آيات 7 تا 21 سوره يوسف

لقد كان فى يوسف و اخوته ءايت للسائلين (7)

اذ قالوا ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا و نحن عصبه ان ابانا لفى ضلل مبين (8)

اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضا يخل لكم وجه ابيكم و تكونوا من بعده قوما صلحين (9)

قال قائل منهم لا تقتلوا يوسف و القوه فى غيبت الجب يلتقطه بعض السياره ان كنتم فعلين (10)

قالوا يا ابانا ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لنصحون (11)

ارسله معنا غدا يرتع و يلعب و انا له لحفظون (12)

قال انى ليحزننى ان تذهبوا به و اخاف ان ياكله الذئب و انتم عنه غفلون (13)

قالوا لئن اكله الذئب و نحن عصبه انا اذا لخسرون (14)

فلما ذهبوا به و اجمعوا ان يجعلوه فى غيبت الجب و اوحينا اليه لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا يشعرون (15)

و جاءو اباهم عشاء يبكون (16)

قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متعنا فاكله الذئب و ما انت بمؤمن لنا و لو كنا صدقين (17)

و جاءو على قميصه بدم كذب قال بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل و اللّه المستعان على ما تصفون (18)

و جاءت سياره فارسلوا واردهم فادلى دلوه قال يبشرى هذا غلم و اسروه بضعه و اللّه عليم بما يعملون (19)

و شروه بثمن بخس درهم معدوده و كانوا فيه من الزاهدين (20)

و قال الذى اشترئه من مصر لامراته اكرمى مثوئه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولدا و كذلك مكنا ليوسف فى الارض و لنعلمه من تأويل الاحاديث و اللّه غالب ععلى امره و لكن اكثر الناس لا يعلمون (21)

ترجمه آيات

به راستى كه در سرگذشت يوسف و برادرانش براى پرسش كنان عبرتها است. (7)

آن دم كه گفتند يوسف و برادرش نزد پدرمان از ما كه دسته اى نيرومنديم محبوب ترند، كه پدر ما، در ضلالتى آشكار است. (8)

يوسف را بكشيد، يا به سرزمينى دور بيندازيدش كه علاقه پدرتان خاص شما شود، و پس از آن مردمى شايسته شويد. (9)

يكى از ايشان گفت: يوسف را مكشيد اگر كارى مى كنيد او را به قعر چاه افكنيد كه بعضى مسافران او را برگيرند. (10)

گفتند: اى پدر براى چه ما را درباره يوسف امين نمى شمارى در صورتى كه ما از خيرخواهان اوييم. (11)

فردا وى را همراه ما بفرست كه بگردد و بازى كند و ما او را حفاظت مى كنيم. (12)

گفت من از اينكه او را ببريد غمگين مى شوم و مى ترسم گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد. (13)

گفتند: اگر با وجود ما كه دسته اى نيرومنديم گرگ او را بخورد به راستى كه ما زيانكار خواهيم بود. (14)

و چون او را بردند و هم سخن شدند كه در قعر چاه قرارش دهند، بدو وحى كرديم كه آنان را از اين كارشان خبردار خواهى كرد، و آنها ادراك نمى كنند. (15)

شبانگاه گريه كنان پيش پدر شدند. (16)

گفتند: اى پدر ما به مسابقه رفته بوديم و يوسف را نزد بنه خويش گذاشته بوديم پس گرگ او را بخورد، ولى تو سخن ما را گر چه راستگو باشيم باور ندارى. (17)

و پيراهن وى را با خون دروغين بياوردند، گفت (چنين نيست ) بلكه دلهاى شما كارى بزرگ را به نظرتان نيكو نموده، صبرى نيكو بايد و خداست كه در اين باب از او كمك بايد خواست.(18)

و كاروانى بيامد و مامور آب خويش را بفرستادند، او دلوش در چاه افكند و صدا زد: مژده ! اين غلاميست. و او را بضاعتى پنهانى قرار دادند و خدا مى دانست چه مى كردند.(19)

و وى را به بهايى ناچيز، درهم هايى چند فروختند كه به فروش وى بى اعتنا بودند.(20)

آن كس از مردم مصر كه وى را خريده بود به زن خود گفت: منزلت وى را گرامى بدار شايد ما را سود دهد يا به فرزنديش گيريم. اين چنين يوسف را در آن سرزمين جا داديم تا تعبير حوادث رويا را تعليمش دهيم كه خدا به كار خويش مسلّط است ولى بيشتر مردم نمى دانند.(21)

بيان آيات

از اينجا شروع به داستان مى شود، در حقيقت بشارتى كه قبلا داده بود عنوان مقدمه اى را داشت كه بطور اجمال اشاره به سرانجام قصه مى نمود.

آيات مورد بحث فصل اول داستان را متضمن است، كه همان مفارقت يوسف از يعقوب و بيرون شدنش از خانه پدر تا پابرجا شدنش ‍ در خانه عزيز مصر. البته در خلال اين احوال، به چاه انداختن برادران، و بيرون شدنش به دست مكاريان، و فروخته شدنش و حركتش به سوى مصر نيز اشاره دارد.

(براى سائلان، در داستان يوسف و برادرانش نشانه هايى الهى هست)

لقد كان فى يوسف و اخوته آيات للسائلين

از اين جمله شروع به بيان داستان مى شود، و در اين جمله مى فرمايد: در داستان يوسف و برادرانش آيات الهيى است كه دلالت بر توحيد او مى كند، و دلالت مى كند بر اينكه خداى تعالى ولى بندگان مخلص است، و عهده دار امور آنان است تا به عرش عزّت بلندشان كرده، در اريكه كمال جلوسشان دهد. پس خدايى كه غالب بر امر خويش است، اسباب را هر طورى كه بخواهد مى چيند، نه هر طورى كه غير او بخواهند، و از به كار انداختن اسباب آن نتيجه اى كه خودش مى خواهد مى گيرد، نه آن نتيجه اى كه بر حسب ظاهر نتيجه آن است.

برادران يوسف به وى حسد ورزيده او را در قعر چاهى مى افكنند و سپس به عنوان برده اى او را به مكاريان مى فروشند و بر حسب ظاهر به سوى هلاكت سوقش مى دهند، ولى خداوند نتيجه اى بر خلاف اين ظاهر گرفت و او را به وسيله همين اسباب زنده كرد. آنها كوشيدند تا ذليلش كنند، و از دامن عزّت يعقوب به ذلّت بردگى بكشانند خداوند با همين اسباب او را عزيز كرد. آنها خواستند زمينش ‍ بزنند، خداوند با همان اسباب بلندش كرد. آنها مى خواستند محبّت يعقوب را از او به خود برگردانند، خداوند قضيه را به عكس كرد. آن ها كارى كردند كه پدرشان نابينا شد و در اثر ديدن پيراهن خون آلود يوسف ديدگان رااز دست بداد، خداوند به وسيله همان پيراهن چشم او را به او برگردانيد، و به محضى كه بشير پيراهن يوسف را آورده به روى يعقوب انداخت ديدگانش باز شد.

و هم چنين همواره هر كس مى خواست او را آزارى برساند خداوند او را نجات مى داد، و همان قصد سوء را وسيله ظهور و بروز كرامت و جمال ذات او مى كرد، و در هر راهى كه او را بردند كه بر حسب ظاهر منتهى به هلاكت و يا مصيبت وى مى شد، خداوند عينا به وسيله همان راه او را به سرانجامى خير و به ف ضيلتى شريف منتهى نمود.

و به همين معنا است اشاره يوسف كه در مقام معرفى خود براى برادرانش گفت: (انا يوسف و هذا اخى قد امن اللّه علينا انه من يتق و يصبر فان اللّه لا يضيع اجر المحسنين ) و نيز در برابر برادرانش به پدر بزرگوارش گفت: (يا ابت هذا تأويل روياى من قبل قد جعلها ربى حقا و قد احسن بى اذ اخرجنى من السجن و جاء بكم من البدو من بعد ان نزع الشيطان بينى و بين اخوتى ) آنگاه وقتى مجذوب جذبه الهى مى شود با تمام وجود والهش به سوى خدا متوجّه و از غير او روى گردان شده مى گويد: (رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تأويل الاحاديث فاطر السموات و الارض انت وليى فى الدنيا و الاخرة...)

همانطور كه قبلا هم اشاره شد از اينكه فرمود: (در اين آياتى است براى پرسش كنندگان ) معلوم مى شود جماعتى داستان يوسف (عليه ال سلام ) را از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) پرسيده، و يا مطلبى پرسيده بودند كه به وجهى ارتباط با اين داستان داشته و در جوابشان اين سوره نازل شده است.

اذ قالوا ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا و نحن عصبه ان ابانا لفى ضلال مبين

در مجمع البيان گفته: كلمه (عصبه ) به معناى جماعتى است كه درباره يكديگر تعصّب داشته باشند، و از نظر عدد شامل جماعتى مى شود كه از ده كمتر و از پانزده نفر بيشتر نباشد، بعضى هم بين دو و چهل نفر را گفته اند، و به هر حال همانند كلمات، قوم، رهط و نفر، جمعى است كه مفرد ندارد.

جمله (اذ قالوا ليوسف و اخوه احب الى ابينا من) گفتار فرزندان يعقوب سواى يوسف و برادر تنى اش مى باشد كه عده شان ده نفر بوده، و به شهادت جمله (و نحن عصبه ) مردانى نيرومند بوده اند كه رتق و فتق امور خاندان يعقوب و اداره گوسفندان و اموالش به دست ايشان بوده.

و اينكه گفتند (يوسف و برادرش ) با اينكه او برادر ايشان هم بوده، و همه فرزندان يعقوب بوده اند، خود مشعر به اين است كه يوسف و اين برادرش از يك مادر بوده، و نسبت به آن ده نفر فقط برادر پدرى بوده اند. و از روايات برمى آيد كه اسم برادر پدر و مادرى يوسف (بنيامين ) بوده. و از سياق آيات برمى آيد كه هر دوى آنان اطفالى صغير بوده اند و كارى از آنان ساخته نبوده، و در اداره خانه يعقوب و تدبير چهارپايان آن جناب مداخله اى نداشته اند.

جمله (و نحن عصبه ) يعنى: و ماده نفر قوى هستيم كه ضعف بعضى با قوت بعضى ديگر جبران شده. اين جمله حال از جمله قبلى است و بر حسادت و غيظ و كينه آنان نسبت به پدرشان يعقوب دلالت مى كند، كه ناشى از محبت بيشتر وى نسبت به آن دو بوده، و به منزله تتمّه تعليل جمله (ان ابانا لفى ضلال مبين ) است.

مراد پسران يعقوب (عليه السلام) در جمله: (انّ ابانا لفى ضلال مبين) ضلالت در امر زندگى است نه در دين

پسران يعقوب با جمله (ان ابانا لفى ضلال مبين ) حكم كردند بر اينكه پدرشان در گمراهى است، و مقصودشان از گمراهى، كج سليقه گى و فساد روش است، نه گمراهى در دين.

براى اينكه اولا استدلال ايشان اين معنى را مى رساند، چون در مذاكره خود گفتند كه ما جماعتى نيرومند و كمك كار يكديگر و متعصب نسبت به يكديگريم، و تدبير شؤ ون زندگى پدر و اصلاح امور معاش و دفع هر مكروهى از وى بدست ما و قائم به ماست، و يوسف و برادرش دو طفل صغيرند كه كوچكترين اثرى در وضع زندگى پدر نداشته، بلكه هر كدام به نوبه خود سربارى بر پدر و بر ما هستند، و با چنين وضعى محبت و توجه تام پدر ما نسبت به آن دو، و اعراضش از ما روش ناصحيحى است، زيرا حكمت و عقل معاش اقتضاء مى كند كه انسان نسبت به هر يك از اسباب و وسايل زندگيش به قدر دخالت آن در زندگى اهتمام بورزد، و اما اينكه آدمى تمامى اهتمام خود را از همه اسباب و وسايل موثر بريده، مصروف چيزى كند كه دست شكسته اى بيش نيست، جز ضلالت و انحراف از صراط مستقيم زندگى وجه ديگرى ندارد، و اين مسأله هيچ ارتباطى به دين ندارد، زيرا دين اسباب ديگرى از قبيل كفر به خدا و آيات او، و مخالفت او امر و نواهى او دارد.

و ثانيا فرزندان يعقو ب مردمى خداپرست و معتقد به نبوت پدرشان يعقوب بوده اند، به شهادت اينكه گفتند: (و تكونوا من بعده قوما صالحين ) و نيز در آخر سوره گفتند: (يا ابانا استغفر لنا ذنوبن) و نيز به يوسف عرض كردند: (تاللّه لقد آثرك اللّه علين) و همچنين كلماتى ديگر كه همه دلالت بر خداپرستى و اعتقاد ايشان به نبوّت پدر مى كند، و اگر مقصودشان از ضلالت پدر، ضلالت در دين بود با همين گفتار كافر شده بودند.

علاوه بر اينكه ايشان پدر خود را دوست مى داشته او را احترام و تعظيم مى كرده اند، و اگر نسبت به يوسف دست به چنين اقدامى زدند باز براى اين بوده كه محبت پدر را متوجه خود كنند، و لذا به يكديگر گفتند: (يوسف را بكشيد و يا در زمينى دور دست بيندازيد تا توجّه پدر خالص براى شما شود.) پس بطورى كه از سياق آيات برمى آيد پدر را دوست داشته مى خواستند محبّت او را خالص متوجه خود كنند، و اگر غير اين بود طبعا بايستى اول پدر را از بين مى بردند، نه برادر را. آرى، مى بايست او را مى كشتند و يا از او كناره گيرى مى كردند و يا بيچاره اش مى كردند تا محيط زندگى را براى خود محيطى صاف و سالم كنند، آن وقت آسان تر به كار يوسف مى پرداختند.

از طرفى مى بينيم كه عين همين حرف را پس از چند سال در جواب پدر كه فرموده بود: (اگر ملامتم نكنيد من بوى يوسف را مى شنوم ) به ميان آورده و گفتند: (به خدا تو هنوز در آن ضلالت قديميت باقى هستى ) و پر معلوم است كه مقصود ايشان از ضلالت قديمى ضلالت در دين نيست، (چون در قديم چنين سابقه اى از او نداشتند) بلكه مقصود همان افراط در محبت يوسف و مبالغه بى جا در امر او بوده.

