نباشد اصل دين باقى نمى ماند تا چه رسد به معابد آن ؟ بدين جهت است كه معابد مظاهر دين و شعائر و نشانه هاى دين است كه مردم به وسيله آن به ياد دين مى افتند، و در آنها نشسته احكام دين را مى آموزند و صورت دين را در اذهان مردم حفظ مى كنند.

(و لينصرن اللّه من ينصره ان اللّه لقوى عزيز) - لامى كه بر سر جمله (لينصرن ) در آمده لام قسم است، و علاوه بر اينكه سوگند ياد كرده، وعده خود را با نون تأكيد ثقيله تأكيد هم كرده است، و آن وعده اين است كه هر كس او را با جهاد و قتال با دشمنان يارى كند، او ياريش مى كند و خداى تعالى به اين وعده خود در حق مسلمانان وفا كرد و در جنگها و غزوات بر دشمنان پيروزيشان داد، البته اين تا وقتى بود كه مسلمانان دين خدا را يارى مى كردند.

و معناى آيه اين است كه : سوگند مى خورم كه هر آينه و حتما خدا هر كه را ياريش كند و از دين او دفاع كند، يارى مى كند و خدا توانايى است كه احدى او را ضعيف نمى كند و عزيزى است كه احدى به ساحت عزت او تجاوز نمى كند و چيزى به سلطنت و ملك او بر نمى گردد.

از اين آيه شريفه استفاده مى شود كه در شرايع سابق نيز حكم دفاعى فى الجمله بوده هر چند كه كيفيت آن را بيان نكرده است.

 

الذين ان مكناهم فى الارض اقاموا الصلوه و آتوا الزكوة و امروا بالمعروف و نهوا عن المنكر...

اين آيه توصيف ديگرى است از مؤمنين كه در اول آيات نامشان را برد البته اين توصيف توصيف مجموع است از جهت مجموعيت و به عبارت ساده تر: توصيف نوع مؤمنين است و كار به فرد فرد آنان ندارد چون ممكن است فردى از آنان واجد اين اوصاف نباشد. و مراد از تمكين آنان در زمين اين است كه ايشان را در زمين نيرومند كند، به طورى كه هر كارى را كه بخواهند بتوانند انجام دهند، و هيچ مانعى يا مزاحمى نتواند سد راه آنان شود.

در توصيف آنان مى فرمايد: يكى از صفات ايشان اين است كه اگر در زمين تمكنى پيدا كنند و در اختيار هر قسم زندگى كه بخواهند حريتى داده شوند، در ميان همه انواع و انحاء زندگى يك زندگى صالح را اختيار مى كنند و جامعه اى صالح به وجود مى آورند كه در آن جامعه نماز به پا داشته، و زكات داده مى شود، امر به معروف و نهى از منكر انجام مى گيرد.

و اگر از ميان همه جهات عبادى، نماز و از ميان همه جهات مالى، زكات را نام برد، بدين جهت است كه اين دو در باب خود (عبادات ) عمده هستند.

و وقتى صفت مؤمنين مذكور در صدر آيات اين باشد، و مراد از اين صفت نيز آن باشد كه در صورت داشتن قدرت و اختيار، اجتماعى صالح به وجود مى آورند، و از سوى ديگر حكم جهاد هم مخصوص به يك طايفه معينى نباشد نتيجه مى گيريم كه پس مراد از (مؤمنين) عموم مؤمنين آن روز، بلكه عامه مسلمين تا روز قيامت است، و اين خصيصه و طبع هر مسلمانى است، هر چند كه قرنها بعد به وجود آيد. پس طبع مسلمان از آن جهت كه مسلمان است صلاح و سداد است هر چند كه احيانا بر خلاف طبعش كارى بر خلاف صلاح انجام دهد. بنابراين، ديگر نبايد توهم كرد كه مراد از اين صفت، صفت خصوص مهاجرين زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) است، حال چه اين آيات را مكى بدانيم، و چه مدنى گو اينكه مسأله اخراج از ديار و مظلوميت، مخصوص آنان است، زيرا مسأله اخراج از وطن و مظلوميت، سوژه بحث است، و خلاصه، مورد مخصص نيست، چون مخصص بودن مورد با عموم موصوفين در صدر آيات و عموميت حكم جهاد منافات دارد.

علاوه بر اينكه، جامعه صالحى كه براى اولين بار در مدينه تشكيل شده و سپس تمامى شبه جزيره عربستان را گرفت، عالى ترين جامعه اى بود كه در تاريخ اسلام تشكيل يافت، جامعه اى بود كه در عهد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) در آن جامعه نماز به پا مى شد، زكات داده مى شد، امر به معروف و نهى از منكر مى شد، و اين جامعه به طور قطع سمبل و مصداق بارز اين آيه است و حال آنكه مى دانيم كه در تشكيل چنين جامعه اى انصار عامل مهم بودند نه مهاجرين.

و در تاريخ اسلام در هيچ عهدى سابقه ندارد كه به دست مهاجرين چنين جامعه اى تشكيل يافته باشد، به طورى كه انصار هيچ دخالتى در آن نداشته باشند، مگر اينكه كسى بگويد مراد از اين مؤمنين، اشخاص و فرد فرد خلفاء راشدين، و يا فقط على (عليه السلام) - بنا به اختلافى كه در آراء شيعه و سنى هست - بوده باشد، كه دراين صورت معناى همه آيات مورد بحث به كلى فاسد خواهد شد.

