آيه و ترجمه
و قال الذى اشترئه من مصر لامرأ ته أ كرمى مثوئه عسى أ ن ينفعنا أ و نتخذه ولدا و كذلك مـكنا ليوسف فى الا رض و لنعلمه من تأ ويل الا حاديث و الله غالب على أ مره و لكن أ كثر الناس لا يعلمون (21)
و لما بلغ أ شده ءاتينه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين (22)
|
ترجمه :
21 - و آنكس كه او را از سرزمين مصر خريد بهمسرش گفت : مقام وى را گرامى دار، شايد بـراى مـا مـفـيـد بـاشـد، و يـا او را بعنوان فرزند انتخاب كنيم ، و اينچنين يوسف را در آن سرزمين متمكن ساختيم ، (ما اين كار را كرديم ) تا تعبير خواب را بياموزد و خداوند بر كار خود پيروز است ، ولى اكثر مردم نمى دانند.
22 - و هـنـگـامـى كـه بـمـرحـله بـلوغ و قـوت رسـيـد مـا حـكـم و عـلم به او داديم و اينچنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم .
تفسير :
در كاخ عزيز مصر.
داسـتـان پـر مـاجـراى يـوسـف بـا بـرادران كـه مـنـتهى به افكندن او در قعر چاه شد بهر صـورت پـايـان پـذيـرفـت ، و فـصـل جـديـدى در زنـدگـانـى ايـن كـودك خردسال در مصر شروع شد.
بـه ايـن تـرتـيب كه يوسف را سرانجام به مصر آوردند، و در معرض فروش گذاردند و طـبـق مـعـمـول چـون تـحـفـه نـفـيسى بود نصيب عزيز مصر كه در حقيقت مقام وزارت يا نخست وزيرى فرعون را داشت گرديد، چرا كه آنها بودند كه مى توانستند قيمت بيشترى براى اين غلام ممتاز از تمام جهات بپردازند، اكنون ببينيم در خانه عزيز مصر چه مى گذرد؟.
قرآن مى گويد: كسى كه يوسف را در مصر خريد، به همسرش سفارش او را كرد، و گفت : مقام اين غلام را گرامى دار و به چشم بردگان به او نگاه نكن ، چرا كه ما اميدواريم بهره فراوانى از اين كودك در آينده ببريم و يا او را به عنوان فرزند براى خود انتخاب كنيم (و قال الذى اشتراه من مصر لامراته اكرمى مثواه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولدا).
از ايـن جـمـله چنين استفاده مى شود كه عزيز مصر فرزندى نداشت و در اشتياق فرزند به سـر مـى بـرد، هـنـگـامـى كـه چـشـمـش بـه ايـن كـودك زيـبـا و بـرومـنـد افـتـاد، دل به او بست كه بجاى فرزند براى او باشد.
سپس اضافه مى كند اين چنين يوسف را، در آن سرزمين ، متمكن و متنعم و صاحب اختيار ساختيم (و كذلك مكنا ليوسف فى الارض ).
ايـن تمكين در ارض ، يا به خاطر آن بود كه آمدن يوسف به مصر و مخصوصا گام نهادن او در مـحـيـط زنـدگى عزيز مصر، مقدمه اى براى قدرت فوق العاده او در آينده شد، و يا بـه خـاطـر ايـن بـود كـه زنـدگـى در قـصـر عـزيـز قـابـل مـقـايـسـه بـا زندگى در قعر چاه نبود، آن شدت تنهائى و گرسنگى وحشت كجا و اينهمه نعمت و رفاه و آرامش كجا؟.
بـعـد از آن اضـافـه مـى نـمـايـد كـه مـا ايـن كـار را كـرديـم تـا تـاويـل احـاديـث را بـه او تـعـليـم دهـيـم (و لنـعـلمـه مـن تاويل الاحاديث ).
مـنـظور از تاويل احاديث همانگونه كه سابقا اشاره شد علم تعبير خواب است كه يوسف از طـريـق آن مـى تـوانـسـت به بخش مهمى از اسرار آينده آگاهى پيدا كند، و يا اينكه منظور وحـى الهى است چرا كه يوسف با گذشتن از گردنه هاى صعب العبور آزمايشهاى الهى در دربار عزيز مصر اين شايستگى را پيدا كرد كه
حـامـل رسـالت و وحـى گـردد، ولى احـتـمـال اول مناسبتر به نظر مى رسد.
در پـايـان آيه مى فرمايد: خداوند بر كار خود، مسلط و غالب است . ولى بسيارى از مردم نمى دانند (و الله غالب على امره و لكن اكثر الناس لا يعلمون ).
يـكـى از مـظـاهـر عـجـيـب قدرت خداوند و تسلطش بر كارها اين است كه در بسيارى از موارد وسائل پيروزى و نجات انسان را بدست دشمنانش فراهم مى سازد، چنانكه در مورد يوسف اگـر نـقـشـه بـرادران نـبـود او هرگز به چاه نمى رفت و اگر به چاه نرفته بود، به مـصـر نـمـى آمـد، و اگـر بـه مـصـر نيامده بود نه به زندان مى رفت و نه آن خواب عجيب فرعون و نه سرانجام عزيز مصر مى شد.
در حـقيقت خداوند يوسف را با دست برادران بر تخت قدرت نشاند، هر چند آنها چنين تصور مى كردند كه او را در چاه بدبختى سرنگون ساختند.
يـوسـف در ايـن مـحـيـط جـديـد كـه در حـقـيـقـت يكى از كانونهاى مهم سياسى مصر بود، با مـسـائل تازه اى روبرو شد، در يك طرف دستگاه خيره كننده كاخهاى رؤ يائى و ثروتهاى بيكران طاغوتيان مصر را مشاهده مى كرد، و در سوى ديگر منظره بازار برده فروشان در ذهـن او مـجـسـم مـى شد، و از مقايسه اين دو با هم ، رنج و درد فراوانى را كه اكثريت توده مردم متحمل مى شدند بر روح و فكر او سنگينى مينمود و در فكر پايان دادن به اين وضع - در صورت قدرت - بود.
آرى او بسيار چيزها در اين محيط پر غوغاى جديد آموخت ، همواره در قلبش طوفانى از غم و انـدوه در جـريان بود، چرا كه در آن شرائط كارى از دستش ساخته نبود و او در اين دوران دائمـا مـشغول به خودسازى ، و تهذيب نفس بود، قرآن مى گويد: هنگامى كه او به مرحله بلوغ و تكامل جسم و جان رسيد و آمادگى براى پذيرش انوار وحى پيدا كرد، ما حكم و علم به او داديم (و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما).
و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم (و كذلك نجزى المحسنين ). اشد از ماده شد به معنى گره محكم است و در اينجا اشاره به استحكام جسمانى و روحانى مى باشد، بعضى گفته انـداشـد، جـمـعـى اسـت كه مفرد ندارد، ولى بعضى ديگر آن را جمع شد (بر وزن سد) مى دانند ولى بهر حال معنى جمعى آن قابل انكار نيست .
مـنـظور از حكم و علم كه در آيه بالا مى فرمايد ما آنرا پس از رسيدن يوسف به حد بلوغ جسمى و روحى به او بخشيديم ، يا مقام وحى و نبوت است چنانكه بعضى از مفسران گفته انـد و يـا ايـنـكـه مـنـظـور از حـكـم ، عـقل و فهم و قدرت بر داورى صحيح كه خالى از هوا پرستى و اشتباه باشد و منظور از علم ، آگاهى و دانشى است كه جهلى با آن توام نباشد، و هـر چـه بـود ايـن حـكم و علم دو بهره ممتاز و پر ارزش الهى بود كه خدا به يوسف بر اثر پاكى و تقوا و صبر و شكيبائى و توكل داد، كه همه اينها در كلمه محسنين جمع است .
بـعـضـى از مـفـسـران مـجـمـوعـه احـتـمـالات حـكـم و عـلم را در ايـنـجـا سـه احتمال ذكر كرده اند:
1 - حكم اشاره به مقام نبوت (چون پيامبر حاكم بر حق است ) و علم اشاره به علم دين است .
2 - حـكـم بـه مـعـنى خويشتن دارى در برابر هوسهاى سر كش است كه در اينجا اشاره به حـكـمت عملى است ، و علم اشاره به حكمت و دانش نظرى است ، و مقدم داشتن حكم بر علم ، به خاطر آنست كه تا انسان تهذيب نفس و خودسازى نكند به علم صحيح راه نمى يابد.
3 - حـكـم به معنى اين است كه انسان به مقام نفس مطمئنه برسد و تسلط بر خويشتن پيدا كـنـد آنـچـنـان كـه بـتـوانـد نـفـس امـاره و وسـوسـه گـر را كـنـتـرل كند و منظور از علم ، انوار قدسيه و اشعه فيض الهى است كه از عالم ملكوت بر قلب
پاك آدمى پرتوافكن مى شود.
نكته ها :
1 - از جمله مسائلى كه در آيات فوق جلب توجه مى كند اين است كه نام عزيز مصر در آن برده نشده . تنها گفته شده است آن كسى كه از مصر يوسف را خريد. اما اين كس چه كسى بوده در آيه بيان نگرديده است در آيات آينده باز مى بينيم يك مرتبه پرده از روى عنوان اين شخص بر داشته نمى شود و تدريجا معرفى مى گردد مثلا در آيه 25 مى فرمايد و الفـياسيد هالدى الباب هنگامى كه يوسف تسليم عشق زليخا نشد و به سوى در خروجى فرار كرد آقاى آن زن را دم در ناگهان مشاهده كرد.
از اين آيات كه مى گذريم به آيه 30 مى رسيم كه تعبير امراة العزيز (همسر عزيز) در آن شده است .
اين بيان تدريجى يا به خاطر آن است كه قرآن طبق سنتى كه دارد هر سخنى را به مقدار لازم بـازگـو مـى كند كه اين از نشانه هاى فصاحت و بلاغت است و يا اينكه همانگونه كه امروز نيز در ادبيات معمول است به هنگام ذكر يك داستان از يك نقطه سر بسته شروع مى كنند تا حس كنجكاوى خواننده را بر انگيزند و نظر او را به سوى داستان جذب كنند.
2 - نكته ديگرى كه در آيات فوق سؤ ال انگيز است اين است كه موضوع آگاهى از تعبير خـواب چـه رابطه اى با آمدن يوسف به كاخ عزيز مصر دارد كه با لام در لنعلمه كه لام غايت است به آن اشاره شده است .
ولى تـوجـه بـه ايـن نـكـتـه مـمـكـن اسـت پـاسـخـى بـراى سـؤ ال فـوق بـاشـد كـه بـسـيـارى از مـواهـب عـلمـى را خـداونـد در مـقابل پرهيز از گناه و مقاومت در برابر هوسهاى سركش مى بخشد و به تعبير ديگر اين مـواهـب كـه ثـمـره روشـن بـيـنيهاى قلبى است جائزهاى مى باشد كه خداوند به اينگونه اشخاص مى بخشد.
در حـالات ابـن سـيـريـن معبر معروف خواب مى خوانيم كه او مرد بزازى بود، بسيار زيبا، زنـى دل به او بست و با حيله هاى مخصوصى ، او را به خانه خود برده درها را به روى او بـسـت ، امـا او تـسـليـم هوسهاى آن زن نشد و مرتبا مفاسد اين گناه بزرگ را بر او مى شـمـرد، ولى آتـش هوس او به قدرى سركش بود كه آب موعظه آن را خاموش نمى ساخت ، ابـن سـيـرين براى نجات از چنگال او چاره اى انديشيد، بر خاست و بدن خود را با اشياء آلوده اى كـه در آن خـانـه بـود چـنـان كثيف آلوده و نفرت انگيز ساخت كه هنگامى كه زن آن مـنـظـره را ديـد از او متنفر شد، و او را از خانه بيرون كرد. مى گويند ابن سيرين بعد از ايـن مـاجـرا فـراسـت و هـوشـيـارى فـوق العاده اى در تعبير خواب نصيبش شد و داستانهاى عـجـيبى از تعبير خواب او در كتابها نوشته اند كه از عمق اطلاعات او در اين زمينه خبر مى دهد.
بـنـابـرايـن مـمـكـن اسـت يـوسـف ايـن عـلم و آگـاهـى خـاص را بـه خـاطر تسلط بر نفس در مقابل جاذبه فوق العاده همسر عزيز مصر پيدا كرده باشد.
از اين گذشته در آن عصر و زمان دربار زمامداران بزرگ ، مركز معبران خواب بود و جوان هـوشـيـارى هـمـچـون يوسف مى توانست در دربار عزيز مصر از تجربيات ديگران آگاهى يـابـد و آمـادگـى روحـى را بـراى افـاضـه عـلم الهـى در ايـن زمـيـنـه حاصل كند.
بـه هـر حـال اين نه اولين بار و نه آخرين بار است كه خداوند به بندگان مخلصى كه در مـيدان جهاد نفس بر هوسهاى سركش پيروز مى شوند مواهبى از علوم و دانشها مى بخشد كه با هيچ مقياس مادى قابل سنجش نيست حديث معروف العلم
نور يقذفه الله فى قلب من يشاء نيز مى تواند اشاره به اين واقعيت باشد.
ايـن عـلم و دانشى نيست در محضر استاد خوانده شود و يا اينكه بى حساب به كسى بدهند. اينها جوائزى است براى برندگان مسابقه جهاد با نفس !.
3 - منظور از بلوغ اشد چيست ؟.
گفتيم اشد به معنى استحكام و قوت جسمى و روحى است و بلوغ اشد به معنى رسيدن به ايـن مـرحـله اسـت ولى ايـن عـنـوان در قـرآن مـجـيـد بـه مراحل مختلفى از عمر انسان اطلاق شده است .
گـاهـى بـه مـعـنـى سـن بـلوغ آمـده مـانـنـد: و لا تـقـربـوا مـال اليـتـيـم الا بـالتـى هـى احـسـن حـتـى يـبـلغ اشـده : (اسـراء - 34) نـزديـك مال يتيم نشويد مگر به نحو احسن تا زمانى كه به حد بلوغ برسد.
و گاهى به معنى رسيدن به چهل سالگى است مانند حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعين سنة ، (تـا زمـانـى كـه بـلوغ اشـد پـيـدا كـنـد و بـه چـهـل سال برسد) (احقاف - 15).
و گـاهى به معنى مرحله قبل از پيرى آمده مانند: ثم يخرجكم طفلا ثم لتبلغوا اشد كم ثم لتكونوا شيوخا (غافر - 67).
(سـپس خداوند شما را به صورت اطفالى از عالم چنين بيرون مى فرستد، سپس به مرحله استحكام جسم و روح مى رسيد سپس به مرحله پيرى ).
ايـن تـفـاوت تـعـبيرات ممكن است به خاطر اين باشد كه انسان براى رسيدن به استحكام روح و جـسـم مـراحـلى را مـى پيمايد كه بدون شك رسيدن به حد بلوغ يكى از آنها است و رسـيـدن بـه چـهـل سـالگـى كـه مـعـمـولا تـوام بـا يـك نـوع پـخـتـگـى در فـكـر و عـقـل مى باشد مرحله ديگر است و همچنين قبل از آنكه انسان قوس نزولى خود را سير كند و به وهن و سستى گرايد.
ولى به هر حال در آيه مورد بحث منظور همان مرحله بلوغ جسمى و روحى است كه در يوسف در آغـاز جـوانـى پـيـدا شـد فـخـر رازى در تـفسيرش در اين زمينه سخنى دارد كه ذيلا مى شنويد:
مـدت گـردش مـاه (تا هنگامى كه به محاق برسد) 28 روز است هنگامى كه آن را به چهار قـسـمـت تـقـسـيـم كـنـيـم هـر قـسـمـتـى 7 روز مـى شـود (كـه عـدد ايـام هـفـتـه را تشكيل مى دهد).
لذا دانـشـمـنـدان احوال بدن انسان را به چهار دوره هفت ساله تقسيم كرده اند: نخست هنگامى كه او متولد مى شود ضعيف و ناتوان است هم از نظر جسم و هم از نظر روح ، اما به هنگامى كه به سن 7 سالگى رسيد آثار هوش و فكر و قوت جسمانى در او ظاهر مى شود.
او وارد مـرحـله دوم مـى شـود و بـه تـكامل خود ادامه مى دهد تا چهارده سالگى را پشت سر بـگـذارد و 15 سـاله شـود در ايـن هـنـگـام به مرحله بلوغ جسمى و روحى رسيده و شهوت جنسى در او به حركت در مى آيد (و با تكميل سال پانزدهم ) مكلف مى شود.
بـاز بـه تـكـامل خود ادامه مى دهد تا دور سوم را به پايان رساند و مرحله جديدى را طى كـنـد و بـالاخـره با پايان گرفتن دور چهارم و رسيدن به 28 سالگى مدت رشد و نمو جسمانى پايان مى گيرد، و انسان وارد مرحله تازه اى كه مرحله توقف است مى گردد و اين هـمان زمان بلوغ اشد است و اين حالت توقف تا پايان دور پنجم يعنى 35 سالگى ادامه دارد (و از آن به بعد سير نزولى آغاز مى شود).
تقسيم بندى فوق گر چه تا حدودى قابل قـبـول اسـت ولى دقـيـق به نظر نمى رسد زيرا اولا مرحله بلوغ در پايان دور دوم نيست و هـمـچـنـيـن پـايان رشد جسمانى طبق آنچه دانشمندان امروزى مى گويند 25 سالگى است و بلوغ فكرى كامل طبق
بـعـضى از روايات در چهل سالگى است . و از همه اينها گذشته آنچه در بالا گفته شد يك قانون همگانى محسوب نمى شود كه درباره همه اشخاص صادق باشد.
4 - آخـريـن نـكـتـه اى كـه در اينجا توجه به آن لازم است اينكه : قرآن در آيات فوق به هـنـگـامـى كـه سـخـن از دادن حـكـمـت و عـلم بـه يـوسـف مـى گويد اضافه مى كند: اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم يعنى مواهب الهى حتى به پيامبران بى حساب نيست . و هر كس بـه انـدازه نـيـكوكارى و احسانش از درياى بيكران فيض الهى بهره مى گيرد. همانگونه كه يوسف در برابر صبر و استقامت در مقابل آن همه مشكلات سهم وافرى نصيبش شد.
آيه و ترجمه
و رودتـه التـى هـو فـى بـيـتـهـا عـن نـفـسـه و غـلقـت الا بـوب و قـالت هـيـت لك قال معاذ الله إ نه ربى أ حسن مثواى إ نه لا يفلح الظلمون (23)
و لقـد همت به و هم بها لو لا أ ن رءا برهن ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء إ نه من عبادنا المخلصين (24)
|
ترجمه :
23 - و آن زن كـه يـوسف در خانه او بود از او تمناى كامجوئى كرد و درها را بست و گفت بشتاب بسوى آنچه براى تو مهياست ! (يوسف ) گفت پناه مى برم بخدا، او (عزيز مصر) صـاحـب نـعـمـت مـن است ، مقام مرا گرامى داشته (آيا ممكن است به او ظلم و خيانت كنم ؟) مسلما ظالمان رستگار نمى شوند.
24 - آن زن قـصد او را كرد، و او نيز - اگر برهان پروردگار را نمى ديد - قصد وى را - مـيـنـمـود، ايـنـچـنـيـن كرديم تا بدى و فحشاء را از او دور سازيم چرا كه او از بندگان مخلص ما بود.
تفسير :
عشق سوزان همسر عزيز مصر.
يـوسـف بـا آن چهره زيبا و ملكوتيش ، نه تنها عزيز مصر را مجذوب خود كرد، بلكه قلب همسر عزيز را نيز به سرعت در تسخير خود در آورد، و عشق او پنجه در اعماق جان او افكند و با گذشت زمان ، اين عشق ، روز بروز داغتر و سوزانتر شد، اما يوسف پاك و پرهيزكار جز به خدا نمى انديشيد و قلبش تنها در گرو عشق خدا بود.
امور ديگرى نيز دست به دست هم داد و به عشق آتشين همسر عزيز، دامن زد. نداشتن فرزند از يـكـسـو، غـوطـهـور بـودن در يـك زندگى پر تجمل اشرافى از سوى ديگر، و نداشتن هـيـچـگـونـه گـرفـتـارى در زنـدگـى داخـلى آنـچـنـان كـه مـعـمول اشراف و متنعمان است از سوى سوم ، و بيبند و بارى شديد حاكم بر دربار مصر از سوى چهارم ، اين زن را كه از ايمان و تقوى نيز بهره اى نداشت در امواج وسوسه هاى شـيـطـانـى فـرو بـرد، آنـچـنـان كـه سـرانـجـام تـصـمـيـم گـرفـت مـكـنـون دل خويش را با يوسف در ميان بگذارد و از او تقاضاى كامجوئى كند.
او از تمام وسائل و روشها براى رسيدن به مقصد خود در اين راه استفاده كرد، و با خواهش و تـمنا، كوشيد در دل او اثر كند آنچنان كه قرآن مى گويد: آن زن كه يوسف در خانه او بود پى در پى از او تمناى كامجوئى كرد (و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه ).
جـمـله راودتـه از مـاده مـراوده در اصـل بـه مـعـنـى جـسـتـجـوى مـرتـع و چـراگـاه اسـت و مـثـل مـعـروف : الرائد لا يـكـذب قـومه (كسى كه دنبال چراگاه مى رود به قوم و قبيله خود دروغ نـمـى گـويـد) اشـاره بـهـمـيـن اسـت و هـمـچـنـيـن بـه مـيـل سـرمـه دان كه آهسته سرمه را با آن به چشم مى كشند، مرود (بر وزن منبر) گفته مى شود، و سپس به هر كارى كه با مدارا و ملايمت طلب شود، اطلاق شده است .
اين تعبير اشاره به اين است كه همسر عزيز براى رسيدن به منظور خود به اصطلاح از طريق مسالمت آميز و خالى از هر گونه تهديد با نهايت ملايمت و اظهار محبت از يوسف دعوت كرد.
سـرانـجام آخر ين راهى كه به نظرش رسيد اين بود يكروز او را تنها در خلوتگاه خويش بـدام انـدازد، تـمـام وسـائل تـحـريـك او را فـراهـم نـمـايـد، جالبترين لباسها، بهترين آرايشها، خوشبوترين عطرها را بكار برد، و صحنه را آنچنان بيارايد كه يوسف نيرومند را به زانو در آورد.
قـرآن مـى گـويـد: او تـمـام درها را محكم بست و گفت : بيا كه من در اختيار توام !! (و غلقت الابواب و قالت هيت لك ).
غـلقـت معنى مبالغه را مى رساند و نشان مى دهد كه او همه درها را محكم بست ، و اين خود مى رسـانـد كـه يـوسـف را بـه مـحـلى از قـصـر كـشـانـده كـه از اطـاقـهـاى تـو در تـوئى تشكيل شده بود، و بطورى كه در بعضى از روايات آمده است او هفت در را بست .
تا يوسف هيچ راهى براى فرار نداشته باشد.
بـه عـلاوه او شـايـد بـا ايـن عـمـل مـى خواست به يوسف بفهماند كه نگران از فاش شدن نتيجه كار نباشد، چرا كه هيچكس را قدرت نفوذ به پشت اين درهاى بسته نيست .
در اين هنگام كه يوسف همه جريانها را به سوى لغزش و گناه مشاهده كرد، و هيچ راهى از نـظـر ظـاهر براى او باقى نمانده بود، در پاسخ زليخا به اين جمله قناعت كرد و گفت : پناه مى برم به خدا (قال معاذ الله ).
يوسف به اين ترتيب خواسته نامشروع همسر عزيز را با قاطعيت رد كرد، و به او فهماند كـه هرگز در برابر او تسليم نخواهد شد، و در ضمن اين واقعيت را به او و به همه كس فهماند كه در چنين شرائط سخت و بحرانى براى رهائى از
چـنـگـال وسـوسه هاى شيطان و آنها كه خلق و خوى شيطانى دارند، تنها راه نجات ، پناه بردن به خداست ، خدائى كه خلوت و جمع براى او يكسان است و هيچ چيز در برابر اراده اش مقاومت نمى كند.
او بـا ذكـر ايـن جـمـله كـوتـاه ، هـم بـه يـگـانـگـى خـدا از نـظـر عـقـيـده و هـم از نـظـر عمل ، اعتراف نمود.
سپس اضافه كرد: از همه چيز گذشته من چگونه مى توانم تسليم چنين خواسته اى بشوم ، در حـالى كـه در خـانـه عـزيز مصر زندگى مى كنم و در كنار سفره او هستم و او مقام مرا گرامى داشته است (انه ربى احسن مثواى ).
آيـا ايـن ظـلم و ستم و خيانت آشكار نيست ؟ مسلما ستمگران رستگار نخواهند شد (انه لا يفلح الظالمون ).
منظور از رب در اين جمله كيست ؟.
در ميان مفسران گفتگوى بسيار است ، اكثر مفسران چنانكه مرحوم طبرسى در مجمع البيان و نـويـسـنده المنار در المنار مى گويد رب را به معنى وسيع كلمه گرفته اند و گفته اند مـنـظـور از آن عـزيـز مـصر است ، كه در احترام و اكرام يوسف ، فرو گذار نمى كرد، و از همان آغاز كار سفارش يوسف را با جمله اكرمى مثواه به همسرش نمود.
و گـمـان ايـنـكـه كـلمـه رب در اين معنى به كار نمى رود، كاملا اشتباه است ، زيرا در همين سوره چندين بار كلمه رب به غير از خدا، اطلاق شده است ، گاهى از زبان يوسف و گاهى از زبان غير يوسف .
مـثـلا در داسـتـان تـعـبـيـر خواب زندانيان مى خوانيم كه يوسف به آن زندانى كه بشارت آزادى داده بـود گـفـت : مـرا بـه رب خـود (سـلطـان مـصـر) يـادآورى كـن ، و قال للذى ظن انه ناج منهما اذكرنى عند ربك (آيه 42).
و بـاز از زبـان يـوسـف مى خوانيم هنگامى كه فرستاده فرعون مصر نزد او آمد، گفت به نـزد رب خود (فرعون ) باز گرد و از او بخواه ، تحقيق كند، چرا زنان مصر دستهاى خود را بـريـدنـد فـلمـا جـائه الرسـول قـال ارجـع الى ربـك فـاسـئله مـا بال النسوة اللاتى قطعن ايديهن (آيه 50).
در آيـه 41 همين سوره از زبان يوسف و در ذيل آيه 42 از زبان قرآن مى خوانيم كه كلمه رب به مالك و صاحب نعمت ، اطلاق شده است .
بنابراين ملاحظه مى كنيد كه در همين سوره در چهار مورد، غير از مورد بحث ، كلمه رب به غـيـر خـدا اطـلاق شـده است ، هر چند در همين سوره و سوره هاى ديگر قرآن ، اين كلمه كرارا به پروردگار جهان گفته شده است ، منظور اين است كه اين يك كلمه مشترك است و به هر دو معنى اطلاق مى گردد.
ولى بـه هـر حـال بـعـضى از مفسرين ، ترجيح داده اند كه كلمه رب در آيه مورد بحث انه ربـى احسن مثواى ، به معنى خداوند است ، زيرا كلمه الله كه در كنار آن ذكر شده سبب مى شـود كـه ضمير به آن بر گردد، و در اين صورت معنى جمله چنين مى شود كه من به خدا پـنـاه مى برم خدائى كه پروردگار من است و مقام و منزلت مرا گرامى داشت ، و هر نعمتى دارم از ناحيه او است ، ولى توجه به سفارش عزيز مصر با جمله اكرمى مثواه و تكرار آن در آيه مورد بحث ، معنى اول را تقويت مى كند.
در تـورات در فصل 39 شماره 8 و 9 و 10 چنين آمده : و بعد از اين مقدمات واقع شد اينكه زن آقايش چشمان خود را بر يوسف انداخته به او گفت با من بخواب ، اما او ابا نموده به زن آقايش گفت ، اينك آقايم به آنچه با من در خانه است عارف نيست و تمامى مايملكش به دست من سپرده است ، در اين خانه از من بزرگترى نيست و از من چيزى مضايقه نكرده است جز تـو چـون كـه زن او ميباشى پس اين قباحت عظيم را چگونه خواهم كرد به خدا گناه بورزم ... اين جمله هاى
تورات نيز مؤ يد معنى اول است .
در ايـنـجا كار يوسف و همسر عزيز به باريكترين مرحله و حساسترين وضع مى رسد، كه قـرآن بـا تـعـبـيـر پـر مـعـنائى از آن سخن مى گويد همسر عزيز مصر، قصد او را كرد و يـوسـف نيز، اگر برهان پروردگار را نمى ديد، چنين قصدى مى نمود! (و لقد همت به و هم بها لو لا ان راى برهان ربه ).
در مـعـنـى ايـن جـمله در ميان مفسران گفتگوى بسيار است كه مى توان همه را در سه تفسير زير خلاصه كرد:
1 - همسر عزيز تصميم بر كامجوئى از يوسف داشت و نهايت كوشش خود را در اين راه به كار برد، يوسف هم به مقتضاى طبع بشرى و اينكه جوانى نوخواسته بود، و هنوز همسرى نـداشـت ، و در بـرابـر هـيـجـان انـگـيـزتـريـن صحنه هاى جنسى قرار گرفته بود. چنين تصميمى را مى گرفت هر گاه برهان پروردگار يعنى روح ايمان و تقوى و تربيت نفس و بالاخره مقام عصمت در اين وسط حائل نمى شد!.
بـنـابـرايـن تـفاوتى ميان هم (قصد) همسر عزيز و يوسف اين بود، كه از يوسف ، مشروط بـود بـه شرطى كه حاصل نشد (يعنى عدم وجود برهان پروردگار) ولى از همسر عزيز مـطـلق بـود و چـون داراى چنين مقام تقوا و پرهيزكارى نبود، چنين تصميمى را گرفت و تا آخرين مرحله پاى آن ايستاد تا پيشانيش به سنگ خورد.
نـظـيـر ايـن تـعـبـيـر در ادبـيـات عـرب و فـارسـى نـيـز داريـم ، مـثل اينكه مى گوئيم : افراد بيبند و بار تصميم گرفتند ميوه هاى باغ فلان كشاورز را غارت كنند، من هم اگر ساليان دراز در مكتب استاد تربيت نشده بودم ، چنين تصميمى را مى گرفتم .
بـنـابـرايـن تـصـمـيـم يـوسـف مـشـروط بـه شـرطـى كـه حاصل نشد و اين امر نه تنها با مقام عصمت و تقواى يوسف منافات ندارد بلكه توضيح و بيان اين مقام والا است .
طبق اين تفسير از يوسف ، هيچ حركتى كه نشانه تصميم بر گناه باشد
سر نزده است ، بلكه در دل تصميم هم نگرفته است .
بنابراين بعضى روايات كه مى گويد: يوسف آماده كام گيرى از همسر عزيز شد، و حتى لبـاس را از تـن بـيـرون كـرد، و تـعـبـيـرات ديـگـرى كـه مـا از نـقـل آن شـرم داريـم ، همه بى اساس و مجعول است ، و اينها اعمالى است كه در خور افراد آلوده و بيبند و بار و ناپاك و نادرست است ، چگونه مى توان يوسف را با آن قداست روح و مقام تقوا به چنين كارهائى متهم ساخت .
جـالب ايـنـكـه : در حـديـثـى از امـام عـلى بـن مـوسـى الرضـا (عليهم السلام ) همين تفسير اول در عـبارت بسيار فشرده و كوتاهى بيان شده است آنجا كه مامون خليفه عباسى از امام مـى پرسد آيا شما نمى گوئيد پيامبران معصومند؟ فرمود آرى ، گفت : پس اين آيه قرآن تفسيرش چيست ؟ و لقد همت به و هم بها لو لا ان راى برهان ربه .
امـام فـرمـود: لقـد هـمـت بـه و لو لا ان راى بـرهـان ربه لهم بها كما همت به ، لكنه كان مـعـصـومـا و المـعـصـوم لا يـهـم بـذنـب و لا يـاتـيـه ... فقال المامون لله درك يا ابا الحسن !: همسر عزيز تصميم به كامجوئى از يوسف گرفت ، و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نمى ديد، همچون همسر عزيز مصر تصميم مى گـرفـت ، ولى او مـعـصـوم بود و معصوم هرگز قصد گناه نمى كند و به سراغ گناه هم نمى رود ماءمون (از اين پاسخ لذت برد) و گفت : آفرين بر تو اى ابوالحسن !
2 - تـصـمـيم همسر عزيز مصر و يوسف ، هيچكدام مربوط به كامجوئى جنسى نبود، بلكه تـصـمـيـم بـر حـمله و زدن يكديگر بود، همسر عزيز به خاطر اينكه در عشق شكست خورده بـود، و روح انـتـقـامـجـوئى در وى پـديـد آمـده بـود و يـوسف به خاطر دفاع از خويشتن و تسليم نشدن در برابر تحميل آن زن .
از جـمـله قرائنى كه براى اين موضوع ذكر كرده اند اين است كه همسر عزيز تصميم خود را بر كامجوئى خيلى قبل از اين گرفته بود و تمام مقدمات آن را
انـجام داده بود، بنابراين جاى اين نداشت كه قرآن بگويد او تصميم بر اين كار گرفت چرا كه اين لحظه ، لحظه تصميم نبود.
ديگر اينكه پيدا شدن حالت خشونت و انتقامجوئى ، پس از اين شكست ، طبيعى است زيرا او تـمـام آنچه را در توان داشت از طريق ملايمت با يوسف به خرج داد، و چون نتوانست از اين راه در او نفوذ كند به حربه ديگر متوسل شد كه حربه خشونت بود.
سوم اينكه در ذيل اين آيه مى خوانيم كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء: ما هم بدى و هـم فـحـشـاء را از يـوسـف بـر طرف ساختيم فحشاء، همان آلودگى به بى عفتى است ، و سوء نجات از چنگال ضربه همسر عزيز مصر.
ولى بـه هـر حـال يـوسـف ، چـون بـرهـان پروردگار را ديد، از گلاويز شدن به آن زن خوددارى كرد مبادا به او حمله كند و او را مضروب سازد و اين خود دليلى شود كه او قصد تـجـاوز را داشـتـه ، و لذا تـرجـيـح داد كـه خـود را از آن محل دور سازد و به سوى در فرار كند.
3 - بـدون شـك ، يـوسـف جوانى بود با تمام احساسات جوانى ، هر چند غرائز نيرومند او تـحـت فـرمـان عـقـل و ايـمـان او بـود، ولى طـبيعى است كه هر گاه چنين انسانى در برابر صـحنه هاى فوق العاده هيجان انگيز قرار گيرد، طوفانى در درون او بر پا مى شود، و غـريـزه و عـقـل بـه مـبـارزه بـا يـكـديـگـر بـر مـى خـيـزنـد، هـر قـدر امـواج عـوامـل تـحريك كننده نيرومندتر باشد، كفه غرائز، قوت مى گيرد، تا آنجا كه ممكن است در يـك لحـظـه زود گـذر بـه آخـريـن مـرحله قدرت برسد، آنچنان كه اگر از اين مرحله ، گـامـى فـراتـر رود، لغـزشـگـاه هـولنـاكـى اسـت ، نـاگـهـان نـيـروى ايـمـان و عقل به هيجان در مى آيد و به اصطلاح بسيج مى شود و كودتا مى كند، و قدرت غريزه را كه تا لب پرتگاه كشانيده بود به عقب ميراند.
قرآن مجيد اين لحظه زود گذر حساس و بحرانى را كه در ميان دو زمان
آرامـش و قـابـل اطـمـيـنان قرار گرفته بود، در آيه فوق ، ترسيم كرده است ، بنابراين مـنـظـور از جـمـله هـم بـهـا لو لا ان راى بـرهـان ربـه ايـن اسـت كـه در كـشـمـكـش غـريزه و عـقـل ، يـوسـف تـا لب پرتگاه كشيده شد، اما ناگهان ، بسيج فوق العاده نيروى ايمان و عـقل ، طوفان غريزه را در هم شكست تا كسى گمان نكند اگر يوسف توانست خود را از اين پـرتـگـاه بـرهـانـد، كـار سـاده اى انـجـام داده چـرا كـه عـوامل گناه و هيجان در وجود او، ضعيف بود، نه هرگز، او نيز براى حفظ پاكى خويش در اين لحظه حساس دست به شديدترين مبارزه و جهاد با نفس زد.
منظور از برهان پروردگار چيست ؟
بـرهـان در اصـل مـصـدر بـره بـه مـعـنـى سـفـيـد شـدن اسـت ، و سـپـس بـه هـر گـونـه دليـل مـحـكـم و نيرومند كه موجب روشنائى مقصود شود، برهان گفته شده است ، بنابراين بـرهـان پـروردگـار كـه بـاعـث نـجـات يـوسـف شـد، يـكـنـوع دليل روشن الهى بوده است كه مفسران درباره آن احتمالات زيادى داده اند، از جمله :
1 - علم و ايمان و تربيت انسانى و صفات برجسته .
2 - آگاهى او نسبت به حكم تحريم زنا.
3 - مقام نبوت و معصوم بودن از گناه .
4 - يكنوع امداد و كمك الهى كه بخاطر اعمال نيكش در اين لحظه حساس به سراغ او آمد.
5 - از روايـتـى اسـتـفـاده مـى شود كه در آنجا بتى بود، كه معبود همسر عزيز محسوب مى شـد، نـاگـهـان چشم آن زن به بت افتاد، گوئى احساس كرد با چشمانش خيره خيره به او نـگاه مى كند و حركات خيانت آميزش را با خشم مى نگرد، برخاست و لباسى به روى بت افكند، مشاهده اين منظره طوفانى در دل يوسف پديد آورد،
تكانى خورد و گفت : تو كه از يك بت بى عقل و شعور و فاقد حس و تشخيص ، شرم دارى ، چـگـونـه مـمـكن است من از پروردگارم كه همه چيز را مى داند و از همه خفايا و خلوتگاهها باخبر است ، شرم و حيا نكنم ؟.
ايـن احـسـاس ، تـوان و نـيـروى تازه اى به يوسف بخشيد و او را در مبارزه شديدى كه در اعماق جانش ميان غريزه و عقل بود كمك كرد، تا بتواند امواج سركش غريزه را عقب براند.
در عين حال هيچ مانعى ندارد كه تمام اين معانى يكجا منظور باشد زيرا در مفهوم عام برهان همه جمع است ، و در آيات قرآن و روايات ، كلمه برهان به بسيارى از معانى فوق اطلاق شده است .
امـا روايـات بيمدركى كه بعضى از مفسران نقل كرده اند كه مى گويد يوسف تصميمش را بـر گـنـاه گـرفـتـه بـود كـه نـاگـهـان در يـك حـالت مـكـاشـفـه جبرئيل يا يعقوب را مشاهده كرد، كه انگشت خود را با دندان مى گزيد، يوسف اين منظره را ديـد و عقب نشينى كرد، اينگونه روايات كه هيچ سند معتبرى ندارد، به روايات اسرائيلى مـيـمـانـد كـه زائيده مغزهاى انسانهاى كوتاه فكرى است كه هرگز مقام انبياء را درك نكرده اند.
اكـنـون بـه تفسير بقيه آيه توجه كنيد: قرآن مجيد مى گويد ما اين چنين برهان خويش را بـه يـوسـف نـشـان داديـم ، تـا بـدى و فـحـشاء را از او دور سازيم (كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء).
چرا كه او از بندگان برگزيده و با اخلاص ما بود (انه من عبادنا المخلصين ).
اشاره به اينكه اگر ما امداد غيبى و كمك معنوى را بيارى او فرستاديم ، تا
از بـدى و گـنـاه رهـائى يـابـد، بى دليل نبود، او بنده اى بود كه با آگاهى و ايمان و پـرهيزگارى و عمل پاك ، خود را ساخته بود، و قلب و جان او از تاريكيهاى شرك ، پاك و خالص شده بود، و به همين دليل شايستگى چنين امداد الهى را داشت .
ذكـر ايـن دليل نشان مى دهد كه اينگونه امدادهاى غيبى كه در لحظات طوفانى و بحرانى بـه سراغ پيامبرانى همچون يوسف مى شتافته ، اختصاصى به آنها نداشته ، هر كس در زمـره بـنـدگـان خـالص خـدا و عـباد الله المخلصين وارد شود، او هم لايق چنين مواهبى خواهد بود.
نكته ها :
1 - جهاد با نفس .
مـى دانـيـم در اسـلام بـرتـرين جهاد، جهاد با نفس است ، كه در حديث معروف پيامبر (صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) جـهـاد اكـبـر خـوانده شده يعنى برتر از جهاد با دشمن كه جهاد اصغر نام دارد، اصولا تا جهاد اكبر به معنى واقعى در انسان پياده نشود در جهاد با دشمن پيروز نخواهد شد.
در قـرآن مـجيد صحنه هاى مختلفى از ميدان جهاد اكبر رابطه با پيامبران و ساير اولياى خدا ترسيم شده است ، كه سرگذشت يوسف و داستان عشق آتشين همسر عزيز مصر يكى از مـهـمترين آنها است ، گر چه قرآن مجيد تمام زواياى آنرا به خاطر اختصار تشريح نكرده ولى بـا يـك جـمـله كوتاه (و هم بها لو لا ان راى برهان ربه ) شدت اين طوفان را بيان كرده است .
يـوسـف از مـيـدان ايـن مـبـارزه روسـفـيـد در آمـد بـه سـه دليـل : نـخـسـت ايـنـكـه خـود را بـه خـدا سـپـرد و پـنـاه بـه لطـف او بـرد (قال معاذ الله ) و ديگر اينكه توجه به نمك شناسى نسبت به عزيز مصر كه در خانه او زندگى مى كرد، و يا توجه به نعمتهاى بى پايان خداوند كه او را از قعر چاه وحشتناك به محيط امن و آرامى رسانيد، وى
را بـر آن داشـت كـه بـه گـذشته و آينده خويش بيشتر بينديشد و تسليم طوفانهاى زود گـذر نشود، سوم اينكه خود سازى يوسف و بندگى توام با اخلاص او كه از جمله انه من عـبـادنـا المـخـلصـين استفاده مى شود به او قوه و قدرت بخشيد كه در اين ميدان بزرگ در برابر وسوسه هاى مضاعفى كه از درون و برون به او حمله ور بود زانو نزند.
و ايـن درسـى اسـت بـراى هـمـه انـسـانهاى آزاده اى كه مى خواهند در ميدان جهاد نفس بر اين دشمن خطرناك پيروز شوند.
امـيـر مؤ منان على (عليه السلام ) در دعاى صباح چه زيبا مى فرمايد: و ان خذلنى نصرك عـنـد مـحـاربـة النـفس و الشيطان فقد وكلنى خذلانك الى حيث النصب و الحرمان : اگر به هـنـگام مبارزه با نفس و شيطان از يارى تو محروم بمانم اين محروميت مرا به رنج و حرمان مى سپارد و اميدى به نجات من نيست .
در حـديـثـى مـى خـوانيم : ان النبى (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بعث سرية فلما رجعوا قـال مـرحـبـا بـقـوم قـضـوا الجـهـاد الاصـغـر و بـقـى عـليـهـم الجـهـاد الاكـبـر، فقيل يا رسول الله ما الجهاد الاكبر قال جهاد النفس : پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) گـروهـى از مـسـلمانان را به سوى جهاد فرستاد هنگامى كه (با تنهاى خسته و بدنهاى مجروح ) بازگشتند فرمود آفرين بر گروهى كه جهاد اصغر را انجام دادند، ولى وظيفه جهاد اكبر بر آنها باقى مانده ، عرض كردند اى رسولخدا! جهاد اكبر چيست ؟ فرمود: جهاد با نفس .
عـلى (عـليـه السـلام ) مـى فـرمـايـد المـجـاهـد من جاهد نفسه : مجاهد حقيقى كسى است كه با هوسهاى سركش نفس بجنگد.
و از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده : من ملك نفسه اذا رغب ، و اذا رهب ، و اذا
اشـتـهى ، و اذا غضب ، و اذا رضى ، حرم الله جسده على النار: كسى كه بر خويشتن در چند حالت مسلط باشد بهنگام تمايل ، و به هنگام ترس و به هنگام شهوت و به هنگام غضب و به هنگام رضايت و خشنودى از كسى (آنچنان بر اراده خويش مسلط باشد كه اين امور، او را از فرمان خدا منحرف نسازد) خداوند جسد او را بر آتش حرام مى كند.
2 - پاداش اخلاص .
هـمـانـگـونـه كـه در تـفـسـيـر آيات فوق اشاره كرديم ، قرآن مجيد نجات يوسف را از اين گـرداب خطرناك كه همسر عزيز بر سر راه او ايجاد كرده بود به خدا نسبت مى دهد و مى گويد ما سوء و فحشاء را از يوسف بر طرف ساختيم .
ولى با توجه به جمله بعد كه مى گويد او از بندگان مخلص ما بود اين حقيقت روشن مى شـود كه خداوند بندگان مخلص خود را هرگز در اين لحظات بحرانى تنها نمى گذارد، و كـمـكـهاى معنوى خود را از آنان دريغ نمى دارد، بلكه با الطاف خفيه خود و مددهاى غيبى كـه تـوصـيـف آن بـا هـيـچ بـيـانـى ممكن نيست ، بندگان خود را حفظ مى كند و اين در واقع پاداشى است كه خداى بزرگ به اين گونه بندگان مى بخشد، پاداش پاكى و تقوا و اخلاص .
ضمنا تذكر نكته نيز لازم است كه در آيات فوق يوسف از بندگان مخلص (بر وزن مطلق ) بـه صورت اسم مفعولى ذكر شده يعنى خالص شده ، نه به صورت مخلص (بر وزن محسن ) به صورت اسم فاعلى كه به معنى خالص كننده است .
دقـت در آيات قرآن نشان مى دهد كه مخلص (به كسر لام ) بيشتر در مواردى به كار رفته اسـت كـه انـسـان در مـراحـل نـخستين تكامل و در حال خود سازى بوده است ، فاذا اركبوا فى الفلك دعوا الله مخلصين له الدين : هنگامى كه بر كشتى سوار
مى شوند خدا را با اخلاص مى خوانند (عنكبوت - 65) و ما امروا الا ليعبدوا الله مخلصين له الدين : به آنها فرمان داده نشد مگر اينكه خدا را با اخلاص پرستش كنند (بينه - 5).
ولى مـخـلص (بـفـتـح لام ) بـه مـرحـله عـالى كـه پـس از مـدتـى جـهـاد بـا نـفـس ، حـاصـل مـى شـود گفته شده است ، همان مرحله اى كه شيطان از نفوذ وسوسه اش در انسان مـايـوس مـى شـود، در حـقـيـقـت بـيـمـه الهـى مـى گـردد، قال فبعزتك لا غوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين : شيطان گفت به عزتت سوگند كه همه آنها را گمراه مى كنم مگر بندگان مخلصت را (ص - 83).
و يـوسـف بـه ايـن مـرحله رسيده بود كه در آن حالت بحرانى ، همچون كوه استقامت كرد و بايد كوشيد تا به اين مرحله رسيد.
3 - متانت و عفت بيان .
از شگفتيهاى قرآن كه يكى از نشانه هاى اعجاز، اين است كه هيچگونه تعبير زننده و ركيك و ناموزون و مبتذل و دور از عفت بيان ، در آن وجود ندارد، و ابدا متناسب طرز تعبيرات يكفرد عـادى درس نـخـوانـده و پـرورش يـافـتـه در مـحـيـط جهل و نادانى نيست ، با اينكه سخنان هر كس متناسب و همرنگ افكار و محيط اوست .
در مـيـان تـمام سرگذشتهائى كه قرآن نقل كرده يك داستان واقعى عشقى ، وجود دارد و آن داستان يوسف و همسر عزيز مصر است .
داسـتـانـى كـه از عـشـق سـوزان و آتـشـيـن يـك زن زيـبـاى هـوس آلود، بـا جـوانـى ماهرو و پاكدل سخن مى گويد.
گويندگان و نويسندگان هنگامى كه با اينگونه صحنه ها روبرو مى شوند يا ناچارند براى ترسيم چهره قهرمانان و صحنه هاى اصلى داستان جلو زبان يا قلم را رهـا نـموده و به اصطلاح حق سخن را ادا كنند، گو اينكه هزار گونه تعبيرات تحريك آميز يا زننده و غير اخلاقى به ميان آيد.
و يـا مـجـبـور مـى شـونـد بـراى حفظ نزاكت و عفت زبان و قلم ، پاره اى از صحنه ها را در پـرده اى از ابـهـام بـپـيـچـنـد و بـه خـوانـنـدگـان و شـنـونـدگـان - بـطـور سـربـسـتـه تحويل دهند!،
گـويـنـده و نـويـسـنـده هـر قـدر مـهـارت داشـتـه بـاشـد، غـالبـا گـرفتار يكى از اين دو اشكال مى شود.
آيـا مـى تـوان بـاور كـرد فردى درس نخوانده ، هم ترسيم دقيق و كاملى از باريكترين و حـسـاسـترين فصول چنين عشق شورانگيزى بنمايد، بدون اينكه كوچكترين تعبير تحريك آميز و دور از عفتى به كار برد.
ولى قرآن در ترسيم صحنه هاى حساس اين داستان به طرز شگفت انگيزى دقت در بيان را با متانت و عفت بهم آميخته و بدون اينكه از ذكر وقايع چشم بپوشد و اظهار عجز كند، تمام اصول اخلاق و عفت را نيز به كار بسته است .
مـى دانـيـم از هـمـه صحنه هاى اين داستان ، حساستر شرح ماجراى آن خلوتگاه عشق است كه ابتكار و هوس همسر عزيز مصر، دست بدست هم دادند و آنرا به وجود آوردند.
قـرآن در شـرح ايـن مـاجـرا هـمـه گـفـتـنـيـهـا را گـفـتـه ، امـا كـوچـكـتـريـن انـحـرافـى از اصول عفت سخن پيدا نكرده است ، آنجا كه مى گويد:
و راودتـه التـى هـو فـى بـيـتـهـا عـن نـفـسـه و غـلقـت الابـواب و قـالت هـيـت لك قـال مـعـاذ الله انـه ربـى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون (يوسف - 23): و بانوئى كه يـوسـف در خانه او بود از وى تقاضا و خواهش كرد و تمام درها را بست و گفت بشتاب به سـوى آنـچـه بـراى تـو مـهـيـا شـده ، گفت : از اين كار به خدا پناه مى برم (عزيز مصر) بزرگ و صاحب من است ، مرا گرامى داشته ، مسلما ظالمان و (آلودگان )
رستگار نخواهند شد.
نكاتى كه در اين آيه قابل دقت است از اين قرار است :
1 - كـلمه راود در جائى بكار برده مى شود كه كسى با اصرار آميخته به نرمش و ملايمت چـيزى را از كسى بخواهد (اما همسر عزيز مصر چه چيز از يوسف خواسته بود) چون روشن بوده ، قرآن به همين كنايه واضح قناعت نموده و نامى از آن نبرده است .
2 - قرآن در اينجا حتى تعبير امراة العزيز (يعنى همسر عزيز مصر) را به كار نمى برد بـلكه مى گويد: التى هو فى بيتها (بانوئى كه يوسف در خانه او بود) تا به پرده پـوشـى و عفت بيان نزديكتر باشد ضمنا با اين تعبير حس حقشناسى يوسف را نيز مجسم ساخته ، همانطور كه مشكلات يوسف را در عدم تسليم در برابر چنين كسى كه زندگى او در پنچه وى مى باشد مجسم مى كند.
3 - غـلقـت الابـواب كـه مـعـنى مبالغه را مى رساند و دلالت مى كند تمام درها را به شدت بست و اين ترسيمى از آن صحنه هيجان انگيز است .
4 - جـمـله قالت هيت لك كه معنى آن بشتاب به سوى آنچه براى تو مهياست يا بيا كه من در اخـتـيـار تـوام آخـريـن سـخـن را از زبـان هـمـسـر عـزيـز بـراى رسـيـدن بـه وصـال يـوسـف شـرح مـى دهـد، ولى در عـبـارتـى سـنـگـيـن و پـرمتانت و پر معنى و بدون هيچگونه جنبه تحريك آميز و بدآموز.
5 - جمله معاذ الله انه ربى احسن مثواى كه يوسف در پاسخ دعوت آن زن زيباى افسونگر گـفـت ، به گفته اكثر مفسران به اين معنى است : پناه به خدا مى برم ، عزيز مصر همسر تـو بـزرگ و صـاحـب مـن است و به من احترام مى گذارد و اعتماد نموده چگونه به او خيانت كـنـم ايـن كـار هم خيانت است و هم ظلم و ستم انه لا يفلح الظالمون و به اين ترتيب كوشش يوسف را براى بيدار ساختن عواطف انسانى همسر عزيز مصر تشريح مى كند.
6 - جـمـله و لقد همت به و هم بها لو لا ان رآ برهان ربه از يك طرف ترسيم دقيقى از آن خـلوتـگـاه عـشـق اسـت كـه آنـچـنـان وضـع تـحـريـك آمـيـز بـوده كـه اگـر يـوسـف هـم مـقام عقل يا ايمان يا عصمت نداشت گرفتار شده بود و از طرف ديگر پيروزى نهائى يوسف را در چنين شرايطى بر ديو شهوت طغيانگر بطرز زيبائى توصيف نموده .
جـالب ايـنـكـه تـنـهـا كـلمـه هـم بـه كار برده شده يعنى همسر عزيز مصر تصميم خود را گـرفته بود و يوسف هم اگر برهان پروردگار را نمى ديد، تصميم خود را مى گرفت آيا كلمه اى متانت آميزتر از كلمه قصد و تصميم در اينجا مى توان پيدا كرد؟!.
آيه و ترجمه
و استبقا الباب و قدت قميصه من دبر و أ لفيا سيدها لدا الباب قالت ما جزاء من أ راد بأ هلك سوءا إ لا أ ن يسجن أ و عذاب أ ليم (25)
قـال هـى رودتـنـى عـن نـفـسـى و شـهـد شـاهـد مـن أ هـلهـا إ ن كـان قـمـيـصـه قـد مـن قبل فصدقت و هو من الكذبين (26)
و إ ن كان قميصه قد من دبر فكذبت و هو من الصدقين (27)
فلما رءا قميصه قد من دبر قال إ نه من كيدكن إ ن كيدكن عظيم (28)
يوسف أ عرض عن هذا و استغفرى لذنبك إ نك كنت من الخاطين (29)
|
ترجمه :
25 - و هـر دو بـسـوى در دويـدنـد (در حـالى كـه هـمـسـر عزيز، يوسف را تعقيب مى كرد و پـيـراهـن او را از پـشـت پـاره كـرد و در اين هنگام آقاى آن زن را دم در يافتند! آن زن گفت : كيفر كسى كه نسبت به اهل تو اراده خيانت كند جز زندان و يا عذاب دردناك چه خواهد بود؟!.
26 - (يـوسـف ) گـفـت او مـرا بـا اصـرار بـسـوى خـود دعوت كرد و در اين هنگام شاهدى از خانواده آن زن شهادت داد كه اگر پيراهن او از پيش رو پاره شده آن زن راست مى گويد و او از دروغگويان است .
27 - و اگر پيراهنش از پشت سر پاره شده آن زن دروغ مى گويد و او از راستگويان است .
28 - هـنـگـامـى كه (عزيز مصر) ديد پيراهن او (يوسف ) از پشت سر پاره شده گفت اين از مكر و حيله شماست كه مكر و حيله شما زنان عظيم است .
29 - يـوسـف ! از اين موضوع صرفنظر كن ، و تو اى زن نيز از گناهت استغفار كن كه از خطاكاران بودى .
تفسير :
طشت رسوائى همسر عزيز از بام افتاد!.
مـقـاومـت سـرسـختانه يوسف همسر عزيز را تقريبا مايوس كرد، ولى يوسف كه در اين دور مـبـارزه در بـرابـر آن زن عشوه گر و هوسهاى سركش نفس ، پيروز شده بود احساس كرد كـه اگـر بـيـش از ايـن در آن لغـزشـگـاه بـمـانـد خـطـرنـاك اسـت و بـايـد خـود را از آن محل دور سازد و لذا با سرعت به سوى در كاخ دويد تا در را باز كند و خارج شود، همسر عزيز نيز بى تفاوت نماند، او نيز به دنبال يوسف به سوى در دويد تا مانع خروج او شـود، و بـراى اين منظور، پيراهن او را از پشت سر گرفت و به عقب كشيد، به طورى كه پشت پيراهن از طرف طول پاره شد (و استبقا الباب و قدت قميصه من دبر).
استباق در لغت به معنى سبقت گرفتن دو يا چند نفر از يكديگر است ، و قد به معنى پاره شده از طرف طول است ، همانگونه كه قط به معنى پاره شدن از عرض است ، لذا در حديث داريـم كـانـت ضـربـات عـلى بـن ابـيـطالب (عليه السلام ) ابكارا كان اذا اعتلى قد، و اذا اعترض قط: ضربه هاى على بن ابيطالب (عليه السلام ) در نوع خود بى سابقه بود، هـنـگامى كه از بالا ضربه مى زد، تا بپائين مى شكافت و هنگامى كه از عرض ، ضربه مى زد دو نيم مى كرد.
ولى هـر طـور بـود، يـوسـف خود را به در رسانيد و در را گشود، ناگهان عزيز مصر را پشت در ديدند، به طورى كه قرآن مى گويد: آن دو، آقاى آن زن را دم در يافتند (و الفيا سيدها لدى الباب ).
الفـيـت از ماده الفاء به معنى يافتن ناگهانى است و تعبير از شوهر به سيد به طورى كـه بـعـضـى از مفسران گفته اند طبق عرف و عادت مردم مصر بوده كه زنها شوهر خود را سيد خطاب مى كردند، و در فارسى امروز هم زنان
از همسر خود تعبير به آقا مى كنند.
در ايـن هـنـگـام كـه هـمسر عزيز از يكسو خود را در آستانه رسوائى ديد، و از سوى ديگر شـعـله انـتقامجوئى از درون جان او زبانه مى كشيد، نخستين چيزى كه بنظرش آمد اين بود كـه بـا قيافه حق بجانبى رو به سوى همسرش كرد و يوسف را با اين بيان متهم ساخت ، صـدا زد كـيـفـر كسى كه نسبت به اهل و همسر تو، اراده خيانت كند، جز زندان يا عذاب اليم چه خواهد بود؟! (قالت ما جزاء من اراد باهلك سوء الا ان يسجن او عذاب اليم ).
جالب اينكه اين زن خيانتكار تا خود را در آستانه رسوائى نديده بود فراموش كرده بود كـه هـمـسـر عـزيـز مصر است ، ولى در اين موقع با تعبير اهلك (خانواده تو) مى خواهد حس غـيرت عزيز را برانگيزد كه من مخصوص توام نبايد ديگرى چشم طمع در من بدوزد!، اين سـخـن بـى شـباهت به گفتار فرعون مصر در عصر موسى (عليه السلام ) نيست ، كه به هـنـگـام تـكـيـه بـر تـخـت قـدرت مى گفت اليس لى ملك مصر: آيا كشور مصر از آن من نيست (زخـرف - 51) امـا بـه هـنـگـامـى كـه تـخـت و تـاج خـود را در خـطـر، و سـتـاره اقـبال خويش را در آستانه افول ديد گفت : اين دو برادر (موسى و هارون ) مى خواهند شما را از سرزمينتان ! خارج سازند، يريدان ان يخرجاكم من ارضكم (طه - 63).
نـكـته قابل توجه ديگر اينكه همسر عزيز مصر، هرگز نگفت يوسف قصد سوئى درباره مـن داشـتـه بـلكـه دربـاره مـيزان مجازات او با عزيز مصر صحبت كرد، آنچنان كه گوئى اصـل مـسـاله مسلم است ، و سخن از ميزان كيفر و چگونگى مجازات او است و اين تعبير حساب شـده در آن لحـظـه اى كـه مـى بـايست آن زن دست و پاى خود را گم كند نشانه شدت حيله گرى او است .
و باز اين تعبير كه اول سخن از زندان مى گويد و بعد گوئى به زندان هم قانع نيست ، پـا را بـالاتـر مـى گـذارد و از عـذاب اليـم كه تا سر حد شكنجه و اعدام پيش مى رود، حرف مى زند.
يـوسـف در ايـنـجـا سـكـوت را به هيچوجه جايز نشمرد و با صراحت پرده از روى راز عشق هـمـسـر عـزيـز بـرداشـت و گـفـت : او مـرا بـا اصـرار و التماس به سوى خود دعوت كرد (قال هى راودتنى عن نفسى ).
بـديـهـى اسـت در چنين ماجرا هر كس در آغاز كار به زحمت مى تواند باور كند كه جوان نو خـاسـتـه بـرده اى بـدون هـمـسـر، بـى گـنـاه بـاشـد، و زن شـوهردار ظاهرا با شخصيتى گناهكار، بنابراين شعله اتهام بيشتر دامن يوسف را مى گيرد، تا همسر عزيز را!.
ولى از آنجا كه خداوند حامى نيكان و پاكان است ، اجازه نمى دهد، اين جوان پارساى مجاهد بـا نـفس در شعله هاى تهمت بسوزد، لذا قرآن مى گويد: در اين هنگام شاهدى از خاندان آن زن گـواهـى داد، كـه بـراى پـيـدا كـردن مـجـرم اصـلى ، از ايـن دليـل روشـن اسـتـفـاده كـنيد: اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده باشد، آن زن ، راست مى گـويـد، و يـوسـف دروغـگـو اسـت (و شـهـد شـاهـد مـن اهـلهـا ان كـان قـمـيـصـه قـد مـن قبل فصدقت و هو من الكاذبين ).
و اگـر پـيراهنش از پشت سر پاره شده است ، آن زن دروغ مى گويد و يوسف راستگو است (و ان كان قميصه قد من دبر فكذبت و هو من الصادقين ).
چـه دليـلى از ايـن زنده تر، چرا كه اگر تقاضا از طرف همسر عزيز بوده ، او به پشت سر يوسف دويده است و يوسف در حال فرار بوده كه پيراهنش را چسبيده ، مسلما از پشت سر پاره مى شود، و اگر يوسف به همسر عزيز هجوم برده و او فرار
كـرده يـا رو در رو بـه دفـاع از خـويش برخاسته ، مسلما پيراهن يوسف از جلو پاره خواهد شـد، و چه جالب است كه اين مساءله ساده پاره شدن پيراهنى ، مسير زندگى بى گناهى را تغيير دهد و همين امر كوچك سندى بر پاكى او، و دليلى بر رسوائى مجرمى گردد!.
عزيز مصر، اين داورى را كه بسيار حساب شده بود پسنديد، و در پيراهن يوسف خيره شد، و هنگامى كه ديد پيراهنش از پشت سر پاره شده (مخصوصا با توجه به اين معنى كه تا آن روز دروغـى از يـوسف نشنيده بود) رو به همسرش كرد و گفت : اين كار از مكر و فريب شـمـا زنـان اسـت كـه مـكـر شـمـا زنـان ، عـظـيـم اسـت (فـلمـا رآ قـمـيـصـه قـد مـن دبـر قال انه من كيد كن ان كيد كن عظيم ).
در اين هنگام عزيز مصر از ترس اينكه ، اين ماجراى اسفانگيز برملا نشود، و آبروى او در سرزمين مصر، بر باد نرود، صلاح اين ديد كه سر و ته قضيه را به هم آورده و بر آن سر پوش نهد، رو به يوسف كرد و گفت : يوسف تو صرف نظر كن و ديگر از اين ماجرا چيزى مگو (يوسف اعرض عن هذا).
سپس رو به همسرش كرد و گفت : تو هم از گناه خود استغفار كن كه از خطاكاران بودى (و استغفرى لذنبك انك كنت من الخاطئين ).
بـعـضـى گـفـته اند گوينده اين سخن ، عزيز مصر نبود، بلكه همان شاهد بود، ولى هيچ دليـلى بـراى ايـن احـتـمال وجود ندارد، بخصوص كه اين جمله بعد از گفتار عزيز واقع شده است .
نكته ها :
1 - شاهد كه بود؟.
در اينكه شهادت دهنده چه كسى بود كه پرونده يوسف و همسر عزيز را به اين زودى جمع و جـور و مـختومه ساخت و بى گناه را از گنهكار آشكار نمود، در ميان مفسران گفتگو است ، بعضى گفته اند يكى از بستگان همسر عزيز مصر بود، و كلمه (من اهلها) گواه بر اين اسـت ، و قـاعدة مرد حكيم و دانشمند و با هوشى بوده است ، كه در اين ماجرا كه هيچ شاهد و گـواهـى نـاظـر آن نـبـوده ، تـوانـسـت از شـكـاف پـيـراهـنـى ! حـقـيـقـت حـال را بـبـيـند، و مى گويند اين مرد از مشاوران عزيز مصر، و در آن ساعت ، همراه او بوده است .
تفسير ديگر اينكه بچه شير خوارى از بستگان همسر عزيز مصر، در آن نزديكى بود، و يـوسـف از عـزيـز مـصـر خـواست ، كه داورى را از اين كودك بطلبند، عزيز مصر نخست در تعجب فرو رفت كه مگر چنين چيزى ممكن است ؟ اما هنگامى كه كودك شير خوار - همچون مسيح در گهواره - به سخن آمد، و اين معيار و مقياس را براى شناختن گنهكار از بى گناه بدست داد متوجه شد كه يوسف يك غلام نيست ، بلكه پيامبرى است يا پيامبرگونه !.
در روايـاتـى كه از طرق اهلبيت و اهل تسنن وارد شده به اين تفسير اشاره شده است از جمله ابـن عـبـاس از پـيـامـبـر (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) چـنـيـن نـقـل مـى كـنـد كـه فـرمـود: چهار نفر در طفوليت سخن گفتند: فرزند آرايشگر فرعون ، و شاهد يوسف ، و صاحب جريج و عيسى بن مريم .
در تـفـسـيـر عـلى بـن ابـراهـيـم نـيـز از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نقل شده كه شهادت دهنده كودكى در گاهواره بود.
ولى بايد توجه داشت كه هيچيك از دو حديث بالا، سند محكمى ندارد ، بلكه هر دو مرفوعه است .
سـومـيـن احـتـمـالى كـه داده اند اين است كه شاهد، همان دريدگى پيراهن بود كه با زبان حـال ايـن شـهادت را داد، ولى با توجه به كلمه من اهلها (شاهد از خاندان همسر عزيز مصر بود) اين احتمال بسيار بعيد بنظر مى رسد بلكه منتفى است .
2 - چرا عكس العمل عزيز مصر، خفيف بود؟.
از جـمـله مـسائلى كه در اين داستان توجه انسان را به خود جلب مى كند اين است كه در يك چنين مساءله مهمى كه ناموس عزيز مصر به آن آلوده شده بود، چگونه او با يك جمله قناعت كرد و تنها گفت از گناه خود استغفار كن كه از خطاكاران بودى ، و شايد همين مساءله سبب شـد كـه هـمـسـر عـزيـز پس از فاش شدن اسرارش در سرزمين مصر، زنان اشراف را به مجلس خاصى دعوت كند و داستان عشق خود را با صراحت و عريان باز گو نمايد.
آيـا تـرس از رسـوائى ، عـزيـز را وادار كـرد كـه در ايـن مـساءله كوتاه بيايد؟ يا اينكه اصـولا بـراى زمـامـداران خـود كـامه و طاغوتيان ، مساءله غيرت و حفظ ناموس چندان مطرح نيست ؟ آنها آنقدر آلوده به گناه و فساد و بى عفتى هستند كه اهميت و ابهت اين موضوع ، در نظرشان از بين رفته است .
احتمال دوم قويتر به نظر مى رسد.
3 - حمايت خدا در لحظات بحرانى
درس بـزرگ ديـگـرى كـه ايـن بـخـش از داسـتـان يـوسـف به ما مى دهد، همان حمايت وسيع پـروردگـار اسـت كـه در بحرانى ترين حالات به يارى انسان مى شتابد و به مقتضاى (يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب ) از طرقى كه هيچ
بـاور نـمى كرد روزنه اميد براى او پيدا مى شود و شكاف پيراهنى سند پاكى و برائت او مى گردد، همان پيراهن حادثه سازى كه يك روز، برادران يوسف را در پيشگاه پدر به خـاطـر پـاره نـبودن رسوا مى كند، و روز ديگر همسر هوسران عزيز مصر را بخاطر پاره بودن ، و روز ديگر نور آفرين ديده هاى بى فروغ يعقوب است ، و بوى آشناى آن همراه نـسيم صبحگاهى از مصر به كنعان سفر مى كند، و پير كنعانى را بشارت به قدوم موكب بشير مى دهد!.
به هر حال خدا الطاف خفيه اى دارد كه هيچكس از عمق آن آگاه نيست ، و به هنگامى كه نسيم ايـن لطـف مـى وزد، صـحـنه ها چنان دگرگون مى شود كه براى هيچكس حتى هوشمندترين افراد قابل پيش بينى نيست .
پـيـراهـن با تمام كوچكيش كه چيز مهمى است ، گاه مى شود چند تار عنكبوت مسير زندگى قوم و ملتى را براى هميشه عوض مى كند، آنچنان كه در داستان غار ثور و هجرت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) واقع شد.
4 - نقشه همسر عزيز مصر
در آيـات فوق ، اشاره به مكر زنان (البته زنانى همچون همسر عزيز كه بيبند و بار و هوسرانند) شده است ، و اين مكر و حيله گرى به عظمت توصيف گرديده (ان كيد كن عظيم ). در تـاريـخ و همچنين در داستانها كه سايه اى از تاريخ است ، مطالب زيادى در اين زمينه نـقـل شـده ، كـه مـطـالعه مجموع آنها نشان مى دهد، زنان هوسران براى رسيدن به مقصود خود، نقشه هائى مى كشند كه در نوع خود بى نظير است .
در داسـتـان بـالا ديـديـم كـه هـمسر عزيز چگونه بعد از شكست در عشق و قرار گرفتن در آستانه رسوائى ، با مهارت خاصى برائت خود و آلودگى يوسف را مطرح ساخت ، او حتى نگفت كه يوسف قصد سوء به من داشته ، بلكه آنرا به عنوان يك
امر مسلم فرض كرد و تنها سؤ ال از مجازات چنين كسى نمود؟ مجازاتى كه در مرحله زندان نيز متوقف نمى شد، بلكه به صورت نامعلوم و نامحدود، مطرح گشته بود.
در داسـتـان هـمـيـن زن كـه در رابطه با سرزنش زنان مصر نسبت به عشق بى قرارش به غـلام و بـرده خـويـش در آيـات بعد، مطرح است ، نيز مى بينيم كه او براى تبرئه خود از چنين نيرنگ حساب شده استفاده مى كند، و اين تاءكيد ديگرى است بر مكر اينگونه زنان .
آيه و ترجمه
و قـال نـسـوة فـى المـدينة امرأ ت العزيز ترود فتئها عن نفسه قد شغفها حبا إ نا لنرئها فى ضلل مبين (30)
فـلمـا سـمـعـت بـمـكـرهـن أ رسـلت إ ليـهـن و أ عـتـدت لهـن مـتـكـا و ءاتـت كل وحدة منهن سكينا و قالت اخرج عليهن فلما رأ ينه أ كبرنه و قطعن أ يديهن و قلن حش لله ما هذا بشرا إ ن هذا إ لا ملك كريم (31)
قـالت فـذلكـن الذى لمـتـنـنـى فـيـه و لقـد رودتـه عـن نـفـسـه فـاسـتـعـصـم و لئن لم يفعل ما ءامره ليسجنن و ليكونا من الصغرين (32)
قال رب السجن أ حب إ لى مما يدعوننى إ ليه و إ لا تصرف عنى كيدهن أ صب إ ليهن و أ كن من الجهلين (33)
فاستجاب له ربه فصرف عنه كيدهن إ نه هو السميع العليم (34)
|
ترجمه :
30 - گروهى از زنان شهر گفتند كه همسر عزيز جوانش (غلامش را) بسوى خود دعوت مى كند و عشق اين جوان در اعماق قلبش نفوذ كرده ، ما او را در گمراهى آشكار مى بينيم !.
31 - هـنـگـامـى كـه (هـمـسـر عزيز) از فكر آنها باخبر شد بسراغ آنها فرستاد (و از آنها دعـوت كـرد) و بـراى آنها پشتى هاى گرانقيمتى فراهم ساخت ، و بدست هر كدام چاقوئى (براى بريدن ميوه ) داد و در اين موقع (به يوسف ) گفت وارد مجلس آنان شو، هنگامى كه چشمشان به او افتاد در تعجب فرو رفتند و (بى اختيار) دستهاى خود را بريدند! و گفتند منزه است خدا اين بشر نيست ، اين يك فرشته بزرگوار است !.
32 - (همسر عزيز) گفت اين همان كسى است كه بخاطر (عشق ) او مرا سرزنش كرديد
(آرى ) مـن او را بـه خـويـشتن دعوت كردم و او خوددارى كرد، و اگر آنچه را دستور مى دهم انـجـام نـدهـد بـه زنـدان خـواهـد افـتـاد و مـسـلمـا خـوار و ذليل خواهد شد!.
33 - (يـوسـف ) گـفت پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه اينها مرا بسوى آن مـى خـوانـنـد و اگـر مـكـر و نـيـرنـگ آنـهـا را از مـن بـازنـگـردانـى قـلب مـن بـه آنـهـا متمايل مى گردد و از جاهلان خواهم بود.
34 - پـروردگـارش دعـاى او را اجابت كرد و مكر آنها را از او بگردانيد چرا كه او شنوا و داناست .
تفسير :
توطئه ديگر همسر عزيز مصر
هر چند مساءله اظهار عشق همسر عزيز، با آن داستانى كه گذشت يك مساءله خصوصى بود كـه عـزيـز هـم تـاءكـيـد بر كتمانش داشت ، اما از آنجا كه اينگونه رازها نهفته نمى ماند، مخصوصا در قصر شاهان و صاحبان زر و زور، كه ديوارهاى آنها گوشهاى شنوائى دارد، سرانجام اين راز از درون قصر به بيرون افتاد، و چنانكه قرآن گويد: گروهى از زنان شـهر، اين سخن را در ميان خود گفتگو مى كردند و نشر مى دادند كه همسر عزيز با غلامش سـر و سـرى پـيـدا كـرده و او را بـه سـوى خـود دعـوت مـى كـنـد (و قال نسوة فى المدينة امراة العزيز تراود فتيها عن نفسه ).
(و آنـچـنـان عشق غلام بر او چيره شده كه اعماق قلبش را تسخير كرده است ) (قد شغفها حبا).
و سـپـس او را بـا اين جمله مورد سرزنش قرار دادند (ما او را در گمراهى آشكار مى بينيم )! (انا لنرها فى ضلال مبين ).
روشـن اسـت آنها كه اين سخن را مى گفتند، زنان اشرافى مصر بودند كه اخبار قصرهاى پر از فساد فرعونيان و مستكبرين براى آنها جالب بود و همواره در جستجوى آن بودند.
ايـن دسـتـه از زنـان اشـرافـى كـه در هـوسـرانـى چيزى از همسر عزيز كم نداشتند، چون دسـتـشان به يوسف نرسيده بود به اصطلاح جانماز آب مى كشيدند و همسر عزيز را به خاطر اين عشق در گمراهى آشكار مى ديدند!.
حـتـى بعضى از مفسران احتمال داده اند، كه پخش اين راز بوسيله اين گروه از زنان مصر، نـقـشـه اى بـود بـراى تحريك همسر عزيز، تا براى تبرئه خود، آنها را به كاخ دعوت كند و يوسف را در آنجا ببينند!، آنها شايد فكر مى كردند اگر به حضور يوسف برسند چـه بـسـا بـتـوانـنـد نـظـر او را به سوى خويشتن ! جلب كنند كه هم از همسر عزيز شايد زيـبـاتـر بـودنـد، و هـم جـمـالشـان براى يوسف تازگى داشت ، و هم آن نظر احترام آميز يوسف به همسر عزيز، كه نظر فرزند به مادر، يا مربى . يا صاحب نعمت بود، در مورد آنـهـا مـوضـوع نـداشـت ، و بـه ايـن دليـل احـتـمـال نـفـوذشـان در او بـسـيـار بـيـشـتـر از احتمال نفوذ همسر عزيز بود!.
(شـغـف ) از مـاده (شـغـاف ) به معنى گره بالاى قلب و يا پوسته نازك روى قلب اسـت ، كـه بـه مـنـزله غـلافـى تـمام آنرا در برگرفته و شغفها حبا يعنى آنچنان به او عـلاقمند شده كه محبتش به درون قلب او نفوذ كرده ، و اعماق آنرا در بر گرفته است ، و اين اشاره به عشق شديد و آتشين است .
(آلوسـى ) در تـفـسـير (روح المعانى ) از كتاب (اسرار البلاغه ) براى عشق و علاقه مراتبى ذكر كرده كه به قسمتى از آن در اينجا اشاره مى شود:
نـخـسـتـيـن مـراتـب مـحـبـت هـمـان (هـوى ) (بـه مـعـنـى تمايل ) است ، سپس (علاقه ) يعنى محبتى كه ملازم قلب است . و بعد از آن ، (كلف ) به معنى شدت محبت ، و سپس (عشق ) و بعد از آن (شعف ) (با عين ) يعنى حالتى كه قلب در آتش عشق مى سوزد و از اين سوزش احساس لذت مى كند و بعد از آن (لوعه ) و سـپـس (شـغـف ) يـعـنـى مـرحـله اى كـه عـشـق بـه تـمـام زوايـاى دل نـفـوذ مـى كـنـد و سـپـس تـدله و آن مـرحـله اى اسـت كـه عـشـق ، عقل انسان را مى ربايد و آخرين مرحله (هيوم )
است و آن مرحله بى قرارى مطلق است كه شخص عاشق را بى اختيار به هر سو مى كشاند.
ايـن نـكـتـه نـيـز قـابـل تـوجه است كه چه كسى اين راز را فاش نمود، همسر عزيز كه او هـرگـز طـرفـدار چـنين رسوائى نبود، يا خود عزيز كه او تاءكيد بر كتمان مى نمود، يا داور حـكـيـمـى كـه ايـن داورى را نـمـود كـه از او ايـن كـار بـعـيـد مـى نـمـود، امـا بـهـر حـال ايـنـگونه مسائل آنهم در آن قصرهاى پر از فساد - همانگونه كه گفتيم - چيزى نيست كه بتوان آن را مخفى ساخت ، و سرانجام از زبان تعزيه گردانهاى اصلى به درباريان و از آنـجا به خارج ، جسته گريخته درز مى كند و طبيعى است كه ديگران آنرا با شاخ و برگ فراوان زبان به زبان نقل مى نمايند.
هـمـسـر عـزيـز، كه از مكر زنان حيله گر مصر، آگاه شد، نخست ناراحت گشت سپس چاره اى انـديـشـيـد و آن ايـن بـود كـه از آنـهـا بـه يـك مـجـلس مـيـهـمـانـى دعـوت كـند و بساط پر تـجـمـل بـا پـشـتـيهاى گرانقيمت براى آنها فراهم سازد، و بدست هر كدام چاقوئى براى بـريـدن مـيـوه دهد (اما چاقوهاى تيز، تيزتر از نياز بريدن ميوه ها!) (فلما سمعت بمكرهن ارسلت اليهن و اعتدت لهن متكا و آتت كل واحدة منهن سكينا).
و ايـن كـار خـود دليـل بـر ايـن اسـت كـه او از شـوهر خود، حساب نمى برد، و از رسوائى گذشته اش درسى نگرفت .
سـپـس بـه يـوسف دستور داد كه در آن مجلس ، گام بگذارد تا زنان سرزنشگر، با ديدن جمال او. وى را در اين عشقش ملامت نكنند (و قالت اخرج عليهن ).
تـعـبـيـر بـه اخـرج عـليـهـن (بـيـرون بـيـا) بـه جـاى ادخـل (داخـل شـو) ايـن معنى را مى رساند كه همسر عزيز، يوسف را در بيرون نگاه نداشت ، بـلكـه در يـك اطـاق درونى كه احتمالا محل غذا و ميوه بوده ، سرگرم ساخت تا ورود او به مجلس از در ورودى نباشد و كاملا غير منتظره و شوك آفرين باشد!.
امـا زنـان مـصـر كـه طبق بعضى از روايات ده نفر و يا بيشتر از آن بودند، هنگامى كه آن قـامـت زيـبـا و چـهـره نـورانـى را ديـدنـد، و چـشـمـشـان بـه صورت دلرباى يوسف افتاد، صـورتـى هـمچون خورشيد كه از پشت ابر ناگهان ظاهر شود و چشمها را خيره كند، در آن مـجـلس طـلوع كـرد چـنان واله و حيران شدند كه دست از پا و ترنج از دست ، نمى شناختند (آنها بهنگام ديدن يوسف او را بزرگ و فوق العاده شمردند) (فلما راينه اكبرنه ).
(و آنـچـنـان از خـود بـى خـود شـدنـد كـه (بـجاى ترنج ) دستها را بريدند) (و قطعن ايديهن ).
و هنگامى كه ديدند، برق حيا و عفت از چشمان جذاب او مى درخشد و رخسار معصومش از شدت حـيـا و شرم گلگون شده ، همگى فرياد بر آوردند كه نه ، اين جوان هرگز آلوده نيست ، او اصلا بشر نيست ، او يك فرشته بزرگوار آسمانى است (و قلن حاش لله ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم ).
در اينكه زنان مصر در اين هنگام ، چه اندازه دستهاى خود را بريدند در ميان مفسران گفتگو اسـت ، بـعـضـى آنـرا بـه صـورتـهـاى مـبـالغـه آمـيـز نـقل كرده اند، ولى آنچه از قرآن استفاده مى شود اين است كه اجمالا دستهاى خود را مجروح ساختند.
در ايـن هـنگام زنان مصر، قافيه را به كلى باختند و با دستهاى مجروح كه از آن خون مى چـكـيـد و در حـالى پريشان همچون مجسمه اى بى روح در جاى خود خشك شده بودند، نشان دادند كه آنها نيز دست كمى از همسر عزيز ندارند.
او از ايـن فـرصت استفاده كرد و (گفت : اين است آن كسى كه مرا به خاطر عشقش سرزنش مى كرديد) (قالت فذلكن الذى لمتننى فيه ).
هـمـسـر عـزيـز گويا مى خواست به آنها بگويد شما كه با يكبار مشاهده يوسف ، اين چنين عـقـل و هـوش خـود را از دسـت داديـد و بـى خـبـر دسـتـهـا را بـريـديـد و مـحـو جـمـال او شديد و به ثنا خوانيش برخاستيد، چگونه مرا ملامت مى كنيد كه صبح و شام با او مى نشينم و بر مى خيزم ؟.
هـمـسـر عـزيـز كه از موفقيت خود در طرحى كه ريخته بود، احساس غرور و خوشحالى مى كـرد و عـذر خـود را مـوجـه جلوه داده بود يكباره تمام پرده ها را كنار زد و با صراحت تمام بـه گـنـاه خـود اعـتراف كرد و گفت : (آرى من او را به كام گرفتن از خويش دعوت كردم ولى او خويشتن دارى كرد) (و لقد راودته عن نفسه فاستعصم ).
سـپـس بـى آنـكـه از ايـن آلودگـى بـه گـنـاه اظـهـار نـدامـت كـنـد، و يـا لااقـل در بـرابـر مـيهمانان كمى حفظ ظاهر نمايد، با نهايت بى پروائى با لحن جدى كه حـاكـى از اراده قـطـعـى او بـود، صـريـحـا اعلام داشت ، (اگر او (يوسف ) آنچه را كه من فرمان مى دهم انجام ندهد و در برابر عشق سوزان من تسليم نگردد بطور قطع به زندان خواهد افتاد) (و لئن لم يفعل ما آمره ليسجنن ).
نـه تـنـهـا بـه زنـدانـش مـى افـكـنـم بـلكـه در درون زنـدان نـيـز خـوار و ذليل خواهد بود
(و ليكونا من الصاغرين ).
طـبـيعى است هنگامى كه عزيز مصر در برابر آن خيانت آشكار همسرش به جمله و استغفرى لذنبك (از گناهانت استغفار كن ) قناعت كند بايد همسرش رسوائى را به اين مرحله بكشاند ، و اصـولا در دربـار فـراعـنـه و شـاهـان و عـزيـزان هـمـانـگـونـه كـه گـفـتـيـم ايـن مسائل چيز تازه اى نيست .
بعضى در اينجا روايت شگفت آورى نقل كرده اند و آن اينكه گروهى از زنان مصر كه در آن جلسه حضور داشتند به حمايت از همسر عزيز برخاستند و حق را به او دادند و دور يوسف را گرفتند، و هر يك براى تشويق يوسف به تسليم شدن يكنوع سخن گفتند:
يـكـى گـفـت اى جـوان ! ايـنهمه خويشتن دارى و ناز براى چيست ؟ چرا به اين عاشق دلداده ، تـرحـم نـمـى كـنـى ؟ مـگـر تـو ايـن جـمـال دل آراى خـيـره كـنـنـده را نـمى بينى ؟ مگر تو دل نـدارى و جـوان نيستى و از عشق و زيبائى لذت نمى برى ؟ آخر مگر تو سنگ و چوبى ؟!.
دومـى گـفت گيرم كه از زيبائى و عشق چيزى نمى فهمى ، ولى آيا نمى دانى كه او همسر عزيز مصر و زن قدرتمند اين سامان است ؟ فكر نمى كنى كه اگر قلب او را بدست آورى ، همه اين دستگاه در اختيار تو خواهد بود؟ و هر مقامى كه بخواهى براى تو آماده است ؟.
سومى گفت ، گيرم كه نه تمايل بـه جـمـال زيـبـايـش دارى ، و نـه نـيـاز بـه مـقـام و مـالش ، ولى آيا نمى دانى كه او زن انـتـقـامـجـوى خـطـرنـاكـى اسـت ؟ و وسائل انتقامجوئى را كاملا در اختيار دارد؟ آيا از زندان وحـشـتـنـاك و تاريكش نمى ترسى و به غربت مضاعف در اين زندان تنهائى نمى انديشى ؟!.
تـهـديـد صـريح همسر عزيز به زندان و ذلت از يك سو، و وسوسه هاى اين زنان آلوده كه اكنون نقش دلالى را بازى مى كنند، از سوئى ديگر يك لحظه بحرانى
شـديـد براى يوسف فراهم ساخت ، طوفان مشكلات از هر سو او را احاطه كرده بود، اما او كه از قبل خود را ساخته بود، و نور ايمان و پاكى و تقوا، آرامش و سكينه خاصى در روح او ايـجـاد كـرده بـود، بـا شـجـاعـت و شـهـامت ، تصميم خود را گرفت و بى آنكه با زنان هـوسـبـاز و هـوسـران بـه گـفـتگو برخيزد رو به درگاه پروردگار آورد و اين چنين به نـيـايـش پـرداخـت : بار الها، پروردگارا! زندان با آنهمه سختيهايش در نظر من محبوبتر اسـت از آنـچـه ايـن زنـان مـرا بـه سـوى آن مـى خـوانـنـد (قال رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه ).
سـپـس از آنجا كه مى دانست در همه حال ، مخصوصا در مواقع بحرانى ، جز به اتكاء لطف پـروردگـار راه نـجـاتـى نيست ، خودش را با اين سخن به خدا سپرد و از او كمك خواست ، پروردگارا اگر كليد و مكر و نقشه هاى خطرناك اين زنان آلوده را از من باز نگردانى ، قـلب مـن بـه آنـهـا متمايل مى گردد و از جاهلان خواهم بود (و ان لا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين ).
خـداونـدا! مـن بـه خـاطـر رعـايـت فرمان تو، و حفظ پاكدامنى خويش ، از آن زندان وحشتناك اسـتـقبال مى كنم ، زندانى كه روح من در آن آزاد است و دامانم پاك ، و به اين آزادى ظاهرى كه جان مرا اسير زندان شهوت مى كند و دامانم را آلوده مى سازد پشت پا مى زنم .
خـدايـا! كـمـكـم فـرمـا، نـيـرويـم بـخـش ، بـر قـدرت عقل و ايمان و تقوايم بيفزا تا بر اين وسوسه هاى شيطانى پيروز گردم .
و از آنـجا كه وعده الهى هميشه اين بود كه جهاد كننده گان مخلص را (چه با نفس و چه با دشمن ) يارى بخشد، يوسف را در اين حال تنها نگذاشت و لطف حق بياريش شتافت ، آنچنان كـه قـرآن مـى گـويـد: پـروردگارش اين دعاى خالصانه او را اجابت كرد (فاستجاب له ربه ).
و مكر و نقشه آنها را از او بگردانيد (فصرف عنه كيدهن ).
چرا كه او شنوا است و دانا است (انه هوا السميع العليم ).
هـم نـيـايـشـهـاى بـنـدگـان را مـى شـنـود و هـم از اسـرار درون آنـهـا آگـاه اسـت ، و هـم راه حل مشكل آنها را مى داند.
نكته ها :
1 - هـمـانـگـونـه كه ديديم همسر عزيز و زنان مصر براى رسيدن به مقصود خود از امور مختلفى استفاده كردند: اظهار عشق و علاقه شديد تسليم محض ، و سپس تطميع ، و بعد از آن تهديد. و يا به تعبير ديگر توسل به شهوت و زر و سپس زور.
و ايـنها اصول متحد المالى است كه همه خودكامگان و طاغوتها در هر عصر و زمانى به آن مـتـوسـل مى شدند. حتى خود ما مكرر ديده ايم كه آنها براى تسليم ساختن مردان حق در آغاز يـك جـلسـه نرمش فوق العاده و روى خوش نشان مى دهند، و از طريق تطميع و انواع كمكها وارد مـى شـونـد، و در آخـر هـمـان جـلسـه بـه شـديـدتـريـن تـهـديـدهـا توسل مى جويند. و هيچ ملاحظه نمى كنند كه اين تناقض گوئى آنهم در يك مجلس تا چه حد زشت و زننده و در خور تحقير و انواع سرزنشها است .
دليـل آنـهـم روشـن اسـت آنـهـا هـدفشان را مى جويند، وسيله براى آنان مهم نيست ، و يا به تعبير ديگر براى رسيدن به هدف استفاده از هر وسيله اى را مجاز مى شمرند.
در ايـن وسط افراد ضعيف و كم رشد در مراحل نخستين ، يا آخرين مرحله تسليم مى شوند و بـراى هـمـيشه به دامنشان گرفتار مى گردند، اما اولياى حق با شجاعت و شهامتى كه در پـرتـو نـور ايمان يافته اند همه اين مراحل را پشت سر گذارده و سازش ناپذيرى خود را بـا قـاطـعـيت هر چه تمامتر نشان مى دهند، و تا سر حد مرگ پيش مى روند، و عاقبت آنهم پـيـروزى اسـت ، پـيـروزى خـودشـان و مـكـتـبـشـان و يـا حداقل
پيروزى مكتب .
2 - بـسيارند كسانى كه مانند زنان هوسباز مصر هنگامى كه در كنار گود نشسته اند خود را پـاك و پـاكـيـزه نـشـان مـى دهند، و لاف تقوا و پارسائى مى زنند و آلودگانى همچون همسر عزيز را در ضلال مبين مى بينند.
امـا هـنـگـامـى كـه پـايـشـان بـه وسـط گـود كـشـيـده شـد در هـمـان ضـربـه اول از پـا در مـى آيـنـد و عـملا ثابت مى كنند كه تمام آنچه مى گفتند حرفى بيش نبوده ، اگـر هـمـسـر عـزيز پس از سالها نشست و برخاست با يوسف گرفتار عشق او شد آنها در هـمـان مـجـلس اول بـه چنين سرنوشتى گرفتار شدند و به جاى ترنج دستهاى خويش را بريدند!.
3 - در ايـنـجـا سؤ الى پيش مى آيد كه چرا يوسف حرف همسر عزيز را پذيرفت و حاضر شد گام در مجلس همسر عزيز مصر بگذارد، مجلسى كه براى گناه ترتيب داده شده بود، و يا براى تبرئه يك گناهكار.
ولى بـا توجه به اينكه يوسف ظاهرا برده و غلام بود و ناچار بود كه در كاخ خدمت كند مـمـكن است همسر عزيز از همين بهانه استفاده كرده باشد و به بهانه آوردن ظرفى از غذا يـا نوشيدنى پاى او را به مجلس كشانده باشد، در حالى كه يوسف مطلقا از اين نقشه و مكر زنانه اطلاع و آگاهى نداشت .
به خصوص اينكه گفتيم ظاهر تعبير قرآن (اخرج عليهن ) نشان مى دهد كه او در بيرون آن دستگاه نبود بلكه در اطاق مجاور كه محل غذا و ميوه يا مانند آن بوده است قرار داشته است .
4 - جمله يدعوننى اليه (اين زنان مرا به آن دعوت مى كنند)
و كـيـدهـن (نـقـشه اين زنان ...) به خوبى نشان مى دهد كه بعد از ماجراى بريدن دستها و دلباختگى زنان هوسباز مصر نسبت به يوسف آنها هم به نوبه خود وارد ميدان شدند و از يوسف دعوت كردند كه تسليم آنها و يا تسليم همسر عزيز مصر شود و او هم دست رد به سينه همه آنها گذاشت ، اين نشان مى دهد كه همسر عزيز در اين گناه تنها نبود و (شريك جرم ) هائى داشت
5 - بـه هـنگام گرفتارى در چنگال مشكلات و در مواقعى كه حوادث پاى انسان را به لب پـرتـگـاهـهـا مـى كـشاند تنها بايد به خدا پناه برد و از او استمداد جست كه اگر لطف و يـارى او نـبـاشد كارى نمى توان كرد، اين درسى است كه يوسف بزرگ و پاكدامن به ما آموخته ، او است كه مى گويد پروردگارا اگر نقشه هاى شوم آنها را از من باز نگردانى مـن هـم به آنها متمايل مى شوم ، اگر مرا در اين مهلكه تنها بگذارى طوفان حوادث مرا با خود مى برد، اين توئى كه حافظ و نگهدار منى ، نه قوت و قدرت و تقواى من !.
اين حالت وابستگى مطلق به لطف پروردگار علاوه بر اين كه قدرت و استقامت نامحدودى به بندگان خدا مى بخشد سبب مى شود كه از الطاف خفى او بهره گيرند. همان الطافى كه توصيف آن غير ممكن است و تنها بايد آن را مشاهده كرد و تصديق نمود.
اينها هستند كه هم در اين دنيا در سايه لطف پروردگارند و هم در جهان ديگر.
در حـديـثـى از پـيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) چنين مى خوانيم : سبعة يظلهم الله فـى ظـل عـرشـه يـوم لا ظـل الا ظـله : امـام عـادل ، و شـاب نـشـا فـى عـبـادة الله عـز و جـل ، و رجـل قـلبـه . متعلق بالمسجد اذا خرج منه حتى يعود اليه ، و رجلان كانا فى طاعة الله عـز و جـل فـاجـتـمـعـا عـلى ذلك و تـفـرقـا، و رجـل ذكـر الله عـز و جـل خـاليـا فـفـاضـت عـيـنـاه ، و رجـل دعـتـه امـراة ذات حـسـن و جمال فقال انى اخاف الله تعالى ، و رجل تصدق بصدقة فاخفاها حتى لا تعلم
شماله ما تصدق بيمينه !:
هـفـت گـروهـنـد كه خداوند آنها را در سايه عرش خود قرار مى دهد آن روز كه سايه اى جز سايه او نيست :
پيشواى دادگر.
و جوانى كه از آغاز عمر در بندگى خدا پرورش يافته .
و كـسـى كـه قـلب او بـه مـسـجد و مركز عبادت خدا پيوند دارد و هنگامى كه از آن خارج مى شود در فكر آن است تا به آن باز گردد.
و افـرادى كه در طريق اطاعت فرمان خدا متحدا كار مى كنند و به هنگام جداشدن از يكديگر نيز رشته اتحاد معنوى آنها همچنان برقرار است .
و كـسـى كـه بـه هـنـگـام شـنـيـدن نـام پروردگار (به خاطر احساس مسؤ ليت يا ترس از گناهان ) قطره اشك از چشمان او سرازير مى شود.
و مـردى كـه زن زيـبـا و صاحب جمالى او را به سوى خويش دعوت كند او بگويد من از خدا ترسانم .
و كـسـى كـه كمك به نيازمندان مى كند و صدقه خود را مخفى مى دارد آنچنان كه دست چپ او از صدقه اى كه با دست راست داده باخبر نشود!.
آيه و ترجمه
ثم بدا لهم من بعد ما رأ وا الايت ليسجننه حتى حين (35)
و دخـل مـعـه السـجـن فـتـيـان قـال أ حـدهـمـا إ نـى أ رئنـى أ عـصـر خـمـرا و قـال الاخـر إ نـى أ رئنـى أ حـمـل فـوق رأ سـى خـبـزا تـأ كل الطير منه نبئنا بتأ ويله إ نا نرئك من المحسنين (36)
قـال لا يـأ تـيـكـمـا طـعـام تـرزقـانـه إ لا نـبـأ تـكـمـا بـتـأ ويـله قـبل أ ن يأ تيكما ذلكما مما علمنى ربى إ نى تركت ملة قوم لا يؤ منون بالله و هم بالاخرة هم كفرون (37)
و اتبعت ملة ءاباءى إ برهيم و إ سحق و يعقوب ما كان لنا أ ن نشرك بالله من شى ء ذلك من فضل الله علينا و على الناس و لكن أ كثر الناس لا يشكرون (38)
|
ترجمه :
35 - بـعـد از آنـكـه نشانه هاى (پاكى يوسف ) را ديدند تصميم گرفتند او را تا مدتى زندانى كنند.
36 - و دو جـوان هـمـراه او وارد زنـدان شـدنـد، يكى از آن دو گفت من در عالم خواب ديدم كه (انـگـور بـراى ) شـراب مـى فـشـارم ، و ديـگـرى گفت من در خواب ديدم كه نان بر سرم حـمـل مـى كـنـم و پـرنـدگـان از آن مـى خـورنـد مـا را از تـعـبير آن آگاه ساز كه تو را از نيكوكاران مى بينيم .
37 - (يـوسـف ) گـفـت پـيـش از آنـكه جيره غذائى شما فرا رسد شما را از تعبير خوابتان آگـاه خـواهم ساخت اين از علم و دانشى است كه پروردگارم به من آموخته من آئين جمعيتى را كـه ايـمـان بـخـدا نـدارند و به سراى ديگر كافرند ترك گفتم (و شايسته چنين موهبتى شدم .)
38 - مـن از آئيـن پـدرانـم ابـراهيم و اسحق و يعقوب پيروى كردم ، براى ما شايسته نبود چـيـزى را شـريـك خـدا قـرار دهـيـم ، ايـن از فضل خدا بر ما و بر مردم است ولى اكثر مردم شكرگزارى نمى كنند.
تفسير :
زندان به جرم بيگناهى !.
جـلسـه عـجـيب زنان مصر با يوسف در قصر عزيز با آن شور و غوغا پايان يافت ، ولى طـبـعـا خـبـرش بـه گـوش عزيز رسيد، و از مجموع اين جريانات روشن شد كه يوسف يك جـوان عـادى و مـعـمولى نيست ، آنچنان پاك است كه هيچ قدرتى نمى تواند او را وادار به آلودگـى كند و نشانه هاى اين پاكى از جهات مختلف آشكار شد، پاره شدن پيراهن يوسف از پشت سر، و مقاومت او در برابر وسوسه هاى زنان مصر، و آماده شدن او براى رفتن به زندان ، و عدم تسليم در برابر تهديدهاى همسر عزيز به زندان و عذاب اليم ، همه اينها دليل بر پاكى او بود، دلائلى كه كسى نمى توانست آن را پرده پوشى يا انكار كند.
و لازمـه ايـن دلائل اثـبـات نـاپـاكـى و جـرم هـمـسـر عـزيـز مـصـر بـود، و بـدنـبال ثبوت اين جرم ، بيم رسوائى و افتضاح جنسى خاندان عزيز در نظر توده مردم روز بروز بيشتر مى شد، تنها چاره اى كه براى اين كار از طرف عزيز مصر و مشاورانش ديـده شد اين بود كه يوسف را به كلى از صحنه خارج كنند، آنچنان كه مردم او و نامش را بـدسـت فـرامـوشـى بـسـپـارنـد، و بـهـتـريـن راه بـراى ايـن كـار، فـرسـتـادنش به سياه چـال زنـدان بود، كه هم او را به فراموشى مى سپرد و هم در ميان مردم به اين تفسير مى شد كه مجرم اصلى ، يوسف بوده است !.
لذا قرآن مى گويد: بعد از آنكه آنها آيات و نشانه هاى (پاكى يوسف ) را ديدند تصميم گرفتند كه او را تا مدتى زندانى كنند (ثم بدا لهم من بعد ما راوا الايات ليسجننه حتى حين ).
تـعبير به بدا كه به معنى پيدا شدن راى جديد است نشان مى دهد كه قبلا چنين تصميمى در مـورد او نداشتند، و اين عقيده را احتمالا همسر عزيز براى اولين بار پيشنهاد كرد و به ايـن تـرتـيـب يـوسـف بيگناه به گناه پاكى دامانش ، به زندان رفت و اين نه اولين بار بود و نه آخرين بار كه انسان شايسته اى به جرم پاكى به زندان برود.
آرى در يـك مـحـيـط آلوده ، آزادى از آن آلودگـان اسـت كـه همراه مسير آب حركت مى كنند، نه فـقـط آزادى كـه همه چيز متعلق به آنها است ، و افراد پاكدامن و با ارزشى همچون يوسف كـه هـمـجـنـس و هـمـرنـگ آن مـحـيط نيستند و بر خلاف جريان آب حركت مى كنند بايد منزوى شوند، اما تا كى ، آيا براى هميشه ؟ نه ، مسلما نه !.
از جـمـله كـسـانـى كـه بـا يـوسـف وارد زنـدان شـدنـد، دو جـوان بـودنـد (و دخل معه السجن فتيان ).
و از آنـجـا كـه وقـتـى انـسان نتواند از طريق عادى و معمولى دسترسى به اخبار پيدا كند احساسات ديگر او به كار مى افتد، تا مسير حوادث را جستجو و پيش بينى كند، و خواب و رؤ يا هم براى او مطلبى مى شود.
از هـمـيـن رو يـك روز ايـن دو جـوان كه گفته مى شود يكى از آن دو مامور آبدار خانه شاه و ديـگـرى سـر پرست غذا و آشپزخانه بود، و به علت سعايت دشمنان و اتهام به تصميم بـر مـسـموم نمودن شاه به زندان افتاده بودند، نزد يوسف آمدند و هر كدام خوابى را كه شب گذشته ديده بود و برايش عجيب و جالب مى نمود باز گو كرد.
يكى از آن دو گفت : من در عالم خواب چنين ديدم كه انگور را براى شراب ساختن مى فشارم ! (قال احد هما انى ارانى اعصر خمرا).
و دومـى گـفـت : مـن در خـواب ديـدم كـه مـقـدارى نـان روى سـرم حمل مى كنم ،
و پـرنـدگـان آسـمـان مـى آيـنـد و از آن مـى خـورنـد (و قال الاخرانى ارانى احمل فوق راسى خبزا تاكل الطير منه ) سپس اضافه كردند: ما را از تـعـبـيـر خـوابـمـان آگاه ساز كه تو را از نيكوكاران مى بينيم (نبئنا بتاويله انا نراك من المحسنين ).
در ايـنـكه اين دو جوان از كجا دانستند كه يوسف از تعبير خواب اطلاع وسيعى دارد، در ميان مفسران گفتگو است .
بعضى گفته اند: يوسف شخصا خود را در زندان براى زندانيان معرفى كرده بود كه از تـعـبـيـر خواب اطلاع وسيعى دارد، و بعضى گفته اند سيماى ملكوتى يوسف نشان مى داد كـه او يـك فـرد عـادى نيست ، بلكه فرد آگاه و صاحب فكر و بينش است و لابد چنين كسى مى تواند مشكل آنها را در تعبير خواب حل كند.
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه اند يوسف از آغاز ورودش به زندان ، با اخلاق نيك و حسن خلق و دلدارى زنـدانـيـان و خـدمـت آنـها و عيادت از مريضان نشان داده بود كه يك فرد نيكوكار و گـره گـشـا اسـت بـه هـمـيـن دليـل در مـشـكـلاتـشـان به او پناه مى بردند و از او كمك مى خواستند.
ذكـر ايـن نـكـتـه نـيـز لازم اسـت كه در اينجا قرآن بجاى كلمه عبد و برده تعبير به فتى (جوان ) مى كند، كه يكنوع احترام است ، و در حديث داريم لا يقولن احدكم عبدى و امتى و لكن فـتاى و فتاتى : هيچكدام از شما نبايد بگويد غلام من و كنيز من بلكه بگويد جوان من تا در دوران آزادى تدريجى بردگان كه اسلام برنامه دقيقى براى آن چيده است ، بردگان از هر گونه تحقير در امان باشند).
تـعـبـيـر به انى اعصر خمرا (من شراب مى فشردم ) يا به خاطر آنست كه او در خواب ديد انـگـور را بـراى سـاخـتـن شراب مى فشارد، و يا انگورى را كه در خم ، تخمير شده بود براى صاف كردن و خارج ساختن شراب از آن مى فشرده است ،
و يا اينكه انگور را مى فشرده تا عصير آنرا به شاه بدهد، بى آنكه شراب شده باشد و از آنجا كه اين انگور قابل تبديل به شراب است اين كلمه به آن اطلاق شده است .
تعبير به انى ارانى (من مى بينم ) - يا اينكه قاعدتا بايد بگويد من در خواب ديدم - به عنوان حكايت حال است ، يعنى خود را در آن لحظه اى كه خواب مى بيند فرض مى كند و اين سخن را براى ترسيم آن حال بيان مى دارد.
بـهـر حـال يـوسـف كه هيچ فرصتى را براى ارشاد و راهنمائى زندانيان از دست نمى داد، مراجعه اين دو زندانى را براى مساله تعبير خواب به غنيمت شمرد و به بهانه آن ، حقايق مهمى را كه راهگشاى آنها و همه انسانها بود بيان داشت .
نخست براى جلب اعتماد آنها در مورد آگاهى او بر تعبير خواب كه سخت مورد توجه آن دو زنـدانـى بـود چـنـيـن گـفـت : من بزودى و قبل از آنكه جيره غذائى شما فرا رسد شما را از تـعـبـيـر خـوابـتـان آگـاه خـواهم ساخت (قال لا ياتيكما طعام ترزقانه الا نباتكما بتاويله قبل ان ياتيكما).
و به اين ترتيب به آنها اطمينان داد كه قبل از فرا رسيدن موعد غذائى آنها مقصود گمشده خود را خواهند يافت .
در تفسير اين جمله مفسران احتمالات فراوانى داده اند.
از جـمـله اينكه يوسف گفت : من به فرمان پروردگار از بخشى اسرار آگاهم نه تنها مى توانم تعبير خواب شما را بازگو كنم بلكه از هم اكنون مى توانم بگويم ، غذائى كه بـراى شـمـا امـروز مـى آورنـد، چه نوع غذا و با چه كيفيت است و خصوصيات آن را بر مى شمرم .
بـنـابـرايـن تـاويـل بـه مـعـنـى ذكـر خـصـوصـيـات آن غـذاسـت (ولى البـتـه تـاويـل كـمـتـر بـه چـنـيـن مـعـنـى آمـده بـخـصـوص ايـنـكـه در جـمـله قبل به معنى تعبير خواب است ).
احتمال ديگر اينكه منظور يوسف اين بوده كه هر گونه طعامى در خواب
بـبـيـنـيـد، مـن مـى تـوانـم تـعـبـيـر آنـرا بـراى شـمـا بـاز گـو كـنـم (ولى ايـن احتمال ، با جمله قبل أ ن ياتيكما سازگار نيست ) بنابراين بهترين تفسير جمله فوق همان است كه در آغاز سخن گفتيم .
سـپـس يـوسـف بـا ايـمـان و خـدا پرست كه توحيد با همه ابعادش در اعماق وجود او ريشه دوانـده بود، براى اينكه روشن سازد چيزى جز به فرمان پروردگار تحقق نمى پذيرد چنين ادامه داد.
اين علم و دانش و آگاهى من از تعبير خواب از امورى است كه پروردگارم به من آموخته است (ذلكما مما علمنى ربى ).
و براى اينكه تصور نكنند كه خداوند، بى حساب چيزى به كسى مى بخشد اضافه كرد من آئين جمعيتى را كه ايمان به خدا ندارند و نسبت به سراى آخرت كافرند، ترك كردم و ايـن نـور ايـمان و تقوا مرا شايسته چنين موهبتى ساخته است (انى تركت ملة قوم لا يؤ منون بالله و هم بالاخرة هم كافرون ).
منظور از اين قوم و جمعيت مردم بت پرست مصر يا بت پرستان كنعان است .
من بايد از اين گونه عقايد جدا شوم ، چرا كه بر خلاف فطرت پاك انسانى است ، و به عـلاوه مـن در خـاندانى پرورش يافته ام كه خاندان وحى و نبوت است ، من از آئين پدران و نـيـاكـانـم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم (و اتبعت ملة آبائى ابراهيم و اسحاق و يعقوب ).
و شـايـد ايـن اوليـن بـار بود كه يوسف خود را اين چنين به زندانيان معرفى مى كرد تا بـدانـنـد او زاده وحـى و نـبـوت اسـت و مـانـنـد بـسـيـارى از زندانيان ديگر كه در نظامهاى طاغوتى به زندان مى رفتند بيگناه به زندان افتاده است .
بعد به عنوان تاكيد اضافه مى كند براى ما شايسته نيست كه چيزى را شريك خدا قرار دهيم چرا كه خاندان ما، خاندان توحيد، خاندان ابراهيم
بت شكن است (ما كان لنا ان نشرك بالله من شى ء).
ايـن از مـواهـب الهـى بـر مـا و بـر هـمـه مـردم اسـت (ذلك مـن فضل الله علينا و على الناس ).
تـصور نكنيد اين فضل و محبت تنها شامل ما خانواده پيامبران شده است ، اين موهبتى است عام و شـامـل هـمـه بـندگان خدا كه در درون جانشان به عنوان يك فطرت به وديعه گذاشته شده است و بوسيله رهبرى انبياء تكامل مى يابد.
ولى مـتـاسفانه اكثر مردم اين مواهب الهى را شكر گزارى نمى كنند و از راه توحيد و ايمان منحرف مى شوند (و لكن اكثر الناس لا يشكرون ).
قابل توجه اينكه در آيه فوق ، اسحاق در زمره پدران (آباء) يوسف شمرده شده در حالى كـه مى دانيم يوسف فرزند يعقوب و يعقوب فرزند اسحاق است ، بنابراين كلمه اب بر جد نيز اطلاق مى شود.