آيات 1 تا 15
سوره مريم مكى است و 98 آيه دارد
بسم اللّه الرحمن الرحيم
كهيعص (1)
ذكر رحمت ربك عبده زكريا (2)
اذ نادى ربه نداء خفيا (3)
قَالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَاشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْبًا وَلَمْ أَكُن بدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا (4)
و انى خفت الموالى من ورائى و كانت امراتى عاقرافهب لى من لدنك وليا (5)
يرثنى و يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا (6)
يا زكريا انا نبشرك بغلام اسمه يحيى لم نجعل له من قبل سميا (7)
قال رب انى يكون لى غلام و كانت امراتى عاقرا و قد بلغت من الكبر عتيا (8)
قال كذلك قال ربك هو على هين و قد خلقتك من قبل و لم تك شيا (9)
قال رب اجعل لى آيه قال آيتك الا تكلم الناس ثلث ليال سويا (10)
فخرج على قومه من المحراب فاوحى اليهم ان سبحوا بكره و عشيا (11)
يا يحيى خذ الكتب بقوة و آتينه الحكم صبيا (12)
و حنانا من لدنا و زكوه و كان تقيا (13)
و برا بولديه و لم يكن جبارا عصيا (14)
و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا ( 15)
|
ترجمه آيات
بنام خداى رحمان و رحيم، كاف، هاء، يا، عين، صاد (1).
(اين رمز عنوان ) يادآورى رحمت پروردگارت به بنده خود زكرياست (2).
آن دم كه پروردگارش را ندا داد، ندايى پنهانى (3).
گفت پروردگارا! من از پيرى استخوانم سست، و سرم سفيد شده است، و در زمينه خواندن تو اى پروردگار بى بهره نبوده ام (4).
من از بعد خويش از وارثانم بيم دارم، و زنم نازا است مرا از نزد خود فرزندى عطا كن (5).
تا از من و از خاندان يعقوب ارث ببرد، و پروردگارا! او را پسنديده گردان (6).
(پس بدو گفتيم ) اى زكريا ما به تو مژده پسرى مى دهيم كه نامش يحيى است و از پيش همنامى براى وى قرار نداده ايم (7).
گفت : پروردگارا! چگونه باشد مرا پسرى با اينكه همسرم نازا است و خودم از پيرى به فرتوتى رسيده ام ؟(8).
(حامل پيام به وى ) گفت : پروردگار تو چنين است، و همو فرموده كه اين بر من آسان است، از پيش نيز تو را كه چيزى نبودى خلق كرده ام (9).
گفت : پروردگارا! براى من علامتى بگذار. گفت : نشانه ات اين باشد كه سه شب تمام با مردم سخن گفتن نتوانى (10).
پس از عبادتگاه نزد قوم خود شد و با اشاره به آنان دستور داد كه صبح و شام خدا را تسبيح گوييد (11).
(ما گفتيم ) اى يحيى اين كتاب را به جد و جهد تمام بگير. و در طفوليت او را حكمت و فرزانگى داديم (12).
و به او رحمت و محبت از ناحيه خود و پاكى (روح و عمل ) بخشيديم، و او پرهيزكار بود (13).
و با پدر و مادرش نيكوكار بود و سركش و نافرمان نبود (14).
درود بر وى روزى كه تولد يافت و روزى كه مى ميرد و روزى كه زنده برانگيخته مى شود (15).
بيان آيات
غرض اين سوره به طورى كه در آخرش بدان اشاره نموده مى فرمايد:
فانما يسرناه بلسانك لتبشر به المتقين و تنذر به قوما لدا...
|
بشارت و انذار است ؛ چيزى كه هست همين غرض را در سياقى بديع و بسيار جالب ريخته نخست به داستان زكريا و يحيى و قصه مريم و عيسى و سرگذشت ابراهيم و اسحاق و يعقوب و ماجراى موسى و هارون و داستان اسماعيل و حكايت ادريس و سهمى كه به هر يك از ايشان از نعمت ولايت داده - كه يا نبوت بوده و يا صدق و اخلاص - اشاره كرده،
آنگاه علت اين عنايت را چنين بيان فرموده كه اين بزرگواران خصلتهاى برجسته اى داشته اند از آن جمله نسبت به پروردگارشان خاضع و خاشع بودند، و ليكن اخلاف ايشان از ياد خدا اعراض نموده به مسأله توجيه به پروردگار به كلى بى اعتناء شدند، و به جاى آن دنبال شهوت را گرفتند به همين جهت به زودى حالت (غىّ) را كه همان از دست دادن رشد است ديدار مى كنند، مگر آنكه كسى از ايشان توبه كند و به پروردگار خود بازگشت نمايد كه او سرانجام به اهل نعمت مى پيوندد.
سپس نمونه هايى از لغزشهاى اهل غىّ و زورگوييهاى آنان و آراى خارج از منطقشان از قبيل نفى معاد، و به خدا نسبت پسر دارى دادن، و بت پرستيدن و آنچه كه از لوازم اين لغزشها است از نكبت و عذاب را خاطر نشان مى سازد.
بنابراين، مى توان گفت بيان اين سوره شبيه به بيان مدعيى است كه براى اثبات دعوى خود مثال هايى مى آورد. كانه گفته شده فلانى را و فلانى و فلانى كه از اهل رشد و داراى موهبتى الهى بودند در زندگى اين روش را داشتند كه دل از شهوات نفس كنده و به سوى پروردگار خود متوجه شدند، و طريقه خضوع و خشوع را پيش گرفتند كه هر وقت آيات پروردگارشان را متذكر مى شدند از صميم دل خاضع مى گشتند. و طريقه آدمى به سوى رشد و موهبت همين است، ليكن اخلاف همين نامبردگان اين طريقه را كنار گذاشتند، يعنى از عمل اعراض و به شهوات مذموم رو آوردند، و اين رويه، ايشان را جز به سوى (غىّ) كه خلاف رشد است نكشانيده، جز بر باطل استوارترشان نمى كند، و سرانجامشان اين مى شود كه رجوع به خدا را انكار، و شركايى براى خدا اثبات نموده، سد راه دعوت هم مى شوند و اين جز به سوى نكبت و عذاب رهنمونشان نمى كند.
پس اين سوره - همانطور كه ملاحظه مى فرماييد - با ذكر چند مثال آغاز و با گرفتن نتيجه اى كلى از آن مثلها، كه مورد نظر بوده، خاتمه يافته است. و اين نتيجه گيرى از جمله (اولئك الذين انعم اللّه عليهم ) شروع شده و تا چند آيه بعد ادامه مى يابد.
پس اين سوره مردم را به سه طائفه تقسيم مى كند: 1 - آنهائى كه خدا انعامشان كرد كه يا انبياء بودند و يا اهل اجتباء و هدايت 2 - اهل غىّ، يعنى آنهائى كه مايه و استعداد رشد خود را از دست دادند 3 - آن كسانى كه توبه نموده ايمان آوردند، و عمل صالح كردند كه به زودى به اهل نعمت و رشد مى پيوندند. و آنگاه ثواب توبه تائبين و مستر شدين و عذاب غاويان كه همنشينان شيطان و از اولياى اويند - را تذكر مى دهد.
اين سوره بدون هيچ شكى در مكه نازل شده، زيرا هم عده اى از مفسرين مكى بودن آن را مورد اتفاق دانسته و هم مضامين آياتش بر اين معنا دلالت دارد.
در سابق در تفسير آيه اول سوره اعراف گفتيم كه : اين سوره ها از قرآن كريم كه حروف مقطعه بر سر آنها آمده خالى از ارتباطى در ميان مضامين آنها با آن حروف نيست، پس حروفى كه مشترك ميان چند سوره است كشف مى كند از اين كه مضامين آنها نيز مشترك است.
مؤ يد اين معنا مناسبت و همجنسى اى است كه ميان اين سوره و سوره (ص ) به چشم مى خورد، چون آن سوره نيز داستان انبياء را آورده، و به زودى - ان شاء اللّه - بحث جامعى در باره حروف مقطعه قرآن و ارتباطى كه هر يك با مطالب سوره خود دارند ايراد نموده، از نظر خواننده مى گذرانيم، و در آنجا نيز اين بحث را مطرح مى كنيم كه سوره هايى كه حروف مقطعه مشترك دارند مطالبشان نيز مشترك است، مانند سوره مورد بحث با سوره (يس ) كه در هر دو حرف (ياء) وجود دارد. و باز مانند اين سوره و سوره شورى كه در هر دو حرف (ع ) وجود دارد.
ظاهر سياق اين است كه كلمه (ذكر) خبرى است براى مبتدائى محذوف، و مصدرى است در معناى مفعول، و برگشت معنا از نظر تقدير به (اين است كه اين خبر رحمت مذكور پروردگار تو است ). و مراد از رحمت، استجابت دعاى زكريا به وسيله خداى سبحان است كه تفصيل آن از جمله (اذ نادى ربه ) شروع شده.
ظرف (اذ) متعلق است به جمله (رحمة ربك ) و كلمه (نداء) و همچنين (مناداه ) به معناى صدا زدن به آواز بلند است، در مقابل (مناجات ) كه به معناى آهسته صدا زدن است.
خواهى گفت : اگر نداء به اين معنا است پس چرا خداى تعالى آن را با وصف (خفى ) توصيف كرد؟ مى گوييم منافاتى ندارد، زيرا ممكن است همين دعوت با صداى بلند در جايى صورت گيرد كه احدى آن را نشنود، مانند بيابان و امثال آن، همچنان كه جمله (فخرج على قومه من المحراب ) هم اشعارى به اين معنا دارد.
بعضى گفته اند: عنايت، در تعبير به نداء اين است كه حضرت زكريا خود را از خدا دور تصور كرده، و خواسته است رعايت اين ادب را بكند كه گناهان و بديهايش او را از خدا دور كرده است، همچنانكه حال هر كسى كه از عذاب خدا بترسد همينطور است كه خود را دور مى بيند.
قال رب انى وهن العظم منى...
|
اين آيه زمينه چينى مى كند براى درخواستى كه بعدا از زكريا نقل مى نمايد كه گفت : (فهب لى من لدنك وليا).
و اگر كلمه (رب ) را جلوتر آورد براى استرحام بوده و خواسته در مقدمه دعا، درياى رحمت خدا را به خروش آورد و بعد دعا كند. و اگر با كلمه (ان ) مطلب خود را تاكيد كرد براى اين است كه برساند حاجتش به داشتن فرزند حاجتى است مبرم و حياتى. و كلمه (وهن ) به معناى ضعف و نقصان نيرو است. و اگر اين ضعف خود را به استخوانهايش اختصاص داد براى اين است كه آدمى در تمامى حركتها و سكونهايش بر آن قرار مى گيرد.
و اگر نگفت (استخوانهايم ) و يا (استخوانم ) براى اين است كه ضعف را به جنس استخوان نسبت دهد، و هم اينكه اجمالى باشد براى تفصيل بعد.
(و اشتعل الراس شيبا) - (اشتعال ) به معناى انتشار زبانه آتش و سرايت آن است، در هر چيزى كه قابل احتراق باشد. در مجمع البيان گفته : جمله (و اشتعل الراس شيبا) از بهترين استعارات است، و معنايش اين است كه سفيدى موى در سر من منتشر شده آنچنان كه شعاع آتش منتشر مى شود، و كانه منظور از شعاع آتش همان زبانه آن است.
(و لم اكن بدعائك رب شقيا) - (شقاوت ) خلاف سعادت است، و گويا منظور از آن محروميت از خير است كه يا لازمه شقاوت است و يا خود آن. كلمه (بدعائك ) متعلق به شقى است، و (باء) آن باء سببيت و يا به معناى (فى ) است. و معناى آيه اين است كه : پروردگارا! من همواره به سبب دعاى خود قرين سعادت بوده ام و هر وقت تو را مى خواندم اجابتم مى فرمودى، بدون اينكه مرا شقى و محروم سازى. و يا اين است كه : پروردگارا من هيچ وقت در دعاى خود از ناحيه تو محروم و خائب نبوده ام، مرا به اجابت كردنت عادت داده اى و هر وقت تو را مى خواندم قبول مى نمودى. به هر صورت چه معنا آن باشد و چه اين، كلمه دعاء مصدر مضاف به مفعول است.
بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه (دعائك ) مصدر مضاف به فاعل است، و معنايش اين است : پروردگارا! من هيچوقت نسبت به دعوتت كه مرا به سوى بندگى و اطاعت مى خواند شقى و متمرد نبوده ام، هر وقت مرا دعوت كردى اطاعت كردم و به خلوص عبادتت نمودم. ليكن معناى اول روشن تر است.
و در تكرار كلمه (ربّ) و قرار دادن آن بين اسم (كان ) و خبرش در جمله (و لم اكن بدعائك رب شقيا) بلاغتى است كه ممكن نيست با هيچ مقياسى اندازه گيرى نمود، و همچنين در نظير آن، يعنى جمله (و اجعله رب رضيا).
