آيات 80 تا 84 سوره اعراف
(مربوط به رسالت لوط)
80- و لوطا اذ قال لقومه اتاتون الفاحشه ما سبقكم بها من احد من العالمين
81- انكم لتاتون الرجال شهوه من دون النساء بل انتم قوم مسرفون
82- و ما كان جواب قومه الا ان قالوا اخرجوهم من قريتكم انهم اناس يتطهرون
83- فانجيناه و اهله الا امراته كانت من الغابرين
84- و امطرنا عليهم مطرا فانظر كيف كان عاقبه المجرمين
|
ترجمه آيات
و لوط را فرستاديم، به ياد آر زمانى را كه وى به قوم خود گفت : چرا اين كار زشتى را مى كنيد كه هيچ يك از جهانيان پيش از شما نكرده اند (80)
شمااز روى شهوت به جاى زنان به مردان رو مى كنيد، بلكه شما گروهى اسراف پيشه ايد (81)
پاسخ قومش جز اين نبود كه گفتند: از دهكده خويش بيرونشان كنيد، كه اينان خود را پاكيزه قلمداد مى كنند (82)
پس او را با كسانش نجات داديم، مگر زنش را كه قرين بازماندگان بود (83)
آنگاه بارانى عجيب بر آنان ببارانديم، بنگر تا عاقبت بدكاران چسان بود (84)
بيان آيات
و لوطا اذ قال لقومه اتاتون الفاحشه...
|
ظاهر جمله اين است كه اين داستان عطف به داستان نوح است كه قبلا ذكر نموده و در ابتداى آن فرموده بود:
(و لقد ارسلنا نوحا) و بنابراين تقدير آيه مورد بحث نيز: (و لقد ارسلنا لوطا اذ قال لقومه ) خواهد بود، اين آن چيزى است كه از ظاهر آيه استفاده مى شود، و ليكن معهود از اينگونه سياق هاى قرآنى اين است كه لفظ (اذكر به ياد آر) مقدر بوده و تقدير آيه : (اذكر لوطا الذى ارسلناه اذ قال لقومه ) مى باشد.
وحدت سياق اقتضا داشت كه همچنانكه در داستان هود و صالح فرمود: (و الى عاد اخاهم هودا) و (و الى ثمود اخاهم صالحا) در اينجا نيز بفرمايد (و الى فلان اخاهم لوطا) و اگر در خصوص قوم لوط سياق را تغيير داده و بعد از ذكر داستان آن قوم مجددا به سياق قبلى برگشته و فرموده : (و الى مدين اخاهم شعيبا) براى اين بوده كه لوط از پيروان شريعت ابراهيم (عليه السلام ) بوده، به خلاف هود و صالح كه از پيروان شريعت نوح (عليه السلام ) بودند، و در تفسير سوره (هود) خواهيم گفت كه لوط از بستگان ابراهيم (عليه السلام ) بوده، و آن حضرت او را به سوى اهل سدوم و اقوام مجاور آنان فرستاد، تا آنان را كه مشرك و از بت پرستان بودند، به دين توحيد دعوت كند.
(اتاتون الفاحشه ) مراد از (فاحشه ) عمل لواط است، به دليل اينكه در آيه بعد مى فرمايد: (اتاتون الرجال شهوه ).
(ما سبقكم بها من احد من العالمين )- يعنى هيچ يك از امم و اقوام روى زمين مرتكب چنين گناهى نشدند. و اين جمله، دلالت دارد بر اينكه تاريخ پيدايش اين عمل منتهى به همين قوم مى شود.
و ما در تفسير سوره هود، به تفصيل قصه لوط، متعرض خواهيم شد - ان شاء الله تعالى -.
انكم لتاتون الرجال شهوه من دون النساء...
|
(اتيان الرجال ) به قرينه كلمه (شهوه ) و همچنين به قرينه (من دون النساء) كنايه است از عمل نامشروع با مردان، و اين دو قرينه، علاوه بر اينكه (اتيان الرجال ) را معنا مى كند، اين معنا را نيز مى رساند كه قوم لوط عمل زناشويى با زنان را ترك گفته و به مردان اكتفاء مى كردند، و اين عمل را از آنجايى كه تجاوز و انحراف از قانون فطرت است، (اسراف ) ناميده و فرموده : (بل انتم قوم مسرفون ).
جمله مورد بحث جمله اى است استفهامى و تقدير آن (ءانكم ) است، از آنجايى كه عمل مزبور، فاحشه بى سابقه اى بوده از در تعجب و استبعاد مى پرسد: (آيا شما چنين كارى را مرتكب مى شويد؟).
و ما كان جواب قومه الا ان قالوا...
|
يعنى از آنجايى كه جواب درستى از اين سؤ ال نداشتند لاجرم او را تهديد به تبعيد نموده، گفتند: (اخرجوهم من قريتكم ) و اين خود دليل بر سفاهت قوم لوط است، كه اصلا متعرض جواب از سؤ ال لوط نشده، در مقام جواب چيزى گفتند كه هيچ ربطى به سؤ ال او نداشت، چون جواب از سؤ ال لوط يا به اعتراف به آن است، و يا به اين است كه با دليل آن را ابطال كنند، و قوم لوط چنين نكردند، بلكه او را بخاطر اينكه مردى غريب و خوش نشين در شهر است، خوار شمرده و كلامش را بى ارزش دانسته، گفتند: شهر از ما است، و اين مرد در اين شهر خوش نشين است، و كس و كارى ندارد، او را نمى رسد كه به كارهاى ما خرده گيرى كند.
فانجيناه و اهله الا امراته كانت من الغابرين
|
اين آيه و همچنين آيه (فما وجدنا فيها غير بيت من المسلمين ) دلالت دارند بر اينكه جز اهل خانه لوط هيچ كس در آن قريه ايمان نياورده بودند.
كلمه (غابرين ) به معناى گذشتگان از قوم است، و در اينجا كنايه از هلاكت است، يعنى همسر او هم جزو از بين رفتگان است.
و امطرنا عليهم مطرا فانظر كيف كان عاقبه المجرمين
|
با اينكه در اينجا انتظار مى رفت عذابى را ذكر كند، و مع ذلك اسمى از عذاب نياورده و به جاى آن، فرستادن باران را ذكر فرموده، براى اين بود كه بفهماند عذاب و هلاكت قوم لوط به وسيله باران بوده، و به همين جهت باران را نكره آورده و فرمود: (مطرا بارانى ) تا بفهماند باران مزبور از باران هاى معمولى نبوده، بلكه بارانى مخصوص و از جهت غرابت و شدت اثر، بى سابقه بوده است، چنانكه در جاى ديگر قرآن درباره اين باران توضيح داده و فرموده : (و امطرنا عليها حجاره من سجيل منضود مسومه عند ربك و ما هى من الظالمين ببعيد).
جمله (فانظر كيف كان عاقبه المجرمين ) خطاب به پيغمبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) است تا او و امتش عبرت بگيرند.
آيات 85 تا 93 سوره اعراف
85- و الى مدين اخاهم شعيبا قال يقوم اعبدوا الله ما لكم من اله غيره قد جاءتكم بينه من ربكم فاوفوا الكيل و الميزان و لا تبخسوا الناس اشياءهم و لا تفسدوا فى الارض بعد اصلاحها ذلكم خير لكم ان كنتم مؤمنين
86- و لا تقعدوا بكل صراط توعدون و تصدون عن سبيل الله من آمن به و تبغونها عوجا و اذكروا اذ كنتم قليلا فكثركم و انظروا كيف كان عقبه المفسدين
87- و ان كان طائفه منكم آمنوا بالذى ارسلت به و طائفه لم يومنوا فاصبروا حتى يحكم الله بيننا و هو خير الحاكمين
88- قال الملا الذين استكبروا من قومه لنخرجنك يشعيب و الذين آمنوا معك من قريتنا او لتعودن فى ملتنا قال اولو كنا كارهين
89- قد افترينا على الله كذبا ان عدنا فى ملتكم بعد اذ نجينا الله منها و ما يكون لنا ان نعود فيها الا ان يشاءالله ربنا وسع ربنا كل شى ء علما على الله توكلنا ربنا افتح بيننا و بين قومنا بالحق و انت خير الفاتحين
90- و قال الملا الذين كفروا من قومه لئن اتبعتم شعيبا انكم اذا لخاسرون
91- فاخذتهم الرجفه فاصبحوا فى دارهم جاثمين
92- الذين كذبوا شعيبا كان لم يغنوا فيها الذين كذبوا شعيبا كانوا هم الخاسرين
93- فتولى عنهم و قال يا قوم لقد ابلغتكم رسالات ربى و نصحت لكم فكيف آسى على قوم كافرين
|
ترجمه آيات
و به سوى مردم مدين برادرشان شعيب را فرستاديم، (او به قوم خود) گفت : اى قوم ! خداى يگانه را كه جز او خدايى نداريد بپرستيد، برهانى از پروردگارتان به سوى شما آمده (و حجت بر شما تمام شده ) پيمانه و وزن را تمام دهيد (كم فروشى مكنيد) و حق مردم را كم مدهيد و در اين سرزمين پس از اصلاح آن فساد راه ميندازيد، اين دستور را اگر باور داشته باشيد براى شما بهتر است (85)
بر سر هر راه منشينيد كه مردم را بترسانيد، و كسى را كه به خدا ايمان آورده از راه خدا باز داريد، و راه خدا را منحرف خواسته باشيد، زمانى را به ياد آريد كه اندك بوديد، و خدا بسيارتان كرد، به ياد آريد و بنگريد سرانجام تباهكاران چگونه بود (86)
اگر گروهى از شما به اين آيين كه من براى ابلاغ آن مبعوث شده ام ايمان آورده اند و گروهى ايمان نياورده اند، صبر كنيد تا خداى مان داورى كند، او بهترين داوران است (87)
بزرگان قوم وى كه گردن كشى مى كردند گفتند: اى شعيب ! ما تو را با كسانى كه به تو ايمان آورده اند، از آبادى خود بيرون مى كنيم، مگر اينكه به آيين ما باز گرديد، گفت : (به آيين شما بازگرديم ) هر چند از آن نفرت داشته باشيم ؟ (88)
اگر پس از آنكه خدا ما را از آيين شما رهايى داده بدان باز گرديم درباره خدا دروغى ساخته ايم، ما را نسزد كه بدان باز گرديم، مگر خدا، پروردگارمان بخواهد كه علم پروردگار ما به همه چيز رسا است، و ما كار خويش را به خدا واگذاشته ايم، پروردگارا! ميان ما و قوممان به حق داورى كن كه تو بهترين داورانى (89)
بزرگان قوم كه كافر بودند گفتند: اگر شعيب را پيروى كنيد زيان خواهيد ديد (90)
زلزله گريبان ايشان را بگرفت و در خانه هاى خويش بى جان شده و به زانو درآمدند (91)
گويى كسانى كه شعيب را تكذيب كردند هرگز در آن ديار نبودند، و كسانى كه شعيب را تكذيب مى كردند، خود مردمى زيانكار بودند (92)
آنگاه از آنان رو برتافته و گفت : اى قوم ! من پيغام هاى پروردگار خويش را به شما رساندم و نصيحتتان كردم، چگونه براى گروهى كه كفر مى ورزند اندوهگين شوم ؟(93)
بيان آيات مربوط به رسالت شعيب (عليه السلام)
و الى مدين اخاهم شعيبا...
|
اين آيه عطف است بر داستان نوح (عليه السلام )، چون شعيب (عليه السلام ) نيز مانند نوح و ساير انبياى قبل از خود دعوت خويش را بر اساس توحيد قرار داده بود.
(قد جاءتكم بينه من ربكم ) اين جمله دلالت دارد بر اينكه شعيب (عليه السلام ) معجزاتى كه دليل بر رسالتش باشد داشته، و اما آن معجزات چه بوده، قرآن كريم اسمى از آن نبرده است.
و مقصود از اين آيات و معجزات، آن عذابى كه در آخر داستان ذكر مى كند نيست، زيرا گر چه آن نيز در جاى خود آيتى بود، و ليكن آيتى بود كه همه آنان را هلاك ساخت، و معلوم است كه آيه عذاب آيه و معجزه رسالت نمى تواند باشد. علاوه بر اينكه پس از ذكر اين آيه و بينه نتيجه گرفته و مى فرمايد: پس به كيل و وزن وفا كنيد، و اين نتيجه گيرى وقتى صحيح است كه عذاب نازل نشده باشد، و مردم هلاك نشده باشند.
تعاليم شعيب (ع) به قوم خود
(فاوفوا الكيل و الميزان و لا تبخسوا الناس اشياءهم و لاتفسدوا فى الارض بعد اصلاحها) شعيب (عليه السلام ) نخست قوم خود را پس از دعوت به توحيد كه اصل و پايه دين است به وفاى به كيل و ميزان و اجتناب از كم فروشى كه در آن روز متداول بوده دعوت نموده، و ثانيا آنان را دعوت به اين معنا كرده كه در زمين فساد ايجاد نكنند، و بر خلاف فطرت بشرى - كه همواره انسان را به اصلاح دنياى خود و تنظيم امر حيات دعوت مى كند - راه نروند.
گر چه افساد در زمين بر حسب اطلاق شامل گناهان مربوط به حقوق الله نيز مى شود، و ليكن از ما قبل و ما بعد جمله مورد بحث بر مى آيد كه مقصود از فساد خصوص آن گناهانى است كه باعث سلب امنيت در اموال و اعراض و نفوس اجتماع مى شود، مانند راهزنى، غارت، تجاوزهاى ناموسى و قتل و امثال آن.
(ذلكم خير لكم ان كنتم مؤ منين ) شعيب (عليه السلام ) سپس اين دو دعوت خود را چنين تعليل مى كند كه : وفاى به كيل و وزن و بر هم نزدن نظم جامعه براى شما بهتر است، و سعادت دنياى شما را بهتر تاءمين مى كنند، زيرا زندگى اجتماعى انسان وقتى قابل دوام است كه افراد، مازاد فرآورده خود را در مقابل فرآورده هاى ديگر مبادله نموده و بدين وسيله حوائج خود را برآورده كنند، و اين وقتى ميسر است كه در سراسر اجتماع امنيت حكم فرما بوده و مردم در مقدار و اوصاف هر چيزى كه معامله مى كنند به يكديگر خيانت نكنند، چون اگر خيانت از يكنفر صحيح باشد از همه صحيح خواهد بود، و خيانت همه معلوم است كه اجتماع را به چه صورت و وضعى در مى آورد، در چنين اجتماعى مردم به انواع حيله و تقلب، سم مهلك را به جاى دوا، و جنس معيوب و مخلوط را به جاى سالم و خالص به خورد يكديگر مى دهند.
و همچنين عدم افساد در زمين، چون فسادانگيزى نيز امنيت عمومى را كه محور چرخ اجتماع انسانى است از بين برده و مايه نابودى كشت و زرع و انقراض نسل انسان است.
خلاصه بيان شعيب اين شد كه : شما اگر به گفته هاى من ايمان داشته باشيد - و يا اگر ايمان به حق داشته باشيد - بطور مسلم تصديق خواهيد كرد كه وفاى به كيل و وزن و اجتناب از كم فروشى و تقلب و خوددارى از افساد در زمين به نفع خود شما است.
بعضى از مفسرين آيه مورد بحث را طورى ديگر معنا كرده و گفته اند: معناى ايمان در اين آيه ايمان به دعوت است، چون وقتى مردم از دعوت انبياء منتفع مى شوند كه به آنان ايمان داشته باشند، كسانى كه در دل كافرند، همان كفر و شقاوت و ضلالت شان نمى گذارد كه دعوت انبياء را قبول نموده، از خيرات دنيوى آن طور كه شايسته است منتفع شوند، در نتيجه انتفاعاتى كه از دنيا و زندگى آن دارند، انتفاعاتى است خيالى همچنانكه فرموده : (و ما هذه الحيوه الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخره لهى الحيوان لو كانوا يعلمون ).
بعضى ديگر گفته اند: احتمال دارد لفظ (ذلكم ) اشاره به وفاى به كيل و ساير مذكورات بعد از آن نباشد بلكه اشاره به جميع مطالب گذشته بوده، و مراد به ايمان هم همان معناى اصطلاحى باشد نه معناى لغوى، خلاصه اينكه معناى آيه چنين باشد: شما اگر ايمان به خدا مى داشتيد، تنها او را مى پرستيديد و به كيل و وزن وفا نموده و در زمين فساد نمى انگيختيد.
اشكالى كه به اين دو تفسير وارد است اين است كه از ظاهر آيه بر مى آيد كه قوم شعيب قبل از اين خطاب متصف به ايمان بوده اند، براى اينكه فرموده : (ان كنتم مؤ منين ) هم لفظ (كنتم ) كه ماضى است و هم لفظ (مؤ منين ) كه اسم فاعل از ايمان است ظهور در اين دارد كه صفت ايمان مدتى در بين آنان مستقر بوده، و اگر قوم شعيب ايمان نداشتند يا همه آنان كافر بودند و يا بعضى كافر و مستكبر و بعضى مؤ من و منقاد مى بودند، جا داشت بفرمايد: (ذلكم خير لكم ان آمنتم (و يا) ان تومنوا اين براى شما بهتر بود اگر ايمان مى آورديد و يا اگر ايمان بياوريد) پس از اينجا مى فهميم كه منظور از ايمان در اين آيه، ايمان به معناى اصطلاحى نيست.
و لا تقعدوا بكل صراط توعدون و تصدون عن سبيل الله من آمن به و تبغونها عوجا...
|
ظاهر سياق اين است كه (توعدون ) و (تصدون ) حال از فاعل (لا تقعدوا)، و جمله (و تبغونها) حال از فاعل (تصدون ) است.
شعيب (عليه السلام ) در اين جمله، سومين بخش دعوت خود را بيان مى كند، و آن اين است كه كارى به صراط مستقيم خدا نداشته باشند. از اين جمله بر مى آيد كه قوم شعيب به انحاى مختلف مردم را از شعيب گريزان مى كرده اند، و از اينكه به وى ايمان آورند و نزدش رفته كلماتش را گوش دهند، و در مراسم عبادتش شرك ت جويند، بازشان داشته آنان را در اينكه به دين حق و طريقه توحيد در آيند تهديد مى كردند، و همواره سعى مى كردند راه خدا را كه همان دين فطرت است كج و ناهموار طلب كنند و بپيمايند.
كوتاه سخن، در راه ايمان راهزنانى بودند كه با تمام قوا و با هر نوع حيله و تزوير مردم را از راه بر مى گرداندند. شعيب (عليه السلام ) هم در مقابل، ايشان را به ياد نعمت هاى خداوند انداخته توصيه مى كند كه از تاريخ امم گذشته و سرانجام مفسدين ايشان عبرت گيرند.
اشاره به اينكه ازدياد نسل از نعمت هاى الهى و از پايه هاى تكامل بشر است
(و اذكروا اذ كنتم قليلا فكثركم و انظروا كيف كان عاقبه المفسدين ) - اين دو جمله در حقيقت موعظه و نصيحت درباره امتثال اوامر و نواهى قبلى است. در جمله اول مردم را به ياد يكى از نعمت هاى بزرگ خدا مى اندازد، و آن مساءله ازدياد نسل است براى اينكه انسان بر خلاف ساير انواع حيوانات زندگيش اجتماعى است، و آن كمالاتى كه براى اين نوع ميسر و متوقع است و خلاصه، سعادت عاليه اى كه انسان را از ساير انواع حيوانات متمايز مى كند و حساب او را از آنها جدا مى سازد اقتضاء مى كند كه اين موجود داراى ادوات و قواى مختلف و تركيبات وجودى خاصى بوده باشد كه با داشتن آن نمى تواند مانند ساير حيوانات بطور انفرادى زندگى نموده و همه حوائج ضرورى خود را تاءمين نمايد، بلكه ناگزير است از اينكه در تحصيل خوراك، پوشاك، مسكن، همسر و ساير حوائج با ساير افراد تشريك مساعى نموده و همه با كمك فكرى و عملى يكديگر حوائج خود را تاءمين نمايند.
پر واضح است كه براى چنين موجودى كثرت افراد، نعمت بسيار بزرگى است، زيرا هر چه بر عدد افراد اجتماعش افزوده شود نيروى اجتماعيش بيشتر و فكر و اراده و عمل آن قوى تر مى گردد و به دقايق بيشتر و باريك ترى از حوائج پى برده در حل مشكلات و تسخير قواى طبيعت راه حل هاى دقيق ترى را پيدا مى كند.
روى اين حساب مساءله ازدياد نسل و اينكه عدد افراد بشر به تدريج رو به فزونى مى گذارد خود يكى از نعمت هاى الهى و از پايه ها و اركان تكامل بشر است. آرى، هيچ وقت يك ملت چند هزار نفرى نيروى جنگى و استقلال سياسى و اقتصادى و قدرت علمى و ارادى و عملى ملت چندين ميليونى را ندارد.
و اما عاقبت مفسدين، اين نيز براى كسانى كه چشم بصيرت داشته باشند موعظه و عبرت بزرگى است و خوشبختانه تاريخ به اندازه كافى از احوال امم گذشته ضبط كرده، همه مى دانند كه در دورانهاى گذشته از قياصره و فراعنه و اكاسره و فغافره و امثال آنان گردن فرازانى طاغى بوده اند كه دلها را از هيبت سلطنت خود مرعوب نموده خانه ها را خراب و اموال را غارت مى كردند، و خون مردم را به سهولت ريخته، زن و فرزند آنان را به زير يوغ بردگى خود مى كشيدند، خداى تعالى هم آنان را در اين ظلم و ستم مهلت داد تا به اوج قدرت خود رسيده و به منتهاى درجه شوكت نائل آمدند، دنيا و زينت و شهواتش دل آنان را فريفته و از اينكه ساعتى عقل خود را به كار اندازند بازشان داشت، و تمامى اوقات خود را صرف عيش و نوش نموده، هواى دل را معبود خود ساختند، و به اين وسيله خداوند گمراهشان ساخته كارشان را به اينجا كشانيد كه در عين داشتن قدرت و اراده و هر نعمت ديگرى از آن استفاده ننموده، به تدريج از ميان رفتند و امروز جز نام ننگينى از بعضى از آنان باقى نمانده است، آرى سنت پروردگار بر اين جريان يافته كه انسان زندگى خود را بر اساس تعقل بنا كند، و اگر غير اين كند و راه فساد و افساد را پيش گيرد، طبع عالم و اسباب جارى در آن با او بناى ضديت و دشمنى را مى گذارد و او هر قدر هم نيرومند باشد در بين دو سنگ آسياى طبيعت له و نابود مى شود.
