آيات 22 تا 34 سوره يوسف
و لما بلغ اشده ءاتينه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين (22)
و رودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابوب و قالت هيت لك قال معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظلمون (23)
و لقد همت به و هم بها لو لا ان رءا برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين (24)
و استبقا الباب و قدت قميصه من دبر و الفيا سيدها لدى الباب قالت ما جزاء من اراد باهلك سوءا الا ان يسجن او عذاب اليم (25)
قال هى رودتنى عن نفسى و شهد شاهد من اهلها ان كان قميصه قد من قبل فصدقت و هو من الكذبين (26)
و ان كان قميصه قد من دبر فكذبت و هو من الصدقين (27)
فلما را قميصه قد من دبر قال انه من كيدكن ان كيدكن عظيم (28)
يوسف اعرض عن هذا و استغفرى لذنبك انك كنت من الخاطين (29)
و قال نسوه فى المدينه امرات العزيز ترود فتئها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنرئها فى ضلال مبين (30)
فلما سمعت بمكرهن ارسلت اليهن و اعتدت لهن متكا و ءاتت كل وحده منهن سكينا و قالت اخرج عليهن فلما راينه اكبرنه و قطعن ايديهن و قلن حاش للّه ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم (31)
قالت فذلكن الذى لمتننى فيه و لقد رودته عن نفسه فاستعصم و لئن لم يفعل ما ءامره ليسجنن و ليكونا من الصاغرين (32)
قال رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين (33)
فاستجاب له ربه فصرف عنه كيدهن انه هو السميع العليم (34)
|
ترجمه آيات
و چون به رشد رسيد علم و حكمتى به او داديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم. (22)
و آن زنى كه يوسف در خانه وى بود از او تمنّاى كامجويى كرد و درها را محكم بست و گفت بيا. گفت: پناه به خدا كه او مربّى من است و منزلت مرا نيكو داشته است كه ستمگران رستگار نمى شوند. (23)
وى يوسف را قصد كرد يوسف هم اگر برهان پروردگار خويش نديده بود قصد او كرده بود، چنين شد تا گناه و بدكارى را از او دور كنيم كه وى از بندگان خالص شده ما بود.(24)
از پى هم به سوى در دويدند و پيراهن يوسف را از عقب بدريد و شوهرش را پشت در يافتند. گفت سزاى كسى كه به خاندان تو قصد بد كند جز اين نيست كه زندانى شود و يا عذابى الم انگيز ببيند.(25)
يوسف گفت: وى از من كام مى خواست. و يكى از كسان زن كه حاضر بود گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده زن راست مى گويد و او دروغگوست.(26)
و اگر پيراهن وى از عقب دريده شده زن دروغ مى گويد و او راستگوست.(27)
و چون پيراهن او را ديد كه از عقب دريده شده گفت اين از نيرنگ شما زنان است كه نيرنگ شما بزرگ است.(28)
يوسف ! اين را نديده بگير. و اى زن ! از گناه خود آمرزش بخواه كه تو خطاكار بوده اى.(29)
زنانى در شهر گفتند همسر عزيز از غلام خويش كام مى خواهد كه فريفته او شده و ما وى را در ضلالتى آشكار مى بينيم.(30)
و همين كه از فكر آنان با خبر شد كس نزدشان فرستاد و مجلسى مهيا كرد و براى آنها پشتى هاى گران قيمتى فراهم ساخت و به هر يك از آنان كاردى داد و به يوسف گفت بيرون شو بر ايشان. همينكه وى را بديدند حيران او شدند و دستهاى خويش ببريدند و گفتند منزّه است خدا كه اين بشر نيست، اين فرشته اى بزرگوار است.(31)
گفت: اين همانست كه درباره او ملامتم كرديد، من از او كام خواستم و خويشتن دارى كرد اگر آنچه بدو فرمان مى دهم نكند بطور قطع زندانى و خوار مى گردد.(32)
گفت پروردگارا زندان براى من از گناهى كه مرا بدان مى خوانند خوشتر است و اگر نيرنگشان را از من دور نكنى متمايل به ايشان مى شوم و از جهالت پيشه گان مى گردم.(33)
پروردگارش اجابتش كرد و نيرنگشان را از او دور ساخت كه او شنوا و داناست.(34)
بيان آيات مربوط به يوسف (عليه السلام) در خانه عزيز مصر مراد از جمله: (لمّا بلغ اشدّه)
اين آيات داستان يوسف را در آن ايامى كه در خانه عزيز بود بيان مى كند كه نخست مبتلا به محبت همسر عزيز و مراوده اش با وى و دعوتش به سوى خود شد، و سپس مبتلا شد به عشق زنان شهر نسبت به وى، و اين كه او را به سوى خود مى خواندند، و اين خود بلاى بزرگى بود كه در خلال آن عفت نفس و طهارت دامن او معلوم گشت و عفتش مورد تعجب همه واقع شد، و از اين عجيب تر عشق و محبتى بود كه او نسبت به پروردگارش مى ورزيد.
و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين
|
(بلوغ اشد) به معناى سنينى از عمر انسان است كه در آن سنين قواى بدنى رفته رفته بيشتر مى شود و به تدريج آثار كودكى زايل مى گردد، و اين از سال هيجدهم تا سن كهولت و پيرى است كه در آن موقع ديگر عقل آدمى پخته وكامل است.
و ظاهرا منظور از آن رسيدن به ابتداى سن جوانى است، نه اواسط و يا اواخر آن كه از حدود چهل سالگى به بعد است، به دليل آيه اى كه درباره موسى (عليه السلام) فرموده: (و لما بلغ اشده و استوى آتيناه حكما و علم) زيرا در اين آيه كلمه (استوى ) را آورد تا برساند موسى به حد وسط اشد رسيده بود كه ما مبعوثش كرديم. و در آيه (حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعين سنه قال رب اوزعنى ان اشكر نعمتك ) چون مى خواسته برساند در اواخر بلوغ اشد خود چنين و چنان گفت كلمه (چهل سالگى ) را هم اضافه كرده، و اگر بلوغ اشد به معناى چهل سالگى باشد ديگر حاجت به ذكر (بلغ ) و تكرار آن نبود بلكه مى فرمود: (حتى اذا بلغ اشده اربعين سنه ).
پس ديگر مجالى براى گفته بعضى از مفسرين نيست كه گفته اند: منظور از بلوغ اشد رسيدن به سى و يا سى و سه سالگى است. و همچنين آن مفسر ديگر كه گفته: منظور از آن رسيدن به چهل است. علاوه بر اين، خنده آور است كه همسر عزيز در ايام جوانى يوسف عشقى به وى نورزد تااينكه به چهل سالگى برسد آن وقت عاشقش شود، و او را به طرف خودش بخواند.
توضيحى در مورد حكم و علمى كه خدا به يوسف (عليه السلام) داده
و اينكه فرمود: (آتيناه حكم)، بطورى كه از كتب لغت برمى آيد به معناى قول فصل و حق مطلب در هر امرى است و نيز به معناى از اله شبهه و ترديد است از امورى كه قابل اختلاف باشد. لازمه اين معنا اين است كه در تمامى معارف انسانى - چه راجع به مبداء باشد، چه به معاد، چه اخلاق و چه شرايع و آداب مربوطه به مجتمع بشرى - بايستى دارنده حكم داراى رايى صائب و قطعى باشد.
و از اينكه به رفيق زندانيش گفت: (ان الحكم الا للّه ) و بعدش گفت: (قضى الامر الذى فيه تستفتيان ) فهميده مى شود كه اين حكمى كه خدا به وى داده بوده همان حكم اللّه بوده، و خلاصه حكم يوسف حكم الله است، و اين همان حكمى است كه ابراهيم از پروردگار خود مسالت مى كرد و مى گفت: (رب هب لى حكما و الحقنى بالصالحين ).
و اين كه دنبال حكم فرمود: (و علم) چون علمى است كه خدا به او داده، قطعا ديگر با جهل آميخته نيست. حال چگونه علمى است و چه مقدار است كارى نداريم، هر چه باشد خالص علم است و ديگر آميخته با هواى نفس و وسوسه هاى شيطانى نيست، زيرا ديگر معقول نيست كه مشوب با جهل و يا هوا و هوس باشد، چون به خدا نسبتش داده و دهنده آن علم و آن حكم را خدا دانسته، و خدا هم خود را چنين معرفى كرده: (و اللّه غالب على امره ) و نيز فرموده: (ان اللّه بالغ امره ) پس مى فهميم آن حكمى را كه خدا بدهد ديگر آميخته با تزلزل و ترديد و شكّ نيست، و چيزى را كه او به عنوان علم بدهد جهل نخواهد بود.
چنين موهبتى (حكم و علم) را خدا به همه نيكوكاران مى دهد
از سوى ديگر اين معنا را مى دانيم كه اين موهبت هاى الهى كه احيانا به بعضى ها داده مى شود بطور گزاف و لغو و عبث نيست، بلكه نفوسى كه اين علم و حكم به آنها داده مى شود با ساير نفوس تفاوت بسيار دارند. نفوس ديگر خطا كردار و تاريك و جاهلند ولى اين نفوس چنين نيستند، و لذا خداى تعالى مى فرمايد: (و البلد الطيب يخرج نباته باذن ربه و الذى خبث لا يخرج الا نكد).
جمله (و كذلك نجزى المحسنين ) هم اشاره به همين معنا است، چون دلالت مى كند بر اينكه اين حكم و اين علم كه به يوسف داده شد موهبتى ابتدايى نبود، بلكه به عنوان پاداش به وى داده شد، چه او از نيكوكاران بود.
و بعيد نيست كه از جمله مذكور نيز استفاده كرد كه خداوند از اين علم و حكم به همه نيكوكاران مى دهد، البته هر كسى به قدر نيكوكاريش، و چگونه چنين نباشد با اينكه آيه (يا ايها الذين آمنوا اتقوا اللّه و آمنوا برسوله يوتكم كفلين من رحمته و يجعل لكم نورا تمشون به ) و نيز آيه (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس ) به اين معنا تصريح دارد.
نكته اى كه باقى مانده اين است كه: علم مورد گفتگو شامل آن پيش بينى هايى كه آنها را از تأويل احاديث خوانده بوديم مى شود، براى اينكه آيه (حكما و علم) واقع شده ميان آيات سابق كه مى فرمود: (و لنعلمه من تأويل الاحاديث و بين آن آيه اى كه كلام يوسف به رفيق زندانيش را در زندان حكايت مى كند كه گفت: ذلكما مما علمنى ربى - دقّت بفرماييد.
معناى مراوده در جمله: (و راودته الّتى هو فى بيته)
و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هيت لك قال معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون
|
در مفردات گفته: كلمه (رود) به معناى تردد و آمد و شد كردن به آرامى است به خاطر يافتن چيزى، و كلمه (رائد) هم كه به معناى طالب و جستجوگر علف زار است از همان ماده است (اراده ) از ماده (راد، يرود) كه به معناى سعى در طلب چيزى است، انتقال يافته و به معناى خواستن شده. آنگاه مى گويد: (مراوده ) به معناى اينست كه كسى در اراده با تو نزاع كند يعنى تو چيزى را بخواهى و او چيز ديگرى را، و يا تو در طلب چيزى سعى و كوشش كنى و او در طلب چيز ديگرى.
و اگر گفته شود: (راودت فلانا عن كذ) همچنانكه خداى تعالى فرموده: (هى راودتنى عن نفسى ) و نيز فرموده: (تراود فتيها عن نفسه ) معنايش اين است كه فلانى (فلان شخص را از رايش برگردانيد) و در دومى (او مراوده كرد با من ) و در سومى (او با غلامش مراوده مى كند) يعنى او را از رايش برمى گرداند. و در دو جمله (و لقد راودته عن نفسه ) و جمله (سنراود عنه اباه ) نيز به اين معنا است.
و در مجمع البيان گفته: (مراوده ) به معناى مطالبه چيزى است به رفق و مدارا و نرمى تا كارى كه در نظر است به آن چيز انجام يابد، و از همين باب است كه به ميله سرمه مى گويند (مرود) زيرا با آن سرمه مى كشند، ولى در مطالبه قرض نمى گويند (راوده ). و اصل اين كلمه از ماده (راد، يرود) به معناى طلب چراگاه است، و در مثل آمده كه: (الرائد لا يكذب اهله ) كسى كه در جستجوى چراگاه است به اهل خود دروغ نمى گويد. و (غلقت ) از (تغليق ) است كه به معناى بستن درب است آنچنانكه ديگر نتوان باز كرد، زيرا ثلاثى مجرد آن به معناى صرف بستن است، و تشديد باب تفعيل مبالغه در بستن است كه يا كثرت آن را مى رساند، و يا محكمى را.
كلمه (هيت لك ) اسم فعل و به معناى (بي) است. (و معاذ اللّه ) به معناى (پناه مى برم به خد) مى باشد، بنابراين، كلمه مذكور مفعول مطلق (اعوذبالله ) است كه قائم مقام فعل است.
اين آيه شريفه در عين كوتاهى و اختصار، اجمال داستان مراوده را در خود گنجانده، و اگر در قيودى كه در آن بكار رفته و در سياقى كه آيه در آن قرار گرفته و در ساير گوشه هاى اين داستان كه در اين سوره آمده دقّت شود تفصيل مراوده نيز استفاده مى شود.
احساسات يوسف (عليه السلام) در كاخ عزيز مصر
اينك يوسف كودكى است كه دست تقدير كارش را به خانه عزيز مصر كشانده و اين خانواده به اين طفل صغير جز به اين مقدار آشنائى ندارند كه برده اى است از خارج مصر، و شايد تاكنون هم اسم او را نپرسيده باشند، و اگر هم پرسيده باشند يا خودش گفته است (اسمم يوسف است ) و يا ديگران. و از لهجه اش اين معنا نيز به دست آمده كه اصلا عبرانى است، ولى اهل كجاست و از چه دودمانى است معلوم نشده.
چون معمول و معهود نبوده كه بردگان، خانه و دودمانى معلوم داشته باشند، يوسف هم كه خودش حرفى نمى زند، البته حرف بسيار دارد، ولى تنها در درون دلش خلجان مى كند. آرى او از نسب خود حرفى نزد مگر پس از چند سال كه به زندان افتاده بود، و در آنجا به دو رفيق زندانيش گفت: (و اتبعت مله ابائى ابراهيم و اسحق و يعقوب ).
و نيز تاكنون از معتقدات خود كه همان توحيد در عبادت است در ميان مردم مصر كه بت مى پرستند چيزى نگفته، مگر آن موقعى كه همسر عزيز گرفتارش كرده بود كه در پاسخ خواهش نامشروعش گفت: (معاذ الله انه ربى...)
آرى، او در اين روزها ملازم سكوت است، اما دلش پر است از لطائفى كه از صنع خدا مشاهده مى كند، او همواره به ياد حقيقت توحيد و حقيقت معناى عبوديّتى است كه پدرش با او در ميان مى گذاشت و هم به ياد آن رويايى است كه او را بشارت به اين مى داد كه خدا به زودى وى را براى خود خالص گردانيده به پدران بزرگوارش ابراهيم و اسحاق و يعقوب ملحق مى سازد. و نيز به ياد آن رفتارى است كه برادران با وى كردند، و نيز آن وعده اى كه خداى تعالى در قعر چاه، آنجا كه همه اميدهايش قطع شده بود به وى داده بود، كه در چنين لحظاتى او را بشارت داد كه اندوه به خود راه ندهد، زيرا او در تحت ولايت الهى و تربيت ربوبى قرار گرفته، و آنچه برايش پيش مى آيد از قبل طراحى شده، و به زودى برادران را به كارى كه كرده اند خبر خواهد داد، و ايشان خود نمى دانند كه چه مى كنند.
اين خاطرات دل يوسف را به خود مشغول داشته و مستغرق در الطاف نهانى پروردگار كرده بود، او خود را در تحت ولايت الهى مى ديد، و ايمان داشت كه رفتارهاى جميله خدا جز به خير او تمام نمى شود، و در آينده جز با خير و جميل مواجه نمى گردد.
آرى، اين خاطرات شيرين كافى بود كه تمامى مصائب و ناملايمات را براى او آسان و گوارا كند: محنت ها و بلاهاى پى در پى را با آغوش باز پذيرا باشد. در برابر آنها با همه تلخى و مرارتش صبر نمايد، به جزع و فزع در نيايد و هراسان نشده راه را گم نكند.
يوسف در آن روزى كه خود را به برادران معرفى كرد به اين حقايق اشاره نموده، فرمود: (انه من يتق و يصبر فان اللّه لا يضيع اجر المحسنين ).
دل يوسف لا يزال و دم به دم مجذوب رفتار جميل پروردگارش مى شد و قلبش در اشارات لطيفى كه از آن ناحيه مى شد مستغرق مى گرديد، و روز به روز بر علاقه و محبتش نسبت به آنچه مى ديد و آن شواهدى كه از ولايت الهى مشاهده مى كرد زيادتر مى شد، و بيشتر از پيش مشاهده مى كرد كه چگونه پروردگارش بر هر نفسى و عمل هر نفسى قائم و شهيد است، تا آنكه يكباره محبت الهى دلش را مسخر نموده و واله و شيداى عشق الهى گرديد او ديگر به جز پروردگارش همى ندارد، و ديگر چيزى او را از ياد پروردگارش حتى براى يك چشم بر هم زدن بازنمى دارد.
اين حقيقت براى كسى كه در آياتى كه راجع به گفتگوهاى حضرت يوسف است، دقّت و تدبّر كند بسيار روشن جلوه مى كند. آرى، كسى كه در امثال: (معاذ الله انه ربى ) و (ما كان لنا ان نشرك باللّه من شى ء) و (ان الحكم الا للّه ) و (انت وليى فى الدنيا و الاخرة ) و امثال آن كه همه حكايت گفتگوهاى يوسف است كاملا دقّت نمايد، همه آن احساساتى كه گفتيم براى يوسف دست داده بود، برايش روشن مى شود، و به زودى بيان بيشترى در اين باره خواهد آمد - ان شاء اللّه تعالى.
آرى، اين بود احساسات يوسف كه او را به صورت شبحى درآورده بود كه در وادى آن، غير از محبت الهى چيزى وجود نداشت، محبتى كه انيس دل او گشته بود و او را از هر چيز ديگرى بى خبر ساخته و به صورتى درآورده بود كه معنايش همان خلوص براى خداست و ديگر غير خدا كسى از او سهمى نداشت.
عزيز مصر در آن روزهاى اول كه يوسف به خانه اش درآمده بود به جز اين، كه او پسر بچه اى است صغير از نژاد عبريان و مملوك او، شناخت ديگرى نداشت. چيزى كه هست، از اينكه به همسرش سفارش كرد كه (او را گرامى بدار تا شايد به درد ما بخورد، و يا او را پسر خود بخوانيم ) برمى آيد كه او در وجود يوسف وقار و مكانتى احساس مى كرده و عظمت و كبريائى نفسانى او را از راه زيركى دريافته بود و همين احساس او را به طمع انداخت كه شايد از او منتفع گشته يا به عنوان فرزندى خود اختصاصش دهد، به اضافه آن حسن و جمال عجيبى كه در او مى ديده است.
احساسات همسر عزيز نسبت به يوسف (عليه السلام) همسر عزيز كه خود عزيره مصربود، از طرف عزيز مامور مى شود كه يوسف را احترام كند و به او مى گويد كه وى دراين كودك آمال و آرزوها دارد. اوهم از اكرام و پذيرائى يوسف آنى دريغ نمى ورزيد، ودر رسيدگى و احترام به او اهتمامى به خرج مى داد كه هيچ شباهت به اهتمامى كه دربارهيك برده زرخريد مى ورزند نداشت، بلكه شباهت به پذيرائى و عزتى داشت كه نسبتبه گوهرى كريم و گرانبها و يا پاره جگرى محبوبمعمول مى داشتند.
همسر عزيز علاوه بر سفارش شوهر، خودش اين كودك را به خاطر جمال بى نظير و كمال بى بديلش دوست مى داشت و هر روزى كه از عمر يوسف در خانه وى مى گذشت محبّت او زيادتر مى شد، تا آنكه يوسف به حد بلوغ رسيد و آثار كودكيش زائل و آثار مرديش ظاهر شد، در اين وقت بود كه ديگر همسر عزيز نمى توانست از عشق او خوددارى كند و كنترل قلب خود را در دست بگيرد. او با آنهمه عزّت و شوكت سلطنت كه داشت خود را در برابر عشقش بى اختيار مى ديد، عشقى كه سر و ضمير او را در دست گرفته و تمامى قلب او را مالك شده بود.
يوسف هم يك معشوق رهگذر و دور دستى نبود كه دسترسى به وى براى عاشقش زحمت و رسوائى بار بياورد، بلكه دائما با او عشرت داشت و حتى يك لحظه هم از خانه بيرون نمى رفت، او غير از اين خانه جايى نداشت برود. از طرفى همسر عزيز خود را عزيزه اين كشور مى داند، او چنين مى پندارد كه يوسف ياراى سرپيچى از فرمانش را ندارد، آخر مگر جز اين است كه او مالك و صاحب يوسف و يوسف برده زرخريد اوست ؟ او چطور مى تواند از خواسته مالكش سر برتابد، و جز اطاعت او چه چاره اى دارد؟! علاوه، خاندانهاى سلطنتى براى رسيدن به مقاصدى كه دارند دست و بالشان بازتر از ديگران است، حيله ها و نقشه ها در اختيارشان هست، چون هر وسيله و ابزارى كه تصوّر شود هر چند باارزش و ناياب باشد براى آنان فراهم است. از سوى ديگر خود اين بانو هم از زيبارويان مصر است، و قهرا همينطور بوده، چون زنان چركين و بد تركيب به درون دربار بزرگان راه ندارند و جز ستارگان خوش الحان و زيبارويان جوان بدانجا راه نمى يابند.
و نظر به اينكه همه اين عوامل در عزيزه مصر جمع بوده عادتا مى بايستى محبتش به يوسف خيلى شديد باشد بلكه همه آتش ها در دل او شعله ور شده باشد، و در عشق يوسف مستغرق و واله گشته از خواب و خوراك و هر چيز ديگرى افتاده باشد. آرى، يوسف دل او را از هر طرف احاطه كرده بود، هر وقت حرف مى زد اول سخنش يوسف بود، و اگر سكوت مى كرد سراسر وجودش يوسف بود، او جز يوسف همى و آرزويى ديگر نداشت همه آرزوهايش در يوسف جمع شده بود: (قد شغفها حب) به راستى جمال يوسفى كه دل هر بيننده را مسخر مى ساخت چه بر سر او آورد كه صبح و شام تماشاگر و عاشق و شيدايش بود و هر چه بيشتر نظاره اش مى كرد تشنه تر مى شد.
يوسف و همسر عزيز
روز به روز عزيزه مصر، خود را به وصال يوسف وعده مى داد و آرزويش تيزتر مى گشت و به منظور ظفر يافتن به آنچه مى خواست بيشتر با وى مهربانى مى كرد، و بيشتر، آن كرشمه هايى را كه اسلحه هر زيبارويى است به كار مى بست، و بيشتر به غنج و آرايش خود مى پرداخت، باشد كه بتواند دل او را صيد كند، همچنانكه او با حسن خود دل وى را به دام افكنده بود و شايد صبر و سكوتى را كه از يوسف مشاهده مى كرد دليل بر رضاى او مى پنداشته و در كار خود جسورتر و غره تر مى شد.
تا سرانجام طاقتش سرآمد، و جانش به لب رسيد، و از تمامى وسائلى كه داشت نااميد گشت، زيرا كمترين اشاره اى از او نديد، ناگزير با او در اتاق شخصيش خلوت كرد، اما خلوتى كه با نقشه قبلى انجام شده بود. آرى، او را به خلوتى برد و همه درها را بست و در آنجا غير او و يوسف كس ديگرى نبود، عزيزه خيلى اطمينان داشت كه يوسف به خواسته اش گردن مى نهد، چون تاكنون از او تمرّدى نديده بود، اوضاع و احوالى را هم كه طراحى كرده بود همه به موفقيتش گواهى مى دادند.
اينك نوجوانى واله و شيداى در محبت، و زن جوانى سوخته و بى طاقت شده از عشق آن جوان، در يكجا جمعند، در جايى كه غير آن دو كسى نيست، يك طرف عزيزه مصر است كه عشق به يوسف رگ قلبش را به پاره شدن تهديد مى كند، و هم اكنون مى خواهد او را از خود او منصرف و به سوى خودش متوجّه سازد، و به همين منظور درها را بسته و به عزّت و سلطنتى كه دارد اعتماد نموده، با لحنى آمرانه (هيت لك ) او را به سوى خود مى خواند تا قاهريت و بزرگى خود را نسبت به او حفظ نموده به انجام فرمانش مجبور سازد.
يك طرف ديگر اين خلوتگاه، يوسف ايستاده كه محبت به پروردگارش او را مستغرق در خود ساخته و دلش را صاف و خالص نموده، بطورى كه در آن، جايى براى هيچ چيز جز محبوبش باقى نگذارده. آرى، او هم اكنون با همه اين شرايط با خداى خود در خلوت است، و غرق در مشاهده جمال و جلال خداست، تمامى اسباب ظاهرى - كه به ظاهر سببند - از نظر او افتاده و بر خلاف آنچه عزيزه مصر فكر مى كند كمترين توجّه و خضوع و اعتماد به آن اسباب ندارد.
اما عزيزه با همه اطمينانى كه به خود داشت و با اينكه هيچ انتظارى نداشت، در پاسخ خود جمله اى را از يوسف دريافت كرد كه يكباره او را در عشقش شكست داد.
توحيد خالص يوسف (عليه السلام) كه از پاسخ او درمقابل درخواست همسر عزيز (معاذالله ربى احسن مثواى) نمايان است
يوسف در جوابش تهديد نكرد و نگفت من از عزيز مى ترسم، و يا به عزيز خيانت روا نمى دارم، و يا من از خاندان نبوّت و طهارتم، و يا عفت و عصمت من، مانع از فحشاى من است. نگفت من از عذاب خدا مى ترسم و يا ثواب خدا را اميد مى دارم.
و اگر قلب او به سببى از اسباب ظاهرى بستگى و اعتماد داشت طبعا در چنين موقعيت خطرناكى از آن اسم مى برد، ولى مى بينيم كه به غير از (معاذ اللّه ) چيز ديگرى نگفت، و به غير از عروه الوثقاى توحيد به چيز ديگرى تمسك نجست.
پس معلوم مى شود در دل او جز پروردگارش احدى نبوده و ديدگانش جز به سوى او نمى نگريسته.