از آيه مورد بحث و آيات مربوط به آن برمى آيد كه يعقوب (عليه السلام) در بيابان زندگى مى كرده، و داراى دوازده پسر بوده كه از چند مادر بوده اند و ده نفر از ايشان بزرگ و نيرومند و كارآمد بوده اند كه آسياى زندگى وى بر محور وجود آنان مى گشته، و ايشان به دست خود امور اموال و چهارپايان و گوسفندان پدر را اداره مى كرده اند، و اما آن دو پسر ديگر صغير و دو برادر از يك مادر بوده اند كه در دامن پدر تربيت مى شدند، و آن دو، يوسف و برادر پدر و مادريش بوده، كه يعقوب بى اندازه دوستشان مى داشته، چون در جبين آن دو آثار كمال و تقوا مشاهده مى كرده. آرى، محبت فوق العاده اش بدين سبب بوده، نه از روى هوا و هوس، و چگونه چنين نباشد و حال آنكه آنان از بندگان مخلص خدا بوده، كه با جملاتى از قبيل: (انا اخلصناهم بخالصه ذكرى الدار) مورد مدح خدا قرار گرفته، و ما سابقا به اين معنا اشاره كرديم.

پس اين محبت و ايثار باعث شده كه غريزه حسد را در ساير برادران برانگيزد و آتش كينه ايشان را نسبت به آن دو تيزتر سازد، و يعقوب هم با اينكه اين معنا را مى فهميده مع ذلك در محبت به آن دو مخصوصا به يوسف مبالغه مى كرده و همواره از ساير فرزندان خود بر جان او مى ترسيده و هيچ وقت نمى گذاشت با او خلوت كنند، و ايشان را نسبت به وى امين نمى دانست.

همين حركات، بيشتر باعث طغيان خشم و كينه آنان مى شد، به حدى كه يعقوب آثار آن را در قيافه هاى آنان مشاهده مى كرد. همه اين مطالب از جمله (فيكيدوا لك كيد) استفاده مى شود. و خلاصه اين بود تا يوسف آن خواب را ديد و براى پدر تعريف كرد، نتيجه اين خواب آن شد كه دلسوزى پدر و محبّتش نسبت به او دو چندان شود، لا جرم سفارش كرد كه روياى خود را مكتوم بدارد، و زنهار داد كه برادرانش را از آن خبر ندهد، شايد از اين راه او را از كيد ايشان در امان سازد، اما تقدير الهى بر تدبير او غالب بود.

لا جرم پسران بزرگتر يعقوب دور هم جمع شده، درباره حركاتى كه از پدر نسبت به آن دو برادر ديده بودند به مذاكره پرداختند، يكى گفت: مى بينيد چگونه پدر به كلّى از ما منصرف شده و تمام توجهش مصروف آن دو گشته ؟ آن ديگرى گفت: پدر، آن دو را بر همه ما مقدّم مى دارد با اينكه دو طفل بيش نيستند و هيچ دردى از او دوا نمى كنند. آن ديگر گفت: تمامى امور زندگى پدر به بهترين وجهى به دست ما اداره مى شود و ما اركان زندگى او و ايادى فعّال او در جلب منافع و دفع مضار و اداره اموال و احشام اوييم، ولى او با كمال تعجّب همه اينها را ناديده گرفته، محبت و علاقه خود را به دو تا بچه كوچك اختصاص داده است و اين رويه، رويه خوبى نيست كه او پيش گرفته. و سرانجام حكم كردند كه پدر به روشنى دچار كج سليقه گى شده است.

بيان يكى از مفسرين در توجيه كلام پسران يعقوب: (انّ ابانا لفى ضلال مبين)

اين بود آن معنايى كه از سياق آيات برمى آيد، و خواننده محترم از همينجا به اشكالاتى كه به گفته هاى ساير مفسّرين وارد است و به انحرافهاى ايشان در تقرير معناى آيه متوجه مى شود و ما چند توجيه را از چند مفسر در اينجا نقل مى كنيم:

توجيه اول: بعضى از مفسّرين گفته اند: حكم ايشان به ضلالت پدرشان از طريق عدل و مساوات، نادانى و خطاى بزرگى از ايشان بوده، و شايد جهتش اين بوده كه پدر را از روز اول متهم كرده بودند كه مادر آن دو را بيشتر از مادر ايشان دوست مى داشته، پس ‍ ريشه اين عداوت به مادران مختلف و زوجات متعدد يعقوب منتهى مى شده، مخصوصا با در نظر داشتن اينكه بعضى از مادران ايشان كنيز بوده اند و همين معنا سبب شده كه در قضاوت خود گمراه شوند و نتوانند رفتار پدر را حمل بر غريزه والدين نسبت به فرزندان كوچكتر بكنند بلكه بگويند اين به خاطر علاقه بيشترى است كه پدر نسبت به مادر آن دو داشته.

مفسّر مذكور سپس گفته: از فوايد اين داستان اين است كه ما نيز عبرت گرفته در رفتار با اولاد و تربيت ايشان رعايت عدالت را بكنيم، و با زيادى محبت نسبت به يكى، حسادت ديگران را تحريك نكنيم، و در نتيجه ميان فرزندانمان دشمنى براه نيندازيم. و نيز در برابر همه يكى را بر ديگران برترى ندهيم، بطورى كه به شخصيت ديگران اهانت شده پدر را محكوم كنند به اينكه از روى هوا و هوس ‍ آن ديگرى را بيشتر دوست مى دارد. رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) هم از اينگونه رفتار به هر نحوى كه باشد نهى فرموده، حتى اگر حكمت اقتضاى چنين برترى و تبعيضى را داشته باشد، مثل اينكه يكى از آنان از نظر مواهب خدادادى مانند مكارم اخلاق و تقوا و علم و هوش و ذكاوت بر ديگران تفوق داشته باشد.

يعقوب هم كسى نبود كه اين معانى و وظايف برايش پوشيده باشد، بلكه دستورى كه به يوسف درباره پنهان داشتن رويايش داد خود شاهد بيدارى آن جناب نسبت به اين وظايف بوده، و ليكن آدمى در برابر غرائز و قلب و روحش چه مى تواند بكند؟ آيا مى تواند از سلطنتى كه دل و جان آدمى بر اعضاء و جوارحش دارد جلوگيرى نمايد؟ ابدا.

اشكالات كلام مفسر مزبور

و ما در چند جاى كلام او نظر داريم:

1 - اينكه گفت منشاء و ريشه اين اختلاف خانوادگى داشتن زنان مختلف و مخصوصا كنيزان بوده گو اينكه اين حرف در جاى خود قابل انكار نيست، و حتى در مورد يعقوب (عليه السلام) هم احتمال مى رود، و ليكن آنچه در قرآن سبب اين اختلاف معرفى شده غير از اين است. علاوه، اگر سبب منحصر به فرد اين مسأله زنان متعدّد بود، جا داشت كه برادران يوسف آن برادر ديگرش را هم به چاه مى انداختند، و تنها به يوسف اكتفا نمى كردند.

2 - اينكه گفت (همين معنا سبب شده كه در قضاوت خود گمراه شوند و نتوانند رفتار پدر را حمل بر غريزه والدين نسبت به فرزندان كوچكتر بكنند.) مفاد اين حرف اين است كه محبت يعقوب نسبت به يوسف از باب رقت و ترحّم غريزى بوده كه هر پدرى را وادار مى كند بچه هاى كوچك را مادام كه صغيرند بيشتر دوست بدارد، و وقتى كه بزرگ شد، آن محبت را باز درباره كوچكتر بكار ببرد.

اشكال ما به اين حرف اين است كه رقت و ترحّم درباره بچه هاى صغير را فرزندان بزرگ هم قبول دارند و هيچ فرزند بزرگى به خاطر آن، پنجه به روى والدين خود نمى كشد. آرى ما به چشم خود مى بينيم كه اگر احيانا پسر بزرگى به پدر اعتراض كند كه چرا بيش ‍ از همه ما به اين بچه كوچك اهتمام مى ورزى، و خلاصه اين تبعيض قائل شدن است و روشى عادلانه نيست، پدر در جوابش ‍ مى گويد: آخر، اين طفل صغير است و احتياج بيشترى به ترحّم و رقت دارد، و بايد همه نسبت به او مهر و محبت كنيم تا بزرگ شود و روى پاى خود بايستد، قطعا آن پسر بزرگتر قانع گشته از اعتراض خود دست برمى دارد.

و اگر مسأله محبت يعقوب نسبت به يوسف و برادرش از اين باب بوده قطعا پسران بزرگ وى اعتراض نمى كردند، چون هر يك به نوبه خود چنين محبتى را در ايام طفوليت از پدر ديده بوده اند و ديگر عيب جويى و مذمت پدر معنا نداشت، بلكه دليلى كه آورده و گفته بودند: آخر ما نيرومنديم دليل عليه خودشان بود و مى رساند كه مردمى بسيار گمراهند، چون انتظار دارند با اينكه مردانى قوى هيكل و نيرومندند باز هم پدر، ايشان را به جاى يوسف صغير ناز كند. پس به همين دليل خود آنان در اعتراضشان گمراه بودند، نه يعقوب در دوست داشتن بچه هاى خردسال.

علاوه بر اين، آنجا كه با پدر درباره يوسف گفتگو كردند به پدر خود گفتند: (چرا ما را بر جان يوسف امين نمى دانى با اينكه ما خيرخواه اوييم ). و پر واضح است كه اكرام يوسف و در آغوش كشيدنش و مراقبتش و امين ندانستن برادران نسبت به او امرى است غير از مسأله محبت و رقت و ترحم به خاطر كوچكى، و هيچ ربطى به آن ندارد.

3- اينكه گفت: (يعقوب هم كسى نبود كه اين معانى و وظايف برايش پوشيده باشد...) معناى اين حرف اين است كه عشق و علاقه مفرط يعقوب نسبت به يوسف عقل او را در كار تربيت اولاد از كار انداخته، و با اينكه ميدانست كه اين عشق و علاقه بر خلاف عدل و انصاف است و خيلى زود باعث خواهد شد كه در بين فرزندانش بلوايى راه بيندازد، مع ذلك نمى توانسته خوددارى كند، و حق هم به جانب او بوده، چون مخالفت عشق و علاقه درونى مقدور انسان نيست.

اشكال اين توجيه اين است كه به كلى اصول مسلم عقلى و نقلى را كه درباره مقامات انبياء و علماى ربّانى از صديقين و شهداء و صالحين در دست داريم و خلاصه اساس و مبانى بحث از فضايل اخلاقى را باطل مى سازد. آرى، تخلق به اخلاق فاضله، و دورى از رذايل نفسانى - كه اصل و اساسش پيروى از هواى نفس است - و ترجيح دادن رضاى خدا بر هر خشنودى ديگر، امرى است كه از تمامى فرد فرد بشر انتظارش مى رود، و براى هر كسى از پرهيزكاران كه نفس خود را به دستورات اخلاقى رياضت دهد مقدور است، آن وقت چگونه مى توانيم آن را درباره انبياء آن هم پيغمبرى مانند يعقوب (عليه السلام) غير مقدور بدانيم ؟!

شگفتا! اگر اين مقدار از مخالفت هواى نفس از استطاعت انسان بيرون باشد، پس اين همه تكليف و اوامر و نواهى دينى كه نسبت به آن و نظاير آن شده چه معنايى جز لغو و گزاف مى تواند داشته باشد؟

علاوه، اين حرف توهين به مقام انبياى خدا و اولياى او، و منحط نمودن مواقف عبوديت آنان تا درجه مردم متوسط است، كه اسير هواى نفس و جاهل به مقام پروردگار خويشند، با اينكه خداوند ايشان را به امثال آيه (و اجتبيناهم و هديناهم الى صراط مستقيم ) ستوده، و در خصوص يعقوب و پدران بزرگوارش ابراهيم و اسحاق فرموده: (و كلا جعلنا صالحين و جعلناهم ائمه يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوه و ايتاء الزكوه و كانوا لنا عابدين ) و نيز در حقشان فرموده: (انا اخلصناهم بخالصه ذكرى الدار) و خبر داده كه ايشان را به سوى صراط مستقيمش هدايت فرموده بدون اينكه خبر خود را به قيدى مقيد ساخته باشد. و نيز فرموده كه ايشان را اجتباء كرده، يعنى جمع آورى نموده و يك جا خالص براى خود گردانيده. پس انبياء (عليهم السلام ) مخلص - به فتح لام - براى خداى سبحانند و غير از خدا كسى در آنان بهره و نصيبى ندارد، در نتيجه اين بزرگواران جز آنچه كه او خواسته، نمى خواهند و او جز حق چيزى نخواسته، و خشنودى كسى را بر خشنودى او مقدم نمى دارند چه اينكه آن غير خدا، نفس خودشان باشد و چه ديگران باشند. و خداوند متعال در كلام خود آنجا كه اغواى بنى آدم را به دست شيطان ذكر كرده مكرر مخلصين را استثناء نموده و فرموده: (لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين ).

پس حق مطلب اين است كه يعقوب اگر يوسف و برادرش را دوست مى داشته به خاطر آن پاكى و كمالاتى بوده كه مخصوصا در يوسف به خاطر رويايش تفرّس مى كرده و پيش بينى مى نموده كه به زودى خداوند او را برخواهد گزيد، و تأويل احاديث تعليمش ‍ خواهد داد، و نعمتش را بر او و بر آل يعقوب تمام خواهد كرد. آرى، منشاء محبت يعقوب اين بوده نه هواى نفس.

وجوه بى اساس ديگرى كه در اين باره گفته شده است

توجيه دوم: بعضى ديگر از مفسرين گفته اند: مقصود فرزندان يعقوب از اينكه گفتند (پدر ما در گمراهى آشكاريست ) همان گمراهى دينى است. با اينكه گذشت كه سياق آيات كريمه اين معنا را دفع مى كند.

نقطه مقابل اين حرف گفتار عدّه ديگريست كه گفته اند: برادران يوسف از انبياء بودند، و اگر پدر را به ضلالت نسبت دادند مقصودشان ضلالت در روش زندگى و بى استقامتى و بى عدالتى در حق فرزندان است. و اگركسى به ايشان اعتراض مى كرد كه پس اين چه ظلمى بود كه نسبت به برادر و پدر خود مرتكب شدند، جواب مى دهند كه اين معصيت كوچكى بوده كه قبل از رسيدن به مقام نبوت از ايشان سرزده و بنابراين كه صدور گناه كوچك را از انبياء قبل از نبوتشان جايز بدانيم اشكالى به پاسخشان وارد نمى شود.

بعضى ديگر از طرف فرزندان يعقوب چنين جواب داده اند كه ممكن است اين عمل را وقتى مرتكب شده باشند كه خود صغير و نابالغ بوده اند، و صدور چنين كارها از اطفال نا بالغ جايز است.

و ليكن همه اين حرفها اوهامى بيش نيست، و آيه (و اوحينا الى ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط) كه ظهور دارد در نبوت اسباط، صريح در نبوت برادران يوسف نيست. و حق مطلب اينست كه برادران يوسف از انبياء نبودند بلكه اولاد انبياء بودند و نسب ت به يوسف حسد برده گناه بزرگى نسبت به يوسف صديق مرتكب شدند و بعدا هم به درگاه پروردگار خود توبه كرده صالح شدند، پدر و برادرشان هم كه دو پيغمبر بودند، درباره ايشان استغفار نمودند همچنانكه از گفتار يعقوب به حكايت قرآن كه در جواب درخواست ايشان كه گفتند: (يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا كنا خاطئين ) گفت: (سوف استغفر لكم ربى ) و از گفتار يوسف كه بعد از اعتراف برادرانش به اينكه (و ان كنا لخاطئين ) گفت: (يغفر اللّه لكم و هو ارحم الراحمين ) اين معنا استفاده مى شود.

توجيه سوم: بعضى ديگر از مفسرين گفته اند كه برادران يوسف بعد از آنكه يوسف خواب خود را بر ايشان نقل كرد به وى حسد بردند و يعقوب هم او را نهى كرده بود از اينكه خواب خود را براى برادرانش تعريف كند.

ولى حق اين است كه برادرانش قبلا هم نسبت به وى حسد مى ورزيدند البته خواب او باعث طغيان حسدشان شد، و بيان اين جهت گذشت.

گفتگو و مشاوره برادران يوسف (عليه السلام) در مورد يوسف (عليه السلام) و ازميان برداشتن او

اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضا يخل لكم وجه ابيكم و تكونوا من بعده قوما صالحين

اين قسمت تتمه گفتار برادران يوسف است، و از مشورت دوم مذاكرات ايشان درباره يوسف حكايت مى كند. شور اول درباره رفتار يعقوب بود كه سرانجام او را محكوم به ضلالت كردند، و در اين شور گفتگو داشته اند در اينكه چه كنند و چه نقشه اى بريزند كه خود را از اين ناراحتى نجات دهند، همچنانكه آيه (و ما كنت لديهم اذ اجمعوا امرهم و هم يمكرون ) به آن اشاره دارد.

خداوند متن مشورت آنان را در اين سه آيه: (قالوا ليوسف و اخوه - تا جم له - ان كنتم فاعلين ) ذكر فرموده است. نخست، مصيبتى را كه در مورد يوسف و برادرش دچار آن شده اند به ميان آورده، كه اين دو كودك تمام توجه يعقوب را از ما به سوى خودشان جلب كرده دل او را مجذوب خود ساخته اند، بطوريكه ديگر از آن دو جدا نمى شود و هيچ اعتنايى به غير آن دو ندارد كه چه مى كنند، و اين محنتى است كه فعلا به ايشان روى آورده و ايشان را به خطر بزرگى تهديد مى كند، و آن اينست كه به زودى شخصيتشان بكلى خرد شده زحمات چند ساله ايشان بى نتيجه و پس از ساليان عزت، دچار ذلت و پس از قوت دچار ضعف مى شوند و اين خود انحراف و كج سليقه گى يعقوب است در روش و طريقه، و اين روش و طريقه اى كه پدر پيش گرفته روشى غلط و طريقه اى منحرف است.

آنگاه در شور دوم درباره خلاصى خود از اين گرفتارى مذاكره كردند، و هر يك نقشه اى كه كشيده آن را مطرح كردند يكى گفت كشتن يوسف لازم است. ديگران گفتند بايد او را به سرزمين دور دستى پرت كرد كه نتواند نزد پدر برگردد، و روى خانواده را ببيند، و به تدريج اسمش فراموش شود، و توجّهات پدر خالص براى ايشان باشد، و محبت و علاقه اش در ايشان صرف شود.

در اين شور متفقا راى داده و بر اصل آن تصميم گرفتند، اما در جزئيات آن راى نهائيشان اين شد كه او را در قعر چاهى بيندازند تا رهگذران و مكاريان او را گرفته با خود به شهرهاى دور دست ببرند و به كلى اثرش از بين برود.

پس، از اينكه در يكى از دو رايى كه دادند و گفتند: (اقتلوا يوسف ) با اينكه قبلا ناراحتى از يوسف و برادرش هر دو داشتند و مى گفتند: (ليوسف و اخوه احب الى ابينا من) فهميده مى شود كه يعقوب گو اينكه هر دو برادر را دوست مى داشته، و بيش از ديگران مورد عنايت و اكرام قرار مى داده، و ليكن نسبت به يوسف علاقه اى مخصوص و محبتى زيادترى بر برادرش داشته، كه بايد هم مى داشت، زيرا يوسف كسى است كه چنان خوابى ديد و در عالم رويا به عنايات خاصه الهى و كرامات غيبى بشارت يافت. علاوه بر اينكه يوسف از آن برادر ديگرش بزرگتر بود، و از نظر برادران خطر او از آن ديگرى بيشتر و نزديكتر. و بعيد نيست اينكه يوسف را با برادرش اسم بردند اشاره به اين باشد كه يعقوب، مادر آن دو را دوست مى داشته، و دوستى او بالطبع باعث محبت بيشتر به فرزندان او شده، و اين باعث شده كه حسد برادران نسبت به آن دو تحريك و كينه هايشان آتشين گردد.

جمله (او اطرحوه ارض) حكايت از راى دوم ايشان مى كند، و معنايش اين است كه او را دور كنيد در زمينى كه ديگر نتواند به خانه پدر برگردد، و اين دست كمى از كشتن ندارد، زيرا بدين وسيله هم مى شود از خطر او دور شد.

دليل اين استفاده يكى نكره بودن (ارض ) است، و يكى كلمه (طرح ) است كه به معناى دور انداختن چيزى است كه ديگر انسان به آن احتياج ندارد، و از آن سودى نمى برد.

و اينكه ترديد در اين دو راى را به ايشان نسبت داده دليل بر اين است كه اكثريتشان هر دو راى را صحيح دانسته و قبول كردند، و به همين جهت در پياده كردن يكى از آن دو به ترديد افتادند، تا آنكه يكى كفه نكشتن را ترجيح داده گفت: (لا تقتلوا يوسف...).

و معناى جمله (يخل لكم وجه ابيكم ) اين است كه يكى از اين دو را انجام دهيد تا روى پدرتان برايتان خالى شود و اين كنايه است از اينكه محبتش خالص براى شما شود، و آن مانعى كه محبت پدر را به خود مى كشد و نمى گذارد به ايشان برسد از ميان برود. گويا وضع ايشان و يوسف و پدر اينطور است كه اگر يوسف باشد ميان ايشان و روى پدر حائل مى شود و روى پدر را متوجه خود مى كند، و وقتى اين مانع برطرف شد همه روى پدر را مى بينند، و محب ت و اقبال پدر منحصر در ايشان خواهد شد.

توبه اى كه همزمان با عزم بر گناه قصد شود، توبه حقيقى نيست

(و تكونوا من بعده قوما صالحين ) يعنى بعد از يوسف، و يا بعد از كشتن يوسف، و يا بعد از طرد او (كه برگشت همه به يك نتيجه است ) با توبه از گناه، مردمى صالح شويد.

از اين كلام استفاده مى شود كه آنها اين عمل را گناه و آن را جرم مى دانستند، و معلوم مى شود كه ايشان احكام دين را محترم و مقدس ‍ مى شمردند و ليكن حسد در دلهايشان كورانى برپا كرده بود و ايشان را در ارتكاب گناه و ظلم جرات داده طريقه اى تلقينشان كرده بود كه از آن طريق هم گناه را مرتكب شوند و هم از عقوبت الهى ايمن باشند و آن اين است كه گناه را مرتكب شوند و بعد توبه كنند، غافل از اينكه اينگونه توبه به هيچ وجه قبول نمى شود، زيرا اين مطلب وجدانى است كه كسى كه به خود تلقين مى كند كه گناه مى كنم و بعد توبه مى كنم چنين كسى مقصودش از توبه بازگشت به خدا و خضوع و شكستگى در برابر مقام پروردگار نيست، بلكه او مى خواهد به خداى خود نيرنگ بزند و به خيال خود از اين راه عذاب خدا را در عين مخالفت امر و نهى او دفع كند.

پس در حقيقت چنين توبه اى تتمه همان نيت سوء اول او است نه توبه حقيقى كه به معناى ندامت از گناه و بازگشت به خداست. ما در تفسير آيه (انما التوبه على اللّه للذين يعملون السوء بجهاله ) در جلد چهارم اين كتاب بحثى درباره توبه گذرانديم.

بعضى هم گفته اند: منظور از (صلاح ) كه در آيه است، صلاح و روبراه شدن زندگى دنيا و انتظام امور آن است، و معنايش اين است كه بعد از يوسف مردمى صالح يعنى صاحب زندگى خوشى باشيد، و با پدر به خوشى زندگى كنيد.

قال قائل منهم لا تقتلوا يوسف و القوه فى غيابت الجب يلتقطه بعض السياره ان كنتم فاعلين

كلمه (جب ) به معناى چاهى است كه سنگ بست نشده باشد يعنى اطراف و ديواره اش را با سنگ نچيده باشند، و اگر سنگ بست باشد آن را (بئرطوى ) گويند، و كلمه (غيابه ) - به فتح حرف اول آن - گودالى را گويند كه اگر چيزى در آن قرار گيرد از دور نمودار نمى شود، و در نتيجه دو كلمه غيابت و جب مجموعا معناى ته چاه را مى دهد كه اگر چيزى در آن قرار گيرد به خاطر تاريكيش ديده نمى شود.

پيشنهادى كه برادران تصويب كردند: (يوسف را مكشيد، او را در ته چاه بيفكنيد)

از برادران يوسف آن كس كه پيشنهاد دوم يعنى: (او اطرحوه ارض) را پذيرفت آن را مقيد به قيدى كرد كه هر چه باشد با رعايت آن جان يوسف از كشته شدن و يا هر خطرى كه منتهى به هلاكت او گردد محفوظ بماند، خلاصه با پيشنهاد اول كه كشتن او بود مخالفت كرد، و پيشنهاد دوم را هم به اين شرط قبول كرد كه به نحوى انجام گيرد كه سبب هلاكت او نشود، مثلا او را در چاهى بسيار گود و دور از راه نيندازند كه از گرسنگى و تشنگى جان دهد، و در نتيجه رحم خود را هلاك كرده باشند، بلكه او را در يكى از چاههاى سر راه و كنار جاده بيندازند كه همه روزه قافله در كنارش اطراق مى كنند و از آن آب مى كشند، تا در نتيجه قافله اى در موقع آب كشيدن او را پيدا نموده با خود به هر جا كه مى روند ببرند، كه اگر اين كار را بكنند هم او را ناپديد كرده اند و هم دست و دامن خود را به خونش نيالوده اند. از سياق آيات برمى آيد كه برادران نسبت به اين پيشنهاد اعتراض نكرده اند، و گرنه در قرآن آمده بود، علاوه بر اين، مى بينيم كه همين پيشنهاد را بكار بردند.

مفسرين در اينكه گوينده اين حرف كدام يك از ايشان بوده اختلاف كرده اند و بعد از اتفاق بر اينكه يكى از همان برادران بوده، بعضى اسم او را (روبين ) پسر خاله يوسف، و بعضى ديگر (يهود) كه بزرگتر و عاقلتر از همه بوده دانسته اند و بعضى گفته اند او (لاوى ) بوده. و به هر حال بعد از آنكه قرآن كريم از بردن اسم او سكوت كرده ما چرا بى جهت و بدون هيچ ثمره اى در اين باره بحث كنيم.

بعضى از مفسرين گفته اند: (اينكه كلمه (جب ) را با الف و لام آورده، دلالت مى كند كه مقصودشان جب معهودى بوده ) و اين حرف در صورتيكه الف و لام براى عهد باشد نه براى جنس حرف خوبى است و نيز اختلاف كرده اند كه اين جب در كجا واقع بوده ولى چون براى ما فايده اى ندارد درباره آن بحث نمى كنيم.

گفتگوى برادران يوسف (عليه السلام) با پدر براى بردن او و اجراى قصد سوء خود

قالوا يا ابانا ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون

اصل كلمه (تامن) (تامنن) بوده، دو نون در هم ادغام شده است (ادغام كبير).

اين آيه دليل خوبى است بر اينكه برادران پيشنهاد آن كس كه گفت: (يوسف را مكشيد و او را در ته جب بيندازيد) پذيرفته و بر آن اتفاق كرده اند، و تصميم گرفته اند همين نقشه را پياده كنند. لا جرم لازم بود، اول پدر را كه نسبت به ايشان بدبين بود و بر يوسف امينشان نمى دانست درباره خود خوشبين سازند، و خود را در نظر پدر پاك و بى غرض جلوه دهند، و دل او را از كدورت شبهه و ترديد پاك سازند تا بتوانند يوسف را از او بگيرند. به همين منظور او را به اين كلمات مخاطب قرار دادند كه: (يا ابانا: اى پدر م) و همين عبارت خود در بر انگيختن عواطف پدرى و مهر نسبت به فرزند تاءثير به سزائى داشته (ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون ) چرا ما را بر يوسف امين نمى دانى با اينكه ما جز خير او نمى خواهيم و جز خشنودى و تفريح او را در نظر نداريم.

آنگاه آنچه مى خواستند پيشنهاد كردند، و آن اين بود كه يوسف را با ايشان روانه مرتع و چراگاه گوسفندان و شتران كند تا هوائى به بدنش بخورد، و جست و خيزى كند، آنها هم از دور محافظتش كنند، لذا گفتند: (ارسله معنا...)

ارسله معنا غدا يرتع و يلعب و انا له لحافظون

كلمه (رتع ) به معناى آزادانه چريدن حيوان و آزادانه گردش كردن و ميوه خوردن انسان است.

و جمله (ارسله معنا غدا يرتع و يلعب ) پيشنهاد آن درخواستى است كه قبلا اشاره شد. و در جمله (و انا له لحافظون ) كلام را به چند وجه كردند، يكى به (ان ) و يكى به (لام ) و يكى هم به اينكه جمله را اسميه آوردند، همانطور كه در جمله (و انا له لناصحون ) نيز همين تاكيدها را به كار بردند، و در هر دو جمله به نوعى پدر را دلخوش ساختند، گويا گفتند: چرا ما را بر يوسف امين نمى دانى، اگر از ما بر جان او مى ترسى كه مثلا ما قصد سوئى نسبت به او داشته باشيم كه ما يقينا و بطور مسلم خيرخواه او هستيم، و اگر بر جان او از غير ما مى ترسى كه مثلا ما در محافظتش كوتاهى كنيم و در نتيجه پيشامد سوئى برايش بشود كه ما يقينا و بطور مسلّم حافظ اوييم.

پس در كلام خود ترتيب طبيعى را رعايت كرده، اول گفتند كه او از ناحيه ما تا هستيم و هست ايمن است، آنگاه پيشنهاد كردند كه او را صبح فردا با ما بفرست، و سپس گفتند تا زمانى كه نزد ما است از او محافظت مى كنيم. پس معلوم مى شود جمله (انا له لناصحون ) تاءمين جانى يوسف است از ناحيه آنان بطور دائم و جمله (انا له لحافظون ) تاءمين جانى او است از ناحيه غير ايشان بطور موقت.

قال انى ليحزننى ان تذهبوا به و اخاف ان ياكله الذئب و انتم عنه غافلون

اين آيه، حكايت پاسخى است كه پدرشان در ازاى پيشنهادشان داده و در اين جواب انكار نكرده كه من از شما ايمن نيستم. بلكه وضع درونى خود را در حال غيبت يوسف بر ايشان بيان كرده، و با تاكيدى كه در كلام خود به كار برده فرموده: (يقينا و مسلما از اينكه او را ببريد اندوهگين مى شوم ) و از مانع پذيرفتن اين پيشنهاد چنين پرده برداشته كه آن مانع، نفس خود من است، و نكته لطيفى را كه در اين جواب بكار برده، اين است كه هم رعايت تلطف نسبت به ايشان را كرده و هم لجاجت و كينه ايشان را تهييج نكرده است.

و آنگاه چنين اعتذار جسته كه (من از اين مى ترسم كه در حالى كه شما از او غافليد گرگ او را بخورد، و اين عذر هم عذر موجهى است، زيرا بيابانهايى كه چراگاه مواشى و رمه ها است طبعا از گرگها و ساير درندگان خالى نمى باشد، و معمولا در گوشه و كنارش ‍ كمين مى گيرند تا در فرصت مناسب پريده و گوسفندى را شكار كنند، غفلت ايشان هم امرى طبيعى و ممكن است. پس ممكن است در حالى كه ايشان به كار خود سرگرم هستند گرگى از كمينگاه خود بيرون پريده و او را بدرد.

قالوا لئن اكله الذئب و نحن عصبه انا اذا لخاسرون

در اينجا در برابر پدر تجاهل كردند، و كانه خواستند بگويند نفهميدند كه مقصود پدر چه بوده، و جز اين نفهميده اند كه پدر ايشان را امين مى داند و ليكن مى ترسد كه در موقع سرگرمى آنها گرگ يوسفش را بدرد، و لذا در جواب كلام پدر بطور انكار و تعجب و بطورى كه دل پدر راضى شود گفتند: ما جمعيتى نيرومند و كمك كار يكديگريم. و به خدا قسم خوردند كه اگر با اين حال گرگ او را پاره كند او مى تواند به زيانكاريشان حكم نمايد، و هرگز زيانكار نيستند.

و اين سوگند كه از لام (لئن ) استفاده مى شود نيز براى دلخوش كردن پدر و به اين منظور بود كه اندوه را از دل او بيرون كنند تا مانع از بردن يوسف نشود، و اينگونه قسمها در كلام معمول و شايع است.

در اين كلام يك وعده ضمنى هم نهفته و آن اينست كه ما قول مى دهيم از او غفلت نورزيم. ليكن بيشتر از يك روز از اين قولشان نگذشت كه خود را در آنچه كه قسم خورده و وعده داده بودند تكذيب كرده، گفتند: (يا ابانا انا ذهبنا نستبق...)

فلما ذهبوا به و اجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجب

راغب در مفردات گفته: (اجماع بر چيزى ) غالبا در چيزى گفته مى شود كه هم جمعيت بخواهد و هم فكر، مثلا خداى تعالى به مشركين فرموده: (فاجمعوا امركم و شركائكم - شركاى خود را جمع و جور و در امر خود فكر كنيد) و همچنين گفته مى شود: (مسلمانان بر اين مطلب اجماع كرده اند) و معنايش اين است كه آرائشان بر اين معنا متفق شده.

و در مجمع البيان گفته: كلمه (اجمعو) به معناى (همگى تصميم گرفتند) است و در آيه مورد بحث به اين معنا است كه همگى متفق شدند. آرى، به يك نفر كه تصميمى بگيرد نمى گويند (اجمع ) پس كانه اين كلمه از اجتماع دواعى گرفته شده است.

آيه مورد بحث اشعار دارد بر اينكه فرزندان يعقوب با نيرنگ خود توانستند پدر را قانع سازند، و او را راضى كردند كه مانع بردن يوسف نشود، در نتيجه يوسف را بغل كرده و با خود برده اند تا تصميم خود را عملى كنند.

نكته اى كه در آيه: (فلمّا ذهبوا به...) به كار رفته و بر عظمت حادثه دلالت دارد

جواب (لم) در آيه شريفه حذف شده تا اشاره شده باشد بر اينكه مطلب، از شدت شناعت و فجيع بودن، قابل گفتن نيست. و اينگونه حذفها در صنعت سخن شايع است، مثلا مى بينيم گوينده اى را كه مى خواهد امر شنيعى از قبيل كشتن كسى را تعريف كند كه دلها از شنيدنش مى سوزد و گوشها طاقت شنيدنش ندارد، به ناچار در آغاز مقدمات و اسبابى كه به چنين جنايتى منتهى مى گردد بيان مى كند و همچنان شنونده را تا خود حادثه مى كشاند، ولى در بيان اصل حادثه ناگهان به سكوت عميقى فرو مى رود، آنگاه سر بلند كرده حوادث پس از قتل را بيان مى كند، و باز از خود قتل اسمى نمى برد، و به اين وسيله مى رساند كه اين قتل آن قدر فجيع بوده كه هيچ گوينده اى نمى تواند آن را تعريف كند و هيچ شنونده اى نمى تواند بشنود.

و گوينده اين قصه، خداى تعالى است كه با حذف جواب (لم) اين معنا را رسانيده كه كانّه مقدارى سكوت كرده و از شدت تاسّف و اندوه اسمى از خود جريان نياورده است چون گوشها طاقت شنيدن اينكه چه بر سر اين طفل معصوم آوردند ندارد. آرى، طفل بى گناه و مظلومى كه خودش پيغمبر است و پسر پيغمبر است و كارى نكرده كه مستحق چنين كيفرى باشد، آن هم به دست كسانى كه برادر او بودند و مى دانستند كه پدرشان چقدر او را دوست مى دارد، چرا بايد دچار چنين سرنوشتى شود؟ خدا اين حسد را بكشد كه پاره جگرى چون يوسف صديق را به دست برادران به هلاكت مى اندازد، و پدرى بزرگوارى چون يعقوب پيغمبر را به دست پسران خودش داغدار مى سازد، و جنايتى چنين شنيع را در نظر مردانى كه در دامن نبوت و خاندان انبياء نشو و نما كرده اند زينت مى دهد.

بعد از آنكه با آن سكوت آنچه را كه بايد بفهماند فهماند، دوباره به ذيل قصه پرداخته مى فرمايد: (و اوحينا اليه...)

و اوحينا اليه لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا يشعرون

ضمير (اليه ) به يوسف برمى گردد و ظاهر كلمه (وحى ) اين است كه وحى نبوت است، و منظور از (امرهم هذ) همان به چاه انداختن يوسف است.

و همچنين ظاهر جمله (و هم لا يشعرون ) اين است كه حال از وحى فرستادن باشد كه كلمه (و اوحين) بر آن دلالت دارد، و متعلق جمله (لا يشعرون ) امر است، يعنى حقيقت اين كار خود را نمى فهمند. ممكن هم هست به (وحى فرستادن ) برگردد، يعنى: و ايشان اطلاع ندارند كه ما چه وحيى فرستاده ايم.

توضيح معناى جمله: (و اوحينا اليه لتنبّئهم بامرهم هذا...)

و معناى آن - و خدا داناتر است - اين است كه: وحى كرديم به يوسف كه سوگند مى خورم بطور يقين، روزى برادران را به حقيقت اين عملشان خبر خواهى داد و از تأويل آنچه به تو كردند خبردارشان خواهى كرد. آرى، ايشان اسم عمل خود را طرد و نفى تو و خاموش كردن نور تو و ذليل كردن تو مى نامند، غافل از اينكه همان عمل نزديك كردن تو به سوى اريكه عزت و تخت مملكت و احياى نام تو و اكمال نور تو و برترى قدر و منزلت تو است، ولى ايشان نمى فهمند و تو بزودى به ايشان خواهى فهماند. و اين در آن وقتى صورت گرفت كه يوسف تكيه بر اريكه سلطنت زده و برادران در برابرش ايستاده و با امثال جمله: (يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الكيل و تصدق علينا ان اللّه يجزى المتصدقين ) ترحم او را به سوى خود جلب مى كردند، او هم در جوابشان گفت: (هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جاهلون - تا آنجا كه فرمود - انا يوسف و هذا اخى قد من اللّه علينا....)

جمله (هل علمتم ) بسيار قابل دقت است، چون اشاره دارد بر اينكه آنچه امروز مشاهده مى كنيد حقيقت آن رفتارى است كه شما با يوسف كرديد. و جمله (اذ انتم جاهلون ) كه در آخر داستان است در مقابل جمله (و هم لا يشعرون ) مورد بحث است، البته در معناى آيه وجوه ديگرى نيز گفته اند.

اشاره به وجوه متعدد ديگرى كه در معناى آن گفته شده است

يكى از آن وجوه اين است كه: تو بزودى و وقتى كه تو را نشناسند به برادرانت خبر مى دهى كه آنچه كه به تو كردند. و مقصود خبرى است كه يوسف در مصر و قبل از آنكه خود را معرفى كند به ايشان داد.

يكى ديگر اينكه منظور از خبر دادن يوسف به ايشان مجازات ايشان است به كيفر كار زشتى كه كرده بودند، عينا مثل خود ما كه وقتى از كسى ناراحت مى شويم به عنوان تهديد مى گوييم بزودى خدمتت مى رسم و به تو مى فهمانم.

يكى ديگر قول بعضى است كه مى گويند از ابن عباس روايت شده، و آن اين است كه منظور از اينكه فرمود: (ايشان را به اين كارشان خبر خواهى داد) همان جريانى است كه بعدها يوسف (عليه السلام) در مصر با برادرانش داشت كه وقتى ايشان را شناخت، جامى را به دست گرفت و آن را به صدا درآورد، آنگاه فرمود اين جام به من خبر مى دهد كه شما برادرى از پدرتان داشته و او را در چاه انداخته و سپس به قيمت ناچيزى فروخته ايد.

و ليكن وجوه بالا خالى از سخافت و سستى نيست، و وجه همان است كه گفتيم، چون اين تعبير در كلام خداى تعالى در معناى بيان واقع و حقيقت عمل زياد آمده مثل اينكه فرموده: (الى اللّه مرجعكم جميعا فينبوكم بما كنتم تعملون ) و نيز فرموده: (و سوف ينبئهم اللّه بما كانوا يصنعون ) و نيز فرموده: (يوم يبعثهم اللّه جميعا فينبئوهم بما عملو) و همچنين در آيات بسيارى ديگر.

بعضى هم گفته اند: معناى آن اين است كه ما به وى وحى كرديم كه بزودى خبرشان مى دهى به آنچه كه بر سرت آوردند، ولى آنها اين وحى را نمى فهمند. اين وجه خيلى بعيد نيست، ليكن گفتگوى ما در اين بود كه جمله (و هم لا يشعرون ) براى افاده چه نكته اى آورده شده، و بنابراين وجه، ظاهرا حاجتى به اين قيد به نظر نمى رسد.

بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه به زودى با ترقيى كه در زندگى و عزت و ملك و سلطنت مى كنى به آنان نتيجه و عاقبت اين رفتارشان را مى فهمانى، چون خداوند تو را بر ايشان مسلّط و ايشان را براى تو ذليل مى سازد، و رويايت را حق و واقعى مى كند، در حالى كه ايشان امروز نمى فهمند كه خدا به تو چه داده.

فرق عمده اى كه اين وجه با وجه ما دارد اين است كه معناى خبر دادن را از خبر دادن زبانى به خبر دادن عملى و خارجى برگردانيده، و حال آنكه هيچ جهتى براى اين كار وجود ندارد، آنهم بعد از آنكه يوسف به حكايت قرآن گفته بود: (هل علمتم ما فعلتم بيوسف...)

و جاءوا اباهم عشاء يبكون

(عشاء) به معناى آخر روز است، بعضى هم گفته اند به معناى مدّت زمانى است كه ميان نماز مغرب و عشاء فاصله مى شود، و اگر گريه مى كردند، گريه شان مصنوعى و منظورشان اين بوده كه امر را بر پدر مشتبه سازند تا ايشان را در آنچه كه ادّعا مى كردند، تصديق كند، و تكذيب ننمايد.

قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنا فا كله الذئب...

بيان معناى كلمه: (نستبق) در آيه: (قالوا یا ابانا انّا ذهبنا نستبق...)

راغب در مفردات مى گويد: اصل كلمه (سبق) به معناى پيشى گرفتن در راه و امثال آن است، مثل (و السابقات سبق)، كه به معناى تسابق و از يكديگر جلو زدن است، مانند (انا ذهبنا نستبق ) و نيز (و استبقا الباب ).

زمخشرى هم در كشاف گفته: (نستبق ) به معناى (نتسابق ) است و باب افتعال و تفاعل در معنا، شريكند، مانند (انتضال ) و (تناضل ) كه هر دو به معناى مسابقه در تيراندازى، و (ارتماء) و (ترامى ) كه هر دو به معناى تيراندازى است، و امثال آن، و معناى (نستبق ) اين است كه (ما، در دو و يا در تيراندازى تسابق كنيم ).

صاحب المنار هم گفته: معنايش اين است كه ما از محل اجتماعمان رفتيم كه مسابقه بگذاريم، يعنى هر كدام همت كنيم از ديگرى جلو بزنيم، پس استباق به معناى زحمت سبقت را تحمّل كردن است، و غرض از مسابقه و تسابق هم كه صيغه شان صيغه شركت است همين غلبه يافتن بر شريك است، گاهى هم مقصود با لذّات مى شود، يا بخاطر غرض ديگر، و از آن موارد يكى آيه (فاستبقوا الخيرات ) است، كه سبقت در اينجا به منظور غلبه نيست بلكه خودش منظور است. و آن جمله ديگرى كه بعدا مى آيد يعنى جمله (و استبقا الباب ) اين معنا را افاده مى كند كه يوسف مى خواست از خانه بيرون رود، و از آنچه زليخا در نظر داشت (و به همان منظور او را دنبال كرده بود شايد بتواند او را برگرداند) بگريزد و افاده اين معنا از صيغه مشاركت (باب مفاعله و تفاعل ) برنمى آيد، و زمخشرى با اينكه علامه لغت است و همچنين اتباعش، متوجه اين فرق دقيق نشده اند.

مؤلف: اين مثالى كه ايشان به جمله (فاستبقوا الخيرات ) زده نيز از موارد غلبه است، براى اينكه در شرع مستحب است كه آدمى نگذارد ديگران در خيرات بر او پيشدستى كنند، بلكه سعى كند در خيرات و مثوبات و به دست آوردن بركات، كسى بر او مقدم نشود، و اين همان معناى تسابق و مشاركت است.

مثال ديگرش هم ك ه همان (و استبقا الباب ) باشد با تسابق منطبق است براى اينكه قطعا زليخا نيز مى خواسته بر او غلبه كند همچنانكه او مى خواسته بر زليخا فائق آيد، اين مى خواست در را باز كند، و او مى خواست نگذارد، و اين همان تسابق است پس حق اين است كه معناى استباق و معناى تسابق در مورد تصادق دارند.

و در صحاح گفته: (سابقت ) با (استبقت ) هر دو به معناى تسابق و مسابقه است. و همچنين در لسان العرب گفته: (سابق ) و(استبق ) در دويدن به معناى مسابقه است.

و شايد وجه تصادق (استبق ) و (تسابق ) اين باشد كه (سبق ) خود معنايى است اضافى و وزن (افتعل ) مفيد تاكيد معناى (فعل )و امعان فاعل در فعل خويش است، و مى رساند كه فاعل، فعل خود را زينتى براى خود مى گيرد همچنانكه در امثال (كسب ) و (اكتسب )، (حمل ) و (احتمل ) و (صبر) و (اصطبر)، (قرب ) و (اقترب )، (خفى ) و (اختفى )، (جهد) و (اجتهد) و نظاير آن به خوبى مشاهده مى شود، و ماده (سبق ) هم وقتى به اين باب بيايد قهرا آن معنا در آن عارض مى شود، و با در نظر داشتن اينكه گفتيم خود ماده داراى معناى اضافى است، اين نكته را مى فهماند كه فاعل كوشش ‍ دارد فعل (سبق ) را به خود اختصاص دهد، و چون چنين معنايى جز با مسابقه صورت نمى گيرد قهرا دو صيغه (استبق ) و (تسابق ) در اين مورد با هم تصادق مى كنند.

و اينكه فرمود: (بمؤمن لن) معنايش اين است كه تو تصديق كننده گفتار ما نيستى. و ماده (ايمان ) همانطور كه با(باء) متعدى مى شود با (لام ) هم مى شود، مانند جمله مورد بحث، و مانند جمله (فامن له لوط).

معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه: فرزندان يعقوب وقتى در آخر روز نزد پدر آمدند گريه مى كردند و در اين حال به پدر خود گفتند: اى پدر جان ! ما گروه برادران رفته بوديم بيابان براى مسابقه دو، و يا تيراندازى - البته مسابقه دو با دور شدن از يوسف مناسب تر است، پس بعيد نيست مقصودشان همين بوده - و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم گرگى او را خورد، و بدبختى و بيچارگى ما اين است كه هم برادر را از دست داده ايم و هم تو گفتار ما را تصديق نخواهى كرد هر چند هم كه ما راستگو باشيم.

و اين كلام يعنى جمله (و ما انت بمؤمن لنا و لو كنا صادقين ) كلامى است كه نوعا هر پوزش طلبى وقتى دستش از همه جا بريده شد و راه چاره اى نيافت بدان تمسّك مى جويد، و مى فهماند كه مى داند كلامش نزد طرفش مسموع و عذرش پذيرفته نيست، ليكن مع ذلك از روى ناچارى حق مطلب را مى گويد و از واقع قضيه خبر مى دهد، هر چند تصديقش نكنند، پس اين تعبير كنايه از اين است كه كلام من صدق و حق است.

و جاءوا على قميصه بدم كذب

(كذب ) - به فتح كاف و كسر ذال - مصدر است، و در اينجا به جاى اسم فاعل به كار رفته تا مبالغه را برساند، در نتيجه معنايش ‍ چنين مى شود: (به خونى كاذب كه كذبش آشكارا بود).

از اين آيه - با در نظر گرفتن اينكه (دم: خون ) را نكره آورده و فرموده (خونى ) تا بفهماند دلالت آن بر ادعاى ايشان دلالتى ضعيف بوده - چنين برمى آيد كه پيراهن خون آلود وضعى داشته كه نمودار دروغ آنان بوده، چون كسى را كه درنده اى پاره اش كرده و خورده باشد معقول نيست پيراهنش را سالم بگذارد.

از اينجا معلوم مى شود كه چراغ دروغ را فروغى نيست، و هيچ گفتار و پيشامدى دروغين نيست مگر آنكه در اجزاى آن تنافى و در اطرافش تناقض هايى به چشم مى خورد كه شاهد دروغ بودن آنست (و به فرضى هم كه طراح آن، خيلى ماهرانه طرحش كرده باشد) اوضاع و احوال خارجى كه آن گفتار دروغين محفوف به آن است بر دروغ بودنش شهادت داده و از واقع و حقيقت زشت آن هر چه هم كه ظاهرش فريبنده باشد پرده برمى دارد.

سخنى درباره بى فرجام بودن دروغ و اينكه سرانجام، حقيقت نمودار مى شود.

گفتارى در اينكه در دروغگويى رستگارى نيست.

اين مطلب تجربه شده كه عمر اعتبار دروغ كوتاه، و دروغگو ديرى نمى پايد مگر آنكه خودش به آن اعتراف مى كند، و اگر هم اعتراف نكند بارى اظهاراتى مى كند كه از بطلان گفتارش پرده برمى دارد.

حال بايد ديد چرا چنين است ؟ دليلش اين است كه بطور كلى در اين عالم، نظامى حكومت مى كند كه به واسطه آن نظام در اجزاء و ابعاض عالم نسبت ها و اضافاتى برقرار و در نتيجه ابعاض به يكديگر متصل و مربوط مى شوند و اين اضافات نسبت هايى غير متغيرند، پس هر حادثى از حوادث كه فرض كنيم وقتى در خارج واقع مى شود لوازم و ملزوماتى متناسب با خود دارند كه به هيچ وجه از يكديگر منفك نمى شوند، و در بين تمامى لوازم و ملزومات آثارى است كه بعضى را بر بعضى ديگر متصل مى سازد، بطورى كه اگر به يكى از آنها خللى وارد آيد همه مختل مى شود، و اگر همان مختل، سالم گردد همه سلسله سالم مى شود، و اين قانونى است كلى و استثناء ناپذير.

مثلا اگر جسمى از مكانى به مكانى ديگر انتقال يابد، از لوازم اين انتقال آن است كه ديگر در آن زمان آن جسم در مكان اول نباشد، بلكه از آن و از لوازم آن و هر چه كه متصل به آن است دور و غايب باشد، و نيز مكان اول از آن خالى و مكان دوم مشغول به آن باشد، و نيز اينكه فاصله اى را كه ميان دو مكان است بپيمايد، و همچنين لوازم ديگر كه اگر يكى از آنها اختلال يابد - مثلا در همان زمان باز هم مكان اول شاغل آن جسم باشد - تمامى لوازمى كه شمرديم مختل شده، ديگر صدق نخواهند داشت.

و انسان و هر سبب ديگرى كه فرض شود نمى تواند حقيقتى از حقايق هستى را به نوعى تدليس و تردستى بپوشاند، و در عين حال تمام لوازم و ملزومات مربوط به آن را هم مستور بدارد، و يا آن حقيقت را بطور كلى از محل واقعيش (كه محفوف به آن لوازم و ملزومات است ) خارج كند، و يا از مجراى هستى اش تحريف نمايد، و به فرضى هم كه بتواند يكى از لوازم را هم مستور سازد، لوازم ديگرش سر درمى آورد، و به فرضى كه آن را هم در پرده كند لازم سومى ظاهر مى شود، و همچنين تا حقيقت پنهان شده آشكارا گردد.

از همينجا است كه مى گويند حكومت و دولت از آن حق است هر چند باطل جولان و عرض اندامى هم بكند. و نيز مى گويند ارزش ‍ از آن صدق است هر چند احيانا باطلى مورد رغبت قرار بگيرد، و نيز از همين جهت است كه خداى تعالى فرموده: (ان الله لا يهدى من هو كاذب كفار) و نيز فرموده: (ان اللّه لا يهدى من هو مسرف كذاب ) و نيز فرموده: (ان الذين يفترون على الله الكذب لا يفلحون ) و فرموده: (بل كذبوا بالحق لما جائهم فهم فى امر مريج ).

و اين بدان جهت است كه چون حق را دروغ شمردند ناگزير پايه خود را بر اساس باطل نهاده و در زندگيشان بر باطل تكيه زدند، و در نتيجه خود را در نظامى مختل قرار دادند كه اجزايش با يكديگر تناقض داشته و هر جزئى جزء ديگر و هر طرفى طرف ديگر را رسوا و انكار مى كند.

جواب يعقوب (عليه السلام) به پسرانش كه گفتند يوسف را گرگ خورده

قال بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون

اين جمله جواب يعقوب (عليه السلام) است، و اين جواب را در وقتى داده كه خبر مرگ يوسف، فرزند عزيز و حبيبش را شنيده، فرزندان بر او درآمده اند در حالى كه يوسف را همراه ندارند، و با گريه و حالتى پريشان خبر مى دهند كه يوسف را گرگ خورده، و اين پيراهن خون آلود اوست، و او در همين حال مقدار حسد برادران را نسبت به يوسف مى دانست، و اينكه او را به زور و اصرار از دستش ربودند به خاطر داشت و حال نيز كه پيراهنش را آورده اند وضع خونين پيراهن اعلام به دروغگويى آنان مى كند، در چنين شرايطى اين جواب را داده و همين را هم مى بايد مى داد.

آرى، در اين جواب هيچ اعتنايى به گفته آنان كه گفتند: ما رفته بوديم مسابقه بگذاريم نكرده و فرموده: (بلكه نفس شما امرى را بر شما تسويل كرده ) و (تسويل ) به معناى وسوسه است، و معناى پاسخ او اين است كه: قضيه اينطور كه شما مى گوييد نيست، بلكه نفس شما در اين موضوع شما را به وسوسه انداخته، و مطلب را مبهم كرده، و حقيقت آن را معين ننموده. آنگاه اضافه كرد كه من خويشتن دارم، يعنى شما را مؤ اخذه ننموده، در مقام انتقام برنمى آيم، بلكه خشم خود را به تمام معنى فرو مى برم.

پس اينكه فرمود: (بل سولت لكم انفسكم امر) خود تكذيب دعوى آنان و هم بيان اين جهت است كه من به خوبى مى دانم فقدان يوسف مستند به اين گفته هاى شما و دريدن گرگ نيست، بلكه مستند به مكر و خدعه اى است كه شما به كار برده ايد، و مستند به وسوسه اى است كه دلهاى شما آن را طراحى كرده، و در عين حال به منزله مقدمه اى است براى جمله بعد كه مى فرمايد: (فصبر جميل...)

در جمله (فصبر جميل ) صبر را مدح كرده و اين از قبيل به كار بردن سبب در جاى مسبب است، يعنى در جايى كه مى بايست بفرمايد (من بر آنچه كه بر سرم آمده صبر مى كنم، به سبب اينكه صبر خوب است ) تنها سبب را آورده.

و اينكه كلمه صبر را نكرده (بدون الف و لام ) آورده، و آن را توصيف نكرده، بلكه بطور مبهم فرموده (صبر خوبست ) اشاره به عظمت قضيه و تلخى و دشوارى تحمّل آن است.

و اگر حرف (فاء) را كه براى تفريع و نتيجه گيرى است بر سر جمله آورده و فرموده: (پس صبر خوبست ) براى اشعار به اين جهت است كه اسباب و آن جهاتى كه دست به هم داده و اين مصيبت را به بار آورده وضعش طورى است كه در برابر آن جز صبر هيچ چاره ديگرى نيست (پس صبر بهتر است )، براى اينكه اولا يوسف محبوبترين مردم بود در دل او، و اينك دارند خبر مى دهند كه چنين محبوبى طعمه گرگ شده، و براى گواهى خود پيراهن خون آلودش را آورده اند، و ثانيا او خود بطور يقين مى داند كه اينان در آنچه كه مى گويند دروغگويند، و در نابود كردن يوسف دست داشته و نقشه اى داشته اند، و ثالثا راهى براى تحقيق مطلب و به دست آوردن اينكه بر سر يوسف چه آمده، و او فعلا كجا است و در چه حالى است، در دست نيست. او براى چنين پيشامدهاى ناگوارى جز فرزندانش چه كسى را دارد كه براى دفع آن به اين سو و آن سو روانه كند؟ و فعلا اين مصيبت به دست همين فرزندان رخ داده، نزديكتر از ايشان چه كسى را دارد كه به معاونت وى از ايشان انتقام بگيرد؟ و به فرضى هم كه داشته باشد چگونه مى تواند فرزندان خود را طرد نمايد. (پس باز صبر بهتر است ).

اشاره به معناى صبر و اينكه صابران چه كسانى هستند

چيزى كه هست معناى صبر اين نيست كه انسان خود را آماده هر مصيبتى نموده صورت خود را بگيرد تا هر كس خواست سيليش ‍ بزند، نه، معناى صبر - كه يكى از فضايل است - اين نيست كه آدمى چون زمين مرده زير دست و پاى ديگران بيفتد مردم او را لگدكوب كنند، و مانند سنگ دم پا بازيچه اش قرار دهند، زيرا خداى سبحان آدمى را طورى خلق كرده كه به حكم فطرتش خود را موظّف مى داند هر مكروهى را از خود دفع نمايد، و خدا هم او را به وسائل و ابزار دفاع مسلح نموده تا به قدر توانائيش از آنها استفاده كند، و چيزى را كه اين غريزه را باطل و عاطل سازد نمى توان فضيلت نام نهاد. بلكه صبر عبارت است از اينكه انسان در قلب خود استقامتى داشته باشد كه بتواند كنترل نظام نفس خود را - كه استقامت امر حيات انسانى و جلوگيرى از اختلال آن بستگى به آن نظام دارد - در دست گرفته، دل خود را از تفرقه و نسيان تدبير و خبط فكر و فساد راى جلوگيرى كند.

پس صابران آنهايى هستند كه در مصائب استقامت به خرج داده و از پا درنمى آيند، و هجوم رنجها و سختيها پايشان را نمى لغزاند، به خلاف غير صابران كه در اولين برخورد با ناملايمات قصد هزيمت مى كنند و آنچنان فرار مى كنند كه پشت سر خود را هم نگاه نمى كنند.

صبر، توأم با توكل كارساز است

از همين جا معلوم مى شود كه صبر چه فضيلت بزرگى است، و چه راه خوبى است براى مقاومت در برابر مصائب و شكستن سورت و شدت آن، ولى با اين حال به تنهايى كافى نيست كه عافيت و سلامت را كه در مخاطره بوده برگرداند، در حقيقت صبر مانند دژى است كه انسان از ترس دشمن بدان پناهنده شود، ولى اين دژ نعمت امنيّت و سلامتى و حريت حيات را به انسان عودت نمى دهد، و چه بسا محتاج به سبب ديگرى شود كه آن سبب رستگارى و پيروزى را تاءمين نمايد.

اين سبب در آيين توحيد عبارت است از خدا - عز سلطانه. يك نفر موحّد وقتى نا ملايمى مى بيند و مصيبتى به او روى مى آورد نخست خود را در پناه دژ محكم صبر قرار داده، بدين وسيله نظام عبوديت را در داخل خود در دست گرفته و از اختلال آن و متلاشى شدن قوا و مشاعرش جلوگيرى مى كند، و سپس بر پروردگار خود كه فوق همه سبب ها است توكل جسته، اميد مى دارد كه او وى را از شرى كه روى آورده حفظ كند، و همه اسباب را به سوى صلاح حال او متوجه سازد، كه در اين صورت كار او كار خود خداى تعالى شده، و خدا هم كه بر كار خود مسلط است، اسباب را هر چند سبب بيچارگى او باشد به سوى سعادت و پيروزى او جريان مى دهد، و ما در اين باره در تفسير آيه (و استعينوا بالصبر و الصلوه ) در جلد اول اين كتاب بحثى را گذرانديم.

به خاطر همه اين جهات بود كه يعقوب بعد از آنكه فرمود: (فصبر جميل ) دنبالش گفت: (و الله المستعان على ما تصفون ) و كلمه صبر را با كلمه توكل تمام كرد، نظير آنكه در آيات بعدى همين معنا را رعايت نموده چنين گفت: (فصبر جميل عسى الله ان ياتينى بهم جميعا انه هو العليم الحكيم...)

پس جمله (و الله المستعان على ما تصفون ) - كه راستى كلام عجيبى است - توكل يعقوب را بر خداى تعالى بيان نموده، مى فرمايد: من مى دانم كه شما در اين قضيه مكر و حيله اى به كار برده ايد، و مى دانم كه يوسف را گرگ نخورده، و ليكن در كشف دروغ شما و دست يابى بر يوسف به اسباب ظاهرى كه بدون اذن خدا هيچ اثرى ندارند دست نمى زنم و در ميان اين اسباب دست و پا نمى زنم بلكه با صبر، ضبط نفس نموده، و با توكل به خدا حقيقت مطلب را از خدا مى خواهم.

پس معلوم شد كه جمله (و الله المستعان على ما تصفون ) دعايى بود كه يعقوب (عليه السلام) در مقام توكل كرده، و معنايش اين است: (پروردگارا! من در اين گرفتاريم بر تو توكل كردم تو در آنچه كه اين فرزندانم مى گويند ياريم كن ). و اين جمله توحيد در فعل را مى رساند. يعقوب خواست بگويد تنها و يگانه مستعان خداست، و مرا جز او مستعانى نيست.

آرى، او معتقد بود كه هيچ حكم حقى نيست مگر حكم خدا، و در آياتى كه به زودى مى آيد به همين معنا تصريح كرده و گفته است: (ان الحكم الا لله عليه توكلت).

و براى اينكه توحيد در فعل را تكميل نموده و به بالاتر از اين برسانداسمى از خود نبرد، و نگفت: (بزودى صبر خواهم كرد) و نيز نگفت: (و من در آنچه شما مى گوييد به خدا استعانت مى جويم ) بلكه خود را به كلى كنار گذاشت و فقط از خدا دم زد، تا برساند همه امور منوط به حكم خداست كه تنها حكم او حق است، و اين كمال توحيد او را مى رساند و مى فهماند كه با آنكه درباره يوسفش ‍ غرق اندوه و تاسف است، در عين حال يوسف را نمى خواهد و به وى عشق نمى ورزد، و از فقدانش دچار شديدترين و جانكاه ترين اندوه نمى گردد مگر به خاطر خدا و در راه خدا.

سر رسيدن كاروانيان و بيرون آوردن يوسف (عليه السلام) از چاه

و جاءت سياره فارسلوا واردهم فادلى دلوه قال يا بشرى هذا غلام و اسروه بضاعه و اللّه عليم بما يعملون

راغب در مفردات گفته: (ورود) در اصل لغت به معناى آب طلب كردن بوده و بعدها در غير آن هم استعمال شده. و در معناى (دلو) گفته: (دلوت الدلو) - كه ثلاثى مجرد است - به معناى (دلو را به چاه سرازير كردم ) است، ولى (ادليت الدلو) - كه از باب افعال است - به معناى (دلو را بيرون كشيدم ) است. ولى ديگران به عكس آن را گفته اند. و در معناى (اسروه ) گفته: (اسرار) بر خلاف (اعلان) و به معناى پنهان داشتن است.

در اين آيه نكته جالبى است، و آن اين است كه بيرون آمدن يوسف نتيجه بيرون كشيدن دلو از چاه بود، و با اينكه متفرع بر آن بود جا داشت بفرمايد: (فقال يا بشرى ) يعنى پس دلو خود را انداخت، آنگاه گفت: بشارت كه غلامى يافتم. ولى اينطور نفرمود، بلكه فرمود: (پس دلو خود را انداخت، گفت بشارت...) و اين را در ادبيات مى گويند (فصل ) همچنانكه اولى را مى گويند (وصل ). نكته اينكه تعبير را به فصل آورد اين بود كه بيرون شدن يوسف پس از كشيدن دلو هر چند در خارج نتيجه آن بود، ولى امرى غير منتظره بوده، زيرا نتيجه اى كه از بيرون كشيدن دلو متوقع است بيرون شدن آب است نه دست يابى بر پسر بچه، پس اينكه پسر بچه اى بيرون آمده امرى ناگهانى و غيرمنتظره بوده.

نداى (بشرى ) (مژده) مانند نداى به (اسف ) و (ويل ) و نظاير آن در جايى به كار مى رود كه بخواهند بفهمانند كه حادثه خير و يا شر حاضر و هويدا است.

جمله (و اللّه عليم بما يعملون ) مفادش مذمّت رفتار فرزندان يعقوب و اشاره به اين است كه عمل ايشان معصيتى بوده كه عليه ايشان نزد خدا محفوظ هست تا بدان مؤاخذه شوند.

ممكن هم هست مراد اين باشد كه اين واقعه به علم خدا اتفاق افتاده، و خدا خواسته تا يوسف را به آن قدر و منزلتى كه برايش مقدّر كرده برساند، چون اگر از چاه بيرون نمى آمد و به عنوان يك بازيافته اى پنهانى به مصر آورده نمى شد، قطعا از خانه عزيز مصر سر درنمى آورد، و در نتيجه به آن سلطنت و عزت نمى رسيد.

معناى آيه اين است كه: جماعتى رهگذر از كنار آن چاه مى گذشتند، كسى را فرستادند تا آبى تهيه كند، آن شخص دلو خود را در چاه سرازير كرد و وقتى بيرون مى آورد ناگهان فريادش بلند شد: (بشارت ! اين پسر بچه است.) آرى، او پسر بچه اى را ديد كه خود را به طناب آويزان كرده، از چاه بيرون آمد. اهل قافله او را پنهان كردند تا كس و كارش خبردار نشوند، و در نتيجه سرمايه اى برايشان باشد و از فروشش پولى به دست بياورند، و حال آنكه خداى سبحان به آنچه ميكردند دانا بود، و بر آن كار آنان را مؤ اخذه مى كند. و يا: و حال آنكه همه اينها به علم خدا بوده و او بود كه يوسف را در مسيرى قرار داد تا در مصر بر اريكه سلطنت و نبوت بنشاندش.

و شروه بثمن بخس دراهم معدوده و كانوا فيه من الزاهدين

توضيح معناى آيه: (و شروه بثمن بخس دراهم معدودة...)

(ثمن بخس ) به معناى بهايى است كه از قيمت اصلى و واقعى، ناقص و كمتر باشد، و (دراهم معدوده ) به معناى پولى اندك است - و بطورى كه مى گويند بدين جهت فرموده (معدوده ) كه آن روزها پول زياد وزنى بوده نه شمردنى، و تنها پولهايى را مى شمرده اند كه خيلى ناچيز بوده، و مقصود از (دراهم ) پول خردى از جنس نقره بوده كه در آن روز در ميان مردم رواج داشته، و كلمه (شراء) در اينجا به معناى فروختن است، و زهد به معناى روگردانى و بى رغبتى از هر چيز را گويند، ممكن هم هست در اينجا كنايه از برحذر بودن باشد.

از ظاهر سياق برمى آيد كه ضمير جمعى كه در جمله (شروه ) و در جمله (كانو) مى باشد به رهگذران برمى گردد، و معنايش ‍ اين باشد كه: رهگذران يوسف را به پولى اندك فروختند، چون از اين معنا حذر داشتند كه اگر بر سر قيمت ايستادگى به خرج دهند حقيقت مطلب روشن شده صاحبانش پيدا شده از چنگ ايشان بيرونش مى كنند.

وجوهى كه در اين باره گفته شده

ولى بيشتر مفسرين گفته اند: ضمير مذكور به برادران يوسف برمى گردد و معناى جمله اين است كه: برادران يوسف بعد از آنكه فرياد رهگذران بلند شد كه (بشارت ! پسر بچه اى ) خود را به كنار چاه رسانده ادعا كردند كه اين پسر بچه از ايشان است كه در چاه افتاده و اينك آمده اند او را بيرون بياورند، و در نتيجه همانجا يوسف را به پولى اندك فروختند، و از ترس اينكه حقيقت حال معلوم نشود در قيمتش پافشارى نكردند.

بعضى ديگر گفته اند: ضمير اول به برادران و ضمير دوم به رهگذران برمى گردد، و معناى آيه اين است كه: برادران، يوسف را به پولى اندك فروختند، و رهگذران از خريدنش اظهار بى ميلى مى كردند كه فروشندگان قيمت را بالا نبرند، و يا واقعا نسبت به خريدنش ‍ بى ميل بودند براى اينكه حدس مى زدند حقيقت مطلب غير اينست، و حتما مكر و نقشه اى در كار است، چون از سيماى پسر بچه پيداست كه از بردگان نيست.

و ليكن سياق آيات با هيچيك از اين دو وجه سازگارى ندارد، چون هر چه ضمير جمع در آيه قبلى بود همه به رهگذران برمى گشت و در آيه بعدى هم اسمى از برادران به ميان نيامده تا بگوييم ضمير در (شروه ) و ضمير در (كانو) و يا يكى از آن دو به برادران برمى گردد.

علاوه بر اينكه ظاهر آيه بعدى كه مى فرمايد: (و قال الذى اشتراه من مصر) اين است كه آن خريدن با فروختن در اين آيه تحقق يافته (و خلاصه خريداران در آن آيه خريداران اين آيه اند).

و اما اينكه در روايات آمده كه (برادران يوسف خود را به آنجا رسانيده، يوسف را از دست ايشان گرفتند و ادعا كردند كه اين برده ماست كه در چاه افتاده و در آخر او را به ثمن بخسى فروختند) مطلبى است تاريخى كه نه با ظاهر سياق آيات تدافع دارد، و نه ظاهر آيه آن روايات را دفع مى كند.

و چه بسا گفته شده كه (شراء) در آيه مورد بحث به معنى خريدن است، چون به اين معنا هم از زبان عرب شنيده شده، ولى سياق آيه اين احتمال را هم مانند دو احتمال قبلى دفع مى كند.

و قال الذى اشتريه من مصر لا مراته اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولدا

از سياق آيات استفاده مى شود كه قافله نامبرده يوسف را با خود به مصر بردند و در آنجا به معرض فروش گذاشتند، و مردى از اهل مصر او را خريدارى نموده به خانه اش برد.

خريدار يوسف (عليه السلام)، عزيز مصر و منزل جديد او كاخ عزيز بوده است

راستى آيات اين سوره به چه نحو شگفت آورى اين شخص را معرفى مى كند: اولا در كلمه (من مصر) مى فهماند خريدار يوسف، مردى از اهل خود مصر بوده، و ثانيا در آيه (و الفيا سيدها لدى الباب ) مى فهماند كه او مردى بزرگ و مرجع حوائج مردم بوده، و ثالثا در آيه (و قال نسوه فى المدينه امراه العزيز تراود فتيها عن نفسه ) مى فهماند كه او عزيزى در مصر بوده كه مردم مصر براى او عزت و مقامى منيع قائل بوده اند. و نيز او را معرفى مى كند كه داراى زندان بوده، پس معلوم مى شود رياستى در بين مردم داشته، زيرا داشتن زندان از شؤ ون رياست است، و خلاصه از همه اين آيات برمى آيد كه يوسف از همان اول به خانه عزت و كاخ سلطنتى درآمده بوده.

و كوتاه سخن، قرآن كريم در تعريف اين شخص در هر نوبت آن مقدار را كه مورد حاجت بوده بيان كرده، چون در اولين مرتبه كه سخن از او به ميان مى آيد لازم نيست تمامى خصوصياتش گفته شود، و لذا در اين مقام تنها فرموده: (و قال الذى اشتريه من مصر) و به هر حال آيه مورد بحث با همه اختصار و كوتاهيش مى رساند كه قافله، يوسف را به مصر برده و در آنجا او را به يكى از سكنه آن شهر فروختند، و او هم يوسف را به خانه اش برد، و به همسرش سفارش كرد كه (اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولد).

با اينكه عادت بر اين جريان دارد كه موالى نسبت به امر بردگان خود اهميتى ندهند، مگر در جايى كه از سيماى برده آثار اصالت و رشد را تفرس كنند و به نظرشان سيماى خير و سعادت بيايد، مخصوصا پادشاهان و سلاطين و روسا كه هر لحظه دهها و بلكه صدها برده و كنيز مى گيرند، چنين اشخاصى عادتا نسبت به آن همه غلام و كنيز ولع و اشتياق نشان نمى دهند، و چنان نيست كه تا يك برده و يا كنيز به دستشان بيايد واله و شيدايش شوند، با اين حال اين سفارشى كه عزيز مصر درباره يوسف كرده كه (او را احترام كند، باشد كه از او انتفاع ببرند و يا فرزند خود بخوانند)معناى عميقى دارد، و مخصوصا از اين جهت كه اين سفارش را به شخص همسر و بانوى خانه اش مى كند (نه به كاركنان خانه )، بلكه به او مى گويد كه شخصا مباشر جزئيات امور يوسف باشد، و اين سابقه ندارد كه ملكه ها در امور جزئى و كوچك مباشرت كنند، و خانمى با چنين مقامى منيع به امور بردگان و غلامان رسيدگى نمايد.

پس معلوم مى شود يوسف جمالى بديع و بى نظير داشته كه عقل هر بيننده را خيره و دلها را واله مى ساخته، و بالاتر از زيبايى آب و گل، خلق زيبا داشته، صبور و با وقار و داراى حركاتى سنگين بوده، لهجه اى مليح و منطقى حكيمانه و نفسى كريم و اصلى نجيب داشته، و اين صفات وقتى در فردى وجود داشته باشد ريشه هايش از همان كودكى حركات و سكنات كودك را از حركات و سكنات ديگر كودكان متمايز مى كند و آثارش از همان كودكى در سيمايش ظاهر مى گردد.

اينها بوده كه دل عزيز را به سوى يوسف - يك طفل صغير - جلب كرده، تا آنجا كه آرزومندش نموده كه اين كودك در خانه او نشو و نما كند و از خواص اهل بيتش شمرده شود، و بلكه نزديك ترين مردم به وى باشد تا او در امور مهم و مقاصد بزرگ خود از وى منتفع گردد. و يا او را پسر خود بخواند تا براى او و براى همسرش فرزندى باشد، و از خاندان او ارث ببرد.

و از همين جا مى توان احتمال داد كه عزيز مردى عقيم بوده و از همسرش فرزندى نداشته، و به همين جهت آرزو مى كرده كه يوسف فرزند او و همسرش باشد.

پس اينكه فرمود: (و قال الذى اشتريه من مصر) يعنى: عزيز (لامراته ) عزيره مصر (اكرمى مثويه ) يعنى خودت مباشر امور او باش، و براى او مقامى بزرگ و ارجمند در نزد خودت قرار ده (عسى ان ينفعن) شايد در مقاصد عالى و امور مهم به دردمان بخورد، (او نتخذه ولد) و يا او را فرزند خود بخوانيم.

و كذلك مكنا ليوسف فى الارض و لنعلمه من تأويل الاحاديث و اللّه غالب على امره و لكن اكثر الناس لا يعلمون

راغب در مفردات مى گويد: (مكان ) در نزد اهل لغت به معناى جايى است كه چيزى را در خود گنجانيده باشد، (و تمكين به معناى جاى دادن است همچنانكه تمكن به معناى قبول مكان و جايگير شدن در آنست ) و از همين باب است كه خدا فرموده: (و لقد مكناهم فى الارض ) و نيز فرموده (و لقد مكناهم فيما ان مكناكم فيه ) و نيز فرموده: (او لم نمكن لهم و نمكن لهم فى الارض ). آنگاه اضافه كرده كه خليل گفته: كلمه (مكان ) بر وزن مفعل از ماده (كون ) است (و قاعدتا مى بايستى همه مشتقات آن از اين سه حرف اشتقاق يابد) و ليكن در محاوره عرب از ماده (مكن ) اشتقاق يافته، مى گويند: (تمكن ) و (تمسكن ) همچنانكه اصل منزل (نزل ) است ولى ازخود آن اشتقاق جدا مى كنند و مى گويند (تمنزل).

معناى جمله: (و كذلك مكّنّا ليوسف فى الارض)

پس كلمه (مكان ) به معناى قرارگاه هر چيز است از زمين، و معناى (امكان ) و (تمكين ) قراردادن در محل است. و چه بسا، كه كلمه (مكان ) و (مكانت ) به استقرارگاه امور معنوى اطلاق مى شود، مثل اينكه مى گوئيم (فلانى مكانتى در علم دارد)، و يا (مكانتى در نزد مردم دارد). و وقتى گفته مى شود (من فلانى را از فلان چيز امكان دادم و او تمكن يافت ) معنايش اين است كه او را قدرت دادم و او قادر بر آن شد، ولى اين تعبير از باب كنايه است.

و شايد مراد از اينكه فرمود: ما يوسف را در زمين تمكين داديم اين باشد كه ما او را طورى در زمين جاى داديم كه بتواند در زمين از مزاياى حيات، با وسعت هر چه بيشتر تمتّع ببرد، بر خلاف آنچه برادرانش مى خواستند كه او از ماندن در روى زمين محروم باشد، و به همين جهت او را در ته چاه، انداختند و بعدا هم به ثمن ناچيزى به فروش رساندند تا از قرارگاه پدرش دور شده، از سرزمينى به سرزمينى انتقال يابد.

خداوند در خلال داستان يوسف دو جا قضيه تمكين دادن از زمين را يادآور شده، يكى بعد از آنكه بيرون آمدنش را از چاه و پنهانى به مصر آوردن و فروختنش را به عزيز بيان كرده، و يكى هم بعد از بيان بيرون شدنش از زندان عزيز و منصوب شدنش بر خزينه هاى سرزمين مصر، كه در آنجا چنين فرموده: (و كذلك مكنا ليوسف فى الارض يتبوء منها حيث يشاء) و عنايت در هر دو جا يكى است.

و اينكه در آيه مورد بحث فرمود: (و كذلك مكنا ليوسف فى الارض ) اشاره است به همان مطالبى كه قبلا فرموده بود كه: از چاه برونش آورد و به فروشش رساند و در خانه عزيز جايش داد. در اينجا دو احتمال هست يكى اينكه مقصود از تمكين در زمين همين مقدار از تمكين باشد كه يك پسر بچه غريب از خانه عزيز سر درآورده و به سفارش صاحب خانه داراى گواراترين عيش شود، و بنابراين احتمال تشبيه (كذلك ) در آيه از قبيل تشبيه چيزى است به خودش، البته بطوريكه دلالت بر عظمت اوصاف آن كند، نه از آن قسم كه در ادبيات مذمّت شده، نظير گفته شاعر:

كاننا و الماء من حولنا قوم جلوس حولهم ماء

(وضع ما در اين حال كه اطرافمان آب است نظير وضع مردمى است كه نشسته اند و دورشان آب است ) چون اين تشبيه ركيك و مذموم است.

بلكه منظور اينست كه آن تمكينى كه ما در زمين به يوسف داديم نظير تمكينى است كه الان داريم شرح مى دهيم، و اوصافى داشته مثل اوصاف خيره كننده اى كه در شرح داستانش آورديم. و اين خود يك نحوه لطافتى است در بيان كه گوينده چيزى را به خودش ‍ مثال زده و تشبيه كند، تا ذهن شنونده متوجّه برجستگى و اهميت اوصاف آن شود، و غرضى كه در همه تشبيه ها هست و آن جذاب بودن مطلب است حاصل شود.

و از همين باب است تشبيه (ليس كمثله شى ء) و همچنين (لمثل هذا فليعمل العاملون ) كه در اولى مراد اين است كه صفات خداوندى از اين جهت كه صفات اوست شبيه و نظير ندارد، و در دومى اين است كه هر چيزى كه داراى اين صفات باشد آنطور كه بهشت متصف به آن است، پس عاملين براى رسيدن به آن، عمل كنند، تا با رسيدن به آن، رستگار شوند.

احتمال دوم اين است كه منظور از تمكين، مطلق تمكين در زمين است، نه تنها آن تمكينى كه تاكنون يادآور شده. بنابراين تشبيه در آيه از باب تشبيه كل به بعضى از افراد است تا دلالت كند بر اينكه ساير تمكين هاى بعدى هم مثل تمكينى است كه تاكنون بيان شده. و يا تشبيه كل است به بعضى از اجزايش، تا دلالت كند بر اينكه اجزاى باقيمانده هم حالش حال همين جزئى است كه گفته شد. و بنابراين، معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه: تمكين ما به يوسف در زمين به همين منوالى كه گفتيم ادامه مى يابد، چه برادرانش به وى حسد برده از ماندنش در روى زمين و نزد پدر دريغ ورزيده به چاهش انداختند، و نعمت تمتع در وطن و زندگى بدوى را از او سلب نموده، او را به مكاريان بفروختند، تا از خانه و اهلش دور سازند، و خداى سبحان عينا كيد آنان را وسيله قرار داد براى تمكنش ‍ در زمين، آنهم در خانه عزيز و در بهترين احوال، از اين به بعدش هم همين منوال ادامه مى يابد، همسر عزيز به او دلبسته و ديگر زنان اشراف مصر تعقيبش مى كنند، تا بلكه كام دل از او گرفته و لكه دارش سازند، خداوند كيد ايشان را هم عينا وسيله ظهور اخلاص و صدق ايمان وى قرار مى دهد.

و به همين منوال مصريان تصميم ميگيرند او را به زندان افكنده از آزادى و آمد و شد با مردم محرومش كنند، خداوند همين زندان را وسيله تمكين او قرار مى دهد، آنچنان تمكينى كه در سرزمين وسيع مصر هر جا بخواهد زندگى كند، و هيچ بالا دستى نباشد كه او را محدود سازد.

و كوتاه سخن، بنابراين احتمال، آيه شريفه از قبيل آيه (كذلك يضل الله الكافرين ) و آيه (كذلك يضرب الله الامثال ) خواهد بود، كه در اولى مى فرمايد: گمراه شدن كافران توسط خدا دائما به همين منوال كه گفته شد جريان مى يابد. و در دومى مى فرمايد: مثل زدن خدا دائما نظير اين مثلى است كه زد، و اين مثل نمونه اى است كه بايد ساير مثالهاى خدايى را بدان مقياس گرفت.

و اينكه فرمود: (و لنعلمه من تأويل الاحاديث) نتيجه تمكين مذكور را مى رساند، چون (لام )، مفيد غايت و نتيجه است. و اگر حرف (واو) آورده و جمله را عطف كرده، عطف بر جمله مقدرى كرده تا برساند كه غير از تعليم احاديث نتايج ديگرى در نظر داشتيم كه مقام تخاطب، گنجايش بيان آن را ندارد. بنابراين، تقدير كلام چنين مى شود: (لنفعل به كذا و كذا و لنعلمه من تأويل الاحاديث )، و اين آيه شبيه به آيه راجع به ابراهيم (عليه السلام) است كه مى فرمايد: (و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين ) و آياتى نظير آن.

معناى: (والله غالب على امره)

و در جمله (و اللّه غالب على امره و لكن اكثر الناس لا يعلمون ) ظاهر اين است كه منظور از (امر) شان باشد، و شان خدا همان رفتارى است كه در خلق خود دارد كه از مجموع آن نظام تدبير به دست مى آيد، همچنانكه خودش فرموده: (يدبر الامر) و اگر امر را به خدا اضافه كرده و گفته (امره ) براى اين است كه خدا مالك همه امور است، همچنانكه خودش فرموده: (الا له الخلق و الامر).

و معناى آيه اين است كه هر شانى از شؤ ون عالم صنع و ايجاد از امر خداى تعالى است و خداى تعالى غالب و آن امور مغلوب و مقهور او هستند و او را در هر چه كه بخواهد مطيع و منقاد مى باشند و نمى توانند از خواسته او استكبار و تمرد كنند، و از تخت سلطنت او خارج گردند، همچنانكه نمى توانند از او سبقت بگيرند، و چيزى از قلم تدبير او نمى افتد، همچنانكه فرموده: (ان اللّه بالغ امره ).

و كوتاه سخن، خداى سبحان بر همه اين اسباب فعاله عالم غالب است، به اذن او فعاليت مى كنند، و او هر چه را بخواهد بدانها تحميل مى كند، و آنها جز سمع و طاعت چاره اى ندارند، اما (چه بايد كرد كه ) بيشتر مردم نمى دانند، چون گمان مى كنند كه اسباب ظاهرى جهان خود در تاثيرشان مستقلند، و به همين جهت مى پندارند كه وقتى سببى و يا اسبابى دست به دست هم داد تا كسى را مثلا ذليل كند خدا نمى تواند آن اسباب را از صورتى كه دارند بگرداند، ولى آنها اشتباه مى كنند.

بحث روايتى

علت ابتلاء يعقوب به فراق يوسف قصور در اطعام مسكينى بوده است

در معانى الاخبار به سند خود از ابى حمزه ثمالى روايت كرده كه گفت: من با على بن الحسين (عليهما السلام ) نماز صبح روز جمعه را خواندم، بعد از آنكه از نماز و تسبيح فارغ شد برخاست تا به منزل برود، من هم به دنبالش برخاستم و در خدمتش بودم حضرت، كنيزش را كه سكينه نام داشت، صدا زد و به او فرمود: از در خانه ام سائلى دست خالى رد نشود، چيزى به او بخورانيد، زيرا امروز روز جمعه است. عرض كردم آخر همه سائل ها مستحق نيستند، فرمود: اى ثابت ! آخر مى ترسم در ميان آنان يكى مستحق باشد، و ما به او چيزى نخورانيم و ردش كنيم، آن وقت بر سر ما اهل بيت بيايد آنچه كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد، به همه آنان طعام بدهيد.

يعقوب رسمش اين بود كه هر روز يك قوچ مى كشت و آن را صدقه مى داد و خود و عيالش هم از آن مى خوردند، تا آنكه وقتى سائلى مؤمن و روزه گير و اهل حقيقت كه در نزد خدا منزلتى داشت در شب جمعه اى موقع افطارش از در خانه يعقوب مى گذشت، مردى غريب و رهگذر بود، صدا زد كه از زيادى غذايتان چيزى به سائل غريب و رهگذر گرسنه بخورانيد، مدتى ايستاد و چند نوبت تكرار كرد، ولى حق او را ندادند و گفتارش را باور نكردند.

وقتى از غذاى اهل خانه مايوس شد و شب تاريك گشت (انالله ) گفت و گريه كرد و شكايت گرسنگى خود را به درگاه خدا برد و تا صبح شكم خود را در دست مى فشرد و صبح هم روزه داشت و مشغول حمد خدا بود. يعقوب و آل يعقوب آن شب سير و با شكم پر خوابيدند، و صبح از خواب برخاستند در حالتى كه مقدارى طعام از شب قبل مانده بود.

امام سپس فرمود: صبح همان شب خداوند به يعقوب وحى فرستاد كه تو، اى يعقوب ! بنده مرا خوار داشتى، و با همين عملت غضب مرا به سوى خود كشاندى، و خود را مستوجب تاديب و عقوبت من كردى، مستوجب اين كردى كه بر تو و بر پسرانت بلاء فرستم. اى يعقوب ! محبوبترين انبياء نزد من و محترم ترين آنان آن پيغمبرى است كه نسبت به مساكين از بندگانم ترحم كند، و ايشان را به خود نزديك ساخته طعامشان دهد، و براى آنان ملجا و ماوى باشد.

اى يعقوب ! تو ديشب دم غروب وقتى بنده عبادت گر و كوشاى در عبادتم (دميال ) كه مردى قانع به اندكى از دنيا است به در خانه ات آمد، و چون موقع افطارش بود شما را صدا زد كه سائلى غريب و رهگذرى قانعم، شما چيزى به او نداديد او (انا لله ) گفت و به گريه در آمد، و به من شكايت آورد، و تا به صبح شكم خالى خود را بغل گرفت و حمد خدا را بجاى آورد و براى خشنودى من دوباره صبح نيّت روزه كرد، و تواى يعقوب با فرزندانت همه با شكم سير به خواب رفتيد با اينكه زيادى طعامتان مانده بود.

اى يعقوب ! مگر نمى دانستى عقوبت و بلاى من نسبت به اوليائم سريع تر است تا دشمنانم ؟ آرى، به خاطر حسن نظرى كه نسبت به دوستانم دارم اوليائم را در دنيا گرفتار مى كنم (تا كفّاره گناهانشان شود) و بر عكس دشمنانم را وسعت و گشايش مى دهم. اينك بدان كه به عزّتم قسم بر سرت بلائى خواهم آورد و تو و فرزندانت را هدف مصيبتى قرار خواهم داد، و تو را با عقوبت خود تاءديب خواهم كرد، خود را براى بلاء آماده كنيد، و به قضاى من هم رضا دهيد و بر مصائب صبر كنيد.

ابو حمزه ثمالى مى گويد: به امام على بن الحسين (عليهما السلام ) عرض كردم خدا مرا قربانت گرداند، يوسف چه وقت آن خواب را ديد؟ فرمود در همان شب كه يعقوب و آلش شكم پر، و (دميال ) با شكم گرسنه بسر بردند و صبح از خواب برخاسته براى پدر تعريف كرد، يعقوب وقتى خواب يوسف را شنيد در اندوه فرو رفت، همچنان اندوهگين بود تا آنكه خدا وحى فرستاد: اينك آماده بلاء باش، يعقوب به يوسف فرمود خواب خود را براى برادران تعريف مكن كه من مى ترسم بلائى بر سرت بياورند، ولى يوسف خواب را پنهان نكرد و براى برادران تعريف كرد.

على بن الحسين (عليهما السلام ) مى فرمايد: ابتداى اين بلوا و مصيبت اين بود كه در دل فرزندانش حسدى تند و تيز پديدار شد، كه وقتى آن خواب را از وى شنيدند بسيار ناراحت شدند و شروع كردند با يكديگر مشورت كردن و گفتند: (ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا و نحن عصبه ان ابانا لفى ضلال مبين اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضا يخل لكم وجه ابيكم و تكونوا من بعده قوما صالحين ) يعنى توبه مى كنيد.

اينجا بود كه گفتند: (يا ابانا ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون ) و او در جوابشان فرمود: (انى ليحزننى ان تذهبوا به و اخاف ان ياكله الذئب و انتم عنه غافلون ) يعقوب يقين داشت كه مقدرى برايش تقدير شده، و به زودى به مصيبتى خواهد رسيد، اما مى ترسيد اين بلاى خدائى مخصوصا از ناحيه يوسف باشد چون در دل محبت و علاقه شديدى به وى داشت.

ولى قضاء و قدر خدا كار خود را كرد، (و خواستن و نخواستن و ترسيدن و نترسيدن يعقوب اثرى نداشت ) و يعقوب در دفع بلا كارى نمى توانست بكند. لا جرم يوسف را در شدّت بى ميلى به دست برادران سپرد، در حالى كه تفرس كرده بود كه اين بلا فقط بر سر يوسف خواهد آمد.

فرزندان يعقوب وقتى از خانه بيرون رفتند يعقوب بشتاب خود را به ايشان رسانيد و يوسف را بگرفت و به سينه چسبانيد، و با وى معانقه نموده سخت بگريست، و به حكم ناچارى دوباره به دست فرزندانش بداد. فرزندان اين بار به عجله رفتند تا مبادا پدر برگردد و يوسف را از دستشان بگيرد، وقتى كاملا دور شدند و از نظر وى دورش ساختند او را به باتلاقى كه درخت انبوهى داشت آورده و گفتند او را سر مى بريم و زير اين درخت مى گذرايم تا شبانگاه طعمه گرگان شود، ولى بزرگترشان گفت: (يوسف را مكشيد) و ليكن (در ته چاهش بيندازيد تا مكاريان رهگذر او را گرفته با خود ببرند، اگر مى كنيد، اين كار را بكنيد).

پس او را به كنار چاه آورده و در چاهش انداختند به خيال اينكه در چاه غرق مى شود، ولى وقتى در ته چاه قرار گرفت فرياد زد اى دودمان رومين ! از قول من پدرم يعقوب را سلام برسانيد. وقتى ديدند او غرق نشده به يكديگر گفتند بايد از اينجا كنار نرويم تا زمانى كه بفهميم مرده است. و آنقدر ماندند تا از او ماءيوس شدند (و رجعوا الى ابيهم عشاء يبكون قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنا فاكله الذئب ).

وقتى يعقوب كلام ايشان را شنيد (انا لله ) گفت و گريه كرد و به ياد وحى خداى عزّوجلّ افتاد كه فرمود (آماده بلاء شو). لاجرم خود را كنترل كرد، و يقين كرد، كه بلاء نازل شده، و به ايشان گفت (بل سولت لكم انفسكم امر) آرى او مى دانست كه خداوند گوشت بدن يوسف را به گرگ نمى دهد، آن هم قبل از آنكه خواب يوسف را به تعبير برساند.

ابو حمزه ثمالى مى گويد: حديث امام سجاد (عليه السلام) در اينجا تمام شد، و من برخاستم و به خانه رفتم، چون فردا شد، دوباره شرفياب شدم و عرض كردم فدايت شوم، ديروز داستان يعقوب و فرزندانش را برايم شرح داده و ناتمام گذاشتى، اينك بفرما برادران يوسف چه كردند؟ و داستان يوسف بعدا چه شد و به كجا انجاميد؟ فرمود: فرزندان يعقوب بعد از آنكه روز بعد از خواب برخاستند با خود گفتند چه خوبست برويم و سرى به چاه بزنيم و ببينيم كار يوسف به كجا انجاميده، آيا مرده و يا هنوز زنده است.

وقتى به چاه رسيدند در كنار چاه قافله اى را ديدند كه دلو به چاه مى اندازند، و چون دلو را بيرون كشيدند يوسف را بدان آويزان شده ديدند، از دور ناظر بودند كه آبكش قافله، مردم قافله را صدا زد كه مژده دهيد! برده اى از چاه بيرون آوردم. برادران يوسف نزديك آمده و گفتند: اين برده از ما است كه ديروز در چاه افتاده بود، امروز آمده ايم او را بيرون آوريم، و به همين بهانه يوسف را از دست قافله گرفتند و به ناحيه اى از بيابان برده بدو گفتند، يا بايد اقرار كنى كه تو برده مائى و ما تو را بفروشيم، و يا اينكه تو را همينجا به قتل مى رسانيم، يوسف گفت مرا مكشيد هر چه مى خواهيد بكنيد.

لا جرم يوسف را نزد قافله آورده گفتند كيست از شما كه اين غلام را از ما خريدارى كند؟ مردى از ايشان وى را به مبلغ بيست درهم خريدار شد، برادران در حق وى زهد به خرج داده به همين مبلغ اكتفا كردند. خريدار يوسف او را همه جا با خود برد تا به شهر مصر درآورد و در آنجا به پادشاه مصر بفروخت، و در اين باره است كه خداى تعالى مى فرمايد: (و قال الذى اشتريه من مصر لامراته اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولد).

ابو حمزه اضافه مى كند كه من به حضرت زين العابدين عرض كردم: يوسف در آن روز كه به چاهش انداختند چندساله بود؟ فرمود: پسرى نه ساله بود، عرض كردم در آن روز بين منزل يعقوب و مصر چقدر فاصله بود؟ فرمود: مسير دوازده روز راه....

مؤلف: ذيل اين حديث را به زودى در بحث روايتى آينده ان شاء الله ايراد خواهيم كرد، و در آن چند نكته است كه بر حسب ظاهر، با ظاهر بيانى كه ما قبلا ايراد نموده بوديم نمى سازد، و ليكن با كمترين دقت و تاءمّل اين ناسازگارى مرتفع مى شود.

چند روايت ديگر در مورد يوسف (عليه السلام) و آيات گذشته مربوط به داستان آن حضرت

و در الدر المنثور است كه احمد و بخارى از ابن عمر روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: كريم بن كريم بن كريم بن كريم يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم.

و در تفسير عياشى از زراره از ابى جعفر (عليه السلام) آورده كه فرمود: انبياء پنج طايفه اند: بعضى از ايشان صدا را مى شنود، صدايى كه مانند صداى زنجير است، و از آن مقصود خدا را مى فهمند و براى بعضى از ايشان در خواب خبر مى آورند مانند يوسف و ابراهيم (عليهما السلام ). و بعضى از ايشان كسانى هستند كه به عيان مى بينند. و بعضى از ايشان به قلبشان خبر مى رسد و يا بگوششان خوانده مى شود.

و نيز در همان كتاب از ابى خديجه از مردى از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: يعقوب بدين سبب به داغ فراق يوسف مبتلا شد كه گوسفندى چاق كشته بود و يكى از اصحابش به نام (يوم ) و يا (قوم ) محتاج به غذا بود و آن شب چيزى نيافت كه افطار كند و يعقوب از او غفلت كرده و گوسفند را مصرف نمود و به او چيزى نداد، در نتيجه به درد فراق يوسف مبتلا شد.

از آن به بعد ديگر همه روزه مناديش فرياد مى زد هر كه روزه است بيايد سر سفره يعقوب حاضر شود، و اين ندا را موقع هر صبح و شام تكرار مى كرد.

و در تفسير قمى مى گويد: و در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام) آمده كه در تفسير (لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا يشعرون ) فرموده: يعنى و ايشان نمى دانند كه تو يوسفى و برادر ايشانى، و اين خبر را جبرئيل به يوسف داد.

و نيز در همان كتاب است كه: در روايت ابى الجارود آمده كه امام (عليه السلام) در تفسير آيه (و جاءوا على قميصه بدم كذب ) فرموده بزى را روى پيراهن يوسف سربريدند.

و در امالى شيخ به سند خود آورده كه امام (عليه السلام) در تفسير آيه (فصبر جميل ) فرمود يعنى بدون شكوى.

مؤلف: اين روايت گويا از امام صادق (عليه السلام) باشد، چون قبل از اين روايت كه ما آورديم روايتى ديگر از امام صادق آورده. و در اين معنى نيز روايتى در الدّرالمنثور از حيان بن جبله از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمده. و در مضامين قبلى روايات ديگرى هم هست.


این وب سای بخشی از پورتال اینترنتی انهار میباشد. جهت استفاده از سایر امکانات این پورتال میتوانید از لینک های زیر استفاده نمائید:
انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس