آيات 15 تا 29 سوره انفال
ياايها الذين آمنوا اذا لقيتم الذين كفروا زحفا فلا تولوهم الادبار( 15)
و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحيزا الى فئه فقد باء بغضب من الله و ماوئه جهنم و بئس المصير( 16)
فلم تقتلوهم و لن الله قتلهم و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى و ليبلى المؤمنين منه بلاء حسنا ان الله سميع عليم (17)
ذلكم و ان الله موهن كيد الكفرين (18)
ان تستفتحوا فقد جاءكم الفتح و ان تنتهوا فهو خير لكم و ان تعودوا نعد و لن تغنى عنكم فئتكم شيا و لوكثرت و ان الله مع المومنين (19)
ياايها الذين آمنوا اطيعوا الله و رسوله و لا تولوا عنه و انتم تسمعون (20)
و لا تكونوا كالذين قالوا سمعنا و هم لا يسمعون (21)
ان شر الدواب عند الله الصم البكم الذين لا يعقلون (22)
و لو علم الله فيهم خيرا لاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا و هم معرضون (23)
ياايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه و انه اليه تحشرون (24)
و اتقوا فتنه لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصه و اعلموا ان الله شديد العقاب (25)
و اذكروا اذ انتم قليل مستضعفون فى الارض تخافون ان يتخطفكم الناس فاوئكم و ايدكم بنصره و رزقكم من الطيبت لعلكم تشكرون (26)
يا ايها الذين آمنوا لا تخونوا الله و الرسول و تخونوا امنتكم و انتم تعلمون (27)
و اعلموا انما امولكم و اولدكم فتنه و ان الله عنده اجر عظيم (28)
ياايها الذين آمنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا و يكفر عنكم سيئاتكم و يغفر لكم والله ذوالفضل العظيم (29)
|
ترجمه آيات
اى آنانكه ايمان آورده ايد هرگاه با تهاجم كافران در ميدان كارزار روبرو شويد مبادا از بيم آنها پشت به دشمن كرده و از جنگ بگريزيد (15)
و آن كس كه پشت به آنان كند پس همانا بازگشتى به خشم خدا كرده و جايش جهنم است و چه بد جايگاهى است، مگر آنكه به منظور بكار بردن حيله جنگى باشد و يا بخواهد به گروه خود ملحق شده (و به اتفاق ايشان بجنگد) (16)
پس شما ايشان را نكشتيد و ليكن خدا آنها را كشت، و تو (آن مشت خاك را) نپاشيدى و ليكن خدا پاشيد و براى اينكه از ناحيه خود مؤمنان را بيازمايد آزمايشى نيكو كه خدا شنواى دانا است (17)
اين است و آنكه خدا است سست كننده نيرنگ كافران (18)
اگر پيروزى مى جوييد همانا پيروزى بيامد شما را و اگر دست برداريد پس آن بهتر است براى شما، و اگر باز گرديد باز مى گرديم و جمعيت شما به هيچ چيز بى نيازتان نكند هر چند فزون باشد كه خدا با مؤمنان است (19)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد فرمان بريد خدا و فرستاده اش را و بر نگرديد از او با اينكه مى شنويد (.2)
و مانند كسانى كه گفتند شنيديم و حال آنكه نمى شنوند مباشيد (21)
همانا بدترين جنبندگان نزد خدا كران لالند كه تعقل نمى كنند (22)
و اگر خدا در ايشان خيرى سراغ مى داشت هر آينه مى شنواندشان و اگر مى شنواندشان باز هم پشت مى كردند (آرى ) آنان در هر حال روى گردانند (23)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد اجابت كنيد خدا و رسولش را زمانى كه شما را مى خوانند بدانچه زنده تان مى سازد، و بدانيد كه خدا حائل مى شود ميان مرد و دل او و اينكه به سوى او محشور مى شويد (24)
و بپرهيزيد فتنه (آزمايشى ) را كه چون آيد تنها مخصوص ستمكاران شما نباشد و بدانيد كه خدا شديد - العقاب است (25)
و به ياد آريد آن روزى را كه شما كم بوديد (و دشمن شما را) در روى زمين ضعيف مى شمرد، و شما مى ترسيديد كه مردم بر بايندتان و او به نصرت خود شما را يارى كرد و از پاكيزه ها روزيتان داد شايد شكر گزاريد (26)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد خيانت مكنيد به خدا و رسول و زنهار از اينكه خيانت كنيد امانتهاى خود را با اينكه مى دانيد (27)
و بدانيد كه اموال و اولاد شما فتنه است و اينكه نزد خداوند اجرى عظيم است (28)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر از خدا بترسيد خداوند قوه تشخيص حق از باطل روزيتان مى كند، و گناهانتان را محو مى سازد و خدا داراى فضلى بزرگ است (29).
بيان آيات شريفه متضمن دستوراتى راجع به جهاد اسلامى و نهى از فرار از جنگ
اين آيات متضمن نواهى و اوامرى است راجع به جهاد اسلامى و مربوط و مناسب با داستان جنگ بدر، و نيز مردم را تشويق و تحريك مى كند بر ترس از خدا و زنهار مى دهد از مخالفت خدا و رسول او و اينكه مردم خود را در معرض غضب خداى سبحان درآورند، و در آنها اشاره به پاره اى از وقايع كه در جنگ بدر رخ داده و منتهايى كه خداوند بر مؤمنين نهاده نيز مى كند.
يا ايها الذين امنوا اذا لقيتم الذين كفروا زحفا فلاتولوهم الادبار
|
(لقاء) مصدر (لقى، يلقى ) ثلاثى مجرد و(لاقى، يلاقى ) ثلاثى مزيد است، راغب در مفردات خود مى گويد: (لقاء) به معناى روبرو شدن و برخوردن دو چيز با يكديگر است، و گاهى هم با اين كلمه تعبير مى شود از برخورد يكى با ديگرى و گفته مى شود فلانى را ملاقات كرد و يا ملاقات مى كند، البته اين كلمه در ادراك به حس و به چشم و بصيرت استعمال مى شود، ادراك به حس مانند: (تمنون الموت من قبل ان تلقوه ) - (آرزوى مرگ مى كنيد قبلا از آنكه آن را ملاقات نماييد)، و ادراك به چشم مانند: (لقد لقينا من سفرنا هذا نصبا) (راستى از اين سفرمان چه ناراحتى ديديم ). و ملاقات خدا عبارت است از قيامت و بازگشت به سوى او، مانند:( و اعلموا انكم ملاقوه ) (بدانيد كه شما او را خواهيد ديد) و نيز مانند: (الذين يظنون انهم ملاقوا الله ) (و آنانكه مى پندارند كه خدا را خواهند ديد)، و لقاء به معناى ملاقات هم آمده مانند: (و قال الذين لا يرجون لقاءنا) (و آنانكه ديدار ما را آرزو ندارند گفتند) و نيز مانند: (انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه ) (تو كوشنده اى به سوى پروردگارت كوشيدنى تا او را ملاقات كنى ).
و در مجمع البيان مى گويد: لقاء به معناى اجتماع بر وجه مقاربت و نزديكى است، چون اجتماع گاهى به غير اين وجه هم مى شود، و آن اجتماع را لقاء نمى گويند مانند اجتماع چند عرض در يك محل.
و نيز در باره كلمه (زحف ) مى گويد: زحف به معناى نزديك شدن به آرامى و آهسته آهسته است، و (تزاحف ) به معناى نزديك شدن دو چيز است به يكديگر، مثلا وقتى گفته مى شود: (زحف، يزحف، زحفا)و يا گفته مى شود: (ازحفت للقوم ) معنايش اين است كه من براى اينكه با مردم بجنگم به ايشان نزديك شده و در برابرشان استوار ايستادم، ليث مى گويد: زحف عبارت است از جماعتى كه با هم يكدفعه به دشمن خود نزديك شوند، و جمع آن زحوف است.
(توليت ادبار دشمنان ) به معناى اين است كه دشمنان را در پشت سر خود قرار دهند، و معناى آيه اين است كه پشت به دشمن و رو به جهت هزيمت مكنيد. خطاب در اين آيه خطابى است عمومى و مختص به يك وقت و يك جنگ نيست، پس اينكه بعضى از مفسرين آن را مختص به جنگ بدر و حرمت فرار از آن جنگ گرفته اند صحيح نيست، علاوه بر اينكه قبلا متوجه شديد كه اين آيات بعد از جنگ بدر نازل شده نه در آن روز، و اينكه اين آيات دنباله آيات صدر سوره است كه مى فرمود:( يسئلونك عن الانفال...) البته براى اين حرف تتمه اى است كه بزودى - ان شاء الله - در بحث روايتى از نظر خواننده خواهد گذشت.
و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحيزا الى فئه...
|
(تحرف ) به معناى انحراف از خط وسط و ميل به (حرف ) است كه به معناى طرف هر چيزى است، و در اينجا به اين معنا است كه مرد جنگى در ميدان جنگ از اين سو به آن سو شود تا بدين وسيله راهى براى غافلگير كردن حريف خود پيدا كند.
و (تحيز) به معناى گرفتن (حيز) است كه به معناى مكان است، و كلمه (فئه ) به معناى يك قطعه از جماعت مردم است و (تحيز به سوى فئه ) به اين معنا است كه مرد جنگى از يك تاختن صرفنظر نموده و خود را به طرف عده اى از قوم خود بكشاند تا به اتفاق ايشان بجنگد.
كلمه (باء) از (بواء) به معناى رجوع به مكان و استقرار در آن است لذا راغب مى گويد: معناى اصلى كلمه (بواء) مساوى بودن اجزاء در مكان است به خلاف (نبوه ) كه معنايش منافى بودن آن اجزاء است ؛ و بنا بر آنچه راغب گفته معناى آيه چنين مى شود: (برگشت به جاى خود در حالى كه غضب خدا را به همراه داشت ).
پس معناى دو آيه مورد بحث اين مى شود: اى كسانى كه ايمان آورده ايد وقتى كفار را ملاقات مى كنيد ملاقات جنگى و يا در حالى كه مى رويد تا با ايشان بجنگيد پس از ايشان نگريزيد، كه هر كس در چنين وقتى از ايشان بگريزد و از ميدان جنگ برگردد با غضب خدا بر گشته است، و ماءواى او جهنم است كه بد بازگشت گاهى است، مگر اينكه فرارش به منظور بكار بردن حيله هاى جنگى و يا براى اين باشد كه بخواهد به اتفاق رفقايش بجنگد كه در اين دو صورت اشكال ندارد.
پيروزى مسلمين در جنگ بدر مرهون عنايت الهى و امدادهاى غيبى بوده است (...و ما رميت اذارميت...)
فلم تقتلوهم و لكن الله قتلهم و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى...
|
دقت در اين آيه شكى باقى نمى گذارد در اينكه آيه شريفه اشاره به جنگ بدر مى كند،و جمله (ما رميت...) هم اشاره به آن مشت ريگى است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به طرف مشركين پاشيد، و منظور از (قتل ) كشتار كفار بدست مسلمين در همان جنگ است، و ذيل آيه كه مى فرمايد: (و ليبلى المؤمنين منه بلاء حسنا) دلالت دارد كه سياق آيه سياق منت گذارى است، و خداى تعالى مى خواهد نصرت خود را بر مسلمين منت بگذارد، و به همين جهت نيز عين آن عملى را كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نفى كرده براى وى اثبات نموده و مى فرمايد: (تو نپاشيدى وقتى كه پاشيدى ).
از همه اين شواهد بدست مى آيد كه منظور از جمله (فلم تقتلوهم و لكن الله قتلهم و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى ) اين است كه عادى بودن داستان بدر را نفى نموده و انكار فرمايد، و بفرمايد: كه خيال نكنيد استيصال كفار و غلبه شما بر ايشان امرى عادى و طبيعى بود، چگونه ممكن است چنين باشد و حال آنكه عادتا و طبيعتا مردمى اندك و انگشت شمار و فاقد تجهيزات جنگى با يك يا دو راس اسب، و عدد مختصرى زره و شمشير نمى توانند لشكرى مجهز به اسبان و اسلحه و مردان جنگى و آذوقه را تارومار سازند چون عدد ايشان چند برابر است و نيروى ايشان قابل مقايسه با نيروى اين عده نيست، وسائل غلبه و پيروزى همه با آنها است، پس قهرا آنها بايد پيروز شوند.
پس اين خداى سبحان بود كه بوسيله ملائكه اى كه نازل فرمود مؤمنين را استوار و كفار را مرعوب كرد، و با آن سنگ ريزه ها كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به سمتشان پاشيد فراريشان داد، و مؤمنين را بر كشتن و اسير گرفتن آنان تمكن داده و بدين وسيله كيد ايشان را خنثى و سر و صدايشان را خفه كرد.
پس جا دارد اين كشتن و بستن و اين سنگ ريزه پاشيدن و فرارى دادن همه به خداى سبحان نسبت داده شود نه به مؤمنين.
پس اينكه در آيه همه اينها را از مؤمنين نفى نموده از باب ادعاى به عنايت است با اسناد دادن اطراف داستان به سبب الهى و غير عادى، و اين با استنادش به اسباب ظاهرى و عوامل طبيعى معهوده و اينكه مؤمنين كشته و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) سنگريزه ها را پاشيده باشد هيچ منافاتى ندارد.