و اين همان توحيد خالصى است كه محبت الهى وى را بدان راهنمايى نموده، و ياد تمامى اسباب و حتى ياد خودش را هم از دلش بيرون افكنده، زيرا اگر انيّت خود را فراموش نكرده بود مى گفت: (من از تو پناه مى برم به خد) و يا عبارت ديگرى نظير آن، بلكه گفت: (معاذ اللّه ). و چقدر فرق است بين اين گفتار و گفتار مريم كه وقتى روح در برابرش به صورت بشرى ايستاد و مجسم شد گفت: (انى اعوذ بالرحمن منك ان كنت تقيا ).
خواهى گفت: اگر ياد خود را هم فراموش كرده بود چرا بعد از معاذ اللّه گفت: (انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون ) و از خودش سخن گفت ؟ در جواب مى گوييم: پاسخ يوسف همان كلمه (معاذ اللّه ) بود و اما اين كلام كه بعد آورد بدين منظور بود كه توحيدى را كه (معاذ اللّه ) افاده كرد توضيح دهد و روشنش سازد، او خواست بگويد: اينكه مى بينيم تو در پذيرائى من نهايت درجه سعى را دارى با اينكه به ظاهر سفارش عزيز بود كه گفت: (اكرمى مثويه ) و ليكن من آن را كار خداى خود و يكى از احسانهاى او مى دانم. پس در حقيقت پروردگار من است كه از من به احترام پذيرايى مى كند، هر چند به تو نسبت داده مى شود، و چون چنين است واجب است كه من به او پناهنده شوم، و به همو پناهنده مى شوم، چون اجابت خواسته تو و ارتكاب اين معصيت ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند، پس هيچ راهى براى ارتكاب چنين گناهى نيست.
نكاتى كه يوسف عليه السلام در جمله (انه ربى احسن مثواى) افاده كرده است
يوسف (عليه السلام) در جمله (انه ربى احسن مثواى ) چند نكته را افاده كرد: اول اينكه او داراى توحيد است و به كيش بت پرستى اعتقاد ندارد، و از آنان كه به جاى خدا ارباب ديگرى اتخاذ مى كنند و تدبير عالم را به آنها نسبت مى دهند نيست، بلكه معتقد است كه جز خداى تعالى رب ديگرى وجود ندارد.
دوم اينكه او از آنانكه به زبان خدا را يكتا دانسته و ليكن عملا به او شرك مى ورزند نيست و اسباب ظاهرى را مستقل در تاءثير نمى داند، بلكه معتقد است هر سببى در تاءثير خود محتاج به اذن خداست و هر اثر جميلى كه براى هر سببى از اسباب باشد در حقيقت فعل خداى سبحان است، او همسر عزيز را در اينكه از وى به بهترين وجهى پذيرايى كرده مستقل نمى داند، پس عزيز و همسرش به عنوان رب كه متولى امور وى شده باشند نيستند، بلكه خداى سبحان است كه اين دو را وادار ساخته تا او را گرامى بدارند، پس خداى سبحان او را گرامى داشته، و اوست كه متولى امور است، و او در شدايد بايد به خدا پناهنده گردد.
سوم اينكه اگر در آنچه همسر عزيز بدان دعوتش ميكند پناه به خدا مى برد براى اين است كه اين عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند، و به سوى سعادت خويش هدايت نگشته در برابر پروردگارشان ايمن نمى گردند همچنانكه قرآن از جد يوسف، حضرت ابراهيم حكايت كرده كه گفت: (الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هم مهتدون ).
چهارم اينكه او مربوب يعنى مملوك و در تحت تربيت رب خويش، خداى سبحان است، و خود مالك چيزى از نفع و ضرر خويش نيست مگر آنچه را كه خدا براى او خواسته باشد، و يا خدا دوست داشته باشد كه او انجامش دهد، و به همين جهت در پاسخ پيشنهاد او با لفظ صريح خواسته او را رد نكرد، و با گفتن (معاذ اللّه ) بطور كنايه جواب داد. نگفت: من چنين كارى نمى كنم، و يا چنين گناهى مرتكب نمى شوم، و يا به خدا پناه مى برم از شر تو و يا امثال آن، چون اگر چنين مى گفت براى خود حول و قوه اى اثبات كرده بود كه خود بوى شرك و جهالت را دارد، تنها در جمله (انه ربى احسن مثواى ) از خود يادى كرد، و اين عيب نداشت، زيرا در مقام اثبات مربوبيت خود و تاكيد ذلت و حاجت خود بود.
و عينا به همين علّت به جاى (اكرام ) كلمه (احسان ) را به كار برد، با اينكه عزيز گفته بود: (اكرمى مثويه ) او گفت: (انه احسن مثواى ) چون در اكرام، معناى احترام و شخصيت و عظمت نهفته است.
نراع بين حب الهى و عشق حيوانى و چيره شدن حب الهى در يوسف (ع)
و كوتاه سخن، هر چند واقعه يوسف و همسر عزيز يك اتفاق خارجى بوده كه ميان آن دو واقع شده، ولى در حقيقت كشمكشى است كه ميان (حب ) و (هيمان ) الهى و ميان عشق و دلدادگى حيوانى اتفاق افتاده، و اين دو نوع عشق بر سر يوسف با هم مشاجره كرده اند، هر يك از اين دو طرف سعى مى كرده يوسف را به سوى خود بكشاند و چون (كلمة اللّه ) عليا و فوق هر كلمه اى است لا جرم برد با او شده و يوسف سرانجام دستخوش جذبه اى آسمانى و الهى گشته، محبت الهى از او دفاع كرده است: (و اللّه غالب على امره ).
پس جمله (و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه ) دلالت مى كند بر اصل مراوده، و آوردن وصف (فى بيته) براى دلالت بر اين معنا است كه همه اوضاع و احوال عليه يوسف و به نفع همسر عزيز جريان داشته و كار بر يوسف بسيار شديد بوده، و همچنين جمله (و غلقت الابواب )، چون اين تعبير (باب تفعيل) مبالغه را مى رساند. و مخصوصا با اينكه مفعول آن را (الابواب ) با الف و لام و جمع آورده و جمع داراى الف و لام خود استغراق را مى رساند، و نيز تعبير به هيت لك كه امرى است كه معمولا از سوالى بعيد به منظور اعمال مولويت و آقايى صادر مى شود، و به اين نيز اشاره دارد كه همسر عزيز كار را از ناحيه خود تمام مى دانسته و جز اقبال و پذيرفتن يوسف انتظار ديگرى نداشته، و نيز به نظر او علل و اسباب از ناحيه يوسف هم تمام بوده.
چيزى كه هست خداى تعالى نزديك تر از يوسف است به خود او و همچنين از عزيزه، همسر عزيز، (و للّه العزه جميعا).
مراد يوسف از رب در جمله خداى (انه ربى احسن مثواى) تعالى است
و اينكه فرموده: (قال معاذ اللّه انه ربى احسن مثواى...) جوابيست كه يوسف به عزيزه مصر داد، و در مقابل درخواست او پناه به خدا برد و گفت: پناه مى برم به خدا پناه بردنى از آنچه تو مرا بدان دعوت مى كنى، زيرا او پروردگار من است، متولى امور من است، او چنين منزل و ماوايى روزيم كرد، و مرا خوشبخت و رستگار ساخته، و اگر من هم از اينگونه ظلم ها مرتكب شده بودم از تحت ولايت او بيرون شده، از رستگارى دور مى شدم.
يوسف در اين گفتار خود ادب عبوديت را به تمام معنا رعايت نموده، و همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم اول اسم جلاله را آورد و پس از آن صفت ربوبيّت را، تا دلالت كند بر اينكه او عبدى است كه عبادت نمى كند مگر يك رب را و اين يكتاپرستى آئين پدرانش ابراهيم، اسحاق و يعقوب بوده.
عده اى از مفسرين اين احتمال را هم داده اند كه ضمير در جمله (انه ربى احسن مثواى ) به شان برگشته و چنين معنا دهد: رب و مولاى من كه عزيز باشد منزل و ماءوايم را نيكو كرد و به تو سفارش كرد كه او را گرامى بدار و من اگر الان آنچه تو مى خواهى اجابت كنم به او خيانت كرده ام، و هرگز نخواهم كرد.
نظير اين وجه قول بعضى از مفسرين است كه گفته اند ضمير به عزيز برمى گردد، و همان ضمير اسم آن، و خبرش (ربى )، و جمله (احسن مثواى ) خبر بعد از خبر است.
ليكن اين حرف صحيح نيست، زيرا اگر اينطور بود جا داشت بفرمايد: (انه لا يفلح الخائنون ) همچنانكه موقعى كه در زندان بود به فرستاده عزيز همين را گفت كه (ذلك ليعلم انى لم اخنه بالغيب و ان اللّه لا يهدى كيد الخائنين ) و نفرمود (انى لم اظلمه بالغيب ).
علاوه، يوسف هرگز عزيز را رب خود نمى دانست، زيرا او خود را آزاد و غير مملوك مى دانست، هر چند مردم بر حسب ظاهر او را برده تصوّر مى كردند، به شهادت اينكه در زندان به آن برده اى كه رفيقش بود گفت: (اذكرنى عند ربك ) و به فرستاده پادشاه گفت: (ارجع الى ربك...) و هيچ جا تعبير نكرد به (ربى ) با اينكه عاده وقتى اسم پادشاهان را مى برند همينگونه تعبير دارند (مثلا مى گويند (قبله گاهم )، (ولى نعمتم ) و امثال آن ) و نيز به فرستاده پادشاه گفت: (اساله ما بال النسوه اللاتى قطعن ايديهن ان ربى بكيدهن عليم ) كه در اينجا خداى سبحان را رب خود دانسته، در قبال اينكه پادشاه را رب فرستاده او شمرد.
باز مؤيّد گفته ما آيه بعدى است كه مى فرمايد: (لو لا ان را برهان ربه ).
و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين
|
خويشتن دارى يوسف (عليه السلام) در برابر همسر عزيز شگفت انگيز و خارق العاده بوده است
دقّت كامل در پيرامون داستان يوسف و دقّت نظر در اسباب و جهات و شرايطى كه گرداگرد اين داستان را فرا گرفته است، و هر يك در آن تاءثير و دخالت داشته، اين معنا را به دست مى دهد كه نجات يوسف از چنگ همسر عزيز جز بطور خارق العاده صورت نگرفته، بگونه اى كه شباهتش به رويا بيشتر بوده تا به يك واقعه خارجى، زيرا يوسف در آن روز مردى در عنفوان جوانى و در بحبوحه غرور بوده، و معمولا در اين سنين غريزه جنسى و شهوت و شبق به نهايت درجه جوش و خروش مى رسد، از سوى ديگر جوانى زيبا و در زيبايى بديع بوده بطورى كه عقل و دل هر بيننده را مدهوش مى كرده، و عاده جمال و ملاحت، صاحبش را به سوى هوى و هوس سوق مى دهد.
از سوى ديگر يوسف (عليه السلام) در دربار سلطنتى عزيز غرق در ناز و نعمت، و داراى موقعيتى حساس بود، و اين نيز يكى از اسبابى است كه هر كسى را به هوسرانى و عيش و نوش وامى دارد. از سوى چهارم ملكه مصر هم در محيط خود جوانى رعنا و داراى جمالى فوق العاده بود، چون عاده حرم سلاطين و بزرگان هر محيطى نخبه زيبايان آن محيطند.
و علاوه بر اين، بطور مسلم وسائل آرايشى در اختيار داشته كه هر بيننده را خيره مى ساخته، و چنين بانويى عاشق و واله و شيداى چنين جوانى شده. آرى، كسى به يوسف دل بسته كه صدها خرمن دل در دام زيبايى او است، از اين هم كه بگذريم سوابق بسيارى از محبّت و احترام و پذيرايى نسبت به يوسف دارد، و اين سوابق كافى است كه وى را در برابر خواهشش خاضع كند.
از سوى ديگر وقتى چنين ماهپاره اى خودش پيشنهاد كند، بلكه متعرض انسان شود خويشتن دارى در آن موقع بسيار دشوارتر است. و او مدتها است كه متعرض يوسف شده و نهايت درجه قدرت خود را در ربودن دل وى بكار برده، صدها رقم غنج و دلال كرده، بلكه اصرار ورزيده، التماس كرده، او را به سوى خود كشيده، پيراهنش را پاره كرده و با اين همه كشش صبر كردن از طاقت بشر بيرون است. از سوى ديگر از ناحيه عزيز هم هيچ مانعى متصوّر نبوده، زيرا عزيز هيچگاه از دستورات همسرش سرنتابيده، و بر خلاف سليقه و راى او كارى نكرده و اصلا يوسف را به او اختصاص داده و او را به تربيتش گماشته، و اينك هر دو در يك قصر زيبا از كاخهاى سلطنتى و داراى مناظر و چشم افكنهايى خرم بسر مى برند كه خود يك داعى قوى است كه ساكنان را بر عيش و شهوت وابدارد.
در اين قصر خلوت اتاقهايى تودرتو قرار دارد و داستان تعرض عزيزه به يوسف در اتاقى اتفاق افتاده كه تا فضاى آزاد درهاى متعددى حائل است كه همه با طرح قبلى محكم بسته شده و پرده ها از هر سو افتاده، و حتى كوچكترين روزنه هم به بيرون نمانده، و ديگر هيچ احتمال خطرى در ميان نيست. از سوى ديگر دست رد به سينه چنين بانويى زدن نيز خالى از اشكال نيست، چون او جاى عذر باقى نگذاشته، آنچه وسائل پرده پوشى تصوّر شود به كار برده. علاوه بر اين، مخالطت يوسف با او براى يكبار نيست، بلكه مخالطت امروزش كليد يك زندگى گواراى طولانى است. او مى توانست با برقرارى رابطه و معاشقه با عزيزه به بسيارى از آرزوهاى زندگى از قبيل سلطنت، عزّت و ثروت برسد.
پس همه اينهايى كه گفته شد امورى تكان دهنده بودند كه هر يك به تنهايى كوه را از جاى مى كند و سنگ سخت را آب مى كند و هيچ مانعى هم تصوّر نمى رفت كه در بين باشد كه بتواند در چنين شرايطى جلوگير شود.
هيچ مانعى جز ايمان جلوگير نفس يوسف (ع) نشده است
چون چند ملاحظه ممكن بود كه در كار بيايد و جلوگير شود: اول ترس از اينكه قضيه فاش شود و در دهنها بيفتد. دوم اينكه به حيثيت خانوادگى يوسف بربخورد. سوم اينكه اين عمل خيانتى نسبت به عزيز بود.
اما مسأله فاش شدن قضيه كه ما در سابق روشن كرديم كه يوسف كاملا از اين جهت ايمن بوده، و به فرضى كه گوشه اى از آن هم از پرده بيرون مى افتاد براى يك پادشاه، تفسير و تأويل كردن آن آسان بود، همچنانكه بعد از فاش شدن مراوده همسرش با يوسف همين تأويل را كرد و آب هم از آب تكان نخورد. آرى، همسرش آنچنان در او نفوذ داشت كه خيلى زود راضيش نمود و به كمترين مواخذه اى برنخورد، بلكه با وارونه كردن حقيقت مؤ اخذه را متوجه يوسف نمود و به زندانش انداخت.
و اما مسأله حيثيت خانوادگى يوسف آنهم مانع نبود، زيرا اگر مسأله حيثيت مى توانست چنين اثرى را داشته باشد چرا در برادران يوسف اثرى نداشت و ايشان را از جنايتى كه خيلى بزرگتر از زنا بود جلوگير نشد با اينكه ايشان هم فرزندان ابراهيم و اسحاق و يعقوب بودند، و در اين جهت هيچ فرقى با يوسف نداشتند؟ ولى مى بينيم كه حيثيت و شرافت خانوادگى مانع از برادركشى ايشان نشد، نخست تصميم قطعى گرفتند او را بكشند، سپس نه به خاطر شرافت خانوادگى بلكه به ملاحظاتى ديگر او را در چاه انداخته، و چون بردگان در معرض فروشش درآوردند، و دل يعقوب پيغمبر را داغدار او كردند، آنچنانكه از شدت گريه نابينا شد.
و اما مسأله خيانت و حرمت، آن نيز نمى توانست در چنين شرايطى مانع شود، زيرا حرمت خيانت يكى از احكام و قوانين اجتماعى و به خاطر آثار سوء آن و مجازاتى است كه در دنبال دارد، و معلوم است كه چنين قانونى تا آنجا احترام دارد كه در صورت ارتكاب پاى مجازات به ميان آيد. و خلاصه، انسان در تحت سلطه قواى مجريه اجتماع و حكومت عادله باشد، و اما اگر قوه مجريه از خيانتى غفلت داشته باشد و يا اصلا از آن خبردار نباشد، و يا اگر خبردار شد از عدالت چشم پوشى نمايد و يا مرتكب مجرم از تحت سلطه آن بيرون شود - به زودى خواهيم گفت كه - ديگر هيچ اثرى براى اينگونه قوانين نمى ماند.
بنابراين، يوسف هيچ مانعى كه جلوگير نفسش شود، و بر اين همه عوامل قوى بچربد نداشته مگر اصل توحيد، يعنى ايمان به خدا، و يا به تعبيرى ديگر محبت الهيى كه وجود او را پر و قلب او را مشغول كرده بود، و در دلش جايى حتى به قدر يك سرانگشت براى غير خدا خالى نگذاشته بود. آرى، اين بود آن حقيقتى كه گفتيم دقّت در داستان يوسف آن را به دست مى دهد، اينك به متن آيه برمى گرديم.
معناى اين كه يوسف (عليه السلام) برهان پروردگارش را نديده بود قصد همسر عزيز را كرده بود (وهمّ بها لولا...)
پس اينكه فرمود: (و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين ) شكى نيست كه اشاره است به چگونگى نجات يوسف از آن غائله هولناك و از سياق برمى آيد كه منظور از گرداندن سوء و فحشاء از يوسف، نجات يوسف است از آنچه كه همسر عزيز مى خواست و به خاطر رسيدن به آن با وى مراوده و خلوت مى كرد. و نيز برمى آيد كه مشار اليه (كذلك ) همان مفادى است كه جمله (ان را برهان ربه ) مشتمل بر آن است.
پس برگشت معناى (كذلك لنصرف ) به اين ميشود كه يوسف (عليه السلام) از آنجايى كه از بندگان مخلص ما بود، ما بدى و فحشاء را به وسيله آنچه كه از برهان پروردگارش ديد از او بگردانديم. پس معلوم شد سببى كه خدا به وسيله آن سوء و فحشاء را از يوسف گردانيد تنها ديدن برهان پروردگارش بود.
لازمه اين حرف اين است كه جزاء مقدر (لو ل) ارتكاب سوء و فحشاء باشد و لازمه اين هم اين است كه (لو لا ان را...) قيد براى (و هم به) باشد، لازمه اين نيز اين است كه هم يوسف به او عينا مانند (هم ) او به يوسف، يعنى تصميم بر معصيت باشد. پس در نتيجه (هم ) يوسف به او داخل در تحت شرط قرار مى گيرد، و اين مى شود: اگر نبود كه يوسف برهان پروردگار خود را ديد او هم ممكن بود قصد كند.
براى اينكه كلمه (لو ل) هر چند ملحق به ادوات شرط است، و علماى نحو گفته اند جايز نيست كه جزاى شرط بر خود شرط مقدم باشد، و خلاصه هر چند (لو ل) را به (ان ) شرطيه قياس كرده اند و ليكن بايد دانست كه جمله (و هم به) جزاى (لو ل) نيست، بلكه به دليل اينكه عطف شده بر (و لقد همت به ) و جمله (همت به ) جمله (قسم خورده شده ) براى لام قسم در لقد است، پس جمله (و هم به) نيز قسم خورده شده آن خواهد بود، و چون معناى جزاء را هم داشته اند لذا جزاى او حذف شده، و مثل اين شده كه بگوييم (به خدا قسم هر آينه او را مى زنم اگر مرا بزند) و معلوم است كه به خاطر (ان ) شرطيه معنى اين مى شود: (به خدا سوگند اگر مرا بزند من او را مى زنم ).
پس معناى آيه اين مى شود: (به خدا قسم هر آينه همسر عزيز قصد او را كرد و به خدا قسم او هم اگر برهان پروردگار خود را نديده بود هر آينه قصد او را كرده بود و چيزى نمانده بود كه مرتكب معصيت شود). و اينكه مى گوييم (چيزى نمانده بوده ) و نمى گوييم معصيت مى كرد، براى اين است كه كلمه (هم ) بطورى كه مى گويند جز در مواردى كه مقرون به مانع است استعمال نمى شود، مانند آيه (و هموا بما لم ينالو) و آيه (اذ همت طائفتان منكم ان تفشل)، و نيز مانند شعر صخر كه گفته:
اهم بامر الحزم لا استطيعه و قد حيل بين العير و النزوان
بنابر آنچه گفته شد اگر برهان پروردگارش را نمى ديد واقع در معصيت نمى شد بلكه تنها تصميم مى گرفت و نزديك به ارتكاب مى شد، و نزديك شدن غير از ارتكاب است، و لذا خداى تعالى به همين نكته اشاره كرده و فرموده: (لنصرف عنه السوء و الفحشاء - تا سوء و فحشاء را از او بگردانيم ) و نفرموده: (لنصرفه عن السوء و الفحشاء - تا او را از سوء و فحشاء بگردانيم ) - دقّت بفرماييد.
از اينجا روشن مى شود كه مناسب تر آنست كه بگوييم منظور از (سوء) تصميم بر گناه و ميل به آن است، و منظور از فحشاء ارتكاب فاحشه يعنى عمل زنا است، پس يوسف (عليه السلام) نه اين كار را كرد و نه نزديكش شد، ولى اگر برهان پروردگار خود را نمى ديد به انجام آن نزديك مى شد، و اين همان معنايى است كه مطالب گذشته ما و دقّت در اسباب و عوامل دست به هم داده در آن حين آن را تاكيد مى كند.
اينك به رسيدگى يك يك جملات پرداخته مى گوييم: حرف (لام ) در (و لقد همت به ) براى قسم است، و معنايش اين است كه (قسم مى خورم كه به تحقيق عزيز قصد يوسف را كرد به آنچه كه از او مى خواست ) و معلوم است كه قصد كردن و تصميم گرفتن وقتى است كه اراده تواءم با مقدارى از عمل بوده باشد.
جمله (و هم بها لو لا ان را برهان ربه ) عطف است بر مدخول (لام ) قسم كه در جمله قبلى بود، و معنايش اينست كه (و قسم مى خورم كه اگر ديدن برهان پروردگارش نمى بود نزديك بود كه او را در آنچه كه مى خواست اجابت كند).
برهانى كه ديدن آن، يوسف را از لغزش بازداشت نوعى علم شهودى بوده است كه به بندگان مخلص ارائه مى شود
كلمه (برهان ) به معناى سلطان است، و هر جا اطلاق شود مقصود از آن سببى است كه يقين آور باشد، چون در اين صورت برهان بر قلب آدمى سلطنت دارد، مثلا اگر معجره را برهان مى نامند و قرآن كريم مى فرمايد: (فذانك برهانان من ربك الى فرعون و ملاه ) و يا مى فرمايد:
(يا ايها الناس قد جائكم برهان من ربكم ) براى اينست كه معجره يقين آور است، و اگر دليل و حجت را هم برهان ناميده و مى فرمايد: (ءاله مع اللّه قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين ) باز براى اين است كه دليل، حجت يقينى است، كه حق را روشن ساخته و بر دلها حاكم مى شود، و جاى ترديدى باقى نمى گذارد.
و اما آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد هر چند كلام مجيد خداى تعالى كاملا روشنش نكرده كه چه بوده، ليكن به هر حال يكى از وسائل يقين بوده كه با آن، ديگر جهل و ضلالتى باقى نمانده، كلام يوسف آنجا كه با خداى خود مناجات مى كند - و به زودى خواهد آمد - دلالت بر اين معنا دارد، چون در آنجا مى گويد: (و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين...) و همين خود دليل بر اين نيز هست كه سبب مذكور از قبيل علمهاى متعارف يعنى علم به حسن و قبح و مصلحت و مفسده افعال نبوده، زيرا اينگونه علمها گاهى با ضلالت و معصيت جمع مى شود، همچنانكه از آيه (افرايت من اتخذ الهه هويه و اضله على علم ) و آيه (و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ) به خوبى استفاده مى شود.
پس يقينا آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد، همان برهانى است كه خدا به بندگان مخلص خود نشان مى دهد و آن نوعى از علم مكشوف و يقين مشهود و ديدنى است، كه نفس آدمى با ديدن آن چنان مطيع و تسليم مى شود كه ديگر به هيچ وجه ميل به معصيت نمى كند، و ما - ان شاء اللّه - مقدارى درباره آن بحث خواهيم كرد.
(لامى ) كه در جمله (كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء) بر سر (لنصرف ) در آمده (لام ) غايت و يا تعليل است، و به هر حال مال هر دو يكى است. و كلمه كذلك متعلق است به جمله (لنصرف ) و اشاره مزبور اشاره است به رويت برهان رب كه قبلا گفته بود، و كلمه سوء به معناى چيزى است كه صدورش از عبد از آن جهت كه عبد است بد باشد، و اين مطلق معصيت و يا قصد معصيت را شامل است. و كلمه (فحشاء) به معناى ارتكاب عمل زشتى از قبيل زنا و امثال آن است، و ما قبلا گفتيم كه از ظاهر سياق برمى آيد كه سوء و فحشاء با زنا و قصد زنا منطبق است.
و معناى آيه اين است كه: نتيجه و يا علاتّينكه او برهان رب خود را بديد اين بود كه ما فحشاء و قصد به آن را از او برگردانديم.
و يكى از اشارات لطيف كه در اين جمله، يعنى در جمله (لنصرف عنه السوء و الفحشاء) به كار رفته اين است كه سوء و فحشاء را از يوسف برگردانيده، نه اينكه او را از فحشاء و قصد به آن برگردانيده باشد، چون اگر بطور دومى تعبير شده بود دلالت داشت بر اينكه در يوسف اقتضاى ارتكاب آن دو بود، و او محتاج بود كه ما او را از آن دو برگردانيم، و اين با شهادت خدا به اينكه يوسف از بندگان مخلص بود منافات دارد. آرى، بندگان مخلص آنهايند كه خداوند، خالص براى خود قرارشان داده، بطورى كه ديگر غير خدا هيچ چيز در آنان سهم ندارد، و در نتيجه غير خدا را اطاعت نمى كنند، خواه تسويل شيطان باشد و يا تزيين نفس و يا هر داعى ديگرى غير خدا.
و اينكه فرمود: (انه من عبادنا المخلصين ) در مقام تعليل جمله (كذلك لنصرف...) است، و معنايش اين مى شود: ما با يوسف اين چنين معامله كرديم به خاطر اينكه او از بندگان مخلص ما بود، و ما با بندگان مخلص خود چنين معامله مى كنيم.
از آيه شريفه ظاهر مى شود كه ديدن برهان خدا، شان همه بندگان مخلص خداست، و خداوند سبحان هر سوء و فحشائى را از ايشان برمى گرداند، و در نتيجه مرتكب هيچ معصيتى نمى شوند، و به خاطر آن برهانى كه خدايشان به ايشان نشان داده قصد آن را هم نمى كنند، و آن عبارت است از عصمت الهى.
و نيز برمى آيد كه اين برهان يك عامل است كه نتيجه اش علم و يقين است، اما نه از علم هاى معمول و متعارف.
اقوال پاره اى از مفسرين عامه و خاصه در تفسير آيه: (لقد همّت به و همّ لولا...)
مفسرين عامه و خاصه در تفسير اين آيه اقوال مختلفى دارند كه در ذيل به برخى از آنها اشاره مى شود:
1 - قول بعضى از ايشان كه به ابن عباس و مجاهد و قتاده و عكرمه و حسن و ديگران هم نسبت داده اند، اين است كه معناى آيه چنين مى شود: همسر عزيز قصد كرد فاحشه و گناه را، يوسف هم همان قصد را كرد، و اگر برهان پروردگار خود را نديده بود هر آينه آن گناه را مرتكب شده بود.
آنگاه يوسف را به كارهايى توصيف كرده اند كه از مقام نبوت بسيار بعيد و ساحت مقدس صديق، از آن پاك و منره است. و آن توصيف اين است: يوسف تصميم گرفت كه با او زنا كند، نزديك هم رفت بند زير جامه ها هم باز شد، و آنجايى كه يك مرد در هنگام عمل زناشويى مى نشيند نشست، در آن موقع برهان پروردگارش دستگيرش شده شهوتش را باطل و از هلاكتش برهانيد.
آنگاه در توصيف برهان و اينكه چه بوده حرفهاى مختلفى زده اند.
مثلا غزالى، در تفسيرى كه براى اين سوره نوشته مى گويد: در معناى اين آيه، يعنى برهان اختلاف كرده اند، كه مقصود از آن چيست ؟ بعضى گفته اند: مرغى روى شانه اش نشست و در گوشش گفت: دست نگهدار كه اگر اين كار را بكنى از درجه انبياء ساقط خواهى شد. بعضى ديگر گفته اند:يعقوب را ديد كه در كنارى ايستاده انگشت به دندان مى گزد، و مى گويد: اى يوسف نمى بينى مرا؟ حسن بصرى گفته (برهان ) اين بود كه ديد همسر عزيز نخست چادرى بر روى چيزى افكند، پرسيد چه مى كنى ؟ گفت: روى بتم را مى پوشم كه مرا به چنين حالتى نبيند، يوسف گفت تو از يك سنگ و جماد بى چشم و گوش حيا مى كنى و من از خدايى كه مرا مى بيند و از پنهان و آشكارم خبر دارد حيا نكنم ؟!
ارباب اللسان گفته: از ضمير و سر خود صدائى شنيد كه: اى يوسف ! اسم تو در ديوان انبياء نوشته شده، و تو مى خواهى كار سفيهان را بكنى. بعضى ديگر گفته اند: كف دستى ديد كه از ديوار خارج شد و بر آن نوشته بود: (و لا تقربوا الزنا انه كان فاحشه و ساء سبيلا - نزديك زنا نرويد كه فاحشه و راه بدى است ). عده اى گفته اند: سقف خانه باز شد، و صورت زيبايى ديد كه مى گفت: اى رسول عصمت، نكن زيرا تو معصومى. طايفه اى ديگر گفته اند: سر خود را پايين انداخت ديد بر زمين نوشته شده: (و من يعمل سوء يجز به - هر كه كار بدى كند به همان كيفر داده مى شود) بعضى ديگر گفته اند: فرشته اى نزدش آمد و بال خود را به پشت او كشيد، شهوتش از نوك انگشتان پايش ريخت (و رغبتش تمام شد). بعضى ديگر گفته اند: خود عزيز را در حياط ديد كه صدا مى زند: آيا من اينجا نيستم. بعضى ديگر گفته اند: بين او و طرفش حجابى افتاد كه يكديگر را نمى ديدند. بعضى گفته اند: دخترى از دختران بهشت را ديد و از جمال و حسن او متحير گشته، پرسيد: از كيستى ؟ گفت: از كسى هستم كه در دنيا زنا نكرده باشد. و بعضى گفته اند: مرغى از كنارش عبور كرد و بر او بانگ زد كه اى يوسف ! عجله مكن كه او براى تو حلال است و براى تو خلق شده بعضى گفته اند:
آن چاهى را ديد كه در ته آن بيچاره بود، و ديد كه فرشته اى لب آن چاه ايستاده مى گويد: اى يوسف ! آيا بيچارگى آن روزت فراموشت شده. بعضى ديگر گفته اند: زليخا را به صورتى بسيار زشت ديد و از او فرار كرد. بعضى گفته اند صدايى شنيد كه مى گويد: اى يوسف به سمت راستت نگاه كن، وقتى نگاه كرد اژدهايى عظيم ديد - كه بزرگتر از آن قابل تصوّر نبود، و مى گفت: زناكاران فردا در شكم منند، لا جرم يوسف فرار كرد. اين بود گفتار غزالى.
از جمله حرفهاى ديگرى هم كه زده اند اين است كه يعقوب در برابرش مجسم شده و ضربه اى به سينه اش زد كه در يك لحظه شهوتش از سر انگشتانش بريخت. اين روايت را الدّرالمنثور از مجاهد و عكرمه و ابن جبير آورده، و به غير اين، روايات ديگرى هم آورده است.
بررسى و نقد روايت مذكور (از تفسير سيوطى)
جواب روايت سيوطى اين است كه علاوه بر اينكه يوسف (عليه السلام) - همانطور كه قبلا اثبات شد - پيغمبر و داراى مقام عصمت الهى بوده و عصمت، او را از هر لغزش و گناهى حفظ مى كرد، علاوه بر اين، آن صفات بزرگى كه خداوند براى او آورده و آن اخلاص عبوديتى كه درباره اش اثبات كرده جاى هيچ ترديدى باقى نمى گذارد كه او پاك دامن تر و بلند مرتبه تر از آن بوده كه امثال اين پليديها را به وى نسبت دهند، مگر غير اين است كه خدا درباره اش فرموده: (او از بندگان مخلص ما بود، نفس خود را به من و بندگى من اختصاص داده و من هم او را علم و حكمت دادم واحاديث آموختم ) و نيز تصريح مى كند كه (او بنده اى صبور و شكور و پرهيزكار بوده به خدا خيانت نمى كرده، ظالم و جاهل نبوده، از نيكوكاران بوده به حدى كه خداوند او را ملحق به پدر و جدش كرده است ).
و چگونه چنين مقاماتى رفيع و درجاتى عالى جز براى انسانى كه صاحب وجدان پاك و منزّه در اركان، و صالح در اعمال و مستقيم در احوال ميسر مى شود؟ و اما كسى كه به سوى معصيت گرايش يافته و بر انجام آن تصميم هم مى گيرد آنهم معصيتى كه در دين خدا بدترين گناهان شمرده شده، يعنى زناى با زن شوهردار، و خيانت به كسى كه مدتها بالاترين خدمت و احسان به او و به عرض او كرده، و حتى بند زير جامه خود را هم باز نموده و در جايى از آن زن نشسته كه شوهران با زنان خود مى نشينند، آن وقت آياتى يكى پس از ديگرى از طرف خدا ببيند و منصرف نشود، و نداهايى يكى پس از ديگرى بشنود و باز حيا نكند و دست برندارد، تا آنجا كه به سينه اش بزنند و شهوتش از نوك انگشتانش بريزد و اژدهايى كه بزرگتر از آن تصوّر نشود ببيند و از ترس پا به فرار بگذارد، چنين كسى جا دارد كه اصولا اسم انسان را از رويش بردارند، نه اينكه علاوه بر انسان شمردنش او را بر اريكه نبوت و رسالت هم بنشانند، و خداوند او را امين بر وحى خود نموده، كليد دين خود را به دست او بسپارد و علم و حكمت خود را به او اختصاص دهد و به امثال ابراهيم خليل ملحق سازد.
ولى از كسانى كه زير بار اينگونه حرفهاى گوناگون و جعليات يهوديان و هر روايت ساختگى مى روند هيچ بعيد نيست، زيرا همين هايند كه به خاطر يك مشت روايات مجهول الهويه جد يوسف ابراهيم خليل و همسرش ساره را متهم مى كنند. آرى، اين چنين كسانى باكى ندارند از اينكه فرزند ابراهيم يعنى يوسف را درباره همسر عزيز متهم سازند.
افترائات ناشايسته و اتّهامات قبيحى كه در تفاسير عامه به حضرت يوسف (عليه السلام) نسبت داده شده است
زمخشرى در كشاف گفته: (هم ) يوسف را چنين تفسير كرده اند كه: يوسف بند شلوار زليخا را باز كرد، و خود به حالت مردى كه مى خواهد جماع كند درآمد. و نيز تفسير كرده اند كه يوسف بند شلوار خود را باز كرد و در ميان پاهاى زليخا در حالتى كه طاق و از خوابيده بود، بنشست. و (برهان ) را چنين تفسير كرده اند كه: آوازى شنيد كه زنهار! اى يوسف و زنهار اى زليخا ! ولى يوسف گوش به اين صدا نداد، دوباره شنيد، و باز توجهى نكرد، بار سوم شنيد كه دور شو از زليخا، باز در دلش موثر نشد تا آنكه يعقوب در نظرش مجسّم شد كه داشت سرانگشت خود را مى گزيد. و بعضى گفته اند كه يعقوب دست به سينه يوسف زد و در نتيجه شهوتش از نوك انگشتانش بريخت.
و نيز از حرفهاى ياوه اى كه زده اند اين است كه: تمامى فرزندان يعقوب هر كدام صاحب دوازده پسر شدند مگر يوسف كه صاحب يازده فرزند شد به خاطر اينكه در آن روز كه قصد زليخا را كرد شهوتش ناقص شد.
و نيز گفته اند كه: صيحه اى بلند شد كه اى يوسف ! مانند پرنده اى مباش كه پر و بال دارد ولى اگر زنا كند پر و بالش مى ريزد. و نيز گفته اند: كف دستى بين يوسف و زليخا نمايان شد كه نه بازو داشت و نه مچ، و در آن نوشته بود: (و ان عليكم لحافظين كراما كاتبين - بر شما نگهبانانى موكلند بزرگوار و نويسنده ) و با آنكه آن را ديد منصرف نشد، دوباره در آن خواند كه نوشته: (و لا تقربوا الزنا انه كان فاحشه و ساء سبيلا - به زنا نزديك نشويد كه عملى زشت و روشى قبيح است )، باز هم دست برنداشت، آنگاه ديد كه در آن نوشته: (و اتقوا يوما ترجعون فيه الى اللّه - بتر سيد از روزى كه در آن روز به سوى خدا بازمى گرديد)، باز هم متنبه نشد، ناگزير خدا به جبرئيل فرمود: بنده مرا قبل از اينكه به خطا آلوده گردد درياب. جبرئيل پايين آمد و به يوسف گفت: اى يوسف آيا عمل سفيهان را انجام مى دهى با اينكه نام تو در ديوان انبياء نوشته شده است ؟
بعضى ديگر گفته اند: تمثال عزيز را در برابر خود ديد. بعضى گفته اند: زليخا در اين بين ناگهان برخاست و پارچه اى به روى بت خود انداخت و گفت: شرم مى دارم از اينكه بت من مرا به اين حال ببيند، يوسف هم برخاست و گفت كه تو از سنگى كه نه مى بيند و نه مى شنود شرم مى كنى آن وقت من از خداى سميع، بصير و داناى به اسرار دلها شرم نداشته باشم ؟!
اين روايات و نظائرش رواياتى است كه حشويه و جبريه كه دينى جز دروغ بستن به خدا و انبيائش ندارند جعل نموده، و يا دنبالش را گرفته اند، و اهل عدل و توحيد بحمد اللّه عقايدى كه بتوان بدان خرده گرفت، ندارند.
آرى، اگر از يوسف كوچكترين لغزشى سرزده بود قرآن كريم از آن خبر مى داد و از توبه و استغفارش يادى مى كرد، همچنانكه لغزش آدم و داوود و نوح و ايوب و ذى النون و توبه و استغفار ايشان را نقل كرده. درباره يوسف (عليه السلام) مى بينيم كه جز ثنا و مدح چيزى نگفته، و در مقام ثنايش او را مخلص خوانده.
پس بطور قطع مى فهميم كه يوسف در اين مقام و موقف بس خطرناك و باريك، ثبات قدم را از دست نداده، و با نفس خود مجاهدتى كرده كه جز از صاحبان قوت و عزم ساخته نيست كه در چنين موقعى رعايت دليل حرمت و قبح را بكنند، تا آنجا كه از ناحيه خداى عالم مستحق ثنا گشته، هم در كتب اولين (عهدين ) و هم در قرآن كه بر ساير كتب آسمانى حجت بوده و مصدق آنهاست به نيكى ياد شده، تا آنجا كه در قرآن كريم سوره اى تمام را به او و نقل داستان او اختصاص داده و به غير داستان او چيزى نياورده، باشد كه ياد خير او را در آيندگان زنده بدارد همچنانكه درباره جدش ابراهيم همين رفتار را نموده، تا صلحاى بشر تا آخر دهر در عفت نفس و پاكدامنى و استوارى در لغزشگاهها به وى اقتداء كنند.
در مذمت صاحبان اين سخنان موهون
پس بايد گفت خدا عذاب كند آن دسته از عالم نمايانى را كه در كتابهاى خود چيرهايى مى نويسند كه برگشتش به اين شود كه آن يوسفى كه خداى تعالى سوره اى كامل به عنوان (احسن القصص ) در قرآن عربى مبين در حقّش نازل كرده تا مردم به وى اقتداء كنند همان پيغمبرى است كه ميان دو پاى يك زن زانيه نشست و بند جامه خود را باز كرد تا با او زنا كند، مردم بايد به چنين پيغمبرى اقتدا كنند، و اگر در چنين حالى پروردگارشان مكرر از اين عمل نهيشان كرد مانند يوسف گوش به هاتف غيبى نداده سرگرم كار خود باشند، و اگر هاتف غيبى سه نوبت، آيات زاجره بر ايشان بخواند، و آن توبيخها و تهديدهاى شديد را بنمايد،
و حتى اگر ايشان را به مرغى تشبيه كند كه با غير همسر خود درآميخته و پرش ريخته و بى پر در آشيانه اش افتاده باز هم گوش ندهند و همچنان زناكارى را ادامه دهند تا آنكه جبرئيل نازل شود و ايشان را به جبر از فاحشه اى كه به حالت طاق و از برهنه افتاده جدا كند. راستى اگر بى شرم ترين فواحش و زناكاران و دريده چشم ترين و بى آبروترين آنان در حال زنا به كمترين برخوردى از برخوردهايى كه براى يوسف نقل كرده اند برخورد كند، قطعا نبضش از حركت مى ماند و اعضايش خشك مى شود، پس اين يوسف چقدر مى بايستى بى شرم و گمراه باشد كه با آن همه برخورد همچنان به كار زشت و نامشروع خود سرگرم باشد.
در مذمّت صاحبان اين قول چه خوب گفته اند بعضى از مفسرين كه: اين طايفه يوسف (عليه السلام) را در اين واقعه متهم كرده اند با اينكه هر كس كمترين ارتباطى با يوسف داشته بر برائت و پاكى او شهادت داده از خدا گرفته تا خود زليخا، اما خداى تعالى فرموده: (انه من عبادنا المخلصين ) و شاهدى كه اهل خانه عزيز بوده گفته: (ان كان قميصه قد من قبل ) - تا آخر دو آيه - و اما عزيز گناه را به گردن همسرش انداخته و گفته: (انه من كيد كن ) و خود زليخا گفته: (الان حصحص الحق انا راودته عن نفسه و انه لمن الصادقين )، زنان اشرافى مصر گفته اند: (حاش للّه ما علمنا عليه من سوء)، يوسف كه خدا او را راستگو خوانده خودش اين تهمت ها را از خود دفع كرده و گفته: (انى لم اخنه بالغيب ).
حال با اينكه همه نامبردگان به طهارت دامن يوسف گواهى داده اند چرا عده اى سبك مغز اين حرفها را از خود درست مى كنند، و دست به دست مى گردانند؟ جهت عمده آنها دو چيز است:
افراط در پذيرش و تسليم در برابر هر چه حديث نام دارد، يكى از دو علت وقوع دراين افترائات مى باشد
يكى از افراطشان در پذيرفتن و تسليم در برابر هر حرفى كه اسم حديث و روايت داشته باشد، ولو هر چه باشد. اينها آنچنان نسبت به حديث ركون و خضوع دارند كه حتى اگر برخلاف صريح عقل و صريح قرآن هم باشد قبولش نموده احترامش مى گذارند، و يهوديان هم وقتى اينها را ديدند، مشتى كفريات مخالف عقل و دين را به صورت روايات در دست و دهان آنان انداخته و به كلى حق و حقيقت را از يادشان بردند اذهانشان را از معارف حقيقى منصرف نمودند.
بطوريكه مى بينيد كه براى معارف دين جز حس هيچ اصل ثابتى قائل نبوده و براى مقامات معنوى انسانى از قبيل نبوت و ولايت و عصمت و اخلاص، هيچ پايه و اصلى جز وضع و اعتبار نمى شناسند، و با آنها معامله اوهام دائر در مجتمع اعتبارى انسانى كرده اند كه جز قرارداد و نام گذارى، حقيقت ديگرى كه بدان متكى باشد ندارند.
در نتيجه نفوس انبياء كرام را با ساير نفوس عوام كه چون، اسباب بازى ملعبه هوى و هوسها قرار مى گيرد و به خساست و جهالت مى كشاند قياس نموده اند، غافل از اينكه ميان اين دو، از زمين تا آسمان فرق است. از افراد برگزيده بشر كه بگذريم بقيه مردم نهايت درجه تكامل نفسشان تنها اين مقدار است كه به مرحله تقوا برسند آنهم به اميد ثواب و ترس از عقاب كه اگر در پاره اى از موارد آدمى را به حقيقت برساند، در بسيارى از موارد به خطا مى اندازد.
و اگر در يك مورد يا در مواردى با گناه مواجه شود و مرتكب نگردد مى گويند عصمت الهى شاملش گرديده، آن وقت عصمت را به قوه اى معنا مى كنند كه ميان آدمى و گناه حائل مى شود، و وقتى اثر خود را مى بخشد كه ساير قواى آدمى را كه انسان مجهز به آن است باطل كند (مثلا شهوتش از نوك انگشتانش بريزد) و خلاصه آدمى را ناچار و مضطر به كار نيك و يا ترك گناه نمايد، غافل از اينكه معناى عصمت اين نيست و چنين عصمتى، بارك اللّه ندارد. آرى، فعلى كه انسان از روى جبر و اضطرار انجام دهد نه حسن دارد، نه جمال، و نه ثواب. توضيح بيشتر اين بحث محتاج به تتمه اى است كه در بحثى جداگانه به زودى ايراد مى گردد - ان شاءاللّه.
دومين علت نسبت دادن چنان مطالب باطل و بى اساس به يوسف (ع)
علت دوم آن، ظاهر آيه است كه مى فرمايد: (و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه )، چون نحويين گفته اند جزاى (لو ل) مقدم بر خودش نمى شود، و در اين جهت (لو ل) را به (ان ) شرطيه قياس كرده اند.
و بنابراين نظريه، جمله (و هم به) يك جمله تام و غير مربوط به (لو ل) خواهد بود، و در نتيجه جزاى (لو ل) در تقدير گرفته مى شود و آن اين است كه او قصد مى كرد و يا نظير آن و به عربى تقديرش چنين مى شود: (و لقد همت به زليخا و هم بها يوسف لو لا ان را برهان ربه يفعل ) يعنى (زليخا قصد او را كرد، و يوسف قصد زليخا را كرد، اگر برهان پرودگار خود را نديده بود مرتكب مى شد) و بنابراين معنا، همه آن خرافات قابل قبول مى شود.
و ليكن خواننده عزيز در سابق فهميد كه اين نظريه باطل است، و هر دو جمله يعنى (لقد همت به ) و جمله (و هم به) دو جمله قسم و سوگند هستند، و جزاى (لو ل) كه در معناى جمله دومى است حذف شده، زيرا با بودن جمله دومى حاجتى به ذكر آن نبوده. پس تقدير كلام اينست: (اقسم لقد همت به و اقسم لو لا ان را برهان ربه لهم بها - سوگند كه زليخا قصد او را كرد و سوگند كه اگر يوسف برهان پروردگار خود را نديده بود او هم قصد زليخا را مى كرد). نظير اينكه مى گوييم (به خدا سوگند هر آينه او را مى زنم اگر مرا بزند). علاوه، اگر معنايش آن بود كه ايشان در تقدير گرفتند جا داشت آيه شريفه چنين باشد: (و لقد همت به و هم بها و لو لا ان را برهان ربه - زليخا قصد يوسف را كرد، و يوسف قصد زليخا را كرد، و اگر برهان پروردگار خود را نديده بود مرتكب مى شد). در حالى كه هيچ وجهى براى فصل (بدون واو) به نظر نمى رسد، و سياق اجازه آن را نمى دهد.
سخن زمخشرى در توضيح و توجيه جمله: (و همّ لولا...) و اشكال آن
2 - از جمله اقوالى كه در آيه گفته اند اين است: مراد از (هم به) قصد كردن يوسف (عليه السلام) به ميل طبعى و تحريك شدن شهوت غريزى است. در كشاف گفته: اگر بگويى چگونه ممكن است پيغمبرى قصد زليخا را بكند كه با وى به معصيت درآميزد؟ در جواب مى گويم: نفس يوسف با ديدن آن وضع كه عقل و اراده هر بيننده را از بين مى برد تنها متمايل شد كه با او مخالطت كند، و شهوت جوانيش تحريك شد به حدى كه او را به صورت كسى در آورد كه تصميم دارد عمل را انجام دهد، و خلاصه به حالتى درآورد شبيه حالت زليخا و (هم ) او، ولى يوسف با نگريستن به برهان پروردگارش شدت آن تحريك را شكست و اين برهان همان ميثاقى است كه مكلفين را وادار به ترك محرمات مى كند.
آنگاه اضافه مى كند: و اگر اين ميل شديد كه به خاطر شدتش (هم ) ناميده شده در كار نبود صاحبش به خاطر اينكه آن را به كار نبسته اين همه مدح نمى شد، چون بزرگى صبر در برابر ابتلاء به قدر بزرگى آن ابتلاء است، هر قدر ابتلاء سخت تر باشد، صابر در برابر آن مستحق مدح بيشترى مى شود، و اگر (هم ) يوسف مانند (هم ) زليخا تواءم با تصميم بود خداوند تا اين پايه او را مدح نمى كرد كه از مخلصينش بخواند.
ممكن هم هست بگوييم معناى (و هم به) اين است كه نزديك بود قصد او را كند همچنانكه در محاورات خود مى گوييم (اگر ترس از خدا نبود مى كشتمش ) يعنى نزديك بود او را بكشم، كانّه دست به كار كشتنش شدم ولى نكشتم.
سپس اضافه كرده كه: اگر بگويى چرا جواب (لو ل) حذف شد تا جمله (هم به) بر آن دلالت كند؟ و چرا خود آن را جواب مقدم نگرفتى ؟ در جواب مى گويم: براى اينكه جواب (لو ل) مقدم بر آن نمى آيد، براى اينكه (لو ل) هم حكم شرط را دارد، و شرط هميشه بايد در صدر كلام واقع شود، چون حرف شرط و دو جمله شرط و جزا حكم يك كلمه را دارند، و معقول نيست بعضى از يك كلمه بر بعضى ديگر مقدم شود، ولى مى شود بعضى از آن را به كلى حذف كرد، البته در صورتى كه دليلى بر محذوف دلالت كند. حال اگر بگويى چرا جمله (و هم به) را به تنهايى متعلق (لو ل) گرفتى، و چرا هر دو را متعلق آن نگرفتى و اتفاقا (هم: قصد كردن ) معنايى است كه هميشه با معانى سر و كار دارد نه با جواهر، و ناگزير در آيه شريفه بايستى از مقوله معانى چيزى نظير مخالطت در تقدير بگيريم كه (هم ) متعلق به آن شود نه به خود زليخا و يا يوسف كه از مقوله جوهرند، و چون مخالطت همواره دو طرف مى خواهد پس گويا معناى آيه اين مى شود: (يوسف و زليخا تصميم به مخالطت گرفتند اگر مانعى يكى از آن دو را جلوگير نمى شد).
در جواب مى گويم: آنچه گفتى درست است و ليكن خداى سبحان در كلام خود دو تا (هم ) آورده، و جداى از هم فرموده: (همت به ) و (هم به) و ما نمى توانيم از اين تكرار چشم بپوشيم، و اگر چشم پوشى كنيم در حقيقت يكى را لغو دانسته ايم، پس به خاطر اينكه كلام خدا لغو نشود ناگزيريم تقدير آن را چنين فرض كنيم: (و لقد همت بمخالطته و هم بمخالطته).
علاوه بر اين، مقصود از مخالطت آن دو يك چيز است كه بايد هر دو به آن رضايت دهند كه اگر يكى امتناع بورزد آن غرض حاصل نمى شود، و آن اطفاء شهوت زليخا به وسيله يوسف و اطفاء شهوت يوسف به وسيله زليخا است، و با ديدن برهان خدايى و كنار كشيدن يوسف قهرا تنها جمله (هم به) متعلق (لو ل) قرار مى گيرد.
بيضاوى در تفسير خود گفته هاى زمخشرى را بدينگونه خلاصه مى كند كه: منظور از (هم ) يوسف، ميل طبيعى و كشمكش شهوت است نه قصد اختيارى، و كشمكش شهوت امرى غير اختيارى است كه تحت تكليف قرار نمى گيرد، و كسى سزاوار مدح و اجر جزيل خدايى است كه وقتى بطور قهر شهوتش تحريك گردد خود را از عمل نگهدارد. پس معناى (و هم بها لو لا ان ر) اين است كه: بى اختيار تحريك شد و اگر برهان خدا را نديده بود مرتكب مى شد، و يا مشرف بر ارتكاب بود، مانند اينكه گفته شود (مى كشتم او را اگر از خدا نترسيده بودم ).
و اين گفتار را بعضى اينگونه رد كرده اند كه: مخالف معنايى است كه لغت براى (هم ) تعيين كرده، چون معناى لغوى (هم ) قصد به انجام فعل است با مقارنتش به پاره اى اعمال كه كشف كند از اينكه ديگر مى خواهى فعل مورد نظر را انجام دهى. و يا عبارت است از قصد فعل به اضافه انجام بعضى از مقدمات آن، مثل اينكه كسى مى خواهد مردى را بزند، اول برمى خيزد و به سوى او مى رود، و اما صرف ميل به زدن و يا ميل به زنا و صرف تحريك شدن شهوت و جلو آن را گرفتن، در لغت (هم ) گفته نمى شود، بعلاوه (هم ) به سوى گناه به معناى لغويش، خود عمل زشتى است كه از يك پيغمبر بزرگوار سرنمى زند و نبايد بزند، و اگر صرف طبيعت مذموم نبود و صدورش هم از پيغمبران زشت نبود ليكن صرف تحريك طبيعى را (هم ) نمى گويند.
مؤلف: اين جواب، پاسخ يك قسمت از گفته زمخشرى و بيضاوى مى شود كه گفتند مراد از (هم ) ميل طبيعى است و كشمكش شهوت است ولى اينكه گفت: (و يا مشرف بر ارتكاب بود) بى جواب ماند، زيرا اين حرف خود قول مستقلى است در معناى آيه، و آن اين است كه بگوييم ميان (هم ) زليخا و (هم ) يوسف فرق است، مقصود از (هم ) زليخا قصد عمدى به مخالطت و آميزش است ولى مقصود از (هم ) يوسف اينست كه وى نزديك بود قصد كند، ولى قصد نكرد، به قرينه اينكه مى بينيم خداوند متعال يوسف را مدح بليغى نموده و اگر او قصد عمدى به معصيت و آميزش با زنى اجنبى - كه خود بدترين گناه است - كرده بود، ديگر خداوند او را اصلا مدح نمى كرد تا چه رسد به اين نحو مدح. از اينجا معلوم مى شود كه منظور از (هم ) يوسف، اشراف يوسف بود يعنى نزديك بود كه (هم ) بر عمل كند.
جواب اين توجيه هم اين است كه: اگر كلمه (هم ) را به (نزديك شدن به هم ) معنا كنيم معنايى است مجازى كه هيچ وقت نبايد لفظ را بر آن حمل كرد مگر در جايى كه نتوانيم بر معناى حقيقى حمل كنيم. و ما قبلا اثبات كرديم كه ممكنست جمله (هم به) را به همان معناى حقيقيش حمل كرد و اشكالى هم وارد نشود.
علاوه بر اين، آن معنايى كه براى ديدن برهان پروردگار كرده اند كه منظور از آن مراجعه به حجت عقلى است كه خود حاكم است بر اينكه بر هر كسى واجب است كه از نواهى شرعى و محرمات الهى پره ى ز نمايد، معناى بعيدى است از لفظ رويت، چون اين لفظ استعمال نمى شود مگر در ديد حسى، و يا مشاهده قلبى كه خود به منزله همان ديدن به چشم و بلكه روشن تر از آنست، و اما صرف تفكر عقلى به هيچ وجه رويت ناميده نمى شود.
گفته صاحب مجمع البيان در اين زمينه و ايراد وارد بر آن
3 - از ديگر اقوال در آيه اينست كه منظور از (هم ) يوسف و (هم ) زليخا يك معنا نيست بلكه دو معناى مختلف است، زيرا (هم ) زليخا عبارت از قصد به مخالطت بود، ولى (هم ) يوسف اين بود كه او را به عنوان دفاع از خود كتك بزند، و دليل بر اين اختلاف دو (هم )، شهادت خداى تعالى است كه مى فرمايد: او از بندگان مخلص ما بود، و از سوى ديگر حجت عقلى قائم است بر اينكه انبياء، معصوم از گناهند، پس قطعا (هم ) يوسف (هم ) بر گناه نبوده.
در مجمع البيان مى گويد: در ظاهر آيه (هم ) به چيزى تعلق گرفته كه بطور حقيقت مورد قصد و عزم تعلق نمى گيرد، زيرا فرموده: و لقد همت به (به يوسف ) و هم بها (به زليخ) و (هم ) يوسف را متعلق به زليخا و (هم ) زليخا را متعلق به يوسف گرفته و معقول نيست كه ذات آن دو مورد اراده و عزم قرار گيرد، چون معقول نيست ذات چيزى مورد اراده و عزم قرار گيرد. بنابراين اگر (هم ) در آيه را حمل بر عزم كنيم بايد چيزى محذوف در تقدير بگيريم، كه عزم و تصميم بدان تعلق بگيرد. و ممكن است (هم ) و عزم يوسف را متعلق به امر محذوفى بگيريم كه با ساحت قدس نبوتش سازگار باشد، مانند زدن زليخا و از خود دفاع كردن، پس كانه گفته مى شود: (زليخا بر فحشا و گناه تصميم گرفت، و خواست تا يوسف با وى درآميزد، يوسف هم تصميم گرفت از خود دفاع نموده، او را بزند) همچنانكه گفته مى شود: (تصميم فلانى را گرفتم، يا برايش خيالى دارم ) يعنى بنا دارم او را بزنم و يا مكروهى بر او وارد سازم.
و بنابراين، معناى رويت برهان آن است كه خداوند به او برهانى نشان داد كه اگر بر آنچه تصميم گرفته اقدام كند، خانواده زليخا او را هلاك نموده به قتل مى رسانند. و يا اين خيانت و فضيحت را به گردن او انداخته، وانمود مى كند كه يوسف به من درآويخت و خواستم امتناع بورزم مرا كتك زد، خداوند بدين وسيله خبر مى دهد كه سوء فحشاء را كه همان فتل و گمان بد باشد از او بگردانيد.
و تقدير آيه چنين است: اگر برهان پروردگار خود را نديده بود اين كار (زدن ) را مى كرد. و جواب (لو ل) (اين كار را مى كرد) حذف شده، همچنانكه در آيه (و لو لا فضل اللّه عليكم و رحمته و ان اللّه روف رحيم ) حذف شده.
و جوابش اين است كه اين حرف عيبى ندارد، جز اينكه مبنى بر اختلاف داشتن دو (هم ) است، و اختلاف معناى آن دو خلاف ظاهر است، و خلاف ظاهر را در جايى بايد گفت كه نشود كلام را بر ظاهرش حمل كرد، و ما در سابق طورى معنا كرديم كه هر دو كلمه (هم ) به يك معنا تفسير شد.
علاوه بر اين، لازمه اين حرف كه منظور از برهان چيزى باشد كه به يوسف بفهماند كه اگر زليخا را بزنى هم تو را مى كشند و هم رسوايت مى كنند و منظور از سوء كشتن و منظور از (فحشاء) تهمت زدن باشد، معنايى است كه بطور قطع خلاف آن چيزيست كه از سياق آيه استفاده مى شود.
و اما اينكه در مجمع البيان گفته: نمى توانيم هر دو (هم ) را با هم به معناى مخالطت بگيريم و خلاصه اش اينكه (هم ) انسان به كسى تعلق مى گيرد كه آن كس براى صاحب هم در آنچه كه مى خواهد منقاد و رام نباشد، و وقتى فرض شود كه يكى از دو طرف، معناى (هم ) در باره اش تحقق يافت ديگر معنا ندارد از آن طرف ديگر نيز (همى ) تحقق پذيرد، چون معقول نيست كه اراده من به كسى تعلق بگيرد كه او خودش مرا اراده كرده، و طلب من متوجه كسى شود كه خود طالب من است، و تحريك من به كسى تعلق بگيرد كه او خود در صدد تحريك من است.
و اين حرف صحيح نيست، زيرا ممكن است از دو طرف مشاجره، معناى (هم ) تحقق بيابد. البته در صورتى كه يك دفعه و بدون پس و پيش باشد، و يا عنايت زائده اى در كار بيايد، مانند دو نفر كه مى خواهند به هم نزديك و باهم جمع شوند، گاهى يكى از آن دو مى ايستد، ديگرى نزديكش مى رود، و گاهى هر دو با هم و به سوى هم حركت مى كنند، و به هم نزديك مى شوند، و نيز دو جسمى كه با مغناطيس مى خواهند يكديگر را جذب كنند و متصل شوند گاهى يكى جذب مى كند و ديگرى جذب به سوى آن مى شود، و گاهى يكديگر را جذب مى كنند، و به هم مى چسبند.
وجهى كه صاحب المنار در اين مورد بيان كرده و جواب آن
4 - قول ديگر در تفسير آيه مورد بحث، گفتار صاحب المنار است: منظور از (هم ) در هر دو مورد (هم ) به زدن و دفاع است، چون وقتى زليخا با يوسف مراوده كرد و يوسف زير بار نرفت، عصبانى شد و در صدد انتقام برآمد، و در دلش حالتى آميخته از عشق و خشم و تاسف پيدا شد و تصميم گرفت يوسف را به جرم تمردش كتك كارى كند، يوسف هم وقتى ديد پاى كتك به ميان آمده، آماده شد كه از خود دفاع كند، و اگر دست زليخا به او برسد، او هم بى درنگ بزند.
و ليكن از آنجايى كه اين عمل به ضرر يوسف تمام مى شد - زيرا اين احتمال كه او زليخا را تعقيب كرده در ذهن مردم جاى مى گرفت، و يوسف متهم مى شد - و به همين جهت خداوند به فضل خود برهانى را به او نشان داد، و به او الهام كرد كه براى دفاع از خود فرار را انتخاب كند، يوسف هم به طرف در اتاق دويد تا در را باز كرده بگريزد، ولى زليخا هم از عقب او را دنبال كرد، تا اينكه پشت در به او رسيد.
و به هيچ وجه نمى شود كلمه (هم ) را، به هم در عمل نامشروع يعنى مخالطت معنا كرد. اما اينكه در جمله (لقد همت به ) نمى شود براى اينكه (هم ) هيچ وقت تحقق پيدا نمى كند مگر براى عملى كه (هم ) كننده مى خواهد انجام دهد، و عمل نامشروع زنا از كارهاى زنان نيست تا بگوييم زليخا (براى اين عمل (هم ) نمود)، بلكه بهره زن از اين عمل، پذيرفتن و قبول آن است از كسى كه طالب است - اين اولا.
و ثانيا يوسف از همسر عزيز اين عمل را نخواسته بود تا صحيح باشد كه ما قبول آن را از ناحيه زليخا هم بدانيم، زيرا نص آياتى كه گذشت و صريح آياتى كه مى آيد اين است كه يوسف مبرّا و منزّه از اين عمل و حتى از مقدمات و وسائل آن بود.
و ثالثا به فرضى كه چنين چيزى اتفاق افتاده بود جا داشت در تعبير از آن بفرمايد: (و لقد هم بها و همت به )، زيرا اول بايد حال يوسف را كه تقاضا كننده است نقل كند، و بعد عكس العمل زليخا را حكايت نمايد، چون (هم ) يوسف به حسب طبع و وضع مقدم است، زيرا بايد طبعا او اول پيشنهادى كند و (هم ) حقيقى نيز (هم ) اوست نه (هم ) زليخا.
و رابعا اينكه از داستان يوسف و زليخا اين معنا معلوم شده كه اين زن بر آنچه از يوسف مى خواست عازم و جازم و مصر بوده، و كمترين ترديدى نداشته، مانعى هم كه باعث تردد وى شود تصوّر نمى رفته. بنابراين، به هيچ وجه صحيح نيست بگوييم زليخا براى انجام زنا (هم ) و قصد يوسف را كرده، حتى در صورتى كه از باب جدل فرض كنيم كه (هم ) او به خاطر قبول درخواست يوسف و تسليم در برابر خواسته او بوده، زيرا كلمه (هم ) به معناى تصميم در مقدمات فعلى است كه با ترديد انجام شود و زليخا در خواسته خود ترديدى نداشت، به خلاف اينكه (هم ) زليخا را به قصد زدن يوسف معنا كنيم كه در اين صورت با آسان ترين فرض مى توان (هم ) او را توجيه نمود.
اين بود خلاصه آنچه كه صاحب المنار در تفسير آيه مورد بحث ايراد كرده، و جوابش اين است كه اين قول از جهت معنا كردن (هم ) با قول سوم يكى است و همه اشكالاتى كه بر آن قول وارد كرديم بر اين نيز وارد است، به اضافه اشكالى كه تنها بر اين قول وارد مى شود، و آن اين است كه (هم ) زليخا به معناى قصد زدن يوسف باشد. هيچ دليلى ندارد، و صرف اينكه در پاره اى از داستانهاى مشابه اين داستان اتفاق افتاده كه زن به مردى كه با او دست نمى دهد پرخاش كرده و حالتى آميخته از عشق و غضب به او دست داده دليل نيست بر اينكه در زليخا هم چنين حالتى دست داده باشد، و ما بدون هيچ قرينه اى كلام خدا را بر آن حمل كنيم.
و اما اينكه گفت: (به هيچ وجه نمى شود كلمه (هم ) را در عمل نامشروع مخالطت معنا كرد) و بر آن چهار دليل اقامه نمود، همه پوچ و بى اعتبار است، زيرا اين معنا كاملا روشن است كه تقاضاى مخالطت از ناحيه زليخا مقدماتى از حركات و سكنات داشته. آرى، شان هر زنى در اينگونه موارد فعل است به انفعال، و عكس العملى نشان دادن است نه صرف قبول اينگونه صحنه ها هر زنى را به اعمالى (از قبيل ناز و كرشمه و در آغوش كشيدن و امثال آن ) وا مى دارد، و اگر زليخا تنها يوسف را در آغوش كشيده باشد كه بدينوسيله آتش غريزه جنسى او را تحريك و شعله ور سازد در نتيجه مجبور به اجابت خود نمايد همين مقدار كافى است كه بگوييم (زليخا همت بيوسف - زليخا قصد مخالطت با يوسف را كرد)، و بدين قصد برخاست، و حتما لازم نيست كه هم او را به قصد (زن) معنا كنيم كه كار يوسف است و از ناحيه زليخا تنها تسليم و قبول است، تا نتوانيم بگوييم صرف تسليم نيز در لغت (هم ) هست.
و اما اينكه در آخر گفت: (از داستان يوسف و زليخا اين معنا معلوم شده كه اين زن بر آنچه از يوسف مى خواسته عازم و جازم و مصر بوده و كمترين ترديدى نداشته، بنابراين صحيح نيست بگوييم مقصود از (هم ) زليخا جمع شدن با يوسف است چون با استنكاف يوسف چطور ممكن است زليخا جازم شود) اين نيز صحيح نيست، زيرا هر كسى در هر چيز كه جازم مى شود از ناحيه خود جازم مى شود، حال اگر شرايط ديگر هم مساعدت كرد به آرزوى خود مى رسد و گرنه، خير. زليخا هم نسبت به اراده خود (كام گرفتن از يوسف ) جازم بود، نه بر اينكه اين عمل تحقق پيدا كند هر چند كه يوسف زير بار هم نرود. البته نسبت به اين معنا جازم نبود و نمى توانست جازم باشد، چگونه ممكن بود، با اينكه مى ديد كه يوسف امتناع دارد و حاضر نيست با او درآميزد. آرى او بر اراده خود جازم بود، نه بر اينكه يوسف هم اجابتش مى كند و در برابر خواسته اش تسليم مى شود، و اين خيلى روشن است.
دو قول ديگر در اين باره
5 - قول ديگر اين است كه كلام را حمل بر تقديم و تاءخير كرده و گفته اند: تقدير آيه چنين است: (و لقد همت به و لو لا ان را برهان ربه لهم بها - زليخا قصد يوسف را كرد و اگر يوسف برهان پروردگار خود را نديده بود او هم قصد وى را كرده بود) ولى چون برهان پروردگار خود راديد قصد نكرد، مثل اينكه مى گويند: (تو هلاك شده بودى اگر من برايت تدارك نديده بودم ) و يا (تو كشته شده بودى اگر من به دادت نرسيده بودم ) و معناى اين كلام است كه: (اگر من برايت تدارك نديده بودم هلاك شده بودى ) و (اگر من به دادت نرسيده بودم كشته شده بودى ) هر چند الان كه اين كلام را مى گوييم كشته شدنى اتفاق نيفتاده.
و نيز مانند قول شاعر كه مى گويد:
فلا تدعنى قومى ليوم كريهه لئن لم اعجل ضربه او اعجل
و نيز مانند آيه قرآن كه مى فرمايد: (ان كادت لتبدى به لو لا ان ربطنا على قلبه).
صاحب مجمع البيان اين قول را به ابى مسلم مفسر نسبت داده. اشكال اين قول اين است كه اگر مقصود از اين حرف همان حرفى باشد كه بعضى از مفسرين گفته اند كه در آيات قرآنى تقديم و تاخيرى رخ داده، مقصود آنان در جايى است كه جمله هاى متعددى باشد كه طبعا بعضى بر بعضى مقدم باشد، و در قرآن موخر ذكر شده باشد ولى از به هم خوردگى نظم طبيعى آنها اختلافى در معنا پديد نيايد، مثل جاهايى كه در مقام شمردن چند چيز است، كه طبعا يكى جلوتر از ديگرى بوده، ولى در قرآن عقب تر ذكر شده، چون عنايتى به رعايت نظم در كار نبوده، همچنانكه در مثل آيه (و امراته قائمه فضحكت فبشرناها باسحق و من وراء اسحق يعقوب ) كه تقدير آن چنين بوده: (همسرش ايستاده بود پس ما او را بشارت داديم به فلان و فلان پس او خنديد).
و تقديم و تاءخير در آيه مورد بحث اينطور نيست، زيرا با تقديم وجملات معنا مختلف مى شود، چون اگر (هم ) يوسف را جلوتر فرض كنيم در اين صورت همى مطلق و غير مقيد به نديدن برهان مى شود، و اگر آنطور كه در قرآن آمده بعد از (هم) زليخا قرار دهيم (همى ) مقيد به شرط خواهد بود.
و اگر مقصود مفسر نامبرده اين است كه (هم ) يوسف جواب (لولا) است كه مى بايستى بعد از (لولا) آمده باشد ولى جلوتر آمده، در جواب مى گوييم: چنين چيزى از نظر علم نحو جايز نيست، و علماى نحو آن را تجويز نمى كنند و (لو ل) را به (ان ) شرطيه قياس نموده هر چه هم كه در كلام عرب بر خلاف آن ببينند و يا بشنوند حمل بر خلاف مى كنند. مگر اينكه بگوييم اين مفسر مخالف با عقيده نحويين بوده چون ديده بر اين قياس دليلى در كار نيست و نيز دليلى بر تأويلشان وجود ندارد.
6 - و از جمله اقوال در توجيه آيه اين است كه گفته اند: اولين بارى كه زليخا به قصد يوسف حركت كرد در عالم خواب بود. و اولين بارى هم كه يوسف قصد زليخا را كرد باز در عالم خواب بود. يوسف چون پيغمبر بود فهميد كه زليخا سرانجام همسر او خواهد شد، و به همين جهت در بيدارى قصد او را كرد. اين معنا را غزالى در تفسير خود آورده و گفته كه اين وجه بهترين وجوهى است كه در معناى آيه ذكر كرده اند، چون انبياء از گناه معصومند و هرگز قصد گناه نمى كنند.
جوابش اين است كه اگر مقصود غزالى اين بوده كه جمله (و هم به) حكايت عمل يوسف در عالم خواب است كه هيچ دليلى بر آن ندارد، و اگر مقصودش اين است كه يوسف (عليه السلام) زليخا را در خواب ديده و در آن عالم قصد او را كرده و سپس در بيدارى مخصوصا با در نظر داشتن اينكه خواب انبياء وحى است معتقد شده كه زليخا همسر اوست و بدين جهت در بيدارى با وى گلاويز شده، و ناگهان برهان پروردگار خود را كه به وى مى فهماند در فهم وحى خدا دچار اشتباه شده مشاهده كرده و كنار كشيده، در جوابش مى گوييم كه وى هر چند انبياء را معصوم از گناه دانسته، ولى با اين كلامش جواز خطاء از آنان را اثبات كرده، زيرا بنا به گفته وى يوسف در تلقى و گرفتن وحى دچار اشتباه شده، و تجويز چنين خطايى دست كمى از تجويز گناه و انكار عصمت ندارد.
علاوه بر اين، آيه قبلى - كه مخالطت را ظلمى شمرده بود كه اگر كسى مرتكبش شود رستگار نمى گردد و يوسف از آن به خدا پناه مى برد - با اين حرف مناقضت دارد، پس چطور شد كه يوسف آنجا پناه به خدا مى برد و در اين آيه زليخا را همسر خود مى داند.
اين بود عمده اقوالى كه در معناى آيه مورد بحث گفته اند، و با آن معنايى كه ما ذكر كرديم مجموعا هفت و يا هشت قول مى شود، و خواننده عزيز به خوبى فهميد كه معناى ديدن برهان به حسب اختلاف اقوال چقدر مختلف شد، يكى مى گفت: يك سبب يقينى بود كه يوسف آن را مشاهده كرد. ديگرى مى گفت: آياتى از قرآن بود كه يوسف آنرا شنيد، و دست بر نداشت، سپس امور ديگرى ضميمه شد و او را منصرف ساخت. يكى مى گفت: عبارت است از علم به حرمت زنا و عذاب آن. يكى مى گفت: عبارت است از ملكه عفت. يكى هم مى گفت: عبارت است از عصمت و طهارت. و ما حق مطلب را از نظر خواننده گذرانديم. و به زودى - ان شاء اللّه - بعد از فراغت از تفسير آيات مورد بحث در فصل جداگانه اى در اين باره بحث خواهيم نمود.
و استبقا الباب و قدت قميصه من دبر
|
كلمه (استباق ) همانطور كه قبلا هم گفتيم به معناى مسابقه است، و كلمه (قد) و همچنين (قط) به معناى پاره كردن است، الا اينكه (قد) به معناى پاره كردن از طول است ولى (قط) به معناى پاره كردن از عرض است، و كلمه (دبر) و (قبل ) به معناى پشت و جلو است.
از سياق آيات برمى آيد كه مسابقه زليخا و يوسف، به دو منظور مختلف بوده: يوسف مى خواسته خود را زودتر به در برساند و آن را باز نموده از چنگ زليخا فرار كند و زليخا سعى مى كرده خود را زودتر به در برساند و از باز شدنش جلوگيرى نمايد، تا شايد به مقصود خود نائل شود، ولى يوسف خود را زودتر رسانيد و زليخا او را به طرف خود كشيد كه دستش به در نرسد در نتيجه پيراهن او را از بالا به پايين پاره كرد، و اين پيراهن از طرف طول پاره نمى شد مگر به همين جهت كه در حال فرار از زليخا و دور شدن از وى بوده.
كلمه (الفاء) به معناى يافتن است، مثلا گفته مى شود: (الفيته كذا - من او را چنين يافتم )، و مقصود از (سيد) همان عزيز است كه شوهر زليخا بوده. بعضى گفته اند: اينكه قرآن او را سيد خوانده از اين جهت است كه خواسته به اصطلاح و عرف مصر حرف زده باشد، چون در مصر زنان، شوهران خود را سيد مى گفته اند، و تاكنون هم اين اصطلاح ادامه دارد.
قالت ما جزاء من اراد باهلك سوء الا ان يسجن او عذاب اليم
|
بعد از آنكه به شوهر زليخا برخورده اند مجلس مراوده صورت جلسه تحقيق را به خود گرفته، آرى، وجود عزيز در دم در، اين تحوّل را پديد آورد، از آيه مورد بحث تا پنج آيه اين تغيير و ماجراى آن را بيان مى كند.
نكات قابل توجه در اين گفتگوها
همسر عزيز پيشدستى كرد و از يوسف شكايت كرد كه متعرض من شده و بايد او را مجازات كنى، يا زندان و يا عذابى سخت. ليكن درباره اصل قضيه و آنچه جريان يافته هيچ تصريحى نكرد، بلكه بطور كنايه يك حكم عمومى و عقلى را درباره مجازات كسى كه به زن شوهردارى قصد سوء كند پيش كشيد و گفت: (كيفر كسى كه به همسر تو قصد سوء كند جز اين نيست كه زندانى شود و يا عذابى دردناك ببيند) و اسمى از يوسف نبرد كه او چنين قصدى كرده، و همچنين اسمى هم از خودش نبرد كه مقصود از همسر تو خودم هستم، و نيز اسمى هم از قصد سوء نبرد كه آن قصد، زنا با زن شوهردار بوده است. همه اينها به منظور رعايت ادب در برابر عزيز و تقديس ساحت او بوده است.
و اگر مجازات را هم تعيين نكرد، بلكه ميان زندان و عذاب اليم مردد گذاشت براى اين است كه دلش آكنده از عشق به او بود، و اين عشق و علاقه اجازه نمى داد كه بطور قطع يكى را تعيين كند. آرى، در ابهام، يك نوع اميد گشايش است كه در تعيين نيست. و ليكن تعبير به اهل خود يك نوع تحريك و تهييج بر مؤ اخذه است، و او نمى بايست چنين تعبيرى مى كرد، و ليكن منظورش از اين تعبير مكر و خدعه بر شوهرش عزيز بوده. او مى خواست با اين تعبير تظاهر كند كه خيلى از اين پيشامد متاءسف است، تا شوهرش واقع قضيه را نفهمد، و در مقام مؤ اخذه او برنيايد، آرى، فكر كرد اگر بتوانم او را از مؤ اخذه خودم منصرف كنم، منصرف كردنش ازيوسف آسان است.
يوسف (عليه السلام) وقتى عزيز را پشت در ديد ابتداى به سخن نكرد، براى اينكه رعايت ادب را كرده باشد، و نيز جلو زليخا را از اينكه او را تقصير كار و مجرم قلمداد كند بگيرد، ولى وقتى ديد او وى را متهم به قصد سوء كرد ناچار شد حقيقت را بگويد كه: (او نسبت به من قصد سوء كرد). در اين كلام دلالت است بر قصر - البته قصر قلب - و تقديرش چنين است: (من او را به سوء قصد نكردم بلكه او اين معنا را مى خواست و به همين منظور قصد سوء مرا كرد).
و اين گفتار يوسف - كه هيچ تاكيدى از قبيل قسم و امثال قسم در آن به كار نبرده - دلالت مى كند بر سكون نفس و اطمينان خاطرش و اينكه وى به هيچ وجه خود را نباخته و چون مى خواسته از خود دفاع نمايد و خود را مبرا كند هيچ تملق نكرده، و اين بدان جهت بوده كه در خود كمترين و كوچكترين خلاف و عمل زشتى سراغ نداشت، و از زليخا هم نمى ترسيد و از آن تهمتى هم كه به وى زده بود باكى نداشت، چون او در آغاز اين جريان با گفتن (معاذ اللّه ) خود را به خدا سپرده بود و اطمينان داشت كه خدا حفظش مى كند.
و شهد شاهد من اهلها ان كان قميصه قد من قبل فصدقت و هو من الكاذبين... و هو من الصادقين...
|
از آنجايى كه (شهادت ) به معناى گفتن است، لذا جمله (ان كان قميصه...) نسبت به آن به منزله مقول قول است و ديگر حاجتى نيست كه قبل از جمله مذكور قول در تقدير گرفته شود. بعضى گفته اند كه مقام اقتضاء دارد كه ماده قول در آن به كار رود، ولى از آنجايى كه قول اهل زليخا خاصيت شهادت را داشته از اين جهت از آن، تعبير به شهادت شده.
و اين شاهد، با گفتار خود به دليلى اشاره كرده كه مشكل اين اختلاف حل و گره آن باز مى شود و آن اين است كه اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده زليخا راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است، چون در اينكه از يوسف و زليخا يكى راستگو و يكى دروغگو بوده حرفى نيست، و پاره شدن پيراهن يوسف از جلو دلالت مى كرد بر اينكه او و زليخا روبروى هم مشاجره كرده اند، و قهرا تقصير به گردن يوسف مى بود، ولى اگر پيراهن وى از پشت سر پاره شده باشد قهرا زليخا او را تعقيب كرده و او در حال فرار بوده، و او خواسته وى را به سوى خود بكشد، پيراهن او را دريده، پس تقصير به گردن زليخا مى افتد، و اين خود خيلى روشن است.
شاهد چه كسى بوده و چرا از او به (شاهد) تعبير شده نه به (قائل)
و اما اينكه اين شاهد چه كسى بوده مفسرين درباره آن اختلاف كرده اند: بعضى گفته اند كه وى مردى حكيم بوده كه در پاسخ عزيز كه مشكل خود را با او در ميان نهاده چنين حكم كرده است (نقل از حسن و قتاده و عكرمه ). بعضى ديگر گفته اند پسر عموى زليخا بوده كه با عزيز در پشت در قرار داشتند. بعضى ديگر گفته اند او از جنس جن و بشر نبوده، بلكه خلقى از خلايق خدا بوده (نقل از مجاهد). ولى اين وجوه مردود است، براى اينكه قرآن صراحت دارد بر اينكه (او از اهل زليخا) بوده.
و از طرق اهل بيت (عليهم السلام ) و بعضى طرق اهل سنت نقل شده كه شاهد نامبرده، كودكى در گهواره و از كسان زليخا بوده، و به زودى رواياتش در بحث روايتى آينده خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى.
آنچه جاى تاءمّل و دقّت است اين است كه آنچه اين شاهد به عنوان شهادت آورد بيانى بود عقلى، و دليلى بود فكرى، كه نتيجه اى را مى دهد به نفع يكى از دو طرف و به ضرر طرف ديگر و چنين چيزى را عرفا شهادت نمى گويند، زيرا شهادت عبارت است از بيانى كه مستند به حس و يا نزديك به حس باشد و هيچ استنادى به فكر و عقل گوينده نداشته باشد، همچنانكه در آيه (شهد عليهم سمعهم و ابصارهم و جلودهم ) و در آيه (قالوا نشهد انك لرسول اللّه ) در آيه اولى شهادت آنها مستند به حس و در دومى مستند به قريب به حس است. آرى حكم به صدق رسالت هر چند فى نفسه مستند به فكر و تعقل است، و ليكن منظور از شهادت در اين آيه چيزى است كه مستند به آن نيست، و آن اداى حقى است كه نسبت به حقانيت آن، علم و قطع دارند و در اداى آن، ملاحظه اينكه ناشى از تفكر و تعقل باشند ندارند، و لذا مى بينيم همين شهادت در جاهاى ديگرى از آن به قول تعبير مى شود، (و مى گويند فلانى قائل و يا معتقد به فلان راى است، يعنى نسبت به آن يقين دارد. خلاصه كلام اينكه، چرا در آيه مورد بحث با اينكه بيان، بيانى عقلى و دليلى فكرى بود اداى آن را شهادت ناميد؟ جوابش را ممكن است اينطور بدهيم ) كه بعيد نيست به غير از گفتار آن گوينده به اينكه (شهد شاهد) اشاره به اين باشد كه كلام مذكور بدون فكر و تعقل از آن گوينده صادر شد، و چون مستند به تفكر و تعقل نبود، اطلاق شهادت بر آن صحيح است بلكه اصلا شهادت است، نه قول، چون عرفا بيانى را قول مى گويند كه مبتنى بر تاءمّل و تفكر باشد.
اين جواب بوسيله آن رواياتى كه مى گويند (گوينده اين كلام كودكى بود در گهواره ) تاييد مى شود، چون كودك اگر از باب معجره به زبان آيد، و خداوند به وسيله او ادعاى يوسف را تاييد كند. خود آن كودك در گفتارش فكر و تامّل اعمال نمى كند، و چنين كلامى بيان شهادت است، نه قول.
فلما را قميصه قد من دبر قال انه من كيد كن ان كيد كن عظيم
|
يعنى وقتى عزيز پيراهن يوسف را ديد كه از پشت سرش پاره شده گفت اين قضيه از مكرى است كه مخصوص شما زنها است، چون مكر شماها خيلى بزرگ و عجيب است. بنابراين، مرجع ضمير (ه) از سياق معلوم مى شود كه كيست.
و اگر نسبت كيد را به همه زنان داد، با اينكه اين پيشامد كار تنها زليخا بود براى اين است كه دلالت كند كه اين عمل از آن جهت از تو سرزد كه از زمره زنانى، و كيد زنان هم معروف است. و به همين جهت كيد همه زنان را بزرگ خواند و دوباره گفت: (ان كيد كن عظيم ) و اين بدان جهت است كه همه مى دانيم خداوند در مردان تنها ميل و مجذوبيت نسبت به زنان قرار داده، ولى در زنان براى جلب ميل مردان و مجذوب كردن ايشان وسائلى قرار داده كه تا اعماق دلهاى مردان راه يابند، و با جلوه هاى فتان و اطوار سحرآميز خود دلهاى آنان را مسخر نموده عقلشان را بگيرند، و ايشان را از راههايى كه خودشان هم متوجه نباشند به سوى خواسته هاى خود بكشانند، و اين همان كيد و اراده سوء است.
و مفاد آيه اين است كه: عزيز وقتى ديد پيراهن يوسف از عقب پاره شده به نفع يوسف و عليه همسرش حكم كرد.
معناى جمله: (يوسف اعرض عن هذا و استغفرى لذنبك...) كه گفته عزيز مصر استبعد از روشن شدن تقصير همسرش
يوسف اعرض عن هذا و استغفرى لذنبك انّك كنت من الخاطئين
|
اين آيه مقول قول عزيز است، يعنى عزيز بعد از آنكه به نفع يوسف و عليه همسرش داورى نمود به يوسف دستور داد كه از اين قضيه اعراض كند، و به همسرش دستور داد تا از خطا و گناهى كه كرده استغفار نمايد.
پس اينكه گفت: (يوسف اعرض عن هذ) اشاره است به پيشامدى كه كرد، و يوسف را زنهار داد كه قضيه را ناديده گرفته به احدى نگويد و آن را فاش نسازد. و از آيات قرآنى هم بر نمى آيد كه يوسف به كسى گفته باشد، و جز اين هم از او انتظار نمى رفت، همچنانكه مى بينيم در برخورد با عزيز اسمى از داستان مراوده نبرد، تا آنكه خود زليخا او را متهم كرد و او هم ناچار شد حق مطلب را بيان كند.
ولى آيا داستانى كه از مدتها پيش همچنان ادامه داشته مخفى مى ماند؟ و آن عشق سوزان زليخا كه خواب و خوراك را از او سلب و طاقتش را طاق نموده مكتوم مى شود؟ آرى داستانى كه مكرر اتفاق افتاده (و يك بارش را عزيز ديده ) و گرنه زنان اشرافى مصر بارها نظايرش را ديده اند، همچنانكه از گفتار آنان كه گفتند: (امراه العزيز تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حب) - و به زودى توضيحش خواهد آمد - استفاده مى شود، و معقول نيست مخفى و مستور بماند.
و اينكه به همسرش گفت: (و استغفرى لذنبك انك كنت من الخاطئين ) گناه را براى او اثبات نموده و دستور داد كه از خداى خود به خاطر اين گناه طلب مغفرت كند، چون او با اين عمل از اهل خطا شد، و به همين جهت فرمود از (خاطئين ) و نفرمود از (خاطئات ).
و بطورى كه از سياق برمى آيد اينها همه كلام عزيز است، نه كلام شاهد، چون كار شاهد حكم كردن و داورى نمودن نيست بلكه كار عزيز است.
و اين اشتباه است كه بعضى گفته اند: اين كلام، كلام شاهد اوست نه عزيز، و معناى (و استغفرى لذنبك ) اين است كه به شوهرت التماس كن كه تو را به خاطر اين گناهت عذاب ندهد.
و همچنين قول آنهايى كه گفته اند: معنايش اين است كه براى گناهت از خدا استغفار كن و به سويش توبه ببر، زيرا گناه از تو بوده نه از يوسف، چون مردم آن روز در عين اينكه بت مى پرستيدند خدا را هم مى پرستيدند.
وجه خطاى اين گفتار اينست كه بت پرستان، به الوهيت خدا اقرار دارند ولى او را نمى پرستند. ما در سابق در جلد قبلى اين كتاب كلامى در اين باره گذرانديم علاوه بر اين، آيه شريفه بيش از اين ندارد: و (استغفرى ) و اصلا اسمى از متعلق نبرده، و ما چون مى دانيم بت پرست بودند مى گوييم متعلق استغفار، بتها مى باشد.
و چه بسا گفته اند: آيه شريفه دلالت مى كند بر اينكه عزيز مرد بى غيرتى بوده. و ليكن ما مى گوييم آنچنان كه از آيه استفاده مى شود او خيلى همسرش را دوست مى داشته است.
گفتگوى ملامت آميز زنان شهر درباره عشق زليخا به يوسف
و قال نسوه فى المدينه امراه العزيز تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنراها فى ضلال مبين
|
اين آيه و پنج آيه بعد آن متعرض داستان زنان مصر با يوسف است كه در خانه عزيز اتفاق افتاد. آنچه كه از دقّت در آيه به دست مى آيد و قرائن حاليه هم تاييدش مى نمايد و با طبع قضيه هم سازگارى دارد اين است كه وقتى داستان برخورد يوسف با عزيز و آن گفت و شنودها پايان يافت تدريجا خبر در شهر انتشار پيدا كرد، و نقل مجالس بانوان شد بطورى كه در مجالس خود، و هر جا كه مى نشستند اين قضيه را پيش كشيده زليخا را به باد سرزنش مى گرفتند، كه با اينكه شوهر دارد عاشق برده خود شده، و در عشق خود آنچنان عنان از دست داده كه با او به مراوده هم پرداخته و لكه ننگى بر دامن خود نهاده.
ولى هيچ يك از آنان اين حرفها را از در خيرخواهى نمى زدند، بلكه از در مكر و حيله بود، چون مى دانيم كه بيشتر زنان دچار حسد و خودپسندى هستند، و همين دو جهت كافى است كه نگذارد آرام بگيرند. آرى عواطف رقيق و احساسات لطيف، در زنان اثرى دارد كه در مردان آنچنان اثر را ندارد. زنان در برابر هر خلقتى لطيف و طبيعتى زيبا عنان از دست مى دهند، آرايش و زينت را بيش از مردان دوست مى دارند مثل اينكه دلهايشان با رسوم ناز و كرشمه بستگى دارد، و همين معنا باعث مى شود كه حس خودپسندى و حسد را در دلهايشان طغيان دهد.
كوتاه سخن، گفتگوهايى كه در پيرامون مراوده زليخا و يوسف مى داشتند بيشتر براى تسكين حسادت و تسلاى دل و فرو نشاندن جوش سينه ها بود، و گرنه آنها تاكنون يوسف را نديده بودند، و آن چه كه زليخا از يوسف چشيده بود نچشيده بودند، و چون او ديوانه و شيدايش نشده بودند. آنها پيش خود خيال مى كردند غلام زليخا مردى معمولى است، آنگاه يكى پس از ديگرى قياسهايى مى كردند، غافل از اينكه: شنيدن كى بود مانند ديدن.
خلاصه، آن قدر اين تهمتها بر سر زبانها گشت تا به گوش خود زليخا هم رسيد، همان زليخايى كه جز رسيدن به وصال يوسف، ديگر هيچ هم و غمى ندارد، و اگر توانگر است، هر چه را دارد براى يوسف و براى به چنگ آوردن او مى خواهد، و اگر عزّت دارد، عزّتش را هم براى اين مى خواهد تا شايد يوسف به خاطر عزّت هم كه شده او را دوست بدارد، و به او و بخواسته او توجّهى كند، و او را به خواسته اش برساند.
تدبيرى كه زليخا براى رهايى از زخم زبان آنان انديشيد
اين گفت و شنودها، او را از خواب بيدار كرد و فهميد كه دشمنان و رقيبان چگونه به رسوايى او دامن مى زنند، لا جرم كس نزد ايشان فرستاد تا در موعد معينى همه آنان كه زنان اشرافى و سلطنتى و شوهرانشان از اركان مملكت بودند در منزل وى حضور بهم رسانند.
آنها هم بر حسب عادتى كه اينگونه خانواده ها براى رفتن به اينگونه مجالس دارند خود را براى روز موعود آماده نموده بهترين لباسها و دلنشين ترين آرايشها را تدارك ديده، به مجلس زليخا درآمدند، اما (هم ) يك يك ايشان همه اين بود كه يوسف را ببينند، و آن جوانى كه ملكه مصر عاشقش شده چگونه جوانى است، و تا چه حد زيبا است كه توانسته دل زليخا را صيد و او را رسوا سازد.
زليخا هم جز اين، همى نداشت كه آن روز همه ميهمانان يوسف را ببينند، تا حق را به جانب او داده معذورش دارند، و خودشان مانند او به دام عشق يوسف افتاده ديگر مجال براى بدگويى او را نداشته باشند، و در نتيجه از شر زبانهايشان راحت و از مكرشان ايمن شود. البته در اين مقام اگر شخص ديگرى غير زليخا بود، جا داشت از اينكه ديگران رقيب عشقش شوند بترسد و يوسف را به كسى نشان ندهد، ولى زليخا از اين جهت خيالش راحت بود، چون يوسف غلام او بود و او خود را مالك و صاحب يوسف مى پنداشت، چون عزيز يوسف را براى او خريده بود. از سوى ديگر مى دانست يوسف كسى نيست كه نسبت به ميهمانان رغبتى پيدا كند، چه رسد به اينكه عاشق يكى از آنان شود. او تاكنون در برابر زيباييهاى خود زليخا تسليم نشده، آن وقت چگونه تسليم ديگران مى شود، او نسبت به اينگونه هواها و اميال عزّت و عصمت بى نظيرى دارد.
ورود يوسف (ع) به مجلس زنان اشرافى مصر و عكس العمل آنها
پس از آنكه زنان اشرافى مصر نزد ملكه جمع شدند و هر كس در جاى مخصوص خود قرار گرفت و به احوالپرسى و انس و گفتگو پرداختند، رفته رفته موقع خوردن ميوه شد، دستور داد به يك يك آنان كارد تيزى كه قبلا تهيه ديده بود داده و بلافاصله ميوه ها را تقسيم كردند، در همين موقع كه همه مشغول پوست كندن ميوه شدند، دستور داد يوسف كه تا آن موقع پنهان بود در آن مجلس درآيد.
به محضى كه يوسف وارد شد تو گويى آفتابى درخشيدن گرفت. چشم حضار كه به او افتاد عقل از سرشان پريد، و حيرت زده و مسحور جمال او شدند، در نتيجه از شدت بهت زدگى و شيدايى با كاردهاى تيز دستهاى خود را به جاى ميوه پاره كردند. آرى اين، اثر و خاصيت شيفتگى و دلدادگى است، چون وقتى نفس آدمى مجذوب چيزى گردد آن هم بطورى كه علاقه و يا ترسش نسبت به آن از حد بگذرد، دچار اضطراب مى گردد، و اگر باز از اين هم بيشتر گردد دچار بهت زدگى و بعد از آن دچار خطر مرگ مى گردد و در صورتيكه بهت زده شود و مشاعر خود را از دست دهد ديگر نمى تواند تدبير و تنظيم قواى اعضاى خود را در دست داشته باشد و چه بسا در اين لحظه با سرعت هر چه تمامتر خود را به سوى همان خطرى كه از آن مبهوت شده بود پرتاب نمايد، مثلا با پاى خود به دهان شير برود، و چه بسا بر عكس، حركت را فراموش كند، و مانند جمادات كه حركتى ندارند بدون حركت بايستد، و چه بسا كارى كند كه قصد آن را ندارد. و نظاير اين حوادث در صحنه عشق و محبت بسيار و حكايات عشاق روزگار كه سرانجامشان به چه جنونى انجاميده معروف است.
و همين معنا فرق ميان زليخا و ساير زنان اشرافى مصر بود، چون مستغرق بودن زليخا در محبت يوسف به تدريج صورت گرفت، به خلاف زنان اشرافى مصر كه در مجلس زليخا بطور ناگهانى به يوسف برخوردند، و در نتيجه پرده اى از جمال يوسف بر روى دلهايشان افكنده شد و از شدت محبت عقلهايشان پريد و افكار و مشاعرشان را به كلى مختل ساخت، در نتيجه ميوه را از ياد برده به جاى آن دستهاى خود را قطع كردند، و نتوانستند كنترل خود را حفظ نمايند و نتوانستند از برون افتادن آنچه كه از محبت يوسف در دل يافتند خوددارى كنند، و بى اختيار گفتند: (حاش للّه ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم ).
مسائلى كه باعث شد زنان مصرى علنا درباره يوسف اظهار نظر كنند
با اينكه مجلس در خانه عزيز و در دربار سلطنتى او منعقد شده بود، و در چنين مجلسى جا نداشت كه ميهمانان اينطور گستاخى كنند، بلكه جا داشت نهايت درجه ادب و وقار را رعايت نمايند، و نيز لازم بود حرمت زليخا، عزيزه مصر را رعايت نموده حشمت موقعيت او را نگهدارند. علاوه، خود از اشراف و زنانى جوان و صاحب جمال و صاحب شوهر بودند، چنين زنانى پرده نشين نمى بايست اين چنين نسبت به يك مرد اجنبى اظهار عشق و محبت كنند. همه اينها جهاتى بود كه مى بايست مانع گستاخى آنان شود. و مگر همين زنان نبودند كه دنبال سر زليخا ملامتها نموده او را به باد مذمت مى گرفتند، با اينكه زليخا سالها با چنين جوان زيبايى همنشين بود، آن وقت چطور گفته هاى خود را فراموش نموده با يك بار ديدن يوسف به اين حالت افتادند.
از اينهم كه بگذريم جا داشت از يكديگر رودربايستى كنند، و از عاقبت فضيحت بارى كه زليخا بدان مبتلا شده بود پرهيز نمايند. علاوه بر همه اينها، آخر خود يوسف در آن مجلس حضور داشت، و رفتار و گفتار آنان را مى ديد، از او چطور شرم نكردند؟
جواب همه اينها يك كلمه است و آن اين است كه ديدن ناگهانى يوسف و مشاهده آن جمال بى نظير، خط بطلان بر همه اين حرفها كشيد، و آنچه كه قبلا با خود رشته بودند (كه در مجلس چنين و چنان رعايت ادب كنيم ) همه را پنبه كرد، و مجلس ادب و احترام را به يك مجلس عيش مبدّل ساخت، كه هر كه هر چه در دل دارد با همنشينان در ميان گذاشته و از اينكه درباره اش چه خواهند گفت پروا نكند، لذا بى پرده گفتند: (سبحان اللّه ! اين جوان بشر نيست فرشته اى بزرگوار است ).
آرى، اين گفتار همان بانوانى است كه در گذشته نه چندان دور درباره زليخا مى گفتند: (امراه العزيز تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنريها فى ضلال مبين ).
و در حقيقت آن حرفشان بعد از اين گفتارشان، خود عذرخواهى و پوزشى از ايشان بود، و مفادش اين بود كه آن بدگوييها كه ما دنبال سر زليخا مى گفتيم در صورتى كه يوسف بشرى معمولى بود همه حق و بجا بود، ولى اينك فهميديم كه يوسف بشر نيست، و انسان وقتى سزاوار ملامت و مذمت است كه به يك بشر ديگر اجنبى عشق بورزد و با او مراوده كند با اينكه مى تواند حاجت طبيعى خود را با آنچه كه در اختيار دارد برآورد، و اما در صورتى كه جمال آن شخص اجنبى جمالى بى مانند باشد به حدى كه از هر بيننده اى عنان اختيار را بگيرد ديگر سزاوار مذمت و در عشقش مستحق هيچ ملامتى نيست.
به همين جهت بود كه ناگهان مجلس منقلب شد و قيود و آداب همه كنار رفت، نشاط و انبساط وادارشان كرد كه هر يك آنچه از حسن يوسف در ضمير داشتند بيرون بريزند، خود زليخا هم رودربايستى را كنار گذاشته اسرار خود را بى پرده فاش ساخت و گفت: (اينكه مى بينيد همان بود كه مرا درباره آن ملامت مى كرديد، من او را به سوى خود توجّه دادم ولى او عصمت گزيد) آنگاه بار ديگر عنان از كف داده به عنوان تهديد گفت: (اگر آنچه دستورش مى دهم انجام ندهد بطور مسلم به زندان خواهد افتاد، و يقينا در زمره مردم خوار و ذليل در خواهد آمد). اين بگفت تا هم مقام خود را نزد ميهمانان حفظ كند، و هم يوسف را از ترس زندان به اطاعت و انقياد وادار سازد.
اشاره به شدت و سختى وارد بر يوسف (عليه السلام) در مجلس ميهمانى و پناه بردن آن حضرت به خداى تعالى
و اما يوسف، نه كمترين توجهى به آن رخساره هاى زيبا و آن نگاههاى فتان نمود و نه التفاتى به سخنان لطيف، و غمزه هاى دلربايشان كرد، و نه تهديد هول انگيز زليخا كمترين اثرى در دل او گذاشت.
آرى، دل او همه متوجه جمالى بود فوق همه جمالها، و خاضع در برابر جلالى بود كه هر عزّت و جلالى در برابرش ذليل است، و لذا در پاسخشان يك كلمه حرف نزد و به گفته هاى زليخا كه روى سخنش با او بود هيچ توجهى ننموده، بلكه به درگاه پروردگارش روى آورده و گفت: (بار الها! زندان در نزد من بهتر است از آنچه كه اينان مرا بدان دعوت مى كنند، و اگر تو كيدشان را از من نگردانى دلم به سوى آنان متمايل گشته و از جاهلان مى شوم ).
اگر اين كلام را با آن حرفى كه در مجلس مراوده در جواب زليخا گفت كه: (پناه به خدا، او پروردگار من است كه منزلگاهم را نيكو ساخت، و به درستى كه ستمكاران رستگار نمى شوند) مقايسه كنيم از سياقش مى فهميم كه در اين مجلس به يوسف سخت تر گذشته تا آن مجلسى كه روز قبل با حركات تحريك آميز زليخا مواجه بود، چون آنجا او بود و كيد زليخا، ولى امروز در برابر كيد و قصد سوء جمعى قرار گرفته. بعلاوه، واقعه روز قبل واقعه اى بود كه در خلوت صورت گرفت، و خود زليخا هم در پنهان داشتن آن اصرار داشت، ولى امروز همه آن پرده پوشى ها كنار رفته در برابر جمع كثيرى از زنان شهر دارد معاشقه مى كند. آرى، آنجا تنها زليخا بود، اينجازيادى اظهار عشق و محبت مى كنند، آنجا يك نفر بود كه مى خواست وى را گمراه كند، اينجا عده اى بر اين معنا تصميم گرفته اند، آنجا اگر شرايطى زليخا را مساعدت مى كرد اينجا شرايط و مقتضيات بيشترى عليه او در كار است.
لذا در آنجا تنها به خدا پناه برد ولى در اينجا رسما به درگاه خداى سبحان تضرع نموده در دفع كيد ايشان از او استمداد نمود، و خدا هم دعايش را مستجاب نمود. كيد ايشان را از او بگردانيد، آرى خدا شنوا و دانا است.
توضيح مفردات آيه شريفه
در اينجا به بحث درباره آيات برگشته مى گوييم: كلمه (نسوه ) در آيه مورد بحث اسم جمع است براى زن، و از اينكه مقيدش كرد به (فى المدينه ) استفاده مى شود كه از نظر عدد و يا از نظر موقعيت عدّه و يا اشخاصى بوده اند كه گفتگويشان در انتشار قضيه و رسوايى بيشتر موثر بوده است.
و (امراه العزيز) همان زنى بوده كه يوسف در خانه اش زندگى مى كرده، و با يوسف بناى مراوده را گذاشته، و كلمه (عزيز) معنايش معلوم است، و اين لقب همان سيدى بود كه يوسف را از مكاريان خريدارى نمود، و اين لقب مخصوص كسى بوده كه بر كشور مصر رياست مى كرده و لذا وقتى يوسف به رياست مصر رسيد او را هم عزيز لقب دادند.
و از اينكه فرمود: (تراود فتيه) برمى آيد كه خواسته اند بگويند زليخا بطور استمرار يوسف را دنبال مى كند، و اين بدترين مراوده است، و كلمه (فتى ) به معناى غلام جوان و(فتاه ) به معناى كنيز جوان است، و استعمال فتى در غلام شايع است، و شايد به همين اعتبار در اينجا آن را به ضمير زليخا اضافه نموده و فرموده (جوانش ).
و در مفردات گفته: (شغفها حب) يعنى محبت يوسف تا شغاف قلب زليخا، يعنى باطن او راه يافته بود - نقل از حسن - و گفته شده به معناى وسط آن - نقل از ابى على - و اين دو معنا نزديك بهمند. و شغاف قلب به معناى غلافى است كه محيط به قلب است.
و معنايش اين است كه: عده اى از زنان شهر كه حرف هايشان در زليخا و در حق او خالى از اثر نيست گفتند: همسر عزيز بطور مستمر با غلامش مراوده دارد و مى خواهد او را به سوى خود جلب كند، و اين براى او شايسته نيست، چون او زن است و اين از وقاحت است كه زن با مردى بيگانه چنين كند، گر چه طبع مردان چنين اقتضايى دارد، ولى زن خيلى بايد بى شرم باشد كه دست به چنين كارى بزند، علاوه بر اينكه او همسر عزيز و خودش عزيزه اين كشور است، او مى بايست، و حتما مى بايست، آبروى خاندان و شرافت شوهر و مكانت خود را مراعات مى كرد، از اين هم كه بگذريم آن كسى كه وى به او دلبسته غلام اوست، ولى مثل چنين شخصيتى چرا بايد به يك غلام عبرانى كه غلام خود اوست عشق بورزد و اينگونه واله و شيدايش شود، حال اگر صرفا دوستش مى داشت باز هم قابل تحمّل بود، نه اينكه محبت را تا آنجا بكشاند كه به مراوده بينجامد، و او هم از اجابت خواهشش سر باز زند، و باز متنبه نشود، به اصرار و التماس بيفتد. راستى زليخا گمراهى را به حد قباحت و شناعت رسانده است.
و لذا دنبال اين حرفها اين معنا را اضافه كردند كه: (انا لنريها فى ضلال مبين ).
فلما سمعت بمكرهن ارسلت اليهن و اعتدت لهن متكا و آتت كل واحده منهن سكينا
|
در مجمع البيان گفته: (مكر) به معناى حيله سازى به منظور رسيدن به مقصود است.
و اگر اين اعتراضات زنان مصر را مكر به زليخا خوانده است، براى اين است كه رقبا و حسودان زليخا با اشاعه اين حرفها داشتند او را رسوا مى كردند و هتك حرمت مى نمودند، و اگر كسى را به نزد ايشان فرستاد و دعوتشان كرد، براى اين بود كه يوسف را به آنان نشان بدهد، و ايشان را هم مانند خود به عشق او مبتلا سازد، و در نتيجه دست از بدگويى و ملامت او بازداشته او را در عشقش معذور بدارند.
بنابراين، اگر گفته هاى زنان مصر را مكر ناميده و فرموده (وقتى مكر زنان مصر را شنيد) بدين خاطر است كه سرزنشهاى ايشان از در حسد و دشمنى بوده، و آنها مى خواسته اند وى را در ميان مردم رسوا كنند.
بعضى گفته اند: اگر قرآن حرفهاى ايشان را مكر ناميده براى اين است كه مقصود ايشان اين بوده كه بدين وسيله به ديدار يوسف نايل آيند، چون درباره حسن يوسف حرفها شنيده بودند، لذا اين بدگوييها را سردادند تا زليخا بشنود و مجبور شود براى ساكت كردن آنان و براى اينكه او را معذور بدارند دعوتشان نموده يوسف را نشانشان دهد، آن وقت خود آنان از اين فرصت استفاده نموده به خيال خود با يوسف قول و قرارى بگذارند. ولى معناى اول به سياق آيات نزديك تر است.
و اينكه فرمود: (ارسلت اليهن ) معنايش روشن و كنايه است از اينكه ايشان را احضار نمود.
كلمه (اعتدت ) به معناى تهيه ديدن و آماده كردن است، يعنى براى هر يك از آن زنان تكيه گاهى (متكايى ) مهيا كرد، و (متكاء) - به ضم ميم و تشديد تاء - اسم مفعول از (اتكاء) و منظور از آن پشتى و يا تخت و يا هر چيزى است كه به آن تكيه شود، همچنانكه در خانه هاى بزرگان مرسوم بوده البته اين كلمه به معناى (ترنج ) كه يك نوع ميوه است نيز تفسير شده. و بعضى آن را (متك) - به ضم ميم و سكون تاء و بدون همره - قرائت كرده اند. و بعضى (متّك) - به ضم ميم و تشديد تاء و بدون همره - قرائت كرده اند.
و اينكه فرمود: (و آتت كل واحدة منهن سكين) مقصود از دادن كارد به جهت پاره كردن ميوه از قبيل ترنج و امثال آن بوده. و معناى (و قالت اخرج عليهن ) اين است كه به يوسف دستور داد كه بر آن زنان درآيد، و اين نقشه را بدان جهت ريخت كه يوسف وقتى بر آنان درآيد كه خالى الذهن و مشغول ميوه و سرگرم پاره كردن آن باشند، و از ظاهر لفظ آيه برمى آيد كه يوسف تا آن ساعت از نظر زنان مهمان پنهان بوده، حال يا در گنجه و صندوق خانه بوده و يا در اطاق ديگرى قرار داشته كه به سالن پذيرايى راه داشته، چون زليخا به يوسف مى گويد: (بيرون آى بر ايشان ) و اگر غير اين صورت بود مى گفت (درآى بر ايشان ).
از سياق استفاده مى شود كه اين نقشه از زليخا مكرى بود در مقابل مكر زنان مصر، تا ايشان را رسوا ساخته زبانشان را از ملامت خود قطع كند، و بفهمند كه يوسف چه بر سر او آورده.
و اين نقشه بسيار ماهرانه تنظيم شده بود، چون برنامه ملاقات را اينطور چيده بود كه قبلا براى هر يك متكايى تهيه نموده، به دست هر يك كاردى داده در همه اين لحظات يوسف را از نظر آنان پنهان داشته بود، و يك باره او را به مجلس درآورده و بطور ناگهانى به آنها نشانش داد، تا يك باره عقلها را از دست داده مدهوش جمال بديع يوسف گردند، در نتيجه كارى كنند كه آدم عاقل و هوشيار چنين كارى نمى كند. و همين شاهد بى عقلى آنان شود، و آن اين است كه با ديدن او دستهاى خود را به جاى ميوه قطع كنند، آنهم نه يك نفر و دو نفرشان، بلكه همگى آنان دست خود را قطع كنند.
عكس العمل زنان مصر با ديدن يوسف (عليه السلام)
فلما راينه اكبرنه و قطعن ايديهن و قلن حاش للّه ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم
|
كلمه (اكبرنه ) از (اكبار) به معناى اعظام و بزرگداشت است، و كنايه است از حالت دهشت زدگى آن زنان، بطوريكه شعور و ادراك خود را به محض ديدن آن حسن و جمال از دست دادند، و اين حالتى است طبيعى و خلقتى در عموم مردم، كه هر كوچكى در برابر بزرگ و هر حقيرى در برابر عظيم خاضع گردد. پس هر وقت عظيم و كبيرى به عظمت و كبريايى خود در برابر شعور آدمى جلوه گر شود بر هر چه كه در شعور آدمى وجود دارد و كوچكتر از آن عظيم است قاهر آمده و آنها را از يادش مى برد، و در نتيجه آدمى در اعمالش دچار خبط مى گردد.
به همين دليل بود كه وقتى زنان مصر يوسف را بديدند حسن و جمال او بر شعور و ادراكشان قاهر آمد، در نتيجه به جاى ميوه دستهاى خود را قطع كردند. و اينكه قطع را به صيغه تفعيل آورده دلالت بر زيادى آن قطع دارد، همچنانكه وقتى مى گويند (قتل القوم تقتيل) و يا مى گويند (موتهم الجدب تمويت) معنايش اين است كه: او مردم را بسيار بكشت. و يا: قحطى بسيارى از مردم را نابود كرد.
و اينكه فرمود: (و قلن حاش للّه ) تقديس خداست در امر يوسف، و اين جمله نظير آيه (ما يكون لنا ان نتكلم بهذا سبحانك هذا بهتان عظيم ) است. تقديس خداى سبحان، ادبى است كه معتقدين به خدا در هر امرى كه در آن يك نوع تنزيه و تبرئه براى كسى اثبات مى كنند به زبان آورده نخست خدا را تنزيه و سپس به تنزيه شخص مورد نظر مى پردازند. زنان مصر هم وقتى خواستند يوسف را تنزيه كنند و بگويند: (ما هذا بشرا...) اول خدا را با جمله (حاش للّه ) تنزيه نموده و سپس به تنزيه يوسف پرداختند.
توضيح اينكه گفتند: (ما هذا بشرا ان هذا الّا ملك كريم)
و در جمله (ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم ) بشريت را از يوسف نفى و فرشته بودن را برايش اثبات كردند، البته اين حرف هم ناشى از اعتقادى بود كه معتقدين به خدا كه يك فرقه آنان بت پرستانند بدان معتقد بودند. و آن اين بود كه خداوند فرشتگانى دارد كه موجوداتى شريف و مبدء هر خير و سعادت در عالمند، و زندگى هر موجود زنده و علم و جمال و بهاء و سرور و ساير كمالات مورد آرزو از ناحيه آنان ترشح مى شود و در نتيجه خود ايشان داراى تمامى جمالها و زيباييهاى صورى و معنويند، و اگر فرضا به صورت بشر مجسم شوند در حسن و جمالى مى آيند كه به هيچ مقياسى قابل اندازه گيرى نيست و بت پرستان آنها را به صورت انسان تصوّر مى كنند، البته انسانى در نهايت حسن و بهاء.
و شايد همين اعتقاد سبب بوده كه به جاى توصيف حسن و جمالش و چشم و ابرويش، او را به فرشته اى بزرگوار تشبيه كرده اند، با اينكه آتشى كه در دل ايشان افروخته شده بود، به دست حسن صورت و زيبايى منظر يوسف افروخته شده بود. مع ذلك مى بينيم از حسن او چيزى نگفتند، بلكه او را فرشته اى كريم ناميدند، تا هم به حسن صورت او اشاره كرده باشند و هم به حسن سيرتش، و هم به جمال ظاهر و خلقتش و هم به جمال باطن و خلقش و خدا داناتر است.
و از اينكه كلام زنان مصر مقدم بر كلام همسر عزيز (فذلكن الذى لمتننى فيه ) ذكر شده فهميده مى شود كه ايشان اين حرف را به منظور حق دادن به زليخا و معذور دانستن وى نگفته اند، و نخواسته اند بگويند: تو در عاشق شدنت به يوسف حق داشته اى، بلكه كلامى بوده كه بى اختيار و بطور قهر در مقام مدح و ثناى يوسف و مجذوبيت و شيدايى خود زده اند، بدون اينكه توجه داشته باشند كه اين كلام مايه رسوايى ايشان است، و همسر عزيز هم هرگز حاضر نبود بدون چنين مقدمه اى بگويد (فذلكن الذى لمتننى فيه ) و ليكن بعد از آنكه ايشان را، هم عملا به بريدن دست به جاى ميوه، و هم قولا رسوا و مفتضح كرد آن وقت خودش اين حرف را زد كه ديگر چاره اى جز تصديقش نداشته باشد.
اعتراف همسر عزيز در جمع زنان مصر و تهديد صريح يوسف (عليه السلام) به حبس و خوارى
قالت فذلكن الذى لمتننى فيه و لقد راودته عن نفسه فاستعصم...
|
زمينه اين كلام زمينه دفع توهم است، كانه كسى گفته است: بعد از آنكه زنان مصر دستهاى خود را بريده و درباره يوسف آن اعتراف را كردند زليخا چه گفت و شخصى در جواب او گفته: (قالت - زليخا گفت...)
زليخا با آوردن حرف (فاء) بر سر (ذلكن ) كلام خود را فرع و نتيجه گفتار و كردار زنان مصر كرد، و با آوردن (ذ) اشاره به شخصى (يوسف ) كرد كه زنان، زليخا را به خاطر عشق به آن شخص ملامت مى كردند، و آن شخص را چنين توصيف كرد كه: اين همان است كه مرا در عشق به او ملامت مى كرديد. اين كار را كرد كه خود يوسف جوابشان باشد، و بفهمند كه عشق به چه كسى باعث شد كه او شرافت و آبروى دودمان و عزّت شوهر خود و عفت خود را به باد دهد. ومعلوم است كه بهترين و قوى ترين بيان آن بيانى است كه شنونده را به دليل خارجى حواله دهد، چنانكه در آيه (اهذا الذى يذكر آلهتكم ) و آيه (ربنا هولاء اضلون) نيز همين نكته بكار رفته.
آنگاه پس از اين اشاره و نشان دادن، اعتراف كرد به اينكه با يوسف مراوده داشته و گفت كه من او را دنبال كرده بودم، اما دست از عفت خود برنداشت، و خواستار عصمت و پاكى بود، و اگر چنين بى پروا دل خود را براى آنان سفره نموده و رازى را كه همواره بر مخفى ماندنش سعى داشته بيرون ريخته براى اين بود كه ديد دلهاى همه مانند دل او شيداى يوسف است، و چون همه را همدرد خود يافت شروع كرد به درد دل كردن، و اين جزئيات در جمله كوتاه (و لقد راودته عن نفسه فاستعصم ) نهفته است.
و در آخر، تصميم خود را براى آنان بگفت كه از يوسف دست بردار نيست و هم به يوسف فهماند كه او را بر موافقت خود اجبار مى كند، و اگر مخالفت كند سياستش خواهد كرد، و اين گفتار خود را: (و لئن لم يفعل ما آمره ليسجنن و ليكونا من الصاغرين ) به وجوهى چند از اقسام تاكيد از قبيل: قسم، نون تاكيد، و لام و امثال آن موكد نمود، تا برساند كه بر اين تصميمش جازم است، و چنين قدرتى در خود مى بيند كه بتواند او را در برابر خواسته خود تسليم سازد، و اگر استنكاف كند از همين الان خود را آماده رفتن زندان بسازد آن وقت است كه اين زندگى آزادانه و مرفهش به سياه چال زندان، و اين روزگار عزّتش به خوارى و هوان مبدّل مى شود. اين نحوه گفتار به خوبى نشان مى دهد كه هم خواسته از در بيچارگى به زنان مصر عزّت و مناعت بفروشد و هم يوسف را تهديد نمايد.
و اين تهديد از آن صحنه سازى كه در روز مراوده كرد و از شوهرش تقاضا نمود كه يوسف را به زندان افكند شديدتر و هول انگيزتر است، چون در آن روز به شوهر خود گفت: (نيست جزاى كسى كه به همسرت قصد سوء كند جز اينكه زندانى شود، و يا عذاب دردناكى بچشد) و آن تهديد به چند جهت از اين تهديد سبك تر است:
اولا براى اينكه در آنجا كيفر را مردد كرد ميان زندان و عذاب اليم، ولى در اينجا جمع كرد ميان هر دو كه عبارت است از زندان و خوارى.
و ثانيا براى اينكه در آنجا از شوهرش تقاضا كرد، ولى در اينجا گفت خودم اين كار را مى كنم، و طورى هم گفت كه جاى ترديد نگذاشت، و رسانيد كه بر اين تصميم صددرصد جازم است، و فهمانيد كه آنقدر در دل شوهرش نفوذ دارد كه بتواند او را به هر چه كه مى خواهد وادار سازد و در امر او به هر نحوى كه دلش بخواهد تصرف كند.
مناجات و استغاثه يوسف (عليه السلام): (ربّ السّجن احبّ الىّ...)
قال رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين
|
راغب در مفردات مى گويد: (صبا، يصبو، صبوا و صبوه ) به معناى از جا كنده شدن از شدت اشتياق است كه آدمى را وادار به كارهاى سبك و كودكانه مى كند، و به اين معنا است آيه (اصب اليهن و اكن من الجاهلين ). و در مجمع البيان گفته: كلمه (صبوه ) به معناى لطافت عشق است.
زليخا و زنان مصر بدون هيچ پروايى آنچه در دل داشتند بيرون ريختند. او فاش نمود، و ايشان فاش نمودند، در حالى كه خود يوسف ايستاده بود. ايشان به خيال خود توجه او را به سوى خود معطوف مى كردند، و به خيال خود با او حرف مى زدند، ولى او كمترين توجهى به آنها نكرد، و حتى به يك كلمه هم زبان نگشود، بلكه توجه خود را به درگاه خداى متعال معطوف داشت و با قلبى كه جز خدا چيز ديگرى در آن جا نداشت رو به سوى خداى مالك دلها نمود و گفت: (رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه....)
و اين كلامش دعا (نفرين ) به خود نبود كه خدايا! مرا با انداختن در زندان از شر اين زنان خلاص كن بلكه بيان حال خود در برابر تربيت الهى بود و مى خواست عرض كند: در جنب محبت تو زندان را با رضاى تو ترجيح مى دهم بر لذت معصيت و دورى از تو. و اين گفتارش نظير آن حرفى بود كه در روز خلوت با زليخا گفت: (معاذ اللّه انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون ). پس در هر دوى اين دو كلام افتخار ورزيدن به داشتن چنين خدايى بزرگ و مهربان است، و تنها فرق ميان آن دو اين است كه در يكى خدا را خطاب كرده و در ديگرى زليخا را. و در هيچ يك از آن دو، دعا (نفرين ) نيست.
البته جمله (رب السجن احب الى...) يك نوع مقدمه و زمينه چينى است براى جمله (و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن ) كه در ظاهر دعا است و در واقع زبان حال است. بنابراين، معناى آيه چنين است: پروردگارا! اگر من ميان زندان و آنچه كه اينان مرا بدان مى خوانند مخير شوم زندان را اختيار مى كنم، و از تو درخواست دارم كه سوء قصد اينان را از من بگردانى، چون اگر تو، كيد ايشان را از من نگردانى از جاى كنده مى شوم و به سوى آنان ميل نموده در نتيجه از جاهلان مى گردم، زيرا اگر من تاكنون شر ايشان را از خود دور داشته ام به وسيله علمى بوده كه تو به من تعليم فرمودى، و اگر افاضه خود را از من دريغ فرمايى من مثل ساير مردم جاهل مى شوم، و در مهلكه عشق و هوسبازى قرار مى گيرم.
نكاتى كه از آيه شريفه استفاده مى شود
از خود آيه به كمك سياق، چند نكته استفاده مى شود:
اول اينكه، جمله (رب السجن احب الى...) نفرينى نبوده كه يوسف (عليه السلام) به جان خود كرده باشد، بلكه بيان حالى بوده كه از خود براى پروردگارش نموده كه روى دل از زنان گردانيده و به سوى او بازگشت كرده است. و معناى: (احب الى ) اين است كه اگر اختيار به دست خودم باشد من زندان را بر آنچه كه ايشان مرا بدان مى خوانند اختيار مى كنم. نه اينكه به مقتضاى افعل التفضيل (احب: محبوبتر) معنايش اين باشد كه پيشنهاد ايشان هم محبوب است ولى به آن مقدارى كه طبع آدمى و نفس اماره اقتضاى آن را دارد، به خلاف زندان و رضاى تو كه محبوبيتش بيشتر از آن است.
و اينكه فرمود: (فاستجاب له ربه ) اشاره است به استجابت دعايى كه از زبان حال (الا تصرف عنى كيدهن...) استفاده مى شود، براى اينكه دنبال آن فرموده: (فصرف عنه كيدهن )، و اگر گفتار يوسف دعا (نفرين ) بود مى بايست استجابتش هم زندان باشد، و حال آنكه تنها فرمود (كيد ايشان را از وى بگردانيد). پس اينكه بعضى توهم كرده اند كه اين جمله استجابت نفرين يوسف است براى رفتن به زندان، صحيح نيست.
يكى از ادله اين معنا خود آيات مورد بحث است كه بعد از داستان در قصه به زندان رفتن يوسف مى فرمايد: (ثم بدا لهم من بعد ما راوا الايات ليسجننه حتى حين - پس، بعد از آن آيات كه ديدند بر آن شدند كه او را براى مدتى زندانى كنند) و اگر گفتار يوسف بيان حال نبود بلكه رسما دعا (نفرين ) براى به زندان رفتن خود بود و جمله (فاستجاب...) هم معنايش اين بود كه خداوند دعاى (نفرين ) او را مستجاب كرد و زندان را برايش مقدر فرمود، ديگر جا نداشت به (ثم ) تعبير بفرمايد و جمله را از جملات سابقش جدا كند - دقّت فرمائيد.
دوم اينكه زنان مصر هم او را دعوت نموده، و با او مراوده كردند همانطورى كه زليخا او را به خود دعوت نمود و با او مراوده كرد. و اما اينكه دعوت زنان مصر به سوى خودشان بوده و يا دعوت يوسف به اين بوده كه پيشنهاد زليخا را بپذيرد، و يا هر دو كار را كرده اند، هم گفته اند خواهش او را بپذير و هم خواهش تك تك ما را، آيه شريفه از آن ساكت است، و فقط از يك جمله مى توان مختصر استفاده اى كرد و آن اين است كه فرموده: (اگر كيد ايشان را از من نگردانى من متمايل به سوى آنان مى شوم ) زيرا اگر زنان مصر او را به خويشتن دعوت نكرده بودند عاشق شدنش به ايشان معناى روشنى نداشت.
ليكن آياتى كه راجع به پيغام يوسف به فرستاده پادشاه است از زندان، كه گفت: (برگرد به سوى خدايت پس از او بپرس داستان زنانى كه دستهاى خود را بريدند چه بود - تا آنجا كه مى فرمايد - زنان گفتند: حاش للّه، ما بر او هيچ گناهى نديديم. همسر عزيز گفت: الان حق از پرده بيرون شد، من او را به سوى خويشتن خواندم و او از راستگويان است. يوسف گفت اين را گفتم تا عزيز بداند من در غيابش به او خيانت نكردم چون خدا كيد خيانت كاران را به نتيجه نمى رساند...) اشعار به اين معنا دارد كه در آن روز زنان مصر يوسف را به سوى خود دعوت نكردند، بلكه او را نصيحت كردند كه خواهش زليخا را بپذيرد، قرآن تا اين اندازه زنان مصر را شريك كرده، و بعد از آن، از قول يوسف فرموده: (من در غياب عزيز به او خيانت نكردم ) و اگر زنان مصر بيش از اين شركت مى داشتند، يعنى آنها هم يوسف را به سوى خويش دعوت كرده بودند بايد در اينجا مى فرمود: (تا ملك بداند كه من خيانت نكردم ) و يا از قول وى چنين نقل كند: (من به عزيز و به غير او خيانت نكردم ) - دقّت فرماييد.
ديگر زنان مصر همچون زليخا به يوسف (ع) اظهار علاقه كردند
ولى از اين اشعار كه بگذريم عادتا محال به نظر مى رسد كه زنان مصر از يوسف جمالى را ببينند كه از خود بى خود شوند و عقل و شعور خود را از دست بدهند و دستهاى خود را به جاى ميوه پاره بكنند آنگاه به هيچ وجه متعرض او نشوند، و تنها خواهش كنند كه دل زليخا را بدست آورد و بعد برخاسته به خانه هاى خود بروند، چنين چيزى معمولا ممكن نيست. بلكه عادت حكم مى كند به اينكه از مجلس خارج نشده باشند مگر آنكه همان بلايى كه بر سر زليخا آمد بر سر ايشان هم آمده باشد، و در علاقه به يوسف به حد عشق رسيده باشند، همانطور كه زليخا رسيد، و از آن به بعد از خواب و خوراك افتاده، صبح و شام بياد وى باشند، و جز او هم و غمى نداشته، جان خود را نثار قدمش كنند، و او را به هر زينتى كه در وسع و طاقتشان باشد به طمع اندازند، و خود را بر سر راهش قرار داده متاع خود را بر او عرضه دارند و با تمام قدرت و استطاعت سعى كنند تا به وصال او نايل آيند. آرى، طبع قضيه اينطور اقتضاء دارد.
از ظاهر كلام يوسف بنا به حكايت قرآن نيز معانى مذكور استفاده مى شود، آنجا كه عرض كرد: (پروردگارا! زندان محبوبتر است نزد من از آنچه كه اينان مرا بدان مى خوانند، و اگر كيد ايشان را از من نگردانى گرفتارشان مى شوم، چون اگر زنان مصر تنها با او حرف زده بودند از حرف زدنشان نزد خدا شكايت نمى كرد. پس اينكه با پروردگار شنوا و با خبر از حالش مناجات مى كند، قطعا ناشى از ناراحتى شديدى بوده كه از زنان نامبرده ديده.
سوم اينكه آن نيروى قدسى كه يوسف به وسيله عصمت و پاكى خود را در چنين موقع خطيرى حفظ كرد، مثل يك امر تدريجى بوده كه خداوند آنا فانا به وى افاضه مى فرمود، زيرا اگر يك امر دفعى مى بود ديگر معنا نداشت در هر گرفتارى و خطرى كه عفت او را تهديد مى كرده به خدا مراجعه نموده از خدا مدد بطلبد. و ديگر اينكه مى بايست در اين گفتار اخيرش مى گفت: (و ان لم تصرف عنى - و اگر تو (با دادن نيروى عصمت ) كيد ايشان را از من نگردانيده بودى ) نه اينكه بگويد (اگر نگردانى )، گو اينكه اين جمله شرطيه زمانى نيست، ولى هر چه باشد در هيئت هاى مختلف اشارات مختلفى هست.
و لذا مى بينيم خداوند در جمله (فاستجاب له ربه فصرف...) دفع شر از يوسف را به صرف جديد و استجابتى جديد نسبت داده.
چهارم اينكه اين نيروى قدسى از قبيل علوم و از سنخ معارف بوده، به دليل اينكه يوسف مى گويد: (اگر مرا نگه ندارى از جاهلان مى شوم ) و اگر غير اين بود بايد مى گفت: (از ظالمان مى شوم ) همچنانكه به همسر عزيز همين را گفت كه: (ظالمان رستگار نمى شوند) و يا بايد مى گفت: (از خائنان مى شوم ) همچنانكه به ملك فرمود: (و خدا كيد خيانتكاران را به نتيجه نمى رساند).
حضرت يوسف در نحوه خطاب خود بين آن دو (عزيز و همسرش ) و بين خداى تعالى فرق قائل شده، هنگامى كه آن دو را مخاطب قرار داده به خاطر رعايت مقام و منزلتشان از جهت فهم، ظاهر امر را رعايت كرده و فرموده: (اين عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند). (و اين كار خيانت است و خدا كيد خائنان را به نتيجه نمى رساند) اما هنگامى كه خداوند را مخاطب قرار داده حقيقت امر را عرض مى كند، مى فرمايد: (اين عمل جهل است ).
و به زودى در چند بحثى كه عنوان مى كنيم - ان شاء اللّه - حقيقت حال بر خوانندگان گرامى روشن مى گردد.
فاستجاب له ربه فصرف عنه كيدهن انه هو السميع العليم
|
يعنى خداوند مسالت او را كه گفت: (اگر كيد ايشان را از من نگردانى من عنان اختيار از كف مى دهم ) مستجاب نمود و كيد ايشان را از او بگردانيد، چون او شنواى گفته هاى بندگان و داناى به احوال ايشان است.
بحثهايى پيرامون تقواى دينى و درجات آن در چند فصل
1- رابطه قانون، اخلاق كريمه و توحيد. و بيان اينكه قانون بدون اخلاق و اخلاق بدون توحيد نمى توانند منشأ اثرى باشند
هيچ قانونى به ثمر نمى رسد مگر به وسيله ايمانى كه آن ايمان به وسيله اخلاق كريمه حفظ و آن اخلاق هم به وسيله توحيد ضمانت شود. بنابراين، توحيد اصلى است كه درخت سعادت آدمى را رشد داده و شاخ و برگ اخلاق كريمه را در آن مى روياند، و آن شاخه ها را هم بارور ساخته جامعه بشريت را از آن ميوه هاى گرانبها بهره مند مى سازد، همچنانكه فرموده: (الم تر كيف ضرب اللّه مثلا كلمه طيبه كشجره طيبه اصلها ثابت و فرعها فى السماء توتى اكلها كل حين باذن ربها و يضرب اللّه الامثال للناس لعلهم يتذكرون و مثل كلمه خبيثه كشجره خبيثه اجتثت من فوق الارض ما لها من قرار) و ايمان به خدا را چون درختى معرفى كرده كه داراى ريشه است كه قطعا همان توحيد است. و نيز داراى خوردنيها معرفى كرده كه در هر آنى به اذن پروردگارش ميوه هايش را مى دهد، و آن ميوه ها عمل صالحند. و نيز داراى شاخه هايى معرفى نموده كه همان اخلاق نيكو از قبيل تقوا، عفت، معرفت، شجاعت، عدالت و رحمت و نظايرآن است.
آنگاه در آيه ديگرى درباره كلمه طيب چنين فرموده: (اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه ) سعادت صعود به سوى خداى تعالى و تقرب به درگاه او را تنها مخصوص كلمه هاى طيب نموده كه همان اعتقاد حق است، و عمل شايسته و مناسب كه آن را بالا مى برد كمك كار آن قرار داده.
بيان آن اينكه: همه مى دانيم كه كمال نوعى انسان تمام نمى شود و آدمى در زندگيش آن سعادتى را كه همواره در پى آنست و هدفى بزرگتر از آن ندارد درنمى يابد مگر به اجتماع افرادى كه در كارهاى حياتى با يكديگر تعاون مى كنند. كارهايى كه كثرت و تنوع آن به حدى است كه از عهده يك انسان برنمى آيد كه همه آنها را انجام دهد.
و همين درك ضرورى است كه آدمى را محتاج كرده كه اجتماعى تشكيل داده به سنتها و قوانينى كه نگهدار حقوق افراد از بطلان و فساد باشد تن در دهند و فرد فرد اجتماع هر يك به قدر وسع خود بدان عمل نمايند، و در زير سايه آن قوانين اعمال يكديگر را مبادله نموده هر يك به قدر ارزش عمل خود از نتيجه عمل ديگران برخوردار شوند، و بدون اينكه نيرومند مقتدر به ضعيف عاجز ظلم كند.
اين را نيز مسلم مى داريم كه قوانين مذكور موثر واقع نمى شود مگر آنكه قوانين ديگرى به نام قوانين جزايى ضامن اجراى آن گردد، و متخلفين از آن و تجاوزكاران به حقوق ديگران را تهديد به اين كند كه در قبال كار بد كيفر بد دارند، و متخلفين از ترس آن كيفرها هوس تخلف نكنند. و نيز مقررات ديگرى لازم است تا عاملين به قانون را تشويق و آنان را در عمل خير ترغيب نمايد. و نيز قوه حاكمه اى لازم است تا بر همه افراد، حكومت نموده به عدل و درستى بر همه سلطنت داشته باشد.
و اين آرزو وقتى صورت عمل به خود مى گيرد كه قوه مجريه از جرم اطلاع، و بر مجرم تسلط داشته باشد، و اما اگر جرمهايى به دست مجرمينى در خلوت صورت گيرد و قوه مجريه از آن خبردار نباشد - و چقدر هم بسيار است - در اين صورت، باز جلو جرم گرفته نمى شود و دست قوانين به مجرمين نمى رسد. و نيز اگر چنانچه قوه مجريه ضعيف باشد و آن نيرويى كه بايد نداشته باشد و يا در سياست مجرمين سهل انگارى نمايد، مجرمين بر او چيره مى گردند. و همچنين اگر خود مجرم شخصا قوى تر از قوه مجريه باشد باز هم قوانين بى ثمر و تخلفات و تجاوزات شايع مى گردد. آدمى - همانطور كه بارها در مباحث گذشته بيان شد - طبعا سود طلب است، و مى خواهد نفع را به خود اختصاص دهد هر چند به ضرر ديگران تمام شود.
اين مصيبت وقتى شدت مى يابد كه اين توانايى بر تخلف در خود قواى مجريه متمركز شود، و يا در شخص حاكم كه زمام همه امور را به دست دارد جمع گردد. در اين صورت است كه مردم را خوار نموده ديگر مردم نمى توانند او را به سوى عدالت اجتماعى و عمل به حق وادار نمايند. آرى، در چنين وضعى قواى مجريه و يا شخص حاكم فعال ما يشاء گشته، هيچ قدرتى تاب مقاومت او را نياورده و هيچ اراده اى نمى تواند با اراده او معارضت نمايد.
تاريخ بشريت از اينگونه خاطرات تلخ مملو و از داستانهاى جبابره و طاغوتها و زورگويى هاى ايشان به مردم معاصر خود پر است. نزديك تر از مراجعه به تاريخ، مراجعه به وضع موجود دنياى معاصر خود ماست كه مى بينيم در بيشتر نقاط روى زمين همين وضع جريان دارد.
فضائل اخلاقى ضامن سعادت اجتماع است اگر بر اساس توحيد باشد
قوانين و سنن اجتماعى هر قدر هم عادلانه تنظيم شده باشد و هر قدر قوانين جزائيش سخت تر تعيين شده باشد، مع ذلك آنطور كه بايد در مجتمع اجراء نمى شود و جلو خلاف را نگرفته راه تخلف را نمى بندد، مگر آنكه در افراد آن مجتمع فضائل اخلاقى حكومت كند و مردم به ملكات فاضله انسانى از قبيل ملكه پيروى حق و احترام انسانيت و عدالت و كرامت و حياء و اشاعه رحمت و امثال آن پاى بند باشند.
آرى، خواننده عزيز نبايد از ديدن وضعى كه كشورهاى متمدن دنيا از قوه و شوكت و نظم (به ظاهر عادلانه ) به خود گرفته اند غرّه گشته و مرغوب شود، چون قوانين اين كشورها بر اساس و پايه هاى اخلاقى وضع نشده و ضامن اجراء ندارد. مردم اين كشورها فكرشان فكر اجتماعى است، افرادشان جز نفع ملت و خير آن و جز دفع ضرر از ملتشان چيز ديگرى را محترم نمى شمارند، و ملتهايشان جز برده كردن ساير ملتها و دوشيدن آنها و استعمار سرزمينهايشان و مباح كردن جان و مال و ناموسشان هدف ديگرى ندارند. ثمره اين پيشرفت و ترقيشان اين شد كه آن ظلمهايى را كه جباران در گذشته بر افراد وارد مى كردند امروزه به اجتماعات منتقل گرديده و در حقيقت امروز اجتماعى بر اجتماعى ديگر ظلم و ستم روا مى دارد يعنى امروزه (ملت ) جاى (فرد) را گرفته است، پس مى توان گفت كه الفاظ، معانى خود را از دست داده اند و هر لفظى معناى ضد خود را به خود گرفته، اگر از حريت و شرافت و عدالت و فضيلت سخنى به ميان مى آيد مقصود واقعى از آن پيشرفت دنائت و پستى و ظلم و رذالت است.
و كوتاه سخن، سنن و قوانين اجتماع هيچ وقت از گزند تخلف و بطلان ايمن نمى شود مگر اينكه بر اساس فضائل اخلاقى و شرافت انسانيت تاسيس شده، و پشتوانه اش دلهاى مردم بوده باشد.
و اين فضائل اخلاقى هم به تنهايى در تاءمين سعادت اجتماع و سوق انسان به سوى صلاح عمل كافى نيست، مگر وقتى كه بر اساس توحيد باشد، يعنى مردم ايمان داشته باشند به اينكه عالم - كه انسان جزئى از آن است - آفريدگار و معبودى دارد يكتا، و ازلى و سرمدى، كه هيچ چيز از علم و احاطه او بيرون نيست و قدرتش مقهور هيچ قدرتى نمى شود. خدايى كه همه اشياء را بر كاملترين نظام آفريده، بدون اينكه به يكى از آنها احتياجى داشته باشد، و به زودى خلايق را به سوى خود بازگردانيده به حسابشان مى رسد، نيكوكار را به علّت نيكوكاريش پاداش و بدكار را به بدى عملش كيفر مى دهد، و آن را مخلد در نعمت و اين را مخلد در عذاب مى كند.
و اين خود روشن است كه وقتى اخلاق بر چنين عقيده اى اتكاء داشته باشد براى آدميان جز مراقبت رضاى خدا همتى باقى نمى ماند، در آن صورت تمامى همّ آدمى اين مى شود كه يك يك كارهايش مورد رضاى خدا باشد، و چنين مردمى از درون دلهايشان، رادعى به نام تقوا دارند كه مانع آنان از ارتكاب جرم مى شود.
انگيزه فداكارى جز توحيد و اعتقاد به آخرت نمى تواند باشد
و اگر اخلاق از چنين اعتقادى سرچشمه نگيرد، براى آدمى در كارهاى حياتيش هدفى جز تمتع به متاع دنياى فانى و التذاذ به لذائذ حيات مادى باقى نمى ماند، نهايت چيزى كه بتواند زندگى او را عادلانه، و او را وادار به حفظ قوانين اجتماعى خود كند، اين فكر است كه اگر من اين قوانين را رعايت نكنم و ملزم به آن نباشم اجتماع من متلاشى گشته، و در نتيجه زندگى خودم هم متلاشى مى شود، پس لازم است كه من از پاره اى از خواسته هايم به خاطر حفظ جامعه صرفنظر كنم، تا به پاره اى ديگر نايل شوم، كه اگر چنين كنم هم به بعضى از آرزوهايم مى رسم، و هم اينكه مردم مادام كه زنده ام مرا مدح و تعريف مى كنند، و نام من در صفحات تاريخ با خطوطى طلايى باقى مى ماند.
اما مسأله مدح و تعريف مردم البته تا حدى مشوق هست، و ليكن تنها در امور مهمى كه مردم از آن آگاه مى شوند جريان دارد، به خلاف امور جزئى و شخصى، و يا امور مهمى كه مردم خبردار نشوند، از قبيل كارهاى سرى، كه در آنجا ديگر اين دواعى مانع ارتكاب انسان نمى شود، و اما مسأله خطوط طلايى تاريخ و نام نيك، آن هم غالبا در مواردى صورت مى گيرد كه پاى از جان گذشتگ ى و فداكارى در ميان بيايد، مانند كشته شدن در راه وطن و يا بذل مال و صرف وقت در ترفيع مبانى دولت و امثال آن. اين چنين فداكارى ها از كسانى سرمى زند كه به حيات ديگرى، ماوراى اين زندگى معتقد باشند، و كسى كه چنين اعتقادى ندارد جز به يك عقيده خرافى دست به چنين فداكارى نمى زند، زيرا با نبود اعتقاد به يك زندگى ديگر هيچ عاقلى از جان خود نمى گذرد تا بعد از او نامش را به نيكى ياد كنند، چون او بعد از مرگ وجود ندارد تا از آن مدح و ثنا و يا هر نفع ديگرى كه تصوّر شود برخوردار گردد.
آن كدام عاقلى است كه به خاطر آسايش ديگران از جان خود صرفنظر كند و خود را به كشتن دهد كه ديگران به زندگى برسند، با اينكه بر حسب فرض، به زندگى ديگرى اعتقاد نداشته باشد و مرگ را جز بطلان نپندارد. مگر اينكه اعتقادى خرافى وادارش كند كه خود را به كشتن دهد كه آنهم با كمترين توجه و التفات از بين مى رود.
پس روشن شد كه هيچ انگيزه و محركى ولو هر چه باشد جاى توحيد را نمى گيرد. و چيزى وجود ندارد كه جاى توحيد را در بازدارى انسان از معصيت و نقض سنن و قوانين پر كند، مخصوصا اگر آن معصيت و نقض سنن از چيرهايى باشد كه طبعا براى مردم آشكار نشود و بالاخص آن معصيتى كه اگر فاش شود به خاطر جهاتى بر خلاف آنچه كه بوده فاش مى گردد، مانند تجاوزى كه اگر - العياذ باللّه - از يوسف نسبت به زليخا سرمى زد. همچنانكه خوددارى و تعفّف يوسف از آن، بر خلاف جلوه كرد، و زليخا او را به شهوترانى و خيانت متهم نمود. آرى، در چنين فروضى جز توحيد هيچ مانع ديگرى نيست، همچنانكه يوسف را جز علم به مقام پروردگارش چيزى جلوگير نشد و نمى توانست بشود.
2- مراتب و درجات حصول تقواى دينى و پرستش خدا بر اساس خوف، رجاء و حبّ
و به عبارت ديگر خداى تعالى به يكى از سه وجه عبادت مى شود: 1- خوف 2 - رجاء 3 - حب. و اين هر سه در آيه (فى الاخرة عذاب شديد و مغفره من الله و رضوان و ما الحيوه الدنيا الا متاع الغرور) جمع شده است.
بنابراين، هر شخص با ايمانى بايد نسبت به حقيقت دنيا توجه داشته باشد، و بداند كه دنيا متاع غرور و دام فريب است كه چون سراب بيابان به نظر بيننده لب تشنه، آب مى آيد و او را به سوى خود مى كشاند، ولى وقتى نزديك شود چيزى نمى بيند، و اگر چنين تنبهى داشته باشد ديگر هدف خود را از كارهايى كه در زندگى انجام مى دهد دنيا قرار نداده، مى داند كه در وراى اين دنيا جهان ديگرى است كه در آنجا به نتيجه اعمال خود مى رسد، حال يا آن نتيجه، عذابى است شديد در ازاى كارهاى زشت، و يا مغفرتى است از خدا در قبال كارهاى نيك. پس بر اوست كه از آن عذاب بهراسد، و به آن مغفرت اميدوار باشد. ولى اگر عالى تر از اين فكر كند هدف خود را خشنودى خود قرار نمى دهد و به خاطر نجات از عذاب و رسيدن به ثواب عمل نمى كند بلكه هر چه مى كند به خاطر خدا و رضاى او است.
البته طبايع مردم در اختيار يكى از اين سه راه مختلف است، بعضى از مردم - كه اتفاقا اكثريت را هم دارا هستند - مسأله ترس از عذاب بر دلهايشان چيره گشته و از انحراف و عصيان و گناه بازشان مى دارد، اينها هر چه بيشتر به تهديد و وعيدهاى الهى برمى خورند بيشتر مى ترسند و در نتيجه به عبادت مى پردازند.
و بعضى ديگر حس طمع و اميدشان غلبه دارد، اينان هر چه بيشتر به وعده هاى الهى و ثوابها و درجاتى كه خداوند نويد داده برمى خورند اميدشان بيشتر شده، به خاطر رسيدن به نعمتها و كرامتها و حسن عاقبتى كه خداوند به مردم با ايمان و عمل صالح وعده داده بيشتر به تقوا و التزام اعمال صالح مى پردازند تا شايد بدين وسيله به مغفرت و بهشت خدايى نائل آيند.
عبادت دسته سوم - كه خدا را چون شايسته عبادت يافتند عبادت مى كنند
ولى دسته سوم كه همان طبقه علماى باللّه هستند هدفشان عالى تر از آن دو دسته است، اينان خدا را نه از ترس عبادت مى كنند و نه از روى طمع به ثواب، بلكه او را عبادت مى كنند براى اينكه اهل و سزاوار عبادت است، چون خدا را داراى اسماء حسنى و صفات عليائى كه لايقشان اوست شناخته اند و در نتيجه فهميده اند كه خداوند پروردگار و مالك سود و اراده و رضاى ايشان و مالك هر چيز ديگرى غير ايشان است، و اوست كه به تنهايى تمامى امور را تدبير مى كند. خدا را اين چنين شناختند و خود را هم فقط بنده او ديدند، و چون بنده شانى جز اين ندارد كه پروردگارش را بندگى نموده، رضاى او را به رضاى خود و خواست او را برخواست خود مقدم بدارد، لذا اولا به عب ادت خدا مى پردازد و ثانيا از آنچه كه مى كند و آنچه كه نمى كند جز روى خدا و توجه به او چيز ديگر در نظر نداشته، نه التفاتى به عذاب دارد تا از ترس آن به وظيفه خود قيام نمايد، و نه توجهى به ثواب دارد تا اميدوار شود. گو اينكه از عذاب خدا ترسناك و به ثواب او اميدوار هست، و ليكن محركش براى عبادت و اطاعت خوف و رجاء نيست. كلام اميرالمومنين (صلوات اللّه عليه ) كه عرض مى كند: (من تو را از ترس آتشت و به اميد بهشتت عبادت نمى كنم بلكه بدان جهت عبادت مى كنم كه تو را اهل و سزاوار عبادت يافتم ) نيز به همين معنا اشاره دارد.
اين دسته از آنجايى كه تمامى رغبت ها و اميال مختلف خود را متوجه يك سو كرده اند، و آن هم رضاى خدا است، و تنها غايت و نتيجه اى كه در نظر گرفته اند خداست، لذا محبت به خدا در دلهايشان جايگير شده است. آرى، اين دسته خداى تعالى را به همان نحوى شناخته اند كه خود خداى تعالى خود را به داشتن آن اسماء و صفات معرفى كرده. و چون او خود را به بهترين اسماء و عاليترين صفات معرفى و توصيف كرده، و نيز از آنجايى كه يكى از خصايص دل آدمى مجذوب شدن در برابر زيباييها و كمالات است، در نتيجه، محبت خدا كه جميل على الاطلاق است در دلهايشان جايگزين مى شود.
از آيه شريفه (ذلكم اللّه ربكم لا اله الا هو خالق كل شى ء فاعبدوه ) به ضميمه آيه (الذى احسن كل شى ء خلقه ) استفاده مى شود كه خلقت دائر مدار حسن و اين دو (خلقت و حسن ) متلازم و متصادق همند. آنگاه از آيات بسيار ديگرى برمى آيد كه يك يك موجودات، آيه و دليل بر وجود خدا، و آنچه در آسمانها و زمين است آياتى است براى صاحبان عقل. و خلاصه در عالم وجود چيزى كه دلالت بر وجود او نكند و جمال و جلال او را حكايت ننمايد وجود ندارد.
پس اشياء از جهت انواع مختلفى كه از خلقت و حسن دارند همه بر جمال لايتناهى او دلالت نموده، با زبان حال او را حمد و بر حسن فنا ناپذير او ثنا مى گويند. و از جهت انواع مختلفى كه از نقص و حاجت دارند همه بر غناى مطلق او دلالت نموده با زبان حال او را تسبيح و ساحت قدس و كبريائيش را از هر عيب و احتياجى تنزيه مى كنند، همچنانكه فرموده: (و ان من شى ء الا يسبح بحمده ).
مخلصين، عبادت از روى خوف و رجاء را نوعى شرك ميدانند
پس اين دسته از مردم در معرفت اشياء از راهى سلوك مى كنند كه پروردگارشان بدان راهنمايى كرده و نشانشان داده، و آن راه اين است كه هر چيزى را آيه و علامت صفات جمال و جلال او مى دانند، و براى هيچ موجودى نفسيت و اصالت و استقلال نمى بينند، و به اين نظر به موجودات مى نگرند كه آيينه هايى هستند كه با حسن خود، حسن ماوراى خود را كه حسنى لا يتناهى است جلوه گر مى سازند، و با فقر و حاجت خود غناى مطلقى را كه محيط به آنهاست نشان مى دهند، و با ذلت و مسكنتى كه دارند عزّت و كبرياى ما فوق خود را حكايت مى كنند.
و پرواضح است كه آن دسته از مردم كه نظرشان به عالم هستى چنين نظرى باشد خيلى زود نفوسشان مجذوب ساحت عزّت و عظمت الهى گشته، و محبت به او آنچنان بر دلهايشان احاطه پيدا مى كند كه هر چيز ديگرى و حتى خود آنان را از يادشان مى برد، و رسم و آثار هوا و هوس و اميال نفسانى را به كلى از صفحه دلهايشان محو مى سازد، و دلهايشان را به دلهايى سليم مبدّل مى سازد كه جز خدا (عز اسمه ) چيز ديگرى در آن نباشد، همچنانكه فرموده: (و الذين آمنوا اشد حبا للّه ).
و لذا، اين طبقه دو طريق اول را كه يكى طريق خوف و ديگرى طريق رجاء بود خالى از شرك نمى دانند، چون آن كس كه خدا را از ترس مى پرستد در حقيقت به منظور دفع عذاب از جان خود متوسّل به خدا مى شود، پس او خودش را مى خواهد نه خدا را. و همچنين آن كس كه خدا را به اميد ثوابش عبادت مى كند به منظور جلب ثواب و رستگارى به نعمت و كرامت متوسّل خدا مى شود، او هم خود را مى خواهد نه خدا را، زيرا اگر راه ديگرى غير از توسّل به خدا سراغ داشت در جلب آن نفع و دفع آن ضرر آن راه را مى پيمود، و با خدا و عبادت او هيچ سر و كارى نداشت، و در سابق هم از امام صادق (عليه السلام) روايتى گذشت كه مى فرمود: (هل الدين الا الحب - مگر دين غير از محبت چيزى ديگر هم هست ؟) و در حديث ديگرى فرمود: (من او را به ملاك دوستيش مى پرستم، و اين مقام نهفته اى است كه جز پاكان با آن تماسى ندارند) و اگر اهل محبت را در اين حديث (پاكان ) خوانده براى اين است كه گفتيم اين طايفه از هواى نفس و لوث ماديت منزهند. پس: اخلاص در عبادت جز از راه محبت، تمام و كامل نمى گردد.
3- چگونه محبت خدا باعث اخلاص مى شود؟
عبادت خدا از ترس عذاب، آدمى را به زهد وادار مى كند، يعنى چشم پوشى از لذايذ دنيوى براى رسيدن به نجات اخروى. پس زاهد كارش اين است كه از محرّمات و يا كارهايى كه در معناى حرام است (يعنى ترك واجبات ) اجتناب كند. آنكس هم كه طمع ثواب دارد طمعش او را وادار به كارهايى از قبيل عبادت و عمل صالح مى كند تا به نعمت اخروى و بهشت برين نائلش سازد پس كار عابد هم اين است كه واجبات و يا كارهايى را كه در معناى واجب است (يعنى ترك حرام ) بجا آورد. و خلاصه خوف زاهد او را وادار به ترك، و رجاء عابد او را وادار به فعل مى كند و اين دو طريق هر يك صاحبش را به اخلاص براى دين وامى دارد نه اخلاص براى خدا، صاحب دين.
به خلاف طريقه سوم كه طريقه محبت است و قلب را جز از تعلق به خدا از هر تعلقى از قبيل زخارف دنيا و زينت هاى آن، اولاد و همسران، مال و جاه و حتى از خود و آرزوهاى خود پاك مى سازد، و قلب را منحصرا متعلق به خدا و هر چه كه منسوب به خداست - از قبيل دين و آورنده دين و ولى در دين و هر چه كه برگشتش به خدا باشد - مى سازد. آرى، محبت به هر چيز محبت به آثار آن نيز هست.
بنابراين، چنين كسى در كارها، آن كارى را دوست مى دارد كه خدا دوست بدارد، و آن كارى را دشمن مى دارد كه خدا دشمن بدارد. به خاطر رضاى خدا راضى، و به خاطر خشم خدا خشمگين مى شود، و اين محبت نورى مى شود كه راه عمل را براى او روشن مى سازد، همچنانكه فرموده: (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس ) و روحى مى شود كه او را به خيرات وا مى دارد، همچنانكه فرموده: (و ايدهم بروح منه ) و همين است سرّ اينكه از چنين كسى جز جميل و خير سرنمى زند، و هيچ مكروه و شرى را مرتكب نمى گردد.
و به هيچ به موجودى از موجودات عالم و حوادثى كه در عالم رخ مى دهد نمى نگرد، و چشمش به هيچ يك از آنها چه بزرگ و چه كوچك، چه بسيار و چه اندك نمى افتد مگر آنكه دوستش داشته و زيبايش مى بيند، چون او از آنها جز اين جنبه را كه آيات و نشانه هاى خدا و تجليات جمال مطلق و حسن غير متناهى و غير مشوب به نقص و مكروهند نمى بيند.
و به همين دليل اينگونه اشخاص غرق در نعمتهاى خدا و غرق در مسرتى هستند كه غم و اندوهى با آن نيست، و غرق در لذت و سرورى هستند كه ديگر آلوده به الم و اندوه نيست، و غرق در امنيتى هستند كه ديگر خوفى با آن نيست، چون همه اين عوارض سوء وقتى عارض مى شوند كه انسان سوئى را درك بكند، و شر و مكروهى ببيند. و كسى كه هيچ چيزى را شر و مكروه نمى بيند، او جز خير و جميل مشاهده نمى كند، و وقايع را جز به مراد دل و موافق با رضا نمى بيند. پس اندوه و ترس و هر سوء ديگر و هر چيزى كه مايه اذيت باشد در چنين كسى راه ندارد. بلكه او از سرور و ابتهاج و امنيت به مرحله اى رسيده كه هيچ مقياسى نمى تواند اندازه اش را معلوم كند، و جز خدا هيچ كس نمى تواند بر آن احاطه يابد، و اين مرحله، مرحله اى است كه مردم عادى توانايى تعقل و پى بردن به كنه آن را ندارند، مگر به گونه اى تصوّر ناقص.
و آيه شريفه (الا ان اولياء اللّه لا خوف عليهم و لا هم يحزنون الذين آمنوا و كانوا يتقون ) و همچنين آيه (الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هم مهتدون ) اشاره به همين معنا دارد.
و اين طايفه، همان مقربينى هستند كه به قرب خداى تعالى رستگار شده اند، چون ديگر چيزى كه ميان آنان و پروردگارشان حائل گردد باقى نمانده، نه در محسوسات و نه موهومات، و نه آنچه مورد هوا و خواهش نفس و يا مورد تلبيس شيطان باشد، زيرا هر چه كه در برابر آنان قرار گيرد آيتى خواهد بود كه كاشف از حق تعالى است نه حجابى كه ميان آنان و حضرتش ساتر شود، و به همين جهت خداوند علم اليقين را بر ايشان افاضه مى كند، و كشف مى كند براى ايشان از آنچه كه نزد او است از حقايقى كه از ديدگان مادى كور مستور است، همچنانكه در آيه (كلا ان كتاب الابرار لفى عليين و ما ادريك ما عليون كتاب مرقوم يشهده المقربون ) و آيه (كلا لو تعلمون علم اليقين لترون الجحيم ) به اين معنا اشاره فرموده. و در پيرامون اين معنا در تفسير آيه (يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم ) در جلد ششم اين كتاب بحثى به ميان آمد.
سخن كوتاه آنكه، اين طايفه در حقيقت متوكلين بر خدا و تفويض كنندگان به سوى خدا و راضيان به قضاء او و تسليم در برابر امر اويند، چون گفتيم كه جز خير نمى بينند و جز جميل به چشمشان نمى خورد. و همين معنا باعث مى شود كه ملكات فاضله و خلق هاى كريمه كه سازگار با اين نظر كه نظر توحيد است در دلهايشان مستقر گردد، و در نتيجه همانطور كه در عمل مخلصند در اخلاق نيز مخلص شوند، و معناى اخلاص دين براى خدا هم همين است: (هو الحى لا اله الا هو فادعوه مخلصين له الدين )
4- معناى اخلاص، وجه اسناد اخلاص عبد به خدا و اشاره به درجات عالى اخلاص معصومين (عليهم السلام)
اينكه در آيات مورد بحث و در آيات بسيارى ديگر، اخلاص عبد را به خدا نسبت داده، با اينكه بنده بايد خود را براى خدايش خالص كند بدان جهت است كه بنده جز موهبت خداى تعالى چيزى را از ناحيه خود مالك نيست، و هر چه را كه خدا به او داده باز در ملك خود اوست. پس اگر بنده، دين خود را و يا به عبارتى خود را براى خدا خالص كند، در حقيقت خداوند او را جهت خود خالص كرده است.
البته در اين ميان افرادى هستند كه خداوند در خلقت ايشان امتيازى قائل شده، و ايشان را با فطرتى مستقيم و خلقتى معتدل ايجاد كرده، و اين عدّه از همان ابتداى امر با اذهانى وقاد و ادراكاتى صحيح و نفوسى طاهر و دلهايى سالم نشو و نما نموده اند، و با همان صفاى فطرت و سلامت نفس، و بدون اينكه عمل و مجاهدتى انجام داده باشند به نعمت اخلاص رسيده اند، در حالى كه ديگران با جد و جهد مى بايستى در مقام تحصيلش برآيند، آن هم هر چه مجاهدت كنند به آن مرتبه از اخلاص كه آن عدّه رسيده اند نمى رسند. آرى، اخلاص ايشان بسيار عالى تر و رتبه آن بلندتر از آن اخلاصى است كه با اكتساب بدست آيد، چون آنها دلهايى پاك از لوث موانع و مزاحمات داشته اند. و ظاهرا در عرف قرآن مقصود از كلمه (مخلصين ) - به فتح لام - هر جا كه آمده باشد هم ايشان باشند.
و اين عدّه همان انبياء و امامان معصوم (عليهم السلام ) هستند، و قرآن كريم هم تصريح دارد بر اينكه خداوند ايشان را اجتباء نموده، يعنى جهت خود جمع آورى و براى حضرت خود خالص ساخته، همچنانكه فرموده: (و اجتبيناهم و هديناهم الى صراط مستقيم ) و نيز فرموده: (هو اجتبيكم و ما جعل عليكم فى الدين من حرج ).
و به ايشان از علم، آن مرحله اى را داده كه ملكه عاصمه است، و ايشان را از ارتكاب گناهان و جرائم حفظ مى كند، و ديگر با داشتن آن ملكه صدور گناه حتى گناه صغيره از ايشان محال مى شود. و فرق (عصمت ) و (ملكه عدالت ) همين است، با اينكه هر دوى آنها از صدور و ارتكاب گناه مانع مى شوند، از اين جهت با هم فرق دارند كه با ملكه عصمت صدور معصيت ممتنع هم مى شود، ولى با ملكه عدالت ممتنع نمى شود.
در صفحات گذشته هم گفتيم كه اين عدّه از پروردگار خود چيرهايى اطلاع دارند كه ديگران ندارند، و خداوند هم اين معنا را تصديق نموده و فرموده: (سبحان اللّه عما يصفون الا عباد اللّه المخلصين ).
و نيز محبت الهى ايشان را وامى دارد به اينكه چيزى را جز آنچه كه خدا مى خواهد نخواهند، و به كلى از نافرمانى او منصرف شوند، همچنانكه اين را نيز در قرآن تقرير نموده، و در چند جاى از آن فرموده است: (فبعزّتك لا غوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين ).
مبناى عصمت معصومين (انبياء و ائمه عليهم السلام) علم است، علمى مغاير با ساير علوم
و از جمله شواهدى كه دلالت مى كند بر اينكه عصمت از قبيل علم است، يكى آيه اى است كه خطاب به پيغمبرش مى فرمايد: (و لو لا فضل اللّه عليك و رحمته لهمت طائفه منهم ان يضلوك و ما يضلون الا انفسهم و ما يضرونك من شى ء و انزل اللّه عليك الكتاب و الحكمه و علمك ما لم تكن تعلم و كان فضل اللّه عليك عظيم) كه ما تفصيل معناى آن را در سوره (نساء) آورديم.
و نيز آيه اى است كه از قول يوسف مى فرمايد: (قال رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين ) و وجه دلالت آن را در تفسيرش بيان نموده ايم.
از اين نكته چند مطلب استفاده مى شود: اول آنكه علمى كه آن را عصمت مى ناميم با ساير علوم از اين جهت مغايرت دارد كه اين علم اثرش كه همان بازدارى انسان از كار زشت و وادارى به كار نيك است، دائمى و قطعى است، و هرگز از آن تخلف ندارد، به خلاف ساير علوم كه تاءثيرش در بازدارى انسان اكثرى و غير دائمى است، همچنانكه در قرآن كريم درباره آن فرموده: (و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ) و نيز فرموده: (افرايت من اتخذ الهه هويه و اضله اللّه على علم ) و نيز فرموده: (فما اختلفوا الا من بعد ما جاء هم العلم بغيا بينهم ).
آيه (سبحان اللّه عما يصفون الا عباد اللّه المخلصين ) نيز بر اين معنا دلالت مى كند، زيرا با اينكه مخلصين يعنى انبياء و امامان، معارف مربوطه به اسماء و صفات خدا را براى ما بيان كرده اند و عقل خود ما هم مؤ يّد اين نقل هست، مع ذلك خداوند توصيف ما را صحيح ندانسته و آيه مذكور خدا را از آنچه ما توصيف مى كنيم منزّه نموده و توصيف مخلصين را صحيح دانسته. پس معلوم مى شود كه علم ايشان غير از علم ما است هر چند از جهتى متعلق علم ايشان و ما يكى است، و آن، اسماء و صفات خداست.
ملكه عصمت با مختار منافات ندارد و انصراف معصوم از گناه به اختيار اوست
دوم اينكه علم مزبور، يعنى ملكه عصمت در عين اينكه از اثرش تخلف ندارد و اثرش قطعى و دائمى است، در عين حال طبيعت انسانى را - كه همان مختار بودن در افعال ارادى خويش است - تغيير نداده، او را مجبور و مضطر به عصمت نمى كند؟ و چگونه مى تواند بكند با اينكه علم، خود يكى از مبادى اختيار است، و مجرد قوى بودن علم باعث نمى شود مگر قوى شدن اراده را. مثلا كسى كه طالب سلامت است وقتى يقين كند كه فلان چيز سم كشنده آنى است، هر قدر هم كه يقينش قوى باشد او را مجبور به اجتناب از سم نمى كند، بلكه وادارش مى كند به اينكه با اختيار خود از شرب آن مايع سمى خوددارى كند. آرى، وقتى عاملى انسان را مجبور به عمل و يا ترك عملى مى كند كه انسان را از يكى از دو طرف فعل و ترك بيرون نموده و امكان فعل و ترك را مبدّل به امتناع يكى از آن دو بسازد.
شاهد اين مدعا آيه (و اجتبيناهم و هديناهم الى صراط مستقيم ذلك هدى اللّه يهدى به من يشاء من عباده و لو اشركوا لحبط عنهم ما كانوا يعملون ) است كه دلالت مى كند بر اينكه شرك براى انبياء با اينكه خداوند برگزيده و هدايتشان كرده ممكن است و اجتباء و هدايت الهى مجبور به ايمانشان نكرده. و اين معنا را آيه (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته ) و نيز آياتى ديگر مى رساند.
پس معصومين به اراده و اختيار خودشان از معصيت منصرف مى شوند، و اگر انصرافشان را به عصمتشان نسبت دهيم مانند انصراف غير معصومين است كه به توفيق خدايى نسبت مى دهيم.
همچنانكه با آن آيات و تصريح اخبارى كه مى گويند انصراف معصومين از معصيت به خاطر تسديد روح القدس است نيز منافات ندارد، چون اين نسبت عينا مانند نسبت تسديد مؤمن است به روح ايمان، و نسبت ضلالت و غوايت است به تسويلات شيطان، همچنانكه اين نسبت ها با اختيار مؤمن و كافر منافات ندارد، آن نسبت هم با اختيار معصومين منافات ندارد. پس چيزى از اينها، فعلى (كار) را از اين جهت كه فعلى است از فاعلى با اراده و اختيار از فعل بودن خارج نمى سازيد - دقّت فرماييد.
بله، در اين ميان عده اى هستند كه گمان كرده اند خداوند آدمى را از معصيت بازمى دارد و منصرف مى كند، اما نه از راه گرفتن اختيار و اراده اش، بلكه از راه معارضه با اراده او، مثل اينكه اسبابى فراهم آورد كه اراده آدمى از بين برود، و يا اراده اى بر خلاف اراده اش خلق كند، و يا فرشته اى بفرستد تا از تاءثير اراده آدمى جلوگيرى نمايد و يا مجراى آن را تغيير دهد، و آن را به سوى غير آن هدفى كه طبعا انسان قصد آن را مى كند برگرداند، همانطور كه يك انسان قوى از اراده ضعيف و يا تاءثير آن جلوگيرى مى كند و نمى گذارد فرد ضعيف آن كارى را كه بر حسب طبع خود مى خواهد بكند انجام دهد.
گويا پاره اى از صاحبان نظريه مزبور جبرى مسلكند، و ليكن اصلى كه مشترك ميان همه صاحبان اين نظريه است، و اين نظريه و نظريه هاى شبيه به آن مبتنى بر آنست، اين است كه اين طايفه معتقدند حاجت موجودات به باريتعالى تنها در پيدايش است، و اما در بقائشان بعد از آنكه موجود شدند احتياجى به خداى سبحان ندارند، و خداى سبحان سببى است در عرض ساير اسباب، با اين تفاوت كه چون از ساير اسباب قوى تر و قادرتر است لذا مى تواند در حال بقاى موجودات هر رقم تصرفى كه بخواهد بكند. يكى را منع نموده، ديگرى را آزاد بگذارد، يكى را زنده كند، آن ديگرى را بميراند، يكى را عافيت دهد، آن ديگرى را مريض كند، به يكى توسعه در رزق دهد، و ديگرى را تهيدست نمايد، و همچنين ساير تصرفات ديگر.
و از آن جمله اگر بخواهد بنده اى را مثلا از شر و گناه دور بدارد فرشته اى مى فرستد تا او را از مقتضاى طبعش كه گناه است جلوگيرى نمايد، و مجراى اراده او را از شر به سوى خير تغيير دهد. و يا اگر بخواهد بنده اى را به خاطر استحقاقى كه دارد گمراه كند ابليس را بر او مسلط مى سازد تا از جانب خير به شر معطوفش نمايد هر چند اين تصرف ابليس به حد جبر و اضطرار نرسد.
و اين حرف به دليل وجدان مردود است، چون ما با وجدان خود اين معنا را درك مى كنيم كه در اعمال خير و شر هيچ سببى كه با نفس ما منازعه نمايد و بر ما غالب شود وجود ندارد، و تنها نفس ما است كه اعمالى از روى شعور و اراده اى ناشى از شعور، و خلاصه از شعور و اراده اى كه قائم به آنست انجام مى دهد، پس هر سببى را كه دليل نقلى و عقلى و راى نفس ما اثبات مى كند - از قبيل فرشته و شيطان - سببهايى است طولى، نه عرضى، و اين خود روشن است.
علاوه بر اينكه، معارف قرآنى از قبيل توحيد و هر معارف ديگرى كه بازگشت آن به توحيد است همه مخالف با مبناى اين نظريه است، و در خلال بحثهاى گذشته به مقدار زيادى اين مطلب تشريح شد.
بحث روايتى
روايتى از امام سجاد (عليه السلام) درباره داستان يوسف (عليه السلام) و همسر عزيز مصر
در معانى الاخبار به سند خود از امام سجاد (عليه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى كه صدر آن در بحث روايتى گذشته نقل شد فرمود: يوسف زيباترين مردم عصر خود بود، و چون به حد جوانى رسيد، همسر پادشاه مصر عاشق او شد و او را به سوى خود خواند. او در پاسخش گفت: پناه بر خدا ما از اهل بيتى هستيم كه زنا نمى كنند. همسر پادشاه همه درها را به روى او و خودش بست، و گفت: اينك ديگر ترس به خود راه مده، و خود را به روى او انداخت، يوسف برخاست و به سوى در فرار كرد و آن را باز نمود، و عزيزه مصر هم از دنبال تعقيبش نمود و از عقب پيراهنش را كشيد و آن را پاره كرد و يوسف با همان پيراهن دريده از چنگ او رها شد. آنگاه در چنين حالى هر دو به شوهر او برخورد نمودند، عزيزه مصر به همسرش گفت سزاى كسى كه به ناموس تو تجاوز كند جز زندان و يا شكنجه اى دردناك چه چيز مى تواند باشد.
پادشاه مصر (چون اين صحنه را بديد و گفتار زليخا را بشنيد) تصميم گرفت يوسف را شكنجه دهد. يوسف گفت: من قصد سوئى به همسر تو نكرده ام، او نسبت به من قصد سوء داشت، اينك از اين طفل بپرس تا حقيقت حال را برايت بگويد، در همان لحظه خداوند كودكى را كه يكى از بستگان زليخا بود به منظور شهادت و فصل قضاء به زبان آورد و چنين گفت: اى ملك پيراهن يوسف را وارسى كن، اگر چنانچه از جلو پاره شده او گنهكار است و به ناموس تو طمع كرده، و در صدد تجاوز به او برآمده است، و اگر از پشت سر پاره شده همسرت گنهكار است و او مى خواسته يوسف را به سوى خود بكشاند.
شاه چون اين كلام را از طفل شنيد، بسيار ناراحت شد و دستور داد پيراهن يوسف را بياوردند، وقتى ديد از پشت سر دريده شده به همسرش گفت: اين از كيد شما زنان است كه كيد شما زنان بسيار بزرگ است. و به يوسف گفت: از نقل اين قضيه خوددارى كن و زنهار كه كسى آن را از تو نشنود و در كتمانش بكوش.
آنگاه امام فرمود: ولى يوسف كتمانش نكرد و در شهر انتشار داد، و قضيه دهن به دهن گشت تا آنكه زنانى (اشرافى ) درباره زليخا گفتند: همسر عزيز با غلام خود مراوده داشته. اين حرف به گوش زليخا رسيد، همه را دعوت نموده، براى آنان سفره اى مهيا نمود، (و پس از غذ) دستور داد ترنج آورده تقسيم نمودند و به دست هر يك كاردى داد تا آن را پوست بكنند، آنگاه در چنين حالى دستور داد تا يوسف در ميان آنان درآيد، وقتى چشم زنان مصر به يوسف افتاد آنقدر در نظرشان بزرگ و زيبا جلوه كرد كه به جاى ترنج دستهاى خود را پاره كرده و گفتند، آنچه را كه گفتند: زليخا گفت اين همان كسى است كه مرا بر عشق او ملامت مى كرديد. زنان مصر از دربار بيرون آمده، بيدرنگ هر كدام بطور سرى كسى نزد يوسف فرستاده، اظهار عشق و تقاضاى ملاقات نمودند، يوسف هم دست رد به سينه همه آنان بزد و به درگاه خدا شكايت برد كه اگر مرا از كيد اينان نجات ندهى و كيدشان را از من نگردانى (بيم آن دارم ) كه من نيز به آنان تمايل پيدا كنم، و از جاهلان شوم. خداوند هم دعايش را مستجاب نمود و كيد زنان مصر را از او بگردانيد.
وقتى داستان يوسف و همسر عزيز و زنان مصر شايع شد (و رسوائى عالم گير گشت ) عزيز با اينكه شهادت طفل را بر پاكى يوسف شنيده بود مع ذلك تصميم گرفت يوسف را به زندان بيفكند، و همين كار را كرد. روزى كه يوسف به زندان وارد شد، دو نفر ديگر هم با او وارد زندان شدند، و خداوند در قرآن كريم قصه آن دو و يوسف را بيان داشته است. ابو حمزه مى گويد: در اينجا حديث امام سجاد (عليه السلام) به پايان مى رسد.
مؤلف: در اين معنا روايتى در تفسير عياشى از ابى حمزه آمده كه با روايت قبلى مختصر اختلافى دارد. و اينكه امام (عليه السلام) در تفسير كلمه (معاذ اللّه ) فرموده: (ما از اهل بيتى هستيم كه زنا نمى كنند) تفسير به قرينه مقابله است، چون كلمه (معاذ اللّه ) در مقابل جمله (انه ربى احسن مثواى ) قرار گرفته و اين خود مؤ يّد گفته ما است كه در بيان معناى آيه گفتيم: ضمير (ه) در كلمه (انه ) به خداى سبحان برمى گردد نه به عزيز مصر، كه بيشتر مفسرين گفته اند - دقّت فرماييد.
و اينكه فرمود: (يوسف دست رد به سينه همه آنان زد و به درگاه خدا شكايت برد كه اگر مرا از كيد اينان نجات ندهى...) ظهور در اين دارد كه امام (عليه السلام) جمله (رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه ) را جزء دعاى يوسف ندانسته، و اين نيز موافق با گفتار گذشته ما است كه اين جمله جزء دعاى يوسف نيست.
چند روايت در توضيح جمله: (و لقد همّت به و همّ بها لولا...)
و در عيون به سند خود از حمدان از على بن محمد بن جهم روايت كرده كه گفت: من در مجلس ماءمون بودم در حالى كه حضرت رضا، على بن موسى (عليهماالسلام ) هم در نزد وى بود. مامون به او گفت: يا بن رسول اللّه ! آيا نظر شما اين نيست كه انبياء معصومند؟ حضرت در پاسخش فرمود: چرا محمد بن جهم حديث را همچنان ادامه مى دهد تا آنجا كه مى گويد: مامون پرسيد پس آيه (و لقد همت به و هم بها لو لا ان رءا برهان ربه ) چه معنا دارد؟ حضرت فرمود: زليخا قصد يوسف را كرد، و اگر اين نبود كه يوسف برهان پروردگار خود را ديد او هم قصد زليخا را مى كرد، و ليكن از آنجايى كه معصوم بود، و معصوم قصد گناه نمى كند و مرتكب آن نمى شود لذا يوسف قصد زليخا را نكرد.
پدرم از پدرش امام صادق (عليه السلام) نقل كرد كه فرمود: معناى آيه اين است كه: زليخا قصد يوسف را كرد كه با وى عمل نامشروع را مرتكب شود و يوسف قصد او را كرد كه چنين عملى با وى نكند. مامون گفت: خدا خيرت دهد اى ابا الحسن.
مؤلف: هر چند در سابق درباره ابن جهم گفته ايم كه روايتش خالى از ضعف نيست، ولى هر چه باشد صدر اين روايتش موافق با بيانى است كه ما براى آيه كرديم. و اما آنچه كه از زبان امام رضا (عليه السلام) از جدش نقل كرده كه فرموده: (او قصد كرد كه مرتكب شود، و يوسف قصد كرد كه مرتكب نشود) شايد مراد از آن، همان معنايى باشد كه خود حضرت رضا (عليه السلام) بيان داشتند. چون قابل انطباق با آن هست. و ممكن است منظور از آن اين باشد كه: يوسف تصميم گرفت او را به قتل برساند. همچنانكه حديث آينده نيز مؤ يّد آن است. و بنابراين جمله مذكور با بعضى از احتمالات كه در بيان آيه گذشت منطبق مى شود.
و نيز در همان كتاب از ابى الصلت هروى روايت شده كه گفت: وقتى مامون تمامى دانشمندان اهل اسلام و علماى ساير اديان از يهود و نصارا و مجوس و صابئين و ساير دانشمندان را يكجا براى بحث با على بن موسى (عليهما السلام ) جمع كرد، هيچ دانشمندى به بحث اقدام نكرد مگر آنكه على بن موسى به قبول ادعاى خويش ملزمش ساخت، و آنچنان جوابش را مى داد كه گويى سنگ در دهانش كرده باشد.
در اين ميان على بن محمد بن جهم برخاست و عرض كرد: يا بن رسول اللّه ! آيا نظر شما اين است كه انبياء معصومند؟ فرمود: آرى. عرض كرد: پس چه مى فرمايى در معناى اين كلام خدا كه درباره يوسف فرموده: (و لقد همت به و هم بها؟) حضرت فرمود: اما اين كلام خدا معنايش اين است كه زليخا قصد يوسف را كرد (تا با او درآميزد) و يوسف قصد وى را كرد تا در صورتى كه مجبورش نمايد به قتلش برساند، زيرا از پيشنهاد زليخا بسيار ناراحت شده بود، خداوند هم گرفتارى كشتن زليخا را از او بگردانيد، و هم زناى با وى را، و به همين جهت است كه در قرآن مى فرمايد: (كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء) چون مقصود از (سوء) كشتن زليخا و مقصود از (فحشاء) زناى با او است.
روايتى جعلى از اميرالمؤمنين (ع) در اين باره
و در الدّرالمنثور است كه ابونعيم در كتاب حليه از على بن ابى طالب (عليه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيه (و لقد همت به و هم به) فرموده: زليخا به يوسف طمع كرد، و يوسف هم به وى طمع كرد. و از طمع او يكى اين بود كه تصميم گرفت بند زير جامه را باز كند، در همين موقع زليخا برخاست و بتى را كه در گوشه منزلش بود و با در و ياقوت آرايش شده بود با پارچه سفيدى پوشاند تا بين بت و خودش حائلى باشد. يوسف گفت: چكار مى كنى. گفت شرم دارم كه مرا در اين حال ببيند. يوسف گفت: تو از يك بتى كه نه مى خورد و نه مى آشامد شرم مى كنى و من از خداى خودم كه شاهد و ناظر عمل هر كس است شرم نداشته باشم ؟ آنگاه گفت: ابدا به آرزوى خودت از من نخواهى رسيد. و اين بود آن برهانى كه ديد.
مؤلف: اين روايت از جعليات است، و چگونه ممكن است على بن ابى طالب (عليه السلام) چنين فرمايشى كرده باشد؟ با اينكه كلمات او و ساير ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) پر است از مسأله عصمت انبياء و مذهب اين امامان در اين باره معروف است.
علاوه بر اين، پوشاندن بت از طرف زليخا و انتقال يوسف به مطلبى كه عمل زليخا يادآوريش كرد برهانى نيست كه خداوند آن را رويت برهان بنامد، و هر چند كه اين مضمون در رواياتى از طرق اهل بيت (عليهم السلام ) نيز آمده، و ليكن آنها هم به خاطر اينكه اخبارى آحاد هستند قابل اعتماد نيستند، مگر اينكه بگوييم زليخا برخاسته و روى بتى كه در آن اطاق بوده پوشانيده، و اين عمل باعث شده كه يوسف آيت توحيد را مشاهده كرده باشد آنچنان كه پرده ها از ميان او و ساحت كبرياى خداوند برداشته و وى برهانى ديده باشد كه با ديدن آن از هر سوء و فحشايى مصون شده است. همچنانكه قبلا هم همينطور بود و به همين جهت خداوند درباره اش فرموده:
(انه من عبادنا المخلصين ) و اين احتمال بعيد نيست، و اگر روايات نظير فوق معتبر و صحيح باشد مى بايستى همين معنا منظور آنها باشد.
رواياتى در ذيل آيات گذشته راجع به داستان يوسف (عليه السلام) و زليخا
و نيز در همان كتاب آمده كه: ابو الشيخ از ابن عباس روايت كرده كه گفت: يوسف (عليه السلام)، سه بار دچار لغزش شد، يكى آنجا كه قصد زليخا را كرد، و در نتيجه به زندان افتاد، و يكى آنجا كه به رفيق زندانش گفت (مرا نزد اربابت يادآورى كن ) و در نتيجه به كفاره اينكه ياد پروردگارش را فراموش كرد مدت زندانش طولانى تر شد، و يكى آنجا كه نسبت دزدى به برادرانش داد و گفت: (انكم لسارقون ) و آنها هم در جوابش گفتند: (ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل ).
مؤلف: اين روايت مخالف صريح قرآن است كه مقام اجتباء و اخلاص را به يوسف نسبت داده، كسى كه چنين مقامى را داراست و خداوند او را خالص براى خود كرده و شيطان در او راه ندارد. آرى، چگونه تصوّر مى شود كه خداوند كسى را كه تصميم بر زشت ترين گناهان كرده و شيطان ياد پروردگارش را از دلش بيرون برده، و او در سخنانش دروغ گفته و خداوند هم به خاطر همين جرائم به زندانش افكنده و دوباره مدت زندانش را طولانى تر كرده صديق بنامد، و از بندگان مخلص و نيكوكارش بخواند، و بفرمايد كه (ما به او حكم و علم داديم و او را براى خود برگزيديم، و نعمت خود را بر او تمام كرديم ؟) و از اين قبيل روايات زياد است كه الدر المنثور آنها را نقل كرده، و ما پاره اى از آنها را در آنجا كه آيات را بيان مى كرديم نقل نموديم، و به هيچ يك آنها اعتمادى نيست.
و نيز آورده كه احمد و ابن جرير و بيهقى در كتاب (دلائل ) از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده اند كه فرمود: چهار نفر به زبان آمدند با اينكه طفل صغير بودند: 1 - پسر آرايشگر دختر فرعون 2 - آن طفلى كه به نفع يوسف شهادت داد 3 - صاحب جريح 4 - عيسى بن مريم.
و در تفسير قمى آمده كه در روايت ابى الجارود در تفسير (قد شغفها حب) فرموده: محبت يوسف زليخا را در پرده كرد و از مردم پوشيده اش ساخت، بطورى كه غير از يوسف چيز ديگرى نمى فهميد. و (حجاب ) به معناى (شغاف ) و (شغاف ) به معناى (حجاب ) قلب است.
و نيز در همان كتاب در ضمن داستان دعوت كردن از زنان مصر و بريدن دستهاى ايشان فرموده: يوسف آن روز را به شب نرسانيده بود كه از طرف يك يك از زنان كه وى را ديده بودند دعوت رسيد و او را به سوى خود خواندند. يوسف آن روز بسيار ناراحت شد، و عرض كرد: پروردگارا! زندان را دوست تر مى دارم از آنچه كه اينان مرا بدان دعوت مى كنند، و اگر تو كيد ايشان را از من نگردانى من نيز به آنان متمايل مى شوم و از جاهلان مى گردم. خداوند هم دعايش را مستجاب نمود و كيد ايشان را از وى بگردانيد...