از اين هم كه بگذريم، تاريخ از افراد مسلمانان صدر اول، و مخصوصا مهاجرين از ايشان، افعال زشتى ضبط كرده كه به هيچ وجه نمى توانيم نام آن را احياى حق، و اماته باطل بگذاريم، حال چه اينكه بگوييم مجتهد بوده اند، و به راى خود عمل مى كرده اند و مجتهد در راى خود معذور است يا نگوييم. از اينجا مى فهميم كه پس توصيف در آيه توصيف از فرد فرد مسلمانان نبوده، بلكه وصف مجموع من حيث المجموع است.

و جمله (و لله عاقبه الامور) تأكيد وعده نصرتى است كه قبلا داده بود، و نيز چيره كردن مؤمنين است بر دشمنان دين كه به ايشان ظلم كرده بودند.

و ان يكذبوك فقد كذبت قبلهم قوم نوح... فكيف كان نكير

اين آيه تسليت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) است. به اين بيان كه تكذيب قوم او چيز نوظهورى نيست چون قبل از ايشان امتهاى بسيار بودند كه پيغمبران خود را تكذيب كردند. و هم انذار و تهديد تكذيب كنندگان است. به اين بيان كه سرانجام امتهاى گذشته - به جرم تكذيب شان - هلاكت و ابتلاء به عذاب خداى تعالى بوده. از جمله امتهاى مذكور يكى قوم نوح و عاد - كه قوم هود پيغمبر بودند - و ثمود - كه قوم صالح پيغمبر بودند - و قوم ابراهيم، قوم لوط و اصحاب مدين - يعنى قوم شعيب - است و نيز تكذيب موسى را نام مى برد. بعضى گفته اند: اگر نفرمود قوم موسى، بدين خاطر است كه قوم موسى بنى اسرائيل بود كه به وى ايمان آوردند و تكذيب كنندگان موسى فرعون و قوم او بودند.

(فامليت للكافرين ثم اخذتهم فكيف كان نكير) - كلمه (املاء) به معناى مهلت دادن و تاءخير اجل است. و كلمه (نكير) به معناى انكار است. و معناى آيه اين است كه : من به كافرينى كه رسول خدا را انكار و تكذيب كردند مهلت دادم، پس آنگاه آنان را گرفتم - كلمه گرفتن كنايه از عذاب است - پس انكار من ايشان را در تكذيب و كفرشان چگونه بود؟ اين تعبير هم كنايه از نهايت درجه انكار، و شدت عقاب است.

فكاين من قريه اهلكناها و هى ظالمه فهى خاويه على عروشها و بئر معطله و قصر مشيد

(قريه خاوية على عروشها) عبارت است از قريه اى كه ديوارهاى آن روى سقفهايش ريخته باشد، يعنى به كلى خراب شده باشد. و (بئر معطلة ) يعنى چاهى كه ديگر كسى از اهل آبادى كنار آن نمى آيد تا آب بردارد، چون كسى در آبادى نمانده. و (قصر مشيد) يعنى كاخهايى كه با گچ ساخته شده باشد، چون كلمه (شيد) به معناى گچ است.

(فكاين من قرية اهلكناها) - ظاهر سياق مى رساند كه اين جمله بيان باشد براى جمله (فكيف كان نكير) كه در آيه قبلى بود و جمله (و بئر معطلة و قصر مشيد) عطف بر قريه است. و معناى آن اين است كه : چه بسيار قريه ها كه ما اهل آنها را به خاطر اينكه ظالم بودند و در حالى كه مشغول ظلم بودند هلاك كرديم در نتيجه آن قريه هاى آباد به صورت خرابه هايى در آمد كه ديوارها روى سقف ها فرو ريخته و چه بسا چاههاى آب كه تعطيل شد چون آيندگان كنار چاه براى برداشتن آب همه هلاك شدند ديگر كسى نيست كه از آب آنها بنوشد و چه بسيار قصرهاى با گچ ساخته شده كه ساكنانش هلاك شدند حتى نشانه اى از آنها نمانده و صدايى از آنها به گوش نمى رسد. و مقصود از اهل چاهها ده نشين ها و مقصود از كاخ نشين ها شهريها هستند.

افلم يسيروا فى الارض فتكون لهم قلوب يعقلون بها او آذان يسمعون بها...

در اين آيه مردم را وادار مى كند به اينكه از سرگذشت اين قراء و شهرها كه هلاك و ويران شدند و از اين آثار معطله و قصور مشيده كه امتهاى گذشته از خود به يادگار گذاشته اند عبرت گيرند. در زمين سير كنند كه سير در زمين چه بسا آدمى را وادار به تفكر كند كه چه شد كه اين امم نابود شدند و در جستجوى دليل آن متوجه اين دليل شوند كه هلاكت آنان به خاطر شرك به خدا و اعراض از آيات او و استكبار در مقابل حق و تكذيب رسولان بوده، آن وقت است كه صاحب قلبى مى شوند كه با آن تعقل مى كنند و همان عقل و قلب ايشان را مانع از شرك و كفر شود.

اين در صورتى است كه سير در زمين ايشان را به تعقل و تفكر وا بدارد و اگر اين مقدار در ايشان اثر نگذارد حداقل عبرت گيرى وادارشان مى كند كه به سخن مشفقى خيرخواه كه هيچ منظورى جز خير ايشان ندارد گوش دهند و اندرز واعظى را كه نفع و ضرر و خير شر ايشان را تميز مى دهد به جان و دل بپذيرند و هيچ مشفق و واعظى چون كتاب خدا و هيچ ناصحى چون فرستاده او نيست لاجرم كلام خدا و سخن فرستاده او را مى شنوند در نتيجه از آنانى مى شوند كه داراى گوشى شنوايند كه با آن به سوى سعادت راهنمايى مى شوند.

با اين بيان روشن شد كه چرا در آيه مورد بحث هيچ متعرض (چشم ) نشد، چون آيه در اين مقام است كه مردم را از نظر قوت عقل به دو قسم تقسيم كند يكى آنهايى كه خودشان مستقل در تعقلند و خودشان خير را از شر و نافع را از ضار تميز مى دهند و دوم آنهايى كه از راه پيروى پيشوايانى كه پيرويشان جايز است خير و شرشان را مشخص مى كنند و اين دو قسم اعتبار كار قلب و گوش ‍ است و ربطى به چشم ندارد و چون اين دو معنا - يعنى تعقل و سمع - در حقيقت كار قلب، يعنى نفس مدرك است كه آدمى را وادار مى كند به اينكه آنچه خودش تعقل مى كند و يا از پيشواى هدايت مى شنود بپذيرد لذا اين درك را رويت قلب و مشاهده آن خواند و فرمود: ديدگان كور نمى شوند بلكه كور حقيقى دلهايى مى شوند كه در سينه ها است. و با اين تعبير آن كسانى را كه يا تعقل ندارند و يا گوش شنوا ندارند (كوردل ) خواند. آنگاه در همين كورى مبالغه نموده فرمود: حقيقت كورى همانا كورى قلب است نه كورى چشم چون كسى كه از چشم كور مى شود باز مقدارى از منافع فوت شده خود (راه رفتن و راه جستن ) را با عصا و يا عصاكش ‍ تاءمين مى كند، و اما كسى كه دلش كور شد ديگر به جاى چشم دل چيزى ندارد كه منافع فوت شده را تدارك نموده خاطر را با آن تسليت دهد. اين است كه مى فرمايد: (فانها لا تعمى الابصار و لكن تعمى ال قلوب التى فى الصدور). در اين جمله سينه ها را جايگاه قلب خوانده و اين از باب مجاز در نسبت است و البته در كلام مجاز ديگرى از همين قبيل نيز به كار رفته و آن اين است كه عقل را به قلب نسبت داده در حالى كه عقل از آن نفس است و وجه مجاز بدون آن را مكرر بيان كرده ايم.

و يستعجلونك بالعذاب و لن يخلف اللّه وعده و ان يوما عند ربك كالف سنه مما تعدون

مشركين عهد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) آن جناب را وقتى وعده عذابشان مى داد تكذيب مى كردند و از در استهزاء استعجال مى نمودند، يعنى مى گفتند: پس چرا نمى آورى آن عذاب را؟ چه وقت اين وعده تو عملى مى شود؟ خداى تعالى با اين جمله ايشان را پاسخ گفته كه (لن يخلف اللّه وعده - هرگز خداوند خلف وعده نمى كند). حال اگر آن وعده عذابى كه داد فقط مربوط به مشركين مكه باشد قهرا مراد از آن همان عذابى خواهد بود كه در جنگ بدر چشيدند. و اگر مراد از آن عذابى باشد كه بعدا خدا در روزى كه ميان پيغمبر خود و امتش داورى مى كند عملى مى سازد قهرا آن وعده هنوز عملى نشده است. و خدا از آن وعده داده و فرموده : (و لكل امه رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم ).

(و ان يوما عند ربك كالف سنه مما تعدون ) - در اين جمله حكم كرده به اينكه يك روز از روزهايى كه نزد خدا است برابر است با هزار سال از روزهايى كه ما مى شماريم و نتيجه مى گيرد: پس خدايى كه يك روز نزد خودش طولانى و بسيار نيست و روزهاى ما نزد او كوتاه و اندك نيست و از بلندى آن و از كوتاهى اين متاءثر نمى شود چنين خدايى ترس از فوت ندارد تا در عذاب آنها عجله كند بلكه او حليم و بزرگوار است، مهلتشان مى دهد تا دركات شقاوت خود را تكميل كنند آنگاه ايشان را در روزى كه برايشان مقدر شده مى گيرد و آن وقت كه اجلشان رسيد ديگر نمى توانند عقب بيندازند و نه نزديك تر كنند. و به همين جهت دنبال جمله مورد بحث در آيه بعدى مى فرمايد: (و كاين من قريه امليت لها و هى ظالمه ثم اخذتها و الى المصير).

پس اينكه فرمود: (و ان يوما عند ربك كالف سنة ) رد استعجال ايشان به عذاب است، به اين بيان كه نزد خدا زمان كم و زياد يكسان است. (و جمله و لن يخلف اللّه وعده) وعده تسليت، و تأييد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) است كه از تكذيب آنان نسبت به خبرى كه از وعده خدا به ايشان داد، و نيز از تعجيز و است هزاء ايشان ناراحت نشود.

بعضى از مفسرين گفته اند: معناى جمله (و ان يوما عند ربك ) اين است كه يك روز از روزهاى آخرت كه در آن روزها كفار عذاب مى شوند، براب ر هزار سال از ايام دنيايى است كه آن را سالهايى چند مى شمارند.

بعضى ديگر گفته اند: مراد اين است كه يك روز از روزهاى قيامت كه در آن به عذاب الهى گرفتارند، از شدت عذاب به نظرشان هزار سال دنيا مى آيد. ولى اين دو معنا با صدر آيه و نيز با آيه بعدى سازگار نيست.

و كاين من قريه امليت لها و هى ظالمه ثم اخذتها و الى المصير...

همانطور كه گفتيم اين آيه متمم جمله (و ان يوما عند ربك كالف سنه ) و به منزله شاهد صدق مدعى است، و معنايش اين است كه : زمان اندك و يا بسيار نزد پروردگار تو يكسان است، به شهادت اينكه بسيارى از قراى ظلم كننده را مهلت داد و بعد از مهلت به عذاب خود بگرفت.

جمله (و الى المصير) بيان علت تعجيل نكردن خدا در عذاب كفار است. به اين بيان كه وقتى بازگشت همه به سوى اوست، ديگر خوف فوت براى او تصور ندارد تا در عقاب ظالمان و كفار عجله كند.

