آيات 83 تا 92 سوره يوسف

قال بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل عسى اللّه ان ياتينى بهم جميعا انه هو العليم الحكيم (83)

و تولى عنهم و قال يا اسفى على يوسف و ابيضت عيناه من الحزن فهو كظيم (84)

قالوا تاللّه تفتؤ وا تذكر يوسف حتى تكون حرضا او تكون من الهالكين (85)

قال انما اشكوا بثى و حزنى الى اللّه و اعلم من اللّه ما لا تعلمون (86)

يابنى اذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه و لا تياسوا من روح الله انه لا يياس من روح اللّه الا القوم الكافرون (87)

فلما دخلوا عليه قالوا يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الكيل و تصدق علينا ان اللّه يجزى المتصدقين (88)

قال هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جاهلون (89)

قالوا اءنك لانت يوسف قال انا يوسف و هذا اخى قدمن اللّه علينا انه من يتق و يصبر فان اللّه لا يضيع اجر المحسنين (90)

قالوا تاللّه لقد اثرك اللّه علينا و ان كنا لخاطين (91)

قال لا تثريب عليكم اليوم يغفر اللّه لكم و هو ارحم الرحمين (92)

ترجمه آيات

(يعقوب ) گفت: (چنين نيست )، بلكه ضميرها و هوى و هوستان كارى (بزرگ ) را به شما نيكو وانمود كرده، اينك صبرى نيكو بايد (بكنم )، شايد خدا همه را به من بازآرد،(83)

و از آنان روى بگردانيد، و گفت: اى دريغ از يوسف، و ديدگانش از غم سپيد شد، اما او خشم خود را فرو مى برد (84).

گفتند: به خدا آنقدر ياد يوسف مى كنى تا سخت بيمار شوى، يا بهلاك افتى، (85).

گفت: شكايت غم و اندوه خويش را فقط به خدا مى كنم و از خدا چيرهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد(86).

فرزندان من ! برويد و يوسف و برادرش را بجوئيد و از فرج خدا نوميد مشويد، كه جز گروه كافران از گشايش خدا نوميد نمى شوند،(87).

و چون نزد يوسف آمدند گفتند: اى عزيز! ما و كسانمان بينوا شده ايم، و كالايى ناچيز آورده ايم پيمانه را تمام ده، و به ما ببخشاى، كه خدا بخششگران را پاداش مى دهد.(88).

گفت: بياد داريد وقتى را كه نادان بوديد با يوسف و برادرش چه كرديد؟ (89).

گفتند: مگر تو يوسفى ؟ گفت: من يوسفم، و اين برادر من است، خدا بما منت نهاد، كه هر كه بپرهيزد و صبور باشد خدا پاداش ‍ نيكوكاران را تباه نمى كند(90).

گفتند: به خدا كه خدا ترا بر ما برترى داده و ما خطا كرده بوديم (91).

گفت: اكنون هنگام رسيدن به خرده حسابها نيست خدا شما را بيامرزد، كه او از همه رحيمان رحيم تر است (92).

بيان آيات

اين آيات، داستان گفتگوى پسران يعقوب با پدر را بيان مى كند، كه بعد از مراجعت سفر دوم خود از مصر به كنعان داستان بازداشت شدن برادر مادرى يوسف را به پدر گفتند، و او دستور داد تا بار ديگر به مصر برگشته از يوسف و برادرش جستجو كنند، و در آخر، يوسف خود را براى ايشان معرفى نمود.

جواب يعقوب (عليه السلام) به پسران بعد از شنيدن خبر بازداشت بنيامين

قال بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل عسى اللّه ان ياتينى بهم جميعا انه هو العليم الحكيم

در اين مقام مطالب زيادى حذف شده كه جمله (ارجعوا الى ابيكم فقولوا... فهو كظيم ) بر آن دلالت مى كند، و تقدير آن چنين است: بعد از آنكه به نزد پدر بازگشته و سفارش برادر بزرگتر خود را انجام داده و آنچه را كه او سفارش كرده بود به پدر گفتند، پدرشان در جواب فرمود: (بل سولت...).

و جمله (بل سولت لكم انفسكم امر) حكايت جوابى است كه يعقوب به فرزندان داد، و اين كلام را به منظور تكذيب ايشان نفرمود، حاشا بر آن حضرت كه چيزيرا كه شواهد و قراين صدق در آن هست تكذيب نمايد، با اينكه مى تواند با آن شواهد، صدق و كذب آنرا تحقيق كند.

و نيز منظورش اين نبوده كه به صرف سوء ظن، تهمتى به ايشان زده باشد، بلكه جز اين نبوده كه با فراستى الهى و خدادادى پيش ‍ بينى كرده كه اجمالا اين جريان ناشى از تسويلات و اغوائات نفسانى ايشان بوده، واقعا هم همينطور بود، زيرا جريان دستگير شدن برادر يوسف از جريان خود يوسف ناشى شد، كه آنهم از تسويل و اغواى نفسانى برادران به وقوع پيوست.

از اينجا معلوم مى شود كه چرا يعقوب خصوص برنگشتن بنيامين را مستند به تسويلات نفسانى نكرد بلكه برنگشتن او و برادر بزرگتر را مستند به آن كرد و به طور كلى فرمود: (اميد است خداوند همه ايشان را به من برگرداند) و با اين جمله اظهار اميدوارى كرد به اينكه هم يوسف برگردد و هم برادر مادريش و هم برادر بزرگش، و از سياق برمى آيد كه اين اظهار اميدواريش مبنى بر آن صبر جميلى است كه او در برابر تسويلات نفسانى فرزندان از خود نشان داد.

بنابراين، معناى آيه - و خدا داناتر است - اين مى شود كه اين واقعه، همچنانكه در واقعه يوسف هم گفتم از خدعه هايى است كه نفس ‍ شما با شما كرده، ناگزير در قبال تسويل نفسهاى شما صبر جميل مى كنم تا شايد خداوند همه فرزندانم را به من برگرداند.

از اينجا روشن مى شود اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: معناى آيه اين است كه من اعتقاد ندارم مطلب آنطور باشد كه شما مى گوييد و خيال مى كنم اين نيز از تسويلات نفسانى شما است، و خلاصه به گفته اين مفسر خواسته است تهمت بزند، معناى صحيحى نيست.

و اينكه فرموده (عسى اللّه ان ياتينى بهم جميعا انه هو العليم الحكيم ) صرف اظهار اميد است نسبت به بازگشت فرزندان، به اضافه اشاره به اينكه به نظر او يوسف هنوز زنده است، و بهيچ وجه معناى دعا از آن استفاده نمى شود، زيرا اگر اين جمله دعا بود مناسب نبود در خاتمه اش بگويد: (انه هو العليم الحكيم ) بلكه مناسب اين بود كه بگويد: (انه هو السميع العليم ) و يا بگويد (انه هو الروف الرحيم ) و يا امثال اينها از عباراتى كه در دعاهاى منقول در قرآن كريم معهود است.

آرى تنها اظهار اميدوارى است نسبت به ثمره صبر، در حقيقت خواسته است، بگويد: واقعه يوسف كه سابقا اتفاق افتاد، و اين واقعه كه دو تا از فرزندان مرا از من گرفت، بخاطر تسويلات نفس شما بود، ناگزير من صبر مى كنم و اميدوارم خداوند همه فرزندانم را برايم بياورد، و نعمت خود را همچنانكه وعده داده بر آل يعقوب تمام كند، آرى او مى داند چه كسى را برگزيند و نعمت خود را بر او تمام كند، و در كار خود حكيم است،

و امور را بر مقتضاى حكمت بالغه اش تقدير مى كند، بنابراين ديگر چه معنا دارد كه آدمى در مواقع برخورد بلايا و محنت ها مضطرب شود، و به جزع و فزع درآيد و يا از روح و رحمت خدا ماءيوس گردد؟!

دو اسم (عليم ) و (حكيم ) همان دو اسمى است كه يعقوب در روز نخست در وقتى كه يوسف روياى خود را نقل مى كرد به زبان آورد، و در آخر هم يوسف در موقعى كه پدر و مادر را بر تخت سلطنت نشاند و همگى در برابرش به سجده افتادند به زبان مى آورد و مى گويد: (يا ابت هذاروياى... و هو العليم الحكيم ).

و تولى عنهم و قال يا اسفى على يوسف و ابيضت عيناه من الحزن فهو كظيم

راغب در مفردات گفته: كلمه (اسف ) به معناى اندوه تواءم با غضب است، و گاهى در تك تك آن دو نيز استعمال مى شود، و حقيقت اسف، عبارتست از فوران خون قلب و شدت اشتهاى به انتقام، و اين حالت اگر در برابر شخص ضعيف تر و پايين دست آدمى باشد غضب ناميده مى شود و اگر در برابر ما فوق باشد حالت گرفتگى و اندوه دست مى دهد... و اينكه در قرآن فرموده: (فلما آسفونا انتقمنا منهم ) معنايش اين است كه وقتى ما را به خشم درآوردند از ايشان انتقام گرفتيم، ابو عبداللّه رضا گفته: خداوند مانند ما اسف نمى خورد، و ليكن او اوليائى دارد كه ايشان اسف مى خورند و خشنود مى شوند، خداوند هم اسف و رضاى ايشان را اسف و رضاى خود خوانده.

آنگاه اين روايت را نقل مى كند كه خداوند فرموده: كسى كه يكى از اولياى مرا اهانت كند با من اعلام جنگ داده است.

صاحب مفردات درباره (كظم ) مى گويد: كظم به معناى بيرون آمدن نفس است، وقتى مى گويند كظم خود را گرفت، يعنى جلو نفس خود را گرفت، و (كظوم ) به معناى حبس كردن نفس است، كه خود كنايه از سكوت است، همچنانكه در هنگام توصيف و مبالغه درباره سكوت مى گويند: فلانى نفسش بيرون نمى آيد، و دم نمى زند يعنى بسيار كم حرف است و (كظم فلان ) يعنى نفس ‍ فلانى حبس شد، و از اين باب است جمله (اذ نادى و هو مكظوم ) يعنى ندا كرد در حالى كه نفسش گرفته شده بود، و همچنين كظم غيظ، حبس آنست و جمله (و الكاظمين الغيظ) بهمين معنا است.

و نيز از همين باب است (كظم البعير اذا ترك الاجترار) يعنى شتر از نشخوار كردن بازايستاد و (كظم السقاء بعد ملئه ) يعنى درب مشك را بعد از پر شدنش بست.

و در جمله (و ابيضت عيناه من الحزن ) سفيد شدن چشم به معناى سفيد شدن سياهى چشم است كه آن هم به معناى كورى و بطلان حس باصره است و هر چند اين كلمه گاهى با ديد مختصر هم جمع مى شود، و ليكن از اينكه در آيه بعد فرموده: (پيراهن مرا ببريد و به روى پدرم بيندازيد بينا مى شود) معلوم مى شود كه سفيدى چشم در جمله مورد بحث به معناى كورى است، و چنين به دست مى آيد كه يعقوب بكلى نابينا شده بود، نه اينكه نور چشمش كم شده باشد.

و معناى آيه اين است كه يعقوب بعد از اينكه فرزندان را خطاب كرده و گفت: (بل سولت لكم انفسكم امر)، و بعد از آن ناله اى كه كرد و گفت: (يا اسفى على يوسف )، و نيز بعد از آنكه در اندوه بر يوسف ديدگان خود را از دست داد، ناگزير از ايشان روى برگردانيد و خشم خود را فرو برد، و متعرض فرزندان نشد.

قالوا تاللّه تفتوا تذكر يوسف حتى تكون حرضا او تكون من الهالكين

كلمه (حرض و حارض ) به معناى مشرف بر هلاكت است، و بعضى گفته اند: به معناى كسى است كه نه، مرده تا از يادها برود، و نه، زنده است تا اميد چيزى در او باشد ولى معناى اولى از نظر اينكه اين كلمه در آيه در مقابل هلاكت قرار گرفته مناسب تر به نظر مى رسد، و كلمه مذكور نه تثنيه مى شود و نه جمع، چون مصدر است و مصدر هم جمع و تثنيه ندارد.

معناى آيه اين است كه به خدا سوگند كه تو دائما و لا يزال به ياد يوسف هستى و سالها است كه خاطره او را از ياد نمى برى و دست از او برنمى دارى، تا حدى كه خود را مشرف به هلاكت رسانده و يا هلاك كنى. و ظاهر اين گفتار اين است كه ايشان از در محبت و دلسوزى اين حرف را زده اند و خلاصه به وضع پدر رقت كرده اند، و شايد هم از اين باب باشد كه از زيادى گريه او به ستوه آمده بودند و مخصوصا از اين جهت كه يعقوب ايشان را در امر يوسف تكذيب كرده بود، و ظاهر گريه و تاسف او هم اين بود كه مى خواست درد دل خود را به خود ايشان شكايت كند، همچنانكه چه بسا جمله (انما اشكو...) هم اين را تاييد مى كند.

قال انما اشكو بثى و حزنى الى اللّه و اعلم من اللّه ما لا تعلمون

در مجمع البيان گفته است: كلمه (بث ) به معناى اندوهى است كه صاحبش نتواند آنرا كتمان كند و ناگزير آنرا مى پراكند، و هر چيزيرا كه پراكنده و متفرق كنى آنرا بث كرده اى، و بهمين معنا است در آيه (و بث فيها من كل دابه ).

پس در آيه مورد بحث كلمه مذكور، مصدرى است در معناى اسم مفعول.

و حصرى كه در جمله (انما اشكو...) است از باب قصر قلب است و در نتيجه مفادش اين مى شود كه من اندوه فراوان و حزن خود را به شما و فرزندان و خانواده ام شكايت، نمى كنم و اگر شكايت كنم در اندك زمانى تمام مى شود و بيش از يك يا دو بار نمى شود تكرار كرد همچنانكه عادت مردم در شكايت از مصائب و اندوه هاشان چنين است، بلكه من تنها و تنها اندوه و حزنم را به خداى سبحان شكايت مى كنم، كه از شنيدن ناله و شكايتم هرگز خسته و ناتوان نمى شود، نه شكايت من او را خسته مى كند و نه شكايت و اصرار نيازمندان از بندگانش، (و اعلم من اللّه ما لاتعلمون - و من از خداوند چيرهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد)، و بهمين جهت بهيچ وجه از روح او ماءيوس و از رحمتش نااميد نمى شوم.

و در اينكه گفت (و اعلم من الله ما لا تعلمون ) اشاره اى است اجمالى به علم يعقوب به خداى تعالى، و اما اينكه اين چگونه علمى بوده ؟ از عبارت قرآن استفاده نمى شود، مگر همان مقدارى كه مقام، مساعدت كند، همچنانكه در سابق هم اشاره كرديم.

يا بنى اذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه و لا تياسوا من روح اللّه انه لا يياس من روح اللّه الا القوم الكافرون

در مجمع البيان مى گويد: (تحسس ) - با حاء - به معناى طلب چيزى است به حس، و تجسس - با جيم - هم نظير آنست و در حديث آمده: (لا تحسسوا و لا تجسسو)،

بعضى هم گفته اند: اصلا معناى اين دو كلمه يكى است، و اگر در اين روايت و جاهاى ديگر بهم عطف شده اند صرفا بخاطر اختلاف لفظ است، نه اختلاف معنى، مانند قول شاعر كه معناى دورى را دوبار در شعرش به دو لفظ آورده و مى گويد: (متى ادن منه ينا عنه و يبعد - هر وقت نزديكش مى شوم، از او دور مى شود و دور مى شود).

بعضى هم گفته اند: اين دو واژه هر يك معناى بخصوصى دارند، تجسس به معناى تعقيب و جستجو كردن عيب مردم است، و تحسس ‍ به معناى گوش دادن به گفتگوى مردم است، و از ابن عباس فرق ميان اين دو كلمه را پرسيدند گفت: زياد از هم دور نيستند جز آنكه تحسس در خير گفته مى شود، و تجسس در شر.

معناى (روح ) و بيان اينكه يأس از روح و رحمت الهى گناه كبيره است

و كلمه (روح ) - به فتح راء و سكون واو - به معناى نفس و يا نفس خوش است، هر جا استعمال شود كنايه است از راحتى، كه ضد تعب و خستگى است، و وجه اين كنايه اين است كه شدت و بيچارگى و بسته شدن راه نجات در نظر انسان نوعى اختناق و خفگى تصوّر مى شود، همچنانكه مقابل آن يعنى نجات يافتن به فراخناى فرج و پيروزى و عافيت، نوعى تنف س و راحتى به نظر مى رسد، و لذا مى گويند خداوند (يفرج الهم و ينفس الكرب - اندوه را به فرج، و گرفتارى را به نفس راحت مى سازد)، پس ‍ روحى كه منسوب به خداست همان فرج بعد از شدتى است كه به اذن خدا و مشيت او صورت مى گيرد.

و بر هر كس كه ايمان به خدا دارد لازم و حتمى است به اين معنا معتقد شود كه خدا هر چه بخواهد انجام مى دهد و بهر چه اراده كند حكم مينمايد، و هيچ قاهرى نيست كه بر مشيت او فائق آيد و يا حكم او را بعقب اندازد، و هيچ صاحب ايمانى نمى تواند و نبايد از روح خدا ماءيوس و از رحمتش نااميد شود زيرا ياس از روح خدا و نوميدى از رحمتش در حقيقت محدود كردن قدرت او، در معنا كفر به احاطه و سعه رحمت اوست، همچنانكه در آنجا كه گفتار يعقوب (عليه السلام) را حكايت مى كند مى فرمايد: (انه لا يياس من روح اللّه الا القوم الكافرون ).

و در آنجا كه كلام ابراهيم (عليه السلام) را حكايت مى كند از قول او مى فرمايد: (و من يقنط من رحمه ربه الا الضالون ) و همچنين در اخبار وارده، از گناهان كبيره و مهلكه شمرده شده است.

و معناى آيه اين است كه سپس يعقوب به فرزندان خود امر كرده چنين گفت: (يا بنى اذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه ).

اى فرزندان من برويد و از يوسف و برادرش كه در مصر دستگير شده جستجو كنيد، شايد ايشانرا بيابيد (و لا تياسوا من روح اللّه ) از فرجى كه خداوند بعد از هر شدت ارزانى مى دارد نوميد نشويد، (انه لا يياس من روح اللّه الا القوم الكافرون ) زيرا از رحمت خدا ماءيوس نمى شوند مگر مردمى كه كافرند، و به اين معنا ايمان ندارند كه خداوند توانا است تا هر غمى را زايل و هر بلايى را رفع كند.

بازگشت پسران يعقوب (عليه السلام) به مصر و اظهار عجز و خضوع در برابر عزيز مصر يوسف (عليه السلام)

فلما دخلوا عليه قالوا يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه...

(بضاعت مزجاه ) به معناى متاع اندك است، و در اين گفتار چند جمله حذف شده، و تقدير آن اين است كه فرزندان يعقوب به مصر وارد شده و وقتى بر يوسف رسيدند گفتند...

بطورى كه از سياق استفاده مى شود در اين سفر دو تا خواهش از عزيز داشته اند، كه بر حسب ظاهر هيچ وسيله اى براى برآوردن آنها بنظرشان نمى رسيده:

يكى اينكه: مى خواسته اند با پولى كه وافى و كافى نبوده طعامى به آنها بفروشد و با اينكه در نزد عزيز سابقه دروغ و دزدى بهم زده بودند و وجهه و حيثيتى بر ايشان نمانده بود هيچ اميد نداشتند كه عزيز باز هم مانند سفر اول ايشان را احترام نموده و حاجتشان را برآورد.

دوم اينكه: دست از برادرشان كه به جرم دزدى دستگير شده بردارد، و او را رها سازد، اينهم در نظرشان حاجتى برآورده نشدنى بود، زيرا در همان اول كه جام ملوكانه از خرجين برادرشان درآمد هر چه اصرار و التماس كردند به خرج نرفت، و حتى عزيز حاضر نشد يكى از ايشان را بجاى او بازداشت نمايد.

بهمين جهت وقتى به دربار يوسف رسيدند و با او در خصوص طعام و آزادى برادر گفتگو كردند خود را در موقف تذلل و خضوع قرار داده و در رقت كلام آنقدر كه مى توانستند سعى نمودند، تا شايد دل او را به رحم آورده، عواطفش را تحريك نمايند. لذا نخست بدحالى و گرسنگى خانواده خود را به يادش آوردند، سپس كمى بضاعت و سرمايه مالى خود را خاطر نشان ساختند، و اما نسبت به آزادى برادرشان به صراحت چيزى نگفتند. تنها درخواست كردند كه نسبت به ايشان تصدق كند، و همين كافى بود، زيرا تصدق به مال انجام مى شود و مال را صدقه مى دهند، و همانطور كه طعام مال بود آزادى برادرشان نيز تصدق به مال بود، زيرا برادرشان على الظاهر ملك عزيز بود، علاوه بر همه اينها بمنظور تحريك او در آخر گفتند: بدرستى كه خداوند به متصدقين پاداش مى دهد، و اين در حقيقت، هم تحريك بود و هم دعا.

پس معناى آيه چنين مى شود: (يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر) هان اى عزيز! ما و خاندان ما را فقر و ندارى از پاى درآورده (و جئن) اينك نزد تو آمديم (ببضاعه مزجاه ) با بضاعتى اندك كه وافى به آنچه از طعام احتياج داريم نيست، چيزى كه هست اين بضاعت اندك نهايت درجه توانايى ما است، (فاوف لنا الكيل و تصدق علين)، پس تو به قدرت ما نگاه مكن، و از طعامى كه مورد حاجت ما است كم نگذار، بر ما تصدق كن و برادر ما را آزاد ساز، ممكن هم هست جمله اخير مربوط بهر دو حاجت باشد (ان اللّه يجزى المتصدقين خيرا-) خدا به تصدق دهندگان جزاى خير مى دهد.

برادران، كلام خود را با جمله (يا ايها العزيز) آغاز، و با جمله اى كه در معناى دعا است ختم نمودند، در بين اين دو جمله تهى دستى و اعتراف به كمى بضاعت و درخواست تصدق را ذكر كردند، و اين نحو سؤ ال از دشوارترين و ناگوارترين سوالات است، موقف هم موقف كسانى است كه با نداشتن استحقاق و با سوء سابقه استرحام مى كنند و خود جمعيتى هستند كه در برابر عزيز صف كشيده اند.

اينك كه وعده الهى تحقق يافته، يوسف (عليه السلام) خود را معرفى مى نمايد

اينجا بود كه كلمه الهى و وعده او كه بزودى يوسف و برادرش را بلند و ساير فرزندان يعقوب را بخاطر ظلمشان خوار مى كند تمام شد، و بهمين جهت يوسف بدون درنگ در پاسخ ‌شان گفت: هيچ يادتان هست كه با يوسف و برادرش چه كرديد؟ و با اين عبارت خود را معرفى كرد، و اگر بخاطر آن وعده الهى نبود ممكن بود خيلى جلوتر از اين بوسيله نامه و يا پيغام، پدر و برادران را از جايگاه خود خبر دهد و به ايشان خبر دهد كه من در مصر هستم، و ليكن در همه اين مدت كه مدت كمى هم نبود چنين كارى را نكرد، چون خداى سبحان خواسته بود روزى برادران حسود او را در برابر او و برادر محسودش در موقف ذلت و مسكنت قرار داده و او را در برابر ايشان بر سرير سلطنت و اريكه قدرت قرار دهد.

قال هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جاهلون

يوسف برادران را به خطابى مخاطب ساخت كه معمولا يك فرد مجرم و خطاكار را با آن مخاطب مى سازند و با اينكه مى دانند مخاطب چه كرده مى گويند: هيچ مى دانى ؟ و يا هيچ يادت هست ؟ و يا هيچ مى فهمى كه چه كردى ؟ و امثال اينها، چيزى كه هست يوسف (عليه السلام) دنبال اين خطاب، جمله اى را آورد كه بوسيله آن راه عذرى به مخاطب ياد دهد و به او تلقين كند كه در جوابش ‍ چه بگويد، و به چه عذرى متعذر شود، و آن اين بود كه گفت: (اذ انتم جاهلون ).

بنابراين جمله (هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه ) تنها يادآورى اعمال زشت ايشان است بدون اينكه خواسته باشد توبيخ و يا مواخذه اى كرده باشد تا منت و احسانى را كه خدا به او و برادرش كرده خاطرنشان سازد، و اين از فتوت و جوانمردى هاى عجيبى است كه از يوسف سرزد، و راستى چه فتوت عجيبى.

قالوا ءانك لانت يوسف قال انا يوسف و هذا اخى قد من اللّه علينا...

در جايى جمله استفهاميه را با ابزار تاكيد موكد مى كنند كه دخالت كند بر اينكه شواهد قطعى همه بر تحقق مضمون جمله شهادت مى دهند، و اگر جمله، استفهاميه آمده بمنظور اين است كه مخاطب خودش هم اعتراف كند، و گرنه گوينده نسبت به مضمون، يقين دارد.

در آيه مورد بحث هم، شواهد قطعى همه دلالت مى كرد بر اينكه عزيز مصر همان برادرشان يوسف است، و لذا در سوالشان ابزار تاكيد يعنى (ان ) و (لام ) و (ضمير فصل ) بكار برده گفتند (انك لانت يوسف )؟ يوسف هم در جواب شان فرمود (انا يوسف و هذا اخى ) در اينجا برادر خود را هم ضميمه خود كرد، و با اينكه درباره برادرش سوالى نكرده بودند، و بعلاوه اصلا نسبت به او جاهل نبودند فرمود خداوند بر ما منت نهاد، و نفرمود بر من منت نهاد، با اينكه هم منت خداى را به ايشان بفهماند و هم بفهماند كه ما همان دو تن برادرى بوديم كه مورد حسد شما قرار داشتيم، و لذا فرمود (قد من اللّه علين).

آنگاه سبب اين منت الهى را كه بر حسب ظاهر موجب آن گرديد بيان نموده فرمود: (انه من يتق و يصبر فان اللّه لا يضيع اجر المحسنين ) و اين جمله، هم بيان علاتّست و هم خود دعوت برادران است بسوى احسان.

برادران به خطاى خود اعتراف مى كنند و يوسف برادران خود را بخشيده و برايشان دعا مى كند

قالوا تاللّه لقد آثرك اللّه علينا و ان كنا لخاطئين

كلمه (آثرك ) از ايثار است، كه به معناى برترى دادن و برگزيدن است. و (خطاء)، ضد صواب و خاطى و مخطى از خطا خطا و اخطا اخطاء به يك معنا است، و معناى آيه واضح است كه برادران اعتراف به خطاكارى خود نموده و نيز اعتراف مى كنند كه خداوند او را بر ايشان برترى بخشيده است.

يوسف برادران خود را بخشيده برايشان دعا مى كند

قال لا تثريب عليكم اليوم يغفر اللّه لكم و هو ارحم الراحمين

كلمه (تثريب ) به معناى توبيخ و مبالغه در ملامت و شمردن يك يك گناهان است، او اگر ملامت نكردن را مقيد به امروز كرده و فرموده امروز تثريبى بر شما نيست، (من گناهانتان را نمى شمارم كه چه كرديد) براى اين بوده كه عظمت گذشت و اغماض خود را از انتقام برساند زيرا در چنين موقعيتى كه او عزيز مصر است و مقام نبوت و حكمت و علم به احاديث به او داده شده و برادر مادريش ‍ هم همراه است،

و برادران در كمال ذلت در برابرش ايستاده به خطاكارى خود اعتراف مى كنند و اقرار مى نمايند كه خداوند على رغم گفتار ايشان در ايام كودكى يوسف كه گفته بودند: (چرا يوسف و برادرش نزد پدر ما از ما محبوب ترند با اينكه ما گروهى توانا هستيم و قطعا پدر ما در گمراهى آشكارست ) او را بر آنان برترى داده.

يوسف (عليه السلام) بعد از دلدارى از برادران و عفو و گذشت از ايشان، شروع كرد به دعا كردن، و از خدا خواست تا گناهانشان را بيامرزد، و چنين گفت: (يغفر اللّه لكم و هو ارحم الراحمين ) و اين دعا و استغفار يوسف براى همه برادران است كه به وى ظلم كردند، هر چند همه ايشان در آن موقع حاضر نبودند، همچنانكه از آيه بعدى هم كه از قول بعضى از فرزندان نقل مى كند كه در كنعان نزد پدر مانده بودند، و در جواب پدر كه گفت اگر ملامتم نكنيد بوى يوسف را مى شنوم، و ايشان گفتند: (تاللّه انك لفى ضلالك القديم ) استفاده مى شود چند نفرى در برابر يوسف حضور داشتند و بزودى تفصيلش خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى.

بحث روايتى

روايتى در شرح داستان يوسف (عليه السلام) و برادران در مصر

در تفسير عياشى از ابى بصير روايت كرده گفت: من از امام ابى جعفر (عليه السلام) شنيدم كه داستان يوسف و يعقوب را نقل مى كرد و چنين مى فرمود كه: وقتى يعقوب فرزند خود يوسف (عليه السلام) را ناپديد يافت اندوهش شدت كرد، و از گريه زياد ديدگانش ‍ سفيد شد، و به شدت محتاج گشته و وضع بدى پيدا كرد.

در اين مدت سالى دو نوبت، يك بار تابستان و يك بار زمستان عده اى از فرزندان را به مصر مى فرستاد، و سرمايه اى اندك به ايشان مى داد تا گندمى خريدارى كنند، پس سالى ايشان را در معيت قافله اى روانه ساخت و ايشان وقتى وارد مصر شدند كه يوسف عزيز مصر شده بود.

آرى پس از آنكه عزيز مصر يوسف را به ولايت مصر برگزيد در اين بين فرزندان يعقوب مانند سالهاى قبل براى خريد طعام به مصر آمدند، يوسف ايشانرا شناخت ولى ايشان او را بخاطر هيئت سلطنت و عزّتش نشناختند و گفت قبل از همراهان، بضاعت خود را بياوريد، و بكارمندان خود گفت سهم اين چند نفر را زودتر بدهيد و به پول اندكشان نگاه نكنيد، بقدر احتياجشان گندم به ايشان بدهيد، و چون از اينكار فارغ شديد بضاعتشان را هم در خرجينشان بگذاريد، مراقب باشيد تا خود ايشان نفهمند، كارمندان نيز دستور يوسف را عملى نمودند.

آنگاه خود يوسف به ايشان گفت: من اطلاع پيدا كردم كه شما دو برادر ديگر هم داريد كه مادرشان از شما جداست، ايشان چه مى كنند؟ گفتند: بزرگتر آن دو برادر چند سال قبل طعمه گرگ شد، و كوچكتر آن دو هست، و ما او را نزد پدر گذاشتيم و آمديم، چون پدر ما نسبت به او خيلى علاقه مند است. يوسف گفت: من خيلى دلم مى خواهد بار ديگر كه مى آييد او را هم، همراه خود بياوريد، و اگر او را نياوريد، ديگر به شما سهم نخواهم داد و اعتنا و احترامى به شما نخواهم كرد. گفتند: ما در اين باره با پدر گفتگو كرده و او را به آوردن وى راضى مى كنيم.

بعد از آنكه نزد پدر بازگشتند و خرجين ها راباز كردند ديدند پولهايشان در درون آنها است، گفتند: پدرجان ديگر چه مى خواهيم اين هم بضاعت ما كه دوباره به ما برگردانده شده، و سهم ما را حتى يك بار شتر هم بيشتر دادند، بنابراين برادر ما را با ما بفرست تا سهم او را هم بگيريم، و ما خاطر جمع، نگهبان و حافظ او خواهيم بود، يعقوب (عليه السلام) در جوابشان فرمود: آيا به شما اعتماد كنم همانطور كه در داستان يوسف اعتماد كردم ؟!

اين بود تا پس از گذشتن شش ماه يعقوب (عليه السلام) بار ديگر فرزندان را روانه مصر كرد، و بضاعت اندكى به ايشان داد و بنيامين را هم با ايشان روانه ساخت و از ايشان پيمانى خدائى گرفت كه او را با خود برگردانند، مگر در صورتى كه گرفتارى آنچنان احاطه شان كند كه نتوانند او را برگردانند و در اينكار معذور و عذرشان موجه باشد.

فرزندان يعقوب با كاروانيان حركت كرده وارد مصر شدند و به حضور يوسف رسيدند، يوسف فرمود: آيا بنيامين را هم همراه خود آورده ايد يا نه ؟ گفتند: بلى آورده ايم، اينك از بار و بنه ما حفاظت مى كند. گفت: برويد او را بياوريد، بنيامين را آوردند، در آن موقع يوسف (عليه السلام) به تنهايى در دربار پادشاه بود، وقتى بنيامين داخل شد يوسف او را در آغوش گرفت و گريه كرد، و گفت: من برادر تو يوسفم، و از آنچه مى كنم ناراحت مشو، و آنچه را به تو مى گويم فاش مكن، ترس و اندوه به خود راه مده.

آنگاه او را با خود بيرون آورده و به برادران برگردانيد، سپس به مامورين خود دستور داد تا پولهاى ايشان را گرفته هر چه زودتر گندمشان رابدهند، و چون فارغ شدند پيمانه را در خرجين بنيامين بگذارند، همين كار را كردند، همينكه كاروان حركت كرد يوسف و مامورينش از دنبال رسيده فرياد زدند هان اى كاروانيان شما دزديد، كاروانيان در حالى كه برمى گشتند پرسيدند مگر چه گم كرده ايد؟ گفتند پيمانه سلطنتى را، و هر كه آنرا بياورد يك بار شتر گندمش مى دهيم، و من ضامنم كه بدهم. گفتند: به خدا قسم شما خوب مى دانيد كه ما براى فساد در زمين بدينجا نيامده ايم، و ما دزد نبوديم، گفتند: حال اگر در باريكى از شما پيدا شد و شما دروغ گفته بوديد خود بگوئيد جزايش چيست ؟ گفتند جزايش خود آنكسى است كه از بارش پيدا شود.

امام (عليه السلام) آنگاه مى فرمود: قبل از خرجين بنيامين شروع كردند به جستجوى خرجين هاى ساير برادران، و در آخر از خرجين بنيامين بيرونش آوردند، برادران وقتى چنين ديدند، گفتند: اين پسر قبلا هم برادرى داشت كه مانند خودش دزدى كرده بود. يوسف گفت: اينك از شهرهاى ما بيرون شويد، گفتند: اى عزيز اين پسر پدر پير و سالخورده اى دارد و از ما ميثاقهاى خدايى گرفته كه او را به سلامت برايش برگردانيم، يكى از ما را بجاى او بازداشت كن و او را آزاد ساز كه اگر چنين كنى ما تو را از نيكوكاران مى بينيم. گفت العياذ باللّه كه ما كسى را بجاى آن كس كه متاعمان را در بارش يافته ايم دستگير نماييم. بناچار بزرگتر ايشان گفت: من كه از اينجا تكان نمى خورم، در همين مصر ميمانم تا آنكه يا پدرم اجازه برگشتن دهد، و يا خدا در كارم حكم كند برادران ناگزير به كنعان بازگشته در پاسخ يعقوب كه پرسيد بنيامين چه شد؟ گفتند: او مرتكب سرقت شد و پادشاه مصر او را به جرم سرقتش گرفت و نزد خود نگهداشت، و اگر قول ما را باور ندارى از اهل مصر و از كاروانيانى كه با ما بودند بپرس و تحقيق كن تا جريان را برايت بگويند. يعقوب گفت: (انا للّه و انا اليه راجعون ) و شروع كرد به شدت اشك ريختن، و آنقدر اندوهش زياد شد كه پشتش خميده گشت.

و در همان تفسير از ابى حمزه ثمالى از امام ابى جعفر (عليه السلام) روايت كرده كه گف ت: از امام شنيدم كه مى فرمود: (صواع ملك )، عبارت از طاسى بوده كه با آن آب مى نوشيده.

مؤلف: در بعضى روايات ديگر آمده كه قدحى از طلا بوده كه يوسف با آن گندم را پيمانه مى كرد.

و نيز در همان كتاب از ابى بصير از امام ابى جعفر (عليه السلام) - و در نسخه اى ديگر از امام صادق (عليه السلام) - روايت كرده كه گفت: شخصى به آنجناب عرض كرد - و من نزد او حاضر بودم - سالم بن حفصه از شما روايت كرده كه شما حرف را طورى مى زنى كه هفتاد پهلو دارد، و به آسانى مى توانى راه گريز را از گفته خود پيدا كنى، حضرت فرمود: سالم از من چه مى خواهد؟ آيا او مى خواهد كه من ملائكه را برايش بياورم، اگر اين را مى خواهد كه بايد بداند به خدا سوگند انبياء هم چنين كارى را نكرده اند، مگر اين ابراهيم خليل نبود كه به چند وجه حرف مى زد، از آنجمله فرمود: (انى سقيم - من بيمارم ) و حال آنكه بيمار نبود، و دروغ هم نگفته بود، و نيز همين جناب فرموده بود (بل فعله كبيرهم - بلكه بزرگ بتها، بتها را شكسته ) و حال آنكه نه بت بزرگ شكسته بود و نه ابراهيم دروغ گفته بود، و همچنين يوسف فرياد زد اى كاروانيان شما دزديد، و حال آنكه به خدا قسم نه آنان دزد بودند و نه يوسف دروغ گفته بود.

چند روايت در ذيل آيه (ايتها العيرانكم انكم لسارقون)

و نيز در همان كتاب از مردى شيعه مذهب از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه گفته است، از آنجناب از معناى قول خدا درباره يوسف پرسيدم كه مى فرمايد: (ايتها العير انكم لسارقون ) - فرمود: آرى برادران، يوسف را از پدرش دزديده بودند، مقصودش ‍ اين دزدى بود نه دزديدن پيمانه سلطنتى، به شهادت اينكه وقتى پرسيدند مگر چه گم كرده ايد؟ نگفت شما پيمانه ما را دزديده ايد، بلكه گفت: ما پيمانه سلطنتى را گم كرده ايم، بهمين دليل مقصودش از اينكه گفت شما دزديد همان دزديدن يوسف است.

و در كافى به سند خود از حسن صيقل روايت كرده كه گفت: خدمت حضرت صادق (عليه السلام) عرض كردم: از امام باقر (عليه السلام) درباره گفتار يوسف كه گفت: (ايتها العير انكم لسارقون ) روايتى به ما رسيده كه فرموده: به خدا نه برادران او دزدى كرده بودند و نه او دروغ گفته بود، همچنانكه ابراهيم خليل كه گفته بود (بل فعله كبيرهم فسئلوهم ان كانوا ينطقون - بلكه بزرگترشان كرده، اگر حرف مى زنند از خودشان بپرسيد) و حال آنكه به خدا قسم نه بزرگتر بتها بتها را شكسته، و نه ابراهيم دروغ گفته بود.

حسن صيقل مى گويد: امام صادق (عليه السلام) فرمود: صيقل ! نزد شما چه جوابى در اين باره هست ؟ عرض كردم: ما جز تسليم (در برابر گفته امام ) چيزى نداريم: مى گويد: امام فرمود: خداوند دو چيز را دوست مى دارد، و دو چيز را دشمن، دوست مى دارد آمد و شد كردن ميان دو صف (متخاصم را جهت اصلاح و آشتى دادن ) و نيز دوست مى دارد دروغ در راه اصلاح را، و دشمن مى دارد قدم زدن در ميان راهها را(يعنى ميان دو كس آتش افروختن ) و دروغ در غير اصلاح را، ابراهيم (عليه السلام) اگر گفت: (بل فعله كبيرهم ) مقصودش اصلاح و راهنمايى قوم خود به درك اين معنا بود كه آن خدايانى كه مى پرستند موجوداتى بى جانند، و همچنين يوسف (عليه السلام) مقصودش از آن كلام اصلاح بوده است.

مؤلف: اينكه امام (عليه السلام) فرمود: مقصودش اصلاح بوده منافاتى با روايت قبلى كه مى فرمود: مقصودش اين بود كه شما يوسف را دزديده ايد ندارد، آرى فرق است ميان اينكه ظاهر كلام مطابق با واقع نباشد، يا اينكه متكلم معناى صحيحى را اراده كرده باشد كه در مقام گفتگو از كلام مفهوم نباشد، و قسم دوم دروغ و مذموم نيست، به دليل اينكه امام فرمود: او مقصودش اصلاح بوده، يوسف مى خواست با اين توريه برادر خود را نزد خود نگهدارد، و ابراهيم هم خواسته است بت پرستان را متوجه كند به اينكه بت كارى نمى تواند بكند.

و در معناى سه حديث آخرى اخبار و احاديث ديگرى در كافى و كتاب معانى الاخبار و تفسير عياشى و تفسير قمى آمده.

چند روايت در مورد انتساب سرقت به يوسف (عليه السلام) در سخن برادران او: (فقدسرق اخ له من قبل)

در تفسير عياشى از اسماعيل بن همام روايت كرده كه گفت: حضرت رضا (عليه السلام) در ذيل آيه (ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل فاسرها يوسف فى نفسه و لم يبدها لهم ) فرمود: اسحاق پيغمبر، كمربندى داشت كه انبياء و بزرگان يكى پس از ديگرى آنرا به ارث مى بردند، در زمان يوسف اين كمربند نزد عمه او بود، و يوسف هم نزد عمه اش بسر مى برد، و عمه اش او را دوست مى داشت، روزى يعقوب نزد خواهرش فرستاد كه يوسف را روانه كن دوباره مى گويم تا نزد تو بيايد، عمه يوسف به فرستاده يعقوب گفت فقط امشب مهلت دهيد من او را ببويم فردا نزد شما روانه اش مى كنم، آنگاه براى اينكه يعقوب را محكوم كند و قانع سازد به اينكه چشم از يوسف بپوشد، فرداى آن روز آن كمربند را از زير پيراهن يوسف به كمرش بست، و پيراهنش را روى آن انداخت و او را نزد پدر روانه كرد، بعدا (به دنبالش آمده ) به يعقوب گفت: (مدتى بود) كمربند ارثى را گم كرده بودم، حالا مى بينم يوسف آنرا زير پيراهنش ‍ بسته، و چون قانون مجازات دزد در آن روز اين بود كه سارق برده صاحب مال شود، لذا بهمين بهانه يوسف را نزد خود برد، و يوسف همچنان نزد او بود.

و در الدّرالمنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه در ذيل جمله (ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل )

فرموده: يوسف در كودكى بتى را كه از طلا و نقره ساخته شده بود و مال جد مادريش بود دزديده و آنرا شكسته و در راه انداخته بود، و برادران او را در اين عمل سرزنش كردند، (اين بود سابقه دزدى يوسف نزد برادران ).

مؤلف: روايت قبلى به اعتماد نزديك تر است، زيرا از طرق ديگر هم از ائمه اهل بيت روايت شده، و مؤ يّد آن روايتى است كه به طرق متعدد از اهل بيت (عليهم السلام )، و غير ايشان وارد شده، كه روزى زندانبان به يوسف گفت: من تو را دوست مى دارم، يوسف در جوابش گفت: نه، تو مرا دوست مدار، چون عمه من مرا دوست مى داشت و بخاطر همان دوستى به دزدى متهم شدم، و پدرم مرا دوست مى داشت برادران بر من حسد ورزيده مرا در چاه انداختند، و همسر عزيز مرا دوست مى داشت و در نتيجه مرا به زندان انداخت.

و در كافى به سند خود از ابن ابى عمير از كسى كه او اسم برده از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه در ذيل قول خداى عزّوجلّ كه فرموده: (انا نريك من المحسنين ) فرموده است: يوسف در مجالس به ديگران جا مى داد، و به محتاجان قرض مى داد، و ناتوانان را كمك مى نمود.

دو روايت درباره شكايت نزد خدا بردن يعقوب (عليه السلام) انّما اشكوا بثّى و حزنى الى الله

و در تفسير برهان از حسين بن سعيد در كتاب (تمحيص ) از جابر روايت كرده كه گفت: از حضرت ابى جعفر (عليه السلام) پرسيدم معناى صبر جميل چيست ؟ فرمود: صبرى است كه در آن شكايت به احدى از مردم نباشد، همانا ابراهيم (عليه السلام) يعقوب را براى حاجتى نزد راهبى از رهبان و عابدى از عباد فرستاد، راهب وقتى او را ديد خيال كرد خود ابراهيم است، پريد و او را در آغوش گرفت، و سپس گفت: مرحبا به خليل الرحمان، يعقوب گفت: من خليل الرحمان نيستم بلكه يعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهيم ام. راهب گفت: پس چرا اينقدر تو را پير مى بينم چه چيز تو را اينطور پير كرده ؟ گفت: هم و اندوه و مرض.

حضرت فرمود هنوز يعقوب به دم در منزل راهب نرسيده بود كه خداوند بسويش وحى فرستاد: اى يعقوب ! شكايت مرا نزد بندگان من بردى ! يعقوب همانجا روى چهار چوبه در، به سجده افتاد، در حالى كه مى گفت: پروردگارا! ديگر اين كار را تكرار نمى كنم، خداوند هم وحى فرستاد كه اين بار تو را آمرزيدم،

بار ديگر تكرار مكن، از آن به بعد هر چه ناملايمات دنيا به وى روى مى آورد به احدى شكايت نمى كرد، جز اينكه يك روز گفت: (انما اشكو بثى و حزنى الى اللّه و اعلم من اللّه ما لا تعلمون.

و در الدّرالمنثور است كه عبد الرزاق و ابن جرير، از مسلم بن يسار و او بدون ذكر سند از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه فرمود: كسى كه گرفتارى خود را به مردم بگويد و انتشار دهد از صابران نيست، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمودند: (انما اشكو بثى و حزنى الى اللّه ).

مؤلف: الدّرالمنثور اين روايت را از ابن عدى و بيهقى - در كتاب شعب الايمان - از ابن عمر از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده.

دو روايت در ارتباط با علم پيدا كردن يعقوب به زنده بودن يوسف و آيه (اذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه)

و در كافى به سند خود از حنان بن سدير از ابى جعفر (عليه السلام) روايت كرده كه گفت: خدمت آن حضرت عرض كردم معناى اينكه يعقوب به فرزندان خود گفت: (اذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه ) چيست ؟ آيا او بعد از بيست سال كه از يوسف جدا شد مى دانست كه او زنده است ؟ فرمود: آرى، عرض كردم از كجا مى دانست ؟ فرمود: در سحر به درگاه خدا دعا كرد، و از خداى تعالى درخواست كرد كه ملك الموت را نزدش نازل كند، (تريال ) كه همان ملك الموت باشد هبوط كرده پرسيد اى يعقوب چه حاجتى دارى ؟ گفت: به من بگو بدانم ارواح را يكى يكى قبض مى كنى و يا با هم ؟ تريال گفت بلكه آنها را جدا جدا، و روح روح قبض مى كنم، يعقوب پرسيد آيا در ميان ارواح، به روح يوسف هم برخورده اى ؟ گفت: نه، از همينجا فهميد پسرش زنده است، و به فرزندان فرمود: (اذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه ).

مؤلف: اين روايت را معانى الاخبار (نيز) به سند خود از حنان بن سدير از پدرش از آن جناب نقل كرده، و در آن دارد كه يعقوب پرسيد: مرا از ارواح خبر بده، آيا دسته جمعى قبض مى كنى يا جدا جدا؟ گفت: اعوان من جدا جدا قبض مى كنند، آنگاه دسته جمعى را به نظر من مى رسانند، گفت: تو را به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب قسم آيا در ميان ارواح، روح يوسف هم بر تو عرضه شده يا نه ؟ گفت: نه، در اينجا بود كه يعقوب فهميد فرزندش زنده است.

و در الدّرالمنثور است كه اسحاق بن راهويه در تفسير خود، و ابن ابى الدنيا در كتاب (الفرج بعد الشده )،

و ابن ابى حاتم، و طبرانى در كتاب (اوسط)، و ابو الشيخ، و حاكم، و ابن مردويه، و بيهقى در كتاب (شعب الايمان ): از انس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) حديثى روايت كرده اند كه در آن دارد: جبرئيل آمد و گف ت: اى يعقوب ! خدايت سلامت مى رساند و مى گويد: خوشحال باش و دلت شاد باشد كه به عزّت خودم سوگند اگر اين دو فرزند تو مرده هم باشند برايت زنده شان مى كنم، اينك براى مستمندان طعامى بساز، كه محبوب ترين بندگان من دو طائفه اند، يكى انبياء و يكى مسكينان، و هيچ مى دانى چرا چشمت را نابينا و پشتت را خميده كردم و چرا برادران بر سر يوسف آوردند آنچه را كه آوردند؟ براى اين كردم كه شما وقتى گوسفندى كشته بوديد و در اين ميان مسكينى روزه دار آمد و شما از آن گوشت به او نخورانديد.

از آن به بعد هر گاه يعقوب (عليه السلام) مى خواست غذا بخورد دستور مى داد جارچى جار بزند تا هر كه از مساكين غذا مى خواهد با يعقوب غذا بخورد، و اگر يعقوب روزه بود موقع افطارش جار مى زدند: هر كه از مستمندان كه روزه دار است با يعقوب افطار كند.

و در مجمع در ذيل جمله (فاللّه خير حافظا...)، در خبرى آمده كه خداى سبحان فرموده: به عزّت خودم سوگند بعد از آنكه تو بر من توكل و اعتماد كردى من هم بطور قطع آن دو را بتو باز مى گردانم.


این وب سای بخشی از پورتال اینترنتی انهار میباشد. جهت استفاده از سایر امکانات این پورتال میتوانید از لینک های زیر استفاده نمائید:
انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس