آيات51 تا 54
51- يا ايها الذين امنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى أولياء بعضهم أولياء بعض و من يتولهم منكم فإنه منهم إن الله لا يهدى القوم الظالمين
52- فترى الذين فى قلوبهم مرض يسارعون فيهم يقولون نخشى أن تصيبنا دائرة فعسى الله أن يأتى بالفتح أو أمر من عنده فيصبحوا على ما أسروا فى أنفسهم نادمين
53- و يقول الذين امنوا أهؤلاء الذين أقسموا بالله جهد أيمنهم إنهم لمعكم حبطت أعمالهم فأصبحوا خاسرين
54- يا ايها الذين امنوا من يرتد منكم عن دينه فسوف يأتى الله بقوم يحبهم و يحبونه أذلة على المؤمنين أعزة على الكافرين يجاهدون فى سبيل الله و لا يخافون لومة لائم ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء و الله واسع عليم
ترجمه آيات
هان اى كسانى كه ايمان آورديد، يهود و نصارا را دوستان خود مگيريد كه آنان دوست يكديگرند و كسى كه (از شما) آنان را دوست بدارد خود او نيز از ايشان است ، چون خدا مردم ستمكار را به سوى حق هدايت نمى كند.(51)
نشانه اينكه بعضى از مدعيان ايمان از سنخ همان كافرانند اين است كه مى بينى اين بيماردلان به سوى يهود و نصارا مى شتابند و مى گويند: ما بيم آن داريم كه بلا بر سر ما آيد غافل از اينكه چه بسا خداى تعالى از ناحيه خود فتحى آورده و امرى ديگر كه خودش مى داند پيش بياورد، آن وقت است كه اين بيماردلان نسبت به آنچه در دل پنهان مى داشتند پشيمان شوند(52).
و آن وقت است كه مؤ منين واقعى به اين بيماردلان خواهند گفت : آيا اين يهود و نصارا بودند كه سوگندهاى غليظ ياد كردند بر اينكه همواره با شما و يار و ياور شما خواهند بود؟ پس چرا امروز كه عذاب الهى شما را گرفت ياريتان نكردند؟ آرى آن وقت بيماردلان مى فهمند كه تلاشهايشان بى نتيجه مانده ، در نتيجه شكست خورده و زيانكار مى شوند(53).
هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر كسى از شما از دينش برگردد، بدانيد كه خدا بزودى مردمى را براى گرايش به اين دين مى آورد كه دوستشان دارد و آنان نيز وى را دوست دارند، كه اينان مردمى هستند در برابر مؤ منين افتاده حال و در برابر كافران مقتدر، مردمى كه در راه خدا جهاد مى كنند و از ملامت هيچ ملامتگرى پروا ندارند و اين خود فضلى است از خدا، فضلى كه به هر كس صلاح بداند مى دهد و خدا داراى فضلى وسيع و علمى وصف ناپذير است (54).
بيان آيات
سير اجمالى در اين آيات آدمى را در باره اتصال آنها به ما قبلش و نيز به ما بعدش كه مى فرمايد: (انما وليكم الله و رسوله ...) و نيز اتصال آن دو آيه به ما بعدش كه مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا الذين اتخذوا دينكم هزوا...) و نيز اتصال آنها به آيه : (يا ايها الرسول ...) دچار ترديد و توقف مى كند.
اما چهار آيه مورد بحث به يهود و نصارا تذكر مى دهد و ما اين را مى دانيم كه قرآن كريم در آياتى كه در مكه نازل شده هيچ صحبتى از يهود نكرده ، چون آن روز احتياج و سر و كارى با اين دو طائفه نبوده و تنها در آيات مدنى سخن از اين دو طائفه رفته است ، آن هم در آياتى كه در اول هجرت نازل شده ، چون در اوائل هجرت بود كه مسلمانان ناگزير بودند با يهوديان معاشرت و آميزش داشته باشند و يا با آنان پيمان و عهد ببندند و يا تنها در مقام دفع كيد و مكر يهود بوده باشند ولى هيچ تماس و اصطكاكى با نصارا نداشتند مگر در نيمه آخر ده سال توقف آن جناب در مدينه ، و بعيد نيست چهار آيه مورد بحث در اين مدت نازل شده باشد و شايد مراد از كلمه (فتح ) در اين آيات فتح مكه باشد، ليكن در سابق گفتيم : احتمال قابل اعتماد اين است كه سوره مائده در سال حجة الوداع و بعد از فتح مكه نازل شده باشد. بنابراين يا مراد از كلمه (فتح )، فتح ديگرى غير از فتح مكه است و يا اينكه اين آيات قبل از فتح مكه و قبل از نزول همه سوره نازل شده است .
سوال ديگرى كه در اين آيات هست اين است كه آيا آيه چهارم كه مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا من يرتد منكم ...) متصل به سه آيه قبل از خودش است ؟ و سوال ديگر اينكه اين گروهى كه احتمال مى رفته كه از دين خود مرتد شوند و آيه به عنوان پيشگوئى از ارتداد آنها خبر مى دهد چه كسانى بوده اند؟ سوال چهارم اينكه منظور از آن طائفه اى كه خداى تعالى وعده آمدنشان را داده كيانند؟ هر يك از اين سوال ها بر ابهام آيه مى افزايد و رواياتى كه در شان نزول آمده ، در اين باره بسيار مختلف است و آن روايات چيزى جز نظريه شخصى مفسرين سلف نبوده ، همچنانكه غالب روايات شان نزول همين وضع را دارند و اين اختلاف شديد نيز خودش باعث ابهام بيشتر آيه و مايه اضطراب ذهن آدمى در فهم آيه شده است . ابهام ديگرى بر همه آن ابهامها اضافه كن و آن اين است كه همه مى دانيم كه تعصبهاى مذهبى تا چه حد در اظهار نظرها دخالت مى كرده و به زودى شواهدى از اين دخالتها در روايات و كلمات مفسرين سلف و خلف از نظر خواننده خواهد گذشت .
و آنچه كه بعد از تدبر در اين آيات به دست مى آيد اين است كه همانطور كه گفتيم اجزاى اين آيات به يكديگر متصل است ، ولى بريده از ما قبل و ما بعد است و آيه چهارم از متممات غرضى است كه مقصود افاده و بيان آن است ، چيزى كه هست بايد در فهم معناى آن بارى به هر جهت كردن و مسامحه روا داشتن پرهيز كرد و مانند بسيارى از مفسرين در اظهار نظر مسامحه روا نداشت ، آن هم در آيه اى كه به بيانى كه مى آيد صفات و خصوصيات قومى ذكر شده و نام و نشانه اى آن قوم آمده .
آنچه بطور اجمال از اين آيات به دست مى آيد اين است كه خداى سبحان در اين آيات مؤ منين را از اينكه يهود و نصارا را اولياى خود بگيرند، بر حذر داشته و با شديدترين لحن تهديدشان مى كند و در يك پيشگوئى به آينده امر امت در اثر اين موالات و دوستى با دشمنان خبر مى دهد و مى فرمايد كه اگر چنين كنيد بنيه روش دينى خود را از دست مى دهيد و آن وقت است كه خداى تعالى مردمى ديگر برمى انگيزد كه قائم به امر دين شوند و بنيه دين را بعد از انهدام به حالت اصلى و اوليش برگردانند.
يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء بعضهم اولياء بعض
|
در مجمع البيان مى گويد: (اتخاذ) به معناى اعتماد كردن بر چيزى است ، به اين صورت كه شخص به آن دلگرم باشد كه در فلان كار به دردم مى خورد و آن را براى آن كار ذخيره بسازد و اين كلمه باب افتعال از ماده (اخذ) است و در اصل دو همزه داشته ، يعنى (اءتخاذ) بوده ، همزه دوم آن مبدل به (تاء) شده و به صورت (ات تخاذ) در آمده و سپس دو تاء در يكديگر ادغام شده و به صورت (اتخاذ) در آمده ، در كلمه (اتعاد) كه از مصدر ثلاثى (وعد) گرفته شده ، همين قاعده جارى شده (با اين تفاوت كه در اين كلمه حرف واو مبدل به تاء مى شود)
معناى (اخذ) و (ولاء ولايت)
و كلمه (اخذ) به چند معنا استعمال مى شود، وقتى مى گويند: (اخذ الكتاب ) معنايش اين است كه كتاب را با دست خود گرفت و چون مى گويند: (اخذ القربان ) معنايش اين است كه پيشكش و قربانى را قبول كرد و چون مى گويند: (اخذه الله من مامنه )، معنايش اين است كه خداى تعالى او را كه در جاى محكم و امنى پناهنده شده بود بگرفت و هلاك كرد، پس در حقيقت معناى جامعى كه در همه اين موارد از استعمال ماده (اخذ) ديده مى شود، عبور دادن چيزى از جهتى به جهادت ديگر است .
و راغب در مفردات خود گفته كلمه : (ولاء) و نيز كلمه (توالى ) به اين معنا است كه دو چيز و يا چند چيز طورى نسبت به يكديگر متصل باشند كه چيزى از غير جنس آنها در بين قرار نداشته باشد، و كلمه به عنوان استعاره در معناى نزديكى استعمال مى شود، حال يا نزديكى از حيث مكان ، يا از حيث نسبت و خويشاوندى ، يا از حيث دين ، يا از حيث صداقت و نصرت و يا اعتقاد، اين بود گفتار راغب البته آن مقدار از گفتارش كه مورد حاجت ما بود و بحث مفصل در معناى ولايت به زودى مى آيد.
و سخن كوتاه اينكه ولايت يك نوع خاصى از نزديكى چيزى به چيز ديگر است ، بطورى كه همين ولايت باعث شود كه موانع و پرده ها از بين آن دو چيز بر داشته شود، البته نه همه موانع ، بلكه موانع آن هدفى كه غرض از ولايت رسيدن به آن هدف است ، حال اگر آن هدف تقوا و يا پيروزى باشد، ولى در چنين هدفى همان ناصر و ياورى است كه هيچ مانعى او را از نصرت شخصى كه به وى نزديك شده و نسبت به او ولايت دارد باز ندارد و اگر از جهت التيام و آشتى و معاشرت و محبت و خلاصه جوش خوردن دلها به يكديگر باشد، در اين صورت كلمه ولى معناى محبوب را مى دهد، محبوبى كه آدمى نمى تواند نفس خود را از دوست داشتن او و رام شدن در برابر خواسته او جلوگيرى نمايد و قهرا در برابر خواسته او مطيع مى شود و اگر از جهت خويشاوندى باشد كلمه ولى به معناى كسى خواهد بود كه از طرف مقابل خود ارث مى برد و چيزى نمى تواند مانع از ارث بردن او شود و اگر از جهت اطاعت دستور باشد، ولى به معناى كسى خواهد بود كه در طرف مقابل خود امر و نهى مى كند و به او طبق دلخواه خود دستور مى دهد.
خداى سبحان در جمله مورد بحث كه فرموده : (لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء)،مساءله ولايت را مقيد به هيچ يك از خصوصيات و قيدها نكرده و بطور مطلق فرموده : يهود و نصارا را اولياى خود مگيريد، پس آيه شريفه از اين جهت مطلق است ، چيزى كه هست از آيه بعدى كه مى فرمايد: (تو اى پيامبر بيماردلان را مى بينى كه به سرعت به طرف يهود و نصارا مى روند و مى گويند مى ترسيم بلائى بر سر ما بيايد...)، فهميده مى شود كه مراد از ولايت نوعى از نزديكى و اتصال است كه با بهانه بيماردلان متناسب باشد و آن اين است كه يهود و نصارا دولتى و سلطه اى داشته اند كه مسلمانان بيمار دل مى ترسيده اند در تحت سلطه آنان منكوب شوند، همچنانكه ممكن است دولت و سلطه در غير يهود و نصارا بوده و بيماردلان مى خواسته اند با دوستى با يهود و نصارا آنها را ناصر خود گرفته و از شر صاحب دولت و سلطنت محفوظ بمانند كه بنابراين عنوان ولايت در آيه به معناى خصوص نصرت خواهد بود و همچنين ممكن است از خود يهود و نصارا مى ترسيده اند و با آنها دوستى مى كرده اند كه از شرشان محفوظ بمانند در اين صورت ولايت به معناى محبت و معاشرت خواهد بود.
اقوال مفسرين درباره اينكه مراد از ولايتى كه در (لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) از آن نهى شده كدام ولايت است
و كلمه ولايت به معناى قرب محبت و معاشرت جامع هر دو فائده و هر دو معنا است ، هم معناى نصرت و هم محبت و امتزاج روحى و بنابراين همين معنا مراد از آيه است و به زودى از نكاتى كه در قيود آيه و صفات ماخوذه در آيه اخير يعنى آيه : (يا ايها الذين آمنوا من يرتد منكم عن دينه ...) هست استفاده مى كنيم كه مراد از ولايت در اينجا يعنى در جمله مورد بحث تنها ولايت محبت است و لا غير.
ليكن بعضى از مفسرين اصرار ورزيده اند در اينكه مراد از ولايت ، ولايت نصرت است و آن عبارت است از پيمان هاى همكارى و يا سوگند بر يارى و همكارى كه بين دو كشور و دو قبيله بر قرار مى شود كه هر يك از دو طرف ، آن طرف ديگر را در هنگام حاجت و نياز يارى كند، مفسر نامبرده استدلالى كرده كه خلاصه اش اين است كه : همانطور كه از ظاهر آيات بر مى آيد قبل از حجة الوداع در اوائل هجرت نازل شده ، در ايامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مسلمين از كار يهوديان مدينه و اطراف آن يعنى فدك و خيبر و غير آن فارغ نشده بودند و هنوز با آنها و با نصارا درگيرى داشتند و از سوى ديگر بين آنان و طوائفى از عرب پيمان و سوگند بر نصرت بر قرار بود و چه بسا كه نظريه اين مفسر با رواياتى كه در شان نزول آيات وارد شده منطبق هم باشد، چون در آن روايات آمده كه عبادة بن صامت از قبيله بنى عوف بن خزرج از بنى قينقاع به خاطر اينكه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) جنگيدند بيزارى جست ، با اينكه بين بنى عوف و بنى قينقاع سوگند بر نصرت بر قرار بود، ليكن عبدالله بن ابى رئيس منافقين بيزارى نجست و به سرعت به سوى بنى قينقاع شتافت و چنين بهانه آورد كه ما مى ترسيم پيمان يارى را كه با بنى قينقاع داريم لغو كنيم ،
آن وقت شهر از ناحيه دشمن مورد هجوم واقع شود و آن وقت ياورى نداشته باشيم و يا روايتى كه در داستان ابى لبابه وارد شده ، كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) او را فرستاد تا قبيله بنى قريظه را از قلعه هايشان بيرون كند و هر حكمى كه مى خواهد در باره آنان براند، ابو لبابه بعد از بيرون كردن آنان اشاره به حلق خود كرد و به اين وسيله خبر داد كه همه آنان كشته خواهند شد.
و يا رواياتى كه مى گويد: بعضى از مسلمانان بعد از آن همه مصيبتهائى كه در جنگ احد ديدند، به فلان يهودى و فلان نصرانى پيوستند.
و يا رواياتى كه وارد شده كه بعضى از مسلمانان اخبار مدينه را به نصاراى شام مى نوشتند و بعضى از آنان با يهوديان مدينه مكاتبه مى كردند تا از اموال يهوديان هر چند به قرض هم كه شده ، استفاده كنند.
و اين روايات تقريبا در اين جهت متفق و هم زبانند كه گويندگان جمله : (نخشى ان تصيبنا دائرة )، منافقين بوده اند و سخن كوتاه اينكه بنابراين آيات شريفه از پيمان بستن و هم سوگند شدن و ولايت نصرت با يهود و نصارا را نهى نموده است .
و بعضى از مفسرين تاكيد و اصرار را به حدى رسانده اند كه ادعا كرده اند ولايت در آيه به معناى ولايت محبت و اعتماد است ، با اينكه لغت آيه ، هم در مفرداتش و هم در سياقش از آن مبرا است ، همچنانكه روايات سبب نزول هم آن را نمى پذيرد و نيز وضع عمومى كه مسلمانان و يهود و نصارا در عصر نزول داشتند با آن سازگارى ندارد.
چطور ممكن است آيه را حمل كنيم بر اينكه مى خواهد مسلمانان را از معاشرت و اختلاط با اهل كتاب نهى كند هر چند كه در ذمه مسلمانان بوده و با مسلمين پيمان داشته باشند؟ با اينكه يهوديان با رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و با صحابه در يك شهر يعنى در مدينه زندگى مى كردند و با آنان معامله داشتند و اسلام با آنان و با مسلمين بطور مساوى رفتار مى كرد، اين بود خلاصه گفتار آن مفسر.
و همه اين حرفهايش ناشى از مسامحه در فهم آيه و به دست آوردن معناى درست آن است ، اما اينكه گفت آيات قبل از حجة الوداع كه سال نزول سوره مائده است نازل شده ، هر چند كه خيلى اشكال بر آن وارد نيست ، ليكن صرف نازل شدن قبل از حجة الوداع باعث نمى شود كه كلمه ولايت به معناى هم سوگندى باشد، نه به معناى محبت .
حادثه خارجى (شان نزول) عموميت و اطلاق آيات قرآنى را محدود نمى سازد
و اما اينكه او و جمعى از ديگر مفسرين رواياتى در شان نزول آيات نقل كرده و به آن استدلال كرده اند بر اينكه آيات شريفه در خصوص هم سوگند شدن و ولايت نصرت نازل شده كه خود رسمى در بين اقوام عرب و بين يهود و نصارا بوده ، اولا روايات شان نزول در يك واقعه اتفاق ندارند و بين خود آنها معارضه هست ، هر كدام يك واقعه را شان نزول دانسته ، پس بر معناى واحدى كه بتوان بدان اعتماد كرد اتفاق ندارند، و ثانيا اينكه اين سخن به فرض هم كه بتواند ولايت يهود را توجيه كند نمى تواند ولايت نصارا را توجيه كند، براى اينكه ميان عرب مسلمان در آن روز و ميان نصارا هيچ ولايتى و سوگندى بر قرار نبود و ثالثا ما روايات شان نزول را در آنچه كه افاده مى كنند قبول داريم و نمى خواهيم بگوئيم چنان حوادثى اصلا رخ نداده ، بلكه مى خواهيم بگوئيم همانطور كه بارها گفته ايم بيشتر روايات وارده در اسباب نزول علاوه بر ضعفى كه در سند آنها هست صرفا تطبيقهائى است كه ناقل تاريخ بر آيات قرآنى مناسب آن حوادث كرده اند و ما در اين نيز حرفى نداريم ، حرف ما اين است كه اين حوادث كه در روايات آمده ، نمى تواند عموم آيه اى از آيات قرآنى را مقيد كند و يا مطلق آن را مقيد بسازد، چون اطلاق و تقييد دو حال از حالات لفظ هستند و حوادث خارجى نمى تواند در آن دخالت داشته باشد، ظاهر متفاهم عرفى هم مساعد با آن نيست ، اگر بنا باشد كه ظاهر آيات قرآنى به خاطر خصوصيت واقعه اى كه آيه در آن واقعه نازل شده ، دگرگون بشود و بدون اينكه در لفظ آيه دليلى بر تخصيص عموم آن يا تقييد اطلاق آن وجود داشته باشد، صرف حادثه خارجى ظهور آيه را از آيه بگيرد و شنونده مجبور و محكوم شود به خاطر آن حادثه دست از آن ظاهر بردارد، اگر عام و يا مطلق است بگويد: خاص و مقيد منظور بوده ، بايد قرآن كريم با مردن افراد مربوط به آن حادثه بميرد و ديگر در هيچ واقعه اى كه در عصرهاى بعد از عصر نزول اتفاق مى افتد استدلال به آن آيه ممكن نباشد و چنين چيزى نه با كتاب خدا موافق است و نه با سنت و نه با عقل سالم .
و اما اينكه بعضى از آن مفسرين گفتند كه : (ولايت را به معناى محبت و اعتماد گرفتن خطائى است كه هم لغت آيه در مفرداتش و سياقش از آن مبرا است و هم اسباب نزول و حالتى كه عامه مسلمين و اهل كتاب در عصر نزول داشته اند)، سخنى است كه ما بعد از همه دقتها معناى درستى براى آن پيدا نكرديم ، براى اينكه بيزارى روايات شان نزول و نيز بيزارى وضع عمومى مسلمين و اهل كتاب در آن روز از شمول آيه نسبت به محبت و اعتماد و صدق آيه بر اين معنا از معانى ولايت وقتى درست است كه در مرحله اى جلوتر ظهور آيه شريفه با اين شمول سازگار باشد و لفظ آيه در ضمن اينكه شامل همه معانى ولايت مى شود،
اين معنا را هم شامل بشود و گر نه اگر آيه شريفه اصلا ظهورى در اين معنا نداشته باشد و يا به عبارت ديگر از خصوص اين معنا منصرف باشد، ديگر حاجت به آن نمى افتد كه شما به اسباب نزول و وضع مسلمين و اهل كتاب در آن روز استدلال كنيد، پس شما با اين سخن خود اقرار كرده ايد كه آيه ، شامل اين معناى از ولايت نيز مى شود، چيزى كه هست مى خواهيد مورد نزول و وضع عمومى انسانهاى آن روز را دليل بگيريد بر اينكه مقصود آيه چنين و چنان است و ما در چند سطر قبل گفتيم كه خصوصيت مورد نمى تواند مخصص آيه باشد و دليلى بر چنين تخصيصى نداريم بلكه دليل بر خلاف آن است و آن عبارت است از يك صغرى و يك كبرى ، صغرى برهان ظهور آيه است كه اقرار كرديد و كبراى آن حجيت ظهور بطور مطلق و در همه جا است ، پس معلوم شد كه آيه شريفه مطلق است و هيچ دليلى بر تقييد آن نيست ، در نتيجه آيه شريفه در همين معناى مطلق حجت است و آن عبارت است از ولايت به معناى محبت كه ريشه ساير معانى اين كلمه است .
شواهدى بر اينكه ولايت منهى عنه ، ولايت مودت و محبت است نه ولايت حلف (هم پيمانى)
و اما اينكه گفت : آيه با مفردات و سياقش بيزار از چنين معنائى است ، از آن حرفهاى عجيبى است كه احيانا به گوش انسان مى خورد و من متوجه نشدم منظور اين آقا از اين بيزارى كه بر آيه تحميل كرده چيست ؟ و تنها به آيه هم اكتفا نكرده بلكه بر سياق آن نيز تحميل كرده و چگونه مفردات و سياق آيه شريفه از اين معنا بيزار است با اينكه بعد از جمله مورد بحث يعنى جمله : (لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) آمده : (بعضهم اولياء بعض ) و احدى نمى تواند شك كند در اينكه مراد از ولايت در جمله دوم همان محبت و اتحاد و مودت است نه ولايت هم سوگند بودن ، چون معنا ندارد خداى تعالى بفرمايد: (با يهود و نصارا هم سوگند نشويد كه آنها هم سوگند يكديگرند)، مگر هم سوگند بودن آنها با يكديگر مزاحم و منافى آن است كه مسلمين هم با آنها هم سوگند شوند؟ پس آن ولايتى كه وحدت را بين يهوديان بوجود مى آورد و بعضى را بر بعض ديگر پيوند مى دهد، ولايت محبت و تعصب قومى و يا پيوندهاى مذهبى و دينى است و همچنين در نصارا نه ولايت به معناى هم سوگند شدن .
و همچنين در جمله سوم كه مى فرمايد: (و من يتولهم منكم فانه منهم )، چون آن معيارى كه باعث مى شود موالى مردمى از آن مردم شمرده شود، محبت و مودت است كه باعث اجتماع متفرقات آن جمعيت و پيوستگى ارواح مختلف مى شود و فهم و ادراك همه افراد را يك سو و يك جهت ساخته ، اخلاق آنها را به هم مربوط و افعال آنها را شبيه به هم مى سازد، بطورى كه دو نفر دوست را مى بينى كه وضع يك يك آنها قبل از دوست شدن و بعد از آن فرق كرده ، بعد از دوست شدن كانه شخص واحدى شده اند و داراى يك نفسيت گشته اند اراده آن دو يكى و عمل آن دو يك جور است و در مسير زندگى و مستواى عشرت هرگز از يكديگر جدا نمى شوند.
پس اين محبت است كه باعث مى شود دوست هر قومى جزء آن قوم شود و به آن قوم ملحق گردد، بطورى كه گفته اند: هر كس قومى را دوست بدارد، از آن قوم است و يا فرموده اند: هر كسى با آن شخص است كه دوستش دارد، خداى تعالى هم در آيه اى نظير آيه مورد بحث كه از موالات مشركين نهى كرده مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالمودة و قد كفروا بما جاءكم من الحق تا آنجا كه بعد از چند آيه مى فرمايد و من يتولهم منكم فاولئك هم الظالمون ).
و نيز فرموده : (لا تجد قوما يؤ منون بالله و اليوم الاخر يوادون من حاد الله و رسوله و لو كانوا آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم).
و نيز در باره دوستى با كفار با لفظى عام كه شامل يهود و نصارا و مشركين مى شود فرموده : (لا يتخذ المؤ منون الكافرين اولياء من دون المؤ منين و من يفعل ذلك فليس من الله فى شى ء الا ان تتقوا منهم تقاة و يحذركم الله نفسه ).
و اين آيه صراحت دارد در اينكه منظور از ولايت ، ولايت محبت و مودت است ، نه ولايت به معناى سوگند و عهد، چون در زمان نزول سوره آل عمران بين رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مؤ منين از يك سو و بين مشركين و يهود معاهده ها و قراردادهائى بر قرار بوده است .
و سخن كوتاه اينكه ولايتى كه از نظر اعتبار باعث مى شود قومى به قومى ديگر ملحق شود، ولايت مودت است نه ولايت سوگند و نصرت ، و اين پر واضح است و اگر مراد از جمله : (و من يتولهم منكم فانه منهم )، اين باشد كه هر كس بعد از اين نهى با كفار بر مساءله يارى دادن در روزگار سخت هم سوگند شود خود او نيز از كفار مى شود، صرف نظر از اينكه معنائى است مبتذل ، عبارت آيه آن را نمى رساند، مگر آنكه قيودى از پيش خود بر عبارت آيه اضافه كنيم .
و به فرض كه آيه مورد بحث خواسته باشد از هنگام نزول خود اعلام بدارد كه ديگر مسلمانان با كفار پيمان و عهدى و سوگندى بر قرار نسازند طبق عادتى كه قرآن كريم دارد اشاره اى به حكم سابق مى كند تا جانب حكم مشروع قبلى و نيز سيره جاريه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) را كه تاكنون جارى بوده احترام بگذارد، همچنانكه در آيات زير اين رسم و عادت قرآن به چشم مى خورد، توجه فرمائيد: (انما المشركون نجس فلا يقربوا المسجد الحرام بعد عامهم هذا)، (فالان باشروهن و ابتغوا ما كتب الله لكم و كلوا و اشربوا)، (لا يحل لك النساء من بعد و لا ان تبدل بهن من ازواج ) و آياتى ديگر از اين قبيل .
پس تا اينجا به خوبى روشن شد كه نه لغت در مفردات آيه از معنائى كه ما براى ولايت كرديم بيزار است و نه سياق آيه ، بلكه اگر بيزارى در كار باشد از معناى ديگر ولايت بيزار است .
و اما اينكه گفتند: مراد از جمله : (الذين فى قلوبهم مرض ) منافقين هستند به زودى خواهد آمد كه سياق با اين نظريه مساعدت ندارد.
پس حاصل كلام اين شد كه مراد از جمله : (لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) نهى از دوستى با يهود و نصارا است ، دوستى به حدى كه باعث كشش روحى بين مسلمين و اهل كتاب شود و در نتيجه اخلاق اهل كتاب در بين مسلمين راه يابد چون چنين دوستى سرانجام سيره دينى جامعه مسلمان را كه اساس آن پيروى از حق و سعادت انسانها است ، دگرگون ساخته ، سيره كفر در بين آنان جريان مى يابد كه اساسش پيروى از هواى نفس و پرستش شيطان و خروج از راه فطرى زندگى است .
و اگر در جمله مورد بحث ، (اهل كتاب ) را تعبير به يهود و نصارا كرد، همانطور كه درآيه بعدى كه به زودى مى آيد نيز چنين تعبير كرده براى اين بود كه از تعبير به اهل كتاب نوعى (نزديكى به مسلمانان ) به ذهن مى رسد (چون خود مسلمانان نيز همانند يهود و نصارا پيرو كتابى آسمانى هستند) و در مقامى كه مى خواهد بفرمايد قطع رابطه كنيد مناسب نيست تعبيرى بياورد كه محبت را در بين سه طائفه از پيروان كتاب آسمانى برانگيزد و آنگاه بفرمايد با آن دو طائفه از اهل كتاب رابطه دوستى را قطع كنيد، به خلاف آيه بعدى كه مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا الذين اتخذوا دينكم هزوا و لعبا من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم و الكفار اولياء) و از يهود و نصارا تعبير به كسانى كه به آنان كتاب داده شده كرد با اينكه از ارتباط دوستى بر قرار كردن با آنان نهى كرده ، اين تعبير با آن نهى منافات ندارد، زيرا تعبير مذكور به وسيله توصيف (اتخذوا دينكم هزوا و لعبا) از حالت مدح بودن در آمده و مبدل به مذمت شده است .
آرى اهل كتاب بودن خود افتخارى است ، ولى عبارت : (اهل كتابى كه دين خدا را مسخره مى كنند عبارتى است كه زشت ترين مذمت از آن فهميده مى شود، زيرا چنين اهل كتابى از مشركين بى كتاب هم پستتر و نكوهيده تر است و اگر قرار باشد كه انسان از مردم نكوهيده و پست دورى كند و آنان را دوست خود نگيرد از دوستى چنين اهل كتابى بايد بيشتر پرهيز نمايد، تا از مردمى كه اصلا كتاب آسمانى ندارند و خدا را نمى شناسند، براى اينكه دسته اول داراى كتابى هستند كه آنان را به سوى حق دعوت مى كند و حق را برايشان روشن مى سازد و در عين حال آنان دين حق را مسخره مى كنند، و آن را بازيچه خود مى سازند، پس اينها سزاوارترند به اينكه مورد نفرت اهل حق قرار گيرند و اهل حق از معاشرت و مخالطت و دوستى با آنان اجتناب كنند.
يهود و نصارا در مقابل اسلام و مسلمين يك دست و هماهنگ مى باشند
و اما اينكه فرمود: (بعضهم اولياء بعض ) همانطور كه قبلا نيز گفتيم مراد از ولايت در آن ولايت محبت است كه باعث مى شود دلهايشان به هم نزديك گشته و ارواحشان يكديگر را جذب كند و آراءشان در پيروى هواى نفس و استكبار ورزيدن از قبول حق و اتحادشان در خاموش كردن نور خداى سبحان و معاونتشان عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مسلمانان متحد و يكى شود، بطورى كه گوئى يك تن واحدند و ملتى واحد دارند با اينكه يكى عرب است و ديگرى عجم ، ولى همينكه اين ملت هاى گوناگون داراى ولايت محبت شدند گوئى يك ملت گرديدند و ولايت آنان را به اتفاق كلمه واداشته و همه را عليه مسلمانان يك دست كرده ، براى اينكه اسلام آنها را به قبول حق دعوت كرده ، به چيزى خوانده كه با عزيزترين خواسته هايشان ناسازگارى دارد، آرى عزيزترين خواسته آنها پيروى هواى نفس و آزادى در شهوات و لذائذ دنيا است .
و همين مطلب كه اسلام مخالف و ناسازگار با خواسته هاى ملت هاى گوناگون چون يهود و نصارا است ، يهود و نصارا را با همه دشمنى كه با يكديگر دارند، در يك هدف مشترك متحد و نزديك به هم كرده و آن دشمنى با اسلام است و اين هدف مشترك ، آنها را واداشته به يكديگر مراجعه كنند، يهود، دوست نصارا شود و نصارا با يهود دوستى كند و همين است معناى ابهام جمله : (بعضهم اولياء بعض ) در مفرداتش و اين جمله در مقام بيان علت فرمانى است كه در جمله : (لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) آمده بود و معنايش اين است كه اگر گفتيم يهود و نصارا را اولياى خود مگيريد علتش اين است كه اين دو طائفه در عين اينكه دو طائفه جداى از هم و دشمن هم هستند، در عين حال عليه شما مسلمانان يك دست و متحدند، پس در نزديك شدن به آنها و در دوستى و محبت با آنها هيچ سودى براى شما نيست .
و چه بسا بشود از جمله : (بعضهم اولياء بعض ) معناى ديگرى نيز استفاده كرد و آن اين است كه اگر به شما دستور داديم كه يهود و نصارا را دوست خود نگيريد براى اين بود كه شما با آنها به اين منظور دوستى مى كنيد كه از آنها يارى بگيريد به اين معنا كه مثلا با نصارا دوستى كنيد تا آنان شما را عليه يهود كمك كنند، در حالى كه اين دوستى هيچ سودى برايتان ندارد، زيرا اين دو طائفه اولياى هم هستند و هرگز شما را عليه خودشان يارى نخواهند كرد.
منظور از ملحق شدن مسلمانى كه يهود و نصارا را ولى بگيرد به يهود و نصارا
و من يتولهم منكم فانه منهم ، ان الله لا يهدى القوم الظالمين
|
كلمه (تولى ) كه فعل (يتولهم ) از آن گرفته شده ، به معناى ولى گرفتن و يا به عبارت ديگر انتخاب ولى است و كلمه (من ) در كلمه (منهم ) تبعيضى است و معناى جمله اين است كه هر كس از شما كه يهود و نصارا را ولى خود بگيرد خود او نيز بعضى از ايشان است و اين كلام خداى تعالى كه يك مسلمان را ملحق به يهود و نصارا كرده از باب الحاق تنزيلى است نه الحاق واقعى (نمى خواهد بگويد چنين فرد مسلمان اصلا مسلمان نيست و واقعا يهودى و نصرانى است بلكه مى خواهد بفرمايد به منزله آنان و شبيه به آنان است ) و برگشت اين گفتار به اين است كه بفرمايد ايمان حقيقتى است كه از حيث خلوص و ناخالصى و كدورت و صفا داراى مراتب مختلفى است ، همچنانكه اين معنا از آيات ديگر قرآنى از قبيل آيه زير استفاده مى شود كه مى فرمايد: (و ما يؤ من اكثرهم بالله الا و هم مشركون )، و همين ناخالصى و كدورت است كه خداى تعالى از آن به مرض قلوب تعبير نموده ، در آيه ذيل فرموده : (فترى الذين فى قلوبهم مرض يسارعون فيهم ).
بنابراين آن كسانى كه يهود و نصارا را اولياى خود مى گيرند خداى تعالى آنان را از همان يهود و نصارا شمرده ، هر چند كه بر حسب ظاهر جزء مؤ منين و از مؤ منين باشند و كمترين چيزى كه از اين بيان استفاده مى شود كه اينگونه مؤ منين راه هدايت خدا را كه همان ايمان است سلوك نكرده بلكه راهى را اتخاذ كرده اند كه يهود و نصارا آن را سلوك مى كنند و به سوئى در حركتند كه يهود و نصارا بدان سو روانند و راهشان بدانجا كشيده مى شود كه راه يهود و نصارا بدانجا منتهى مى گردد.
و به همين جهت است كه خداى تعالى بيان مذكور را با جمله : (ان الله لا يهدى القوم الظالمين ) تعليل نموده و بيان مى كند كه چرا اينگونه مؤ منين ملحق به يهود و نصارا هستند، بنابراين برگشت بيان مذكور به اين است كه فرموده باشد: اى مسلمانان بدانيد اين افرادى كه يهود و نصارا را به دوستى برمى گزينند خودشان نيز از همانها هستند و بدانيد كه راه شما را نمى روند براى اينكه راه شما راه ايمان است و راه ايمان ، راه هدايت الهى است و اين افراد مثل يهود و نصارا ظالمند و خدا ظالمان را هدايت نمى كند.
و اين آيه بطورى كه ملاحظه مى كنيد تنها متعرض اصل تشبيه و تنزيل است و تنها اين را مى گويد كه اين مؤ منين به منزله يهود و نصارا هستند و اما آثارى كه متفرع بر اين تشبيه مى شود را متعرض نشده و لفظ آيه هر چند كه مقيد به هيچ قيدى نيست و ليكن از آنجا كه از قبيل بيان ملاك است نظير آيه (و ان تصوموا خير لكم ) و آيه : (ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر و لذكر الله اكبر) و آياتى ديگر كه نمى گويد چطور روزه بگيريد و چگونه نماز بخوانيد از اين قبيل جز يك بيان مهمل نيست كه تمسك به آن براى اثبات حكمى فرعى نيازمند بيان سنت است و كسى كه مى خواهد در اين باره اطلاعات بيشترى به دست آورد بايد به كتب فقهى مراجعه كند.
فترى الذين فى قلوبهم مرض يسارعون فيهم ...
|
اين جمله به دليل داشتن حرف (فاء) در اولش تفريع و نتيجه گيرى از آيه قبلى است كه مى فرمود: (خدا مردم ستمكار را هدايت نمى كند، يكى از مصاديق گمراهى و يا به عبارت ديگر مواردى كه هدايت الهى شامل حال آنان نشده ،
همين است كه به سوى يهود و نصارا مى شتابند و عذرهائى بدتر از گناه مى آورند، نكته اى كه در اين آيه هست اين است كه خداى تعالى تعبير كرد به اينكه (يسارعون فيهم )، با اينكه بايد مى فرمود: (يسارعون اليهم ) تا اشاره كند به اينكه اين بيماردلان در جامعه يهود و نصارا هستند و در آن محيط ضلالت است كه سرعت مى كنند، پس اين بيماردلان به خاطر اينكه مبادا از ناحيه يهود و نصارا لطمه اى بخورند، به سوى آنان و در آنان نمى شتابند اينها بهانه هائى است كه براى خود درست كرده اند كه ملامت و توبيخى كه ممكن است از ناحيه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مؤ منين متوجه آنان شود از خود دفع كنند بلكه تنها عاملى كه آنان را وادار به مسارعت مى كند اين است كه يهود و نصارا را دوست مى دارند.
و چون اين در سرشت هر ظالمى و هر باطلى هست كه روزى چهره كريه واقعى اش بر ملا شده و در نتيجه رسوا و نابود گردد، به حكم جمله : (ان الله لا يهدى القوم الظالمين ) و اميد كسانى كه براى رسيدن به اغراض باطل خود به وسائلى چنگ مى زنند كه صورتش صورت حق به جانب ولى باطنش باطل است ، روزى قطع مى گردد، لاجرم اين اميد قطعى هست كه خداى تعالى پيروزى حق و اهل حق را بياورد و يا امرى ديگر از ناحيه خود پيش آورد تا اين افراد حيله گر بر كرده هاى خود پشيمان گشته ، دروغشان در آنچه به خورد مؤ منين مى دادند براى مؤ منين آشكار گردد.
و با اين بيان روشن مى شود كه چرا جمله : (فترى الذين ...) را متفرع كرد بر جمله قبلى آن يعنى (ان الله لا يهدى القوم الظالمين) و ما در سابق بحثى در اين معنا كرديم كه چرا ستمگران راه را پيدا نمى كنند و ظلمشان آنان را به هدفشان رهنمون نمى شود.
آيه شريفه ناظر بر منافقين اصطلاحى نيست
بنابراين افراد مورد بحث از مؤ منين به خاطر اينكه براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مؤ منين اظهاراتى دارند كه در قلوبشان نيست از منافقين بودند، چون مى خواستند به بهانه ترس از گرفتارى به سوى يهود و نصارا به سرعت گرايش كنند، در حالى كه ترسى در بين نبود و علت حقيقى مسارعتشان اين بود كه در دل ، دشمنان خدا را دوست مى داشتند و همين وجه و دليل نفاق آنها بوده ، و اما اينكه بگوئيم از منافقين اصطلاحى بودند، يعنى در زمره كسانى بودند كه در باطن كافر بودند و به ظاهر دعوى ايمان مى كردند، سياق آيات مساعد با آن نيست .
ولى جماعتى از مفسرين گفته اند كه افراد مورد بحث در آيه همان منافقين يعنى عبدالله بن ابى و ياران و همفكران او بوده اند، البته روايات شان نزول هم گفته آنان را تاييد مى كند، آنها گفته اند: اين افراد منافق از يك سو با مؤ منين در مجتمعشان شركت نموده و با آنها مجامله و سازش مى كردند و از سوى ديگر با يهود و نصارا عهد و پيمان مى بستند كه آنها را يارى كنند تا به اين وسيله هم مسلمانان را بدوشند و هم آن دو طائفه را و هم در رعايت مصالح شخصى خود جانب احتياط را پيش گرفته باشند و به قول معروف : (ز هر طرف كه شود كشته سود آنان باشد) و در حوادثى كه براى يكى از دو طرف پيش مى آيد آنها همواره در مامن آسوده باشند.
ليكن اين نظريه همانطور كه قبلا هم گفتيم درست نيست زيرا با سياق آيات نمى سازد، در اين آيات در باره آنان جمله : (فعسى الله ان ياتى بالفتح او امر من عنده فيصبحوا على ما اسروا فى انفسهم نادمين )، را مى خوانيم كه خداى تعالى اظهار اميد كرده كه در اثر فتح و يا آمدن امرى از ناحيه او اين عده از كرده خود پشيمان شوند، حال يا مراد از فتح ، فتح مكه است يا فتح قلعه هاى يهودينشين و بلاد نصارا و يا چيز ديگرى نظير اينها است و معلوم است كه اگر نامبردگان منافق اصطلاحى بودند، وجهى براى اين اميد پشيمانى نبود، منافقين از نظر سياست زندگى كارى نكردند كه پشيمان شوند، آنها با هر دو طائفه دوستى كردند تا در زندگى جانب احتياط را رعايت كرده باشند و احتياط چيزى نيست كه انسان روزى از آن پشيمان شود، وقتى پشيمانى تصور دارد كه به كلى از مؤ منين بريده و به يهود و نصارا پيوسته باشند، آنگاه بلائى بر سر نصارا و يهود بيايد و نامبردگان سر انگشت خود بگزند كه چرا از مسلمانان بريديم و به دشمنان ايشان پيوستيم و همچنين با جمله ديگرى كه در آيه بعد آمده كه مى فرمايد: (حبطت اعمالهم فاصبحوا خاسرين ) نمى سازد، زيرا اگر افراد مورد بحث منافقين اصطلاحى باشند كارى كه كرده اند حبط شدنى يعنى بى اثر و بى نتيجه نيست (البته منظور از نتيجه ، نتيجه هاى دنيائى است ، چون فرض اين است كه افراد نامبرده منافق واقعى بوده باشند كه ايمانى به خدا و روز جزا ندارند) و چنين افرادى اگر به خاطر حفظ منافع و مصالح خود طريقه احتياط را پيش بگيرند، هم با مسلمانان بسازند و هم با دشمنان ايشان ديگر خسران و حبط در حقشان معنا ندارد، زيرا اگر آنچه كه از آن مى ترسيده اند واقع شد كه صدمه اى نمى خورند، چون احتياط خود را داشته اند و اگر واقع نشد باز ضررى نكرده اند و سخن كوتاه اينكه احتياط يك راه عقلائى است كه هيچگاه ملامت و مذمت ببار نمى آورد.
مگر آنكه مفسرين نامبرده بگويند مذمت بدين جهت متوجه آنان شده كه نهى الهى را عصيان كرده اند و دلهايشان به وعده فتحى كه خداى تعالى داده بود مطمئن نشده و اين توجيه هر چند در جاى خود سخن درستى است ، ليكن لفظ آيه دلالتى بر آن ندارد.
فعسى الله ان ياتى بالفتح اوامر من عنده فيصبحوا على ما اسروا فى انفسهم نادمين
|
هر چند كه در سابق مكرر گفته بوديم كه كلمه (عسى ) هر جا كه در كلام خداى تعالى آمده باشد به معناى اظهار اميد واقعى نيست ، چون اظهار اميد از كسى صحيح است كه اطلاعى از آينده نداشته باشد بلكه در كلام خدا قائم به شنونده و يا به مقام تخاطب است ليكن در اينجا قرينه قائم است بر اينكه منظور خبر دادن از آينده است چون مى خواهد جمله : (ان الله لا يهدى القوم الظالمين ) را تثبيت و صدق آن را مسلم سازد، پس آنچه در جمله مورد بحث آمده قطعا واقع خواهد شد.
مراد از (فتح ) در جمله (فعسى الله ان ياتى بالفتح) كدام فتح است ؟
و فتحى كه خداى تعالى خبر وقوع آن را مردد كرده ، بين وقوع آن و يا امرى از ناحيه خودش معلوم نيست كه چه بوده مصداق آن فتح بيان نشده كه چيست بلكه بين آن و بين امر ديگرى كه آن نيز براى ما مجهول است ترديد شده ، چون احتمال دارد الف و لامى كه بر سر كلمه (فتح ) آمده ، الف و لام جنس باشد، بله اگر الف و لام عهد بود ممكن بود بگوئيم : منظور از اين فتح ، فتح معهودى است كه خداى تعالى قبلا خبر وقوع آن را داده و فرموده بود: (ان الذى فرض عليك القرآن لرادك الى معاد).
و يا فرموده بود: (لتدخلن المسجد الحرام ان شاءالله ) و آياتى ديگر.
اگر چه در قرآن كريم هر جا كه كلمه فتح آمده ، در بيشتر مواردش منظور فتح مكه است و ليكن بعضى از موارد هم هست كه با فتح مكه تطبيق نمى كند مانندآيه شريفه زير كه مى فرمايد: (و يقولون متى هذا الفتح ان كنتم صادقين قل يوم الفتح لا ينفع الذين كفروا ايمانهم و لا هم ينظرون فاعرض عنهم و انتظر انهم منتظرون )، كه در اين آيه خداى تعالى ، روز فتح را طورى نشانى داده كه با فتح مكه نمى سازد يكى از نشانيهايش اين است كه هر كس قبلا كافر بوده و آن روز ايمان بياورد سودى به حالش ندارد،
نشانى ديگرش اين است كه كفار منتظر آن فتح هستند و خواننده محترم توجه دارد كه اين نشانيها با فتح مكه تطبيق نمى شود و حتى با ساير فتوحاتى كه مسلمانان تا به آن روز داشتند نيز منطبق نيست ، براى اينكه سود ندادن ايمان در روز فتح كه در حقيقت همان توبه كردن در آن روز است به يكى از دو جهت تصور دارد كه بيان مفصلش در بحث پيرامون توبه در تفسير آيه : (انما التوبة على الله ...)، در جلد چهارم عربى اين كتاب گذشت يكى اينكه اصلا نشاه دنيا مبدل به نشانه اى ديگر شود كه معلوم است در نشاه ديگر اختيار بر داشته مى شود، چون در زندگى آخرت ديگر جاى توبه كردن و ايمان آوردن نيست و يا به اينكه اخلاق و ملكات نفسانى انسان بكلى مبدل به ملكات ديگرى شود، آنچنانكه قلب قساوت يابد، قساوتى كه ديگر اميد توبه و برگشت به خدا در او نرود همچنانكه در جاى ديگر فرمود: (يوم ياتى بعض آيات ربك لا ينفع نفسا ايمانها لم تكن امنت من قبل او كسبت فى ايمانها خيرا.
و نيز فرموده : (و ليست التوبه للذين يعملون السيئات حتى اذا حضر احدهم الموت قال انى تبت الان ، و لا الذين يموتون و هم كفار).
و به هر حال اگر مراد از فتح ، يكى از فتوحات مسلمين نظير فتح مكه يا فتح قلعه هاى يهوديان و يا فتح بلاد نصارا باشد حرفى است ، و ليكن انطباق جمله : (فيصبحوا على ما اسروا...) و جمله (يقول الذين ...) بر چنين روزى معلوم نيست كه وجهش بيان شد.
و اگر مراد از فتح روزگارى باشد كه اسلام بساط كفر را از جهان برچيند و خداى تعالى بين رسول و قومش حكم فصل و داورى نهائى كند در اين صورت آيه شريفه از پيشگوئى هاى قرآنى خواهد بود كه از حوادث آينده امت اسلام خبر مى دهد و در اين صورت آيه شريفه همان را مى گويد كه آيه زير در مقام افاده آن است : (و لكل امة رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم ...).
و اما اينكه فرمود: (فيصبحوا على ما اسروا فى انفسهم نادمين )، بيانش اين است كه ندامت وقتى به انسان دست مى دهد كه كارى را كه نبايد مى كرد انجام داده باشد و يا كارى را كه مى بايست مى كرد ترك كرده باشد و نامبردگان در آيه كارى را كه نبايد مى كردند كرده بودند، حال آن كار چه بوده كه خداى سبحان در آيه بعد حبط اعمال و زيانكارى آنان را اثر آن كار دانسته ؟ همين بوده كه در دل دوستى با يهود و نصارا را پنهان مى داشتند و به مسلمانان وانمود مى كردند كه ما نيز مثل شما دشمن آنان هستيم ليكن دروغ مى گفتند بلكه در دل آنها را دوست مى داشتند و به سوى انجام آنچه آنان مى خواستند كه همان اطفاى نور خدا و تسلط بر شهوات دنيا بوده مسارعت مى كردند و دين اسلام كه دعوى دار آن بودند جلوگير و مانعشان نبوده .
پس به احتمال قوى اين بوده آنچه كه در دل پنهان كرده بودند و به خاطر آن در بين يهود و نصارا آمد و شد مى كردند و چيزى نگذشت كه خداى تعالى حق را پيروز ساخت و اين گروه فهميدند و آمد و شدهايشان باطل شد و آنگاه دچار ندامت شدند.
در قرآن كريم كلمه (يقول ) در اين آيه به ضم لام آمده ولى بعضى از قاريان آن را به فتح لام قرائت كرده اند تا عطف باشد بر جمله : (يصبحوا) و اين قرائت بهتر است ، چون با سياق بهتر مى سازد، به دليل اينكه ندامت افراد مورد بحث از اينكه چرا دوستى با دشمنان اسلام را در دل پنهان كردند و نيز گفتار مؤ منين كه گفتند: (و يقول الذين آمنوا ...)، مؤ منين گفتند: آيا اينها بودند كه سوگندهاى غليظ مى خوردند كه به خدا قسم ما با شمائيم ؟...) همه سرزنش آن افراد است به عاقبت ننگينى كه دوستى با كفار و مسارعتشان در ميان يهود و نصارا برايشان ببار آورد.
و كلمه (هؤ لاء) اشاره است به يهود و نصارا و خطاب در كلمه (معكم ) به كسانى است كه بيمار دل بودند و با يهود و نصارا دوستى مى كردند، البته عكس اين نيز احتمال دارد، يعنى ممكن است بگوئيم : (هؤ لاء) اشاره به اين بيماردلان است و خطاب (معكم ) متوجه يهود و نصارا است و همچنين اين دو احتمال در جمله : (حبطت اعمالهم ) جريان دارد يعنى هم ممكن است منظور از آن يهود و نصارا باشد و هم احتمال دارد منظور از آن بيماردلان باشند.
ليكن از ظاهر سياق بر مى آيد كه خطاب در (معكم ) به بيماردلان و جمله : (حبطت اعمالهم ...) به منزله جوابى است از سوال مقدر و معناى آيه اين است كه اميد آن هست كه خداى تعالى يا فتحى پيش بياورد يا امرى از ناحيه خودش ، آن وقت است كه مؤ منين ثابت قدم ، موقع حلول سخط الهى به اين مؤ منين ضعيف الايمان خواهند گفت : آيا اين يهود و نصارا بودند آنهائى كه سوگند مى خوردند و در سوگند خوردن خود به نهايت درجه مبالغه مى كردند كه ما با شما هستيم ؟ پس چرا امروز سودى به حال شما نداشتند؟ در اينجا ممكن است شخصى پرسيده باشد خوب ، بالاخره كار مؤ منين سست ايمان كه يهود و نصارا را دوست مى داشتند به كجا انجاميد؟ در پاسـخ فرموده : اعمالى كه در اسلام كردند عبادتى و احسانى كه كردند همه بدون اجر شد و در نتيجه زيانكار شدند.
گفتارى در معناى بيمارى دل (مرض قلب)
جمله : (فى قلوبهم مرض ) بطور اجمال دلالت دارد بر اينكه دل انسانها در خطر نوعى بيمارى قرار دارد و قهرا وقتى براى چيزى حالت بيمارى تصور شود حالت سلامتى هم دارد، چون صحت و مرض در مقابل هم هستند، تا يكى از آن دو فرض نداشته باشد طرف ديگر نيز فرض ندارد وقتى يكى از اين دو حالت مى تواند در دلى يا هر چيزى محقق شود كه قبلا آن چيز، چيزى باشد كه تحقق طرف ديگر و حالت ديگر نيز در آن ممكن باشد، نظير كورى و بينائى كه خواننده توجه دارد به اينكه ديوار را به عنوان اينكه نمى تواند ببيند كور نمى خوانيم زيرا استعداد بينائى در آن نيست و همچنين نمى توان آن را به هيچ مرضى متصف كرد، چون استعداد صحت و سلامتى ندارد.
و در كلام خداى عزوجل هر جا كه خداى تعالى براى دلها اثبات مرض كرده ، احوال آن دلهاى مريض و آثار آن را بيان كرده و در بيانش امورى را ذكر نموده كه دلالت دارد بر اينكه آن دلها استقامت فطرى خود را از دست داده ، از راه ميانه منحرف شده اند، به آيات زير توجه فرمائيد: (اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا)، (اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض غر هؤ لاء دينهم )، (ليجعل ما يلقى الشيطان فتنة للذين فى قلوبهم مرض و القاسية قلوبهم )، و آياتى ديگر.
و كلى مطلب اين است كه مرض قلب عبارت است از اينكه قلب دچار نوعى ترديد و اضطراب شود كه مساءله ايمان به خدا و اطمينان نسبت به آيات او را كدر و ناصاف كند و ايمان در آن قلب آميخته با شرك شود و لذا مى بينيم كه در مرحله خلق و خوى احوالى و اخلاقى متناسب با كفر بر آن عارض مى گردد و در مرحله عمل كارهائى از آن سر مى زند كه متناسب با كفر به خدا و به آيات او است .
در مقابل ، سلامتى قلب و صحت آن عبارت است از اينكه قلب در مستقرى قرار گيرد كه خلقتش در همان مستقر بوده و يا به عبارت ديگر عبارت است از اينكه قلب راه ميانه را از دست ندهد و برگشت اين حالت به خلوص قلب در توحيد خداى سبحان و اعتماد كردن به جناب او و بريدن از هر چيز ديگرى است كه هواى نفس به سوى آن كشش دارد، اين نكته از آيه زير به چشم مى خورد كه مى فرمايد: (يوم لا ينفع مال و لا بنون الا من اتى الله بقلب سليم ).
بيمار دلان غير از منافقين هستند
از همين جا روشن مى شود كه بيماردلان غير از منافقينند، همچنانكه تعبير قرآن از اين دو طائفه مثل ، (المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض )، در غالب موارد تا حدى خالى از اشعار بر دو طائفه بودن آن دو نيست ، براى اينكه منافقين عبارتند از كسانى كه به زبان ايمان آورده و در دل ايمان ندارند و دلهاشان كافر خالص است و از نظر حيات ايمانى مرده است ، نه بيمار، همچنانكه قرآن كريم آنان را مرده و دارندگان ايمان را زنده خوانده و مى فرمايد: (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس ).
و نيز مى فرمايد: (انما يستجيب الذين يسمعون و الموتى يبعثهم الله ).
بنابراين ظاهر از عرف و اصطلاح قرآن كريم اين است كه مرض قلب عبارت است از شك و ترديدى كه بر درك آدمى نسبت به آنچه مربوط به خداى تعالى و آيات اوست مستولى و چيره مى شود و نمى گذارد قلب با آن معارف كه همان عقائد دينى است جوش بخورد و انسان مبتلاى به آن شك و ترديد عقد قلبى نسبت به خدا و آياتش داشته باشد.
پس بيماردلان (به حسب طبع معناى اين كلمه ) عبارتند از كسانى كه ايمانشان ضعيف است ، همانهائى كه دلهايشان به پر كاهى مى ماند كه هر لحظه دستخوش نسيم ها گشته ، به اين سو و آن سو كشيده مى شود ولى منافقين كه به زبان اظهار ايمان مى كنند اصلا ايمان ندارند و در باطن كافرند اما كافر بى شهامتى كه كفر خود را علنى نمى سازند بلكه بخاطر مصالح مادى خود آن را پنهان مى كنند تا با دم زدن از اسلام و ايمان مؤ منين را و با اظهار كفر نزد كفار آنان را بدوشند.
وجه اشتراك منافق و بيمار دل
بله بسا مى شود كه در قرآن كريم از بيماردلان تعبير به منافق مى شود و اين تعبير نوعى تحليل است ، در حقيقت مى خواهد بفهماند كه بيماردلان نيز مانند منافقين از داشتن لطيفه ايمان محرومند، پس از اين نظر مانند آنها هستند، مانند آيه زير كه كلمه منافقين را بر بيماردلان اطلاق نموده و مى فرمايد: (بشر المنافقين بان لهم عذابا اليما، الذين يتخذون الكافرين اولياء من دون المؤ منين ، ايبتغون عندهم العزة فان العزة لله جميعا و قد نزل عليكم فى الكتاب ان اذا سمعتم آيات الله يكفر بها و يستهزء بها فلا تقعدوا معهم حتى يخوضوا فى حديث غيره انكم اذا مثلهم ، ان الله جامع المنافقين و الكافرين فى جهنم جميعا).
و اين اطلاق غير اطلاق بيمار بر منافقين واقعى است كه در دل اصلا ايمان ندارند مانند آيه زير: (و من الناس من يقول آمنا بالله و باليوم الاخر و ما هم بمؤ منين ... فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا... و اذا قيل لهم آمنوا كما آمن الناس قالوا انؤ من كما آمن السفهاء)، چون در اين آيات به اين جهت عنوان بيماردل را بر منافقين واقعى اطلاق كرده كه بفهماند دلهاى منافقين واقعى از مرحله شك در باره حق سير نموده ، در آخر به انكار حق منتهى شده است ، در آغاز به خاطر ارتكاب دروغ و اينكه در دل دچار شك بودند ولى به دروغ دعوى ايمان كردند بيماردل شدند و به تدريج خداى تعالى بيماريشان را بيفزود تا در آخر منكر حق شده و آن را مسخره كردند و هلاك گشتند.
شباهت بين بيمارى دل و بيمارى هاى جسمانى
و اصولا خداى سبحان مرض قلب را در حد مرضهاى جسمانى دانسته كه به تدريج شدت مى يابد و اگر به معالجه اش نپردازند مزمن ميشود و در آخر كار بيمار را به هلاكت ميكشاند و شدت يافتنش به خاطر ناپرهيزى كردن و بيمارى را با چيزهائى كه براى مريض مضر است و طبع مريض را بيشتر تحريك ميكند كمك كردن است كه اين ناپرهيزى و امداد كردن بيمارى در بيماريهاى قلبى همان ارتكاب معصيتها است كه خداى تعالى در باره اش فرموده : (فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا).
و نيز فرموده : (و اذا ما انزلت سورة ... و اما الذين فى قلوبهم مرض فزادتهم رجسا الى رجسهم و ماتوا و هم كافرون ، اولا يرون انهم يفتنون فى كل عام مرة او مرتين ، ثم لا يتوبون و لا هم يذكرون ).
و نيز در يك بيانى عمومى فرموده : (ثم كان عاقبة الذين اساؤ ا السواى ان كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزؤن ).
خداى تعالى همانطور كه براى دلها قائل به بيمارى است ، براى علاج آن بيمارى در آياتى از قرآن كريمش علاج نيز پيشنهاد كرده است ، از آن جمله در بيانى عام و كلى فرموده : (يهديهم ربهم بايمانهم ).
و نيز فرموده : (اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه ).
بنابراين كسى كه دچار مرض قلب است اگر بخواهد خود را مداوا و بيمارى خود را بر طرف سازد بايد به سوى خداى عز و جل توبه ببرد و توبه عبارت است از ايمان به او و تذكر به افكار شايسته و اعمال صالح ، همچنانكه در آيه قبلى يعنى آيه 126، سوره توبه در باره آنهائى كه در صدد علاج دل خود نيستند فرمود: (ثم لا يتوبون و لا هم يذكرون ).
و نيز در كلامى جامع در اين باب فرموده : (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا الكافرين اولياء من دون المؤ منين ا تريدون ان تجعلوا لله عليكم سلطانا مبينا ان المنافقين فى الدرك الاسفل من النار و لن تجد لهم نصيرا، الا الذين تابوا و اصلحوا و اعتصموا بالله و اخلصوا دينهم لله فاولئك مع المؤ منين و سوف يؤ ت الله المؤ منين اجرا عظيما) و ما در سابق هم گفتيم كه مراد از توبه در اينجا رجوع به خدا است به ايمان و استقامت ورزيدن در برابر آن و تمسك به كتاب و سنت و در آخر به اخلاص عمل .
يا ايها الذين آمنوا من يرتد منكم عن دينه
|
معناى اينكه گفته ميشود فلانى (ارتد عن دينه ) اين است كه از دين خود برگشت و اين در اصطلاح اهل دين به معناى برگشتن از ايمان به كفر است ، حال چه اينكه ايمانش مسبوق به كفرى ديگر باشد، مثل كسى كه كافر بوده ، سپس ايمان آورده و دوباره به كفر قبلى خود بر گردد و يا مسبوق نباشد مثل مسلمان زاده اى كه قبل از اسلامش هيچ سابقه كفر نداشته و بعدا كافر شود كه اولى را مرتد ملى ميگويند كه در حقيقت به ملت و كيش قبلى خود برگشته و دومى را مرتد فطرى مى نامند و اين نامگذارى اصطلاحى است شرعى و يا حد اقل در عرف متشرعه پيدا شده ، به هر حال فعلا اين دو كلمه حقيقت در آن دو معنا شده است .
بيان ارتباط آيه : (و من يرتد منكم ...) با آيات قبل
و اما در آيه مورد بحث از كلمه ارتداد اى بسا كه قبل از هر معنا اين معنا به ذهن بيايد كه مراد از آن همان معنائى است كه اهل دين بر آن اصطلاح دارند و در نتيجه آيه شريفه بريده از ما قبل است و آيهاى است مستقل كه مى خواهد بفهماند خداى سبحان از ايمان طائفه اى از مؤ منين به خاطر ايمان طائفهاى ديگر بى نياز شده است .
ليكن اينطور نيست و دقت در اين آيه و آيات قبل از آن اين احتمال را دفع مى كند. براى اينكه بنا بر اين احتمال آيه شريفه مى خواهد از قدرت خداى سبحان بر پرستيده شدنش در زمين خبر دهد و بفرمايد خدا مى تواند وضعى و مردمى پيش بياورد كه همواره در زمين پرستش شود، اگر مردم موجود، او را پرستيدند كه هيچ و اگر نپرستيدند اقوامى ديگر پديد مى آورد كه ملازم دين او باشند و از دين او مرتد نشوند و خلاصه كلام آيه شريفه همان را بگويد كه آيات زير مى گويد، توجه بفرمائيد: (فان يكفر بها هؤ لاء فقد وكلنا بها قوما ليسوا بها بكافرين ، و من كفر فان الله غنى عن العالمين )، (ان تكفروا انتم و من فى الارض جميعا فان الله لغنى حميد).
و چنين مقامى بيش از آنچه در آيات مذكور آمده كه همان اصل غرض و غرض اصلى است اقتضا ندارد، تنها بايد اين را بگويد كه اگر شما از دين خدا برگرديد قومى ديگر مى آيند كه از دين بر نگردند و اما اينكه قومى كه مى آيند مردمى هستند كه خدا را دوست مى دارند و خدا ايشان را دوست مى دارد و مردمى هستند كه در برابر مؤ منين خوار و متواضع و در برابر كفار شكستناپذيرند و... مقام اقتضا بر شمردن اين اوصاف را نداشت ، چون زائد بر اصل غرض است و مسلما اگر در آيه مورد بحث متعرض آنها شده ، نكته و غرض زائدى در بين بوده است . و از جهت ديگر مى بينيم اوصافى كه در آيه شريفه آمده بى ارتباط با مضمون آيات قبل يعنى دوستى با يهود و نصارا نيست ، چون دوست گرفتن آنان و نگرفتن مؤ منين بى ارتباط با علاقه قلبى با آنان نيست حتما دوستدار آنان علاقه قلبى به آنان دارد و چگونه ممكن است قلبى كه اين چنين شيفته دشمنان خدا است محبت خدا را در خود جاى دهد با اينكه خداى خالق دلها فرموده : (ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه ).
و از لوازم اين دوستى يكى اين است كه مؤ من در برابر اين كفار ذليل گردد و كفار بر مؤ منين سلطه پيدا نموده ، آنان را مايه عزت خود قرار دهند و بكوشند كه بر آنان آقائى كنند همچنانكه خداى تعالى فرموده : (ايبتغون عندهم العزة فان العزة لله جميعا).
و يكى از لوازم آن سهل انگارى در جهاد عليه كفار و نارضايتى از جنگيدن با آنان است و يكى از لوازم اين نارضايتى اين است كه چنين كسى حاضر نيست در راه جهاد با كفار كه دوستشان دارد رنج جنگيدن و سفر و گرسنگى و تشنگى و هر محروميت ديگر را تحمل كند، پس كسى مى تواند اين ناملايمات را تحمل كند كه بطور كلى رابطه اجتماعى خود را با آنان قطع كند، همچنانكه خداى تعالى در اين باره فرموده : (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالمودة و قد كفروا بما جاءكم من الحق ... ان كنتم خرجتم جهادا فى سبيلى و ابتغاء مرضاتى تسرون اليهم بالمودة ).
و نيز فرموده : (قد كانت لكم اسوة حسنة فى ابراهيم و الذين معه اذ قالوا لقومهم انا براء منكم و مما تعبدون من دون الله كفرنا بكم و بدا بيننا و بينكم العداوة و البغضاء ابدا حتى تؤ منوا بالله وحده ).
پس معلوم شد صفاتى كه در آيه شريفه براى مؤ منين واقعى و جايگزينان حيله گر و مكار آن روز ذكر شده ، از مقتضيات دلهاى خالى از محبت كفار است همچنانكه ضد آن صفات از مقتضاى دوستى با كفار است كه كلمه ارتداد به معناى لغويش و يا با يك عنايت تحليلى صادق بر آن است و قرآن كريم آن صفات را در آيات زير خاطرنشان ساخته و مى فرمايد: (و من يتولهم منكم فانه منهم ) كه قبل از آيه مورد بحث بود.
و نيز فرموده : (و من يفعل ذلك فليس من الله فى شى ء) كه نقطه مقابل جمله :
(يحبهم ) در آيه مورد بحث است كه در اوصاف دشمنان كفار آمده و نيز فرموده : (انكم اذا مثلهم ).
در آيه شريفه (فسوف ياتى الله بقوم ...) پيشگويى غيبى شده است
پس با اين بيان روشن گرديد كه آيه شريفه به نحوى متصل به آيات قبل است و در اين مقام است كه روشن سازد دين خدا از اينگونه مردم نيرنگ باز بى نياز است ، براى اينكه مردمى كه از ترس منافع مادى ، خود را در ورطه مخالفت با خدا مى افكنند و با يهود و نصارا دوستى مى كنند، در صراطى قرار دارند كه آرام آرام نفاق در دلهاشان رخنه مى كند و قبل از گرفتار شدن به نفاق ، مبتلا به بيمارى دل هستند، جماعتى هستند كه جمعى از آنان بيمار دلند، باكى ندارند از اينكه با از دست دادن سرمايه دين ، دنيا را به دست آورند و آنچه در نزد دشمنان دين از عزت كاذب و مقامهاى حيوانى و فانى سراغ دارند را مقدم مى دارند بر عزت حقيقى كه تنها از آن خدا و رسول او و مؤ منين است و بر سعادت واقعى كه هم شامل زندگى دنيا است و هم آخرت .
آيه شريفه كه اين معنا را فاش ساخته ، در حقيقت يك پيشگوئى غيبى است كه از آن خبر مى دهد و مى گويد: خداى سبحان در مقابل تلون و دو چهرگى اين مردم سست ايمان و صدمه هائى كه دين از ناحيه آنان خورده و در ازاى اينكه اينان محبت غير خدا را بر محبت خدا ترجيح دادند و عزت را از ناحيه غير خدا طلب كردند و نيز در مقابل اينكه در امر جهاد در راه خدا سهل انگارى نموده و از ملامتها ترسيدند به زودى قومى را خواهد آورد كه آنها را دوست مى دارد و آن قوم نيز خدا را دوست مى دارند، مردمى كه در برابر مؤ منين خاضع و ذليل و در مقابل كفار شديد و شكست ناپذيرند، مردمى كه در راه خدا جهاد مى كنند و از ملامت هيچ ملامتگرى پروا نمى نمايند. بيشتر مفسرين هر چند متوجه اين معنا كه آيه شريفه خبرى از غيب مى دهد شده ، و بحثهاى طولانى پيرامون اين مطلب كه (منظور از آن قومى كه بعدها مى آيند چيست ؟) به راه انداخته اند الا اينكه در تفسير مفردات آيه ، سهل انگارى نموده و حق معناى اوصافى را كه در آيه ذكر شده ادا نكرده اند نتيجه سهل انگارى آنها اين شده كه با كلام خداى تعالى آن معامله را كرده باشند كه با كلام غير خدا مى كنند، يعنى جائز دانسته اند كه در كلام خداى تعالى هم مانند كلام غير او بارى به هر جهت واقع بشود.
نقطه افتراق مهم بين كلام الهى و كلام بشرى
بله درست است كه قرآن كريم در بلاغت خود يك مسلك نوظهور را ابداع نكرده و در استعمال الفاظ و تركيب جملات و قرار دادن هر لفظى در مقابل معنايش طريقه جديدى اختراع ننموده ، بلكه همان مسلكى را رفته كه گفتارهاى ديگر، آن مسلك را رفته اند . و ليكن در عين حال در يك امرى ديگر با ساير گفتارها فرق دارد و آن اين است كه ما گويندگان بشرى چه بليغ باشيم و چه نباشيم گفتار خود را بر اساس آنچه كه عقل ما از معانى درك مى كند قالب گيرى مى كنيم و از معانى و حقايق آنچه كه به درك ما در مى آيد عبارت است از آنچه كه از زندگى اجتماعيمان گرفته شده ، آن زندگى اجتماعى كه خود ما با فطرت انسانى اجتماعيمان براى خود ساخته ايم و يكى از خصوصيات آن قياس كردن است و همينكه پاى قياس به ميان كشيده ميشود، باب مسامحه و مساهله به روى ذهن ما گشوده مى گردد، در نتيجه حكمى را كه بايد بر روى (كثير) ببريم ، بر روى (جميع ) مى بريم و قضاوتى كه بايد براى غالب موارد موضوعى بكنيم ، درباره دائم مى كنيم و هر امر قياسى را امرى مطلق فرض مى كنيم و هر امر نادر را ملحق به معدوم مى سازيم و هر امر اندك و كمياب را جارى مجراى امرى مى كنيم كه اصلا وجود ندارد، مثلا يك گوينده بشرى وقتى مى خواهد حرف بزند، مى گويد: فلان كار خوب و يا زشت است ، محبوب و يا مبغوض است ، پسنديده و يا نكوهيده است ، نافع و يا مضر است ، و از اين قبيل تعبيرها كه انسانها همه روزه دارند با اينكه نه خوب و محبوب و محمود و نافع و خيرش بطور مطلق و براى هميشه چنين است و نه مبغوض و نكوهيده و مضر و شرش بطور مطلق و براى هميشه چنين است ، بلكه در بعضى از حالاتش چنان و بر بعضى از فرضهايش چنين است ، در نزد بعضى از مردم چنان و به قياس به بعضى اشياء چنين است ، نه بطور مطلق و براى همه و براى هميشه ، اما يك گوينده بشرى بعضى از صورتهائى كه مخالف حكم او است را ملحق به عدم مى كند و در درك خود و حكمش مسامحه روا مى دارد ، تازه همه اينها در چهار چوب ادراكاتى است كه از جهان خارج دارد و اما بيرون اين چهار چوب يعنى حقائقى كه از آنها غافل است و به خاطر محدوديت دركش حتى آنچه از آن حقايق كه مربوط به مدركات او است را درك نمى كند، قهرا سهل انگاريش در باره آنها بيشتر است ، پس اگر انسان از چيزى خبر مى دهد و از آنچه در خارج رخ داده سخن مى گويد، به خيال اينكه به واقع آن احاطه دارد و حقيقت آن را درك و كشف كرده ، همه بر اساس تسامح در پارهاى جهات و دقت در پارهاى جهات ديگر است و اين شوخى است كه كسى ادعا كند مى تواند به واقع آنچه شده دست يابد و كلام گوينده را بر آن تطبيق دهد.
آرى اين است حال آدميان در علمشان و كلامشان كه بيانگر عملشان است و اما كلام خداى سبحان چنين نيست و بايد خداى تعالى را اجل از اين نقيصه بدانيم چون او به هر چيزى از هر جهتش احاطه علمى دارد، او خود در وصف كلامش فرمود: (انه لقول فصل و ما هو بالهزل ).
آنچه از اطلاق كلام خداوند استفاده مى شود
اين است يكى از وجوه و ادلهاى كه به آن تمسك مى كنيم در اينكه از كلام خداى تعالى آنچه كه ظهور در اطلاق دارد، اطلاق مى گيريم ، مى گوئيم : كلام او كلام حكيمى است ، آگاه به همه چيز، او وقتى در كلام خود مطلقى مى آورد و به دنبالش چه متصل و چه جداى از آن كلام قيدى براى آن مطلق نمى آورد همان مطلق حجت است و نيز همين است يكى از وجوهى كه مى گوئيم اگر خداى تعالى در كلام خود حكمى را كه روى موضوعى مى برد آن موضوع را به صفتى توصيف مى كند اين توصيف اشاره دارد به عليت و اينكه علت محكوم شدن آن موضوع به اين حكم همين صفتى است كه در آن وجود دارد، به طورى كه اگر موضوع نامبرده در زمانى آن صفت را نداشته باشد آن حكم را نيز نخواهد داشت ، چون گوينده اين كلام و حاكم به اين حكم حكيم است و آن صفت را بيهوده ذكر نكرده ، بنابراين اگر در آيه مورد بحث فرموده : (يحبهم ، دوستشان دارد) و هيچ قيدى براى اين محبت خود نياورده ، مى فهميم كه خداى تعالى آن مردم را در هيچ چيزى دشمن نمى دارد و گرنه بايد در كلام خود آن مورد را استثناء مى كرد و همچنين اگر فرموده : اين مردمى كه بعدها مى آيند در برابر مؤ منين ، متواضع و ذليلند، مى فهميم كه آن مردم بايد مؤ منين را به خاطر آنكه مؤ منند و مادام كه مؤ منند دوست بدارند و يا به عبارت ديگر مؤ منين را بدين جهت دوست بدارند كه داراى صفت ايمان به خداى سبحان هستند و نيز مى فهميم كه اين مردم بايد در برابر مؤ منين در هر حالى از احوال آنان متواضع باشند و الا لازم بود خداى سبحان در كلام خود استثناء بياورد و مثلا بفرمايد: (در برابر مؤ منين ذليلند الا در فلان حال مؤ منين )، و گرنه كلام قول فصل نمى شد. بله در اين ميان مطالبى هست كه به غير صاحبان آن نسبت داده مى شود، (مثلا به يهوديان زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) كه نه پيغمبرى را ديده و نه پيغمبرى را كشته اند نسبت مى دهد كه پس شما چرا انبيا را كشتيد) و اين در مواردى است كه بين صاحبان آن عمل و منسوبين به آن عمل جامعى وجود دارد كه اين نسبت را تصحيح مى كند، به آيات زير توجه فرمائيد:
(و لقد آتينا بنى اسرائيل الكتاب و الحكم و النبوة و رزقنا هم من الطيبات و فضلنا هم على العالمين ، هو اجتبيكم و ما جعل عليكم فى الدين من حرج ، كنتم خير امة اخرجت للناس تامرون بالمعروف و تنهون عن المنكر)، (لتكونوا شهداء على الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا، و قال الرسول يا رب ان قومى اتخذوا هذا القرآن مهجورا)، و آياتى ديگر از اين قبيل كه در عين اينكه با اوصاف اجتماعى ، فرد و مجتمع را توصيف مى كند، در عين حال اين توصيفش جنبه تسامح و سهل انگارى ندارد، بلكه به خاطر عنايتى جزء و كل و فرد و مجتمع را به آن توصيف نموده ، همانطور كه خود ما خاك معدن طلا و سنگريزههاى معدن جواهرات را يكجا بار مى كنيم و مى بريم با اينكه غرض ما تنها طلا و جواهرات است ، اينك به اصل مطلب برگشته و مى گوئيم : اما اينكه فرمود: (يا ايها الذين آمنوا من يرتد منكم عن دينه )، مراد از (ارتداد) و برگشتن از دين بنا بر آنچه كه گذشت همان دوستى با يهود و نصارا است و اگر خطاب را متوجه خصوص مؤ منين كرد براى اين بود كه خطاب قبلى نيز متوجه به مؤ منين بود و مقام آيه مقام بيان اين نكته است كه دين حق از ايمان چنين مؤ منين ى كه ايمانشان مشوب به دوستى با دشمنان خدا است بى نياز است ، چون خداى سبحان چنين ايمانى را كفر و شرك خوانده و فرموده : (و من يتولهم منكم فانه منهم ) و براى اينكه خداى سبحان ولى و ناصر دين خود و ولى هر كسى است كه دين او را يارى كند و به زودى مردمى خواهد آورد كه بيزار از دشمنان اويند و اولياى او را دوست مى دارند و دوست نمى دارند مگر او را.
مراد از (قوم ) كه خداوند وعده آمدن آنان را داده است ، اشخاص نيستند
و اما اينكه فرمود: (فسوف ياتى الله بقوم ) و نسبت آوردن قوم را به خودش داد، براى همين بود كه يارى كردن از دينش را تثبيت كند، چون از سياق كلام فهميده مى شد كه براى اين دين ياورى هست و احتياج به يارى بيگانگان ندارد و آن ياور خود خدا است .
و اينكه سياق كلام بيان پيروز شدن دين به وسيله اين قوم در مبارزه با كسانى است كه پيروزى را در گروهگرائى مى بينند و به همين اميد با دشمنان دين دوستى مى كنند و نيز تعبير از آن مردم به كلمه قوم و آوردن آن اوصاف و افعال را با صيغه جمع ، همه و همه اشعار به اين معنا دارد كه آن قومى كه خدا وعده آوردنش را داده ، مردمى هستند كه دسته جمعى مى آيند نه تك تك و دو تا دو تا، و منظور اين نيست كه خداى تعالى در هر زمانى و قرنى شخصى را به يارى دين مى گمارد كه او را دوست دارد و او خدا را دوست دارد ! شخصى كه در برابر مؤ منين خاضع و در برابر كفار قدرتمند و شكست ناپذير است و در راه خدا جهاد مى كند و از سرزنش هيچ ملامتگرى نمى هراسد!!.
مطلب ديگر اينكه آمدن چنين مردم را با اينكه خودشان مى آيند اگر به خود خداى تعالى نسبت داده و فرموده ، خدا آنان را مى آورد، به معناى آن نيست كه خدا آنان را خلق مى كند زيرا آنان تنها نيستند كه خالقشان خدا است ، بلكه كل جهان را خدا خلق كرده ، همچنانكه فرمود : (الله خالق كل شى ء)، بلكه به اين معنا است كه خداى تعالى است كه آنان را برمى انگيزد تا در هر فرصتى كه به دست آورند دين را يارى كنند و او است كه ايشان را به چنين افتخارى مفتخر كرده ، كه دوستشان بدارد و ايشان نيز او را دوست بدارند و او است كه به ايشان توفيق داده تا در برابر دوستان خدا خوار و عليه دشمنانش قدرتمند و شكست ناپذير باشند و در راه او جهاد كنند و از ملامت هر ملامتگرى روى برتابند، پس اگر آنان دين را يارى مى كنند در حقيقت خدا است كه دين خود را به وسيله آنان و از طريق ايشان يارى مى كند، در اينجا ممكن است كسى توهم كند كه جا داشته فردى از مسلمانان صدر اسلام پيش خود بگويد: پس كجايند آن مردم و چرا نيامدند دين را يارى كنند، جوابش اين است كه زمان براى خداى تعالى دير و زود ندارد، ديرش و زودش براى او يكى است ، اين مائيم كه به خاطر قصور فكرمان بين آن دو، فرق مى گذاريم .
كسانى كه خدا دوستشان دارد مبرا از رذائل و متصف به فضائل هستند
و اما اينكه فرمود: (يحبهم و يحبونه )، از آن جهت كه حب را مطلق آورد معلوم مى شود حب خدا مربوط به ذات آن قوم و متعلق به ذات ايشان است بدون اينكه مقيد به وصفى و يا چيز ديگرى باشد و اما دوست داشتن آنان خدا را، لازمه اش آن است كه پروردگارشان را بر هر چيز ديگرى غير خدا كه مربوط به خودشان باشد از قبيل مال و جاه و يا خويشاوند يا غير آن مقدم بدارند؛
بنابراين قومى كه وعده آمدنشان داده شده ، احدى از دشمنان خداى سبحان را دوست نمى دارند و اگر قرار باشد فردى از افراد انسان را دوست بدارند اولياى خدا را به ملاك دوستى با خدا دوست مى دارند. و اما اينكه خدا آنان را دوست مى دارد، لازمهاش اين است كه اين طائفه از هر ظلمى و از هر پليدى معنوى يعنى كفر و فسق مبرا باشند حال يا به عصمت الهى و يا با مغفرت الهى و از راه توبه ، دليل بر اينكه دوستى خدا چنين لازمه اى دارد اين است كه آنچه گناه و ظلم هست مبغوض خداى تعالى است و كسى كه خدا او را دوست مى دارد ممكن نيست كه از ظلم و پليديهاى معنوى مبرا نباشد و گرنه خدا ظلم را دوست داشته و حال آنكه در آيات زير فرموده كه خداى سبحان كفر و ظلم و اسراف و افساد و تجاوز و استكبار و خيانت را دوست ندارد، توجه فرمائيد: (فان الله لا يحب الكافرين )، (و الله لا يحب الظالمين )، (انه لا يحب المسرفين ، و الله لا يحب المفسدين )، (ان الله لا يحب المعتدين ، انه لا يحب المستكبرين )، (ان الله لا يحب الخائنين ) و آياتى ديگر از اين قبيل .
و اين آيات آنچه رذائل انسانيت هست در اين چند جمله جمع كرده است و اگر انسانى به خاطر اينكه خداى تعالى او را دوست دارد، اين رذائل از او برطرف شده باشد، قهرا چنين انسانى به فضائلى متصف مى شود كه مقابل آن رذائل است ، چون ممكن نيست فردى از انسان متصف به هيچيك از صفات فضيلت و رذيلت نباشد، مگر انسانى كه هنوز متخلق به خلقى نشده ، و اما بعد از متخلق شدن ، بالاخره يا به فضائل متخلق مى شود و يا به رذائل .
نتيجه مى گيريم كه اين مؤ منين كه خدا دوستشان دارد و آنان نيز خدا را دوست دارند، ايمانشان آميخته با ظلم نيست ، همانهائى هستند كه خداى تعالى در باره آنها فرموده : (الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هم مهتدون )،
پس چنين افرادى از ضلالت ايمنند، براى اينكه در اين آيه فرموده : اينان راه را يافته اند و در آيه زير مى فرمايد: خدا كسى را كه گمراه كند، هدايت نمى كند: (فان الله لا يهدى من يضل )، پس اين افراد از هر ضلالتى در امنيتى الهى و آسمانى قرار دارند و بر اهتدائى الهى به سوى صراط مستقيم او هستند و با ايمانشان كه خداى تعالى آنان را در آن ايمان تصديق فرموده ، به چيز ديگرى نيز اهتداء شده اند و آن عبارت است از پيروى رسول و تسليم تام در برابر آن جناب ، پس چنين افرادى تسليم رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) نيز هستند، همانطور كه تسليم بيقيد و شرط خداى سبحانند، زيرا خداى تعالى در باره مؤ منين واقعى فرموده : (فلا و ربك لا يؤ منون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما).
در اينجاست كه اين معنا تمام مى شود كه اين افراد از مصاديق آيه شريفه زيرند كه مى فرمايد: (قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله ) و با اين آيه روشن مى شود كه بين پيروى رسول و محبت خدا ملازمه هست ، هر كس كه پيرو رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) باشد، خدا او را دوست مى دارد و معلوم است كه خداى تعالى بندهاى را دوست نمى دارد مگر وقتى كه پيرو رسولش باشد. و وقتى رسول را پيروى كردند، به هر صفت خوبى كه خدا آن را دوست مى دارد متصف مى شوند، مانند تقوا، عدل ، احسان ، صبر، ثبات ، توكل و توبه و خود را از پليديها پاك نگهداشتن و امثال آن ، به آيات زير توجه فرمائيد: (فان الله يحب المتقين )، (ان الله يحب المحسنين )، (و الله يحب الصابرين )، (ان الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص )، (ان الله يحب المتوكلين ، ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين )
و آياتى ديگر از اين قبيل . و اگر شما خواننده عزيز آياتى را كه آثار اين اوصاف و فضائل را شرح مى دهد آمارگيرى كنى به خصال ستوده بسيارى دست مى يابى و متوجه مى شوى كه همه آنها به اين معنا برگشت مى كند كه صاحبان اين خصال همان افرادى هستند كه قرآن كريم وارث زمينشان خوانده و دارندگان عاقبة الدارشان معرفى نموده ، همچنانكه آيات مورد بحث نيز به اين خصوصيات اشاره نموده و در يك كلامى جامع فرموده : (و العاقبة للتقوى ) كه ان شاء الله العزيز در جاى مناسبى معناى همين كلام جامع را شرح داده بيان مى كنيم كه چگونه عاقبت از آن تقوا است .
اذلة على المؤمنين اعزة على الكافرين
|
كلمه (اذلة ) جمع كلمه ذليل و كلمه (اعزة ) جمع كلمه عزيز است ، جمله : (اذلة على المؤ منين ) كنايه است از شدت تواضعشان در برابر مؤ منين تواضعى كه حكايت از تعظيم خدا ولى آنان داشته باشد، خدائى كه ايشان نيز اولياى اويند و جمله : (اعزة على الكافرين ) كنايه است از اينكه اين اولياى خدا خود را بزرگتر از آن مى دانند كه اعتنائى به عزت كاذب كفار كنند، كفارى كه اعتنائى به امر دين ندارند، همچنانكه خداى تعالى پيامبر خود را همينطور ادب كرده ، و به وى فرموده : (لا تمدن عينيك الى ما متعنا به ازواجا منهم و لا تحزن عليهم و اخفض جناحك للمؤ منين )،
و اگر كلمه (اذلة ) را با حرف (على ) متعدى كرده ، شايد علتش اين بوده كه در خصوص اين مورد معناى شفقت و يا ميل در آن تضمين شده .
يجاهدون فى سبيل الله و لا يخافون لومة لائم
|
در اين دو جمله دو مطلب داريم اما در جمله اول اين است كه اگر در ميان همه فضائل اين افراد، فقط جهاد در راه خدا را نام برده ، براى اين بوده ، مقام نياز به ذكر آن داشته ، چون خداى تعالى در اين آيه در مقام اين است كه به وسيله اين افراد دين خود را يارى دهد و اما مطلب دوم در باره جمله دوم است و آن اين است كه اين جمله يعنى جمله : (لا يخافون لومة لائم )، ظاهر اين است كه متعلق به همه جمله هاى قبلى باشد، نه تنها به جمله آخرى ( هر چند كه در چنين مواردى جمله آخرى قدر متيقن است ) براى اينكه نصرت دين با جهاد در راه خدا همانطور كه ملامت ملامت گران با آن مزاحم است و ملامت گران ياوران دين را از هدر رفتن اموال و اتلاف نفوس و تحمل شدائد و ناملايمات مى ترسانند، همچنين با تذلل براى مؤ منين و تعزز براى كافران مزاحم است ، ملامت گران مزاحم اين كار نيز هستند براى اينكه از زخارف دنيا و وسائل شهوت و متاعهاى زندگى چيزهائى دارند كه مؤ منين ندارند و ملامت گران افراد مورد بحث را ملامت ميكنند كه آيا با فلان و فلان مرد تهى دست تواضع دارى و در باره فلان و فلان ثروتمند و مستكبر تعزز و تكبر ميكنى ؟ پس ملامت ملامت گران هم مانع جهاد در راه خدا است و هم از تذلل براى مؤ منين و تعزز بر كافران جلوگير است و در اين آيه خبرى غيبى هست كه ان شاء الله به زودى در بحثى قرآنى و روايتى پيرامون آن سخن خواهيم گفت .
بحث روايتى
رواياتى در مورد شان نزول آيات مربوط به دوست گرفتن يهود و نصارا
در كتاب در المنثور در تفسير آيه (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا اليهود ...) آمده كه ابن اسحاق و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه و بيهقى ( در كتاب دلائل ) و ابن عساكر همگى از عبادة بن وليد روايت كرده اند كه گفت : عبادة بن صامت گفت : بعد از آنكه قبيله بنى قينقاع جنگ با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) را آغاز كردند عبد الله بن ابى بن سلول - رئيس منافقين در آن تاريخ - اين واقعه را بهانه كرد تا در جنگ شركت نجويد و به خاطر آنان توقف كند ولى بر خلاف او عبادة بن صامت نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) شد و خدا و رسول را گواه گرفت بر اينكه از امروز سوگندى كه من با بنى قينقاع داشتم لغو است و من از آن سوگند و مردم آن قبيله بيزارى ميجويم ، وى كه يكى از بنى عوف بن خزرج بود مانند عبد الله بن ابى با بنى قينقاع پيمان و سوگند داشت ، ليكن به خاطر دوستى با خدا و رسول و مؤ منين آن پيمان را لغو نموده ، اظهار داشت من در برابر خدا و رسول او از سوگند اين كفار و ولايت و دوستى با آنان بيزارى ميجويم .
و در همان كتاب آمده كه آيات سوره مائده يعنى از آيه : (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء بعضهم اولياء بعض ... فان حزب الله هم الغالبون ) (كه مجموعا سه آيه است ) در شاءن عبد الله بن ابى نازل شده .
و باز در همان كتاب است كه ابن ابى شيبه و ابن جرير از عطية بن سعد روايت كرده اند كه گفت : عبادة بن صامت از قبيله بنى الحارث بن خزرج نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) آمد و عرضه داشت : يا رسول الله من در ميان يهود دوستانى دارم كه عدد شاءن بسيار است و ليكن من به خاطر خدا و رسول او از دوستى و ولايت يهود بيزارى ميجويم و با خدا و رسول دوستى ميكنم.
عبد الله بن ابى گفت : من مردى ترسو هستم ، ميترسم در اثر بيزارى از ولايت و محبت يهود بلائى به سرم بيايد، من همچنان دوستى و پيمانم را با آنان حفظ ميكنم ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) بطور محترمانه به عبد الله بن ابى فرمود: اى ابا الحارث ! تو گمان كرده اى ، اينكه از چشم پوشى از ولاء يهود بخل ورزيدى و دعوت عباده را در اين باب نپذيرفتى به نفع تو است ؟ و تو از آن سود ميبرى و عباده نمى برد؟ عبد الله گفت : اينك قبول ميكنم ، اينجا بود كه خداى تعالى آيات : (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء بعضهم اولياء بعض ... و الله يعصمك من الناس )، ( كه بنابراين حديث هفده آيه در شاءن اين واقعه نازل شده است ).
و باز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت : عبد الله بن ابى بن سلول ايمان آورد ولى به بهانه اينكه بين او و بنى قريظه و بنى النضير سوگندى برقرار است ، گفت : من مى ترسم گرفتار شوم و لذا از اسلام برگشت و كافر شد ولى عبادة بن صامت گفت : من براى خاطر خدا از سوگندى كه با بنى قريظه و بنى النضير داشتم بيزارى جسته ، ولايت خدا و رسول او و مؤ منين را قبول دارم .
پس خداى تعالى آيات زير را در اين واقعه نازل كرد: (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء ... فترى الذين فى قلوبهم مرض يسارعون فيهم ) كه منظور از بيماردل عبد الله بن ابى است و تا آنجا كه مى فرمايد: (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكوة و هم راكعون )، كه منظور از اين مؤ منين عبادة بن صامت و همه اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) است و تا آنجا كه ميفرمايد: (و لو كانوا يؤمنون بالله و النبى و ما انزل اليه ما اتخذوهم اولياء، و لكن كثيرا منهم فاسقون ).
مؤ لف : اين قصه به غير از اين طريق ، يعنى طريق ابن مردويه از ابن عباس نيز روايت شده و ما در سابق گفتيم ( و مكرر هم گفته ايم ) كه اين روايات وارده در شاءن نزول تطبيقهائى است اجتهادى به شهادت امارات و نشانه هائى كه در آنها به چشم ميخورد، مثلا در روايات قصه مورد بحث ميبينيم كه هفده آيه را نازل در مورد قصه ابن ابى و يهوديان بنى قينقاع و بنى قريظه و بنى النضير ميداند با اينكه در اين آيات در رديف يهوديان ، نصارا را هم ذكر كرده اند كه هيچ دخالتى در اين قصه نداشتند نشانه ديگر اينكه غير ابن ابى ، ساير مسلمانان نيز در اين داستان سر و كارى با نصارا نداشتند، خواهى گفت : نام نصارا از باب تطفل يعنى بطور طفيلى ذكر شده ، در پاسـخ ميگوئيم : اين سخن درست نيست ، چون در قرآن سابقه ندارد، چون در جاى ديگر قرآن مواردى هست كه متعرض حال يهود شده و وقايعى را كه بين مسلمين و يهود واقع شده و منافقين نيز در آن وقايع دستى داشتهاند، ذكر نموده و تنها نام يهود را برده و نامى از نصارا به ميان نياورده ، نظير آيات سوره حشر، بنابراين چه باعث شده كه تطفل در اينجا جائز شده و در آن موارد جائز نبوده ؟.
بيان عدم ارتباط آيات شريفه با قصه عبادة بن صامت و عبدالله بن ابى
نشانه ديگرش اين است كه اولا اين روايت ميگويد: آيات سوره مائده يعنى هفده آيه (51 - 67) در داستان عبادة بن صامت و عبد الله بن ابى نازل شده و بنابراين بايد مطالب اين هفده آيه مربوط و متصل به هم باشد كه بتوان گفت : همه يكباره نازل شده و ثانيا در اين آيات ، آيه شريفه : (انما وليكم الله و رسوله ) قرار دارد كه روايات متواتره شيعه و سنى آن را نازل در حق على بن ابيطالب (عليه السلام ) ميداند و ثالثا در اين آيات آيه شريفه (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ) هست كه هيچ ارتباطى با قصه يهوديان و عبد الله بن ابى ندارد.
پس همه اين نشانيها دليل قطعى بر گفتار ما است كه گفتيم : راوى ديده قصه عبادة بن صامت و عبد الله بن ابى با آيات مورد بحث تا حدودى تناسب دارد آيات را بر آن قصه تطبيق كرده و چون نتوانسته خوب تطبيق كند، هفده آيه را به جاى سه آيه گرفته ، چون ديده اين هفده آيه يعنى در اولش و وسطش و آخرش متعرض حال اهل كتاب شده است .
و در تفسير در المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر از عكرمه روايت كرده كه در تفسير آيه : (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء بعضهم اولياء بعض )، گفته : اين آيه در باره بنى قريظه نازل شده كه نيرنگ كردند و عهدى را كه با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) بسته بودند شكسته و نامهاى به مكه به ابى سفيان بن حرب نوشتند و مشركين مكه را دعوت كردند كه با لشگر به مدينه بيايند و در قلعه هاى آنان وارد شوند و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم )، ( كه از ناحيه غيب جريان را فهميد ) ابى لبابة بن عبد المنذر را نزد آنان فرستاد كه بايد از قلعه هاى خود بيرون آيند، بعد از آنكه از ابا لبابه اطاعت نموده و از قلعه ها بيرون شدند ابالبابه به گلوى خود اشاره كرد ( ابولبابه از طائفه اوس بود و با يهوديان قرظى سابقه دوستى داشت و به همين جهت وقتى به پيشنهاد خود يهوديان و اجازه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) به ميان قلعه رفت ، زنها و كودكان دورش را گرفتند و فرياد به گريه و شيون بلند كردند، ابو لبابه تحت تاءثير قرار گرفت و با علم به اينكه نبايد اسرار را به دشمن گفت اشاره به گلوى خود كرد كه همه شما كشته ميشويد و از قلعه بيرون آمد، در حالى كه از كردار خود پشيمان شده بود، يكسره به مدينه رفت و خود را به ستونى بست و گفت : خود را آزاد نمى كنم تا توبه ام قبول شود ) نظير اين خيانت را طلحه و زبير كردند و به نصارا و اهل شام نامه مى نوشتند عكرمه اضافه ميكند من شنيد هام كه اين خيانت تنها كار نامبردگان نبوده بلكه جمعى از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) از بيم فقر و فاقه با يهوديان بنى قريظه و بنى النضير مكاتبه سرى داشتند و اخبار رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) را به آنان مى رساندند تا به اين وسيله بتوانند از يهوديان پول قرض بگيرند و سودهاى ديگرى ببرند ولى در اين آيه از آن كار نهى شدند.
مؤ لف : اين روايت اشكالى ندارد و ميخواهد كلمه ولايت را كه در اين آيات آمده بود به ولايت محبت و مودت تفسير كند، ما نيز در سابق همين معنا را تاءييد كرديم و آن داستان اگر حقيقتا سبب نزول آيات باشد به حكم اينكه مورد مخصص نيست آيات به اطلاق خود باقى است ، در هر واقعه ديگرى غير از واقعه بنى قريظه راه دارد و اگر داستان بنى قريظه سبب نزول نبوده ، راوى از پيش خود آيات را بر آن قصه تطبيق كرده كه كار آسانتر و اطلاق آيات واضحتر است .
منظور از (قومى كه مى آيند و در برابر مؤمنين متواضع و در برابر كفارشديدند) امام على (ع) و اصحاب اويند
و در مجمع البيان در ذيل آيه شريفه : (يا ايها الذين آمنوا من يرتد منكم عن دينه فسوف ياتى الله بقوم ...)، گفته : بعضى گفته اند: منظور از قومى كه مى آيند و در برابر مؤ منين متواضع و در برابر كفار شديدند امام اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) و اصحاب اويند كه با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگيدند و اين معنا از عمار ياسر و حذيفه و ابن عباس روايت شده و از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) نيز همين تفسير روايت شده است .
مؤ لف : در مجمع البيان بعد از نقل اين روايت گفته : كه اين قول مؤ يدى دارد و آن اين است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) هنگامى كه به امام امير المؤ منين (عليه السلام ) فرمان فتح خيبر را مى داد و در حالى كه حامل بيرق چند نوبت پا به فرار گذاشت هم مردم را ترساند و هم مردم او را ترساندند چنين فرمود: (لاعطين الراية غدا رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله كرارا غير فرار لا يرجع حتى يفتح الله على يده ) فردا حتما رايت جنگ را به مردى مى دهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست ميدارد، مردى كه حمله مى كند و پا به فرار نمى گذارد تا اينكه خدا به دست او فتح را نصيب اسلام كند ( و يا قلعه ها را بدست وى فتح كند )، آنگاه روز بعد پرچم جنگ را به دست آن جناب داد.
و اما اوصافى كه در آيه براى افراد مؤ من مورد بحث آمده يعنى تواضع و نرمى در باره اهل ايمان و شدت و سخت گيرى بر كفار و جهاد در راه خدا با نداشتن پروا از ملامت ملامت گران چيزى است كه احدى از شيعه و سنى نمى تواند آنها را در مورد على (عليه السلام ) انكار كند و بگويد: آن جناب استحقاق اين اوصاف را نداشته ، براى اينكه شدتش در برابر اهل شرك و كفر و دمارى كه از روزگار آنها در آورد و صحنه هائى كه در تشييد ملت اسلام و نصرت دين داشت و خاطراتى كه از راءفتش نسبت به مؤ منين ضبط شده بر كسى پوشيده نيست .
مؤ يد ديگر اينكه مصداق روشن آيه شريفه و اوصاف ذكر شده در آن على (عليه السلام ) است ، اين است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) قريش را تهديد ميكرد كه بعد از آن جناب على با آنان قتال خواهد كرد، به اين روايت توجه كنيد: سهل بن عمرو با جماعتى از قريش به حضور رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) آمده ، عرضه داشتند، اى محمد بردگان ما به تو ملحق شده اند ، آنان را به ما برگردان ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) فرمود: اى گروه قريش دست از شرك و كفر برداريد و گرنه خداى تعالى مردى را به سراغ شما مى فرستد ( و البته خواهد فرستاد ) كه با شما بر سر تاءويل قرآن قتال كند، همانطور كه من بر سر تنزيل آن با شما قتال كردم ، بعضى از اصحاب پرسيدند: يا رسول الله او كيست ؟ ابو بكر است ؟ فرمود: نه ، و ليكن آن كسى است كه الان در حجره مشغول پاره دوزى است و در آن لحظه على (عليه السلام ) داشت كفش رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم) را پينه ميزد.
و از على (عليه السلام ) روايت شده كه در روز جنگ بصره فرمود: به خدا سوگند تا به امروز كسى به جنگ اهل اين آيه نيامده بود، امروز اولين روزى است كه با اهل اين آيه مى جنگند آنگاه آيه مذكور را تلاوت كرد.
روايات ديگرى در مورد مراد از قومى كه در آيه آمده است
ابو اسحاق ثعلبى در تفسير خود و به سند خود از زهرى و سعيد بن مسيب از ابى هريره روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) فرمود: جمعى از امت من در روز قيامت به سوى من باز مى گردند و مى خواهند در كنار حوض مرا ديدار كنند ولى آنها را راه نمى دهند و دور شاءن مى سازند، من مى گويم : اينها اصحاب من هستند، اصحاب من هستند، خطاب ميرسد تو نمى دانى كه بعد از رحلتت چه حوادثى پديد آوردند؟ اينها به سوى قهقراى جاهليت مرتد شدند، اين بود گفتار صاحب مجمع البيان .
و اين گفته او در باره على (عليه السلام ) تمام است و هيچ ترديدى در آن نيست و شكى نيست كه آن جناب روشنترين مصداق براى آيه و اوصاف مذكور در آيه است ، ليكن بحث در اين است كه آيا اين آيه با همه اطرافيان و اصحاب آن جناب كه در جنگ جمل و صفين در ركابش بودند، تطبيق ميكند يا خير؟ چون بسيارى از آن اصحاب وضع خود را دگرگونه كردند و اگر آيه شريفه ، شامل همه آنان مى بود مى بايست آن افراد را استثناء ميكرد و چون در آيه هيچ استثنائى نيامده ، نمى تواند شامل همه اصحاب آن جناب شود و خواننده محترم در بيان گذشته ما معناى آيه را فهميد.
و نيز در آن كتاب آمده كه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) روايت شده كه شخصى از معناى اين آيه پرسيد، حضرت دست به شانه سلمان نهاد و فرمود: اين است و اهل محل اين ، آنگاه فرمود: اگر دين به ستاره ثريا آويزان باشد مردمى از ابناى فارس بدان دست مييابند.
مؤ لف : گفتارى كه در اين حديث هست همان است كه در حديث قبلى گفتيم ، چون فارسيان زمان على (عليه السلام ) داراى اوصاف مذكور در آيه نبودند مگر آنكه منظور اين باشد كه خداى تعالى بعدها از اين قوم مردمى كه داراى چنين اوصافى باشند مبعوث ميكند.
و نيز در همان كتاب است كه بعضى گفته اند: مراد از اين قوم اهل يمن است ، چون داراى دلى نرم و قلبى رقيقترند ايمان يمانى و حكمت يمانى معروف است و عياض بن غنم اشعرى گفته : وقتى اين آيه بر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) نازل گرديد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) اشاره به ابى موسى اشعرى كرد و فرمود: آنان قوم اين مرد هستند.
مؤ لف : اين معنا در تفسير الدر المنثور به چند طريق نقل شده ، اشكالى كه در اين روايت است همان است كه در دو روايت بالا گذشت .
صاحب تفسير طبرى به سند خود از قتاده روايت كرده كه گفت : خداى تعالى اين آيه را به اين جهت نازل كرد كه مى دانست به زودى عدهاى از مردم از دين بر ميگردند، همين كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) از دنيا رفت عموم عرب از اسلام برگشتند، مگر سه مسجد، اهل مدينه ، اهل مكه و اهل بحرين كه گفتند: نماز مى خوانيم ولى زكات نمى دهيم و به خدا سوگند نمى گذاريم اموال ما غصب شود، ابو بكر در اين باره با اطرافيانش مشورت كرد، بعضيها به ايشان ( در نسخهاى ديگر آمده : به وى ) گفتند: اگر مسلمانان اين خلافت را فهميده بودند ( يعنى آن را مشروع مى دانستند ) زكات را هم ميدادند و بلكه بيشتر ميدادند، ابو بكر گفت : نه به خدا سوگند من ميان (نماز و زكات ) دو چيز كه خدا بين آن دو جمع كرده ، جدائى نمى اندازم ، حتى اگر از يك تكه طناب كه پاى شتر را به آن ميبندند از زكات كه خدا واجبش كرده مضايقه كنند با آنها مى جنگم ، آنگاه خداى تعالى جمعيتى را مبعوث كرد تا در خدمت ابى بكر قتال كنند بر سر همان چيزى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) بر سر آن جنگ كرد تا آنجا كه انسانهائى را كه از دين برگشته بودند و زكات نمى دادند اسير گرفت و كشت و با آتش سوزانيد و آنقدر با آنها جنگيد تا در كمال خوارى به ماعون - كه همان زكات باشد - اقرار كردند ( تا آخر حديث ).
مؤ لف : اين روايت را الدر المنثور از عبد بن حميد و ابن جرير و ابن منذر و ابى الشيخ و بيهقى و ابن عساكر از قتاده نقل كرده و همچنين از ضحاك و حسن نيز روايت كرده است .
و عبارت حديث روشنترين شاهد است بر اينكه حديث صرف تطبيق نظريه شخصى با آيه شريفه است نه اينكه آيه در خصوص اين مورد نازل شده باشد و در چنين وضعى همان اشكالى كه به ساير روايات داشتيم ، در اين روايت نيز وارد است ، براى اينكه وقايع و جنگها مشتمل بر حوادث و امورى است و در اين جنگها افرادى شركت جستند كه تاريخ براى آنها در همان جنگها و بعد از آن جنگها گناهان و جنايات و مظالمى ضبط كرده ، نظير خالد و مغيرة بن شعبه و بسر بن ارطاة و سمرة بن جندب و اين جنايات نمى گذارد آيه : (يحبهم و يحبونه ...) بر آنان صادق و منطبق شود، حال اين بر عهده خود خواننده است كه نخست شرح حال اينگونه افراد را در تاريخ ببيند و سپس در معنائى كه ما براى آيه كرديم دقت كند.
رد سخن مفسرى كه گفته است آيه شريفه عام است و اختصاصى به قومى خاص ندارد
بعضى از مفسرين آنقدر افراط كرده اند كه گفته اند: اين نظريه بسيار عجيب و غريب است كه بعضى از مفسرين داده و گفته اند: آيه با اشعريهاى اهل يمن بهتر انطباق دارد تا با رزمندگان با مرتدين ، اين چه حرفى است ؟ آيه شريفه عام است و شامل هر كسى كه دين را يارى كند ميشود، هر كسى كه متصف به مضمون آيه باشد، چه نخبگان از مسلمانان زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) و چه هر مؤ من ديگرى كه بعدا آمده و اين نظريه با همه اخبارى كه در اين باب هست ، مى سازد، مثل آن خبرى كه دلالت دارد بر اينكه قوم نامبرده در آيه شريفه ، سلمان و قوم او است - هر چند كه اين خبر ضعيف است - و خبرى كه دلالت ميكند بر اينكه منظور ابو موساى اشعرى و قوم او است و خبرى كه ميگويد: منظور از آن قوم ، ابو بكر و صحابه او است ، بله تنها خبرى را كه شامل نمى شود آن خبرى است كه ميگويد: منظور على (عليه السلام ) است ، براى اينكه لفظ آيه با اين حديث انطباق ندارد، آيه شريفه صاحب آن اوصاف را قوم دانسته و على فرد واحدى است نه قوم .
اين بود حاصل كلام آن مفسر و ارتكاب چنين افراط منشاى جز اين نداشته كه او با كلام خداى تعالى در اوصاف نيكى كه براى قوم مورد بحث ذكر كرده معامله شعرى كرده كه مبنا و اساس آن مدح ممدوح به هر چيزى است كه به خيال شاعر در آيد، حال تا ببينى خيال شاعر چه اندازه جولان داشته باشد، شاعر كارى به صدق و كذب مطلب ندارد ولى آيا قرآن كريم شعر است ؟ با اينكه خداى عز و جل در باره كلام خود فرموده : (و من اصدق من الله قيلا) و يا معامله كلام متعارفى كرده كه معمول در بين خود ما است كه گوينده در القاى كلام خود جز بر فهم شنونده ها كه اساس آن بر تسامح و سهل انگارى است اعتماد نميكند و هر جا كه به وى ايراد بگيرند به همين مسامحه در تعبير اعتذار مى جويد، در حالى كه خداى تعالى در باره كلام خود فرموده : (انه لقول فصل و ما هو بالهزل ).
و خواننده عزيز در بيان سابق ما توجه كرد كه اگر حق معناى آيه را در آن صفاتى كه ذكر كرده بدهند روشن مى شود كه مصداق آيه تا به امروز محقق نشده ، ما از خواننده مى خواهيم بار ديگر به بحث گذشته برگشته و در آن تاءمل و دقت فرمايد، آن وقت هر قضاوتى كه خواست بكند، و يكى از حرفهاى عجيبى كه وى در آخر كلامش آورده اين است كه گفته : توجيه ما با همه روايات مى سازد مگر آن روايتى كه ميگويد: آيه در شاءن على (عليه السلام ) نازل شده و
غفلت كرده از اينكه هر كس آن روايت را نقل كرده ، على و اصحابش را گفته ، همچنانكه ديگران سلمان و قومش را و جمعى ديگر ابو موسى و قومش را و رواياتى ديگر ابوبكر و اصحابش را نام برده اند و همچنين رواياتى كه - بعضى از آنها گذشت - آيه را در شاءن على مى داند، اصحاب على را هم ذكر كرده و در اين روايات كه مورد نظر مفسر نامبرده بوده ، هيچ روايتى نيست كه گفته باشد آيه در شاءن على (عليه السلام ) به تنهائى نازل شده ، تا وى اشكال كند به اينكه لفظ آيه نصّ در جماعت است و با يك نفر تطبيق نميشود.
بله در تفسير ثعلبى آمده كه اين آيه در شاءن على (عليه السلام ) نازل شده و نيز در كتاب نهج البيان شيبانى از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) آمده كه اين آيه در شاءن على (عليه السلام ) نازل شده و مراد از اين كلمات به قرينه رواياتى ديگر اين است كه در شاءن آن جناب و در شاءن اصحابش نازل شده ، اما نه به اين معنا كه خدا اصحاب آن حضرت در جنگ جمل و صفين و خوارج را براى هميشه و به تمام معنا دوست ميدارد بلكه معنايش اين است كه اصحاب آن جناب را از اين جهت كه در اين جنگها اسلام را يارى كردند دوست ميدارد.
علاوه بر اينكه رواياتى زياد از طرق بيشتر محدثين مى آيد كه گفته اند: آيه شريفه : (انما وليكم الله و رسوله ) در شاءن على (عليه السلام ) نازل شده با اينكه در عبارت آيه (الذين ) آمده كه صيغه جمع است .
از اين هم كه بگذريم در آن روايت ( يعنى روايت قتاده و ضحاك و حسن ) اشكال ديگرى هست و آن اين است كه آيه : (يا ايها الذين آمنوا من يرتد منكم عن دينه فسوف ياتى الله بقوم يحبهم و يحبونه ...) بدون هيچ ترديدى ظهور در معناى تبديل و استغناء دارد مى خواهد بفرمايد: خدا و دين او از شما بى نياز است و به زودى شما مسلمانان را تبديل به مسلمانانى مى كند كه چنين و چنانند، حال چه اينكه خطاب به مسلمانان موجود در روز نزول باشد و يا به مجموع موجودين و معدومين ، خلاصه كلام اينكه مقصود خطاب به جماعتى از مؤ من ين است به اينكه اگر همه آنها و يا بعضى از آنها از دين مرتد شوند، به زودى خداى تعالى آنها را مبدل به قومى مى كند كه دوستشان دارد - و معلوم است كه نه خدا مرتدين را دوست دارد و نه مرتدين خدا را - مبدل به قومى ميكند كه داراى چنين و چنان صفاتى هستند و دين خدا را يارى مى كنند.
و اين خود صريح در اين است كه قومى كه مى آيند جماعتى از مؤ منين غير جماعت موجود در روزهاى نزولند، و غير رزمندگان با مرتدين بعد از وفات رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) هستند، براى اينكه رزمندگان با مرتدين همان مسلمانان موجود در روز نزول آيه بودند، چون جنگ با مرتدين ، فاصلهاى با وفات رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) نداشت پس آنها نيز مانند موجودين در روز نزول آيه مخاطب به خطاب (يا ايها الذين آمنوا ...) بودند، پس در جمله : (فسوف ياتى الله بقوم ...) معقول نيست كه خود آنان مقصود باشند.
و جان كلام اينكه آيه مورد بحث همان را ميگويد كه آيه شريفه زير متضمن آن است توجه فرمائيد: (و ان تتولوا يستبدل قوما غيركم ثم لا يكونوا امثالكم ).
و در تفسير نعمانى به سند خود از سليمان بن هارون عجلى روايت كرده كه گفت : من از امام صادق (عليه السلام ) شنيدم كه مى فرمود: صاحب اين امر، هم خودش محفوظ است و هم اين امر برايش محفوظ مى ماند، اگر تمامى مردم از بين بروند خداى تعالى اصحاب او را خواهد آورد و آنان هم كسانى هستند كه خداى تعالى در باره آنان فرموده : (فسوف ياتى الله بقوم يحبهم و يحبونه اذلة على المؤ منين اعزة على الكافرين ).
مؤ لف : اين معنا را عياشى و قمى در تفسير خود روايت كرده اند.
گفتارى قرآنى و روايتى
(درباره اهميت مساله نهى از تولى كفار در خطاب الهى ، و مضامين بلندى كه در وصف قومى كه در آيه آمده است وجود دارد)
از بحثهائى كه مكرر تاكنون شده اين اشاره گذشت كه خطابهاى قرآنى كه قرآن كريم به امر آن اهتمام دارد و در تاءكيد و تشديد آن مبالغه دارد لحن سخن در آنها خالى از دلالت بر اين معنا نيست كه عوامل و اسباب موجود، همه دست به دست هم داده اند كه آينده مسلمين را به تباهى و سقوط و درك هلاكت و ابتلاء به خشم الهى بكشانند، مانند تاءكيد و مبالغهاى كه از آيات ربا و آيات مودّت ذى القربى و غير آنها به چشم مى خورد.
و اصولا طبع خطاب اين دلالت را دارد، براى اينكه اگر متكلم حكيم ماءمورين خود را به يك مساءله بى اهميت و حقيرى امر كند و دنبالش در تاءكيد و اصرار بر آن امر مبالغه نمايد، شنونده احساس مى كند كه اين امر بى اهميت اين همه تاءكيد نمى خواهد، پس حتما كاسه اى زير نيم كاسه هست و همچنين اگر فردى از ماءمورين را مخاطب قرار دهد كه شاءن آن مخاطب اين نباشد كه مخاطب به مثل چنين خطابى شود، مثلا يك عالم ربانى و صاحب قدم صدق در زهد و عبادت را از ارتكاب رسواترين فجور آن هم در انظار هزاران بيننده نهى كند، هر شنوندهاى مى فهمد كه قضيه خالى از مطلب نيست و حتما مطلب مهمى و مهلكه عظيمى در شرف تكوين است كه اين گوينده حكيم اينطور سخن مى گويد.
خطابهاى قرآنى كه چنين لحنى را دارد، دنبال آن خطاب حوادثى را ذكر مى كند كه آنچه از لحن كلام فهميده مى شد را تاءييد و تصديق كند و بلكه بر آن دلالت نمايد هر چند كه شنوندگان ( چه بسا) در اولين لحظهاى كه خطاب را مى شنوند يعنى در همان روز نزول متوجه اشارات و دلالات آن خطاب نشوند.
مثلا قرآن كريم امر كرده به مودت قرباى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) و در آن مبالغه كرده ، حتى آن را پاداش و اجر رسالت و راه به سوى خداى سبحان شمرده ، چيزى نمى گذرد كه ميبينيم امت اسلام در اهل بيت آن جناب فجايعى و مظالمى را روا ميدارند كه اگر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) دستور اكيد به آنان داده بود به اينكه قرباى مرا به سختترين وجهى از بين ببريد، بيشتر از آنچه كرد، نميكرد.
و نيز ميبينيم كه قرآن كريم از اختلاف نهى نموده و سپس در آن مبالغهاى كرده كه بيش از آن تصور ندارد، بعد ميبينيم كه امت اسلام آنچنان متفرق و دستخوش انشعاب و اختلاف ميشود كه حتى از انشعاب واقع در يهود و نصارا گذرانيد يعنى به هفتاد و سه فرقه منشعب گشت ، تازه اين اختلافها اختلاف در مذهب و معارف علمى دين است ، اما اختلافى كه در سنتهاى اجتماعى و تاءسيس حكومتها و غير اين مسائل بپا كردند قابل تحديد و حصر نيست .
و نيز قرآن كريم از حكم كردن به غير ما انزل الله نهى كرده و از القاى اختلاف بين طبقات و از طغيان و از پيروى هواى نفس و امورى غير از اينها نهى نموده و در آنها تشديد كرده ، بعدا ميبينيم كه در اثر ارتكاب اين امور چه حوادثى واقع ميشود.
مساله نهى از ولايت كفار و دوستى با يهود و نصارا از همين قسم دستورات است ، از نواهى مؤ كدهاى است كه در قرآن كريم آمده بلكه بعيد نيست كه كسى ادعا كند تشديدى كه در نهى از ولايت كفار و اهل كتاب شده آنقدر به پايه آن نميرسد.
تشديد در آن به حدى رسيده كه خداى سبحان دوستداران اهل كتاب و كفار را از اسلام بيرون و در زمره خود كفار دانسته و فرموده : (و من يتولهم منكم فانه منهم ) و نيز خداى تعالى آنان را از خود نفى كرده و فرموده : (و من يفعل ذلك فليس من الله فى شى ء).
و نيز نه يك بار و دو بار بلكه به نهايت درجه تحذيرشان كرده و فرموده : (و يحذركم الله نفسه و ما) در آنجا كه پيرامون اين آيه بحث ميكرديم گفتيم : مدلول آن اين است كه محذورى كه از آن تحذير كرده حتما واقع خواهد شد و به هيچ وجه تبديل پذير نيست .
و اگر بخواهى مطلب بيش از اين روشن شود بايد در سوره هود به اين آيات توجه كنى كه ميفرمايد: (و ان كلا لما ليوفينهم ربك اعمالهم ) و قبل از اين آيه داستان امتهاى نوح و هود و صالح و غير آن را در آيات زيادى و سپس اختلاف يهود در باره كتابشان را ذكر كرده آنگاه فرموده : (انه بما تعملون خبير) و سپس خطاب را متوجه رسول گرامى خود نموده ميفرمايد: (فاستقم كما امرت و من تاب معك و لا تطغوا) ملاحظه مى كنيد كه در آخر همين آيه خطاب را اجتماعى كرد و دنبالش فرمود: (انه بما تعملون بصير) آنگاه دقت كن در آيه بعدش كه ميفرمايد: (و لا تركنوا الى الذين ظلموا فتمسكم النار و ما لكم من دون الله من اولياء ثم لا تنصرون ) كه از جمله اول فه ميده ميشود منظور از (ليوفينهم ) تنها سزاى آخرتى اعمال نيست چون گفتيم اين آيه بعد از نقل عذابهائى است كه در دنيا بر سر امت هاى گذشته آمده و بعد از نقل اختلاف يهود و بيان توفيه اعمال ، نتيجه ميگيرد كه پس شما امت اسلام استقامت كنيد و از طغيان بپرهيزيد و به ستمكاران دل نبنديد كه اگر چنين كنيد هيچيك از آنها كه مورد اعتماد و ركون شما باشند شما را يارى نمى كنند و گرفتار آتش خواهيد شد.
و چون جمله : (فتمسكم النار) مطلق است هم آتش دنيا را كه همان بدبختيها و ذلتها باشد شامل ميشود و هم آتش آخرت را و اين آتش كه مكرر مسلمانان را از آن تحذير كرده و فرموده بود: (و يحذركم الله نفسه ) همان است كه در آيه زير ميفرمايد: با نازل شدن حكم ولايت معصومين - البته اگر به آن عمل كنيد - خطر آن آتش از شما بر طرف ميشود و آن آيه اين است : (اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون ).
پس دگرگون شدن اين نعمت به دست خود آنان و تجاوز از ولايت خداى تعالى و قطع رابطه با آن مقام و ركون به ظالمين و ولايت كفار و دوستى با اهل كتاب چيزى بوده كه توقع آن از آن مردم ميرفته و بر آنان واجب بوده كه از اين انحرافها بر جان خود بترسند و از سخط الهى كه كسى نميتواند از آن جلوگيرى كند بهراسند آن هم با آن تهديدى كه خداى تعالى به آنان كرده و در چند آيه قبل فرموده : (و من يتولهم منكم فانه منهم ان الله لا يهدى القوم الظالمين ) و در آخر آن خبر داده كه ايشان را به سعادتشان هدايت نميكند، پس آن چيزى كه هدايت متعلق بدان است سعادت است و سعادت مسلمين در دنيا به اين است كه در مجتمعشان زندگى و عيشى بر طبق سنت دين و سيره عامه اسلامى داشته باشند.
و اگر بنيه و اسكلت اين سيره منهدم گردد مظاهر آن كه حافظ معناى آن است نيز در هم و بر هم ميشود آن وقت در جو جامعه معلوم نميشود كار نيك و ستوده كدام است كه تا به آن امر كنند (امر به معروف ) و كار زشت كدام است تا يكديگر را از آن نهى نمايند (نهى از منكر) و آن وقت است كه شعائر عامه سقوط نموده و به جايش شعائر كفر رواج مييابد و اين وضع پيوسته ريشه دارتر ميشود و پايه هايش محكمتر مى گردد تا برسد به آنجا كه از اسلام به غير از اسم چيزى نماند - همچنانكه امروز نمانده -.
و اگر خواننده عزيز در سيره عمومى اسلامى كه كتاب و سنت آن را تنظيم و سپس در بين مسلمين اجرا نموده دقت كند و سپس در سيره فاسدى كه امروز بر مسلمين تحميل شده به دقت بنگرد آن وقت آيه شريفه : (فسوف ياتى الله بقوم يحبهم و يحبونه اذلة على المؤ منين اعزة على الكافرين يجاهدون فى سبيل الله و لا يخافون لومة لائم ) را به دقت مطالعه نمايد، در مييابد كه تمامى رذائل كه جامعه ما مسلمانان را پر كرده و امروز بر ما حكومت ميكند و همه آنها - كه ما از كفار اقتباس كردهايم و به تدريج در بين ما منتشر گشته و استقرار يافته است - ضد آن اوصافى است كه خداى تعالى براى مردمى ذكر كرده كه در آيه وعده آمدنشان را داده ، چون تمامى رذائل عملى در يك كلمه خلاصه ميشود و آن اين است كه جامعه ما خدا را دوست ندارد و خداى تعالى نيز اين جامعه را دوست ندارد، جامعه ما ذليل در برابر كفار و ستمگر نسبت به مؤ منين است و در راه خدا جهاد نميكند و از ملامت هر ملامتگرى مى هراسد.
اين همان معنائى است كه قرآن كريم از چهره مسلمانان آن روز خوانده بود و اگر خواستى بگو خداى عليم خبير چنين آيندهاى را براى امت اسلام از غيب خبر داده بود و پيش بينى كرده بود كه به زودى امت اسلام از دين مرتد ميشود، البته منظور از اين ارتداد، ارتداد اصطلاحى (يعنى برگشتن به كفر صريح و اعلام بيزارى از اسلام ) نيست بلكه منظور ارتداد تنزيلى است كه جمله (و من يتولهم منكم فانه منهم ان الله لا يهدى القوم الظالمين ) آن را بيان ميكند و همچنين آيه شريفه : (و لو كانوا يؤ منون بالله و النبى و ما انزل اليه ما اتخذوهم اولياء و لكن كثيرا منهم فاسقون ) به آن اشاره دارد.
با اينكه خداى تعالى وعده شان داده بود كه اگر او را يارى كنند او نيز ياريشان خواهد كرد و دشمنانشان را (البته اگر خود آنان تقويت و تاءييد نكنند) تضعيف خواهد فرمود، توجه فرمائيد: (ان تنصروا الله ينصركم ، و لو آمن اهل الكتاب لكان خيرا لهم منهم المؤ منون و اكثرهم الفاسقون لن يضروكم الا اذى و ان يقاتلوكم يولوكم الادبار ثم لا ينصرون ضربت عليهم الذلة اينما ثقفوا الا بحبل من الله و حبل من الناس ) و هيچ بعيد نيست كه از جمله : (الا بحبل من الله و حبل من الناس ) استفاده شود كه اهل كتاب در صورتى كه مسلمانان با آنها دوستى كنند خداى تعالى براى سركوب و تنبيه آنان ايشان را از ذلت نجات داده بر آنان مسلط سازد.
آنگاه خداى سبحان جامعه اسلامى را - كه چنين وصفى به خود خواهند گرفت - وعده داده كه قومى را خواهد آورد كه دوستشان دارد و آن قوم نيز خدا را دوست دارند، مردمى كه در برابر مؤ منين ذليل و در مقابل كفار شكست ناپذيرند مردمى كه در راه خدا جهاد نموده ، از ملامت هيچ ملامتگرى پروا نميكنند و اين اوصافى كه براى آن قوم بر شمرده - همانطور كه قبلا توجه كرديد - اوصاف جامعى است كه جامعه اسلامى امروز ما فاقد آن است و با دقت و باريك بينى در هر يك از آن اوصاف كه متقابلا ضد آن اوصاف نيز اوصاف جامعى است كه رذائلى بسيار از آنها منشعب مى شود، رذائلى كه فعلا جامعه اسلامى ما گرفتار آن است و خداى تعالى در صدر اسلام از وضع امروز ما خبر داده .
و اگر ما آن رذائل را آمارگيرى كنيم خواهيم ديد كه همان رذائلى است كه اخبار غيبى امامان (عليهم السلام ) و پيشگوئيهايشان از آخر الزمان از آن رذائل خبر دادهاند و آن روايات از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) و ائمه اهل بيت (عليهما السلام ) نقل شده ، روايات بسيارى است كه هر چند مجموع آنها از آفت دسيسه و تحريف سالم نمانده ، و اما در بين آنها اخبارى است كه جريان حوادث چهارده قرن گذشته و وقايعى كه تاكنون رخ داده ، آن اخبار را تصديق كرده است ، اخبارى است كه از منابع هزار و چند سال قبل گرفته شده ، منابعى كه نويسندگان آنها بيش از هزار سال قبل و يا نزديك به هزار سال قبل مى زيسته اند و نسبت آن منابع به آن نويسندگان مسلم است ، چون در هر قرن از آن منابع روايت نقل شده .
علاوه بر اينكه آن اخبار از حوادث و وقايعى خبر ميدهد كه هنوز واقع نشده و انسانهاى قرون گذشته هم انتظار زنده بودن و ديدن آن وقايع را نداشته اند پس چاره اى جز اين نداريم كه به صحت آن اخبار و صدورش از منبع وحى اعتراف كنيم .
روايتى از رسول الله (ص) متضّمن اخبار از اوضاع واحوال مردم در آخرالزمان
نظير روايتى كه قمى آن را در تفسير خود از پدرش از سليمان بن مسلم خشاب از عبد الله بن جريح مكى از عطاء بن ابى رياح از عبد الله بن عباس نقل كرده كه گفت : با رسول خدا به زيارت حج رفتيم ، همان حجى كه بعد از آن رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) از دنيا رفت ، و يا به عبارت ديگر حجة الوداع - رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) در كعبه را گرفت و سپس روى نازنين خود را به طرف ما كرد و فرمود: مى خواهيد شما را خبر دهم از علامات قيامت ؟ و در آن روز سلمان رضى الله عنه از هر كس ديگر به آن جناب نزديك تر بود، لذا او در پاسـخ رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) عرضه داشت : بله يا رسول الله ، حضرت فرمود: يكى از علامتهاى قيامت اين است كه نماز ضايع ميشود - يعنى از ميان مسلمين مى رود و از شهوات پيروى ميشود و مردم به سوى هواها ميل مى كنند، مال مقامى عظيم پيدا مى كند و مردم آن را تعظيم مى كنند، دين به دنيا فروخته مى شود، در آن زمان است كه دل افراد با ايمان در جوفشان ، براى منكرات بسيارى كه مى بينند و نمى توانند آن را تغيير دهند آب مى شود آن چنانكه نمك در آب حل ميگردد.
سلمان با تعجب عرضه داشت : يا رسول الله : به راستى چنين روزى خواهد رسيد؟ فرمود: آرى ، به آن خدائى كه جانم به دست او است ، اى سلمان در آن هنگام سرپرستى و ولايت مسلمانان را امراى جور به دست مى گيرند امرائى كه وزرائى فاسق و سرشناسانى ستمگر و امنائى خائن دارند.
سلمان پرسيد: براستى چنين وضعى پيش خواهد آمد يا رسول الله ؟ فرمود: آرى به آن خدائى كه جانم به دست او است اى سلمان در اين موقع منكر، معروف ، و معروف ، منكر ميشود، خائن امين قلمداد ميگردد و امين خيانت ميكند، دروغگو تصديق ميشود و راستگو تكذيب ميگردد.
سلمان با حالت تعجب پرسيد: يا رسول الله به راستى چنين چيزى خواهد شد؟ فرمود: آرى به آن خدائى كه جانم به دست او است اى سلمان در آن روزگار زنان به امارت ميرسند و كنيزان طرف مشورت قرار ميگيرند و كودكان بر فراز منبر ميروند و دروغ نوعى زرنگى و زكات خسارت ، و خوردن بيت المال نوعى غنيمت شمرده شود، مرد به پدر و مادرش جفا ولى به دوستش نيكى مى نمايد و ستاره دنباله دار طلوع ميكند.
سلمان باز پرسيد: يا رسول الله آيا چنين چيزى خواهد شد؟ فرمود: آرى به آن خدائى كه جانم به دست او است اى سلمان ! در اين موقع زن با شوهرش در تجارت شركت كند و باران در فصلش نيامده بلكه در گرماى تابستان مى بارد و افراد كريم سخت خشمگين مى گردند، مرد فقير تحقير ميشود، در اين هنگام بازارها به هم نزديك ميشوند وقتى يكى ميگويد: (من چيزى نفروختم ) و آن ديگرى ميگويد: (من سودى نبرده ام ) طورى مى گويند كه هر شنونده مى فهمد دارد به خدا بد و بيراه ميگويد.
سلمان پرسيد: آيا حتما چنين وضعى خواهد شد يا رسول الله ؟ فرمود: آرى به آن خدائى كه جانم به دست او است ، اى سلمان در اين هنگام اقوامى بر آنان مسلط مى شوند كه اگر لب بجنبانند كشته مى شوند و اگر چيزى نگويند دشمنان همه چيزشان را مباح و براى خود حلال مى كنند تا با بيت المالشان كيسه هاى خود را پر كنند و به ناموسشان تجاوز نموده ، خونشان را بريزند و دلهاشان را پر از وحشت و رعب كنند و در آن روز مؤ منين را جز در حال ترس و وحشت و رعب و رهبت نميبينى .
سلمان عرضه داشت : يا رسول الله آيا چنين روزگارى بر مؤ منين خواهد گذشت ؟ فرمود: آرى به آن خدائى كه جانم به دست او است اى سلمان در اين هنگام چيزى از مشرق مى آورند و چيزى از مغرب تا امت اسلام را سرپرستى كنند، در آن روز واى به حال ناتوانان امت من ، از شر شرقى و غربيها و واى به حال آن شرقيان و غربيان از عذاب خدا، آرى نه صغيرى را رحم ميكنند و نه پاس حرمت كبيرى را دارند و نه از هيچ مقصرى عفو مى كنند، اخبارشان همه فحش و ناسزا است ، جثه آنان جثه و بدن آدميان است ولى دلهاشان دلهاى شياطين .
سلمان عرضه داشت : يا رسول الله آيا چنين روزى خواهد رسيد؟ فرمود: آرى به آن خدائى كه جانم به دست او است اى سلمان ، در اين هنگام مردان به مردان اكتفا مى كنند و زنان به زنان و همانطورى كه پدر و اهل خانواده نسبت به دختر غيرت به خرج مى دهند نسبت به پسر نيز غيرت به خرج مى دهند، مردان به زنان شبيه ميشوند و زنان به مردان و زنان بر مركب ها سوار مى شوند كه از طرف امت من لعنت خدا بر آنان باد.
سلمان از در تعجب پرسيد: يا رسول الله آيا چنين وضعى پيش مى آيد؟ فرمود: آرى به آن خدائى كه جانم به دست او است اى سلمان ، در اين هنگام مساجد طلا كارى و زينت مى شود آنچنان كه كليساها و معبد يهوديان زينت مى شود، قرآنها به زيور آلات آرايش و مغازهها بلند وصفها طولانى ميشود اما با دلهائى كه نسبت به هم خشمگين است و زبانهائى كه هر يك براى خود منطقى دارد.
سلمان پرسيد: يا رسول الله آيا اين وضع پيش مى آيد؟ فرمود: آرى به آن خدائى كه جانم به دست او است ، در آن روز مردان و پسران امت من با طلا خود را مى آرايند و حرير و ديبا ميپوشند و پوست پلنگ كالاى خريد و فروش ميگردد.
سلمان پرسيد: يا رسول الله آيا اين نيز واقع خواهد شد؟ فرمود: آرى به آن خدائى كه جانم به دست او است ، اى سلمان در آن روز ربا همه جا را ميگيرد و يك عمل آشكار ميشود و معاملات با غيبت و رشوه انجام ميشود و دين خوار و دنيا بلند مرتبه ميشود.
سلمان گفت : يا رسول الله آيا اين نيز واقع خواهد شد؟ فرمود: آرى به آن خدائى كه جانم به دست او است اى سلمان در اين هنگام طلاق زياد ميشود و هيچ حدى جارى نميگردد و البته خداى تعالى از اين بابت هرگز متضرر نميشود.
سلمان عرضه داشت : يا رسول الله آيا اين نيز واقع خواهد شد؟ فرمود: آرى به آن خدائى كه جانم به دست او است اى سلمان در اين زمان كنيزان آوازه خوان و نوازنده پيدا ميشوند و اشرار امت من بر امت ، ولايت و حكومت ميكند.
سلمان پرسيد: يا رسول الله آيا چنين وضعى خواهد شد؟ فرمود: آرى به آن خدائى كه جانم به دست او است اى سلمان در اين موقع اغنياى امت من صرفا به منظور گردش و تفريح به حج ميروند و طبقه متوسط براى تجارت و فقرا به منظور خودنمائى و ريا حج ميروند، در اين هنگام است كه اقوامى قرآن را براى غير خدا مى آموزند و آن را نوعى مزمار و آلت موسيقى اتخاذ ميكنند، اقوامى ديگر به تعلم فقه اسلامى ميپردازند اما براى غير خدا در آن روزگار زنا زادگان زياد ميشوند با قرآن آوازه خوانى ميكنند و بر سر دنيا سر و دست ميشكنند.
سلمان عرضه داشت : يا رسول الله آيا چنين وضعى خواهد شد؟ فرمود: آرى به خدائى سوگند كه جانم به دست او است اى سلمان اين وقتى است كه حرمتها و قرقها شكسته شود و مردم عالما و عامدا در پى ارتكاب گناه باشند و اشرار بر اخيار مسلط شوند، دروغ فاش و بى پرده و لجاجتها ظاهر گردد و فقرا فقر خود را علنى كنند، مردم در لباس به يكديگر مباهات كنند و باران در غير فصل ببارد و مردم شطرنج و نرد و موسيقى را كارى پسنديده بشمارند و در مقابل امر به معروف و نهى از منكر را عملى نكوهيده بدانند تا آنجا كه يك فرد با ايمان ذليل ترين و منفورترين فرد امت شود و قاريان عابدان را ملامت كنند و عابدان قاريان را اين مردمند كه در ملكوت آسمانها رجس و نجس ناميده ميشوند.
سلمان از در تعجب پرسيد: يا رسول الله آيا چنين وضعى پيش مى آيد؟ فرمود: آرى به آن خدائى كه جانم به دست او است اى سلمان در اين هنگام است كه توانگر هيچ دلواپسى جز فقير شدن ندارد، حتى يك سائل در طول يك هفته يعنى بين دو جمعه سوال ميكند و احدى نيست كه چيزى در دست او بگذارد.
سلمان باز پرسيد: يا رسول الله آيا چنين روزگارى خواهد رسيد؟ فرمود: آرى به آن خدائى كه جانم در دست او است اى سلمان در اين زمان رويبضة تكلم ميكنند، پرسيد: يا رسول الله پدر و مادرم فداى تو، رويبضه چيست ؟ فرمود: چيزى و كسى به سخن در مى آيد و در امور عامه سخن ميگويد كه هرگز سخن نمى گفت ، در اين هنگام است كه مردم ، ديگر زياد زنده نميمانند ناگهان زمين نعرهاى ميكشد و هر قومى چنين ميپندارد كه زمين تنها در ناحيه او نعره كشيد. بعد تا هر زمانى كه خدا بخواهد همچنان ميمانند و سپس واژگونه ميشوند و زمين هر چه در دل دارد بيرون ميريزد - و خود آن جناب فرمود: يعنى طلا و نقره را - آنگاه با دست خود به ستونهائى كه در آنجا بود اشاره نموده و فرمود مثل اين ، ولى در آن روز ديگر نه طلائى فائده دارد و نه نقرهاى ، اين است معناى آيه : (فقد جاء اشراطها - علامتهايش بيامد).
روايتى مشروح از امام صادق عليه السلام در همين باره
و در روضه كافى از محمد بن يحيى از احمد بن محمد از بعضى اصحابش و نيز على بن ابراهيم از پدرش از ابن ابى عمير روايت كرده اند كه اين دو نفر يعنى احمد بن محمد در آن حديث و ابن ابى عمير در اين حديث از محمد بن ابى حمزه از حمران روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) ( در مجلسى كه صحبت از قدرت و شوكت آنها و فقر و بد حالى شيعه ميشد) فرمود: من در روزى كه ابو جعفر منصور دوانيقى با موكب سلطنتى خود حركت ميكرد با او بودم او بر اسبى سوار بود كه جمعى از خدم و سوارگانش همراهش بودند و جمعى ديگر از پشت سر مى آمدند و من بر الاغى سوار بودم و دوش به دوش او ميرفتم .
به من گفت : يا ابا عبد الله به راستى جا دارد كه به خاطر سلطنت و نيروئى كه خدا به ما داده و عزتى كه ارزانى داشته خوشحالى كنى و به مردم نگوئى كه شما و اهل بيت شما سزاوارتر از ما به اين سلطنت بوديد، زيرا اگر چنين حرفى را بزنى ما را هم عليه خودت و هم عليه مردم تحريك كرده اى .
فرمود: من گفتم : چه كسى از من چنين گزارشى به تو داده ؟ هر كس كه بوده دروغ گفته ، منصور گفت : آيا سوگند ميخورى كه چنين حرفى را نزدهاى ؟ ميفرمايد: به او گفتم : مردم ساحرند، يعنى دوست ميدارند قلب تو را عليه من برنجانند، اين تو هستى كه بايد اختيار گوش خودت را داشته باشى ، هر چه آنها گفتند نپذيرى ، براى اينكه احتياج ما به تو بيشتر است از احتياج تو به ما، آنگاه به من گفت : هيچ يادت مى آيد آن روزى را كه من از تو پرسيدم : آيا ما به سلطنت ميرسيم ؟ تو گفتى : بله سلطنتى طولانى و گسترده و نيرومند و لايزال در سلطنت خود در مهلت و آسايشيد و در دنيايتان در وسعت و فراخى تا آنكه در ماه حرام و در بلد حرام دست خود به خون ما بيالائيد امام ميفرمايد: فهميدم كه او جريان را به ياد دارد گفتم : بله ولى اميد است خداى عز و جل تو را حفظ كند و من هم آن روز در آن سخن شخص تو منظورم نبود بلكه حديثى بود كه برايت نقل كردم البته ممكن است آن كسى كه دست خود به خون ما بيالايد شخصى از اهل بيت تو باشد چون سخن من بدينجا رسيد ساكت شد و چيزى به من نگفت ، بعدا كه به منزل آمدم يكى از دوستان با جمعيتى نزد من آمدند، آن دوست به من گفت : فدايت شوم تو را در مركب ابو جعفر ديدم در حالى كه بر الاغى سوار بودى و او بر اسب سوار بود، سرش را به سوى تو خم ميكرد و با تو سخن ميگفت كانه ميخواست زير دست شدن تو را مجسم كند، در دلم گفتم : (يا للعجب ) اين حجت خدا بر خلق است كه صاحب واقعى اين سلطنت و شوكت است و كسى است كه همه سلاطين عالم بايد به او اقتدا كنند و اين ديگرى مردى ستمگر و قاتل اولاد انبيا و مردى خونريز است ، خون بى گناهانى را به زمين ميريزد كه خدا دوست ندارد، آن وقت او در موكب سلطنتى قرار گرفته و تو بر الاغى سوارى ، اين فكر مرا گرفتار شبهه كرد به حدى كه بر دين و جانم ترسيدم .
امام (عليه السلام ) فرمود: بدو گفتم اگر حشمت و خدمى را كه من داشتم و آن فرشتگانى را كه از پيش رو و پشت سر من در حركت بودند ميديدى سلطنت منصور از نظرت ميافتاد و آن را حقير و پشيز ميشمردى ، دوستم چون اين بشنيد گفت : الان دلم آسوده شده .
و سپس پرسيد: اينها تا كى سلطنت خواهند كرد؟ و چه زمانى امت اسلام از شر اينها راحت ميشود؟ در پاسـخش گفتم : مگر تو نميدانى كه براى هر چيزى مدتى است ، گفت : چرا (ميدانم ) گفتم : اگر بدانى كه وقتى اين امر تحقق يابد از چشم بر هم زدن هم سريعتر خواهد بود آن وقت علمت تو را نفع ميدهد؟ آرى اگر حال اين قوم كه نزد خدا دارند را بدانى و بدانى كه چه حالى دارند آن وقت بغض و دشمنيت نسبت به آنان به نهايت درجه ميرسد، اگر تو و تمامى اهل زمين سعى كنيد كه حال آنان را شديدتر از آنچه دارند بكنيد هرگز نخواهيد توانست پس شيطان تو را دست نيندازد كه عزت از آن خدا و رسول و مؤ منين است ولى منافقين نميدانند.
آيا نميدانى كه هر كس منتظر امر ما باشد و بر اذيتها و ترسها كه امروز ميبيند صبر كند، فردا در زمره ما خواهد بود، پس هر زمان ديدى حق مرده و اهلش از بين رفتهاند و جور و ستم همه جا را فرا گرفته و قرآن كهنه شده و چيزهائى در آن پديد آمده كه در آن نيست و ديدى كه قرآن طبق هوا و هوسها توجيه و تفسير ميشود و ديدى كه دين وارونه شده ، آنچنانكه كاسه وارونه ميشود( در نسخه بدل آمده : آنچنان كه آب وارونه ميشود) و ديدى كه اهل باطل بر اهل حق آقائى و سرورى ميكنند و ديدى كه شر ظاهر گشته و از آن نهى نميشود بلكه از اهل شر دفاع ميشود و ديدى كه فسق علنى شده و مردان با مردان و زنان با زنان اكتفا ميكنند و ديدى كه مؤ من سكوت كرده ، چون گفتارش پذيرفته نميشود و ديدى كه فاسق دروغ ميگويد و پذيرفته ميشود و كسى دروغ و افتراى او را رد نميكند و ديدى كه صغير بزرگتران را تحقير ميكنند و ديدى كه قطع رحم همگانى شده و ديدى كه وقتى كسى را به فسق ميستايند خود او ميخندد و سخن گوينده را رد نميكند و ديدى كه به پسر همان را ميدهند كه به زن ميدهند و ديدى كه زنان با زنان ازدواج ميكنند و ديدى كه مدح و ثنا بسيار شده و ديدى كه مرد مال خود را در غير راه اطاعت خدا انفاق ميكند و كسى نيست كه او را نهى كند و دست او را بگيرد و ديدى كه مردم وقتى مؤ من را مى بينند كه در حال اجتهاد و تلاش است ، پناه به خدا ميبرند از اينكه مثل او باشند و ديدى كه همسايه ، همسايهاش را مى آزارد و كسى نيست جلويش را بگيرد و ديدى كه كافر وقتى وضع رقت بار مؤ من را ميبيند از وضع خود خوشحالى ميكند و چون فساد را در پهناى زمين گسترده ميبيند مسرور ميشود و ديدى كه شرابهاى گوناگون علنا نوشيده ميشود و مردمى بر سفره شراب جمع هستند كه از خداى عز و جل هيچ پروائى ندارند و ديدى كه امر به معروف زايل شده و ديدى كه فاسق در اعمالى كه خدا دوست ندارد نيرومند و مورد حمايت و مدح قرار ميگيرد و ديدى كه دارندگان آيات ( در نسخه ديگر آمده دارندگان آثار ) مورد تحقير واقع ميشوند و هر كسى هم آنان را دوست بدارد تحقير ميشود و ديدى كه راه خير بسته شده و راه شر باز و پر رهرو است و ديدى كه خانه كعبه معطل مانده و مردم از رفتن به زيارت آن نهى ميشوند و به ترك آن تشويق و مامور ميگردند و ديدى كه هر كس به ديگرى ميگويد آنچه را كه خود نكرده و ديدى كه مردان خود را براى مردان چاق ميكنند و زنان براى زنان ( يا خود را آنطور وانمود ميكنند كه نيستند ) و ديدى كه مرد از راه ما تحت خود روزى به دست مى آورد و زن از راه فرجش .
و ديدى كه زنان براى خود مجالس ترتيب ميدهند آنچنان كه مردان تشكيل ميدهند و ديدى كه در دودمان بنى العباس عمل لواط و زن شدن مردان شايع و علنى گشته و به همين منظور خود را خضاب ميكنند و شانه ميزنند آنچنان كه زنان براى شوهر خود شانه ميزنند و مردان مالها به خاطر فروج خود خرج ميكنند و چند نفر بر سر يك مرد تنازع ميكنند و بر سر او، اين عليه آن ديگرى و آن عليه اين غيرت به خرج ميدهد.
و ديدى كه صاحب مال محترمتر از مؤ من است و ربا علنى معامله ميشود و كسى سرزنش نميكند و ديدى كه زنان به خاطر دادن زنا ستايش ميشوند و زن شوهرش را در عمل لواط با مردى ديگر كمك و همكارى ميكند و ديدى كه در نظر اكثريت مردم بهترين خانوادهها آن خانوادهاى است كه زنان را بر كار فسق كمك ميكنند.
و ديدى كه مؤ من همواره در اندوه و تحقير شده و خوار است و ديدى كه بدعتها و زنا علنى شده و مردم را ديدى كه با شاهدى كه به دروغ شهادت ميدهد به يكديگر تجاوز ميكنند و ديدى كه حرام حلال و حلال تحريم شده است و ديدى كه هر كس دين را با رأ ى و نظر خود براى خود توجيه ميكند و كتاب خدا و احكامش تعطيل شده .
و ديدى كه در ارتكاب گناه از تاريكى شب استفاده نميشود بلكه در روز روشن گناه ميكنند و ديدى كه مؤ من جز با قلبش نميتواند منكر را انكار كند و ديدى كه مال بسيار هنگفت در راه خشم الهى خرج ميشود و ديدى كه واليان ولايت و سرپرستى مردم را قباله كسى بدانند كه قدرتش بيشتر است و ديدى كه محرم به محرم خود اكتفا كند و با او ازدواج نمايد و ديدى كه مردم به صرف تهمت و بر اساس مظنه كشته ميشوند و ديدى كه مردم بر سر عشق ورزيدن به يك پسر با يكديگر به ملاك غيرت ميستيزند و حتى بر سر اين عشق جان و مال فدا ميكنند.
و ديدى كه مردم كسى را كه شهوت خود را با رفتن نزد زنان خاموش ميكند سرزنش مينمايند و ديدى كه مرد با زنا دادن همسرش پول در مى آورد و زندگى ميكند با علم به اينكه او زنا ميدهد و حتى بر اين كار او نظارت دارد و ديدى كه زن قاهر و مسلط بر شوهرش ميشود و بر خلاف ميل او كارها ميكند و عليه او پولها خرج ميكند و ديدى كه مرد همسر و دختر - كنيز - خود را كرايه ميدهد و به طعام و نوشيدنى پست راضى ميشود و اگر ديدى كه سوگند به دروغ به خداى عز و جل بسيار و شايع شده و ديدى كه قمار علنى و آشكار گشته و ديدى كه شراب علنا فروخته ميشود و كسى از آن منع نميكند و ديدى كه زنان مسلمان ناموس خود را به اهل كفر ميدهند.
و ديدى كه لهو و لعب و رقص و آوازه خوانى علنى شده ، مسلمانان از آن عبور ميكنند و احدى ، احدى را منع نميكند و احدى جراءت بر منع آن ندارد و ديدى كه افراد شريف و آبرومند به وسيله كسانى كه از قدرت آنان ميترسند توهين شده و خوار ميشوند و ديدى كه نزديك ترين افراد به درگاه واليان آن كسى است كه با بد گوئى به ما اهل بيت آن واليان را مدح ميگويند و ديدى كه شنيدن صوت قرآن بر مردم سنگينى ميكند و در مقابل شنيدن آوازهاى باطل برايشان آسان و خفيف است .
و ديدى كه همسايه را از ترس زبانش احترام ميكنند و ديدى كه راستگوترين مردم دروغ سازانند و ديدى كه شر علنى و بازار سخن چينى رايج شده و ديدى كه بغى و ستم آشكار گشته و ديدى كه غيبت كردن نوعى ملاحت و خوش اخلاقى تلقى ميشود و مردم يكديگر را به خاطر آن بشارت ميدهند و ديدى كه حج و جهاد جنبه غير خدائى به خود ميگيرد و ديدى كه سلطان به خاطر كافر،مؤ من را توهين نموده و خوار ميسازد و ديدى كه خرابى بر عمران مسلط شده و ديدى كه زندگى يك فروشنده از راه خيانت در كيل و وزن اداره ميشود و ديدى كه خونريزى يك امر آسان و پيش پا افتاده تلقى ميشود.
و ديدى كه اگر كسى به طلب رياست برميخيزد عوضش تنها دنيا است و خود را مردى بد زبان معرفى ميكند تا كسى جرأ ت اعتراض كردن نداشته باشد و نيز امور به او نسبت داده ميشود و ديدى كه به نماز بى اعتنائى ميشود و ديدى كه ثروتمند مال بسيارى نزدش جمع شده و از روزى كه مشغول جمع آورى آن شده ، زكاتش را نداده و ديدى كه ميت را از قبرش بيرون ميكشند و آزارش داده ، كفنهايش را ميفروشند و ديدى كه هرج و مرج بسيار شده و ديدى كه افراد در صبح و عصر مست هستند و هيچ اهتمامى به وضع مردم ندارند و ديدى كه با چهار پايان جماع ميكنند و ديدى كه چهار پايان به جان يكديگر ميافتند و يكديگر را پاره ميكنند.
ديدى كه مرد به نماز خانهاش ميرود و بر ميگردد در حالى كه جامههايش را ربودهاند و ديدى كه دلهاى مردم قساوت و چشمهاشان خشك شده و ذكر خدا بر آنان سنگين مى آيد و حرام خوارى علنى گشته و بر سر آن از يكديگر پيشى ميگيرند و ديدى كه نمازگزار اگر به نمازخانه ميرود براى آن است كه خود را به مردم نشان دهد، مردم او را ببينند كه نماز ميخواند و اگر ديدى كه فقيه براى غير هدف دين تفقه ميكند، يعنى به اين منظور فقه ميخواند كه دنيا و رياست به دست آورد و ديدى كه مردم به سوى آن كسى ميشتابند كه غالب باشد و خلاصه هر يك از دو طرف نزاع غلبه كند مردم با او باشند، چه غلبهاش حق باشد و چه باطل .
و ديدى كه طالب حلال مورد مذمت و سرزنش و طالب حرام مورد مدح و احترام قرار گيرد و ديدى كه در دو حرم كعبه و مدينه كارهائى صورت ميگيرد كه خدا دوست نميدارد و هيچكس جلوگير آنان نيست و حتى بين آنان و آن عمل زشت كسى حائل نميشود و ديدى كه در دو حرم شريف ساز و آواز علنى ارتكاب ميشود و ديدى كه افرادى سخن از حق ميگويند و امر به معروف و نهى از منكر ميكنند ولى از پاى خطابهاش كسى برميخيزد در حالى كه خود را خير خواه و دلسوز او ميداند از در خير خواهى و نصيحت ميگويد: خدا از تو نخواسته كه اين حرفها را بزنى و ديدى كه مردم در اقتداى به اهل شر به يكديگر هم چشمى ميكنند و ديدى كه راههاى خير از رهرو خالى است و احدى به آن راه نميرود.
و ديدى كه جنازه را به اهتزاز در مى آورند و كسى از اين عمل ناراحت نميشود و ديدى كه هر سالى كه ميگذرد بدعتهاى بيشترى از سال قبل باب شده و شر بيشترى پيدا ميشود و ديدى كه خلق و جمعيتها جز اغنياء را پيروى نميكنند، ديدى كه حاجت محتاج را در برابر مسخره كردن او و خنديدن به او بر آورده ميكنند و ترحمشان براى غير رضاى خدا است و ديدى كه آيات آسمانى الهى رخ ميدهد ولى كسى از آن نميترسد و ديدى كه مردم با يكديگر جفتگيرى ميكنند، آنطور كه چهار پايان ميكنند و كسى اين عمل را زشت ندانسته و اگر زشت بداند از ترس مردم نهى نميكند و ديدى كه افراد اموال بسيار در غير راه خدا انفاق
ميكنند ولى در راه خدا از انفاق مالى اندك مضايقه ميكنند و اگر ديدى كه رنجاندن و عقوق پدر و مادر علنى و خوار شمردن آنان شايع شده و در نظر فرزندان بدترين مردم تلقى ميشوند، حتى فرزند خوشحال ميشود از اينكه بر پدر و مادرش تهمت زده شود و ديدى كه زنان بر حكومت و سلطنت چيره شدهاند و بر هر امرى كه هوا و هوس آنان را تامين كند مسلط گشتهاند.
و ديدى كه فرزندان به پدر و مادر خود افتراء ميبندند و پدر و مادر خود را نفرين ميكنند و از شنيدن خبر مرگشان خوشحال ميشوند و اگر ديدى كه وضع به اينجا كشيده كه اگر شخصى روزى بر او بگذرد كه در آن روز مرتكب گناه بزرگى نشود، فسق و فجورى انجام ندهد، كمفروشى و خيانتى ننمايد، به حرامى دست نيافته و يا شراب مسكرى ننوشد، در غم و اندوه فرو ميرود و ميپندارد كه آن روز او به بطالت گذشته و يك روز از عمرش ضايع شده است و ديدى كه سلطان خوردنيها را احتكار ميكند و ديدى كه اموال ذوى القرباى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و صلم ) در ناحق تقسيم ميشود و با آن اموال قمار ميكنند و شراب مينوشند.
مؤلف : اگر مراد از اين كلام يك آيه و يك حكم معينى باشد از احكامى كه به آن جناب نازل شده ، براى روايت وجه صحيحى خواهد بود و گرنه اگر مراد تهديد باشد نسبت به هر آيه و حكمى كه فرض شود، معناى صحيحى براى روايت نمى توان يافت ، زيرا سابقا گفتيم كه مضمون آيه با يك چنين فرضى تطبيق ندارد
و ديدى كه با شراب خود را معالجه ميكنند و براى مريض تعريف و توصيف ميكنند كه فلان شراب براى تو بسيار نافع است و از شراب شفا ميطلبند و اگر ديدى كه مردم در ترك امر به معروف و نهى از منكر و ترك اعتقاد به وجوب آن با هم برابرند و ديدى كه باد به بيرق منافقين و اهل نفاق ميوزد، ولى بيرق اهل حق حركتى ندارد و ديدى كه مؤ ذنها و نمازخوانها در برابر مزد اذان ميگويند و نماز ميخوانند.
و ديدى كه مسجدها پر است از مردمى كه از خدا نميترسند در آنجا جمع شدهاند، براى غيبت و خوردن گوشت اهل حق و در آن از خوبيهاى شراب مسكر، سخن ميگويند و ديدى كه پيشنمازى مست بر مردم نماز ميخواند، در حالى كه نميفهمد چه ميخواند و كسى هم او را ملامت نميكند بلكه اگر مست شود مردم از ترس ، احترامش ميكنند و او را وا گذاشته ، تعقيبش نميكنند و بلكه معذورش ميشمارند و اگر ديدى كه فردى را دارند به صلاح و خوبى مدح و ثنا ميكنند كه اموال ايتام را ميخورد و ديدى كه قاضيان به خلاف آنچه خدا دستور داده قضاوت ميكنند و ديدى كه واليان به انگيزه طمع ، افراد خائن را امين خود ميسازند.
و ديدى كه واليان ميراث ( به جاى اينكه ارث را كما فرض الله و طبق فرمان خدا در بين ورثه تقسيم كنند ) تنها به وارثى ميدهند كه اهل فسق و جرأ ت بر خداى تعالى باشد، ( رشوه و حق و حساب خود را از او ميگيرند ) و او را آزاد ميگذارند تا با حق ساير ورثه هر كارى كه خواست بكند و ديدى كه در منبرها مردم را به تقوا امر ميكنند ولى خود گويندگان به آنچه ميگويند عمل نميكنند و ديدى كه نماز در اوقاتش خوانده نميشود، به اول وقت خواندن اهميتى نميدهند و ديدى كه صدقهها به سفارش و شفاعت داده ميشود و در آن رضاى خدا مقصود نيست و بلكه به اين جهت داده ميشود كه مردم از او طلب ميكنند و اگر ديدى كه مردم در شكم و شهوت آزادند، باكى ندارند از اينكه چه ميخورند و چه نكاح ميكنند و ديدى كه دنيا به مردم روى آورده .
و ديدى كه شعائر دين كهنه و بر افتاده ، در چنين روزگارى بر حذر باش ، و براى درخواست نجات از خدا به خدا متوسل شو و بدان كه مردم در چنين روزگارى غرق در سخط الهى هستند و اگر خداى تعالى مهلتشان داده ، از اين كار منظورى دارد و تو منتظر تحقق آن منظور باش و كوشش كن تا خداى عز و جل تو را در وضعى ببيند كه خلاف وضع مردم باشد تا اگر عذاب در آنان نازل شود تو زودتر به رحمت خداى تعالى برسى و اگر عذابشان تاخير بيفتد آنها مبتلا شوند و تو از آنچه آنها در آن هستند بيرون شده باشى يعنى تو مثل آنان بر خداى عز و جل جرأت نكرده باشى و بدان كه خداى تعالى اجر نيكوكاران را ضايع نميسازد و رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است .
مؤ لف : در اين باره اخبار بسيار ديگر از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و امامان اهل بيت آن جناب ( عليهم السلام و الصلات ) به يادگار مانده كه اين دو حديث كه ما نقل كرديم از نظر معنا جامعترين آنها است و احاديث ( آخر الزمان ) در حقيقت شكفته و تفصيل آن كلياتى است كه آيه شريفه مورد بحث يعنى آيه : (يا ايها الذين آمنوا من يرتد منكم عن دينه فسوف ياتى الله بقوم يحبهم و يحبونه اذلة على المؤ منين اعزة على الكافرين يجاهدون فى سبيل الله و لا يخافون لومة لائم ...) بر آن دلالت داشت و خدا داناتر است .