با اين بيان روشن مى شود كه مفاد اين آيه تكرار مفاد آيه (فكاين من قريه...) نيست بلكه هر يك مفاد جداگانه اى دارند. اين را هم ناگفته نگذاريم كه در آيه شريفه التفاتى از غيبت به تكلم وحده به كار رفته (البته غيبت در آيه قبلى بود كه در جمله (نزد پروردگارت ) خدا غايب حساب شده بود، و تكلم وحده در اين آيه كه (بازگشت به سوى من است ) به كار رفته ) و نكته اين التفات اين است كه آيه مورد بحث يكى از صفات خدا را كه حلم است بيان مى كند، و در چنين مقامى مناسب اين است كه خدا شخصاخصم كفار به حساب آيد، و بفرمايد: چون با پيامبر من دشمنى كردند خود من دشمن و طرف حساب آنها خواهم بود.

قل يا ايها الناس انما انا لكم نذير مبين... اصحاب الجحيم

رسول را امر مى كند به اينكه رسالت خود را به انذار و بيان نتايج ايمان و عمل صالح كه همان اجر جميل - يعنى آمرزش گناهان - و رزق كريم - يعنى بهشت با همه نعمتهاى آن - است، و نيز نتايج كفر و انكار و آثار سوء آن - كه همنشينى با جهنميان و خلاصى نداشتن از عذاب است - را اعلام بدارد.

و الذين سعوا فى آياتنا معاجزين

كلمه (سعى ) به معناى تند رفتن، و در اينجا كنايه از جد و جهد عليه آيات الهى و تلاش براى ابطال و خاموش كردن نور آنها است، و تعبير به تكلم با غير (آيات ما) در حقيقت بازگشت به سياق سابق است بعد از آنكه التفات در آيه قبلى در (امليت لها - مهلتش ‍ دادم...) كار خود را كرد، و در جمله مورد بحث به سياق قبل مراجعه نمود كه سياق تكلم با غير بود.

و ما ارسلنا من قبلك من رسول و لا نبى الا اذا تمنى القى الشيطان فى امنيته...

كلمه (تمنى ) به معناى اين است كه آدمى آنچه را آرزو دارد و دوستش مى دارد موجود و محقق فرض كند، حال چه اينكه ممكن هم باشد يا نباشد، مثل اينكه يك مرد فقير آرزو مى كند توانگر شود، يا كسى كه بى اولاد است آرزو مى كند صاحب فرزند باشد، يا هر انسانى آرزو مى كند فنا ناپذير و جاويد باشد يا دو بال داشته باشد و با آنها پرواز كند آن صورت خيالى كه تصورش را مى كند و از تصور آن لذت مى برد، آن را (امنية - آرزو) مى گويند.

و اصل در معناى اين كلمه (منى ) - به فتح ميم و سكون نون - است كه به معناى فرض و تقدير است. بعضى از اهل فن گفته اند: اين كلمه گاهى به معناى قرائت و تلاوت مى آيد، مثلا وقتى گفته مى شود (تمنيت الكتاب ) معنايش اين است كه كتاب را خواندم. و معناى (القاء در امنية ) اين است كه در آرزوى او دخل و تصرف كند، تا آن را از سادگى و صرافت در آورده، فاسدش كند.

و معناى آيه بنا بر معناى اول كه تمنى آرزوى قلبى باشد اين مى شود: ما هيچ پيغمبر و رسولى را قبل از تو نفرستاديم مگر اينكه هر وقت آرزويى كرد، و رسيدن به محبوبى را كه يا پيشرفت دينش بود، و يا جور شدن اسباب پيشرفت آن بود، و يا ايمان آوردن مردم به آن بود، فرض مى نمود، شيطان در امنيه او القاء مى كرد و در آرزويش دست مى انداخت، به اينطور كه مردم را نسبت به دين او وسوسه مى كرد و ستمكاران را عليه او و دين او تحريك مى نمود و مفسدين را اغواء مى كرد و بدين وسيله آرزوى او را فاسد و سعى او را بى نتيجه مى ساخت، ولى سرانجام خداوند آن دخل و تصرفات شيطانى را نسخ و زايل نموده آيات خودش را حاكم مى نمود و كوشش پيغمبر و يا رسولش را به نتيجه مى رساند و حق را اظهار مى نمود و خدا دانا و فرزانه است.

و بنا بر معناى دوم آن (يعنى قرائت و تلاوت )، معناى آيه چنين مى شود: ما قبل از تو هيچ پيغمبر و رسولى نفرستاديم مگر آنكه وقتى چيزى از آيات خدا را مى خوانده شيطان شبهه هايى گمراه كننده به دلهاى مردم مى افكند و ايشان را وسوسه مى كرد تا با آن آيات مجادله نموده ايمان مؤمنين را فاسد سازد ولى خداوند آنچه از شبهات كه شيطان به كار مى برد باطل مى كرد و پيغمبرش را موفق به رد آنها مى فرمود و يا آيه اى نازل مى كرد تا آن را رد كند. اين آيه دلالت روشنى دارد بر اختلاف معناى نبوت و رسالت، البته نه به نحو عموم و خصوص مطلق همچنانكه نزد علماى تفسير معروف شده كه رسول آن كسى است كه مبعوث شده و ماءمور به تبليغ هم شده باشد و نبى آن كسى است كه تنها مبعوث شده باشد چه اينكه ماءمور به تبليغ هم شده باشد يا نه. چون اگر مطلب از اين قرار مى بود لازم بود كه در آيه مورد بحث از كلمه نبى غير رسول اراده شود يعنى كسى كه ماءمور به تبليغ نشده و اين با جمله (و ما ارسلنا) كه در اول آيه است منافات دارد و ما در مباحث نبوت در جلد دوم اين كتاب، رواياتى از امامان اهل بيت (عليهم السلام) نقل كرديم كه دلالت مى كرد بر اينكه رسول آن كسى است كه ملك وحى بر او نازل مى شود و او ملك را مى بيند و با او سخن مى گويد، ولى نبى آن كسى است كه خواب مى بيند و در خواب به او وحى مى شود. و در جلد سيزدهم اين كتاب همين مطلب را از آيه (قل لو كان فى الارض ملائكه يمشون مطمئنين لنزلنا عليهم من السماء ملكا رسولا) استفاده نموديم.

