آيات 71 تا 113 سوره صافات
و لقـد ضـل قـبلهم اكثر الاولين (71)
و لقد ارسلنا فيهم منذرين (72)
فانظر كيف كان عاقبة المنذرين (73)
الا عباد اللّه المخلصين (74)
و لقد نادئنا نوح فلنعم المجيبون (75)
و نـجـيناه و اهله من الكرب العظيم (76)
و جعلنا ذريتة هم الباقين (77)
و تركنا عليه فى الاخـريـن (78)
سـلم عـلى نـوح فـى العـالمـين (79)
انا كذلك نجزى المحسنين (80)
انه من عـبـادنـا المؤمنـين (81)
ثم اغرقنا الاخرين (82)
و ان من شيعته لابراهيم (83)
اذ جاء ربه بـقـلب سـليـم (84)
اذ قـال لابـيه و قومه ماذا تعبدون (85)
ائفكا آلهه دون اللّه تريدون (86)
فـمـا ظـنـكـم بـرب العـالمـيـن (87)
فـنـظـر نـظـره فـى النـجـوم (88)
فـقـال انـى سـقـيـم (89)
فـتـولوا عـنـه مـدبـريـن (90)
فـراغ الى آلهـتـهـم فـقـال الا تـاءكـلون (91)
مـا لكـم لا تـنـطـقـون (92)
فـراغ عليهم ضربا باليمين (93)
فاقبلوا اليه يزفون (94)
قال اتعبدون ما تنحتون (95)
و اللّه خلقكم و ما تعملون (96)
قالوا ابنوا له بنينا فالقوه فى الجحيم (97)
فارادوا به كيدا فجعلنهم الاسفلين (98)
و قـال انـى ذاهـب الى ربـى سـيـهدين (99)
رب هب لى من الصالحين (100)
فبشرنه بغلم حـليـم (101)
فلما بلغ معه السعى قال يابنى انى ارى فى المنام انّى اذبحك فانظر ما ذاترى قال يا ابت افعل ما تومر ستجدنى ان شاء اللّه من الصابرين (102)
فلما اسلما و تـله للجـبـيـن (103)
و نـديـنـه ان يـا ابـراهـيم (104)
قد صدقت الرءيا انا كذلك نجزى المحسنين (105)
ان هـذا لهـو البلوا المبين (106)
و فديناه بذبح عظيم (107)
و تركنا عليه فى الاخرين (108)
سـلم عـلى ابـراهـيـم (109)
كـذلك نـجـزى المـحـسـنين (110)
انه من عبادنا المؤمنين (111)
و بـشـرنـاه بـاسـحـاق نـبيا من الصالحين (112)
و بركنا عليه و على اسحاق و من ذريتهما مجسن و ظالم لنفسه مبين (113)
|
ترجمه آيات
قبل از ايشان هم بيشتر اقوام گذشته گمراه شدند (71).
و همانا ما در بين آنان انذار كنندگانى فرستاديم (72).
حال ببين عاقبت آن اقوام انذار شده چگونه بود (73).
(همه محروم از سعادت و هلاك گشتند) مگر بندگان مخلص خدا (74).
از آن جمله نوح ما را ندا كرد و چه پاسخگوى خوبى بوديم براى او (75).
او و اهلش را از اندوه عظيم نجات داديم (76).
و تنها ذريه او را در روى زمين باقى گذاشتيم (77).
و ذكر خيرش را در امت هاى بعد حفظ كرديم (78).
سلام بر نوح در همه عالميان (79).
آرى ما نيكوكاران را اين طور جزا مى دهيم (80).
آخر او از بندگان مؤمن ما بود (81 ).
او را باقى گذاشته و ديگران را غرق كرديم (82).
به درستى كه ابراهيم يكى از پيروان اوست (83).
ابراهيمى كه با دلى سالم به درگاه پروردگارش شتافت (84).
آن زمـان كـه بـه پدر و همه بستگانش و مردم شهرش گفت: آخر اين چيست كه مى پرستيد؟ (85).
آيـا (سـزاوار اسـت ) كـه از كـوته بينى و افتراء به جاى خدا مريد چيرهايى پست تر از خود شويد (86).
راستى شما درباره رب العالمين چه فكر مى كنيد؟ (87).
در اين هنگام نظر مخصوصى به ستارگان كرد (88).
و گفت: من بيمارم (89).
مردم شهر به ناچار او را به حال خود گذاشته به بيرون شهر رفتند (90).
ابـراهـيـم كـه شـهر را خالى از اغيار ديد به سوى خدايان ايشان رفت (و ديد كه بر حسب معمول هر عيدى، طعام پيش روى آنهاست ) پرسيد: پس چرا نمى خوريد؟ (91).
(و چون جوابى نشنيد) گفت: چرا حرف نمى زنيد؟! (92).
پس با نيروى هر چه تمامتر بر آنها كوفت (و همه را خرد كرد) (93).
مردم شهر كه خبردار شده بودند سراسيمه به سوى او شتافتند (94).
ابراهيم پرسيد چيزى را كه خودتان مى تراشيد مى پرستيد؟ (95).
با اينكه خدا شما و عمل شما را آفريده ؟ (96).
گفتند بايد براى سوزاندنش آتشخانه اى بسازيد و او را در آتش بيفكنيد (97).
آرى آنها نقشه اين كار را مى كشيدند ولى خدا پستشان كرد (98).
(ابـراهـيـم پس از نجات از آتش ) گفت من به سوى پروردگارم خواهم رفت و او به زودى مرا راهنمايى مى كند (99).
پروردگارا فرزندى به من بده كه از صالحان باشد (100).
ما هم او را به فرزندى حليم بشارت داديم (101).
هـمين كه به حد كار كردن رسيد بدو گفت پسرم در خواب مى بينم كه تو را ذبح مى كنم نـظـرت در ايـن بـاره چـيـسـت ؟ گـفت پدرجان آنچه مأمور شده اى انجام ده كه به زودى ان شاءاللّه مرا از صابران خواهى يافت (102).
همين كه تسليم امر خدا شدند و ابراهيم او را به زمين انداخت و پهلوى صورتش را به زمين نهاد (103).
مـا او را نـدا داديـم كـه اى ابـراهيم مأموريت را به انجام رساندى ما اين چنين نيكوكاران را جزا مى دهيم (105).
اين به راستى آزمايشى بس آشكارا بود (106).
و آن ذبح را به ذبحى بزرگ عوض كرديم (107).
و نام نيكش را در آيندگان حفظ نموديم (108).
سلام بر ابراهيم (109).
ما اين چنين نيكوكاران را جزاء مى دهيم (110).
آرى راستى او از بندگان مومن ما بود (111).
و ما او را به اسحاق بشارت داديم در حالى كه پيامبرى از صالحان باشد (112).
و بـر او و بـر اسـحـاق بركت نهاديم و از ذريه ايشان بعضى نيكوكار بودند و بعضى آشكارا به خود ستم كردند (113).
بيان آيات
اين آيات غرض سياق سابق را كه متعرض شرك و تكذيب كفار به آيات خدا بود و ايشان را بـه عـذابى اليم تهديد مى كرد تعقيب نموده، مى فرمايد: بيشتر امت هاى گذشته نيز ضـلالتـى شـبـيـه ضـلالت اينان را داشتند، رسولان خدا را كه ايشان را انذار مى كردند تـكذيب نمودند، همانطورى كه اينان تكذيب مى كنند. آنگاه به عنوان شاهد داستانهايى از نوح، ابراهيم، موسى، هارون، الياس، لوط و يونس (عليهما السلام) مى آورد. و آنچه كه در آيات مورد بحث آمده داستان نوح و خلاصه داستان ابراهيم (عليهم السلام) است.
