آيات 33 تا 47 سوره يس
و آية لهم الارض الميته احييناها و اخرجنا منها حبا فمنه ياكلون (33)
و جعلنا فيها جنت من نخيل و اعنب و فجرنا فيها من العيون (34)
لياءكلوا من ثمره و ما عملته ايديهم ا فلا يشكرون (35)
سبحان الّذى خلق الازواج كلها ممّا تنبت الارض و من انفسهم و مما لا يعلمون (36)
و آية لهم اليل نسلخ منه النهار فاذا هم مظلمون (37)
و الشمس تجرى لمستقر لها ذلك تقدير العزيز العليم (38)
و القمر قدرناه منازل حتى عاد كالعرجون القديم (39)
لا الشّمس ينبغى لها ان تدرك القمر و لا اليل سابق النهار و كل فى فلك يسبحون (40)
و آية لهم انا حملنا ذريتهم فى الفلك المشحون (41)
و خلقنا لهم من مثله ما يركبون (42)
و ان نشا نغرقهم فلا صريخ لهم و لا هم ينقذون (43)
الا رحمة منا و متاعا الى حين (44)
و اذا قيل لهم اتقوا ما بين ايديكم و ما خلفكم لعلكم ترحمون (45)
و ما تاتيهم من آية من آيت ربهم الا كانوا عنها معرضين (46)
و اذا قيل لهم انفقوا مما رزقكم اللّه قال الّذين كفروا للذين آمنوا انطعم من لو يشاء اللّه اطعمه ان انتم الا فى ضلال مبين (47)
|
ترجمه آيات
زمين مرده براى ايشان آيتى است كه زنده اش كرديم و دانه از آن بيرون آورديم دانه هايى كه از آن مى خورند (33).
و در آن باغها و نخلها و انگورها قرار داديم و در آن چشمه هايى روان كرديم (34).
تا مردم از ثمره آن و كارهاى خود برخوردار شوند آيا باز هم شكرگزارى نمى كنند؟ (35).
منزه است آن كسى كه تمامى جفت ها را بيافريد چه آن جفت هايى كه از زمين مى روياند و چه از خود انسانها و چه از آن جفت هايى كه انسانها از آن اطلاعى ندارند (36).
و شب نيز براى آنان عبرتى است كه ما روز را از آن بيرون مى كشيم و آن وقت مردم در تاريكى قرار مى گيرند (37).
و خورشيد كه به قرارگاه خود روان است، اين نظم خداى عزيز داناست (38).
و براى ماه منزلها معين كرديم تا دوباره به صورت هلال مانند چوب خوشه خرماى كهنه درآيد (39).
نه خورشيد را سزد كه به ماه برسد و نه شب از روز پيشى گيرد و هر يك در فلكى سير مى كنند (40).
و عبرتى ديگر براى ايشان اين است كه ما نژادشان را در كشتى پر، حمل مى كنيم (41).
و آن چه نظير آن برايشان آفريده ايم كه سوار مى شوند (42).
و هر آن بخواهيم غرقشان مى كنيم كه در اين صورت ديگر فريادرسى ندارند ونجات داده نمى شوند (43).
باز مگر رحمتى از ما به فريادشان برسد كه تا مدتى برخوردار شوند (44).
و چون به ايشان گفته مى شود از آنچه در پيش رو و پشت سر داريد بترسيد شايد ترحم شويد (45).
ولى هيچ آيتى از آيات پروردگار نيايد براى آنان مگر اينكه از آن روى بگردانند (46).
و چون به ايشان گفته مى شود از آنچه خدا روزيتان كرده انفاق كنيد آنان كه كافر شده اند به آنان كه ايمان آورده اند گويند آيا به كسى غذا بدهيم كه اگر خدا مى خواست غذايش مى داد؟ شما نيستيد جز در ضلالتى آشكار (47).
بيان آيات
بعد از آنكه داستان اهل قريه (انطاكيه )، و سرانجام امرشان را در شرك و تكذيب رسولان الهى بيان كرد و آنان را در برابر بى اعتنايى به مسأله رسالت توبيخ نموده و به نزول عذاب بر آنان تهديد كرد - همان طور كه عذ اب بر تكذيب كنندگان از امتهاى گذشته نازل شد - و نيز خاطرنشان ساخت كه همگى حاضر خواهند شد و به حسابشان رسيدگى شده جزا داده مى شوند.
چند آيت از آيات خلق و تدبير الهى را به رخشان مى كشد، آياتى كه بر ربوبيت و الوهيت خداى تعالى دلالت دارد، و به روشنى دلالت مى كند بر اينكه خدا، يگانه است و هيچ كس در ربوبيت و الوهيت با او شريك نيست، آنگاه مجددا ايشان را در اينكه به آيات و ادله وحدانيت خدا و به معاد نظر نمى كنند و از آن روى گردانند، و حق را استهزاء نموده و به فقرا و مساكين انفاق نمى كنند توبيخ مى نمايد.
توضيح مفردات و مفاد آيات شريفه اى كه آيات مربوط به تدبير امر رزق مردم را بيان مى كنند
و آية لهم الارض الميته احييناها و اخرجنا منها حبا فمنه يأكلون
|
خداى سبحان در اين آيه و دو آيه بعدش يكى از آيات و ادله ربوبيت خدا را، يادآور مى شود، و آن آيت عبارت است از تدبير امر ارزاق مردم، و تغذيه آنان به وسيله حبوبات و ميوه ها، از قبيل خرما و انگور و غيره.
پس جمله (و آيه لهم الارض الميته احييناها) هر چند ظاهر در اين است كه آيت همان زمين است، ليكن اين قسمت از آيه زمينه و مقدمه است براى جمله (و اخرجنا منها حبا...) و مى خواهد اشاره كند به اينكه: اين غذاهاى نباتى (كه شما در اختيار داريد) از آثار زنده كردن زمين مرده است، كه خدا حيات در آن مى دمد و آن را كه زمينى مرده بود مبدل به حبوبات و ميوه ها مى كند تا شما از آن بخوريد.
بنابراين به يك نظر آيت خود زمين نيست، بلكه زمين مرده است، از اين جهت كه مبداء ظهور اين خواص است، و تدبير ارزاق مردم به وسيله آن تمام مى شود.
(و اخرجنا منها حبا) - يعنى ما از زمين گياهانى رويانديم و از آن گياهان حبوباتى مانند گندم، جو، برنج، و ساير دانه هاى خوراكى در اختيارشان قرار داديم.
و جمله (فمنه ياءكلون تفريع و نتيجه گيرى از بيرون آوردن حبوبات از زمين است، چون با خوردن حبوبات تدبير تمام مى شود، و ضمير در كلمه (منه ) به كلمه (حب - دانه) بر مى گردد.
و جعلنا فيها جنات من نخيل و اعناب و فجرنا فيها من العيون
|
راغب مى گويد: كلمه جنت به معناى هر بستانى است كه داراى درخت باشد، و با درختانش زمين را مستور كرده باشد و كلمه (نخيل ) جمع نخل است كه از درختان معروف است. و كلمه (اعناب ) جمع عنب است كه هم بر درخت انگور اطلاق مى شود و هم بر ميوه آن.
باز راغب در معناى (عيون ) گفته: كلمه (عين ) به معناى عضو و جارحه است... ولى اين كلمه به عنوان استعاره به عنايات مختلفى در معانى ديگر استعمال مى شود، البته همه آن معانى به وجهى از وجوه در عضو و جارحه هست، - تا آنجا كه مى گويد - و منبع آب را هم به خاطر شباهت به چشم، به خاطر آبى كه در آن هست، عين مى گويند. و كلمه (يفجرون ) از باب تفعيل از مصدر تفجير ساخته شده و (تفجير در زمين ) به معناى شكافتن زمين به منظور بيرون كردن آبهاى آن است. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
لياءكلوا من ثمره و ما عملته ايديهم افلا يشكرون
|
لام در ابتداى جمله براى تعليل است و علت آنچه را كه در آيه سابق آمده بود ذكر مى كند. و معنايش اين است كه: ما در زمين بستانها قرار داديم، و نيز آن را شكافتيم و چشمه ها روان ساختيم، تا مردم از ميوه آن باغها بخورند.
و در جمله (من ثمره ) بعضى گفته اند: (ضمير آن به مجعول از جنات كه خدا جعل كرده برمى گردد، و به همين جهت ضمير مفرد و مذكر آورده شد، چون كلمه (مجعول ) هم مفرد است و هم مذ كر، و گرنه بايد مى فرمود: (من ثمرها - از ميوه آن جنات ) و يا مى فرمود: (من ثمره ما - از ميوه آن نخيل و اعناب ).
بعضى ديگر گفته اند: (ضمير مزبور به كلمه (مذكور) برمى گردد؛ چون گاهى مى شود كه ضمير در جاى اسم اشاره به كار مى رود، همچنان كه (روبه ) يكى از كه ضمير (كانه ) را به (سواد و بلق ) كه دو كلمه اند برگردانيده و تقدير كلام (كان ذاك ) است.
مى گويند: ابا عبيده از رؤبه پرسيد: چرا گفته اى ((كانه ) با اينكه مرجع ضمير دو تا است، در پاسخ گفته: منظور از ضمير اسم اشاره است و معناى (كانه )، (كان ذاك ) است.
و در مرجع ضمير (من ثمره ) اقوال بيهوده ديگرى است، مثل اين قول كه: ضمير تنها به (نخيل ) برمى گردد، و بدين جهت مفرد و مذكر آمده. و اين قول كه: ضمير به كلمه (ماء) برمى گردد، كه ماء از كلمه (عيون ) استفاده مى شود، و يا محذوف است كه در تقدير بر عيون اضافه شده، و تقدير آيه (و فجرنا فيها من ماء العيون ) بوده و اين قول كه: ضمير مذكور به (تفجير) برمى گردد، البته تفجيرى كه از كلمه (فجّرنا) استفاده مى شود. و بنابراين دو وجه، مراد از (ثمر) مطلق فايده خواهد بود. و اين قول كه: ضمير به خداى تعالى بر مى گردد، و اضافه ثمر به خداى تعالى از اين بابت است كه خدا خالق و مالك آن است.
توضيح جمله: (و ما عملته ايديهم) در آيه: (ليأكلوا من ثمره و ما عملته ايديهم...)
(و ما عملته ايديهم ) - منظور از (عمل ) همان فعل است، و فرق بين (عمل ) و (فعل ) - به طورى كه راغب گفته - اين است كه: (عمل ) بيشتر اوقات در فعلى استعمال مى شود كه با قصد و اراده انجام شود، و به همين جهت كارهاى حيوانات و جمادات را به ندرت عمل مى گويند، و باز به همين جهت عمل را به دو وصف (صلاح ) و (فساد) توصيف مى كنند و مى گويند فلان عمل صالح است و آن ديگرى فاسد و صالح، ولى مطلق فعل را به اين دو صفت توصيف نمى كنند.
و كلمه (ما) در جمله (و ما عملتة ) نافيه است و معنايش اين است كه: تا از ميوه آن بخورند، ميوه اى كه دست خود آنان درستش نكرده تا در تدبير ارزاق شريك ما باشند، بلكه ايجاد ميوه و تتميم تدبير ارزاق به وسيله آن از چيرهايى است كه مخصوص ماست، بدون اينكه از آنها كمكى گرفته باشم، پس با اين حال چه مى شود ايشان را كه شكرگزارى نمى كنند.
مؤيد اينكه: كلمه (ما) نافيه است، آيه اواخر سوره است كه در مقام منت گذارى بر مردم به خلقت چارپايان ، به منظور تدبير امر ارزاق آنان و حياتشان مى فرمايد: (اولم يروا انا خلقنا لهم مما عملت ايدينا انعاما... و منها ياءكلون و لهم فيها منافع و مشارب افلا يشكرون ) چون در اين آيه نيز مى فرمايد: خلقت چارپايان كه وسيله اكل و شرب شماست، عمل دست من است، يعنى عمل دست شما نيست، در نتيجه كلمه (ما) در آيه مورد بحث نافيه است.
ولى بعضى از مفسرين احتمال داده اند كه كلمه (ما) موصوله، و عطف بر ثمره باشد. و معنايش چنين باشد كه: ما باغهايى از نخيل و اعناب قرار داديم تا مردم از ميوه اش و از آنچه به دست خود از ميوه اش درست مى كنند مانند سركه و شيره، و چيرهاى ديگرى كه از خرما و انگور مى گيرند بخورند.
اين وجه هر چند به نظر بعضى ها از وجه سابق بهتر آمده، و ليكن به نظر ما وجهخوبى نيست، براى اينكه مقام، مقام بيان آيات ى است كه بر ربوبيت خداى تعالىدلالت مى كند، و در اين مقام مناسب آن است كه امورى از تدابير خاص به خدا ذكر شود، ومناسبت ندارد كه سخن از سركه گرفتن و شيره درست كردن كه از تدابير انسانها استبه ميان آيد، چون ذكر آن هيچ دخالتى در تتميم حجت ندارد.
ممكن است كسى در جواب ما بگويد: منظور از ذكر تدابير انسانها، از اين جهت است كه باز بالاخره منتهى به تدبير خدا مى شود، چون خداى تعالى بشر را هدايت كرد به اينكه از خرما و انگور شيره و سركه بگيرند، و اين خود از تدبير عام الهى است. در پاسخ مى گوييم اگر منظور اين بود جا داشت بفرمايد: (لياكلوا من ثمره و مما هديناهم الى عمله تا از ميوه آن نخيل و اعناب، و نيز از آنچه ما هدايتشان كرديم كه از آن دو ميوه درست كنند بخورند) تا شنونده توهم نكند كه انسانها هم در تدبير سهمى دارند.
بعضى ديگر احتمال داده اند كه كلمه (ما) نكره موصوفه باشد، و عطف باشد بر (ثمره ) و معنا چنين باشد: تا از ميوه آن و از چيزى كه دست خودشان درستش كرده بخورند. ليكن اين وجه هم به عين آن دليلى كه در وجه قبلش گفتيم، درست نيست.
(افلا يشكرون ) - اين جمله ناسپاسى مردم را تقبيح نموده، آنان را در اين كار سرزنش مى كند. و سپاسگزارى مردم از خدا در برابر اين تدبير به اين است كه: نعمتهاى جميل خدا را عملا و نيز به زبان اظهار بدارند، و خلاصه اظهار كنند كه بندگان او، و مدبر به تدبير اويند، و اين خود عبادت است، پس شكر خدا عبارت است از اينكه: به ربوبيت او، و اينكه تنها او معبود و اله است اعتراف كنند.
بيان مفاد آيه: (سبحان الذى خلق الازواج كلها مما تُنبِتُ الارض...)
سبحان الّذى خلق الازواج كلها مما تنبت الارض و من انفسهم و مما لا يعلمون
|
اين آيه تنزيه خداى تعالى را انشاء مى كند، چون قبلا متذكر شد كه شكر او را در برابر خلقت انواع نباتات و رزقها از حبوبات و ميوه ها براى آنان نكردند، با اينكه اين كار را از راه تزويج بعضى نباتات با بعضى ديگركرده، همچنان كه در جاى ديگر نيز فرموده: (و انبتنا فيها من كل زوج بهيج ).
در ضمن اين آيه اشاره مى كند به اينكه: مسأله تزويج دو چيز با هم و پديد آوردن چيز سوم، اختصاص به انسان و حيوان و نبات ندارد، بلكه تمامى موجودات را از اين راه پديد مى آورد، و عالم مشهود را از راه استيلاد تنظيم مى فرمايد، و به طور كلى عالم را از دو موجود فاعل و منفعل درست كرده كه اين دو به منزله نر و ماده حيوان و انسان و نباتند، هر فاعلى با منفعل خود برخوردمى كند و از برخورد آن دو، موجودى سوم پديد مى آيد، آنگاه خدا را تنزيه كرده، م ى فرمايد: (سبحان الّذى خلق الازواج كلها مما تنبت الارض منزه است خدايى كه همه جفت ها را آفريده ). پس جمله مذكور به دلالت سياق، انشاى تنزيه و تسبيح خداست، نه اينكه بخواهد از منزه بودن او خبر دهد.
و جمله (مما تنبت الارض ) با جمله بعديش، بيان براى ازواج است. آنچه كه زمين مى روياند، عبارت است از نباتات، و ممكن هم هست بگوييم شامل حيوانات (كه يك نوع از آن آدمى است ) نيز مى شود، چون اينها هم از مواد زمينى درست مى شوند، خداى تعالى هم درباره انسان كه گفتيم نوعى از حيوانات است فرموده: (و اللّه انبتكم من الارض نباتا) باز مؤيد اين احتمال ظاهر سياق است كه شامل تمامى افراد مبين مى شود، چون مى بينيم كه حيوان را در عداد ازواج نام نبرده، با اينكه زوج بودن حيوانات در نظر همه از زوج بودن نبات روشن تر بود. پس معلوم مى شود منظور از (مما تنبت الارض هر چه را كه زمين از خود مى روياند) همه گياهان و حيوانات و انسانهاست.
(و من انفسهم ) - يعنى از خود مردم (و مما لا يعلمون ) يعنى از آنچه مردم نمى دانند و آن عبارت است از مخلوقاتى كه هنوز انسان از وجود آنها خبردار نشده، و يا از كيفيت پيدايش آنها، و يا از كيفيت زياد شدن آنها اطلاع پيدا نكرده.
و چه بسا بعضى در تفسير اين آيه گفته اند كه: (مراد از (ازواج ) انواع و اصناف است، نه نر و ماده بودن موجودات، و معناى آيه اين است كه: منزه است آن خدايى كه همه انواع موجودات را او آفريده ) ولى آيات ديگرى كه متعرض خلقت ازواج است، با اين گفتار سازگار نيست، مانند آيه (و من كل شى ء خلقنا زوجين لعلكم تذكرون ) علاوه بر اين اصولا مقارنه دو چيز با هم، و نوعى تالف و تركب، از لوازم مفهوم زوجيت است، و بنا بر معانى كه كرده اند، نه مقارنتى در كار است، و نه تالّف و تركّبى.
راغب مى گويد: (به هر يك از دو قرين يعنى هم نر و هم ماده، در حيوانات زوج مى گويند، و در غير حيوانات هم به قرين ، زوج گفته مى شود، مثلا مى گويند يك جفت چكمه، يك جفت دم پايى (يك جفت قالى ) و امثال آن، و نيز به هر چيزى كه با مماثل و يا با ضد خودش جمع شده باشد، زوج مى گويند، سپس مى گويد: خداى تعالى كه فرموده: (خلقنا زوجين ) اين معنا را بيان كرده كه تمامى آنچه در عالم است زوج است، چون يا ضدى دارد كه گفتيم ضد هر چيزى را هم زوج مى گويند، و يا مثلى دارد كه آن نيز زوج است، و يا با چيزى تركيب يافته كه تركيب هم خود نوعى زوجيت است، بلكه اصلا در عالم چيزى نيست كه به هيچ وجه تركيب در آن نباشد).
و بنا به گفته او زوجيت زوج عبارت است از اينكه در وجود يافتن محتاج به تالّف و تركّب باشد، به همين جهت به هر يك از دو قرين البته از آن جهت كه قرين است زوج مى گويند، مثلا به يك يك دو عدد قالى كه قرين همند زوج مى گويند، چون احتياج به آن لنگه ديگرش دارد، و نيز به هر دو قرين زوج مى گويند، به خاطر اينكه در جفت بودن هر دو محت اج همند. پس زوج بودن اشياء عبارت شد از مقارنه بعضى با بعضى ديگر براى نتيجه دادن يك شى ء سوم، و يا براى اينكه از تركيب دو چيز درست شده.
و آية لهم الليل نسلخ منه النهار فاذا هم مظلمون
|
اين آيه شريفه آيتى ديگر از آيت هاى داله بر ربوبيت خدا را ذكر مى كند، آيت هايى كه دلالت دارد بر وجود تدبيرى عام آسمانى، براى پديد آمدن عالم انسانى، و اين آيت را در خلال چهار آيه بيان فرموده است.
مراد از بيرون كشيدن روز از شب (و آية لهم الليل نسلخ منه النهار)
و در اين معنا هيچ شكى نيست كه: آيه شريفه مى خواهد به پديد آمدن ناگهانى شب به د نبال روز اشاره كند، و كلمه (نسلخ ) از مصدر (سلخ ) است كه به معناى بيرون كشيدن است، به همين جهت با كلمه (من ) متعدى شده، چون، اگر به معناى كندن بود، همچنان كه در عبارت (سلخت الاهاب عن الشاة پوست را از گوسفند كندم ) به اين معنا است (و به همين جهت كسى را كه شغلش اين كار است سلاخ مى گويند)، مى بايستى در آيه مو رد بحث هم با كلمه (عن ) متعدى شده باشد، پس از اينكه با كلمه (من ) متعدى شده مى فهميم كه سلخ در اين آيه به معناى بيرون كشيدن است، نه كندن.
مؤيد اين معنا اين است كه: خداى تعالى در چند جا از كلام عزيزش ا ز وارد شدن هر يك از روز و شب در دنبال ديگرى، تعبير به (ايلاج داخل كردن ) كرده، از آن جمله فرموده: (يولج الليل فى النهار و يولج النهار فى الليل ) و وقتى وارد شدن روز بعد از شب، ايلاج و ادخال روز در شب باشد، قهرا آمدن شب به دنبال رو ز به طور ناگهانى نيز، اخراج روز از شب خواهد بود، البته هم آن ادخال اعتبارى است ، و هم اين اخراج.
و گويا ظلمت شب بر مردم احاطه كرده، و آنان را در برگرفته ناگهان روز اين روپوش را پاره مى كند و داخل ظلمت شده، نورش به تدريج همه مردم را فرا مى گيرد، و در هنگام غروب به ناگاه بار ديگر شب چون روپوشى روى مردم مى افتد، و ظلمتش همه آن جاهايى را كه نور روز گرفته بود، مى گيرد، پس در حقيقت در اين تعبير نوعى استعاره به كنايه به كار رفته است.
و شايد همين وجهى كه ما براى آيه ذكر كرديم كافى باشد، و احتياجى به نقل بحث هاى طولانى كه ديگران در معناى (سلخ نهار از ليل ) و سپس ناگهان رسيدن شب، ايراد كرده اند نباشد.
معناى آيه: (والشمس تجرى لمستقرلها)
و الشمس تجرى لمستقرّ لها ذلك تقدير العزيز العليم
|
(جريان شمس ) همان حركت آن است، و لام در جمله (لمستقر لها) به معناى (الى به سوى ) و يا براى (غايت تا) مى باشد. و كلمه مستقر مصدر ميمى و يا اسم زمان و يا اسم مكان است.
و معناى آيه اين است كه: خورشيد به طرف قرار گرفتن خود حركت مى كند و يا تا آنجا كه قرار گيرد حركت مى كند، يعنى تا سرآمدن اجلش، و يا تا زمان استقرار، و يا محل استقرارش حركت مى كند.
حال ببينيم معناى جريان و حركت خورشيد چيست ؟ از نظر حس اگر حساب كنيم، حس آدمى براى آفتاب اثبات حركت مى كند، حركتى دورانى پيرامون زمين، و اما از نظر بحثهاى علمى قضيه درست به عكس است. يعنى خورشيد دور زمين نمى چرخد، بلكه زمين به دور خورشيد مى گردد. و نيز اثبات مى كند كه: خورشيد با سياراتى كه پيرامون آنند به سوى ستاره (نسر ثابت ) حركتى انتقالى دارند.
و به هر حال حاصل معناى آيه شريفه اين است كه: آفتاب پيوسته در جريان است، مادامى كه نظام دنيوى بر حال خود باقى است، تا روزى كه قرار گيرد و از حركت بيفتد، و در نتيجه دنيا خراب گشته، اين نظام باطل گردد.
البته آيه شريفه - به طورى كه گفته شده - طورى ديگر نيز قرائت شده و آن قراءتى است منسوب به اهل بيت (عليهم السلام) و بعضى ديگر غير از اهل بيت و در اين قرائت به جاى لام در (لمستقر) لاى نافيه آمده و خوانده اند: (الشمس تجرى لا مستقر لها خورشيد حركت مى كند، و هيچگاه ساكن نمى شود)، ولى معناى اولى هم سرانجام به اين معنا برگشت مى كند.
و اما اينكه: بعضى (جريان خورشيد را بر حركت وضعى خورشيد به دور مركز خود حمل كرده اند) درست نيست، چون خلاف ظاهر (جريان ) است، زيرا جريان دلالت بر انتقال از مكانى به مكانى ديگر دارد.
(ذلك تقدير العزيز العليم ) - يعنى جريان مزبور خورشيد تقدير و تدبيرى است از خدايى كه عزيز است، يعنى هيچ غلبه گرى بر اراده او غلبه نمى كند، و عليم است، يعنى به هيچ يك از جهات صلاح در كارهايش جاهل نيست.
مقصود از اينكه فرمود: (والقمر قدرناه حتى عاد كالعرجون القديم )
و القمر قدرناه منازل حتى عاد كالعرجون القديم
|
كلمه (منازل ) جمع (منزل ) است كه اسم مكان از نزول، و به معناى محل پياده شدن و منزل كردن است، و ظاهرا مراد از (منازل ) نقاط بيست و هشت گانه اى است كه ماه تقريبا در مدت بيست و هشت شبانه روز طى مى كند.
و كلمه (عرجون ) به معناى ساقه شاخه خرماست، البته از نقطه اى كه از درخت بيرون مى آيد، تا نقطه اى كه برگها از آن منشعب مى شود. اين قسمت از شاخه را (عرجون ) مى گويند، كه (به خاطر سنگينى برگها معمولا) خميده مى شود، و معلوم است كه اگر چند ساله شود خميدگى اش بيشتر مى گردد، و اين قسمت چوبى زرد رنگ، و چون هلال قوسى است و لذا در اين آيه هلال را به اين چوب كه چند ساله شده باشد تشبيه كرده. و (قديم ) به معنى عتيق است.
نظريه مفسرين در معناى آيه مختلف است، چون در تركيب آن اختلاف دارند، و از همه وجوه نزديك تر به فهم اين وجه است كه گفته اند: تقدير آيه چنين است: (و القمر قدرناه ذا منازل ماه را مقدر كرديم كه داراى منزلهايى باشد)، و يا (و القمر قدرنا له منازل حتى عاد هلالا يشبه العرجون العتيق المصفر لونه ما براى ماه منزلهايى مقدر كرديم تا دوباره برگردد هلال شود، هلالى كه شبيه به ساقه شاخه خرماى سال خورده قوسى و زرد رنگ است ).
و اين آيه شريفه به اختلاف منظره هاى ماه براى اهل زمين اشاره مى كند، چون در طول سى روز به شكل و قيافه هاى مختلفى ديده مى شود، و علتش اين است كه: نور ماه از خودش نيست، بلكه از خورشيد است، و به همين جهت (مانند هر كره اى ديگر هميشه ) تقريبا نصف آن روشن است، و قريب به نصف ديگرش كه روبروى خورشيد نيست تاريك است، و اين دگرگونى همچنان هست تا دوباره به وضع اولش برگردد اگر ماه را در صورت هلالى اش فرض كنيم، روز بروز قسمت بيشترى از سطح آن كه در برابر آفتاب است به طرف زمين قرار مى گيرد، تا برسد به جايى كه تقريبا تمامى يك طرف ماه كه مقابل خورشيد قرار گرفته، به طرف زمين هم قرار گيرد (ماه شب چهارده ) از آن شب به بعد دوباره رو به نقصان نهاده تا برسد به حالت اولش كه هلال بود.
و به خاطر همين اختلاف كه در صورت ماه پيدا مى شود، آثارى در دريا و خشكى و در زندگى انسانها پديد مى آيد، كه در علوم مربوط به خودش بيان شده است.
پس آيه شريفه از آيت قمر، تنها احوالى را كه نسبت به مردم زمين به خود مى گيرد بيان كرده، نه احوال خود قمر را و نه احوال آن را نسبت به خورشيد.
و از اين جا است كه مى توان گفت: بعيد نيست مراد از (تجرى ) در جمله (و الشمس تجرى لمستقر لها) اشاره باشد به احوالى كه خورشيد نسبت به ما دارد، و حس ما از ظاهر اين كره احساس مى كند، و آن عبارت است: از حركت روزانه و فصلى و ساليانه اش.
همچنين بعيد نيست كه: مراد از جمله (لمستقرلها) اشاره باشد به حالى كه خورشيد فى نفسه دارد، و آن عبارت است از اينكه: نسبت به سياراتى كه پيرامونش در حركتند، ساكت و ثابت است، پس گويا فرموده: يكى از آيت هاى خدا براى مردم اين است كه خورشيد در عين اينكه ساكن و بى حركت است، براى اهل زمين جريان دارد، و خداى عزيز عليم به وسيله آن سكون و اين حركت پيدايش عالم زمينى و زنده ماندن اهلش را تدبير فرموده، (و خدا داناتر است ).
لا الشمس ينبغى لها ان تدرك القمر و لا الليل سابق النهار و كل فى فلك يسبحون
|
شمس و قمر تابع تدبير خدا و ملازم مسير خود هستند و خورشيد به ماه نمى رسد و شب از روز جلو نمى افتد
كلمه (ينبغى سزاوار است ) دلالت بر ترجيح داشتن و بهتر بودن دارد، و معناى اينكه فرموده: ترجيح ندارد خورشيد به ماه برسد اين است كه چنين چيزى از خورشيد سرنزده، و منظور از اين تعبير اين است كه بفهماند تدبير الهى چيزى نيست كه روزى جارى شود و روزى از روزها متوقف گردد، بلكه تدبيرى است دائمى و خلل ناپذير، مدت معينى ندارد تا بعد از تمام شدن آن مدت به وسيله تدبيرى نقيض آن نقض گردد.
پس معناى آيه اين است كه: شمس و قمر همواره ملازم آن مسيرى هستند كه برايشان ترسيم شده، نه خورشيد به ماه مى رسد تا به اين وسيله تدبيرى كه خدا به وسيله آن دو جارى ساخته مختل گردد، و نه شب از روز جلو مى افتد، بلكه اين دو مخلوق خدا در تدبير پشت سر هم قرار دارند، و ممكن نيست از يكديگر جلو بيفتند، و در نتيجه دو تا شب به هم متصل شوند يا دو تا روز به هم بچسبند.
در اين آيه شريفه تنها فرمود: خورشيد به ماه نمى رسد، و شب از روز جلو نمى زند، و ديگر نفرمود: ماه هم به خورشيد نمى رسد، و روز هم از شب جلو نمى زند، و اين بدان جهت است كه مقام آيه مقام بيان محفوظ بودن نظم و تدبير الهى از خطر اختلاف و فساد بود، و براى افاده اين معنا خاطرنشان ساختن يك طرف قضيه كافى بود، و چون خورشيد بزرگتر و قوى تر از ماه، و ماه كوچكتر و ضعيف تر از خورشيد است، لذا نرسيدن خورشيد به ماه را ذكر كرد و از ذكر آن، حال عكسش هم روشن مى شود، و شنونده خودش مى فهمد وقتى خورشيد با آن بزرگى و قوتش نتواند به ماه برسد، ماه به طريق اولى نمى تواند به خورشيد برسد.
و همچنين است شب، چون شب عبارت است از نبود روزى كه اين شب، شب آن روز است، و وقتى شب كه يك امر عدمى است، و طبعا متاخر از روز است، نتوانداز روز پيشى گيرد، عكسش هم معلوم است، يعنى شنونده خودش مى فهمد كه روز هم از شب يعنى از عدم خودش پيشى نمى گيرد.
(و كل فى فلك يسبحون ) - يعنى هر يك از خورشيد و ماه و نجوم و كواكب ديگر در مسير خاص به خود حركت مى كند و در فضا شناور است، همان طور كه ماهى در آب شنا مى كند، پس كلمه (فلك ) عبارت است از همان مدار فضايى كه هر يك از اجرام آسمانى در يكى از آن مدارها سير مى كنند، و چون چنين است بعيد نيست كه مراد از كلمه (كل ) هر يك از خورشيد و ماه و شب و روز باشد، هر چند كه در كلام خداى تعالى شاهدى بر اين معنا نيست.
و اگر در جمله (يسبحون ) ضمير جمعى آورده كه خاص عقلا است ، براى اين است كه: اشاره كند به اينكه هر يك از اجرام فلكى در برابر مشيت خدا رام است و امر او را اطاعت مى كند، عينا مانند عقلا، همچنان كه اين تعبير در جاى ديگر نيز آمده و فرموده: (ثم استوى الى السماء و هى دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين ).
مفسرين در جملات آيه مورد بحث آراى ديگرى دارند، آرايى مضطرب كه ما از نقل آنها خوددارى كرديم، اگر كسى بخواهد مى تواند به تفاسير مفصل مراجعه كند.
و آيه لهم انا حملنا ذريتهم فى الفلك المشحون
|
راغب مى گويد: (كلمه (ذريه ) در اصل به معناى فرزندان خردسال است، ولى در استعمالهاى متعارف در خردسالان و بزرگ سالان هر دو استعمال مى شود، هم در يك نفر به كار مى رود، و هم در چند نفر، ولى اصلش به معناى چند نفر است.
و كلمه (فلك ) به معناى كشتى است. و كلمه (مشحون ) به معناى مملو است.
اين آيه شريفه آيت ديگرى از آيت هاى ربوبيت خداى تعالى را بيان مى كند، و آن عبارت است از جريان تدابير او در درياها كه ذريه بشر را در كشتى حمل مى كند و كشتى از آنان و از اثاث و كالاى آنان پر مى شود، و از يك طرف دريا به طرف ديگر دريا عبور مى كنند و دريا را وسيله و راه تجارت و ساير اغراض خود قرار مى دهند.
آرى كسى ايشان را در دريا حمل نمى كند، و از خطر غرق حفظ نمى كند، مگر خداى تعالى، چون تمامى آثار و خواصى كه بشر در سوار شدن به كشتى از آنها استفاده مى كند، همه امورى است كه خدا مسخرش كرده، و همه به خلقت خدا منتهى مى گردد، علاوه بر اين، اين اسباب اگر به خدا منتهى نشود، هيچ اثر و خاصيتى نخواهد داشت.
و اگر حمل بر كشتى را به ذريه بشر نسبت داد، نه به خود بشر، و خلاصه اگر فرمود: (حملنا ذريتهم ) و نفرمود: (حملناهم ) به اين منظور است كه ب ه اين وسيله غرق محبت و مهر و شفقت شنونده را تحريك كند.
(و خلقنا لهم من مثله ما يركبون )
مراد از اين جمله - به طورى كه ديگران تفسير كرده اند - چارپايان است، چون در جاى ديگر، كشتى و چارپايان را با هم آورده و فرموده: (و جعل لكم من الفلك و الانعام ما تركبون ) و نيز فرموده: (و عليهاو على الفلك تحملون ) بعضى كشتى را در آيه قبل حمل بر كشتى نوح، و آيه مورد بحث را حمل بر كشتى ها و زورق ها و بلم هاى ديگر كرده اند كه بشر بعد از كشتى نوح براى خود درست كرده. و اين تفسير تفسيرى است بد و بى معنا.
و نظير آن، تفسير آن كسى است كه جمله مورد بحث را به شتر تنها معنا كرده. و چه بسا مفسرينى كه جمله مورد بحث را كه مى فرمايد: (و براى شما از مثل كشتى چيرهاى ديگرى خلق كرديم كه بر آن سوار مى شويد) حمل بر طياره و سفينه هاى فضايى عصر حاضر كرده اند. و ليكن تعميم دادن آيه بهتر است.
و ان نشا نغرقهم فلا صريخ لهم و لا هم ينقذون
|
كلمه صريخ به معناى آن كسى است كه ناله آدمى را بشنود و استغاثه او را جواب گويد و به فرياد او برسد. و كلمه انقاذ به معناى نجات دادن از غرق است.
و اين آيه شريفه با آيه قبلش كه مى فرمود: (انا حملنا ذريتهم فى الفلك المشحون ) متصل است و مى خواهد بفرمايد: اختيار، با ماست، اگر خواستيم غرقشان مى كنيم، و در اين صورت احدى نيست كه استغاثه آنان را جواب بدهد، و هيچ نجات دهنده اى نيست كه ايشان را از غرق شدن برهاند.
الا رحمة منا و متاعا الى حين
|
اين استثناء، استثناى مفرغ است، و تقدير كلام: (لا ينجون بسبب من الاسباب و بامر من الامور الا لرحمة منا تنالهم و لتمتع الى حين الاجل المسمى قدرناه لهم به هيچ سببى از اسباب، و هيچ امرى از امور، نجات پيدا نمى كنند، مگر به خاطر رحمتى از ما كه شاملشان گردد، و به خاطر اينكه تا مدتى معين كه برايشان تقدير كرده ايم زنده بمانند) مى باشد.
معناى جمله (اتقوا ما بين ايديكم و ما خلفكم) و جواب كفار به دعوت به تقوى (پروا از خالق)
و اذا قيل لهم اتقوا ما بين ايديكم و ما خلفكم لعلكم ترحمون
|
بعد از آنكه آيت هايى كه دلالت بر ربوبيت خدا مى كرد برشمرد، اينك در اين آيه شريفه مشركين را مذمت مى كند به اينكه حق اين آيت ها را رعايت ننموده، و بدانها اقبالى نكرده و آثار آنها را بر آنها مترتب نساختند. وقتى به ايشان گفته مى شود كه: اين آيت هاى روشن ناطقند بر اينكه پروردگار شما (اللّه ) است، پس هم از معصيت او در حال حاضر بپرهيزيد، و هم از گناهانى كه قبلا كرده بوديد و يا پس از عذاب شرك و گناهانى كه بدان مبتلاييد، و آنچه قبلا مرتكب شده بوديد بپرهيزيد و يا پس از شرك و گناهانى كه فعلا در زندگى دنيا داريد، و از عذابى كه در آخرت هست بپرهيزيد، از اين سخن اعراض نموده و اين دعوت را اجابت نمى كنند. و اين اعراضشان بر حسب عادتى است كه هميشه درباره همه آيات دارند، آياتى كه به وسيله آن تذك ر داده مى شوند.
با اين بيان دو نكته روشن مى شود: اول اينكه: مراد از (ما بين ايديكم و ما خلفكم ) شرك و گناهانى است كه در حال حاضر و در قبل از اين بدان مبتلا بودند، و يا مراد عذابى است كه بدين سبب مستوجب آن شدند، و برگشت هر دو به يكى است، و يا مراد شرك و گناهان در دنيا و عذاب در آخرت است. و اين وجه از وجوه ديگر وجيه تر است.
دوم اينكه: اگر جواب اذا حذف شده، براى اين است كه: دلالت كند بر اينكه حال كفار در جراءت و جسارت به خداى تعالى، و بى اعتنايى به حق به حدى رسيده كه ديگر نمى توان جوابى كه در مقابل اين دعوت مى دهند به زبان آورد. پس چه بهتر اينكه اصلا گفته نشود، هر چند كه با جمله (و ما تاتيهم من آيه من آيات ربهم الا كانوا عنها معرضين )، فهمانده كه آن جواب چه بوده.
و ما تاتيهم من آيه من آيات ربهم الا كانوا عنها معرضين
|
مراد از (آوردن آيات ) نشان دادن آن، به مشاهده و يا به تلاوت و تذكر است، و نيز مراد اعم از آيات آفاقى و انفسى و آ يت به معناى معجزه (مانند قرآن ) است، كفار در برابر همه اينها روگردانى مى كنند.
و اذا قيل لهم انفقوا مما رزقكم اللّه...
|
آيه قبلى كه مى فرمايد: (و اذا قيل لهم اتقوا ما بين ايديكم و ما خلفكم ) متعرض جواب ايشان در مقابل دعوت به عبادت بود كه يكى از دو ركن دين حق است، و اين آيه متعرض جواب ايشان در مقابل دعوت به سوى شفقت بر خلق خداست كه ركن دوم دين حق است، و معلوم است كه: وقتى جوابشان از دعوت به ركن اول، رد آن دعوت بود، جوابشان از اين دعوت ديگرى هم رد خواهد بود نه قبول.
عكس العمل كفار در برابر دعوت به انفاق (شفقت و خدمت به خلق)
پس جمله (و اذا قيل لهم انفقوا مما رزقكم اللّه ) متضمن دعوتشان به انفاق بر فقرا و مساكين است. و اگر از اموال آنان تعبير كرد به (آنچه خدا روزيشان كرده ) براى اين است كه اشاره كند به اينكه مالك حقيقى اموال آنان خداست كه با آن اموال روزيشان داده و ايشان را مسلط بر آن اموال كرده است و همين خداست كه فقرا و مساكين را بيافريده و ايشان را محتاج آنان كرده تا از زيادى موونه خود حوائج ايشان را برآورند و به ايشان انفاق كنند و احسان و خوشرفتارى نمايند، چون خدا احسان و خوشرفتارى را دوست مى دارد.
(قال الّذين كفروا للذين آمنوا انطعم من لو يشاء اللّه اطعمه ) - اين جمله جوابى است كه كفار از دعوت به انفاق داده اند، و اگر از گوينده اين سخن به اسم ظاهر (الّذين كفروا) تعبير كرده، با اينكه مقتضاى مقام اين بود كه از آنان با ضمير تعبير كند، و بفرمايد: (قالوا گفتند) براى اين است كه به آن علتى كه وادارشان كرده اين حرف را بزنند اشاره كرده باشد و بفرمايد كفرشان نسبت به حق، و اعراضشان از آن، به خاطر پيروى شهوات، علت شد كه به مثل اين عذرها كه اساسش روگردانى از دعوت فطرت است، عذرخواهى كنند، چون فطرت هر انسانى حكم مى كند كه بايد نسبت به خلق خدا شفقت ورزيد، و آنچه كه در اجتماع فاسد گشته اصلاح كرد.
و به عين همين جهت است كه از مؤمنين نيز به (الّذين آمنوا) تعبير كرده كه اسم ظاهر است با اينكه مقتضاى مقام اين بود كه بفرمايد: (قالوا لهم انطعم ) تا بفهماند آن علتى كه مومنان را وادار كرد به اينكه به كفار بگويند: (از آنچه خدا روزيتان كرده انفاق كنيد) همانا ايمان ايشان به خدا بود.
و در اينكه كفار گفتند: (آيا طعام دهيم به كسى كه اگر خدا مى خواست خودش به او طعام مى داد) اشاره است به اينكه: اگر مؤمنين گفتند: (از آنچه خدا روزيتان كرده انفاق كنيد)، از اين باب گفتند كه انفاق به فقرا از امورى است كه خدا خواسته و اراده كرده، و خلاصه از احكام دين خداست، لذا كفار آن را رد كرده و گفتند كه: اگر خدا اراده كرده بود خودش طعامشان مى داد، پس اينكه مى بينيم نداده معلوم مى شود اراده نكرده، چون اراده خدا از مرادش تخلف نمى كند.
و اين جواب مغالطه اى است كه: در آن، بين اراده تشريعى خدا و اراده تكوينى اش خلط كرده اند؛ چون اساس اراده تشريعى خدا امتحان و هدايت بندگان است به سوى آنچه كه هم در دنيا و هم در آخرت صلاح حالشان در آن است، و معلوم است كه چنين اراده اى ممكن است با عصيان كردن از مرادش تخلف كند.
ولى اراده تكوينى از مرادش تخلف نمى كند، و معلوم است كه مشيت و اراده خدا كه به اطعام فقرا و انفاق بر آنان تعلق گرفته، مشيت و اراده تشريعى است نه تكوينى. پس تخلف اين اراده در مورد فقرا تنها كشف مى كند از اينكه كفار توانگر، از آنچه كه بدان مأمور شدند تمرد و عصيان ورزيدند، و هيچ دلالتى ندارد بر اينكه اراده خدا به اين عمل آنان تعلق نگرفته، و مؤمنين در اين مدعا دروغ گفته اند.
و اين مغالطه اى است كه به طور كلى همه سنت هاى وثنيت و بت پرستى را بر آن پايه بنا نهاده اند، همچنان كه خداى سبحان از ايشان حكايت كرده و فرموده: (و قال الّذين اشركوا لوشاء اللّه ما عبدنا من دونه من شى ء نحن و لا آباؤ نا و لا حرمنا من دونه من شى ء) و نيز فرموده: (سيقول الّذين اشركوا لو شاء اللّه ما اشركنا و لا آباونا و لا حرمنا من شى ء) و نيز فرموده: (و قالوا لو شاء الرّحمن ما عبدناهم ).
(ان انتم الا فى ضلال مبين )- اين جمله تتمه سخن كفار است، و خطابشان در آن به مؤمنين است كه مى گويند: شما مؤمنين كه ادعا مى كنيد خدا به ما دستور داده انفاق كنيم، و انجام اين دستور را از ما خواسته، در گمراهى روشنى هستيد.
بحث روايتى
رواياتى در ذيل آيه: (و الشمس تجرى لمستقرلها...)
در مجمع البيان از على بن الحسين زين العابدين، و از ابى جعفر امام باقر، و از جعفر بن محمّد امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه خوانده اند: (لا مستقرلها) - به فتحه راء -.
و در الدر المنثور آمده كه سعيد بن منصور، احمد، بخارى، مسلم، ابو داوود، ترمذى، نسائى، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه، و بيهقى، از ابوذر (رحمة اللّه ) روايت كرده اند كه گفت: از رسول خد ا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) پرسيدم معناى جمله (و الشمس تجرى لمستقرلها) چيست ؟ فرمود: مستقر آن در زير عرش است.
مؤلف: اين معنا از ابوذر از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) هم به طرق خاصه، و هم به طرق عامه، به طور مختصر و هم به طور مفصل روايت شده، و در بعضى از آنها آمده، كه: آفتاب بعد از غروب به آسمانها يكى پس از ديگرى بالا مى رود، تا آنجا كه به نزديكى عرش برسد، در آنجا به سجده مى افتد، و از خدا اجازه مى خواهد كه باز طلوع كند، همچنان در سجده هست تا دوباره نورى به خود بگيرد و اجازه داده شود تا طلوع كند.
و اين روايات بر فرض كه از نظر سند درست باشد و واقعا رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) چنين چيزى فرموده با شد، بايد تاويل شود.
و در روضه كافى به سند خود از سلام بن مستنير، از امام ابى جعفر (عليه السلام) روايت آورده كه فرمود: خداى عزّو جلّ خورشيد را قبل از ماه، و نور را قبل از ظلمت خلق كرد.
و در مجمع البيان آمده كه عياشى در تفسير خود با ذكر سند از اشعث بن حاتم روايت كرده كه گفت: در خراسان بودم كه حضرت رضا و فضل بن سهل و مامون در مرو در ايوان نزد يكديگر جمع بودند و چون سفره طعام آوردند، حضرت رضا (عليه السلام) فرمود: مردى از بنى اسرائيل در مدينه از من سوالى كرد و آن اين بود كه آيا روز، اول خلق شده يا شب ؟ آيا نزد شما در اين باب مطلبى هست ؟ مامون و فضل به گفتگو پرداختند، و سرانجام پاسخى نيافتند.
آنگاه فضل به حضرت رضا (عليه السلام) عرضه داشت: (اصلحك اللّه ) خودت جواب را بفرما، امام (عليه السلام) فرمود: بله از قرآن بگويم، و يا از نظر رياضيات ؟ فضل عرضه داشت: ازنظر رياضيات جواب بدهيد، فرمود: اى فضل تو مى دانى كه طالع دنيا سرطان است البته در حالى كه كواكب در محل شرف خود قرار داشته باشند، يعنى زحل در ميزان، مشترى در سرطان، مريخ در جدى، خورشيد در حمل، زهره در حوت، عطارد در سنبله، و قمر در ثور قرار داشته باشد، در نتيجه خورشيد در دهم در وسط آسمان قرار مى گير د، و روز قبل از شب مى شود.
و اما از نظر قرآن آيه شريفه كه مى فرمايد (و لا الليل سابق النهار) روز قبل از شب است و بر او سبقت دارد.
و رد سخنى از آلوسى درباره روايتى از امام رضا (ع) راجع به تقدم روز بر شب
مؤلف: آلوسى در تفسير روح المعانى اين حديث را نقل كرده، و آنگاه گفته است: (در استدلال به آيه اشكالى روشن است، و اما پاسخ على بن موسى از نظر حساب تا اندازه اى درست است، و نظر منجم ها نيز اين است كه ابتداى دوره فلك از نصف النهار شروع شده، و اين با گفته على بن موسى (عليه السلام) مطابق است و آنچه در مظنه ما قوى است اين است كه: اين خبر از اصلش درست نيست، و حضرت رضا (عليه السلام) اجل از آن است كه آنطور كه خبر مزبور مدعى آن بود به آيه شريفه استدلال كند.)
ولى آقاى آلوسى نتوانسته حقيقت معناى شب و روز را بفهمد، و گر نه به روايت اشكال نمى كرد.
توضيح اينكه: شب و روز دو مفهوم متقابلند، و تقابل آن دو، تقابل عدم و ملكه است، نظير تقابلى كه بين دو مفهوم كورى و چشم هست، چون همانطور كه كورى به معناى مطلق نبود چشم نيست، و به همين جهت به ديوار كه چشم ندارد نمى گوييم كور، بلكه كورى عبارت از نبود چشم در چيزى است كه مى بايست چشم مى داشت، مانند انسان.
بى نورى شب نيز همينطور است، يعنى كلمه (شب ) به معناى مطلق عدم نور نيست، بلكه به معناى زمانى است كه در آن زمان ناحيه اى از نواحى زمين از خورشيد نور نمى گيرد. و پر واضح است كه چنين عدمى (عدم ملكه ) وقتى تحقق مى يابد، كه ضد آن يعنى ملكه قبلا وجود داشته باشد، تا نسبت به آن تعين پيدا كند، چون اگر در عالم چيزى به نام چشم نمى بود، كورى هم تحقق نمى يافت، و نيز اگر در عالم چيزى به نام روز نمى بود، شب هم معنا نمى داشت.
پس در معناى مطلق شب بدان جهت كه به خاطر آن شب شده است، مسبوق بودن به روز خوابيده. هر جا كلمه (شب ) بدون قيد گفته شود، هر شنونده مى فهمد كه قبل از آن روزى بوده است. و جمله (لا الليل سابق النهار) هر چند كه ناظر به ترتبى است كه در ميان روز و شب فرض مى شود، و اينكه روزى و شبى هست، و دنبالش روزى و شبى و هر چند كه هيچ يك از اين شب ها جلوتر از روزى كه چسبيده بدانست نيست و ليكن خداى تعالى در جمله (و لا الليل سابق النهار) مطلق شب را در نظر گرفته و تقدم آن را بر مطلق روز نفى كرده، و خلاصه نمى خواهد بفرمايد: هيچ يك از شب هايى كه در اين سلسله و ترتيب قرار دارد، جلوتر از روزى كه در ترتيب قبل از آن واقع است، نيست.
پس حكم در آيه مبنى است بر مقتضاى طبيعت شب و روز، بر حسب تقابلى كه خداوند بين آن دو قرار داده، و از آن حكم انحفاظ ترتيب در تعاقب شب و روز استفاده شده است ، چون هر شبى كه فرض كنى عبارت است از نبود روزى كه اين شب بعد از آن فرا رسيده ، و قهرا جلوتر از آن روز نمى شود.
حضرت رضا (عليه السلام) هم در آنجا كه بعد از ذكر آيه (و لا الليل سابق النهار) فرمود: (روز، قبل از شب بوده )، اشاره به اين معنا كرده، يعنى جلوتر قرار گرفتن روز از شب به همين است كه: قبل از آن خلق شود، نه آن طور كه توهم مى شود كه اول روزها و شبها موجود بوده، و سپس براى هر يك محلى معين شده است.
و اما اينكه گفت: و اما پاسخ على بن موسى (عليه السلام) از نظر حساب فى الجمله و تا اندازه اى درست است، معنى جمله تا اندازه اى معلوم نيست، با اينكه كلام آن جناب صد در صد درست است، و وجهى است تمام كه مبتنى بر مسلم دانستن اصول علم نجوم است كه در فرض مسلم بودن آن، كلام امام بالجمله درست است ، نه فى الجمله.
و همچنين اينكه گفت: (نظر منجم ها نيز اين است كه: ابتداى دوره فلك از نصف النهار شروع شده، و اين با گفته على بن موسى (عليهمالسلام) مطابق است )، معناى درستى ندارد، براى اينكه: دايره نصف النهار كه دايره اى است فرضى كه از دو قطب شمال و جنوب مى گذرد و نقطه موهوم سومى است در بين اين دو نقطه كه غير متناهى است و جاى معينى در آسمان ندارد تا بودن آفتاب در آن نقطه براى زمين روز باشد، نه در نقاط ديگر.
و در مجمع البيان در ذيل جمله (و اذا قيل لهم اتقوا ما بين ايديكم و ما خلفكم ) مى گويد: حلبى از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: معنايش اين است كه: بپرهيزى د از گناهان امروزتان، و از عقوبتهاى فردايتان.