آيات 55 و 56
55- انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون
56- و من يتول الله و رسوله و الذين آمنوا فان حزب الله هم الغالبون
ترجمه آيات
جز اين نيست كه ولى شما خداست و رسول او و آنان كه ايمان آورده اند، همان ايمان آورندگانى كه اقامه نماز و اداى زكات مى كنند در حالى كه در ركوع نمازند (55)
و كسى كه خدا و رسولش و اين مؤ منين را دوست بدارد در حزب خدا كه البته سرانجام غلبه با آنها است وارد شده است (56)
اثبات اينكه اين دو آيه شريفه درباره امام على (ع) نازل شده و متضمن تنصيص بر ولايت و خلافت آن حضرت میباشد.
بيان آيات
اين دو آيه شريفه همانطورى كه مى بينيد مابين آياتى قرار دارند كه مضمون آنها نهى از ولايت اهل كتاب و كفار است ، به همين جهت بعضى از مفسرين اهل سنت خواسته اند اين دو آيه را با آيات قبل و بعدش در سياق شركت داده و بگويند همه اينها در صدد بيان يكى از وظائف مسلمين اند ، و آن وظيفه عبارتست از اينكه مسلمين بايد دست از يارى يهود و نصارا و كفار بر دارند، و منحصرا خدا و رسول و مؤ منين را يارى كنند، البته مؤ منينى كه نماز بپا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند، نه هر كس كه در سلك اسلام در آمده باشد، پس منافقينى كه در دل كافرند نيز مانند كفار نبايد يارى نمود0
خلاصه كلام مفسرين نامبرده اينست كه ولايت در اين دو آيه به همان معنا است كه در آيات زير به آن معنا است (و الله ولى المؤ منين ) و (النبى اولى بامؤ منين من انفسهم ) و نيز اين آيات كه ولايت را به مؤ من ين اطلاق كرده (اولئك بعضهم اولياء بعض ) و (و المؤ منون و المؤ منات بعضهم اولياء بعض يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر) همانطورى كه در اين آيات ولايت بمعناى نصرت است در دو آيه مورد بحث هم به همان معنا است ، پس مدعاى اماميه كه مى گويند اين آيه در شاءن امام على بن ابيطالب (عليه السلام ) و در تنصيص ولايت و خلافت آن جناب است ، زيرا تنها اوست كه در حال ركوع انگشتر خود را به سائل داد، مدعائى است بدون دليل ، آنگاه از اين مفسرين سوال شده است پس جمله حاليه (و هم راكعون ) در اين بين يعنى در دنبال جمله (و يوتون الزكوه ) چكاره است ؟ اگر شاءن نزول آيه ، امام (عليه السلام ) نباشد، چنانچه اماميه مى گويند جمله : (در حالى كه آنها در ركوعند) چه معنا دارد؟
در پاسـخ گفته اند در اينجا معناى حقيقى ركوع مراد نيست بلكه مراد معناى مجازى آن يعنى خضوع در برابر عظمت پروردگار يا خضوعى است كه از جهت فقر يا از جهات ديگر در نهاد آدمى پديد مى آيد، و معناى آيه اينست كه : اوليا و ياوران شما يهود و نصارا و منافقين نيستند، بلكه اوليا و ياوران شما خدا و رسول اويند و آن مؤ منين كه نماز بپا مى دارند و زكات مى دهند و در همه اين احوال خاضعند، يا آنهائى كه زكات مى دهند در حاليكه خود فقير و تنگدستند، ليكن دقت در اطراف اين آيه و آيات قبل و بعدش و نيز دقت درباره تمامى اين سوره ، ما را به خلاف آنچه اين مفسرين ادعا كرده اند و آن جوابى كه از اشكال داده اند رهبرى مى كند، و نخستين شاهد بر فساد ادعايشان بر اينكه ولايت به معناى نصرت است همانا استدلال خود آنان است به وحدت سياق و به اينكه همه اين آيات كه يكى پس از ديگرى قرار گرفته اند در مقام بيان اين جهتند كه چه كسانى را بايد يارى كرد و چه كسانى را نبايد، زيرا درست است كه اين سوره در اواخر عمر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در حجه الوداع نازل شده و ليكن نه تمامى آن ، بلكه بطور مسلم پاره اى از آيات آن به شهادت مضامين آنها، و رواياتى كه در شاءن نزولشان وارد شده است قبل از حجه الوداع نازل شده است .
بنابراين صرف اينكه فعلا اين آيات يكى پس از ديگرى قرار گرفته اند دلالت بر وحدت سياق آنها ندارد، كما اينكه صرف وجود مناسبت بين آنها نيز دلالت ندارد بر اينكه آيات اين سوره همه به همين ترتيب فعلى نازل شده است .
دومين شاهد بر فساد آن ، تفاوت آيات قبل و بعد اين آيه است از جهت مضمون ، زيرا در آيه (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء بعضهم اولياء بعض ...) تنها مؤ منين را از ولايت كفار نهى مى كند و منافقين را كه در دل كافرند به اين رذيله كه در كمك كفار و جانبدارى آنان سبقت مى جويند سرزنش مى نمايد، بدون اينكه كلام مرتبط الخطاب به كفار شود و روى سخن متوجه كفار گردد، بخلاف آيات بعد كه پس از نهى مسلمين از ولايت كفار دستور مى دهد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) مطلب را به گوش كفار برساند و اعمال زشت آنان را كه همان سخريه و استهزاست ، و معايب درونيشان را كه همان نفاق است گوشزد شاءن سازد، پس آيات قبل ، غرضى را بيان مى كنند و آيات بعد، غرض ديگرى را ايفا مى نمايند با اين حال چگونه بين اين دو دسته آيات وحدت سياق هست ؟!.
مراد از (ولى) در آيه شريفه ناصر نيست، بلكه ولايت به معناى محبت و دوستى است
سومين دليل بر فساد آن همان مطالبى است كه ما در بحثى كه سابق در ذيل آيات (56) و (57) و (58) و(59) همين سوره از نظر خوانندگان گذرانديم ، گفتيم ، و آن اين بود كه : كلمه ولايت در اين آيات نمى شود به معناى نصرت باشد. زيرا با سياق آنها و خصوصياتى كه در آن آيات است مخصوصا جمله (بعضهم اولياء بعض ) - (آنها خود اولياى يكديگرند) و جمله (و من يتولهم منكم فانه منهم ) -(و هر كه از شما ولايت آنها را داشته باشد از آنها خواهد بود) سازگار و من اسب نيست ، چون كه ولايت به معناى نصرت عقد و قراردادى بوده كه بين دو قبيله با شرايط خاصى منعقد مى شده ، و اين عقد باعث نمى شده كه اين دو قبيله يكى شوند، و از عادات و رسوم و عقايد مخصوص به خود چشم بپوشند و تابع ديگرى گردند، و حال آنكه در اين آيه ولايت ، امرى است كه عقد آن باعث پيوستن يكى به ديگرى است ، چون مى فرمايد: و هر كه از شما ولايت آنان را دارا باشد از ايشان خواهد بود، و نيز اگر ولايت در اينجا به معناى نصرت بود معنا نداشت علت نهى از نصرت كفار را چنين معنا كند كه چون قوم فلانى (كفار) يار و مددكار يكديگرند، بخلاف اينكه اگر ولايت به معناى محبت باشد كه در آنصورت اين تعليل بسيار بجا و موجه خواهد بود، زيرا مودت مربوط به جان و دل آدمى است و باعث امتزاج و اختلاط روحى بين دو طايفه مى شود، و تاءثير اين اختلاط در تغيير سنن قومى و اغماض از خصائص ملى پر واضح است .
پس صحيح است گفته شود: فلان ملت و قوم را دوست نداشته باشيد تا رذائل و معايبى كه در آنها است در شما رخنه نكند و شما به آنان ملحق و از آنان نشويد، آنان وصله همرنگ هم ، و دوست همند، از همه اينها گذشته معنا ندارد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ولى به معناى ياور مؤ منين باشد، براى اينكه يا مردم ياور اويند يا او و مردم ياور دينند و يا خداوند ياور او و مردم ديندار است ، همه اين اطلاقات صحيح است ، اما گفتن اينكه او ياور مؤ منين است صحيح نيست .
توضيح اينكه اين مفسرين كه مى گويند (ولى ) در آيه مورد بحث به معناى ناصر است ، لابد مرادشان از نصرت ، نصرت در دين است كه خدا هم آنرا مورد اعتنا قرار داده و در بسيارى از آيات از آن ياد كرده ، و چون مى توان دين را هم براى خدا دانست و هم گفت دين براى خدا و رسول (صلى الله عليه و آله ) است و هم گفت دين براى رسول خدا و مؤ منين است به سه اعتبار همچنين مى توان يارى دين را هم يارى خدا دانست ، چون پروردگار متعال شارع دين است كما اينكه در چند جاى قرآن اين اطلاق را كرده و فرموده : (و قال الحواريون نحن انصار الله ) و نيز فرموده : (ان تنصروا الله ينصركم ) و فرموده : (و اذ اخذ الله ميثاق النبيين ) تا آنجا كه مى فرمايد: (لتومنن به و لتنصرنه ) و همچنين در آيات زياد ديگرى اين اطلاق بچشم مى خورد.
و صحيح است گفته شود: دين براى خدا و هم براى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است ، چون خداوند شارع دين و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هادى و داعى بسوى آن و مبلغ آنست ؛ و به اين اعتبار مردم را به يارى دين دعوت و يا مؤ منين را با نصرت مى ستايد به اينكه خدا و رسول را يارى مى دهند كما اينكه در قرآن مى فرمايد: (و عزروه و نصروه ) و مى فرمايد: (و ينصرون الله و رسوله ) و نيز مى فرمايد: (و الذين آووا و نصروا) و هم يارى دين را يارى رسول (صلى الله عليه و آله ) و مؤ منين شمرده و فرموده : خدا ياور رسول و مؤ منين است ، كما اينكه در قرآن مى فرمايد: (و لينصرن الله من ينصره ) و نيز مى فرمايد: (انا لننصر رسلنا و الذين آمنوا فى الحيوه الدنيا و يوم يقوم الاشهاد) و نيز مى فرمايد: (و كان حقا علينا نصر المؤ منين ) و ليكن بهيچ اعتبار نمى توان دين را فقط براى مؤ منين دانست و رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) را از دين بيگانه شمرد، آنگاه گفت رسول خدا ياور مؤ منين است ، براى اينكه هيچ كرامت و مزيت دينى نيست مگر اينكه عاليترين مرتبه آن در رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) است و او را سهم وافرى از اين مزيت است. آرى كلام الهى ساحتش منزه تر از آنست كه نسبت به احترامات لازم الرعايه آن جناب كوتاهى و مسامحه بورزد، و اين خود قوى ترين دليل است بر اينكه هر جا در قرآن ولايت را به پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) نسبت داده است مقصود از آن ولايت در تصرف يا محبت است مانند آيه شريفه : (النبى اولى بالمؤ منين من انفسهم ) و آيه (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا...) چون در اين دو آيه روى سخن با مؤ منين است و معنا ندارد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ياور آنها باشد چنان كه مفصلا بيان كرديم .
پس معلوم شد كه اين دو آيه مورد بحث در سياق ، با آيات سابق خود شركت ندارند و لو اينكه فرض هم بكنيم كه ولايت به معناى نصرت است ، و نبايد فريب جمله آخر آيه يعنى : (فان حزب الله هم الغالبون ) را خورد و خيال كرد كه اين جمله تنها مناسب با ولايت به معناى نصرت است . زيرا اين جمله با معانى ديگر ولايت يعنى تصرف و محبت نيز مناسبت دارد، براى اينكه غلبه دينى و انتشار دين خدا در همه عالم كه يگانه هدف اهل دين است محتاج است به اينكه اهل دين به هر وسيله شده به خدا و رسول متصل و مربوط شوند، چه اينكه اين اتصال به نصرت خدا و رسول باشد و يا به قبول تصرفاتشان و يا به محبت و دوست داشتنشان ، پس جمله آخر آيه با هر سه معنا سازگارى دارد، و خداى تعالى در چند جا وعده صريح داده و به همه گوشزد كرده كه بزودى اين غلبه دين اسلام بر ساير اديان محقق مى شود و فرموده : (كتب الله لاغلبن انا و رسلى ) و نيز فرموده : (و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين . انهم لهم المنصورون و ان جندنا لهم الغالبون ).
و علاوه بر همه وجوهى كه گفته شد روايات بسيارى از طريق اماميه و هم از طريق خود اهل سنت هست كه همه دلالت دارند بر اينكه اين دو آيه در شاءن على بن ابيطالب (عليه السلام ) وقتى كه در نماز انگشتر خود را صدقه داد نازل شده است ، بنابراين ، اين دو آيه متضمن حكم خاصى هستند و شامل عموم مردم نيستند.
و ما بزودى در بحث روايتى آينده خود بى شتر آن روايات را نقل خواهيم كرد (ان شاء الله تعالى ) و اگر صحيح باشد از اين همه رواياتى كه درباره شاءن نزول اين دو آيه وارد شده چشم پوشى شود و اين همه ادله ماءثوره ناديده گرفته شود بايد بطور كلى از تفسير قرآن چشم پوشيد، چون وقتى به اينهمه روايات اطمينان پيدا نكنيم ، چگونه مى توانيم به يك يا دو روايتى كه در تف سير يك يك آيات وارد شده است وثوق و اطمينان پيدا كنيم ، پس با اين همه وجوهى كه ذكر شد ديگر جائى براى اين حرف نمى ماند كه بگوييم مضمون اين دو آيه عام و شامل همه مؤ منين و ولايت بعضى نسبت به بعض ديگر است .
اشكالات بعضى مفسرين معاند بر دلالت آيات شريفه: (انما وليكم الله ...) بر ولايت اميرالمؤمنين (ع) و رد آن اشكالات
البته بايد اين را هم بگويم كه مفسرين نامبرده براى اينكه دو آيه مورد بحث را از اينكه راجع به على (عليه السلام ) باشد برگردانند و بگويند راجع به همه مؤ منين است ناگزير شده اند در روايات مزبوره مناقشه كرده و در هر كدام به وجهى خرده گيرى كنند ليكن ما با رعايت ادب به آقايان مى گوييم : سزاوار نبود در اين همه روايات اشكال كنند، زيرا اگر انسان دچار عناد و مبتلا به لجاج نباشد روايات اينقدر هست كه اطمينان آور باشد ديگر با امثال اشكالات زير در مقام خرده گيرى و تضعيف آنان بر نمى آيد. و اما اشكالاتى كه بر روايات وارد كرده اند:
اول - همان حرفى است كه سابقا هم به آن اشاره شد و آن اينكه ولايت در آيات مورد بحث و قبل و بعدش ظهور در معناى نصرت دارد و اين روايات از نظر مخالفتش با اين ظهور مخدوش است .
دوم - اينكه لازمه اين روايات كه مى گويند ولايت به معناى تصرف است ، اينست كه آيه با اينكه دارد: (الذين يقيمون الصلوه - آنان كه نماز را به پاى مى دارند) مع ذل بگوييم آيه در شاءن على است و بس و حال آنكه آن جناب يك نفر است و به يك نفر گفته نمى شود: آنانكه .
سوم - اينكه لازمه اين روايات اينست كه مقصود از زكاتى كه در آيه است صدقه باشد و حال آنكه ديده نشده صدقه را زكات گفته باشند.
مفسرين نامبرده بعد از اين سه اشكال گفته اند پس متعين اينست كه بگوييم اين دو آيه مربوط به شخص معينى نيستند بلكه عام و شامل همه مؤ منين و كانه در اين مقامند كه نكته اى نظير قصر قلب يا قصر افراد افاده كنند چه منافقين بسيار علاقمند به ولايت كفار و دوستى با آنان بودند و به همه مسلمين اصرار داشتند كه آنان را دوست بدارند. خداى تعالى مؤ منين را از دوستى با كفار نهى نمود، و فرمود: اولياى شما كفار و منافقين نيستند، بلكه خدا و رسول و مؤ منين حقيقى اند. باقى مى ماند جمله حاليه (و هم راكعون )، راجع به آنهم مى توانيم بگوييم مراد از ركوع در خصوص اين آيه به معناى مجازى آن يعنى خضوع و فقر و افتاده حالى است . اين بود توجيهاتى كه مفسرين عامه درباره اين دو آيه كرده اند.
و ليكن دقت در اين آيات و نظائر آن بطلان و سقوط اين توجيهات را از درجه اعتبار و اعتنا روشن مى سازد. اما اينكه گفتند آيه در سياق آياتى قرار دارد كه ولايت در آنها به معناى نصرت است جوابش را سابقا داديم و باز تكرار مى كنيم كه آيات اصلا چنين سياقى ندارند و به فرض اينكه آيات سابق داراى چنين سياقى باشند اين دليل نمى شود بر اينكه در اين آيات هم به همان معنا است .
و اما اشكالى كه در كلمه (الذين ) كردند جواب آن را هم در جلد سوم همين كتاب در ذيل آيه مباهله مفصلا داده ايم و گفته ايم : فرق است بين اينكه لفظ جمع را اطلاق كنند و واحد را اراده كنند، در حقيقت لفظ جمع را در واحد استعمال كنند و بين اينكه قانونى كلى و عمومى بگذرانند و از آن بطور عموم خبر دهند در صورتى كه مشمول آن قانون جز يك نفر كسى نباشد و جز بر يك نفر منطبق نشود.
و آن نحوه اطلاقى كه در عرف سابقه ندارد نحوه اولى است نه دومى ، براى اينكه از قبيل دومى در عرف بسيار است.
مواردى كه جمع بر مفرد اطلاق شده است
و اى كاش مى فهميديم مفسرين مزبور در اين آيه : (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالموده ) تا آنجا كه مى فرمايد (تسرون اليهم بالموده ) چه مى گويند؟! با اينكه دليل معتبر و روايت صحيح داريم بر اينكه مرجع ضمير (اليهم ) با اينكه ضمير جمع است يك نفر بيش نيست و آن حاطب بن ابى بلتعه است كه با قريش و دشمنان اسلام مكاتبه سرى داشت ؟ و نيز خوب بود مى فهميديم در اين آيه :(يقولون لئن رجعنا الى المدينه ليخرجن الاعز منها الاذل ) چه مى گويند؟ با اينكه روايت صحيح داريم كه قائل اين سخن يك نفر بيش نيست و او عبد الله بن ابى بى سلول رئيس منافقين است ؟!
و همچنين در اين آيه : (يسئلونك ما ذا ينفقون ) و حال آنكه فاعل (يسئلون ) با اينكه صيغه جمع است يك نفر است و نيز در اين آيه : (الذين ينفقون اموالهم بالليل و النهار سرا و علانيه ) و حال آنكه روايت صحيح وارد شده است كه اين آيه درباره يك نفر است و او على بن ابيطالب (عليه السلام ) و يا بنا به روايت خود آقايان اهل سنت ابابكر است !! و همچنين آيات زياد ديگرى كه در همه ، نسبت هائى به صيغه جمع به شخص معين و واحدى داده شده است . اين مفسرين هر چه در اين موارد جواب دارند از همه اين موارد، ما نيز همان جواب خود قرار مى دهيم .
عجيب تر از آن اين آيه است (يقولون نخشى ان تصيبنا دائره ) - مى گويند مى ترسيم از اينكه دچار گرفتارى شويم ) براى اينكه گوينده اين حرف به اعتراف خود علماى عامه يك نفر و آن هم رئيس منافقين عبدالله بن ابى بوده ، و تعجب در اين است كه اين آيه در بين آياتى قرار دارد كه ما الان درباره آنها بحث مى كنيم ، راستى چطور با اين فاصله كم حرف خود را از ياد مى برند و كم حافظگى به خرج مى دهند؟! ممكن است كسى بگويد كه در اين آياتى كه بعنوان نقض نقل كرديد كه در آنها مطلب به صيغه جمع به يك فرد نسبت داده شده در حقيقت مطلب تنها به يك فرد منسوب نيست ، بلكه كسانى بوده اند كه با عمل آن يكنفر موافق و راضى بوده اند، با اينكه مرتكب يك نفر بوده ، خداوند روى سخن خود را در توبيخ متوجه به عموم مى كند تا آنان هم كه مرتكب نيستند ولى با مرتكب همصدايند متنبه شوند.
در صدر اسلام (زكات) در معناى لغوى (انفاق مال ) به كار مى رفته، نه در خصوص زكات واجب
ما هم در جواب مى گوييم برگشت اين حرف به اينست كه اگر نكته اى ايجاب كرد مى توان جمع را در مفرد استعمال نمود، و اتفاقا در آيه مورد بحث ما هم همينطور است ، يعنى در تعبير صيغه جمع نكته ايست و آن اينست كه نمى خواهد بفهماند اگر شارع انواع كرامتهاى دينى را كه يكى از آنها ولايت است به بعضى از مؤ منين (على عليه السلام ) ارزانى مى دارد جزافى و بيهوده نيست ، بلكه در اثر تقدم و تفوقى است كه او در اخلاص و عمل بر ديگران دارد، علاوه بر اين ، بيشتر، بلكه تمامى آنهائى كه اين روايات را نقل كرده اند همانا صحابه و يا تابعينى هستند كه از جهت زمان و عصر معاصر با صحابه اند و آنان هم عرب خالص بوده اند، بلكه مى توان گفت عربيت آنروز عرب ، عربيت دست نخورده ترى بوده و اگر اين نحو استعمال را لغت عرب جايز نمى دانسته و طبع عربى آنرا نمى پذيرفته خوب بود عرب آنروز اشكال مى كرده و در مقام اعتراض بر مى آمد و حال آنكه از هزاران نفر صحابه و تابعين ، احدى بر اينگونه استعمالات اعتراضى نكرده است چه اگر كرده بود به ما مى رسيد .
اما اشكال سومى كه گفته اند صدقه دادن انگشتر، زكات نيست . جواب اين حرف هم اينست كه اگر مى بينيد امروز وقتى زكات گفته مى شود ذهن منصرف به زكات واجب شده و صدقه به ذهن نمى آيد، نه از اين جهت است كه برحسب لغت عرب صدقه زكات نباشد بلكه از اين جهت است كه در مدت هزار و چند سال گذشته از عمر اسلام ، متشرعه و مسلمين زكات را در واجب بكار برده اند، و گرنه در صدر اسلام زكات به همان معناى لغوى خود بوده . و معناى لغوى زكات اعم است از معناى مصطلح آن ، و صدقه را هم شامل مى شود. در حقيقت زكات در لغت مخصوصا اگر در مقابل نماز قرار گيرد، به معناى انفاق مال در راه خدا و مرادف آنست ، كما اينكه همين مطلب از آياتى كه احوال انبياى سلف را حكايت مى كنند بخوبى استفاده مى شود، مانند اين آيه كه باره حضرت ابراهيم و اسحاق و يعقوب مى فرمايد: (و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوه و ايتاء الزكوه ) و راجع به حضرت اسماعيل مى فرمايد: (و كان يامر اهله بالصلوه و الزكوه و كان عند ربه مرضيا) و راجع به عيسى (عليه السلام ) در گهواره مى فرمايد: (و اوصانى بالصلوه و الزكوه ما دمت حيا) و ناگفته پيداست كه در شريعت ابراهيم و يعقوب و اسماعيل و عيسى (عليه السلام ) زكات به آن معنائى كه در اسلام است نبوده .
و نيز مى فرمايد: (قد افلح من تزكى و ذكر اسم ربه فصلى ) و مى فرمايد: (الذى يوتى ماله يتزكى ) و مى فرمايد: (الذين لا يوتون الزكوه و هم بالاخره هم كافرون ) و مى فرمايد: (و الذين هم للزكوه فاعلون ) و آيات ديگرى كه در سوره هاى مكى و مخصوصا سوره هائى كه در اوايل بعثت نازل شده مانند سوره (حم سجده ) و امثال آن . چه اين سوره ها وقتى نازل شدند كه اصولا زكات به معناى معروف و مصطلح هنوز واجب نشده بود، و لابد مسلمين آنروز از كلمه زكاتى كه در اين آيات است چيزى مى فهميده اند، بلكه آيه زكات يعنى : (خذمن اموالهم صدقه تطهرهم و تزكيهم بها و صل عليهم ان صلوتك سكن لهم ) كه دلالت دارد بر اينكه زكات مصطلح يكى از مصاديق صدقه است ، و از اين جهت آنرا زكات گفته اند كه صدقه است ، چون صدقه پاك كننده است و زكات هم از تزكيه و به معناى پاك كردن است ، پس از همه مطالب گذشته روشن شد كه : اولا براى مطلق صدقه ، زكات گفتن مانعى ندارد، و ثانيا موجبى براى حمل ركوع بر معناى مجازى نيست ، و ثالثا مانعى از اطلاق جمع (الذين آمنوا...) و اراده مفرد نيست .
معانى و موارد استعمال كلمه (ولايت) و مشتقات آن
(انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا...)
راغب در كتاب مفردات گفته است ولاء (به صداى بالاى واو) و همچنين توالى به اين معنا است كه حاصل شود دو چيز يا بيشتر، از يك جنس و بدون اينكه چيزى از غير آن جنس حايل شود. اين معناى لغوى ولاء و توالى است ، و گاهى اين لفظ به طور استعاره و مجاز در قربى استعمال مى شود كه آن قرب از جهات زير حاصل مى گردد.
1 - قربى كه از جهت مكان حاصل ميشود و گفته ميشود:(جلست مما يليه - نشستيم نزديكش .)
2 - قرب از جهت نسبت .
3 - قرب از جهت دوستى و گفته مى شود: (ولى فلان - دوست فلانى ).
4 - قرب حاصل از نصرت و گفته مى شود: (ولى فلانا - يارى كرد فلان را).
5 - از جهت اعتقاد. گفته مى شود: فلان ولى فلان - هم عقيده و هم سوگند اوست . و در معناى نصرت بطور حقيقت اطلاق مى شود و همچنين در معناى مباشرت در كار و اختيار دارى در آن ، و گفته مى شود: (فلان ولى لامر كذا - فلانى اختيار دار فلان كار است ) و بعضى از اهل لغت گفته اند: ولايت (به صداى پائين واو) و ولايت (به صداى بالاى آن ) به يك معنا است ، مانند دلالت و دلالت كه هر دو به يك معنا است ، و حقيقت ولايت عبارتست از بعهده گرفتن كار، و منصوب شدن بر آن و ولى و مولى هر دو استعمال مى شوند در اين معنا، البته هم در معناى اسم فاعل آن ، يعنى موالى (به كسر لام ) و هم در معناى اسم مفعول آن يعنى موالى (به فتح لام ) و به مؤ من گفته مى شود ولى الله و ليكن ديده نشده كه بگويند مؤ من مولاى خداست ، ليكن هم گفته مى شود (الله ولى المؤ منين ) و هم (الله مولا المؤ منين ) و نيز راغب مى گويد: اگر عرب گفت : (تولى ) اگر ديدى كه خود بخود و بدون لفظ (عن ) متعدى شد، بدانكه اقتضاى معناى ولايت را دارد و مقتضى است كه آن معنا در نزديك ترين مواضعش حاصل شود، مثلا اگر ديديد كسى گفت : (وليت سمعى كذا) يا گفت (وليت عينى كذا) يا گفت (وليت وجهى كذا) بدانكه مراد اينست كه گوش خود يا چشم خود يا روى خود را نزديك فلانى بردم ، كما اينكه در قرآن هم بدون لفظ (عن ) استعمال شده ، مى فرمايد: (فلنولينك قبله ترضيها) و نيز مى فرمايد: (فول وجهك شطر المسجد الحرام و حيث ما كنتم فولوا وجوهكم شطره ) و اگر ديدى كه با (عن ) چه در ظاهر و چه در تقدير متعدى شد بدانكه اقتضاى معناى اعراض و ترك نزديكى را دارد.
و ظاهرا نزديكى كذائى كه ولايت ناميده مى شود اولين بار در نزديكى زمانى و مكانى اجسام به كار برده شده آنگاه به طور استعاره در نزديكى هاى معنوى استعمال شده است . پس ظاهرا گفتار راغب در كتاب مفردات عكس حقيقت و غير صحيح بنظر مى رسد، زيرا بحث در احوالات انسانهاى اولى اين را بدست مى دهد كه نظر بشر نخست به منظور محسوسات بوده و اشتغال به امر محسوسات در زندگى بشر مقدم بر تفكر در متصورات و معانى و انحاى اعتبارات و تصرف در آنها بوده است ، بنابراين اگر ولايت را كه قرب مخصوصى است در امور معنوى فرض كنيم لازمه اش اينست كه براى ولى قربى باشد كه براى غير او نيست مگر بواسطه او، پس هر چه از شؤ ون زندگى مولى عليه كه قابل اين هست كه بديگرى واگذار شود تنها ولى مى تواند آنرا عهده دار شده و جاى او را بگيرد. مانند ولى ميت كه او نيز همينطور است ، يعنى همانطورى كه ميت قبل از مرگش مى توانست به ملاك مالكيت انواع تصرفات را در اموال خود بكند ولى او در حال مرگ او مى تواند به ملاك وراثت آن تصرفات را بكند، و همچنين ولى صغير با ولايتى كه دارد مى تواند در شؤ ون مالى صغير اعمال تدبير بكند و همچنين ولى نصرت كه مى تواند در امور منصور از جهت تقويتش در دفاع تصرف كند و همچنين خداى تعالى كه ولى بندگانش است و امور دنيا و آخرت آنها را تدبير مى نمايد، و در اين كار جز او كسى ولايت ندارد، تنها اوست ولى مؤ منين در تدبير امر دينشان به اينكه وسائل هدايتشان را فراهم آورد و داعيان دينى بسوى آنان بفرستد و توفيق و يارى خود را شامل حالشان بكند، و پيغمبران هم ولى مؤمنينند.