و لقد ضل قبلهم اكثر الاولين... المخلصين
|
اين كلامى است كه سياقش براى انذار مشركين اين امت است، مى خواهد تشبيه كند اين مشركين را بـه امت هاى هلاك شده قبل، چو ن اكثر امت هاى گذشته گمراه شدند، همان طور كه اينان گمراه گشتند و به سوى آن امت ها رسولانى فرستاده شدند، همان طور كه به سوى اين امـت رسـولى فـرسـتـاده شـد و آنـهـا رسـولان خود را تكذيب كردند، و در اثر تكذيب هلاك شدند، مگر عده معدودى كه مخلص بودند.
لام در جمله (لقد ضل ) لام قسم است، و همچنين لام در جمله (لقد ارسلنا). و (منذرين ) - بـه كـسـره ذال - در آيـه (72) پـيـغـمـبـران هـسـتـنـد كه انذار كنندگان امت هاى گذشته بودند و (منذرين )- به فتحه ذال - در آيه (73) امت هاى گذشته هستند.
(الا عـبـاد اللّه ) - اگـر مـراد از آنـان بـنـدگـان مـخـلص از امـت هـا بـاشـد، اسـتـثـنـاء مـتصل مى شود و اگر منظور اعم از مخلصين و انبيا باشد، استثنا منقطع مى شود مگر اينكه غير انبيا را بر انبيا غلبه داده باشد و نام همه را مخلصين نهاده باشد. و معناى آيه روشن است.
بيان آيات مربوط به منزلت (نوح) عليه السلام و اجابت دعاى او
(و لقد نادينا نوح فلنعم المجيبون)
لام در كـلمـه (لقـد) و در كـلمه (لنعم ) هر دو لام قسم است. و اين دو سوگند دلالت بـر كـمـال عـنـايـت بـه نـداى نـوح و اجابت خداى تعالى مى كند. و خداى سبحان خود را در اجـابـت كـردن نـداى نـوح مـدح كـرده. و اگـر خـود را بـا اينكه يكى است (مجيبون اجابت كنندگان ) خوانده، به منظور تعظيم است.
و - به طورى كه از سياق استفاده مى شود - منظور از نداى نوح همان نفرينى است كه بـه قـوم خـود كرد و به درگاه پروردگار خويش براى هلاكت آنان استغاثه نمود، همان نـفـريـنى كه در آيه (و قال نوح رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا و نيز آيه (فدعا ربّه انى مغلوب فانتصر) حكايت شده است.
و نجيناه و اهله من الكرب العظيم
|
كلمه (كرب ) - به طورى كه راغب گفته - به معناى اندوه شديد است. و مراد از آن در ايـنـجـا هـمـان طـوفـان و يـا آزار قـوم نـوح اسـت. و مـراد از (اهل ) نوح، اهل بيت او و گروندگان به او از قوم خودش است، همچنان كه درباره آنان در سـوره هـود فـرمـوده: (قـلنـا احـمـل فـيـهـا مـن كـل زوجـيـن اثـنـين و اهلك الا من سبق عليه القـول و مـن آمـن ). و كـلمـه (اهـل ) هـمـان طور كه بر همسر مرد و فرزندانش اطلاق مى شود، بر همه خواص آدمى نيز اطلاق مى شود.
يـعـنى ذريه او را از بين همه مردم جزو باقى ماندگان قرار داديم، كه بعد از قرن نوح (عليه السلام) در زمين باقى بمانند - و ما در داستان نوح (عليه السلام) در سوره هود راجع به اين معنا بحث كرديم.
مـراد از كـلمـه (تـرك ) بـاقى گذاشتن است و مراد از كلمه (آخرين ) امم بعد از نوح (عـليه السلام) و قبل از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) است، نه فقط امت هاى گذشته. و اين جمله را بعد از ذكر ابراهيم (عليه السلام) نيز در همين سوره آورده، و در هـمـيـن قـصـه در سـوره شـعـراء بـه جـاى ايـن عـبـارت فـرمـوده: (و اجعل لى لسان صدق فى الاخرين ) و ما در آن سوره از اين عبارت چنين استفاده كرديم كه مراد از (لسان صدق ) اين است كه خداوند بعد از ابراهيم كسى را مبعوث كند كه دعوت ابـراهـيـم (عـليـه السلام) را در بشر دنبال نموده و مردم را به سوى كيش او كه همان دين توحيداست بخواند.
از ايـنجا اين معنا تأييد مى شود كه: مراد از (باقى گذاشتن ) نيز همين است كه خداى تـعـالى دعـوت نـوح را بـه سـوى تـوحيد بعد از او هم در بشر زنده نگه داشته و در هر عـصـرى بـعـد از عـصـر ديگر تا روز قيامت اثر مجاهدتهاى آن جناب را در راه خدا باقى و محفوظ داشته است.
نكته اى درباره اينكه فرمود: (سلام على نوح فى العالمين)
مراد از (عالمين ) همه عالم است ؛ براى اينكه كلمه (عالمين ) در آيه با الف و لام آمده، و از نظر ادبيات كلمه جمع اگر با الف و لام بيايد عموميت را افاده مى كند و ظاهرا مراد از (عـالمـيـن ) هـمـه عـوالم بشرى و امت ها و جماعت هاى بشرى تا روز قيامت باشد. و اين سلامى كه خداى تعالى به نوح داده تا روز قيامت، خود تهيتى است مبارك و طيب كه خداى تـعـالى از نـاحـيـه تـمـامـى امت هاى بشرى كه در اثر مجاهدتها و دعوت نوح، از اعتقادات صـحـيـح و اعـمال صالح برخوردار شده اند، به نوح داده است. آرى آن جناب اولين كسى اسـت كـه در بـيـن بـشـر بـه دعـوت تـوحـيـد و مـبـارزه عـليـه شرك و آثار شرك كه همان اعـمـال زشـت اسـت قـيـام نـمـود، و در ايـن راه شـديـدتـريـن رنـج هـا و مـحـنـت هـا را تـحـمـل كـرد، آنـهـم نـه يـك سـال و دو سـال بـلكـه نـزديـك بـه هـزار سال، آنهم نه با كمك كسى، بلكه خودش به تنهايى. پس آن جناب به تنهايى در هر خـيـر و صلاحى كه در بشريت تا روز قيامت رخ بدهد سهيم و شريك است. و در كلام خداى تعالى چنين سلامى به احدى داده نشده كه اين قدر وسيع باشد.
بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از (عالمين ) عوالم ملائكه و جن و انس است.
انـا كـذلك نـجـزى المحسنين
|
اين جمله منتى را كه خدا بر نوح (عليه السلام) نهاده و كـرامـتـى كه به وى كرده - از آن جمله اينكه ندايش را اجابت نمود و او و اهلش را از كرب عـظـيم نجات داد و ذريه اش را در قرون بعد باقى نگهداشت و آثارش را در قرون بعد از خـودش حـفـظ كـرد و درودى كـه تـا روز قـيـامـت از نـاحـيـه فرد فرد بشر صالح به وى فرستاده تعليل مى كند.
و اگـر پـاداش او را بـه پـاداش مـحـسـنـيـن و نـيـكـوكاران تشبيه كرده اين تشبيه تنها در اصـل پـاداش اسـت نـه در خـصوصيات مى خواهد بفرمايد: همانطور كه به همه نيكوكاران پـاداش مـى دهـيم به نوح نيز پاداش داديم و نمى خواهد بفرمايد: به همه نيكوكاران همين پاداش را كه به نوح داديم مى دهيم ؛ و اين خود واضح است.
ايـن جـمـله نـيـكـوكـارى نـوح (عـليـه السلام) را كـه از جـمـله قـبـلى اسـتـفـاده مـى شـد تـعـليـل مـى كـند كه چگونه نوح او نيكوكاران بود، مى فرمايد: براى اينكه از بندگان مومن ما بود. آرى نوح (عليه السلام) خداى عزّو جلّ را به حقيقت بندگى، بندگى كرد. او غـيـر از آنـچه خدا مى خواست نمى خواست ، و غير از آنچه خدا دستو ر داده بود نمى كرد. و نـيـز براى اينكه آن جناب از مؤمنين حقيقى بود. از اعتقادات، غير از آنچه كه حق بود معتقد نبود، و اين اعتقاد به حق در تمامى اركان وجودش جريان داشت، و كسى كه چنين باشد غير از حسن و نيكويى از او عملى سرنمى زند. پس او از نيكوكاران است.
كلمه (ثم ) بعديت در كلام را مى رساند، نه بعديت در زمان را، و مراد از كلمه (آخرين ديگران ) همان قوم مشرك اويند.
بيان آيات مربوط به ابراهيم (عليه السلام) و دعوت آن جناب
كـلمـه (شـيـعـه ) عـبـارت اسـت از مـردمـى كـه پـيـرو غـيـر خـود بـاشـنـد، و دنـبـال او بـه راه بـيـفـتـنـد و كـوتاه سخن: مردمى كه موافق طريقه كسى حركت كنند، چنين مردمى شيعه آن كس مى باشند، حال چه اينكه آن كس جلوتر از آن قوم باشد، يا بعد از آن قـوم، هـمـچـنـان كـه خـداى تـعـالى فـرمـود: (و حـيـل بـيـنـهـم و بـيـن مـا يـشـتـهـون كـمـا فـعـل بـاشـيـاعهم من قبل ) به طورى كه ملاحظه مى كنيد در اين آيه شيعه را به كسانى اطـلاق كـرده كـه قـبـل از افـراد مـورد نـظـر عـذاب شـدنـد، و بـيـن آنـان و لذتـهـايـشـان حائل شد.
و از ظـاهـر سـياق برمى آيد كه ضمير در كلمه شيعته به نوح برمى گردد و معنايش اين اسـت كـه: ابـراهـيـم يـكـى از شيعيان نوح بود، چون دينش موافق دين او، يعنى دين توحيد بود.
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: ضـمـيـر مـذكـور بـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سلّم) بـر مـى گـر دد. ولى هـيچ دليلى از ناحيه الفاظ آيه بر اين قول نيست.
بـعـضـى گـفـتـه انـد: در نـظـم ايـن آيـات تـرتـيـب زيـبـايـى بـه كـار رفـتـه ، چـون دنبال داستان نوح كه آدم دومى و ابو البشر ثانى است،
داسـتـان ابـراهـيـم را آورد كـه پـدر انـبـياء است، يعنى تمامى انبيايى كه بعد از او آمدند نـسـبـشـان بـدو مـنـتـهـى مـى شـود، و نـيـز تـمـامـى اديـان زنـده اى كـه در دنـيـا هـسـتـند از قـبـيـل اديـان مـوسى، عيسى و محمد (عليهم السلام) همه بر اديان ابراهيم تكيه دارند كه هـمـان ديـن تـوحـيـد اسـت. و نـيـز نـوح (عـليه السلام) از غرق شدن در آب نجات يافت و ابراهيم (عليه السلام) از سوختن در آتش نمرود.
مراد از (قلب سليم ) داشتن ابراهيم (عليه السلام) عدم تعلق او به غير خدا است
آمدن نزد پروردگار كنايه است از تصديق خدا و ايمان به او. و مؤيد اين معنا اين است كه مـراد از (قـلب سليم ) آن قلبى است كه از هر چيزى كه مضر به تصديق و ايمان به خـداى سـبـحـان اسـت خالى باشد، از قبيل شرك جلى و خفى، اخلاق زشت و آثار گناه و هر گونه تعلقى كه به غير خدا باشد و انسان جذب آن شود و باعث شود كه صفاى توجه به سوى خدا مختل گردد.
از اينجا روشن مى شود كه مراد از (قلب سليم ) آن قلبى است كه هيچ تعلقى به غير از خـدا نـداشـته باشد، همچنان كه در حديثى كه در بحث روايتى آينده - ان شاء اللّه - مى آيد نيز به هم ين معنا تفسير شده.
ولى بعضى گفته اند: (معنايش قلب سالم از شرك است ). ممكن ا ست اين گفتار را به نـحـوى تـوجـيـه كـنـيـم كه به همان معنا كه ما ذكر كرديم برگشت مى كند. بعضى ديگر گـفـتـه انـد: (مـراد قـلب انـدوهـنـاك اسـت ) ولى ايـن ديـگـر قابل توجيه نيست.
ظرف (اذ) در آيه شريفه متعلق به جمله (من شيعته ) است، و چون آن قواعدى كه در غـيـر ظـرف بـخـشوده نيست در ظرفها بخشوده شده. لذا ديگر نبايد اعتراض كرد كه مگر قـبـل از آمدن نزد پروردگار، از شيعه نوح نبود. و بعضى گفته اند: ظرف (اذ) متعلق به (اذكر) تقديرى است.
اذ قال لابيه و قومه ماذا تعبدون
|
يعنى: چه چيز مى پرستيد؟ و اگر با اينكه مى ديد كه بت مى پرستند، مع ذلك پرسيد چـه مـى پـرسـتـيـد؟ مـنـظـورش از ايـن سـؤ ال اظـهـار تـعـجـب اسـت، و خـواست بفهماند اين عمل شما سخت عجيب و غريب است.
(ائفـكـا آلهـه دون اللّه تـريدون ) يعنى آيا از در افتراء خدايانى ديگر به جاى خداى عزّو جلّ قصد مى كنيد.
و اگـر كـلمـه (افـلك ) و كـلمـه (آلهـه ) را مـقدم ذكر كرده، با اينكه مى بايست مى فـرمود: (اتريدون آلهه دون اللّه افكا) بدين جهت است كه عنايت به آن دو كلمه داشته است.
وجه اينكــه ابـراهيم (عليه السلام) به ستارگان نظر افكند و سپس از بيمارى خودخبر داد (فنظر نظرة فى النجوم فقال انى سقيم)
فنظر نظره فى النجوم فقال انى سقيم
|
شـكـى نـيـسـت در ايـنـكـه ظـاهر اين دو آيه اين است كه خبر دادن ابراهيم (عليه السلام) از مـريـضـى خـود مـربـوط اسـت بـه نـظـر كـردن در نـجـوم، حـال ايـن نـگـاه كـردن در سـتـارگـان يـا بـراى ايـن بوده كه وقت و ساعت را تشخيص دهد، مثل كسى كه دچار تب نوبه است، و ساعات عود تب خود را با طلوع و غروب ستاره اى و يا از وضعيت خاص نجوم تعيين مى كند.
