آيات 85 تا 99
و ما خلقنا السموت و الاَرض و ما بينهما اِلا بالحق و اِن الساعة لاتية فاصفح الصفح الجميل (85)
اِن ربك هو الخلق العليم (86)
و لقد آتيناك سبعا من المثانى و القرآن العظيم (87)
لا تمدن عينيك اِلى ما متعنا به اَزوجا منهم و لا تحزن عليهم و اخفض جناحك للمؤمنين (88)
و قل اِنى اَنا النذير المبين (89)
كما اَنزلنا على المقتسمين (90)
الذين جعلوا القرآن عضين (91)
فو ربك لنسلنهم اَجمعين (92)
عما كانوا يعملون (93)
فاصدع بما تؤمر و اَعرض عن المشركين (94)
اِنا كفينك المستهزءين (95)
الذين يجعلون مع الله اِلها آخر فسوف يعلمون (96)
و لقد نعلم اَنك يضيق صدرك بما يقولون (97)
فسبح بحمد ربك و كن من السجدين (98)
و اعبد ربك حتى يأ تيك اليقين (99)
|
ترجمه آيات
ما آسمانها و زمين را با هر چه ما بين آنها هست جز به حق نيافريديم و قيامت آمدنى است پس گذشت كن، گذشت كردنى نيكو (85).
پروردگار تو آفريدگار و داناست (86).
ديدگان خويش را به آن كه نصيب دسته هايى از ايشان كرديم ميفكن و بخاطر آنچه آنها دارند غم مخور و به مؤمنان نرمخوئى كن (88).
و بگو كه من خودم بيم رسان آشكارم (89).
(ما بر آنها عذابى مى فرستيم ) همانگونه كه بر قسمت كنان (آيات الهى ) فرستاديم (90).
كسانى كه قرآن را قسمتها پنداشتند (91).
به پروردگارت سوگند از همه آنها سؤ ال خواهيم كرد (92).
از آنچه كرده اند (93).
آنچه را دستور دارى آشكار كن و از مشركان روى بگردان (94 ).
ما شر استهزاءگران را از تو كوتاه مى كنيم (95).
كسانى كه با خداى يكتا، خداى ديگر مى انگارند به زودى خواهند دانست (96).
ما مى دانيم كه تو سينه ات از آنچه مى گويند تنگ مى شود (97).
به ستايش پروردگارت تسبيح گوى و از سجده كنان باش (98).
پروردگار خويش را عبادت كن تا برايت يقين (مرگ ) فرا رسد (99).
بيان آيات
در اين آيات غرضى كه در آيات قبلى بود خلاصه مى شود، غرض از آن آيات اين بود كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را به قيام بر انجام ماموريت و رسالت خود و اعراض و گذشت از جفاهاى مشركين دعوت كند، و تسلاى خاطر دهد كه از آنچه مى گويند غمگين و تنگ حوصله نگردد، زيرا قضاى حق بر اين رانده شده كه مردم را به اعمالشان در دنيا و آخرت و مخصوصا در روز قيامت - كه هيچ شكى در آن نيست - سزا دهد، همان روزى كه احدى را از قلم نمى اندازد، و به اندازه يك ذره هم از خير و شر كسى را بدون كيفر و پاداش نمى گذارد، و با در پيش داشتن چنين روزى، ديگر جاى تاسف خوردن بر كفر كافران باقى نمى ماند، چون خدا بدان دانا است و به زودى جزاى اعمالشان را مى دهد و نيز جاى تنگ حوصلگى و اندوه نيست، چون به خداى سبحان مشغول گشتن مهم تر و واجب تر است.
در اينجا خداى سبحان مساله اعراض و گذشت از كفارى را كه او را مسخره مى كردند تكرار كرده، - همان كفارى كه در ابتداى سوره ذكرشان گذشت - و همچنين سفارش فرموده بود كه به تسبيح و حمد و عبادت خداى خود بپردازد، و خبر داده بود كه خود او شر كفار را از او مى گرداند، اينك در اين آيات هم همين را تكرار مى كند كه به كار رسالت خود مشغول باشد، و در همين جا سوره پايان مى پذيرد.
معناى آيه شريفه (و ما خلقنا...)
(و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما الا بالحق و ان الساعة لاتية ) حرف (باء) در كلمه (بالحق )، باء مصاحبت است، و به آيه چنين معنا مى دهد كه: (خلقت آسمانها و زمين منفك از حق نيست، بلكه تمامى آنها ملازم با حقند، پس براى خلقت غايتى است كه به زودى به همان غايت بازگشت مى كند، همچنانكه فرموده: (ان الى ربك الرجعى ) زيرا اگر غايتى در خلقت وجود نداشت، لعب و بازيچه مى بود، چنانكه فرموده: (و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لاعبين ما خلقناهما الا بالحق ) و نيز در جاى ديگر فرموده: (و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا).
و يكى ديگر از ادله اينكه مراد از حق، معنايى است كه مقابل باطل و بازيچه است اين است كه دنبال آيه شريفه مى فرمايد: (و ان الساعة لاتية ) كه دلالتش بر مدعا روشن است. حال به خوبى روشن مى شود كه كلام بعضى از مفسرين كه گفته اند: مراد از حق، عدالت و انصاف است، و (باء) در آن، باء سببيت است و معناى آن اين است كه: (ما آنها را جز به سبب عدل و انصاف در روز جزاى به اعمال، خلق نكرده ايم )، چقدر فاسد و بى پايه است، براى اينكه در آيه شريفه هيچ شاهدى بر آن نيست علاوه بر اين معناى مزبور بر فرض هم كه صحيح باشد با باء به معنى لام غرض و مصاحبت مناسبت دارد نه سببيت.
و همچنين كلام آن مفسر ديگر كه گفته است: حق به معناى حكمت است و جمله اول آيه يعنى (و ما خلقنا...) ناظر به عذاب دنيوى، و جمله دوم يعنى (و ان الساعة لاتية ) ناظر به عذاب اخروى است و معنايش اين است كه ما خلق نكرديم آسمانها و زمين و آنچه را كه ميان آن دو است مگر به حق و حكمت، به طورى كه با استمرار فساد و شر سازگارى ندارد، و حكمت اقتضاء كرد كه اقوام گذشته را هلاك كنيم تا هم ريشه فسادشان را بزنيم و هم اقوام باقى مانده را به سوى صلاح ارشاد نمائيم، و قيامت نيز در پيش است و از امثال آنان انتقام گرفته مى شود.
بيان وهن استدلال هر يك از قائلين به جبر و تفويض به اين آيه شرفه براى اثبات مرام خود
دو طائفه اهل بحث كه يكى قائل به (جبر) و ديگرى قائل به (تفويض ) هستند و در اين آيه شريفه، مشاجره دارند، هر يك خواهد آيه را به نفع خود تفسير نموده و دليل بر نظريه خود بگيرد، جبرى مذهبان با اين آيه استدلال كرده اند بر اينكه افعال بندگان، مخلوق خداست، زيرا افعال بندگان هم يكى از موجوداتى است كه ميان زمين و آسمانها قرار دارد و آنچه هم كه ما بين زمين و آسمان است مخلوق خدا است پس آن افعال بندگان نيز مخلوق خدا است.
تفويضى مسلكان هم با همين آيه استدلال كرده اند بر اينكه: افعال بندگان، مخلوق خدا نيست بلكه تنها مستند به خود آنان است، براى اينكه گناهان و كارهاى زشت، جزء باطلند و اگر آنها نيز مخلوق خدا باشند لازم مى آيد كه خدا عالم را به حق و باطل خلق كرده باشد، و حال آنكه در آيه مورد بحث فرموده عالم را تنها به حق خلق كرده است.
و ليكن حق مطلب اين است كه استدلال هر دو طائفه از باطلهاى عالم است، زيرا جهات زشتى كه در اعمال بندگان و گناهان ايشان هست، جهات و حيثياتى است عدمى، كه متعلق خلقت قرار نمى گيرد، تا بيائيم و مشاجره كنيم كه خالق آنها خداست يا خود بندگان، زيرا اطاعت و معصيت مانند زنا و ازدواج و خوردن مال حلال و مال حرام و امثال اينها عمل خارجى آنها يكى است، منتهى چيزى كه هست، آنجا كه موافق امر و دستور خداست، اطاعت، و آنجا كه مخالف آنست معصيت شمرده مى شود، و مخالفت جهت عدمى است.
حال كه اين معنا روشن گرديد مى گوييم: فعل را اگر به خلقت خدا نسبت مى دهيم از جهت وجود است و اين مستلزم اين نيست كه از جهت زشتى و گناه بودن هم مستند به خلقت بدانيم و بگوييم گناه و كار زشت را هم خدا آفريده، زيرا اين جهت عدمى است، و فعل از جهت عدم نمى توانند ما بين آسمانها و زمين باشد تا آيه شريفه شامل آن بشود، و از لحاظ وجوديش هم جزء باطل نيست تا خلقت خود عمل، خلقت باطل باشد.
علاوه بر اين مساله حكومت نظام عليت و معلوليت در عالم وجود از ضروريات عقل است، و عقل با بداهت حكم مى كند بر اينكه: ملاك اتصاف، عبارتست از قيام وجود چيزى به چيز ديگر به نحوى كه بدون آن چيز موجود نگردد، و در مساله مورد بحث با بداهت هر چه تمامتر حكم مى كند بر اينكه متصف به اطاعت و معصيت خود انسان است و بس، نه آن كسى كه انسان را خلق كرده و برايش وسائل فراهم آورده كه يا اين كار را بكند و يا آن كار را، همچنانكه مى بينيم متصف به سفيدى و سياهى جسم را همان جسم مى داند، نه آن كسى كه جسم را خلق كرده است.
و ما اين بحث را بطور مفصل، در تفسير آيه (و ما يضل به الا الفاسقين ) در جلد اول اين كتاب گذرانديم.
فاصفح الصفح الجميل ان ربك هو الخلاق العليم
|
معناى (صفح) و فرق آن با (عفو) و مفاد جمله: (فاصح الصفح الجميل...)
در مفردات گفته است (صفح هر چيزى ) پهنا و كناره آن است مانند صفحه صورت، صفحه شمشير و صفحه سنگ، و نيز صفح به معناى ترك مؤ اخذه است، مانند عفو، و ليكن از عفو بليغ تر و رساتر است، و لذا در قرآن كريم هر دو، پهلوى هم آمده و فرموده: (فاعفوا و اصفحوا حتى ياتى الله بامره )، چون گاهى مى شود كه انسان عفو مى كند ولى صفح نمى كند، و اين كلمه در چند جاى قرآن آمده، مانند: (فاصفح عنهم و قل سلم) و (فاصفح الصفح الجميل ) و (افنضرب عنكم الذكر صفحا).
و آن معناى اضافى كه گفتيم در صفح هست، عبارتست از: روى خوش نشان دادن، پس معناى صفحت عنه اين است كه علاوه بر اينكه او را عفو كردم روى خوش هم به او نشان دادم، و يا اين است كه من صفحه روى او را ديدم در حالى كه به روى خود نياوردم، و يا اين استكه آن صفحه اى كه گناه و جرم او را در آن ثبت كرده بودم ورق زده و به صفحه ديگر رد شدم و اين معنا از ورق زدن كتاب اخذ شده، گويا كتاب خاطرات او را ورق زده است. و در جمله (ان الساعة لا تية فاصفح الصفح الجميل ) خداى تعالى به پيامبرش دستور مى دهد كه از كفر هر كس كه كفر ورزيده غمگين نشود و غم و اندوه خويش را تخفيف دهد، همچنانكه در آيه (و لا تحزن عليهم و لا تك فى ضيق مما يمكرون ) همين دستور را داده، و كلمه مصافحه به معناى ماليدن كف دست به دست ديگرى است.
و به زودى در روايتى خواهد آمد كه امام على بن ابى طالب (عليه السلام) صفح را به عفو بدون عتاب تفسير فرموده اند.
جمله (فاصفح الصفح الجميل ) تفريع بر مطالب قبلى است، و فاء تفريع چنين معنايى به آن مى دهد: (حال كه خلقت عالم به حق است و روزى هست كه اينان در آن روز محاسبه و مجازات مى شوند، پس ديگر به فكر تكذيب و استهزاء آنان فرو مرو و از آنان درگذر، بدون اينكه عتاب و يا مناقشه و جدالى بكنى، براى اينكه پروردگار تو كه تو و ايشان را آفريده و از وضع تو و حال ايشان با خبر است، دنبال سرشان روزى دارد كه در آن روز هيچ چيزى فوت نمى شود.
از همينجا روشن مى شود كه جمله (ان ربك هو الخلاق العليم ) تعليل براى جمله (فاصفح الصفح الجميل ) است.
و اين آيات كه در قبل و بعد جمله (فاصدع بما تؤ مر) قرار دارد جنبه آرامش قلب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را داشته و در مقام رضايت خاطر آن جناب است تا دستور فاصدع (بما تؤ مر) آنطور كه بايد، جاى خود را بگيرد، و اگر خواننده عزيز به خاطر داشته باشد در اول سوره گفتيم كه: غرض اصلى از اين سوره دستور يا اعلام علنى دعوت است، و نيز از آيات سابق - اگر دقت فرموده باشيد - اين معنا را مى فهميد كه آيات مذكور در اين مقام است كه از مطلب قبلى به نحوى بيرون آمده و مساله تسليت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را پيش ميكشد و آن جناب را در آنچه از قومش از آزارها و توهينها و استهزاءها ديده تسلى مى دهد و دوباره بر سر مطلب قبلى مى رود.
و لقد آتيناك سبعا من المثانى و القرآن العظيم
|
بيان اينكه مراد از (سبعا من المثانى) سوره حمد است و اشاره به وجوهى كه درباره اين تعبير گفته است
(سبع مثانى ) بطورى كه در روايات زيادى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) وارد شده و به وسيله امامان اهل بيت (عليهمالسلام) تفسير شده سوره حمد است، و با بودن اين همه روايات ديگر نبايد اعتنائى به گفته بعضى كرد كه گفته اند مقصود از آن هفت سوره طولانى است. و آن بعضى ديگر كه گفته اند: مراد از آن، (حم ) هاى هفتگانه است. و بعضى ديگر كه گفته اند: مقصود از آن، هفت صحيفه ايست كه از آسمان بر انبياء نازل شده. زيرا اين اقوال نه دليلى از كتاب خدا دارد و نه از سنت.
علاوه بر اختلافى كه مفسرين در مقصود از (سبع المثانى ) كرده اند، اختلاف ديگرى در كلمه (من ) در (من المثانى ) نموده اند، كه آيا اين (من ) براى تبعيض است يا بيانيه ؟ و نيز اختلافهاى ديگرى در چگونگى اشتقاق مثانى و در وجه تسميه آن به راه انداخته اند.
و آنچه سزاوار است گفته شود - و خدا داناتر است - اين است كه حرف (من ) براى تبعيض است، زيرا خداى سبحان در جاى ديگر، همه آيات قرآنى را به مثانى خوانده و فرموده است (كتابا متشابها مثانى تقشعر منه جلود الذين يخشون ربهم ) و بنا بر اين، آيات سوره حمد كه بعضى از قرآن است بعضى از مثانى است، نه همه آن.
معناى (مثانى) و اشاره به معناهائى كه ديگران براى آن گفته اند
و ظاهرا (مثانى ) جمع (مثنيه ) - به فتح ميم - يعنى اسم مفعول از ماده (ثنى ) باشد كه به معناى عطف و برگرداندن باشد، همچنانكه در جاى ديگر قرآن آمده: (يثنون صدورهم ) و آيات قرآنى را از اين رو مثانى ناميده كه بعضى مفسر بعضى ديگر است و وضع آن ديگرى را روشن مى كند، و هر يك به بقيه نظر و انعطاف دارد، همچنانكه جمله (كتابا متشابها مثانى ) اشاره به اين معنا دارد براى اينكه هم آن را متشابه خوانده كه معنايش شباهت بعضى آيات آن با بعضى ديگر است، و هم مثانى ناميده.
و در كلام رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نيز آمده كه در صفت قرآن فرموده: (بعضى از آن بعضى ديگر را تصديق مى كند). و همچنين از على (عليه السلام) نقل شده كه فرموده است: (قرآن بعضى آياتش ناطق به حال بعضى ديگر، و بعضى از آن شاهد بر بعضى ديگر است).
ممكن هم است كلمه مذكور را جمع (مثنى ) به معنى مكرر بگيريم، كه باز كنايه از اين مى شود كه بعضى از آياتش بعضى ديگر را بيان مى كند.
به نظر مى رسد آنچه كه در معناى كلمه مثانى گفته شد كافى باشد، و ديگر حاجتى نباشد به اينكه معناهايى كه ديگران از قبيل كشاف و حواشى آن، مجمع البيان، روح المعانى و غير اينها نقل كرده اند ايراد كنيم، ليكن اسمى از آنها مى بريم: مثلا بعضى گفته اند: از (تثنيه ) و يا از (ثنى ) گرفته شده، كه به معناى تكرار و اعاده است، و از اين رو آيات قرآنى مثانى ناميده مى شود كه مطالب در آن تكرار شده است. بعضى ديگر گفته اند: اگر فاتحة الكتاب، مثانى ناميده شده بدين جهت است كه در هر نماز دو بار بايد خوانده شود، و يا براى اين است كه در هر ركعتى با خواندن سوره اى ديگر دو تا مى شود، و يا بدين جهت است كه بيشتر كلماتش مانند (رحمان ) و (رحيم ) و (اياك ) و (صراط) در آن تكرار شده است،
و يا براى اين است كه دو نوبت نازل شده يكبار در مكه، بار ديگر در مدينه، و يا بدين جهت است كه خداى تعالى در آن ثنا شده است، و يا به اين خاطر است كه خدا آنرا استثناء كرده، يعنى همانطور كه در روايت هم آمده آنرا ذخيره نموده است براى اين امت، و بر امتهاى ديگر نازل ننموده و همچنين وجوه ديگرى كه در تفاسير ذكر شده است.
و در اينكه فرمود: (سبعا من المثانى و القرآن العظيم ) تعظيمى از سوره فاتحه و همه قرآن كرده كه بر كسى مخفى نيست، اما تعظيم قرآن است، براى اينكه از ناحيه ساحت عظمت و كبرياى خداى عز و جل به وصف عظيم توصيف شده، و اما تعظيم فاتحه است براى اينكه نكره آوردن كلمه (سبع ) و بدون وصف آوردن آن خود دليل عظمت قدر و جلالت شان است، و اين معنا بر اهل ادب پوشيده نيست، علاوه بر اين، يك سوره در قبال قرآن قرار گرفته و حال آنكه خودش سوره اى از قرآن است.
آيه مورد بحث همانطور كه روشن گرديد در مقام منت نهادن است، و در عين حال از آنجائى كه در سياق دعوت به صفح و اعراض قرار گرفته اين معنا را هم مى رساند كه موهبت عظماى قرآن كه متضمن معارف الهى است و به اذن خدا به سوى هر كمال و سعادتى هدايت مى كند كافى است كه تو را (اى رسول خدا) بر صفح جميل و اشتغال به ياد پروردگارت و سرگرمى به اطاعت او وادار سازد.
لا تمدن عينيك الى ما متعنا به ازواجا منهم... المبين
|
بيان چهار دستور به رسول الله (ص) در آيه شريفه
اين دو آيه در مقام بيان صفح جميلى است كه دستورش را داده بود، و به همين جهت كلام را به صورت كلامى نو و غير مربوط به سابق آورده، (چون خواننده مى داند كه مقصود از آن، بيان همان مطلب سابق است ) و در اين دو آيه چهار دستور آمده، دو تا منفى و دو تا مثبت، جمله (لا تمدن عينيك ) و جمله (و لا تحزن ) منفى، و جمله (و اخفض جناحك ) و جمله (و قل انى ) مثبتند.
و مقصود از چشم دوختن به زينت زندگى دنياى آنان اين است كه داده هاى خدا را ننگرد و چشم حسرت به آنچه ديگران دارند بدوزد، و مقصود از ازدواج، مردان و زنان و يا اصناف مردم است، مانند صنف بت پرستان و صنف يهود و صنف نصارى و صنف مجوس. و معناى آيه اين است كه: چشم از آنچه كه ما از نعمتهاى ظاهرى و باطنى به تو انعام كرده ايم بر مگير و با حسرت به آنچه كه به ازواج اندك و يا اصنافى از كفار داده ايم خيره مشو.
بعضى از مفسرين جمله (لا تمدن عينيك ) را كنايه از نگاه طولانى گرفته اند. ولى خواننده خود مى داند كه على اى حال منظور، نهى از رغبت و ميل و تعلق قلبى است به آنچه كه مردم از متاعهاى زندگى از قبيل مال و جاه و آوازه و شهرت دارند، از همه اينها بطور كنايه تعبير مى شود به نگاه نكردن، نه طولانى نكردن نگاه، آيه اى هم كه به زودى از سوره كهف نقل مى كنيم مؤ يد اين معنا است.
(و لا تحزن عليهم) - يعنى از جهت اصرارشان بر تكذيب و استهزاء، و لجبازيشان در ايمان نياوردن غم مخور.
( و اخفض جناحك للمؤمنين ) - مفسرين گفته انداين جمله كنايه است از تواضع و نرمخويى و بدين جهت تواضع را (خفض جناح ) ناميده اند كه مرغ وقتى مى خواهد جوجه هايش را در آغوش بگيرد پر و بال خود را باز مى كند و بر سر جوجه ها مى گستراند، و خود را تسليم آنها مى كند. ليكن هر چند اين معنا كه مفسرين كرده اند با آياتى ديگر تاييد مى شود، چنانكه در وصف رسول خدا مى فرمايد: (فبما رحمة من الله لنت لهم ) و نيزفرمايد: (بالمؤمنين رؤ ف رحيم ) الا اينكه آنچه كه در نظير اين آيه آمده، و مى توان خفض جناح را بر آن حمل كرد عبارتست از صبر و خويشتندارى و سازگارى با مؤمنين، و اين صبر با اين معنا مناسبت دارد كه كنايه باشد از زير بال گرفتن مؤمنين، و همه هم خود را مصروف و منحصر در معاشرت و تربيت و تاديب ايشان به آداب الهى نمودن، و يا كنايه باشد از ملازمت با آنان و تنها نگذاشتن و جدا نشدن از ايشان، همچنانكه مرغ وقتى خفض جناح مى كند ديگر پرواز را تعطيل كرده از جوجه هايش جدا نمى شود، و خداى تعالى در اين باره فرموده: (و اصبر نفسك مع الذين يدعون ربهم بالعشى يريدون وجهه و لا تعد عيناك عنهم تريد زينة الحيوة الدنيا).
(و قل انى انا النذير المبين) - يعنى من ادعايى جز اين ندارم كه نذيرى هستم تا شما را انذار كنم و از عذاب خداى سبحان بترسانم، مبينى هستم تا آنچه را كه بدان محتاج هستيد بيان كنم، و بيش از اين حرف و ادعايى ندارم.
پس اين چهار دستور، يعنى رغبت نكردن به متاع دنيوى كه نزد كفار است، غصه نخوردن از كفر و استهزاى ايشان، خفض جناح براى مؤمنين، و روشن ساختن ماموريت خود، همان صفح جميلى است كه براى كسى مثل رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) سزاوار است، زيرا اگر يك پيغمبرى (كه خاتم پيغمبران هم هست ) يكى از اين چهار خصوصيت را نداشته باشد امر دعوتش مختل مى گردد.
و از همين جا روشن مى شود اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: (فاصفح الصفح الجميل ) با آيه شمشير كشيدن نسخ شده. صحيح نيست، زيرا صفح جميل آنطور كه آيه (لا تمدن عينيك ) تفسيرش كرد به اعتبار خود باقى است، حتى بعد از نازل شدن آيه شمشير و اعلام جهاد نيز قوت خود را از دست نداده، و هيچ دليلى ندارد كه بگوئيم نسخ شده.
كما انزلنا على المقتسمين الذين جعلوا القرآن عضين
|
مجمع البيان گفته است: كلمه (عضين ) جمع (عضه ) است و اصل عضه (عضوه ) بوده (واو) آنرا انداخته اند و به همين جهت جمع آن با نون آمده، همچنان كه در (عزه ) گفته شده است عزون، چون اصل عزه نيز عزوه بوده، و (تعضيه ) به معناى تفريق است، و از (اعضاء) گرفته شده كه هر يك از ديگرى جداست، پس اگر بگوئيم (عضيت الشى ء) معنايش اين است كه من فلان چيز را متفرق و عضو عضو كردم، رؤ بة (كه يكى از شعراء است در يك بيت خود) گفته است: (و ليس دين الله بالمعضى ): دين خدا تفرقه پذير نيست )، اين بود محل حاجت ما از گفتار صاحب مجمع.
مقصود از (مقتسمين) و وجه تسميه آنان به اين نام
( كما انزلنا على المقتسمين ) - سياق كلام بى اشاره به اين معنا نيست كه اين جمله متعلق است به جمله مقدر كه جمله (و قل انى انا النذير المبين ) بدان اشاره دارد، پس معناى جمله مورد بحث اين مى شود كه من ترساننده اى هستم كه شما را از آن عذابى كه قبلا بر مقتسمين نازل شده بود مى ترسانم و مقصود از مقتسمين همانهايند كه خداى تعالى در جمله (الذين جعلوا القرآن عضين ) توصيفشان كرده، و به طورى كه در روايات آمده طائفه اى از قريش بودند كه قرآن را پاره پاره كرده عده اى گفتند سحر است، عده اى ديگر گفتند افسانه هاى گذشتگان است، جمعى گفتند ساختگى است، و نيز راه ورودى به مكه را قسمت قسمت كردند، در موسم حج هر چند نفرى سر راهى را گرفتند تا نگذارند مردم نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بروند، و به زودى روايات مذكور در بحث روايتى خواهد آمد ان شاء الله تعالى.
بعضى هم گفته اند: (جمله كما انزلنا على المقتسمين ) متعلق به قبل است آنجا كه مى فرمود: (و لقد آتيناك سبعا من المثانى )، و معنايش اين است كه ما قرآن را بر تو نازل كرديم آنطور كه بر مقتسمين نازل كرديم، و بنا بر اين معنا، مقصود از مقتسمين، يهود و نصارى هستند كه قرآن را قسمت قسمت نموده گفتند به بعض آن ايمان داريم ولى به بعضى ديگرش ايمان نداريم.
ليكن اين حرف وقتى درست است كه سوره مورد بحث در مدينه نازل شده باشد، و حال آنكه در مكه نازل شده و در آن روز رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) گرفتار مخالفتهاى يهود و نصارى نشده بود، و لذا مى بينيم آيه اى كه اين معنا را از يهود و نصارى نقل مى كند كه گفتند: (آمنوا بالذى انزل على الذين آمنوا وجه النهار و اكفروا آخره ) - و نظائر آن، همه بعد از هجرت و در مدينه نازل شده است، و دليل بر گفتار ما كه سوره مورد بحث در مكه نازل شده خود سياق آيات آن است.
بعضى ديگر گفته اند: وجه تسميه (مقتسمين ) به اين اسم اين است كه انبياى خداى را و همچنين كتابهاى آنان را جزء جزء كردند، به بعضى ايمان آوردند، و به بعضى ديگر كفر ورزيدند. ليكن اين حرف هم صحيح نيست، زيرا در معرفى مقتسمين فرموده: آنهايى كه قرآن را پاره پاره مى كنند، نه آنهائى كه انبياء و كتب انبياء را پاره پاره مى كنند.
پس ظاهر اين است كه دو آيه مورد بحث قومى را ياد آورى مى كنند كه در اوائل بعثت بر عليه بعثت و براى خاموشى نور قرآن قيام كرده بودند، و آن را پاره پاره كردند، تا به اين وسيله مردم را از راه خدا باز دارند، و خداوند هم عذاب را بر ايشان نازل كرده و هلاكشان نموده است، آنگاه در باره مال كار ايشان فرموده: (فو ربك لنسئلنهم اجمعين عما كانوا يعملون ).
دستور علنى كردن دعوت به پيامبر (ص): (فاصدع بما تؤمر)
فاصدع بما تؤ مر و اعرض عن المشركين
|
در مجمع البيان گفته: كلمه (صدع ) و (فرق ) و (فصل ) بيك معنا است، و معناى (فلان صدع بالحق )، اين است كه فلانى حق را بى پرده و آشكارا گفت.
و اين آيه تفريع بر مطالب قبل است، و حق هم همين بود كه بر آنها تفريع شود، براى اينكه غرض از سوره در حقيقت همين علنى كردن رسالت است، بنا بر اين معناى آيه چنين مى شود: حال كه مطلب بدان قرار بود كه گفته شد، يعنى حال كه تو مامور به صفح جميل شدى و خود را به عنوان نذير از عذاب ما - آن عذابى كه بر مقتسمين نازل شد - معرفى نمودى ديگر مترس، و كلمه حق را اظهار و دعوت خود را علنى كن.
از اين بيان روشن مى شود كه: جمله (انا كفيناك المستهزئين ) در مقام تعليل براى جمله (فاصدع...) است، همچنانكه كلام هم اشعار و بلكه دلالت دارد بر اينكه اين (مستهزئين ) همان مقتسمين اند كه قبلا اسمشان برده شد، و معناى آيه اين است كه حال كه مطلب بدين قرار بود كه گفته شد، پس ديگر درنگ مكن، و دعوت به حق را علنى ساز، و از مشركين روى برتاب، و كلمه (انا) به معناى: (لانا) است، براى اينكه ما شر مستهزئين را از تو كفايت كرديم، و ايشان را به عذاب خود هلاك مى سازيم، و اين مستهزئين همانهايند كه (يجعلون مع الله الها آخر فسوف يعلمون: با خدا خدايانى ديگر ميگيرند، پس به زودى خواهند فهميد).
و لقد نعلم انك يضيق صدرك بما يقولون
|
در اين جمله براى بار دوم اندوه و تنگ حوصلگى آن جناب را از استهزاى آنان پيش مى كشد تا مزيد عنايت خود را نسبت به تسليت و دلخوش كردن آن جناب و تقويت روحش برساند. و خداى سبحان در كلام خود و مخصوصا در سوره هاى مكى بسيار آن جناب را تسليت داده، و اين به خاطر آن صدمات زيادى است كه ايشان در مكه با آن مواجه مى شده.
فسبح بحمد ربك و كن من الساجدين و اعبد ربك حتى ياتيك اليقين
|
خداى سبحان به پيامبر گرامى خود سفارش مى فرمايد كه او را تسبيح و حمد گويد و سجده و عبادت كند و اين مراسم را ادامه دهد و از اينكه اين سفارش را متفرع بر تنگ حوصلگى از زخم زبانهاى كفار نموده، معلوم مى شود كه تسبيح و حمد خدا و سجده و عبادت، در زايل كردن اندوه و سبك كردن مصيبت، اثر دارد.
در آيات سابق سفارش به صفح و صبر كرده بود، و اين امر به صبر، از آيه (و اعبد ربك حتى ياتيك اليقين: پروردگارت را عبادت كن تا برايت يقين حاصل شود).
نيز استفاده مى شود، زيرا ظاهر آن اين است كه امر به صبر در عبوديت تا مدتى معين است كه پس از آمدن يقين تمام مى شود.
بنا بر اين، كلام مورد بحث قريب المضمون با آيه (استعينوا بالصبر و الصلوة ) مى شود، كه دستور دفع شدايد و مقاومت در برابر حوادث است.
با اين بيان اين نظريه تاييد مى شود كه مراد از ساجدين در آيه مورد بحث، نمازگزاران است، و دستور دستور به نماز خواندن است نه تنها سجده، و اگر نماز را سجده ناميده به خاطر اين است كه سجده افضل اجزاى نماز است، و مقصود از تسبيح و تحميد، تسبيح و تحميد زبانى است مانند گفتن سبحان الله و الحمد لله و امثال آن. بله اگر مراد از كلمه صلات در آيه اى كه از سوره بقره نقل كرديم توجه به خداى سبحان باشد ممكن است مراد از تسبيح و تحميد - و يا آن دو با سجده - معناى لغوى آنها باشد، كه در تسبيح منزه داشتن خدا و در تحميد ثناى او در برابر نعمتهاى او، و در سجده تذلل و اظهار ذلت عبوديت است.
توضيح اينكه مراد از (يقين) در آيه: (و اعبد ربك حتى يأتيك اليقين ) مرگ است
و اما اينكه فرمود: (و اعبد ربك حتى ياتيك اليقين ) اگر مراد از آن، امر به عبادت باشد جمله مزبور به منزله تفسير براى آيه قبلى مى شود، و اگر مقصود، اخذ به عبوديت باشد - همچنانكه ظاهر سياق هم همين است و مخصوصا سياق آيات قبلى آن، كه دستور به صفح و اعراض از مشركين را مى داد كه لازمه اش صبر است - در اين صورت جمله مذكور به قرينه قيد (حتى ياتيك اليقين ) دستور سلوك در منهج تسليم و اطاعت و قيام به لوازم عبوديت خواهد بود.
بنا بر اين احتمال، مراد از آمدن يقين، رسيدن اجل مرگ است كه با فرا رسيدنش غيب، مبدل به شهادت و خبر مبدل به عيان مى شود، مؤيد اين احتمال هم تفريع (فاصفح الصفح الجميل ) بر جمله قبليش، يعنى (و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما الا بالحق و ان الساعة لا تية ) است زيرا در حقيقت از اين جهت امر به عفو و صبر در برابر گفته هاى آنان فرموده كه براى ايشان روزى است كه در آن روز از ايشان انتقام مى گيرد، و اعمال ناروايشان را كيفر مى دهد. و خلاصه معناى آيه اين مى شود كه: تو بر عبوديت خود ادامه بده و همچنان بر اطاعتت و اجتنابت از معصيت صبر كن، و نيز همچنان بر آنچه كه ايشان مى گويند تحمل كن تا مرگت فرا رسد و به عالم يقين منتقل شوى، آن وقت مشاهده كنى كه خدا با آنان چه معامله اى مى كند.
و از اينكه فرا رسيدن مرگ را به عبارت (تا يقين برايت بيايد) تعبير كرده نيز اشعار بر اين معنا هست، براى اينكه در اين جمله عنايت بر اين است كه مرگ در دنبال تو و طالب تو است، و به زودى به تو مى رسد، پس بايد همچنان پروردگارت را عبادت بكنى تا او به تو برسد، و اين يقين همان عالم آخرت است كه عالم يقين عمومى ماوراء حجاب است، نه اينكه مراد از يقين آن يقينى باشد كه با تفكر، و يا رياضت و عبادت به دست مى آيد.
اين را گفتيم تا معلوم شود اينكه بعضى پنداشته اند كه: آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه عبادت تا وقتى لازم است كه يقين نيامده باشدو همينكه انسان يقين پيدا كرد ديگر نماز و روزه واجب نيست. پندار و رأ ى فاسدى است، براى اينكه اگر مقصود از يقين، آن يقين معمولى باشد كه گفتيم از راه تفكر يا عبادت، در نفس پديد مى آيد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در هر حال آن يقين را داشته، و آيه شريفه كه خطابش به شخص رسول اكرم است مى فرمايد عبادت كن تا يقين برايت بيايد، چطور رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) يقين نداشته با اينكه آيات بسيارى از كتاب خدا او را از موقنين و همواره بر بصيرت و بر بينه اى از پروردگارش، و معصوم و مهتدى به هدايت الهى و امثال اين اوصاف دانسته است.
و ما ان شاء الله تعالى بعد از بحث روايتى زير، بحثى جداگانه از نظر عقل در پيرامون دوام تكليف عنوان خواهيم كرد و اثبات خواهيم نمود كه نظريه فوق تا چه حد مخدوش و غلط است.
بحث روايتى
روايتى در توضيح معناى (فاصفح الصفحالجميل ) و (سبع مثانى) و مراد از مقتسمين)
در الدر المنثور است كه: ابن مردويه و ابن نجار از على بن ابيطالب روايت كرده اند كه در ذيل جمله فاصفح الصفح الجميل فرموده: معنايش رضايت بدون عتاب است.
و در (مجمع ) از على بن ابيطالب (صلوات الله عليه ) روايت كرده كه فرموده: مراد از صفح جميل عفو بدون عتاب است.
و در (عيون ) به سند خود از على بن حسن بن فضال از پدرش از حضرت رضا (عليه السلام) در مورد آيه مذكور روايت كرده كه فرموده: مقصود عفو بدون عتاب است.
و در تهذيب به سند خود از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: از امام صادق (عليه السلام) از (سبع مثانى و قرآن عظيم ) پرسش نمودم كه آيا سبع مثانى فاتحة الكتاب است ؟ فرمود: بله. عرض كردم بسم الله الرحمن الرحيم جزء عدد هفت است ؟ فرمود: بله، آن از همه آيات ديگرش افضل است.
مؤلف: اين معنا از طرق شيعه از امير المؤمنين (عليه السلام) و از عده اى از امامان اهل بيت (عليهمالسلام) و نيز از طرق اهل سنت از على (عليه السلام) و عده اى از صحابه مانند عمر و عبد الله بن مسعود و ابن عباس و ابى بن كعب و ابو هريره و غير ايشان روايت شده است.
و در الدر المنثور است كه طبرانى در كتاب اوسط از ابن عباس روايت كرده كه گفت: مردى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) پرسيد به من خبر ده از كلام خدا كه مى فرمايد: (كما انزلنا على المقتسمين ) فرمود: يعنى يهود و نصارى، گفت: خبر ده از جمله (الذين جعلوا القرآن عضين )، فرمود: آنهايى كه به بعض كتاب ايمان آورده و نسبت به بعض ديگرش كفر ورزيدند.
مؤلف: قبلا از نظر خواننده عزيز گذشت كه گفتيم: مضمون اين روايت با مكى بودن سوره نمى سازد.
و در تفسير عياشى از زراره و حمران و محمد بن مسلم از امام باقر و امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه از جمله (الذين جعلوا القرآن عضين ) پرسيدند فرمود: قريشند.
چند روايت درباره علنى شدن دعوت پيامبر (ص) و نيز درباره پنج تن مستهزئين آن حضرت
و در معانى الاخبار به سند خود از عبد الله بن على حلبى روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (عليه السلام) شنيدم كه مى فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بعد از آنكه وحى الهى شروع شد سيزده سال در مكه ماند، در سه سال اولش مخفيانه دعوت مى كرد و از ترس، اظهار نمى نمود، تا آنكه خداى عز و جل با فرستادن (فاصدع بما تؤ مر) مامورش فرمود تا علنى دعوت بفرمايد و از آن روز دعوت علنى شروع شد.
و در الدر المنثور است كه: ابن جرير از ابى عبيده نقل كرده كه گفت: عبد الله بن مسعود گفت: دائم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) پنهانى دعوت مى نمود، تا آنكه آيه (فاصدع بما تؤ مر) نازل شد با ياران خود از مخفيگاهش بيرون گشته دعوت خود را علنى نمود.
و در تفسير عياشى از محمد بن على حلبى از ابى عبد الله امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در مكه سالها پنهانى دعوت مى كرد، و تنها على و خديجه به او ايمان آورده بودند، آنگاه خداى سبحان مامورش كرد تا دعوت خود را علنى سازد، پس رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) آشكار شده و در قبائل عرب خود را عرضه مى كرد و به هر قبيله كه مى رفت مى گفتند: دروغگو، از نزد ما بيرون شو، (و بر ما طمع مبند).
و در تفسير عياشى از ابان بن عثمان احمر روايت كرده كه او بدون ذكر سند گفته است: آنهايى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را استهزاء مى كردند، پنج نفر از قريش بودند 1 - وليد بن مغيره مخزومى 2 - عاص بن وائل سهمى 3 - حارث بن حنظله (و در بعضى نسخ حارث بن طلاطله ) 4 - اسود بن عبد يغوث بن وهب زهرى 5 - اسود بن مطلب بن اسد، و چون خداى عز و جل وعده داد كه: (ما مستهزئين را از تو كفايت كنيم ) رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) يقين كرد كه خدا خوارشان كرده و چيزى نگذشت كه خدا همه شان را به بدترين مرگى كشت.
مؤلف: اين روايت را صدوق نيز در كتاب معانى به سند خود از ابان نقل كرده و نيز او در (معانى )، و طبرسى در (احتجاج ) از موسى بن جعفر از پدران بزرگوارش از على (عليه لسلم) در اين معنا روايتى طولانى، آورده اند، كه در آن، تفصيل هلاكت هر يك از اين پنج نفر، آمده است - خدا لعنتشان كند - و نيز در روايتى از على (عليه السلام) و ابن عباس پنج نفر را از قريش دانسته و سبب هلاكتشان را هم بيان كرده است.
و رواياتى كه از طرق اهل سنت آمده اختلاف زيادى در عدد آنان و اسامى و سبب هلاكتشان دارند، تنها روايتى كه از طرق شيعه و سنى مطابق هم آمده روايتى است كه ما از هر دو طريق نقل كرديم.
رواياتى در ذيل آيه (واعبد ربك حتى ياتيك اليقين)
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه و ديلمى از ابى الدرداء روايت كرده كه گفت: از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) شنيدم كه مى فرمود: به من دستور نرسيده كه تاجر باشم و مال جمع كنم، و يا به زيادى مال افتخار نمايم، بلكه به من وحى شده كه پروردگارت را به حمد تسبيح كن، و از ساجدان باش، و پروردگارت را عبادت كن تا براى تو يقين آيد.
مؤلف: در اين معنا روايتى نيز از ابن مردويه از ابن مسعود از آن جناب نقل شده است.
باز در همان كتاب است كه بخارى و ابن جرير از ام العلاء نقل كرده كه گفت: بعد از آنكه عثمان بن مظعون از دنيا رفت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) وارد منزلش شد، من گفتم: خدا رحمتت كند ابا سائب، من شهادت مى دهم بر اينكه خدا تو را احترام كرد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: از كجا برايت معلوم شد كه خدا او را گرامى داشته ؟ آگاه باش كه او به مرحله يقين رسيد و من براى او اميد خير دارم.
و در كافى به سند خود از حفص بن غياث روايت كرده كه گفت: امام صادق (عليه السلام) فرمود: هر كس صبر كرد كمى صبر كرد، و هر كه هم ناشكيبائى كرد كمى كرد (يعنى هر دو زودگذر است ).
آنگاه فرمود: بر تو باد كه در همه امورت خويشتن دار باشى، زيرا خداى عز و جل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را مبعوث كرد و او را امر به صبر و مدارا نمود و فرمود: (و اصبر على ما يقولون و اهجرهم هجرا جميلا و ذرنى و المكذبين اولى النعمة: صبر كن بر آنچه مى گويند و به نحو خوبى از ايشان دورى كن و مكذبين نازپرورده را به من واگذار نما)
و نيز فرمود: (ادفع بالتى هى احسن السيئة فاذا الذى بينك و بينه عداوة كانه ولى حميم و ما يلقيها الا الذين صبروا و ما يلقيها الا ذو حظ عظيم ). رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) هم بر طبق دستور پروردگارش صبر كرد، تا آنجا كه شكنجه هاى سختى از دشمن بديد، و نسبتهاى ناروائى از ايشان شنيد، و در آخر ديگر كاسه صبرش لبريز شد، خداى تعالى فرمود: (و لقد نعلم انك يضيق صدرك بما يقولون فسبح بحمد ربك و كن من الساجدين ).
بحثى فلسفى در چگونگى تكليف و دوام آن
در خلال بحثهاى نبوت، و چگونگى نشو و نماى شرايع آسمانى در ميان بشر - كه ما در اين كتاب گذرانديم - اين معنا گذشت كه: هر نوعى از انواع موجودات براى خود هدف و غايتى از كمال دارد كه از بدو پيدايش بسوى آن حد از كمال سير مى كند و با حركت وجوديش آن كمال را جستجو مى كند و لذا همه حركاتش طورى است كه با آن كمال متناسب است، و تا خود را به آن حد نرساند آرام نمى گيرد مگر آنكه مانعى در سر راهش در آيد و او را از سير باز بدارد و قبل از رسيدن به هدف او را از بين ببرد، مثلا درخت به خاطر آفاتى كه به آن حمله ور مى شود از رشد و نمو باز بايستد.
و نيز اين معنا گذشت كه محروميت از رسيدن به هدف، مربوط به افراد مخصوصى از هر نوع است نه نوعيت نوع، كه همواره محفوظ است، و تصور ندارد كه تا آخرين فردش دچار آفت گردد.
يكى از انواع موجودات، آدمى است كه او نيز غايتى وجودى دارد كه به آن نمى رسد مگر آنكه به طور اجتماع و مدنيت زندگى كند، دليل و شاهدش هم اين است كه به مجهز است كه به خاطر آنها از همنوع خود بى نياز نيست، مانند نر و مادگى، و عواطف و احساسات، و كثرت حوائج و تراكم آنها.
و همين اجتماع و مدنيت، آدميان را به احكام و قوانينى محتاج مى كند كه با احترام نهادن به آن و به كار بستن آن، امور مختلف زندگى را منظم ساخته و اختلافات خود را كه غير قابل اجتناب است بر طرف سازند،
و هر فردى در جائى قرار بگيرد كه سزاوار آنست، و به همين وسيله سعادت و كمال وجودى خود را در يابد، و اين احكام و قوانين عملى در حقيقت ناشى از حوائجى است كه خصوصيت وجودى انسان و خلقت مخصوصش، يعنى تجهيزات بدنى و روحيش آن را ايجاب مى كند، همچنانكه همين خصوصيات وجودى و خلقتيش مرتبط با خصوصيات علل و اسبابى است كه در ميان نظام عمومى عالم، مثل او موجودى را پديد بياورد.
و اين معنا همان معناى فطرى بودن دين خداست، زيرا دين خدا عبارتست از مجموعه احكام و قوانينى كه وجود خود انسان، انسان را به سوى آن ارشاد مى كند، و يا به تعبير ديگر: فطرى بودن دين خدا به اين معنا است كه دين خدا مجموعه سنتهايى است كه وجود و كون عمومى عالم آن را اقتضاء مى كند بطورى كه اگر آن سنتها اقامه شود مجتمع بشر اصلاح شده و افرادبه هدف وجودى و نهايت درجه كمال خود مى رسند، باز بطورى كه اگر آن سنتها را باطل و بى اعتبار كنند، عالم بشريت رو به تباهى نهاده، آن وقت مزاحم نظام عمومى جهان مى گردد.
و اين احكام و قوانين چه مربوط به معاملات اجتماعى باشد كه حال مجتمع را اصلاح و منظم كند، و چه مربوط به عبادات باشد كه آدمى را به كمال معرفتش برساند و او را فردى صالح در اجتماعى صالح قرار دهد، مى بايستى از طريق نبوت الهى و وحى آسمانى به آدمى برسد، و انسان تنها بايد به چنين قانونى تن در دهد و لا غير.
تكاليف الهى همواره ملازم آدمى بوده و بشر در همه احوال محتاج دين است
با اين بيان و اصولى كه گذشت معلوم مى شود كه: تكاليف الهى امورى است كه ملازم آدمى است، و مادامى كه در اين نشاه، يعنى در دنيا زندگى مى كند چاره اى جز پذيرفتن آن ندارد، حال چه اينكه خودش فى حد نفسه ناقص باشد و هنوز به حد كمال وجودش نرسيده باشد، و چه اينكه از حيث علم و عمل به حد كمال رسيده باشد، (خلاصه اينكه بشر تا بشر است و تا در اين عالم است محتاج دين است چه اينكه در حال توحش باشد و چه اينكه به نهايت درجه تمدن و پيشرفت رسيده باشد) اما احتياجش به دين در صورت توحش و عقب افتادگى روشن است، و اما در صورت تمدن و كمال علم و عمل از اين نظر است كه معناى كمالش اين است كه در دو ناحيه علم و عمل داراى ملكات فاضله اى شده است كه به خاطر داشتن آن، كارهايى از او سر مى زند كه صالح به حال اجتماع است، و اعمال عبادى اى از او سر مى زند كه صالح به حال معرفت او است، و درست مطابق با عنايت الهى نسبت به هدايت انسان به سوى سعادتش مى باشد.
و پر واضح است كه اگر قوانين الهى را مختص به افراد و اجتماعات ناقص و عقب افتاده بدانيم، و تجويز كنيم كه انسان كامل تكليف نداشته باشد تجويز كرده ايم كه افراد متمدن، قوانين و احكام را بشكنند، و معاملات را فاسد انجام دهند، و مجتمع را فاسد و در هم و بر هم كنند، و حال آنكه عنايت الهى چنين نخواسته. و همچنين تجويز كرده ايم كه افراد متمدن از ملكات فاضله و احكام آن تخلف كنند، و حال آنكه همه افعال مقدماتى براى به دست آوردن ملكاتند، و وقتى ملكه پيدا شد افعال آثار غير قابل تخلف آن مى شود، و ديگر تصور نمى شود شخصى كه مثلا: ملكه (معرفة الله ) را پيدا كرده خدا را عبادت نكند، و يا كسى كه ملكه (سخاوت ) را پيدا كرده بذل و بخشش نكند.
اينجا است كه فساد گفته بعضيها روشن مى شود كه توهم كرده اند: غرض از تكاليف عملى، تكميل انسان و رساندنش به نهايت درجه كمال او است، و وقتى كامل شد ديگر حاجتى به تكليف نداشته بقاى تكليف در حق او مفهومى ندارد.
وجه فسادش اين است كه انسان هر قدر هم كه كامل شده باشد اگر از تكاليف الهى سرباز زند، مثلا: احكام معاملاتى را رعايت نكند، اجتماع را دچار هرج و مرج كرده است، و عنايت الهى را نسبت به نوع بشر باطل ساخته است، و اگر از تكاليف مربوط به عبادات تخلف كند بر خلاف ملكاتش رفتار كرده، و اين محال است، چون رفتار بشر آثار ملكات او است، و به فرض هم كه جائز باشد، باز مستلزم از بين بردن ملكه است، و آن نيز مستلزم ابطال عنايت الهى نسبت به نوع بشر است.
آرى ميان انسان كامل و غير كامل از نظر صدور افعال فرق است، انسان كامل و داراى ملكه فاضله از مخالفت مصون است، و ملكه راسخه در نفسش نمى گذارد او كار خلاف بكند، ولى انسان ناقص چنين مانع و جلوگيرى در نفس ندارد. خداوند همه را در به دست آوردن ملكات فاضله يارى فرمايد.