مثلا رسول الله (صلى الله عليه و آله ) ولى مؤ منين است ، چون داراى منصبى است از طرف پروردگار، و آن اينست كه در بين مؤ منين حكومت و له و عليه آنها قضاوت مى نمايد، و همچنين است حكامى كه آن جناب و يا جانشين او براى شهرها معلوم مى كنند زيرا آنها نيز داراى اين ولايت هستند كه در بين مردم تا حدود اختياراتشان حكومت كنند، و خواننده خود قياس كند بر آنچه گفته شد موارد ديگر ولايت را، يعنى ولاى عتق و جوار و حلف و 6 طلاق و پسر عم و محبت و ولايت عهدى و همچنين بقيه معانى آنرا، و اما ولايتى كه در آيه : (يولون الادبار) است به معناى پشت كردن يعنى بجاى اينكه روى خود جانب دشمن كنند و سنگر و جبهه جنگ را اداره و تدبير نمايند، پشت خود بدان كرده پا به فرار مى گذارند و همچنين است توليتم يعنى اعراض كرديد و خود را به جهتى كه مخالف جهت آنست قرار داديد يا روى خود را جهت مخالف آن برگردانيديد.
پس آنچه از معانى ولايت در موارد استعمالش به دست مى آيد اينست كه ولايت عبارتست از يك نحوه قربى كه باعث و مجوز نوع خاصى از تصرف و مالكيت تدبير مى شود، و آيه شريفه مورد بحث ، سياقى دارد كه از آن استفاده مى شود ولايت نسبت به خدا و رسول و مؤ منين به يك معنا است ، چه به يك نسبت ولايت را به همه نسبت داده است و مويد اين مطلب اين جمله از آيه بعدى است : (فان حزب الله هم الغالبون ) براى اينكه اين جمله دلالت و يا دست كم اشعار دارد بر اينكه مؤ منين و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از جهت اينكه در تحت ولايت خدايند، حزب خدايند و چون چنين است پس سنخ ولايت هر دو يكى و از سنخ ولايت خود پروردگار است
چهار دسته آيات شريفه درباره: ولايت تكوينى خدا، ولايت تشريعى خدا، ولايت رسول الله (ص) و ولايت امام على (ع)
و خداوند متعال براى خود دو سنخ ولايت نشان داده ، يكى ولايت تكوينى كه آيات راجع به آن را ذيلا درج مى كنيم . دوم ولايت تشريعى كه به آيات آن نيز اشاره مى نماييم ، آنگاه در آيات ديگرى اين ولايت تشريعى را به رسول خود استناد مى دهد و در آيه مورد بحث همان را براى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) ثابت مى كند، پس در اينجا چهار جور از آيات قرآنى هست :
1 - آياتى كه اشاره به ولايت تكوينى خداى متعال دارد، و اينكه خداى متعال هر گونه تصرف در هر موجود و هر رقم تدبير و به هر طورى كه خود بخواهد برايش ميسور و صحيح و روا است ، مانند اين آيات : (ام اتخذوا من دونه اولياء فالله هو الولى ) و (ما لكم من دونه من ولى و لا شفيع افلا تتذكرون ) و (انت وليى فى الدنيا و الاخره ) و (فما له من ولى من بعده ) و در همين معنا مى فرمايد: (و نحن اقرب اليه من حبل الوريد) و نيز مى فرمايد: (و اعملوا ان الله يحول بين المرء و قلبه و چه بسا آيات زير را هم كه راجع به ولايت به معناى نصرت است بتوان جزو همين آيات شمرد. چون نصرت مؤ منين هم خود يك رقم تصرف است ، و آن آيات اينها است : (ذلك بان الله مولى الذين آمنوا و ان الكافرين لا مولى لهم ) و: (فان الله هو مولاه ) و اين آيه : (و كان حقا علينا نصر المؤ منين ) هم با اينكه لفظ مولى يا ولايت در آن نيست با اين وصف چون از جهت معنا از مقوله آيات فوق است بايد در زمره آنها بشمار آيد اين آيات دسته اول .
2 - اما دسته دوم ، يعنى آياتى كه ولايت تشريع شريعت و هدايت و ارشاد توفيق و امثال اينها را براى خداى متعال ثابت مى كند، آنها نيز از اين قرارند: (الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور) و (و الله ولى المؤ منين ) و (و الله ولى المتقين ) و آيات زير هم در مقام بيان همين جهت اند: (و ما كان لمؤ من و لا مؤ منه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امرهم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا) پس نتيجه اين دو دسته آيات اين شد كه دو سنخ ولايت براى خداى متعال هست يكى ولايت تكوينى و يكى تشريعى و به عبارت ديگر يكى ولايت حقيقى و يكى ولايت اعتبارى .
3 - ولايت تشريعى الميزان اما آيات دسته سوم ، يعنى آياتى كه را كه در آيات قبل براى خداوند ثابت مى كرد در آنها همان را براى رسول خدا ثابت مى كند و قيام به تشريع و دعوت به دين و تربيت امت و حكومت بين آنان و قضاوت در آنان را از شؤ ون و مناصب رسالت وى مى داند، آنها نيز از اينقرارند: (النبى اولى بالمؤ منين من انفسهم ) و در همين معناست آيه (انا انزلنا اليك الكتاب بالحق لتحكم بين الناس بما اريك الله ) و: (انك لتهدى الى صراط مستقيم ) و آيه (رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمه ) و: (لتبين للناس ما نزل اليهم ) و (اطيعواالله و اطيعوا الرسول ) و (و ما كان لمؤ من و لا مؤ منه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امرهم ) و(و ان احكم بينهم بما انزل الله و لا تتبع اهوائهم و احذرهم ان يفتنوك عن بعض ما انزل الله اليك ).
و اما ولايت به معناى نصرت كه براى خداوند است سابقا گفتيم معنا ندارد كه رسول الله داراى آن باشد و از همين جهت در آيات قرآنى هم براى آن جناب ولايت به اين معنا ثابت نشده است . بارى جامع و فشرده اين آيات اينست كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نيز داراى چنين ولايتى هست كه امت را بسوى خداى تعالى سوق دهد و دربين آنها حكومت و فصل خصومت كند و در تمامى شؤ ون آنها دخالت نمايد و خداى همينطور كه بر مردم اطاعت خداى تعالى واجب است اطاعت او نيز بدون قيد و شرط واجب است . پس برگشت ولايت آن حضرت بسوى ولايت تشريعى خداوند عالم است ، به اين معنا كه چون اطاعت خداوند در امور تشريعى واجب است و اطاعت رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هم اطاعت خداست پس رسول خدا مقدم و پيشواى آنان و در نتيجه ولايت او هم همان ولايت خداوند خواهد بود. كما اينكه بعضى از آيات گذشته مانند آيه (اطيعوا الله و اطيعوا الرسول ) و آيه (و ما كان لمؤ من و لا مؤ منه اذا قضى الله و رسوله ...) و آياتى ديگر به اين معنا تصريح مى كردند.
4 - و اما قسم چهارم يعنى آياتى كه همين ولايتى را كه دسته سوم براى رسول خدا ثابت مى نمود براى اميرالمؤ منين ، على بن ابيطالب (عليه السلام ) ثابت مى كند و آنان آيات يكى همين آيه مورد بحث ما است كه بعد از اثبات ولايت تشريع براى خدا و رسول با واو عاطفه عنوان (الذين آمنوا) را كه جز بر اميرالمؤ منين منطبق نيست به آن دو عطف نموده و به يك سياق اين سخن ولايت را كه گفتيم در هر سه مورد ولايت واحده اى است براى پروردگار متعال ، البته بطور اصالت و براى رسول خدا و اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بطور تبعيت و به اذن خدا ثابت مى كند.
و اگر معناى ولايت در اين يك آيه نسبت به خداوند غير از معناى آن نسبت به (الذين آمنوا) بود صرفنظر از اينكه اين يك نحوه غلط اندازى و باعث اشتباه بود علاوه بر اين ، جا داشت كلمه ولايت را نسبت به (الذين ) تكرار كند، تا ولايت خدا به معناى خود و آن ديگرى هم به معناى خود استعمال شده باشد و اشتباهى در بين نيايد. كما اينكه نظير اين مطلب در اين آيه رعايت شده است : (قل اذن خير لكم يومن بالله و يؤ من للمؤ منين ): همانطورى كه مى بينيد لفظ (يؤ من ) را تكرار كرده براى اينكه هر كدام معناى بخصوصى داشت و نيز نظير اين مطلب در آيه (اطيعوا الله و اطيعوا الرسول ) در جزء سابق گذشت . علاوه بر اين ، خود لفظ (وليكم ) با اينكه مفرد است به مؤ منين نسبت داده شده ، و اگر مقصود از آن غير از ولايت منسوب به خدا و رسول بود بايد در اين باره (الذين آمنوا) مى فرمود، و مفسرين هم به همين جور آيه را توجيه كرده اند، يعنى ولايت را به يك معنا گرفته و گفته اند در خداى تعالى بطور اصل و در غير او به تبع مى باشد.
پس از آنچه تاكنون گفته شد بدست آمد كه حصرى كه از كلمه (انما) استفاده مى شود حصر افراد است ، كانه اين ولايت عام و شامل همه است ، چه مخاطبين خيال مى كرده اند آنان كه در آيه اسم برده شده اند و چه غير آنان ، چون چنين مظنه اى در بين بوده ، آيه ولايت را منحصر كرده براى نام بردگان . ممكن هم هست به يك وجه ديگر اين حصر را قصر قلب دانست .
(الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون )
اين جمله بيان مى كند (الذين آمنوا) را كه سابق بر اين جمله ذكر شده ، و جمله (و هم راكعون ) حال است از فاعل (يوتون ) و هم او عامل است در اين حال (راكعون ).
(ركوع )، در لغت هياءت مخصوصه اى است در انسان ، و آن عبارت است از خميدگى ، و لذا به پير مرد سالخورده اى كه پشتش خميده ، مى گويند شيخ راكع ، يعنى پير خميده ، و در عرف شرع عبارتست از هياءت مخصوصه اى در عبادت . در قرآن مى فرمايد: (الراكعون الساجدون ) و اين ركوع در حقيقت حالت خضوع و ذلت آدمى را در برابر خداوند مجسم مى سازد.
چيزى كه هست در اسلام ركوع در غير نماز حتى براى خداوند مشروع نيست ،بخلاف سجود كه در غير نماز هم مشروع است ، و چون در ركوع معناى خشوع و اظهار ذلت هست گاهى همين كلمه را بطور استعاره در مطلق خشوع و تذلل و فقرى كه عادتا خالى از ذلت در برابر غير نيست بكار مى برند، مثلا مى گويند فلانى براى فلان ركوع كرد، يعنى خود را كوچك نمود و لو خم نشده باشد.
(و من يتول الله و رسوله و الذين آمنوا فان حزب الله هم الغالبون ) تولى به معناى گرفتن ولى است و (الذين آمنوا) افاده عهد مى كند و در آن اشاره است به مؤ منين معهود، يعنى همان مؤ منين كه در (انما وليكم ) ذكر شد و جمله (فان حزب الله هم الغالبون ) در جاى جزاى شرط قرار گرفته و ليكن در حقيقت جزا، نيست و جزا در تقدير است و اين جمله از باب بكار بردن كبراى قياس در جاى نتيجه در اينجا ذكر شده است تا علت حكم را برساند، و تقدير آيه چنين بوده : (و من يتول فهو الغالب لانه من حزب الله و حزب الله هم الغالبون - هر كه خدا و رسول را ولى خود بگيرد غالب و پيروز است چونكه از حزب خداست و حزب خداوند هميشه غالب است).
و اين تعبير كنايه از اين است كه اينها حزب خدايند، و بنابر آنچه راغب گفته حزب به معنى جماعتى است كه در آن يك نحوه تشكيل و فشردگى باشد، و خداوند سبحان در جاى ديگر از حزب خود نام برده ، اتفاقا جائى است كه با مورد بحث ما از جهت مضمون شباهت دارد، چون فرموده است : (لا تجد قوما يومنون بالله و اليوم الاخر يوادون من حادالله و رسوله و لو كانوا آباء هم او ابناء هم او اخوانهم او عشيرتهم اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه ) تا آنجا كه مى فرمايد: (اولئك حزب الله الا ان حزب الله هم المفلحون ) و (فلاح ) به معناى پيروزى و رسيدن به مقصد و استيلاى برخواسته خويش است ، و اين استيلاى بر مراد و فلاح همان است كه خداوند متعال آنرا از جمله بهترين نويدها براى مؤ منين قرار داده و آنها را به نيل به آن بشارت داده و فرموده است : (قد افلح المؤ منون ) و آياتى كه اين نويد را مى دهند زيادند و در همه آنها اين لفظ بطور مطلق بكار رفته و معلوم است كه فلاح مطلق هم رسيدن به سعادت را و هم رستگارى به نيل به حقيقت را و هم غلبه بر شقاوت و باطل و دفع آنرا هم در دنيا و هم در آخرت شامل مى شود. اما در دنيا براى اينكه مردمى رستگارند كه مجتمعشان صالح و افراد آن مجتمع همه اولياى خدا و صالح باشند و معلوم است كه در چنين مجتمع كه پايه اش بر تقوا و ورع است و شيطان در آن راه ندارد مى توان مزه زندگى واقعى را چشيده و به عالى ترين درجه لذت و برخوردارى از حيات نائل شد.
و اما در آخرت بر اى اينكه چنين مردمى در آخرت در جوار رحمت خدايند.
بحث روايتى
(رواياتى درباره صدقه دادن امام على (ع) انگشترى خود را درحال ركوع و نزول آيات گذشته در اين شأن)
در كتاب كافى از على بن ابراهيم از پدرش از ابن ابى عمير از عمر بن اذينه نقل مى كند كه او از زراره و فضيل بن يسار و بكير بن اعين و محمد بن مسلم و بريد بن معاويه و ابى الجارود روايت كرده است كه حضرت ابى جعفر (عليه السلام ) فرمود: خداى عزوجل رسول خود را امر كرد به ولايت على (عليه السلام ) و اين آيه را نازل فرمود (انما وليكم الله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون ) و نيز ولايت اولى الامر را هم بر امت اسلام واجب كرد و چون مردم نفهميدند مقصود از ولايت چيست رسول خدا را دستور داد تا برايشان ولايت را تفسير كند همانطورى كه معناى نماز و زكات و حج و روزه را تفسير فرموده است ، وقتى اين دستور رسيد، رسول الله سخت پريشان شد، و ترسيد مردم از شنيدن اين فرمان از دين بيزارى جويند و مرتد شوند و او را تكذيب كنند، ناچار به خداى خويش رجوع كرد و خداى متعال هم اين آيه را نازل فرمود: (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ).
بعد از نزول اين آيه رسول خدا قيام به امتثال و انجام دستور خداى متعال نمود، يعنى در روز غدير خم ولايت على (عليه السلام ) را بر مردم ابلاغ كرد. دستور فرمود تا ندا كنند كه : (الصلوه جامعه ) مردم آماده نماز شوند، آنگاه دستور پروردگار را مبنى بر ولايت على (عليه السلام ) به مردم گوشزد نمود و فرمود تا حاضرين ماجرا را به غائبين برسانند، عمر بن اذينه - راوى اين حديث - مى گويد: غير از ابى جارود مابقى آنان كه من از آنان روايت را نقل مى كنم همه گفتند كه حضرت فرمود اين فريضه ، آخرين تكليفى است كه از ناحيه آفريدگار جهان بسوى بشر نازل شد و لذا اين آيه فرود آمد: (اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى ). آنگاه امام باقر (عليه السلام ) فرمود: خداى تعالى مى فرمايد: بعد از اين ديگر فريضه اى براى شما مسلمين نازل نمى كنم ، براى اينكه فرايض شما تكميل شد.
و در كتاب تفسير برهان و كتاب غايه المرام از صدوق (عليه الرحمه ) روايت مى كند كه او در ذيل آيه (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا) از ابى الجارود از حضرت ابى جعفر (عليه السلام ) روايت مى كند كه فرمود: طايفه اى از يهود مسلمان شدند از آن جمله عبدالله بن سلام ، اسد، ثعلبه ، ابن ياءمين و ابن صوريا بودند كه همگى خدمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) عرض كردند يا نبى الله حضرت موسى وصيت كرد به يوشع بن نون و او را جانشين خود قرار داد، وصى شما كيست يا رسول الله ؟ و بعد از تو ولى و سرپرست ما كيست ؟ در پاسـخ اين سوال اين آيه نازل شد: (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون ) آنگاه رسول خدا فرمود برخيزيد، همه برخاسته و به مسجد آمدند، مردى فقير و سائل داشت از مسجد بطرف آن جناب مى آمد، حضرت فرمود: اى مرد آيا كسى بتو چيزى داده ؟ عرض كرد: آرى ، اين اكنون به من داد، حضرت پرسيد چه كسى ؟ عرض كرد آن مردى كه مشغول نماز است ، پرسيد در چه حالى بتو داد؟ عرض كرد در حال ركوع ، حضرت تكبير گفت . اهل مسجد همه تكبير گفتند، حضرت رو به آن مردم كرد و فرمود: پس از من على (عليه السلام ) ولى شماست ، آنان نيز گفتند ما به خداوندى خداى تعالى و به نبوت محمد (صلى الله عليه و آله ) و ولايت على (عليه السلام ) راضى و خشنوديم ، آنگاه اين آيه نازل شد: (و من يتول الله و رسوله و الذين آمنوا فان حزب الله هم الغالبون ) (تا آخر حديث ).
على بن ابراهيم قمى در تفسير خود مى گويد: پدرم برايم روايت كرد از صفوان از اءبان بن عثمان از ابى حمره ثمالى از حضرت ابى جعفر (عليه السلام ) كه فرمود روزى رسول الله (صلى الله عليه و آله ) با جمعى از يهود كه از جمله آنها عبدالله بن سلام بود نشسته بودند. در آن بين ، حالت وحى به آن جناب دست داد و اين آيه نازل شد، پس رسول الله (صلى الله عليه و آله ) از منزل بسوى مسجد بيرون شد و در راه به سائلى برخورد كه بسويش مى آمد، پرسيد آيا كسى بتو چيزى داده ؟ عرض كرد: آرى آن شخص كه هم الان مشغول نماز است ، آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نزديك شد و ديد كه او على بن ابيطالب است .
مؤلف : همين روايت را عياشى در تفسير خود از آن حضرت نقل نموده .
حديث ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام بر روايت ابورافع
و در امالى شيخ طوسى (رضوان الله عليه ) است كه مى گويد: محمد بن محمد يعنى شيخ مفيد (رحمه الله عليه ) براى من روايت كرد از ابو الحسن على بن محمد كاتب او، گفت براى من حديث كرد حسن بن على زعفرانى از ابو اسحاق ابراهيم بن محمد ثقفى از محمد بن على از عباس بن عبد الله عنبرى از عبد الرحمن بن اسود كندى يشكرى از عون بن عبيدالله از پدرش از جدش ابورافع كه گفت روزى من وارد بر رسول الله (صلى الله عليه و آله ) شدم در حالى كه آن جناب خواب بود و مارى در طرف ديگر خانه آن حضرت بچشم مى خورد من به ملاحظه اينكه نكند آن حضرت از سر و صداى من بيدار شود از كشتن مار كراهت داشتم ، و خيال كردم كه آن حضرت در آن وحى بود، ناگزير براى اينكه مبادا اين مار به آن حضرت آسيبى بزند بين مار و آن جناب خوابيدم تا اگر آسيبى زد به من بزند نه به آن جناب ، چيزى نگذشت بيدار شد در حالتى كه آيه (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا) - تا آخر آيه - را مى خواند.
آنگاه فرمود: حمد خداى را كه نعمت را بر على تمام كرد، و گوا را باد بر على فضيلتى كه خدا به او ارزانى داشت ، آنگاه از من پرسيدند اينجا چه مى كنى ؟ من داستان مار را برايشان عرض كردم ، بمن فرمود بكش آنرا من آن را كشتم . آنگاه فرمود اى ابا رافع چگونه اى تو با مردمى كه با على مقاتله مى كنند، با اينكه او بر حق و آن قوم بر باطلند؟ جهاد در ركاب على (عليه السلام ) حقى است از حقوق خداى متعال ، و هر كس قدرت بر آن نداشته باشد بايد به قلب خود دشمنانش را دشمن بدارد، و آرزو كند اى كاش مى توانستم در اين جهاد شركت كنم كه در اينصورت چيزى بر او نيست ، و خداوند همين نيت را جهاد او حساب مى كند، عرض كردم يا رسول الله از خداى تعالى بخواهيد كه اگر من آن زمان و آن مردم را درك كردم مرا بر قتال با آنها قوت و نيرو دهد
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دست به دعا بر داشت و حاجتم را از خدا خواست آنگاه فرمود: براى هر پيغمبرى امينى است و امين من ابو رافع است ابو رافع مى گويد وقتى كه پس از مرگ عثمان مردم با اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) بيعت كردند و طلحه و زبير نقض بيعت نموده و خروج كردند، بياد فرمايش پيغمبر افتادم ، لذا خانه ام را كه در مدينه بود با زمينى كه در خيبر داشتم فروختم و خودم و بچه هايم در ركاب آن جناب بيرون آمدم به اين اميد كه شايد در ركابش شهيد شوم ، ليكن موفق نشدم تا آنكه با آن جناب به بصره آمديم و هم چنين زنده بودم تا آن جناب به صفين رفت ، من نيز در اين جنگ و جنگ نهروان شركت داشتم ، و همه جا در خدمتشان بودم ، تا اينكه شهيد شدند، من نيز به مدينه برگشتم در حالى كه ديگر در آنشهر كه وطن من است خانه و زمينى نداشتم ، حسن بن على (عليه السلام ) زمينى را كه در ينبع داشت به من واگذار نمود، و نيز يك قسمت از خانه پدر بزرگوارش اميرالمؤ منين (عليه السلام ) را به من داد، و من با زن و بچه ام در آنجا منزل كردم .
سه روايت در شأن نزول (انما وليّكم الله و رسوله ...) از كتاب تفسير عيّاشی
در تفسير عياشى به اسناد خود از حسن بن زيد از پدرش زيد بن حسن از جدش روايت مى كند كه گفت : شنيدم از عمار ياسر كه مى گفت : در هنگام ركوع نماز مستحبى ، سائلى برابر على بن ابى طالب ايستاد، حضرت انگشتر خود را بيرون كرده وى داد، آنگاه نزد پيغمبر آمد و داستان خود را گفت ، چيزى نگذشت كه اين آيه نازل شد (انما وليكم الله و رسوله ...)
. رسول الله (صلى الله عليه و آله ) آيه را بر ما تلاوت نمود و سپس فرمود: هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست ، بارالها دوست بدار هر كه على را بدارد و دشمن بدار هر كه على را دشمن بدارد.
و در تفسير عياشى از مفضل بن صالح از بعضى از اصحابش از امام محمد باقر و يا امام جعفر صادق (عليه السلام ) نقل مى كند كه فرمود: وقتى آيه ((انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا) نازل شد رسول خدا را گران آمد و ترسيد كه قريش تكذيبش كنند لذا اين آيه نازل شد:(يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ...) پس در روز غدير خم قضيه را عملى نمود.
باز در تفسير عياشى از ابى جميله از بعضى از اصحابش از امام محمد باقر يا امام صادق (عليه السلام ) نقل مى كند كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: خداوند به من وحى فرستاد به اينكه چهار نفر را دوست بدارم : على ، اباذر، سلمان و مقداد، راوى مى گويد: عرض كردم در بين آنهمه جز اين چهار نفر كسى معرفت به ولايت نداشت ؟ فرمود بلكه سه نفر عرض كردم اين همه آيات مانند (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا و مانند اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم ) نازل شد آيا كسى جز اين چند نفر پرسيد كه اين آيات در باره كيست ؟! فرمود: كسى نبود بپرسد اصل اين آيات از كجا است تا چه رسد به اينكه بپرسد در شاءن كيست .
و در غايه المرام از صدوق (رحمه الله عليه ) نقل مى كند كه وى به اسناد خود از ابى سعيد وراق از پدرش از جعفر بن محمد (عليهماالسلام ) از پدرش و از جدش (عليه السلام ) نقل مى كند داستان قسم دادن على (عليه السلام ) ابى بكر را، وقتى كه به خلافت نشسته بود و در ضمن فضايل خود را براى ابى بكر ذكر مى نمود و به كلماتى كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در حقش فرموده بود استدلال مى كرد تا اينكه فرمود: اى ابابكر تو را به خدا سوگند آيا ولايتى كه قرين ولايت خدا و رسول است در آيه زكات ولايت خدا و رسول است در آيه زكات ولايت من است يا ولايت تو؟ گفت بلكه ولايت تو است .
شيخ در كتاب ولايت مجالس به اسناد خود از ابى ذر (رضوان الله عليه ) نقل مى كند حديث قسم دادن على ( عليه السلام ) عثمان و زبير و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص را در روز شورى ، و داستان احتجاج آن حضرت را با نامبردگان و استدلال او را به نصوصى كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) درباره جانشينى او فرموده و تصديق همه نامبردگان فرمايشات او را، از جمله آن احتجاجات يكى همين آيه مورد بحث ما است ، كه امام قسمشاءن مى دهد و مى فرمايد آيا كسى در بين شما مسلمين غير من هست كه در حال ركوع زكات داده و آيه قرآن در حقش نازل شده باشد؟! همگى عرض كردند نه .
حديثى گرانبها از امام هادى (ع) كه مشتمل بر حديث ثقلين و ولايت اميرالمؤمنين (ع) است
و در كتاب احتجاج است كه حضرت ابى الحسن ثالث امام هادى على بن محمد (عليهماالسلام ) در پاسـخ سوالات مردم اهواز راجع به مسأله جبر و تفويض نامه اى بسويشان فرستاده ، در آن نامه فرموده همه امت و بدون اينكه احدى مخالف يافت شود اعتراف دارند كه قرآن كتابى است به حق و در آن شكى نيست ، بنابراين تمامى فرق مسلمين در اينكه درباره قرآن حرفى ندارند مصيبند، و در تصديق آنچه خداى تعالى فرستاده محقند و در حقيقت خداوند همه امت را در اين مسأله به راه راست هدايت نموده است و اجتماعشان بر اين مطلب اجتماع بر ضلالت نيست ، رسول الله (صلى الله عليه و آله ) هم اگر فرموده :(لا تجتمع امتى على ضلاله ) معنيش اين بوده ، نه آن تاءويلاتى كه يك عده جاهل براى اين كلام كرده اند، و نه گفته هاى يك مشت معاندى كه قرآن را به پشت خود انداخته و دنبال احاديث مجعول و دروغى را گرفته و عقائد ساختگى و مهلكه اى را كه مخالف صريح آيات قرآن است پيروى كرده اند.
از خداوند متعال درخواست مى كنيم كه موفق به نمازمان نموده ، و ما را به راه رشد هدايت فرمايد. آنگاه امام فرمود بنابراين اگر قرآن كريم موافق با خبرى بود و صدق آن خبر را گواهى نمود بايد آن خبر را اخذ و برطبقش عمل كرد و اگر خبر ديگرى از همان اخبار مجعوله و دروغى كه گفتيم معارض با اين خبر شد نبايد به آن اعتنا كرد. چون مخالفت كتاب ، خود دليل روشنى است بر اينكه اين خبر از ناحيه مقدسه معصوم صادر نشده ، و ساخته دست معاندين و مايه گمراهى است ، وقتى اين مطلب روشن شد اينك مى گوييم يكى از صحيح ترين اخبارى كه قرآن كريم گواه بر صحت آنست ، خبرى است كه تمامى فرق مسلمين اتفاق دارند كه از ناحيه مقدسه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) صادر شده است .
