آيات 55 تا 66 سوره انفال
ان شر الدواب عند الله الذين كفروا فهم لا يومنون (55)
الذين عهدت منهم ثم ينقضون عهدهم فى كل مره و هم لا يتقون (56)
فاما تثقفنهم فى الحرب فشرد بهم من خلفهم لعلهم يذكرون (57)
و اما تخافن من قوم خيانه فانبذ اليهم على سواء ان الله لا يحب الخائنين (58)
و لا يحسبن الذين كفروا سبقوا انهم لا يعجزون (59)
و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباط الخيل ترهبون به عدو الله و عدوكم و آخرين من دونهم لا تعلمونهم الله يعلمهم و ماتنفقوا من شى ء فى سبيل الله يوف اليكم و انتم لا تظلمون (60)
و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توكل على الله انه هو السميع العليم (61)
و ان يريدوا ان يخدعوك فان حسبك الله هو الذى ايدك بنصره و بالمومنين (62)
و الف بين قلوبهم لو انفقت ما فى الارض جميعا ما الفت بين قلوبهم و لكن الله الف بينهم انه عزيز حكيم (63)
يا ايها النبى حسبك الله و من اتبعك من المومنين (64)
يا ايها النبى حرض المؤمنين على القتال ان يكن منكم عشرون صبرون يغلبوا مائتين و ان يكن منكم مائه يغلبوا الفا من الذين كفروا بانهم قوم لا يفقهون (65)
الآن خفف الله عنكم و علم ان فيكم ضعفا فان يكن منكم مائه صابره يغلبوا مائتين و ان يكن منكم الف يغلبوا الفين باذن الله و الله مع الصابرين (66)
|
ترجمه آيات
همانا بدترين جنبندگان نزد خدا كسانيند كه كفر ورزيدند، پس آنان ايمان نمى آورند (55)
آنانكه تو با ايشان پيمان بستى آنگاه ايشان در هر بار عهد خود را مى شكنند، و ايشان نمى پرهيزند (56)
پس هر گاه در جنگ بر ايشان دست يافتى (چنان بر ايشان بتاز كه ) به وسيله آنان تارومار شود هر كه پشت سر ايشان است، بلكه متذكر شوند (57)
و اگر بيم داشتى از قومى (مبادا) خيانتى را (مرتكب شوند) پس بيفكن به سويشان (عهدشان را) بطور مساوى كه خدا دوست نمى دارد خيانت كاران را (58)
و كسانى كه كافر شدند به هيچ وجه نپندارند كه پيشدستى (و زرنگى ) كرده اند (نه ) ايشان خدا را به عجز درنمى آورند (59)
و آماده كنيد براى (كار زار با) ايشان هر چه را مى توانيد از نيرو و از اسبان بسته شده كه بترسانيد با آن دشمن خدا و دشمن خود را و ديگران را از غير ايشان كه شما آنان را نمى شناسيد و خدا مى شناسد، و آنچه كه در راه خدا خرج كنيد به شما پرداخت مى شود و به شما ظلم نخواهد شد (60)
و اگر به صلح گرائيدند پس تو نيز به آن گراى و بر خداى توكل كن كه او شنواى داناست (61)
و اگر مى خواهند با تو نيرنگ كنند پس همانا بس است تو را خدا، او كسى است كه تو را به نصرت خود و به وسيله مؤمنين تاييد كرد (62)
و ميان دلهايشان الفت برقرار ساخت، اگر تو آنچه در زمين است همه را خرج مى كردى نمى توانستى ميان دلهايشان الفت بيندازى، و ليكن خدا ميانشان الفت انداخت كه او مقتدرى است شايسته كار (63)
هان اى پيغمبر بس است تو را خدا و كسانى كه از مؤمنين پيرويت كردند (64)
هان اى پيغمبر! تحريض كن مؤمنين را بر كارزار اگر از شما بيست نفر خويشتن دار يافت شوند بر دويست نفر غلبه مى يابند و اگر از شما صد نفر باشند بر هزار نفر از كسانى كه كافر شدند غالب مى شوند، به خاطر اينكه آنان مردمى هستند كه نمى فهمند (65)
اكنون خداوند سبك كرد از شما، و دانست كه در شما ضعفى است، حال اگر از شما صد نفر خويشتن دار يافت شوند بر دويست نفر غلبه پيدا مى كنند، و اگر از شما هزار نفر يافت شوند بر دو هزار نفر غالب مى آيند به اذن خدا و خدا با خويشتن داران است (66)
بيان آيات
احكام و دستوراتى است در باره جنگ و صلح و معاهدات جنگى و نقض آن و غيره، و صدر آهه ها قابل انطباق بر طوايف يهودى است كه در مدينه و اطراف آن مى زيسته اند، چون رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بعد از هجرتش به مدينه با اين طوايف معاهده بست بر اينكه آنان در مقام اخلال كارى و مكرش برنيامده، و كسى را عليه او كمك نكنند، و در عوض بر دين خود باقى بوده و جانشان از ناحيه آن حضرت در امان باشد. يهوديان اين پيمان را شكستند، آنهم نه يك بار و دو بار، تا آنكه خداوند دستور جنگ با آنان را داد، و كارشان به آنجا كشيد كه همه مى دانيم. و به زودى در بحث روايتى اين فصل پاره اى اخبار راجع به اين موضوع خواهد آمد - ان شاء الله.
بنابراين، از اين آيات، چهار آيه اول با آيات قبل نازل نشده، و بطورى كه از سياق آن استفاده مى شود با آنها متصل نيست، و اما هفت آيه ديگر، آنها نيز اتصالشان به چهار آيه قبل خود و به آيات قبل از آن روشن نيست.
بدترين جنبندگان نزد خداوند كسانى هستند كه در كفر خود استوار بوده ايمان نمى آورند (يهود)
ان شر الدواب عند الله الذين كفروا فهم لا يومنون
|
سياق اين كلام در مقام بيان اين است كه اين گروه (يهوديان ) از تمامى موجودات زنده بدترند، و هيچ شك و ترديدى در آن نيست، دليل اينكه در مقام بيان اين معناست اين است كه مطلب را مقيد به قيد (عند الله ) كرده و برگشت اين تقييد به اين است كه مطلب مزبور و هر چيزى كه خداوند به آن حكم و قضاوت كند خطاء در آن راه ندارد، زيرا خودش مى فرمايد: (لا يضل ربى و لا ينسى ).
و اگر كلام را به اين معنا كه (يهود بدترين جنبندگانند) افتتاح كرد براى اين است كه مقصود از اين فصل زنهار دادن و بر حذر داشتن مسلمين از شر ايشان و دفع شر ايشان از مسلمين بوده، و ارتكاز طبيعى مردم بر اين است كه از شرى كه اميد هيچ خيرى در آن نيست پرهيز نمايند و به هر وسيله اى كه صحيح و ممكن باشد آن را از خود دور كنند. و بنا بر دستورى كه بعدا مى دهد و مى فرمايد: (فاما تثقفنهم فى الحرب فشرد بهم من خلفهم...) مناسب اين بود كه بيان خود را به اين معنا كه ايشان بدترين جنبندگانند افتتاح نمايد.
و اينكه بدنبال جمله (الذين كفروا) فرمود: (فهم لا يومنون ) و فاء تفريع بر سر آن آورد براى اين است كه برساند يكى از اوصاف آنان كه زائيده كفرشان است اين است كه ايمان نمى آورند، و ايمان نياوردن از كفر ناشى نمى شود مگر بعد از آنكه كفر در دل رسوخى كرده باشد كه ديگر اميد برطرف شدن آن قطع شده باشد. بنابراين، كسى كه وضعش چنين است ديگر نبايد انتظار داشت كه ايمان در دلش راه يابد، چون كفر و ايمان ضد يكديگرند.
از اينجا بدست مى آيد كه منظور از (الذين كفروا) (الذين ثبتوا على الكفر آنهايى كه استوار در كفرند) است، و به همين جهت برگشت معناى آيه به مضمون آيه قبلى خودش است كه فرمود: (ان شر الدواب عند الله الصم البكم الذين لا يعقلون و لو علم الله فيهم خيرا لاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا و هم معرضون )
علاوه، بعد از آنكه هر دو آيه دلالت كردند بر اينكه شر در نزد خدا منحصرا در طايفه معينى از جنبندگان است، آيه اولى علاوه بر دلالتش بر اينكه اين طايفه به هيچ وجه ايمان نمى آورند خود قرينه است بر اينكه منظور از آيه دومى هم كه فرمود: (الذين كفروا فهم لا يومنون ) اين است كه اين طايفه بر كفر خود ثابت قدم هستند، و به هيچ وجه از آن دست بر نمى دارند.
الذين عاهدت منهم ثم ينقضون عهدهم فى كل مره و هم لا يتقون
|
اين آيه نسبت به آيه قبلى و جمله (آنهايى كه كافر شدند) يا بيان است و يا بدل بعض (يهوديهايى كه با رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) معاهده بستند) از كل (مطلق كفار). و بنا بر بدليت، كلمه (من ) در (منهم ) تبعيضيه خواهد بود و معناى آيه اين مى شود كه : (آن كسانى كه از ميان طايفه كفار با ايشان معاهده بستى ). و اما احتمال اينكه كلمه (من ) زائده بوده و معناى آيه اين باشد: (كسانى كه با ايشان معاهده بستى ) و يا به معناى (مع ) و معنايش اين باشد: (كسانى كه تو با ايشان معاهده بستى احتمال درستى نيست.
و منظور از اينكه فرمود: (كل مرة ) آن چند دفعه اى است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) با ايشان معاهده بست، يعنى : يهوديان عهد خود را مى شكنند در هر دفعه كه تو با ايشان عهد ببندى، و از خدا در شكستن عهد پروا ندارند، و يا از شما پروا نداشته و از شكستن عهد شما نمى ترسند، و اين خود دليل بر اين است كه شكستن عهد از جانب يهوديان چند دفعه تكرار شده است.
فاما تثقفنهم فى الحرب فشرد بهم من خلفهم لعلهم يذكرون
|
در مجمع البيان گفته : كلمه (ثقف ) به معناى پيروزى و دست يافتن به سرعت و كلمه (تشريد) متفرق ساختن توام با اضطراب است. و اينكه فرمود: (فاما تثقفنهم ) اصل آن (ان تثقفنهم ) بوده، و حرف (ما) كه براى تاكيد است بر سر (ان ) شرطيه در آمده تا مصححى باشد براى اينكه نون تاكيد بر فعل شرط تثقف درآيد، چون سياق كلام براى اين بوده كه در ضمن شرط تاكيد هم بكند.
و منظور از اينكه فرمود: (فشرد بهم من خلفهم ) اين است كه آنچنان عرصه را بر ايشان تنگ كند كه نفرات پشت سر ايشان عبرت گرفته و رعب و وحشت بر دلها چيره گشته و در نتيجه متفرق شوند، و آن اتحادى كه در اراده و رسيدن به هدف داشته و آن تصميمى كه بر قتال با مسلمين و ابطال كلمه حق گرفته بودند از بين برود.
و بنابراين، پس منظور از اينكه فرمود: (لعلهم يذكرون ) اميد به اين معنا است كه نسبت به آثار سوء نقض عهد و فساد انگيزى در زمين و دشمنى با كلمه حق و عاقبت شوم آن تذكر پيدا كنند، و متوجه شوند كه خداوند مردم تبهكار را به سوى هدفشان هدايت نمى كند، و او نقشه هاى خائنان را رهبرى نمى نمايد.
پس آيه شريفه هم به اين معنا اشاره دارد كه بايد با آنان قتال كرد و بعد از غلبه بر ايشان تشديد و سخت گيرى كرد و متفرقشان ساخت. و هم به اينكه دنبال سر ايشان كسانى هستند كه در نقض عهد و انتظار دچار شدن حق و اهل حق به مصائب حالشان نظير حال ايشان است.
دستور مقابله به مثل در برابر پيمان شكنان و مقاتله و نبرد با آنان
و اما تخافن من قوم خيانه فانبذ اليهم على سواء ان الله لا يحب الخائنين
|
(خيانت ) بطورى كه مجمع البيان گفته - به معناى شكستن عهد در چيزيست كه آدمى را در آن امين دانسته باشند. و ليكن اين معنا تنها معناى خيانت در عهد و پيمان است، و اما خيانت به معناى عام عبارتست از نقض هر حقى كه قرارداد شده باشد چه در عهد و چه در امانت. و كلمه (نبذ) به معناى القاء است و در آيه (فنبذوه وراء ظهورهم ) هم به همين معنا است. و كلمه (سواء) به معناى عدالت و برابرى است.
و تركيب (اما تخافن ) مانند تركيب (اما تثقفنهم ) (در آيه قبل ) است و معناى (خوف ) اين است كه علامتهائى از اينكه امرى خطرناك و لازم الاحتراز در شرف وقوع است ظاهر شود. و اينكه فرمود: (ان الله لا يحب الخائنين ) تعليل است براى جمله (فانبذ اليهم على سواء).
و معناى آيه اين است كه : اگر از قومى كه ميان تو و ايشان عهدى استوار گشته ترسيدى كه در عهدت خيانت كرده و آن را بشكنند، و ترست از اين جهت بود كه ديدى آثار آن در حال ظهور است تو نيز عهد ايشان را نزد ايشان بينداز و آنرا لغو كن، و لغويت آنرا به ايشان اعلام هم بكن تا شما و ايشان در شكستن عهد برابر هم شويد، و يا تا اينكه تو در عدالت مستوى و استوار شوى، چون اين خود از عدالت است كه تو با ايشان معامله به مثل كنى، چون اگر بدون اعلام قبلى با ايشان به جنگ در آئى خواهند گفت كه خيانت كرده، و خدا خيانت كاران را دوست نمى دارد.
و خلاصه، اين دو آيه دو دستور الهى است در قتال با كسانى كه عهد ندارند، و عهد را مى شكنند، و يا ترس اين هست كه بشكنند. پس اگر دارندگان عهد از كفار بر عهد خود پايدار نباشند و آنرا در هر بار بشكنند بر ولى امر است كه با ايشان مقاتله نموده و بر آنان سخت گيرى كند، و اگر ترس اين باشد كه بشكنند و اطمينانى به عهد آنان نداشته باشد بايد او نيز لغويت عهد را اعلام نموده و آنگاه به قتال با آنان بپردازد، و قبل از اعلام لغويت آن مبادرت به قتال نكند چه اين خود يك نحوه خيانت است. و اما اگر عهد بستند و آنرا نشكسته و ترس اين هم كه خيانت كنند در بين نباشد البته واجب است عهدشان را محفوظ داشته و احترام كنند، كه خداى تعالى فرموده : (فاتموا اليهم عهدهم الى مدتهم ) و نيز مى فرمايد: (اوفوا بالعقود).
و لا يحسبن الذين كفروا سبقوا انهم لا يعجزون
|
كلمه (يحسبن ) قرائت غير مشهور است. و قرائت مشهور آن با تاء خطاب است و خطاب در آن به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و منظور از آن خوشدل ساختن و تقويت قلب آن حضرت است، مانند خطابى كه بعد از چند آيه ديگر است و مى فرمايد: (يا ايها النبى حسبك الله و من اتبعك من المومنين ) و نيز مانند خطابى كه بعد از چند آيه مورد بحث قرار دارد و مى فرمايد: (يا ايها النبى حرض المؤمنين على القتال ).
كلمه (سبق ) به معناى پيشى گرفتن از كسى است كه مى خواهد خود را به ما برساند. و كلمه (اعجاز) به معناى ايجاد عجز است. و اينكه فرمود: (انهم لا يعجزون ) تعليل جمله (و لا تحسبن...) است. و معنايش اين است كه : اى پيغمبر تو مپندار كه آنان كه كافر شده اند از ما پيشى گرفته اند، و ما نمى توانيم به آنها برسيم، چون اينان نمى توانند خدا را عاجز كنند، چگونه مى توانند و حال آنكه قدرت بر هر چيز منحصرا از آن اوست.
و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباط الخيل...
|
توضيح مفردات آيه شريفه: (واعدوا لهم ما استطعتم من قوه...) و معناى آن و بيان اينكه خطاب در در آن عام است و متوجه تمامى مسلمين مى باشد
كلمه (اعداد) به معناى تهيه كردن چيزى است تا انسان با آن چيز به هدف ديگرى كه دارد برسد، كه اگر قبلا آنرا تهيه نديده بود به مطلوب خود نمى رسيد، مانند فراهم آوردن هيزم و كبريت براى تهيه آتش، و نيز مانند تهيه آتش براى طبخ. و كلمه (قوه ) به معناى هر چيزى است كه با وجودش كار معينى از كارها ممكن مى گردد، و در جنگ به معناى هر چيزى است كه جنگ و دفاع با آن امكان پذير است، از قبيل انواع اسلحه و مردان جنگى با تجربه و داراى سوابق جنگى و تشكيلات نظامى. و كلمه (رباط) مبالغه در (ربط) است، و (ربط) همان عقد (گره ) است، با اين تفاوت كه ربط سست تر از عقد و عقد محكم تر از ربط است و (ربطه، يربطه، ربطا) با (رابطه، يرابطه، مرابطه و رباطا) به يك معنا است، چيزى كه هست رباط از ربط رساتر است. و كلمه (خيل ) به معناى اسب است. و (ارهاب ) معنايش نزديك به معناى (تخويف ) مى باشد.
و اينكه فرمود: (و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباط الخيل ) امر عامى است به مؤمنين كه در قبال كفار به قدر توانائيشان از تداركات جنگى كه به آن احتياج پيدا خواهند كرد تهيه كنند، به مقدار آنچه كه كفار بالفعل دارند و آنچه كه توانائى تهيه آن را دارند، چون مجتمع انسانى غير از اين نيست كه از افراد و اقوامى داراى طبايع و افكار مختلف تشكيل مى يابد، و در اين مجتمع هيچ اجتماعى بر اساس سنتى كه حافظ منافعشان باشد اجتماع نمى كنند مگر اينكه اجتماع ديگرى عليه منافعش و مخالف با سنتش تشكيل خواهد يافت، و ديرى نمى پايد كه اين دو اجتماع كارشان به اختلاف كشيده و سرانجام به نزاع و مبارزه عليه هم برمى خيزند، و هر يك در صدد برمى آيد كه آن ديگرى را مغلوب كند.
پس با اين حال مساله جنگ و جدال و اختلافاتى كه منجر به جنگهاى خسارتزا مى شود امرى است كه در مجتمعات بشرى گريزى از آن نبوده و خواه ناخواه پيش مى آيد، و اگر اين امر قهرى نبود انسان در خلقتش به قوائى كه جز در مواقع دفاع بكار نمى رود از قبيل غضب و شدت و نيروى فكرى، مجهز نمى شد. پس اينكه مى بينيم انسان به چنين قوائى در بدن و در فكرش مجهز است خود دليل بر اين است كه وقوع جنگ امرى است اجتناب ناپذير، و چون چنين است به حكم فطرت بر جامعه اسلامى واجب است كه هميشه و در هر حال تا آنجا كه مى تواند و به همان مقدارى كه احتمال مى دهد دشمنش مجهز باشد مجتمع صالحش را مجهز كند.
و در تعاليم عاليه دين فطرى اسلام كه دين قيم است و خداى تعالى آن را براى بشر فرستاده حكومتى را براى بشر اختيار كرده كه بايد اسم آنرا حكومت انسانى گذاشت، حكومتى است كه در آن حقوق فرد فرد جامعه را محفوظ و مصالح ضعيف و قوى، توانگر و فقير، آزاد و برده، مرد و زن، فرد و جماعت و بعض و كل را بطور مساوى رعايت كرده است، حكومتش فردى استبدادى نيست تا قائم به خواسته هاى شخص حاكم باشد، و او به دلخواه خود در جان و عرض و مال مردم حكومت كند. و حكومت اكثريت يعنى پارلمانى هم نيست تا بر طبق خواسته اكثر افراد دور زده و منافع ما بقى پايمال شود، يعنى (نصف جمعيت به اضافه يك ) به مراد خود رسيده و (نصف منهاى يك ) آن محروم گردد.
و شايد سر اينكه بعد از خطاب به شخص رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در آيات قبل يعنى آيه (فاما تثقفنهم فى الحرب فشرد بهم من خلفهم ) و آيه (فانبذ اليهم على سواء) و (لا يحسبن الذين كفروا سبقوا) و همچنين قبل از آيه (و ان جنحوا للسلم فاجنح لها) و غير آن كه خطاب در آنها نيز متوجه شخص رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است خطاب را متوجه عموم مردم كرده و فرموده : (و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه ) همين نكته باشد، زيرا گفتيم كه حكومت اسلامى حكومتى است انسانى، به اين معنا كه حقوق همه افراد انسانها را رعايت نموده و به خواسته هاى آنان احترام مى گذارد، و لو هر كه مى خواهد باشد، نه اينكه خواسته هاى افراد را فداى خواسته يك نفر و يا خواسته اكثريت كرده باشد.
و چون چنين است دشمن منافع يك جامعه اسلامى دشمن منافع تمامى افراد است، و بر همه افراد است كه قيام نموده و دشمن را از خود و از منافع خود دفع دهند، و بايد براى چنين روزى نيرو و اسلحه زير سر داشته باشند، تا بتوانند منافع خود را از خطر دست برد دشمن نگهدارند، گو اينكه پاره اى از ذخيره هاى دفاعى هست كه تهيه آن جز از عهده حكومتها بر نمى آيد، و ليكن پاره اى ديگر هم هست كه مسؤ ول تهيه آن خود افرادند، چون حكومت هر قدر هم نيرومند و داراى امكانات زيادى باشد به افراد مردم محتاج است، پس مردم هم به نوبه خود بايد قبلا فنون جنگى را آموخته و خود را براى روز مبادا آماده كنند. پس تكليف (و اعدوا...)، تكليف به همه است.
(ترهبون به عدو الله و عدوكم و آخرين من دونهم لا تعلمونهم الله يعلمهم ) - اين قسمت از آيه شريفه در مقام بيان تعليل جمله (و اعدوا لهم ) است، و معنايش اين است كه اين قوا و امكانات دفاعى را تدارك ببينيد تا به وسيله آن دشمن خدا و دشمن خود را ترسانيده و از آنان زهر چشم گرفته باشيد، و اگر دشمن دين را هم دشمن خدا و هم دشمن ايشان خواند براى اين بود كه هم واقع را بيان كرده باشد و هم اينكه ايشان را تحريك نموده باشد.
و اينكه فرمود: (و آخرين من دونهم لا تعلمونهم ) دلالت دارد بر اينكه منظور از (آخرين : ديگران ) كه در مقابل اولين است آن افرادى هستند كه مؤمنين از دشمنى آنان بى خبرند، و منظور از (اولين ) آن افرادى هستند كه مؤمنين ايشان را به دشمنى خدا و دشمنى خودشان مى شناسند، و بطورى كه از اطلاق لفظ آيه برمى آيد منظور از (آن افرادى كه مؤمنين ايشان را نمى شناسند) نه تنها آن افراد منافقى هستند كه مؤمنين را به عداوت تهديد مى كنند، و مؤمنين از خطر آنان بى خبرند، چون در ميان مؤمنين علامت و امتيازى نداشته در لباس مؤمنين و در زى ايشان با خود ايشان نماز مى خوانند و روزه مى گيرند، و به حج مى روند، و بحسب ظاهر جهاد مى كنند، بلكه غير منافقين يعنى كفارى را هم كه مؤمنين هنوز مبتلاى به آنان نشده اند شامل مى شود.
معناى اينكه فرموده است : آنچه در راه خدا انفاق كنيد (ازمال و جان) به شما بازگردانده مى شود
و (ارهاب ترساندن ) به وسيله تدارك ديدن نيرو هر چند خود از اغراض صحيحى است كه فوايد بزرگى بر آن مترتب مى شود، و ليكن غرض اصلى از تهيه ديدن قوا ارهاب نيست، و به همين جهت دنبال آن فرمود: (و ما تنفقوا من شى ء فى سبيل الله يوف اليكم و انتم لا تظلمون ) تا تمامى غرض را برساند. چون غرض حقيقى از تهيه نيرو اين است كه به قدر توانائيشان بتوانند دشمن را دفع كنند و مجتمع خود را از دشمنى كه جان و مال و ناموسشان را تهديد مى كند حفظ نمايند. و به عبارت ديگرى كه با غرض دينى نيز مناسب تر است اين است كه به قدر توانائيشان نائره فساد را كه باعث بطلان كلمه حق و هدم اساس دين فطرى مى شود و نمى گذارد خدا در زمين پرستش شود و عدالت در ميان بندگان خدا جريان يابد خاموش سازند.
و اين خود امرى است كه فرد فرد جامعه دينى از آن بهره مند مى شوند، پس آنچه را كه افراد و يا جماعتها در اين راه يعنى جهاد براى احياى امر پروردگار انفاق مى كنند عينا عايد خودشان مى شود، چيزى كه هست صورت آن عوض مى شود؛ چون اگر در راه خدا مال و جاه و يا نعمت ديگرى نظير آن را انفاق كرده باشند، در حقيقت در راه ضروريات زندگى خود خرج كرده، و چيزى نمى گذرد كه همان به اضافه منافع دنيائى و آخرتيش دوباره عايدش مى شود، و اگر جان خود را در اين راه داده باشد در راه خدا شهيد شده و در نتيجه به زندگى باقى و جاودانه آخرت رسيده است، زندگى حقيقى كه جا دارد تمامى فعاليتهاى هر كس در راه به دست آوردن آن باشد.
اين است اثر شهادت و كشته شدن در راه خدا از نظر تعليمات دين، نه افتخار و نام نيك و امثال آن كه احيانا بعضى ها دل خود را به آن خوش كرده و در پاره اى از مقاصد دنيوى خود را به كشتن مى دهند، صاحبان اين فكر هر چند به اين تعليم اسلامى كه جامعه به منزله فرد واحد است كه تمامى اعضايش در نفع و ضرر شريكند توجه دارند، اما اين اشتباه را هم دارند كه خيال كرده اند آن كمال و هدفى كه فطرت بشرى انسان را به منظور رسيدن به آن وادار به زندگى دسته جمعى و تشكيل اجتماع مى كند همان زندگى دنيائى است و بس. آن وقت وقتى پاى دادن جان به ميان مى آيد فكر مى كند اين چكارى است كه من براى اينكه ديگران به لذايذ مادى بهترى برسند خود را به كشتن دهم غافل از اينكه تعليم دينى نتيجه از خود گذشتگى و شهادت را صرف نام نيك و يا افتخار نمى داند، بلكه زندگى ديگرى دائم و جاويدان مى داند.
و كوتاه سخن، تجهيز قوا براى غرض دفاع از حقوق مجتمع اسلامى و منافع حياتى آن است، و تظاهر به آن تجهيزات دشمن را انديشناك مى كند كه خود تا اندازه اى و به نوعى يك نحوه دفاع است، پس اينكه فرمود: (ترهبون به عدو الله و عدوكم ) يكى از فوايد تجهيز قوا را كه عايد جامعه مى شود ذكر مى كند، و اينكه فرمود: (و ما تنفقوا من شى ء فى سبيل الله يوف اليكم و انتم لا تظلمون ) اين معنا را مى رساند كه آنچه را در راه خدا انفاق كرده اند فوت نمى شود بلكه دوباره عايدشان مى شود بدون اينكه حق كسى از ايشان از بين برود.
و اين يعنى جمله (و ما تنفقوا من شى ء فى سبيل الله...) از امثال آيه (و ما تنفقوا من خير يوف اليكم ) عمومى تر است، چون (خير) بيشتر به مال گفته مى شود، و جان را شامل نمى گردد بخلاف آيه مورد بحث كه فرمود: (هر چيزى كه انفاق كنيد).
صلح با دشمن، با توكل بر خداى سميع عليم
و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توكل على الله انه هو السميع العليم
|
در مجمع البيان مى گويد: كلمه (جنوح ) به معناى ميل است، و بال مرغ را هم از اين جهت (جناح ) مى گويند كه مرغ به وسيله آن به يكى از دو طرف خود متمايل و منحرف مى شود، و اينكه در قرآن مى فرمايد: (لا جناح عليه ) معنايش اين است كه اگر فلان كار را بكند به سوى گناه منحرف نشده است. و كلمه (سلم ) - به فتحه سين و كسره آن - به معناى صلح است.
و اينكه فرمود: (و توكل على الله ) تتمه امر به جنوح و همگى در معناى يك امر است و آن اين است كه اگر دشمن به صلح و روش مسالمت آميز رغبت كرد تو نيز به آن متمايل شو و به خدا توكل كن و مترس از اينكه مبادا امورى پشت پرده باشد و تو را غافل گير كند و تو به خاطر نداشتن آمادگى نتوانى مقاومت كنى، چون خداى تعالى شنوا و دانا است. و هيچ امرى او را غافلگير نكرده و هيچ نقشه اى او را عاجز نمى سازد، بلكه او تو را يارى نموده و كفايت مى كند. و آيه (و ان يريدوا ان يخدعوك فان حسبك الله ) نيز همين معنا را اثبات مى كند.
و ما در سابق كه پيرامون معناى توكل بحث مى كرديم گفتيم معناى توكل اين نيست كه انسان به اعتماد به خداى تعالى اسباب ظاهرى را هيچكاره و لغو بداند، بلكه معنايش اين است كه اعتماد قطعى به اسباب نداشته باشد، و بداند آنچه از اسباب ظاهرى سببيتش براى انسان هويدا مى گردد نمونه اى بيش نيست، و چه بسا اسباب ديگرى است كه ما از آن آگاهى نداريم، و سبب تام و تمام كه هرگز از مسببش تخلف نمى پذيرد و حامل اراده خداى سبحان است آن تمامى و مجموع همه اين سببها است.
پس توكل عبارت است از اينكه انسان وثوق و اعتماد خود را متوجه خداى سبحان كند كه همه اسباب عالم بر محور مشيت او دور مى زند، و اين معنا منافات ندارد با اينكه شخص متوكل به اسبابى كه سببيت آنها برايش ظاهر گشته و در دسترس او هستند تمسك بجويد، و چيزى از آنها را وانگذارد تا در نتيجه دچار جهالت شود.
و ان يريدوا ان يخدعوك فان حسبك الله هو الذى ايدك بنصره و بالمومنين...
|
اين آيه متصل به آيه قبل است، و به منزله جواب از سؤ الى است كه ممكن است مطرح شود، چون بعد از آنكه خداى سبحان رسول خود را امر به جنوح و تمايل به صلح و سازش كرد - البته در صورتى كه دشمن روى موافقت نشان دهد - و چون راضى به خدعه نشد زيرا خدعه از خيانت در حقوق همزيستى و روابط عمومى است و خداوند خيانت كاران را دوست ندارد از اين رو جاى اين سؤ ال بود كه كسى بپرسد ممكن است تمايل دشمن به صلح و سازش از در خدعه و نيرنگ باشد و دشمن بخواهد بدين وسيله مؤمنين را گيج و گمراه كرده و در موقع مناسب در شرايطى كه در نظر دارند بر ايشان شبيخون بزنند. خداى سبحان در جواب فرموده : اينكه ما تو را امر به توكل كرديم براى همين بود كه بدانى اگر دشمن بخواهد به اين وسيله بتو نيرنگ بزند خدا نگهدار تو است. و در جاى ديگر هم فرموده : (و من يتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره ) (هر كه به خدا توكل جويد (خدا كار او را كار خود دانسته ) و خدا به كار خود مى رسد).
و اين بيان به خوبى دلالت دارد بر اينكه غير آنچه از اسباب طبيعى و عادى كه ما به آن اطلاع پيدا مى كنيم اسباب ديگرى در كار است كه بر وفق صلاح بنده متوكل در جريان است، هر چند اسباب طبيعى و عادى به او خيانت كرده و او را در راه رسيدن به مطلوب حقش مساعدت نكنند.
و اينكه فرمود: (هو الذى ايدك بنصره و بالمؤمنين ) به منزله احتجاج و استدلال بر جمله (فان حسبك الله ) است، و مى خواهد با ذكر شواهدى مساله كفايت خداى تعالى را اثبات كند، و آن شواهد عبارتند از اينكه خدا او را به نصرت خود و به وسيله مؤمنين تاييد كرد، و ميان دلهاى مؤمنين با اينكه همه دشمن يكديگر بودند الفت و مهربانى برقرار ساخت.
و الف بين قلوبهم لو انفقت ما فى الارض جميعا ما الفت بين قلوبهم و لكن الله الف بينهم...
|
راغب مى گويد: كلمه (الالف ) به معناى اجتماع يا التيام است، و آيه (الف بينهم ) و همچنين الفت به همين معنا است ؛ و كلمه (الف و آلف ) به معناى مالوف است، آيه (اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم ) نيز به اين معنا است.
خداوند در ضمن ادله اى كه بر مساله كفايت خود نسبت به كسى كه بر او توكل كند اقامه كرده بعد از مساله تاييد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به وسيله مؤمنين اين معنا را ايراد كرده كه او پيغمبر خود (صلى الله عليه و آله ) را با تاليف قلوب مؤمنين كفايت كرده است، و اين دليل مطلق و ملاك در آن عمومى و شامل همه مؤمنين است، هر چند انطباق آيه بر انصار ظاهرتر است ؛ چون خداوند نبى خود (صلى الله عليه و آله ) را به دست انصار تاييد كرد و آنان آن حضرت را منزل داده و يارى كردند، و انصار بودند كه ساليان دراز در ميان خود جنگهاى خونين داشتند، و دو قبيله اوس و خزرج بود كه جنگ معروف (بغاث ) ايشان را به خاك و خون مى كشيد، تا آنكه هر دو طائفه به بركت نزول اسلام در شهر (مدينه ) صلح كرده و با يكديگر برادر شدند.
شرحى در مورد غريزه حب و بغض و تاييد نمودن خداوند پيامبر (ص) را با ايجادالفت بين قلوب مؤمنين
خداوند در چند جاى از كلامش به نعمت تاليف قلوب مؤمنين منت نهاده و در امثال آيه (لو انفقت ما فى الارض جميعا ما الفت بين قلوبهم و لكن الله الف بينهم انه عزيز حكيم ) اهميت اين نعمت را بيان كرده است.
آرى، خلقت انسان مفطور بر دوستى نعمت هائى است كه تماميت زندگيش بستگى به وجود آنها دارد، و اين معنا فطرى هر انسانى است كه هر چه را دوست مى دارد براى اين است كه از آن انتفاع مى برد، و اگر هم گاهى ديده مى شود كه منظورش سودى است كه عايد غير گردد در آنجا هم اگر كاملا دقت شود معلوم مى شود كه او هم در اين انتفاع غير، سودى مى برد، و چون دوستدار وجدان (دارا بودن ) است قهرا دشمن فقدان (نادارى ) خواهد بود.
به همين دو صفت غريزى يعنى حب و بغض است كه امر زندگى انسان اداره مى شود، چون اگر انسان همه چيز را حتى اضداد و متناقضات را هم دوست مى داشت زندگيش به كلى باطل مى گشت، و همچنين اگر همه چيز را حتى متنافيات را دشمن مى داشت باز زندگيش باطل مى شد. و از طرفى خداى تعالى خلقت بشر را بر اساس زندگى اجتماعى قرار داده، چون قوا و ابزارى كه در فرد فرد انسان است قاصر از اين است كه تمامى حوايج و ضروريات زندگى او را تامين نمايد و او ناگزير از اين است كه بطور دسته جمعى زندگى كند، و اين نيز بديهى و روشن است كه انسان وقتى مى تواند بطور دسته جمعى زندگى كند كه هر فردى كه داراى امكاناتى از قبيل مال و جاه و يا زينت و جمال و يا هر چيز ديگرى - كه طبايع بشرى براى آن ارزش قائل بوده و يا كم و بيش هواهاى نفسانى به آن تعلق مى گيرد - بوده باشد كه افراد ديگر فاقد آن باشند.
و همين معنا خود اولين چيزى است كه مايه بروز عداوت و دشمنى در دلها و باعث پديد آمدن بخل در نفوس مى شود، و در نتيجه افراد به جان يكديگر افتاده و در جان و عرض و مال يكديگر و تجاوز در هر چيزى كه به آن متنعمند و بر سر آن فعاليت و كشمكش دارند ظلم و تعدى نموده و خود باعث گسترش محروميت ها مى گردند، و آتش خشم و عداوت را در دلهاى خود شعله ور مى سازند.
همه اينها اوصاف و غريره هائى است باطنى كه در دلهاى افراد اجتماع نهفته است، و خواه ناخواه در مسير زندگيشان در خلال اعمال و برخورد فعاليت ها جلوه نموده و بعضى از آنها با بعضى ديگر اصطكاك پيدا مى كند، و همين اصطكاك ها است كه موجب بروز فتنه ها و مصايب اجتماعى گشته مردم را به هلاكت انداخته و زراعت و نسل را به نابودى تهديد مى كند، شاهد اين معنا حوادثى است كه در همه اعصار در ميان همه اقوام جريان داشته است.
و در هر زمان كه هدف هر جامعه و هر امتى بهره مندى از زندگى مادى باشد و فكر و ذكرش محدود در چهار ديوارى زندگى دنيا گردد چنين امتى نمى تواند ماده اين فساد را از ريشه بركند، چون دنيا، دار تزاحم است، و - همانطورى كه گفته شد - قوام اجتماع بر اساس منافع اختصاصى است و استعداد افراد هم مختلف است، و حوادثى كه پيش مى آيد و عوامل موثر و اوضاع و احوال خارج همه در معاش و زندگى آنان دخالت دارند. همچنانكه قرآن در باره تاثير اختلاف اوضاع و احوال در زندگى انسان مى فرمايد: (ان الانسان خلق هلوعا اذا مسه الشر جزوعا و اذا مسه الخير منوعا) و (ان النفس لاماره بالسوء) و نيز مى فرمايد: (و لا يزالون مختلفين الا من رحم ربك و لذلك خلقهم ) و همچنين آياتى ديگر.
و نهايت چيزى كه ممكن است در بسط الفت در افراد انسان و ارضاى دلهاى سرشار از خشم و دشمنى اثر كند مال و يا جاه و يا ساير نعمت هاى دنيوى است كه چون محبوب انسان است ممكن است با دادن آنها تا اندازه اى قانع و ساكتشان كرد، و ليكن اين گونه چيرها تنها در موارد جزئى نافع و مؤ ثر است، و اما دشمنى و كينه هاى عمومى را از دلهايشان نمى زدايد، زيرا آتش غريزه زياده طلبى و بخل كه در دل تمامى افراد هست و در اثر مشاهده پاره اى از مزاياى زندگى در دست ديگران شعله ور مى گردد به هيچ وجه با پول و امثال آن خاموش نمى شود.
علاوه بر اينكه پاره اى از مزايا هست كه قابل بسط بر همه افراد نيست بلكه انفرادى و مختص به افراد انگشت شمارى است، مانند مزيت سلطنت و رياست عاليه و امثال آن. حتى جوامع مترقى و امتهاى متمدن هم نتوانسته اند براى اين درد دوائى به دست آورند و خشم و دشمنى هاى عمومى را ريشه كن كنند، و با اينكه در صدد بوده اند جز به اين مقدار موفقيت حاصل نكردند كه از شدت آن جلوگيرى نموده پيكر اجتماع را تا اندازه اى از شكنجه اين عذاب راحت كنند. و اما دشمنى هاى مربوط به موهبت هاى خصوصى از قبيل رياست و ملك كما كان به شدت خود باقى است، و همچنان با شراره هاى خود دلهائى را مى سوزاند، و همواره عده اى را به جان هم مى اندازد.
تازه اين چاره جوئى هائى كه مى كنند به جامعه خودشان اختصاص دارد و اما جامعه هاى بيرون از جامعه شان به حال آنان اعتنائى نمى شود و از منافع زندگى آنها تنها چيرهائى تامين مى شود كه با منافع خود اين جامعه ها موافقت داشته باشد هر چند از راه ديگر، اقسام مختلف بلاء آنها را فرا گرفته باشد و روزگار با مشقت هاى گوناگون آنان را شكنجه دهد.
مبانى تربيتى اسلام كه با توجيه مؤمنين به سوى حيات حقيقى و جاودان و تمتعات معنوى، بين ايشان الفت و برادرى برقرار مى سازد
در اين ميان امت اسلام است كه خداوند بر او منت نهاده و صفت رذيله بخل را از دلهاى آنها زدوده و ميان دلهاى آنها ايجاد الفت نمود.
آرى، اسلام براى پديد آوردن چنين ملتى نخست مردم را به معارف الهى آشنا ساخت و آن معارف را در ميان آنان منتشر نمود و گوشزد كرد كه زندگى انسانى يك زندگى جاويدان است، و منحصر به اين چند روز مختصر دنيا نيست تا با سپرى شدن آن زندگى انسانى هم سپرى شود. و سعادت در آن زندگى جاودانه مانند زندگى دنيا به بهره مندى از لذائذ مادى و چريدن در چراگاه پست ماديت نيست، بلكه حياتى است واقعى و عيشى است حقيقى كه انسان به آن حيات زنده گشته و در كرامت عبوديت خداى سبحان عيش مى كند، و به نعمت هاى قرب خدا متنعم مى گردد.
صاحب چنين زندگيى در دنيا از آنچه كه از نعمت هاى مادى دنيوى برايش مقدر شده، چه آن نعمتهائى كه از طريق حظ به او مى رسد و چه آنهائى كه از طريق اكتساب تمتع برده و سپس به سوى جوار خدا منتقل گشته در بهشت رضوان او با بندگان شايسته اش درمى آميزد، و به حقيقت زندگى نايل مى شود، همچنانكه فرموده : (و ما الحيوه الدنيا فى الاخره الا متاع ) و (و ما هذه الحيوه الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخره لهى الحيوان لو كانوا يعلمون ) و (فاعرض عمن تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحيوه الدنيا ذلك مبلغهم من العلم ان ربك هو اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلم بمن اهتدى ).
پس بر هر مسلمان لازم است كه به پروردگار خود ايمان آورده و تربيت او را بپذيرد و عزم خود را جزم نموده منحصرا آنچه را كه نزد پروردگارش است هدف همت قرار دهد، و چنين فكر كند كه او بنده ايست كه تدبير امورش به دست سرپرست اوست و او خود مالك ضرر و نفع، مرگ و حيات و حشر و نشر خود نيست، و كسى كه وضعش چنين است نبايد به چيزى غير پروردگارش بپردازد، زيرا پروردگارش كسى است كه خيرات و شرور، نفع و ضرر، غناء و فقر و مرگ و زندگى همه به دست اوست.
و نيز بايد در مسير زندگى بر اساس علم نافع و عمل صالح سير كند، و در اين بين اگر به چيزى از مزاياى زندگى دنيوى دست يافت در حقيقت موهبتى است از ناحيه پروردگارش، و اگر هم دست نيافت و از لذائذ مادى محروم شد اجر محروميتش را به حساب پروردگارش بگذارد، زيرا (ما عند الله خير و ابقى ) (آنچه نزد خداست بهتر و باقى تر است ).
البته اين حرف معنايش لغويت اسباب نيست، و با كسب و كار كه فطرت آدمى انسان را به سوى آن و به سوى مقدمات آن از فكر و اراده دعوت نموده و به سعى در تنظيم عوامل و علل رسيدن به مقاصد انسانى و اغراض صحيح زندگى تحريك مى نمايد منافات ندارد و ما توضيح اين معنا را در موارد مختلفى از اين كتاب گذرانديم.
وقتى مسلمانان اين سنت الهى را سنت خود قرار دهند و خواهش دلهاى خود را از تمتع به ماديات كه هدفى حيوانى و غرضى مادى است به سوى اين تمتع معنوى بگردانند كه هيچ تزاحم و محروميتى در آن نيست قهرا خشم و دشمنى از دلهايشان زايل گشته و جانهايشان از بخل و غلبه هوى و هوس رهائى يافته به لطف خدا برادران يكديگر مى شوند، و آنچنان كه بايد رستگار مى گردند، همچنانكه فرموده : (يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون، و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا و اذكروا نعمه الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا) و نيز فرموده : (و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون ).
معناى جمله : (حسبك الله و من اتبعك من المؤمنين)
يا ايها النبى حسبك الله و من اتبعك من المومنين
|
در اين آيه نيز مانند آيه قبلى كه فرموده بود: (فان حسبك الله هو الذى ايدك بنصره و بالمومنين ) رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را دلخوش مى سازد، و منظور از آن - و خدا داناتر است - اين است كه : خداوند تو را به يارى خودش و بوسيله آنهائى كه از مؤمنان پيرويت كردند از شر دشمنان كفايت مى كند. نه اينكه بخواهد بفرمايد: نصرت خدا و يارى مؤمنين هر دو براى كفايت تو سبب مستقلى هستند. و يا هر دو با هم يك سببند كه اين يك سبب داراى دو جزء است ؛ زيرا توحيدى كه قرآن آنرا به بشر گوشزد كرده با سببيت مستقل مؤمنين منافات دارد.
و چه بسا بعضى ها گفته باشند: معناى آيه اين است كه خدا تو را كفايت مى كند و آنهايى را هم كه پيرويت كردند كفايت مى كند، در حقيقت خواسته اند جمله (و من اتبعك من المومنين ) را بر محل (كاف ) (حسبك ) عطف كنند.
و به هر حال بطورى كه از سياق آيات و از قراين خارجى به دست مى آيد مفاد آيه، تحريك و تشويق مؤمنان است بر كارزار، چون تاثير مؤمنان در كفايت كردنشان رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را از شر دشمنان تنها بكار زار كردن است و چيز ديگرى به ذهن نمى رسد.
بعضى از مفسرين گفته اند: اين آيه قبل از جنگ بدر در بيداء نازل شد، و بنابراين قول، آيه شريفه متصل بما بعد خود نخواهد بود، و اما اتصالش بما قبل آن نيز قطعى نيست.
يا ايها النبى حرض المؤمنين على القتال...
|
كلمه (تحريض )، (تحضيض )، (ترغيب ) و (حث ) همه به يك معنا است. و كلمه (فقه ) با كلمه (فهم ) يك معنا را مى رساند الا اينكه كلمه فقه در رساندن معنا رساتر است.
رمز اينكه يك نفر مؤمن صابر مى تواند بر ده نفر كافر چيره گردد
و اينكه فرمود: (ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا ماتين ) مقصود از كلمه (ماتين ) دويست نفر از كفار است، همچنانكه در جمله بعد، كلمه (الف ) را مقيد به كفار نموده. و همچنين در جمله (و ان يكن منكم ماة ) مقصود صد نفر صابر است كه قبلا كلمه (عشرون ) را مقيد بدان كرده بود.
و حرف باء در جمله (بانهم قوم لا يفقهون ) سببيت را مى رساند و ممكن هم هست به اصطلاح ادبى باء آلت باشد، هر چه باشد جمله را تعليليه مى كند و اين تعليل متعلق به كلمه (يغلبوا) است. و معنايش اين است كه : بيست نفر صابر از شما بر دويست نفر از كسانى كه كافر شده اند غالب مى شود، و صد نفر صابر از شما بر هزار نفر از كسانى كه كافر شده اند غالب مى آيند، و اين غلبه به علت اين است كه كفار مردمى هستند كه نمى فهمند.
و همين نبودن فهم در كفار، و در مقابل، بودن آن در مؤمنان باعث شده كه يك نفر از بيست نفر مؤمن بيشتر از ده نفر از دويست نفر كافر به حساب آيد، و بر همين اساس آيه شريفه حكم كلى خود را روى همين حساب برده و مى فرمايد: بيست نفر از مؤمنين بر دويست نفر از كفار غالب مى شوند؛ و سرش اين است كه مؤمنان در هر اقدامى كه مى كنند اقدامشان ناشى از ايمان به خداست، و ايمان به خدا نيرويى است كه هيچ نيروى ديگرى معادل آن نبوده و در برابر آن تاب مقاومت نمى آورد، چون بدست آوردن نيروى ايمان مبنى بر فهم صحيح است، و همين فهم صحيح صاحبش را به هر خلق و خوى پسنديده اى متصف مى سازد، و او را شجاع و با شهامت و پر جرات و داراى استقامت و وقار و آرامش قلب و وثوق به خدا بار مى آورد، چنين كسى اطمينان و يقين دارد به اينكه به هر تقدير چه كشته شود و چه بكشد برد با اوست ؛ زيرا در هر دو تقدير پاداشش بهشت است، و او در خود مصداقى براى مرگ به آن معنائى كه كفار معتقدند و آنرا نابودى مى پندارند نمى بيند.
بخلاف كفار كه اتكاءشان همه بر هواى نفس و اعتمادشان همه بر ظواهرى است كه شيطان در نظرشان جلوه مى دهد، و معلوم است دلهائى كه تمام اعتمادشان بر هوا و هوس است هرگز متفق نمى شوند، و اگر هم احيانا متفق شوند اتفاقشان دائمى نيست، و دوامشان تا جائى است كه پاى جان به ميان نيايد وگرنه از آنجائى كه مرگ را نابودى مى دانند اتفاقشان مبدل به تفرقه مى شود. و بسيار نادر است كه دلى بى ايمان تا پاى جان بر سر هواهاى خود پايدار بماند، مگر اينكه مشاعرش را از دست داده باشد، و گر نه با احساس كمترين خطر از ميدان در مى رود، مخصوصا مخاطرات عمومى كه بطورى كه تاريخ نشان مى دهد زودتر از هر خطر ديگرى اين قبيل مردم را از پاى درمى آورد، مانند از پاى درآمدن مشركان در جنگ بدر، كه با كشته شدن هفتاد نفر همه فرارى شدند، با اينكه عده شان هزار نفر بود، و نسبت هفتاد با هزار تقريبا نسبت يك است به چهارده، پس فرارى شدن ايشان در حقيقت به معناى فرارى شدن چهارده نفر از يك نفر است، و اين نيست مگر بخاطر فقه مؤمنان كه خود علم و ايمان را در بر دارد، و بخاطر جهل كفار كه خود ملازم با كفر و هوى پرستى است.
الان خفف الله عنكم و علم ان فيكم ضعفا فان يكن...
|
يعنى اگر از شما صد صابر باشد بر دويست نفر غلبه مى كند، و اگر صابران از شما هزار نفر باشند بر دو هزار نفر از كفار غلبه مى كنند بر همان اساسى كه در آيه قبلى گذشت.
اثر مستقيم ضعف روحى در كاستن از ميزان توان در كسب پيروزى بر دشمن
و در جمله (و علم ان فيكم ضعفا) منظور از (ضعف )، ضعف در صفات روحى است كه بالاخره به ضعف در ايمان منتهى مى شود. آرى، يقين به حق است كه همه صفات پسنديده موجب فتح و ظفر از قبيل شجاعت و صبر و راى صائب از آن سرچشمه مى گيرد؛ منظور از ضعف اين است، نه ضعف از جهت نفرات و تجهيزات جنگ ؛ چون بديهى است كه مؤمنين همواره در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) رو به قوت و زيادى نفرات بودند نه رو به ضعف.
و قيد (باذن الله ) جمله (يغلبوا) را مقيد مى كند، و معنايش اين است كه : خداوند با اينكه شما مردمى با ايمان و صابر هستيد خلاف اين را نمى خواهد. و از همين جا معلوم مى شود كه جمله (و الله مع الصابرين ) نسبت به قيد (باذن الله ) به منزله تعليل آن است.
با در نظر گرفتن اينكه نداشتن فقه و صبر، و همچنين ضعف روحى از علل و اسباب خارجيى است كه در غلبه نكردن و ظفر نيافتن مؤ ثر است، بدون شك از دو آيه مورد بحث بخوبى فهميده مى شود كه حكم در آن دو مبنى بر اوصاف روحيى است كه در مؤمنين و كفار اعتبار شده، و اينكه همان قواى روحى كه در آيه اولى براى يك مؤمن اعتبار شده بود و قوتش به اندازه اى بود كه بر قواى روحى و داخلى ده نفر كافر غلبه مى كرد چيزى نگذشت كه آنقدر پائين آمد تا همان قوا بر بيشتر از قواى روحى دو نفر كافر نمى چربيد يعنى قواى روحى مؤمنين متوسط الحال به نسبت هشتاد در صد كاهش يافت، و بيست مؤمن در برابر دويست كافر كه در آيه اولى اعتبار شده بود در آيه دومى مبدل شد به صد مؤمن در برابر دويست كافر. و صد نفر در برابر هزار نفر آيه اولى در آيه دومى مبدل شد به هزار در برابر دو هزار.
بحث دقيق در عواملى كه بر حسب احوال جارى در مجتمعات بشرى در نفوس انسانها صفات اخلاقى مختلفى ايجاد مى كند نيز آدمى را به اين معنا راهنمائى مى نمايد، براى اينكه هر جامعه خانوادگى و حزبى كه به منظور غرضى از اغراض زندگى مادى و يا دينى تشكيل مى يابد، در اول تشكيل و ابتداى انعقاد به موانع و گرفتاريهائى كه از هر سو اساس آنرا تهديد به انهدام مى كند برمى خورد و در نتيجه قواى دفاعيش بيدار گشته و آماده مى شود تا در راه رسيدن به هدفى كه به نظرش مشروع است پيكار كند، يعنى آن نفسانيات كه انسان را وادار به تحذر از ناملايمات و بذل جان و مال در اين راه مى كند در وى بيدار مى شود.
و همچنين به پيكار خود ادامه داده و شب و روز جان و مال خود را در اين راه صرف مى كند، و باز تجديد قوا نموده پيش مى رود تا آنجا كه براى خود تا اندازه اى استقلال در زندگى فراهم سازد، و تا حدى محيط را مساعد نموده و جمعيتش فزونى يافته آسايش و آرامش پيدا مى كند، و شروع مى كند به عياشى و استفاده از فوايد كوششهايش، در اين هنگام است كه آن قواى روحى كه در همه اعضاء گسترده است و اعضاء را وادار بكوشش و عمل مى كرده آرام گشته رو به سستى مى گذارد.
علاوه، جامعه هر قدر هم افرادش اندك باشند در مساله ايمان و خصوصيات روحى و صفات پسنديده اخلاقى خالى از اختلافات نيستند. بالاخره افرادش در اين باره اختلاف دارند كه يكى قوى است و يكى ضعيف و قهرا هر چه افراد اجتماع بيشتر باشند افراد سست ايمان و بيمار دلان و منافقان نيز بيشتر مى شوند، و كفه ميزان اين طبقه سنگين تر و كفه افراد برجسته سبك تر مى شود.
و در اين مطلب فرقى ميان جمعيت هاى دينى و احزاب دنيوى نيست. آرى، سنت طبيعيى كه در نظام انسانى جريان دارد بر همه اجتماعات يكسان جارى مى شود، تجربه قطعى نيز ثابت كرده كه افرادى كه به خاطر غرض مهمى ائتلاف مى كنند هر قدر عده شان كمتر باشد در مقابل رقبا و مزاحمينشان قوى تر مى باشند و هر قدر گرفتارى و فتنه هايشان بيشتر باشد نشاطشان در كار و كوشش بيشتر و كار و كوششان در اثر سريع تر و تيزتر است. بر عكس هر چه افرادشان بيشتر و رقبا و موانع رسيدن به مقاصدشان كمتر باشد افرادش خمودتر و خواب آلودتر و سفيه تر خواهند بود.
دقت كافى در جنگهاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) اين معنا را روشن مى سازد. مثلا در جنگ بدر مسلمانان پيروز شدند با اينكه عده شان به سيصد و بيست نفر نمى رسيد آن هم در كمال فقر و نداشتن قوا و تجهيزات، و عده كفار تقريبا سه برابر آنان بود آن هم با داشتن عزت و شوكت و تجهيزات جنگى، و همچنين در جنگ احد و خندق و خيبر و مخصوصا جنگ حنين كه داستانش از همه عجيب تر بود و خداى تعالى جريان آنرا به بيانى كه جاى ترديد براى هيچ اهل بحثى باقى نگذاشته بيان كرده و فرموده : (و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا و ضاقت عليكم الارض بما رحبت ثم وليتم مدبرين....)
اشاره به اينكه هر قدر بر عزت و شكوت ظاهرى مسلمين افزوده مى گشت از درجه ايمان و قوت معنويات آنان كاسته مى شده است
و اين آيات بر چند نكته دلالت دارد: اول اينكه اسلام هر قدر در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) عزت و شوكت ظاهريش بيشتر مى شد قواى روحى و درجه ايمان و فضائل اخلاقى عامه مسلمين رو به كاهش مى گذاشت، و اين تاثير آنچنان محسوس بود كه بعد از جنگ بدر - به مدتى كم و يا زياد - اين نقصان تا يك پنجم قبل از جنگ بدر رسيد، همچنانكه آيات بعد از آيه مورد بحث تا اندازه اى به اين حقيقت اشاره نموده مى فرمايد: (ما كان لنبى ان يكون له اسرى حتى يثخن فى الارض تريدون عرض الدنيا و الله يريد الاخره و الله عزيز حكيم لو - لا كتاب من الله سبق لمسكم فيما اخذتم عذاب عظيم...).
دوم اينكه اين دو آيه به حسب ظاهر با هم نازل شده اند، زيرا هر چند از حال مؤمنين در دو زمان مختلف خبر مى دهند، همچنانكه جمله (الان خفف الله عنكم ) بدان اشاره دارد و ليكن مقصود آن دو مقايسه قواى روحى مؤمنان در دو زمان است و سياق آيه دومى طورى است كه با مستقل بودن و جدا بودن از آيه اولى نمى سازد، و صرف اينكه حكمشان مختلف و مربوط به دو زمان مختلف هستند باعث نمى شوند كه در دو زمان نازل شده باشند.
بله، اگر تنها دو حكم تكليفى را مى رساندند و بس البته ظهور در اين داشتند كه دومى از آنها بعد از زمان نزول اولى نازل شده است.
سوم اينكه ظاهر جمله (الان خفف الله عنكم ) - بطورى كه گفته شده است - اين است كه اين دو آيه در مقام بيان حكمى تكليفى مى باشند، چون تخفيف وقتى است كه قبلا تكليفى در ميان باشد، گو اينكه لفظ، لفظ خبر است و ليكن منظور از آن، امر است. و حاصل مراد در آيه اولى اين است كه بايد يكى از شما مسلمين در برابر ده نفر كفار ايستادگى كند، و در آيه دومى اين است كه اينك خداوند در تكليف تخفيف داد و از اين پس بايد يكى از شما در برابر دو نفر از كفار مقاومت كند.
گو اينكه ممكن است در اين گفتار كه : (تخفيف وقتى صحيح است كه قبلا تكليفى در ميان باشد) مناقشه كرد، و ليكن ظهور دو آيه در اينكه دو حكم مختلف مترتب بر زمان را مى رسانند كه يكى بعد از ديگرى و يكى خفيف تر از ديگرى است جاى ترديد نيست.
چهارم اينكه از ظاهر تعليل آيه اولى به فقه و آيه دومى به صبر با در نظر داشتن اينكه مؤمنين مجاهد در هر دو آيه مقيد به صبر شده اند استفاده مى شود كه صبر، يك نفر را در قوت روح برابر دو نفر مثل خود مى سازد و فقه يك نفر برابر پنج نفر مثل خود، و اگر كسى هم فقه داشت و هم صبر قهرا او به تنهائى برابر ده نفر مثل خود مى شود، و البته هيچ وقت صبر بدون فقه تحقق پيدا نمى كند به خلاف فقه كه ممكن است بدون صبر يافت شود.
پنجم اينكه به هر حال در قتال صبر واجب است.
بحث روايتى
در تفسير بيضاوى در ذيل آيه (الذين عاهدت منهم ثم ينقضون عهدهم فى كل مرة ) گفته است : منظور يهوديان بنى قريظه است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) با ايشان معاهده بست به اينكه دشمنانش را كمك نكنند، و آنان اين معاهده را نقض كرده و مشركين را با دادن اسلحه كمك كردند، و وقتى به ايشان اعتراض شد گفتند: ما اين معاهده را فراموش كرده بوديم. و آنگاه چيزى نگذشت كه باز در جنگ خندق مشركين را يارى كردند و كعب بن اشرف از ميان بنى قريظه به مكه رفت و با مشركين معاهده بست.
مؤلف: اين روايت از ابن عباس و مجاهد نقل شده و از سعيد بن جبير نيز روايت شده كه گفته است : اين آيه در باره شش طائفه از يهود نازل شده كه يكى از آنان طايفه ابن تابوت است. و روشن شدن نقض عهدى كه آيه شريفه به آن اشاره مى كند محتاج به اين است كه در وقايع و حوادثى كه بعد از هجرت به مدينه در مدت هفت سال ميان آنحضرت و يهوديان جريان يافت بطور اجمال سير كرد:
سير اجمالى در حوادث و وقايعى كه بعد از هجرت رسول الله (ص) به مدينه در مدت هفت سال بين آن حضرت و طوائف يهود جريان يافت
بايد دانست كه طوايفى از يهود از دير زمانى از سرزمينهاى خود به حجاز آمده و در آن اقامت گزيده بودند و در آنجا قلعه ها و دژهائى ساخته و به تدريج افراد و اموالشان زياد شده، و موقعيت مهمى به دست آورده بودند.- و ما در جلد اول اين كتاب در ذيل آيه (و لما جاءهم كتاب من عند الله مصدق لما معهم و كانوا من قبل يستفتحون على الذين كفروا فلما جاءهم ما عرفوا كفروا به فلعنه الله على الكافرين ) رواياتى درباره اينكه يهوديان در چه زمانى به حجاز هجرت كرده و چطور شد كه اطراف مدينه را اشغال كردند، و اينكه مردم مدينه را بشارت مى دادند به آمدن رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ايراد كرديم.
و بعد ازآنكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به مدينه تشريف آورد و همين يهوديان را به اسلام دعوت كرد از پذيرفتن دعوتش سرباز زدند، ناگزير رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) با ايشان كه سه طايفه بودند بنام (بنى قينقاع )، (بنى النضير) و (بنى قريظه ) و در اطراف مدينه سكونت داشتند معاهده كرد و ليكن هر سه طايفه عهد خود را شكستند.
اما بنى قينقاع - اين طايفه در جنگ بدر عهد خود را نقض كردند، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در نيمه شوال سال دوم هجرت بعد از بيست و چند روز از واقعه بدر به سوى آنان لشكر كشيد و ايشان به قلعه هاى خود پناهنده شدند، و همچنان تا پانزده روز در محاصره بودند تا آنكه ناچار شدند به حكم آن حضرت تن در دهند، و او هر حكمى در باره جان و مال و زن و فرزند ايشان كرد بپذيرند. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هم دستور داد تا همه را كت بسته حاضر كنند، و ليكن عبد الله بن ابى بن سلول كه هم سوگند آنان بود وساطت كرد، و در وساطتش اصرار ورزيد و در نتيجه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دستور داد تا مدينه و اطراف آنرا تخليه كنند، بنى قينقاع به حكم آن حضرت بيرون شده و با زن و فرزندان خود به سرزمين (اذرعات ) شام كوچ كردند، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) اموالشان را به عنوان غنيمت جنگى گرفت. و نفراتشان كه همگى از شجاع ترين دلاوران يهود بودند به ششصد نفر مى رسيد.
و اما بنى النضير - اين طايفه نيز با آنحضرت خدعه كردند و آنجناب بعد از چند ماه كه از جنگ بدر گذشت با عده اى از يارانش به ميان آنان رفت، و فرمود: بايد او را در گرفتن خون بهاى يك و يا دو نفر از كلابى ها كه بدست عمرو بن اميه ضمرى كشته شده بودند ياريش كنند. گفتند: ياريت مى كنيم اى ابو القاسم اينجا باش تا حاجتت را برآريم. آنگاه با يكديگر خلوت كرده و قرار گذاشتند كه آن حضرت را به قتل برسانند، و براى اين كار عمرو بن حجاش را انتخاب كردند، كه او يك سنگ آسياب برداشته و آنرا از بلندى به سر آنحضرت بيندازد و او را خرد كند. سلام بن مشكم ايشان را ترساند و گفت : چنين كارى نكنيد كه به خدا سوگند او از آنچه تصميم بگيريد آگاه است، علاوه بر اينكه اين كار، شكستن عهدى است كه ميان ما و او استوار شده.
در اين ميان از آسمان وحى رسيد و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از آنچه بنى النضير تصميم گرفته بودند خبردار شده از آنجا برخاسته به سرعت به طرف مدينه رفت، اصحابش از دنبال به او رسيده و از سبب برخاستن و رهسپار شدنش به سوى مدينه پرسيدند، و آنحضرت جريان تصميم بنى النضير را برايشان گفت. آنگاه از مدينه براى آنها پيغام فرستاد كه بايد تا چند روز ديگر از سرزمين مدينه كوچ كنيد و در آنجا سكونت نكنيد، و من اين چند روزه را به شما مهلت دادم اگر بعد از اين چند روز كسى از شما را در آنجا ببينم گردنش را مى زنم. بنى النضير بعد از اين پيغام آماده خروج مى شدند كه منافق معروف عبد الله بن ابى براى آنان پيغام فرستاد كه از خانه و زندگى خود كوچ نكنيد كه من خود دو هزار نفر شمشيرزن دارم همگى را به قلعه هاى شما مى فرستم و تا پاى جان از شما دفاع مى كنند. علاوه بر اين، بنى قريظه و هم سوگندتان از بنى غطفان نيز شما را يارى مى كنند، و با اين وعده ها آنان را راضى كرد.
لذا رئيس آنها حى بن اخطب كسى نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرستاد و گفت : ما از ديار خود كوچ نمى كنيم تو نيز هر چه از دستت مى آيد بكن. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) تكبير گفت و اصحابش همه تكبير گفتند. آنگاه على (عليه السلام ) را ماءمور كرد تا پرچم برافراشته و با اصحاب خيمه بيرون زده بنى النضير را محاصره كنند، على (عليه السلام ) قلعه هاى بنى النضير را محاصره كرد، و عبد الله بن ابى آنها را كمك نكرد، و همچنين بنى قريظه و هم سوگندانشان از غطفان بيارى ايشان نيامدند. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دستور داده بود نخلستان بنى النضير را قطع نموده و آتش بزنند، و اين مطلب بنى النضير را سخت مضطرب كرد ناچار پيغام دادند كه نخلستان را قطع مكن و اگر آنرا حق خودت مى دانى ضبط كن و ملك خودت قرار ده و اگر آنرا ملك ما مى دانى براى ما بگذار. سپس بعد از چند روز اضافه كردند: اى محمد (صلى الله عليه و آله ) ما حاضريم از ديار خود كوچ كنيم بشرطى كه تو اموال ما را بما بدهى. حضرت فرمود: نه، بلكه بيرون برويد و هر يك بقدر يك بار شتر از اموال خود ببريد. بنى النضير قبول نكردند، و چند روز ديگر ماندند تا سرانجام راضى شده و همان پيشنهاد آنحضرت را درخواست نمودند. حضرت فرمود: نه، ديگر حق نداريد چيزى با خود برداريد و اگر ما با يكى از شما چيزى ببينيم او را خواهيم كشت، لذا بناچار بيرون رفته عده اى از ايشان به فدك و وادى القرى رفتند و عده اى ديگر به سرزمين شام كوچ كردند، و اموالشان ملك خدا و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) شد و چيزى از آن نصيب لشكر اسلام نشد. و اين داستان در سوره حشر آمده. از جمله كيدهائى كه بنى النضير عليه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) كردند اين بود كه احزابى از قريش و غطفان و ساير قبايل را عليه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) برانگيختند.
و اما بنى قريظه - اين قبيله در آغاز با اسلام در صلح و صفا بودند تا آنكه جنگ خندق روى داد، و حى بن اخطب سوار شده به مكه رفت و قريش را عليه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) تحريك كرد و طوائف عرب را برانگيخت، از آن جمله به ميان بنى قريظه رفت، و مرتب افراد را وسوسه و تحريك كرده پافشارى مى نمود، و با رئيسشان كعب بن اسد در اين باره صحبت كرد تا سرانجام آنها را راضى كرد كه نقض عهد كرده و با پيغمبر بجنگند بشرطى كه او نيز به ياريشان آمده و بقلعه شان درآيد و با ايشان كشته شود. حى بن اخطب قبول كرد و به قلعه درآمد، بنى قريظه عهد خود را شكسته و با كمك احزابى كه مدينه را محاصره كرده بودند براه افتادند، و شروع كردند به دشنام دادن رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و شكاف ديگرى ايجاد كردن.
از آن سو بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از جنگ احزاب فارغ شد جبرئيل با وحيى از خدا نازل شد كه در آن پيامبر ماءمور شده بود كه بر بنى قريظه لشكر بكشد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) لشكرى ترتيب داد. و پرچم لشكر به على (عليه السلام ) سپرد، و تا قلعه هاى بنى قريظه براند و آنها را بيست و پنج روز محاصره كرد وقتى كار محاصره بر آنان سخت شد رئيسشان كعب بن اسد پيشنهاد كرد كه يكى از سه كار را بكنند: يا اسلام آورده و دين محمد (صلى الله عليه و آله ) را بپذيريم، يا فرزندان خود را به دست خود كشته و شمشيرها را برداشته و از جان خود دست شسته و از قلعه ها بيرون شويم و با لشكر اسلام مصاف شويم تا يا بر او دست يافته و يا تا آخرين نفر كشته شويم، و يا اينكه در روز شنبه كه ايشان يعنى مسلمين از جنگ نكردن ما خاطر جمعند بر آنان حمله بريم.
و ليكن بنى قريظه حاضر نشدند هيچيك از اين سه پيشنهاد را قبول كنند، بلكه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) پيغام فرستادند كه ابا لبابه بن عبد المنذر را به سوى ما بفرست تا با او در كار خود مشورت كنيم، و اين ابا لبابه همواره خيرخواه بنى قريظه بود، چون همسر و فرزند و اموالش در ميان آنان بودند.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ابا لبابه را به ميان آنان فرستاد وقتى او را ديدند شروع كردند به گريه و گفتند: چه صلاح ميدانى آيا ما به حكم محمد تن در دهيم. ابا لبابه به زبان گفت : آرى، و ليكن با دست اشاره به گلويش كرد و فهماند كه اگر به حكم او تن در دهيد تمام افراد شما را خواهد كشت. ابو لبابه خودش بعدها گفته بود كه به خدا سوگند قدم از قدم برنداشتم مگر آنكه فهميدم به خدا و رسولش خيانت كرده ام. خداى تعالى داستان او را به وسيله وحى به پيغمبرش خبر داد.
ابو لبابه از اين كار پشيمان شد و يكسره به مسجد رفته خود را به يكى از ستونهاى مسجد بست و سوگند ياد كرد كه خود را رها نكند تا آنكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) او را باز كند و يا آنكه همانجا بميرد. داستان توبه او را به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) رساندند، حضرت فرمود: او را رها كنيد تا خدا توبه اش را بپذيرد، و پس از مدتى خداوند توبه اش را پذيرفت و آيه اى در قبول توبه اش نازل كرد و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) او را با دست خود از ستون مسجد باز كرد.
سپس بنى قريظه به حكم رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) تن در دادند، و چون با قبيله اوس رابطه دوستى داشتند اوسيان در باره ايشان نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) شفاعت كردند و كارشان به اينجا كشيد كه سعد بن معاذ اوسى در امرشان بهر چه خواست حكم كند، هم ايشان بدين معنا راضى شدند و هم رسول خدا (صلى الله عليه و آله )، لذا رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) سعد بن معاذ را با اينكه مجروح بود حاضر كرد.
وقتى سعد بن معاذ در باره ايشان صحبت كرد حضرت فرمود: براى سعد موقعيتى پيش آمده كه در راه خدا از ملامت هيچ ملامت كننده اى نترسد. سعد حكم كرد به اينكه مردان بنى قريظه كشته شوند و زنان و فرزندانشان اسير گشته و اموالشان مصادره شود. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) حكم سعد را در باره آنان اجراء كرد و تا آخرين نفرشان را كه ششصد و يا هفتصد نفر و به قول بعضى بيشتر بودند گردن زد و جز عده كمى از ايشان كه قبلا ايمان آورده بودند كسى نجات نيافت. تنها عمر بن سعدى جان به سلامت برد آنهم در قضيه شكستن عهد داخل نبود و وقتى اوضاع را دگرگون يافت پا بفرار گذاشت، و از زنان جز يك زن كه سنگ آسياب را بر سر خلاد بن سويد بن صامت كوفته و او را كشته بود و در نتيجه خودش هم اعدام شد بقيه اسير شدند.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بعد از آنكه از كار يهوديان بنى قريظه فراغ يافت هر چه يهودى در مدينه بود بيرون كرد و سپس به جانب خيبر لشكر كشيد، چون يهوديان خيبر در مقام دشمنى برآمده و در تحريك احزاب و جمع آورى قبايل عرب عليه آنحضرت فعاليتها كرده بودند. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در اطراف قلعه هاى خيبر بار بينداخت، و پس از چند روز ابو بكر را با عده اى از ياران خود به جنگ ايشان فرستاد، و ابو بكر كارى صورت نداد و شكست خورد، روز ديگر عمر را با جمعى روانه كرد او نيز شكست خورد.
در اين هنگام بود كه فرمود: (من فردا پرچم جنگ را به دست مردى مى دهم كه خدا و رسول را دوست مى دارد؛ و خدا و رسول نيز او را دوست مى دارند، به مردى مى دهم كه حمله هايش پى در پى است، سابقه فرار ندارد، و برنمى گردد تا آنكه خداوند اين قلعه ها را به دستش فتح كند) و چون فردا شد پرچم جنگ را به على (عليه السلام ) سپرد و او را به سوى پيكار با يهوديان روانه ساخت. على (عليه السلام ) برابر لشكر دشمن رفت و (مرحب ) را كه جنگجوى معروفى بود به قتل رسانيده و لشكر دشمن را شكست داد. لشكر كفار به درون قلعه گريخته و در را بروى خود بستند، على (عليه السلام ) در قلعه را از جاى كند و خداوند قلعه خيبر را به دست او به روى لشكر اسلام گشود، و اين واقعه بعد از داستان صلح حديبيه در محرم ال هفتم هجرت اتفاق افتاد.
آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) يهوديانى را كه باقى مانده بودند نيز از مدينه و از اطراف آن بيرون كرد، و هر قبيله اى را كه بيرون مى كرد، قبلا از در خيرخواهى مى فرمود اموالشان را بفروشند و بهاى آنها را دريافت نموده (سبك بار روانه شوند) اين بود خلاصه داستان يهود با رسول خدا (صلى الله عليه و آله ).
و در تفسير عياشى از جابر روايت كرده كه در ذيل آيه (ان شر الدواب عند الله...) گفته است : اين آيه در باره بنى اميه نازل شده كه بدترين خلق خدايند. آرى، بنى اميه كسانى بودند كه از نظر باطن قرآن كافر بوده و كسانى بودند كه ايمان نياوردند.
مؤلف: نظير اين روايت را قمى از ابى حمره از آنحضرت روايت كرده، و اين معنا از باطن قرآن است نه از ظاهر آن چنانكه در روايت تصريح شده.
و در كافى بسند خود از سهل بن زياد از بعضى اصحابش از عبد الله بن سنان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود سه چيز است كه در هر كس يافت شود او منافق است هر چند روزه بدارد و نماز بخواند، و خود را مسلمان بپندارد. يكى اينكه وقتى امين در كارى شد خيانت كند، و اگر سخن گفت دروغ بگويد، و اگر وعده داد خلف وعده كند،
و خداى تعالى به اين سه مطلب در قرآن كريم اشاره كرده، و در باره خيانت مى فرمايد: (ان الله لا يحب الخائنين خدا خائنان را دوست نمى دارد) و درباره دروغگويان مى فرمايد: (ان لعنه الله على الكاذبين لعنت خدا بر دروغگويان باد). و در باره وفاى به وعده مى فرمايد: (و اذكر فى الكتاب اسماعيل انه كان صادق الوعد و كان رسولا نبيا بياد آر اسماعيل را در كتاب كه او صادق الوعد و رسول و نبى بود).
رواياتى در تفسير آيه : (واعدوا لهم ما استطعتم من قوه...)
و در تفسير قمى در ذيل آيه (و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه...) گفته است كه امام (عليه السلام ) فرموده : مقصود فراهم كردن اسلحه است.
و در تفسير عياشى از محمد بن عيسى از كسى كه نامش را ذكر كرده از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل آيه مزبور فرمود: مقصود شمشير و سپر است.
و در كتاب فقيه از امام صادق (عليه السلام ) بدون سند روايت كرده كه در ذيل همين آيه فرمود: يكى از وسائل نيرومندى خضاب بستن به رنگ سياه است.
و در كافى بسند خود از جابر از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : قومى بر امام حسين بن على (عليهماالسلام ) درآمدند و ديدند كه آن جناب به رنگ سياه خضاب كرده از سبب آن پرسيدند حضرت دست خود را به ريش خود كشيد و آنگاه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در يكى از جنگهائى كه كرد دستور داد لشكريان به رنگ سياه خضاب كنند تا در برابر مشركين قوى شوند.
و در تفسير عياشى از جابر انصارى روايت كرده كه گفت : رسول خدا فرمود: (و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة ) و مرادش تيراندازى بود.
مؤلف: اين روايت را كافى هم بسند خود از عبد الله بن مغيره و او بدون ذكر سند از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) روايت كرده است. زمخشرى هم در ربيع الابرار از عقبه بن عامر و سيوطى در الدر المنثور از احمد، مسلم، ابى داود، ابن ماجه، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ و ابى يعقوب اسحاق بن ابراهيم و همچنين بيهقى از عقبه بن عامر جهنى از آنجناب روايت كرده اند.
و در الدر المنثور است كه ابو داود، ترمذى، ابن ماجه و حاكم - وى سند را صحيح دانسته - و بيهقى از عقبه بن عامر جهنى روايت كرده اند كه گفت : من از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) شنيدم كه فرمود: خداوند بوسيله يك تيركمان سه طايفه را به بهشت مى برد، يكى سازنده آنرا به شرطى كه از ساختن آن غرض خير داشته باشد، و يكى آن كسى را كه با آن تير خود را در راه خدا مسلح مى كند، و يكى آن كسى را كه آن تير را در راه خدا به كار مى برد.
و نيز مى فرمود: تيراندازى كنيد و سوارى بياموزيد، البته اگر تيرانداز (قابلى ) شويد از فن سواره نظامى بهتر است. و نيز فرمود: هر چيزى كه بنى نوع بشر با آن بازى كند حرام است مگر سه چيز: يكى تمرين تيراندازى و آموختن اينكه چگونه تير را از كمان خود بيرون كند، دوم تربيت اسب خود و تمرين اسب سوارى، و سوم بازى كردن با همسران، چون اينها بازى نيست بلكه حق است. و كسى كه تيراندازى بياموزد و سپس آنرا ترك كند در حقيقت نعمتى را كفران كرده است.
مؤلف: و در اين معانى روايات ديگرى است، و مخصوصا درباره اسب سوارى و تيراندازى و به هر حال اين روايات نمى خواهند شان نزول آيه را بيان كنند بلكه صرف مصداق آنرا اسم مى برند.
و در الدر المنثور است كه سعد، حارث بن ابى اسامه، ابو يعلى، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابن قانع در معجم خود و طبرانى، ابو الشيخ، ابن منده و رويانى در مسندش و ابن مردويه و ابن عساكر همگى از يزيد بن عبد الله غريب از پدرش از جدش از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) روايت كرده اند كه در ذيل آيه (و آخرين من دونهم لا تعلمونهم الله يعلمهم ) فرمود: مقصود طائفه جن است و شيطان عقل هيچ كسى را كه اسب فربه در خانه نگه دارد فاسد و خام نمى كند.
مؤلف: در اين معنا روايات ديگرى نيز هست، و خلاصه اين روايات اين است كه مى خواهد ميان جمله (و آخرين من دونهم لا تعلمونهم الله يعلمهم ) با جمله و من رباط الخيل ارتباط برقرار كند، و اين از قبيل تطبيق مصداق با عموم است نه از باب تفسير، و منظور از عدو در آيه، دشمنان انسى از قبيل كفار و منافقين است.
دستور پذيرش صلح در: (و ان جنحوا للسلم فاجنح لها) موقت بوده و نسخ گرديده است
و نيز در همان كتابست كه ابن مردويه از عبد الرحمن بن ابزى روايت كرده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آيه را (و ان جنحواللسلم ) قرائت مى فرمود.
و نيز دارد كه ابو عبيد، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده اند كه در ذيل جمله (و ان جنحوا للسلم فاجنح لها) گفته است : اين آيه را آيه (قاتلوا الذين لا يومنون بالله و لا باليوم الاخر... صاغرون ) نسخ كرده است.
مؤلف: نسخ آيه مزبور به آيه سوره برائت كه مى فرمايد: (اقتلوا المشركين حيث وجدتموهم بكشيد مشركين را هر جا يافتيد شان ) نيز روايت شده، و خود آيه هم خالى از اشاره به اين معنا نيست كه حكم آن اعتبارش تا مدتى است و هميشگى نيست ؛ براى اينكه مى فرمايد: (و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توكل على الله انه هو السميع العليم ).
و در كافى به سند خود از حلبى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل همين آيه يعنى آيه (و ان جنحوا للسلم فاجنح لها) از حضرتش پرسيدم معناى سلم چيست ؟ فرمود: معنايش پذيرفتن و داخل شدن در امر ماست. و در روايت ديگرى فرمود: داخل شدن در امر تو است (در آن امرى كه تو داخل شدى يعنى ولايت ائمه (عليهم السلام ) - مترجم ).
مؤلف: اين روايت از باب تطبيق كلى بر مصداق است. و در الدر المنثور است كه ابن عساكر از ابى هريره روايت كرده كه گفت : بر عرش خدا نوشته شده : (لا اله الا انا وحدى لا شريك لى محمد عبدى و رسولى ايدته بعلى معبودى نيست غير من به تنهائى، و مرا شريكى نيست، محمد بنده و فرستاده من است، كه او را به وسيله على (عليه السلام ) تاييد نمودم ) و اين همان معنائى است كه آيه (هو الذى ايدك بنصره و بالمومنين ) متعرض آنست.
مؤلف: اين روايت را صدوق هم در كتاب خود معانى الاخبار به سند خود از ابى - هريره، و نيز ابو نعيم در كتاب حليه الاولياء به سند خود از همان مرد روايت كرده اند، و همچنين ابن شهراشوب آنرا با ذكر سند از انس از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نقل كرده است.
و در تفسير برهان از شرف الدين نجفى نقل كرده كه گفته است : تاويل اين آيه را ابو نعيم در حليه الاولياء بسند خود از ابى هريره آورده و گفته است : اين آيه در حق على بن ابى طالب (عليه السلام ) نازل شده و مقصود از كلمه (مؤمنين ) آنحضرت است.
مؤلف: لفظ آيه مساعد با اين تاويل نيست، مگر اينكه بگوئيم منظور از اتباع در جمله (و من اتبعك من المومنين ) پيروى به تمام معنا باشد بطورى كه آن شخص پيرو در هيچ شانى از شؤ ون از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) تخلف نداشته باشد، و كلمه (من ) بيانيه نباشد بلكه تبعيض را برساند، كه در اين صورت ممكن است گفته شود مقصود از آن شخص مؤمن، على (عليه السلام ) است، و ليكن تازه معلوم نيست كه با سياق آيه وفق دهد.
چند روايت درباره مراد از (من اتبعك) در آيه شريفه : (يا ايها النبى حسبك الله ومن اتبعك من المؤمنين)
و در الدر المنثور است كه بزار از ابن عباس روايت كرده كه گفت : بعد از آنكه عمر مسلمان شد مشركين گفتند: مسلمانان امروز از ما انتقامشان را گرفتند و خداوند اين آيه را نازل كرد: (يا ايها النبى حسبك الله و من اتبعك من المومنين).
مؤلف: اين معنا در روايت ديگرى نيز آمده، و ليكن با عقل درست درنمى آيد براى اينكه آن روزهائى كه عمر مسلمان شد وضع رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) طورى نبود كه مصحح چنين خطابى از خداى تعالى باشد. آرى، آن ايام، ايام فتنه و مشقت اسلام بوده، و تا چند سال بعد از آن هم آن شدت و عسرت ادامه داشته است، و رسول خدا (صلى الله عليه وله ) قدرت جنگيدن و مبارزه علنى نداشته تا محتاج ياورى باشد. علاوه، در اين روايات دارد: (عمر چهلمين نفر و يا چهل و چهارمين نفر بوده كه مسلمان شده ) و حال آنكه از ظاهر آيه استفاده مى شود كه در مدينه در ضمن آيات سوره انفال نازل شده، و معلوم است كه عده مسلمين در مدينه از صدها نفر متجاوز بوده است.
و نيز در همان كتابست كه ابن اسحاق و ابن ابى حاتم از زهرى روايت كرده اند كه در تفسير آيه (يا ايها النبى حسبك الله و من اتبعك من المومنين ) گفته است : اين آيه در باره انصار نازل شده.
مؤلف: اين روايت در نامساعد بودن با سياق آيه مانند دو روايت قبلى است، مگر اينكه مقصود اين باشد كه اين آيه در روزى كه انصار به آنحضرت ايمان آوردند و يا در روزى كه از آنجناب پيروى كردند نازل شده است. علاوه بر اينكه، از ظاهر سياق برمى آيد كه مقصود از آيه دلخوش ساختن رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است به وجود گروندگان به او چه مهاجر و چه انصار؛ چون مقصود از آن زمينه چينى براى آيه بعدى است كه مى فرمايد: (مؤمنين را بر كارزار تحريك كن ).
و در تفسير قمى مى گويد: معصوم (عليه السلام ) فرموده : حكم خدا در اوايل بعثت در باره مسلمانان اين بود كه يك نفر از ايشان مى بايستى در برابر ده نفر كافر مقاومت كند و اگر فرار مى كرد مرتكب يكى از گناهان كبيره - يعنى فرار از زحف - شده بود، و بر اين حساب صد نفر از ايشان مى بايستى در برابر هزار نفر مقاومت مى كردند. سپس وقتى خداوند معلوم كرد كه به خاطر ضعفى كه دارند نمى توانند به اين تكليف عمل كنند لذا اين آيه را فرستاد: (الان خفف الله عنكم و علم ان فيكم ضعفا فان يكن منكم ماه صابره يغلبوا ماتين ) و بر آنان واجب كرد كه كمترين مرد آنان با دو مرد از كفار مقابله كند و اگر فرار كند مرتكب گناه فرار از زحف شده است، به خلاف اينكه كفار سه نفر باشند كه اگر يك فرد مسلمان از برابر آنان فرار كند مرتكب اين گناه نشده.
مؤلف: در تفسير عياشى از حسين بن صالح از امام صادق از امير المؤمنين (عليه السلام ) قريب به اين مضمون روايت شده، و همچنين در اين معنا روايتى در الدر المنثور به چند طريق از ابن عباس و غير او روايت شده است.
و در الدر المنثور است كه شيرازى در كتاب القاب و ابن عدى و حاكم - وى سند را صحيح دانسته - از ابن عمر روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) كلمه (ضعف ) را در آيه (الان خفف الله عنكم و علم ان فيكم ضعفا) - با رفع - قرائت كردند.