امر به شكيبايى در برابر كفر كافران، تعليم ديگر شعيب (ع) بوده است
و ان كانت طائفه منكم آمنوا بالذى ارسلت به...
|
در اين آيه چهارمين دستور خود را به آنان گوشزد مى كند، و آن اين است كه در صورتى كه اختلاف كلمه در بين شما روى داد و عده اى از شما به طرف كفر متمايل شدند شما بخاطر آنان دست از حق و حقيقت بر نداريد. بلكه به طرف حق گرائيده، در مقابل كارشكنى هاى آنان صبر كنيد، از اينجا معلوم مى شود كه شعيب (عليه السلام ) از اتفاق مردم بر ايمان و عمل صالح ماءيوس بوده، و احساس كرده كه چنين اتفاقى نخواهند كرد و مسلما اختلاف خواهند داشت، و طبقه اول و توانگران قومش به زودى دست به خرابكارى و كارشكنى و آزار مؤ منين خواهند زد، و قهرا مؤ منين در تصميم خود سست خواهند شد، ناچار همه ايشان را از مؤ من و كافر امر به صبر و انتظار فرج نموده است تا خداوند در ميان شان حكومت كند، چرا كه او بهترين حكم كنندگان است، يكى از شواهد بر اينكه او بهترين حكم كنندگان است، همين امر به صبرى است كه به كافر و مؤ من قوم شعيب كرده، زيرا صلاح جمعيتى كه مركب از كافر و مؤ من است در همين است كه در برابر يكديگر صبر و خويشتن دارى را پيشه كنند،
مؤ منين در زندگى خود آرامش خاطر را از دست نداده و در دين خود دچار حيرت و اضطراب نشوند، كفار هم به كفر خود اكتفا نموده، كارهايى كه مايه ندامت است نكرده و از در نادانى دامن خود را به ننگ ظلم و مفسده جويى آلوده نسازند، پس همين دستور خود يكى از شواهدى است بر اينكه خداوند خير الحاكمين است براى اينكه در هر موقع مناسبى حكمى مى كند كه مايه خير همه مردم است، و هر حكمى هم كه مى كند، عادلانه و خالى از جور و تعدى است.
بنابراين جمله (فاصبروا) نسبت به كافر حكمى است ارشادى، و نسبت به مؤ منين حكمى است مولوى، و يا به عبارت ديگر نسبت به هر دو طبقه حكمى است ارشادى كه آنان را به صلاحشان راهنمايى مى كند.
قال الملا الذين استكبروا من قومه لنخرجنك يا شعيب...
|
شعيب (عليه السلام ) به وظيفه ارشاد و راهنمايى خود قيام نمود، و ليكن قوم او استكبار نموده به دستوراتش گردن ننهادند و در عوض او و گروندگان به او را تهديد نموده و گفتند: بايد از دين توحيد دست بر داريد و گرنه از شهر و ديارتان اخراج خواهيم كرد.
و از آنجايى كه تهديد خود را بطور قطع خاطرنشان شعيب كردند، همچنانكه از لام و نون تاءكيد در دو جمله (لنخرجنك ) و (او لتعودن ) بر مى آيد شعيب ترسيده و از خداى تعالى فتح و فيروزى و نجات از اين گرفتارى را طلب نمود، و گفت : (ربنا افتح بيننا...).
قال اولو كنا كارهين قد افترينا على الله كذبا ان عدنا فى ملتكم...
|
شعيب (عليه السلام ) در آيه شريفه از ارتداد واعراض از دين توحيد اظهار كراهت نموده و با جمله (قد افترينا على الله كذبا) و ساير جملات بعدى كراهت خود را توجيه نموده، فهمانيد در صورتى كه او و قومش مجبور به اختيار يكى از دو شق ارتداد و يا تبعيد شوند جز شق دوم را اختيار نخواهند كرد.
اشتباه يك مفسر كه جمله : (ان عدنا فى ملتكم) رادليل بر مشرك بودن شعيب (ع) قبل از نبوتش گرفته است
بعضيها جمله (ان عدنا فى ملتكم ) را دليل گرفته اند بر اينكه شعيب (عليه السلام ) قبل از نبوتش مشرك و بت پرست بوده، و اين اشتباه بسيار بزرگى است، و حاشا بر مقام شامخ انبياء كه بتوان چنين نسبت هايى به آنان داد، مفسر مزبور از اين معنا غفلت كرده كه شعيب (عليه السلام ) اينكلام را از زبان قوم كه قبلا كافر بوده اند گفته و در حقيقت اين جمله و همچنين جمله : (نجينا الله ) از باب نسبت دادن وصف اكثريت افراد يك اجتماع به همه ايشان است، البته اين در صورتى است كه مراد از نجات دادن، نجات دادن ظاهرى از شرك فعلى باشد، وگرنه اگر مراد نجات حقيقى از هر ضلالتى چه محقق و چه مقدر بوده باشد، خود شعيب هم مانند ساير افراد قومش از كسانى خواهد بود كه خداوند نجاتشان داده اگر چه خود او يك لحظه هم به خدا شرك نورزيده باشد، براى اينكه شعيب هم مانند ساير مردم هيچ خير و شرى را از خود مالك نبوده و هر خيرى كه به او رسيده از ناحيه پروردگار بوده است.
(و ما يكون لنا ان نعود فيها) - اين جمله به منزله اعراض از گفته هاى قبلى و ترقى دادن مطلب و آن را كه قبلا قطعى نبود بطور قطع بيان داشتن است، گويا فرموده : ما از برگشتن به كيش شما كراهت داريم، زيرا اين برگشت مستلزم افتراى به خدا است، بلكه چنين كارى را به هيچ وجه مرتكب نمى شويم.
(الا ان يشاء الله ربنا) - همانطورى كه گفتيم جمله (و ما يكون لنا ان نعود فيها) به منزله اين است كه گفته شود: (ما ابدا به كيش شما بر نمى گرديم ) و چون اين قسم حرف زدن از ادب انبياء دور و به گفتار اشخاص جاهل به مقام پروردگار بيشتر شبيه است، لذا شعيب (عليه السلام ) اضافه كرد كه (مگر خداوند متعال بخواهد كه ما از راه راست منحرف شويم ) آرى آدمى هر چه هم كامل باشد، باز جائز الخطا است، و ممكن است در اثر ارتكاب گناهى دچار عقوبت پروردگار گردد و سلب عنايت از او شده، و در نتيجه از دين خدا مطرود گشته، در ضلالت بيفتد.
اينكه شعيب (عليه السلام ) هم الله تعالى را اسم برد و هم ربنا را براى اشاره به اين بود كه الله تعالى همان كسى است كه امور ما آدميان را اداره مى كند، او هم اله (معبود) است و هم رب، پس اينكه بت پرستان خداى تعالى را اله دانسته و ليكن ربوبيت را از شؤ ون بت ها پنداشته، يكى را رب دريا و ديگرى را رب خشكى يكى را رب آسمان و ديگرى را رب زمين و خلاصه هر بتى را رب يكى از شؤ ون عالم دانسته اند، صحيح نيست.
(وسع ربنا كل شى ء علما) - اين جمله به منزله تعليل جمله قبلى است، گويا كسى از او مى پرسد: (بعد از آنكه بطور قطع گفتى هرگز به كيش شما بر نمى گرديم ) ديگر گفتن ان شاء الله چه معنا داشت ؟ شعيب (عليه السلام ) هم در جواب فرموده، اين حرف را براى اين زدم كه پروردگار من به هر چيزى عالم است، و من به آنچه كه او مى داند احاطه ندارم و هر علم و اطلاعى را هم كه دارم او به من عطا فرموده، بنابراين ممكن است مشيت او به چيزهايى تعلق بگيرد كه به نفع يا به ضرر من باشد و من از آن بى خبر باشم، مثلا ممكن است او بداند كه ما به زودى نافرمانيش خواهيم كرد، و به همين جهت مشيت او تعلق بگيرد به اينكه ما به كيش شما برگرديم، اگر چه الان به حسب ظاهر از كيش شما متنفريم.
(على الله توكلنا) - بعيد نيست كه ذكر اين جمله نيز براى اشاره به همان نكته قبلى باشد، چون خداوند كسى را كه به او اعتماد و توكل مى كند از شر هر چيزى كه از آن بترسد حفظ مى كند.
(ربنا افتح بيننا و بين قومنا بالحق و انت خير الفاتحين ) پس از آنكه قوم شعيب را در صورتى كه به كيش آنان بر نگردد تهديد به اخراج نمودند، و شعيب هم بطور قطع آنان را از برگشتن به كيش و ملت آنان ماءيوس نمود اينك به خداى خود پناه برده و براى خود و يارانش فتح و پيروزى طلب مى كند، و مقصودش از فتح، همانا حكم كردن بين دو فريق است، چون فتح بين دو چيز، مستلزم جدا كردن آن دو از يكديگر است، و اين كلام خود كنايه از يك نحو نفرينى است كه باعث هلاكت قوم است، و اگر صريحا هلاكت آنان را از خداوند طلب نكرد، و اهل نجات و اهل هلاكت را معلوم نساخت، براى اين بود كه حق را به صورت انصاف بگيرد، و نيز براى اين بود كه با علم و اطمينانى كه به عنايت پروردگارش داشته و مى دانست كه به زودى او را يارى خواهد نمود، رسوايى و بدبختى نصيب كفار خواهد گرديد، خواست تا در حرف زدن رعايت ادب را نموده، امر را به خدا واگذار نمايد، همچنانكه در جمله (فاصبروا حتى يحكم الله بيننا و هو خير الحاكمين ) آن را مرعى داشت.
(خير الحاكمين ) و (خير الفاتحين ) از اسماء حسناى پروردگار است، و ما در سابق درباره معناى حكم و همچنين در همين گذشته نزديك درباره معناى فتح بحث نموده و به زودى در تفسير آيه (و لله الاسماء الحسنى فادعوه بها) درباره همه اسماء حسناى پروردگار بحث خواهيم كرد.
و قال الملا الذين كفروا من قومه...
|
در اين جمله كفار، مؤ منين به شعيب و كسانى را كه بخواهند به او ايمان آورند تهديد مى كنند، و اين همان عمل زشتى است كه شعيب در جمله (و لا تقعدوا بكل صراط توعدون و تصدون عن سبيل الله ) آنان را از ارتكاب آن نهى فرموده بود، و اگر در اينجا از همه اقسام كارشكنى هاى آنان خصوص اين گفتارشان را اسم مى برد در حقيقت براى اين است كه زمينه را براى جمله (الذين كذبوا شعيبا كانوا هم الخاسرين ) فراهم نمايد.
البته احتمال هم دارد كه اتباع در اين جمله به معناى ظاهرى و عرفى كلمه كه همان پيروى آدمى است، بوده باشد، و كفار بعد از اين گفت و شنودها اطمينان پيدا كرده باشند كه گروندگان به آن حضرت به زودى دنبال وى راه افتاده، از سرزمين خود مهاجرت مى كنند لذا گفته اند: (اگر بدنبال شعيب به راه بيفتيد بطور يقين زيانكار خواهيد بود) تا به اين وسيله شعيب را در مهاجرتش تنها بگذارند،
و به خيال خود از مزاحمتش آسوده گشته و افراد قوم خود را هم از دست نداده باشند، چون كفار تنها با شعيب دشمن بودند و دشمنى آنان با گروندگان به او به خاطر او بود، وگرنه با خود گروندگان هيچ گونه عداوتى نداشتند.
به هر تقدير آيه مورد بحث چه به معناى اول باشد و چه به معناى دوم، و خلاصه مقصود از متابعت چه به معناى گرويدن به او باشد و چه به معناى مهاجرت با او، به هر حال به منزله توطئه و زمينه چينى براى جمله (الذين كذبوا شعيبا كانوا هم الخاسرين ) است.
فاخذتهم الرجفه فاصبحوا فى دارهم جاثمين
|
كلمه (اصبحوا) به معناى (صاروا) (گرديدند، شدند) و يا به معناى (صبح كردند) است، و معناى آيه، در آيه مشابه آن در داستان صالح گذشت.
الذين كذبوا شعيبا كان لم يغنوا فيها... كانوا هم الخاسرين
|
راغب در مفردات خود مى گويد: (غنى فى مكان كذا) به اين معنا است كه فلانى در فلان مكان زياد اقامت گزيد، تو گويى با اقامت در آن مكان از هر مكان ديگرى بى نياز است و كلمه كان مخفف (كان ) است، و جهت تخفيفش اين است كه بر سر جمله فعليه در آمده است
بنا به گفته راغب جمله (الذين كذبوا شعيبا...) حال تكذيب كنندگان قوم شعيب را به حال كسى تشبيه مى كند كه نتوانسته در وطن اصلى خود زياد اقامت كند، چون نوعا اين گونه اشخاص از جهت نداشتن علاقه و اهل و عشيره و خانه و زندگى به آسانى از وطن چشم مى پوشند، به خلاف كسانى كه در وطن خود علاقه دارند و در آن زياد اقامت گزيده اند كه چشم پوشى از آن برايشان دشوار است تا چه رسد به مردمى كه قرنها و نسلا بعد نسل در سر - زمينى به سر برده باشند.
خداى متعال قوم شعيب را كه چنين مردمى بودند، به مردمى تشبيه نموده كه هيچ علاقه اى به سرزمين خود نداشته اند، زيرا به اندك مدتى و با يك زلزله شديد به ديار خاموشى شتافتند.
كفار خيال مى كردند كه شعيب و قومش ضرر خواهند كرد، و ليكن خيالشان باطل شد و خودشان زيانكار شدند (و مكروا و مكر الله و الله خير الماكرين ).
خداى تعالى به منظور اينكه مفاد آيه مورد استشهاد را در خلال گفتار خود بگنجاند نخست گفتار كفار را كه (شعيب و پيروانش زيانكار هستند) نقل نموده و پس از آن مساءله نزول عذاب را بطور مبهم ذكر فرموده، و بيان نكرد كه چه كسانى دچار زلزله شدند، صريحا نفرمود كفار به اين عذاب دچار گرديدند، آنگاه پرده از روى اين ابهام برداشته صريحا فرمود: (كسانى كه شعيب را تكذيب نمودند زيانكار شدند) و اگر در اين سياق دقت شود معناى مزبور از خلال آن استفاده مى شود.
از ظاهر سياق اين آيه استفاده مى شود كه اعراض شعيب از كفار بعد از نزول عذاب و هلاك ت آنان بوده، و منظور از خطاب در آن عبرت گرفتن ديگران از سرنوشت آنان بوده و كلمه (آسى ) در جمله (كيف آسى...) به اين معنا است كه چگونه اندوهگين شوم درباره قومى كه كفر ورزيدند.
آيات 94 تا 102 سوره اعراف
94- و ما ارسلنا فى قريه من نبى الا اخذنا اهلها بالباساء و الضراء لعلهم يضرعون
95- ثم بدلنا مكان السيئه الحسن ه حتى عفوا و قالوا قد مس ابائنا الضراء و السراء فاخذنهم بغته و هم لا يشعرون
96- و لو ان اهل القرى امنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركت من السماء و الارض و لكن كذبوا فاخذنهم بما كانوا يكسبون
97- افا من اهل القرى ان ياتيهم باسنا بيتا و هم نائمون
98- اوامن اهل القرى ان ياتيهم باسنا ضحى و هم يلعبون
99- افامنوا مكر الله فلا يامن مكر الله الا القوم الخاسرون
100- اولم يهد للذين يرثون الارض من بعد اهلها ان لونشاء اصبناهم بذنوبهم و نطبع على قلوبهم فهم لا يسمعون
101- تلك القرى نقص عليك من انبائها و لقد جاءتهم رسلهم بالبينات فما كانوا ليومنوا بما كذبوا من قبل كذلك يطبع الله على قلوب الكافرين
102- و ما وجدنا لاكثرهم من عهد و ان وجدنا اكثرهم لفاسقين
|
ترجمه آيات
و در هيچ قريه اى پيغمبرى نفرستاديم مگر مردم آن قريه را به سختى و بيمارى دچار كرديم، شايد زارى كنند (94)
آنگاه به جاى بدى خوبى آورديم تا فزونى گرفتند، و گفتند: بيمارى و سختى به پدران ما مى رسيد پس ناگهان در آن حال كه بى خبر بودند، ايشان را بگرفتيم (95)
اگر مردم قريه ها ايمان آورده و پرهيزكارى كرده بودند بركت هايى از آسمان و زمين به روى ايشان مى گشوديم، ولى تكذيب كردند، و ما نيز ايشان را به اعمالى كه مى كردند مؤ اخذه كرديم (96)
مگر مردم اين قريه ها ايمنند كه عذاب ما شبانه هنگامى كه در خوابند به سوى ايشان بيايد؟ (97)
مگر مردم اين قريه ها ايمنند كه عذاب ما نيم روز هنگامى كه بازى مى كنند به سوى ايشان بيايد؟ (98)
مگر از مكر و تدبير خداى ايمن شده اند؟ كه جز گروه زيانكاران از تدبير خداى ايمن نمى شوند (99)
گر براى كسانى كه اين سرزمين را پس از هلاكت مردمش به ميراث برده اند روشن نشده كه اگر بخواهيم سزاى گناهشان را به ايشان مى رسانيم، و بر دلهايشان مهر مى نهيم تا نتوانند بشنوند (100)
اين قريه هايى كه ما از خبرهاى آن بر تو مى خوانيم پيغمبرانشان با حجت ها سويشان آمدند و به آن چيزها كه قبلا به تكذيب آن پرداخته بودند ايمان آور نبودند، اينچنين بر دلهاى كفار خداوند مهر مى نهد (101)
غالب آنان را به پيمانى پايبند نيافتيم، و بدرستى كه بيشترشان را عصيان پيشگان يافتيم (102).
بيان آيات
اين آيات مربوط و متصل به آيات قبل اند، براى اينكه مطالبى را كه در آن آيات درباره امت هاى گذشته بود خلاصه كرده و درباره همه آنها مى فرمايد: اين امت ها از اين جهت منقرض شدند كه بيشتر افرادشان فاسق و از زى عبوديت بيرون بودند، و به عهد الهى و آن ميثاقى كه در روز اول خلقت از آنان گرفته شده بود وفا نكردند، در نتيجه سنت هاى الهى كه ذيلا توضيح آن را خواهيم داد يكى پس از ديگرى درباره آنان جريان يافت و منتهى به انقراض شان گرديد.
سنن الهى در مورد امت هايى كه به سويشان پيامبر مى فرستاد
آرى، خداى سبحان هر پيغمبرى را كه به سوى امتى از آن امت ها مى فرستاد به دنبال او آن امت را با ابتلاى به ناملايمات و محنت ها آزمايش مى كرد، تا به سويش راه يافته و به درگاهش تضرع كنند، و وقتى معلوم مى شد كه اين مردم به اين وسيله كه خود يكى از سنت هاى نامبرده بالاست متنبه نمى شوند سنت ديگرى را به جاى آن سنت بنام (سنت مكر) جارى مى ساخت، و آن اين بود كه دلهاى آنان را بوسيله قساوت و اعراض از حق و علاقمند شدن به شهوات مادى و شيفتگى در برابر زيبائيهاى دنيوى مهر مى نهاد.
بعد از اجراى اين سنت، سنت سوم خود يعنى (استدراج ) را جارى مى نمود، و آن اين بود كه انواع گرفتاريها و ناراحتى هاى آنان را بر طرف ساخته زندگيشان را از هر جهت مرفه مى نمود و بدين وسيله روز به روز بلكه ساعت به ساعت به عذاب خود نزديكترشان مى كرد، تا وقتى كه همه شان را به طور ناگهانى و بدون اينكه احتمالش را هم بدهند به ديار نيستى مى فرستاد، در حالى كه در مهد امن و سلامت آرميده و به علمى كه داشتند و وسايل دفاعيى كه در اختيارشان بود مغرور گشته و از اينكه پيشامدى كار آنها را به هلاكت و زوال بكشاند غافل و خاطر جمع بودند.
خداى تعالى در اين آيات علاوه بر خلاصه گيرى از آيات قبل يك حقيقت خالى از هر شائبه اى را هم خاطر نشان ساخته و در جمله (و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء) بدان اشاره نموده است، و آن حقيقت عبارت است از چيزى كه معيار و مدار اساس نزول نعمت و نقمت بر آدميان است.
توضيح اينكه : بطور كلى همه اجزاى عالم مانند اعضاى يك بدن به يكديگر متصل و مربوط است، بطورى كه صحت و سقم و استقامت و انحراف يك عضو در صدور افعال از ساير اعضاء تاءثير داشته و اين تفاعل در خواص و آثار در همه اجزاء و اطراف آن جريان دارد.
و اين اجزاء - بطورى كه قرآن شريف بيان كرده - همه به سوى خداى سبحان و آن هدفى كه خداوند براى آنها مقدر نموده در حركتند، انحراف و اختلال حركت يك جزء از اجزاى آن مخصوصا اگر از اجزاى برجسته باشد در ساير اجزاء بطور نمايان اثر سوء باقى مى گذارد و در نتيجه آثارى هم كه ساير اجزاى عالم در اين جزء دارند فاسد شده، فسادى كه از جزء مزبور در ساير اجزاء راه يافته بود به خودش بر مى گردد، اگر جزء مزبور به خودى خود و يا به كمك ديگران استقامت قبلى خود را بدست آورد حالت رفاه قبل از انحرافش هم بر مى گردد، ولى اگر به انحراف و اعوجاج خود ادامه دهد فساد حال و محنت و ابتلاءش نيز ادامه خواهد يافت تا آنجا كه انحراف و طغيانش از حد بگذرد، و كار ساير اجزاء و اسباب مجاورش را به تباهى بكشاند، اينجاست كه همه اسباب جهان عليه او قيام نموده، و با قوايى كه خداوند به منظور دفاع از حريم ذات و حفظ وجودشان در آنها به وديعه سپرده جزء مزبور را تا خبردار شود از بين برده و نابود مى سازند.
اين خود يكى از سنت هايى است كه خداى تعالى در جميع اجزاى عالم كه يكى از آنها انسان است جارى ساخته، نه اين سنت تخلف بردار است و نه انسان از آن مستثنا است.
دود كجروى هر امتى به چشم خودش مى رود
و چون چنين است اگر امتى از امت ها از راه فطرت منحرف گردد، و در نتيجه از راه سعادت انسانى كه خداوند برايش مقرر كرده باز بماند اسباب طبيعيى هم كه محيط به آن است و مربوط به او است اختلال يافته، و آثار سوء اين اختلال به خود آن امت بر مى گردد،و خلاصه دود كجروى هايش به چشم خودش مى رود،
براى اينكه اين خودش بود كه با انحراف و كجروى اش آثار سوئى در اسباب طبيعى باقى گذارد، و معلوم است كه در بازگشت آن آثار چه اختلالها و چه محنت هايى متوجه اجتماعش مى شود، فساد اخلاق و قساوت قلب، و از بين رفتن عواطف رقيقه روابط عمومى را از بين برده و هجوم بليات و تراكم مصيبات تهديد به انقراضش مى كند، آسمان از باراندن باران هاى فصلى و زمين از روياندن زراعت و درختان دريغ نموده، و در عوض باران هاى غير فصلى، سيل، طوفان و صاعقه به راه انداخته، و زمين با زلزله و خسف آنان را در خود فرو مى برد. اينها همه آياتى است الهى كه چنين امتى را به توبه و بازگشت به سوى راه مستقيم فطرت وا مى دارد، و در حقيقت امتحانى است به عسر بعد از امتحان به يسر.
شاهد گوياى گفتار ما آيه شريفه (ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت ايدى الناس لنذيقهم بعض الذى عملوا لعلهم يرجعون ) است كه مى فرمايد: مظالم و گناهانى كه مردم مرتكب مى شوند باعث فساد در بر و بحر عالم است، فسادى كه يا مانند وقوع جنگ و بسته شدن راه ها و سلب امنيت دامنگير خصوص انسان مى شود و يا مانند اختلال اوضاع جوى و زمينى كه زندگى و معاش انسان و غير انسان را مختل مى سازد.