و اما ساير حرفهايى كه در فرق ميان نبى و رسول زده اند مثل اينكه رسول كسى است كه مبعوث به شرعى جديد شده باشد و نبى اعم از او و از كسى است كه شرع سابق را تبليغ كند صحيح نيست، زيرا ما در مباحث نبوت اثبات كرديم كه شرايع الهى بيش از پنج شريعت يعنى نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم) نيست با اينكه قرآن تصريح كرده به رسالت عده بسيارى از پيغمبران. علاوه بر اينكه هيچ دليلى بر اين فرق در دست نيست. و نيز مانند گفته آن كسى كه گفته رسول كسى است كه داراى كتاب باشد و نبى آن كسى است كه كتاب نداشته باشد. يا قول كسى كه گفته رسول كسى است كه كتاب داشته باشد ولى فى الجمله نسخ شده باشد و نبى كسى است كه چنين نباشد. كه اشكال وجه قبلى بر اين دو قول نيز وارد است.

در جمله (فينسخ اللّه ما يلقى الشيطان ثم يحكم اللّه آياته ) التفاتى از تكلم با غير به غيبت به كار رفته، اول فرموده (ما نفرستاديم ) و در آخر فرموده (خدا نسخ مى كند) و وجه اين التفات اين است كه عنايت به ذكر و نام خدا و اسناد نسخ و احكام به قادر على الاطلاق را برساند. و به عين همين جهت بار ديگر لفظ جلاله را تكرار مى كند وگرنه مى توانست بار دوم ضمير آن را به كار ببرد و بلكه بايد به كار مى برد و قاعده آن را اقتضاء مى كرد ولى ضمير به كار نبرده وضع اسم در جاى ضمير كرده.

و نيز از همين باب است كه لفظ شيطان را دوباره آورده، با اينكه مى توانست و بلكه لازم بود ضمير آن را به كار برد، و اين بدان جهت است كه اشاره به اين نكته كرده باشد كه القاء كننده كه شيطان است خداوند هيچ اعتنايى به او و به كيد او ندارد.

ليجعل ما يلقى الشيطان فتنه للذين فى قلوبهم مرض و القاسيه قلوبهم...

مرض قلب عبارت است از اينكه استقامت حالتش در تعقل از بين رفته باشد، به اينكه آنچه را بايد به آن معتقد شود نشود و در عقايد حقه كه هيچ شكى در آنها نيست شك كند. و قساوت قلب به معناى صلابت و غلظت و خشونت آن است، كه از (سنگ قاسى ) يعنى سنگ سخت گرفته شده و صلابت قلب عبارت از اين است كه عواطف رقيقه آن كه قلب را در ادراك معانى حقه يارى مى دهد از قبيل خشوع و رحمت و تواضع و محبت، در آن مرده باشد. پس قلب مريض آن قلبى است كه خيلى زود حق را تصور مى كند ولى خيلى دير به آن معتقد مى شود. و قلب قسى و سخت، آن قلبى است كه هم دير آن را تصور مى كند و هم دير به آن معتقد مى گردد، و به عكس، قلب مريض و قسى وسواسهاى شيطانى را خيلى زود مى پذيرد.

و اما القاآت شيطانى كه زمينه را عليه حق و اهل حق تباه و خراب مى كند و در نتيجه زحمات انبياء و رسل را باطل نموده، نمى گذارد اثر خود را ببخشد هر چند مستند به خود شيطان است و ليكن در عين حال مانند ساير آثار چون در ملك خدا قرار دارد، بدون اذن او اثر نمى كند، همچنانكه هيچ مؤ ثرى اثر نمى كند و هيچ فاعلى بدون اذن او عملى انجام نمى دهد مگر آنكه به همان مقدار دخالت اذن مستند به او شود و آن مقدار كه مستند به او مى شود داراى

مصلحت و هدف شايسته است. و به همين جهت خداى سبحان در آيه مورد بحث مى فرمايد: اين القاآت شيطانى خود مصلحتى دارد و آن اين است كه مردم عموما به وسيله آن آزمايش مى شوند، و آزمايش، خود از نواميس عمومى الهى است كه در عالم انسانى جريان دارد، چون رسيدن افراد سعيد به سعادت و اشقياء به شقاوت، محتاج به اين ناموس است، بايد آن دو دسته امتحان شوند، دسته سوم هم كه منافقينى بيمار دلند، به طور خصوص در آن بوته قرار گيرند چون رسيدن اشقياء به كمال شقاوت خود از تربيت الهيه اى است كه در نظام خلقت مورد نظر است، همچنانكه خودش فرمود: (كلا نمد هولاء و هولاء من عطاء ربك و ما كان عطاء ربك محظورا).

و اين است معناى اينكه فرمود : (تا آنچه را كه شيطان القاء مى كند مايه آزمايش بيماردلان، و سنگدلان قرار دهد). و بنابراين، لام در (ليجعل ) لام تعليل است كه با آن القاآت شيطانى در آرزوهاى انبيا را تعليل مى كند و مى رساند كه شيطان چنين مى كند تا خدا چنان كند. و معنايش اين مى شود كه : شيطان هم در شيطنتش مسخر خداى سبحان است و او را در كار آزمايش بندگان و فتنه اهل شك و جحود و دارندگان غرور، آلت دست قرار مى دهد.

پس روشن شد كه مراد از (فتنه )، ابتلاء و امتحان است، امتحانى كه شخص درگير به آنرا دچار غرور و ضلالت مى كند. و مراد از (بيمار دلان ) اهل شك از كفار است و مراد از (قاسية قلوبهم ) سنگدلان اهل جحود و عناد از كفار است.

و كلمه (شقاق ) در جمله (و ان الظالمين لفى شقاق بعيد) به معناى ناسازگارى و مخالفت است همچنانكه (مشاقة ) نيز به همين معنا است. و اگر شقاق را به دورى توصيف كرد و فرمود (در شقاقى دورند) در حقيقت توصيف شقاق است به حال موصوف شقاق، نه خود آن. و معنايش اين است كه : ستمگران اهل جحود و عناد - به طورى كه از سياق بر مى آيد - و يا اهل جحود و اهل شك هر دو، هر آينه در ناسازگارى و مخالفتى هستند كه صاحبان آن مخالفت از حق و اهل حق دورند.

و ليعلم الذين اوتوا العلم انه الحق من ربك فيومنوا به فتخبت له قلوبهم...

متبادر از سياق اين است كه جمله مورد بحث عطف بر جمله (ليجعل ) باشد و تعليل براى جمله (فينسخ اللّه ما يلقى الشيطان ثم يحكم الله آياته ) و ضمير در (انه ) به آنچه پيغمبر و رسول آرزويش مى كنند و جمله (اذا تمنى...) از آن حكايت مى كند برگردد دليلى هم نيست كه دلالت كند بر اينكه مرجع اين ضمير قرآن است.

و معناى آيه چنين مى شود: خدا آنچه را كه شيطان القاء مى كند نسخ نموده سپس آيات خود را در دلها جايگزين مى كند تا القاآت شيطان را مايه آزمايش بيمار دلان و سنگدلان قرار داده و تا كسانى كه علم روزيشان شده با اين نسخ و احكام بفهمند كه آنچه رسول يا نبى آرزويش را مى كردند، حق و از ناحيه پروردگارت بوده، چون مى بينند كه القاآت شيطان باطل شد پس به آن پيغمبر و يا نبى ايمان مى آورند و در نتيجه دلهايشان در برابر او نرم و خاشع مى شود.

ممكن است كه جمله (و ليعلم ) عطف بر محذوف باشد آنگاه آن محذوف و اينكه بر آن عطف شده در مجموع تعليل بيان آيه قبلى باشد كه چگونه و چرا خداوند اين القاء را فتنه و آزمايش بيمار دلان و سنگدلان قرار داد.

آن وقت معنا چنين مى شود: ما اين حقيقت را بدين جهت بيان كرديم كه چنين و چنان شود و نيز آنان كه علم روزيشان شد بدانند كه روش مزبور حق و از ناحيه پروردگارت بوده... عينا نظير عطف به محذوفى كه در آيه (و تلك الايام نداولها بين الناس و ليعلم اللّه الذين آمنوا) به كار رفته و اين عطف به محذوف در قرآن بسيار است.

(و ان اللّه لهادى الذين آمنوا الى صراط مستقيم ) - اين جمله در مقام بيان علت اين است كه چطور دانستن و فهميدن آنان كه علم روزيشان شده هدف و غايت روش مذكور خدا شده است. به اين بيان كه اگر خدا بيمار دلان و سنگدلان را چنين و چنان كرد تا دسته سوم كه علم روزيشان شده بفهمند براى اين است كه خدا هادى و راهنما است. مى خواهد ايشان را قدم به قدم هدايت كند و با اين فهماندن ايشان را به سوى صراط مستقيم راهنمايى فرمايد.

و لا يزال الذين كفروا فى مريه منه حتى تاتيهم ...

اين آيه به طورى كه ملاحظه مى فرماييد از اين معنا خبر مى دهد كه اين گونه كفار تا آخر عمر از ايمان محرومند. پس مقصود از (الذين كفروا) همه كفار نيستند، چون مى دانيم و مى بينيم كه بسيارى از كفار بعد از سالها كفر موفق به ايمان مى شوند، پس ‍ مى فهميم كه مراد از كفار نامبرده در آيه، همان عده اى از صناديد و سردمداران قريشند كه تا آخر عمر موفق به ايمان نشدند، همچنانكه در آيه (ان الذين كفروا سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا يومنون ) نيز منظور اينگونه كفارند، كه در حقيقت ريشه فتنه هستند.

و معناى عقيم بودن روز اين است كه طورى باشد كه ديگر فردايى از آن متولد نشود، و آن، روز هلاكت و يا روز قيامت است، و مراد در آيه به طورى كه سياق آيه سوم مى رساند روز قيامت مى باشد. و معناى آيه اين است كه كسانى كه كافر شدند همواره در شك نسبت به قرآن خواهند ماند تا روز قيامت به سراغشان آيد - و يا عذاب روز قيامت كه روزى است ناگهانى مى رسد - و كسى را مهلت چاره جويى نمى دهد، و فردايى از آن متولد نمى شود تا جبران مافات را كنند.

و اگر ميان روز قيامت و روز عذاب قيامت ترديد انداخته براى اين است كه هر دو در اثر يكسانند، چه روز قيامت برسد و چه عذاب آن، آن وقت اعتراف به حق مى كنند و ديگر شك و ترديد ايشان از بين مى رود، همچنانكه درباره روز قيامت فرمود: (قالوا يا ويلنا من بعثنا من مرقدنا هذا ما وعد الرحمن و صدق المرسلون ) و درباره رفع شك و ترديد هنگام مشاهده عذاب قيامت مى فرمايد: (و يوم يعرض الذين كفروا على النار آليس هذا بالحق قالوا بلى و ربنا).

از آنچه گذشت اين نكته نيز روشن گرديد كه چرا در يك آيه روز قيامت را يك بار به قيد ناگهانى بودن مقيد كرد، و بارى ديگر به قيد نازا بودن، چون مى خواست دو چيز را بفهماند، يكى اينكه در آن روز هيچ چاره اى يافت نمى شود، و ديگر اينكه فردايى ندارد كه جبران مافات را كنند.

الملك يومئذ لله يحكم بينهم...عذاب مهين

در سابق به طور مكرر گفتيم كه مراد از براى خدا بودن ملك در روز قيامت ظاهر شدن حقيقت است در آن روز، و گرنه در دنيا هم ملك براى خدا است، و اين اختصاص به روز قيامت ندارد، و همچنين در نظاير اين اوصاف كه براى روز قيامت در قرآن آمده، از قبيل (الامر يومئذ لله، القوه يومئذ لله )، و مانند آن، كه منظور ظهور آن وصف است.

در اينجا لازم است مطلب را توضيح دهيم تا كسى از خوانندگان عزيز دچار اشتباه نشود: منظور ما از اينكه گفتيم در روز قيامت براى همه روشن مى شود كه ملك براى خدا است ملك مجازى نيست، چون ملك دو قسم است، يكى ملك حقيقى و حق، و ديگرى مجازى و صورى. آنچه از مصاديق ملك در اين عالم براى اشياء و اشخاص ملاحظه مى كنيم ملك مجازى و صورى است كه خدا به آنها داده، البته در عين اينكه داده باز ملك خود اوست. اين دو قسم ملك همواره هست تا قيامت به پا شود، آن وقت ديگر اثرى از ملك مجازى و صورى باقى نمى ماند، در نتيجه ديگر احدى از موجودات عالم صفت مالكيت را ندارند. پس، از معناى مالك باقى نمى ماند مگر ملك حقيقى و حق، كه آن هم براى خدا است و بس. پس يكى از خصايص روز قيامت اين مى شود كه آن روز ملك براى خدا است، و همچنين آن روز عزت و قدرت و امر براى خدا است.

(يحكم بينهم ) - يعنى آن روز غير از خدا هيچ حاكمى ديگر غير او نيست، چون حكم راندن از فروعات ملك است، وقتى در آن روز براى احدى هيچ نصيبى از ملك نماند، هيچ نصيبى از حكم راندن هم نمى ماند.

(فالذين آمنوا و عملوا الصالحات فى جنات النعيم، و الذين كفروا و كذبوا باياتنا) - مقصوداز (الذين كفروا...) معاندين هستند كه از حق استكبار مى ورزند.

(فاولئك لهم عذاب مهين ) - اين جمله بيان همان حكمى است كه خداى تعالى در آن روز مى راند.

بحث روايتى

در مجمع البيان مى گويد: از امام باقر (عليه السلام) روايت شده كه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) هنوز ماءمور به قتال و ماذون به آن نشده بود كه آيه (اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا) نازل، و جبرئيل شخصا شمشير بر كمر آن جناب ببست.

و در همان كتاب مى گويد: مشركين مسلمانان را اذيت مى كردند و هر روز و هر ساعتى با سر شكسته، و يا كتك خورده نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) به شكايت مى آمدند و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) مى فرمود صبر كنيد، زيرا من هنوز ماءمور به جنگ نشده ام تا آنكه از مكه به مدينه مهاجرت فرمود. آن وقت اين آيه در مدينه نازل شد و اين اولين آيه اى است كه درباره قتال نازل شد.

مؤلف: در الدرالمنثور هم از جمع كثيرى از صاحبان جامع از ابن عباس و ديگران روايت شده كه اين آيه اولين آيه در قتال است كه نازل شد. چيزى كه هست در بعضى از اين روايات آمده كه آيه درباره مهاجرين از اصحاب رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) نازل شده، و اين روايات به فرضى هم كه صحيح باشد اين فقره آن اجتهاد خود راوى آن بوده، چون قبلا هم گفتيم كه آيه مطلق است، و اصلا معقول نيست كه فرمان جهاد با اينكه حكمى است عمومى، متوجه طايفه خاصى از امت شود.

نظير اين حرف در جمله (الذين ان مكناهم فى الارض...) و بلكه در جمله (الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق...) به بيانى كه گذشت، جريان دارد.

باز در مجمع البيان در ذيل جمله (الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق...) از امام ابى جعفر (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: درباره مهاجرين نازل شده، ولى مصداق بارزش آل محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم) هستند كه از وطن خود بيرون رانده شدند و همواره در ترس بودند. مؤلف: روايتى هم كه در مناقب از آن جناب در ذيل جمله مذكور آمده كه فرموده : (ماييم و در حق ما نازل گرديده است ) و نيز روايتى كه در روضه كافى از آن جناب رسيده كه فرموده : (آيه در حق حسين (عليه السلام) جارى شد) همه بر اين معنا كه گفتيم حمل مى شود.

و نيز همچنين است آنچه كه در مجمع البيان در ذيل جمله (و امروا بالمعروف و نهوا عن المنكر) از آن حضرت روايت آورده كه فرمود: آنهايى كه چنينند ما هستيم. و نيز

روايتى كه در كافى، و معانى، و كمال الدين، از امام صادق، و كاظم (عليهمالسلام) رسيده كه در تفسير (و بئر معطله و قصر مشيد) فرمودند: (بئر معطلة ) امامى است كه سكوت كرده و (قصر مشيد) امام ناطق است.

و در الدرالمنثور است كه حكيم ترمذى - در نوادر الاصول - و ابو نصر سجزى، در كتاب ابانه، و بيهقى، در كتاب شعب الايمان، و ديلمى، در مسند فردوس از عبداللّه بن جراد روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا فرمود: آن كس كه چشمش نبيند كور نيست بلكه كور كسى است كه بصيرتش از كار افتاده باشد.

و در كافى به سند خود از زراره از امام ابى جعفر (عليه السلام) روايت كرده كه در حديثى فرمود: نبى كسى است كه فرشته وحى را در خواب مى بيند و صوت را مى شنود، ولى در بيدارى ملك را نمى بيند و رسول كسى است كه هم صوت را مى شنود و هم در خواب مى بيند و هم در بيدارى فرشته را مشاهده مى كند.

مؤلف: و در اين معنا روايات ديگرى است. و مراد از معاينه و مشاهده ملك - به طورى كه در روايات ديگر آمده - نازل شدن ملك و ظهورش براى رسول و سخن گفتنش با او و رساندن وحى است به او كه ما بعضى از اين روايات را در ابحاث نبوت در جلد دوم اين كتاب نقل كرديم.

و در الدرالمنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابن مردويه به سندى صحيح از سعيد بن جبير روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) سوره (و النجم اذا هوى ) را در مكه خواند تا اين آيه : (افرايتم اللات و العزى، و مناه الثالثه الاخرى ) همين كه اين آيه را خواند شيطان به زبانش انداخت و گفت : (و غرانيق العلى و ان شفاعتهن لترتجى ) گفتند: تاكنون خدايان ما را به نيكى ياد نكرده بود و او خودش به سجده افتاد مردم هم سجده كردند.

آنگاه جبرئيل بيامد و گفت : آنچه را كه من بر تو نازل كردم بخوان. رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) خواند تا رسيد به (تلك الغرانيق العلى و ان شفاعتهن لترتجى) جبرئيل گفت : من اين جمله را نازل نكرده ام، اين از شيطان است، پس اين آيه نازل شد: (و ما ارسلنا من قبلك من رسول و لا نبى....).

مؤلف: اين روايت به چند طريق از ابن عباس و جمعى از تابعين روايت شده، و جماعتى از تابعين از جمله حافظ ابن حجر آن را صحيح دانسته اند. و ليكن ادله قطعيى كه دلالت بر عصمت آن جناب دارد متن اين روايت را تكذيب مى كند هر چند كه سندش ‍ صحيح باشد، پس ما به حكم آن ادله لازم است ساحت آن جناب را منزه از چنين خطايى بدانيم. علاوه بر اين كه اين روايت شنيع ترين مراحل جهل را به آن جناب نسبت مى دهد براى اينكه به او نسبت مى دهد كه نمى دانسته جمله (تلك الغرانيق العلى...) كلام خدا نيست و جبرئيل آن را نياورده و نمى دانسته كه اين كلام كفر صريح و موجب ارتداد از دين است. تازه اين نادانى اش آنقدر ادامه يافته تا سوره تمام شده، و سجده آخر آن را به جا آورده باز هم متوجه خطاى خود نشده تا جبرئيل نازل شده، دوباره سوره را بر او عرضه كرده و اين دو جمله كفرآميز را هم جزو سوره خوانده است. آن وقت جبرئيل گفته من آن را نازل نكرده ام. از همه بدتر اينكه جبرئيل آيه (و ما ارسلنا من قبلك من رسول...) را نازل كرده، و نظاير اين كفر را براى همه انبياء و مرسلين اثبات نموده است.

از همينجا روشن مى شود كه توجيه و عذرى كه بعضى به منظور دفاع از حديث درست كرده اند باطل و عذرى بدتر از گناه است و آن اين است كه (اين جمله از آن حضرت سبق لسانى بوده و شيطان در او تصرفى كرده كه در نتيجه دچار اين اشتباه و غلط شده ) براى اينكه نه متن حديث را مى گويد و نه دليل عصمت چنين خطايى را براى انبياء جايز مى داند.

علاوه بر اينكه اگر مثل چنين تصرفى براى شيطان باشد كه در زبان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم) تصرف نموده، يك آيه و يا دو آيه غير قرآنى به عنوان قرآن به زبان او جارى سازد، ديگر اعتمادى در كلام الهى باقى نمى ماند، چون ممكن است كسى احتمال دهد بعضى از آيات قرآن از همان تصرفات بوده باشد، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) آن طور كه داستان غرانيق مى گويد آن آيات را قرآن پنداشته، آيه (و ما ارسلنا...) كاشف دروغ بودن يكى از آنها - يعنى همان قصه غرانيق - و سرپوش بقيه آنها باشد.

و يا احتمال دهد كه اصلا داستان غرانيق كلام خدا باشد و آيه (و ما ارسلنا...) و هر آيه ديگرى كه منافى با بت پرستى است از القاآت شيطان باشد و بخواهد با آيه مذكور كه داستان غرانيق را ابطال مى كند بر روى بسيارى از آيات كه در حقيقت القاآت شيطانى فرض شده سرپوش بگذارد كه با اين احتمال از هر جهت اعتماد و وثوق به كتاب خدا از بين رفته رسالت و دعوت نبوت به كلى لغو مى گردد. و ساحت مقدس حق تعالى منزه از آن است.


این وب سای بخشی از پورتال اینترنتی انهار میباشد. جهت استفاده از سایر امکانات این پورتال میتوانید از لینک های زیر استفاده نمائید:
انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس