آيات 1 - 18
بـسـم اللّه الرّحـمـن الرّحيم
و النّجم اذا هوى (1)
ما ضلّ صاحبكم و ما غوى (2)
و ما ينطق عن الهـوى (3)
ان هـو الا وحـى يـوحـى (4)
عـلّمـه شـديـد القوى (5)
ذو مرّة فاستوى (6)
و هو بـالافـق الاعلى (7)
ثمّ دنا فتدلّى (8)
فكان قاب قوسين او ادنى (9)
فاوحى الى عبده ما اوحـى (10)
مـا كـذّب الفؤاد مـا راءى (11)
افتمارونه على ما يرى (12)
و لقد راه نزلة اخرى (13)
عند سدرة المنتهى (14)
عندها جنّة الماءوى (15)
اذ يغشى السّدرة ما يغشى (16)
ما زاغ البصر و ما طغى (17)
لقد راءى من ايات ربّه الكبرى (18)
|
ترجمه آيات
به نام خداى رحمان و رحيم. سوگند به اجرام آسمانى هنگامى كه غروب مى كنند (1).
كه هرگز همنشين و دوست شما (محمد) نه عمدا از صراط مستقيم منحرف شده، و نه به خطا (2).
و هرگز از روى هوى و هوس سخن نمى گويد (3).
آنچه مى گويد به جز وحيى كه به وى مى شود نمى باشد (4).
اسرارى است كه جبرئيل شديد القوى به وى آموخته است (5).
كسى كه به خاطر راءى و عقل كاملش بر چنين مقامى رسيده (6).
و در بلندترين افق جاى گرفته (7).
و در عين بلندى رتبه اش به خدا نزديك و نزديك تر شده (8).
او رسول را آنقدر بالا برد بيش از دو كمان و يا كمتر فاصله نماند (9).
در آنجا بود كه جبرئيل به بنده خدا وحى كرد آنچه را كه كرد (10).
قلب پيامبر آنچه كه ديده بود صادق بود (11).
بـا ايـن كه خدا بر صدق او شهادت مى دهد شما مشركين مى خواهيد با اصرار خود او را در آنچه ديده در شك بيندازيد؟! (12).
با اين كه او را يك بار ديگر ديده بود(13).
نزد سدره منتهى (14).
كه جنت الماءوى آنجاست (15).
و هنگامى ديده بود كه آنچه بر سدره احاطه داشت آنرا پوشانده بود (16).
چشم او نه به كجى گراييده بود، و نه در ديدن طغيان كرده بود، (تا در نتيجه چيزى را ديده باشد كه حقيقت نداشته باشد) (17).
و چـطـور مـمـكن است چشم او دچار كژبينى و طغيان شده باشد با اينكه آيات چندى از آيات كبراى پروردگارش را ديده بود (18).
اشاره به غرض ومحتويات سوره مباركه نجم و مكى بودن آن
بيان آيات
غرض اين سوره يادآورى اصول سه گانه اسلام، يعنى وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت ، مـعـاد و نـبـوت اسـت، ولى اول بـه مسأله نـبـوت پـرداخـتـه، وحـيـى را كـه بـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم) شده تصديق و توصيف نموده، آنگاه متعرض مسأله توحيد مى شود، و بتها و شركاى مشركين را به بليغ ترين وجهى نفى مى كند، آنـگاه به مسأله سوم پرداخته وضع منتهى شدن خلقت و تدبير عالم به خداى تعالى و زنـده كـردن مـردگـان و خـنـدانـدن و گـرياندن و اغناء و اقناء و تعذيب و دعوت و انذار را توصيف نموده، گفتار را با اشاره به مسأله معاد و امر به سجده و عبادت ختم مى كند.
و ايـن سـوره بـه شـهـادت سـيـاق آيـاتش در مكّه نازل شده، و نبايد به سخن بعضى كه گـفـتـه انـد: بـعـضـى از آيـاتـش و يـا هـمـه آنـهـا در مـديـنـه نـازل شـده، گـوش داد. ايـن حـرف كـجـا و آن كـجا كه بعضى گفته اند: اين سوره اولين سوره اى است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) مـأمـور شـد آن را عـلنـى بـخواند، و آن جناب آن را براى مؤمنين و هم براى مشركين قرائت كرد.
و آيـاتـى كـه از ايـن سـوره آورده ايـم فـصـل اول از فـصـول سـه گـانـه آيـات سـوره اسـت آيـاتـى اسـت كـه وحـيـى را كـه بـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) مى شود تصديق و توصيف مى كند، ليكن در ايـنـجـا روايـات بسيار زيادى از ائمه اهل بيت (عليهم السلم) صادر شده كه به صراحت فـرمـوده انـد: مـراد از ايـن آيات اين نيست كه مطلق وحى را بيان و توصيف كند، بلكه مراد بيان يك قسم وحى است، و آن وحى بطور مشافهه و رو در رو است، كه در شب معراج خداى سبحان با رسول گراميش داشت.
پـس ايـن آيـات مـى خـواهـد داستان معراج را بيان كند، و ظاهر آيات هم خالى از تأييد اين روايـات نـيـسـت، و از كـلمـات بـعـضـى از اصـحـاب از قـبـيـل ابـن عـبـاس و انـس و ابـى سـعـيـد خـدرى، و غـيـر ايشان - به طورى كه از ايشان نقل شده - نيز همين معنا استفاده مى شود، و بنابر همين معنا گفتار مفسرين جريان يافته، هر چند كه در تفسير مفردات و جملات اين آيات اختلافى شديد دارند.
چند قول درباره مراد از (نجم) در آيه : (و النجم اذا هوى)
ظـاهـر ايـن آيـه چـنـيـن مى نمايد كه مراد از (نجم ) مطلق جرمهاى روشن آسمانى است، و خـداى تعالى در كتاب مجيدش به بسيارى از مخلوقات خود سوگند خورده، از آن جمله به چند عدد از اجرام سماوى از قبيل خورشيد، ماه، و ساير ستارگان سوگند خورده، و بنابر اين، مراد از (هوىّ نجم )، سقوط و افتادن آن در كرانه افق براى غروب است.
و بعضى گفته اند: مراد از نجم، (قرآن ) است چون قرآن به طور نجومى (تدريجى ) نازل شده. و بعضى گفته اند: مراد از نجم، ستاره (ثريا)و بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن ستاره (شعرى ) است.
و بـعـضـى از مفسرين گفته اند: منظور از اين نجم، ستارگان نيستند، بلكه شهابى است كـه بـه وسـيـله آنها شياطين جن رانده مى شوند، و عرب اين شهاب را نجم مى نامد. و كلمه (هـوى ) هـم بـا ايـن قـول مـى سـازد، و هـم بـا قول قبلى، ولى لفظ آيه با هيچ يك از معانى مساعد نيست.
كـلمـه (ضـلال ) بـه مـعـنـاى خـروج و انـحـراف از صراط مستقيم است، و كلمه (غىّ) مـعـنـايى دارد مخالف با معناى كلمه (رشد) و چون رشد به معناى آن است كه انسان به واقع مسائل برسد، در نتيجه غى عبارت است از اين كه انسان به خلاف واقع بيفتد.
راغـب مـى گـويـد: (غـىّ) بـه مـعـنـاى جـهلى است كه ناشى از اعتقاد فاسد باشد، چون گاهى اوقات جهل آدمى ناشى از نداشتن عقيده است، چه عقيده صحيح و چه فاسد، و گاهى هـم نـاشى مى شود از اعتقاد به چيزى كه فاسد است، و كلمه (غىّ) به معناى آن جهلى اسـت كـه نـاشـى از داشـتـن عقيده فاسد باشد، نه از بى اعتقادى، و در قرآن كريم آمده : (ما ضلّ صاحبكم و ما غوى ).
و مراد از كلمه (صاحبكم رفيقتان ) رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) است.
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : هـمـنـشين شما از آن طريقى كه او را به غايت و هدف مطلوبش برساند بيرون نشده، و در اعتقاد و راءيش از آن طريقه خطا نرفته. و خلاصه كلام اين كه او نه در آن هدف مطلوب يعنى سعادت بشرى همان عبوديت خداى تعالى است خطا رفته، و نه در طريقى كه به آن هدف منتهى مى شود.
مقصود از اينكه فرمود: (و ما ينطق عن الهوى...)
و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى
|
منظور از كلمه (هوى ) هواى نفس و راءى و خواسته آن است ، و جمله (ما ينطق ) هر چند مطلق است، و در آن نطق به طور مطلق نفى شده، و مقتضاى اين اطلاق آن است كه هواى نفس از مـطـلق سـخـنـان پـيـغـمـبـر نـفـى شـده بـاشـد (حـتـى در آن سـخـنـان روزمـره اى كـه در داخـل خـانه اش دارد)، و ليكن از آنجايى كه در اين آيات خطاب (صاحبتان ) به مشركين اسـت، مـشـركـيـنـى كـه دعـوت او را و قـرآنـى را كـه بـرايـشـان مـى خـوانـد دروغ و تـقـوّل و افـتـراى بـر خـدا مـى پـنداشتند، لذا بايد به خاطر اين قرينه مقامى بگوييم : منظور اين است كه آن جناب در آنچه كه شما مشركين را به سوى آن مى خواند، و آنچه كه از قـرآن بـرايـتـان تـلاوت مـى كـنـد، سخنانش ناشى از هواى نفس نيست، و به راى خود چـيزى نمى گويد، بلكه هر چه در اين باب مى گويد وحيى است كه خداى تعالى به او مى كند.
ضـمـيـر در (علّمه ) به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) برمى گردد، كه در اين صورت مفعول دوم تعليم كه يا قرآن است و يا مطلق وحى حذف شده،
و تـقـديـر آن (عـلمه القرآن اوالوحى قرآن يا وحى را به او تعليم كرده ) مى باشد، مـمـكـن هـم هـسـت ضـمـيـر در جـمـله مـذكـور بـه قـرآن و يـا مطلق وحى برگردد، و در نتيجه مـفـعول اول كه ضميرى است راجع به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) حذف شده تـقـديـر آن چـنـيـن بـاشد (علم القرآن ) و يا (علم الوحى اياه ). يعنى خداى تعالى قرآن و يا وحى را به آن جناب تعليم كرده.
و مـراد از كـلمـه (شـديـد القـوى ) - بـه طـورى كـه گـفـتـه انـد - جـبـرئيـل اسـت، چـون خـداى سـبحان او را در كلام مجيدش به اين صفت ياد كرده و فرموده : (انـّه لقول رسول كريم ذى قوّة عند ذى العرش مكين )، بعضى هم گفته اند: مراد از آن خود خداى سبحان است.
وجوه مختلف در معناى آيات : (ذو مرة فاستوى و هو بالافق الاعلى ثم دنا فتدلى...)
كـلمـه (مـرّة ) - بـه كـسـره مـيـم و تـشـديـد راء - بـه مـعـنـاى شـدت و يـا پـخـتگى عقل و راءى است، و يا از ماده مرور گرفته شده، و قيافه كلمه، قيافه بناى نوع است، و مـفـسـريـن آيـه را بـه هـر سـه مـعـنـا تـفـسـيـر كرده اند، البته آنهايى كه آيه را وصف جـبـرئيـل دانـسـتـه انـد، در نـتـيـجـه ايـن طـور مـعـنـايـش كـرده انـد: (هـمـان جـبـرئيـل در راه خـدا شـدت بـه خـرج مـى دهـد، يـا آن جـبـرئيـلى كه عقلى پخته دارد، يا آن جـبرئيلى كه به نوعى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) مرور و عبور مى كند، با اين كه خودش در هواست ).
بـعـضـى هـم گـفـتـه انـد: مـراد از (ذو مـرّة ) خـود رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) اسـت، او اسـت كـه در مـقـابـل دسـتـورات الهـى شـديـد و سـخـت اسـت، و يـا داراى عـقل و راءيى محكم است. و يا داراى نوعى مرور و عبور است كه با داشتن آن مى تواند به معراج برود.
(فـاسـتـوى ) - ايـن كـلمـه بـه مـعـنـاى اسـتـقـامـت و مـسـلط شـدن بـر كـار اسـت، و فاعل اين فعل جبرئيل است، و ضمير فاعل آن به وى برمى گردد، و معنايش اين است كه : جبرئيل به همين صورت اصليش كه به آن صورت خلق شده در آمده. همچنان كه در روايت هم آمده كه جبرئيل براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) به صورتهاى مختلفى ظـاهـر مـى شد، و تنها دو نوبت به صورت اصليش خود را به آن جناب نشان داد. ممكن هم هست معنايش اين باشد كه جبرئيل با قوت خود مسلط شد بر آنچه مأمور انجامش شده بود.