اين حديث شريف است كه آن جناب فرمود(انى مستخلف فيكم خلقتين كتاب الله و مستخلف فيكم خليفتين عترتى ، ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدى و انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض ) و اين مضمون با الفاظ ديگرى هم نقل شده و آن اينست : (انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى اهل بيتى و انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا) و تقريبا حاصل معناى اين حديث شريف اينست : من در بين شما دو چيز گران به جانشينى خود مى گذارم ، يكى كتاب خداوند و يكى عترتم و اهل بيتم ، و اين دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا بر لب حوض وارد بر من شوند و شما بعد از من مادامى كه به آن دو تمسك جوييد هرگز گمراه نخواهيد شد.
آنگاه امام هادى (عليه السلام ) مى فرمايد: اين يك مضمونيست كه به دو عبارت نقل شده و ما بعنوان مثال آنرا ذكر كرديم ، و مى بينيم كه كتاب خداوند موافق آنست و بر طبق آن نص صريح دارد، و آن اينست كه مى فرمايد: (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون ).
پس اين حديث شريف از احاديثى است كه بايد آنرا اخذ كرد و به آن عمل نمود و راجع به اين كلمه از آيه هم كه فرمود (الذين آمنوا) باز بايد يا از كتاب خدا و يا از اجماع امت بدست آورد كه مراد از آن كيست ، و مى بينيم كه مجمع عليه بين علما و اهل حديث از همه فرق اسلام است كه مراد از (الذين آمنوا) تنها و تنها اميرالمؤ منين (عليه السلام ) است كه انگشتر خود را تصدق داد، در حالى كه در ركوع نماز بود، از اين رو خداوند پاس عملش را نگهداشته و اين آيه را فرستاد، و مى بينيم كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) او را از بين همه اصحاب خود به كلمات ذيل اختصاص داده و امر ولايتش را آشكارا ساخت و فرمود: (من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه ) و نيز فرمود: (على يقضى دينى و ينجز موعدى و هو خليفتى عليكم بعدى ) و نيز روزى كه او را خليفه خود در مدينه قرار داد و خود به سفر رفت در پاسـخ على (عليه السلام ) كه از نرفتن به ميدان جنگ ناراحت بود و عرض كرد آيا مرا براى زن ها و بچه ها مى گذارى ؟ فرمود: (اما ترضى ان تكون منى بمنزله هرون من موسى الا انه لا نبى بعدى ؟).
بنابراين مى فهميم كه قرآن كريم به صدق اين اخبار شهادت داده ، و اين شواهد را بر ولايت على (عليه السلام ) محقق دانسته ، پس بر امت لازم مى شود كه به آن اخبار و آياتى كه گواه صدق آن اخبار است اقرار كنند، چه وقتى كتاب خدا گواه صدق آنها بود و اخبار بر طبق احكام قرآن حكم نمود ديگر سزاوار نيست كسى به آنها اقتدا نكند مگر اينكه در پى درك حقيقت نباشد، و اهل عناد و فساد باشد و در احتجاج حديثى از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) نقل مى كند كه فرمود: منافقين به رسول الله عرض كردند آيا بعد از واجباتى كه تاكنون پروردگارت بر ما واجب فرموده تكليف ديگرى هنوز مانده يا همه تكاليف بيان شده ؟ اگر هنوز واجبى مانده بفرماييد تا خاطر ما آسوده شود و بدانيم كه ديگر تكليفى جز آنچه در دست داريم نيست . در پاسـخ اين سوال كه منافقين كردند خداى تعالى اين آيه را نازل فرمود: (قل انما اعظكم بواحده ) يعنى بگو من شما را به يك چيز پند مى دهم . و مراد از آن يك چيز ولايت است آنگاه آيه (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون ) در بيان آن نازل شد، و در بين امت هيچ اختلافى نيست كه در آنروز و قبل از آن كسى از مسلمين جز يك نفر در ركوع صدقه نداده (تا آخر حديث ).
شيخ مفيد (رحمه الله عليه ) در كتاب اختصاص از احمد بن محمد بن عيسى از قاسم بن محمد جوهرى از حسن ابن ابى العلا روايت مى كند كه وى گفته : خدمت حضرت صادق عرض كردم آيا اطاعت اوصياى پيغمبران واجب است ؟ فرمود آرى آنانند كه خداوند در حقشان فرموده : (اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم ) و هم آنانند كه خداوند در حقشان فرموده : (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون ).
مؤلف : اين روايت را شيخ كلينى (رحمه الله عليه ) نيز در كافى از حسين بن ابى العلا و روايت ديگرى قريب به اين مضمون از احمد بن عيسى از آن جناب نقل كرده است اينكه امام صادق ، المؤ منين (عليه السلام ) نازل شده به همه ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) نسبت داده اند از اين جهت است كه همه معصومين اهل يك بيت و تكليف مردم نسبت به همه يكى است .
حديث ولايت و فضائل اميرالمؤمنين (ع) به روايت ابوذر غفارى
و از تفسير ثعلبى نقل شده كه مى گفته است . ابوالحسن محمد بن قاسم فقيه مرا خبر داد از عبد الله بن احمد شعرانى از ابو على احمد بن على بن رزين از مظفر بن حسن انصارى از سرى بن على وراق از يحيى بن عبد الحميد جمانى از قيس بن ربيع از اعمش از عبايه بن ربعى كه گفت روزى عبدالله عباس كنار زمزم نشسته و براى مردم حديث مى كرد و مرتب مى گفت (قال رسول الله ص ) ، (قال رسول الله ص ) تا اينكه مرد عمامه بسرى كه با عمامه اش صورتش را پوشانيده بود نزديك آمد و هر دفعه كه ابن عباس مى گفت (قال رسول الله ) و حديثش را مى خواند او نيز مى گفت (قال رسول الله ص ) و حديثى مى خواند، ابن عباس پرسيد تو را به خدا سوگند بگو ببينم كيستى ؟ ابن ربعى مى گويد ديدم عمامه را از صورت خود كنار زد و گفت اى مردم هر كس مرا مى شناسد كه هيچ و هر كس مرا نمى شناسد بداند كه من جندب بن جناده بدرى ابوذر غفاريم ، با اين دو گوش خود از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) شنيدم و اگر دروغ بگويم خداوند آن دو را كر كند و با اين دو چشمم ديدم و اگر دروغ بگويم هر دو را كور كند، شنيدم كه فرمود: (على قائد البرره و قاتل الكفره ، منصور من نصره ، مخذول من خذله - على پيشوا و زمامدار نيكان است ، على كشنده كافران است ، على كسى است كه ياورش را خداوند نصرت مى دهد و دشمنش را خدا خذلان مى دهد).
هان اى مردم بدانيد كه روزى از روزها با رسول الله (صلى الله عليه و آله ) نماز ظهر مى خواندم سائلى در مسجد از مردم چيزى سوال كرد و كسى به وى چيزى نداد، سائل دست خود را به آسمان بلند كرد و گفت : خدايا تو شاهد باش كه من در مسجد رسول تو سوال كردم و كسى به من چيزى نداد، در همين حالى كه او شكوه مى كرد على (عليه السلام ) در ركوع بود با انگشت كوچك دست راست خود اشاره به سائل كرد، سائل نزديك رفته و انگشتر را از انگشت آن جناب بيرون كرد، اين را هم بگويم كه على (عليه السلام ) همواره انگشتر را در آن انگشت مى كرد. بارى رسول الله (صلى الله عليه و آله ) ناظر تمامى اين جريانات بود و لذا وقتى نمازش تمام شد سر بسوى آسمان بلند نمود و عرض كرد: بار الها موسى از تو خواست تا شرح صدرش دهى و كارهايش را آسان سازى ، و گره از زبانش بگشايى تا مردم گفتارش را بفهمند، و نيز در خواست كرد هارون را كه برادرش بود وزير و ياورش قرار دهى و با وى پشتش را محكم نموده و او را در كارها و ماموريت هايش شريك سازى ، و تو در قرآن ناطقت پاسـخش را چنين داده اى : بزودى بوسيله برادرت تو را در كار نبوت كمك مى دهيم و براى شما نسبت به آيات خود در كار نبوت كمك سلطنتى قرار مى دهيم تا به شما دست نيابند.
بار الها من محمد، نبى وصفى توام ، بار الها مرا هم شرح صدرى ارزانى بدار و كار مرا نيز آسان بساز، و از اهل بيتم على را وزيرم قرار بده و به اين وسيله پشتم را محكم كن . آنگاه ابوذر گفت : رسول الله هنوز دعايش در زبان بود كه جبرئيل از ناحيه خداى جليل به حضورش آمد و عرض كرد: اى محمد بخوان . پرسيد چه بخوانم ؟ ابوذر مى گويد جبرئيل گفت اين آيه را بخوان : (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون ).
روايات ديگرى در اين زمينه از مائب اهل سنت
و از كتاب جمع بين الصحاح السته تاءليف زرين نقل كرده كه در جلد سوم در تفسير سوره مائده آيه (انما وليكم الله و رسوله ...) از صحيح نسائى از ابن سلام روايت كرده كه گفت : نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) رفته و عرض كرديم قوم و قبيله ما با ما بخاطر اينكه خدا و رسولش را تصديق كرديم مى ستيزند و سوگند خورده اند كه با ما همكلام نشوند، بدنبال اين شكايت ما بود كه آيه (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون ) نازل شد. آنگاه بلال براى نماز ظهر اذان گفت ، مردم همه به نماز ايستادند، بعضى در حال ركوع و بعضى در سجده ديده مى شدند و بعضى هم مشغول سوال بودند، در اين ميان سائلى از كنار على گذشت آن جناب انگشتر خود را در حال ركوع به وى داد، سائل جريان را به رسول الله (صلى الله عليه و آله ) عرض كرد، رسول الله (صلى الله عليه و آله ) رو به همه ما نمود و اين آيه را تلاوت كرد: (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون و من يتول الله و رسوله و الذين آمنوا فان حزب الله هم الغالبون ).
و ابن مغازلى شافعى در تفسير آيه مورد بحث در كتاب مناقب خود بطور اجازه (نه سماع ) نقل مى كند از ابوبكر، احمد بن ابراهيم بن شاذان بزاز از حسن بن على عدوى از سلمه بن شبيب از عبد الرزاق از مجاهد از ابن عباس كه در تفسير آيه مورد بحث ما گفته كه اين آيه در حق على (عليه السلام ) نازل شده است .
باز در همين كتاب از احمد بن محمد عمر بن عبدالله بن شوذب از محمد بن احمد عسكرى دقاق از محمد بن عثمان بن ابى شبيه از عباده از عمر بن ثابت از محمد بن سائب از ابى صالح از ابن عباس نقل مى كند كه گفت روزى على (عليه السلام ) در حال ركوع بود كه مسكينى نزدش آمد آن جناب انگشتر خود را به وى داد پس از آن ، رسول الله (صلى الله عليه و آله ) از سائل پرسيد چه كسى اين انگشتر را بتو داد؟ عرض كرد اين مردى كه در ركوع است . دنبال اين ماجرا اين آيه نازل شد: (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا...) و نيز در همين كتاب از احمد بن محمد طاوان بطور اجازه نقل مى كند كه ابا احمد عمر بن عبد الله بن شوذب برايشان روايت كرده از محمد بن جعفر بن محمد عسكرى از محمد بن عثمان از ابراهيم بن محمد بن ميمون از على بن عابس كه وى گفته است : روزى من و ابو مريم وارد شديم بر عبدالله بن عطا، ابو مريم از وى خواهش كرد كه حديثى را كه سابقا از ابى جعفر برايش نقل كرده بود بار ديگر براى على بن عابس نيز نقل كند او گفت من نزد ابى جعفر نشسته بودم ، ديدم كه پسر عبدالله بن سلام رد شد، از ابى جعفر پرسيدم خدا مرا فدايت كند اين پسر همان كسى است كه علم قرآن را مى داند؟ گفت : نه ، آن امام شما على بن ابيطالب است كه آياتى از قرآن كريم درباره اش نازل شده ، مانند آيه (و من عنده علم الكتاب ) و آيه (افمن كان على بينه من ربه و يتلوه شاهد منه ) و آيه (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون).
فضائل اميرالمؤمنين از زبان عمروعاص در جواب نامه معاويه!
و از خطيب خوارزمى نقل شده كه گفته است معاويه به عمرو بن عاص نامه نوشته بود و او در جوابش چنين نوشت : اى معاويه تو خودت خوب مى دانى چقدر آيات قرآنى را كه خود مى خوانى در فضائل اوست و كسى در آن آيات با او شريك و همباز نيست ، مانند آيه (يوفون بال نذر) و آيه (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون ) و آيه (افمن كان على بينه من ربه و يتلوه شاهد منه و من قبله ) و نيز خداى متعال درباره اش فرموده : (رجال صدقوا ما عاهدوا الله ) و نيز مى فرمايد: (قل لا اسالكم عليه اجرا الا الموده فى القربى - يعنى بگو من از شما بر رسالت خود مزدى نمى خواهم مگر همين را كه با نزديكانم مودت كنيد).
و نيز از او نقل شده از ابى صالح از ابن عباس كه گفت عبدالله بن سلام با يك عده ديگر از يهوديهائى كه به اتفاق هم ايمان آوردند شرفياب شدند خدمت رسول الله و عرض كردند خانه هاى ما دور است جز حضور تو جائى نداريم كه در آن معالم دينى خود را ياد بگيريم و اقوام ما وقتى ديدند ما به خدا و رسولش ايمان آورديم و در نبوتش تصديقش كرديم ما را ترك گفتند و با خود قسم ياد كردند كه با ما مجالست نكنند و به ما زن ندهند و از ما زن نگيرند و با ما هم كلام نشوند و اين بر ما سخت و گران است ، رسول خدا اين آيه را برايشان تلاوت فرمود: (انما وليكم الله و رسوله ...) آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از منزل به عزم مسجد بيرون رفت و در حالى كه مردم مشغول ركوع و سجود بودند وارد مسجد شدند، در اين بين ، چشم آن جناب به سائلى افتاد، روى به سائل كرد و فرمود آيا كسى به تو چيزى داده ؟ عرض كرد: آرى انگشترى از طلا، حضرت پرسيد چه كسى انگشتر را بتو داد؟ عرض كرد آن مردى كه ايستاده - با دست اشاره به على بن ابيطالب (عليه السلام ) نمود - رسول خدا پرسيد در چه حالى بتو داد؟ عرض كرد در حال ركوع ، حضرت تكبير گفت و اين آيه را تلاوت نمود (و من يتول الله و رسوله فان حزب الله هم الغالبون ) آنگاه حسان بن ثابت اين اشعار را درباره اين ماجرا سرود.
ابا حسن تفديك نفسى و مهجتى
و كل بطى فى الهدى و مسارع
ايذهب مدحى و المحبين ضائع
و ما المدح فى ذات الا له بضائع ؟
فانت الذى اعطيت اذ كنت راكع
فدتك نفوس القوم يا خير راكع
بخاتمك الميمون يا خير سيد
و يا خير شار ثم ياخير بائع
فانزل فيك الله خير ولايه
و بينها فى محكمات الشرائع
و حموينى نسبت مى دهد به ابى هدبه محكمات ابراهيم بن هدبه كه او گفته انس بن مالك به او خبر داد كه سائلى به مسجد رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در آمد در حالى كه مى گفت كيست قرض دهد به خدائى كه اينقدر توانا هست كه بتواند قرض خود را بدهد و اينقدر با وفا هست كه در دادن قرض خود مسامحه نورزد؟
على (عليه السلام ) در همين حال مشغول نماز و در حال ركوع بود كه دست خود را به پشت سر برد و با اشاره به فقير گفت ، بگير اين انگشتر را و از انگشتم بيرون كن ، در اين ميان رسول الله (صلى الله عليه و آله ) رو به عمر كرده و فرمود: اى عمر واجب شد؟ عمر عرض كرد پدر و مادرم فدايت باد چه چيز واجب شد؟ فرمود بهشت برايش واجب شد، به خدا سوگند از دستش در نياورد مگر اينكه خداوند او را از گناهانش بيرونش كشيد.
و نيز از او از زيد بن على بن الحسين از پدرش از جدش (عليهم السلام ) است كه گفت شنيدم از عمار ياسر (رضى الله تعالى عنه ) كه مى گفت : روزى سائلى در برابر على بن ابيطالب (عليه السلام ) ايستاد در حالى كه او در ركوع نماز مستحبى بود. انگشتر خود را از انگشت در آورده به سائل داد. آنگاه نزد رسول الله (صلى الله عليه و آله ) آمد و داستان خود را برايش نقل كرد، چيزى نگذشت كه اين آيه نازل شد:(انما وليكم الله و رسوله ...) رسول الله (صلى الله عليه و آله ) آيه را تلاوت نموده و فرمود(من كنت مولاه فعلى مولاه ).
و از حافظ ابى نعيم از ابى زبير از جابر روايت شده كه گفت : عبدالله بن سلام با قومى شرفياب شدند نزد رسول الله (صلى الله عليه و آله ) و از اين قسمت شكوه داشتند كه يهوديها به جرم اينكه آنها مسلمان شده اند از آنان اجتناب مى كنند، حضرت به ايشان فرمود جستجو كنيد بلكه سائلى را بسويم بخوانيد، ما وارد مسجد شديم تا سائلى پيدا كرده و نزد رسول الله (صلى الله عليه و آله ) ببريم كه ناگاه سائلى خود نزد آن جناب آمد. حضرت پرسيد كسى بتو چيزى داده ؟ عرض كرد آرى به مردى گذشتم كه در حال ركوع انگشتر خود را به من داد، فرمود با من بيا و آن شخص را نشانم بده ، عبد الله بن سلام مى گويد به اتفاق رسول الله (صلى الله عليه و آله ) و آن سائل رفتيم ديديم على بن ابيطالب به نماز ايستاده ، سائل اشاره به على كرد و گفت : اين شخص بود. پس آيه شريفه انما وليكم الله ...) در اين باره نازل شد.
و نيز از موسى بن قيس حضرمى از سلمه بن كهيل روايت مى كند كه گفت على انگشتر خود را در حال ركوع صدقه داد اين آيه در حقش نازل شد: (انما وليكم الله ...).
باز از همو از عوف بن عبيد بن ابى رافع ، از پدرش ، از جدش روايت كرده كه گفت داخل شدم به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ديدم كه آن جناب درخوابست ليكن نه خواب معمولى بلكه حالت گرفتن وحى ، و نيز ديدم مارى را كه در كنار خانه آن جناب است او را نكشتم چون ترسيدم از سر و صداى كشتن آن ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بيدار شود ناچار براى نگهدارى و حفاظت آن جناب از آسيب مار، بين آن حضرت و بين مار خوابيدم تا اگر آسيبى دارد به من بزند. در اين ميان آن جناب بيدار شد در حالى كه اين آيه را در زبان داشت : (انما وليكم الله و ر سوله ...).
آنگاه گفت الحمد لله و نزد من آمد و پرسيد چرا اينجا خوابيده اى ؟ من در پاسـخ داستان مار را به عرضشان رسانيدم . فرمود برخيز و او را بكش ، پس كشتم ، آنگاه دست مرا گرفت و فرمود: اى ابا رافع بزودى پس از من قومى با على خواهند جنگيد، و جهاد با آن قوم حق خداست ، پس هر كس نتواند با ايشان با دست جهاد كند بايد با زبان مقاتله نمايد و اگر با زبان هم نتوانست بايد با قلب خود از آنان بيزارى جويد، حكم خدا اين است و بس .
خاتمه سخن در شأن نزول دو آيه مورد بجث
مؤلف : روايات راجع به اينكه دو آيه مورد بحث درباره داستان صدقه دادن انگشتر على (عليه السلام ) نازل شده بسيار است و ما عده اى از آن روايات را از كتاب (غايه المرام ) بحرانى نقل كرديم و اين روايات در كتابهائى هم كه غايه المرام از آنها روايت نقل مى كند موجود مى باشد، و ما از آنها اكتفا كرديم به اين چند روايتى كه نقل شد با اينكه در باره كيفيت وقوع حادثه اختلاف دارند و در اين رواياتى كه ما نقل كرديم نام بردگان زير از صحابه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در نقل آن شركت دارند: اباذر غفارى ، عبدالله بن عباس ، انس بن مالك ، عمار، جابر، سلمه بن كهيل ، ابى رافع ، عمرو بن عاص ، و چند تن از امامان اهلبيت (عليهم السلام ) و آنها عبارتند از حضرات حسين بن على (عليهماالسلام ) و على بن الحسين (عليهماالسلام ) و محمد بن على و جعفر بن محمد و امام هادى على بن محمد (عليهماالسلام )، و همچنين تمامى اين روايات شركت دارند و هيچيك در آنها خدشه نكرده مانند:
احمد، نسائى ، طبرى ، طبرانى و عبد بن حميد و غير ايشان از حفاظ و ائمه حديث و متكلمين كه همه ، صدور اين روايات را از ناحيه مقدسه رسالت (صلى الله عليه و آله ) مسلم دانسته اند و همچنين فقها در بحث نماز در اين مسأله كه آيا فعل كثير نماز را باطل مى كند يا خير و اينكه فعل كثير چقدر است و نيز در اين مسأله كه آيا صدقه مستحبى هم زكات ناميده مى شود يا نه ؟ روايات مزبور را با آيه شريفه مورد بحث منطبق دانسته اند، و عموم علماى ادب و مفسرينى كه در تفسير قرآن بيشتر متعرض جهات ادبى قرآنند با اينكه بيشتر آنان از بزرگان و ائمه اهل ادبند مانند زمخشرى صاحب كشاف و ابوحيان ، اين انطباق را پذيرفته اند و هيچيك از ناقلين اين روايات با اينكه همه عرب و اهل زبان بوده اند در اين انطباق مناقشه و ايراد نكرده اند.
و خلاصه در اين روايات جائى براى انگشت بند كردن نيست و اينكه بعضى از معاندين نسبت مجعوليت به اين روايات داده اند و گفته اند كه اين روايات جعلى و ساختگى است ، منتهاى عناد را اعمال كرده اند و نبايد به گفته ايشان وقعى گذاشت ، مخصوصا بعضى مانند شيخ الاسلام ابن تيميه اينقدر در اين مرحله تندروى كرده كه مى گويد علما اجماع و اتفاق دارند كه اين روايات ساختگى است .
آيات 57 تا 66
57- يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا الذين اتخذوا دينكم هزوا و لعبا من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم و الكفار اولياء و اتقوا الله ان كنتم مؤمنين
58- و اذا ناديتم الى الصلوه اتخذوها هزوا و لعبا ذلك بانهم قوم لا يعقلون
59- قل يا اهل الكتاب هل تنقمون منا الا ان آمنا بالله و ما انزل الينا و ما انزل من قبل و ان اكثركم فاسقون
60- قل هل انبئكم بشر من ذلك مثوبه عند الله من لعنه الله و غضب عليه و جعل منهم القرده و الخنازير و عبد الطاغوت اولئك شر مكانا و اضل عن سواء السبيل
61- و اذا جاءوكم قالوا آمنا و قد دخلوا بالكفر و هم قد خرجوا به و الله اعلم بما كانوا يكتمون
62- و ترى كثيرا منهم يسارعون فى الاثم و العدوان و اكلهم السحت لبئس ما كانوا يعملون
63- لولا ينهيهم الربانيون و الاحبار عن قولهم الاثم و اكلهم السحت لبئس ما كانوا يصنعون
64- و قالت اليهود يدالله مغلوله غلت ايديهم و لعنوا بما قالوا بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء و ليزيدن كثيرا منهم ما انزل اليك من ربك طغيانا و كفرا و القينا بينهم العدوه و البغضاء الى يوم القيامه كل ما اوقدوا نارا للحرب اطفاها الله و يسعون فى الارض فسادا و الله لا يحب المفسدين
65- و لو ان اهل الكتاب آمنوا و اتقوا لكفرنا عنهم سيئاتهم و لادخلنهم جنات النعيم
66- و لو انهم اقاموا التوريه و الانجيل و ما انزل اليهم من ربهم لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم منهم امه مقتصده و كثير منهم ساء ما يعلمون
ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آورديد كفار و اهل كتابيرا كه دين شما را سخريه گرفته و بازيچه اش مى پندارند دوستان خود مگيريد و از خدا بپرهيزيد اگر مردمى باايمانيد (57).
اينان وقتى شما اذان نماز مى گوييد آنرا وسيله تفريح خود گرفته و بازيچه اش مى پندارند و اين براى اين است كه مردمى بى خردند (58).
بگو اى اهل كتاب آيا ما را به اين عمل ، كه به خدا از طرف خدا بما و به مردم قبل از ما نازل شده ايمان آورده ايم سرزنش وعيب جوئى مى كنيد؟ و آيا جز اين است كه بيشترتان فاسقيد (59).
بگو حالا كه اين كارها در نظر شما بد است مى خواهيد از كسانى خبرتان دهيم كه از جهت سرانجام و پاداش خيلى بدتر از صاحبان اين عمل باشند؟ آنان كسانيند كه خداوند به صورت ميمون ها و خوك ها مسخشان فرموده . همان كسانى كه پرستش طاغوت كردند (آرى ) اگر ما از در مماشات مؤ منين را هم بد فرض كنيم يارى ايشان بدتر و از راه حق منحرف ترند (.6).
و وقتى نزد شما مى آيند مى گويند ما ايمان آورده ايم و حال آنكه آمدنشان به خدمت تو با كفر و در شدنشان هم با كفر بوده و خدا داناتر است به نفاقى كه دارند و آنرا كتمان مى كنند (61).
بسيارى از آنها را مى بينى كه علاوه بر نفاق درونيشان در گناه و دشمنى و در رشوه خواريشان از يكديگر پيشى مى گيرند راستى چه اعمال بدى است كه مرتكب ميشوند (62).
چرا علماى نصارا و يهود ملت خود را از گفتار هاى گناه (تحريف كتاب و گفتار بر خلاف حق ) و رشوه خوارى باز نمى دارند؟! راستى چه رفتار بدى است كه مى كنند (63).
يهود گفت دست خدا بسته است ، دستشان بسته باد و از رحمت خدا دور باشند، براى اين كلمه كفرى كه گفتند، بلكه دستهاى خدا باز است ، مى دهد بهر نحوى كه بخواهد، و به زودى بسيارى از آنان در موقع نزول قرآن به طغيان و كفر خود مى افزايند. و ما بين يهود و نصارا (بنا بر قولى ) و يا بين افراد يهود (بنا بقول ديگر) عداوت و بغضى انداختيم كه تا روز قيامت امتداد داشته باشد. هر وقت آتشى براى جنگ افروختند خدا خاموشش نمود علاوه بر اين ، اينان با گناهان و تكذيب پيغمبران و كوشش در محو اسم پيغمبر از تورات در زمين فساد مى انگيزند (64).
و اگر يهود و نصارا ايمان آورند و از كفر و فحشا بپرهيزند ما گناهان ايشان را بخشيده و در بهشت هاى نعيم داخلشان مى كنيم (65).
و اگر اينان تورات و انجيل را بدون كم و كاست و هم چنين قرآنى را كه بسويشان نازل شد اقامه كنند محققا از بالاى سر (آسمان ) و پائين پاهاى خود (زمين ) كارهائى روزى خواهند خورد. بعضى از اينان مردمى معتدلند و ليكن كه بيشترشان مرتكب مى شوند زشت و ناپسند است (66).
بيان آيات
اين آيات از دوستى كفار و اهل كتابى كه خدا و آيات خدا را استهزا مى كنند نهى مى كند و زشتيها و صفات پليد آنان و عهد شكنيشان را نسبت به خدا و مردم بر مى شمرد و در ضمن مردم مسلمان را به رعايت عهد و پيمان تحريك نموده و نقض عهد و پيمان شكنى را مذمت مى كند و با اينكه ممكن است شان نزول آنها مختلف باشد ليكن همه داراى يك سياقند.
يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا الذين اتخذوا دينكم ...
|
راغب گفته است (هزو) به معناى مزاحى است كه در غياب كسى و يا پنهان از چشم او انجام شود، و گاهى هم اين كلمه اطلاق مى شود به شوخى هائى كه نظير مزاح علنى است . و درباره (لعب ) هم مى گويد وقتى گفته مى شود: (لعب فلان - فلانى لعب كرد) كه كارى را بدون اينكه غرض صحيحى از آن در نظر داشته باشد انجام دهد.
و معلوم است كه وقتى چيزى را به باد مسخره مى گيرند كه داراى وصفى باشد كه داشتن آن وصف آن را از نظرها ساقط و غير قابل اعتنا كند و اشخاص براى اين ، آنرا مسخره مى كنند كه به سايرين بفهمانند كه آن چيز در نظرهايشان غير قابل اعتنا است ، و آنان آن چيز را به بى اعتنائى تلقى كرده اند و همچنين است (لعب ) يعنى وقتى چيزى را بازيچه مى گيرند كه هيچ گونه استفاده عقلائى از آن برده نشود، مگر اينكه غرض صحيح و عقلائى متعلق شود به يك امر غير حقيقى مانند تفريح و ورزش .
بنابراين اگر مردمى دينى از اديان را استهزا مى كرده اند خواسته اند بگويند كه اين دين جز براى بازى و اغراض باطل به كار ديگرى نمى خورد، و هيچ فايده عقلائى و جدى در آن نيست ، و گرنه كسى كه دينى را حق مى داند و شارع آ ن دين و داعيان بر آن و مؤ منين به آن را در ادعا و عقيده مصاب و جدى مى داند و به آنان و عقيده شان به نظر احترام مى نگرد، هرگز آن دين را مسخره و بازيچه نمى گيرد، پس اينكه مى بينيم در صدر اسلام كسانى دين اسلام را مسخره مى كرده اند مى فهميم آنان هم اسلام را يك امر واقعى و جدى و قابل اعتنا نمى دانسته اند.
بنابراين از آيه شريفه چند چيز مى توان استفاده كرد:
علت نهى از محبت كفار
اولا - علت نهى از محبت كفار، چه استفاده مى شود علت اين نهى اين بوده است كه چون دوستى بين دو طايفه باعث اختلاط ارواح آنان است ، و هرگز بين دو طايفه كه يكى مقدسات و معتقدات ديگرى را مسخره مى كند دوستى و صميميت برقرار نمى ماند، از اين رو مسلمين بايد دوستى كسانى را كه اسلام را سخريه مى گيرند ترك كنند، و زمام دل و جان خود را بدست اغيار نسپارند، و گرنه اختلاط روحى كه لازمه دوستى است باعث مى شود اينان عقايد حقه خود را از دست بدهند.
ثانيا - تناسبى كه در مقابله جمله (يا ايها الذين آمنوا) با جمله (الذين اتخذوا) است و نيز نكته اى كه در اضافه دين مسلمين در كلمه (دينكم ) هست آن چرائى را كه گفته شد روشن مى سازد.
ثالثا - نكته ديگرى كه ا ز آيه استفاده مى شود اينست كه در جمله (و اتقوا الله ان كنتم مؤ منين ) چيزى نظير تاكيد براى نهى در جمله (لا تتخذوا) وجود دارد كه نهى و علتش را تاكيد مى كند، در حقيقت جمله (لا تتخذوا) را به عبارت عمومى ترى تاكيد كرده ، مى فرمايد: مؤ من و كسى كه متمسك به ريسمان و دست آويز ايمان شده ديگر معنا ندارد راضى شود به اينكه اغيار، دين او و آنچه را كه او به آن ايمان دارد مورد سخريه و استهزا قرار دهند.
پس اين مسلمين اگر ايمان به خدا دارند يعنى راستى اسلام را دين خود - نه وسيله گذراندن امر دنيايشان - مى دانند چاره اى در كار خود جز تقوا و پرهيز از دوستى با كفار ندارند. اين بود نكاتى كه گفتيم از آيه استفاده مى شود و احتمال دارد جمله (و اتقوا الله ان كنتم مؤ منين ) در مقام بيان مطلبى باشد كه نظيرش در چند آيه قبل ، آنجا كه فرمود: (و من يتولهم منكم فانه منهم ) گذشت و بنابراين احتمال معناى آيه چنين مى شود: در صورتى كه شما از ايشان (از كفار) نيستيد پس از خدا بترسيد و آنها را دوست مگيريد، ليكن معناى اول ظاهرتر بنظر مى رسد.
و اذا ناديتم الى الصلوه اتخذوها هزوا و لعبا...
|
اين آيه ثابت مى كند آن ادعاى گذشته را كه فرمود: كفار دين مؤ منين را به بازى و مسخره مى گيرند، و مراد از (ناديتم ) اذانى است كه در اسلام قبل از هر نماز گفته مى شود واجب يوميه تشريع شده است ، و بطورى كه گفته مى شود جز در اين آيه در هيچ جاى ديگر قرآن ، از اذان اسمى برده نشده است .
ضمير (ها) در (اتخذوها) به صلات يا به مصدرى كه از كلمه (ناديتم ) استفاده مى شود يعنى (مناداه ) برمى گردد، و چون ضمير راجع به مصدر را هم مى توان مذكر آورد و هم مونث از اين رو فرموده : (اتخذوها) و آنرا مونث آورده است ، و جمله (ذلك بانهم قوم لا يعقلون ) از قبيل تذييل بمنزله جواب از عمل آنان و بيان اين جهت است كه صدور استهزا از آنان و به مسخره گرفتن نماز و اذان براى اينست كه آنان مردمى سبكسر و بى عقلند، و نمى توانند از نظر تحقيق به اين اعمال دينى و عبادتهائى كه عبادت حقيقى است بنگرند، و فوايد آن را كه همانا نزديكى به خداى تعالى و تحصيل سعادت دنيا و آخرت است درك كنند.
قل يا اهل الكتاب هل تنقمون منا الا ان آمنا بالله ...
|
راغب در كتاب مفردات القرآن خود مى گويد: (نقمت الشى ء) (بصداى بالاى قاف و صداى زير آن ) هر دو به معناى انكار و خرده گيرى و عقوبت زبانى يا عملى است و در آيات زير نقمت به همين معنا است : (و ما نقموا الا ان اغنيهم الله ) (و ما نقموا منهم الا ان يومنوا بالله ) (هل تنقمون منا...) و در بعضى موارد به معناى عقوبت و كيفر مى آيد مانند اين آيه : (فانتقمنا منهم فاغرقناهم فى اليم - انتقام گرفتيم از آنها و در دريا غرقشان كرديم ).
بنا بر گفته وى ، معناى آيه مورد بحث اين مى شود: آياكراهت و خرده گيرى هاى شما جز براى ايمانيست كه در ما سراغ داريد؟ و مى بينيد كه ما به خدا و آنچه خداوند نازل كرده ايمان آورده ايم و شما چون توفيقى نيافته ايد و همچنان به فسق خود باقيمانده ايد؟! و اين لحن گفتار زياد است نظير كسى كه به ديگرى مى گويد: آيا اعتراض و خرده گيرى تو، جهت و دليل ديگرى جز اين دارد كه چرا من عفيفم و مانند تو فاجر نيستم ؟! يا اينكه مى گويد آيا تو در خرده گيرى از من حرف حسابى ديگرى جز اين دارى كه من توانگرم و تو فقيرى و چرا من مانند تو تهى دست نشدم ؟! و همچنين امثال اين تعبيرات كه در مورد مقابله و ازدواج فراوان بكار مى رود.
بنابراين ، معناى آيه اين مى شود كه آيا شما در خرده گيرى از ما جز اين كه چرا ما مؤ من گشته و مانند بيشتر شما فاسق نشديم دليل ديگرى داريد؟! و چه بسا گفته اند كه (لام ) تعليل در جمله (و ان اكثركم فاسقون ) در تقدير است ، و معناى آيه اينست : آيا اين خرده گيرى هاى شما جز بعلت اينست كه شما بيشترتان فاسقيد و فسق شما، شما را بر اين عمل وا ميدارد؟! و اين جمله كه مى فرمايد: ما ايمان آورده ايم به خدا و به آنچه كه به ما نازل كرده و به آنچه كه قبلا فرستاده ؛ در حقيقت به منزله اينست كه بفرمايد: ما ايمان آورديم به خدا و آنچه به ما نازل كرده و آنچه به شما قبلا فرستاده بود. چون كتابى كه قبل از قرآن فرستاده همان انجيل و توراتى است كه اينها پيروان آنند. و در اينكه نفرمود: آنچه به شما فرستاده ، تعريض به مخاطبين است . در حقيقت مى خواهد بفهماند كه شما دستورات الهى خود را هم عمل نكرديد و به آنچه كه با خدا عهد كرده بوديد وفا نكرديد و پر واضح است كه يهود و نصارائى كه به كتاب آسمانى خود عمل نكند يهود و نصارا نيست و مى توان گفت كه انجيل و تورات به آنان نازل نشده و آنان اهل تورات و انجيل نيستند.
پس در خطاب به آنان مى توان گفت : انجيل و توراتى كه خداوند قبلا فرستاده بود، و فشرده معناى آيه اينست كه : ما در كتابهاى آسمانى بين اين كتاب و آن كتاب فرق نمى گذاريم و به هر آنچه كه خداوند به پيغمبرانش نازل كرده و همچنين به همه پيغمبران ايمان داريم و مانند شما نيستيم كه بين فرستادگان خداوند فرق قايل مى شويد، شما همان كسانى هستيد كه مى گوييد: (نومن ببعض و نكفر ببعضى ) يعنى پاره اى را مى پذيريم و پاره ديگر را قبول نداريم ، بعضى از پيغمبران را مى پذيريم و بعضى را نمى پذيريم و نيز مى گفتيد به آنچه اول روز به مسلمانها نازل شده ايمان بياوريد و به آنچه آخر روز نازل شده كافر شويد و خدا در معرفى آنان مى فرمايد: (ان الذين يكفرون بالله و رسله و يريدون ان يفرقوا بين الله و رسله و يقولون نومن ببعض و نكفر ببعض و يريدون ان يتخذوا بين ذلك سبيلا اولئك هم الكافرون حقا و ا عتدنا للكافرين عذابا مهينا).
اگر ايمان به خدا قابل استهزاء باشد، عدم ايمان به خدا و پرستش طاغوت بدتر و رسواتر است
قل هل انبئكم بشر من ذلك مثوبه عندالله من لعنه الله ...
|
مفسرين گفته اند اين آيه دستورى است كه خداوند به نبى خود داده كه وى كفارى را كه دين اسلام را استهزا مى كرده اند از راه تسليم مواخذه نمايد، و در محاوره و استدلال با آنان راه انصاف را پيش گيرد تا زودتر آنان را قانع و يا ساكت كند، و آن راه اينست كه بگو ما تسليم گفته شما شده و قبول مى كنيم كه ايمان به خداوند غلط و شر است ، ليكن اگر بنا شود شر و غلط رسوا و استهزا شود نخست بايد چيزى را به باد استهزا گرفت و مسخره نمود كه از هر شرى بدتر و از هر غلطى غلطتر است و اتفاقا آن غلطتر از هر غلط راه و روش خود شما است ، و به فرضى كه ما گمراه باشيم شما از ما گمراه تريد، براى اينكه لعنت خداوند شامل حال شما است و مسخ شدگانى به ميمون و خوك از ملت شما و پرستندگان طاغو ت از شمايند، اين همه عيب را در خود ناديده گرفته در پى عيب ماييد؟. با اينكه عيب ما مؤ منين (به فرض كه ايمان به خداوند عيب شمرده شود) در برابر معايب شما بسيار ناچيز است .
منظور از (مثوبه ) در اينجا به معناى ثواب و اجر نيست ، بلكه به معناى مطلق پاداش است ، چه خوب و چه بد، و بعيد هم نيست كه كنايه باشد از عاقبت يا صفتى كه لازم و غير قابل زوال است ، كما اينكه از تقييد آن به (عند الله - نزد خداى ) هم استفاده مى شود زيرا آنچه در نزد خداست ثابت و لا يتغير است و بر اين معنا خداى متعال هم حكم كرده و فرموده : (و ما عندالله باق ) و فرموده : (لا معقب لحكمه ) بنابراين چون مثوبت هم از چيرهائى است كه نزد خداوند است پس باقى و دائمى است .
كلمه (ذلك ) اشاره است به آنچه در مؤ منين باعث نقمت و خرده گيرى كفار شده است ، يعنى ايمان به خدا و آيات خدا و بنابراين كه كلمه (ذلك ) اشاره باشد به ايمان مؤ منين نه به خود آنان ، ناگزير بايد گفت در آيه نكته اى نظير قلب بكار رفته است ، براى اينكه اگر قلب در كار نبود و كلام مستوى بود بايستى گ فته مى شد: لعنت و مسخ و پرستش طاغوت بدتر و در ضلالت شديدتر است از ايمان به خدا و كتب آسمانيش ، نه اينكه گفته شود كسانى را كه خدا لعنت كرده و عده اى از آنان را بصورت ميمون و خوك مسخ كرده و كسانى كه طاغوت مى پرستند بدتر و گمراه ترند از مؤ منين به خدا. زيرا يا بايد گفت فلان كس از فلانى بدتر است يا فلان عمل از فلان عمل ، و اما گفتن فلان كس از فلان عمل بدتر است جز با قلب يا موصوف را در جاى صفت بكار بردن صحيح نيست و اين هر دو ممك ن است و دومى در قرآن بسيار شايع است مانند آيه (و لكن البر من آمن بالله ) كه موصوف يعنى (من ) در جاى صفت يعنى (ايمان ) بكار رفته است .
و كوتاه سخن ، چكيده معناى آيه اينست كه : اگر به نظر شما ايمان ما مسلمين به خدا و كتب آسمانيش كه به پيغمبرانش نازل كرده عمل زشتى است ، بارى پس گوش فرا دهيد تا شما را به عملى زشت تر از آن خبر دهيم تا اگر كمر مخالفت با عمليات زشت را بسته ايد نخست در پى از بين بردن آن شويد، و آن عمل ، عملى است كه در خود شما است . و چه بسا كسانى كه گفته اند از آيه قبلى كه فرمود: (هل تنقمون منا) استفاده مى شود كه كلمه (ذلك ) در آيه مورد بحث اشاره است به گروه مؤ منين و بنابراين سخن ، كلام ، كلامى مستوى خواهد بود، زيرا بنابراين حرف ، معناى آيه اينچنين مى شود: آيا به شما سراغ ندهيم كسانى را كه از مؤ منين بدترند تا به خرده گيرى آنان بپردازيد؟ آن اشخاص خود شمائيد كه دچار لعنت و مسخ و پرستش طاغوتيد.
عده ديگرى گفته اند (ذلك ) اشاره است به مصدرى كه از (تنقمون ) استفاده مى شود و آن مصدر عبارت است از (نقمه ) بنابراين قول ، معناى آيه اينچنين مى شود: آيا شما را به عواقب وخيم كارهاى زشت تر از خرده گيرى تان اطلاع بدهم ؟ آرى شما اعمالى داريد كه بمراتب خطرناكتر و وخيم تر است ا ز اين عمل زشتتان و آن پرستش طاغوت و اعمال زشت ديگرتان است .
و اذا جاوكم قالوا آمنا و قد دخلوا بالكفر و هم قد خرجوا به ...
|
خداى تعالى در اين آيه از نفاق درونى آنان خبر مى دهد، و اشاره مى كند به پليديهائى كه در هنگام برخورد با مسلمين در دل نهان دارند و چنين مى فرمايد: اينان وقتى به شما بر مى خورند دم از ايمان مى زنند، و ايمان خود را به رخ شما مى كشند، و حال آنكه در عين كفر به شما برخورده اند، و وقتى هم كه از شما جدا مى شوند كافرند، خلاصه اينان در همه احوال كافرند. در ادعاى دين دارى ماهرند در حالى كه خداى تعالى به كفر درونى آنان و نقشه هائى كه براى فريب دادن شما مسلمين در دلهاى خود مخفى كرده اند عالم است .
بنابراين ، جمله (و قد دخلوا بالكفر و هم قد خرجوا به ) عبارت ديگر اينست كه كسى بگويد: اينان تغيير حالت نداده اند خيال نكنيد كه وقتى نزدشما مى آيند و از نزد شما بيرون مى روند كافر آمده و با دلى سرشار از ايمان مى روند، نه كافر آمده و كافر مى روند.
ضمير (هم ) در جمله (و هم قد خرجوا به ) براى تاكيد و مشخص كردن آنها در نفاق و تثبيت كفرشان ذكر شده است و گرنه حاجتى به ذكر آن نبود. عده اى هم گفته اند معناى آيه اينست كه اين منافقين همواره و در احوالات مختلف كفر متحولند و هر ساعتى در يك حالتى از حالات كفرند.
و ترى كثيرا منهم يسارعون فى الاثم و العدوان و اكلهم السحت ...
|
ظاهرا مقصود از (اثم - گناه ) در اينجا چنانچه از آيه بعدى كه مى فرمايد: (عن قولهم الاثم و اكلهم السحت )) استفاده مى شود، همان خوض و خرده گيرى در آياتى است كه بر مؤ منين نازل شده ، و مراد، گفتن مطالبى است كه در معارف دين موجب كفر و فسق مى شود. بنابراين مى توان گفت گناهان سه گانه اى كه در آيه اسم برده شده است گناهانى است كه نسبت به ساير گناهان زبانى و عمليشان كلى تر است و در حقيقت مشتى است از خروار و نمونه ايست از بسيارى كه در ايشان است . چون آنان هم مرتكب به گناهان زبانى و هم به گناهان عملى اند و مقصود از گناهان عمليشان يا همان تعدى نسبت به مؤ منين است و يا گناهانى است كه بين خود و خداى خود دارند، مانند خوردن اموال مردم به باطل و سحت ، مثل رشوه و ربا و نظائر آنها.
سرزنش علماء اهل كتاب به جه گنهكارى اهل كتاب و سكوت آنان درمقابل آن معاصى
آيه شريفه مورد بحث پس از آنكه نمونه اى از رذايل و گناهان آنان را مى شمارد آنگاه به مذمت آن رذائل پرداخته و مى فرمايد: (لبئس ما كانوا يصنعون ) سپس بدنبال آن ، علماى آنان يعنى ربانيين و احبار را توبيخ مى كند، و به اين جرمشان مواخذه مى نمايد كه آنان حضور داشتند و آلودگيها و گناهان ملت خود را مى ديدند، و مى توانستند ايشان را راهنمائى نموده و از منكر نهى شان نمايند، و ليكن نكردند و آنان را از اين گونه گناهان موبقه و بس بزرگ جلوگيرى ننمودند، با اينكه عالم به احكام دين خود بودند و مى دانستند كه اين گونه كارها گناه و نافرمانى خداست . و در اين باره مى فرمايد:
لو لا ينهيهم الربانيون و الاحبار عن قولهم الاثم و اكلهم السحت لبئس ما كانوا يصنعون
|
و چه بسا از اينكه در اين آيه مانند آيه قبلى (عدوان ) را همراه (اثم ) ذكر نكرده بتوان استفاده كرد كه (اثم و عدوان ) هر دو يكى و عبارتست از تجاوز قولى نسبت به حدود خداى سبحان ، در مقابل (اكل سحت ) كه نمونه معصيت عملى آنان است ، و بنابراين مقصود از جمله (يسارعون فى الاثم و العدوان و اكلهم السحت ) نشان دادن و بيان نمونه اى از گناهان قولى ايشان است ، كه عبارتست از اثم و عدوان و گناه ديگر فعلى آنها كه (يسارعون ) (مسارعه ) به معناى كثرت در سرعت و مبالغه در آنست و سرعت ضد بطى ء و كندى است و فرق بين سرعت و عجله بنا بر آنچه از موارد استعمال اين دو كلمه استفاده مى شود اينست كه سرعت بيشتر مساس با عمل بدنى و جوارح دارد. بخلاف عجله كه بيشتر در امور قلبى و روانى استعمال مى شود، نظير فرقى كه بين خضوع و خشوع و خوف و خشيت است . چه خضوع و خوف مربوطند به جوارح و خشوع و خشيت مربوطند به دل .
و راغب در كتاب مفردات راجع به معناى اين كلمه گفته است سرعت ضد بطى ء و بمعناى تندى است ، هم در اجسام استعمال مى شود و هم در افعال گفته مى شود: (سرع ) (بضم راء) يعنى شتاب كرد و در معناى وصفى گفته مى شود: سريع ، و وقتى گفته مى شود: (اسرعوا، و مسرع ) معنايش اينست كه حركت شتران آنها تند شد كما اينكه وقتى گفته مى شود (ابلدوا) معنايش اينست كه حركت شترانشان بليد و كند شد.
و (سارعوا) و (تسارعوا) نيز بدين معنا است ، كسانى ديگر گفته اند مسارعه و عجله هر دو به يك معنايند، فرقى كه در بينشان هست اينست كه مسارعه بيشتر در كار خير و عجله بيشتر در كار بد استعمال مى شود. وقتى از ايشان سوال مى شود: اگر چنين است پس چرا در آيه مورد بحث عجله بكار برده نشده ؟ با اينكه شتاب يهود در اثم و عدوان و كارهاى زشت بوده ؟ در پاسـخ مى گويند صحيح است ، ليكن استعمال مسارعه در خصوص اين آيه با اينكه مى بايستى عجله بكار برده مى شد براى اشاره به اين نكته است كه كفار يهود در پى كارهاى زشتند و كار زشت خود را زيبا و پسنديده مى دانند ليكن اين گفتار در فرق بين سرعت و عجله خيلى بعيد بنظر مى رسد.
وجوهى كه در معناى سخن يهود كه گفتند: (يدالله مغلولة )، گفته شده است
و قالت اليهود يد الله مغلوله علت ايديهم و لعنوابما قالوا بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء
|
در معناى اين آيه و اينكه يهود به چه مناسبت اين كلمه كفرآميز را گفته است وجوهى چند است : يكى اينكه ملت و دين يهود، نسخ در احكام دين را جايز نمى دانسته و لذا به نسخ تورات بهيچ وجه رضا نمى داد و زير بار اين حرف كه تورات به وسيله انجيل نسخ شود نمى رفت و يكى از اعتراضات و نقاط ضعفى را هم كه در دين اسلام مى ديدند و به رخ مسلمين مى كشيدند اين بود كه مى گفتند شما مسلمين پيرو كتابى هستيد كه بعضى از آياتش بعض ديگر را نسخ مى كند، و نيز از همين جهت (بداء) را هم براى خداى تعالى در امور تكوينى جايز نمى دانستند و آنرا هم يكى ديگر از نقاط ضعف اسلام و قرآن مى دانستند، چون از بعضى از آيات قرآن (بداء) استفاده مى شود و ما شمه اى از بحث در مسأله بداء را در ذيل آيه (ما ننسخ من آيه او ننسهانات بخير منها او مثلها) در جلد اول اين كتاب و در جاهاى ديگر آن گذرانديم ، و بعيد نيست كه آيه شريفه مورد بحث در مقام بيان همين عقيده يهود باشد. ليكن جوابى كه خداى تعالى از اين گفتار يهود داده با اين احتمال نمى سازد چون در جوابشان مى فرمايد: (بل يداه مبسوطتان ) و از اين جواب استفاده مى شود كه يهود اين گفتار ناروا را درباره روزى دادن خدا گفته اند.
وجه دوم اينكه بگوييم گويا داستان از اين قرار بوده كه ديده اند مسلمين در فقر و تنگدستى و دشوارى بسر مى برند، لذا اين حرف را راجع به مؤ منين زده اند و غرضشان از اين حرف استهزا به خداى تعالى بوده و مى خواسته اند بگويند (العياذ بالله ) خدا قادر نيست بر اينكه فقر را از بين مؤ منين زايل كند و ايشان را بى نياز ساخته و از ذلت فقر نجات دهد. اين وجه هم خالى از اشكال نيست ، زيرا بودن اين كلمه كفرآميز يهود راجع به فقر مؤ منين با اينكه اين آيه در سوره مائده است و اين سوره در روزگار وسعت و رفاهيت مسلمين نازل شده سازگار نيست .
وجه سوم اينكه كسى بگويد اين حرف را يهود براى اين زده كه آنروز خداوند ايشان را گرفتار قحطى و خشك سالى كرده و در نتيجه نظام و شيرازه زندگى شان مختل و از هم گسيخته بوده است و آنان از باب شكوه از اوضاع خود اين كلمات كفرآميز را مى زده اند. و اين وجه خيلى بعيد نيست و رواياتى هم كه متصدى بيان شاءن نزول آيات قرآنى است آنرا تاييد مى كند ليكن اشكالى كه دارد اينست كه سياق آيات با آن سازگار نيست . چه اين آيات در مقام نقل كلماتى كه يهود در شكوه از اوضاع خود براى خود گفته نيست بلكه در مقام اين هستند كه خرده گيرى هاى يهود را از مسلمين حكايت كنند.
وجه چهارم كه از همه وجوه بنظر نزديك تر است ، اينست كه گفته شود وقتى امثال و نظائر آيات : (من ذاالذى يقرض الله قرضا حسنا) و (و اقرضوا الله قرضا حسنا) به گوش يهود رسيده آن آيات را بهانه كرده و خواسته اند مسلمين را مسخره كنند و بگويند اين چه خدائى است كه براى ترويج دين خود و احياى آن اينقدر قدرت مالى ندارد كه حاجت خود را رفع كند، و ناچار دست حاجت و استقراض بسوى بندگان خود دراز مى كند؟! و اين وجه علاوه بر اينكه از وجوه سابق بنظر نزديك تر است مورد تاييد روايات شاءن نزول هم هست .
به هر تقدير اين حرف يعنى نسبت دست بستگى در پاره اى از حوادث به خدا دادن ، خيلى از يهود و معتقدات دينيش كه هم اكنون در تورات موجود است دور نيست . چه تورات جايز مى داند پاره اى از امور، خداى سبحان را به عجز در آورد و سد راه و مانع پيشرفت بعضى از مقاصدش بشود، مثلا جايز مى داند كه اقوياى از بنى نوع آدم جلو خواسته خداوند را بگيرند كما اينكه از خلال داستانهائى كه از انبياى سلف مانند آدم و غير آن نقل مى كند بخوبى استفاده مى شود. آرى صرفنظر از اينكه در خصوص آيه مورد بحث ممكن است غرض يهود استهزا بوده ، ليكن عقايدى كه هم اكنون از يهود در دست است تجويز مى كند كه چنين نسبت هاى ناروائى به خداى تعالى بدهند كه ساحتش مقدس و منزه از آنست .
غير از يهود كسى دشمن خود را اينطور استهزا و هجو نكرده است ، آرى چون غير يهود كسى در معتقداتش عقيده اى كه مبداء و منشاء براى چنين حرف خطرناكى باشد ندارد، يهود است كه معتقداتش چنين جراتى به او داده است .
(غلت ايديهم ) اين جمله نفرين به آنها است . البته نفرينى كه مشابه است با منقصتى كه به ساحت قدس خدا نسبت داده اند، يعنى دست بستگى و سلب قدرت بر انجام خواسته خود. بنابراين چون سلب قدرت خود يكى از مصاديق لعنت و دورى از رحمت خداست پس عطف جمله (و لعنوا بما قالوا) بر جمله (غلت ايديهم ) عطف تفسيرى خواهد بود. زيرا قول خداى تعالى همان عمل اوست و نفرين آن جناب و كسى را لعنت كردنش همان معذب كردن آنكس است به عذاب دنيوى يا اخروى كه يكى از مصاديق آن دست بستگى و عجز است . بسيارى هم احتمال داده اند كه جمله (غلت ايديهم ) نفرين نباشد بلكه از اخبار غيبى و اخبار به عذابى باشد كه يهود در كيفر اين گفتار ناروا و جسارت به پروردگار به آن مبتلا مى شود، ليكن وجه اول بنظر نزديك تر است .
معناى جمله : (بل يداه مبسوطتان) و معانى (يد) در موارد اضافه به خداى سبحان
اما جمله (بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء) اين جمله جواب از گفته يهود است كه با كلمه (بل ) كه براى اضراب و اعراض است افتتاح شده است و اين جمله يعنى جمله (يدا مبسوطتان ) جمله ايست معروف و شايع و كنايه است از داشتن قدرت .
در اينجا سوال ى پيش مى آيد و آن اينست كه يهود گفته بود دست خدا بسته است و (يد) را مفرد ذكر كرده بود با اين حال چرا خداى تعالى در جواب آنها فرمود: (يداه ) و (يد) را بصورت تثنيه ذكر فرمود؟ جواب اينست كه اصولا در ادبيات عرب دست كنايه است از قدرت و دو دست كنايه است از كمال قدرت و از همين جهت خداى تعالى بصورت تثنيه آورد تا به كمال قدرت خود اشاره كرده باشد كما اينكه در آيه (قال يا ابليس ما منعك ان تسجد لما خلقت بيدى استكبرت ام كنت من العالمين ) نيز براى افاده همين معنا به صورت تثنيه آورد، عرب هم وقتى ميخواهد در سلب قدرت از كسى مبالغه كند و بگويد فلانى بهيچ وجه قدرت بر آن عمل و حق مداخله در آنرا ندارد مى گويد: (لا يدين بهاله ) يعنى فلانى هيچ گونه اختيارى در آن كار ندارد، بسيارى از علماى لغت براى كلمه (يد) معانى زيادى غير از (دست ) ذكر كرده اند، و ليكن بايد دانست كه اين كلمه داراى چند معنا نيست بلكه تنها به معناى دست است و در ساير معانى بطور استعاره بكار مى رود. چون آن معانى امورى هستند كه از شوون مربوط به دست مى باشند، مانند انفاق و سخاوت كه از جهت بسط منتسبند به دست ، و مانند ملك و سلطنت كه از جهت قدرت بر تصرف و وضع و رفع منتسبند به آن ، و امثال اينها، پس معناى اين كلمه در آيات كريمه قرآن بحسب اختلاف مورد، مختلف مى شود، مثلا در آيه مورد بحث و آيه (ان تسجد لما خلقت بيدى ) معنايش قدرت و كمال آنست و در آيه (بيدك الخير و آيه (فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى ء) و آيه (تبارك الذى بيده الملك ) و امثال اينها به معناى سلطنت است و در آيه (لا تقدموا بين يدى الله و رسوله )) معنايش حضور و مانند آن است و اما جمله (ينفق كيف يشاء) بيان است براى جمله (يداه مبسوطتان ).
معناى اينكه فرموده : (آنچه بر تو نازل شده قرآن بر طغيان و كفر يهود میافزايد)
و ليزيدن كثيرا منهم ما انزل اليك من ربك طغيانا و كفرا
|
اين جمله و ساير جملات تا آخر آيه بطورى كه از سياق آن استفاده مى شود كلامى است كه بمنظور توضيح جمله (و قالت اليهود) ريخته و پرداخته شده است و در جمله (و ليز يدن ) بخصوص اشاره است به اينكه اين جرات و جسارت يهود نسبت به خداوند عظيم و لب به مثل (يدالله مغلوله ) گشودنشان هيچ از يهود بعيد نيست ، زيرا اينان مردمى هستند كه در دشمنى با اديان و در كفر، از قديم الايام مشخص و ممتاز بودند و اصولا مردمانى حسود و ستم پيشه اند، و معلوم است چنين مردمى وقتى خبردار شوند كه خداى متعال قريش را بر آنان فضيلت داده ، و از بين ايشان شخصى را به نبوت برگزيده تا چه اندازه حسدشان تحريك مى شود، بنابراين قريش جز اين نبايد از يهود توقع داشته باشد و نبايد از شر آنان و از اينكه آتش طغيان و كفرشان تيزتر شود ايمن بنشينند.
آرى يهود در دنياى قبل از اسلام خود را اشرف ملل مى دانست و سيادت و تقدم بر ساير اقوام را حق مسلم خود مى پنداشت و خود را اهل كتاب ، و ساير اقوام آنروز را امى و بى سواد و وحشى مى ناميد. و به دنياى آنروز فخر مى فروخت و ربانيين و احبار خود را به رخ عالميان مى كشيد و به علم و حكمت خود مى باليد. ليكن دوران آن سيادت خيالى و تمدن تو خالى سر آمد و آوازه پيغمبرى كه از قريش يعنى منحطترين اقوام كه همواره در برابر علم يهود و دانشمندان شان سر فرود مى آورد مبعوث شده بود وهمچنين آوازه كتاب وى گوش يهود را خراش داد، مخصوصا وقتى در آن كتاب نظر كر ده و آن را كتابى آسمانى و مهيمن ، يعنى ناظر بر ساير كتب آسمانى يافت و ديد كه كتابى است سرشار از حق و حقيقت و مشتمل بر عالى ترين تعليمات روحى و كامل ترين طريق هدايت ، بيش از پيش به ذلت و بى ارجى كتاب خود كه سالها به رخ عالميانش مى كشيد پى برد، لاجرم از آن خواب و خيال بيدار شده و بخود آمد در حالى كه هر لحظه به خشم درونى و كفر و طغيانش افزوده مى شد و اينكه مى بينيد خداى تعالى در اين آيه مى فرمايد: آياتى كه بتو نازل شده (قرآن ) طغيان آنها را مضاعف مى كند، معنايش اين نيست كه (العياذ بالله ) قرآن سبب ضلالت آنها است بلكه به اين عنايت است كه گفتيم اصولا جنس يهود بخودى خود جنسى حقود و حسود و كينه توز است و نزول قرآن سبب شد آن آتش تيزتر شود و معارف حق و دعوت صريحى كه در قرآن است باعث شد آن كفر و حسد طغيان كند و به همين عنايت است كه خداى تعالى در مواضع عديده اى از قرآن كريم هدايت و ضلالت را به خود نسبت مى دهد، از آن جمله مثلا مى فرمايد: ( كلا نمد هولا من عطاء ربك و ما كان عطاء ربك محظورا) و در خصوص قرآن مى فرمايد: (و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمه للمؤ منين و لا يزيد الظالمين الا خسارا) چون اضلال و نظاير آن مانند بدبختى و شقاوت وقتى از خداى تعالى ناپسند و مذموم است كه ابتدائى باشد، يعنى خداوند كسى را بدون جهت گمراه و يا بدبخت كند و اما اگر پاداش و اثر گناهى باشد كه خود آدمى مرتكب شده يا مثلا گناهى كرده كه موجب خشم خداوندى و رسيدن به درجه بالاترى از گمراهى شده باشد اين گمراهى هاى متجدد نسبت به خداى تعالى مذموم نيست .
كما اينكه خود پرورد گار متعال در قرآن به همين معنا اشاره كرده و فرموده (و ما يضل به الا الفاسقين ) و نيز مى فرمايد: (فلما زاغوا ازاغ الله قلوبهم ) و بالاخره برگشت زياد شدن كفر و طغيان آنها به سبب قرآن به اين است كه خداوند توفيق را از آنها سلب نموده عنايت الهى شامل حال آنها نباشد تا در نتيجه از كفر و طغيان خود بر نگردند و تسليم آيات الهى نشوند و به دعوت حقه خداوند ايمان نياورند، و ما در سابق در تفسير آيه و (ما يضل به الا الفاسقين ) در جلد اول بحثى راجع به اين موضوع گذرانديم .
اينك بر سر مطلب خود شده و مى گوييم : همانطورى كه سابقا هم اشاره كرديم گويا آيه مورد بحث براى اين باشد كه رفع استبعاد و تعجب از رفتار وقيحانه يهود و جرات و جسارتش نسبت به خداوند بكند و هويت يهود را كه خود را ملتى تربيت شده و اهل كتاب و ساير ملل را وحشى و بى سواد مى ناميدند بلكه مدعى فرزندى و دوستى با خدا بودند به عالميان نشان دهد تا همه بدانند (العياذ بالله ) پسران خدا و دوستانش تا چه انداز ه در اسائه ادب نسبت به خدا وقيح و بى شرم و جسورند.
و نيز همه بدانند اگر يهود روز بروز بر كفر و عناد خود مى افزايد براى همين است كه خداوند به ايشان سخط كرده و نور دلشان را خاموش نموده و ايشان هم خود مستوجب چنين سخطى بوده اند، و نيز بدانند كه اين طغيان و كفر روز افزون و آثار شومى كه يكى پس از ديگرى متوجه يهود خواهد شد سرنوشتى است حتمى ، چون در آيه به دو وسيله مطلب را تاكيد كرده ، يكى (لام ) در (ليزيدن ) و يكى هم (نون ) تاكيدى كه در آخر همان كلمه است ، و در اينكه نخست طغيان و سپس كفر را ذكر فرموده اشاره است به همان ترتيب طبيعى اين دو، چه در خارج هم مى بينيم كه كفر از آثار طغيان و زائيده آنست .
و القينا بينهم العداوه و البغضاء الى يوم القيامه
|
ظاهر اينكه اين جمله در سياق جملاتى قرار گرفته كه درباره يهود است ، اين است كه ضمير (هم ) در (بينهم ) به يهود برگردد و لو اينكه افتتاح اين سياق به اهل كتاب شده و اهل كتاب تنها يهود نيستند، بنابراين ، مقصود از (عداوت ) و (بغضاء)، تشتت عقايد و اختلاف مذاهب خواهد بود كه خداى تعالى هم در مواضعى از كلام خود به آن اشاره كرده و فرموده : (و لقد آتينا بنى اسرائيل الكتاب و الحكم و النبوه ... فما اختلفوا الا من بعد ما جاء هم العلم بغيا بينهم ان ربك يقضى بينهم يوم القيمه فيما كانوا فيه يختلفون ) و آيات ديگر. و اما عداوت ؛ گويا مراد از عداوت ، خشم توام با تجاوز عملى است ، و مراد از بغضاء تنها خشم درونى است كه ممكن است با تجاوزات عملى هم همراه با شد و يا نباشد. در نتيجه وقتى اين دو كلمه با هم ذكر شوند هر دو معنا را افاده م ى كنند و مى رسانند كه خداى حكيم در بين يهود هم خشم و نفرت درونى ، و هم نزاع انداخته و در جمله (الى يوم القيامه ) نكته ايست و آن اينكه اين امت تا قيامت باقى خواهند ماند و منقرض نخواهند شد.
كلما اوقدوا نارا للحرب اطفاها الله
|
(ايقاد نار) به معناى مشتعل ساختن آتش است ، كما اينكه (اطفاء نار) خاموش كردن آن است و معناى آيه روشن است ، احتمال مى رود جمله (كلما اوقدوا...) بيان باشد براى جمله (و القينا) و بنابراين معناى آيه اينطور مى شود كه : هر وقت يهود خواست دست به اقداماتى بزند و آتش جنگى را با رسول الله (صلى الله عليه و آله ) و مسلمين دامن زند خداوند بين سران آنها عداوت و بغضاء و اختلاف كلمه انداخت و بدين وسيله آن آتش را خاموش ساخت ؛ همانطورى كه مى بينيد در اين آيه نويدى است براى مسلمين ، چه از سياق آن استفاده مى شود كه براى هميشه سعى و كوشش يهود عليه مسلمين و بر افروختن آتش جنگ و ايجاد فتنه شان (البته آتش جنگى كه عليه اسلام و ايمان مى افروزند) بى نتيجه و خنثى است ، و اما جنگهائى كه ممكن است بين آنان و مسلمين در گيرد ليكن نه عليه دين و ايمان بلكه بر سر اينكه يكى از ديگرى گوى سبقت را در ميدان سياست و يا قوميت بر بايد از آيه استفاده نمى شود كه در اين گونه پيشامدها هم خدا نويد پيروزى مسلمين را داده باشد، زيرا اين مطلب از سياق آيه خارج است .
و يسعون فى الارض فسادا و الله لا يحب المفسدين
|
(سعى ) سير سريع را گويند، و كلمه (فسادا) مفعول له آن است يعنى سعى و كوشش يهود همه براى آن است كه زمين را عليه دين پر از فساد كنند و خداوند مفسدين را دوست ندارد، و چون آنان را دوست ندارد زمين خود و بندگانش را بدست آنان نمى سپارد، و نمى گذارد آنان به آرزوى پليد خود نايل شوند، و سعى و كوشش آنان بيهوده خواهد ماند (و خدا داناتر است ). همه اين مطالب كه تاكنون گفته شد بيان است براى جمله (غلت ايديهم و لعنوا بما قالوا)، آرى ، چه دست بستگى بالاتر از اين كه براى هميشه نمى توانند عليه اسلام ، مسلمين و ايمان آنها (نه چيرهاى ديگر) آتش افروزند و بمنظور رسيدن به آن هدف فحشا و فساد را در زمين ترويج كنند.
و لو ان اهل الكتاب آمنوا و اتقوا لكفرنا عنهم سياتهم ...
|
در اينجا به اول مطلب - كه روى سخن با همه اهل كتاب بود - برگشته و دوباره خطاب را به همه شان متوجه مى كند، و در خاتمه كلام بطور ملخص عموم اهل كتاب را متوجه مى كند به اينكه چگونه نعمت بزرگ سعادت دو جهان را به رايگان از دست دادند، و چه آسان جنت نعيم و نعمت حيات سعيده را از كف دادند؛ و مراد از تقوا بعد از ايمان ، پارسائى و پرهيز از محرمات الهى و از گناهان كبيره است ، يعنى گناهانى كه خداوند در قرآن كريم وعده دوزخ به مرتكب آن داده است ، پس مراد از (سيئات ) كه خدا وعده كرده اگر آنان كباير را مرتكب نشوند آن سياتشان را ببخشد، عبارتست از گناهان صغيره ؛ در نتيجه اين آيه از جهت مضمون مطابق خواهد بود با آيه (ان ما تنهون عنه نكفر عنكم سياتكم و ندخلكم مدخلا كريما).
و لو ا نهم اقاموا التوريه و الانجيل و ما انزل اليهم من ربهم لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم
|
منظور از تورات و انجيل ، دو كتابيست آسمانى كه قرآن كريم يكى را نازل برموسى (عليه السلام ) و ديگرى را نازل بر عيسى (عليه السلام ) مى داند، نه اين كتابهائى كه فعلا در دست است و بنام انجيل و تورات ناميده مى شوند، چه اينها تورات و انجيل حقيقى و آسمانى نيستند، بلكه مجموعه اى هستند كه دست تحريف به اين صورتشان در آورده است.
مراد از: (ما انزل اليهم ) در آيه : (ولو انهم اقاموا التورية و الانجيل و ما انزل اليهم ...)
و مراد از جمله (ما انزل اليهم ) كه بعد از تورات و انجيل ذكر شده ساير كتبى است كه منسوب است به انبياى سلف ، و آنروز در دسترس اهل كتاب بوده است ، مانند (مزامير) داود (عليه السلام ) كه قرآن آن را (زبور) خوانده است و امثال آن .
و احتمال اينكه مراد از (ما انزل اليهم ) قرآن باشد احتمال بعيدى است ، چه قرآن با احكام خود شرايع و احكام آن دو را نسخ كرده ؛ با اين حال چگونه ممكن است در آرزوى عمل به انجيل و تورات قرآن هم به آن دو عطف شود و گفته شود: اگر اهل كتاب تورات و انجيل و قرآن را عمل مى كردند فلان طور مى شد؟! زيرا از نظر قرآن تورات و انجيل عمل كردنى نيستند. ممكن است كسى بگويد عمل به قرآن در حقيقت عمل به انجيل و تورات اصلى هم هست ، چه آن دو كتاب به آمدن قرآن بشارت داده و بنى اسرائيل را به عمل و گرويدن به آن توصيه كرده اند، عينا داستان قرآن و آن دو كتاب داستان آيات ناسخه قرآن است با آيات منسوخه آن ، يعنى همچنان كه عمل به آيات ناسخه قرآن عمل به همه قرآن است عمل به قرآن ناسخ هم ، عمل به تورات و انجيل منسوخ است ، زيرا دين خدا واحد است و مزاحمت و دوئيتى بين اديان الهى نيست ، چيزى كه هست بعضى از كتابهاى آسمانى و بعضى از احكام يك كتاب مصلحت تشريع آنها موقت و محدود است ، و ابدى و هميشگى نيست .
و اين احتمال خوبى است ليكن با كلمه (اقاموا) سازگار نيست براى اينكه اقامه تورات و انجيل به اين است كه به همان كيفيتى كه هست و با تمام جزئياتش محفوظ شود، نه اينكه تنها آياتى كه در بشارت به اسلام و قرآن است اقامه و حفظ و مابقى آن متروك شود؛ پس معلوم مى شود مراد از اقامه ، اقامه تورات و انجيل است قبل از اينكه قرآنى نازل شود و آن دو را نسخ كند؛ و اما نسخ تورات بتوسط انجيل ، آن بسيار مختصر و ناچيز و غير قابل اعتنا است ، پس احتمال اينكه مراد از جمله (ما انزل اليهم ) قرآن باشد، احتمال صحيحى نيست ، زيرا صرفنظر از آنچه گفته شد اصولا قرآن را نبايد جزء كتابهائى شمرد كه به يهود و نصارا نازل شده است، چه قرآن كتابى جهانى است و روى سخنانش با قوم خاص و ملت مخصوصى نيست ، بنابراين مقصود از جمله (ما انزل اليهم ) همانست كه گفتيم ، يعنى ما سواى انجيل و تورات از ساير كتابها و اقسام وحى هائى كه به انبياى بنى اسرائيل رسيده مانند زبور داود (عليه السلام ) و غير آن ، و مراد از اقامه اين كتابها، حفظ عملى يعنى استفاده كردن از دستورات آنها است در بين جامعه و عمل كردن همه به شرايع آن ، و اعتقاد به معارفى است كه راجع به مبدء و معاد در آنها بيان شده است ، البته آن كتابهائى كه دستخوش تحريف مغرضين نشده و يا از بين نرفته است ، زيرا تحريف شده هاى آنها از اعتبار ساقط و از بين رفته هاى آنها هم مورد امر و مامور به نيست .
(لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم ) مراد از خوردن در اين آيه مطلق تنعم و تمتع است چه اينكه از راه خوردن باشد و يا از راههاى ديگر، و استعمال خوردن در مطلق تصرفات و تنعم هاى بدون مزاحم ، در لغت عرب شايع و متداول است ، و مراد از بالا و پائين ، آسمان و زمين است ، بنابراين ، آيه شريفه بجاى اينكه بفرمايد: اگر اهل كتاب به دستوراتى كه در دست داشتند عمل مى كردند به نعمت هاى آسمانى و زمينى متنعم مى شدند، بطور كنايه مى فرمايد: از بالاى سر و زير پاى خود مى خوردند. در حقيقت اين آيه شريفه مطلبى را بيان مى كند كه آيه زير در مقام بيان آنست : (و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض و لكن كذبوا فاخذناهم بما كانوا يكسبون ).
مؤثر بودن اعمال بشر در نظام كون و طبيعت
از اين آيه و آيه مورد بحث مى توان نكته اى را استنباط كرد و آن اين است كه ايمان اين موجود يعنى نوع بشر و عمل صالح وى در نظام عالم از جهت ارتباطش با زندگى خود او، تاءثير دارد، به عبارتى ديگر، كفر او و عمل زشتش در فساد عالم باز از جهت ارتباطش با نوع بشر موثر است ، پس اگر انسان به صلاح و سداد گرايد - از اينگونه آيات استفاده مى شود كه - نظام دنيا هم از جهت ايفاء به لوازم سعادت زندگى بشرى هم از جهت دفع بلا از او و توفير نعمت براى او صالح خواهد شد، و اين دو آيه در افاده اين مطلب متفرد نيستند، بلكه اين مطلب را از آيات بسيارى مى توان استفاده كرد، از آن جمله اين آيه است كه صريحا عمليات بشر را موثر در نظام كون ميداند: (ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت ايدى الناس ليذيقهم بعض الذى عملوا لعلهم يرجعون قل سيروا فى الارض فانظروا كيف كان عاقبه الذين من قبل كان اكثرهم مشركين ) و نيز اين آيه :(و ما اصابكم من مصيبه فبما كسبت ايديكم ) و آيات ديگر، و ما در جلد دوم اين كتاب مختصرى راجع به اين موضوع بحث كرديم .
منهم امه مقتصده و كثير منهم ساء ما يعملون
|
(اقتصاد) به معناى گرفتن قصد، و قصد به معناى ميانه است ، پس اقتصاد به معناى ميانه روى در ا مور و پرهيز از افراط و تفريط در امور است ، و امت مقتصده امتى است كه در امر دين و تسليم نسبت به دستورات الهى ميانه رو و معتدل باشد. اين آيه شريفه مطلب تازه اى را بيان مى كند و آن اينست كه آنچه تاكنون از معايب و پليدى هاى اهل كتاب بر شمرديم مربوط به فرد فرد آنها نيست چه در بين اهل كتاب هم مردمى معتدل و ميانه رو بوده اند كه هيچ يك از اين معايب و كجرويها را نداشته اند و اگر مى بينيد گفتار گذشته ما بطور عموم بود، مصحح آن اين بود كه اكثريت اهل كتاب همان آلودگان بودند و مردان پاك در آنها اندك و انگشت شمار بودند، از اين لحن بخوبى استفاده مى شود كه قرآن عزيز تا چه اندازه رعايت حق و انصاف را مى كند، و تا چه پايه در حفظ حق مراقبت دارد، و چگونه رضا نمى دهد حقى از حقوق پامان شود، اگر چه بسيار اندك باشد، اين نكته از مطاوى آيات و جملات سابق هم كه مى فرمود: (و ان اكثركم فاسقون ) و يا مى فرمود: (و ترى كثيرا منهم ) و يا مى فرمود: (و ليزيدن كثيرا منهم ) استفاده ميشد، چه در نيمه اين جملات مطلب را به اكثريت آنان نسبت داده نه به همه ، ليكن هيچ كدام از اين جملات مورد بحث صراحت ندارد، زيرا در اين جمله از آن اقليت صالح قدردانى كرده و نامشان را به نيكى برده است .
بحث روايتى
(رواياتى در ذيل آيات گذشته درباره وظيفه علماء، دست خدا، امت مقتصده و...)
در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه (و اذا جاءوكم قالوا آمنا...) مى گويد اين آيه درباره عبد الله بن ابى نازل شده ، چون او و يارانش اظهار اسلام كردند در حالى كه ورودشان به اسلام صورى و توام با كفر درونيشان بود
مؤلف : ظاهر سياق اين آيات چنين مى نمايد كه روى سخن در همه آنها به اهل كتاب باشد مگر اينكه كسى بگويد اين يك آيه تنها و جدا از بقيه آيات نازل شده . در اين صورت مى توان گفت كه در خصوص اين يك آيه روى سخن با منافقين باشد. باز در همين كتاب در ذيل جمله (و هم قد خرجوا به ) گفته كه معصوم فرمود: معناى اين جمله اين است كه آنان با همين اظهار اسلام خود از ايمان بيرون شدند.
و در كافى به اسناد خود ا ز ابى بصير از عمر بن رياح از حضرت ابى جعفر (عليه السلام ) نقل مى كند كه ابن رياح گفت : خدمت آن جناب عرض كردم شنيده ام كه شما فرموده ايد: هر كس كه بغير سنت و روش پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) طلاق دهد طلاقش بنظر شما صحيح نيست ، حضرت فرمود: من نمى گويم بلكه خداى عزوجل فرموده ، هان اى ابن رياح به خدا سوگند اگر ما چيزى از پيش خود به شما بگوييم و به ناروا فتوا دهيم از شما بدحال تر خواهيم بود، زيرا خداى تعالى مى فرمايد: (لو لا ينهيهم الربانيون و الاحبار عن قولهم الاثم و اكلهم السحت ) يعنى : چرا علماى يهود آنان را از گناهان قولى و خوردن مال نامشروع باز نمى دارند؟!.
و در تفسير عياشى از ابى بصير نقل مى كند كه گفت : به امام صادق (عليه السلام ) عرض كردم : عمر بن رياح خيال كرده است كه فتواى تو اينست كه طلاق بدون گواه باطل است آيا او درست فهميده و راى شما همين است يا خير؟ امام فرمود: من نگفتم بلكه خداى تعالى فرموده ، به خدا سوگند اگر ما از پيش خود براى شما فتوا دهيم از شما بدتر خواهيم بود؛ خداى متعال درباره يهود مى فرمايد: (لولا ينهيهم الربانيون و الاحبار...).
و شيخ در كتاب مجالس به اسناد خود از ابن ابى عمير از هشام بن سالم از امام جعفر صادق (عليه السلام ) نقل مى كند كه آن جناب در ذيل آيه شريفه : (و قالت اليهود يد الله مغلوله ) فرمود: يهود مى گفتند خدا از كارهاى خدائى خود و تدبير عالم فارغ شده است و - العياذ بالله - به امور عالم مسلوب الاختيار و دست بسته است .
مؤلف : همين معنا را عياشى در تفسير خود از يعقوب بن شعيب و از حماد از آن جناب نقل كرده است .
و در تفسير قمى است كه يهود مى گفتند: خداى تعالى عالم را آفريد و آفرينشان را بطور خودكار قرار داده و ديگر به مدبرى نيازمند نيست ، خداوند متعال آنها را در اين عقيده تخطئه و رد كرده و مى فرمايد: (بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء) يعنى اين چنين كه شما خيال كرده ايد نيست ، دست خدا در پس و پيش كردن و كم و كاست نمودن امور عالم باز است ، و او داراى مشيت است يعنى بعضى از تصرفات ، زمانى مورد خواست او قرار مى گيرد و براى اوست بداء (يعنى پس از برهه اى از زمان چيزى كه بظاهر مورد خواست خدا بوده خلافش ظاهر مى گردد).
مؤلف : همين معنا را شيخ صدوق در معانى الاخبار به اسناد خود از اسحاق بن عمار از كسى كه اسحاق از او شنيده از امام صادق (عليه السلام ) نقل مى كند
و در تفسير عياشى از هشام مشرقى از ابى الحسن خراسانى يعنى حضرت رضا (عليه السلام ) نقل مى كند كه فرمود: خدا خود را به اوصاف احديت و صمديت و نور، وصف فرموده است ، آنگاه امام فرمود: (بل يداه مبسوطتان ) عرض كردم : آيا راستى براى خدا دو دست هست مانند اين دستهاى من (و با يكدست خود بدست امام اشاره كردم )؟ فرمود: نه . اگر اينطور بود مخلوقى بيش نبود.
مؤلف : همين روايت را صدوق در كتاب عيون به اسناد خود از مشرقى و از آن حضرت نقل كرده است و نيز صدوق در كتاب معانى الاخبار به اسناد خود از محمد بن مسلم نقل كرده كه وى گفت : من از حضرت صادق (عليه السلام ) سوال كردم كه معناى اين كلام خداى عزوجل كه مى فرمايد: (يا ابليس ما منعك ان تسجد لما خلقت بيدى ) چيست ؟ فرمود: در كلام عرب دست تنها به معناى جارحه كه عضوى از بدن انسان است نيست ؛ بلكه به معناى قوه و نعمت هم آمده است كما اينكه در قرآن هم به معنى قوه استعمال شده است . مانند اين آيه كه درباره قوت داود (عليه السلام ) مى فرمايد: (و اذكر عبدنا داود ذا الايد - ياد آر بنده ما داود را كه مردى نيرومند بود)، و درباره بناى آسمان مى فرمايد: (و السماء بنيناها ب ايد و انا لموسعون - ما بناى آسمان را به قوت بيكران خود ساختيم و به تحقيق ، توانا و قادر بر انفاقيم و يا به تحقيق ، فراخ كننده آسمانيم ). آنگاه در معناى (و اى دهم بروح منه) فرمود: يعنى آنها را به روحى از خود تقويت نمود. و وقتى گفته مى شود براى فلانى نزد من يدى است بيضاء، مقصود اينست كه فلانى نعمت فراوانى بمن داده و حق بزرگى بر من دارد.
و در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه (و لو انهم اقاموا التوريه و الانجيل ) فرموده كه در اين آيه روى سخن با قوم يهود و نصارا است ، و در معناى (لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم ) گفته : كه امام فرمود معنايش اينست كه از بالا بوسيله باران و از پائين بوسيله رويش گياهان و مواد غذائى متمتع مى شوند.
و در تفسير عياشى در ذيل جمله (منهم امه مقتصده ) از ابى صهباء كبرى نقل كرده كه گفت : من خود از على بن ابيطالب (عليه السلام ) شنيدم كه راس الجالوت و اسقف نصارا ر ا خواست و فرمود: من شما را از چيزى سوال مى كنم كه خودم آنرا مى دانم و در آن از شما داناترم . بنابراين نمى توانيد واقع را كتمان كنيد، آنگاه رو به اسقف نصارا كرده و فرمود: تو را به خدائى قسم مى دهم كه انجيل را بر عيسى فرستاد و پاى آن جناب را پر بركت قرار داد و به او قدرتى داد كه مى توانست كور مادر زاد و مرض پيسى را شفا دهد و درد چشم را تسكين و راحتى بخشد و مردگان را زنده كند و از گل براى شما مرغانى ساخته پرواز دهد و شما را به آنچه مى خوريد و يا ذخيره مى كنيد از غيب خبر دهد، اسقف گفت حاجت به اين همه قسم نبود من در جواب شما راست خواهم گفت ، امام پرسيدند: بنى اسرائيل پس از عيسى (عليه السلام ) به چند فرقه متفرق شدند؟ گفت به خدا قسم متفرق نشدند و به همان وحدت خود باقى ماندند، حضرت فرمود: به خدائى كه جز او معبودى نيست دروغ گفتى ، چون بنى اسرائيل به هفتاد و دو فرقه متفرق شدند و همه آنان بجز يك فرقه در آتشند، خداى تعالى مى فرمايد: (منهم امه مقتصده و كثير منهم ساء ما يعملون ) و آن يك فرقه اى كه در آتش نيست همين امت مقتصده است .
نيز در تفسير عياشى از زيد بن اسلم از انس بن مالك نقل مى كند كه گفت : رسول الله (صلى الله عليه و آله ) بارها مى فرمود: امت موسى به هفتاد و يك فرقه متفرق شدند هفتاد فرقه آنان در آتش و يك فرقه در بهشتند، و امت عيسى به هفتاد و دو فرقه متفرق شدند، هفتاد و يك فرقه در آتش و يك فرقه در بهشتند، و امت من از اين دو امت به يك فرقه بيشتر متفرق خواهند شد، هفتاد و دو فرقه آنان در آتش و يك فرقه در بهشتند، پرسيدند آنان كيانند؟ فرمود: جماعتها جماعتها.
و نيز در همين تفسير نقل مى كند كه يعقوب بن يزيد گفت : على ابن ابيطالب (عليه السلام ) هر وقت اين حديث را از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نقل مى فرمود دنبالش آيه اى تلاوت مى فرمود: (و لو ان اهل ا لكتاب آمنوا و اتقوا لكفرنا عنهم سيئاتهم ... ساء ما يعملون ) و نيز مى خواند: (و ممن خلقنا امه يهدون بالحق و به يعدلون ) و طايفه اى از آفريدگان ما امتى هستند كه بحق هدايت شده و بازگشتشان به حق است ، آنگاه امام فرمود مقصود از اين امت ، امت محمد (صلى الله عليه و آله ) است .
آيه 67
67- يايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين
ترجمه آيه
اى فرستاده ما آنچه را از ناحيه پروردگار بتو نازل شده برسان و اگر نكنى (نرسانى ) اصلا پيغام پروردگار را نرساندى و خدا تو را از (شر) مردم نگه مى دارد زيرا خدا كافران را هدايت نمى فرمايد(به مقاصدشان نمى رساند) (67).
بيان آيه
معناى آيه صرفنظر از سياقى كه آيات قبل و بعدش دارند روشن و ظاهر است ، زيرا در آيه دو نكته بطور روشن بيان شده يكى دستوريست كه خداى تعالى به رسول الله (صلى الله عليه و آله ) داده است (البته دستور اكيدى كه پشت سرش فشار و تهديد است ) به اينكه پيغام تازه اى را به بشرابلاغ كند، و يكى هم وعده اى است كه خداى تعالى به رسول خود داده كه او را از خطراتى كه در اين ابلاغ ممكن است متوجه وى شود نگهدارى كند، ليكن كمى دقت در موقعيتى كه آيه دارد آدمى را به شگفت وامى دارد، زيرا آيات قبل و بعد آن همه متعرض حال اهل كتاب و توبيخ ايشانند به اينكه آنان به انحاء مختلف از دستورات الهى تعدى شده اند، و محرمات الهى را مرتكب شده اند؛ و اين مضمون با مضمون آيه مورد بحث هيچ ارتباط ندارد؛ چه آيه قبلى آن آيه (و لو انهم اقاموا التوريه و الانجيل و ما انزل اليهم من ربهم لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم ) است كه روى سخن در آن با اهل كتاب است ؛ و آيه بعدى هم آيه (قل يا اهل الكتاب لستم على شى ء حتى تقيموا التوريه و الانجيل و ما انزل اليكم ...) است كه خطاب در آن نيز به اهل كتاب است ؛ علاوه دقت در جملات خود آيه مورد بحث تعجب آدمى را در اينكه چطور هيچ ربطى بين اين آيه و آيات قبل و بعدش نيست ؟!! زيادتر مى كند، و اگر آيه مورد بحث به همين ترتيبى كه فعلا با ساير آيات قبل و بعد خود دارد نازل شده باشد و همه داراى يك سياق بوده باشند در اينصورت از مجموع آنها اين مطلب بدست مى آيد كه اين دستور موكد به رسول الله (صلى الله عليه و آله ) براى تبليغ پيغامى است كه خدا در خصوص اهل كتاب نازل فرموده .
مراد از (ناس) در آيه شريفه، يهود نيست و موضوع ماموريت جديد امرى بسيار مهم و خطير مى باشد.
و از جهت وحدت سياق بطور متعين مراد از آن پيام ، همان چيزى خواهد بود كه در آيه بعدش فرموده : (و ما انزل اليكم من ربكم - و آنچه از جانب پروردگارتان بسوى شما نازل شده ) ليكن سياق خود آيه به هيچ وجه با اين احتمال سازگار نيست ، و اين ناسازگارى دليل بر اينست كه اين آيه جايش اينجا نيست ، وجه ناسازگارى آن اينست كه از جمله (و الله يعصمك من الناس ) بر مى آيد حكمى كه اين آيه در صدد بيان آنست و رسول الله (صلى الله عليه وآله ) مامور به تبليغ آن شده ، امر مهمى است كه در تبليغ آن بيم خطر هست يا بر جان رسول الله و يا بر پيشرفت دينيش ، و اوضاع و احوال يهود و نصاراى آنروز طورى نبوده كه از ناحيه آنان خطرى متوجه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) بشود تا مجوز اين باشد كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) دست از كار تبليغ خود بكشد، و يا براى مدتى آنرا به تعويق بيندازد و حاجت به اين بيفتد كه خدا به رسول خود - در صورتى كه پيغام تازه را به آنان برساند - وعده حفظ و حراست از خطردشمنش را بدهد، علاوه بر اين ، اگر اين خطر، چشم زخمى بوده كه احتمالا ممكن بوده كه از اهل كتاب به آن جناب برسد جا داشت اين سوره در اوايل هجرت نازل شود، زيرا در اوايل هجرت كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در شهر غربت و در بين عده معدودى از مسلمين آن شهر بسر مى برد از چهار طرفش يهوديان او را شدت محصور كرده ب ودند، آنهم يهوديانى كه با حدت و هر چه بيشتر به مبارزه عليه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) برخاسته و صحنه هاى خونينى نظيير خيبر و امثال آن براه انداختند، اگر در آيه مورد بحث مراد از (ناس ) يهود بود جا داشت در آنروزها اين آيه نازل شود، ليكن نزول اين سوره در اواخر عمر شريف آن حضرت اتفاق افتاده كه همه اهل كتاب از قدرت و عظمت مسلمين در گوشه اى غنوده اند، پس بطور روشن معلوم شد كه آيه مورد بحث هيچگونه ارتباطى با اهل كتاب ندارد، علاوه بر همه ، در اين آيه تكليفى كه از سنگينى ، كمرشكن و طاقت فرسا باشد به اهل كتاب نشده تا در ابلاغ آن به اهل كتاب خطرى از ناحيه آنها متوجه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) بشود.
از همه اينها گذشته در سالهاى اول بعثت ، رسول الله (صلى الله عليه و آله ) مامور شد تكاليف بس خطرناكى را گوشزد بشر آنروز سازد، مثلا مامور شد كفار قريش و آن عرب متعصب را به توحيد خالص و ترك بت پرستى دعوت كند، مشركين عرب را كه بسيار خشن تر و خونريزتر و خطرناكتر از اهل كتابند به اسلام و توحيد بخواند، اين تهديد و وعده اى كه امروز به رسول الله (صلى الله عليه و آله ) مى دهد آنروز نداد، معلوم مى شود پيغام تازه ، خطرناكترين موضوعاتى است كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) به تازگى مامور تبليغ آن شده است .
علاوه بر آن چه گفته شد آياتى كه متعرض حال اهل كتابند قسمت عمده سوره مائده را تشكيل مى دهند، و اين آيه هم بطور قطع در اين سوره نازل شده است ، و يهود همچنان كه گفته شد در موقع نزول اين سوره داراى قدرت و شدتى نبودند، آن قدرت و شوكت سابق خود را از دست داده و آن آتش ، رو به خاموشى مى رفت ، غضب و لعنت پروردگار هم شامل حالشان شده و هر آتش افروزى و فتنه اى به پا مى ساختند، خداوند آن را خنثى و خاموشش مى كرد، با اين حال چه معناى صحيحى براى اينكه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در دين خدا از يهود بترسد مى توان تصور كرد؟! و با اينكه ايام نزول اين سوره ايامى است كه يهود به طوع و رغبت به حظيره اسلام قدم مى گذارد، و يا مانند نصارا به حكومت اسلام جزيه مى دهد، چه وجهى براى ترس رسول الله (صلى الله عليه و آله ) از يهود مى توان جست ؟ و چه معنائى براى اينكه خداى تعالى او را در اين ترس محق بداند و به وعده حمايت خود دلگرمش سازد مى توان يافت ؟! با آن همه مواقف خطرناك و موقعيت هاى وحشت زائى كه سابق بر اين داشت ؟!
بنابراين هيچ شك و ترديدى نيست كه اين آيه در بين آيات قبل و بعد خود اجنبى و سياق آن با سياق آنها دو تا است ، اين معنا كه روشن شد اينك به تجزيه و تحليل خود آيه مى پردازيم :
آيه شريفه از يك امر مهمى - كه يا عبارتست از مجموع دين و يا حكمى از احكام - آن كشف مى كند.
آن امرى هر چه هست امرى است كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) از تبليغ آن مى ترسد، و در دل بنا دارد آن را تا يك روز مناسبى تاخير بيندازد، چه اگر ترس آن جناب و تاخيرش در بين نبود حاجتى به اين تهديد كه بفرمايد: (و ان لم تفعل فما بلغت رسالته ) نبود، و لذا در آيات اول بعثت هم كه آن جناب را به تبليغ احكام تحريك مى كند تهديدى ديده نمى شود. بلكه بر عكس لحن آنها خيلى ملايم است ، مثلا در سوره (علق ) مى فرمايد: (اقرء باسم ربك الذى خلق ...) و در سوره (حم سجده ) مى فرمايد: (فاستقيموا اليه و استغفروه و ويل للمشركين ) و در سوره (مدثر) مى فرمايد: (يا ايها المدثر قم فانذر) و امثال اين آيات .
خطرى كه رسول الله (ص) از آن نگران بوده خطر جانى نبوده بلكه پيامبر (ص) ازخطر اضمحلال دين بيمناك بوده است
گفتيم رسول الله (صلى الله عليه و آله ) خطرات محتملى در تبليغ اين حكم پيش بينى مى كند ليكن اين خطر خطر جانى براى شخص آن جناب نيست ، زيرا آن جناب از اينكه جان شريف خود را در راه رضاى خدا قربان كند دريغ نداشت ، آرى او اجل از اين است كه حتى براى كوچكترين اوامر الهى از خون خود بخل ورزد، ترس او از جان خود مطلبى است كه سيره خود آن جناب و مظاهر زندگى شريفش آنرا تكذيب مى كند، علاوه بر اين ، خداى تعالى ، خود در كلام كريمش بر طهارت دامن انبياء از اين گونه ترس ها شهادت داده و فرموده : (ما كان على النبى من حرج فيما فرض الله له سنه الله فى الذين خلوا من قبل و كان امر الله قدرا مقدورا الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا) و درباره نظائر اين فريضه فرموده : (فلا تخافوهم و خافون ان كنتم مؤ منين ) و نيز عده اى از كه با اينكه دشمن آنان را تهديد كرده مع ذلك جز از خدا از احدى باك ندارند و مى فرمايد:
(الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوكيل ) و اين حرف هم از غلطهاى واضح است كه كسى (العياذ بالله ) بگويد رسول خدا براى اينكه مبادا چشم زخمى به وى برسد انجام امر خدا را به تعويق بيندازد، زيرا برگشت اين توهم و خيال لابد به اين است كه اگر رسول الله امر خدا را امروز انجام دهد او را خواهند كشت و در نتيجه كار خدا زمين خواهد ماند، و اين حرف خود غلط فاحشى است ، زيرا به فرض اينكه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) هم چشم زخمى مى ديد خدا كارش زمين نمى ماند، و با اينكه سبب ساز در عالم او است و با اينكه در قرآن كريم از رسول الله (صلى الله عليه و آله ) سلب استقلال در تاءثير را كرده و فرموده : (ليس لك من الامر شى ء) آيا از پيش بردن كار خود به وسائل مختلف ديگر عاجز است ؟! پس نمى شود خطر محتمل ، خطر جانى رسول الله باشد و ليكن ممكن است آن خطر را خطر اضمحلال واز بين رفتن دين دانست ، به اين بيان كه بيم آن مى رفت اگر آن جناب عمل تبليغ آن پيغام را در غير موقع انجام دهد او را متهم سازند، و هو و جنجال راه بيندازد و در نتيجه دين خدا و دعوت او فاسد و بى نتيجه شود، و اين گونه اجتهادات و مصلحت انديشى ها براى آن جناب جايز بوده است و اسم اين مصلحت انديشى را نبايد ترس از جان گذاشت .
اين احتمال كه آيه در اوايل بعثت نازل شده و مراد از: (ماانزل) مجموع دين باشد مردود است
از اينجا معلوم مى شود احتمال اينكه آيه در اوايل بعثت نازل شده همانطور كه بعضى از مفسرين اين احتمال را داده اند احتمال صحيحى نيست ، براى اينكه اين احتمال با جمله (و الله يعصمك من الناس ) سازگار نيست . زيرا در اول بعثت هنوز دين تبليغ نشده تا در تبليغ اين امر مهم بيم از بين رفتن دين و هدر رفتن زحمات پيامبر وجود داشته باشد، لابد همان خطر جانى و در نتيجه زمين ماندن كار خداست كه آنهم گفتيم احتمال غلطى است ، علاوه بر اين اگر مراد از (ما انزل اليك من ربك ) اصل دين يا اصل و فرع آن باشد آيه لغو و برگشت معناى آن به جمله معروف (آنچه در جوى مى رود آب است ) خواهد بود. زيرا معناى آيه اين مى شود: هان اى رسول ! ابلاغ كن دين را زيرا اگر ابلاغ نكنى دين را ابلاغ نكرده اى دين را، بعضى ها گفته اند ممكن است به همين احتمال سر و صورتى داد و گفت مراد از جمله : (ما انزل ) همان دين باشد چيزى كه هست آيه از قبيل گفتار ابى النجم باش د كه گفته : (انا ابو النجم و شعرى شعرى - منم ابو النجم و شعر من همان شعر من است ) كه در بلاغت و فوق العادگى معروف است .
و بنابراين معناى آيه مذكور چنين خواهد شد: اگر رسالت را ابلاغ نكنى دچار اين شفاعت خواهى شد كه در تبليغ و سرعت عمل در انجام امر خداوند سبحان با آن همه تاكيدى كه همراه داشت اهمال و كوتاهى كرده اى ، كما اينكه شعر ابى النجم هم اين معنا را داشت كه : شعر من همان شعرى است كه به بلاغت و برترى شناخته شده است . همين معنا را داشت . ليكن اين توجيه هم صحيح نيست ، زيرا اين نكته اى كه در كلام ابوالنجم است در جائى مستحسن است كه مقام اطلاق و تقييد و عام و خاص و نظائر آن باشد، به اين معنا كه در جائى كه شنونده خيال كرده يكى از افراد عام يا مطلق يا يك فرد در برهه اى از برهه هاى زمان از تحت عموم افراد يا عموم زمانها بيرون شده گوينده براى رفع اين توهم مى گويد: اين فرد كما فى السابق در تحت عموم باقى است ، مثلا معناى شعر ابى النجم اين است كه خيال نشود قدرت و قريحه شعرى من فرسوده و از دست رفته و در نتيجه اشعار امرو زم غير اشعار برجسته سابق است ، نه ، اشعار امروزم واجد همه محاسنى است كه اشعار سابقم بود.
و اما در آيه مورد بحث جاى بكار بردن اين نكته نيست ، براى اينكه اگر مراد از رسالت مجموع دين و يا اصول دين باشد و نزول آيه هم در اوايل بعثت باشد كما اينكه فرض همين است ، ديگر دو چيز در بين نيست ، تا گفته شود اگر اين رسالت را تبليغ نكنى رسالت را تبليغ نكرده اى ، زيرا فرض شد يك رسالت است نسبت به سر تا پاى دين ، پس معلوم شد كه سياق آيه مورد بحث سياقى نيست كه بشود آنرا از آيات نازله اول بعثت شمرد، و مراد از (ما انزل ) را هم مجموع و يا اصل دين دانست .
و همچنين روشن شد كه نه تنها نمى شود مقصود از (ما انزل ) را مجموع دين در اوايل بعثت دانست ، بلكه در هيچ زمانى به اين معنا نمى توان گرفت ، زيرا اشكال از جهت لغو بودن جمله (ان لم تفعل ) بود و اين اشكال منحصر به يك زمان نيست . علاوه بر اينكه اگر مراد از رسالت ، مجموع و يا اصول دين بود، ممكن نبود تاريخ نزول آيه جز اول بعثت باشد، تازه محذور خوف رسول الله (صلى الله عليه و آله ) هم در دين بجاى خود باقى است .
پس از همه اين وجوه بخوبى استفاده شد كه آن چيزى را كه بتازگى به رسول الله (صلى الله عليه و آله ) نازل شده و فشار و تاكيد همراه دارد، بهيچ تقدير و فرضى نمى توان آنرا عبارت از ا صل دين و يا مجموع آن گرفت ، ناگزير بايد آنرا به معناى بعضى از دين و حكمى از احكام آن دانست ، و آيه را بدين صورت معنا كرد: اين حكمى كه از ناحيه پروردگارت بتو نازل شده تبليغ كن ، كه اگر اين يكى را تبليغ نكنى مثل اينست كه از تبليغ مجموع دين كوتاهى كرده باشى ، و لازمه اين معنا اينست كه مقصود از (ما انزل ) آن حكم تازه و مقصود از رسالت مجموع دين باشد، و گرنه دچار همان محذور سابق خواهيم شد كه عبارت بود از لغو بودن آيه نظير جمله : آنچه در جوى ميرود آبست ، زيرا همان طورى كه گفتيم اگر مراد از كلمه (رسالته ) همين رسالت مخصوصى باشد كه تازه نازل شده است معناى آيه اين مى شود: اين رسالت تازه را تبليغ كن كه اگر آنرا تبليغ نكنى آنرا تبليغ نكرده اى ، و معلوم است كه اين كلامى است لغو و از ساحت مقدس خداى حكيم دور، پس مراد اين است كه اين حكم را تبليغ كن و گرنه اصل دين و يا مجموع آنرا تبليغ نكرده اى ، و اين يك معناى صحيح و معقولى است كه شعر ابوالنجم هم در مقام افاده همانست .
اين چه تكليفى است كه لازمه ابلاغ نكردن آن (به تنهائى) عدم ابلاغ اصل دين و مجموع آن مى باشد؟
در اينجا اين سوال پيش مى آيد كه اين چه تكليفى است كه لازمه تبليغ نكردن آن به تنهائى اين است كه اصل دين و مجموع آن تبليغ نشده باشد؟ و ممكن است كسى هم در پاسـخ بگويد: اين بدان جهت است كه اصولا احكام دين همه به هم پيوسته و مربوطند و بين آنها كمال ارتباط و بستگى بر قرار است ، بطورى كه اگر در يكى از آنها اخلال شود در همه اخلال شده است ، مخصوصا اگر اين اخلال ، در تبليغ آن فرض شود، براى اينكه ارتباط بين احكام در ناحيه تبليغ شديدتر و كاملتر از ناحيه عمل است ، ليكن جواب آن سوال اين نيست ، و اين جواب با اينكه در جاى خود حرف صحيحى است ، ليكن با ظاهر جمله اى كه در ذيل آيه مورد بحث است يعنى جمله :(و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين ) سازگار نيست ، زيرا ازاين جمله استفاده مى شود كه مخالفين اين حكم از مسلمانها نبوده و مخالفتشان هم مخالفت علمى نبوده است ، بلكه كسانى با اين حكم مخالفت كرده و يا خواهند كرد كه يا كافر باشند و يا از دين بيزارى جسته و مخالفتشان هم مخالفت اساسى است ، كسانيكه با تمام وسايل براى ابطال و بى اثر گذاردن اين حكم خواهند كوشيد؛ و لذا خداوند وعده مى دهد كه رسول خود را به زعم آنها يارى نموده و فعاليتهاى آنها را خنثى خواهد كرد، و در كارشان و بسوى هدفشان هدايت نخواهد نمود.
علاوه بر اين ، اين مخالفت را نمى توان مخالفت عملى دانست ، براى اينكه نيستند، مثلا احكام اسلام همه در يك درجه از اهميت نيستند؛ مثلا بعضى از واجبات دين از كمال مصلحت به مثابه عمود دين اند، و بعضى به اين درجه نيستند، مانند دعا در وقت ديدن هلال ، كما اينكه در محرمات هم اين تفاوت ديده مى شود، و همه در يك مرتبه از مفسده نيستند.
مثلا يكى زناى محصنه است و يكى نگاه بنامحرم ، و اين هر دو حرام است ليكن آن كجا و اين كجا؛ پس نمى توان گفت اگر كسى مثلا دعاى در وقت ديدن ماه نو را نخواند (و لو همه عبادتهاى واجبه را انجام داده باشد) و يا به نامحرم نگاه كند (و لو از تمامى محرمات ديگر پرهيز كرده باشد) هيچيك از احكام اسلام را امتثال نكرده . بنابراين ترس رسول الله را نمى توان توجيه كرد، زيرا مخالفت يك يك احكام چيزى نيست كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) از آن بترسد، و خداوند هم او را به نگهدارى از شر آن مخالفت ها وعده دهد.
اين تكليف تكليفى بوده حائز كمال اهميت ورسول الله (ص) در ابلاغ آن از ناحيه مسلمين انديشناك بوده است نه از ناحيه كفار و مشركين
بنابراين جاى ترديد نيست كه اين حكم حكمى است كه حائز كمال اهميت است بحدى كه جا دارد رسول الله (صلى الله عليه و آله ) از مخالفت مردم با آن انديشناك باشد و خداوند هم با وعده خود وى را دلگرم و مطمئن سازد، حكمى است كه در اهميت به درجه ايست كه تبليغ نشدنش تبليغ نشدن همه احكام دين است ، و اهمال در آن اهمال در همه آنها است ، حكمى است كه دين با نبود آن جسدى است بدون روح كه نه دوامى دارد و نه حس و حركت و خاصيتى .
و اين مطلب بخوبى از آيه استفاده مى شود، و آيه كشف مى كند آن حكم ، حكمى است كه مايه تماميت دين و استقرار آنست ، حكمى است كه انتظار مى رود مردم عليه آن قيام كنند؛ و در نتيجه ورق را برگردانيده و آنچه را كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) از بنيان دين بنا كرده منهدم و متلاشى سازند، و نيز كشف مى كند از اينكه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) هم اين معنا را تفرس مى كرده و از آن انديشناك بوده ، و لذا در انتظار فرصتى مناسب و محيطى آرام ، امروز و فردا مى كرده كه بتواند مطلب را به عموم مسلمين ابلاغ كند و مسلمين هم آنرا بپذيرند. و د ر چنين موقعى اين آيه نازل شده است ، و دستور فورى و اكيد به تبليغ آن حكم داده است .
و بايد دانست كه اين انتظار از ناحيه مشركين و بت پرستان عرب و ساير كفار نمى رفته ، بلكه از ناحيه مسلمين بوده زيرا دگرگون ساختن اوضاع و خنثى كردن زحمات رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وقتى از ناحيه كفار متصور است كه دعوت اسلامى منتشر نشده باشد، اما پس از انتشار اگر انقلابى فرض شود جز بدست مسلمين تصور ندارد، و كارشكنى ها و صحنه سازيهائى كه از طرف كفار تصور دارد همان افتراآتى است كه قرآن كريم از اول بعثت تا كنون از آنان نقل كرده ؛ كه گاهى ديوانه اش خوانده مى گفتند: ( معلم مجنون )) و گاهى يادش مى دهند: (انما يعلمه بشر) و گاه شاعرش ناميده و مى گفتند: (شاعر نتربص به ريب المنون ) و گاه ساحرش دانسته و مى گفتند: (ساحر او مجنون )؛ (ان تتبعون الا رجلا مسحورا) و يا قرآنش را از حرفهاى كهنه و قديمى خوانده و مى گفتند: (ان هذا الا سحر يوثر)، (اساطير الاولين اكتتبها فهى تملى عليه بكره و اصيلا)؛ (ان امشوا و اصبروا على الهتكم ان هذا لشى ء يراد)، و امثال اينها از مزخرفاتى كه درباره آن جناب گفتند و باعث وهن و سستى اركان دين هم نشد، براى اينكه جواب همه اين افتراآت يك كلمه است ، و آن اينست كه از اين حرفها بر مى آيد صاحبان اين افتراآت نسبت به دين اسلام متزلزلند، و هنوز حق بر ايشان روشن نشده و درباره اسلام و حقانيت آن :
اين افتراآت و تهمت ها مختص به اسلام و پيغمبر عزيزش نبوده ، تا رسول خدا از تفرس و بو بردن وقوع آن مضطرب شود؛ چه ساير انبياء و مرسلين (عليهم ا لسلام ) هم در اين گونه ابتلاآت و روبرو شدن با اين گونه گرفتاريها از ناحيه امت خود با آنجناب شريك بوده اند، كما اينكه خداى متعال در قرآن كريم اينگونه گرفتاريها را نسبت به حضرت نوح و انبياى بعد از نوح (عليه السلام ) سراغ ميدهد، پس خطر محتمل را نمى توان از قبيل گرفتاريها و افتراآت كفار در اوايل بعثت دانست ، بلكه خطرى اگر بوده (و مسلما هم بوده ) امرى بوده كه از جهت كيفيت و زمان با آن گرفتاريها منطبق نمى شود، و وقوعش جز در بعد از هجرت و پاى گرفتن دين در مجتمع اسلامى تصور ندارد.
آرى مجتمع آنروز مسلمين طورى بوده كه ميتوان آنرا به يك معجون تشبيه كرد؛ چه جامعه آنروز مسلمين مخلوط بوده از يك عده مردان صالح و مسلمانان حقيقى و يك عده قابل ملاحظه از منافقين كه بظاهر در سلك مسلمين درآمده بودند، و يك عده هم از مردمان بيماردل و ساده لوح كه هر حرفى را از هر كسى باور مى كردند و قرآن كريم هم بر اين چند جور مردم آنروز اشاره صريح دارد، و به شهادت آيات زيادى از قرآن كه تفسير آن در مجلدات قبلى اين كتاب گذشت ، ايشان در عين اينكه به ظاهر و يا واقعا ايمان آورده بودند رفتارشان با رسول الله (صلى الله عليه و آله ) رفتار رعيت با شاه بوده ، و همچنين احكام دينى را هم به نظر قانونى از قوانين ملى و قومى مى نگريسته اند، بنابراين ممكن بوده كه تبليغ بعضى از احكام ، مردم را به اين توهم گرفتار كند (العياذ بالله ) كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) اين حكم را از پيش خود و به نفع خود تشريع كرده ، و خلاصه از تشريع اين حكم سودى عايد آن جناب مى شود، اين توهم باعث اين مى شود كه مردم به اين فكر بيفتند كه راستى نكند اين شخص پادشاهى باشد كه براى موفقيت خود خويشتن را پيامبر قلمداد كرده ، و اين احكام هم كه به اسم دين مقرر نموده همان قوانينى باشد كه در هر مملكت و حكومتى به انحاى مختلف اجراء مى گردد.
و پر واضح است كه اگر چنين توهم و شبهه در بين مردم پاى گيرد و در دلهايشان جاگير شود تا چه اندازه در فساد و از بين بردن دين تاءثير دارد، و هيچ نيرو و هيچ فكر و تدبيرى نمى تواند آن اثر سوء را متوجه سازد.
علت نگرانى رسول الله (ص) از ابلاغ آنچه بدان مامور شده است
پس غير اين نيست كه اين حكمى كه درآيه مورد بحث رسول الله (صلى الله عليه و آله ) مامور به تبليغ آن شده حكمى است كه تبليغ آن مردم را به اين توهم مى اندازد كه رسول خدا اين مطلب را از پيش خود مى گويد، و مصلحت عموم و نفع شان در آن رعايت نشده است ، نظير داستان زيد و تعدد زوجات رسول و اختصاص خمس غنيمت به رسول الله (صلى الله عليه و آله ) و امثال اين احكام اختصاصى ، با اين تفاوت كه ساير احكام اختصاصى چون مساسى با عامه مسلمين ندارد يعنى نفعى از آنها سلب نمى كند و ضررى به آنها نمى رساند از اين جهت طبعا باعث ايجاد آن شبهه در دلها نمى شود.
مثلا داستان ازدواج رسول خداى (صلى الله عليه وآله ) با همسر زيد - پسر خوانده خود - تنها حكمى مخصوص به خود آن جناب نبوده ، گر چه ممكن است توهم شود كه اين هم بمنظور انتفاع شخص رسول الله (صلى الله عليه و آله ) تشريع شده است ، ليكن چون اين حكم عمومى اعلام شده است و عموم مسلمين مى توانند با زن پسر خوانده هاى خود ازدواج كنند، از اين رو خيلى به ذوق نمى زند، و در داستان ازدواج بيش از چهار همسر دائمى ، گر چه حكمى است مخصوص به رسول الله (صلى الله عليه و آله ) ليكن باز هم باعث تقويت آن شبهه در دلها نمى گردد، زيرا بفرض اينكه (العياذ بالله ) رسول الله (صلى الله عليه و آله ) اين حكم را از روى هواى نفسانى و بدون دستور خداوند مقرر كرده باشد چون هيچ مانعى براى آن جناب بنظر نمى رسد كه اين حكم را توسعه دهد و هيچ فرضى تصور نمى رود كه از اين توسعه مضايقه نمايد، از اين رو باز هم به ذوقها نمى زند، مخصوصا رسول اللهى كه سيره و رفتارش در ايثار بنفس بر مسلمان و كافر معلوم و معروف است ، رسول اللهى كه مردم را در آنچه خداوند از مال و چيرهاى ديگر روزى فرموده بر خود مقدم مى دارد، چگونه ممكن است مردم را محدود و محكوم كند به اينكه بيش از چهار همسر دائمى اختيار نكنند و ليكن خود تا 9 نفر اختيار كند؟! پس جاى هيچ ترديدى نيست كه اجراى اين حكم نسبت به خصوص خود از ناحيه خداوند بوده نه از روى هوا.