و يا براى آن بوده كه از نگاه كردن به نجوم، به حوادث آينده اى كه منجم ها آن حوادث را از اوضاع ستارگان بدست مى آورند، معين كند. و صابئى مذهبان به اين مسأله بسيار معتقد بودند و در عهد ابراهيم (عليه السلام) عده بسيارى از معاصرين او از همين صابئى ها بوده اند.
بـنـابـر وجـه اول، مـعـنـايـش آيـه چـنـيـن مـى شـود: وقـتـى اهل شهر خواستند همگى از شهر بيرون شوند تا در بيرون شهر مراسم عيد خود رابه پا كـنـنـد، ابـراهـيـم نـگـاهـى بـه سـتارگان انداخت و سپس به ايشان اطلاع داد كه به زودى كسالت من شروع مى شود، و من نمى توانم در اين عيد شركت كنم.
و بـنـابـر وجـه دوم مـعنايش اين مى شود: ابراهيم در اين هنگام نگاهى به ستارگان كرد و طبق قواعد منجمين پيشگويى كرد كه به زودى من مريض خواهم شد، و در نتيجه نمى توانم با شما از شهر بيرون شوم.
ولى وجـه اولى بـا وضـع ابـراهـيـم (عـليه السلام) مناسب تر به نظر مى رسد، براى ايـنـكـه آن جـناب با اينكه توحيدى خالص داشت، ديگر معنا ندارد براى غير خدا تاثيرى قـائل باشد. و از سوى ديگر دليلى هم كه به قوت دلالت كند بر اينكه آ ن جناب در آن ايام مريض نبوده در دست نداريم، بلكه دليل داريم بر اينكه مريض بوده، براى اينكه از يك سو خداى تعالى او را صاحب قلبى سليم معرفى كرده و از سوى ديگر از او حكايت كـرده كـه صريحا گفته است: من مريضم و كسى كه داراى قلب سليم است، دروغ و سخن بيهوده نمى گويد.
اين بود آن وجهى كه ما در تفسير اين دو آيه اختيار كرديم. و مفسرين در توجيه آن وجوهى ذكـر كـرده انـد كه از همه وجيه تر و به تر اين است كه: نگاه كردنش به نجوم، و خبر دادنـش از مـريـضـى خـود، از بـاب مـعـاريـض كـلام اسـت. و مـعاريض عبارت است از اينكه: گوينده چيزى را بگويد كه شنونده از ظاهر آن معنايى بفهمد و خود او معناى ديگرى اراده كـنـد. پـس شـايد نظر كردن آن جناب در ستارگان نظر كردن موحد در صنع خداى تعالى بـاشـد، تـا از آن راه بـر وجـود خـداى تـعـالى و يـكـتـايـى او اسـتـدلال كـنـد، ولى مـردم خـيـال كـردنـد كـه نـظـر كـردن او مـثـل نـظـر كـردن مـنـجـم هـا اسـت، كـه مى خواهد از وضع ستارگان بر پيش آمدن حوادثى اسـتـدلال كـنـد. آنـگـاه فرموده: (من مريضم ) و منظورش اين بوده كه او به زودى دچار بيمارى مى شود، چون آدمى در طول عمر بدون بيمارى نمى شود، همچ نان كه باز از همان جـنـاب حـكـايـت كـرده كـه گـفـت: (و اذا مـرضـت فـهـو يـشـفـيـن ) چـيـزى كـه هـسـت مـردم خيال كردند منظور او اين است كه همين امروز كه روز عيد ايشان است مريض است، و آنچه در نـظـر آن جـنـاب مـرجـح بـوده كـه ايـن هـمه زحمت به خود بدهد، اين بوده كه در شهر تنها بـمـانـد و آن هـدفـى را كـه در نـظـر داشـتـه انـجـام دهـد، يـعـنـى بـت هـاى اهل شهر را بشكند.
ليكن اين وجه - كه گفتيم بهترين وجوهى است كه مفسرين ذكر كرده اند - وقتى صحيح اسـت كـه آن جـنـاب در آن روز مـريـض نـبـوده بـاشـد و حال آنكه خواننده عزيز متوجه شد كه گفتيم هيچ دليلى بر اين معنا نيست.
عـلاوه بـر ايـن گفتن معاريض براى انبياء جايز نيست، زيرا باعث مى شود اعتماد مردم به سخنان ايشان سست گردد.
ضـمير جمع در (تولّوا) به مردم معاصر ابراهيم (عليه السلام) و ضمير مفرد در عنه بـه خود آن جناب برمى گردد و معناى جمله اين است كه: مردم از آمدن ابراهيم صرف نظر كرده، او را تنها گذاشته از شهر خارج شدند.
سخنان ابراهيم (عليه السلام) با بت ها!
فراغ الى آلهتهم فقال الا تأكلون ما لكم لا تنطقون
|
كـلمـه (راغ ) مـاضى از مصدر (روغ ) است و (روغ ) و (رواغ ) و (روغان ) هـمـه بـه مـعـنـاى مـتـوجـه شـدن و مـيـل كـردن اسـت. و بـعـضـى گـفـتـه انـد: ميل كردن به يكسو به منظور خدعه است.
و در ايـنـكـه بـه بـت هـا گـفـت: (الا تـاءكـلون ) ايـن نقل كه مشركين در ايام عيدشان طعام نزد بت ها مى گذاشتند تأييد مى شود اين جمله و جمله بـعـدش كه فرمود: (ما لكم لا تنطقون ) سخنانى است كه ابراهيم (عليه السلام) به بت هاى مشركين گفته، با اينكه بت ها سنگ و چوب بودند و او مى دانست كه جمادات نه غذا مـى خـورند و نه حرف مى زنند و ليكن شدت خشمى كه از آنها داشته وادارش كرده آنها را مـوجـوداتـى بـاشـعور فرض كند و همان اعتراضهايى كه به اشخاص باشعور مى شود به آنها بكند.
ابـراهـيـم (عـليـه السلام) نـظـرى بـه بـت هـا افـكـنـد كـه د رسـت بـه شـكـل انـسـانـهـايـنـد، انـسـانـهـايـى كـه در پـيـش رو طـعـام دارنـد و مـشـغـول خـوردنـنـد، پس سرشار از خشم و غيظ گشته، پرسيد: (الا تاءكلون ) و چون پـاسـخـى نـشـنـيـد، پـرسـيـد: (مـا لكـم لا تـنطقون ) با اينكه شما خدايانى هستيد كه پـرستندگانتان خيال مى كنند شما عاقل و قادر و مدبر امور ايشانيد. اينجا بود كه آخرين تصميم خود را گرفت. و بت ها را شكست.
حـرف (فـا) در آغـاز ايـن جـمـله ايـن مـعـنا را مى رساند كه نتيجه آن خطابها اين شد كه تـصـمـيـم گـرفـت با دست راست و يا با قدرت بت ها را در هم بكوبد، و اينكه گفتيم با قدرت، چون دست راست كنايه از قدرت است.
بـعـضى از مفسرين كلمه (يمين ) را به معناى سوگند گرفته اند. و اين بعيد است، و بـنـا بـه گـفـته آنان معناى آيه چنين مى شود: تصميم گرفت تا به خاطر سوگندى كه قبلا خورده بود، و گفته بود: (تاللّه لاكيدن اصنامكم ) بت ها را درهم بشكند.
كلمه (زف ) و نيز (زفيف ) به معناى راه رفتن به سرعت است، و معناى آيه اين است كـه: مـردم بـا سـرعـت به طرف ابراهيم (عليه السلام) آمدند، به خاطر اهتمامى كه نسبت به حادثه داشتند و احتمال مى دادند كه به دست ابراهيم (عليه السلام) پيش آمده باشد.
و در ايـن كـلام حـذف و اخـتـصـارگـويـى بـه كـار رفـته، برگشتن مردم از مراسم عيد، و آمـدنـشـان بـه بـتـخانه، ديدن آن منظره، تحقيق حادثه و گمانشان به آن حضرت كه در سوره انبياء آمده بود اينجا حذف شده است.
و احتجاج او با بت پرستان
قال اتعبدون ما تنحتون و اللّه خلقكم و ما تعملون
|
در ايـن جـمله نيز حذف و اختصارگويى به كار رفته: دستگيرى ابراهيم (عليه السلام) آوردنش در جلو چشم مردم، بازجويى كردن از او و ساير جزئيات ديگر، حذف شده.
اسـتـفـهـامـى كـه در آيـه شـريـفـه هـسـت اسـتـفـهـام تـوبـيـخـى اسـت، و در عـيـن حال احتجاجى است بر بطلان طريقه مردم، مى فرمايد: چيزى كه انسان آن را به دست خود تـراشيده، صلاحيت ندارد كه مدبر انسان و معبود او باشد، با اينكه آفريدگار انسان و اعـمـالش خـداست و معلوم است كه خلقت از تدبير جدا نيست، پس همان طور كه خداى سبحان خـالق آدمـى اسـت، رب آدمـى نيز هست و اين از سفاعت و حماقت است كه اين خداى عزيز و رب واقعى را كنار گذاشته و سنگ و چوب بپرستند.
بـا ايـن بـيـان روشـن گـرديـد كـه كـلمـه (مـا) در جـمـله (مـا تـنـحـتـون ) مـوصـول اسـت، و رابـط آن (كـه ضـمـيـرى اسـت كـه از صـله بـه موصول برمى گردد)، حذف شده و تقدير آن (ما تنحتونه ) بوده، و همچنين ما در جمله و (مـا تـعـمـلون ) مـوصول و تقدير آن (ما تعملونه ) بوده است. بعضى از مفسرين احـتمال داده اند كه كلمه (ما) در هر دو جا مصدريه باشد. ليكن مصدريه بودن اولى از آن دو بـسـيـار بـعـيـد است ؛ (چون معنا ندارد از مردم بپرسد آيا مى پرستيد تراشيدن خود را؟).
معنى و وجـه اينكه فرمود خدا اعمال شما را خلق كرده (و الله خلقكم و ما تعملون)
و اگر خلقت را به اعمال انسانها و يا مصنوع انسانها هم نسبت داده، فرموده: (خدا شما را و اعمال شما را و يا مصنوع شما را خلق كرده ) عيبى ندارد، براى اينكه آنچه انسان اراده مـى كـنـد و بـعـد از اراده انـجـام مـى دهد، هر چند با اراده و اختيار خود مى كند به اراده خداى سبحان نيز هست، يعنى خدا خواسته است كه انسان آن را بخواهد و به اختيار خود انجام دهد، و ايـن نـوع از اراده خـداى تـعـالى بـاعـث نـمـى شـود كـه اراده انـسـان بـاطـل و بـى اثر مانده، در نتيجه عمل او يك عمل جبرى و بى اختيار شود، و اين خود روشن اسـت (پـس خـدا هـم خـالق مـا اسـت و هـم خـالق آثـار و اعـمـال مـا، چـه اعـمـال فـكـرى از قـبـيـل اراده و امـثـال آن و چـه اعمال بدنى ).
و اگـر مـراد آيـه شـريـفـه ايـن بـوده بـاشـد كـه بـخـواهـد بـفـرمـايـد: خـدا اعـمـال شـمـا را خـلق كـرده و خود شما و اراده شما هيچ دخالت و وساطتى نداريد و خلاصه اگـر آيـه شـريـفـه بخواهد جبر را افاده كند، در اين صورت ديگر توبيخ و تقبيح نيست بـلكـه عـذرى اسـت بـراى بـنـدگـان و حـجـتـى اسـت بـه نـفـع ايـشـان و عـليـه خـدا. و حال آنكه مى دانيم اين طور نيست، بلكه خداى تعالى مى خواهد در اين آيه مردم را توبيخ كند، نه اينكه بهانه به دست ايشان بدهد.
قالوا ابنوا له بنيانا فالقوه فى الجحيم
|
كـلمـه (بـنـيـان ) مـصـدر بـراى (بـنـى، يـبـنـى ) اسـت، و مـراد از آن اسـم مـفـعـول، يـعـنـى (مـبنى ) است. و كلمه (جحيم ) به معناى آتشى است كه شعله هايش شـديـد بـاشـد، و مـعنايش اين است كه: براى شكنجه وى محلى بسازيد كه گنجايش آتش افروخته داشته باشد، سپس وى را در آن آتش بيفكنيد.
فارادوا به كيدا فجعلناهم الاسفلين
|
كلمه (كيد) به معناى حيله است. و مراد از آن نقشه كشيدن براى نابودى ابراهيم (عليه السلام) و سوزاندنش در آتش است. و جمله (فجعلناهم الاسفلين ) كنايه است از اينكه مـا ابـراهـيـم را بـر آنـان غـالب ساختيم، به طورى كه نقشه شوم آنان هيچ اثرى در وى نگذاشت و آن اين بود كه به آتش گفتيم: براى ابراهيم سرد و گلستان باش: (يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم ).
فصلى ديگر از داستان ابراهيم (ع)
در اينجا يك فصل از داستان هاى ابراهيم (عليه السلام) خاتمه مى يابد و خلاصه آن اين اسـت كـه: ابـراهـيـم (عليه السلام) عليه پرستش بت ها قيام كرد و با بت پرستان به خـصومت برخاست و سرانجام كارش بدينجا كشيد كه او را در آتش افكندند و خداى تعالى نقشه ايشان را باطل و بى اثر كرد.
و قال انى ذاهب الى ربى سيهدين
|
از ايـنـجا فصل ديگرى از داستانهاى ابراهيم (عليه السلام) شروع مى شود، و آن عبارت است از: مهاجرت وى از بين قومش، و درخواست فرزند صالحى از خدا و اجابت خدا درخواست او را، و داسـتـان ذبـح كـردن اسـمـاعـيـل و آمـدن گـوسـفـنـدى بـه جـاى اسماعيل.
پـس در حـقـيقت جمله (و قال انى ذاهب الى ربى...) خلاصه اى است ا ز گفتار مفصلى كه قـبـلا بـا آزر داشت، و به وى فرموده بود: (و اعتز لكم و ما تدعون من دون اللّه و ادعوا ربى عسى الا اكون بدعاء ربى شقيا).
مراد ابراهيم (عـليـه السلام) از ايـنـكـه فـرمـود: (انى ذاهب الى ربى سيهدين)
و از ايـن آيـه معلوم مى شود كه مراد آن جناب از اينكه گفت: (به سوى پروردگارم مى روم ) رفتن به محلى است خلوت، تا در آنجا با فراغت به حاجت خواهى از خدا و عبادت او بپردازد، و آن محل عبارت بود از سرزمين (بيت المقدس ).
و ايـنـكـه بـعـضـى گـفـته اند: (مراد از جمله مورد بحث اين است كه من بدانجا مى روم كه پروردگارم دستور داده ) تفسيرى است كه هيچ شاهد و دليلى بر آن نيست.
و هـمـچـنـيـن اسـت ايـن كـه بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـعـنايش اين است كه من به ملاقات پـروردگـارم مـى روم، چـون شـمـا مرا در آتش مى سوزانيد و قهرا من خواهم مرد و بعد از مردن، پروردگارم را ديدار نموده و او مرا به سوى بهشت هدايت مى كند.
عـلاوه بـر ايـن - هـمـانـطـور كـه ديـگـران هـم گـفـتـه انـد - ذيـل آيـه كـه مـى فـرمـايـد (رب هـب لى من الصالحين خدايا فرزندى از صالحان به من مـرحـمـت فـرمـا) و نـيـز جمله (فبشرناه بغلام حليم ما او را به فرزندى حليم بشارت داديم ) با اين تفسير نمى سازد.
ايـن جمله حكايت دعا و فر زند خواستن ابراهيم (عليه السلام) از خدا است و معنايش اين است كـه ابـراهـيـم گـفـت: (پـروردگـارا...) و آن جناب فرزندى را كه خواست مقيد كرد به اينكه از صالحان باشد.
يـعـنـى پـس مـا او را بشارت داديم به اينكه به زودى فرزندى بردبار روزى او خواهيم كـرد. و در ايـن تعبير اشاره به اين است كه آن فرزند، پسر خواهد بود، و به حد غلامان (جـوانـان ) خـواهـد رسـيـد. و اگـر آن فـرزنـد را تـوصـيـف كـرد بـه (غلام ) با اينكه اسـمـاعـيل از حد جوانى هم گذشت، و به حد بزرگسالان رسيد، براى اين است كه خواست اشـاره كـنـد بـه آن حـالتـى كـه در آن حـالت صـفـت كـمـال و صـفاى ذات او و حلمش نمايان و شكفته مى شود و آن حد جوانى است، و براى همين بود كه گفت: (يا ابت افعل ما تومر ستجدنى ان شاء اللّه من الصابرين )
و در قـرآن كـريـم هـيـچ يـك از انـبـيـا بـه وصـف حـلم سـتـايش نشده اند به جز اين پيغمبر بـزرگـوار در ايـن آيـه و نـيـز پـدرش ابـراهيم (عليه السلام) كه در آيه (ان ابراهيم لحليم اواه منيب ) او را حليم خوانده.
گفتگوى ابراهيم و اسماعيل (عليهما السلام) درباره رؤياى ذبح و...
فـلمـا بـلغ مـعـه السعى قال يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ماذا ترى...
|
حـرف (فـا در اول آيـه فـاى فـصـيـحـه اسـت كه مى فهماند چيزى در اينجا حذف شده و تـقـديـر كـلام اين است كه: (فلما ولد له و نشا و بلغ معه السعى همين كه خداى تعالى پـسـرى به او داد و آن پسر نشو و نمو كرد و به حد سعى و كوشش رسيد). و منظور از رسـيـدن بـه حـد سـعـى و كـوشـش رسيدن به آن حد از عمر است كه آدمى عادتا مى تواند براى حوائج زندگى خود كوشش كند و اين همان سن بلوغ است، و معناى آيه اين است كه: وقتى آن فرزند به حد بلوغ رسيد، ابراهيم به او گفت اى پسرم...
(قـال يـا بـنـى انـى ارى فـى المـنـام انى اذبحك ) - اين جمله حكايت رويايى است كه ابراهيم در خواب ديد. و تعبير به (انى ارى ) دلالت دارد بر اينكه اين صحنه را مكرر در خـواب ديـده، هـمـچـنـان كـه ايـن تـعـبـيـر در آيـه (و قال الملك انى ارى...) نيز همين استمرار را مى رساند.
(فـانـظـر مـا ذاتـرى ) - كـلمـه (تـرى ) در اين جا به معناى (مى بينى ) نيست بـلكـه از مـاده (راى ) بـه مـعـنـاى اعـتـقـاد اسـت، يـعـنـى چه نظر مى دهى، مى خواسته بفرمايد: تو درباره سر نوشت خودت فكر كن و تصميم بگير و تكليف مرا روشن ساز. و ايـن جـمله خود دليل است بر اينكه ابراهيم (عليه السلام) در روياى خود فهميده كه خداى تـعـالى او را امـر كـرده فـرزنـدش را قـربـانـى كـند و گرنه صرف اين كه خواب ديده فـرزنـدش را قـربـانـى مى كند، دليل بر آن نيست كه كشتن فرزند برايش جايز باشد. پـس در حـقـيـقـت امـرى كـه در خـواب بـه او شـده بـه صـورت نـتـيـجـه امـر در بـرابـرش مـمـثـل شـده اسـت، و بـه هـمين جهت كه چنين مطلبى را فهميده، فرزندش را امتحان كرد، تا ببيند او چه جوابى مى دهد.
(قال يا ابت افعل ما تومر ستجدنى ان شاء اللّه من الصابرين ) - اين آيه پاسخى اسـت كه فرزند به پدر مى دهد. و جمله (پدرجان ! انجام بده آنچه بدان مأمور شده اى ) اظـهـار رضـايـت اسـمـاعـيـل است نسبت به سر بريدن و ذبح خودش، چيزى كه هست اين اظـهـار رضايت را به صورت امر آورد. و نيز اگر گفت: (بكن آنچه را كه بدان مأمور شـده اى،) و نـگـفـت: (مـرا ذبـح كـن )، براى اشاره به اين است كه بفهماند: پدرش مأمور به اين امر بوده و به جز اطاعت و انجام آن مأموريت چاره اى نداشت.
سـتـجـدنـى ان شـاء اللّه مـن الصـابـريـن
|
- ايـن جـمـله از نـاحـيـه اسـمـاعـيـل يـك نـحـوه دلجـويـى است نسبت به پدر، مى خواهد به پدر بگويد: من از اينكه قـربـانـى ام كـنـى بـه هـيـچ وجـه اظهار ترس نمى كنم و در پاسخ چيزى نگفت كه باعث نـاراحـتـى پـدر شـود و از ديـدن آن جـسد به خون آغشته فرزندش به هيجان درآيد،بلكه سـخـنـى گـفت كه اندوهش پس از ديدن آن منظره كاسته شود، و اين كلام خود را كه يك دنيا صفا در آن بود با قيد ان شاء اللّه مقيد كرد، تا صفاى بيشترى پيدا كند.
چون با آوردن اين قيد معناى كلامش چنين مى شود: من اگر گفتم در اين حادثه صبر مى كنم، اتـصـافـم به اين صفت پسنديده از خودم نيست و زمام امرم به دست خودم نيست، بلكه هر چه دارم از مواهبى است كه خدا به من ارزانى داشته، و از منتهايى است كه خدا بر من نهاده. اگـر او بـخـواهد من داراى چنين صبرى خواهم شد و او مى تواند نخواهد و اين صبر را از من بگيرد.
(سلم) بـه مـعـنـاى رضـايـت دادن و تـسـليـم شـدن اسـت. و كـلمـه (تـل ) بـه مـعـنـاى بـه زمـين انداختن كسى است. و كلمه (جبين ) به معناى يكى از دو طـرف پـيـشـانـى اسـت. و لام در (للجـبـيـن ) بـيـان مـى كـنـد كـه كـجـاى اسماعيل روى زمين قرار گرفت، نظير آيه (يخرون للاذقان سجدا) و معناى آيه اين است كـه: ابـراهـيـم و اسـمـاعـيـل تسليم امر خدا شدند و به آن رضايت دادند، و ابراهيم (عليه السلام) فرزندش را به پهلو خواباند.
و ايـن جمله پاسخى مى خواهد كه در كلام نيامده، چون معناى تحت اللفظى كلام چنين است: (پـس هـمـيـن كـه تـسـليـم شـدنـد، ابـراهـيـم فرزند خود را به زمين خواباند و يك طرف پـيـشـانـى اش را بـه زمـين نهاد) و ديگر نفرموده كه چه شد، و اين به خاطر آن است كه بـفـهـمـانـد جـواب (لمـا) از بـس مـهـم و مـصـيـبـت آن جـناب آن قدر شديد و تلخ بود كه قابل گفتن نيست.
ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام سربلند از آزمايش بزرگ الهى و...
و ناديناه ان يا ابراهيم قد صدقت الروي
|
ايـن آيـه عـطف است بر جوابى كه گفتيم از (لما) حذف شده. و معناى جمله (قد صدقت الرويـا) اين است كه: با آن رويا معامله روياى راست و صادق نمودى و امرى كه ما در آن رويـا بـه تـو كـرديـم امـتـثـال نـمودى. و منظور از اين كلام اين است كه: امرى كه ما بتو كـرديـم بـراى امـتـحـان تـو و تـعـيـيـن مـقـدار و مـيـزان بـنـدگـى تـو بـوده كـه در امـتـثـال چـنـيـن امـرى هـمـيـن كـه آمـاده شـدى آن را انـجام دهى، كافى است ، چون همين مقدار از امتثال ميزان بندگى تو را معين مى كند.
انا كذلك نجزى المحسنين ان هذا لهو البلاء المبين
|
كـلمـه (كـذلك ) اشـاره بـه داسـتـان قـربـانـى كـردن اسـمـاعيل است كه در آن آزمايشى سخت و محنتى دشوار بود. و مشار اليه به كلمه (هذا) نـيـز هـمـان داسـتـان اسـت و مـى خـواهـد شـدت امـر را تعليل كند.
و مـعـنـايش اين است كه: ما به همين منوال نيكوكاران را جزاء مى دهيم: نخست امتحان هاى به ظـاهـر شاق و دشوار و در واقع آسمان برايشان پيش مى آوريم، تا وقتى به شايستگى از امـتـحـان درآمدند، بهترين جزا را هم در دنيا و هم در آخرت به ايشان بدهيم. و اين را بد ان دليـل مـى گـويـيم كه در داستان ابراهيم به روشنى ديدند كه ابتلايش صرف امتحان بود و واقعيت نداشت و همان ظاهر هم بسيار شاق و ناگوار بود.
يـعـنـى ما فرزند او را فدا داديم به ذبحى عظيم كه - بنا بر آنچه در روايات آمده - عـبـارت بـود از قـوچـى كـه جبرئيل از ناحيه خداى تعالى آورد. و مراد از (ذبح عظيم ) بـزرگـى جـثـه قـوچ نـيـسـت، بـلكـه چـون از نـاحـيـه خـدا آمد و خداى تعالى آن را عوض اسماعيل قرار داد عظمت داشت.
در سابق تفسير شد.
ايـن جـمـله تـحيتى است از خداى تعالى به ابراهيم (عليه السلام)، و اگر (سلم) را بـدون ا لف و لام و نـكـره آورد، بـراى ايـن اسـت كـه بـفـهـماند سلامى بر ابراهيم (عليه السلام) باد كه بيان نتواند عظمت آن را در خود بگنجاند.
كذلك نجزى المحسنين انه من عبادنا المؤمنين
|
تفسير هر دو آيه در سابق گذشت.
و بشرناه باسحاق نبيا من الصالحين
|
ضـمـير به ابراهيم (عليه السلام) برمى گردد. مى فرمايد: ما ابراهيم (عليه السلام) را بشارت داديم كه صاحب فرزندى مى شود به نام اسحاق.
بـايـد دانست اين آيه شريفه كه متضم ن بشارت به ولادت اسحاق (عليه السلام) است ، بـه خـاطـر ايـنـكـه بـعـد از بـشـارت قـبـلى اسـت، كـه از تـولد اسـمـاعـيـل خبر مى داد، و مى فرمود: (فبشرناه بغلام حليم ) و دنبالش فرمود: (فلما بـلغ مـعـه السـعـى ) ظـاهـر و بـلكه صريح در اين است كه: ذبيح غير از اسحاق است، بـلكـه اسـمـاعـيـل اسـت. و مـا در تـفـسـيـر سـوره انـعـام در ذيـل قـصـص ابـراهـيـم (عـليـه السلام) ايـن مـعـنـا را بـه طـور مفصل اثبات كرده ايم.
و باركنا عليه و على اسحق و من ذريتهما محسن و ظالم لنفسه مبين
|
جمله (باركنا) از مصدر (مباركه ) است، و آن به اين است كه خير و دوام پر حاصلى را نصيب موجودى كنند. پس معناى آيه چنين مى شود: ما ابراهيم و اسحاق را خير و دوام داديم و آن دو را پر حاصل و پر اثر گردانديم.
مـمـكن هم هست جمله (و من ذريتهما...) قرينه باشد بر اينكه مراد از جمله (باركنا) اين بـاشـد كـه مـا بركت و كثرت را در اولاد او و اولاد اسحاق قرار داديم. و بقيه الفاظ آيه روشـن اسـت. مـى فـرمـايـد: (و از ذريـه ابـراهـيـم، و اسحاق بعضى نيكوكار و بعضى آشكارا به خود ستم كردند).
بحث روايتى
رواياتى درباره مراد از (قلب سليم) و اينكه ابراهيم (عليه السلام) فرمود: (انى سقيم)
در تـفـسير قمى در ذيل جمله (بقلب سليم ) مى فرمايد: قلب سليم قلبى است كه خدا را ديدار مى كند در حالى كه به جز خداى عزّو جلّ كسى ديگر در آن نباشد.
و نيز در همان كتاب است كه: امام قلب سليم را معنا كرده اند به قلب سليم از شك.
و در روضـه كـافـى بـه سـنـد خـود از حجر از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فـرمـود پـدرم، امـام بـاقر (عليه السلام) فرمود: ابراهيم به خدايان مشركين بد گفت، پـس نـظـرى به ستارگان افكند و گفت: (انى سقيم ) و به خدا نه مريض بود و نه دروغ گفت.
مؤلف: در ايـن مـعـنـا ر وايـات ديـگـرى هـست كه در بعضى از آنها آمده كه ابراهيم (عليه السلام) نـه مـريـض بـود و نه دروغ گفت، بلكه منظورش اين بوده كه مريض در دين و دچار شك و ترديد است (كه خود مرضى است قلبى ).
اين روايات در داستان احتجاج كردن ابراهيم با قوم خود و شكستن بت ها و در آتش افكندنش در تفسير سوره انعام، مريم، انبياء و شعراء گذشت.
و در كـتـاب تـوحـيـد از امـيـر المؤمنـين (عليه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى در پـاسـخ مـردى كـه مـعناى آياتى كه بر او مشتبه شده بود پرسيد، فرمود: من كه قبلا هم بـه تـو گـفـتـم كـه بـسـيـار مـى شـود كـه آيـه اى از كـتـاب خـداى عـزّوجـلّ تـاويـل و مـعـنـاى بـاطـنـى آن غير از تنزيل و معناى ظاهرى آن مى با شد. آرى، كلام خداى تـعـالى شـباهتى به كلام بشر ندارد و من همين حالا نمونه هايى از آن آيات را برايت ذكر مى كنم، آن قدر كه - ان شاء اللّه - تو را بس باشد:
از آن جـمـله كـلام ابـراهيم (عليه السلام) است كه گفت: (انى ذاهب الى ربى سيهدين ) كـه مـنـظور از رفتن به سوى خدا توجه در عبادت به سوى خداست، و سعى و كوشش در تـقـرب بـه خـداى عـزّو جـلّ اسـت، نـه رفـتـن بـا پـا، حـال خـوب فـهـمـيـدى كـه تـنـزيـل ايـن آيـه غـيـر از تاويل آن است ؟.
حديثى از امام رضا (ع) كه مى فرمايد خدا را دو اراده و مشيت است
باز در همان كتاب به سند خود از فتح بن يزيد جرجانى، از حضرت ابى الحسن (رضا) (عليه السلام) روايت آورده كه به فتح فرمود: اى فتح براى خدا دو اراده و دو مشيت است، يـكـى اراده حـتـمى و يكى اراده عزمى، و لذا مى بينيم در مواردى از چيرهايى نهى كرده كه انجام آن را خواسته است و به چيرهايى امر كرده كه انجام آن را نخواسته، آيا نمى بينى كـه آدم و هـمـسـران او را از خـوردن فـلان درخـت نـهـى كـرد بـا اينكه مى خواست از آن درخت بخورند؟ اگر نمى خواست آنها هم نمى خوردند، واگر مى خوردند بايد شهوت و خواست آن دو بر مشيت خدا كه نخواسته غلبه كرده باشد و خدا برتر از آن است. (پس جواب اين است كه: نهى از خوردن درخت نهى ظاهرى و صورى است و منافاتى با خواست باطنى خدا ندارد).
و نيز به ابراهيم (عليه السلام) دستور مى دهد فرزندش را قربانى كند، ولى از سوى ديـگـر ايـن را هـم خـواسـته كه سر اين فرزند از تنش جدا نشود، و اگر نمى خواست كه اسـمـاعـيل ذبح نشود لازمه اش اين بود كه مشيت ابراهيم بر مشيت خدا غلبه كند. (يعنى خدا ذبـح او را خـواسـتـه باشد، و ابراهيم نخواسته باشد، و خواست ابراهيم تحقق پيدا كند) عرضه داشتم: عقده اى از من گشودى، خدا از تو عقده گشايى كند.
چند روايت درباره داستان ذبح اسماعيل و اينكه ذبـيـح (اسماعيل) بوده نه (اسحاق)
و از امـالى شـيخ نقل شده كه به سند خود از سليمان بن يزيد روايت كرده كه گفت: على بـن مـوسـى (عـليـهـمالسلام) بـراى ما حديث كرد و فرمود: پدرم از پدرش، از حضرت بـاقـر، از پـدرش، از پـدران بـزرگـوارش (عـليـهـم السلام) بـرايـم حـديـث كـرد كـه فرمودند: ذ بيح همان اسماعيل (عليه السلام) است.
مؤلف: نظير اين معنا در مجمع البيان از حضرت باقر و حضرت صادق (عليه السلام) بـه ايـن مـضـمـون آمـده. و روايـات بـسـيـارى ديـگـر از ائمـه اهـل بـيـت (عـليـهـم السلام) در اين باره هست، ولى در بعضى از آنها آمده كه ذبيح اسحاق بوده، كه چون اين روايات با آيات قرآن مخالف است، مطروح و مردود است.
و از كـتـاب فـقـيه نقل شده كه شخصى از امام صادق (عليه السلام) از ذبيح پرسيد: چه كسى بوده ؟ فرمود: اسماعيل بوده، براى اينكه: خداى تعالى داستان تولد اسحاق را در كـتـاب مـجـيـدش بـعـد از داسـتـان ذبـح نـقـل كـرده و فـرموده: (و بشرناه باسحق نبيا من الصالحين ).
مؤلف: ايـن مـعنا در بيان آيه مذكور گذشت، كه گفتيم: سياق آن ظاهر و بلكه صريح در اين معنا است.
و در مجمع البيان از ابن اسحاق روايت كرده كه گفت: ابراهيم (عليه السلام) هر وقت مى خـواسـت اسـمـاعـيـل (عـليه السلام) و مادرش هاجر را ديدار كند، برايش براق مى آوردند، صبح از شهر شام سوار براق مى شد و قبل از ظهر به مكه مى رسيد، بعد از ظهر از مكه حركت مى كرد و شب نزد خانواده اش در شام بود، و اين آمد و شد همچنان ادامه داشت تا آنكه اسـمـاعـيـل (عـليـه السلام) بـه حـد رشـد رسـيـد، پـدرش وقـتـى در خـواب ديـد كـه اسماعيل (عليه السلام) را ذبح مى كند، به او فرمود: طناب و كاردى بردار تا به اتفاق به اين دره كوه برويم و هيزم بياوريم.
پس همينكه به آن دره خلوت كه نامش (دره ثبير) بود رسيدند، ابراهيم (عليه السلام) او را از دسـتـورى كـه خـداى تـعـالى دربـاره وى بـه او داده آگـاه كـرد، اسماعيل گفت: پدر جان با اين طناب دست و پاى مرا ببند، تا دست و پا نزنم و دامن خود را جمع كن تا خون من آن را نيالايد و مادرم آن خون را نبيند و كارد خود را تيز كن و به سرعت گلويم را ببر، تا زودتر راحت شوم، چون مرگ سخت است، ابراهيم (عليه السلام) گفت: پسرم راستى در اطاعت فرمان خدا چه كمك كار خوبى هستى براى من.
آنـگـاه ابـن اسـحـاق دنـبال داستان را همچنان نقل مى كند، تا مى رسد به اينجا كه ابراهيم (عـليـه السلام) خـم شـد و بـا كـاردى كـه بـه دست داشت خواست گلوى فرزند را ببرد. جـبـرئيـل كـارد او را برگردانيد، و اسماعيل را از زير دست او كنار كشيد. و از سوى ديگر قـوچـى را كـه از نـاحـيـه دره (ثـبـيـر) آورده بـود بـه جـاى اسـمـاعيل قرار داد و از طرف چپ مسجد خيف صدايى برخاست كه اى ابراهيم ! روياى خود را تصديق كردى و دستور خدا را انجام دادى.
مؤلف: روايات در خصوص اين قصه بسيار زياد است و خالى از اختلاف نيست. و نيز در مـجـمـع البـيـان از تـفسير عياشى نقل كرده كه وى به سند خود از يزيد بن معاويه عجلى نـقـل كـرده كـه گـفـت: از امـام صـادق (عـليـه السلام) پرسيدم: بين دو بشارتى كه به ابـراهـيـم (عـليـه السلام) داده شـد، يـكـى بـشـارت بـه ولادت اسـمـاعـيـل و ديـگـرى بـشـارت بـه ولادت اسـحـاق، چـنـد سـال فـاصـله بـود؟ فـرمـود: بـيـن ايـن دو بـشـارت پـنـج سـال فـاصـله شـد، و آيـه شـريـفه (فبشرناه بغلام حليم ) اولين بشارتى بود كه خداى تعالى به فرزنددار شدن ابراهيم (عليه السلام) داد، و منظور از (غلام حليم ) اسماعيل (عليه السلام) بود.