همه اينها در صورتى است كه فاعل جـمـله را جـبـرئيـل بـدانـيـم، و اگـر فـاعل آن را رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) بدانيم، معنايش اين مى شود كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) استقامت ورزيد و بر انجام مأموريت خود مستقر شد.
كلمه افق به معناى ناحيه است.
بـعـضـى گـفته اند: مراد از افق اعلا، ناحيه شرقى از آسمان است، براى اين در كره زمين افـق مشرق مافوق و بلندتر از افق مغرب است، اين كه گفتيم در كره زمين براى اين بود كه در فضا مشرق و مغرب يكسانند.
ولى ايـن حرف درست نيست، و ظاهرا مراد از آن افق اعلاى آسمان است، بدون اعتبار اين كه طرف شرقى آن باشد.
ضـمـيـر (هـو) در ايـن آيـه بـه جـبـرئيـل و يـا بـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) بـر مـى گـردد، و جـمـله حال از ضمير در (استوى ) است.
كلمه (دنّو) كه مصدر فعل (دنى ) است به معناى نزديكى است، و كلمه (تدلى ) مـصـدر فـعل تدلى است، به معناى بسته شدن و آويزان گشتن به چيزى است، ولى به طور كنايه در شدت نزديكى استعمال مى شود.
بـعـضى گفته اند: به معناى امتداد به طرف پايين است، چون از واژه (دلو) - براى انداختن در چاه ساخته شده - گرفته شده است.
و مـعـنـاى آيـه بـنـابـر ايـن كـه هـر دو ضـمـيـر بـه جـبـرئيـل بـرگـردد ايـن اسـت كـه : جـبـرئيـل سـپـس نـزديـك رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) شد و به دامن وى دست آويخت تا با آن جناب به آسمان ها عروج كند.
و بـعـضـى گـفـتـه انـد: مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه : جـبـرئيـل از افـق اعـلا پـايـيـن آمـد و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) نزديك شد تا آن جناب رامعراج ببرد.
و امـا بـنـابـر ايـن كـه دو ضـمير به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) برگردد معنايش اين مى شود كه :
رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) بـه خداى تعالى نزديك شد، و قرب خود را زياد كرد.
در مـجـمـع البـيـان مـى گـويـد: كـلمـه (قـاب ) و كـلمه (قيب ) مانند كلمه (قاد) و (قيد) معناى مقدار هر چيز است.
و كـلمـه (قـوس ) بـه مـعـنـاى كـمـان اسـت كـه در تـيـرانـدازى اسـتـعـمـال مـى شـود، البـتـه ايـن كـلمـه - بـه طـورى كـه گـفـتـه انـد - در لغـت اهـل حـجـاز بـر ذراع اطـلاق مـى شـود، و معناى جمله اين است كه دورى او بقدر دو قوس و يا بقدر دو ذراع و يا كمتر از آن بود.
بـعـضى هم گفته اند: كلمه (قاب ) به معناى فاصله ميان دستگيره كمان و زه آن است، پس در كلام قلب شده، معناى اصلى آن دو قاب قوس بوده.
بـعـضـى ديـگر به اين سخن اعتراض كرده اند كه : دو قاب قوس و قاب دو قوس فرقى با هم ندارند، هر دو به يك معنا هستند، پس ديگر جهت ندارد بگوييم قلب شده.
ضمير در هر دو (اءوحى ) به جبرئيل بر مى گردد، البته اين در آن فرضى است كه ضـمـيـرهـاى گـذشـتـه هـم بـه او بـرگـردد، آن وقـت مـعـنـاى جـمـله چـنـيـن مـى شـود كـه : جـبرئيل وحى برد نزد بنده خدا كه همان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) باشد، آنچه را كه وحى برد.
بعضى گفته اند: هيچ مانعى ندارد كه ما اين دو ضمير را به خداى تعالى برگردانيم ، و اگـر كـسـى بـگـويـد: آخـر بـايـد قبلا نامى از خدا برده شده باشد. مى گوييم اين در جـايى است كه مخاطب و يا خواننده به اشتباه بيفتد اما در جايى كه واضح باشد كه مرجع ضمير كيست لازم نيست آن مرجع قبلا ذكر شده باشد، ممكن هم هست هر سه ضمير را به خداى تـعـالى بـرگـردانـيـم و بـگـويـيـم مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه خـداى تعالى به توسط جبرئيل وحى كرد به بنده خود آنچه را كه وحى كرد.
هـمـچـنـان كـه مـمـكـن اسـت بـگـويـيـم : ضـمـيـر اول بـه جـبـرئيـل و دومـى و سـومـى خـدا بـر مـى گـردد، و مـعـنـاى عـبـارت ايـن اسـت كـه : جبرئيل آنچه را كه خدا به وى وحى كرده بود به سوى بنده خدا وحى كرد.
و امـا بـنـابـر آن فـرض ديـگـر كـه ضـمـائر قـبـلى بـه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) برگردد، بايد بگوييم :
ايـن سـه ضمير به خدا برمى گردد، و معناى عبارت اين است كه : خداى تعالى وحى كرد به بنده اش آنچه را كه وحى كرد، و اين معنا از معناى سابق به ذهن نزديك تر است، چون آن معنا را ذوق سليم نمى پسندد، هر چند كه صحيح هم باشد.
شرح مفاد آيه : (ما كذب الفؤاد ما راى)
كـلمـه (كـذب ) مـخـالف (صـدق ) را مـعـنا مى دهد، گفته مى شود (كذب فلان فى حـديـثـه - فـلانـى در سـخـنـش مـرتـكب كذب شد)، به عبارت هم گفته مى شود: كذبه الحـديـث - بـه او سـخـنـى دروغ گـفـت، كـه در ايـن عـبـارت فـعـل (كـذب ) دو مـفـعـول گـرفـتـه اسـت، و كـلمـه كـذب هـمـان طـور كـه در سـخـن اسـتـعمال مى شود در خطاى قواى مدركه هم به كار مى رود، مثلا گفته مى شود: (كذبته عينه - چشم او به وى دروغ گفت )، و منظور است كه ديدش به خطا رفت.
و در جـمـله مـورد بـحـث هـم كـه از قـلب نـفـى كـذب كـرده بـه هـمـيـن عـنـايـت بـوده، حـال چه اين كه كلمه كذب را لازم بگيريم و بگوييم معنايش اين است فؤاد در آنچه ديده بـود دروغ نـگـفـت، كـه در ايـن صـورت هـيـچ مـفـعـول نـگـرفـته، و يا آن را متعدى به دو مـفـعـول بـگـيـريـم كـه مـفـعـول دومـش كـلمـه مـا و مـفـعـول اولش رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) بـاشـد، و مـعـنـا چـنـيـن بـاشـد كـه فؤاد رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) دروغ نـگـفـت بـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم) آنچه را كه ديده بود. و خلاصه رؤ يت فواد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) در آنچه كه ديد رويتى صادق بود.