از اينجا و از همه آنچه تاكنون گفته شد بخوبى استفاده مى شود كه در آيه شريفه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) مامور به تبليغ حكمى شده كه تبليغ و اجراى آن مردم را به اين شبهه دچار مى كند كه نكند رسول الله (صلى الله عليه و آله ) اين حرف را بنفع خود مى زند، چون جاى چنين توهمى بوده كه رسول الله (صلى ال له عليه وآله ) از اظهار آن انديشناك بوده ، از همين جهت بوده كه خداوند امر اكيد فرمود كه بدون هيچ ترسى آنرا تبليغ كند، و او را وعده داد كه اگر مخالفين درصدد مخالفت بر آيند آنها را هدايت نكند،
آن امر مهم و خطيرى كه پيامبر (ص) مامور به ابلاغ آن شده است (ولايت) وجانشينى اميرالمؤمنين (ع) است
و اين مطلب رواياتى را كه هم از طرق عامه و هم از طرق اماميه وارد شده است تاييد مى كند، چون مضمون آن روايات اينست كه آيه شريفه در باره ولايت على (عليه السلام ) نازل شده ، و خداوند رسول الله (صلى الله عليه و آله ) را مامور به تبليغ آن نموده ، و آن جناب از اين عمل بيمناك بوده كه مبادا مردم خيال كنند وى از پيش خود پسرعم خود را جانشين خود قرار داده است ، و به همين ملاحظه انجام آن امر را به انتظار موقع مناسب تاخير انداخت تا اينكه اين آيه نازل شد، ناچار در غدير خم آنرا عملى كرد و در آنجا فرمود: (من كنت مولاه فهذا على مولاه ) يعنى هر كه من مولاى اويم ، اين - على بن ابيطالب - نيز مولاى اوست .
اما (ولايت ): بايد دانست همانطورى كه در زمان رسول الله امور امت و رتق و فتق آن بدست آن جناب اداره مى شده بطور مسلم و بدون هيچ ابهامى پس از در گذشت وى نيز شخصى لازم است كه اين امر مهم را عهده دار باشد، و قطعا هيچ عاقلى بخود اجازه نمى دهد كه توهم كند دينى چنين وسيع و عالمگير، دينى كه از طرف خداى جهان ، جهانى و ابدى اعلام و معرفى شده است ، دينى كه وسعت معارفش جميع مسائل اعتقادى و همه اصول اخلاقى و احكام فرعى را كه تمامى قوانين مربوط به حركات و سكنات فردى و اجتماعى انسانى را متضمن است بر خلاف ساير قوانين و استثنا احتياج به حافظ و كسى كه آنطور كه شايد و بايد آنرا نگهدارى كند ندارد، و يا توهم كند كه مجتمع اسلامى استثناء و بر خلاف همه مجتمعات انسان ى بى نياز از والى و حاكمى است كه امور آنرا تدبير و اداره نمايد، كيست كه چنين توهمى بكند؟! و اگر كرد جواب كسى را كه از سيره رسول الله (صلى الله عليه و آله ) بپرسد چه مى گويد؟! زيرا رسول الله (صلى الله عليه و آله ) سيره اش بر اين بو د كه هر وقت به عزم جنگ از شهر بيرون مى رفتند كسى را به جانشينى خود و به منظور اداره امور اجتماعى مسلمين جاى خود مى گذاشتند، كما اينكه على بن ابيطالب (عليه السلام ) را در جنگ تبوك جانشين خود در مدينه قرار دادند، على (عليه السلام ) هم كه عشق مفرطى به شهادت در راه خدا داشت عرض كرد: آيا مرا خليفه و جانشين خود در مدينه قرار مى دهى ؟ با اينكه در شهر جز زنان و كودكان كسى باقى نمانده ؟! پيامبر فرمود: آيا راضى نيستى كه نسبت تو، به من نسبت هارون باشد به موسى ، با اين تفاوت كه بعد از موسى (عليه السلام ) پيغمبرانى آمدند و پس از من پيغمبرى نخواهد آمد؟!.
و همچنين آن حضرت در ساير شهرهائى كه آنروز بدست مسلمين فتح شده بود مانند مكه و طائف و يمن و امثال آنها جانشينان و حكامى نصب مى فرمود، و نيز بر لشكرها چه كوچك و چه بزرگ كه باطراف مى فرستادند امرا و پرچمدارانى مى گماردند،اين بوده است رفتار رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در ايام حيات خود، و چون فرقى بين آنزمان و زمان پس از رحلت آنجناب نيست ، از اين رو بايد براى زمان غيبت خود هم فكرى بكند، و شخصى را براى اداره امور امت تعيين بفرمايد، بلكه احتياج مردم به والى در زمان غيبت آن جناب بيشتر است از زمان حضورش ، و با اين حال چگونه مى توان تصور كرد كه آن جناب براى آنروز مردم هيچ فكرى نكرده است ؟!.
نكاتى كه در آيه شريفه : (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك) مى باشد
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك
|
چند نكته در اين آيه شريفه هست كه به يك يك آنها اشاره مى كنيم :
يكى اينكه در اين آيه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) با اينكه داراى القاب زيادى است بعنوان رسالت مورد خطاب قرار گرفته ، واين از اين جهت است كه در اين آيه گفتگو از تبليغ است ، و مناسب ترين القاب و عناوين آن جناب در اين مقام همان عنوان رسالت است ، براى اينكه بكار رفتن اين لقب خود اشاره ايست به علت حكم ، يعنى وجوب تبليغى كه بوسيله همين آيه به رسول الله (صلى الله عليه و آله ) گوشزد شده است ، و مى فهماند كه رسول ، جز رسالت و رسانيدن پيام كارى ندارد، و انجام رسالت رفته البته به لوازم آن كه همان تبليغ و كسى كه زير بار رسانيدن است قيام مى كند.
دوم اينكه در اين آيه از خود آن مطلبى كه بايد تبليغ شود اسم نبرده ، تا هم به عظمت آن اشاره كرده باشد و هم به آن چيزى كه لقب رسالت به آن اشاره داشت ، اشاره كند، يعنى بفهماند كه اين مطلب امرى است كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در آن هيچ گونه اختيارى ندارد، بنابراين ، در آيه شريفه دو برهان بر سلب اختيار از رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در تبليغ كردن و يا تاخير در تبليغ اقامه شده است ، يكى تعبير از آن جناب به رسول ، و يكى هم نگفتن اصل مطلب ، و در عين اينكه دو برهان است دو عذر قاطع هم هست براى رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در جراتش بر اظهار مطلب و علنى كردن آن براى عموم ، و در عين حال تصديق فراست رسول الله (صلى الله عليه و آله ) هم هست ، يعنى مى فهماند كه رسول الله (صلى الله عليه وآله ) درست تفرس كرده و در احساس خطر مصيب بوده است ، و نيز مى رساند كه اين مطلب از مسائلى است كه تا رسول الله (صلى الله عليه و آله ) زنده است بايد به زبان مبارك خودش به مردم ابلاغ شود و كسى در ايفاى اين وظيفه جاى خود آن جناب را نمى گيرد.
جمله (و ان لم تفعل فما بلغت رسالته ) گر چه صورت تهديدى دارد ولى در حقيقت مبين اهميت موضوع است
و ان لم تفعل فما بلغت رسالته
|
همانطورى كه سابقا هم اشاره كرديم مراد از (رسالت ) و يا به قرائتهاى ديگر (رسالات ) مجموع وظايفى است كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) بدوش گرفته بود، و نيز سابقا گفتيم كه از لحن آيه اهميت و عظمت اين حكمى كه به آن اشاره كرده استفاده مى شود، و فهميده مى شود كه حكم مذكور حكمى است كه اگر تبليغ نشود مثل اينست كه هيچ چيز از رسالتى را كه بعهده گرفته است تبليغ نكرده باشد، بنابراين مى توان گفت گر چه كلام صورت تهديد دارد ليكن در حقيقت در صدد بيان اهميت مطلب است ، و مى خواهد بفهماند مطلب اينقدر مهم است كه اگر در حق آن كوتاهى شود حق چيزى از اجزاى دين رعايت و ادا نشده است .
پس جمله (و ان لم تفعل فما بلغت ) جمله شرطيه ايست كه ريخت و سياقش براى بيان اهميت و تاءثير بود و نبود شرط است ، و اينكه بود و نبود جزا هم متفرع بر بود و نبود شرط است ، و در حقيقت اين جمله شرطيه كه صورتا شرطيه است ، در واقع شرطيه نيست ، زيرا جمله شرطيه در محاورات مردم معمولا وقتى بكار مى رود كه تحقق جزا مجهول باشد به جهت جهل بتحقق شرط، و چون در جمله شرطيه مورد بحث يعنى (ان لم تفعل فما بلغت ) نمى توان به خداى تعالى نسبت جهل داد از اين رو اگر هم مى بينيم جمله بصورت شرطيه بيان شده است كه در مى دانيم حقيقت شرطيه نيست ، علاوه بر اينكه ساحت مقدس رسول الله (صلى الله عليه و آله ) منزه است از اينكه خداى تعالى و لو بصورت شرطيه و (اگر) نسبت مخالفت و نافرمانى و ترك تبليغ به او بدهد، با اينكه خودش در مدح او فرموده :
(الله اعلم حيث يجعل رسالته - يعنى خداوند داناتر است كه رسالت خود را در كجا و به چه شخصى محول كند)، پس جمله (و ان لم تفعل فما بلغت ...) درست است كه بظاهر تهديد را مى رساند ليكن در واقع اعلام اهميت اين حكم است به آن جناب و به ساير مردم و اينكه رسول الله در تبليغ آن هيچ جرمى و گناهى ندارد، و مردم حق هيچگونه اعتراض به او ندارند.
معناى عصمت در جمله : (والله يعصمك من الناس)
و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين
|
راغب گفته است : (عصم ) (بفتح عين و سكون صاد) به معناى امساك است ، و اعتصام به معناى آن حالتى است از انسان كه در طلب حافظى كه او را حفظ كند از خود نشان مى دهد. راغب همچنين در معناى اين كلمه بسط كلام مى دهد تا آنجا كه مى گويد: (عصام ) (بكسر عين ) چيزى است كه بوسيله آن چيزى بسته و حفظ مى شود و عصمتى كه در انبيا است به معناى نگهدارى ايشانست از معصيت ، و خداوند ايشان را با وسايل گوناگونى حفظ مى كند: يكى با صفاى دل و پاكى گوهرى است كه خداى تعالى ايشان را به آن كرامت اختصاص داده است و يكى ديگر با نعمت فضائل جسمانى و نفسانى است كه به آنان ارزانى داشته و ديگر با نصرت و تثبيت قدمهاى آنها است ، و نيز سكينت و اطمينان خاطر و نگهدارى دل هايشان و توفيقاتشان است ، كما اينكه خداى تعالى فرموده : (و الله يعصمك من الناس ).
و عصمت چيزى است نظير دست بند كه زنان در دست مى اندازند، و از دست ، آن موضعى را كه عصمت (دست بند) بر آن قرار مى گيرد معصم گويند، و بعضى به سفيدى مچ دست با پاى چارپايان از نظر شباهتش به دست بند عصمت گفته اند، نظير اينكه چارپائى را كه يك پايش سفيد باشد به چارپائى كه يك پايش بسته باشد تشبيه كرده و محجل مى گويند و بر همين قياس گفته مى شود: (غراب اعصم - كلاغ قلاده دار).
و اما معنائى را كه راغب براى عصمت انبيا (عليهم السلام ) كرد، گر چه معناى صحيحى است ليكن مثال زدنش به آيه مورد بحث درست نيست ، براى اينكه آيه مورد بحث مربوط به عصمت انبيا نيست ، وى خوب بود براى عصمت انبيا به آيات ديگرى مثل مى زد نه به آيه مورد بحث ، و آن معنائى كه براى عصمت انبيا كرده است اگر بخواهيم با آيات قرآنى تطبيق كنيم با آيه (و ما يضرونك من شى ء و انزل الله عليك الكتاب و الحكمه و علمك ما لم تكن تعلم و كان فضل الله عليك عظيما) بهتر تطبيق مى شود.
و اما عصمت در آيه مورد بحث ظاهرش اينست كه به معناى نگهدارى و حفاظت از شر مردم باشد، شرى كه انتظار مى رفته متوجه نفس شريف رسول الله (صلى الله عليه و آله ) شده و يا مانع مقاصد و هدفهاى مقدس دينيش و يا موفقيت در تبليغش و يا به نتيجه رسيدن زحماتش و سخن كوتاه آنچه مناسب ساحت مقدس اوست بشود، و اين ربطى به مسأله عصمت انبيا ندارد.
و بهر حال از موارد استعمال اين كلمه بدست مى آيد كه اين كلمه به معناى گرفتن و نگهدارى است ، بنابراين استعمالش در معنى حفظ از قبيل استعاره لازم است براى ملزوم ، چه لازمه حفظ گرفتن است ، و اينكه عصمت از شر مردم را معلق گذاشت ، و بيان نفرمود كه آن شر چه شريست و مربوط به چه شانى از شوون مردم است ؟ آيا از قبيل كشتن و مسموم كردن و غافلگير ساختن است ؟ يا مقصود آزارهاى روحى از قبيل دشنام و افترا است ؟ يا از قبيل كارشكنى و بكار بردن مكر و خدعه است ؟ و سخن كوتاه از بيان نوع شكنجه و آزار مردم سكوت كرد تا افاده عموم كند، و همه انواع آزارها را شامل شود، و ليكن از همه بيشتر همان كارشكنى ها و اقداماتى كه باعث سقوط دين و كاهيدن رونق و نفوذ آن است به ذهن مى رسد.
مفهومى كه كلمه (ناس) متضمن آنست و مراد از (ناس) در: (والله يعصمك من الناس)
(الناس) به معناى نوع انسان است نه انسان خاص ، جامعى است كه در صدق آن نه خصوصيات تكوينى از قبيل نر و مادگى دخالت دارد، و نه امتيازات غير تكوينى ، مانند داشتن علم و فضل و مال و نداشتن آنها، و از همين جهت كه به همه افراد اين جنس صادق است بيشتر در جماعت استعمال مى شود و كمتر ديده شده است كه به يك فرد (ناس ) گفته شود و نيز از جهت اينكه اين كلمه متضمن معناى انسانيت است ، چه بسا دلالت بر مدح كند، البته اين دلالت در مواردى است كه در آن فضيلت به معناى انسانيت ملاحظه شده باشد، مانند اين آيه : (اذا قيل لهم آمنوا كما آمن الناس ) كه در اين آيه ناس ممدوح است ، و مراد از آن كسانى اند كه در آنها انسانيت كه ملاك درك حق و تميز آن از باطل است وجود داشته باشد؛ پس معناى آيه اين مى شود: وقتى به آنها گفته مى شود ايمان آريد همانطورى كه مردم كامل ايمان آوردند، و چه بسا بر عكس دلالت بر نكوهش كند، يعنى در پاره اى از موارد خست و پستى افرادى را برساند، و اين در جائى است كه گفتگو از امرى باشد كه محتاج به لحاظ پاره اى از فضائل انسانيت زائد بر آنچه در صدق اسم انسان لازم است باشد، مانند اين آيه : (و لكن اكثر الناس لا يعلمون ) چون بيشتر مردم فضائلى زائد بر اصل معناى انسانيت ندارند، و نيز مانند اينكه به كسى بگوئى :
خيلى به وعده هاى مردم اعتماد مكن و خيلى به جمعيت آنها غره مباش ، و غرضت از اين گفتار اين باشد كه وعده كسانى قابل اعتماد و جمعيتشان مايه پشت گرمى است كه از فضلا و دارندگان ملكه وفا و ثبات عزم باشند، نه هر دو پائى كه كلمه انسان بر او صادق باشد، گاهى هم نه بر مدح دلالت دارد و نه بر ذم ، و اين در جائى است كه گفتگو در چيزى باشد كه در آن تنها جنس انسانى بدون ملاحظه چيز ديگرى دخيل باشد، مانند اين آيه : (يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم ).
زيرا در اين آيه شريفه گفتگو از جنس انسانى است نه از انسان فاضل و يا ناقص ، و بعيد نيست كه در آيه مورد بحث هم به همين معنا باشد، يعنى مراد از ناس سواد مسلمين باشد، سوادى كه همه رقم اشخاص از مؤ من و منافق و بيمار دل بطور غير متمايز و آميخته با هم در آن وجود دارند، بنابراين اگر كسى از چنين سوادى بيمناك باشد از همه اشخاص آن بيمناك خواهد بود، و چه بسا جمله (ان الله لا يهدى القوم الكافرين ) هم اين آميختگى و عموميت و بى نشانى را برساند، زيرا معلوم مى شود كسانى از كفار بى نام و نشان در لباس مسلمين و در بين آنها بوده اند، و اين هيچ بعيد نيست ، زيرا سابقا هم گفتيم كه آيه مورد بحث بعد از هجرت و در ايامى نازل شده است كه اسلام شوكتى بخود گرفته و جمعيت انبوهى به آن گرويده بودند، و معلوم است كه در چنين ايامى صرفنظر از اينكه مسلمانان واقعى انگشت شمار بودند، سواد مسلمين سواد عظيمى بوده و ممكن بوده است كسانى از كفار خود را در بين آنها و بعنوان مسلمان جا بزنند، و عمليات خصمانه و كارشكنى هاى خود را بسهولت انجام دهند، و لذا مى بينيم خداوند در مقام تعليل جمله (و الله يعصمك من الناس ) مى فرمايد: (ان الله لا يهدى القوم الكافرين )، چون بعد از اينكه وعده حفاظت به رسول خود مى دهد، مخالفين را كفار مى خواند.
دو توضيح لازم درباره معناى جمله: (والله يعصمك من الناس) و جمله (ان الله لايهدى القوم الكافرين)
در اينجا اين سوال پيش مى آيد: همانطورى كه از آيه مورد بحث استفاده مى شود خداوند رسول خود را از شر كفار حفظ فرمود؟ و اگر چنين است پس آن همه آزار و محنت ها كه از كفار و از امت خود ديد چه بود؟! و آيا اين آيه با ساير آيات قرآنى كه صريح اند در اينكه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در راه تبليغ دين محنت هاى طاقت فرسائى ديده منافات ندارد؟! و آيا جز اين است كه رسول خدا خودش فرمود: هرگز هيچ پيغمبرى به مقدار و مانند آزارهائى كه من ديدم نديده و همچنين اين سوال پيش مى آيد كه اين آيه مى فرمايد: خداوند كفار ر ا هدايت نمى كند، آيا اين جمله منافى سراپاى قرآن و مخالف صريح عقل نيست ؟! خداوندى كه خود تمامى وسايل هدايت را كه يكى از آنها فرستادن انبيا و كتابهاى آسمانى است فراهم فرموده ، آيا معقول است همين خداى مهربان از طرفى به انبياى خود اصرار بورزد كه بندگان مرا به خدايشان آشنا كنيد و از طرفى خودش بفرمايد: خداوند كفار را هدايت نمى كند مگر اينكه حجت خالص بر آنها تمام شود؟! و آيا جز اين است كه ما به چشم خود مى بينيم كه خداوند كفار را يكى پس از ديگرى هدايت مى كند؟!.
جواب سوال اولى اينست كه خداى تعالى كه فرموده (ان الله لا يهدى القوم الكافرين ) در حقيقت جمله (و الله يعصمك من الناس ) را توضيح داده ، به اين معنا كه در سعه اطلاق آن تصرف كرده و اطلاق آن را كه شامل تمامى انواع محنت ها ، چه آنهائى كه ممكن بود در مقابل تبليغ اين حكم ببيند و چه غير آن بود تقييد كرده است به آزارهائى كه در خصوص اين حكم و قبل از موفقيت به اجراى آن ممكن بود از دشمنان برسد، حالا يا به اين بوده كه آن جناب را در حين تبليغ اين حكم بقتل برسانند، و يا بر او شوريده و اوضاع را دگرگون سازند، و يا او را به باد تهمت هائى كه باعث ارتداد مردم است گرفته و يا حيله اى بكار برند كه اين حكم را قبل از اينكه به مرحله عمل برسد خفه كرده و در گور كنند، و ليكن خداى تعالى كلمه حق و دين مبين خود را بر هر چه بخواهد و هر كجا و هر وقت و هر كس كه بخواهد اقامه و اظهار مى نمايد، كما اينكه در كلام عزيز خود فرموده : (ان يشا يذهبكم ايها الناس و يات باخرين و كان الله على ذلك قديرا).
و اما جواب از سوال دوم : بايد دانست كه مقصود از كفر در اينجا، كفر به خصوص آيه ايست كه متضمن حكم مورد بحث است ، حكمى كه جمله (ما انزل اليك من ربك - آنچه از پروردگارت بتو نازل شده ) اشاره به آن دارد، كما اينكه در آيه حج ، مخالفين خصوص حج را كافر خوانده و فرموده : (و من كفر فان الله غنى عن العالمين ) نه كفرى كه به معناى استكبار از اصل دين و از اقرار به شهادتين است ، زيرا كفر به اين معنا با مورد آيه مناسبت ندارد، مگر اينكه كسى بگويد مراد از (ما انزل اليك من ربك ) مجموع دين و قرآن است ، كه ما سابقا جوابش را داده و اين حرف را نپذيرفتيم ، و بنابراين مراد ا ز هدايت هم هدايت به راه راست نيست ، بلكه مراد هدايت به مقاصد شوم آنها است ، و معنايش اين است كه خداوند ابزار كار و اسباب موفقيت آنان را در دسترسشان قرار نمى دهد، نظير اين آيه كه مى فرمايد: (ان الله لا يهدى القوم الفاسقين ) و اين آيه : (و الله لا يهدى القوم الظالمين ) كه معلوم است مراد از هدايت در اين دو آيه هدايت به فسق و ظلم است ، و ما سابقا در جلد دوم اين كتاب راجع به اين هدايت بحث كرديم .
پس معناى آيه اينست كه خداوند آنها را مطلق العنان نمى گذارد تا هر لطمه كه بخواهند به دين و به كلمه حق وارد آورده و نورى را كه از جانب خود نازل كرده خاموش كنند، چون بطور كلى كفار و ظالمين و فاسقين از شومى و بدى كه دارند همواره در پى تغيير سنت خداوند، و مى خواهند سنتى را كه بين خلق خدا جارى است و مسير اسبابى را كه يكى پس از ديگرى در راه تحصيل مسببات در جريانند عوض كرده اسبابى را كه همه اسباب هدايت و فضيلتند و بين آنها و اينكه نام گناه بر آنها اطلاق شود فرسنگ ها فاصله است ، آلوده كرده و بسوى مقاصد باطل و فاسد خود منحرف كنند، آرى آنان اينطور مى خواهند و ليكن قدرت و شوكت شان كه آنرا هم خدا ارزانى شان داشته خداوند را زبون و عاجز نمى كند، هر چند مساعى شان آنان را احيانا و در چند قدم كوتاه پيشرفت دهد و در نتيجه ، كارشان سامان يابد و به مقاصد پليد خود نائل شوند و ليكن اين استعلا و استقامت كارهايشان جز براى مدت كوتاهى دوام نيافته و بالاخره تباه خواهد شد، بلكه خداوند آنان را در چاهى كه براى مسلمين كنده بودند در خواهد انداخت ، آرى (و لا يحيق المكر السى ء الا باهله ).
بحث روايتى
(رواياتى در ذيل آيه شريفه : (يا ايهاالرسول بلغ ...) شان نزول آن و ابلاغ ولايت على (ع) در غدير خم
در تفسير عياشى از صالح از ابن عباس و جابربن عبدالله روايت شده كه گفته اند: خداى تعالى نبى خود محمد (صلى الله عليه و آله ) را مامور كرد كه على (عليه السلام ) را بعنوان علميت در بين مردم نصب كرده و مردم را به ولايت وى آگاهى دهد، و از همين جهت رسول الله (صلى الله عليه و آله ) ترسيد مردم متهمش ساخته و زبان به طعنش گشوده بگويند: در بين همه مسلمانان على را نامزد اين منصب كرده است ، و لذا خداى تعالى اين آيه را فرو فرستاد: (يا ايها الرسول ...) ناگزير رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در روز غدى خم به امر ولايت على (عليه السلام ) قيام نمود.
و در همان كتاب از حنان بن سدير از پدرش از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت مى كند كه آن حضرت فرمود: وقتى كه جبرئيل در حيات رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در حجه الوداع براى اعلان ولايت على (عليه السلام ) نازل شد و اين آيه را فرود آورد: (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك . ..) رسول الله (صلى الله عليه و آله ) سه روز در انجام آن مكث كرد تا رسيد به جحفه ، و در اين سه روز از ترس مردم دست على را نگرفت و او را بالاى دست خود بلند نكرد، تا اينكه در روز غدير در محلى كه آنرا (مهيعه )) مى گفتند بار گرفته و پياده شد، آنگاه دستور داد بانگ نماز سر داده و مردم را براى نماز دعوت كنند، مردم هم بر حسب معمول اجتماع كردند، رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در برابرشان قرار گرفت و فرمود: چه كسى از خود شما به شما اولويت دارد؟ همه به بانگ بلند عرض كردند خداو رسول ، آنگاه بار ديگر همين كلام را تكرار كرد و همه همان جواب را دادند، بار سوم نيز همان را پرسيد و همان جواب را شنيد، و سپس دست على را گرفته فرمود:
هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست ، پروردگارا دوست بدار دوستداران على را و دشمن بدار كسى را كه با على دشمنى كند و يارى كن هر كه را كه به على يارى دهد، و تنها بگذار كسى را كه در موقع حاجت على را تنها بگذارد، چون كه على از من و من از على هستم ، و على نسبت به من بمنزله هارون است نسبت به موسى ، با اين تفاوت كه بعد از موسى پيغمبرانى بودند و پس از من پيغمبرى نخواهد بود.
باز در همان كتاب از ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت شده است كه فرمود: وقتى خداى تعالى آيه (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين ) را بر نبى خود نازل فرمود، رسول الله (صلى الله عليه و آله ) دست على (عليه السلام ) را در دست گرفته آنگاه فرمود:
اى مردم هيچ كدام از انبيائى كه قبل از من مبعوث شدند جز اين نبود كه پس از مدتى زندگى دعوت خداى را اجابت كرده و رخت به سراى ديگر مى كشيدند، و من نيز در اين نزديكى ها پذيراى آن دعوت خواهم شد، و به سراى ديگر انتقال خواهم يافت . اى مردم من به نوبه خود مسؤ ولم و شما هم به نوبه خود مسؤ وليد، آنروزى كه از شما بپرسند حال مرا چه خواهيد گفت ؟ همگى عرض كردند: ما شهادت مى دهيم كه تو وظيفه تبليغى خود را انجام دادى ، و آنچه كه بايد به ما برسانى رسانيدى ، و خير خواه ما بودى ، و آنچه بر عهده داشتى انجام دادى ، خداوند به بهترين جزائى كه به مرسلين داده است جزايت دهد آنگاه آن حضرت به خداى خود عرض كرد: پروردگارا تو بر شهادت اينها شاهد باش ، آنگاه روى به مردم كرده فرمود: اى گروه مسلمين كه در اينجا حضور داريد ميبايد غايبين را به ماجرا خبر دهيد كه من اينك به عموم مسلمين روى زمين و گروندگان به دين اسلام وصيت مى كنم به ولايت على (عليه السلام )، با خبر باشيد كه ولايت على ولايت من است و اين عهدى است كه خداوند به من سپرده بود، و به من دستور داده بود كه آنرا به شما ابلاغ كنم ، آنگاه سه مرتبه فرمود: آيا همه شنيديد؟ در آن ميان يكى عرض كرد: آرى به خوبى شنيديم يا رسول الله .
و صاحب بصائر باسناد خود از فضيل بن يسار از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت مى كند كه آن حضرت در تفسير آيه مورد بحث فرمودند: آنچه از ناحيه پروردگار نازل شده بود همان ولايت على (عليه السلام ) بود.
مؤلف : مرحوم كلينى در كافى به اسناد خود از ابى الجارود از امام ابى جعفر (عليه السلام ) نقل مى كند كه در حديث مفصلى فرموده اند: آيه شريفه در باره ولايت على (عليه السلام ) نازل شده است .
و صدوق (عليه الرحمه ) در معانى الاخبار به اسناد خود از محمد بن فيض بن مختار از پدرش از امام ابى جعفر (عليه السلام ) نقل كرده كه آن جناب در ضمن حديث مفصلى همين معنا را فرموده است .
و نيز اين معنا را عياشى از ابى الجارود در حديث طويلى و هم از عمرو بن يزيد در حديث مختصرى از امام ابى عبدالله (عليه السلام ) روايت كرده است .
و از تفسير ثعلبى نقل شده كه از امام جعفر بن محمد (عليه السلام ) نقل كرده كه آن حضرت فرمود: آيه شريفه (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ) در باره فضيلت على (عليه السلام ) است ، و از همين جهت وقتى اين آيه نازل شد رسول الله (صلى الله عليه و آله ) دست على (عليه السلام ) را گرفت و فرمود: هر كه من مولاى اويم اينك على مولاى اوست .
و نيز از ثعلبى نقل شده است كه در ذيل اين آيه به اسناد خود از كلبى از ابى صالح از ابن عباس نقل كرده كه گفت : آيه درباره على بن ابيطالب (عليه السلام ) نازل شده ، زيرا خداى تعالى به رسول خود دستور داد كه درباره ولايت على تبليغ كند، آن جناب هم دست على را گرفت و فرمود: هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست ، بار الها داخل كن بولايت خود آنكسى را كه داراى ولاى على است ، و دشمن بدار آنكس را كه دشمن على است .
و در تفسير برهان از ابراهيم ثقفى نقل مى كند كه به اسناد خود از خدرى و از بريده اسلمى و از محمد بن على نقل مى كند كه گفته اند: آيه در روز غدير و در شان على (عليه السلام ) نازل شده است .
و از تفسير ثعلبى است كه در معناى آيه گفته كه حضرت ابى جعفر محمد بن على (عليه السلام ) فرمود: معناى آيه اينست كه آنچه درباره على (عليه السلام ) از ناحيه پروردگارت به سويت فرود آمده تبليغ كن .
اشكالات صاحب (المنار) به روايتى در شان ولايت اميرالمؤمنين
و در تفسير المنار از تفسير ثعلبى نقل مى كند كه گفته است : اين گفتار رسول الله (صلى الله عليه و آله ) همه جا و در همه بلاد منتشر شد، تا به گوش حارث بن نعمان فهرى رسيد، حارث بى درنگ شتر خود را سوار شد و شرفياب حضور رسول الله گرديد، و آن حضرت آن موقع در ابطح بودند، حارث از شتر خود فرود آمده و بند بر پاى آن نهاد و نزديك شد، آنگاه روى به آن جناب نموده و در حالى كه آن حضرت در بين جمعى از اصحابش بود عرض كرد: يا محمد! تو از ناحيه پروردگارت به ما دستور دادى كه به وحدانيت خداوند و رسالت تو شهادت دهيم ، ما نيز پذيرفتيم ، آنگاه به ما گفتى چه و چه (و همه احكام را ذكر كرد) و ما قبول كرديم ، و اين همه اطاعت از ما تو را كفايت نكرد تا دو بازوى پسر عمت را كشيده و او را بر همه ما سرورى دادى ، و گفتى : هر كه من مولاى اويم على مولاى او است ، اينك آمده ام از تو بپرسم داستان سرورى پسر عمت از ناحيه خود تو است يا از ناحيه خداست ؟ .
رسول الله (صلى الله عليه و آله ) فرمود: سوگند به آن خدائى كه جز او معبودى نيست آن نيز مانند همه دستوراتم از ناحيه خداست ، حارث بسوى مركب خود برگشت و در حالى كه مى گفت : بار الها اگر اين مطلب حق است و از ناحيه تو است سنگى از آسمان بر ما بباران ، و يا عذابى دردناك بر ما نازل كن ، هنوز به شتر خود نرسيده بود كه خداى تعالى او را هدف سنگ ريزه اى قرار داده بطورى كه از فرق سرش فرو رفت و از پائين تنش بيرون آمده و هلاكش ساخت ، و درباره همين واقعه در سوره معارج اين دو آيه (سال سائل بعذاب واقع . للكافرين ليس له دافع ) را فرستاد اين بود پاره اى از آن حديث كه صاحب المنار از ثعلبى نقل مى كند.
مؤلف : صاحب المنار بعد از نقل اين حديث در كتاب خود اينطور مى گويد: و اين روايت از روايات ساختگى و مجعول است ، و لذا قابل اعتماد نيست ، علاوه بر اين سوره معارج در مكه نازل شده ، و آيه (اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك ) در سوره انفال است ، و سوره انفال بعد از هجرت و پس از جنگ بدر و چند سال قبل از نزول سوره مائده نازل شده است ، چطور ممكن است دو آيه از دو سوره كه يكى مكى و ديگر مدنى است در شان يك حادثه نازل شده باشند؟ و حقيقت امر اين است كه دو آيه اول سوره معارج حكايت از مطلبى است كه بعضى از كفار قريش قبل از هجرت مى گفته اند، علاوه بر اين ظاهر روايت اين است كه حارث بن نعمان فهرى از مسلمانان بوده ، و در اين قضيه مرتد شده است ، و حال آنكه در بين صحابه كسى را به چنين نام و نشان سراغ نداريم ، و ديگر اينكه اين روايت مى گفت داستان حارث در ابطح رخ داده ، و ابطح نام موضعى است در مكه ، و رسول الله (صلى الله عليه و آله ) بعد از حجه الوداع و غدير به مدينه تشريف برد، و ديگر مكه را نديد تا از دنيا رحلت كرد.
رد اشكالاتى كه صاحب المنار بر روايت فوق الذكر ايراد نموده است
اين بود چند خدشه كه صاحب المنار به روايت وارد كرده ، و خواننده محترم مى داند كه وى چگونه در چند جا از كلام خود تحكم كرده ، و سخن بيهوده گفته است .
يكى آنجا كه گفته است : روايت ساختگى و مجعول است و سوره معارج مكى است ، و لابد دليل گفتارش مطلبى است كه در روايات از ابن عباس و ابن زبير نقل شده ، و چه خوب بود مى فهميديم با اينكه دليل ما هم روايت و دليل و اعتماد او هم به روايت است چه ترجيحى در روايت مورد اعتماد او هست با اينكه هر دو خبر واحدند؟ و بر فرض كه سوره معارج مكى باشد كما اينكه مضمون خيلى از آياتش هم اين احتمال را تاييد مى كند و ليكن او چه دليلى دارد بر اينكه هيچ يك از آيات آن مدنى نيست ؟ ممكن است دو آيه اولش كه مورد بحث ما هستند مدنى باشند، كما اينكه همين سوره مائده هم مدنى است ، و در اواخر ع مر رسول الله (صلى الله عليه و آله ) نازل شده ، و در عين حال او و هم مسلكانش اص رار دارند كه يكى از آيات آن يعنى آيه مورد بحث مكى و نزولش در اوايل بعثت ات فاق افتاده است . بنابراينوقتى به اعتراف آقايان جايز باشد سوره مائده مدنى و آيه مورد بحث از آيات آن مكى باشد چه عيبى دارد كه سوره معارج هم مكى باشد؟ و دو آيه اول آن مدنى .
اما اينكه گفته است : آيه مزبور حكايت مى كند گفتارى را كه بعضى از كفار قريش قبل از هجرت گفته اند، اين هم تحكم و بدون دليل حرف زدن است ، زيرا گيرم كه سوره انفال قبل از سوره مائده نازل شده باشد، اين كجا دليل مى شود بر اينكه در موقع تاءليف قرآن بعضى از آياتى كه بعد از انفال نازل شده در انفال قرار نداده باشند، كما اينكه آيات ربا و آيه (و اتقوا يوما ترجعون فيه الى الله ) كه به نظر آقايان ، آخرين آيه ايست كه بر رسول الله (صلى الله عليه و آله ) نازل شده است در سوره بقره قرار گرفته ، با اينكه سوره بقره در اوايل هجرت نازل شده ، و اين آيات چند سال قبل از آن نازل شده اند.
و اما اينكه گفته است : آيه (و اذ قالوا اللهم ان كان هذا هو الحق ...) حكايت از گفتاريست كه كفار قبل از هجرت مى گفته اند، اين نيز تحكم ديگرى است ، صرفنظر از اينكه سياق آيه دليل بر خلاف آنست ، براى اينكه كسى كه عارف به اسلوب كلام باشد هيچ گاه شك نمى كند كه آيه (اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجاره من السماء او ائتنا بعذاب اليم ) از آنجائى كه مشتمل است بر جمله (ان كان هذا هو الحق من عندك ) كه هم اسم اشاره (هذا) و هم ضمير فصل (هو) و هم كلمه (حق ) كه بر سر آن (الف ) و (لام ) در آمده و هم كلمه (من عندك ) در آن بكار رفته است ، كلامى نيست كه يك بت پرست آن را بگويد، بلكه اين كلام ، كلام كسى است كه به مقام ربوبيت ايمان و اذعان داشته و معتقد است كه امور حقه از ناحيه آن مقام سرچشمه مى گيرد، و جميع شرايع از آن ناحيه نازل مى شود، چنين كسى است كه اگر احيانا در باره امرى كه ديگرى ادعا مى كند كه آن امر حق است نه غير آن و ادعا مى كند كه اين امرى است از ناحيه خدا، توقف كند و در تشخيص حقانيت و صدق گفتار او سر بگريبان فرو ببرد، و نتواند حق را بفهمد، ناچار از فرط خستگى و ملالت از زندگى سير شده بجان خود نفرين كند، نه كسى كه اصلا از اين كوزه آب نمى خورد، و سر و كارش همه با بت و بتكده است ، او چه باك دارد از اينكه اين حرف حق باشد يا نه ، او خدا و پيغمبر را قبول ندارد چه رسد به يك مسأله جزئى .
و اما اينكه گفت : ظاهر روايت اين است كه حارث بن نعمان از مسلمانان بوده و در اين قضيه مرتد شده است ، و حال آنكه در بين صحابه كسى را به چنين نام و نشان سراغ نداريم ، اين نيز تحكم ديگرى است ، براى اينكه از ايشان سوال مى شود كدام يك از علماى رجال چنين قدرتى بخرج داده كه عموم اشخاصى را كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) را ديدار كرده و به وى ايمان آورده و يا پس از ايمان مرتد شده اند بدست آورده و ترجمه آنها را ضبط كرده باشد؟ و اگر شما چنين ضبطى را سراغ داريد چه مانعى دارد كه روايت ثعلبى هم راجع به يكى از آن مرتدين باشد.
و اما اينكه گفت : ابطح نام موضعى است در مكه و رسول الله (صلى الله عليه و آله ) بعد از حجه الوداع و داستان غدير به مكه تشريف نبرده ، از اين كلام برمى آيد كه صاحب المنار لفظ ابطح را به معناى اصلى خود كه عبارتست از ريگ زار نگرفته ، بلكه به معناى مستحدث آن كه نام موضعى است در مكه گرفته است ، و دليلى هم بر اين مطلب ندارد، بلكه دليل بر خلاف آن در دست هست ، يكى همين روايت و روايات ديگرى كه مدينه را هم ابطح خوانده اند، و چه بسا از اين شعر هم استفاده شود:
نجوت و قد بل المرادى سيفه
من ابن ابى شيخ الاباطح طالب
(من نجات يافتم در حالتى كه مرادى (ابن ملجم لعنه الله ) شمشير خود را به خون سر على فرزند ابوطالب كه شيخ و بزرگ ابطح ها است آب داد، زيرا در اين شعر، هم مكه و هم اطراف آن ابطح ناميده شده .
صاحب مراصد الاطلاع گفته است : (ابطح ) (بفتح الف و سكون با و فتح طاء و حاء بى نقطه ) به معناى بستر سيل است كه داراى ريگهاى ريز باشد، ابن دريد هم گفته : ابطح و بطحا شن نرمى است كه سيلاب آنرا بر روى زمين فرش مى كند، ابو زيد گفته : ابطح اثرى است كه از سيل باقى مى ماند، چه بستر سيل وسيع باشد و چه تنگ ، و شهر (مكه ) و (منا) را ابطح مى گويند به ملاحظه اينكه فاصله بستر سيل از هر دو به يك اندازه است ، بلكه فاصله آن نسبت به منا كمتر است ، و بين آن و منا محلى است بنام محصب و بين آن و مكه خيف بنى كنانه است ، و بعضى گفته اند بين آن و منا ذوطوى است ، و صحيح نيست .
از همه اينها گذشته روايتى را كه ثعلبى نقل كرده بعينه ديگران هم نقل كرده اند، و در نقل آنها كلمه ابطح ديده نمى شود و آن نقل همان است كه بزودى از مجمع البيان و او از جمهور و هم چنين غير آن خواهد آمد.
علاوه بر اين ، بعد از همه اينها مى گوييم : روايت از اخبار متواتره و يا خبرى كه قرينه قطعى بر صحتش اقامه شده باشد نيست كه قابل اين همه بحث باشد، بلكه خبر واحد است كه ما سابقا در ابحاث گذشته بنظر خواننده رسانديم كه بناى ما بر اين نيست كه در غير احكام فرعيه بر اين گونه اخبار اعتماد كنيم ، و اين نه ما تنهاييم ، بلكه اصولا همه عقلا بنايشان بر اين است ، اگر در همه طوايف بشرى تفحص كنيم خواهيم يافت كه همه آنها بنايشان بر اين است كه جز در محاورات روزمره خود به اخبار آحاد اعتماد نكنند، اين مقدار هم كه ما بحث كرديم براى اين بود كه در قبال خصم كه روايت را به باد خدشه و اشكال گرفته و مى خواست بدون دليل صحيح ، روايت را ساختگى و مجعول قلمداد كند وبا علم به اينكه اشكالاتش وارد نيست سكوت نكرده باشيم .
شان نزول (سال سائل بعذاب واقع) به روايت طبرسى در مجمع البيان
طبرسى در مجمع البيان مى فرمايد: سيد ابوالحمد ما را خبر داد كه حاكم ابوالقاسم حسكانى از ابوعبدالله شيرازى از ابوبكر جرجانى از ابواحمد بصرى از محمد بن سهل از زيد بن اسماعيل مولاى انصار از محمد بن ايوب واسطى از سفيان بن عيينه از جعفر بن محمد (عليهماالسلام ) از پدران بزرگوار خود كه وقتى رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در روز غديرخم على را نصب كرد، فرمود: هر كه من مولاى اويم اينك على بن ابيطالب مولاى اوست ، و اين مطلب در شهرها در پخش شد تا به گوش نعمان بن حارث فهرى رسيد، حارث عرض كرد: به ما دستور دادى به كلمه (لا اله الا الله ) و اينكه تو رسول اللهى شهادت دهيم ، دستور دادى جهاد و حج كنيم ، نماز و روزه و زكات را بجا آريم ، به اين همه اطاعت اكتفا نكردى تا اينكه اين پسر را به سرورى ما منصوب نموده و گفتى : هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست ، حالا بگو ببينم اين مطلب از ناحيه تو است يا از ناحيه خداست ؟ حضرت فرمود آرى ، سوگند به آن خدائى كه جز او معبودى نيست اين نيز از ناحيه خداست ، نعمان بن حارث در حالى كه مى گفت : (اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجاره من السماء)، از نزد رسول الله (صلى الله عليه و آله ) برگشت .
خداوند هم سنگى بر سرش كوبيد و هلاكش نمود و آيه (سال سائل بعذاب واقع ) را راجع به همين واقعه نازل فرمود.
مؤلف : همين مضمون را كلينى در كافى روايت كرده است .
و حافظ ابونعيم در كتاب نزول القرآن حديث زير را با حذف چند نفر از وسط از سلسله سند تا على بن عامر نقل مى كند كه او از ابى الحجاف از اعمش از عطيه نقل كرده كه گفت : اين آيه شريفه درباره على (عليه السلام ) به رسول الله (صلى الله عليه و آله ) نازل شد: (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ...) و خداى تعالى نيز فرمود: (اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا).
و نقل شده است كه مالكى در كتاب فصول المهمه خود گفته است : امام ابوالحسن واحدى در كتاب خود موسوم به اسباب النزول به سند خود حديثى را تا ابى سعيد خدرى رفع مى كند كه او گفته آيه (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ) در روز غدير خم و درباره على (عليه السلام ) نازل شده است .
مؤلف : همين روايت را صاحب فتح القدير از ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابن عساكر نقل كرده اند، كه آنان نيز آنرا از ابى سعيد نقل كرده اند، در المنثور هم همين طور نقل شده است .
و اما غدير خم ، (خم ) (به ضم خاء نقطه دار و تشديد ميم و تنوين آن ) چنان كه محيى الدين نووى گفته است ، اسم بستانى است در سه ميلى جحفه ، كه در كنار آن بستان ، غدير يعنى گودالى است معروف به گودال خم ، يعنى گودال نزديك به بستان خم ، و در فتح القدير نقل شده كه ابن مردويه از ابن مسعود روايت كرده كه گفت : ما در عهد رسول الله (صلى الله عليه و آله ) بسيار مى خوانديم : (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ان عليا مولى المؤ منين و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ).
نام جمعى از صحابه رسول الله (ص) كه حديث غدير رانقل كرده اند
مؤلف : آنچه از اخبار در اينجا نقل شد مختصرى است از اخبار زيادى كه دلالت دارد بر اينكه آيه (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ...) درباره على (عليه السلام ) در روز غدير خم نازل شده است ، و اما حديث غدير يعنى فرمايشى را كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) آنروز درباره على (عليه السلام ) فرمود، خود حديثى است متواتر كه هم از طرق شيعه و هم از طرق اهل سنت به بيشتر از صد طريق و از جمع كثيرى از صحابه نقل شده است ، از آن جمله : 1 - براء بن عازب ، 2 - زيد بن ارقم ، 3 - ابو ايوب انصارى ، 4 - عمر بن خطاب ، 5 - على بن ابيطالب (عليه السلام )، 6 - سلمان فارسى ، 7 - ابوذر غفارى ، 8 - عمار بن ياسر، 9 - بريده ، 10 - سعد بن ابى وقاص ، 11 - عبد الله بن عباس ، 12 - ابو هريره ، 13 - جابر بن عبد الله ، 14 - ابو سعيد خدرى ، 15 - انس بن مالك ، 16 - عمران بن حصين ، 17 - ابن ابى اوفى ، 18 - سعدانه ، 19 - همسر زيد بن ارقم ،. علاوه بر اين ، همه امامان اهل بيت (عليهم السلام ) بر صحت آن اجماع دارند، مخصوصا على (عليه السلام ) در ميدان كوفه (رحبه ) مردم را راجع به اين حديث سوگند داد كه هر كس در غدير خم حاضر بوده و آنرا از رسول الله (صلى الله عليه و آله ) شنيده برخيزد و شهادت دهد، جمع كثيرى برخاستند و بر صحت آن و اينكه در روز غديرخم به گوش خود از رسول الله (صلى الله عليه وآله ) شنيده اند گواهى دادند.
و در بسيارى از اين روايات دارد كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) فرمود: ايها الناس آيا مگر معتقد نبوديد كه من اولايم به مؤ منين از خود آنها؟ گفتند چرا، فرمود: هر كس كه من مولاى اويم على مولاى اوست ، كما اينكه احمد بن حنبل و همچنين ديگران بطرق زيادى حديث را اينطور نقل كرده اند، و چه بسيار كتابهائى كه تنها در خصوص اين يك حديث و بدست آوردن عده طرق روايتى آن و بحث درباره متن آن چه به قلم علماى اهل سنت و چه به قلم علماى شيعه تاءليف شده است كه بقدر كفايت در آنها درباره حديث شريف غدير بحث شده است .
رواياتى ديگر از طرق عامه كه شان نزول آيه شريفه را داستانهايى مختلف نقل مى كنند
و جوينى در كتاب السمطين به اسناد خود از ابى هريره روايت مى كند كه گفت : رسول الله (صلى الله عليه و آله ) فرمود: در شب معراج وقتى مرا بطرف آسمان هفتم سير دادند از زير عرش ندائى بگوشم آمد كه مى گفت : راستى على آيت خدا است و دوست مؤ منين ، على را به مردم معرفى كن . وقتى رسول الله (صلى الله عليه و آله ) از معراج فرود آمد آن ندا را فراموش كرد، لذا (آيه يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين ) براى يادآوريش نازل شد.
و در فتح القدير است كه ابن ابى حاتم از جابر بن عبدالله روايت مى كند كه گفت : وقتى رسول الله (صلى الله عليه و آله ) از غزوه بنى انمار برمى گشت در ذات الرقيع در محلى مشرف بر نخلستانى فرود آمد و در حالى كه بر لب چاهى نشسته و پاهاى مبارك را در چاه انداخته بودند مردى از بنى النجار بنام وارث به رفقاى خود گفت : من محمد را خواهم كشت ، رفقايش پرسيدند چگونه ؟ گفت : به او مى گويم شمشيرت را به من ده ، وقتى به من داد، با همان شمشير او را مى كشم . اين بگفت و نزديك آن حضرت آمد و عرض كرد: اى محمد شمشير خود را به من ده تا ببويم ، حضرت شمشير خود را به وى داد، در همان لحظه دستش به لرزه در آمد و شمشير از دستش به زمين افتاد، رسول الله (صلى الله عليه و آله ) فرمود: خدا نگذاشت آنچه مى خواستى انجام دهى ، بعد از اين واقعه خداى تعالى اين آيه را فرو فرستاد: (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك ...).
مؤلف : صاحب فتح القدير بعد از نقل اين خبر گفته است كه ابو حبان همين روايت را در صحيح خود نقل كرده ، و نيز ابن مردويه از ابى هريره نظير اين داستان را نقل كرده ، و ليكن اسم آن مرد را نبرده . ابن از حديث محمد بن كعب قرظى نظير آنرا روايت كرده ، و قصه غورث بن حارث هم در نقل صحيح ثابت و معروفست ، اين بود حكايت صاحب فتح القدير ولى آنچه هست اينست كه مضمون اين حديث هرگز به آيه شريفه قابل تطبيق نيست .
در كتاب در المنثور و فتح القدير و غير آن دو از ابن مردويه و ضياء در كتاب المختاره از ابن عباس نقل شده كه او گفته : از رسول الله (صلى الله عليه و آله ) پرسيدند كداميك از آيات قرآنى تو را سخت تر آمد؟ فرمود: من در ايام موسم حج (ذى حجه ) در منا بودم و مشركين عرب و يك عده اى از مردم ناشناس و اوباش هم در آنجا گرد آمده بودند كه جبرئيل اين آيه را فرود آورد: (يا ايها الرسول بلغ ماانزل اليك ...) حضرت فرمود: برخاستم و نزديك عقبه آمده و به بانگ بلند ندا در دادم :
ايها الناس ! كيست مرا در تبليغ رسالتم كمك و يارى كند، و در مقابل ، بهشت براى او باشد؟ ايها الناس ! بگوييد (لا اله الا الله ) و شهادت دهيد بر اينكه من فرستاده خدايم بسوى شما تا رستگارى يافته و بهشت نصيبتان شود. اين را كه گفتم ، هيچ مرد و زن و بچه اى نماند مگر اينكه مرا هدف سنگ و خاك قرار دادند و آب دهان برويم انداختند، و مى گفتند: اين دروغگوى بى دين است ، در اين ميان شخصى به من گفت : اگر راستى رسول اللهى الان جا دارد كه بر اين اوباش نفرين كنى ، و به قهر خداوند دچارشان سازى ، همانطور كه نوح پيغمبر با نفرين قوم خود را هلاك ساخت . رسول الله (صلى الله عليه و آله ) بجاى نفرين عرض كرد: بار الها قوم مرا هدايت كن كه مردمى نادانند، در ا
مؤلف : اين روايت ، روايتى است كه بر آيه قابل تطبيق نيست ، و آيه هم تماميش بر اين داستان تطبيق نميشود، مگر اينكه كسى بگويد ممكن است آنروز تنها جمله (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ) نازل شده بود، و مابقى آيه وقت ديگرى ، اين هم حرفى است كه خود اين روايت آن را تكذيب مى كند، چون در روايت تمامى آيه نقل شده است ، باز نظير اين روايت ، روايتى است كه بعدا مى آيد.
در كتاب درالمنثور و فتح القدير است كه عبد بن حميد و ابن جرير و ابى حاتم و ابو الشيخ از مجاهد نقل مى كند كه گفته است : وقتى آيه (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ) نازل شد الله (صلى الله عليه و آله ) عرض كرد اى پروردگار من ! من يك نفر بيش نيستم ، با اين حال چكار كنم اگر همه مردم بر سرم بريزند؟! در جوابش اين آيه نازل شد: (و ان لم تفعل فما بلغت رسالته ).
و در همين كتاب از حسن نقل مى كند كه گفته است : رسول الله (صلى الله عليه و آله ) فرمود: خداى تعالى مرا به رسالت خود مبعوث فرمود و من از اين موضوع نگران شدم ، چون ميدانستم مردم مرا تكذيب خواهند كرد،خداى تعالى مرا در صورتى كه كوتاهى كنم بعذاب خود تهديد فرمود، و اين آيه را فرو فرستاد: (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ).
مؤلف : اين دو روايت ا ز نظر اينكه در آنها قطع و ارسال هست ، يعنى همه آن نقل نشده و سندش هم اسقاط شده از اين جهت مانند روايت قبلى غير قابل اعتمادند و نظير اين دو روايت در بى اعتبارى و تشويش ، بعضى از رواياتى است كه مى گويد رسول الله (صلى الله عليه و آله ) همواره كسانى را به حفاظت و حراست خود مى گماشت ، تا آنكه اين آيه نازل شد و حضرت نگهبانان خود را مرخص نمود، و فرمود: خدا وعده داده مرا حفظ كند، ديگر حاجت به حراست كسى ندارم .
در تفسير المنار است كه مفسرينى كه تفسيرشان به روايت است و همچنين ناقلين اخبار مانند ترمذى و ابوشيخ و حاكم و ابونعيم و بيهقى و طبرانى همگى از چند نفر از صحابه روايت كرده اند كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) تا مدتى كه در مكه بود و اين آيه نازل نشده بود همواره كسانى را بر حراست و نگهبانى خود مى گماشت ، پس از آنكه اين آيه نازل شد آن حضرت نگهبانان خود را مرخص نمود، و كسى كه در ميان نگهبانان آن حضرت از همه بيشتر اهتمام بر حراستش داشت ، ابوطالب بود، و عباس هم آن جناب را حراست مى كرد.
و نيز در تفسير المنار است كه باز از رواياتى كه در اين باره نقل شده روايتى است كه از جابرو ابن عباس نقل شده كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) همواره به وسيله اشخاصى حراست مى شده ، مخصوصا عمويش ابوطالب همه روزه اشخاصى را از بنى هاشم براى نگهبانيش همراهش مى گمارد، تا آنكه اين آيه نازل شد و رسول الله (صلى الله عليه و آله ) به عمويش گفت : عمو جان اينك خداى تعالى مرا از هر گزندى حفظ كرد، ديگر حاجت ندارم به اينكه اشخاصى را به حراستم بگمارى .
مؤلف : اين دو روايت - همانطورى كه مى بينيد - دلالت دارند بر اينكه نزول آيه قبل از هجرت بوده و چون قبل از نزول آيه حراست مى شده و مدتى بعد از آن ، نگهبانان را ترك گفته ، معلوم مى شود كه اين آيه در اواسط مدت اقامتش در مكه نازل شده است ، و نيز دلالت دارند بر اينكه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) مدتى تبليغ مى كرده ، و از جهت اذيت و تكذيب دشمن كار بر آن جناب سخت شده ، به حدى كه بر جان خود ترسيده ، و ناگزير مدتى دست از تبليغ كشيده و دوباره از طرف پروردگار مامور تبليغ شده و خداى تعالى هم او را تهديد كرده ، و هم به نگهدارى و حفاظت خود او را نويد داده ، و از اين رو دوباره به كار سابق خود پرداخته است ، اين مطلبى است كه از آن دو روايت استفاده مى شود. و ليكن جلالت قدر رسول الله (صلى ا لله عليه وآله ) بيش از اين است كه ترك تبليغ كند و يا بر جان خود بترسد، و اين خود شاهد بر ضعف اين روايات است .
و در (درالمنثور) و فتح القدير نقل شده است كه عبد بن حميد و ترمذى و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابوالشيخ و حاكم و ابن مردويه و ابو نعيم و بيهقى نقل مى كنند از دلائل از عايشه كه گفت : رسول الله (صلى الله عليه و آله ) همواره بوسيله اشخاصى حراست مى شد تا آنكه آيه (و الله يعصمك من الناس ) نازل شد، و لذا سر از قبه بيرون آورده و فرمود: ايها الناس ! در پى كار خود رويد كه خداى تعالى مرا از هر گزندى حفظ فرمود.
مؤلف : اين روايت - همانطورى كه مى بينيد - ظاهر است در اينكه آيه در مدينه نازل شده است .
و در تفسير طبرى از ابن عباس نقل مى كند كه در تفسير آيه (و ان لم تفعل فما بلغت رسالته ) گفته است : يعنى اگر كتمان كنى يكى از آياتى را كه به تو نازل شده است ، رسالت خدا را تبليغ نكرده اى .