و انى خفت الموالى من ورائى و كانت امراتى عاقرا
|
تتمه تمهيد و زمينه چينى است كه گفتيم قبل از دعاى خود كرده. و منظور از (موالى ) عموها و پسر عموها هستند. بعضى گفته اند منظور از (موالى ) (كلالة ) است، و بعضى ديگر گفته اند (عصبه ) است. و بعضى گفته اند تنها پسر عموها است، و بعضى گفته اند كه منظور ورثه است. و به هر حال، به هر معنا كه باشد غير اولاد صلبى است. و مقصود از اينكه گفت (از موالى مى ترسم ) اين است كه از عمل موالى مى ترسم. و مقصود از (من ورائى ) بعد از مرگ است. و خلاصه اينكه حضرت زكريا مى ترسيده از اينكه از دنيا برود و نسلى كه وارث او باشند، نداشته باشد، و اين كنايه از همان بى اولاد مردن است.
كلمه (عاقر) در جمله (و كانت امراتى عاقرا) به معناى زن نازا است، و مرد عاقر آن مردى را گويند كه فرزند دار نشده باشد.
و اينكه چنين تعبير كرده كه (همسرم عاقر است ) خود دلالت مى كند بر اينكه همسرش علاوه بر اينكه تا آن روز كه اين دعا را مى كرده فرزند نياورده از سن فرزند دار شدن هم گذشته بوده است.
و ظاهر اينكه كلمه (ان ) را تكرار نكرده و فرموده : (انى خفت الموالى من ورائى و كانت امراتى...) اين است كه جمله (و كانت...) حاليه است، و مجموع كلام يعنى (و انى خفت الموالى... عاقرا) فصل واحدى از داستان است، و اين معنا را مى رساند كه چون همسرم عاقر است جا دارد كه از ورثه بعد از خودم بترسم.
پس مجموع زمينه چينى هايى كه آن جناب براى دعاى خود كرده است به دو بخش بر مى گردد: اول اينكه خداى عز و جل او را در طول زندگيش و تا روزى كه پيرى سالخورده شده به استجابت دعا عادت داده. دوم اينكه او از ورثه بعد از مرگش مى ترسد، چون همسرش عاقر است.
و ممكن است كلام را به سه بخش تقسيم نمود، به اينكه پيرى خودش را يك بخش و عاقر بودن همسرش را بخش مستقل ديگرى شمرد.
فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا
|
اين همان دعائى است كه گفتيم براى اداى آن زمينه چينى كرد، و در آن موهبت الهيى را كه درخواست كرد مقيد به قيد (من لدنك ) نمود، چون از اسباب عادى ماءيوس شده بود. يكى از اسباب عادى كه در اختيار او و هر فرد ديگرى است استعداد شوهر است كه آنجناب اين استعداد را به خاطر پيرى از دست داده بود. يكى ديگر استعداد همسر است براى باردار شدن كه وى اين را هم نداشت، زيرا همسرش در جوانى عاقر بود تا چه رسد به امروز كه پيرى سالخورده شده.
و اگر از خدا وليىّ درخواست كرد بدين جهت بود كه ولى هر كس عبارت است از آن شخصى كه متولى و عهده دار كار او باشد، و ولىّ ميت آن كسى است كه به امر او قيام مى كند، و جانشين او در ارثيه اش مى شود. كلمه (آل ) در آل يعقوب به معناى خاصه، يعنى كسانى است كه امرشان به او محول است، مانند فرزندان و خويشاوندان و سايران. و بعضى گفته اند اين كلمه در اصل اهل بوده. و منظور از (يعقوب ) - به طورى كه گفته شده - فرزند اسحاق بن ابراهيم (عليهمالسلام) است. و بعضى گفته اند مراد يعقوب بن ماثان برادر عمران بن ماثان پدر مريم است، و همسر زكريا خواهر مريم بوده. و بنابراين معناى (يرثنى و يرث من آل يعقوب ) اين مى شود كه : از من و از همسرم كه يكى از افراد خاندان يعقوب است ارث ببرد. آن وقت مناسب تر اين است كه بگوييم كلمه (من ) در جمله (من آل يعقوب ) براى تبعيض است، هر چند كه اگر ابتدائيه هم بگيريم صحيح است.
(و اجعله رب رضيا) - كلمه (رضى ) به معناى (مرضى ) (پسنديده ) است. و اطلاق رضاء، اقتضاء دارد كه اين مطلق شامل علم و عمل هر دو شود. پس مراد آن كسى خواهد بود كه هم اعتقادش و هم عملش مورد پسند باشد، يعنى خدايا او را آراسته به علم نافع و عمل صالح گردان.
خداى عز و جل اين داستان را در سوره آل عمران هم كه سوره اى است مدنى و بعد از سوره مريم نازل شده در ذيل داستان مريم آورده و فرموده : (فتقبلها ربها بقبول حسن و انبتها نباتا حسنا و كفلها زكريا كلما دخل عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقا قال يا مريم انى لك هذا قالت هو من عند اللّه ان اللّه يرزق من يشاء بغير حساب هنا لك دعا زكريا ربه قال رب هب لى من لدنك ذريه طيبه انك سميع الدعاء.
و هر كس در اين دو آيه دقت كند جاى شكى برايش باقى نمى ماند كه تنها چيزى كه زكريا را به دعاء وادار كرد و آن دعاى مذكور را نمود همان كرامتى بود كه از خدا نسبت به مريم مشاهده كرد، و عبوديت و خلوصى بود كه مريم نسبت به خدايش داشت. از مشاهده اين وضع لذت برد، و دوست داشت كه اى كاش بعد از او هم فرزندى داراى قرب و كرامتى اين چنين مى داشت، ليكن از سوى ديگر متوجه سالخوردگى و ناتوانى خود و پيرى و نازايى همسرش شد و به ياد وارثانش كه هيچ يك حال و وضعى چون مريم ندارند افتاده، دچار وجد و شعفى سوزان گرديد، و ناگهان جرقه اى در دلش شعله زد و به ياد اين معنا افتاد كه خداى تعالى تا اين روز از زندگيش وى را به استجابت دعا و كفايت همه مهمات عادت داده بود، لذا دست به دعا بلند كرده با دلى سرشار از اميد ذريه اى طيب درخواست نمود.
پس جمله (رب هب لى من لدنك ذريه طيبه ) در سوره آل عمران در مقابل (فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا) است. و كلمه (طيبه ) در آنجا مقابل جمله (و اجعله رب رضيا) در اينجا است. و مراد از (رضى ) هم همان قرب و كرامتى بود كه از خدا نسبت به مريم ديد، و آن عمل صالحى بود كه از مريم نسبت به خدا مشاهده كرد. باقى مى ماند جمله (هب لى من لدنك ذريه ) در آنجا، در مقابل (فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب ) در اينجا كه در حقيقت تفسير كننده كلمه (وليا) در آنجا است. پس مقصود از جمله (وليا يرثنى...) فرزند صلبى است كه از او ارث ببرد.
اين را بدين جهت گفتيم تا فساد گفتار بعضى روشن گردد كه گفته اند: (زكريا در جمله (فهب لى من لدنك وليا يرثنى...) از خدا كسى را خواسته كه قائم مقام و وارث او باشد چه فرزند و چه غير فرزند.) و همچنين گفتار بعضى ديگر كه گفته اند: (او از فرزنددار شدن از همسرش ماءيوس بود، و لذا از خدا كسى را خواست كه از او ارث ببرد و قائم مقام او شود هر چند از ساير مردم باشد).
و وجه فساد آنها اين است كه آيه سوره آل عمران صريح در اين است كه فرزند خواسته، چون گفته است : (رب هب لى من لدنك ذريه طيبه ) - علاوه بر اينكه تعبير به عبارتى مانند: (هب لى ) خود مشعر به نوعى ملكيت است كه زكريا مالك آن شود و با ساير مردم سازگارى ندارد، چون معنا ندارد زكريا مالك مردم بيگانه شود، و اگر منظور آن بود كه اين مفسرين پنداشته اند جا داشت بگويد: (اجعل لى وليا وليى برايم قرار ده ) همچنانكه در آيه 75 سوره نساء فرموده : (و اجعل لنا من لدنك وليا و اجعل لنا من لدنك نصيرا).
از اينجا اين معنا روشن مى شود كه مراد از جمله (وليا يرثنى ) فرزند پسر است، همچنانكه در سوره آل عمران از آن به ذريه تعبير فرموده، پس منظور از (ولىّ) ذريه اى است كه ولى در ارث است، و بى شك متبادر به ذهن از ارث همان ارث بردن ما ترك ميت از اموال و اسباب زندگى است، حال يا به خاطر اينكه اين كلمه حقيقت در همان ارث مالى است، و در غير مال مجاز است، چنانچه مى گويند فلانى علم و شجاعت و زهد و ساير صفات معن وى را از پدرش ارث برده. و يا به خاطر اين است كه به ارث مال انصراف دارد هر چند كه در ارث صفات هم حقيقت باشد. پس به هر حال لفظ، ظاهر در وراثت مال است ليكن با انضمامش به ولى متعين مى شود كه مراد از وارث تنها همان فرزند است، جمله (و انى خفت الموالى من ورائى ) كه قبل از جمله مورد بحث بود - به بيانى كه به زودى خواهد آمد ان شاء اللّه - اين ظهور را تقويت مى كند.
و اما گفتار آن مف سرى كه گفته (مراد از آن ارث نبوت است، و زكريا از خدا خواسته كه به او فرزندى دهد كه نبوت را از او ارث ببرد) گفتارى است كه مطلب چند سطر قبل، آن را دفع مى كند، چون در آنجا گفتيم كه محرك و باعث زكريا به دعا آن كرامتى بود كه از مريم مشاهده كرد و آنچه از وى مشاهده كرد نبوت نبود، اثرى هم از آن در ميان نبود. آن وقت بايد ديد چه رابطه اى هست ميان مشاهده احوال مريم از عبادت و كرامت و سپس اعجابش از احترام و نزد خدا و ميان درخواست فرزندى از خدا كه نبوت را از او به ارث ببرد؟ و معلوم است كه كمترين رابطه اى ميان آن دو نيست.
علاوه بر اينكه اصلا نبوت چيزى نيست كه از راه خويشاوندى ارث برده شود، و به فرض هم كه در مقام اصلاح اين نظريه بگويند: مراد ما از وراثت، صرف پيدايش پيغمبرى بعد از پيغمبرى ديگر يا از دودمان او و يا از دودمان غير او است كه مجازا و به نوعى عنايت وراثت ناميده شده، با اشكال ديگرى كه وارد است چه مى كنند؟ و آن اين است كه اين تفسير با جمله (و اجعله رب رضيا) سازگارى نخواهد داشت، زيرا معنا ندارد كسى بگويد خدايا مرا فرزندى پيغمبر ارزانى بدار و او را مرضىّ (پسنديده ) بگردان، براى اينكه، كسى كه پيغمبر مى شود فضيلت مرضى بودن و بالاتر از آن را دارد ديگر حاجت به درخواست ندارد.
و اگر بگويند اين درخواست جنبه تأكيد را دارد، مى گوييم تأكيد هميشه بايد مساوى و يا مافوق مؤ كّد باشد نه پائين تر از آن، و خصلت مرضى بودن مادون نبوت است. و اگر بگويند اصلا منظور از مرضىّ بودن مرضى نزد خدا نيست تا بگويى درخواستش بعد از نبوت معنا ندارد، بلكه منظور مرضى نزد مردم است، در جواب مى گوئيم اين احتمال با اطلاق مرضىّ نمى سازد، چون اين كلمه هر وقت به طور مطلق استعمال شود، و قيد نزد مردم با آن نيايد معنايش مرضى نزد خدا است.
نزديك به اين وجه در فساد وجه ديگرى است كه بعضى آورده و گفته اند: مراد از وراثت، وراثت در علم است. زكريا از خدا خواسته كه به او فرزندى دهد كه وارث علم او باشد.
دليل فسادش اين است كه معنا ندارد زكريا از مشاهده حال مريم و اعجابش از احترام او نزد خدا ناگهان و بدون هيچ ربط و مناسبتى به هوس بيفتد كه فرزندى طلب كند كه وارث علم او باشد.