و بـنـابـر ايـن، مراد از فؤاد، فواد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم)، و ضمير فاعلى در راى هم به فواد آن جناب بر مى گردد، و رؤ يت هم رؤ يت فؤاد او خواهد بود.
و اين تازگى ندارد كه رويت را كه در اصل به معناى ديدن چشم است به فواد نسبت داده شود، چون براى انسان يك نوع ادراك شهودى هـسـت كـه وراى ادراكـهـايى است كه با يكى از حواس ظاهرى و يا باطنى خود دارد، ادراكى اسـت كـه نـه چـشـم و گـوش و سـايـر حـواس ظـاهـرى واسـطـه انـد، و نـه تـخـيـل و فكر و ساير قواى باطنى، مانند اين كه مشاهده مى كنيم كه ما موجودى هستيم كه مـى بينيم كه در اين درك عيانى و شهودى نه چشم ما واسطه است و نه فكر ما، و همچنين از خـود مـى بـيـنـيـم كـه مـا مـى شـنـويـم و مـى بـويـيـم و مـى چـشـيـم و لمـس مـى كـنـيـم و خـيال مى كنيم و فكر مى كنيم، كه در هيچ يك از اين ادراكهاى شهودى ما با اين كه رويت و شهود است، اما نه چشمى در كار است و نه هيچ حواس ظاهرى و باطنى ديگر.
آرى مـا همان طور كه محسوسات هر يك از اين حواس ظاهرى و باطنى را درك مى كنيم اين را هم درك مى كنيم كه فلان محسوس را با فلان حس درك مى كنيم،
و ايـن درك ديگر ربطى به آن حس ندارد، بلكه كار نفس است كه قرآن كريم از آن تعبير به فؤاد فرموده.
و در آيـه شريفه هيچ دليلى كه دلالت كند بر اينكه متعلق رؤ يت خداى سبحان است و خدا بوده كه مرئى براى آن جناب واقع شده، نيست بلكه آنچه مرئى آن جناب واقع شده همان افـق اعـلى و دنـو و تـدلى بـوده است. و نيز اين بوده كه آنچه به وى وحى مى شود خدا وحـى كرده، و اين نامبرده ها همان هايى است كه در آيات قبلى آمده بود كه همه اش از سنخ آيـات خـدايى براى آن جناب بوده، مؤ يد اين گفتار ما آيه شريفه (ما زاغ البصر و ما طـغـى لقـد راى مـن ايـات ربـه الكبرى ) است، كه مى فرمايد آنچه ديده بود، از آيات كبراى پروردگارش بود.
عـلاوه بـر ايـن اگـر هـم فـرض كـنيم كه منظور ديدن خود خداى تعالى است باز اشكالى نـدارد، چـون ديدن خدا را به قلب نسبت داده، و ديدن قلب غير از ديدن چشم است، كه تنها مـربـوط بـه اجـسـام اسـت و تـعـلقـش بـه خـداى تـعـالى محال است، و ما در سوره اعراف آيه 143 گفتارى درباره رويت قلب گذرانديم.
گفتار بعضى مفسرين در تفسير (ماكذب الفواد ما راى)
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: ضـمـيـر در جـمـله (مـا راى ) بـه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) بر مى گردد نه به فواد، و معناى آيه اين است كـه : فؤاد رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله و سلم) بعد از آنكه آن جناب با چشم خود ديـد آنـچـه را كـه ديـد، نـگفت من تو را نمى شناسم، چون اگر مى گفت دروغ گفته بود. بـراى ايـن كه آن جناب همان طور كه چشمش ديد قلبش هم شناخت، و خلاصه كلام اين مفسر آن است كه فواد رسول خدا (ص) چشم آن جناب را در آنچه ديد تصديق كرد.
بـعـضـى ديـگـر گـفته اند : معنايش اين است كه قلب آن جناب چشمش را تكذيب نكرد بلكه چـشـم او را در آن چـه ديد تصديق كرد، و بدان معتقد شد، مويد اين معنا قرائت آن كسى است كـه آيـه را بـه صـورت (مـا كـذب ) - بـا تـشـديـد ذال - خوانده .
و اشكالى كه متوجه اين دو مفسر است اين است كه : آنچه از سياق آيات بر مى آيد اين است كـه خـداى تـعـالى خـواسـته است صدق آن جناب را در آنچه ادعا مى كند يعنى وحى و رويت آيـات كـبـراى خـدا تأييد كـنـد، و اگـر ضـمـيـر در جـمـله (مـا راى ) بـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) بـرگـردد حاصل معنا اين مى شود كه مى خواهد بر صدق رويت آن جناب احتجاج كند، به اين كه چون قلبش به آنچه چشمش ديده بود معتقد شد و ايـن مـعـنـا از داءب قـرآن بـعـيد است، چون داءب قرآن همواره اين است كه : خدا را شاهد و مصدق دعوت انبياء بگيرد، نه فواد و مثل آن را.
بـه خـلاف ايـن كـه ضمير در جمله (ما راى ) را به فؤاد برگردانيم، كه درصورت حاصل معنايش تصديق خدا خواهد بود فواد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) را در آنچه كه ديده، نه تصديق فؤاد رويت آن جناب را، و كلام هم بر طبق همان سياق سابقش كه از جمله (ما ضل صاحبكم و ما غوى ان هو الا وحى يوحى...) شروع مى شد جارى شده است، كه همواره خدا آن جناب را تصديق مى كرده است.
حـال اگـر بـگـويـى : خـير، همين ادعا را قبول نداريم، براى اين كه در آيه بعدى براى اثبات صدق ادعاى آن جناب استدلال مى كند به رؤ يت خود آن جناب، چه مانعى دارد كه در آيه مورد بحث هم استدلال كند به اعتقاد فوادش.