و در جمله (و ليبلى المؤمنين منه بلاء حسنا) از ظاهرش برمى آيد كه ضمير (منه ) به خداى تعالى برمى گردد، و اين جمله غايت و نتيجه حاصله از اين واقعه را بيان مى كند، و نيز بر مى آيد كه جمله مزبور معطوف باشد به يك مقدرى محذوف كه اگر ظاهرش كنيم چنين مى شود: (انما فعل ذلك لمصالح عظيمه و ليبلى المومنين ) (اگر خداوند ايشان را كشت و سنگ زيره به سويشان پاشيد براى مصالحى بود كه در نظر داشت، و براى اين بود كه مؤمنين را به نحو شايسته اى امتحان كند (اگر بلاء را به معناى امتحان بگيريم ) و يا به مؤمنين نعمت شايسته اى ارزانى بدارد كه عبارت است از نابودى دشمنان و اعلاء كلمه توحيد به دست ايشان و بى نياز شدن آنان از راه به دست آوردن غنيمت ).
و جمله (ان الله سميع عليم ) تعليل جمله (و ليبلى المومنين ) است، و معنايش اين است كه اگر خداى تعالى ايشان را نعمت مى دهد براى اين است كه او نسبت به استغاثه آنان شنوا و به حالشان دانا است، و لذا در پاسخ استغاثه شان نعمت خوبى ارزانيشان مى دارد.
و اما تفريعى كه در صدر آيه در جمله (فلم تقتلوهم ) (پس شما ايشان را نكشتيد) مى باشد متعلق است به مضمون آيات قبلى كه مى فرمود: (اذ ستغيثون ربكم...)، چون اين آيات منتهايى را كه خدا بر ايشان نهاده بود برمى شمرد و مى فرمود: خداوند ملائكه را به كمك ايشان فرستاد، و خواب را بر ايشان مسلط كرد، و باران را بر ايشان نازل كرد، و به ملائكه وحى فرستاد تا ايشان را تاييد نموده قدمهايشان را استوار گرداند، و در مقابل دلهاى دشمنانشان را پر از رعب و وحشت كند. بعد از اين بيانات به عنوان تفريع و نتيجه گيرى مى فرمايد: (پس شما ايشان را نكشتيد و ليكن خدا كشت و تو اى پيغمبر ريگ ها را نپاشيدى بلكه خدا پاشيد).
و بنابراين، جمله (يا ايها الذين امنوا اذا لقيتم... و بئس المصير) جمله معترضه اى است كه مربوط است به دو آيه قبل يعنى به جمله (فاضربوا فوق الاعناق و اضربوا منهم كل بنان ) و يا به معنايى كه از فحواى جملات استفاده مى شود، و تفريع مورد بحث يعنى جمله (فلم تقتلوهم ) به حسب نظم مربوط است بما قبل جمله (فاضربوا...)، و بسا در نظم آيات دو وجه ديگر گفته شود: يكى اينكه خداى سبحان وقتى در آيه قبلى مسلمين را امر به قتال كرد دنبال همان آيه به عنوان يادآورى نعمت، داستان فتح در جنگ بدر را پيش كشيد و فرمود: فتح شما در آن روز و منكوب شدن مشركين به يارى خدا بود، اين وجه را ابو مسلم ذكر كرده.
دوم اينكه مسلمين بعد از آنكه ماءمور به قتال شدند، و چون بعضى از ايشان مى گفتند من فلانى را كشتم، آن ديگرى مى گفت و من نيز چنان كردم لذا براى اينكه دچار عجب نشده باشند آيه (فلم تقتلوهم ) را نازل فرمود؛ بعضى ها هم گفته اند (فاء) در جمله مورد بحث براى تفريع نيست، بلكه صرفا براى متصل كردن جملات به يكديگر است، و ليكن هيچيك از اين سه وجه صحيح نيست و وجه همان است كه ما بيان كرديم.
ذلكم و ان الله موهن كيد الكافرين
|
در مجمع البيان گفته است : كلمه (ذلكم ) در محل رفع است و همچنين (ان الله )، و تقدير آيه چنين است : (الامر ذلكم و الامر ان الله موهن ) (امر اين است و آن امر اين است كه خدا خوار كننده...)، و در جمله (ذلكم فذوقوه و ان للكافرين عذاب النار) نيز همين تقدير هست، و اينكه بعضى گفته اند: كلمه (ذلكم ) مبتداء و كلمه (فذوقوه ) خبر مى باشد اشتباه است، براى اينكه ما بعد (فاء) هيچ وقت خبر مبتداء نمى شود چون هيچوقت گفته نمى شود: (زيد فمنطلق، زيد فاضربه ) مگر اينكه كلمه (هذا) در تقدير فرض و گفته شود: (هذا زيد فاضربه ). و بنابراين، معناى آيه چنين مى شود: (قضيه از همين قرار است كه ما برايتان شرح داديم و خلاصه، امر از اين قرار است كه خدا كيد كفار را خوار و خنثى مى كند).
ان تستفتحوا فقد جاءكم الفتح...
|
ظاهر آيه به قرينه جملاتى كه در آن است از قبيل جمله (و ان تنتهوا فهو خير لكم ) و جمله (وان تعودوا نعد...) اين است كه خطاب در آن به مشركين باشد نه به مؤمنين، البته در اين صورت كلام مشتمل بر التفات و منظور از آن تهكم و استهزاء خواهد بود، و همين معنا مناسب با جمله (و ان الله موهن كيد الكافرين ) است.
پس معناى آيه اين است كه : اگر شما اى مشركين طالب فتح هستيد و از خدا خواسته ايد كه شما را در ميان خود و مؤمنين فتح دهد اينك فتح براى مؤمنان آمد و خداوند در روز بدر حق را اظهار نمود و مؤمنين را بر شما غلبه داد، و شما اگر در اينجا از كيد خود عليه خدا و رسول او دست برداريد كه به نفعتان تمام مى شود، و اگر دست بر نداريد و باز برگرديد و در صدد نقشه و طرح ريزى باشيد ما نيز برمى گرديم، و همين بلا را كه ديديد بر سرتان مى آوريم و باز كيد شما را خنثى مى كنيم، و جمعيت شما كارى برايتان صورت نمى دهد هر چند هم زياد باشد، همچنانكه در اين دفعه كارى صورت نداد، آرى خداوند با مردمان با ايمان است، و كسى كه خدا با او است هرگز مغلوب نمى شود.
و به اين بيان تاييد مى شود رواياتى كه وارد شد به اينكه ابو جهل در روز جنگ بدر در موقعى كه دو صف روبرو شدند و يا در موقعى كه داشتند صف آرائى مى كردند گفت:
(بار الها محمد از ميان ما بيشتر از ما قطع رحم كرد، و دينى آورد كه ما آن را نمى شناسيم پس ما را عليه او يارى كن ) و همچنين روايات ديگرى كه مجمع البيان از ابى حمره نقل كرده - و مضمونش با بيان ما مناسب تر است - كه وى گفت : بار الها دين ما دين قديمى است و دين محمد دين تازه است پروردگارا هر كدام از اين دو دين نزد تو محبوب تر و مورد رضايت بيشتر تو است اهل آن دين را امروز نصرت بده.)
البته بعضى از مفسرين گفته اند خطاب در آيه متوجه به مؤمنين است، و آنگاه مضامين جملات آن را بر طبق اين نظريه توجيه كرده اند، و ليكن توجيهاتشان موافق با ذوق سليم نيست، و فائده اى هم ندارد كه ما بحث خود را با نقل آن و مناقشه در آن طولانى كنيم، كسانى كه بخواهند از آن نظريه اطلاع حاصل كنند مى توانند به تفسيرهاى مبسوط مراجعه نمايند.
يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و رسوله و لا تولوا عنه و انتم تسمعون
|
ضمير (عنه ) بطورى كه از سياق كلام برمى آيد به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بر مى گردد، يعنى از رسول خدا روى بر متابيد با اينكه داريد دعوت حقه اى را كه به وى وحى شده مى شنويد و اوامر و نواهى او را كه همه به صلاح دين و دنياى شما است به گوش خود مى شنويد، البته در آيه شريفه اوامر و نواهى مربوط به جنگ منظور كلام است و ليكن بيان آيه عام است.
و لا تكونوا كالذين قالوا سمعنا و هم لا يسمعون
|
معناى اين جمله روشن است ولى بايد دانست كه در آن يك نوع توهينى به مشركين شده كه گفتند ما شنيديم و ليكن نمى شنوند، و اين گفتارشان را خداى تعالى در چند آيه بعد حكايت نموده و مى فرمايد: (و اذا تتلى عليهم اياتنا قالوا قد سمعنا لو نشاء لقلنا مثل هذا) و اينكه مى فرمايد نمى شنوند معنايش اين است كه اگر مى شنيدند قبولش مى كردند همچنانكه فرموده :
(و لهم اذان لا يسمعون بها) و نيز از اصحاب سعير حكايت كرده و فرموده : (و قالوا لوكنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير) پس مقصود از (سمع ) در آيه اولى شنيدن كلام حق از طريق گوش است، و در آيه دومى به معناى انقياد و پذيرفتن مضمون كلام حقى است كه مسموع شده است.
معناى (الذين قالوا سمعنا و هم لا يسمعون) و اينكه مراد از آن در آيه شريفه چه كسانى است
و اين دو آيه بطورى كه ملاحظه مى كنيد خطابى است به مؤمنين كه به نوعى از اتصال متصل به آيه قبل است، - و همانطورى كه گفته شد - تعريض به مشركين است، پس خداى تعالى بعد از آنكه خطاب را متوجه مشركين نموده و ايشان را در درخواست فتح و پيروزى مذمت و استهزاء مى كند، و مى فرمايد كه : غلبه هميشه با كلمه ايمان بر كلمه كفر و يا دعوت حق بر دعوت باطل است، خطاب را متوجه حزب خود يعنى مؤمنين نموده و ايشان را امر به اطاعت خود و اطاعت رسولش مى فرمايد، و از اينكه بعد از شنيدن دعوت حقه او از وى رو برتابند زنهارشان مى دهد، و از اينكه مانند مشركين باشند كه بگويند شنيديم و حال آنكه نشنوند بر حذرشان مى دارد.
ممكن هم هست آيه شريفه اشاره به آن عده اى از اهل مكه باشد كه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ايمان آوردند ولى دلهايشان از ترديد بيرون نيامده بود و با مشركين براى جنگ با آن حضرت حركت كردند، و در بدر به بلائى كه بر سر مشركين آمد دچار گرديدند، چون در خبر آمده كه عده اى از قريش در همان مكه ايمان آورده بودند، و ليكن پدرانشان نمى گذاشتند كه از مكه بيرون بيايند، و در مدينه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بپيوندند، و ناچار با پدرانشان كه براى شركت در جنگ بدر حركت كردند بيرون آمده و به بدر آمدند، و ليكن وقتى در آنجا قلت مسلمانها را ديدند از ايمان خود منصرف شده و گفتند اين بيچاره ها فريب دينشان را خوردند، و آن عده عبارت بودند از قيس بن وليد بن مغيره، على بن اميه بن خلف، عاص بن منبه بن حجاج، حارث بن زمعه، و قيس بن فاكه بن مغيره. و آيه (و اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض غر هولاء دينهم...) كه بعد از چند آيه ديگر همين سوره است اشاره به داستان ايشان است.
بعضى هم گفته اند: منظور از كسانى كه گفتند: (سمعنا) و حال آنكه نمى شنوند اهل كتاب يعنى يهوديهاى بنى قريظه و بنى نضير است، و ليكن اين قول بعيد است.
بدترين جنبندگان، كر و لالهايى هستند كه تعقل نمى كنند
ان شر الدواب عند الله الصم البكم الذين لا يعقلون...
|
از سياق كلام و موصول و ضميرهاى اولى العقلى كه در اين دو آيه بكار رفته برمى آيد كه اين دو آيه تعريض و مذمت همان كفارى است كه قبلا در باره آنان صحبت شد، و بنابراين چنين مى نمايد كه (الف و لام ) در (الصم ) و در (البكم ) الف و لام عهد ذكرى باشد، و اگر چنين باشد برگشت معنا به اين مى شود كه : بدترين جنبندگانى كه از انواع حيوانات در روى زمين در حركتند همين كر و لال هايى هستند كه تعقل نمى كنند، و اين تعقل نكردنشان براى اين است كه راهى به سوى تلقى حق و قبول آن ندارند، چون زبان و گوش ندارند، پس در حقيقت كر و لالند.
سپس خداى تعالى سبب گرفتارى آنان را ذكر مى كند و مى فرمايد كه اگر به كرى و لالى دچار شدند و در نتيجه كلمه حق را نمى شنوند و به كلمه حق تكلم نمى كنند، و كوتاه سخن اگر خداوند نعمت شنوائى و قبول را به كلى از ايشان سلب كرد، براى اين بود كه در ايشان خيرى سراغ نداشته، و قطعا اگر خيرى مى داشتند خداوند از آن خبر مى داشت، و چون چنين خيرى را در ايشان نديد موفق به شنيدن و پذيرفتنشان نكرد، و اگر با اين حال نعمت شنوائى را به ايشان ارزانى مى داشت، از اين نعمت استفاده نمى شد، و باز دعوت حق را نمى شنيدند و قبول نمى كردند، بلكه از آن روى برتافته و اعراض مى كردند.
از اينجا معلوم مى شود كه منظور از (خير) در جمله (و لو علم الله فيهم خيرا) حسن سريره اين است كه انسان را براى قبول حق و نقش بستن آن در دلش آماده مى سازد، و همچنين معلوم مى شود كه منظور از اينكه فرمود: (و لو اسمعهم ) اين اسماع روى تقديرى است كه چنين آمادگى و استعداد در دل مستقر نشده باشد، و اگر در اين معنا دقت كنيد ديگر اين اشكال به نظرتان نمى رسد كه اگر خداوند ايشان را اسماع نموده و قبول حق را روزيشان كند، آن خير در ايشان پيدا مى شود، و ديگر وجهى براى روى برتافتن و اعراضشان نمى ماند، توضيح اينكه شرط در جمله (و لو اسمعهم ) بطورى كه از سياق برمى آيد بر تقدير فقدان خير است.
يا ايها الذين امنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم
|
بعد از آنكه در جمله (اطيعوا الله و الرسول ) مؤمنين را به اطاعت دعوت حقه و اينكه از آن اعراض نكنند دعوت فرمود اينك براى دومين بار آن را تاكيد نموده و مؤمنين را به استجابت خدا و رسولش در پذيرفتن دعوت پيغمبر سفارش مى كند، و اين تاكيد را بوسيله بيان حقيقت امر و آن ركن واقعى كه تكيه گاه اين دعوت است انجام داده و مى فرمايد حقيقت امر و ركن واقعى اين دعوت چيزى است كه انسان را از پرتگاه فنا و هلاكت رهائى داده و زنده اش مى كند، و اينكه موقف وجود ايشان چنين است كه خداوند از دلش به او نزديك تر است و او بزودى نزد آن خدا مى رود، پس بايد هوشيار بوده و به آنچه بايد بكند تصميم بگيرد.
شرحى در مورد (حيات) و اقسام آن از نظر قرآن، درذيل آيه شريفه: (استجيبوا لله وللرسول اذا دعاكم و لما يحييكم)
توضيح اينكه، زندگى گرانبهاترين متاعى است كه يك موجود زنده براى خود سراغ دارد، و چگونه چنين نباشد و حال آنكه در ماوراى زندگى غير از عدم و بطلان چيز ديگرى نيست، و معلوم است كه اين ارزش را براى زندگى به خاطر اثر آن قائل است كه عبارت است از شعور و اراده كه نشاط و سعادت زندگى انسانى به آن است، و براى همين جهت است كه همواره از جهل و نداشتن حريت اراده و اختيار مى گريزد.
آرى، انسان هم كه يكى از موجودات زنده است مانند همه موجودات مجهز به سلاحى كه زندگى معنوى او را كه حقيقت وجود او است تامين كند مى باشد، همانطورى كه تمامى انواع موجودات مسلح به سلاحى كه حافظ وجود و بقايشان باشد هستند، و سلاح انسانى همين اراده و اختيار او است كه خيرات و منافع او را از شرور و مضارش مشخص نموده و او را به آن يكى سوق و از اين يكى زنهار مى دهد.
و از آنجايى كه اين هدايت الهى كه نوع انسانى را به سوى سعادت و خير و به سوى منافع وجودش دلالت مى كند هدايتى است تكوينى و از مشخصات نحوه خلقت اوست، و محال است كه نظام آفرينش در يك مورد دچار خطا و اشتباه شود لا جرم بايد بطور قطع گفت كه انسان سعادت وجود خود را بطور قطع درك مى كند، و در اين دركش دچار ترديد نمى شود، همچنانكه ساير انواع مخلوقات بدون اينكه دچار سهو و اشتباه شوند به جبلت و فطرت خود راهى را كه منتهى به سعادت و منفعت و خيرشان مى شود مى پيمايند، و اگر در جائى دچار خبط مى شوند بخاطر تاثير عوامل و اسباب نامناسب ديگرى است كه موجودى را از مسير خيرات و منافعش منحرف ساخته به سوى ضرر و شرش سوقش مى دهد، مانند جسم ثقيل زمينى كه به حسب طبع زمينى اش بايد در روى زمين قرار بگيرد، و ليكن فشار نيروئى او را مجبور به دور شدن از زمين نموده و به رفتن به سمت بالا وادارش مى سازد، و آن جسم تا آنجا كه مجبور است بر خلاف طبع خود بالا مى رود و وقتى آن فشار تمام شد دوباره به سوى زمين باز مى گردد، و اين بازگشتن هم اگر فشار ديگرى نباشد بطور طبيعى يعنى به خط مستقيم انجام مى گيرد، مگر اينكه در بازگشتن هم محكوم به يك نيروى مخالفى باشد كه در آن صورت بطور منحنى صورت مى گيرد.
و اين معنا همان معنائى است كه در قرآن كريم روى آن پافشارى نموده و مى فرمايد راه سعادت و علم و عملى كه منتهى به آن مى شود بر هيچ انسانى پوشيده و مخفى نيست، و هر انسانى به فطرت خود مى فهمد كه چه معارفى را بايد معتقد باشد و چه كارهائى را بايد بكند،
خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: (فطره الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و در سوره اعلى ) مى فرمايد: (الذى خلق فسوى و الذى قدر فهدى ) - و پس از پنج آيه - (فذكر ان نفعت الذكرى سيذكر من يخشى ويتجنبها الاشقى ) و در سوره (شمس ) مى فرمايد: (و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها)
آرى، گاهى مى شود كه انسان در اعتقاد و يا عملش از طريق حق منحرف شده و دچار اشتباه مى گردد، ليكن اين خطا و اشتباه مستند به فطرت انسانى او و هدايت الهى نيست، بلكه بخاطر اين است كه او خودش عقل خود را دزديده و در اثر پيروى هواى نفس و تسويلات جنود شيطان راه رشد خود را گم كرده است، همچنانكه قرآن فرموده : (ان يتبعون الا الظن و ما تهوى الانفس و لقد جاءهم من ربهم الهدى ) و نيز فرموده : (افرايت من اتخذ الهه هويه و اضله الله على علم ).
پس اين امور و علم و عملى كه فطرت انسانى انسان را به سوى آن دعوت مى كند لوازم زندگى سعيد انسانى و آن زندگى است كه جا دارد نامش را زندگى گذاشت و چنين زندگى به چنين علم و عملى نيازمند است همچنانكه چنين علم و عمل مستلزم چنان زندگى است، و زندگى را از اينكه دچار منافيات شده و در نتيجه اثرش خنثى گردد حفظ نموده و دوباره به مسير اولش باز مى گرداند.
از اينجا نتيجه مى گيريم كه اگر انسان از راه راستى كه فطرتش او را به آن دعوت نموده و هدايت الهى به سوى آن سوقش مى دهد منحرف شود قطعا لوازم سعادت زندگى را از دست داده است، يعنى در علم نافع و عمل صالح كوتاهى كرده و با گرائيدن به سوى جهل و فساد، اراده آزاد و عمل نافع خود را به مردگان ملحق كرده، و ديگر زنده به آن زندگى نمى شود مگر اينكه علم حق و عمل حق را دوباره كسب كند، و اين آن معنايى است كه آيه مورد بحث به آن اشاره نموده و مى فرمايد: (اى كسانى كه ايمان آورده ايد استجابت كنيد دعوت خدا و رسول را وقتى شما را دعوت مى كنند به چيزى كه شما را زنده مى كند). لام در جمله (لما يحييكم ) به معناى (الى ) است، و اين تعبير در استعمالات عرب زياد است، و آن چيزى كه رسول مردم را به آن دعوت مى كند دين حق است و دين حق همان اسلام است كه قرآن كريم آن را به پيروى فطرت و پذيرفتن دعوت آن به علم نافع و عمل صالح تفسير كرده است.
البته از نظر قرآن كريم براى حيات يك معناى ديگرى است دقيق تر از آن معنايى كه به نظر ساده و سطحى انسان مى رسد، چون در نظر سطحى، حيات عبارت است از زندگى دنيوى از روز ولادت تا رسيدن مرگ كه دورانى است توام با شعور و فعل ارادى كه نظيرش و يا نزديك به آن در حيوانات نيز يافت مى شود، و ليكن خداى سبحان بطورى كه از آيه (و ما هذه الحيوه الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخره لهى الحيوان لو كانوا يعلمون ) برمى آيد غير اين زندگى دنيايى يك زندگى ديگرى براى انسان سراغ مى دهد كه اشتغال به زندگى دنيا كه مشتى اوهام است از آن زندگى كه حقيقت زندگى است باز مى دارد و حال آنكه اشتغال به آن اهم و نتيجه آن نتيجه وجود آدمى و تحقق دادن به اغراض روحى او است، پس اشتغال به زندگى دنيا حجابى است كه ميان آدمى و رسيدن به حقيقت آن زندگى كه در پيش هست حايل مى شود.
و اين همان معنايى است كه خداى تعالى در يكى از آيات خطابيه روز قيامت مى فرمايد: (لقد كنت فى غفله من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد ).
آيه شريفه ناظر به زندگى حقيقى انسان است كه اشرف و اكمل از حيات دنيوى است و با علم و عمل درك مى شود
پس معلوم شد: براى انسان زندگى ديگرى شريف تر و گرانمايه تر از زندگى دنيا كه خداوند لهو و لعبش خوانده هست، و آن زندگى اخروى است كه، به زودى پرده از رويش برداشته مى شود، و آن زندگى است كه ديگر مشوب و آميخته با لهو و لعب و لغو و گناه نيست، و در آن آدمى جز به نور ايمان و روح عبوديت سير نمى كند، همچنانكه فرموده : (اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه ) و نيز فرموده : (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها).
پس اين زندگى يك زندگى ديگرى است عالى تر و گرانبهاتر از زندگى عمومى دنيا كه در آن همه رقم آدمها و حتى حيوانها هم به سر مى برند، و از امثال جمله (و ايدناه بروح القدس ) و همچنين جمله (و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا) برمى آيد كه باز يك زندگى ديگرى است ما فوق آن دو زندگى كه گفتيم ؛ و به زودى در باره اين زندگى سوم بحث مفصلى در جاى مناسب خواهد آمد - انشاء الله -.
و كوتاه سخن، پس براى آدمى يك زندگى حقيقى هست كه اشرف و كامل تر از حيات و زندگى پست دنيايى او است، و وقتى به آن زندگى مى رسد كه استعدادش كامل و رسيده شده باشد، و اين تماميت استعداد به وسيله آراستگى به دين و دخول در زمره اولياى صالحين دست مى دهد، همچنانكه رسيدن به زندگى دنيايى وقتى دست مى دهد كه نطفه اش رشد نموده و همچنان نمو كند تا استعدادش براى درك آن كامل شود يعنى به صورت جنين در آيد.
و آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (يا ايها الذين امنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ) اشاره به همان استعداد نموده و مى فرمايد پذيرفتن و عمل كردن به آن دستوراتى كه دعوت حقه اسلامى، بشر را به آن مى خواند انسان را براى درك آن زندگى حقيقى مستعد مى سازد، همچنانكه اين زندگى حقيقى هم منشا و منبع اسلام است، و علم نافع و عمل صالح از آن زندگى سرچشمه مى گيرد، و در همين معنا است آيه شريفه (من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤمن فلنحيينه حيوه طيبه و لنجزينهم اجرهم باحسن ما كانوا يعملون ).
وجوهى كه درباره مراد از آنچه رسول الله (ص) بدان دعوت مى كند و موجب احياء است گفته شده است
و آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (اذا دعاكم لما يحييكم ) مطلق است، و از اينكه شامل مجموع دعوت هاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) كه مايه زنده شدن دلها است، و يا دسته اى از دعوتهايش كه طبيعت احياء را دارد بشود هيچ ابائى نداشته و همچنين شامل نتايج دعوت او كه عبارت است از انواع زندگى هاى سعيد حقيقى مانند زندگى اخروى در جوار خدا نيز مى شود.
و چون همه اينها را شامل مى شود پس نبايد آيه شريفه را مقيد كرد و مانند بيشتر مفسرين گفت كه منظور از جمله (اذا دعاكم لما يحييكم ) با در نظر گرفتن مورد نزول آيه حكم جهاد است و معناى آيه اين است كه : اى كسانى كه ايمان آورده ايد بپذيريد دعوت خدا و رسول را وقتى شما را مى خوانند به جهاد كه خود مايه احياى امر شما و عزت دين شما است.
بعضى ديگر در توجيه اينكه جهاد مايه زندگى است گفته اند: چون خداى سبحان شهداى در ميدان جهاد را زندگان خوانده و فرموده (و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون ).
بعضى ديگر گفته اند معناى آيه اين است كه : بپذيريد دعوت خدا و رسول را وقتى شما را مى خوانند به ايمان و يا به حق. و دليل آورده اند كه ايمان و يا حق مايه حيات دل، و كفر و باطل باعث مرده شدن دل است.
عده اى ديگر گفته اند: وقتى شما را مى خوانند به قرآن و علم دين. و دليل آورده اند به اينكه علم مايه حيات و جهل در حقيقت مردن است، و قرآن هم نور است و هم حيات است و هم علم.
عده اى ديگر گفته اند: وقتى شما را مى خوانند به بهشت، و استدلال كرده اند به اينكه بهشت زندگى دائمى و نعمت باقى و زوال ناپذير است.
و ليكن اين گفته ها وجوهى است كه مى توان آيه را با آن منطبق كرد، نه اينكه بگوييم آيه همين را مى گويد و لا غير، بلكه آيه شريفه همانطورى كه گفتيم عام است و همه را شامل مى شود، و هيچ دليلى نيست كه آن را از معناى عام و وسيعش برگردانيده و بگوييم مقصودش اين وجه است يا آن وجه.
معناى (قلب ) در قرآن كريم و توضيح درباره جمله : (ان الله يحول بين المرء و قبله )
و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه و انه اليه تحشرون
|
(حيلوله ) به معناى حائل شدن در وسط دو چيز است، و (قلب ) عضوى است معروف، و ليكن بيشتر در قرآن كريم استعمال مى شود در آن چيزى كه آدمى بوسيله آن درك مى كند، و بوسيله آن احكام عواطف باطنيش را ظاهر و آشكار مى سازد مثلا حب و بغض، خوف و رجاء، آرزو و اضطراب درونى و امثال آن را از خود بروز مى دهد، پس قلب آن چيزى است كه حكم مى كند و دوست مى دارد و دشمن مى دارد و مى ترسد و امى دوار مى شود و آرزو مى كند و خوشحال مى شود و اندوهناك مى گردد، وقتى معناى قلب اين باشد پس در حقيقت قلب همان جان آدمى است كه با قوا و عواطف باطنيه اى كه مجهز است به كارهاى حياتى خود مى پردازد. و انسان مانند ساير مخلوقات كه هر يك جزئى از عالم خلقت را تشكيل مى دهند مركب از اجزاى مختلف و مجهز به قوا و ابزارى است كه تابع وجود او است، و او آنها را مالك است، و در مقاصد وجود خود از همه آنها كار مى كشد، و اين اجزاء و قوا و ادوات همه با او مربوط و او حاكم بر همه آنها است، و آن اجزاء را با همه كثرتى كه دارند و آن قوا و ادوات را با همه تعددى كه دارا هستند يكى مى كند، البته يك واحد تامى كه در عين وحدتش هم كار مى كند، و هم ترك مى كند، هم حركت مى كند و هم از حركت مى ايستد.
چيزى كه هست از آنجايى كه خداى سبحان آفريننده اين انسان و پديد آورنده يك - يك اجزاء وجود و ابعاض قوا و ادوات او است، لذا خود او به يك يك اجزاء وجود وى و توابع اجزايش محيط است، و بطور حقيقت همه آنها را مالك است، و در آنها بهر صورت كه بخواهد تصرف مى كند، و از ملك خود و تصرفاتش هر مقدار كه بخواهد به خود انسان واگذار مى نمايد، و به او تمليك مى كند، پس خداى تعالى ميان انسان و جزء جزء وجودش و تمامى توابعش حائل است، بين او و قلبش، بين او و گوشش، بين او و چشمش، بين او و بدنش و بين او و جانش ؛ و در آنها هم به نحو ايجاد تصرف مى كند،و هم به نحو مالك قرار دادن انسان، كه هر مقدار از آن را به هر نحوى كه بخواهد به سود انسان تمليك مى كند، و هر مقدار را كه نخواهد نمى كند.
نظير انسان در اين مطلب ساير موجودات است، چون هيچ موجودى نيست مگر اينكه ذاتى دارد، و نيز توابع ذاتى، يعنى قوا و آثار و افعالى دارد، چيزى كه هست مالك حقيقى ذات آن و توابع ذاتش خدا است، خدا است كه آن ذات و آن توابع ذات را به آن موجود تمليك كرده، پس او ميان آن موجود و ميان ذاتش حائل است، ميان آن موجود و توابع ذاتش و قوا و آثار و افعالش حايل است.
پس خداى سبحان حايل ميان آدمى و ميان قلب او است، و انسان هر چه را كه دارد و بهر چيزى كه به نحوى از انحاء اتصال و ارتباط دارد، خداوند به آن چيز نزديك تر و مربوطتر است، همچنانكه فرموده : (و نحن اقرب اليه من حبل الوريد).
از آنجا كه خدا مالك حقيقى تمام موجودات است و انسان به تمليك او مالك مى شود، پس خداوند ميان انسان و متعلقات او حائل و رابط است
آيه مورد بحث هم كه مى فرمايد: (و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه ) به همين حقيقت اشاره مى كند، پس خداى تعالى از آنجايى كه مالك حقيقى تمامى موجودات و از آن جمله انسان است، و خود او كسى حقيقى نيست پس او از خود انسان به انسان و قوايى كه انسان مالك است نزديك تر است، چون هر چه را كه انسان دارد خداى تعالى به او تمليك كرده، پس او ميان وى و ميان مايملكش حائل و رابط است - دقت فرمائيد-.
به همين جهت در آيه مورد بحث جمله بالا را با جمله (و انه اليه تحشرون ) ختم كرده، چون (حشر) و (بعث ) نشئه اى است كه در آن نشئه براى هر كسى آشكار مى شود كه مالك حقيقى خدا است و حقيقت ملك تنها از آن او است و بس، و شريكى براى او نيست، و در آن نشئه ملك هاى صورى و سلطنت هاى پوچ ظاهرى باطل مى شود، و تنها ملك او باقى مى ماند، همچنانكه فرموده : (لمن الملك اليوم لله الواحد القهار) و نيز فرموده : (يوم لا تملك نفس لنفس شيئا و الامر يومئذ لله ).
پس گويا آيه مورد بحث مى خواهد بفرمايد: بدانيد كه خدا مالك حقيقى شما و دلهاى شما است، و او از هر چيز به شما نزديك تر است، و شما به زودى به سويش باز مى گرديد، و برايتان معلوم مى شود كه چگونه مالك حقيقى شما است و چطور بر شما مسلط است، و هيچ چيز شما را از او بى نياز نمى كند.
و اما وجه اتصال كلام يعنى ارتباط جمله (و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه...)، با جمله (استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ) - بيان آن اين است كه حائل بودن خداوند ميان آدمى و قلب او تمامى عذرها را در نپذيرفتن دعوت او و رسولش را از اعتبار مى اندازد، چون دعوت او دعوت به چيزى است كه آدمى را زنده مى كند و آن توحيد است كه حقيقت و لب دعوت اوست، و از آنجايى كه خدا از هر چيزى به انسان نزديك تر است حتى از قلب او و از آنجايى كه قلب اولين چيزى است كه انسان آن را به وجدان خود درك نموده و مى شناسد پس انسان خداى تعالى را از قلب خود كه بوسيله ادراك و سبب اصلى علم و معرفت او است بهتر و زودتر مى شناسد.
براى ترك اجابت دعوت پيامبر (ص) هيچ عذرى مقبول نيست
پس انسان قبل از اينكه قلب خود را و هر چيزى را كه با قلب مى شناسد بشناسد خداى تعالى را معبودى يكتا و بى شريك مى شناسد، پس او اگر درباره چيزى شك كند بارى درباره معبود واحدش كه پروردگار هر چيز است شك ننموده و در تشخيص مصداق حقيقى اين كلمه گمراه نمى شود.
و با اين حال اگر داعى حق (رسول خدا) او را به سوى كلمه حق و دين توحيد كه مايه حيات او است دعوت كند بايد بى درنگ دعوت او را اجابت نمايد، و در ترك اجابت آن هيچ عذرى ندارد، و نمى تواند بگويد: من حقانيت دعوت را نمى دانستم، و يا امر بر من مشتبه شد، و من در ترديد افتادم، و يا در اقبال به سوى حق صريح گيج شدم، چون حق صريح همان خداى سبحان است كه هيچ پرده اى ميان او و بنده اش نيست، چون هر پرده و حجابى كه فرض شود خداى سبحان از آن پرده به انسان نزديك تر است، و هر وسوسه و حجابى كه فرض شود خداى سبحان از آن پرده به انسان نزديك تر است، و هر وسوسه و شبهه اى كه در دل خلجان كند باز خداى سبحان ميان آن و قلب آدمى حائل است، پس انسان هيچ راهى به نفهميدن و نشناختن خدا و شك در توحيد او ندارد.
علاوه، وقتى خدا ميان انسان و قلبش حايل باشد پس او از قلب انسان به انسان نزديك تر خواهد بود، همچنانكه از خود انسان به قلبش نزديك تر است چون هر حايلى نزديك تر است به دو طرف خود از هر طرف به طرف ديگر، و وقتى خداى تعالى از خود انسان نزديك تر باشد به قلب او قهرا او به آنچه كه در قلب انسان است داناتر هم هست.
پس انسان ناگزير است از اينكه وقتى داعى حق او را به حق - كه مايه حياتش مى باشد - دعوت مى كند به زبان و قلب خود بپذيرد نه اينكه نفاق ورزيده در دل چيزى را كه با قبول زبانيش مخالف است پنهان بدارد، زيرا خداى تعالى از خود او به آنچه كه در دلش نهان كرده عالم تر است، و به زودى او به سوى خدا محشور شده و نفاق درونيش را به رخش مى كشد، همچنانكه فرموده : (يوم هم بارزون لا يخفى على الله منهم شى ء) و نيز فرموده : (و لا يكتمون الله حديثا).
از آنجا كه دلها مسخر خداوند است، غرور به خاطرتمايل قلب به صلاح و تقوا، و يأس و نوميدى از عدم اقبال قلب به خيرات و صالحات بى مورد است
از اين هم كه بگذريم وقتى خداى سبحان ميان انسان و قلب او حايل باشد، و با در نظر گرفتن اينكه، او مالك حقيقى قلب نيز هست، پس قبل از اينكه انسان در قلبش تصرف كند او در قلب انسان بهر نحوى كه مى خواهد تصرف نموده آنچه را كه انسان از ايمان و يا شك، خوف و يا رجاء، اضطراب و يا اطمينان، و يا غير آن هر چيز اختيارى و اضطرارى را به خود نسبت مى دهد همه به خداى تعالى نيز انتساب دارد، بلكه انتسابش به خدا بيشتر است چون اين انتساب، انتساب تصرفى است، يعنى خداى تعالى نسبتى كه با قلوب دارد اين است كه در آنها با توفيق و خذلان و انواع ديگر تربيت الهى خود تصرف نموده و بدون اينكه مانعى او را از كارش منع كند و يا مذمت و سرزنش كسى او را تهديد نمايد در دلها به هر چه بخواهد حكم مى كند، همچنانكه فرموده :( و الله يحكم لا معقب لحكمه ) و نيز فرموده : (له الملك و له الحمد و هو على كل شى ء قدير).
پس اينكه انسان به ايمان درونى و يا حسن نيت خود وثوق يافته و از تصميمش بر كار نيك كردن و به صلاح و تقوا گرائيدن مغرور شود از كمال جهل او است، آرى، از نادانى انسان است كه خود را در مالكيت قلب خود مستقل دانسته و براى خود در اين باره قدرت مطلقه اى قائل شود، چون دلها همه مسخر خدا است و او است كه بهر طرف بخواهد آن را با انگشتان خود مى گرداند، او است مالك حقيقى دلها و محيط به تمام معناى آن، همچنانكه فرموده :( و نقلب افئدتهم و ابصارهم كما لم يومنوا به اول مره).
پس جا دارد آدمى به جاى مغرور شدن هميشه از اينكه خداوند دلش را واژگونه كند در حذر و در ترس باشد چون خدا در هر لحظه مى تواند دل انسان را از سعادت به شقاوت و از استقامت به واژگونى و انحراف برگرداند، آرى در هيچ حالى نمى توان از مكر خدا ايمن شد: (فلا يامن مكر الله الا القوم الخاسرون ). و همچنين بر عكس، اگر ديد كه قلبش نسبت به كلمه حق اقبال نداشته و متمايل به سوى خيرات و اعمال صالح نيست ماءيوس نگردد، و براى اصلاح دل خود به پذيرفتن دعوت خدا و رسول مبادرت جسته و بدين وسيله دل مرده خود را زنده كند و در برابر حوادث با ياس و نوميدى از ميدان هزيمت نكند، و بداند كه هميشه خدا ميان آدمى و قلبش واسطه است، و مى تواند قلب او را در هر حال كه هست به بهترين احوال برگرداند، و دل او را مشمول رحمت خود كند، آرى زمام همه امور به دست او است، همچنانكه خودش فرموده : (انه لا يياس من روح الله الا القوم الكافرون ) و نيز فرموده : (و من يقنط من رحمه ربه الا الضالون ).
اشاره به اينكه آيه شريفه: (ان الله يحول بين المرء و قبله) از جامع ترين آيات قرآنى است
پس آيه شريفه بطورى كه ملاحظه مى كنيد از جامع ترين آيات قرآنى است، و مشتمل بر معرفت حقيقيه اى از معارف الهى (مساله واسطه بودن خدا ميان آدمى و قلب او) است، آرى، با توجه دادن منافقين به مقام پروردگار و اينكه خداى تعالى از خود آنان به آنچه در دلهايشان است داناتر است ريشه نفاق و مغروريت را به كلى از بيخ برمى كند و مؤمنين را كه در راه ايمان به خدا و آيات او هستند به يك مساله روانى توجه داده، و به ايشان خاطرنشان مى سازد كه زمام امر دلهايشان به دست خدا است، و خود آنان در اختيار داشتن و مالك بودن دلهايشان مستقل و بى نياز از خدا نيستند، در نتيجه صفت رذيله تكبر را از دلهاى ايشان و هر كس كه خيال كند در تسلط بر آنچه دارد مستقل است دور نموده، و ديگر وقتى مى بينند كه موفق به ايمان و تقواى درونى هستند مغرور نمى شوند، و يا وقتى مى بينند انگيزه هاى هوى و هوس و علاقه كشنده به زيور دنيا دلهايشان را احاطه كرده، و در نتيجه دلهايشان از ايمان به حق و اقبال بر خيرات انزجار دارد از رحمت خدا ماءيوس نمى شوند.
از بيان گذشته به خوبى ظاهر مى شود كه جمله (و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه...)، بهر معنايى كه فرض شود تعليل جمله (استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ) است.
و نيز روشن مى شود كه آيه شريفه از حيث معنا وسيع تر از آن چيزى است كه مفسرين در تفسيرش گفته اند: مثل كلام آن مفسرى كه گفته : منظور اين است كه خداى تعالى نزديك تر است به انسان از قلبش، همچنانكه در جاى ديگر همين تحذير شديد را كرده و فرموده : (و نحن اقرب اليه من حبل الوريد) (و ما از رگ دل به او نزديك تريم ).
و نيز مانند كلام مفسر ديگرى كه گفته : منظور اين است كه قلب نمى تواند مطلبى را از خدا مخفى بدارد، چون خدا از خود انسان به قلبش نزديك تر است پس آنچه را كه خود انسان از قلب خود خبر دارد خدا جلوتر از او خبردار است.
و گفتار آن مفسرى كه گفته : منظور اين است كه خدا ميان آدمى و بهره مند شدن از قلبش واسطه است، هر وقت بخواهد قلب او را از كار مى اندازد، پس چنين نيست كه انسان هميشه بتواند مافات را جبران كند، و چون چنين است جا دارد انسان هر چه زودتر طاعات را انجام داده و امروز و فردا نكند، و خلاصه اين آيه انسان را تحريك مى كند به اينكه قبل از رسيدن مرگ، طاعات خدا را انجام دهد.
و آن مفسرى كه گفته : معناى آيه اين است كه خداوند مالك دلها و مقلب القلوب است، مى تواند دلها را از حالى به حال ديگرى برگرداند، و چون مسلمين از جنگ مى ترسيدند مى فرمايد خداوند قادر است كه اين ترس ايشان را مبدل به امنيت و آرامش نموده، و ميان ايشان و آن اوهام و خيالاتى كه باعث ترس ايشان است حائل گردد.
همچنانكه در حديثى از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) نيز آمده كه منظور آيه اين است كه خداى سبحان حائل است و نمى گذارد كه مردم حق را باطل و باطل را حق ببينند، و به زودى در بحث روايتى خواهد آمد - ان شاء الله -.
فتنه اى كه دامنه آن همه را (ظالمين و غير ظالمين) فرا مى گيرد و از آن زنهار داده شده است عبارتست از اختلاف داخلى بين امت
و اتقوا فتنه لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصه و اعلموا ان الله شديد العقاب
|
امام سجاد و امام باقر از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) و همچنين زيد بن ثابت و ربيع بن انس و ابو العاليه بطورى كه مجمع البيان نقل كرده آيه را (لتصيبن ) - با لام و نون تاكيد ثقيله - قرائت كرده اند، و بقيه قاريان آن را (لا تصيبن ) - بالاى ناهيه و نون تاكيد ثقيله - قرائت نموده اند.
و بهر تقدير كه باشد مى خواهد همه مؤمنين را از فتنه اى كه مخصوص به ستمكاران از ايشان است و مربوط به كفار و مشركين نيست زنهار دهد، و اگر در عين اينكه مختص به ستمكاران از مؤمنين است و مع ذلك خطاب را متوجه به همه مؤمنين كرده براى اين است كه آثار سوء آن فتنه گريبان گير همه مى شود.
و دليلى كه دلالت كند بر اينكه (عقاب ) در جمله (و اعلموا ان الله شديد العقاب ) مختص به عقاب دنيوى از قبيل اختلافات قومى و شيوع قتل و فساد و از ميان رفتن امنيت و آسايش باشد در دست نيست، و به همين جهت بايد مقصود از فتنه هر چند مختص به بعضى از مؤمنين است فتنه اى باشد كه تمامى افراد امت بايستى در صدد دفع آن برآيند، و با امر به معروف و نهى از منكر كه خدا بر ايشان واجب كرده از شعله ور شدن آتش آن جلوگيرى به عمل آورند.
و بنابراين، برگشت معناى آيه به تحذير تمامى مسلمانان از سهل انگارى در امر اختلافات داخلى خواهد بود، چون اين گونه اختلافات آنان را به تفرقه و اختلاف كلمه تهديد نموده و باعث مى شود كه وحدت مسلمين به تشتت و چند دستگى مبدل شود، و معلوم است كه در اين صورت هر دسته كه غالب شود زمام را به دست مى گيرد، و نيز معلوم است كه اين غلبه، غلبه فساد است نه غلبه كلمه حق و دين حنيف كه خداوند تمامى مسلمانان را در آن شريك كرده.
پس گو اينكه فتنه مختص به يك دسته است يعنى مختص به ستمكاران، و ليكن اثر سوء آن دامن گير همه شده، و در اثر اختلاف همه دچار ذلت و مسكنت و هر بلا و تلخكامى ديگرى مى شوند، و همه در پيشگاه خداى تعالى مسؤ ول مى گردند و خدا شديد العقاب است.
گر چه خداى تعالى اين فتنه را به اسم و رسم معرفى نكرده و آن را بطور مهمل ذكر فرموده و ليكن جمله بعدى كه مى فرمايد: (لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصه ) و همچنين جمله (و اعلموا ان الله شديد العقاب ) همانطورى كه گفتيم آن را تا اندازه اى توضيح داده و مى رساند كه (فتنه ) عبارت از اين است كه بعضى از امت با بعضى ديگر اختلاف مى كنند در امرى كه تمامى امت حقيقت امر را مى فهمند كه كدام است، و ليكن يك دسته از قبول آن سرپيچى نموده، و آگاهانه به ظلم و منكر اقدام مى كنند، آن دسته ديگر هم كه حقيقت امر را قبول كرده اند آنان را نهى از منكر نمى كنند و در نتيجه آثار سوئش دامن گير همه امت مى شود.
و بطور مسلم همه ظلمها اينطور نيستند، و مقصود، ارتكاب تمامى انحاء ظلم هم نيست، چون همه ظلمها چنين اثر سوئى ندارند. و از اينكه خداوند همه امت را از آن زنهار داده معلوم مى شود كه منظور آن ظلمى است كه اثر سوئش عمومى باشد،و چنين ظلمى ناچار بايد از قبيل بر هم زدن حكومت حقه اسلامى و زمام آن را به ناحق به دست گرفتن و يا پايمال كردن احكام قطعى از كتاب و سنت كه راجع به حكومت حقه است باشد.
و هر چه باشد در فتنه هاى واقع شده در صدر اسلام نمونه اش ديده مى شود، بطورى كه آيه شريفه كاملا و بطور وضوح بر آن فتنه ها منطبق مى گردد، چون فتنه هاى مزبور وحدت دينى اسلام را منهدم نموده و با ايجاد تفرقه قدرت و شوكت اسلام را در هم شكست، و خونهايى به ناحق ريخت و باعث اسارت و غارت و هتك نواميس و حرمتها گرديد و كتاب و سنت متروك شد، همچنانكه خود قرآن از زبان پيغمبرش حكايت نموده كه گفت : (يا رب ان قومى اتخذوا هذا القران مهجورا).
و از جمله مفاسد شوم اين فتنه اين است كه امت اسلام حتى بعد از آنكه به اشتباهات و اعمال زشت خود تنبه پيدا كند نمى تواند از آن عذاب دردناكى كه اين فتنه به بار آورده خود را نجات دهد، آرى (كلما ارادوا ان يخرجوا منها من غم اعيدوا فيها و ذوقوا عذاب الحريق ).
يكى از مفسرين هم به اين معنا كه ما براى آيه كرديم تفطن يافته و گفته است كه آيه شريفه امت اسلام را به فتنه اى تهديد كرده كه وحدت كلمه شان را بر هم زده و دچار تفرقه و پراكندگيشان مى كند، و اگر از آن فتنه پرهيز نكنند دچار عذاب شديدى مى شوند، ولى اين مفسر زحمت زيادى به خود داده تا بلكه عذاب مزبور را به عذاب دنيوى توجيه نموده و اطلاق آيه را تقييد كند و ليكن (انى لهم التناوش من مكان بعيد) (كجا مى تواند با اين تمحلات و توجيهات دور، اطلاق آيه را مقيد سازد).
معناى آيه شريفه : (واتقوا فتنة لاتصيبن الذين ظلموا منكم خاصه ) بنابر قرائت مشهور و بنابر قرائت (لتصيبن)
در اينجا به توضيح الفاظ آيه پرداخته و مى گوييم :
بنابر قرائت زيد و قرائت اهل بيت (عليهم السلام ) كه آيه را (و اتقوا فتنه لتصيبن الذين ظلموا منكم خاصه ) قرائت كرده اند لام در (لتصيبن ) لام قسم و نون آن نون تاكيد ثقيله است، و تقدير آيه اين است كه : (بپرهيزيد از فتنه اى كه قسم مى خورم كه خواهد رسيد به آن كسانى از شما كه ظلم كردند)، و كلمه (خاصه ) حال از فتنه است، و معنايش اين است كه (بپرهيزيد) از فتنه اى كه رسيدنش مختص به آن كسانى از شما است كه ظلم كردند) و خطاب آيه به عموم مردمى است كه ايمان آورده بودند.
البته خواننده محترم بايد در نظر بگيرد آن معنا و بيانى را كه ما در گذشته براى جمله (الذين امنوا) گذرانيده و گفتيم كه اين خطاب در آياتى كه در اول بعثت نازل شده اگر قرينه صارفه اى در كلام نباشد حمل بر تشريف مى شود (يعنى منظور آن احترام كردن مؤمنين و دلگرم ساختن ايشان است ) و نيز بايد دانست كه فتنه هاى صدر اسلام همه منتهى به اصحاب بدر مى شود، بنا بر اين آيه شريفه تمامى مؤمنين را از فتنه اى كه بعضى از ايشان بپا مى كنند زنهار مى دهد، و اين نيست مگر براى اينكه آثار سوئش دامنگير همه مى شود.
و اما بنا بر قرائت مشهور كه آيه را: (و اتقوا فتنه لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصه ) قرائت كرده اند، درباره كلمه (لا) گفته اند كه (لاى ناهيه )است، و (نون مشدد) نهى را تاكيد مى كند، و كلمه (لا تصيبن ) جواب امر در (اتقوا) نيست، بلكه كلام، جارى مجراى استيناف و ابتداء است يعنى در حقيقت دوبار زنهار داده، در بار اول فرموده : (بپرهيزيد از فتنه اى ) و در بار دوم از نو فرموده : (لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصه ) چون امر قبلى و نهى در اين جمله از جهت معنا متصل و مرتبط بهم بودند، عينا مانند امر و نهى كه در آيه (يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنوده ) دنبال هم قرار گرفته اند.
و چه بسا بعضى از علماى نحو تجويز كنند كه نهى در (لا تصيبن ) نهيى باشد كه در جواب امر وارد شده است، همچنانكه گفته مى شود: (از زيد بر حذر باش نزندت ) و تقديرش اين است كه : (از زيد بپرهيز، چون اگر بپرهيزى نمى تواند تو را بزند) و اگر كسى بگويد: در اين مثالى كه زديد جمله (نزندت لا يضربنك ) است، و نون تاكيد ثقيله مختص امر و نهى است در جواب مى گوييم در نون تاكيد ثقيله شرط نشده كه بر سر خبر در نيايد.
و چه بسا بعضى ديگر كه گفته اند: كلمه (لا) زائد است و معناى آيه اين است كه (بپرهيزيد از فتنه اى كه تنها به آن كسانى از شما مى رسد كه ظلم كردند).
و بعضى ديگر گفته اند: اصل (لا تصيبن )، (لتصيبن ) بوده، و فتحه لام اشباع شده، و از اشباع فتحه، الفى پيدا شده است، و اشباع فتحه به حدى كه موجب پيدا شدن الف شود در كلام عرب كمياب نيست ؛ مثلا شاعر مى گويد:
كه مقصود (منتزح ) است ؛ و ليكن اين دو وجه اخير بعيد است و نمى توان كلام خداى تعالى را حمل بر چنين وجوهى نمود.
بهر حال، برگشت معناى آيه بنا بر اين قرائت نيز به همان معنايى است كه قرائت اهل بيت (عليهم السلام ) آن را افاده مى كرد.
و بطورى كه ملاحظه مى كنيد آيه شريفه متضمن خطابى است اجتماعى و متوجه به عموم و مجموع، و اين خود مويد گفتار ما است كه گفتيم خطاب در آيه قبلى هم كه مى فرمود: (يا ايها الذين امنوا استجيبوا لله و للرسول...) خطابى است اجتماعى و متوجه به عموم مؤمنين، و در اين صورت اين نتيجه به دست مى آيد كه پس منظور از دعوت به خيرى كه ايشان را زنده مى كند، دعوت به اتفاق و تمسك عموم به حبل الله و اقامه دين و اجتناب از تفرقه و اختلاف است، همچنانكه فرموده : (واعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا) و نيز فرموده : (ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه ) و نيز در همان باره فرموده : (و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله )
و نيز در اين صورت بعضى از وجوهى كه در ذيل (اذا دعاكم لما يحييكم ) و همچنين در ذيل (ان الله يحول بين المرء و قلبه ) ذكر شد تاييد مى شود، و بايد به پيروى از سياق، آيه شريفه را حمل بر آن وجه نمود هر چند آيه به اعتبار خودش و با صرفنظر از سياق، معناى وسيع ترى را افاده مى كند، و معلوم است كه دانشمندان بصير از تشخيص آن وجه عاجز نيستند، و خدا راهنما است.
روزگار استضعاف و نگرانى خود و تاييد و يارى خدا را بياد آوريد
و اذكروا اذ انتم قليل مستضعفون فى الارض تخافون ان يتخطفكم الناس...
|
(استضعاف ) به معناى ضعيف شمردن و توهين و بى اعتنائى به امر چيزى است. و (تخطف ) و (خطف ) و (اختطاف ) به معناى قاپيدن و گرفتن چيزى است به سرعت. و (ايواء) به معناى منزل دادن به كسى است تا در آن جاى گرفته و هر جا رفت به آنجا باز گردد، و (تاييد) از ماده (ايد) است كه به معناى قوه و نيرو است.
از سياق آيه استفاده مى شود كه منظور از (آن روزى كه مسلمين در زمين مستضعف بودند) روزگار ابتداى اسلام و قبل از هجرت بوده كه مسلمين در مكه (در ميان كفار) محصور بوده اند. و نيز منظور از (ناس ) در جمله (تخافون ان يتخطفكم الناس ) همان مشركين عرب و رؤ ساى قريش است. و مقصود از اينكه فرمود: (فاواكم ) اين است كه شما را در مدينه جاى داد. و منظور از نصرت و تاييد در (و ايدكم بنصره ) نصرتى است كه خداوند در جنگ بدر از مسلمين كرد، و مقصود از (رزق طيب ) آن غنيمت هاى جنگى است كه خداوند به ايشان روزى نمود، و آن را براى آنها حلال كرد.
احوالى كه خداوند در اين آيه از مؤمنين برشمرده و منتهايى كه در باره ايشان ذكر كرده هر چند مختص به مهاجرين است، و مربوط به انصار نيست، ولى منظور آيه در اينجا منت نهادن بر هر دو طايفه است، چون هر دو طايفه امت واحده و داراى دين واحد بودند، علاوه بر اينكه منتهايى كه در اين آيه مى شمارد نصرت و رزق طيب است كه هر دو طايفه مشمول آن بوده اند، البته اين معانى همه در صورتى است كه قرار داشتن آيه را در سياق آيات راجع به جنگ بدر در نظر بگيريم، چون اگر آيه را به لحاظ خودش به تنهايى معنا كنيم معنايش عمومى تر شده و شامل همه امت اسلام مى شود، نه فقط شامل مهاجر و انصار، چون اسلام تمامى مسلمين و گذشته و آينده ايشان را به صورت يك امت درآورده، پس داستانى كه در اين آيات نقل شده هر چه باشد داستان امت اسلام در ابتداى ظهور آن است، و خلاصه امت اسلام است كه در بدو ظهورش از نظر نفرات و نيرو ناچيز بوده تا آن حدى كه مى ترس يدند مشركين مكه ايشان را به يك حمله كوتاه از بين ببرند، و خداوند آنان را در مدينه جاى داد و با مسلمان شدن سكنه مدينه عده ايشان را زياد كرد، و در جنگ بدرو ساير مبارزات ياريشان نمود، و غنيمتها و انواع نعمت ها را روزيشان كرد تا شايد شكرگزارى كنند.
يا ايها الذين امنوا لا تخونوا الله و الرسول و تخونوا اماناتكم و انتم تعلمون...
|
(خيانت ) به معناى نقض امانت و (امانت ) عبارت است از اينكه بوسيله عهد و يا وصيت و امثال آن، امنيت حقى از حقوق حفظ شود. راغب در مفردات خود مى گويد: خيانت و نفاق به يك معنا است، ولى خيانت گفته مى شود به اعتبار عهد و امانت، و نفاق گفته مى شود به اعتبار دين و ليكن در استعمال، هر دو لفظ در هر دو معنا استعمال مى شود. پس خيانت به معناى مخالفت نهانى با حقى از حقايق و شكستن پيمان آن است، مثلا گفته مى شود: (خنت فلانا عهد فلانى را شكستم ) و (خنت امانه فلان امانت فلانى را خيانت كردم ) يعنى پيمانى را كه با او داشتم در خفا نقض كردم، و به همين معنا است آيه شريفه (لا تخونوا الله و الرسول و تخونوا اماناتكم ).
و جمله و (تخونوا اماناتكم ) جايز است كه مجزوم و معطوف بر (تخونوا) ى سابق باشد، در اين صورت معنايش و (لا تخونوا اماناتكم ): (به امانتهاى خود خيانت مكنيد) مى باشد. و نيز جايز است كه منصوب به (آن ) مقدر باشد و تقدير آن (و آن تخونوا اماناتكم ) است ؛ مويد وجه دوم جمله (و انتم تعلمون ) مى باشد كه بعد از آن ذكر شده است ؛ چون اگر نكته اى در كار نمى بود و تقدير كلام (و لا تخونوا) مى شد، ذكر (و انتم تعلمون ) بى فايده به نظر مى رسيد، براى اينكه هر چند خيانت در صورتى متعلق نهى تحريمى مى شود كه براى مكلف معلوم باشد، و در صورت جهل به آن و جهل به حكم حرمت متعلق نهى قرار نمى گيرد، و ليكن علم، از شرايط عامه هر تكليف است، كه بدون آن هيچ تكليف مولوى منجز نمى شود، و با اين حال هيچ احتياجى به ذكر و (انتم تعلمون ) و تقييد نهى از خيانت را به علم به نظر نمى رسد، پس بطور مسلم نكته اى در كار است.
از طرفى هم ظاهر اينكه فرمود: (و انتم تعلمون ) و متعلق علم را بيان نكرد اين است كه منظور، علم به موضوع و اينكه اين عمل خيانت است مى باشد، نه آنچه كه بعضى ها گفته اند كه منظور از آن علم به مفاسد خيانت و سوء عاقبت آن و حكم خدا به حرمت آن است براى اينكه نه ظاهر لفظ آيه و نه سياق آن هيچ دلالتى بر اين معانى ندارد.
معناى: (و تخونوا اماناتكم و انتم تعلمون) در آيه شريفه كه از خيانت به خدا ورسول (ص) نهى مى كند
پس يقينا تقدير جمله، (و ان تخونوا اماناتكم ) است، بنابراين، مجموع دو جمله (و لا تخونوا الله و الرسول و تخونوا اماناتكم ) يك نهى واحدى مى شود كه به يك نوع خيانت تعلق گرفته، و آن خيانت امانت خدا و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است كه خود بعينه خيانت به امانت خود مؤمنين هم هست، چون بعضى از امانت ها منحصرا امانت خدا است در نزد مردم، مانند احكام مشروعه خدا، و بعضى از آنها منحصرا امانت رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است، مانند سيره حسنه آنجناب، و بعضى از آنها امانت خود مردم در ميان خودشان است، مانند اماناتى كه در اموال و اسرار خود به يكديگر مى سپارند، و بعضى از امانت ها آن امانتى است كه خدا و رسول و خود مؤمنين در آن شريكند، و آن عبارت است از امورى كه خداوند به آنها امر مى كند، و رسول خدا امر آنجناب را اجراء مى نمايد، و مردم از اجراى آن منتفع گشته، و مجتمعشان نيرومند مى گردد، مانند دستورات سياسى و اوامر مربوط به جهاد و اسرار جنگى كه اگر افشاء شود آرزوهاى دينى عقيم گشته و مساعى حكومت اسلامى بى نتيجه مانده و قهرا حق خدا و رسول هم پايمال مى شود، و ضررش دامنگير خود مؤمنين هم مى گردد.
پس خيانت در اين نوع از امانت، خيانت به خدا و رسول و مؤمنين است، و مؤمنى كه به چنين خيانتى دست مى زند علاوه بر اينكه مى داند به خدا و رسول خيانت كرده مى داند كه به خودش و ساير برادران ايمانيش هم خيانت كرده است، و هيچ عاقلى حاضر نيست، كه به خيانت به خود اقدام نمايد، چون عقل هر كس قبح خيانت را درك مى كند، و با داشتن اين موهبت الهى چگونه آدمى به خود خيانت مى كند؟
پس معلوم شد منظور از اينكه فرمود: (و تخونوا اماناتكم و انتم تعلمون ) - و خدا داناتر است - اين است كه در ضمن خيانت به خدا و رسول به امانتهاى خود خيانت مى كنيد با اينكه مى دانيد كه امانتهاى خدا و رسول امانتهاى خود شما است، كه در آن خيانت مى كنيد، و كدام عاقل است كه به خيانت به خود اقدام نموده و خرابيهايى به بار آورد كه مى داند ضررش جز به خودش عايد نمى شود.
پس اينكه در ذيل نهى از خيانت فرمود: (و انتم تعلمون ) براى اين است كه غيرت عصبيت حقه مسلمين را تهييج كرده و فطرت آنان را در اين قضاوت بيدار كند، نه اينكه بخواهد شرطى از شرايط تكليف را بيان كرده باشد.
نهى از خيانت به خدا و رسول (ص) ناظر به عمل بعضى از مسلمين بوده است كه تصميمات سرى را به دشمن اطلاع مى داده اند
پس معلوم مى شود گويا بعضى از افراد مسلمين تصميمات سرى و سياسى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را در نزد مشركين فاش مى كرده، و خدا اين عمل را خيانت دانسته و از آن نهى كرده است، و آن را خيانت به خدا و رسول و مؤمنين اعلام نموده است.
مويد اين بيان، جمله (و اعلموا انما اموالكم و اولادكم فتنه...) است كه بعد از آيه مورد بحث قرار دارد، چون از ظاهر سياق برمى آيد كه اين جمله با آيه مورد بحث متصل است و بى نياز و مستقل از آن نيست، و با اين حال بخوبى معلوم مى شود كه موعظه مؤمنين در باره اموال و اولاد با اينكه قبلا ايشان را از خيانت به امانتهاى خدا و رسول و امانتهاى خود ايشان نهى كرده بود براى اين بوده كه آن فرد خيانت كار اسرار و تصميمات سرى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را به مشركين گزارش مى داده تا بدين وسيله محبت مشركين را به خود جلب نموده و در نتيجه از اينكه به اموال و اولادش كه در مكه مانده بود تجاوز كنند جلوگيرى به عمل آورد، و خلاصه، منظور آن فرد خيانت كار حفظ مال و اولاد و امثال آن بوده، همچنانكه نظيرش از ابى - لبابه سرزد، و اسرار آنجناب را براى بنى قريظه فاش كرد.
اين استظهار مويد آن روايتى است كه در شان نزول آيه مورد بحث وارد شده كه ابو سفيان با مال التجاره بسيارى از مكه بيرون آمد و جبرئيل جريان را به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) خبر داد و سفارش كرد كه با نفرات خود بر سر راه ابو سفيان رفته تصميم خود را نزد كسى اظهار نكند، يكى از مسلمين از جريان خبردار شده و نامه اى به ابى سفيان نوشت و او را از تصميم آن حضرت خبردار كرد، در اين باره آيه نازل شد كه : (يا ايها الذين امنوا لا تخونوا الله و الرسول و تخونوا اماناتكم و انتم تعلمون )، البته در شان نزول اين آيه احاديث ديگرى نيز وارد شده كه بزودى در بحث روايتى خواهد آمد - ان شاء الله -.
يا ايها الذين امنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا و يكفر عنكم سيئاتكم و يغفر لكم و الله ذو الفضل العظيم
|
(فرقان ) به معناى چيزى است كه ميان دو چيز فرق مى گذارد، و آن در آيه مورد بحث به قرينه سياق و تفريعش بر تقوا فرقان ميان حق و باطل است، چه در اعتقادات و چه در عمل، فرقان در اعتقادات جدا كردن ايمان و هدايت است از كفر و ضلالت، و در عمل جدا كردن اطاعت و هر عمل مورد خشنودى خدا است از معصيت و هر عملى كه موجب غضب او باشد، و فرقان در راى و نظر جدا كردن فكر صحيح است از فكر باطل، همه اينها نتيجه و ميوه اى است كه از درخت تقوا به دست مى آيد، در آيه شريفه هم فرقان مقيد به يكى از اين چند قسم تفرقه نگشته، و اطلاقش همه را شامل مى شود، علاوه بر اينكه در آيات قبلى تمامى خيرات و شرور را ذكر كرده بود، پس فرقان در آيه مورد بحث شامل همه انحاء خير و شر مى شود، چون همه احتياج به فرقان دارند.
نظير آيه مورد بحث از جهت معنا آيه شريفه (و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكل على الله فهو حسبه ) است.
و معناى (تكفير سيئات و آمرزش ) در سابق ذكر شد، و آيه شريفه در حقيقت به منزله خلاصه گيرى مطالب و اوامر و نواهيى است كه آيات سابق متضمن آن بود. و معنايش اين است كه : اگر از خدا بترسيد موجبات رضاى خدا براى شما مشتبه به موجبات سخطش نمى شود، و اوامر و نواهيى كه بيان كرديم به يكديگر مختلط نمى گردد، علاوه اگر از خدا بترسيد خداوند گناهان شما را تكفير نموده و شما را مى آمرزد و خداوند داراى فضل عظيم است.
بحث روايتى
(در ذيل آيات مربوط به جنگ بدر)
در كافى به سند خود از عقيل خزاعى از اميرالمؤمنين (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: رعب و ترسيدن از جهاد با كسانى كه بايد با آنان جهاد كرد و آن كسانى كه يكديگر را در ضلالت پشتيبانى مى كنند خود ضلالت در دين و ذلت و خوارى در دنيا است، علاوه بر اينكه مسلمان را مستوجب آتش مى كند، چون مرعوب شدن و ترسيدن انسان را وادار به فرار از زحف (جنگ ) مى كند، و خداوند در باره اين عمل نكوهيده فرموده : (يا ايها الذين آمنوا اذا لقيتم الذين كفروا زحفا فلا تولوهم الادبار) (اى كسانى كه ايمان آورده ايد وقتى با كفار در جنگ روبرو مى شويد پشت به ايشان مكنيد.)
و در كتاب فقيه و علل به سند خود از ابن شاذان روايت كرده كه گفت : حضرت رضا (عليه السلام ) در ضمن جواب مسائلى كه وى از آنجناب با نامه پرسيده بود نوشت : خداوند فرار از جنگ را حرام كرده چون موجب وهن در دين و استخفاف به انبياء و پيشوايان عادل و ترك نصرت ايشان عليه دشمنان است، و اين موجب عقاب ايشان است، چون با اين عمل خود دعوت خدا را مبنى بر اقرار به ربوبيت او و اظهار و گستردن عدالت و ترك جور و از ميان برداشتن فساد زير پا گذاشته و باعث مى شوند كه دشمنان بر مسلمانان جرات يابند، علاوه بر اينكه با اين عمل باعث كشته شدن و اسير گشتن مسلمانان و باطل شدن دين خداى عزوجل و فسادهاى ديگر مى شوند.
مؤلف: روايات دال بر اينكه فرار از زحف از گناهان كبيره و هلاك كننده است از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) بسيار وارد شده، و ما در بحث از گناهان كبيره در تفسير آيه (ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم ) در جلد چهارم ص 511 اين كتاب تعدادى از آنها را ايراد كرديم.
و در همين معنا رواياتى از طرق اهل سنت وارد شده، مانند روايتى كه صحيح بخارى و مسلم از ابى هريره از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نقل كرده اند كه فرمود: از هفت گناه هلاك كننده اجتناب كنيد، پرسيدند آن هفت گناه كدامند يا رسول الله، فرمود: 1 - شرك به خدا 2 - كشتن كسى كه خداوند كشتنش را حرام كرده مگر به حق 3 - سحر 4 - رباخوارى 5 - خوردن مال يتيم 6 - پشت به جنگ كردن در روز جنگ 7 - نسبت دادن زنا به زنان پاكدامن و بى خبر از فحشاء البته روايات ديگرى نيز هست كه از ابن عباس و ديگران نقل كرده اند، و دلالت دارد بر اينكه فرار از جنگ از گناهان كبيره است.
بله، آيه شريفه (اليوم خفف الله عنكم و علم ان فيكم ضعفا فان يكن منكم ماه صابره يغلبوا ماتين ) اطلاق آيه حرمت فرار از جنگ را به صورتى كه عده مسلمين كمتر از ثلث عده كفار باشد تقييد نموده است.
و نيز از طرق اهل سنت از عمر بن خطاب و عبد الله بن عمر و ابن عباس و ابى هريره و ابى سعيد خدرى و ديگران روايت شده كه تحريم فرار از جنگ كه در اين آيه آمده مخصوص به روز بدر است، و اين روايت را به اين طرق الدر المنثور نقل كرده است.
عدم اختصاص نهى از فرار از جنگ به جنگ بدر و سخن صاحب المنار در اين باره
و چه بسا توجيه شده باشد به اينكه آيه شريفه در جنگ بدر نازل شده، و ظرف (يومئذ) در جمله (و من يولهم يومئذ) دبره اشاره به روز بدر است، و ليكن خواننده فهميد كه سياق آيات شهادت مى دهد بر اينكه آيه شريفه بعد از روز بدر نازل شده، و منظور از ظرف يومئذ همان روز جنگ است نه روز بدر، علاوه بر اينكه اگر هم فرض كنيم آيه روز بدر نازل شده باشد خصوصيت سبب نزول در عموميت مدلول آيه هيچ اثرى نمى گذارد، همچنانكه در ساير آياتى كه سبب نزول را با عموميت مدلول جمع كرده خاص بودن سبب عموميت مدلول را از بين نمى برد.
صاحب المنار در تفسير خود گفته است : البته وقتى مى توان به دلالت قرينه حاليه اين آيه را مخصوص به خصوص جنگ بدر دانست كه بتوان بر خلاف بيشتر مفسرين گفت كه آيه شريفه قبل از درگرفتن جنگ نازل شده است، كه در اين صورت شواهد ديگرى هم دلالت بر خصوصيت مى كند، يكى اينكه جنگ بدر اولين جنگ در اسلام بود و اگر مسلمين در اين جنگ شكست مى خوردند، و با اينكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در ميان ايشان بود پا به فرار مى گذاشتند معلوم است كه چه فتنه بزرگى رخ مى داد (و آن اين بود كه براى هميشه افراد مسلمان روحيه خود را از دست مى دادند)، دوم اينكه در اين جنگ ملائكه مسلمانها را تاييد نموده و استقامت مى دادند. سوم اينكه خداوند صراحتا وعده نصرت و القاء رعب در دلهاى دشمنان داده بود.
پس وقتى همه اين شواهد و خصائص را با قرينه حاليه اى كه در نهى است در نظر بگيريم ادعاى اينكه تحريم با وعيد شديدى كه در آيه است مختص به جنگ بدر است به نظر ادعايى صحيح و وجيه مى رسد، علاوه بر اينكه خداوند، صحابه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را در دو نوبت با مساله فرار و گريختن در جنگ امتحان كرد، يكى در روز احد و در آن باره فرموده : (ان الذين تولوا منكم يوم التقى الجمعان انما استزلهم الشيطان ببعض ما كسبوا و لقد عفا الله عنهم ان الله غفور حليم ) و يكى هم در روز حنين كه در باره اش فرموده : (لقد نصركم الله فى مواطن كثيره و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا و ضاقت عليكم الارض بما رحبت ثم وليتم مدبرين، ثم انزل الله سكينته على رسوله و على المومنين ).
و اين معنا منافات ندارد با اينكه فرار از جنگ حرام و از گناهان كبيره بوده باشد، و مقتضى اين است كه مطلق عقب نشينى و فرار حرام باشد مگر بخاطر آن دو سببى كه در سوره (انفال ) استثناء شده، و شخص فرارى به غير آن دو سبب به غضب عظيمى از جانب خدا دچار گشته و ماوايش جهنم مى باشد - (و بئس المصير). بلكه ممكن است صورتى فرض شود كه فرار از جنگ در آن صورت آن حرمت را نداشته باشد، آيه زحف با آيه رخصت ضعف كه در اين سوره خواهد آمد و آيه تهلكه كه در سوره (بقره ) گذشت از حيث عموم مقيد شود و فرار از جنگ را در صورت ضعف نيروى دفاعى اسلام جايز بداند، و نيز مشمول آيه اى باشد كه مردم را از اينكه خود را به هلاكت اندازند نهى مى كند و در سوره بقره گذشت، و تفصيلش به زودى خواهد آمد.
احمد و صاحبان سنن بغير از نسائى همه از حديث ابن عمر اين جمله را نقل كرده اند كه گفته است : من در يكى از سريه هاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) (جنگهايى كه خود رسول خدا شركت نمى كرد) بودم، مردم پا به فرار گذاشتند، من نيز در ميان فراريان بودم، با خود گفتم چه كنيم و اين چكار بود كه كرديم و خود را دچار غضب پروردگار نموديم ؟ آنگاه بنظرمان رسيد برويم مدينه و شب را در آنجا بسر ببريم، دوباره گفييم چطور است حال خود را مستقيما به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) عرضه كنيم، اگر اين گناه توبه پذير بود توبه كنيم، و گر نه به ميدان جنگ برگرديم، همينطور هم كرديم، و قبل از نماز صبح شرفياب حضورش شديم، حضرت بيرون آمد و فرمود شما از فراريانيد؟ عرض كرديم : آرى، از جنگ فرار كرده ايم. فرمود: بلكه شما آمده ايد كه برگرديد و حمله سنگين ترى بنماييد، من فئه شما و فئه مسلمانانم (شما مشمول جمله (او متحيزا الى فئه ) هستيد - مترجم ) ابن عمر سپس اضافه كرد كه وقتى اين را شنيديم نزديك شده و دست آن حضرت را بوسيديم.
ابى داوود روايت را چنين نقل كرده : با خود گفتيم به مدينه مى رويم و شب را در آنجا بسر مى بريم، البته بايد مواظب باشيم كسى ما را نبيند، و چنين كرديم، داخل مدينه شده و با خود گفتيم چطور است خود را به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) عرضه نموده اگر توبه اى براى ما باشد كه در مدينه مى مانيم، و اگر نبود به جنگ برمى گرديم، قبل از اذان صبح در انتظار آمدن آن حضرت نشستيم، وقتى از منزل خارج شد شرفياب حضورش شده و عرض كرديم ما فراريان هستيم...
بعضى از علماء براى سر و صورت دادن به اين حديث آيه را طورى تاويل كرده اند كه با تاويل خود نه معنايى براى تهديد و وعيد آيه باقى گذارده، و نه حكمى براى قواعد لغوى.
ترمذى هم در باره اين حديث گفته : روايت حسنى است كه از مختصات يزيد بن ابى زياد است و ابن ابى زياد مورد اختلاف است، و بيشتر علماى حديث آن را تضعيف كرده اند و ابن حبان در باره وى گفته است : وى مردى راستگو بود، جز اينكه در ايام پيريش دچار ضعف در حافظه شد، و وضعش تغيير يافت، بطورى كه حرفهاى غير قابل قبولى را به عنوان روايت نقل مى كرد، بنا بر اين راويانى كه از وى روايتى را قبل از تغير حالش از او شنيده اند شنيدنشان صحيح و روايتشان قابل اعتماد است.
و خلاصه كلام اينكه، اين حديث در مساله مورد بحث هيچ وزنى و اعتبارى ندارد نه از جهت متن و نه از جهت سند، و در معناى آن اثرى از عمر رسيده كه وضعش از آن پست تر است، و در اين مساله نمى توان بدان استناد نمود.
اشكال سخن صاحب المنار
مؤلف: اينكه در اول كلامش گفت وجوه و قرائنى دلالت دارد بر اينكه حكم حرمت فرار از جنگ مخصوص به جنگ بدر بوده صحيح نيست، زيرا يكى از آن قرائن اين بود كه جنگ بدر اولين جنگ اسلام بوده، و قرينه ديگر اين بود كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در آن جنگ حاضر بوده، و اين قرائن و امثال آن بر حسب حقيقت ملاك مشترك ميان جنگ بدر و جنگ احد، خندق، خيبر و حنين است، زيرا همه اين جنگها در ايامى واقع شده كه اسلام احتياج شديدى به مردان جنگى ثابت قدم داشته و پيغمبر اكرم هم در همه اين جنگها حاضر بوده، و خداوند در همه آنها مسلمين را وعده نصرت داده است و در برخى از آنها ملائكه را براى تاييد ايشان و ايجاد رعب در دلهاى دشمنان نازل كرد.
و اينكه گفت : در باره فرار مسلمانان در روز احد و روز حنين آيات جداگانه اى نازل شده جوابش اين است كه اين معنا دلالت ندارد بر اينكه وعيد در آيه مورد بحث شامل فراريان در آن جنگها نيست، چه مانعى دارد كه اين آيه هم شامل ايشان بشود، با اينكه آيه مطلق است، و هيچ مقيدى كه آن را تقييد كند در ميان نيست ؟
عجب اينجاست كه صاحب المنار اعتراف كرده كه فرار فراريان در جنگ احد و حنين نيز حرام بوده و در عين حال مى گويد: (و مقتضى اين نيست كه شخص فرارى بغير آن دو سبب به غضب عظيمى از جانب خدا دچار گشته و ماوايش جهنم باشد و بئس المصير، بلكه ممكن است صورتى فرض شود كه فرار از جنگ در آن صورت آن حرمت را نداشته باشد، علاوه بر اينكه گناه كبيره آن گناهى است كه خداوند بر ارتكابش وعده آتش داده باشد).
و از اين عجيب تر اين است كه گفته : (آيه زحف با آيه رخصت ضعيف در اين سوره خواهد آمد و آيه تهلكه كه در سوره بقره گذشت از حيث عموم مقيد شود) با اينكه آيه رخصت فرار در صورت ضعف نيروى دفاعى اسلام تنها و تنها دلالت مى كند بر جواز آن در موقعى كه عدد نفرات جنگى دشمن از دو برابر بيشتر باشد.
آيه نهى از القاء نفس در هلاكت هم اگر به عمومش بر بيشتر از آيه رخصت ضعف دلالت كند آيه انفال لغو بى مصداق مى شود، همچنانكه به اعتراف خود صاحب المنار اگر تاويل روايت ابن عمر راجع به جمله (او متحيزا الى فئه ) صحيح باشد آيه شريفه لغو و بدون مصداق مى شود، پس خلاصه اين شد كه هيچ چاره اى جز اين نيست كه آيه شريفه را كه ظاهر در اطلاق است بر ظهورش باقى بگذاريم.
و در تفسير عياشى از موسى بن جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل جمله (الا متحرفا لقتال ) فرموده : يعنى كنار بكشد به قصد اينكه به آنان حمله كند و درباره (او متحيزا الى فئه ) فرموده يعنى خود را به سوى نفرات خود عقب بكشد نه اينكه پشت به جنگ كرده فرار كند، زيرا هر كس كه فرار كند به حدى كه از نفرات خود هم بگذرد او مشمول (فقد باء بغضب من الله ) است.
مؤلف: اين روايت به يك نكته مهمى كه در خود آيه است اشاره مى كند، و آن نكته اين است كه نهى در آيه بر (تولى ادبار) تعلق گرفته، و (تولى ادبار) چند معنا دارد كه يكى از آنها فرار كردن است، و وقتى دو تا از معانى آن كه يكى فرار به منظور به كار بردن حيله جنگى است و يكى خود را به طرف نفرات كشيدن است استثناء شد قهرا بقيه معانى آن هر چه هست در تحت نهى باقى مى ماند، و نتيجتا تمام اقسام فرار از دشمنان دين در صورتى كه بيش از دو برابر مسلمين نباشند حرام مى شود.
رواياتى در مورد شأن نزول آيه : (و ما رميت اذ رميت و لكن اله رمى)
و در تفسير البرهان از ابن شهراشوب از ثعلبى از ضحاك از عكرمه از ابن عباس نقل مى كند كه در ذيل جمله (و ما رميت اذ رميت ) گفته است : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به على (عليه السلام ) فرمود: مشتى ريگ به من بده، على (عليه السلام ) مشتى ريگ به آنجناب داد، و او آن ريگها را به طرف لشكر قريش پاشيد، و احدى از ايشان نماند مگر اينكه چشمانش از آن ريگها پر شد.
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور نيز از طبرانى و ابى الشيخ و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده، و همچنين عياشى در تفسير خود حديث، ريگ دادن على (عليه السلام ) به آنحضرت را از محمد بن كليب اسدى از پدرش از امام صادق (عليه السلام ) و به نقلى ديگر از على (عليه السلام ) روايت كرده است.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير از محمد بن قيس و محمد بن كعب (رضى الله عنهما) روايت كرده كه گفتند: وقتى دو لشگر به يكديگر نزديك شدند رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) مشتى خاك برگرفت و آن را به طرف دشمن پاشيد و فرمود: (شاهت الوجوه ) - (زشت باد صورتها) خاك در چشمان همه ايشان فرو رفت و اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) مشغول كشتار ايشان شدند، و شكست خوردنشان بخاطر همان خاكى بود كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به طرف آنان پاشيد، و در اين باره خداوند آيه (و ما رميت اذ رميت... سميع عليم ) را نازل كرد.
مؤلف: منظور از نزول آيه، نزول آن بعد از اين واقعه است، و آيه شريفه قصه را نقل مى كند، نه اينكه نزولش در آن موقع بوده باشد، و اين معنا در روايات مربوط به شان نزول آيات شايع است، ابن هشام هم در سيره خود گفته است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) خاك به طرف مشركين پاشيد، و سپس اصحاب خود را فرمود تا حمله كنند، و همين سبب شد كه مشركين شكست بخورند.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه، احمد، عبد بن حميد، نسائى، ابن جرير، ابن المنذر، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه، ابن منده و حاكم - وى روايت را صحيح دانسته - و بيهقى در كتاب دلايل همگى از ابن شهاب از عبد الله بن ثعلبه بن صغير روايت كرده اند كه گفت : وقتى دو لشكر يكديگر را تلاقى كردند ابوجهل گفت : (بار الها هر كدام از ما دو فريق در قطع رحم پيش دستى گرفت، و چيزى آورد كه نمى شناسيم در همين بامداد هلاكش كن و مقصودش از اين دعا طلب فتح بود، لذا آيه نازل شد: (ان تستفتحوا فقد جاءكم الفتح...).
و در مجمع البيان در ذيل آيه (ان شر الدواب عند الله )... گفته است : امام باقر (عليه السلام ) فرمود: مقصود از شر الدواب بنى عبد الدار است كه از ايشان غير از مصعب بن عمير و يك هم سوگند از اين طايفه به نام سويبط كسى مسلمان نشد.
و در جوامع الجامع گفته است : امام باقر (عليه السلام ) فرموده : مردم مورد نظر آيه بنى عبد الدارند كه از ايشان به غير از مصعب بن عمير و سويد بن حرمله كسى مسلمان نشد، و در برابر دعوت آن حضرت مى گفتند: ما از آنچه كه محمد آورده كر و لال و كوريم و همه شان در جنگ احد كشته شدند، و بيرق داران در اين جنگ نيز آنان بودند.
مؤلف: و در الدر المنثور نظير اين روايت را به چند طريق از ابن عباس و قتاده نقل كرده، و روايت از قبيل حمل مصداق بر كلى است، و گر نه آيه شريفه عموميت دارد و تنها شامل بنى عبد الدار نمى شود.
و در تفسير قمى در ذيل آيه (يا ايها الذين امنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ) گفته است : امام (عليه السلام ) فرموده : مقصود از اين زندگى بهشت است.
و در كافى به سند خود از ابى الربيع الشامى نقل كرده كه گفت : من از امام صادق (عليه السلام ) از معناى كلام خداى عزوجل كه فرموده : (يا ايها الذين امنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ) سؤ ال كردم، حضرت در پاسخ فرمودند: اين آيه در باره ولايت على (عليه السلام ) نازل شده است.
مؤلف: اين روايت را تفسير برهان از ابن مردويه از طريق رجال روايتى خود به طور رفع و نيز از طريق ابى الجارود از امام محمد بن على باقر (عليهم السلام ) نقل كرده، همچنانكه قمى در تفسير خود اين حديث را از ابى الجارود از آن امام معصوم نقل نموده است، و اين روايت از باب تطبيق كلى بر مصداق است، و همچنين است روايت سابق بر اين روايت، و ما در اين آيه گفتيم كه آيه عموميت دارد، (هم مورد روايت را شامل است و هم غير آن را).
چند روايت در معناى :(واعملوا ان الله يحول بين المرء و قبله)
و در تفسير قمى از ابى الجارود از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير جمله (و اعلموا ان الله يحول بين المرء) و قلبه مى فرمود: يعنى بين انسان و گناهش حائل مى شود و نمى گذارد كه او را به سوى آتش بكشاند، و بين كافر و اطاعتش حائل مى شود و نمى گذارد كه با اطاعت ايمان خود را كامل نمايد، و بدانيد كه ملاك هر عملى به خاتمه آن است.
و در محاسن به سند خود از على بن حكم از هشام بن سالم از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير جمله (و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه ) فرموده : حائل مى شود بين انسان و بين اينكه باطل را حق بداند.
مؤلف: اين روايت را صدوق در كتاب معانى الاخبار از ابن ابى عمير از هشام بن سالم از آن حضرت نقل كرده.
و در تفسير عياشى از يونس بن عمار از ابى عبد الله (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: هيچ وقت دلى يقين نمى كند به اينكه باطلى حق است، و هرگز يقين نمى كند به اينكه حقى باطل باشد.
و در الدر المنثور است كه : ابن مردويه از ابن عباس (رضى الله عنهما) روايت كرده كه گفت : من از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از اين آيه كه مى فرمايد (يحول بين المرء و قلبه ) پرسش نمودم، حضرت فرمود: خداوند ميان مؤمن و كفر و ميان كافر و هدايت حائل مى شود.
مؤلف: و اين روايت از جهت معنا و تفسير آيه نزديك به روايت گذشته است كه از ابى الجارود از امام باقر (عليه السلام ) نقل كرديم.
و در تفسير عياشى از حمزه الطيار از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل جمله (و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه ) فرمود: آن اين است كه به چيزى از طريق گوش، چشم، زبان و دست اشتها پيدا كند ولى با اينكه اشتها دارد به هيچ وجه دست نمى زند زيرا دلش آن را نمى پذيرد چون مى داند كه حق در آن نيست.
مؤلف: اين روايت را برقى در كتاب محاسن به سند خود از حمزه الطيار از آنجناب نقل كرده، و عياشى در تفسيرش از جابر از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايتى قريب به مضمون آن نقل نموده، و اين روايت برگشت معنايش به مضمون دو روايتى است كه ما يكى را از هشام بن سالم و ديگرى را از يونس بن عمار از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرديم.
رواياتى در ذيل آيه شريفه: (واتقوا فتنة لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصه)
و در تفسير عياشى از صيقل روايت كرده كه گفت : شخصى از امام صادق (عليه السلام ) معناى جمله : (و اتقوا فتنه لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصه ) را سؤ ال كرد، حضرت فرمود: اطلاع دارم كه منظور از آنها اصحاب جمل است.
و در تفسير قمى گفته است : امام (عليه السلام ) فرمود: اين آيه در حق طلحه و زبير كه جنگ جمل را به راه انداخته و با على (عليه السلام ) محاربه نموده و به آن حضرت ظلم كردند نازل شده است.
و در مجمع البيان از حاكم و او به سند خود از قتاده از سعيد بن مسيب از ابن عباس روايت كرده كه گفت : وقتى آيه (و اتقوا فتنه ) نازل شد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: كسى كه على را بعد از وفات من بر سر مسند من ظلم كند (و منصب مرا كه بعد از من حق او است از او بگيرد) مثل اين است كه نبوت من و نبوت انبياى قبل از مرا انكار كرده است.
و در الدر المنثور است كه : ابن ابى شيبه، عبد بن حميد و نعيم بن حماد در كتاب الفتن و ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ و ابن مردويه از زبير روايت كرده اند كه گفت : ما مدتها آيه (و اتقوا فتنه لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصه ) را قرائت مى كرديم، و نمى دانستيم كه مقصود از آن خود مائيم.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابو الشيخ از سدى در ذيل اين آيه روايت كرده اند كه گفت : اين آيه تنها در باره اهل بدر نازل شد، ولى در روز جنگ جمل در حق ايشان خارجيت پيدا كرد كه به جان هم افتاده و از يكديگر كشتند، و در ميان كشتگان طلحه و زبير بود كه هر دو از اهل بدر بودند.
و نيز در الدر المنثور است كه احمد، بزاز، ابن منذر، ابن مردويه و ابن عساكر از مطرف روايت كرده اند كه گفت : ما به زبير گفتيم : يا ابا عبد الله ! خود شما خليفه (عثمان ) را تنها گذاشتيد تا كشته شد، آنوقت خود شما آمديد و خون او را از على مطالبه كرديد؟ زبير گفت : آرى ما در عهد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و همچنين در عهد ابو بكر و عمر و عثمان آيه (و اتقوا فتنه لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصه ) را قرائت مى كرديم، و هرگز به خيالمان نمى رسيد كه خود ما به پا كننده آن فتنه ايم، تا آنكه شد آنچه كه واقع گرديد.
و نيز در همان كتاب است كه عبد بن حميد و ابو الشيخ از قتاده (رضى الله عنه ) در ذيل آيه مزبور روايت كرده اند كه گفت : به خدا سوگند همه عقلاى از اصحاب محمد (صلى الله عليه و آله ) مى دانستند كه بزودى فتنه هايى بر پا مى شود.
و نيز در الدر المنثور است كه ابوالشيخ و ابو نعيم و ديلمى در كتاب مسند الفردوس از ابن عباس (رضى الله عنهما) از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) روايت كرده اند كه در ذيل جمله (و اذكروا اذ انتم قليل مستضعفون فى الارض تخافون ان يتخطفكم الناس ) شخصى از آن حضرت پرسيد يا رسول الله ! اين مردم چه كسانى هستند؟
فرمود: اهل فارسند.
چند روايت در مورد شأن نزول آيه :(يا ايها الذين آمنوا لا تخوفوا الله و الرسول...)
مؤلف: اين روايت با سياق آيه سازگار نيست.
و در الدر المنثور در ذيل آيه (يا ايها الذين امنوا لا تخونوا الله و الرسول ) گفته : ابن جرير و ابن منذر و ابو الشيخ از جابربن عبد الله (رضى الله عنه ) روايت كرده اند كه گفت : ابو سفيان از مكه بيرون شد، جبرئيل به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) خبر داد كه ابو سفيان در فلان مكان است، بيرون شويد تا راه را بر او بگيريد، و تصميم خود را از بيگانگان پنهان بداريد، مردى از منافقين نامه اى به ابو سفيان فرستاد، و به او گزارش داد كه محمد (صلى الله عليه و آله ) قصد شما را كرده مواظب خود باشيد، خداى تعالى در اين باره آيه (تخونوا الله و الرسول...) را نازل كرد.
مؤلف: معناى اين روايت با آن بيانى كه ما قبلا از آيه شريفه استفاده كرديم قريب الانطباق است.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير از مغيره بن شعبه روايت كرده كه گفت : اين آيه در باره قتل عثمان نازل شده.
مؤلف: سياق آيه شريفه به هيچ وجه قابل انطباق با اين روايت نيست.
و در مجمع البيان از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) و همچنين از كلبى و زهرى روايت كرده كه گفته اند: آيه شريفه درباره ابى لبابه بن عبد المنذر انصارى نازل شده، و داستانش اين بوده كه : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) يهود بنى قريظه را بيست و يك شب محاصره كرد، آنان از آن حضرت درخواست صلح كردند به همان قرارى كه با برادران يهوديشان در بنى النضير صلح كرده بود، و آن اين بود كه اجازه دهد از سرزمين خود كوچ كرده و به برادران خود در اذرعات و اريحات كه در سرزمين شام قرار دارد ملحق شوند، رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) اين پيشنهاد را نپذيرفت، و جز اين رضايت نداد كه به حكم سعد بن معاذ گردن نهند، ايشان براى حكميت، ابو لبابه را كه دوست و خيرخواه بنى قريظه بود انتخاب نموده و پيشنهاد دادند، و خيرخواهى ابو لبابه براى اين بود كه زن و فرزند و اموالش در ميان آن قبيله بودند، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ابو لبابه را نزد ايشان فرستاد، ابو لبابه وقتى به ميان آن قبيله رفت از او پرسيدند راى تو چيست ؟ آيا صلاح مى دانى كه ما به حكم سعد بن معاذ گردن نهيم ؟ ابو لبابه با دست خود اشاره به گردنش كرد، و فهمانيد كه سعد جز به كشتن شما حكم نمى كند، زنهار كه زير بار نرويد، جبرئيل نازل شد، و داستان ابو لبابه را به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) گزارش داد.
ابو لبابه مى گويد: به خدا قسم هنوز قدم از قدم بر نداشته بودم كه منتقل شدم به اينكه خدا و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را خيانت كرده ام، و همينطور هم شد، يعنى چيزى نگذشت كه آيه مورد بحث نازل شد، ابو لبابه خود را با طناب به يكى از ستونهاى مسجد بست، و گفت به خدا قسم آب و غذا نمى خورم تا اينكه يا بميرم و يا خداوند از تقصيرم در گذرد، هفت روز در اعتصاب غذا بود تا اينكه به حالت بيهوشى افتاد، و خداوند از گناهش در گذشت. به او گفتند: اى ابا لبابه ! خدا توبه ات را پذيرفت. گفت : نه به خدا سوگند خود را از اين ستون باز نمى كنم تا رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) خودش مرا باز كند. لذا رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) تشريف آورد و او را با دست خود باز كرد.
ابو لبابه سپس اضافه كرد: از تماميت توبه من اين است كه از اين ببعد از قبيله و قومم و خانه هايشان كه در آن خانه اين گناه از من سر زد قطع رابطه نموده و از اموالى كه در آنجا دارم صرفنظر نمايم رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: در تماميت توبه ات همين بس كه يك سوم اموالت را تصدق دهى.
مؤلف: داستان ابى لبابه و توبه اش صحيح و قابل انطباق بر مضمون دو آيه مورد بحث هست، جز اينكه اين داستان بعد از گذشت مدت بسيارى از وقوع جنگ بدر رخ داده، و حال آنكه ظاهر اين دو آيه - البته اگر با آيات سابق بر آن دو مقايسه و اعتبار شود و وحدت سياق در نظر گرفته شود - اين است كه اين داستان به فاصله كمى بعد از جنگ بدر اتفاق افتاده و خدا داناتر است.