و اگر بگويى علم نافع و عمل صالح دور و بى مناسبت با وضع مريم نيست ممكن است بگوييم زكريا (عليه السلام) از ديدن وضع مريم و اخلاص و عبادت و كرامت او دلش خواسته خدا به او فرزندى دهد كه داراى علم نافع و عمل صالح باشد، آنگاه بگوييم مراد از وراثت، وراثت علم و مراد از رضايت عمل صالح باشد، در جواب مى گوييم : براى چنين درخواستى جمله (و اجعله رب رضيا) كافى بود، و ديگر حاجت نبود كه وارث بخواهد، چون كلمه (رضى ) و (مرضى ) اگر قيد عمل و يا اخلاق و يا غير آن، به آن اضافه نشود يعنى نگوييم (مرضى العمل ) و يا (مرضى الاخلاق ) و آن را مطلق بياوريم مرضى مطلق و به تمام معنا خواهد بود، و مرضى مطلق آن كسى است كه هم عملش صالح باشد و هم علمش، و نظير اين اشكال را به آن كسى كه احتمال داده بود منظور از رضى، مرضى نزد مردم باشد، كرديم.
نزديك به اين وجه در فساد اين احتمال است كه (منظور از وراثت، وراثت تقوى و كرامت باشد و حضرت زكريا از پروردگارش طلب كرد كه به او فرزندى ببخشد كه داراى همان قرب و كرامتى باشد كه او دارد)؛ چون مناسب با اين حال اين است كه زكريا فرزندى طلب كند كه داراى آن قرب و كرامتى باشد كه حضرت مريم داشته است، و يا مطلق قرب و كرامت، نه اينكه فرزندى درخواست كند كه به او آن قرب و كرامتى منتقل گردد كه خود دارد.
علاوه بر اين با جمله (و انى خفت الموالى من ورائى ) ناسازگار است ؛ براى اينكه او در اين جمله مى گويد: من مى ترسم بعد از مرگم چيرهايى كه بايد از انسان به فرزندش منتقل شود به خويشاوندانم منتقل گردد، پس او مى ترسد از اينكه مواليش مالك مال او شوند، نه اينكه بترسد مواليش داراى قرب و منزلت و تقوى و كرامت گردند، و اين معنا ندارد كه يك پيغمبرى نسبت به خويشاوندانش اين چنين بخلى داشته باشد كه بعد و يا قبل از مرگش داراى تقوى و كرامت گردند، زيرا انبياء جز صلاح و سعادت خلق آرزويى ندارند.
و اينكه بعضى گفته اند (خويشاوندان زكريا اشرار بنى اسرائيل بوده اند، و آنجناب از اين مى ترسيده كه پس از وى به لوازم جانشينش در امت عمل نكنند) حرف درستى نيست، زيرا اگر مقصود از خلافت و جانشينى خلافت باطنى و الهى است كه قطعا قابل ارث بردن نيست تا بود و نبود نسب در آن فرق داشته باشد. علاوه بر اينكه نبوت هيچگاه از مورد خود تخلف نمى كند و جز افراد واجد اهليت، پيغمبر نمى شود، پس ديگر چه جاى ترس هست.
و اگر مقصود از خلافت، جانشينى ظاهرى و دنيائى است كه با نسب ارث برده مى شود، و كسى كه منسوب نيست ارث نمى برد، چنين خلافتى مانند مال، يكى از وسائل زندگى مادى است، و با اين حال چه فائده اى دارد كه ما با اصرار كلمه ارث در آيه را از ارث مال به ارث خلافت برگردانيم ؟
علاوه بر اينكه ديديم يحيى (عليه السلام) چنين خلافت و سلطنتى را از پدر ارث نبرد، تا بگوييم زكريا (عليه السلام) مى ترسيده اين خلافت به دست غير يحيى بيفتد، و اصلا در زمان آن جناب بنى اسرائيل سلطنت و قدرتى نداشته، همه در زير سلطه روم قرار داشتند، و روم برايشان حكم مى راند.
ممكن است كسى اعتراض كند كه شما چرا اصرار داريد ارث در آيه را به معناى متبادر از كلمه يعنى ارث مالى حمل كنيد نه ارث علم و امثال آن با اينكه نفوس قدسى و نظرهاى بلندى كه توجه و تعلقى به اين عالم فانى و منقطع ندارند، و همه در بند عالم باقى هستند و هيچ وقت و حتى به قدر يك بال مگس توجهى و عنايتى به متاعهاى دنيوى ندارند، آنهم مانند زكريا كسى كه در ميان اين طائفه از نفوس پاك معروف به كمال انقطاع و شدت تجرد از دنيا است، و عادتا محال است كه اين ترس را داشته باشد كه بعد از مرگش اموالش به دست غير بيفتد، و يا به خاطر دلبستگى به دنيا دچار اندوه گشته از خدا بخواهد (آنهم اينطور التماس كند) كه فرزندى به او بدهد كه وارث اموال او گردد، و معلوم است كه چنين درخواستى از كمال محبت و علاقه او به دنيا و زخارف آن حكايت مى كند، و اگر براى رفع اين اشكال بگويى ترس او از اين بوده كه خويشانش اموالش را در راه غير مشروع خرج كنند، لذا از خدا وارثى مرضى طلب كرد تا به وسيله ارث كه خود يكى از اسباب ملكيت است، مالك مال او شود و در راه رضاى خدا صرف كند، مى گوييم وقتى به حكم ارث مالى از آن وارث شد در هر راهى كه صرف كند خودش مسؤ ول است و ربطى به مورث او ندارد، و مورث را عذاب و عتاب نمى كنند.
علاوه بر اينكه او مى توانست چنين ترسى را از خود دور كند و قبل از مرگش خودش به دست خود اموال خويش را تصدق دهد و همه را در راه خدا به مصرف برساند، و براى پسر عموها چيزى نگذارد، و ايشان را به خاطر بديشان محروم سازد. از همه اينها مى فهميم كه مقصود آن جناب از درخواست فرزند جز اجراى احكام الهى و ترويج شريعت و بقاى نبوت در اولادش چيز ديگرى نبوده.
ما در پاسخ اين اعتراض مى گوييم : اين اعتراض وقتى متوجه ما مى شود كه خواسته باشيم همانطور كه شما خيال كرده ايد بگوييم زكريا (عليه السلام) در اين دعايش از خدا فرزندى خواسته كه اموالش بعد از مرگش به وى منتقل شود و به دست اشرار از خويشاوندانش نيفتد، و ما كى چنين حرفى زده ايم، ما مى گوييم مقصود اصلى و اولى از جمله (وليا يرثنى ) درخواست فرزند است، همچنانكه ظاهر از كلام آن جناب در سوره آل عمران كه عرض كرده : (هب لى من لدنك ذريه ) و از كلام او در جاى ديگر كه عرض كرده : (رب لا تذرنى فردا) همين است.
و اگر قيد (يرثنى ) را اضافه كرده مقصود اصلى وى ارث بردن نبوده بلكه خواسته است كلمه (ولى ) را كه يك معنائى است عام و داراى مصاديقى مختلف تفسير كند، چون اين گونه كلمات در يكى از معانيش متعين نمى شود مگر به وسيله قرينه، و همچنانكه در آيه (و ما كان لهم من اولياء ينصرونهم ) قرينه (ينصرونهم ) را آورد تا ولايت را در يكى از معانيش كه همان نصرت است متعين سازد.
و نيز در آيه شريفه (و المومنون و المومنات بعضهم اولياء بعض يامرون بالمعروف وينهون عن المنكر) قيد (يامرون...) را آورد تا ولايت را در يكى از معانيش كه ولايت تدبير است متعين سازد؛ و همچنين موارد ديگر استعمال اين كلمه.
و اگر مقصود ازآوردن كلمه (يرثنى ) قرينه براى تعيين كلمه ولايت در فرزند نباشد، با اينكه مى دانيم مقصود از درخواست همان بوده، ديگر در كلام قرينه اى كه دلالت كند بر اينكه مقصود اصلى، درخواست فرزند است، باقى نمى ماند، همچنانكه بعضى از مفسرين كه آيه را به يكى از اين معانى حمل نموده به اين معنا اعتراف كرده است، در نتيجه دعاى آن جناب به هيچ وجه دلالتى بر مطلوب اصلى نداشته و همين خود مايه سقوط كلام الهى از معناى مورد نظر است.
و كوتاه سخن، عنايت اصلى متعلق به اين است كه درخواست فرزند را افاده كند، و مساله وراثت مالى مقصود به قصد اولى نيست بلكه قرينه اى است كه ولايت را كه داراى چند معنا است در فرزند تعيين نمايد، البته اين معنا در جاى خود معلوم است و جمله مورد بحث هم فى نفسه بر آن دلالت دارد كه اگر وى فرزنددار بشود مالش را هم ارث مى برد، ولى اين دعا و همچنين جمله (و انى خفت الموالى من ورائى ) كه حالش حال (وليا يرثنى ) است هيچ دلالتى ندارد بر اينكه زكريا دلبستگى به دنياى فانى و زخارف زندگى آن كه متاع غرور است داشته است.
و قضيه درخواست فرزند منافاتى با قداست نفس انبياء ندارد؛
زيرا علاقه به فرزند از امورى است كه خداوند تعالى فطرت بشر را بر آن مجهز نموده بدون اينكه در آن، ميان صالح و طالح و پيغمبر و پائين تر از پيغمبر فرقى باشد، چون همه را به جهاز توالد و تناسل مجهز نموده و همه را با غريزه اى كه به سوى توالد دعوت و تحريك كند آماده ساخته است، به طورى كه اگر اين فطرت منحرف نشده باشد و به سلامت خود باقى مانده باشد بدون هيچ استثنائى تمام افراد بشر در طلب فرزند بوده و بقاى فرزند را بقاى خود مى داند، و استيلاى فرزندش را بر آنچه خود مستولى بر آن بوده استيلاى خودش و عيش خودش مى داند، و اين همان ارث است.
و شرايع الهى و اديان آسمانى هم، نه تنها اين حكم فطرت را ابطال و دعوت عزيزه را مذمت ننموده اند، بلكه مدح هم كرده و مردم را به سوى آن تشويق كرده اند، و در قرآن كريم آيات بسيارى در اين باره وجود دارد، مانند آيه (رب هب لى من الصالحين ) و آيه (الحمد لله الذى وهب لى على الكبر اسمعيل و اسحق ان ربى لسميع الدعاء) كه هر دو آيه حكايت دعاى ابراهيم است و آيه (ربنا هب لنا من ازواجنا و ذرياتنا قره اعين ) كه حكايت حال مؤمنين است، و آياتى ديگر.
و اگر بگويى همه اين حرفهايى كه در معناى وراثت زديد مبنى بر اين است كه از آيه (هنالك دعا زكريا ربه...) استفاده كنيم كه آنچه وى را بر آن داشت كه از خدا طلب فرزند كند عبادت و كرامتى بود كه از مريم مشاهده كرد، و علاقمند شد كه فرزندى چون مريم داشته باشد، و ليكن ممكن است داعى او بر اين درخواست چيز ديگرى بوده باشد همچنانكه در اخبار و آثار آمده كه زكريا (عليه السلام) همواره نزد مريم ميوه هاى غير موسمى مى ديد، ميوه تابستانى را در زمستان و ميوه زمستانى را در تابستان نزد او حاضر مى ديد، لذا با خود گفت : خدائى كه اينقدر قدرت دارد كه ميوه تابستان را در زمستان و ميوه زمستان را در تابستان به مريم روزى كند، ديگر براى او گران و سنگين نيست كه مرا در غير موسم فرزنددار شدن يعنى در پيرى، و از زنى نازا و پير، فرزندى كرامت كند، لذا گفت : (پروردگارا مرا از نزد خودت وليىّ كه از من ارث ببرد روزى فرما). پس بنابراين روايات، مشاهده ميوه در غير موسم او را تحريك كرده كه از خدا فرزندى در غير موسم بخواهد، ليكن چون اين پيغمبر بزرگوار اجل از اين است كه فرزندى بخواهد تا از او ارث ببرد لاجرم بايد بگوييم غرضش از ارث، ارث نبوت و يا علم و يا عبادت و كرامت بوده است.
ما، در پاسخ اين حرف مى گوييم از جهت لفظ آيه و سياق آن هيچ دليلى نداريم كه مقصود از رزق در آيه (كلما دخل عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقا قال يا مريم انى لك هذا قالت هو من عند اللّه ان اللّه يرزق من يشاء بغير حساب ) ميوه غير فصل بوده تا بگوييم مشاهده آن، زكريا را به چنين درخواستى واداشته است، و يا بگوييم اين جمله از كلام مريم كه در آخر گفت : (خدا به هر كه بخواهد بدون حساب روزى مى دهد) او را وادار كرده است، زيرا اگر چنين بود بليغ تر از آن اين بود كه به نكته مزبور اشاره اى بكند، و مى بينيم كه چنين اشاره اى نكرده، بلكه از ظاهر سياق و مخصوصا صدر آيه كه فرموده : (فتقبلها ربها بقبول حسن و انبتها نباتا حسنا) بر مى آيد كه عنايت كلام به اين است كه بفهماند مريم داراى كرامتى نزد خدا بوده، و خدا هر چه به وى روزى مى كرده از طريق اسباب ظاهرى و عادى نبوده، و اين معنا زكريا را بر آن داشته كه از خدا ذريه اى طيب و فرزندى رضى مسئلت بدارد.