آيه شريفه (و ما اصابكم من مصيبه فبما كسبت ايديكم و يعفوا عن كثير) نيز به وجهى كه - ان شاء الله - به زودى درباره معناى آن خواهد آمد گفتار ما را مانند آيه قبلى تاءييد مى كند، و همچنين آيه شريفه (ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم ) و آيات ديگرى كه قريب به اين معنا است.
و كوتاه سخن اينكه، اگر امت مورد فرض به سوى خدا بازگشت نمود - و چه اندك است چنين امتى - كه هيچ، وگرنه اگر به كجروى و انحرافش ادامه داد خداوند دلهايشان را مهر نهاده، و در نتيجه به اعمال زشت خود عادت مى كنند، و كارشان به جايى مى رسد كه جز آنچه مى كنند معناى ديگرى براى زندگى نمى فهمند،
و چنين مى پندارند كه زندگى يعنى همين حيات نكبت بار و سراسر اضطرابى كه تمامى اجزاى عالم و نواميس طبيعت مخالف و مزاحم آن است، حياتى كه مصائب و بلايا از يك طرف و قهر طبيعت از طرفى ديگر تهديد به زوالش مى كند.
تمدن بشرى توانائى تسلط بر نظام كون و نواميس طبيعت را ندارد
اين سنت پروردگار و اثرى است كه خداوند بر گناهان و انحرافات بشر مترتب مى كند، و لو اينكه بشر امروز آن را باور نداشته و بگويد: اين افكار زائيده عقب افتادن در علم و دانش و نداشتن وسيله دفاع است، وگرنه اگر انسان در صنعت پيشروى نموده و خود را مجهز به وسائل دفاعى سازد مى تواند از همه اين حوادث كه نامش را قهر طبيعت مى گذاريم پيشگيرى كند، همچنانكه ملل متمدن توانستند از بسيارى از اين حوادث از قبيل قحطى، وبا، طاعون و ساير امراض واگيردار و همچنين سيل ها، طوفان ها، صاعقه ها و امثال آنها جلوگيرى بعمل آورند.
ليكن بايد گفت خدا اين فكر و صاحبان چنين افكارى را نابود كند كه در اثر كفر و غرور فكرى خيال كرده اند پيشرفت و جلو افتادن ملتى از ملتى ديگر كه نامش را تمدن گذاشته اند - مى تواند بر نظام كون و نواميس طبيعت مسلط شده و احكام آن را ابطال نموده و آن را مطيع خود سازد. و خلاصه، دستگاه آفرينش كه اين مخمورين دستخوش هوا و غرور، جزئى به حساب نيامدنى از آنند - به كاكل آنان چرخيده و محكوم امر و نهى ايشان است، و حال آنكه اگر حق و حقيقت - كه گردش گردون بر مدار آن است - تابع هوا و هوس آنان شود آسمان و زمين از هم مى پاشد: (و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض ) و معلوم است كه اگر آسمان و زمين رو به فساد گذارد اولين جزئى كه از آن فاسد مى شود همين انسان ضعيف است.
اينها خيال كرده اند معارف دينى اين قبيل حوادث را معلول اسباب مادى و طبيعى نمى داند و زمام همه را بدون واسطه به دست پروردگارش دانسته و خلاصه امثال وبا، قحطى، فرستادن باران و صاعقه را كار خدا و ساير حوادثى كه به علل و اسبابش پى برده ايم كار آن علل و اسباب مى داند، لابد چنين خيال كرده اند كه وقتى براى وقوع حادثه اى از حوادث علتى طبيعى كشف مى كنند حدوث آن حادثه را بى نياز از خدا و تدبير ربوبى او را در آن حادثه هيچ كاره مى دانند. غافل از اينكه معارف دينى به يك فرد دين دار اجازه چنين اعتقادى را نداده، و خدا را سببى در عرض ساير اسباب و علتى در صف ساير علل مادى و قواى فعاله طبيعى نمى داند.
آرى، خداى تعالى آن كسى است كه به هر چيزى محيط است، و هر سببى را او به سوى مسببش مى كشاند، و او است كه هر چيزى را كه خلق كرده هدايتش هم نموده است، و جز خود او كسى محيط به مخلوقات و مسبب مخلوقات او نيست، پس او مى تواند هر چيزى را وسيله انجام خواسته هاى خود قرار داده و در اين باره سبب هايى به كار ببرد كه دانش و فهم ما از درك سببيت آن عاجز باشد، همچنانكه در آيات زير از قرآن كريمش به اين معنا اشاره كرده مى فرمايد: (ان الله بالغ امره قد جعل الله بكل شى ء قدرا) و نيز مى فرمايد: (و الله غالب على امره و لكن اكثر الناس لا يعلمون ) و نيز مى فرمايد: (و ما انتم بمعجزين فى الارض و ما لكم من دون الله من ولى و لا نصير) و همچنين در آياتى ديگر.
مگر انسان مى تواند در ملك خدا، با خدا در افتد، و با فكر خود كه آنهم ملك خدا است راهى براى ابطال حكم و اراده او به دست بياورد، انسان در طول خداوند قرار دارد، نه در عرض و در مقابل او، او انسان را و از انسان اراده و فكر را آفريده، و هر وسيله ديگرى را هم او در اختيار انسان قرار داده، و براى هر كدام محل معينى مقرر فرموده، و سپس بين همه آنها از اول تا به آخرش ارتباط برقرار كرده، و همه را بهم پيوسته تا به اين يكى - دانش بشرى -رسيده، كه بشر ناآشناى به مقام پروردگار مى خواهد بوسيله آن به جنگ پروردگار خود رفته و با او در حكمتش و قضاء و قدرش بستيزد، و حال آنكه او و دانش او خود يكى از ايادى و عمال تحقق يافتن اراده و نفوذ حكم خدا و جريان يافتن قضا و قدر او است.
خداى متعال چه خوب بنده خود را شناخته كه در يكى از آيات مورد بحث يعنى آيه (ثم بدلنا مكان السيئه الحسنه...) به رسوائى آدميان و اين فكر غلطشان اشاره فرموده، و به زودى بيان آن خواهد آمد.
چكيده سخن در سنت لايتغير الهى
اين بود آن حقيقت برهانى كه گفتيم آيات مورد بحث به آن اشاره مى كند، و حاصلش اين شد كه : انسان مانند ساير انواع موجودات، وجودش مربوط و بسته به ساير اجزاى عالم است، و اعمالى كه از او سر مى زند و حركاتى كه در مسير زندگيش و در سير بسوى سر منزل سعادت از خود نشان مى دهد با ساير اجزاى عالم كه محيط به او است ارتباط كامل دارد،
بطورى كه اگر حركاتش صالح و سازگار با آن اجزاء و موجودات باشد آن موجودات نيز سازگار با او خواهند بود، و بركات آسمان به سويش سرازير خواهد شد، و اگر سازگار نباشد عالم نيز با او سازگارى نداشته و در نابود ساختن او سعى خواهد نمود، مگر اينكه دست از گناه و فساد بردارد وگرنه به تدريج به تباهى خو گرفته و ناگهان همه اجزاى عالم در تباه ساختنش دست بهم داده و اثرى از وجودش باقى نمى گذارند، و زمين را از لوث وجودش پاك مى كنند. آرى، چگونه يك انسان مى تواند با رفتار خود در مقابل همه عالم كه او خود يكى از اجزاى آن است و به هيچ وجه از آن مستقل نيست معارضه نموده و شاخ و شانه بكشد و يا بخواهد با فكر خود بر سر دستگاه آفرينش شيره بمالد و حال آنكه فكر او مولود شرايط و قوانين كلى ايست كه از جريان آفرينش گرفته شده است - دقت بفرماييد -.
اين مطلب همانطورى كه گفته شد حقيقتى است كه هم برهان و دليل مطابق آن است، و هم قرآن آن را تصديق و برآن تصريح نموده و مى فرمايد: (خداوند هر چيزى را كه آفريده اندازه گيرى دقيقى در خلقت آن به كار برده و آن را به سوى سعادتش راهنمايى كرده ) و نيز مى فرمايد: (خداوند عالم را - كه يكى از اجزاى آن انسان است - بيهوده نيافريده، بلكه هر چه را كه خلق كرده به اين منظور خلق كرده كه به درگاه او راه يافته و به سوى او بازگشت كند، و براى هر مخلوقى سر منزل سعادتى معين كرده تا بر حسب فطرتش به آن سوى رانده شود، و براى هر يك راه و روشى مقرر نموده كه اگر آن راه را سلوك كند به سعادت مقدرش مى رسد، و اگر از آن راه منحرف شود و آنقدر بيراهه رود كه ديگر اميد برگشتن نداشته باشد نتيجه و هدف از خلقتش باطل گشته و عذاب خداوند بر او حتمى مى گردد.
و ما ارسلنا فى قريه من نبى...
|
بعضى ها كلمه (باساء) را به بد حالى از نظر مال، از قبيل فقر و ضررهاى مالى و كلمه (ضراء) را به بد حالى جانى از قبيل مرض و مانند آن معنا كرده اند و بعضى ديگر به عكس گفته اند.
بعضى ديگر معانى ديگرى را درباره اين دو كلمه گفته اند، و بعضى گفته اند: استعمال لفظ (باساء) بيشتر در بلياتى است كه مايه عبرت ديگران باشد، همچنانكه فرموده : (و الله اشد باسا و اشد تنكيلا).
بعيد نيست بگوييم كلمه (الضراء و السراء) در آيه بعدى (كه مراد از آنها چيزهايى است كه مايه بد حالى و خوشحالى انسان است ) قرينه باشد بر اينكه مراد از (ضراء) در آيه مورد بحث مطلق امورى باشد كه مايه بد حالى انسان است. و بنابراين ذكر (ضراء) بعد از (باساء) از قبيل ذكر عام بعد از خاص خواهد بود.
سنت ابتلاء به سختى ها (باءساء و ضرّاء) و سنت عطاء نعمت، دو سنت الهى براى آزمايش امت ها است
بهرحال خداى سبحان در اين جمله اين معنا را خاطر نشان مى سازد كه سنت الهى بر اين جارى بوده كه هر پيغمبرى از پيغمبران را به هر ناحيه اى از نواحى مى فرستاده از آنجايى كه منظورش از فرستادن انبياء هدايت بندگان بوده به همين منظور اهل آن ناحيه را به نحوى از انحاء گرفتار شدايد مالى و جانى مى كرد تا شايد بدين وسيله به تضرع و توسل به پروردگارشان وادار شوند، و در نتيجه دعوت آن پيغمبر بهتر و زودتر به نتيجه برسد. آرى، ابتلائات و شدائد كمك خوبى است براى دعوت انبياء (عليهم السلام ) زيرا انسان مادامى كه متنعم به نعمت ها است سرگرمى به آن از توجه به خداى تعالى كه ولى همه آن نعمت ها است بازش مى دارد، وقتى نعمتى از كفش رود احساس حاجت نموده، همين احتياج، غرور او را به ذلت و مسكنت مبدل مى نمايد و به جزع و فزع وادارش مى كند، و بناچار به درگاه كسى كه دفع ذلت و برآمدن حاجتش به دست او است التجاء مى برد، و آن كس خداى سبحان است، و لو اينكه او خودش نداند، و ليكن وقتى پيغمبر و يا وصى پيغمبرى به او گفت كه فريادرس تو همان آفريدگار تو است زودتر از دوران غرورش به سوى حق هدايت مى شود، همچنانكه فرموده : (و اذا انعمنا على الانسان اعرض و نا بجانبه و اذا مسه الشر فذو دعاء عريض ).