در پـاسـخ مـى گـويـيم : در آيه بعدى احتجاجى در كار نيست و نمى خواهد صدق ادعاى آن جـنـاب را اثـبـات كـنـد، بلكه مى خواهد مشركين را در بگو مگو كردن ملامت كند، و بفرمايد: دربـاره چـيـزى كـه او مـى گويد: من به چشم خود ديده ام ، و شما نمى توانيد ببينيد، چرا بـگـو مـگو مى كنيد؟ آخر، ممارات و مجادله - كه همان بگو مگو كردن باشد - اگر كار درسـتـى بـاشـد در جـايى درست است كه در مسأله فكرى و نظرى باشد، و اما در مسأله ديـدنـيـهـا، جايى براى ممارات و بگو مگو نيست، و پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم) دارد خـبـر مى دهد كه من آن را به عيان و با دو چشم خود ديدم، نه اين كه فكرم و عقلم چنين حكم كرد.
ايـن اسـتـفـهـام تـوبـيـخـى اسـت، و خـطـابـش بـه مـشـركـيـن اسـت، و ضـمـيـر در آن رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم) بـر مـى گـردد و مـمـارات بـه معناى اصرار ورزيدن بر مجادله است.
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كه : آيا براى اين در جدال خود اصرار مى ورزيد كه آن جناب به خلاف آنچه ادعاى ديدنش را مى كند و از ديدنش به شما خبر مى دهد معتقد شود؟
مـقـصـود از (نـزلة اخـرى) و رؤيـت رسـول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در آيه: (و لقد رآه نزلة اخرى)
كـلمـه (نـزله ) بـه مـعـنـاى يـك دفـعـه نـزول اسـت، و مـعـنـاى آن نـزول واحـد اسـت، و اين آيه دلالت مى كند بر اين كه از اين آيه به بعد مى خواهد از يك نزول ديگر غير آن نزولى كه در آيات سابق حكايت شده بود خود خبر دهد.
و بـا در نـظـر داشـتـن ايـن كـه مـفـسـريـن فـاعـل (راه ) را رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) دانـسـته و ضمير مفعولى در آن را به جبرئيل بر گردانده اند، قهرا منظور از (نزلة ) نـازل شـدن جـبـرئيـل بر آن جناب خواهد بود، نازل شدنش براى اين كه آن جناب را معراج بـبـرد. و جـمـله (عـنـد سـدرة المـنـتـهـى ) ظـرف بـراى رويـت اسـت، نـه بـراى نـازل شـدن، و مـراد از رويـت هـم رويـت آن جـنـاب اسـت جـبـرئيـل را بـه صـورت اصـليـش. و مـعـنـاى جـمـله ايـن اسـت كـه : جـبـرئيـل يـك بـار ديـگـر بـه صـورت اصـليـش در بـرابـر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) در آمد، تا معراجش ببرد، و اين جريان كنار سدرة المنتهى واقع شد.
پـس از آنـچـه كـه گـذشت صحت اين نظريه هم روشن شد كه بگوييم ضمير مفعولى به خـداى تـعـالى بـرگـردد. و مـراد از رويـت هـم رويـت قـلبـى، و مـراد از نـزله اخـرى هـم نـازل شـدن رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) در مـعراج در كنار سدرة المنتهى بـاشد، آن وقت مفاد آيه چنين مى شود كه : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) يكبار ديـگر نزد سدرة المنتهى نازل شد، ووقتى بود كه به معراج مى رفت، و در آن نزله خدا را مانند نزله اول با قلب خود ديدار كرد.
(سدرة المنتهى) چيست ؟
عند سدرة المنتهى عندها جنة الماوى اذ يغشى السدرة ما يغشى
|
كـلمـه (سـدر) بـه مـعناى جنس درخت سدر، و كلمه سدره به معناى يك درخت سدر است، و كلمه (منتهى ) - گويا - نام مكانى است، و شايد مراد از آن، منتهاى آسمان ها باشد به دليل اين كه مى فرمايد: جنت ماوى پهلوى آن است، و ما مى دانيم كه جنت ماوى در آسمان ها است، چون در آيه فر موده : (و فى السماء رزقكم و ما توعدون ).
و اما اين كه اين درخت سدره چه درختى است ؟ در كلام خداى تعالى چيزى كه تفسيرش كرده بـاشـد نيافتيم، و مثل اين كه بناى خداى تعالى در اينجا بر اين است كه به طور مبهم و بـا اشـاره سـخـن بـگـويد، مؤ يد اين جمله (اذ يغشى السدره ما يغشى ) است، كه در آن سـخـن از مـسـتورى رفته است، در رو ايات هم تفسير شده به درختى كه فوق آسمان هفتم قرار دارد، و اعمال بندگان خدا تا آنجا بالا مى رود، كه بزودى بعضى از اين روايات از نظر خواننده خواهد گذشت.
(عـنـدهـا جـنـه المـاوى ) - يـعـنـى بـهـشـتـى كـه مؤمنـيـن بـراى هـمـيـشـه در آن منزل مى كنند، چون بهشت ديگرى هست موقت، و آن بهشت برزخ مدتش تا روز قيامت تمام مى شود، و جنت ماوى بعد از قيامت است. همچنان فرموده : (فلهم جنات الماوى نزلا بما كانوا يعملون )،
و نيز فرموده : (فاذا جاءت الطامة الكبرى... فان الجنة هى الماوى )، و اين جنت الماوى به طورى كه آيه 22 سوره ذاريات دلالت مى كرد، در آسمان واقع است. ولى بعضى از مفسرين آن را به جنت برزخى تفسير كرده اند.
و در جـمـله (اذ يـغـشـى السـدره مـا يـغـشـى ) مصدر غشيان به معناى احاطه است، و كلمه (ما) در اين آيه موصوله است.
و معناى آيه اين است كه : آن زمان كه احاطه مى يابد به سدره، آنچه احاطه مى يابد. در ايـنـجـا هـم خداى تعالى مطلب را مبهم گذاشته نفرموده چه چيز به سدره احاطه مى يابد، چون گفتم بناى خداى تعالى بر ابهام است.
معناى (ما زاع البصر و ما طغنى)
كـلمـه (زيـغ ) كـه مـصـدر فـعـل (زاغ ) اسـت بـه مـعـنـاى انـحـراف از حـالت تـعـادل و اسـتـقـامـت اسـت، و كـلمـه طـغـيـان كـه مـصـدر فـعـل (طـغـى ) اسـت، در هـر عـمـلى مـعـنـاى تـجـاوز از حـد در آن عمل است، و (زيغ بصر) به معنا است چشم آدمى چيزى را به آن صورت كه هست نبيند، و طـورى ديـگـر بـبـيـنـد، و (طغيان بصر) به اين معنا است كه چيزى را ببيند كه حقيقت ندارد، و منظور از (بصر) چشم رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) است.
و مـعـنـاى آيه اين است كه : چشم رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) آنچه را كه ديد بر غير صفت حقيقيش نديد، و چيزى را هم كه حقيقت ندارد نديد، بلكه هر چه ديد درست ديد، و مراد از اين ديدن رويت قلبى است نه رويت با ديده سر، چون مى دانيم منظور از اين ديدن همان حقيقتى كه در آيه (و لقد راه نزلة اخرى ) منظور است، چون صريحا مى فرمايد: رؤيـت در ايـن نـزله كه نزله دومى است مثل رؤ يت در نزله اولى بود، و رؤ يت نزله اولى رؤ يت با با فواد بود، كه درباره اش فرمود: (ما كذب الفواد ما راى افتمارونه على ما يرى ) - دقت بفرماييد و غفلت نورزيد.
لقد راى من ايات ربه الكبرى
|
كلمه (من ) تبعيض را مى رساند، و معناى آيه اين است كه : سوگند مى خورم او بعضى از آيات پروردگارش را ديد و با ديدن آنها مشاهده پروردگارش برايش تمام شد. چون مشاهده خدا قلب با مشاهده آيات او دست مى دهد، زيرا آيت بدان جهت كه آيت به جز صاحب آيت را حكايت نمى كند، و از خودش هيچ حكايتى ندارد، و گرنه از جهت خودش اگر حكايت كند ديگر آيت نمى شود.
و امـا ديـدن ذات مـتـعـاليـه حـق بـدون حـجـاب، يـعـنـى بـدون وسـاطـت آيـت، اءمـرى اسـت محال، همچنان كه خودش فرمود: (و لا يحيطون به علما).
بحث روايتى
چند روايت درباره مراد از نجم در (و النجم اذا هوى) و روايـاتـى در ذيـل آيـات مـربـوط بـه مـعـراج پـيـامـبـر اسـلام (صـلى الله عـليـه و آله و سلم)
در تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل آيه (و النجم اذا هوى )، امام (عليه السلام) فرموده : نجم، رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم) است، و منظور از جمله (اذا هوى ) سرازير شدن آن جناب است در هنگامى كه به معراج رفته بود.
مولف : قمى روايتى ديگر به سند خود از پدرش از حسين بن خالد از حضرت رضا (عليه السلام) نـقل كرده كه در آن هم نجم به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) تفسير شده، و البته اين تفسير به باطن است نه اين به معناى نجم بودن آن جناب باشد.
و در كـافى از قمى از پدرش از ابن ابى عمير از محمد بن مسلم روايت آورده كه گفت : به امـام بـاقـر (عليه السلام) عـرضـه داشـتـم : مـعـنـاى آيـاتـى كـه نـظـيـر آيـه (و الليـل اذا يـغـشـى ) و (و النـجـم اذا هـوى ) اسـت چـيـسـت ؟ فـرمـود: خـداى عـزوجـل بـه هـر چـه از مـخلوقات خود خواسته سوگند ياد كرده، ولى بندگان او جز به خود او نبايد سوگند ياد كنند.
مؤلف: و در كـتـاب فـقـيـه از عـلى بـن مهزيار از ابى جعفر دوم امام جواد (عليه السلام) نظير اين حديث آمده.
و در مـجـمـع البـيـان گـفـتـه : عامه از جعفر بن محمد الصادق روايت كرده اند فرمود: محمد (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) در شـب مـعـراج از آسـمـان هـفـتـم نازل شد، و وقتى اين سوره نازل شد و خبر معراج بگوش عتبه بن ابولهب رسيد، نـزد آن جـنـاب آمده، دختر آن جناب را طلاق داد، و آب دهان به روى حضرتش انداخت و گفت : بـه رب نـجـم سـوگـنـد كـه بـه نـجـم كـافـر شـدى، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) او را نفرين كرد و عرضه داشت : بار الها سگى از سگها را بر او مسلط كن.
ايـن بـود تـا آنـكـه عـتـبـه به شام سفر كرد، در يكى از منزلها پياده شد، و خداى تعالى وحـشـتـى در دلش بـيـفكند، به رفقايش گفت : شب هنگام مرا در وسط خود بخوابانيد، آنان نـيـز چـنـيـن كـردنـد، ولى بـا هـمـه ايـن مـراقبت ها در نيمه شب شيرى آمد و او را كه در بين رفقايش بود پاره پاره كرد.
مؤلف: طـبـرسـى بـعـد از نـقـل ايـن حـديـث اشـعـارى را كـه حـسـان در ايـن بـاره سـروده نقل مى كند. الدر المنثور هم اين قصه را به طرقى مختلف روايت كرده .
و در كـافـى بـه سـنـد خـود از هـشام و حماد و غيره روايت كرده كه گفته اند: از امام صادق (عليه السلام) شـنيديم كه فرمود: حديث من حديث پدر من است، و حديث پدرم حديث جد من است، و حديث جدم (زين العابدين ) حديث حسين بن على است، و حديث حسين حديث حسن است، و حـديـث حـسـن حـديـث امـيـرالمؤمنـيـن اسـت، و حـديـث امـيـرالمؤمنـيـن حـديـث رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) اسـت، و حـديـث رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) سـخـن خـداى عزوجل است.
رواياتى در ذيــل (قاب قوسين) و (ثم دنى فتدلى) در نزديكى پيامبر با خداوند درشب معراج
و در تـفـسـيـر قـمـى به سند خود از ابن سنان روايت آورده كه در ضمن آن گفته است : امام صـادق (عليه السلام) در مـعـنـاى (قـاب قـوسـيـن ) فـرمـود: چـون آن جـنـاب، يـعـنى رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم)، نـزديـك تـريـن خلائق بود به خدا، و آنقدر نـزديـك بـود كـه در شـب مـعـراج وقـتـى بـه آسـمـان بـالا مـى رفـتـنـد جـبـرئيـل مـرتب مى گفت : جلوتر برو اى محمد، برو كه در جايى قدم نهاده اى كه نه هيچ ملكى مقرب قدم نهاده و نه هيچ رسولى مرسل. و اگر روح و جان آن حضرت نمونه اى از آن عـالم نـبود، هرگز نمى توانست به آنجا برسد، و در نزديكى به خدا به حدى رسيد كـه خـداى تـعـالى دربـاره اش فـرمود: (قاب قوسين ) او ادنى يعنى بلكه كمتر از دو قوس.
و در احـتـجـاج از عـلى بـن الحـسـيـن (عـليـهم السلم) روايتى طولانى آورده كه در ضمن آن فـرمـود: من فرزند ك سى هستم كه بلند مرتبه بود، و بلند مرتبه مى شد، تا آنجا كه از سـدرة المـنـتهى گذشت و نسبت به خداى تعالى آنقدر نزديك شد كه بيش از دو قوس و بلكه كمتر فاصله نماند.
مؤلف: اين معنا در روايات ائمه اهل بيت (عليهم السلم) بسيار آمده.
و در الدرالمـنـثور است كه ابن منذر و ابن مردويه، از ابى سعيد خدرى روايت كرده اند كه گـفت : آن هنگام كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) را شبانه به معراج بردند، آنقدر به پروردگارش نزديك شد كه فاصله نزديكى اش قاب دو قوس و بلكه نزديك تر شد، و آيا مى دانى كه قوس به (زه ) آن چقدر نزديك است، بلكه از آن هم نزديك تر شد.
و نـيـز در همان كتاب است كه ابن ابى حاتم و طبرانى و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كـرده انـد كـه در تـفـسـيـر آيـه (ثـم دنـى فـتـدلى ) فـرمـود: مـنـظـور رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله و سلم) است كه به پروردگارش نزديك شد، و سپس سرازير گرديد.
و در مـجـمـع البـيـان اسـت كـه انـس در روايـتـى كـه اوائل سـنـدش ذكـر نـشـده گـفـتـه اسـت : رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) در ذيل آيه (قاب قوسين او ادنى ) فرمود: يعنى بقدر دو ذراع يا كمتر از دو ذراع.
و در تفسير قمى ذيل آيه (فاوحى الى عبده ما اوحى ) فرمود: اين وحى، وحى رو در رو بود، (به اين معنا كه كسى بين كسى خدا و آن جناب واسطه نبود).
رواياتى درباره رؤ يت قلبى رسـول الله (صـلى الله عليه و آله و سلم) خداوند سبحان را
و در توحيد به سند خود از محمد بن فضيل روايت كرده كه گفت : من از حضرت ابى الحسن (عليه السلام) پـرسـيـدم : آيا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) پروردگارش عـزوجـل را ديـد؟ فـرمـود: بـله امـا بـا قـلب خـود ديـد، مـگـر كـلام خـداى عـزوجل را نشنيدى كه مى فرمايد: (ما كذب الفواد ما راى ) پس به حكم اين آيه خدا را با چشم نديد، بلكه با قلب ديد.
و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد و ابن منذر و ابن ابى حاتم، از محمد بن كعب قرظى از بـعـضـى از اصـحـاب رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم) روايـت كرده اند كه پرسيدند:
يـا رسول اللّه آيا پروردگار خود را ديده اى ؟ فرمود: با چشم خود نديدم، ولى با فؤادم دو بار ديدم، آنگاه اين آيه را تلاوت كرد: (ثم دنى فتدلى).
مؤلف: ايـن مـعـنـا را نـسـائى هـم از ابـوذر - بـه طـورى كـه در الدر المـنـثـور آمـده - نـقـل كـرده، و عبارتش چنين است : (رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) پروردگار خود را با قلب خود ديد نه با چشم خود).
و از صـحـيـح مـسـلم و تـرمـذى و ابـن مـردويـه، از ابـوذر روايـت كـرده كـه گـفـت : مـن از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) پـرسـيدم : آيا پروردگار خود را ديده اى ؟ فرمود: (نورانى مى بينم او را).
مؤلف: كـلمه (نورانى ) منسوب به نور است كه بر طبق قاعده بايد بشود (نورى ) ولى بر خلاف قاعده و قياس نورانى مى گويند، مانند جسمانى منسوب به جسم است.
بـعـضـى هـا عـبارت مذكور را به صورت (نورانى اراه ) - با تنوين و كسره همزه و تشديد نون و سپس ياى متكلم - خوانده اند، يعنى نورى كه من آن را مى بينم، ولى ظاهرا عـبـارت روايـت دسـت خـورده شـده بـاشـد، هـر چـنـد روايـتـى ديـگـر كـه ذيـلا نـقل مى كنيم آن را تأييد كند، و آن روايت اين است كه : مسلم در صحيح خود، و ابن مردويه از ابـوذر نـقـل كـرده انـد كـه از رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله و سلم) پرسيده : آيا پروردگارت را ديده اى ؟ فرمود: نورى را ديدم.
چون به هر تقدير ظاهر روايت قابل قبول نيست، مگر اين كه بگوييم مراد از رؤ يت ، رؤ يت قلب است، در نتيجه نه رؤ يت، رؤ يت حسى است و نه نور، نور حسى است.
و در كـافـى بـه سـند خود از صفوان بن يحيى روايت كرده كه گفت : ابو قره محدث از من خـواهـش كـرد او را نـزد ابـى الحـسـن رضا (عليه السلام) ببرم، من از آن جناب براى وى اجازه ملاقات خواستم، آن حضرت اجازه دادند، ابوقره بر آن حضرت وارد شد و مسائلى از حـلال و حـرام در احـكـام از او پـرسـيـد تـا رسيد به اينجا كه ابوقره گفت : خداى تعالى فـرمـوده : (و لقد راه نزله اخرى ) اين چه معنا دارد؟ حضرت ابوالحسن (عليه السلام) پاسخ دادند كه بعد از اين آيه، آيه اى ديگر هست كه مى فهماند آن جناب چه ديده، و آن آيه (ما كذب الفواد ما راى ) است، مى فرمايد: فؤاد محمد آنچه را كه چشمهايش ديد و زبانش از آنچه ديد خبر داد تكذيب نكرد، و اما اين چه ديده ؟
آيـه (لقـد راى مـن ايات ربه الكبرى ) - از آيات كبراى پروردگارش بديد پاسخ مـى دهـد، و مـعـل وم مـى شـود كه منظور از جمله (ما راى ) آيات پروردگار است، و آيات پروردگار غير خود اوست.
مؤلف: عـلى الظـاهـر مـنظور امام اين بوده كه ابوقره را ساكت كرده باشد، چون در آغاز قبول مى كند كه منظور از اين ديدن، ديدن حسى است، آنگاه چنين ساكتش مى كند كه منظور از آن، ديدن آيات خدا است، و آيات خدا غير خدا است، و بنابر اين ديگر نبايد به روايت اشـكـال كـرد كـه چـرا فـرموده آيات خدا غير خدا است، با اين كه ديدن آيات خدا بدان جهت آيات او است در حقيقت ديدن خود او است، زيرا همان طور كه گفتيم و در عده اى از روايات هم آمده بود ديدن خدا مربوط به قلب است، و ديدن آياتش مربوط به چشم.
و صاحب تفسير قمى مى گويد: پدرم از ابن ابى عمير از هشام از امام صادق (عليه السلام) بـرايـم حديث كرد كه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) فرموده : من (در شب معراج ) به سدرة المنتهى رسيدم، و ديدم هر يك برگش سايه بر امتى از امت ها دارد، آنجا بود كه نسبت به مقام پروردگارم مانند فاصله دو قوس يا كمتر قرار گرفتم.
و در الدر المـنـثـور اسـت كـه احـمـد و ابـن جـريـر از انـس روايـت كـرده انـد كـه گـفـت : رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) فـرمود: به سدرة المنتهى رسيدم، ديدم كه بـارش مـانـنـد مـلخ درشـت و پـر پـشـت و بـرگـهـايـش چـون گـوش فـيـل اسـت، هـمـيـن كـه جـلوه اى از امـر خـدا آن را پـوشـانـد بـصـورت يـاقـوت و زمـرد و مثل آن در آمد.
و در تـفـسـيـر قـمـى به سند خود از اسماعيل جعفى از امام ابى جعفر (عليه السلام) روايت كـرده كـه در ضـمـن حديثى طولانى فرمود: و چون آن جناب را به سدرة المنتهى رساندند جـبـرئيل ديگر همراهيش نكرد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) فرمود: آيا در چنين مـقـامـى مـرا تـنـها مى گذارى ؟ گفت : تو همچنان پيش برو، به خدا سوگند تو به حدى پـيـش رفـتـه اى احـدى از خـلق خدا كه قبل از تو بودند، به اين حد پيش نرفتند، در آنجا بـود كـه نـورى از نـاحـيـه پـروردگـارم ديـدم، و سـبـحـه بـيـن مـن و او حائل گرديد.
را وى مى گويد: عرضه داشتم : فدايت شوم (سبحه ) چيست ؟ حضرت روى خود را به طـرف زمـيـن خـم كـرد بـا دسـت بـه آسـمـان اشـاره نـمـوده سـه مـرتـبـه فـرمـود: جلال پروردگارم، جلال اما اين كه چه ديده ؟ پروردگارم.
مؤلف: سـبـحـه هـمـان طـور كـه در حـديـث تـفـسـيـر شـده عـبـارت اسـت از جـلال، و چـيـزى اسـت كه بر تنره خداى تعالى از نواقص خلقش دلالت مى كند برگشت ايـن نـيـز به همان جلال است، و حاصل ذيل روايت اين است كه : آن حضرت پروردگار خود را از راه مشاهده آياتش بديد.
و نـيـز در همان كتاب در ذيل آيه (و لقد راه نزله اخرى عند سدرة المنتهى ) آمده كه امام فرمود در آسمان هفتم.
بـاز در آن كـتـاب در ذيـل آيـه (اذ يغشى السدرة ما يغشى ) امام فرمود: وقتى حجاب از بين خداى تعالى و بين رسول گراميش برداشته شد، نور سدره پوشيده گشت.
اشـاره بـه اختلاف درباره اينكه معراج پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) جسمانى و روحانى يا فقط روحانى بوده
مؤلف: و در مـطـالب گـذشـتـه روايـاتـى ديـگـر نـيـز هـسـت، و مـا در اول تـفـسـيـر سـوره اسـراء روايـاتـى را كـه جـامـع داسـتـان مـعـراج اسـت نقل كرديم.
و در آ نـجـا در ذيـل هـمـان روايـات اخـتـلافـى را كـه عـلمـاء در مـعـراج آن حـضرت كرده اند نـقـل نـمـوديم كه : بعضى گفته اند: در خواب صورت گرفته، و بعضى گفته اند: در بيدارى بوده، آنهايى هم كه گفته اند در بيدارى بوده، اختلاف كرده اند كه آيا با روح و بـدن مـاديـش هـر دو بـه مـعراج رفته و يا تنها با روحش، و از ابن شهر آشوب (صاحب مـنـاقـب ) نقل كرديم كه گفته است : اعتقاد شيعه اين است كه معراج از مسجد الحرام تا مسجد اقصى با روح و جسم هر دو بوده، و آيه اسراء هم بر همين مقدار دلالت دارد، و اما از مسجد اقصى تا آسمان ها، بعضى از علماى اسلام گفته اند: آن نيز با جسم و روح هر دو بوده، و بـسـيارى از علماى شيعه نيز با ايشان موافقت كرده اند، و بعضى ديگر گفته اند كه : از مـسـجـد اقـصـى تـا آسـمـان تـنـهـا روحـانـى بـوده، و بـعـضـى از عـلمـاى مـتـاخـر نـيـز متمايل به اين قول شده اند.
و بـه نـظر ما عيبى در اين قول نيست - البته اگر قرائنى كه همراه با آيات و روايات هـست آن را تأييد كند - چيزى كه هست در اين صورت لازم جنت الماوى در آيه (عندها جنه المـاوى ) را حـمـل بـر جـنت برزخ كنيم، و بگوييم : منظور از اين كه فرمود: جنت الماوى نزد سدره بود، اين بهشت برزخى با سدره المنتهى نوعى ارتباط و بستگى دارد، همچنان كـه در روايـات آمـده كه قبر انسانها يا باغى از باغهاى بهشت، و يا حفره اى از حفره هاى دوزخ است كه از آن مى فهميم
مـنـظور وجود نوعى ارتباط يا با بهشت، و يا با دوزخ است ) و يا بالاخره آيات معراج را طورى توجيه كنيم كه با روحانى بودن معراج به آسمان منافات پيدا نكند.
و امـا ايـن كـه مـعراج در خواب بوده باشد، در تفسير سوره اسراء گفتيم : سخنى است كه اصلا نبايد به آن توجه شود.
بـعـضـى هـم احـتـمـال داده انـد، و خواسته اند معراج به آسمان ها را تطبيق دهند با گردش شـبانه در كرات ديگر آسمان، كراتى كه جزو منظومه شمسى ما هستند، يا آنهايى كه در مـنظومه هاى ديگرند، و يا كراتى كه در كهكشانى غير از كهكشان ما قرار دارند. ولى اين احـتـمـال هـا بـا اخـبـارى كه درباره جزئيات اين داستان وارد شده به هيچ وجه نمى سازد، بلكه با مفاد آيات قبلى همين سوره نيز وفق نمى دهد.