بر فرض حرف شما باشد و از ميوه هاى غير فصل كه نزد مريم ديده به قدرت خدا پى برده و به طمع درخواست فرزندى در غيرفصل افتاده است، و چون پيغمبران علاقه اى به فرزند غير صالح ندارند مجددا دعا كرده كه پروردگارا او را مرضىّ گردان همچنان كه همين دو نوبت دعا كردن و دعاى دوم را از اول جدا كردن و ذريه را مقيد به طيب نمودن همه دلالت بر اين معنا دارد، ليكن آنچه ما در صددش بوديم با اين نظريه منافات ندارد ما همه حرفمان در اين بود كه جمله (يرثنى ) به عنوان قرينه اى آمده كه ولايت را در يكى از معانيش كه همان ولايت ارث باشد متعين سازد، و گرنه مقصود اصلى همان فرزنددار شدن است، همچنان كه در سوره آل عمران همان را درخواست نموده و گفته است : (هب لى من لدنك ذريه ) و در همين سوره مورد بحث بعد از اين زمينه چينى كه (من پير شده ام و همسرم نازا است ) گفته است : (فهب لى من لدنك وليا) و بعد براى تعيين ولايت، در ولايت ارث، اضافه كرده است : (يرثنى ).
و ولايت ارثى كه مى تواند قرينه و معرف فرزند باشد، ولايت ارث اموال است نه ارث نبوت، و اما ولايت ارث نبوت، البته اگر جايز باشد كه ولايت ارثش بناميم. و همچنين ولايت وراثت علم و نيز ولايت وراثت مقامات معنوى و كرامات الهى هيچ ربطى به نسب و ولادت ندارد، چه بسا با آن جمع مى شود، مانند پيغمبر زاده اى كه خودش هم پيغمبر باشد و عالم زاده اى كه خودش هم عالم باشد، و چه بسا مى شود كه جداى از آن باشد، مانند شاگردى كه علم استاد را به ارث برده باشد، و يا پيغمبرى كه نبوت را از غير پدر ارث برده باشد. پس چنين عناوينى نمى تواند قرينه معينه ولايت در ولايت ارث باشد و معرف و مرآت آن شود، مگر اينكه قرينه خيلى روشن ديگرى در كلام بوده باشد.
و در كلام مورد بحث، چنين قرينه اى وجود ندارد، و هر چه را كه فرض كنيد صلاحيت براى قرينه بودن را داشته باشد براى خلاف آن هم صلاحيت دارد، پس در آن صورت بايد گفت زكريا (عليه السلام) دعائى مهمل كرده، و آنچه را كه به قصد اولى مقصودش بوده معين نكرده، و مشغول جزئيات ديگر شده، و همين خود كافى است كه كلام را از درجه اعتبار ساقط كند.
(يا زكريا انا نبشرك بغلام اسمه يحيى لم نجعل له من قبل سميا
|
در اين جمله يك نكته ادبى به نام حذف و ايجاز (كوتاه گويى ) به كار رفته، و تقديرش چنين است : (فاستجبنا له و ناديناه يا زكريا... دعايش را مستجاب كرديم و ندايش داديم كه اى زكريا...) در سوره انبياء همين جمله حذف شده را اظهار نموده و فرموده : (فاستجبنا له و وهبنا له يحيى ) و در سوره آل عمران نيز اظهار نموده و فرموده : (فنادته الملائكه و هو قائم يصلى فى المحراب ان اللّه يبشرك بيحيى ).
آيه آل عمران گواهى نمى دهد كه جمله (يا زكريا انا نبشرك ) در آيه مورد بحث وحى و كلام خداى تعالى بوده كه ملائكه آن را به زكريا رسانده، و اين معنا در آيه بعد كه مى فرمايد: (قال كذلك قال ربك هو على هين ) روشن تر به نظر مى رسد.
آيه مورد بحث دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى خودش فرزند زكريا را به نام يحيى نام نهاده چون مى فرمايد: (اسمش يحيى است و ما قبل از او احدى را بدين نام نناميده ايم، و كسى در اين نام شريك او نيست ).
و بعيد نيست مقصود از كلمه (سمى ) همنان نباشد بلكه مثل و مانند باشد، همچنانكه در آيه (فاعبده و اصطبر لعبادته هل تعلم له سميا) چنين مى باشد. شاهدش هم اين است كه اوصافى كه خداى تعالى در كلامش براى يحيى شمرده اوصافى است كه در هيچ پيغمبرى قبل از او نظيرش نيست، مثل دارا شدن حكم را در كودكى (و آتيناه الحكم صبيا) (در سوره مورد بحث ) و سيادت و ترك ازدواج (و سيدا و حصورا) و سلام كردن خدا بر او در روز ولادت و روز مرگ و روز قيامتش (و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا).
حضرت مسيح (عليه السلام) پسر خاله آنجناب هر چند در اين اوصاف با او شريك است، ليكن او بعد از يحيى متولد شده، پس تا روز بشارت به ولادت يحيى هيچ پيغمبرى در اين صفات نظير او نبوده.
قال رب انى يكون لى غلام و كانت امراتى عاقرا و قد بلغت من الكبر عتيا
|
راغب در مفردات گفته : غلام به معناى جوانى است كه شاربش تازه روئيده باشد. و لذا مى گويند: (غلام بين الغلومه و الغلوميه پسرى داراى غلومت و غلوميت روشن ) و در قرآن هم آورده (انى يكون لى غلام ) و معناى (اغتلم الغلام ) اين است كه به حد غلمة رسيده باشد.
و در مجمع البيان گفته : (عتى ) و (عسىّ) به يك معنا است، وقتى گذشت زمان، چيزى را خشك و چروكيده كند مى گويند: (عتا، يعتو، عتوا) كه مصدرش (عتو) و (عتىّ) مى آيد، همچنانكه مى گويند: (عسى، يعسو، عسوا و عسيا). اسم فاعل آن (عاتى ) و (عاسى ) مى آيد. و اينكه حضرت زكريا عرض كرد به عتى رسيده ام كنايه از بطلان شهوت ازدواج و نوميدى از فرزنددار شدن است.
در اينجا اين سوال پيش مى آيد كه زكريا (عليه السلام) با اينكه خودش در دعايش اعتراف به پيرى خود و نازائى هم سرش كرد، و با اين حال خدا را تواناى بر استجابت دعايش ديده و دعا كرد، چرا در آيه مورد بحث وقتى اين بشارت را مى شنود كه خدا دعايش را مستجاب نموده و فرزندى به نام يحيى به او مى دهد، از روى تعجب مى پرسد: مگر ممكن است سر پيرى آنهم از زنى نازا فرزنددار شوم ؟.
جواب اين سؤال اين است كه اين تعجب خاصيت بشريت است، و با ايمان به قدرت خدا منافات ندارد، و در حقيقت استفسار از خصوصيات آن است، كه چطور صورت مى گيرد، نه انكار. به هر بشرى بشارتى بدهند كه به خاطر وجود موانع و نبود وسائل و اسباب، انتظار و توقعش را ندارد آنا دلش مضطرب گشته و به محض شنيدن شروع مى كند به پرسش از خصوصيات آن بشارت، تا به اين وسيله آن اضطراب درونى را ساكن و آرام كند، با اينكه از همان اول يقين دارد كه بشارت راست است. آرى، علم و ايمان جلو خطورهاى قلبى را نمى گيرد،
نمى گيرد، همچنان كه نظيرش در تفسير آيه شريفه (اذ قال ابراهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى قال اولم تومن قال بلى و لكن ليطمئن قلبى ) گذشت.
قال كذلك قال ربك هو على هين و قد خلقتك من قبل و لم تك شيئا
|
اين آيه پاسخى است از استفهام زكريا و استفسارى كه به منظور آرامش خاطر كرده بود. ضمير در (قال ) به خداى تعالى بر مى گردد، و كلمه (كذلك ) مقول قول خدا است، و خبرى است براى مبتدائى كه حذف شده، و تقدير آن (و هو كذلك ) است، يعنى واقع مطلب همين است كه گفتيم و در اين بشارت هيچ شكى نيست.
جمله (قال ربك هو على هين ) مقول دومى است براى (قال )ى
اول، و معنايش اين است كه (گفت اين چنين پروردگارت، گفت كه اين براى من آسان است...) و به منزله تعليل براى (كذلك ) است كه با آن هر استعجابى را برطرف مى سازد، و مى رساند كه هيچ مرادى از اراده او تخلف نمى پذيرد، و امر او چنين است كه وقتى اراده چيزى كند بگويد: بباش، مى باشد. پس خلق كردن فرزندى از پدرى پير و زنى نازا براى او آسان است.
اين استفهام و جواب در لحن داستان در سوره آل عمران به اين تعبير آمده : (قال رب انى يكون لى غلام و قد بلغنى الكبر و امراتى عاقر قال كذلك اللّه يفعل ما يشاء) كه جمله (قال ربك هو على هين ) در آيه مورد بحث مقابل (اللّه يفعل ما يشاء) است. و همين اختلاف تعبير، معنائى را كه ما كرديم تاييد مى كند. و جمله (و قد خلقتك من قبل و لم تك شيئا) بيان بعضى از مصاديق خلقت است، كه استعجاب را بر طرف مى سازد.
در تفسير آيه وجوه ديگرى ذكر كرده اند، يكى اين است كه گفته اند: كلمه (كذلك ) متعلق به كلمه (قال )ى دومى است، و مجموع جمله، جواب از استفهام زكريا است. و بنابراين تفسير، معنا چنين مى شود (پروردگارت به اين معنا امر كرده، و اين چنين قضا رانده است ) و آن وقت جمله (هو على هينّ) مقول ديگرى است براى قول دومى و يا به منظور حكايت آورده شده.
و يكى ديگر اين است كه : خطاب در (ربك ) به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم) است نه به زكريا (عليه السلام) و ليكن سياق با هيچ يك از اين وجوه مساعد نيست.
قال رب اجعل لى آيه قال آيتك الا تكلم الناس ثلاث ليال سويا
|
در سوره آل عمران در ذيل همين داستان گذشت كه بشارت فرزنددار شدن را ملائكه به زكريا القاء نمودند، چون در آنجا داشت : (فنادته الملائكه و هو قائم يصلى فى المحراب ان اللّه يبشرك بيحيى ) و زكريا درخواست آيت و نشانه اى كرد تا حق را از باطل تميز دهد، و بفهمد ندائى كه شنيده وحى ملائكه بوده نه القاء شيطانى، و لذا درجواب به او گفته شد: نشانه الهى بودن آنكه شيطان در آن راهى ندارد اين است كه سه روز زبانت جز به ذكر خدا به چيز ديگر باز نشود، چون انبياء معصوم به عصمت الهى هستند و ديگر شيطان نمى تواند در نفوس ايشان تصرفى كند.
پس اينكه گفت : (خدايا برايم نشانه اى قرار بده ) درخواست نشانه اى است براى تميز. و جمله (نشانه تو اينكه سه روز تمام با مردم حرف نزنى ) اجابت آن درخواست است، كه سه روز هر چه جز ذكر خدا بخواهد بگويد زبانش به كار نيفتد، در عين اينكه زبانش صحيح و سالم است، و به مرض و آفتى مبتلى نشده باشد.
پس منظور از حرف نزدن اين است كه نتواند حرف بزند، و اين از باب اطلاق لازم و اراده ملزوم است كه به طور كنايه آن را بگويند، ولى اين را اراده كنند. و مقصود از (ثلاث ليال ) سه شب با روزهاى آنها است و اين تعبير در استعمال شايع است.
حضرت زكريا در اين سه شبانه روز سرگرم عبادت و ذكر خدا بود، ولى نمى توانست با مردم حرف بزند مگر با رمز و اشاره. خواهى گفت : رمز و اشاره را از كجاى آيه استفاده كردى ؟ مى گوييم از آيه سوره آل عمران كه صريحا مى فرمايد: (قال رب اجعل لى آيه قال آيتك الا تكلم الناس ثلاثه ايام الا رمزا و اذكر ربك كثيرا و سبح بالعشى و الابكار).
فخرج على قومه من المحراب فاوحى اليهم ان سبحوا بكره و عشيا
|
در مجمع البيان مى گويد: محراب عبادت را از اين جهت محراب گفته اند كه شخصى كه در آن متوجه خدا گشته در حقيقت به جنگ شيطان رفته است، و بر سر نمازش با شيطان محاربه دارد، و در اصل به معناى مجلس اشراف بوده كه همواره آجودانها از ايشان حمايت و دفاع مى كنند. و كلمه (اوحى ) از (ايحاء) است كه به معناى القاء به نفس است به طور پنهانى و به سرعت، و اصل آن از قول عرب گرفته شده كه وقتى مى خواهند به كسى بگويند بدو، بدو مى گويند (الوحى الوحى ) و معناى آيه روشن است.
مسأله اخذ كتاب به قوه، و امر به آن، در قرآن كريم مكرر آمده، مانند آيه : (فخذها بقوه و امر قومك ياخذوا باحسنها) آيه (خذوا ما آتيناكم بقوه و اذكروا ما فيه) و آيه : (خذوا ما آتيناكم بقوه و اسمعوا) و همچنين آياتى ديگر. و آنچه از سياق به ذهن تبادر دارد اين است كه مراد از اخذ كتاب به قوه تحقق دادن معارف آن و عمل به دستورات و احكام آن است با عنايت و اهتمام.
در جمله مورد بحث به منظور اختصار، حذف و ايجاز به كار رفته و تقدير آن چنين است : (فلما وهبنا له يحيى قلنا له يا يحيى خذ الكتاب بقوه فى جانبى العلم و العمل ) يعنى : بعد از آنكه يحيى را به او داديم به وى گفتيم : اى يحيى كتاب را در دو ناحيه علم و عمل محكم بگير، و با همين است كه اين احتمال تأييد مى شود كه مراد از كتاب، تورات باشد و يا تورات و ساير كتب انبياء باشد، براى اينكه كتابى كه در آن روز مشتمل برشريعت بوده همان تورات بوده است.
و آتيناه الحكم صبيا و حنانا من لدنا و زكوه
|
(حكم ) در اين آيه به فهم و عقل و نيز به حكمت و به معرفت آداب خدمت و همچنين به فراست صادق و نيز به نبوت تفسير شده، و ليكن از مثل آيه شريفه : (و لقد آتينا بنى اسرائيل الكتاب و الحكم و النبوه ) و نيز آيه (اولئك الذين آتيناهم الكتاب و الحكم و النبوه ) و غير اين دو از آياتى كه كلمه حكم در آنها آمده استفاده مى شود كه حكم غير از نبوت است و تفسير آن به نبوت تفسير صحيحى نيست، و همچنين تفسيرش به معرفت آداب خدمت يا فراست صادق يا عقل هيچ يك درست نيست زيرا از لفظ آيه و همچنين از جهت معنا چيزى كه دلالت بر يكى از آنها بكند وجود ندارد.
بله چه بسا از مثل آيه : (يتلوا عليهم آياتك و يعلمهم الكتاب و الحكمه و يزكيهم ) و آيه :(يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة ) مى توان درباره معناى حكم در آيه مورد بحث احتمالى داده و چيزى فهميد، آرى با در نظر گرفتن اينكه حكمت بناء نوع (مفيد نوعى ) از حكم است مى توان گفت : مراد به حكم همان علم به معارف حقه الهيه و كشف حقايقى كه در پرده غيب است، و از نظر عادى پنهان است مى باشد، و شايد آن مفسرى هم كه حكم را به فهم تفسير كرده نظرش همين بوده است، بنابراين معناى آيه اين مى شود: ما به او علم به معارف حقيقى داديم در حالى كه او كودكى نابالغ بوده.
و جمله : (و حنانا من لدنا) عطف است بر حكم، يعنى ما او را حنانى از نزد خود داديم، و حنان به معناى عاطفه به خرج دادن و شفقت كردن است، راغب گفته : از آنجائى كه اشفاق جداى از رحمت فرض ندارد، لذا خداى تعالى از رحمت به (حنان ) تعبير كرده، و فرموده : (وحنانا من لدنا) و از همين باب است (حنان منان ) و كلمه : (حنانيك ) به معناى اشفاق بعد از اشفاق است.
و در آيه شريفه (حنان ) به رحمت تفسير شده و شايد مراد به آن نبوت و يا ولايت باشد نظير قول نوح (عليه السلام) كه فرمود: (و آتانى رحمه من عنده ) و قول صالح كه فرمود: (و آتانى منه رحمه ) كه در هر دو جا مقصود از رحمت نبوت است.
بعضى ديگر (حنان ) را به محبت تفسير كرده اند، و شايد منظور از آن محبت مردم نسبت به او است همچنان كه درباره موسى فرموده كه ما محبت تو را در دل ها انداختيم : (و القيت عليك محبه منى ) كه خواسته باشد درباره يحيى (عليه السلام) هم بفرمايد او را چنان كرديم كه هر كس ديدارش كند دوستش بدارد.
بعضى ديگر حنان را به تعطف و رحمت و رقت و دلسوزى نسبت به مردم تفسير كرده اند، يعنى يحيى (عليه السلام) نسبت به مردم رؤ وف و خير خواه بود، به سوى خدا هدايتشان مى كرد، و به توبه وادارشان مى نمود، و به همين جهت در عهد جديد او را (يوحناى معتمد) ناميده.
و بعضى ديگر آن را تفسير كرده اند به اينكه مورد حنان خدا بوده، يعنى خدا نسبت به او محبت داشته، چون به طورى كه در روايات آمده هر وقت خدا را ندا مى داده خداى تعالى جوابش را مى داده و چون كلمه مورد بحث نكره يعنى بدون الف و لام آمده دلالت مى كند بر اينكه خداى تعالى حنان مخصوصى به او داشته است.
و ليكن آنچه از سياق بر مى آيد مخصوصا از نظر اينكه (حنان ) را مقيد به قيد (من لدنا) نموده و با در نظر گرفتن اينكه اين كلمه جز در مواردى كه اسباب طبيعى و عادى يا موثر نيست و يا در نظر گرفته نشده آورده نمى شود اين است كه مراد از حنان يك نوع عطف الهى و انجذاب مخصوصى است بين يحيى و بين پروردگارش، كه در غير او سابقه و مانند ندارد، و بنابراين تفسير دوم و سوم از اعتبار ساقط مى شود.
سپس به خاطر اينكه در دنباله اش فرموده (زكوة ) كه اصل در معناى آن نمو صالح است، بايد گفت كه معناى اولى هم با آن مناسبت و سازش ندارد، لاجرم يا بايد گفت مقصود از آن اين است كه خدا به او لطف و عنايت دارد، و اءمور او را خودش اصلاح نموده، و به شأن او عنايت مى ورزد، و او هم در زير سايه عنايت خدا رشد و نمو مى كند، و يا اين است كه او نسبت به خدا عشق مى ورزد، و مجذوب پروردگار خويش است، و بر همين اساس جذبه و عشق، رشد و نمو مى كند، و مقصود از نمو، نمو روح است.
از همينجا بى اساسى و سستى اين سخن روشن مى شود كه بعضى گفته اند: مراد از زكات، بركت است، و معنايش اين است كه او را مبارك و نافع و آموزگار خيرات قرار داديم، و نيز اين سخن كه بعضى گفته اند: مراد از آن صدقه است، و معنايش اين است كه او را كه كودكى خردسال بود حكم داديم، و او را صدقه اى قرار داديم كه بر مردم تصدقش كرديم، و ي
اين است كه او صدقه اى بود از خدا به پدر و مادرش، و يا اين است كه آن حكمى كه به او داديم صدقه اى بود از خدا بر وى، و نيز ضعف اين سخن معلوم مى شود كه بعضى گفته اند: مراد از (زكاة ) طهارت از گناهان است.
و كان تقيا و برا بوالديه و لم يكن جبارا عصيا
|
كلمه (تقى ) صفت مشبهه از تقوى است، و تقوى به اصطلاح علماى علم صرف مثال واوى است يعنى ماده اوليش قاف و واو و ياء بوده و به معناى ورع و پرهيز از حرامهاى خدا و اجتناب از ارتكاب مناهيى است كه آدمى را به عذاب خدا مى كشاند، كلمه : (بر) (به فتح باء) نيز صفت مشبهه از ماده (بر) (به كسر باء) به معناى احسان است، و كلمه (جبار) به طورى كه در مجمع البيان گفته به معناى كسى است كه براى احدى حقى قائل نبوده، دچار جبريت و جبروت شده باشد، و نخل جبار آن درخت خرمائى است كه از بلندى دست به آن نرسد، و بنا به قول صاحب مجمع برگشت معناى جبار به اين است كه آنچنان مستكبر و بلند پرواز باشد كه خواسته خود را بر مردم تحميل كند، و چيزى را از مردم تحمل نكند، مؤ يد اين معنا خود آيه مورد بحث است كه بعد از كلمه (جبار) كلمه (عصى ) را آورد، چون عصى صفت مشبهه از عصيان است، كه اصل در معنايش زير بار نرفتن است.
از اينجا روشن مى شود كه سياق جملات سه گانه مورد بحث سياق بيان كليات احوال آن جناب نسبت به خالق و مخلوق است، جمله (و كان تقيا) حال او را نسبت به پروردگارش بيان مى كند، و جمله : (و برا بوالديه ) وضع او را نسبت به پدر و مادر حكايت مى نمايد، و جمله : (و لم يكن جبارا عصيا) رفتار او را نسبت به ساير مردم شرح مى دهد، و حاصل معناى اين جمله اين است كه آن جناب رؤ وف و رحيم به مردم، و خير خواه و متواضع نسبت به ايشان بوده، ضعفاى ايشان را يارى مى كرده، و آنهائى را كه آمادگى هدايت و رشد داشته اند هدايت مى نموده، و به اين بيان اين معنا نيز روشن مى شود اينكه بعضى از مفسرين كلمه (عصيا) را به عاصى نسبت به پروردگار تفسير كرده تفسير درستى نكرده است.
و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا
|
كلمه سلام (در معنا) نزديك با كلمه (امن ) است، و آنچه از موارد استعمال آن به دست مى آيد اين است كه فرق ميان آندو اين است كه (امن ) عبارت است از خالى بودن مكان از هر چه مايه كراهت و ترس آدمى است، ولى سلام عبارت است از اينكه محل طورى باشد كه هر چه آدمى در آن مى بيند ملايم طبعش باشد، نه از آن كراهت داشته باشد، و نه ترس.
و اگر كلمه سلام را نكره آورد براى اين بود كه تعظيم را بفهماند، يعنى در اين سه روز سلامى فخيم و عظيم بر او باد، و در اين ايام كه هر كدامش ابتداى يكى از عوالم است، و آدمى در آن زندگى مى كند از هر مكروهى قرين سلامت باشد، روزى كه متولد مى شود به هيچ مكروهى كه با سعادت زندگى دنيايش ناسازگار باشد دچار نگردد، و روزى كه مى ميرد و زندگى برزخيش را شروع مى كند قرين سلامت باشد، و روزى كه دوباره زنده مى شود و به حقيقت حياة مى رسد سلامت باشد، و دچار تعب و خستگى نگردد.
بعضى گفته اند تقييد بعث به قيد (حيا) براى اين بوده كه بفهماند يحيى به زودى شهيد خواهد شد، چون خداى تعالى در جاى ديگر درباره شهداء فرموده : (بل احياء عند ربهم يرزقون).
و اختلاف تعبير در (ولد) و (يموت ) و (يبعث ) كه اولى را گذشته و دو تاى آخر را به صيغه آينده آورد براى اين بود كه بفهماند اين سلام را در حال حيات دنيويش به او فرستاده بود، نه اينكه در عصر رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم) به او فرستاده باشد.
بحث روايتى
در مجمع البيان گفته : روايت شده كه اميرالمومنين (عليه السلام) در دعايش عرض كرد: اى خدا، اى (كه يعص ) از تو مسئلت مى دارم كه...
و در معانى الاخبار به سند خود از سفيان بن سعيد ثورى از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى طولانى فرمود: و كلمه (كه يعص ) معنايش : (انا الكافى الهادى الولى العالم الصادق الوعد) است، يعنى منم كافى، و هادى، و ولى، و عالم، و صادق الوعد.
مؤلف: و نيز قريب به اين معنا از محمد بن عماره از آن جناب روايت شده است، و در الدرالمنثور از ابن عباس روايت شده كه در معناى اين كلمه گفته : (كاف ) اشاره به كبير، (هاء) به هادى، (يا) به امين، (عين ) به عزيز، (صاد) به صادق است، و در نقل ديگرى اينطور گفته : كه (كاف ) بجاى كبير است، و هم چنين تا آخر.
و نيز به طريق ديگرى نقل شده كه گفته است : معنايش كريم، هادى، حكيم، عليم، صادق است، و از ابن مسعود و غير او نيز روايت شده، و حاصل روايات به طورى كه ملاحظه مى كنيد اين است كه حروف مقطعه قرآن هر يك از اول يكى از اسماء حسناى خدا گرفته شده، چيزى كه هست يكى مى گويد: (كاف ) از كبير، يكى مى گويد از كافى، و يكى مى گويد از كريم گرفته شده، و همچنين ساير حروف.
ليكن اين روايات از اين نظر ناصحيح به نظر مى رسند كه در حروف مقطعه مورد بحث حرف (ياء) وجود دارد، و آن را به معناى ولى و يا حكيم و يا عزيز گرفته اند، و اولين حرف اين اسماء هيچ يك (ياء) نيست، و در روايتى كه از ام هانى نقل شده اصلا براى ياء معنائى نكرده، تنها كلمه مورد بحث به كافى و هادى و عالم و صادق معنا شده است، و در بيان اين كلمه مختصرى اشاره رفت.
و در تفسير قمى در ذيل آيه : (و لم اكن بدعائك رب شقيا) مى گويد يعنى دعاى من نزد تو هرگز بى نتيجه نبوده است.
و در مجمع البيان در ذيل آيه : (و انى خفت الموالى ) گفته بعضى گفته اند: مقصود از موالى، عموها، و پسرعموها است، و آن را به امام ابى جعفر (عليه السلام) نسبت داده اند، و امام على بن الحسين و امام محمد بن على باقر (عليهمالسلام) خوانده اند: (و انى خفت الموالى ) به فتحه خاء و تشديد فاء، و كسره تاء.
مؤلف: جمعى از صحابه و تابعين نيز اينطور قرائت كرده اند.
و در احتجاج است كه عبداللّه بن حسن به سند خود از پدرانش (عليهم السلام) روايت كرده كه فرموده اند: بعد از آنكه ابوبكر تصميم گرفت فدك را از فاطمه بگيرد و اين خبر به فاطمه (عليهالسلام) رسيد، آن حضرت نزد وى رفت، و فرمود: اى پسر ابى قحافه آيا در كتاب خدا آمده كه تو ارث از پدرت ببرى و من نبرم ؟ حرفى بيهوده مى زنى، آيا عمدا كتاب خدا را ترك كرديد؟ و پشت سر انداختيد؟ با اينكه در داستان يحيى بن زكريا مى فرمايد: (فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب....).
مؤلف: مضمون اين روايت هم به طرق شيعه نقل شده، و هم غير شيعه، و استدلال آن جناب مبنى بر اين است كه مقصود از وراثت در داستان يحيى وراثت مال باشد، كه ما در بيان آيه درباره اش بحث كرديم، و از طرق اهل سنت هم بعضى روايات دلالت بر آن دارد مثلا در الدرالمنثور از عده اى از صاحبان جامع از حسن روايت كرده اند كه رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله و سلم) فرمود: خدا رحمت كند برادرم زكريا را، ورثه مى خواست چه كند و خدا رحمت كند برادرم لوط را كه با داشتن خدا آرزوى داشتن ركن شديدى مى كرد.
و در همان كتاب نيز از فاريابى از ابن عباس روايت شده كه گفت : (زكريا بچه دار نمى شد، از خدا درخواست كرد كه پروردگارا به من از ناحيه خودت وليىّ كه از من و از آل يعقوب ارث ببرد كرامت كن ) و منظورش اين بود كه از من مال مرا و از يعقوب نبوت را ارث ببرد.
و در روح المعانى گفته، اهل سنت بر اين مذهبند كه انبياء نه خود از كسى مال را به ارث مى برند، و نه به كسى مال ارث مى دهند، چون بر اين معنا اخبارى دارند كه به نظرشان اخبار صحيحى است، از طرق شيعه نيز همين معنا روايت شده، از آن جمله كلينى در كافى از ابى البخترى از ابى عبد اللّه جعفر صادق رضى اللّه عنه روايت كرده كه گفت : علما ورثه انبيايند، و اين بدان علت است كه انبياء درهم و دينارى ارث نمى دهند، بلكه ارث ايشان احاديثى از احاديث ايشان است، حال هر كس از احاديث آنان سهمى بگيرد حظى وافر و بسيار به دست آورده، و چون كلمه (انما) كه به طور قطع و به اعتراف شيعه حصر را مى رساند پس قهرا جمله (اين است و جز اين نيست ) كه ترجمه (انما) است انحصار را افاده مى كند.
و وراثت در آيه شريفه بايد حمل بر همين معنا كه گفتيم بشود، و قبول نداريم كه در لغت حقيقت در وراثت مال و مجاز در وراثت علم و امثال آن باشد، بلكه حقيقت در اعم از وراثت مال و علم و منصب است، و اين غلبه استعمال در عرف فقها است كه باعث شده معناى وراثت مال مبادرت به ذهن كند و نظير منقولات عرفى شود.
و به فرضى هم كه تسليم شويم كه معناى حقيقى آن در لغت همان وراثت مال است و در غير مال مجاز است، مى گوئيم اين مجازى است متعارف و مشهور، مخصوصا در استعمالات قرآن كريم آنقدر مشهور است كه با حقيقت هيچ تفاوتى ندارد، از جمله موارد استعمال قرآنى آن آيه (ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا) و آيه (فخلف من بعدهم خلف ورثوا الكتاب ) و آيه : (ان الذين اورثوا الكتاب من بعدهم ) و آيه (ان الارض لله يورئها من يشاء من عباده ) و آيه (ولله ميراث السماوات و الارض ).
و اما اينكه گفته اند: داعى نداريم لفظ را از معناى حقيقيش برگردانيم مى گوئيم : چرا، داعى داريم، و آن اين است كه كلام معصوم را از دروغ بودن حفظ كنيم و در عين حال تأويل هم نكنيم، چون تأويل كردنش مانند دست كشيدن به بوته خار و خار را از آن تراشيدن است، و كلام معصوم همه دلالت بر اين دارد كه مراد از ارث، ارث علم و نبوت است و آثارى هم كه دلالت دارد بر اينكه انبياء مال را به ارث مى برند آثار و اخبارى نيست كه در نظر زرگر احاديث، ارزشى داشته باشد.
بعضى پنداشته اند كه اصلا نمى توانيم ارث در آيه مورد بحث را حمل بر ارث نبوت كنيم، براى اينكه اگر چنين حملى بكنيم ديگر جائى براى جمله : (و اجعله رب رضيا) باقى نمى ماند، چون پيغمبران همه رضى هستند، و بنابراين جمله مذكور لغو و بيهوده خواهد شد، و ليكن از آنچه ما قبلا گفتيم نقطه ضعف اين سخن به دست مى آيد، و اين پندار كه كسبى بودن چيزى منافى با ارثى بودن آن است پندارى است غلط زيرا در كلام امام صادق (عليه السلام) وراثت متعلق شده به چيزى كه كسبى نيست كه همان احاديث انبياء باشد.
و نيز از آن جمله روايتى است كه كلينى در كافى از ابى عبداللّه رضى اللّه عنه نقل كرده كه فرموده : سليمان از داوود ارث برد، و محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم) از سليمان ارث برد، چه وراثت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) از سليمان تصور ندارد كه غير از وراثت علم و نبوت و امثال آن باشد، اين بود كلام روح المعانى.
و بحثى كه وى كرده دو جنبه دارد يكى كلامى كه مربوط به مساله فدك است، كه از دهات خيبر بوده، و در عهد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) در دست فاطمه دختر آن جناب بوده و خليفه اول آن را از دست وى بيرون كرد، و در پاسخ اعتراض آن جناب به حديثى كه از پيغمبر اكرم روايتش كرد استناد جسته و آن حديث اين است كه آن جناب فرموده : انبياء مالى از خود نمى گذارند و هر چه بگذارند صدقه است، و در پيرامون اين حديث بحثهائى طولانى و مشاجراتى ميان متكلمين شيعه و سنى در گرفته است، و چون بحثى است غير تفسيرى و خارج از غرض اين كتاب لذا ما متعرض آن نمى شويم.
و يك جنبه تفسيرى دارد كه تعرضش براى ما اهميت دارد چون مى خواهيم بفهميم معناى آيه : (و انى خفت الموالى من ورائى و كانت امراتى عاقرا فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا) چيست ؟ و از آن چه استفاده مى شود؟ بنابراين يك يك حرفهائى كه وى زده جواب مى دهيم.
اما اينكه گفت : از طرق شيعه نيز همين معنا روايت شده، مى گوئيم روايت در اين باب منحصر به آن يك روايت كه وى از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده و به آن تمسك كرده نيست، بلكه در اين مضمون به طريق خود ايشان از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) نيز نقل شده، و معنايش (البته آن معنائى كه هر شنونده آن را مى فهمد نه غير آن را) اين است كه شأن انبياء اين نيست كه به جمع اموال اهتمام بورزند، و عمر خود را صرف آن نموده، و سپس براى وارث بعد از خود باقى بگذارند، وظيفه و شأنى كه دارند اين است كه حكمت را براى جانشينان بعد از خود باقى گذارند، و اين يك معناى رايج استعمالى و شايعى است كه ما هم قبولش داريم، و جاى انكار نيست...
و اما اينكه گفت قبول نداريم كه در لغت حقيقت در وراثت مال و مجاز در علم و امثال آن باشد، در جواب مى گوئيم بحث در اين نيست كه آيا حقيقت لغوى در چيزى و با مجاز مشهور و يا غير مشهور در آن است، و ما هم هيچ اصرارى بر يكى از اين سه احتمال نداريم، اختلاف مورد بحث همه در اين است كه وراثت چه حقيقت در مال و مجاز در امثال علم و حكمت باشد، و چه حقيقت مشترك ميان آن دو بوده باشد، اگر بخواهيم از آن اراده كنيم خصوص علم و حكمت را آيا محتاج به قرينه اى كه در صورت اول لفظ را از معناى حقيقى به معناى مجازى برگرداند، و در صورت دوم يكى از دو معناى حقيقى (علم و حكمت ) را معين كند هستيم يا نه، و سياق آيه مورد بحث و ساير آيات اين داستان كه در سوره آل عمران و انبياء آمده و قرائنى كه با آنها هست با وراثت علم و امثال آن نمى سازد، تاچه رسد به اين كه لفظ را از وراثت مال منصرف نمايد، كه توضيح اين ناسازگارى گذشت.
آرى به طورى كه از تعليم قرآن كريم بر مى آيد اصلا ممكن نيست وراثت متعلق به نبوت هم بشود، زيرا نبوت يك موهبت الهى است كه انتقال و تحويل و تحول بر نمى دارد، و معلوم است كه ترك و واگذارى به غير در معناى وراثت خوابيده، وقتى مى گوئيم فلانى مال يا ملك يا منصب و يا علم و امثال اينها را به فلانى ارث داد معنايش اين است كه خود از آنها دست برداشت وبه او انتقال داد، و همين جهت است كه مى بينيم در هيچ جاى قرآن و سنت وراثت در نبوت و رسالت به كار نرفته.
و اما اينكه گفت : چرا داعى داريم و آن اين است كه كلام معصوم را از دروغ بودن حفظ كنيم، جواب مى گوئيم كه اين خود اعتراف به گفته ما است، كه گفتيم هيچ قرينه اى در كلام نيست كه دلالت كند بر اينكه مراد از لفظ يرثنى ارث غير مال است بلكه مطلب به عكس است، يعنى قرينه هست بر اين كه مراد ارث مال است، و اگر آيه را حمل بر معناى مورد نظر خود كرده اند از اين رو بوده كه خواسته اند ظاهر حديث مزبور را كه به نظر خود صحيح پنداشته اند حفظ نمايند غافل از اينكه معنا ندارد كه معناى قرآن كريم در دلالت هاى استعماليش محتاج به قرينه خارجى و غير قرآنى باشد آن هم در جائى كه خود قرآن محفوف به قرائنى باشد كه مخالف آن قرينه غير قرآنى بوده باشد، و خلاصه ما قرائنى كه در سياق يك آيه هست همه را ناديده بگيريم براى اين كه يك قرينه خارجى و غير قرآنى را صحه بگذاريم.
و اگر بگوئى پس چطور عمومات آيات احكام را با روايت تخصيص و اطلاقات آن را تقييد مى كنيد؟ در جواب مى گوئيم مساله تخصيص و تقييد تصرف در دلالت لفظ به حسب استعمال نيست، بلكه تصرف در مراد از خطاب است.
علاوه بر اينكه معنا ندارد كه اخبار آحاد در غير احكام شرعى كه جز جعل تشريعى چيز ديگرى نيستند حجت بوده باشد، آن هم با مخالفتش با كتاب، كه همه اين مطالب در علم اصول برهانى شده است.
و اما اينكه گفت : (و ليكن از آنچه ما قبلا گفتيم نقطه ضعف اين سخن به دست مى آيد) مقصودش اشاره به اين است كه جمله (و اجعله رب رضيا) را تاكيد براى جمله : (وليا يرثنى ) گرفت، و يا اشاره به اين است كه (رضيا) را به معناى (مرضى ) نزد مردم گرفته بود كه به خيال خود كلام خداى را از لغويت نگاه بدارد، و ليكن از مطالبى كه ما در بيان آيه گذرانديم اشكال اين دو سخن روشن مى گردد.
و در تفسير عياشى از ابى بصير از ابى عبداللّه (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود:
زكريا بعد از آنكه از پروردگارش درخواست فرزندى كرد و ملائكه او را به آن ندا كه مى دانيد ندايش داد، دلش خواست بفهمد اين ندا از كجا است آيا از خداى تعالى است ؟ لذا خداى تعالى به او وحى كرد نشانه اين مطلب اين است كه سه روز زبان از سخن با مردم باز دارى، آنگاه فرمود بعد از آنكه سه روز زبان از سخن باز داشت و هيچ سخن نگفت آن وقت فهميد كه نداى مزبور از ناحيه خداى تعالى بوده چون غير خدا كسى نمى تواند در نفس پيغمبر تصرف كند.
و در تفسير نعمانى به سند خود از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: امام اميرالمومنين (عليه السلام) در پاسخ مردمى كه از او از معناى وحى سؤال كرده بودند فرمود يك قسم از وحى وحى نبوت است، و قسم ديگر وحى الهام و قسم سوم وحى اشاره است آنگاه كلام را همچنان ادامه داد تا آنجا كه فرمود: و اما وحى اشاره، كلام خداى عز و جل است كه مى فرمايد: (فخرج على قومه من المحراب فاوحى اليهم ان سبحوا بكره و عشيا) چون زكريا (عليه السلام) موظف شده بود كه سه روز با مردم سخن نگويد مگر با رمز و اشاره (لا تكلم الناس ثلاثه ايام الا رمزا).
و در مجمع البيان از معمر روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام) فرمود: بچه ها به يحيى گفتند: بيا با ما بازى كن، گفت : بازى چيست، مگر خلقت ما براى بازى بود، آرى از همان كودكى داراى حكمت بود چنانچه قرآن كريم فرمود: (و آتيناه الحكم صبيا) اين مضمون از ابى الحسن رضا (عليه السلام) نيز روايت شده.
مؤلف: و در الدرالمنثور هم از ابن عساكر از معاذ بن جبل به طور رفع روايت شده است، و نيز در همين معنا از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) روايت آمده.
و در كافى به سند خود از على بن اسباط روايت شده كه گفت : من حضرت ابا جعفر (عليه السلام) را ديدم كه به طرفم مى آمد، نگاهى دقيق و طولانى به او كردم و به سر تا پاى او مى نگريستم كه بعدا شمايلش را براى شيعيانى كه در مصرند تعريف كنم، در همين بين كه من مشغول تماشاى او بودم نشست، و فرمود: اى على خداى عز و جل احتجاج مى كند به امامت به مثل آن حجتى كه با آن احت جاج مى كند بر نبوت آنگاه خواند: (و آتيناه الحكم صبيا) (و لما بلغ اشده و بلغ اربعين سنه ) سپس فرمود:
آرى ممكن است خداوند حكمت را در حال كودكى به كسى بدهد، همچنانكه ممكن است در حال چهل سالگى بدهد.
مؤلف: اينكه در اين روايت حكم به حكمت تفسير شده مؤ يد بيان سابق ما است.
و در الدرالمنثور است كه عبد الرزاق و احمد در كتاب زهد و عبد بن حميد و ابن منذر و ابن ابى حاتم همگى از قتاده روايت كرده اند كه در تفسير جمله : (و لم يكن جبارا عصيا) گفت سعيد بن مسيب مى گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) فرمود: هيچ كس خدا را روز قيامت ملاقات نمى كند مگر اينكه گناه دارد، به جز يحيى بن زكريا. قتاده مى گويد حسن از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) روايت كرد كه فرمود: يحيى (عليه السلام) نه گناه كرد و نه هرگز خيال زنى را به دل خطور داد.
و در همان كتاب است كه احمد و حكيم ترمذى در كتاب نوادر الاصول و حاكم و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا فرمود: هيچ كس از بنى آدم نيست مگر آنكه خطا كرده و يا حداقل تصميم بر آن را گرفته است، مگر يحيى بن زكريا كه نه خيال آن را كرد و نه مرتكب شد.
مؤلف: اين معنا به طرق اهل سنت با الفاظ مختلف روايت شده، و ليكن به خاطر اينكه عصمت را اختصاص به يحيى (عليه السلام) داده چاره اى جز اين نيست كه بگوئيم مقصود انبياء و ائمه (عليهم السلام) بوده، هر چند كه با ظاهر اين روايات مخالف باشد، و اين مخالفت را به گردن راويان اين احاديث انداخته، بگوئيم سوء تعبير از ايشان بوده، چون راويان عادتشان بر اين بوده كه آنچه را از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) مى شنيده اند نقل به معنا مى كردند و عنايتى به حفظ الفاظ آن جناب نداشته اند، و كوتاه سخن اخبار در زهد يحيى (عليه السلام) بسيار و بيرون از حد و شمار است، و به طورى كه در اخبار آمده آن جناب گياه مى خورد و ليف خرما را لباس مى كرد و از خوف خدا آنقدر مى گريست كه از چشم تا منتهاى صورتش مجرائى مانند نهر درست شده بود.
و نيز از ابن عساكر از قره روايت آورده كه گفت : آسمان بر هيچ كس نگريست جز بر يحيى بن زكريا و حسين بن على، و اين سرخى آسمان همان گريه آن است.
مؤلف: اين معنا در مجمع از امام صادق (عليه السلام) نيز روايت شده و در آخر آن آمده كه قاتل يحيى و قاتل حسين (عليه السلام) هر دو ولدالزنا بوده اند.
و در همان كتاب است كه حاكم و ابن عساكر از ابن عباس روايت كرده كه گفت : خداى تعالى به محمد بن عبداللّه (صلى اللّه عليه و آله و سلم) وحى كرد كه من در انتقام خون يحيى بن زكريا هفتاد هزار نفر را كشتم و به زودى به انتقام خون پسر دخترت هفتاد هزار و هفتاد هزار مى كشم.
و در كافى به سند خود از ابى حمره از ابى جعفر (عليه السلام) روايت كرده كه گفت ازآن جناب پرسيدم مقصود از جمله : (و حنانا من لدنّا و زكاه ) چيست ؟ فرمود (تحنن اللّه ) يعنى خدا وى را دوست مى داشت، پرسيدم از تحنن خدا به او چه رسيد، و چه ديد؟ فرمود: وقتى مى گفت يا رب، خداى تعالى در جوابش مى گفت : (لبيك يا يحيى ) تا آخر حديث.
و در عيون اخبار به سندى كه به ياسر خادم مى رسد از او روايت كرده كه گفت : من از ابى الحسن رضا (عليه السلام) شنيدم كه مى فرمود: وحشتناك ترين مواقفى كه بشر دارد سه موقف است يكى آن روزى كه از شكم مادر متولد مى شود، و دنيا را مى بيند، و يكى آن روزى كه مى ميرد و آخرت و اهل آخرت را مى بيند، و يكى روزى كه مبعوث مى شود، و احكامى مى بيند كه در دار دنيا نديده بود.
و خداى عزوجل حضرت يحيى را در اين سه موقف سلامت و عافيت داده، و ترس به دلش راه نداده بود، و به همين جهت درباره اش فرموده : (و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا) همچنان كه عيسى هم در اين سه موقف بر خود سلام كرد و گفت : (و السلام على يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعث حيا).
داستان زكريا (عليه السلام) در قرآن
خداى تعالى زكريا (عليه السلام) را در كلام خود به صفت نبوت و وحى توصيف نموده و نيز در اول سوره مريم او را به عبوديت و در سوره انعام در عداد انبيايش شمرده، و از صالحينش و از مجتبينش خوانده، كه عبارتند از مخلصون و همچنين از مهديونش دانسته است.
تاريخ زندگيش - قرآن كريم از تاريخ زندگى آن جناب غير از دعاى او در طلب فرزند و استجابت دعايش و تولد فرزندش يحيى چيزى نياورده، و اين قسمت از زندگى آن جناب را بعد از نقل سرگذشتش با مريم كه چگونه عبادت مى كند و چگونه خدا كرامتها را به او داده نقل كرده است.
آرى در اين قسمت فرموده زكريا متكفل امر مريم شد، چون مريم پدرش عمران را از دست داده بود، و چون بزرگ شد از مردم كناره گيرى كرد، و در محرابى كه در مسجد به خود اختصاص داده بود مشغول عبادت شد، و تنها زكريا به او سر مى زد، و هر وقت به محراب او مى رفت مى ديد نزد او رزقى آماده است، مى پرسيد اين غذا را چه كسى برايت آورده ؟ مى گفت : اين از ناحيه خداى تعالى است كه خداى تعالى به هر كه بخواهد بدون حساب روزى مى دهد.
در اينجا طمع زكريا به رحمت خدا تحريك شد، خداى خود را خواند، و از او فرزندى از همسرش درخواست نمود، و ذريه طيبه اى مساءلت كرد، و با اينكه او خودش مردى سالخورده، و همسرش زنى نازا بود، دعايش مستجاب شد، و در حالى كه در محراب خود به نماز ايستاده بود ملائكه ندايش دادند: اى زكريا خداى تعالى تو را به فرزندى كه اسمش يحيى است بشارت مى دهد، زكريا براى اينكه قلبش اطمينان يابد و بفهمد اين ندا از ناحيه خدا بوده و يا از جاى ديگر، پرسيد پروردگارا آيتى به من بده كه بفهمم اين ندا از تو بود، خطاب آمد آيت و نشانه تو اين است كه سه روز زبانت از تكلم با مردم بسته مى شود، و سه روز جز با اشاره و رمز نمى توانى سخن بگوئى، و همينطور هم شد، از محراب خود بيرون شده نزد مردم آمد، و به ايشان اشاره كرد كه صبح و شام تسبيح خدا گوئيد، و خدا همسر او را اصلاح نموده يحيى را بزائيد (سوره آل عمران، آيات 37 - 41، سوره مريم، آيات 2 - 11، سوره انبياء آيات 89 - 90).
قرآن كريم درباره سرانجام و مال امر او و چگونگى درگذشتش چيزى نفرموده، ولى در اخبار بسيارى از طرق شيعه و سنى آمده كه قومش او را به قتل رساندند، بدين صورت كه وقتى تصميم گرفتند او را بكشند او فرار كرده و به درخت پناهنده شد، درخت شكافته شد و او در داخل درخت قرار گرفته درخت به حال اولش برگشت، شيطان ايشان را به نهانگاه وى خبر داد، و گفت كه بايد درخت را اره كنيد، ايشان همين كار را كردند و آن جناب را با اره دو نيم نمودند، و به اين وسيله از دنيا رفت.
در بعضى از روايات آمده كه سبب كشتن وى اين بود كه او را متهم كردند كه با حضرت مريم عمل منافى عفت انجام داده و از اين راه مريم به عيسى (عليهمالسلام) حامله شده و دليلشان اين بود كه غير از زكريا كسى به مريم سر نمى زد، جهات ديگرى نيز روايت شده.
داستان يحيى (عليه السلام) در قرآن
1 - ستايش قرآن كريم : خداى عزوجل آن جناب را در چند جاى قرآن ياد كرده و او را به ثناى جميلى ستوده، از آن جمله او را تصديق كننده كلمه اى از خدا (يعنى نبوت مسيح ) خوانده و او را سيد و مايه آبروى قومش و حصور (بى زن ) خوانده، و پيغمبرى از صالحين ناميده، (سوره آل عمران، آيه 39).
و نيز از مجتبين يعنى مخلصين و راه يافتگان خوانده (سوره انعام، آيه 85 تا 87) و نام او را خودش نهاده، و او را يحيى ناميده، كه قبل از وى هيچ كس بدين نام مسمى نشده، و او را ماءمور به اخذ كتاب به قوت نموده، و او را در كودكى حكم داده، و بر او در سه روز زندگيش سلام فرستاده، روزى كه متولد شد، و روزى كه از دنيا مى رود و روزى كه دوباره زنده مى شود (سوره مريم، آيات 2 - 15) و به طور كلى دودمان زكريا را مدح كرده و فرموده (انّهم كانوا يسارعون فى الخيرات و يدعوننا رغبا و رهبا و كانوا لنا خاشعين ) اينان مردمى بودند كه در خيرات ساعى و كوشا بودند و ما را به رغبت و از رهبت و خشوع مى خواندند (سوره انبياء، آيه 90) و مقصود از كلمه اينان يحيى و پدر و مادر او است.
2 - تاريخ زندگيش - يحيى (عليه السلام) به طور معجره آسا و خارق العاده براى پدر و مادرش متولد شد، چون پدرش پيرى فرتوت و مادرش زنى نازا بود، و هر دو از فرزنددار شدن ماءيوس بودند، در چنين حالى خداى تعالى يحيى را به ايشان ارزانى داشت، و يحيى (عليه السلام) از همان كودكى مشغول عبادت شد خداى تعالى از كودكى او را حكمت داده بود، او تمام عمر را به زهد و انقطاع گذرانيد، و هرگز با زنان نياميخت و هيچ يك از لذائذ دنيا او را از خدا به خود مشغول نساخت.
يحيى (عليه السلام) معاصر عيسى بن مريم (عليهمالسلام) بود و نبوت او را تصديق كرد و او در ميان قوم خود سيد و شريف بود به طورى كه دلها همه به او توجه مى نمود و به سويش ميل مى كرد، مردم پيرامونش جمع مى شدند، و او ايشان را موعظه مى كرد، و به توبه از گناهان دعوت مى نمود، و به تقوى دستور مى داد تا روزى كه كشته شد.
و در قرآن كريم درباره كشته شدنش چيزى نيامده، ولى در اخبار آمده كه سبب شهادتش اين بود كه زنى زناكار در عهد او مى زيسته و پادشاه بنى اسرائيل مفتون او شد، و با او مراوده كرد يحيى (عليه السلام) وى را از اين كار نهى مى نمود و ملامتش مى كرد، و چون در قلب پادشاه عظيم و محترم بود لذا پادشاه از اطاعتش ناگزير بود، اين معنا باعث شد كه زن زانيه نسبت به آن جناب كينه توزى كند، از آن به بعد به پادشاه دست نمى داد مگر بعد از آنكه سر يحيى را از بدنش جدا نموده برايش هديه بفرستد، پادشاه نيز چنين كرد آن جناب را به قتل رسانده و سر مقدسش را براى زن زانيه هديه فرستاد.
و در بعضى از اخبار ديگر آمده كه سبب قتلش اين بود كه پادشاه عاشق برادرزاده خود شد، و مى خواست با او ازدواج كند يحيى (عليه السلام) او را نهى مى كرد و مخالفت مى نمود، تا آنكه وقتى همسر برادرش دختر را آن چنان آرايش كرد كه تمام قلب شاه را مسخر كند، با چنين وضعى دخترش را نزد پادشاه فرستاد، و به او گفته بود كه چون خواست از تو كام بگيرد مخالفت كن، و بگو شرطش اين است كه سر يحيى را برايم حاضر كنى، او نيز بلادرنگ سر يحيى را از بدن جدا نموده در طشتى طلا گذاشت، و براى دختر برادر حاضر ساخت.
و در روايات، احاديث بسيارى درباره زهد و عبادت و گريه او از ترس خدا و درباره مواعظ و حكمتهاى او وارد شده.
داستان زكريا و يحيى در انجيل
در انجيل آمده است : در ايام سلطنت هيرودس پادشاه يهوديان، كاهنى بود به نام زكريا و از فرقه ابيا، همسر او زنى بود از دختران هارون به نام اليصابات اين زن و شوهر هر دو نسبت به خداى تعالى فرمانبردار و هر دو اهل عبادت و عمل به سفارشات رب و احكام او بودند، و در عبادت خدا گوش به ملامتهاى مردم نمى دادند، و از فرزند محروم بودند چون اليصابات زنى نازا بود علاوه بر اينكه عمرى طولانى پشت سر گذاشته بودند.
روزى در بينى كه سرگرم كه انت براى فرقه خود بود بر حسب عادت كاهنان قرعه به نامش اصابت كرد كه آن روز بخور دادن هيكل رب (كليسا) را عهده بگيرد، رسم مردم اين بود كه در موقع بخور دادن تمامى نمازگزاران از هيكل بيرون مى آمدند، وقتى زكريا داخل هيكل شد فرشته پروردگار در حالى كه طرف دست راست قربانگاه بخور ايستاده بود برايش ظاهر شد، زكريا از ديدن او وحشت كرد و مضطرب شد فرشته گفت اى زكريا نترس من خواهش تو را و همسرت اليصابات را شنيدم به زودى فرزندى برايت مى آورد و بايد او را يوحنا بنامى، از ولادت او فرحى و مسرتى به تو دست مى دهد، و بسيارى از ولادت او خوشحال مى شوند، زيرا او در برابر پروردگار مردى عظيم خواهد بود، نه خمرى مى نوشد، و نه مسكرى، از همان شكم مادر پر از روح القدس به دنيا مى آيد، و بسيارى از بنى اسرائيل را به درگاه رب معبودشان برمى گرداند، پيشاپيش او روح ايليا و نيروى او در حركت است تا دلهاى پدران را به فرزندان و عاصيان را به فكرت ابرار و نيكان برگرداند، تا حزبى مستعد و قوى براى رب فراهم شود، زكريا با فرشته گفت چگونه به اين اطمينان پيدا كنم ؟ چون من مردى سالخورده و همسرم زنى نازا و پير است، فرشته پاسخش داد كه من جبرئيلم كه همواره در برابر خدا گوش بفرمانم، خدا مرا فرستاده تا با تو گفتگو كنم، و تو را به اين مژده نويد دهم، و تو از همين الان لال مى شوى و تا روزى كه اين فرزند متولد شود نمى توانى با كسى سخن گوئى، و اين شكنجه به خاطر اين است كه تو كلام مرا كه بزودى صورت مى بندد تصديق ننمودى.
مردم بيرون هيكل منتظر آمدن زكريا بودند و از دير كردنش تعجب مى كردند، و وقتى بيرون آمد ديدند كه نمى تواند حرف بزند، فهميدند كه در هيكل خوابش برده، و خوابى ديده است، زكريا با اشاره با ايشان حرف مى زد و همچنين ساكت بود.
پس از آنكه ايام خدمتش در هيكل تمام شد، و به خانه اش رفت، چيزى نگذشت كه همسرش اليصابات حامله شد، و مدت پنج ماه خود را پنهان مى كرد، و با خود مى گفت پروردگار من اينطور با من رفتار كرد، و در ايامى كه نظرى به من داشت مرا از عار و ننگ كه در مردم داشتم نجات داد.
انجيل سپس مى گويد: مدت حمل اليصابات تمام شد، و پسرى آورد، همسايگان و خويشان وقتى شنيدند كه خدا رحمتش را نسبت به او فراوان كرده با او در مسرت شركت كردند، و در همان روز دلاك آوردند تا او را ختنه كند، و او را به اسم پدرش زكريا ناميدند، ولى مادرش قبول نكرد، و گفت، نه، بايد يوحنا ناميده شود، گفتند در ميان قبيله و عشيره تو چنين نامى نيست، لذا از پدرش زكريا پرسيدند ميل دارد چه اسمى بر او بگذارند، او كه تا آن روز، قادر بر حرف زدن نبود لوحى خواست تا در آن بنويسد لوح را آوردند در آن نوشت يوحنا، همه تعجب كردند، و در همان حال زبان زكريا باز شد، و خداى را شكر گفت، همسايگان همه و همه دچار دهشت و ترس شدند وهمه عجائبى را كه ديده بودند به يكديگر مى گفتند، تا در تمامى كوههاى يهودى نشين پر شد، و همه در دل مى گفتند تا ببينى عاقبت اين بچه چه باشد، و قطعا دست پروردگار با او است، چون پدرش زكريا هم پر از روح القدس بود و ادعاى نبوت مى كرد...
و باز در انجيل آمده كه در سال پانزدهم از سلطنت طيباريوس قيصر كه بيلاطس نبطى والى بر يهوديان و هيرودس رئيس بر ربع جليل و فيلبس برادرش رئيس بر ربع ايطوريه و كوره تراخوتينس و ليسانيوس رئيس بر ربع ابليه بودند در ايام رياست حنان و قيافا بر كاهنان كلمه خدا بر يوحنا فرزند زكريا در صحرا صورت گرفت.
و به همين مناسبت فرمانى به تمامى شهرهاى پيرامون اردن رسيد كه مردم معموديه توبه و مغفرت گناهان را انجام دهند، و اين قصه در سفر اقوال اشعياى پيغمبر نيز آمده كه : (آوازى از صحرا بر آمد كه آماده راه خدا باشيد، و راه او را هموار سازيد، بدانيد كه همه بيابانها پر مى شود و همه كوهها و تلها به فرمان در مى آيد، و همه كجى ها راست مى شود، و همه دره ها، راه هموار مى گردد و بشر خلاصى خداى را به چشم مى بيند.
و شنيدند كه به مردمى كه براى تعميد از آن بيرون شده بودند مى گفت اى فرزندان افعى ها چه كسى به شما ياد داد كه از غضب آينده فرار كنيد؟ بايد كه ميوه هائى كه سزاوار توبه باشد درست كنيد، و هرگز درباره خود نگوئيد كه ما پدرى چون ابراهيم داريم، چون به شما مى گويم كه خدا قادر است از اين سنگها فرزندانى براى ابراهيم درست كند، و الان تبر بر ريشه درختان گذاشته شده هر درختى كه بار نمى دهد از ريشه بريده مى شود و در آتش مى سوزد.
جمعيت پرسيدند پس چكار كنيم ؟ جواب داد هركس دو دست لباس دارد يك دست آن را به كسى بدهد كه برهنه است، و همچنين هركس طعام اضافه دارد به كسى بدهد كه ندارد، ماليات بگيران آمدند كه تعميد شوند، پرسيدند اى معلم ما چگونه تعميد كنيم ؟ گفت : بيش از آنچه كه حق شما است نگيريد، لشگريان هم آمدند و پرسيدند ما چه كنيم گف ت شما به كسى ظلم نكنيد و افتراء نبنديد و به مواجب خود اكتفاء كنيد.
در همان موقعى كه مردم منتظر و همه در دلهايشان درباره يوحنا فكر مى كردند كه نكند او همان مسيح باشد يوحنا به همه چنين جواب گفت : من شما را به آب تعميد مى دهم، و ليكن بعد از من كسى نزد شما مى آيد كه از من قوى تر است، كسى است كه من خود را قابل آن نمى دانم كه بند كفشش را باز كنم، او به زودى شما را به روح القدس و آتش غسل خواهد داد كه طبقش در دست او است و به زودى خرمن خود را پاكيره كرده گندمها را در انبار خود جمع نموده، كاه را به آتشى كه هرگز خاموش نشود و به چيرهاى بسيارى ديگر آتش مى زند، و همينطور مردم را موعظه مى كرد و بشارت مى داد.
و اما هيرودس رئيس ربع به خاطر اينكه آبرويش در ميان مردم در مسأله هيرود يا همسر برادرش فيلبس و نيز به خاطر شرارت هائى كه داشت به مخاطره افتاده بود، يك خطائى بزرگتر از همه مرتكب شد و آن اين بود كه يوحنا را به زندان افكند.
و در انجيل آمده كه هيرودس خودش به دست خود يوحنا را به زندان مى برد و بند بر او مى نهاد و اين كار را به خاطر هيروديا همسر برادرش قيلبس مى كرد، چون خودش با او ازدواج كرده بود، و يوحنا با اين عمل وى مخالفت مى كرد، كه ازدواج تو با همسر برادرت حلال نيست، و از همين روى هيروديا كينه او را در دل داشت، مى خواست او را بكشد، نمى توانست، چون هيرودس از يوحنا حساب مى برد و مى دانست كه او مردى نكوكار و مقدس است، و همواره او را محافظت مى كرد كلامش را شنيده اعمال بسيارى به جا مى آورد و سخنش را به خوشى مى شنيد تا آنكه روزى چنين اتفاق افتاد كه هيرودس براى جشن ميلادش شامى تهيه كرده، بزرگان مملكت و افسران ارتش و هزاره هاى لشگر را دعوت كرده بود، موقعى كه همه جمع شده بودند دختر هيروديا وارد شده در مجلس رقصى كرد كه هيرودس و كرسى نشينان او همه خوشحال شدند، شاه بدو گفت : هر چه مى خواهى بخواه تا به تو بدهم و سوگند ياد كرد كه هر چه از من بخواهى مى دهم هر چند نصف مملكتم باشد، دختر برون شده به مادرش بگفت و پرسيد كه چه بخواهم ؟ گفت سر بريده يوحنا معمدان را بخواه، دختر در همان لحظه و به سرعت نزد شاه رفت و گفت : مى خواهم همين الان سر بريده يوحنا معمدان را در طبقى برايم حاضر كنى، شاه در اندوه شد، چون از يك سو نمى خواست چنين كارى بكند و از سوى ديگر جلو كرسى نشينان خود سوگند ياد كرده بود و لذا جلادى را فرستاد
تا سر از بدن او جدا كرده بياورد، او هم رفت و در زندان سر از بدن يوحنا جدا نموده، در طبقى گذاشت و آورده نزد دختر نهاد دختر هم آن را به مادرش داد، شاگردان يوحنا چون اين بشنيدند آمدند و بدن بى سر او را برداشته دفن كردند.
اين بود آنچه كه در انجيل آمده البته در اناجيل اخبار ديگرى نيز راجع به يحيى (عليه السلام) است كه از حدود آنچه ما در اينجا آورديم تجاوز نمى كند، خواننده متدبّر و گوهر شناس مى تواند گفته هاى ما را، كه از انجيل ها نقل كرديم، با آنچه قبلا آورديم تطبيق كند و موارد اختلاف را به دست آورد.