ثم بدلنا مكان السيئه الحسنه حتى عفوا...
|
تبديل چيزى به چيز ديگر، نهادن دومى است در موضع اولى. و معناى كلمه (سيئه ) و (حسنه ) معلوم است، و مراد از آنها گرفتارى و آسايش و ناامنى و امنيت و خلاصه نقمت و نعمت است، به شهادت اينكه در آخر همين آيه مى فرمايد: (قد مس ابائنا الضراء و السراء).
كلمه (عفوا) از ماده (عفو) است كه به معناى كثرت تفسير شده، يعنى تا آنكه زياد كردند مال و اولاد را بعد از آنكه خداوند با فرستادن بلا كم كرده بود مال و اولادشان را ممكن هم هست كه به معناى محو اثر بوده باشد و لو اينكه مفسرين اين احتمال را نداده اند - همچنانكه شاعر مى گويد:
ربع عفاه الدهر طولا فانمحى قد كاد من طول البلا ان يمسح
بنابراين احتمال، معناى جمله چنين مى شود كه : ايشان به وسيله حسنه و نعمت هايى كه به آنها داده شده بود آثار سوء سيئات و نقمت هاى قبلى را محو كردند و ليكن بجاى اينكه به راه حق هدايت شده و ضراء و سراء را از ناحيه خداى تعالى بدانند گفتند: (قد مس ابائنا الضراء و السراء) يعنى انسان از آنجايى كه در عالم طبيعت قرار گرفته و اين عالم همواره در تحول و دگرگونى است لذا خواه ناخواه محكوم به تحول و ناكامى و كامروائى است، پس نه كامروائيش امتحان خدا است و نه ناكاميش عذاب و نقمت او است.
و بنابراينكه معناى دوم درست باشد ممكن است جمله (و قالوا...) را عطف تفسير جمله (حتى عفوا) گرفته و بگوييم : منظور از (حتى عفوا) اين است كه ايشان با گفتن اينكه (سراء و ضراء از عادت دهر ناپايدار است كه هر روز نعمتى را از شخصى گرفته و به شخص ديگرى مى دهد همچنانكه رفتارش با پدران ما هم همينطور بود) امتحان الهى را انكار و رسم آن را محو كردند، و اين همان معنايى است كه آيه شريفه (و لئن اذقناه رحمه منا من بعد ضراء مسته ليقولن هذا لى و ما اظن الساعه قائمه ) متعرض آن است. (حتى ) در جمله (حتى عفوا و قالوا...)، براى غايت و معنى آن اين است كه : ما به آنها به جاى آن گرفتارى ها كه داشتند نعمت ها داديم، و آنها چنان غرق نعمت شدند كه شدت و محنت قبل را فراموش نموده و گفتند: نعمت الان و گرفتارى هاى قبل ما از عادت روزگار است. آرى، نتيجه ضراء و سرائى كه ما بدانها داديم اين شد، و حال آنكه ما اين كار را براى اين كرديم كه متذكر شده و به سوى شكرگزارى بيشترى هدايت شوند، و ليكن به جاى گرفتن آن نتيجه، اين نتيجه سوء را گرفتند، خداوند هم به كيفر اين كفران، مهر بر دلهاشان نهاده تا ديگر كلمه حقى نشنوند.
و اگر كلمه (ضراء) مقدم بر (سراء) ذكر شده شايد براى اين است كه در جمله قبلى سيئه مقدم بر حسنه ذكر شده بود.
(فاخذناهم بغته و هم لا يشعرون ) - اين جمله اشاره است به اينكه انسان به جريان امر الهى جاهل است، زيرا مى فرمايد: گرفتار شدنشان به عذاب، ناگهانى بود و خود آنان اطلاعى از آن نداشتند،
با اينكه خود را داناى به مجارى امور، و خصوصيات اسباب مى دانستند، و همين عذاب ناگهانى دليل بر اين است كه از مجارى امور آگهى نداشتند، وگرنه جا داشت وقتى مى ديدند كه زمينه براى نزول عذاب فراهم مى شود با وسائل دفاعيى كه به خيال خود در اختيار داشتند از پيش آمدن آن جلوگيرى كنند، (فلما جاءتهم رسلهم بالبينات فرحوا بما عندهم من العلم ).
و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات...
|
(بركات ) به معناى هر چيز كثيرى از قبيل امنيت، آسايش، سلامتى، مال و اولاد است كه غالبا انسان به فقد آنها مورد آزمايش قرار مى گيرد.
در جمله (لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض ) استعاره به كنايه به كار رفته، براى اينكه بركات را به مجرائى تشبيه كرده كه نعمت هاى الهى از آن مجرا بر آدميان جريان مى يابد، باران و برف هر كدام در موقع مناسب و به مقدار نافع مى بارد، هوا در موقعش گرم و در موقعش سرد شده، و در نتيجه غلات و ميوه ها فراوان مى شود، البته اين در موقعى است كه مردم به خداى خود ايمان آورده و تقوا پيشه كنند وگرنه اين مجرا بسته شده و جريانش قطع مى گردد.
جمله (و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا...) دلالت دارد بر اينكه افتتاح ابواب بركت ها مسبب از ايمان و تقواى جمعيت ها است، نه ايمان يك نفر و دو نفر از آنها، چون كفر و فسق جمعيت، با ايمان و تقواى چند نفر، باز كار خود را مى كند.
جمله (و لكن كذبوا فاخذناهم بما كانوا يكسبون ) دلالت دارد بر اينكه عذابى كه بر جمعيت ها نازل مى شده به عنوان مجازات بوده، در بيان قبلى هم اين معنا را روشن و برهانى نموده و اثبات كرديم كه اينگونه عذاب ها در حقيقت اعمال خود مردم است كه به آنان بر مى گردد.
افامن اهل القرى ان ياتيهم باسنا بياتا و هم نائمون
|
كلمه (بيات ) و همچنين (تبييت ) به معناى شبيخون و شبانه بر سر دشمن تاختن است، كه يك نوع مكر به شمار مى رود، براى اينكه شب، هنگام خفتن و آسايش انسان است، و طبع آدمى متمايل به استراحت و صرفنظر كردن از هر كار ديگرى است.
اين جمله متفرع بر ما قبل خود ذكر شده، و بنابراين، معنايش اين مى شود كه : وقتى حال جمعيت ها اينچنين بوده كه با رسيدن نعمت هاى مادى و محسوس، مغرور و از عالم ماوراى حس غافل مى شدند، عذاب خدا بدون اطلاع قبلى آنان و بطور ناگهان، همه را نابود مى كرده، آيا با اين حال جمعيت ها مى توانند از عذابى كه شبانه و در حال خواب آنها را از بين ببرد ايمن بوده باشند؟.
او امن اهل القرى ان ياتيهم باسنا ضحى و هم يلعبون
|
كلمه (ضحى ) به معناى اوائل روز و موقع پهن شدن نور خورشيد است. و منظور از (لعب ) تنها بازى نيست، بلكه همين كارهايى هم كه انسان به منظور رف ع حوائج زندگى دنيا و برخوردار شدن از مزاياى شهوات انجام مى دهد در صورتى كه بخاطر تحصيل سعادت حقيقى و خلاصه در راه طلب حق نبوده باشد لعب است. پس اينكه فرمود: و (هم يلعبون ) كنايه است از اشتغال به دنيا، و چه بسا گفته شده كه لعب استعاره از هر عملى است كه سودى در آن نباشد، اگر اين معنا را قبول كنيم ممكن است بگوييم : جمله و (هم نائمون ) در آيه قبلى هم استعاره از غفلت است - معناى بقيه الفاظ آيه روشن است لذا به آيه ديگر مى پردازيم.
مكر خدا به عنوان مجازات صحيح و مكر ابتدائى از خداوند ممتنع است
افامنوا مكر الله فلا يامن مكر الله الا القوم الخاسرون
|
كلمه (مكر) به معناى اين است كه شخصى ديگرى را غافل گير كرده و به او آسيبى برساند، اين عمل از خداى تعالى وقتى صحيح است كه به عنوان مجازات صورت بگيرد، انسان معصيتى كند كه مستحق عذاب شود، و خداوند او را از آنجايى كه خودش نفهمد معذب نمايد و يا سرنوشتى براى او تنظيم كند كه او خودش با پاى خود و غافل از سرنوشت خود بسوى عذاب برود، و اما مكر ابتدايى و بدون اينكه بنده معصيتى كرده باشد، البته صدورش از خداوند ممتنع است، و ما اين معنا را مكرر خاطرنشان كرده ايم.
نكته بسيار لطيفى در اين سه آيه يعنى آيه (افامن اهل القرى ) و آيه (او امن اهل القرى ) و آيه (افامنوا مكر الله ) بكار رفته و آن اين است كه در دو آيه اول فاعل (امن ) را اسم ظاهر (اهل القرى ) آورده، با اينكه ممكن بود در آيه دومى ضمير بياورد و بفرمايد: (اوامنوا) ليكن اين كار را نكرد تا ضمير در آيه سومى كه فاعل فعل است به هر دو آيه برگشته و در نتيجه جمعيت هلاك شده در خواب غير از جمعيتى به حساب آيد كه در حالت غفلت و لعب دستخوش عذاب شدند.
و اما اينكه فرمود: (فلا يامن مكر الله الا القوم الخاسرون ) جهتش را در آيه اول بيان كرد، و آن اين بود كه فرمود: ايمن بودن از مكر خدا در حقيقت خود مكرى است از خداى تعالى كه دنبالش عذاب است، پس صحيح است گفته شود: مردم ايمن از مكر خدا زيانكارانند، زيرا همان ايمنى شان هم مكر خدا است.
اولم يهد للذين يرثون الارض من بعد اهلها...
|
ظاهرا فاعل فعل (يهد) ضميرى است كه به داستان اجمالى اهل قرى بر مى گردد و (للذين يرثون ) مفعول فعل مزبور است، و آن فعل كه متضمن معناى تبيين است براى گرفتن اين مفعول با لام متعدى شده، و معناى آيه چنين است كه : (آيا آنچه كه ما از قصص اهل قرى براى كسانى كه جانشين آنان شدند و زمين را بعد از آنان تصرف كردند، به منظور هدايت شان تلاوت كرديم روشن نكرد كه...).
جمله (ان لو نشاء اصبناهم...)، نيز مفعول فعل (يهد) است، و منظور از (كسانى كه زمين را ارث برده اند) (نسل حاضر در زمان نزول آيه است ) كسانى هستند كه زمين را از نياكان خود ارث برده اند. و خلاصه، معناى آيه اين است كه : آيا نسل آن اقوامى كه ما آنان را به كيفر گناهانشان نخست امتحان نموده و سپس مهر بر دلهايشان نهاده و قدرت شنيدن مواعظ انبياء را از آنان سلب كرديم و در آخر هم هلاك شان ساختيم اين معنا را به دست نياوردند كه اگر بخواهيم مى توانيم خود آنان را نيز مانند نياكانشان عذاب كنيم، بدون اينكه چيزى و يا كسى بتواند جلو عذاب ما را بگيرد، و يا بتوانند به وسيله چيزى خود را از آن حفظ كنند؟
چند وجه از وجوهى كه در معناى آيه : (اولم يهد للذين يرثون الارض...) گفته شده است
بسيارى گفته اند: كلمه (يهد) در اينجا در لازمه معنايش استعمال شده، و معناى آن اين است كه : آيا هدايت، معرفت ايشان را به اين پايه نرسانيده كه بدانند اگر ما بخواهيم به كيفر گناهانشان هلاك شان مى كنيم، همچنانكه در آيه شريفه (اولم يهد لهم كم اهلكنا من قبلهم من القرون يمشون فى مساكنهم ) نيز به همين معنا آمده است.
جمله (و نطبع على ق لوبهم فهم لا يسمعون ) عطف است بر جمله (اصبناهم ) چون كلمه (اصبنا) گر چه ماضى است و ليكن در معناى مستقبل است، و معناى اين معطوف و معطوف عليه اين است كه آيا اين معنا كه اگر ما بخواهيم آنان را به كيفر گناهانشان مؤ اخذه مى كنيم و بر دلهاشان مهر مى زنيم، آنان را هدايت نكرده ؟.
بعضى ها هم گفته اند: جمله (و نطبع...)، جمله اى است معترضه و از باب (الكلام يجر الكلام ) در اينجا آمده است. البته در معناى آيه وجوه ديگرى هم هست كه چون فايده اى در آنها نيست از نقلش صرفنظر كرده، م ى گذريم.
تفسير و شرح آيه شريفه : (تلك القرى نقص عليك...)
تلك القرى نقص عليك من انباءها...
|
آيه (و ما ارسلنا فى قريه من نبى ) و يكى دو آيه بعد از آن، داستان سابق الذكر را خلاصه مى كند، و اين دومين بار است كه داستان مزبور خلاصه گيرى مى شود.
فرق بين تلخيص اول و اين تلخيص اين است كه تلخيص اول داستان را از نظر كارهايى كه خداوند در حق ايشان انجام داده بود، در اخذ به (باساء) و (ضراء) و تبديل (سيئه) به (حسنه) و اخذ ناگهانى و بدون اطلاع ايشان خلاصه گيرى مى كرد، و تلخيص دوم داستان را از نظر حالى كه خود ايشان در برابر دعوت الهى داشتند خلاصه گيرى نموده و مى فرمايد: پيغمبرانشان با معجزات و دلائل روشن آمدند، و ليكن ايشان ايمان نياوردند، و چون قبلا پيغمبران خود را تكذيب كرده بودند ديگر نمى توانستند ايمان بياورند، و اين همان مهر نهادن بر دلها است.
(فما كانوا ليومنوا بما كذبوا من قبل ) - از ظاهر آيه چنين بر مى آيد كه كلمه (بما) متعلق به جمله (ليومنوا) است، و بنابراينكه چنين باشد، حرف (ما) موصوله خواهد بود. جمله (فما كانوا ليومنوا بما كذبوا به من قبل و هرگز ايمان نمى آوردند به چيزى كه قبلا تكذيبش كرده بودند) هم كه همين مضمون را افاده مى كند مويد موصوله بودن لفظ (ما) است. براى اينكه اين معنا در آيه مذكور روشن تر به چشم م مى خورد، چون كه دارد: (بما كذبوا به ) و ضمير (ها) در (به ) دليل روشنى است بر اينكه لفظ (ما) موصوله است، بنابراين برگشت معناى آيه به اين مى شود كه : ايشان تكذيب كردند آنچه را كه بار اول به آن دعوت شدند، و در بار دوم هم كه از راه نبوت دعوت شدند ايمان نياوردند.
و نيز ظاهر جمله (فما كانوا ليومنوا) مؤ يد آن است، براى اينكه اين سنخ تركيب و جمله بندى دلالت دارد بر اينكه ايشان قبلا هم آمادگى نداشتند، مثلا وقتى مى گوييم : (ما كنت لاتى فلانا) يا مى گوييم : (ما كنت لا كرم فلانا و قد فعل كذا) معنايش اين است كه من هرگز حاضر نيستم به ديدن فلانى بيايم، و نمى توانم خود را آماده و حاضر كنم كه از او احترام به عمل آورم با آن كارهايى كه كرد. در قرآن كريم هم كه مى فرمايد: (ما كان الله ليذر المؤ منين على ما انتم عليه حتى يميز الخبيث من الطيب ) معنايش اين است كه خداوند حاضر نبوده و نيست كه مؤ منان را بر اين حال كه شمائيد بگذارد، تا آنكه پليد را از پاك جدا كند.
و نيز آنجا كه مى فرمايد: (لم يكن الله ليغفر لهم و لا ليهديهم سبيلا) معنايش اين است كه خداوند بنايش بر اين نبوده كه ايشان را بيامرزد، و نه اينكه به راهى هدايت شان كند. آيه بعد از آيه مورد بحث هم كه مى فرمايد: (و ما وجدنا لاكثرهم من عهد و ان وجدنا اكثرهم لفاسقين ) اين معنا را تاءييد مى كند، براى اينكه ظاهر سياقش مى رساند كه نسبت به جمله (فما كانوا ليومنوا بما كذبوا من قبل ) عطف تفسير است، و آن را به اين بيان شرح و تفسير مى كند كه ايشان قبلا با خدا عهدى بسته بودند و نسبت به آن عهد وفا نكرده و بلكه در همان موقع عهد بستن زير بار نرفته و عهد خدا را تكذيب كردند. وقتى هم كه انبياء برايشان معجزاتى آوردند ايشان را تكذيب كرده، و به آنان ايمان نياوردند، و اين ايمان نياوردنشان بخاطر همان تكذيبى است كه قبلا كرده بودند.
آيه مورد بحث دنباله اى دارد كه مى رساند اين ايمان نياوردن ايشان كه خود مسبب از تكذيب سابق شان بود يكى از مصاديق مهر بر دل داشتن است، و آن دنباله عبارت است از جمله (كذلك يطبع الله على قلوب الكافرين ). و مقصود از اين جمله كه مى فرمايد: (خداوند اينچنين بر دلهاى كفار مهر مى زند) اين است كه خداوند صفت تكذيب انبياء و لجاجت در مقابل آنها را در دلهايشان راسخ و جايگزين كرده، بطورى كه ديگر جايى براى قبول و پذيرفتن دعوت انبياء (عليهم السلام ) در آن نمانده، چون همه ظرفيت آن مشغول به ضد دعوت آنان است.
بنابراين، آيه مورد بحث و آيه بعديش همان معنايى را مى رسانند كه دو آيه اول آيات مورد بحث در صدد بيان آن است، زيرا اين دو آيه نيز مانند آن دو آيه سنت پروردگار را چنين توصيف مى كنند كه خداوند نخست آيات و معجزاتى كه دلالت كند بر حقانيت اصول دعوت انبيا - از توحيد و غير آن - فرستاده، و به منظور راه يافتن بندگان به در خانه اش و آشنا شدنشان به آن درگاه دچار باساء و ضراءشان نموده، پس آنگاه سنت تبديل سيئه به حسنه را اجراء و در آخر مهر بر دلهايشان مى زند.
بنابراين معنى آيه مورد بحث اين مى شود كه : انبياى آنها به سويشان آمدند و ليكن از آنجايى كه به آيات داعيه بر تضرع و بر شكر نعمت ايمان نياورده بودند و در آن ترديد نموده و آن را بر عادت دهر حمل كرده بودند از اين رو آيات نازله به انبياى خود را نيز تكذيب نموده و چون ايشان را به دين حق دعوت كردند زير بار نرفتند، زيرا خداى تعالى دل هاى ايشان را به خاطر تكذيبى كه قبلا كرده بودند مهر كرده بود.
خلاصه اينكه ايمان نياوردن كفار به دعوت انبياء در اثر مهرى است كه خدا بر دلهايشان زد، و مهر خدا هم اثر تكذيبى است كه نسبت به دلالت باساء و ضراء و سپس دلالت تبديل سيئه به حسنه بر وجود صانع روا داشته و گفتند باساء و ضراء كار دهر است.
آيه شريفه (و لقد اهلكنا القرون من قبلكم لما ظلموا و جاءتهم رسلهم بالبينات و ما كانوا ليومنوا كذلك نجزى القوم المجرمين ) و همچنين آيه (ثم بعثنا من بعده - يعنى نوح (عليه السلام ) - رسلا الى قومهم فجاوهم بالبينات فما كانوا ليومنوا بما كذبوا به من قبل كذلك نطبع على قلوب المعتدين ) نيز همين معنا را مى رساند. پس اينكه در آيه مورد بحث فرمود: (فما كانوا ليومنوا بما كذبوا من قبل ) تفريع بر جمله (و لقد جاءتهم رسلهم بالبينات ) است، و منظور از (ما كذبوا) همان آيات آفاقى و انفسى و دلائل روشنى است كه انبياء به وسيله آنها به سوى خدا دعوتشان مى كردند، زيرا همه اينها آيات خدايند. و منظور از تكذيب سابق آنان تكذيب و زير پا گذاشتن حكم عقل است. و منظور از ايمان نياوردن در مرحله دوم نپذيرفتن دعوت انبياء است، چون قبل از اينكه انبياء آنان را به دين توحيد دعوت كنند عقول خود آنان با مشاهده آيات خدايى حكم مى كرد به مربوب بودن آنان براى پروردگار متعال و اينكه جز پروردگار رب ديگرى بر ايشان نيست، پس كفار قبل از ايمان نياوردن به انبياء حكم عقل خود را تكذيب كرده اند. و به اين اعتبار معناى آيه مورد بحث اين خواهد بود كه : كفار به آياتى كه انبياء، آنان را به وسيله آن آيات تذكر مى دهند ايمان آور نيستند، براى اينكه به آياتى هم كه عقولشان با آن آيات تذكرشان مى داد ايمان نياوردند، خداوند آن آيات (زلزله، صاعقه و امثال آن ) را فرستاد تا به حكم عقل به درگاه پروردگارشان ملتجى شده و قدر عافيت را دانسته شكر آن را بهتر بجا آورند، و ليكن بجا نياوردند، و گفتند اين تحولات مربوط به طبيعت است.
از اين روى بايد گفت منظور از عهدى كه در آيه (و ما وجدنا لاكثرهم من عهد و ان وجدنا اكثرهم لفاسقين ) است همين احكامى است كه خداوند به عقل آنان داده كه يكى از آن احكام اين است كه جز او را نپرستند: (ان لا تعبدوا الا اياه ) و قهرا منظور از فسق هم مخالفت و خروج از حكم عقل و وفا نكردن به اين عهد خواهد بود.
نكته اينكه حكم عقل را سابق بر حكم انبياء دانست اين است كه احكام عقلى عهدهايى است كه خداى سبحان در حين خلقت بشر و آن روزى كه پدر بشر را صورتگرى مى كرد از وى گرفت، آن روز بعد از آنكه آدم را كه در حقيقت الگوى انسانيت بود آفريد و ملائكه را ماءمور به سجده بر او كرد و او را در بهشت منزل داد و پس از آن ماءمورش كرد تا به زمين فرود آيد و از او عهد و پيمان گرفت كه او و ذريه او تنها وى را بپرستند، و چيزى را در پرستش شريك او نگيرند، البته در آن روز چيزهايى را هم مقدر نمود و سرنوشت هايى هم تعيين كرد، كه اقتضاء داشت گروهى هدايت شوند و گروه ديگرى از نعمت هدايت محروم بمانند، و همينطور هم شد، وقتى بشر اولى به زمين فرود آمد و ذريه اش شروع به سير در مسير زندگى دنيوى كرد، عده اى هدايت يافته و عده ديگرى از وفاى عهد خدا سر باز زدند، و همچنين در انكار خود اصرار ورزيدند تا آنجا كه خداوند بر دلهايشان مهر نهاد و ضلالت در دنيا به بيانى كه در تفسير آيه (كما بداكم تعودون فريقا هدى و فريقا حق عليهم الضلاله ) گذشت بر آنان حتمى گرديد.
بنابراين معناى آيه اين مى شود: (فما كانوا ليومنوا اينها ايمان آور به دعوت انبياء نيستند)، (بما كذبوا من قبل به خاطر اينكه عهد نخستين را نپذيرفتند)، (و ما وجدنا لاكثرهم من عهد ما از بيشترشان وفاى به عهد نخستين را نديديم )، (و ان وجدنا اكثرهم لفاسقين بلكه يافتيم بيشترشان را فاسق، يعنى خارج از حكم آن عهد).
البته اين معناى ديگرى است براى آيه، و ليكن با معنايى كه در سابق براى آيه كرديم منافاتى ندارد، براى اينكه اين دو معنا در طول هم قرار دارند نه در عرض، تا متعارض و متنافى باشند. معناى دوم راه سعادت و شقاو ت انسان را به مقتضاى قضا و قدر الهى امرى مقدر و معين مى داند، و معناى اول سعادت و شقاوت او را در دنيا امرى ممكن و در تحت اختيار و انتخاب او مى داند، و اين دو با هم هيچ منافاتى ندارند.
اقوال متعدد ديگرى كه در تفسير آيه فوق گفته شده است
درباره تفسير آيه مورد بحث اقوال ديگرى است كه ذيلا نقل مى شود:
1- مراد از (تكذيب سابق ) تكذيبى است كه از موقع آمدن پيغمبران تا موقع در افتادن و لجاج و عناد كردن با آنان از خود نشان مى دادند، و مراد از اينكه فرمود: (اينها از اول ايمان آور نبودند) كفرى است كه در حين اصرار و لجاجت خود مى ورزيدند، و بنابراين، معناى آيه اين است كه انتظار نبايد داشت از اينها كه در حين عناد و لجاجت ايمان بياورند، چون اينها در همان اوائل دعوت هم ايمان نياورده و آن را تكذيب كردند.
اين تفسيراز نظر اينكه هيچ شاهدى از لفظ و ظاهر آيه بر آن نيست تفسيرى است سخيف و بى اساس.
2 - مراد از تكذيب سابق تكذيب اصول دين و معارفى است از قبيل توحيد، معاد، حسن - عدالت، زشتى ظلم و ساير مستقلات عقلى كه اختلافى در آن نيست، و مراد از تكذيب بعديشان تكذيب جزئيات و فروع دين است، و معنايش اين است كه : (فما كانوا ليومنوا اينها به اين شرايع و فروع دين ايمان نخواهند آورد، چون قبل از اين يعنى آن موقعى كه دعوت دينى كلى و اجمالى بود، ايمان نياوردند).
اشكال اين وجه اين است كه با ظاهر آيه موافقت ندارد، زيرا كفر به خدا و هر حكم فطرى و عقلى ديگر را تكذيب نمى گويند، و در آيه عمل سابق كفار را تكذيب خوانده. بعلاوه، قرائنى كه قبلا گفتيم در آيه است مخالف با اين وجه است.
3 - اين آيه همان معنايى را مى رساند كه آيه شريفه (و لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه ) در مقام بيان آن است، و معنايش اين است كه اينها ايمان آور نيستند، و لو اينكه ما هلاك شان كرده و دوباره زنده شان كنيم باز همان تكذيب اول را از سر خواهند گرفت. و اين سست ترين وجهى است كه در تفسير آيه گفته شده.
4 - ضمير در (كذبوا) به اسلاف آنان و ضمير در (ليومنوا) به ذريه و اخلافشان بر مى گردد، و معناى آيه اين است كه : اين اخلاف ايمان نخواهند آورد، چون اينها نسل همان اسلافى هستند كه انبياء را تكذيب مى كردند.
اشكال اين وجه نيز اين است كه بدون دليل است، و ظاهر سياق جمله (فما كانوا ليومنوا بما كذبوا) اين است كه مرجع ضمير در (كانوا) و در (ليومنوا) و در (كذبوا) هر سه يكى است، البته اين وجه را مى توان طور ديگرى تقرير كرد كه با وجه آينده يكى شود.
5 - كلام در اين آيه روى اين مبنا است كه اسلاف و اخلاف يكجا و به منزله شخص واحد تصور شوند، بطورى كه تكذيب اسلاف و زير بار انبياء نرفتن آنان تكذيب اخلاف بوده و ايمان نياوردن اخلاف ايمان نياوردن اسلاف هم شمرده شود و در حقيقت اين آيه نظير آياتى است كه اهل كتاب و مخصوصا يهودى هاى زمان پيغمبر را به اعمال زشت و كفرى كه نياكان و اسلاف آنان مرتكب شده بودند، مواخذه مى كند، و ظلم سابقين آنان را به لاحقين و آيندگان نسبت مى دهد. بنابراين، معناى آيه چنين مى شود: بشر از روزى كه خلق شد تا به امروز در هر عصرى انبيايى به سوى آنان فرستاده مى شد و اين انبياء همواره براى بشر آيات و بيناتى مى آوردند، و ليكن با تكذيب آنان بر مى خوردند، پس توقع مدار كه نسل حاضر بشر به چيزى كه نسل سابق آن را تكذيب كرده بود ايمان بياورد.
اشكال اين وجه اين است كه گر چه در جاى خود معنايى است صحيح، و ليكن سياق آيه با آن سازگار نيست، زيرا سياق آيه سياق بيان حال امم گذشته است، نه حال گذشته و حاضر از نسل بشر، به شهادت جمله (تلك القرى نقص عليك من انبائها) كه مى فرمايد: (اينك داستانهاى اهل آن قريه ها را برايت شرح مى دهم )، و اگر مربوط به گذشته و حاضر نسل بشر بود و همه به وحدت ممتدى به امتداد قرون گذشته موجودى واحد و داراى اول و آخر فرض شده بودند كه آخرش به خاطر تكذيب اولش كفر ورزيده، جا داشت به بيانى تعبير كند كه اين امتداد و استمرار را برساند، مثلا بفرمايد: (كانت تاتيهم رسلهم بالبينات همواره پيغمبرانشان برايشان بينه و معجزه مى آوردند)، نه اينكه بفرمايد: (جاءتهم پيغمبرانشان به سويشان آمدند) زيرا اين تعبير ظهور در يكبار و دو بار دارد نه استمرار - دقت بفرماييد -.
همچنانكه در آيه (كلما جاءهم رسول بما لا تهوى انفسهم فريقا كذبوا و فريقا يقتلون ) با اينكه چه بسا مباشرين قتل انبياء غير از تكذيب كنندگان بودند، مع ذلك بخاطر همينكه خلف (تكذيب كنندگان ) و سلف (كشندگان انبياء) را امت واحدى فرض كرده هم تكذيب را به همه آنان نسبت داده و هم كشتن انبياء را. و همچنين آيه (ذلك بانه كانت تاتيهم رسلهم بالبينات فقالوا ابشر يهدوننا فكفروا و تولوا و استغنى الله ) و آيه (ثم بعثنا من بعده رسلا الى قومهم فجاوهم بالبينات فما كانوا ليومنوا بما كذبوا به من قبل ) كه راجع به داستان انبياى بعد از نوح (عليه السلام ) است،
زيرا مفاد اينكه مى فرمايد: (مبعوث كرديم بعد از نوح پيغمبرانى به سوى قومش ) اين است كه هر پيغمبرى را به سوى قوم خودش مبعوث كرديم.
6- (باء) در كلمه (بما) براى سببيت و (ما) مصدريه است، و مراد از تكذيب قبلى آنان عادتى است كه ايشان در تكذيب رسل و يا هر مطلب حقى كه پيشامدشان مى كرد داشتند، و معناى آيه اين است كه : اينها بخاطر آن عادتى كه به تكذيب رسل و هر حق ديگرى داشته و مكرر از خود نشان داده اند هرگز به پروردگار خود ايمان نمى آورند.
اشكال اين وجه اين است كه به شهادت آيه (14) سوره (يونس ) كه لفظ (به ) را اضافه كرده و فرموده : (فما كانوا ليومنوا بما كذبوا به من قبل ) لفظ (ما) در آيه مورد بحث نيز مصدريه نيست، بلكه موصوله است، علاوه بر اين، ظاهر خود آيه مورد بحث هم شهادت مى دهد بر اينكه لفظ (باء) در (بما) صرفا براى متعدى كردن فعل (ليومنوا) است، نه سببيه. از همه اينها گذشته اين وجه به يك اعتبار همان وجه اول است، و وجهى جداگانه نيست.
7 - مراد از تكذيبى كه در آخر آيه به آن اشاره شده تكذيبى است كه در روز ميثاق آن را پنهان داشته بودند، و معناى آيه اين است كه : ايشان امروز در مقابل دعوت انبياء تكذيبى را كه در روز ميثاق مكتوم داشتند اظهار نموده و در نتيجه دعوت انبياء را نمى پذيرند.
اشكال اين وجه اين است كه گر چه در جاى خود وجه صحيحى است الا اينكه اين قول در حقيقت معناى باطن آيه است، و ظاهر آيه كه دائر مدار فن تفسير است هيچ دلالتى بر اين وجه ندارد، به شهادت جمله (كذلك يطبع الله على قلوب الكافرين ) كه صراحتا ايمان نياوردن كفار را ناشى از مهر بر دل داشتن آنان دانسته و آن را نيز اثر تكذيب قبلى شان مى داند، و همينطور هم بايد باشد، زيرا مهر شدن دل ها بدون جرم قبلى معنا ندارد، و اين بهترين شاهد است بر اينكه تكذيبى كه باعث مهر شدن دل هاشان شد و همچنين مهر شدن دلهايشان كه باعث ايمان نياوردنشان شد همه در دنيا اتفاق افتاده، نه اينكه قسمتى از آن در عالم ميثاق انجام يافته باشد.
آيات بسيار ديگرى نيز هست كه مى رساند مهر شدن دل هاى كفار ناشى از جرمى بوده كه در دنيا مرتكب شده اند. آرى، صرف تكذيب در عالم ميثاق باعث مهر شدن دل ها نمى شود، و اين لايق به ساحت مقدس خداى سبحان نيست، با اينكه خودش فرموده : (يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا و ما يضل به الا الفاسقين ).
و ما وجدنا لاكثرهم من عهد...
|
در مجمع البيان فرموده : مقصود از (عهد) وفاى به آن است، همچنانكه گفته مى شود: (فلانى عهد ندارد) و مقصود اين است كه به عهد خود وفا نمى كند. و اما اينكه اين چه عهدى بوده ؟ ممكن است مراد عهدى باشد كه خداى تعالى بوسيله آياتش با آنان منعقد كرده، و يا عهدى باشد كه ايشان با خدا بسته اند كه او را بپرستند و در عبادتشان چيزى را شريك او نگيرند، چه برهان احتياج ممكن به واجب خود از بديهيات عقل آنان است، اين معناى عهد، و معناى آيه از آنچه گذشت بدست مى آيد.
بحث روايتى (روايتى در ذيل جمله : (و ما وجدنا لاكثرهم من عهد))
مرحوم كلينى در كتاب كافى به سند خود از حسين بن حكم نقل كرده كه گفت عريضه اى به عبد صالح (حضرت موسى بن جعفر عليه السلام ) نوشته و در آن نامه به عرضشان رسانيدم كه من درباره گفتار ابراهيم (عليه السلام ) كه عرض كرد: (رب ارنى كيف تحيى الموتى ) در شك هستم و خيلى علاقمندم به اينكه شما در اين باره توضيحى جهت من مرقوم داريد. حضرت در جواب نوشته بودند: ابراهيم به خداوند و مساءله بعثت ايمان داشت، ولى دوست مى داشت ايمان خود را بيشتر كند، و در مرد شاكى مانند تو خيرى نيست سپس اضافه فرموده بودند كه شك وقتى است كه انسان يقين نداشته باشد، وقتى يقين آمد شك از بين مى رود، آنگاه نوشته بودند: خداى عز و جل مى فرمايد: (و ما وجدنا لاكثرهم من عهد و ان وجدنا اكثرهم لفاسقين ) و اين آيه درباره اشخاص شاك نازل شده است.
مؤلف: انطباق اين آيه با بيان سابق ما روشن است، مخصوصا دنباله اى كه اين حديث به روايت عياشى از حسين بن حكم واسطى دارد، و آن اين است كه فرمود: اين آيه درباره اهل شك نازل شده.