آيات 79 و 80 آل عمران
79- ما كان لبشر ان يوتيه الله الكتاب و الحكم و النبوه ثم يقول للناس كونوا عبادا لى من دون الله و لكن كونوا ربانيين بما كنتم تعلمون الكتاب و بما كنتم تدرسون
80- و لا يامركم ان تتخذوا الملائكه و النبين اربابا ايامركم بالكفر بعد اذ انتم مسلمون
ترجمه آيات
هيچ بشرى را نسزد كه خداى تعالى كتاب و حكم و نبوتش داده باشد آنگاه به مردم بگويد به جاى خدا مرا بپرستيد و ليكن چنين كسى اين را مى گويد كه اى مردم بخاطر اينكه كتاب آسمانى را تعليم مى دهيد و درس مى گيريد ربانى باشيد كه جز خدا به ياد هيچكس ديگر نباشيد. (79)
و او هرگز شما را دستور نمى دهد به اينكه فرشتگان و انبياء را خدايان خود بگيريد مگر ممكن است شما را بعد از آنكه مسلمان شديد به كفر دستور دهد.(80)
بيان آيات
بيان آيه شريفه (ما كان لبشر...) كه متضمن پاكى ساحت مسيح (ع) از عقايد خرافى نصارا نسبت به او مى باشد
قرار گرفتن اين آيات به دنبال آيات مربوط به داستان عيسى (عليه السلام ) اين معنا را مى رساند كه گوئى اين آيات فصل دوم از احتجاج و استدلال بر پاكى ساحت مسيح از عقائد خرافى است كه اهل كتاب يعنى نصارا نسبت به او دارند و كانه خواسته است بفرمايد: عيسى آنطور كه شما پنداشته ايد نيست، او نه رب است و نه خودش ربوبيت براى خود قائل شده است،
دليل اينكه رب نبوده اين است كه او مخلوقى بشرى بود و در شكم مادر رشد كرد و مادرش او را بزائيد و در گهواره پرورشش داد، چيزى كه هست مخلوقى معمولى چون ساير افراد بشر نبود، بلكه خلقتش مانند خلقت آدم كه نه پدر داشت و نه مادر غير معمولى و از مجرائى غير مجراى علل طبيعى بود، پس مثل او مثل آدم است، و اما دليل اينكه براى خود دعوى ربوبيت نكرد اين است كه او پيامبرى بود كه كتاب و حكم و نبوتش داده بودند و پيامبرى كه اين چنين باشد شانش اجل از اين است كه از زى عبوديت و از رسوم رقيت خارج شود، چگونه ممكن است به مردم بگويد: مرا رب خود بگيريد و بندگان من باشيد، نه بندگان خدا؟ و يا چگونه ممكن است از پيغمبرى از پيامبران مقامى را نفى كند كه خدا آن را در حق وى اثبات كرده باشد، مثلا خداى تعالى براى موسى (عليه السلام ) رسالت را اثبات كرده باشد و عيسى (عليه السلام ) آن را نفى كند؟ و خلاصه چگونه ممكن است حقى را كه خدا به كسى نداده، عيسى بدهد و حقى را كه خدا به كسى داده، عيسى آن را نفى كند؟!
ما كان لبشر ان يوتيه الله الكتاب و الحكم و النبوه، ثم يقول للناس كونوا عبادا لى من دون الله
|
كلمه (بشر) مترادف كلمه (انسان ) است، هم بر يك فرد اطلاق مى شود و هم بر جمع كثير، پس هم انسان واحد بشر است و هم جماعتى از انسان بشر است.
و در جمله : (ما كان لبشر...) حرف لام (ملكيت ) را مى رساند و به آيه چنين معنا مى دهد: هيچ پيغمبرى مالك و صاحب اختيار چنين چيزى نيست، يعنى چنين عملى از او حق نيست بلكه باطل است، نظير (لام ) در آيه : (مايكون لنا ان نتكلم بهذا).
و مجموع جمله : (ان يوتيه الله الكتاب و الحكم و النبوة )، اسم است براى كلمه (كان )، چيزى كه هست علاوه بر اسم بودن براى آن، توطئه و زمينه چينى براى جمله بعدش (ثم يقول للناس...) نيز هست و آوردن جمله مورد بحث بعنوان زمينه چينى با اينكه بدون آن نيز معنا صحيح بود، ظاهرا براى اين بوده كه توجيه ديگرى براى معناى جمله : (ما كان لبشر) آورده باشد، چون اگر فرموده بود: (ما كان لبشر ان يقول للناس...) معنايش اين مى شد كه چنين حقى از ناحيه خدا براى او تشريع نشده، (هر چند ممكن بود تشريع و تجويز بشود و هر چند ممكن است يك پيغمبر از در فسق و طغيان چنين سخنى بگويد) و با آوردن جمله مورد بحث اين معنا را به كلام داد كه وقتى خداى تعالى به پيامبرى علم وفقه داد و از حقايق آگاهش نمود، با تربيت ربانى خود بارش آورد، ديگر او را وا نمى گذارد كه از طور عبوديت خارج گردد و به او اجازه نمى دهد در آنچه حق تصرف ندارد، تصرف كند، همچنانكه در آيه زير گوشه اى از تربيت خود نسبت به عيسى (عليه السلام ) را حكايت نموده، مى فرمايد: (و اذ قال الله يا عيسى ء انت قلت للناس اتخذونى و امى الهين من دون الله ؟ قال : سبحانك ما يكون لى ان اقول ما ليس لى بحق ).
از اينجا يك نكته در جمله : (ان يوتيه الله...) روشن مى شود و آن اين است كه مى توانست بفرمايد: (ما كان لبشر ان يوتيه الله الكتاب و الحكم و النبوه ان يقول...)، (يعنى نمى رسد هيچ بشرى را كه خدا به او كتاب و حكم و نبوت داده، بگويد...،) اينطور نفرمود، بلكه با صيغه مضارع آورد و فرمود: (ان يوتيه...) و اين بدان جهت بود كه اگر به ماضى تعبير آورده بود معناى اصل تشريع را مى رساند و خلاصه مى فهمانيد خدا چنين پيغمبرى مبعوث نكرده و يا چنين اجازه اى به هيچ پيغمبرى نداده، هر چند كه ممكن بوده بدهد، به خلاف تعبيرى كه آورده كه مى فهماندچنين چيزى ممكن نيست، به اين معنا كه تربيت ربانى و هدايت الهيه امكان ندارد كه از هدفش تخلف كند و نقض غرض را نتيجه دهد، همچنانكه در جاى ديگر فرمود: (اولئك الذين آتيناهم الكتاب و الحكم و النبوة فان يكفر بها هولاء، فقد وكلنا بها قوما ليسوا بها بكافرين ).
حاصل معناى آيه (و ما كان ليشر...)
پس حاصل معناى آيه اين شد كه هيچ بشرى نمى تواند بين نعمت الهى نبوت و دعوت مردم به پرستش خود جمع كند و چنين چيزى ممكن نيست كه خداى تعالى به او كتاب و حكم و نبوت بدهد و آنگاه او به مردم بگويد: بندگان من باشيد نه بندگان خدا، پس آيه شريفه به حسب سياق از جهتى شبيه است به آيه : (لن يستنكف المسيح ان يكون عبدا لله، و لا الملائكه المقربون... و اما الذين است نكفوا و است كبروا فيعذبهم عذابا اليما و لا يجدون لهم من دون الله وليا و لا نصيرا.
چون از اين آيه نيز استفاده مى شود كه شاءن و مقام مسيح و همچنين ملائكه مقرب خدا اجل و ارفع از آن است كه از بندگى خدا است نكاف بورزند و در نتيجه مستوجب عذاب اليم خدا گردند، و حاشا بر خداى عزوجل كه انبياى گرام و ملائكه مقرب خود را عذاب دهد.
در اينجا ممكن است خواننده محترم بگويد: در آيه مورد بحث كلمه (ثم ) آمده و اين كلمه بعديت را مى رساند و به آيه چنين معنائى مى دهد كه : (هيچ بشرى كه خدا به او كتاب و حكم و نبوت داده، نمى تواند بعد از رسيدن به اين موهبت ها چنين و چنان كند) و اين با بيان شما نمى سازد كه گفتيد: (هيچ بشرى كه خدا اين موهبت ها را به او داده نمى رسد كه در همان حال چنين و چنان كند).
جواب اين است كه ما گفتيم جمع بين نبوت و اين دعوت باطل از آيه استفاده مى شود ولى سخنى از زمان به ميان نياورديم، پس چنين جمعى ممكن نيست، چه اينكه زمان هر دو يكى باشد و چه اينكه يكى بعد از ديگر و مترتب بر آن باشد، چون كسى كه به فرض محال بعد از گرفتن آن موهبت ها مردم را به عبادت خود دعوت كند، بين اين دو جمع كرده است.
معناى (عبادا لى ) و فرق بين عبد و عبيد
و در جمله : (كونوا عبادا لى من دون اللّه ) كلمه (عباد) مانند كلمه (عبيد) جمع كلمه (عبد) است با اين تفاوت كه (عباد) بيشتر در مورد بندگى خدا و (عبيد) بيشتر در مورد بردگى انسان ها استعمال مى شود و غالبا گفته نمى شود عباد فلان شخص، بلكه گفته مى شود: عبيد او.
پس اينكه فرمود: (عبادا لى - عبادى براى من كه مسيح ابن مريم هستم ) با اين گفتار ما منافات ندارد، چون كلمه (لى ) در اينجا قيدى است قهرى، براى اينكه بفهماند خداى سبحان از عبادت تنها آن عبادتى را قبول مى كند كه خالص براى او انجام شود، همچنانكه فرمود: (الا لله الدين الخالص و الذين اتخذوا من دونه اولياء ما نعبدهم الا ليقربونا الى اللّه زلفى، ان اللّه يحكم بينهم فيما هم فيه يختلفون، ان اللّه لا يهدى من هو كاذب كفار)، كه ملاحظه مى كنيد عبادت هركسى را كه با عبادت خدا غير خدا را عبادت مى كنند رد نموده هر چند كه عبادتش به منظور تقرب و توسل و شفاعت باشد.
علاوه بر اينكه بطور كلى عبادت تصور ندارد مگر در صورتى كه عابد استقلالى براى معبود خود معتقد باشد، حتى در صورت اشتراك هم براى هر دو شريك در سهم خودشان استقلال قائل باشد و خداى سبحان معبودى است كه داراى ربوبيت مطلقه است و ربوبيت مطلقه او تصور ندارد مگر در صورتى كه او را عبادت كنند و مستقل در هر چيز بدانند و استقلال را از هر چيز ديگر نفى كنند، پس در عبادت غير خدا (هر چند با عبادت خدا باشد، در سهم غير خدا) تنها غير خدا عبادت شده است و خداى تعالى در آن سهم شركت ندارد.
و لكن كونوا ربانيين بما كنتم تعلمون الكتاب و بما كنتم تدرسون
|
كلمه : (ربانى ) كه جمعش (ربانيين ) است، منسوب به رب است (مانند كلمه همدانى كه منسوب به همدان را معنا مى دهد) و براى منسوب نمودن كسى به رب بايد گفته مى شد: فلانى ربى است، نه (ربانى )، ليكن الف نون را به منظور بزرگ جلوه داده اين انتساب اضافه نمودند، همچنانكه وقتى بخواهند شخصى را به ريش نسبت دهند در فارسى مى گويند: فلانى ريشو است و در عربى گفته مى شد: فلانى (لحيى ) است، ليكن براى فهماندن اينكه ريش او زياد است مى گويند: فلانى لحيانى است و از اين قبيل كلمات ديگر نيز هست، پس معناى كلمه (ربانى ) كسى است كه اختصاص و ارتباطش با رب شديد و اشتغالش به عبادت او بسيار است و حرف (با) در جمله (بما كنتم ) سببيت را مى رساند و كلمه (ما) مصدريه است و چيزى از ماده قول در تقدير است و تقدير كلام چنين است : (و لكن يقول كونوا ربانيين بسبب تعليمكم الكتاب للناس و دراستكم اياه فيما بينكم )، و ملاحظه كرديد (ما)ى مصدريه، فعل (تعلمون ) را به تعليم و فعل (تدرسون ) را به دراست مبدل كرد و آيه چنين معنا داد: (و ليكن پيامبر به مردم مى گويد: شما بايد به خاطر تعليمى كه از كتاب به ديگران مى دهيد و به خاطر دراستى كه خود در بين خودتان از كتاب داريد، بيشتر از سايرين به خدا نزديك شويد و بيشتر عبادتش كنيد).
(در اينجا لازم است تذكر داده شود كه اگر در آيه شريفه هم تعليم را آورد و هم تدريس را، براى اين بود كه مخاطب انبيا در اين سخن گروندگان دست اول است كه كتاب خدا را از پيامبر درس مى گرفتند و به دست دومى ها تعليم مى دادند (مترجم )) و دراست از نظر معنا اخص از تعلم است، چون اگر چه هر دو به معناى آموختن است، ولى دراست غالبا در جائى بكار مى رود كه انسان از روى كتاب درسى را بگيرد و بخواند تا بياموزد.
معناى ماده (درس) و مراد از آن در (بما كنتم تدرسون)
راغب در مفردات مى گويد فعل ماضى (درس الدار) به معناى اين است كه اثرى از فلان خانه باقى مانده است و معلوم است كه اين سخن در جائى گفته مى شود كه خود خانه از بين رفته باشد و به همين جهت است كه ماده (دال - راء، سين ) را هم به ملازمه معنايش يعنى از بين رفتن تفسير كرده اند و هم به خود آن، هم گفته اند: (درس الدار، خانه از بين رفت ) و هم گفته اند: (درس الكتاب، يعنى فلانى اثرى كه از كتاب در ذهنش باقى مانده، حفظ كرد) و (درست العلم ) يعنى من اثرى كه از علم در ذهنم مانده بود حفظ كردم و چون حفظ كردن از راه مداومت در قرائت دست مى دهد، به اين مناسبت مداومت در قرائت را هم حفظ ناميدند، (وقتى كسى را ببينند كه پى در پى يك صفحه را مى خواند، مى گويند:دارد از بر مى كند) و در قرآن آمده : (و درسوا ما فيه )، (گويا منظور راغب اين است كه در اين جمله ماده درس به معناى محو و از بين بردن است ) و در آيه (بما كنتم تدرسون ) به معناى حفظ كردن و در آيه : (و ما آتيناهم من كتب يدرسونها) به معناى درس گرفتن است، و حاصل كلام اين است كه بشرى كه چنين مقامى دارد (هرگز شما را دعوت نمى كند به اينكه او را بپرستيد)، بلكه تنها شما را مى خواند به اينكه متصف به ايمان و يقين شويد، يقين به اصول معارف الهيه اى كه از كتاب خدا مى آموزيد و به يكديگر درس مى گوئيد و نيز متصف شويد به ملكات و اخلاق فاضله اى كه كتاب خدا مشتمل بر آن است و نيز دعوت مى كند به اينكه اعمال خود را صالح كنيد، و نيز مى خواند تا مردم را به اين امور يعنى اصلاح عقائد و اخلاق و اعمال بخوانيد تا به اين وسيله از عالم ماده منقطع و به عالم بالا و پروردگار خود متصف شويد و در نتيجه علمائى ربانى شويد.
و چون جمله : (بما كنتم ) مشتمل بر فعل ماضى است (و مى فرمايد شما در سابق چنين و چنان بوديد) و اصولا فعل ماضى دلالت بر تحقق در سابق دارد، لذا مى توان گفت آيه شريفه لحن تعريض به نصارا دارد كه بعضى از ايشان مى گفتند خود عيسى خبر داده كه پسر خدا است و بعضى ديگر پسرى عيسى براى خدا را به كلمه خدا تفسير كرده اند و منشا پيدايش اين سخن كفرآميز اين بوده بنى اسرائيل تنها قومى بودند كه كتابى آسمانى در دست داشتند و با تعليم و تعلم دست به دست مى دادند و همين باعث پيدايش اختلاف در بينشان شد (و به طورى كه قرآن كريم فرمود) خداى تعالى عيسى را مبعوث نكرد، مگر براى همين كه بعضى از موارد اختلاف آنان را بيان كند و نيز بعضى از چيرهائى كه بر آنان حرام شده بود حلال كند و سخن كوتاه اينكه دعوتشان كند به اينكه به وظائف واجب در باب تعليم و تعلم قيام نمايند و خلاصه اش اين است كه در تعليم و تعلم كتاب خداى سبحان، ربانى شوند.
و آيه مورد بحث هر چند كه مى تواند به وجهى با پيامبر اسلام تطبيق شود، چون آن جناب هم با اهل كتاب سر و كار داشته، و اهل كتاب در زمان آن حضرت هم كتاب آسمانى خود را تعليم و تعلم مى كردند و ليكن انطباقش با عيسى (عليه السلام ) بيشتر است، چون آن جناب قبل از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بوده و سبقت زمانى داشته و رسالتش هم جهانى نبوده بلكه خاص بنى اسرائيل بوده، به خلاف رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كه پيامبرى جهانى است و همه جهان در زمان آن جناب تعليم و تعلم تورات نداشتند و اما ساير پيامبران اولوا العزم چون نوح و ابراهيم و موسى (عليهماالسلام ) نمى توانند مورد نظر آيه باشند، براى اينكه هيچيك از ايشان بر مردمى صاحب كتاب و مشغول تعليم و تعلم آن مبعوث نشده بودند.
و لا يامركم ان تتخذوا الملائكه و النبيين اربابا
|
اين جمله عطف است بر جمله (يقول ) البته اين بنا به قرائت مشهور است كه فعل مضارع (يامر) را با نصب خوانده، چون جمله : (يقول ) نيز منصوب است، مى فرمايد: (هيچ بشرى ممكن نيست از ناحيه ما كتاب و حكم و نبوت داده شود، آن وقت به مردم بگويد... و يا شما را امر كند به اينكه ملائكه و انبياء را خدايان خود بگيريد)، معلوم مى شود كسانى بوده اند كه بعضى از انبياء را معبود گرفته و بعضى ديگر ملائكه را معبود گرفته بوده اند و همينطور هم بوده، چون مجوس كه ملائكه را تعظيم نموده، براى آنان خضوع مى كردند و در عين حال به يهوديت هم گرايش داشته، عقائدى و دستور العملهائى داشتند متوسط بين يهوديت و مجوسيت، و اين مسلك خود را به دعوت دينى مستند مى كردند و عرب جاهليت هم ملائكه را دختران خدا مى دانستند و در عين حال ادعا مى كردند كه بر دين ابراهيم (عليه السلام ) هستند، اين درباره ملائكه پرستى، و اما پيغمبرپرستى مثالش يهوديت است كه بنا به حكايت قرآن كريم، عزيز را پسر خدا مى دانستند با اينكه موسى (عليه السلام ) چنين چيزى را براى آنان تجويز نكرده بود، تورات هم بجز توحيد رب دعوتى نداشت، و اگر موسى (عليه السلام ) آن را تجويز كرده بود، قطعا مى بايست تورات هم به آن امر كرده باشد و حاشا از آن جناب كه چنين شرك روشنى را تجويز كرده باشد.
سياق دو آيه مورد بحث، يعنى آيه : (ثم يقول للناس...) و آيه : (و لا يامركم...)، از دو جهت اختلاف دارد، يكى از اين جهت كه در آيه اول مامورين همه مردمند، چون فرموده : (ثم يقول للناس ) و در دومى مخاطبين به خود آيه اند، (و لا يامركم...) و اختلاف دوم از اين جهت است كه در آيه اول به عبوديت امر كند و در دومى به اتخاذ ارباب دستور مى دهد.
علت دو اختلافى كه در سياق دو آيه وجود دارد
حال بايد ديد علت اين دو اختلاف چيست ؟ اما تفاوت اول علتش اين است كه هر دو تعبير يعنى تعبير (كونوا عبادا لى ) و تعبير (يامركم...) هر دو اگر به كسى تعلق بگيرد، قطعا به اهل كتاب و به عرب موجود در ايام نزول اين دو آيه تعلق مى گيرد، چيزى كه هست از آنجا كه در آيه اولى تعبير (بگويد) آمده و گفتن بر رودرروئى دلالت دارد و موجودين در ايام نزول رو در روى عيسى (عليه السلام ) و هيچ پيغمبرى ديگر نبودند، لذا نفرمود: (به شما بگويد)، بلكه فرمود: (به مردم بگويد) به خلاف تعبير (و لا يامركم ) در آيه دوم كه امر كردن مستلزم رو در رو بودن نيست، با غيبت هم مى سازد، چون امرى كه از ناحيه پيغمبرى به نياكان آن امت تعلق گرفته باشد به اخلاف هم در صورتى كه با نياكان يك قوم و يك امت باشند تعلق مى گيرد و اما قول هر جا استعمال شود اين معنا به ذهن مى دود كه شخصى گوينده بوده و شخصى و يا اشخاصى ديگر شنونده او بوده اند، و اين مستلزم مشافهه و رودرروئى و حضور شنونده در صدارس گوينده است، مگر آنكه در موردى از موارد ستعمال، منظور از (قول ) صرف فهماندن باشد.
و بنابراين اصل در سياق هر دو آيه اين است كه شنونده حاضر فرض شود و خطاب بطور جمع صورت گيرد، همچنانكه در آيه دوم به همين صورت آورده و فرموده : (و لا يامركم...) و اگر در آيه اول اين سياق رعايت نشده به خاطر علتى بوده كه ذكر شد.
و اما اختلاف دوم، علتش اين است كه سياق كلام سياق تعريض به نصارا است كه عيسى را مى پرستند و صريحا او را اله خود مى خوانند و اين اعتقاد خود را به دعوت مسيح نسبت مى دهند، پس به همين خاطر نصارا نسبتى با مسيح دارند و آن اين است كه (به قول ايشان ) آن جناب فرموده بود: (كونوا عبادا لى )، به خلاف ملائكه و انبيا را ارباب گرفتن، كه اين عمل به آن معنائى كه در غير عيسى براى شرك كرده اند مخالفت و ضديت صريح با الوهيت خداى تعالى ندارد، چون اولا در منطق مشركين خداى تعالى نيز داراى الوهيت براى معبودهاى زير دست خود هست و ثانيا مشركين شركاى خود را اله نخوانده اند بلكه رب و مدبر دانسته اند، چيزى كه هست لازمه ربوبيت الوهيت نيز هست.
ايامركم بالكفر بعد اذ انتم مسلمون
|
ظاهر كلام اين است كه خطاب در آن متعلق به همه گروندگان به انبيا است، چون اهل كتاب و آنهائى كه خود را منتسب به انبياء مى دانند، نظير عرب جاهليت كه خود را حنفاء مى دانستند و عقائد خود را به ابراهيم خليل (عليه السلام ) منسوب مى كردند.
و گفتار در آيه بر اساس فرض و تقدير است و معنايش اين است كه به فرضى كه شما چنين بشرى را كه كتاب و حكم و نبوت داده شده اجابت كنيد، تسليم خدا شده ايد و به زيور اسلام آراست ه و به رنگ اسلام درآمده ايد، ديگر چگونه ممكن است او شما را به كفر دعوت كند و گمراهتان سازد؟ (و به فرضى كه او بخواهد از راهى كه خدا شما را به سوى آن راه و به اذن خود هدايت كرده منحرف سازد، شما زير بار نخواهيد رفت، براى اينكه فرض كرديم كه شما معتقد به اسلام و آراست ه به زيور آن شده ايد).
از اينجا روشن مى شود كه مراد از اسلام در جمله (اذ انتم مسلمون ) دين توحيد است كه همان دين خدا از نظر همه انبيا است، همچنانكه آيات مورد بحث نيز به چنين معنائى از اسلام محفوف است، مثلا آيه (19) همين سوره قبل از آيات مورد بحث مى گويد: (ان الدين عند اللّه الاسلام ) و در آيه (85) همين سوره كه بعد از آيات مورد بحث است مى فرمايد: (افغير دين اللّه يبغون... و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه و هو فى الاخره من الخاسرين ).
بعضى از مفسرين گفته اند كه : مراد از آيه : (ما كان لبشر ان يوتيه اللّه ) تا آخر دو آيه ) رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است و اساس اين گفته خود را رواياتى قرار داده اند كه در شاءن نزول آيه وارد شده و حاصل آن روايات اين است كه ابو رافع قرظى و مردى از نصاراى نجران به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) عرضه داشتند: اى محمد آيا مى خواهى تو را بپرستيم ؟ در پاسـخشان اين آيات نازل شد و در آخر آن دو با جمله (بعد اذ انتم مسلمون ) مطلب را تاءييد كرد، چون اسلام همان دينى است كه محمد رسول اللّه آورده است.
ليكن اين سخن درست نيست، زيرا بين اسلام اصطلاحى قرآن كه عبارت است از دين توحيدى كه همه انبيا به آن مبعوث شده اند و بين اسلام اصطلاحى در بين مسلمانان بعد از عصر نزول قرآن خلط كرده، چون مى گويد: (اسلام همان دينى است كه محمد رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) و ما در سابق در اين باره بحث كرديم ).
خاتمه :
چند بحث پيرامون اين آيات
1 - داستان عيسى و مادرش (عليهماالسلام ) در قرآن چگونه است
مادر مسيح نامش مريم دختران عمران بود، مادر مريم به وى حامله شد و نذر كرد فرزند در شكم خود را، بعد از زائيدن محرر كند يعنى خادم مسجد كند، و او در حالى اين نذر را مى كرد كه مى پنداشت فرزندش پسر خواهد بود ولى وقتى او را زائيد و فهميد كه او دختر است، اندوهناك شد و حسرت خورد و نامش را مريم يعنى خادمه نهاد، پدر مريم قبل از ولادت او از دنيا رفته بود، بناچار خود او دخترش را در آغوش گرفته به مسجد آورد و او را به كاهنان مسجد كه يكى از آنان زكريا بود تحويل داد، كاهنان درباره كفالت مريم با هم مشاجره كردند و در آخر به اين معنا رضايت دادند كه در اين باره قرعه بيندازند و چون قرعه انداختند زكريا برنده شد و او عهده دار تكفل مريم گشت تا وقتى كه مريم به حد بلوغ رسيد، در آن اوان، زكريا حجابى بين مريم و كاهنان برقرار نمود و مريم در داخل آن حجاب مشغول عبادت بود و احدى بجز زكريا بر او در نمى آمد و هر وقت زكريا بر او در مى آمد و داخل محراب او مى شد، رزقى نزد او مى يافت، روزى از مريم پرسيد: اين رزق از كجا نزد تو مى آيد: گفت : از نزد خدا و خدا به هركس بخواهد بدون حساب روزى مى دهد و مريم (عليهاالسلام ) صديقه و به عصمت خدا معصوم بود، طاهره بود، اصطفاء شده بود، محدث و مرتبط با ملائكه بود. ملكى از ملائكه به او گفت كه خدا تو را اصطفاء و تطهير كرده، مريم از قانتين بود و يكى از آيات خدا براى همه عالميان بود. اينها صفاتى است براى مريم كه آيات زير بيانگر آن است.
بعد از آنكه مريم به حد بلوغ رسيد و در حجاب (محراب ) قرار گرفت، خداى تعالى روح را (كه يكى از فرشتگان بزرگ خدا است ) نزد او فرستاد و روح به شكل بشرى تمام عيار در برابر مريم مجسم شد و به او گفت كه فرستاده اى است از نزد معبودش، و پروردگارش وى را فرستاده تا به اذن او پسرى به وى بدهد، پسرى بدون پدر، و او را بشارت داد به اينكه به زودى از پسرش معجزات عجيبى ظهور مى كند و نيز خبر داد كه خداى تعالى به زودى او را به روح القدس تاءييد نموده، كتاب و حكمت و تورات و انجيلش مى آموزد و به عنوان رسولى به سوى بنى اسرائيل گسيلش مى دارد، رسولى داراى آيات بينات، و نيز به مريم از شاءن پسرش و سرگذشت او خبر داد، آنگاه در مريم بدميد و او را حامله كرد، آنطور كه يك نفر زن به فرزند خود حامله مى شود، اين مطالب از آيات زير استفاده مى شود: (آل عمران، آيه 35 - 44).
آنگاه مريم به مكانى دور منتقل شد و در آنجا درد زائيدنش گرفت و درد زائيدن او را به طرف تنه نخله اى كشانيد و با خود مى گفت : اى كاش قبل از اين مرده و از خاطره ها فراموش شده بودم، من همه چيز را و همه چيز مرا از ياد مى برد، در اين هنگام از طرف پائين وى ندايش داد: غم مخور كه پروردگارت پائين پايت نهر آبى قرار داده، تنه درخت را تكان بده تا پى در پى خرماى نورس از بالا بريزد، از آن خرما بخور و از آن آب بنوش و از فرزندى چون من خرسند باش، اگر از آدميان كسى را ديدى كه حتما خواهى ديد، بگو من براى رحمان روزه گرفته ام و به همين جهت امروز با هيچ انسان سخن نمى گويم، مريم چون اين را شنيد از آنجا كه فرزند خود را زائيده بود به طرف مردم آمد در حالى كه فرزندش را در آغوش داشت و به طورى كه از آيات كريمه قرآن بر مى آيد حامله شدنش و وضع حملش و سخن گفتن او و ساير شؤ ون وجودش از سنخ همين عناوين در ساير افراد انسان ها بوده.
مردم و همشهريان مريم وقتى او را به اين حال ديدند، شروع كردند از هر سو به وى طعنه زدن و سرزنش نمودند چون ديدند دخترى شوهر نرفته بچه دار شده است، گفتند: اى مريم چه عمل شگفت آورى كردى !، اى خواهر هارون نه پدرت بد مردى بود و نه مادرت زناكار، مريم اشاره كرد به كودكش كه با او سخن بگوئيد، مردم گفتند: ما چگونه با كسى سخن گوئيم كه كودكى در گهواره است، در اينجا عيسى به سخن درآمد و گفت : من بنده خدا هستم، خداى تعالى به من كتاب داد و مرا پيامبرى از پيامبران كرد و هر جا كه باشم با بركتم كرد و مرا به نماز و زكات سفارش كرد، مادام كه زنده باشم بر احسان به مادرم سفارش فرمود و مرا نه جبار كرد و نه شقى، و سلام بر من روزى كه به دنيا آمدم و روزى كه مى ميرم و روزى كه زنده بر مى خيزم.
كلام حضرت عيسى در كودكى نسبت به برنانه نبوتش براعت استهلال بود
پس اين كلام كه عيسى در كودكى اداء كرد، به اصطلاح علمى، نسبت به برنامه كار نبوتش براعت است هلال بوده (براعت استهلال به اين معنا است كه نويسنده كتاب در حمد و ثناى اول كتابش كلماتى بگنجاند كه در عين اينكه حمد و ثناى خدا است اشاره اى هم باشد به اينكه در اين كتاب پيرامون چه مسائلى بحث مى شود)، عيسى (عليه السلام ) هم با اين كلمات خود فهماند كه به زودى عليه ظلم و طغيان، قيام نموده و شريعت موسى (عليه السلام ) را زنده و استوار مى سازد و آنچه از معارف آن شريعت مندرس و كهنه گشته تجديد مى كند و آنچه از آياتش كه مردم درباره اش اختلاف دارند بيان و روشن مى سازد.
عيسى (عليه السلام ) نشو و نما كرد تا به سن جوانى رسيد و با مادرش مانند ساير انسان ها طبق عادت جارى در زندگى بشرى مى خوردند و مى نوشيدند و در آن دو مادام كه زندگى مى كردند تمامى عوارض وجود كه در ديگران هست وجود داشت.
عيسى (عليه السلام ) در اين اوان به رسالت به سوى بنى اسرائيل گسيل شد و ماءمور شد تا ايشان را به سوى دين توحيد بخواند، و ابلاغ كند كه من آمده ام به سوى شما و با معجره اى از ناحيه پروردگارتان آمده ام و آن اين است كه براى شما (و پيش رويتان ) از گل چيزى به شكل مرغ مى سازم و سپس در آن مى دمم، به اذن خدا مرغ زنده اى مى شود و من كور مادرزاد و برصى غير قابل علاج را شفا مى دهم و مردگان را به اذن خدا زنده مى كنم و بدانچه مى خوريد و بدانچه در خانه هايتان ذخيره مى كنيد خبر مى دهم، كه در اين براى شما آيتى است بر اينكه خدا رب من و رب شما است و بايد او را بپرستيد.
حضرت عيسى (ع ) و شريعت تازه او
عيسى (عليه السلام ) مردم را به شريعت جديد خود كه همان تصديق شريعت موسى (عليه السلام ) است دعوت مى كرد، چيزى كه هست بعضى از احكام موسى را نسخ نمود و آن حرمت پاره اى از چيزها است كه در تورات به منظور گوشمالى و سختگيرى بر يهود حرام شده بود و بارها مى فرمود: من با حكمت به سوى شما گسيل شده ام، تا برايتان بيان كنم آنچه را كه مورد اختلاف شما است و نيز مى فرمود: اى بنى اسرائيل من فرستاده خدا به سوى شمايم، در حالى كه تورات را كه كتاب آسمانى قبل از من بوده تصديق دارم و در حالى كه بشارت مى دهم به رسولى كه بعد از من مى آيد و نامش احمد است.
عيسى (عليه السلام ) به وعده هائى كه داده بود كه فلان و فلان معجزه را آورده ام وفا كرد، هم مرغ خلق كرد و هم مردگان را زنده كرد و هم كور مادرزاد و برصى را شفا داد و هم به اذن خدا از غيب خبر داد.
عيسى (عليه السلام ) همچنان بنى اسرائيل رابه توحيد خدا و شريعت جديد دعوت كرد تا وقتى كه از ايمان آوردنشان مايوس شد، و وقتى طغيان و عناد مردم را ديد و استكبار كاهنان و احبار يهود از پذيرفتن دعوتش را مشاهده كرد، از ميان عده كمى كه به وى ايمان آورده بودند چند نفر حوارى انتخاب كرد تا او را در راه خدا يارى كنند.
از سوى ديگر يهود بر آن جناب شوريد و تصميم گرفت او را به قتل برساند، ولى خداى تعالى او را از دست يهود نجات داد و به سوى خود بالا برد و مساءله عيسى (عليه السلام ) براى يهود مشتبه شد، بعضى خيال كردند كه او را كشتند، بعضى ديگر پنداشتند كه به دارش آويختند، خداى تعالى فرمود: نه آن بود و نه اين، بلكه امر بر آنان مشتبه شد، اين بود تمامى آنچه قرآن كريم در داستان عيسى و مادرش فرموده است.
2- شخصيت عيسى (عليه السلام ) و مقامش در درگاه خدا
عيسى (عليه السلام ) بنده خدا - پيامبر خدا - و رسول به سوى بنى اسرائيل و يكى از پيامبران اولى العزم و صاحب شريعت بوده و كتابى به نام انجيل داشت، خداى تعالى نام او را مسيح عيسى نهاد و (كلمة اللّه ) و (روحى از خدا) خواند، و داراى مقام امامت و از گواهان اعمال، و بشارت دهندگان به آمدن پيامبر اسلام بود، وجيه و آبرومند در دنيا و آخرت و از مقربين بود. از اصطفاء شدگان، و از اجتباء شدگان و از صالحان بود، مبارك بود هر جا كه باشد، زكى و مهذب بود، آيتى بود براى مردم و رحمتى از خدا بود و احسانگرى به مادرش، و از زمره كسانى بود كه خداى تعالى به ايشان سلام كرد و از كسانى بود كه خدا كتاب و حكمتش آموخت.
اينها كه گفته شد بيست و دو خصيصه از مقامات ولايت بود و تمامى اوصافى كه خداى تعالى اين پيامبر بزرگوارش را بدان ستوده و رفعت قدر داده، در آن خلاصه مى شود و اين بيست و دو صفت دو قسم است : بعضى از آنها اكتسابى است، مانند رسيدن به مقام بندگى و مقام قرب و صلاح و بعضى ها موهبتى و اختصاصى است كه ما هر يك از اين صفات را در موضع مناسبش در اين كتاب به مقدارى كه فهممان يارى مى كرد شرح داديم و خواننده مى تواند به مظان آن مراجعه نمايد.
3 - عيسى چه مى گفت ؟ و درباره اش چه مى گفتند؟
قرآن كريم خاطرنشان ساخته كه عيسى عبدى بود رسول، و اينكه هيچ چيزى جز اين ادعا نمى كرد و آنچه به وى نسبت مى دادند خود او ادعايش را نكرده و با مردم جز به رسالت خدا سخنى نگفته، همچنانكه قرآن اين معنا را در آيه زير صراحتا از آن جناب نقل كرده مى فرمايد:
(و اذ قال اللّه يا عيسى ابن مريم ءانت قلت للناس اتخذونى و امى الهين من دون اللّه ؟ قال سبحانك ما يكون لى ان اقول ما ليس لى بحق، ان كنت قلته فقد علمته تعلم ما فى نفسى و لا اعلم ما فى نفسك، انك انت علام الغيوب، ما قلت لهم الا ما امرتنى به : ان اعبدوا اللّه ربى و ربكم، و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم فلما توفيتنى كنت انت الرقيب عليهم و انت على كل شى ء شهيد، ان تعذبهم فانهم عبادك و ان تغفر لهم فانك انت العزيز الحكيم، قال اللّه هذا يوم ينفع الصادقين صدقهم.
و اين كلام عجيب كه مشتمل بر عصاره اى از عبوديت و متضمن جامع ترين نكات ادب و حيرت آورترين آن است، كشف مى كند از اينكه نسبت به موقعيت خود در برابر ربوبيت پروردگارش و در برابر مردم و اعمال آنان چه ديدى داشته، مى فرمايد: عيسى (عليه السلام ) خود را نسبت به پروردگارش تنها يك بنده مى دانسته كه جز امتثال كارى ندارد و جز به امر مولايش چيزى اراده نمى كند و جز به امر او عملى انجام نمى دهد و خداى تعالى هم جز اين دستورى به وى نداده كه مردم را به عبادت او به تنهائى دعوت كند، او نيز به مردم جز اين را نگفت كه اى مردم اللّه را كه پروردگار من و پروردگار شما است بپرستيد.
و از ناحيه مردم هم جز اين مسئوليتى نداشته كه رفتار آنان را زير نظر گرفته، در باره آن تحمل شهادت كند و بس، و اما اينكه خدا در روزى كه مردم به سويش برمى گردند با ايشان و در ايشان چه حكمى مى كند، هيچ ارتباطى با آن جناب ندارد، چه بيامرزد و چه عذاب كند. ممكن است كسى بگويد: شما در بحث شفاعتى كه قبلا در اين تفسير داشتيد يكى از شفيعان روز جزاء را عيسى نام برديد و گفتيد كه شفاعتش پذيرفته هم مى شود و در اينجا مى گوئيد آن جناب هيچ كاره است ؟.
اعتقاد خرافى به تفديه عيسى عليه السلام (فدا شدن براى رهايى گناهكاران) با اعتقاد به اينكه آن حضرت از شفيعان روز جزا است فرق دارد
در پاسـخ مى گوئيم بله، باز هم مى گوئيم او از شفيعان روز جزا است، براى اينكه از شاهدان بحق است و آيه شريفه : (و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعه الا من شهد بالحق و هم يعلمون ) بر شفاعت شاهدان به حق كه عالم هستند دلالت دارد، پس به حكم اين آيه عيسى از شفيعان روز جزاء است، براى اينكه در آيه : (و يوم القيمه يكون عليهم شهيدا) آن جناب را شاهد خوانده و در آيه : (و اذ علمتك الكتاب و الحكمة و التوراية و الانجيل )، او را عالم به توحيد دانسته (چون توحيد هم يكى از معارفى است كه كتاب و حكمت و تورات و انجيل بر آن ناطقند).
پس اگر در بحث شفاعت گفتيم عيسى (عليه السلام ) نيز از شفيعان است در اينجا منكرش نشديم، ليكن شفاعت كردن آن جناب مساءله اى است و اعتقاد مسيحيان به مساءله فديه دادن مساءله اى ديگر، آنچه را كه در اين مقام در صدد بيانش هستيم اين است كه مى خواهيم بگوئيم قرآن كريم تفديه را براى عيسى ثابت نكرده و چنين قدرت و اختيارى به آن جناب نداده است و تفديه اى كه مسيحيان بدان معتقدند، اين است كه عيسى (عليه السلام ) (با اينكه خداى پسر بود و داراى قدرت خدائى بود و مى توانست دشمنان خود را در يك چشم بر هم زدن نابود كند)، ليكن براى اينكه كيفرى را كه گنهكاران در قيامت دارند باطل سازد، خود را فداى گنهكاران نمود و حاضر شد به اين منظور به بالاى دار برود!!.
قرآن اين معنا را براى آن جناب نه تنها اثبات نكرده، بلكه آيه اى كه از نظر خواننده گذشت آن را نفى نموده، عقل هم نمى تواند آن را بپذيرد، زيرا اين معنا مستلزم آن است كه قدرت و سلطنت مطلقه الهى با عمل عيسى باطل شود كه ان شاء اللّه بيانش مى آيد.
و اما شفاعت، در آيه شريفه هيچ تعرضى به آن نشده و از اين جهت ساكت است، نه اثبات كرده و نه نفى نموده، چون اگر آيه شريفه در مقام اثبات شفاعت بود (گو اينكه مقام آيه مقام اظهار ذلت است نه اختياردارى ) جا داشت بفرمايد: (و ان تغفر لهم فانك انت الغفور الرحيم )، و اگر در صدد نفى شفاعت بود و مى خواست بفرمايد عيسى از شفيعان روز جزا نيست ديگر جا نداشت مساءله شهادت بر اعمال مردم را به ميان بياورد، آنچه در اينجا گفته شد اجمال مطالبى است كه ان شاء اللّه در تفسير سوره مائده در ذيل آيات مذكور خواهد آمد.
آيات شريفه اى كه عقايد باطل مسيحيان درباره مسيح (ع ) را بيان مى كنند
و اما آنچه مردم درباره عيسى (عليه السلام ) گفته اند؟ هر چند مردم بعد از آن جناب به مذاهب مختلف و مسلك هاى گوناگونى - كه چه بسا از هفتاد مذهب تجاوز كند - معتقد شده و متشتت گرديده اند، چه بسا كه اگر كليات و جزئيات مذاهب و آراى شان در نظر گرفته شود، از اين مقدار هم تجاوز كند و ليكن قرآن كريم تنها به نقل سخنانى از مسيحيان اهتمام ورزيده كه درباره عيسى و مادرش گفته اند، چون همين سخنان است كه با مساءله توحيد برخورد دارد، مساءله اى كه قرآن كريم - و اصولا دين فطرى و قويم -به آن دعوت مى كند. و اما بعضى از جزئيات از قبيل مساءله تحريف و تفديه را آنطور كه بايد مورد اهتمام قرار نداده است.
و آنچه قرآن كريم از مسيحيان در اين باره حكايت كرده و يا به آنان نسبت داده، سخنانى است كه آيات زير بيانگر آنها است :
1 - (و قالت النصارى المسيح ابن اللّه )، كه به حكم اين آيه مسيحيان گفته اند مسيح پسر خدا است و آيه : (و قالوا اتخذ الرحمن ولدا سبحانه )، عبارت اخراى همان آيه است.
2 - (لقد كفر الذين قالوا ان اللّه هو المسيح ابن مريم )، به حكم اين آيه مسيحيان رسماالميزان مسيح را خود خدا دانسته اند.
3 - (لقد كفر الذين قالوا ان اللّه ثالث ثلاثة )، در اين آيه كه بعد از آيه (72) قرار گرفته، خدا را سومين خدا از خدايان سه گانه دانسته اند، آيه : (و لا تقولوا ثلاثة ) هم به همين معنا اشاره دارد.
و اين آيات هر چند به ظاهرش مشتمل بر سه مذهب و سه مضمون و سه معناى مختلف است و به همين جهت بعضى ها از قبيل شهرستانى صاحب كتاب ملل و نحل آنها را حمل بر اختلاف مذاهب كرده و گفته است : مذهب مكانيه قائل به فرزندى حقيقى مسيح براى خدايند و نسطوريه گفته اند: نزول عيسى و فرزنديش براى خدا از قبيل تابش نور بر جسمى شفاف چون بلور است، و يعقوبيه گفته اند: از باب انقلاب ماهيت است، خداى سبحان به گوشت و خون منقلب شده است.وليكن ظاهرا قرآن كريم (العياذ باللّه ) كتاب ملل و نحل نيست تا بخواهد به اين مذاهب بپردازد و هرگز به خصوصيات مذاهب مختلف آنان اهتمام نمى ورزد بلكه به اعتقاد غلطى مى پردازد كه مشترك بين همه آنان است و آن مساءله فرزندى مسيح براى خداى تعالى است و اينكه جنس مسيح از سنخ جنس خدا است و نيز به آثارى مى پردازد كه بر اساس اين اعتقاد غلط مترتب كرده اند كه يكى از آنها مساءله تثليث است، هر چند كه در تفسير كلمه تثليث اختلاف بسيار و مشاجره و نزاع دامنه دار كرده اند، دليل بر اين معنا اين است كه قرآن كريم به يك زبان و يك بيان عليه آنان احتجاج كرده، معلوم مى شود مورد نظر قرآن از كل مسيحيت مساءله اى است كه همه در آن شريكند.
مساءله پدر و پسر بودن خدا و مسيح در انجيلهاى موجود
توضيح اينكه تورات و انجيل هاى موجود در دست ما، از يك سو صراحت دارند بر اينكه (خداى تعالى يكى است ) و از سوى ديگر انجيل به صراحت مى گويد (مسيح پسر خدا است )! و از ديگر سو تصريح مى كند به اينكه (اين پسر همان پدر است و لا غير).
حتى اگر مساءله پسرى را حمل مى كردند بر صرف احترام و برگشت گيرى باز قابل اغماض بود، اين كار را هم نكردند با اينكه در مواردى از انجيل به اين معنا تصريح شده، از آن جمله مى گويد: و من به شما مى گويم دشمنان خود را دوست بداريد و براى لعنت كنندگان خود آرزوى بركت كنيد و به هركس كه با شما دشمنى كرد احسان نمائيد و هركس كه شما را از خود راند و ناراحت كرد شما با او پيوند كنيد تا فرزندان پدر خود شويد، همان پدرى كه در آسمان ها است، چون او است كه خورشيدش را هم بر نيكان مى تاباند و هم بر بدان، و بارانش را هم بر صديقين مى باراند و هم بر ظالمان، و اگر تنها كسى را دوست بداريد كه او شما را دوست مى دارد، ديگر چه اجرى مى خواهيد داشته باشيد؟ مگر عشاران غير اين مى كنند؟ و نيز اگر تنها به برادران خود سلام كنيد باز چه فضيلتى براى شما خواهد بود؟ مگر بت پرستان غير از اين مى كنند؟ پس بيائيد مانند پدر آسمانيتان كامل باشيد كه او كامل است ).
و نيزدر همين انجيل است كه : همه مراحم خود را در برابر مردم و به منظور خودنمائى بكار نبنديد كه در اين صورت نزد پدرتان كه در آسمان ها است اجرى نخواهيد داشت.
و نيز در همان كتاب درباره نماز مى گويد: (شما نيز اينطور نماز بخوانيد: اى پدر ما كه در آسمان هائى، نام تو مقدس است...).
و نيز آمده : (پس اگر جفاكارى ها و خطاهاى مردم را ببخشيد پدر آسمانيتان هم خطاهاى شما را مى بخشد)، (همه اين سه فقره كه نقل كرديم در اصحاح ششم از انجيل متى است ).
و نيز مى گويد: (شما نيز مانند پدر رحيمتان رحيم باشيد).
و به مريم مجدليه مى گويد: (برو نزد برادرانم و به ايشان بگو من به سوى پدرم كه پدر شما نيز هست و به سوى الهم كه اله شما نيز هست صعود خواهم كرد).
پس اين عبارات و امثال آن كه از سه انجيل نقل كرديم كلمه (پدر) را كه بر خداى تعالى و تقدس اطلاق كرده، هم در مورد عيسى اطلاق كرده و هم در مورد غير عيسى، و اين بطورى كه ملاحظه كرديد صرفا جنبه تشريفات و امثال آن را دارد.
هر چند كه از بعضى ديگر از عبارات آنها از پسرى و پدرى صرف تشريف استفاده نمى شود، بلكه نوعى از استكمال را مى رساند، است كمالى كه وقتى در انسانى محقق شود سرانجام او را با خدا متحد مى كند، نظير اين عبارت : (يسوع - مسيح - به اين كلام سخن گفت و چشمان خود را به آسمان بلند كرد و گفت : اى پدر! آن ساعت مقرر فرا رسيد، پسرت را تمجيد كن، تا پسرت هم تو را تمجيد كند)، آنگاه دعائى را كه براى رسولان از شاگردانش كرد نقل مى كند و آنگاه مى گويد:
(و من اين درخواست را تنها براى اينان نمى كنم بلكه در مورد كسانى هم كه به زبان به من ايمان آورده اند مسئلت دارم، تا همه آنان يكى شوند، همانطور كه تو اى پروردگار من ثابت شدى و من نيز در تو ثابت شدم، مسئلت دارم تا آنها نيز در من و تو يكى شوند و تا همه عالم ايمان آورند كه تو مرا فرستادى و من به ايشان مجد و آبرو دادم، آن مجدى كه تو به من دادى، آرى تا همه يكى شوند، آنچنان كه ما يكى شديم، من در آنها و تو در من و همه آنها براى يكى كامل شوند تا همه عالم بدانند كه تو مرا فرستادى و من ايشان را دوست مى دارم، آنطور كه تو مرا دوست مى دارى ).
كلماتى از انجيل در در مورد پدرى و پسرى كه نمى توان آنها را بر تشريف حمل كرد
گفتيم : با اينكه انجيل ها صراحت دارد بر اينكه منظور از پسرى و پدرى صرف تشريف است، اين كار را نكردند، يعنى عنوان پدرى و فرزندى را حمل بر تشريف نكردند، در اينجا مى گوئيم در انجيل ها كلماتى هست كه نمى شود آنها را حمل بر تشريف و احترام كرد (و شايد به خاطر وجود اين كلمات بوده كه مسيحيان دست به چنان حملى نزده اند) نظير اينكه مى گويد: (لوقا به عيسى گفت : اى آقا ما نمى دانيم تو به كجا مى روى ؟ و چگونه مى توانيم راه را بشناسيم ؟ عيسى به او گفت : خود من آن طريقم، به حق سوگند و به زندگى قسم كه احدى به سوى پدرم نمى آيد، مگر به وسيله من، اگر شما مرا شناخته بوديد پدر مرا هم شناخته بوديد، و از همين الان او را مى شناسيد چون او را هم ديديد).
فيلبس پرسيد: اى سيد پدر را به ما نشان بده، ديگر چيزى نمى خواهم، يسوع گفت : اى فيلبس من در همه اين زمان ها با شما بودم ولى شما نمى شناختيد، هركس مرا ببيند پدر را ديده است. با اين حال چگونه تو مى گوئى پدر را به ما نشان بده ؟ مگر هنوز ايمان نياورده اى كه من در پدر حلول كردم و پدر در من حلول كرده است و اين سخنى كه دارم برايتان مى گويم (نيز) از ذات من به تنهائى صادر نمى شود بلكه از من و از پدر كه الحال در من است صادر مى شود، او است كه دارد اين كارها را مى كند، باورم كنيد كه مى گويم من در پدرم و پدرم در من است.
و نيز در انجيل است كه : (ليكن من از اللّه خارج شدم و آمدم و از پيش خود نيامدم بلكه او مرا فرستاده ).
و نيز مى گويد: (من و پدرم هر دو يك موجوديم ).
و نيز سخنى را كه به شاگردانش گفته چنين حكايت مى كند: برويد و تمامى امت ها و اقوام را شاگردان من كنيد و ايشان را به نام پدر و پسر و روح القدس غسل تعميد بدهيد (تعميد مراسمى است از واجبات كليسا كه هر مسيحى بايد آن را انجام دهد تا از گناهان پاك شود).
و نيز مى گويد: (در ابتدا كلمه بود و كلمه نزد خدا بود و خدا همان كلمه بود، اين از اول نزد خدا بود، هر چيزى به وسيله او وجود يافت و به غير او چيزى وجود نيافت، از آن جمله حيات هم به وسيله او وجود يافت و حيات نور مردم است ).
پس اگر مى بينيم نصارا قائل به سه خدائى شدند علتش همين كلمات انجيل ها است.
و منظور نويسندگان انجيل ها اين بوده كه هم توحيد را كه مسيح (عليه السلام ) در تعليماتش به آن تصريح مى كرده حفظ كنند، همچنانكه در انجيل مرقس اصحاح دوازدهم مى گويد: (اول هر يك از وصايا(ى من اين است كه ) اى اسرائيل رب اله تو واحد است و تنها او رب تو است و هم پسر بودن مسيح براى خدا را حفظ كنند (و نتيجه اش اين تناقض گوئى ها شده است ). (مترجم )).
حاصل و نتيجه گفتار مسيحيان (اقنومهاى سه گانه )
و حاصل گفتارشان (هر چند كه به معناى معقول و قابل تصورى برنمى گردد) اين است كه ذات خدا جوهر واحدى دارد و اين حقيقت واحده سه اقنوم دارد و منظورشان از كلمه : (اقنوم ) آن صفتى است كه نحوه ظهور و بروز هر چيزى و تجليش براى غير با آن باشد، اما نه به طورى كه صفت غير موصوف باشد و اقنوم هاى سه گانه كه خداى تعالى با آنها جلوه و ظهور كرده، عبارت است از اقنوم هستى و اقنوم علم كه همان كلمه است و اقنوم حيات كه همان روح است.
و اين اقنوم هاى سه گانه است كه يكى را پدر و ديگرى را پسر و سومى را روح مى گويند، اولى يعنى پدر را اقنوم وجود، و دومى را كه اقنوم علم و كلمه است پسر و سوم را كه اقنوم حيات است روح ناميدند.
و اين اقانيم سه گانه عبارتند از: (پدر)، (پسر) و (روح القدس )، اول اقنوم وجود و دوم اقنوم علم و كلمه، و سوم اقنوم حيات است، پس پسر - كه كلمه و اقنوم علم است -، از ناحيه پدرش - كه اقنوم وجود است - به همراهى روح القدس - كه اقنوم حيات است و اشياء به وسيله آن روشنى مى گيرند - نازل شد.
آنگاه در تفسير اين اجمال اختلافى عظيم راه انداخته اند، از همين جا به شعبه ها و مذاهب بسيارى منشعب شده اند كه از هفتاد مذهب هم تجاوز مى كند و به زودى به قدر گنجايش اين كتاب تفصيلش از نظر خواننده خواهد گذشت.
و شما خواننده محترم اگر در آنچه قبلا خاطرنشان كرديم دقت بفرمائيد خواهيد ديد كه آنچه خداى تعالى در آيات زير حكايت كرده، وجه مشترك بين همه مذاهبى است كه بعد از عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) در نصرانيت پيدا شده و معنائى هم كه براى سه تا بودن يكى كرديم را، افاده مى كند، اينك بار ديگر آن آيات از نظر شما مى گذرد:(لقد كفر الذين قالوا ان اللّه هو المسيح بن مريم...، لقد كفر الذين قالوا ان اللّه ثالث ثلاثة...)، (و لا تقولوا ثلاثه انتهوا).
و اگر قرآن كريم به حكايت اين قدر مشترك اكتفا كرد، براى اين بود كه اشكالى كه بر عقايد مسيحيان با همه كثرت و اختلاف كه در عقائدشان هست وارد است و قرآن بدان احتجاج نموده، يك چيز و به يك وتيره است كه به زودى روشن مى شود.
4- احتجاج قرآن بر ضد مذهب تثليث
احتجاج اول : استدلال به عدم امكان فرزند داشتن خداى متعال
قرآن وقتى وارد در احتجاج عليه تثليث مسيحيت مى شود، آن را از دو طريق رد مى كند.
اول - از طريق بيان عمومى، يعنى بيان اين معنا كه بطور كلى فرزند داشتن بر خداى تعالى محال است و فى نفسه امرى است ناممكن، چه اينكه فرزند فرضى، عيسى باشد يا عزير و يا هركس ديگر.
دوم - از طريق بيان خصوصى و مربوط به شخص عيسى بن مريم و اينكه آن جناب نه پسر خدا بود و نه اله معبود، بلكه بنده اى بود براى خدا و مخلوقى بود از آفريده هاى او.
اما توضيح طريق اول اين است كه : حقيقت فرزندى و تولد چيزى از چيز ديگر اين است كه چيزى از موجودات زنده و داراى توالد و تناسل متجزى شود، مثلا انسان و يا حيوان و يا حتى نبات وقتى مى خواهد توليد مثل كند، چيزى از او جدا مى شود و از راه جفت گيرى جزئى را از خود جدا نموده، به دست تربيت تدريجى فردى ديگر از نوع خود كه او نيز مثل خودش است مى سپارد تا در نتيجه آنچه خود او از خواص و آثار دارد آن جزء نيز داراى آن خواص و آثار گردد، مثلا يك موجود جاندار، جزئى از خود را كه همان نطفه او است و يك نبات جزئى را از خود كه همان لقاح (كرته گل ) او است جدا مى كند و به دست تربيتش مى سپارد تا به تدريج حيوانى يا نباتى مثل خود شود و معلوم است كه چنين چيزى در مورد خداى تعالى متصور نيست و عقل آن را به سه دليل محال مى داند،
سه دليل عقلى بر محال بودن توليد مثل براى خدا
اول اينكه شرط اول توليد مثل، داشتن جسمى مادى است و خداى خالق ماده، منزه است از اينكه خودش مادى باشد، و قهرا وقتى مادى نبود لوازم ماديت كه جامع همه آنها احتياج است نيز ندارد، پس نياز به حركت و تدريج و زمان و مكان و غير ذلك ندارد.
دليل دوم اينكه الوهيت و ربوبيت خداى سبحان مطلقه است و به خاطر همين اطلاق در الوهيت و ربوبيتش، قيوميت مطلقه نسبت به ما سواى خود دارد و در نتيجه ما سواى خدا در هست شدن و در داشتن لوازم هستى نيازمند به او است و وجودش قائم به او است، چون او قيوم وى است، با اين حال چگونه ممكن است چيزى فرض شود كه در عين اينكه ماسواى او و در تحت قيوميت او است، در نوعيت مماثل او باشد؟ و در عين اينكه گفتيم ماسواى او محتاج او است، اين موجود فرضى مستقل از او و قائم به ذات خود باشد و تمام خصوصيتها كه در ذات و صفات و احكام خدا هست در او نيز باشد؟ بدون اينكه از او گرفته باشد.
دليل سوم اينكه اگر زاد و ولد را در خداى تعالى جائز بشماريم، لازمه اش اين است كه فعل تدريجى را هم در مورد او (كه متعالى از آن است ) جائز بدانيم و جائز دانستن آن مستلزم آن است كه خداى تعالى هم داخل در چهارچوب ناموس ماده و حركت در آيد و اين خلف فرض و محال است، چون ما او را خارج از اين چهارچوب و فاعل و پديد آورنده آن فرض كرديم، بلكه خداى تعالى آنچه مى كند به اراده و مشيت خود مى كند و مشيت او براى تحقق خواسته اش كافى مى باشد و نيازمند به مهلت و تدريج نيست.
اين همان بيانى است كه از آيه : (و قالوا اتخذ اللّه ولدا سبحانه بل له مافى السموات و الارض كل له قانتون بديع السموات و الارض، اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون )، افاده اش مى كند، چون مى فرمايد: كفار گفتند: خدا فرزند گرفته و خدا منزه از آن است بلكه ملك همه آنچه در آسمان ها و زمين است از آن او (و او قيوم آنها است )، همه آنها در برابرش خاضع هستند و او آفريدگار بدون الگوى آسمان ها و زمين است، او وقتى بخواهد كارى بكند و بخواهد چيزى بوجود آورد، فقط كافى است بگويد (باش ) و آن موجود بدون درنگ، و تدريج موجود شود.
و به بيانى كه ما كرديم كلمه (سبحانه ) به تنهائى يك برهان است كه همان نزاهتش از ماديت است و جمله : (له ما فى السموات و الارض كل له قانتون ) برهان ديگرى است كه همان برهان دوم يعنى قيوميت خدا باشد، و جمله : (بديع السموات و الارض اذا قضى امرا...) برهان سوم است كه همان برهان خلف فرض باشد.
چهار برهان در آيه شريفه (بديع السموات و الارض)
البته ممكن است جمله : (بديع السموات و الارض ) را از باب اضافه صفت به فاعلش گرفته و بگوئيم : خود آسمان و زمين بديع و عجيب است و در نتيجه از آن اين معنا را استفاده كنيم كه در آيه شريفه چهار برهان آمده، برهان اول را كلمه (سبحانه ) و برهان دوم را جمله : (له ما فى السموات و الارض كل له قانتون ) و برهان سوم را جمله : (بديع السموات و الارض ) و برهان چهارم را جمله (اذا قضى...) افاده كند به اين تقريب كه از جمله : (بديع السموات و الارض ) بفهميم : آسمان و زمين بدون الگو و مثال بوجود آمده، پس ممكن نيست خداى تعالى فرزنددار شود و موجودى از همين زمين فرزند او گردد، چون در اين صورت موجودى است كه با الگوى قبلى خلق شده، چون مسيحيان عيسى را عين خدا و مثل او مى دانند، پس اين جمله به تنهائى خودش يك برهان ديگر مى شود.
و به فرض هم كه مسيحيان به منظور فرار از اشكال جسميت و ماديت خداى تعالى و نيز فرار از اشكال تدريجيت افعال او، بگويند اينكه ما مى گوئيم : (اتخذ اللّه ولدا)، از باب مجازگوئى است نه اينكه حقيقتا خداى تعالى متجزى شده و چيزى از او جدا شده باشد كه در حقيقت ذات و صفات مثل او باشد و در عين حال نه محكوم به ماديت باشد و نه به تدريجيت (و اتفاقا مقصود نصارا هم از اينكه گفتند: مسيح فرزند خدا است، بعد از بررسى گفته هايشان همين است )، تازه اشكال مماثلت به جاى خود باقى خواهد ماند.
توضيح اينكه اثبات فرزند و پدر اگر هيچ لازمه اى نداشته باشد، اين لازمه را دارد كه بالضروره اثبات عدد هست و اثبات عدد هم اثبات كثرت حقيقى است، براى اينكه گيرم كه ما فرض كرديم اين فرزند و پدر در حقيقت نوعيه واحد باشند، نظير دو فرد انسان كه در حقيقت انسانيت يك چيزند، ليكن نمى توانيم انكار كنيم كه از جهت فرديت براى نوع دو فردند و بنابراين اگر ما اله را يكى بدانيم آنچه غير او است كه يكى از آنها همين فرزند فرضى است مملوك او و محتاج به او خواهند بود، پس فرزندى كه براى خدا فرض كردند نمى تواند الهى مثل خدا باشد، چون خدا محتاج نيست و او محتاج است و اگر فرزندى برايش فرض كنيم كه از اين جهت هم مثل او باشد يعنى محتاج نباشد و چون خود او مستقل به تمام جهات باشد، ديگر نمى توانيم اله را منحصر در يكى بدانيم و خود را از موحدين بشماريم.
و اين بيان همان چيزى است كه آيه : (و لا تقولوا ثلاثه انتهوا خيرا لكم انما اللّه اله واحد سبحانه ان يكون له ولد له ما فى السموات و ما فى الارض و كفى باللّه وكيلا)
بر آن دلالت دارد، چون مى فرمايد: (اله تنها و تنها خدا است، پس معلوم مى شود نصارا فرزند را هم اله مى دانستند و اگر چنين باشد بايد فرزند محتاج پدر نباشد و مستقل در وجود باشد، ديگر نبايد نصارا خود را موحد دانسته در عين اعتقاد به تثليث بگويند خدا يكى است ).
احتجاج دوم : اثبات اينكه شخص عيسى بن مريم (ع) پسر خدا و شريك او در الوهيت نيست
و اما طريق دوم، يعنى بيان اينكه (شخص عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) پسر خدا و شريك او در حقيقت الوهيت نيست )، دليلش همين است كه او بشر است و از بشرى ديگر متولد شده و ناچار لوازم بشريت را هم دارد.
توضيح اينكه مريم (عليهاالسلام ) به او حامله شد و او در رحم وى نشو و نما كرد و مانند همه جنين ها تربيت يافت، آنگاه او را مانند هر مادرى ديگر بزائيد و سپس در دامن خود تربيت نمود آنطور كه ساير مادران، كودكان خود را تربيت و حضانت مى كنند و سپس شروع كرد (با خوردن و نوشيدن و ساير حالات طبيعى يك انسان زنده نشو و نما كردن ) و مانند ساير موجودات زنده و طبيعى دستخوش عوارض شدن، گرسنه و سير گشتن، خوشحال و ناراحت شدن، لذت و الم بردن، تشنه و سيراب گشتن، خوابيدن و بيدار شدن، خسته و راحت شدن، و ساير لوازم ديگر يك موجود طبيعى را به خود گرفتن.
اينها آن امورى است كه همه از آن جناب در مدتى كه در بين مردم بوده مشاهده شد، چيزى نيست كه هيچ عاقلى در آن شك كند و نيز هيچ عاقلى شك ندارد در اينكه چنين كسى انسانى است مانند ساير انسان ها و افراد ديگر از اين نوع و وقتى عيسى (عليه السلام ) چنين موجودى باشد قهرا مخلوقى است مصنوع، آنطور كه ساير افراد اين نوع مخلوقند و مصنوع، و از اين جهت هيچ تفاوتى با ديگران ندارد.
و اما مساءله صدور معجزات و خوارق عادت به دست او، از قبيل زنده كردن مردگان و خلقت كردن مرغان و شفا دادن به كوران و برصى ها، و همچنين خوارقى كه در پديد آمدنش بوده، از قبيل تكون يافتنش بدون پدر، همه و همه امورى است خارق العاده، يعنى غير مالوف و غير معمول در سنت جارى در عالم طبيعت و يا به عبارت ديگر نادر الوجود (و هر تعبيرى كه مى خواهيد بكنيد و ليكن هر تعبيرى كه برايش بكنيد نمى توانيد آنها را امرى محال بدانيد)، براى اينكه عقل دليلى بر محال بودن آن ندارد، علاوه بر اينكه كتب آسمانى همه گوياى اين هستند كه آدم ابو البشر نه پدر داشت و نه مادر، و انبياى خدا از قبيل : صالح و ابراهيم و موسى (عليهماالسلام ) هم از اينگونه خوارق عادات بسيار داشتند و كتب آسمانى همه گوياى بر معجزات ايشان است، بدون اينكه الوهيتى براى آنان اثبات كنند و آن حضرات را از انسان بودن خارج و سنخه خدائى به آنان بدهند.
خوردن طعام دلالت بر احتياج و ماديت مى كند لذا با الوهيت منافات دارد
و اين طريق استدلال، همان است كه در آيه : (لقد كفر الذين قالوا ان اللّه ثالث ثلاثة و ما من اله الا اله واحد... ما المسيح ابن مريم الا رسول قد خلت من قبله الرسل و امه صديقة كانا ياكلان الطعام، انظر كيف نبين لهم الايات، ثم انظر انى يوفكون )، طى شده است و اينك ترجمه آن : (محققا كسانى كه گفتند: عيسى سومين خدا از سه خدا است، كافر شدند، چون هيچ معبودى به جز معبود يكتا نيست... مسيح پسر مريم به جز رسولى نبوده كه قبل از او نيز رسولانى بوده اند و در گذشته اند و مادرش (در ادعاى اينكه او را بدون شوهر زائيده ) راستگو بوده، او و پسرش طعام مى خوردند، تو اى پيامبر ببين كه چگونه آيات را براى اين مردم بيان مى كنيم و سپس ببين كه چگونه دروغ ها به ما مى بندند).
و اگر از ميان همه افعال، خوردن مسيح را به رخ مسيحيان كشيد، براى اين بود كه خوردن از هر عمل ديگر بر ماديت و احتياج او بيشتر دلالت مى كند و احتياج و ماديت با الوهيت منافات دارند، چون هركسى مى فهمد كه شخصى كه به خاطر طبيعت بشريش گرسنه و تشنه مى شود و با چند لقمه سير و با شربتى آب سيراب مى گردد، از ناحيه خودش چيزى به جز حاجت و فاقه ندارد، حاجتى كه بايد ديگرى آن را برآورد، با اين حال الوهيت چنين كسى چه معنائى مى تواند داشته باشد؟ آخر كسى كه حاجت از هر سو احاطه اش كرده و در رفع آن حوائج نياز به خارج از ذات خود دارد فى نفسه ناقص و مدبر به تدبير ديگرى است و اله و غنى بالذات نيست، بلكه مخلوقى است مدبر به ربوبيت كسى كه تدبير او و همه عالم به وى منتهى مى شود.
آيه شريفه زير هم ممكن است به همين معنا ارجاع شود كه مى فرمايد: (لقد كفر الذين قالوا ان اللّه هو المسيح ابن مريم، قل فمن يملك من اللّه شيئا، ان اراد ان يهلك المسيح ابن مريم و امه و من فى الارض جميعا؟ و لله ملك السموات و الارض و ما بينهما، يخلق ما يشاء، و الله على كل شى ء قدير)، چون مى فرمايد: (محققا كافرشدند كسانى كه گفتند: اللّه همان مسيح پسر مريم است، بگو اگر چنين است، پس كيست كه اگر خدا بخواهد مسيح بن مريم را و مادرش را هلاك كند و حتى همه كسانى كه در زمين هستند، هلاك كند جلوى او را بگيرد؟ و چگونه چنين كفرياتى را معتقد شده اند، با اينكه ملك آسمانها و زمين و آنچه بين اين دو است از خدا است، او است كه هر چه بخواهد خلق مى كند و خدا بر هر چيز توانا است ).
مسيح انسان بوده داراى صفات و احوال و افعال بشرى
و همچنين آيه اى كه در ذيل آيه (75) سوره مائده است و در آن خطاب به نصارا نموده مى فرمايد: (قل اتعبدون من دون الله ما لا يملك لكم ضرا و لا نفعا، و اللّه هو السميع العليم )، چون در اين نوع از احتجاج ها ملاك صفات و افعالى است كه از مسيح (عليه السلام ) مشاهده مى شود و مردم اين را از آن جناب به چشم ديده اند كه انسانى است معمولى و مانند ساير انسان ها بر طبق ناموس جارى در حيات زندگى مى كند و به همه صفات و افعال و احوالى كه همه افراد اين نوع دارند متصف است، مى خورد، مى نوشد، و محتاج به ساير حوائج بشرى و داراى همه خواص بشريت است و اين اتصافش چنان نيست كه به چشم ما اينطور جلوه كند و يا ما اينطور خيال كنيم و واقع غير از اين باشد، خير، ظاهر و واقعش همين است كه مسيح انسانى بوده داراى اين صفات و احوال و افعال، انجيل ها هم پر است از اينكه آن جناب خود را انسانى از انسان ها و پسر انسانى ديگر خوانده و پر است از داستانهائى كه از خوردن، نوشيدن، خوابيدن، راه رفتن، مسافرت و خسته شدن، سخن گفتن و احوال ديگر وى حكايت مى كند، بطورى كه هيچ عاقلى به خود اجازه نمى دهد اين همه ظواهر را حمل بر خلاف ظاهر و بر معنائى تاءويل بكند و با قبول اين مطلب بايد بپذيريم كه بر سر مسيح هم همان مى آيد كه بر سر ساير انسان ها مى آيد، پس او مانند سايرين از ناحيه خود، مالك هيچ چيز نيست و ممكن هم هست مانند سايرين دستخوش هلاكت گشته، از دنيا برود.
و همچنين داستان عبادت كردن و دعا كردنش اينقدر در كتب اناجيل آمده كه جاى شك براى كسى نمى ماند كه آنچه عبادت مى كرده، براى تقرب به خدا و خضوع در برابر ساحت مقدس او بوده، نه اينكه خودش خدا باشد و خواسته باشد به مردم طرز عبادت را ياد داده و يا نتيجه اى نظير اين را گرفته باشد.
آيه (172) سوره نساء هم به همين داستان عبادت كردن عيسى (عليه السلام ) و احتجاج به آن اشاره نموده، مى فرمايد: (لن يستنكف المسيح ان يكون عبدا لله و لا الملائكه المقربون، و من يستنكف عن عبادته و يستكبر، فسيحشرهم اليه جميعا)،
عبادت كردن مسيح خود اولين دليل بر نفى الوهيت اوست
پس همين عبادت كردن مسيح براى خدا اولين دليل است براى اينكه او اله نبوده، و الوهيت را براى غير خود مى دانسته و براى خود هيچ سهمى از آن قائل نبوده، پس مسيحيان بايد براى ما معنا كنند كه چگونه ممكن است كسى خود را بنده و مملوك غير بداند و در پرستش معبود و مالكش خود را به تعب بيندازد و در عين حال خود را قائم به نفس بداند، آن هم به همان جهتى قائم به نفس بداند كه بدان جهت قائم به غير مى داند و نامعقول بودن اين سخن بر همه روشن است و همچنين عبادت ملائكه كاشف از اين است كه فرشتگان دختران خداى تعالى نيستند و همچنين روح القدس، چون همه اينان بندگان خدا و اطاعتكاران اويند، همچنانكه قرآن كريم فرمود: (و قالوا اتخذ الرحمن ولدا، سبحانه بل عباد مكرمون، لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون، يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم، و لا يشفعون الا لمن ارتضى، و هم من خشيته مشفقون ).
علاوه بر اينكه انجيل ها پر از اعتراف به اين معنا است كه روح مطيع خدا و رسولان او، و فرمانبر او و محكوم به حكم او است و معنا ندارد كه كسى خودش به خودش امر كند و حكمفرماى خودش و مطيع خودش باشد، همچنانكه معنا ندارد كسى منقاد خود و مخلوق خويش باشد.
و نظير اين جريان يعنى دلالت كردن عبادت عيسى بر اينكه عيسى خدا نيست و عابد غير معبود است، دعوت عيسى (عليه السلام ) است كه بشر را به عبادت خدا مى خواند (و اين معقول نيست خدائى بندگان را به عبادت خدائى ديگر بخواند)، خداى تعالى به همين اشاره نموده مى فرمايد: (لقد كفر الذين قالوا ان اللّه هو المسيح ابن مريم، و قال المسيح يا بنى اسرائيل اعبدوا اللّه ربى و ربكم انه من يشرك بالله، فقد حرم اللّه عليه الجنه، و ماويه النار، و ما للظالمين من انصار)، و راه آيه و احتجاجش روشن است.
انجيل ها نيز از حكايت اينكه عيسى چگونه مردم را به سوى خدا دعوت مى كرد، پر هستند، گو اينكه در انجيل ها عبارتى به جامعيت (اعبدوا اللّه ربى و ربكم ) نيست، ليكن همين معنا را با عباراتى ديگر مى رساند و اعتراف دارد بر اينكه خداى تعالى رب مردم است و در هيچ جاى انجيل حتى براى يك بار هم ديده نشده كه عيسى صريحا مردم را به عبادت خود بخواند، و اگر در آن آمده : (من و پدرم واحديم ) به فرضى كه امثال اين جملات براستى كلام انجيل باشد، بايد حمل كرد بر اينكه خواسته است بفرمايد: اطاعت من و اطاعت اللّه يكى است، همچنانكه قرآن هم همين معنا را آورده، مى فرمايد: (من يطع الرسول، فقد اطاع الله).
5 - مسيح يكى از شفيعان نزد خدا است، نه خونبهاى گنهكاران
تقدير و توضيح اعتقاد مسيحيان به تفديه عيسى عليه السلام
نصارا معتقدند كه مسيح با خون پر بهاى خود جرائم ايشان را عوض داده و به همين جهت لقب (فادى ) به آن جناب داده، گفته اند: بعد از آنكه آدم نافرمانى خدا كرد و از شجره ممنوعه در بهشت خورد، خطاكار شد و اين خطاكارى او به ارث در همه فرزندانش بماند، در نتيجه ذريه او مادام كه توالد و تناسل كنند، خطاكار مى زايند و جزاى خطيئه هم عقاب در آخرت و هلاك ابدى است كه خلاصى و فرار از آن ممكن نيست با اينكه خداى تعالى رحيم و عادل است.
و لذا اشكالى لا ينحل در اينجا پيدا شد و آن اين است كه اگر آدم و ذريه او را به جرم خطاهايش عقاب كند، با رحمتش منافات دارد، چون همين رحمتش او را واداشت كه ايشان را خلق كند و اگر ايشان را بيامرزد با عدالتش منافات دارد (چون در اين صورت خوب و بد را به يك چوب رانده ) و عدالت اقتضاى آن ندارد، بلكه اقتضا مى كند بين آن دو را فرق بگذارد، مجرم خطاكار را به جرم و خطايش عقاب، و نيكوكار مطيع را به پاداش نيكى ها و اطاعتش ثواب دهد، البته اين نظريه بيشتر كشيش ها است و گرنه بعضى ها چون كشيش (مار اسحق ) هستند كه تخلف در مجازات مجرم و خطاكار را جائز مى دانند و به عبارت ديگر مى گويند خلف وعده جائز نيست، ولى خلف وعيد و تهديد جائز است.
اين اشكال از اول خلقت تا زمان عيسى (عليه السلام ) لا ينحل مانده بود، تا آنكه خداوند آن را به بركت مسيح حل كرد، به اين نحو كه مسيح كه فرزند خدا و خود خدا بود، در رحم يكى از ذريه هاى آدم يعنى مريم بتول حلول كرد و از او متولد شد، همانطور كه يك انسان از انسان ديگر متولد مى شود و از اين نظر يك انسان تمام عيار بود، چون از انسانى متولد شده بود، ولى از نظر ديگر يك معبود كامل بود، براى اينكه فرزند اللّه بود و معلوم است كه پسر اللّه همان اللّه تعالى است و از همه گناهان و خطايا معصوم است.
بعد از آنكه بره ه اى اندك از زمان در بين مردم زندگى كرد و با آنان معاشرت و آميزش نمود و چون با ايشان خورد و نوشيد و با ايشان گفتگو كرد و انس ورزيد و در بين ايشان آمد و شد كرد، رفته رفته دشمنان را بر خود مسخر ساخت، تا او را به بدترين وجهى بكشند و آن كشتن به وسيله دار بود كه در كتاب الهى، صاحبش لعنت شده است، عيسى اين دار لعنتى و اين زجر و اذيتى را كه داشت تحمل كرد و خود را فدا ساخت تا بندگانش از عقاب آخرت نجات يابند و دچار هلاكت سرمدى نگردند، پس عيسى كفاره خطاهاى مؤ منين و گروندگان به خودش شد، نه تنها گروندگان خودش بلكه كفاره گناهان همه عالم شد، (در رساله اولاى يوحنا، فصل اول آمده : اى فرزندان من، اين الفاظ كه به سوى شما مى نويسم براى آن است كه گناه مكنيد و اگر احيانا يكى از شما گناه كرد ما نزد رب مايه تسليتى عادل داريم و او يسوع مسيح است و اين همان وسيله آمرزش خطاهاى ما است، بلكه نه تنها خطاهاى ما، كه خطاهاى همه عالم، اينها سخنانى است كه مسيحيان در معناى (فادى ) خونبها شدن مسيح (عليه السلام ) گفته اند.
مساله دار و فدا اساس دعوت مسيحيان
نصارا اين كلمه (يعنى مساءله دار و فداء) را اساس دعوت خود قرار داده اند و هيچ بهانه و آغازگرى جز آن ندارند و هيچ كلامى را جز با آن خاتمه نمى دهند، همچنانكه قرآن كريم اساس دعوت خود را توحيد قرار داده، و در خطابش به رسول گراميش مى فرمايد: (قل هذه سبيلى ادعوا الى اللّه على بصيره انا و من اتبعنى و سبحان اللّه و ما انا من المشركين )، حتى خود مسيح (عليه السلام ) هم (به طورى كه انجيل ها تصريح دارند و نقلش در چند سطر قبل گذشت )، اولين وصاياى خود را توحيد و محبت ورزيدن به خداى سبحان قرار مى داده.
علماى اسلام و ساير دانشمندان اشكالهاى بسيارى را كه در گفته ها و عقائد مسيحيان است، تذكر داده اند و وجوه فساد و بطلان سخنان ايشان را ذكر كرده اند، در اين باره كتابها و رساله ها نوشته و صفحه ها و طومارها پر كرده اند و اين عقائد را با ضروريات عقلى منافى و حتى با كتب عهدين نيز مناقض دانسته اند و اما ما آنچه در اين كتاب برايمان اهميت دارد انتخاب آن منافاتهائى است كه با اصول تعليم قرآنى سازگارى ندارند و بعد از بيان آن ها بحث را با بيان فرق بين شفاعت و فداء خاتمه داده، روشن مى كنيم كه معناى شفاعتى كه قرآن اثباتش كرده و معناى فدائى كه مسيحيان بدان معتقدند چيست.
اين را هم قبلا بگوئيم كه قرآن كريم به صراحت تذكر مى دهد كه آنچه از معارف كه بشر را بدان مى خواند، با بيانى مى خواند و بشر را مخاطب قرار مى دهد كه قريب الافق با عقول آنان است و بياناتش فهم و درك آنان را رشد مى دهد و فصل مميزى است كه انسان با آن حق را از باطل تشخيص مى دهد، آنگاه تسليم حق مى شود و از باطل دورى مى نمايد و نيز بين خير و شر و نافع و مضر را جدا مى سازد و انسان به آسانى مى تواند خير را بگيرد و شر را رها كند، عقل سالمى هم كه غبار تعصب جلو ديدش را نپوشانده، هر گاه به اين كتاب عزيز مراجعه كند، همين ها را مى فهمد، پس آنچه قرآن حق و خير و نافع معرفى نموده، عقل نيز همان را حق و خير و نافع مى داند و هر چه را كه قرآن باطل و شر و مضر معرفى كرده، عقل نيز همان را باطل و شر و مضر تشخيص مى دهد.
ده اشكال بر اين اعتقاد باطل
حال ببينيم عقل ما درباره آنچه مسيحيت گفته چه حكم مى كند؟ با دقت در آنچه از ايشان نقل كرديم، ده اشكال به آنها وارد است كه اينك از نظر خواننده مى گذرد:
1 - اول اينكه گفتند: حضرت آدم با خوردن از آن درخت خدا را معصيت كرد و قرآن كريم اين سخن را به دو وجه رد مى كند: وجه اول اينكه نهى خداى تعالى (در بهشت صادر شده بود و بهشت دار تكليف و امر و نهى مولوى نيست، در نتيجه نهيى ) ارشادى بود كه در آن صلاح حال شخص نهى شده در نظر گرفته مى شود و نهى كننده مى خواهد او را به سوى آنچه مصلحتش در آن است ارشاد كند و نواهى و نيز اوامرى كه از اين قبيل باشند، نه بر امتثالش ثوابى مترتب مى شود و نه بر مخالفتش عقابى، عينا مانند (بكن ) و (نكن )هائى است كه شخص طرف مشورت ما به ما مى گويد، و يا (بكن ) و (نكن )هائى كه طبيب به بيمارش مى گويد تنها چيزى كه بر اينگونه (بكن )، (نكن )هائى مترتب مى شود همان رشد و مصلحتى است كه طرف مشورت و يا طبيب در (بكن هايش ) در نظر گرفته و همان مفسده و ضررهائى است كه در (نكن هايش ) پيش بينى كرده است، آدم ابو البشر نيز با مخالفتش از دستور ارشادى الهى جز بيرون شدن از بهشت و از دست دادن راحتى و قرب حق تعالى، و سرور رضاى او چيزى دامنگيرش نشد و به هيچ وجه دچار عقوبت خدا نگشت، براى اينكه امر مولوى خدا را نافرمانى نكرد، تا نتيجه اش عقاب باشد، خواننده عزيز اگر بيش از اين مقدار در اينجا طالب باشد به تفسير آيه 35 تا 39 سوره بقره مراجعه كند.
وجه دوم اينكه آدم (عليه السلام ) پيغمبر بود و قرآن كريم ساحت پيغمبران را منزه و نفوس شريفه آنان را مبراى از ارتكاب گناه و فسق از امر خداى سبحان مى داند، برهان عقلى هم مويد اين نظريه است، خواننده محترم مى تواند براى ديدن اين برهان به تفسير آيه (213) از سوره بقره، آنجا كه پيرامون عصمت انبياء بحث مى كرديم مراجعه نمايد.
دومين اشكال
2 - دوم اينكه گفتند: (به خاطر گناهى كه آدم كرد گنهكارى لازمه او و ذريه او شد).
قرآن اين را نيز رد نموده مى فرمايد: (ثم اجتبيه ربه فتاب عليه و هدى )، بعد از خوردن از آن درخت و بيرون شدن از بهشت خداى تعالى او را برگزيد و نظر رحمت خود را به او برگردانيد.
و نيز مى فرمايد: (فتلقى آدم من ربه كلمات فتاب عليه انه هو التواب الرحيم ).
اعتبار عقلى هم مويد اين معنا يعنى آمرزش گناهان است، بلكه نه تنها مويد است، بيانگر نيز هست، براى اينكه تبعات گناه و آثار شوم آن امرى است كه هر چند از نظر عقل لازم الاجتناب اعتبار شده و موالى عرفى هم اجتناب از آن و از مخالفت و تمرد را لازم مى داند، چون اگر پاى كتك و عقوبت متخلف، و پاداش فرمانبر در كار نباشد، امر تكليف و مولويت پا نمى گيرد و هيچ امر و نهيى امتثال نمى شود، و عقل و همچنين موالى عرفى اين را هم معتبر مى دانند و از شوون مولويت مى شمارند كه مولى دست و بالش در دائره مولويت باز باشد، هر جا مقتضى بداند عقوبت را بر مجرمين و پاداش را براى فرمانبران گسترش داده و هر جا صلاح بداند از خطاى خطاكاران و معصيت عاصيان چشم بپوشد و با ايشان به عفو و مغفرت معامله كند، چون همه اينها از شؤ ون مولويت و حكومت است و حسن اين عمل يعنى عفو موالى و صاحبان سطوت فى الجمله جاى ترديد نيست و عقلاى از انسان ها هم تا به امروز آن را بكار بسته اند، پس اينكه مسيحيان گفتند: (گناه آدم لازمه ذريه او شد)، سخن درستى نيست، چون اگر چنين بود در بشر هيچ موردى براى اصل عفو و مغفرت وجود نمى داشت، چون مغفرت و عفو براى محو خطا و باطل نمودن اثر گناه است و با اين فرض كه خطيئه لازم لا ينفك بشر باشد، ديگر موضوعى براى عفو و مغفرت باقى نمى ماند، با اينكه وحى الهى چه قرآن كريم و چه كتب عهدين پر است از داستان عفو و مغفرت، حتى خود اين كلامى كه ما از ايشان نقل كرديم و هم اكنون مشغول بحث پيرامون آنيم، خالى از عفو و مغفرت نبود.
و سخن كوتاه اينكه اين ادعاى مسيحيت مبنى بر اينكه گناهى از گناهان يا خطائى از خطاها، همين كه از كسى سر زد لازم لا ينفك او مى شود و ديگر نه قابل مغفرت است و نه حتى توبه و ندامت و رجوع به خدا آن را پاك مى كند، ادعائى است كه عقل سليم و طبع مستقيم آن را نمى پذيرد.
سومين اشكال بر گفتار نصارا
3 - اشكال سومى كه به گفتار آنان وارد است اين است كه گفتند: خطيئه آدم همانطور كه ملازم آدم شد ملازم ذريه او نيز شد و تا قيامت ذريه او را خطاكار كرد، و اين گفتار مستلزم آن است كه تبعه آن خطيئه و آثار سوئش هم گريبان ذريه اش را بگيرد و بطور كلى گناه هر انسانى گناه ديگران هم شمرده شود و آثار سوء هر گناهى گريبان افراد ديگر را كه آن گناه را نكرده اند بگيرد و اين معنا، هم از نظر عقل نادرست است و هم قرآن كريم آن را رد مى كند.
بله در قرآن اين معنا آمده است كه اگر يك فرد از انسان عمل زشتى را مرتكب شود و ديگران به آن راضى باشند، هر چند خودشان مرتكب شده باشند مورد مواخذه قرار مى گيرند، ليكن اين مساءله غير مساءله مورد بحث است، مساءله مورد بحث اين است كه يك انسان خطائى مرتكب شده و خطاى او خطاى تمامى ذريه او و اثر سوئش گريبان ذريه او را تا قيامت بگيرد، چه اينكه ذريه او به خطاى او رضايت داده باشند و چه نداده باشند، كه گفتيم به هيچ وجه درست نيست و معنا ندارد آدم ابو البشر خطائى كرده باشد، افراد بى گناه و معصومى هم كه در ذريه او هستند به آتش گناه او بسوزند و قرآن كريم در آيه : (الا تزر وازرة وزر اخرى ) و آيه شريفه : (و ان ليس للانسان الا ما سعى )، آن را رد مى كند، عقل سليم هم با آن سازگار نيست، زيرا مواخذه بى گناه به جرم گنهكار ديگر قبيح است و عقل آن را رد مى كند، خواننده محترم مى تواند براى تكميل مطالعه خود در اين باب به بحث هائى كه درباره افعال در تفسير سوره بقره آيه (216 تا 218) داشتيم مراجعه نمايد.
اشكال چهارم
4 - اشكال چهارم اينكه اساس گفتار مسيحيت بر اين است كه اثر تمامى خطاها و گناهان هلاكت ابدى است و هيچ فرقى در كوچكى و بزرگى گناه نيست و لازمه اين سخن آن است كه اصولا گناه كوچك و صغيره اى وجود نداشته، هر گناهى هر قدر هم كه ناچيز باشد كبيره و مهلكه بحساب آيد و اين از نظر تعليمات قرآنى درست نيست، چون از نظر قرآن كريم خطاها و معصيت ها مختلفند، بعضى كبيره و بعضى صغيره، بعضى مشمول مغفرت و بعضى غير قابل آمرزشند، مانند شرك كه بدون توبه آمرزيده نمى شود و خداى تعالى درباره اين دو نوع گناه فرموده : (ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه، نكفر عنكم سيئاتكم، ان اللّه لا يغفر ان يشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء).
پس ملاحظه كرديد كه خداى تعالى محرماتى را كه از آن نهى فرموده دو قسم كرده، يكى گناهان كبيره و يكى ديگر گناهانى كه در مقابل آن قرار دارند و قهرا صغيره خواهند بود و نيز بعضى را قابل آمرزش و بعضى ديگر را غير قابل آمرزش دانسته، پس به هر حال گناهان (از نظر زشتى و فساد) مختلفند و چنين نيست كه تمامى گناهان باعث خلود در آتش و هلاكت ابدى گردد.
علاوه بر نظريه قرآن كريم، عقل نيز نمى پذيرد كه تمامى گناهان را در يك رديف قرار دهد، به طورى كه در نظر او فرقى ميان (يك سيلى زدن ) و بين (كشتن ) نباشد و نگاه به زن مردم، با زناى با او يكسان باشد و همچنين (خوردن يك ريال مال مردى توانگر با خوردن تمامى اموال يتيمى بى سر پرست در نظرش يكسان باشد) و عقلاى از انسان ها در تمامى ادوار هيچ گناهى را در جاى گناه ديگر ننهاده اند و براى هر معصيتى تبعه و اثر خاصى و سرزنش و عقاب معينى قائلند و با اين اختلاف چشمگيرى كه در مراتب گناه هست، چگونه مى توان حكم يك كاسه و كلى درباره آن كرد و با فرض اختلاف مراتب آن، عقل حكم مى كند به اينكه : مراتب مختلف عذاب را بين آنها توزيع كرد يعنى عذاب جاودانى و هلاك ابدى را كيفر بزرگترين گناه از قبيل شرك به خدا دانست و عذاب هاى كمتر را كيفر گناهان كوچكتر دانست همانطور كه قرآن چنين كرده و معلوم است كه خوردن از درخت بهشتى به فرض اينكه حكم ارشادى نبوده باشد بلكه حكم شرعى بوده باشد، مخالفتش به پايه كفر به خداى عظيم و گناهانى نظير آن نمى رسد، پس اين درست نيست كه مخالفت چنان نهى را باعث عذاب دائمى بدانيم، خواننده عزيز مى تواند به بحث افعال كه در تفسير آيه (216 تا 218) سوره بقره داشتيم مراجعه نمايد.
اشكال پنجم بر گفتار مسيحيان
5 - اشكال پنجم كه به حرف مسيحيان وارد است اين است كه گفتند: بين صفت (رحمت ) خدا و (عدالت ) او تزاحم بوجود آمد، آنگاه براى رفع اين تزاحم عيسى نازل شد و سپس صعود كرد، به بيانى كه قبلا از ايشان نقل كرديم و اگر كسى در اين كلام و در لوازم آن دقت كند مى فهمد كه خداى تعالى از ديدگاه مسيحيان هر چند موجودى است آفريننده كه خلقت اين عالم با همه اجزايش مستند به او است، ليكن خدائى است كه هر كارى كه مى خواهد بكند علم ذاتيش را بكار گرفته، (عينا، مانند ما انسانها) فكر مى كند كه اين كار را بكند و يا نكند، هر يك از اين دو طرف به نظرش چربيد آن را اختيار مى كند و چربيدن آن به اين معنا است كه با مصالحى كه در نظر دارد مطابق باشد، همانطور كه ما در هر كارى مصالح و مفاسدش را سبك و سنگين مى كنيم، اگر مصالح آن بر مفاسدش چربيد انجام مى دهيم و لازمه اين سخن اين است كه خداى تعالى هم مثل ما انسان ها در تطبيق عمل خود با مصالح و مفاسد احيانا اشتباه كند و در نتيجه پشيمان شود، همچنانكه در اصحاح ششم از سفر تكوين از تورات آمده : كه خدا از اينكه فرزندان آدم را در زمين خلق كرد خوشش نيامد و چه بسا در اينكه آيا اين عمل را انجام بدهد يا نه فكرش به جائى نرسد و نتواند مصلحتش را تشخيص دهد و اى بسا فكر او (به خاطر اشتغال به چيزهاى ديگر) به فلان مساءله متوجه نگشته، درباره آن جاهل باشد.
و سخن كوتاه اينكه خداى تعالى از نظر مسيحيت در افعال و اوصافش عينا مانند يك انسان است كه هر چه مى كند با فكر و مصلحت انديشى مى كند و همه همش در اين است كه عمل خود را با مصلحت وفق دهد، پس او نيز مانند ما انسان ها محكوم به حكم مصالح و مقهور به اين است كه عمل را در اين چهارچوب انجام دهد (و معلوم است كه چنين كسى از ناحيه خارج از ذات خود محكوم به اين احكام شده )، در نتيجه ممكن است از ناحيه خارج به صلاح و مصلحتش هدايت بشود و ممكن است نشود و در نتيجه گمراه گردد و دچار اشتباه و غفلت شود، و چه بسا كه چيزى را بداند و چه بسا نداند، چه بسا بر آن عامل خارجى غالب شود و چه بسا او بر وى غالب گردد، پس قدرت چنين خدائى محدود است، همچنانكه عملش محدود است و وقتى اين حالتهاى مختلف بر خدا جائز باشد، ساير عوارض كه بر يك فاعل صاحب فكر و اراده طارى مى شود بر او نيز طارى شود، يعنى خوشحال شود و اندوهگين گردد و خود را بستايد و ملامت كند، شرمسار شود و سرفراز گردد و احوالى ديگر از اين قبيل و كسى كه چنين وضعى دارد موجودى مادى و جسمانى و داخل در محدوده ناموس حركت و تغيير و استكمال خواهد بود و كسى كه اينطور باشد ممكن الوجود و مخلوق است، البته نه مخلوقى فوق العاده، بلكه يك انسان معمولى خواهد بود، نه واجب الوجودى كه خالق هر چيز است.
اتصاف خداوند به جسم و اوصاف جسمانى در كتاب نصارا
و شما خواننده محترم اگر به كتب عهدين مراجعه كنيد خواهيد ديد آنچه ما به عنوان لازمه گفتار حضرات ذكر كرديم صريحا درباره خداى تعالى آمده، يعنى خدا را جسم و متصف به همه اوصاف جسمانى و مخصوصا صفات انسان مى داند.
و قرآن مجيد در همه اين معانى كه ذكر شد خداى تعالى را منزه از اين اوهام خرافى مى داند از آن جمله مى فرمايد: (سبحان اللّه عما يصفون ) و براهين عقلى و قطعى هم قائم است بر اينكه خداى تعالى ذاتى است مجمع تمامى صفات كمال، پس او تنها وجود دارد و بس و وجودش هيچ شائبه اى از عدم ندارد و او تنها قدرت دارد و قدرتش مطلقه است بدون اينكه مشوب به عجز باشد و او تنها علم دارد، آن هم علم مطلق، بدون اينكه علمش آميخته با جهل و يا در معرض زوال باشد او همه اش حيات است، آن هم حيات مطلقه، بدون اينكه مرگ و فنا در او ممكن باشد و وقتى خداى تعالى به حكم براهين قطعى عقلى، چنين خدائى است، ديگر دگرگونگى در او راه ندارد، نه در وجودش و نه در علمش و نه در قدرتش و نه در حياتش.
در نتيجه چنين خدائى جسم و جسمانى نبوده، چون اجسام و جسمانيات از هر جهت در احاطه دگرگونگى و تحولند، و در معرض امكانات (بشود يا نشودها) و احتياجاتند و وقتى خداى تعالى جسم و جسمانى نبود، در معرض حالات مختلف و عوارض متنوع قرار نمى گيرد، غفلت و سهو و اشتباه، پشيمانى و سرگردانى، تاثر، شرمسارى و خوارى و كوچكى و شكست خوردن و امثال اينها در ساحت مقدس او محال است و ما در اين كتاب در هر مورد مناسبى كه پيش آمده بحث هاى برهانى اين مسائل را بطور كامل آورده ايم (ان شاء اللّه خواننده عزيز به آنها بر مى خورد).
و اين به عهده اهل دقت و تدبر است كه بين اين دو قول، يعنى آنچه قرآن در اين باره مى گويد و آنچه كتب عهدين گفته، مقايسه كند ببيند آيا معارفى كه قرآن كريم در مورد اله عالم آورده : (كه هر صفت كمال را برايش اثبات و هر صفت نقص را از او نفى كرده و بالاخره او را بزرگتر از آن دانسته كه فهم محدود ما بتواند درباره او حكمى بكند) حق است و يا امورى كه كتب عهدين در اين باره مى گويد، امورى كه جز در اساطير يونان و خرافات هند قديم و چين يافت نمى شود، امورى كه در وهم انسان هاى اولى درآمده و افكارشان تحت تاءثير آن قرار گرفته است.
اشكال ششم بر گفتار مسيحيان
6 - اشكال ششم اينكه گفتند: (خدا پسرش مسيح را فرستاد و دستور داد در يكى از رحم ها حلول كند، تا به صورت انسانى از آن رحم متولد گردد، در حالى كه خدا هم باشد!)! و اين همان سخن غير معقولى است كه قرآن كريم براى ابطال آن قيام نموده و توضيحش در بيان سابق گذشت و ديگر تكرار نمى كنيم.
و معلوم است كه عقل سليم هم نمى تواند آن را بپذيرد،براى اينكه اگر در اوصافى كه بايد به حكم عقل واجب الوجود را متصف به آن بدانيم دقت شود از قبيل ثبات سرمدى و عدم دگرگونى و عدم محدوديت وجود و احاطه به هر چيز و نزاهت از گنجيدن در زمان و مكان و آثار اين دو، و نيز اگر در تكون انسان از آن لحظه اى كه نطفه اى در رحم بوده تا وقتى كه به صورت جنين درمى آيد چه اينكه اين تكون را طبق نظريه ملكانيان تفسير كنيم و چه طبق نظريه نسطوريان و چه يعقوبيان و چه غير ايشان (كه قبلا بدان اشاره شد) نمى توانيم او را اله يعنى موجودى مجرد بدانيم، چون بين يك موجود جسمانى كه همه اوصاف جسميت و آثار آن را دارد و بين موجودى كه جسميت ندارد و هيچيك از اوصاف جسميت از قبيل زمان و مكان و حركت و غير ذلك در او نيست، نسبتى وجود ندارد، و چگونه ممكن است بين آن دو اتحاد برقرار شود، حال اين اتحاد به هر وجهى كه تصور شود؟
و همين منطبق نشدن اين قول با احكام ضروريه عقلى، باعث شده كه بولس و ساير روساى قديسين عليه فلسفه و مباحث عقلى قيام نموده، احكام آن را تقبيح كنند.
بولس مى گويد: من اين را نوشتم تا حكمت حكما را قاطعانه سركوب نموده، فهم فقها را تخطئه نمايم، حكيم كجا و نويسنده كجا و كنكاشگر اين روزگار كجا و تعمق و دقت در معارف دينى ما كجا؟ مگر نبود كه خدا حكمت اين عالم را تعميق فرمود - تا آنجا كه مى گويد - اگر يهوددارد سخن از معجزه كند و از ما معجزه بخواهد و اگر يونانيان جراءت دارند دم از حكمت بزنند ما بانگ برمى آوريم كه اينك مسيح مصلوب معجزه و حكمت است.
و نظير اين كلمات در كلام وى و كلمات غير او بسيار است و هيچ وجهى جز سياست نشر و تبليغات ندارد و اگر خواننده عزيز و هركس ديگرى به اين رساله ها و كتب مراجعه مموده، در طريق بياناتش براى مردم و در طرز سخن گفتن با آنان دقت كند، به درستى آنچه ما گفتيم يقين پيدا مى كند، (زيرا جز مطالب خطابه اى و پشت هم اندازى چيزى نمى بيند).
و از آنچه گذشت اشكالى كه به قسمت ديگر سخنان مسيحيت وارد است روشن مى شود و آن قسمت اين است كه گفتند: (خدا معصوم از گناهان و خطايا است )، و اشكالش اين است كه خدائى كه اينان تصور كرده اند، داراى عصمت نيست، براى اينكه عصمت بر دو معنا است كه يكى در مورد او تصور ندارد، و ديگرى را هم ندارد، پس اصلا عصمت ندارد، اما آن عصمتى كه در او تصور ندارد، عصمت از تمرد و نافرمانى خالق است كه مسيحيت قائل به خالقى براى خدا نيستند، و اما عصمتى كه در او تصور مى شود ولى مسيحيت آن را براى خدا قائل نيستند، عصمت از اشتباه و خطاى در فكر است كه خواننده عزيز توجه كرد كه صريحا خدا را اشتباه كار معرفى كردند، پس خداى مسيحيت بطور كلى عصمت ندارد.
اشكال هفتم
7 - اشكال هفتم به اين قسمت از گفتار آنان وارد است كه گفتند: (بعد از آنكه خداى پسر به صورت فردى از انسان جلوه كرد و با مردم به معاشرت پرداخت، آنهم همانند معاشرت يك انسان معمولى با ساير انسان ها، تا آنكه در آخر خود را مسخر دشمنان كرد)، وجه نادرستى اين سخن آن است كه بنا به اين گفتار واجب الوجود صفات ممكنات را به خود گرفته و در عين اينكه واجب الوجود است ممكن الوجود هم شده، در عين اينكه خدا است انسان هم شده و خلاصه كلام اينكه از نظر آقايان واجب الوجود مى تواند خلقى از مخلوقات خود شود، يعنى به حقيقت و واقعيت نوعى از اين انواع خارجى متصف گردد، مثلا روزى انسانى از انسان ها شود و روزى ديگر اسب، و روزى مرغ و روز ديگر حشره، و وقتى ديگر چيزى ديگر شود و حتى از نظر ايشان خدا مى تواند در عين اينكه يك چيز است، چند چيز باشد، هم خدا باشد و هم انسان و هم اسب و هم حشره !!!.
و همچنين هر رقم عمل كه از اعمال موجودات فرض شود از او به تنهائى صادر شود، براى اينكه وقتى بتواند به صورت همه موجودات جلوه كند، بايد همه اعمال مخصوص موجودات را هم بكند، در نتيجه بتواند اعمالى متقابل از قبيل عدل و ظلم را انجام داده و به صفاتى متقابل از قبيل علم و جهل، قدرت و عجز، حيات و ممات، غنى و فقر و... متصف شود و خداى ملك حق بزرگتر از اينها است و اين اشكال غير از آن محذورى است كه در اشكال ششم گذشت (براى اينكه در اشكال ششم مى گفتيم چگونه ممكن است موجودى سرمدى و غير محدود الوجود و محيط به هر چيز و منزه از مكان و زمان ناگهان نطفه شود و در رحم مادر بگنجد و در اشكال هفتم مى گوئيم : به فرضى كه از اشكال ششم صرفنظر كنيم، وقتى بنا شد يك چيز، دو چيز شود و خدا انسان شود، مى تواند بيش از دو چيز هم بشود و افعال صفات هر يك از انواع موجودات را داشته باشد كه اين خود غير معقولى ديگر است مترجم ).
اشكال هشتم
8 - اشكال هشتم به اين قسمت از گفتارشان وارد است كه گفتند: (خدا چوبه دار و لعنت دشمنان را به خود خريد، براى اينكه شخص به دار آويخته شده ملعون است )، اشكال ما اين است كه منظورشان از اين سخن چيست ؟و چگونه خدا لعنت را تحمل كرد؟ و منظور از اين لعنت چيست ؟ آيا همين لعنتى است كه اهل عرف و لغت از اين كلمه مى فهمند؟ يعنى دور كردن از رحمت و كرامت ؟ و يا معنائى ديگر است ؟ اگر منظور همان معناى معروف باشد كه ما و اهل لغت از اين كلمه مى فهميم مى پرسيم چگونه ممكن است كسى كه خودش خدا است خود را از رحمت خود دور كند؟ و يا ديگران او را از رحمت خود او دور سازند؟ و مگر رحمت غير از فيض وجودى و موهبت نعمت و اختصاص به مزاياى هستى چيز ديگرى است ؟ اگر اين باشد پس برگشت معناى لعنت و دور كردن به فقر مالى و نداشتن جاه و امثال اينها در دنيا و يا آخرت و يا هر دو خواهد بود، و اينجا است كه مى پرسيم معناى لعنت كردن به خداى تعالى و تقدس به هر وجهى كه تصورش كرده باشند غير قابل تصور است و مسيحيت بايد آن را براى ما تصوير كنند و بگويند كه چگونه خدائى كه غنى بالذات است در اثر لعنت مخلوقش محتاج مى شود، با اينكه غناى بالذات باب هر فقرى را سد مى كند؟.
و اما تعليم قرآنى بر خلاف اين تعليم عجيب و غريب به تمام معناى كلمه است، قرآن كريم مى فرمايد: (يا ايها الناس انتم الفقراء الى اللّه و اللّه هو الغنى ).
و قرآن كريم خداى را به اسمهائى ياد مى كند و به صفاتى متصف مى داند كه با آن اسماء و صفات، ديگر محال است در معرض فقر و فاقه، حاجت و نقص، نداشتن و عدم، بدى و زشتى، ذلت در برابر كسى و خوار در نزد خودش قرار گيرد و خلاصه اينكه ساحت قدس و كبريائيش منزه از اينها است.
در اينجا ممكن است كسى به طرفدارى از مسيحيت برخاسته و بگويد: از نظر مسيحيان نيز خداى تعالى فى نفسه يعنى بخودى خود چنين خدائى است و اگر با يك فرد از انسان - مثلا با مسيح - متحد نشده بود، خود بخود اجل از اين بود كه در معرض خوارى و ساير احوال مذكور قرار گيرد و چون با يك انسان كه مادى و جسمانى است متحد شده، همه احوال و عوارض را پذيرفته است !!.
در پاسـخ مى گوئيم : آيا پذيرش و تحمل لعنت و اتصافش به امور شاقه نامبرده كه علتش - به ادعاى شما - اتحاد نامبرده است، تحمل واقعى و حقيقى است ؟ و يا آنكه مجازا آن را تحمل مى خوانيد؟ اگر حقيقى باشد همان محذور كه گفتيم لازم مى آيد و اگر تحمل مجازى است اشكال دوباره برمى گردد. يعنى شما مسيحيان به خاطر اشكال تزاحم عدل خدا و رحمتش بود كه مساءله فديه شدن خدا را تصوير كرديد، و اگر اين مساءله مجازى و صرف شوخى باشد اشكال مزاحمت برطرف نمى شود.
لازمه اعتقاد به تفديه عيسى عليه السلام جهل به معناى حقيقى گناه و خطا و نفهميدن چگونگى ارتياط گناه با عقاب است
9 - اشكال نهم به اين قسمت از گفتار آنان وارد است كه گفتند: (عيسى كفاره گناهان مؤ منين و بلكه كفاره تمام
خطاهاى عالم است ) و آن اين است كه از اين كلام بر مى آيد مسيحيان اصلا معناى حقيقى گناه و خطا را نفهميده اند و هنوز درك نكرده اند كه چگونه گناهان، عقاب اخروى را در پى مى آورند و اين عقاب را چگونه محقق مى سازند و حقيقت ارتباط بين اين گناهان و خطاها و بين تشريع را نشناخته اند و از موقف تشريع در برقرار نمودن اين رابطه، آن تصور درستى را كه قرآن كريم با بيان و تعليم خود تصوير نموده، ندارند.
و ما در مباحث سابق اين كتاب از آن جمله در تفسير آيه شريفه : (ان اللّه لا يستحيى ان يضرب مثلا ما) و در ذيل آيه : (كان الناس امه واحدة )، بيان كرديم كه احكام و قوانينى كه مخالفت و تمرد و در آخر گناه و خطيئه در آن واقع مى شود، امورى وضعى و اعتبارى است كه منظور از وضع و اعتبار آن اين است كه مصالح مجتمع انسانى با عمل به آن احكام و مراقبت آن دستورات حفظ شود و عقابى كه بر مخالفت آن مترتب مى شود تبعات سوئى است كه آن را وضع نموده، اعتبار كردند تا بتواند انسان هاى مكلف را از هوس معصيت و تمرد از اطاعت منصرف سازد، اين حال قوانينى است كه عقلا براى نظام دادن به مجتمع انسانى وضع مى كنند.
ولى تعليم قرآن در اين باره قدمى فراتر نهاده، قدمى كه بحث عقلى گذشته ما نيز آن را تاءييد مى كند و آن اين است كه منقاد شدن انسان در برابر قوانينى كه برايش از ناحيه خدا تشريع شده را باعث آن مى داند كه دل آدمى آماده اتصاف به صفات فاضله و حميده گردد، هم چنانكه سركشى كردنش از آن قوانين را باعث آن مى داند كه دلش براى پذيرش صفات رذيله و خسيسه و خبيثه آماده شود و در نتيجه آن آمادگى است كه نعمتى اخروى برايش آماده مى شود و در اثر اين آمادگى است كه زمينه عذاب و نقمتى اخروى برايش فراهم مى گردد، چون بهشت و دوزخ آخرت تمثل يافته همان فضائل و رذائل است و حقيقت بهشت و دوزخ هم همانا قرب آدمى به خدا و دوريش از خدا است، پس حسنات و سيئات متكى به مصالح و مفاسد واقعى و حقيقى است و منتهى به امورى است كه نظامى حقيقى دارد، نه چون قوانين عقلا كه صرف اعتبار است.
اين نيز واضح است كه تشريع الهى تنها براى نظام بخشيدن به جوامع بشرى نيست بلكه براى تكميل خلقت بشر است، مى خواهد با اين هدايت تشريعى هدايت تكوينى را تقويت نموده، مخلوق را به آن هدفى كه در خلقت او است برساند، و به عبارتى ديگر مى خواهد هر نوع از انواع موجودات را به كمال وجود و هدف ذاتش برساند و يكى از كمالات وجودى انسان داشتن نظام صالح در زندگى دنيا و يكى ديگر داشتن حيات سعيده در آخرت است و راه تامين اين دو سعادت، دينى است كه متكفل قوانينى شايسته براى اصلاح اجتماع و نيز مشتمل بر جهاتى از تقرب به خدا به نام عبادات باشد تا انسان ها بدان ها عمل كنند، هم معاششان نظم پيدا كند و هم جانشان نورانى و مهذب گردد و در نتيجه با جانى نورانى و مهذب و عملى صالح، شايسته كرامت الهى در دار آخرت شوند اين است حقيقت امر.
پس انسان به خداى سبحان قربى و بعدى دارد و ملاك در سعادت و شقاوت دائميش و معيار در صلاحيت و فساد اجتماعش همين قرب و بعد است و دين تنها عامل براى ايجاد اين قرب و بعد است و همه اين مطالب امورى است حقيقى نه اينكه اساسش لغو و خرافه بوده باشد.
لازمه قول به هلاكت دائمى فرزندان آدم و انحصار راه نجات آنان در فدا شدن عيسى (ع )، لغو و عبث بودن تشريع تمام اديان است
و اگر فرض كنيم ارتكاب يك معصيت، مثلا خوردن از درخت بهشتى با وجود نهى از آن باعث هلاكت دائمى او و بلكه هلاكت دائمى همه فرزندانش تا روز قيامت شود و علاوه بر اين وسيله اى هم براى نجات از اين هلاكت و اين دلواپسى نباشد، مگر فداء شدن مسيح، پس تشريع اديان قبل از مسيح و يا مسيح و بعد از مسيح چه فائده اى مى تواند داشته باشد؟!.
چون وقتى فرض كرديم كه هلاكت دائمى و عقاب اخروى از جهت صدور آن معصيت، حتمى است، ديگر نه عملى مى تواند انسان را از آن هلاكت و يا به عبارت ديگر از گناه حفظ كند و نه توبه اى تنها و تنها راه علاج فداء است و بس، و با اين فرض ديگر تشريع شرايع و انزال كتب و ارسال رسل از ناحيه خداى تعالى هيچ معناى متصورى ندارد و آنچه تاكنون وعده و وعيد و انذار و تبشير از ناحيه خداى تعالى رسيده، خالى از وجه صحت خواهد بود، چون با حتمى بودن فساد و وجوب عذاب اين وعده و وعيدها چه چيزى را اصلاح مى كنند؟.
از اين هم كه بگذريم آقاى بولس و امثال او درباره هزاران هزار انسان كه در امت هاى گذشته و قبل از فداء شدن مسيح كه با عمل به شرايع زمان خود به كمال رسيدند و حداقل درباره انبياء و ربانيين از امت هاى گذشته از قبيل ابراهيم و موسى (عليهماالسلام ) و امثال ايشان چه مى گويند؟ آيا به نظر آقايان اين بزرگان نيز با حالت شقاوت و گمراهى از دنيا رفتند و يا به كمال و سعادت خود رسيدند؟ و در عالم بعد از مرگ و در قيامت چه وضعى دارند؟ آيا عقاب و هلاكت در انتظارشان است و يا ثواب و حيات سعيده ؟ چگونه مى توانند بگويند: ارسال رسل و انزال كتب هيچ اثرى ندارد و دردى را دوا نمى كند، با اينكه مسيح تصريح كرده به اينكه براى نجات دادن گنهكاران و خطاكاران فرستاده شده و نيز تصريح نموده است كه صالحان و اخيار احتياجى به اين معنا ندارند.
انجيل لوقا اصحاح پنجم مى گويد: كاهنان و يهوديان رياكار بر سر شاگردان مسيح غوغا كردند كه چرا شما شاگردان مسيح با باجگيران و خطاكاران مى خوريد و مى نوشيد، خود مسيح به جاى شاگردان پاسـخ داد: آنانكه صحيح و سالم اند طبيب لازم ندارند، و تنها بيمارانند كه طبيب مى خواهند، من نيامده ام كه صديقين را دعوت كنم، ليكن خطاكاران را به توبه مى خوانم.
و كوتاه سخن اينكه قبل از فداى مسيح هيچ غرض صحيحى به نظر نمى رسد كه تشريع شرايع الهيه و نواميس دينيه قبل از فداى مسيح را از عبث و لغويت حفظ كند و براى اين عمل عجيب كه از خداى تعالى و تقدس صادر شد محمل صحيحى بوده باشد، مگر اينكه كسى بگويد خداى تعالى مى دانسته كه اگر (با فداى مسيح ) محذور خطيئه آدم را برطرف نكند هيچيك از اين شريعت ها و احكام آنها به هيچ وجه سود نخواهد داد، و اگر با چنين علمى مع ذلك شريعت هائى را تشريع كرد بر سبيل احتياط و به اميد موفقيت بوده، به اين اميد كه شايد روزى بتواند (به وسيله فداء كردن يكى از صاحبان شريعت يعنى عيسى ) آن محذور را برطرف كند و ميوه تشريعهاى بعد از فداء را بچيند و به هدف خود نائل گردد، و به آرزوى در روز نخست خلقت برسد، به همين منظور شرايعى را (به نظر خود بطور غير جدى ) تشريع نموده، براى انبياى خود و ساير مردم وانمود كرد كه جدى و واقعى است و به آنان نگفت كه مادام محذورى كه هست برطرف نشود اين شريعت ها و زحمات شما انبياء و مؤ منين ذره اى اثر نمى بخشد و شرايع همه بيهوده بوده و هدر خواهد رفت.
در اين فرضيه، خداى تعالى هم خودش را گول زده و هم مردم را، اما مردم را گول زده براى اينكه براى آنان چنين وانمود كرده كه اگر به احكام شريعت ها عمل كنند سعادت و آمرزششان را ضمانت مى كند و اما خودش را فريب داده، براى اينكه تشريع بعد از رفع محذور مذكور به وسيله فداء نيز لغو و بى اثر است و كمترين اثرى در سعادت مردم ندارد، همچنانكه بدون رفع آن محذور هم اثر نداشت، اين حال تشريع دين قبل از رسيدن موقع مناسب براى فداء و تحقق آن بود.
و اما در زمانى كه موقع براى فداء مناسب شد و بعد از آن مساءله لغو بودن تشريع شريعت و دعوت دينى و هدايت الهيه روشن تر و واضح تر است، براى اينكه بعد از برطرف شدن محذور خطاكارى، ديگر كسى خطا نمى كند و با اين حال چه فائده اى در ايمان به معارف حقه و چه اثرى در اعمال صالحه خواهد بود؟ چون بعد از رفع اين محذور نزول مغفرت و رحمت بر مردم چه مومنشان و چه كافرشان، چه صالح و چه طالحشان واجب مى شود، ديگر فرقى ميان اتقى الاتقياء و اشقى الاشقياء نخواهد بود، چون قبل از رفع خطيئه هر دو صنف اهل هلاكت و بعد از رفع خطيئه به وسيله فدا هر دو مشمول رحمت خواهند بود.
سخنى به طرفدارى بولس و پاسـخ آن
اگر كسى به طرفدارى از بولس و امثال او برخاسته و بگويد: اينطور نيست كه فدا هيچ اثرى نداشته باشد بلكه با فدا شدن مسيح دعوت دينى سودمند مى شود و كسانى كه به مسيح ايمان آورند از ايمان خود بهره مند مى شوند، همچنانكه خود مسيح به اين معنا بشارت داده و در انجيل گفته است : (من به شما مى گويم كسى كه امروز در برابر مردم به نفع من (و به حقانيت دعوت من ) اعتراف كند فردا همه فرزندان انسان در برابر ملائكه خدا ايمان او را تصديق و بدان اعتراف خواهند كرد و كسى كه (دعوت ) مرا در برابر مردم منكر شود انسان ها هم در برابر ملائكه خدا منكر او مى شوند و هركس كه كلمه ناهنجارى درباره فرزند انسان بگويد، آمرزيده خواهد شد، اما كسى كه نسبت به روح القدس سخن ناهنجارى بگويد بخشوده نمى شود).
در پاسـخش مى گوئيم : علاوه بر اينكه اين سخن مناقض گفتارى است كه قبلا از رساله يوحنا نقل كرديم كه گفت : (اى فرزندان من، اين كلمات را به سوى شما مى نويسم تا خطا نكنيد و اگر احيانا كسى از شما خطا كرد من نزد پروردگار وكيل عادلى دارم و آن يسوع مسيح است كه نه تنها كفاره گناه ما است بلكه كفاره گناهان همه عالم است )، تمامى اصول گذشته را هم باطل مى كند، چون با اين فرض از آدم گرفته تا قيامت كسى آمرزيده نمى شود، مگر عده اى معدود، يعنى همانهائى كه به مسيح و روح ايمان آورده باشند، آن هم نه همه هفتاد و دو فرقه آنان بلكه يك فرقه از هفتاد و چند فرقه، و بقيه مردم همه مشمول هلاكت دائم مى شوند و در اين بين نمى دانيم چه بر سر انبياى گرامى كه قبل از مسيح بودند مى آيد و مومنين از امت هاى ايشان چه سرنوشتى خواهند داشت، و نمى فهميم اين دعوتى كه انبياى نامبرده داشته اند، چگونه دعوتى و چگونه حكمى بوده، آيا در دعوت خود راستگو بوده اند يا دروغگو؟ و اگر دروغگو بوده اند، پس چرا انجيل هاى چهارگانه و تورات دعوت آنان را تصديق كرد؟ با اينكه تورات هرگز سخنى از داستان روح و فداء نگفته و مردم را بدان دعوت نكرده، و آيا انجيل ها كتابى صادق را تصديق كرده و يا كتابى دروغين را؟.
اگر كسى بگويد كتب آسمانى قبل از مسيح تا آنجا كه اطلاع داريم از آمدن مسيح خبر و بشارت داده بود و همين خود دعوتى اجمالى به پذيرفتن دين مسيح است، هر چند كه بطور تفصيل كيفيت نزول مسيح و فداء شدنش را نگفته باشد، پس خداى تعالى همواره و از ازل انبياى خود را به آمدن مسيح خبر داده بود و دستور داده بود كه وقتى آمد، مردم به او ايمان آورند و بدانچه او مى كند خوشحال باشند.
در پاسـخ مى گوئيم : اولا اين حرف نسبت به انبياء قبل از موسى، غيب گوئى و بى دليل سخن گفتن است، چرا كه كسى از چنين بشارتى خبر ندارد علاوه بر اينكه به فرض هم چنين بشارتى بوده بشارت به (خلاص ) بوده نه به اينكه (شما را به ايمان و تدين به دين خود دعوت كند) و ثانيا اين حرف محذور لغويت و بيهوده بودن دعوت را در فروع دين و دستورات اخلاقى و عملى برطرف نمى كند، حتى درباره خود مسيح هم سودى نمى دهد با اينكه انجيل ها پر از اينگونه دستورات هستند.
و ثالثا محذور (خطيئه ) و (غرض خدا نقض شدن ) به حال خود باقى است، براى اينكه خداى تعالى بنى آدم را خلق كرد تا به همه آنان ترحم كند و نعمت و سعادت خود را بر همه آنان گسترش دهد. و حال آنكه ديديم نتيجه گفتار بولس ها اين شد كه تمامى افراد بشربه جز افرادى انگشت شمار مورد غضب الهى و هلاكت ابدى قرار دارند.
قرآن كريم نيز مؤيد اين حكم عقلى است
اين بود پاره اى از وجوه فساد گفتار وى از نظر عقل، و قرآن كريم (كه همه معارفش مويد عقل و عقل مويد معارف آن است ) نيز اين حكم عقلى را تاءييد نموده، در آيه : (الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى )، بيان مى كند كه همه چيز از ناحيه خداى تعالى به سوى غايت و آن هدفى كه براى آن خلق شده راهنمائى گرديده است، و اين هدايت، هم تكوينى است و هم تشريعى پس سنت الهى بر اين جارى است كه هدايت را گسترش دهد يكى از آن هدايت ها، هدايت خصوص انسان ها است به وسيله دين.
و در آيه : (قلنا اهبطوا منها جميعا فاما ياتينكم منى هدى فمن تبع هداى فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون، و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون )، كه راجع به اولين هدايتى است كه به آدم و همراهيانش در هنگام هبوط از بهشت به او داد، و خلاصه اى است از تفاصيل شرايع تا روز قيامت، مردم را با بيانى قاطع و ترديد ناپذير دو قسم كرده و مى فرمايد:
(گفتيم از بهشت هبوط كنيد پس هر گاه از ناحيه من هدايتى به سوى شما آمد (كه البته خواهد آمد)، هركس هدايتم را پيروى كند نه ترسى بر آنان هست و نه اندوهناك مى شوند و كسانى كه كفر بورزند و آيات ما را تكذيب كنند اهل دوزخ و در آنجا جاودانند) و در جمله : (الحق اقول ) بيان كرده كه آنچه در آن روز به آدم و در همه اوقات مى گويد حق است و در آيه : (ما يبدل القول لدى و ما انا بظلام للعبيد)، فرموده : خداى تعالى آنچه مى گويد و دستور مى دهد دچار ترديد نمى شود و امرى را كه انفاذ كند نقض نمى نمايد، قضائى را كه مى راند امضاء مى كند و آنچه مى گويد مى كند، و فعلش از مجراى اراده اش منحرف نمى شود، نه از ناحيه خودش مثل اينكه چيزى را با عزم و جزم اراه كند آنگاه در انجامش مردد شود، و نه از ناحيه غير مثل اينكه چيزى را اراده كند، ليكن مانع عقلى از انجامش جلوگيرى نمايد و يا در مرحله عمل اشكالى پيدا شود و سد راهش گردد، براى اينكه همه اينها انحائى از قهر قاهر و غلبه مانع خارجى است و قرآن كريم فرموده : (و اللّه غالب على امره ).
و نيز فرموده (ان اللّه بالغ امره )، كه به حكم آيه اول، خدا از هيچ عاملى شكست نمى خورد. و به حكم دوم، امر خود را به كرسى مى نشاند و نيز از موسى (عليه السلام ) حكايت كرده كه گفت : (علمها عند ربى فى كتاب، لا يضل ربى و لا ينسى ).
و نيز فرموده : (اليوم تجزى كل نفس بما كسبت، لا ظلم اليوم ان اللّه سريع الحساب ).
اين آيات و نظائرش دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى خلائق را خلق كرد، در حالى كه از امر آن غافل نبود و نسبت به آينده آن و آنچه از خلق سر مى زند جاهل، و نسبت به آنچه خود كرده پشيمان نبود،
آنگاه براى داورى بين آنان شرايعى به طور جدى تشريع كرد، بدون اينكه شوخى و يا ترس و يا اميدى داشته باشد، آنگاه براى هر صاحب عملى در برابر عملش جزائى مقرر كرد، اگر عمل خير باشد براى خير و اگر شر باشد شر، بدون اينكه كسى بر او غالب و يا حاكمى بر او حكومت كند يا شريكى با او شركت نمايد و يا فديه و پارتى و دوستى در كار او دخالت كند، مگر آنكه خودش اذن داده باشد، همه اينها كه گفتيم دليلش اطلاق ملك او نسبت به ما سوا است.
اشكال دهم بر سخن مسيحيان
10 - اشكال دهم كه به سخن مسيحيان و مساءله فداى ايشان وارد است، اين است كه : حقيقت فداء عبارت است از اينكه انسان خيانت و عمل خلافى انجام داده باشد كه اثر سوء و كيفر جانى و مالى آن گريبانش را بگيرد و بخواهد آن كيفر را با چيز ديگر عوض كند، آن چيز را هر چه كه باشد فداء (يا فديه ) مى نامند، پس فداء آن عوضى است كه انسان مى دهد تا از آن اثر سوء رهائى يابد، مثلا كسى كه در جنگ اسير شده، به عوض خود يا مالى مى دهد و يا شخصى را و يا كسى كه جرمى و خيانتى مرتكب شده، مقدارى مال به عنوان كفاره يا جريمه مى پردازد، اين عوض را فديه و نيز فداء گويند، پس در حقيقت تفديه نوعى معامله است كه به وسيله آن، حق صاحب حق و سلطنتش را از (مفدى عنه ) (شخصى كه بايد فديه دهد) گرفته و به او بدهند تا شخص مفدى عنه گرفتار كيفر نگردد.
در سلطنت حقيقيه خداوند كه تبديل و تبدلى در آن راه ندارد، فديه واقع شدن عقلا محال است
از اينجا روشن مى شود كه عمل فدا دادن، در موردى كه حق ضايع شده، حق خداى سبحان باشد، غير معقول است، براى اينكه سلطنت الهى (بر خلاف سلطنت هاى بشرى است چرا كه سلطنتهاى بشرى وضعى و اعتبارى و از قبيل بازى شاه و وزير بوده و قراردادى است ) سلطنتى است حقيقى و واقعى كه تبديل در آن راه ندارد و نمى شود با مثلا دادن فديه و عوض آن را كه متوجه ما است برگردانيم.
آرى وجود عين و اثر اشياى عالم، قائم به خداى سبحان است و چگونه تصور مى شود كه واقع عالم از وضعى كه دارد دگرگون شود؟ با اينكه تعقل واقع دگرگونى ممكن نيست تا چه رسد به اينكه محقق هم بشود، به خلاف ملك و سلطنت بشرى و حقوق انسانى كه اينگونه مسائل جارى بين ما افراد اجتماع است و امورى است وضعى و قراردادى و چون قراردادى است، بود و نبودنش و معاوضه كردنش به دست خود ما انسان ها است كه بر حسب دگرگونى هائى كه در مصالح زندگى و معاش ما پيدا مى شود يك وقت به كلى خط بطلان بر او مى كشيم - و شخصى را كه تاكنون سلطان خود مى خوانديم از سلطنت مى اندازيم - وقتى ديگر آن حق را به حقى ديگر مبدل مى سازيم - مثلا كسى كه قاتل فرزند ما است حق انتقام گرفتنمان را با گرفتن خون بها مبدل مى كنيم - و خواننده محترم مى تواند براى اطلاع بيشتر به بحثى كه ما در تفسير آيه شريفه : (مالك يوم الدين ) و بحثى كه در ذيل آيه : (قل اللّهم مالك الملك...) داشتيم مراجعه نمايد.
نفى فديه در آيات قرآنى
ذات مقدس خداى سبحان نيز - علاوه بر محال بودن عقلى فديه، كه بيانش گذشت - به خصوص اين مساءله اشاره كرده و آن را نفى نموده است آنجا كه فرمود: (فاليوم لا يوخذ منكم فديه و لا من الذين كفروا ماواكم النار)، در سابق هم گذشت كه كلام عيسى هم كه قرآن كريم آن را حكايت نموده، از اين قبيل است و آن كلام اين است : (و اذ قال اللّه يا عيسى ابن مريم ءانت قلت للناس اتخذونى و امى الهين من دون الله ؟ قال سبحانك ما يكون لى ان اقول ما ليس لى بحق... ما قلت لهم الا ما امرتنى به، ان اعبدوا اللّه ربى و ربكم و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم، فلما توفيتنى كنت انت الرقيب عليهم و انت على كل شى ء شهيد، ان تعذبهم فانهم عبادك و ان تغفر لهم فانك انت العزيز الحكيم )، براى اينكه جمله : (و كنت عليهم شهيدا..) به اين معنا است كه عرض كرده باشد: پروردگارا من مادام كه در بين بندگان تو بودم، وظيفه اى نداشتم جز آنچه كه تو برايم معين كردى و آن عبارت بود از: (تبليغ رسالت و شهادت بر اعمال )، و اما هلاك شدن و نجات يافتن، عذاب شدن يا آمرزيده شدنشان به عهده تو است، هيچ ارتباطى با من ندارد و من هيچ مسووليتى هم نسبت به آن ندارم و تو در اين باره اختياراتى به من نداده اى تا با استفاده از آن مردم را از عذاب تو خارج شان كنم و مثلا نگذارم تو بر آنان مسلط شوى و اين بيان كاملا دلالت مى كند بر نبودن مساءله اى به نام فداء، چون اگر چنين چيزى وجود مى داشت نبايد در آيه شريفه خود را از اعمال مردم تبرئه كند و عذاب و مغفرت هر دو را به خداى سبحان ارجاع داده، مساءله را بطور كلى بى ارتباط به خود بداند.
و در معناى اين آيات آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: (و اتقوا يوما لا تجزى نفس عن نفس شيئا و لا يقبل منها شفاعه و لا يوخذ منها عدل و لا هم ينصرون ).
و همچنين آيه زير كه مى فرمايد: (يوم لا بيع فيه و لا خله و لا شفاعه ) و آيه زير كه مى فرمايد: (يوم تولون مدبرين، ما لكم من اللّه من عاصم )، چون كلمه (عدل ) در آيه اول و كلمه (بيع ) در آيه دوم و كلمه (عاصم نگهدارى از ناحيه خدا) كلماتى است كه فداء نيز بر آن ها منطبق است و نفى آنها نفى فداء نيز هست.
شفاعت غير از فديه است و قرآن كريم شفاعت را در مورد عيسى (ع ) اثبات كرده است
بله قرآن كريم در مورد مسيح (عليه السلام ) شفاعت را به جاى فدائى كه مسيحيان گفته اند اثبات كرده و فداء غير از شفاعت است، چون شفاعت همانطور كه در آنجا كه از آن بحث مى كرديم يعنى در ذيل آيه : (و اتقوا يوما لا تجزى ) گذشت، نوعى ظهور و كشف است از اينكه صاحب شفاعت به درگاه مشفوع قربى و مكانتى دارد، بدون اينكه خود شفيع مالك و صاحب اختيار شفاعت باشد و يا ملكى و سلطنتى را از مشفوع عنده سلب و يا حكمى را كه او كرده بود و مجرم با آن مخالفت نموده بود باطل كرده باشد و يا بتواند بطور كلى قانون مجازات را باطل كند، بلكه شفيع با داشتن تقرب به درگاه خداى تعالى دعا و است دعا مى كند تا مشفوع عنده كه در بحث ما خداى تعالى است در ملك خود (يعنى گنهكارى كه محتاج شفاعت است ) تصرفى كند كه هر مالكى مى تواند در ملك خود آنگونه تصرفات را بكند، تصرفى كه حق باشد - كه يكى از آنها - عفو است كه براى مولى جايز است اين حق خود را بكار بزند، همچنانكه مى تواند آن را بكار نبسته و عبد خود را به خاطر عصيانش عذاب كند چون عذاب كردن نيز قانونى است همانطور كه عفو قانون است.
پس كار شفيع اين است كه مشفوع عنده (يعنى مولا) را تحريك كند و از او است دعا نمايد در موردى كه عبد است حقاق عقوبت دارد از حق ديگر خود يعنى عفو و مغفرت استفاده كند.
اين است كار شفيع، نه اينكه بخواهد ملك و سلطنت مولا را از او سلب كند، به خلاف فداء كه همانطور كه گفتيم نوعى معامله است كه سلطنتى را كه مولا بر گنهكاران داشت از او سلب مى كند، در مقابل سلطنتى به او مى دهد كه شخص فدائى را به عوض گنهكاران عقوبت كند و ديگر سلطنتى نسبت به گنهكاران نداشته باشد.
دليل ما بر آنچه گفتيم آيه شريفه : (و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعه، الا من شهد بالحق و هم يعلمون ) (شفاعت از ناحيه كسانى كه داراى علم هستند و به حق شهادت مى دهند امرى واقع شدنى است و مسيح (عليه السلام ) هم از ايشان است )، گو اينكه مسيحيان آن جناب را خدا دانسته، به جاى خدا مى خوانند، ولى قرآن كريم تصريح كرده به اينكه خداى تعالى به او كتاب و حكمت آموخته و در اين باره فرموده : (و يعلمه الكتاب و الحكمة )، و او را از شهيدان روز قيامت خوانده، فرموده : (و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم ) و نيز در اين باره فرموده : (و يوم القيمه يكون عليهم شهيدا).
6 - اين آراء از كجا منشا گرفته ؟
قرآن كريم منكر اين است كه مسيح (عليه السلام ) اين آراء و عقايد (خرافى ) را به مسيحيان القاء نموده و آن را در بينشان ترويج كرده باشد، بلكه مسيحيان در اين عقايد دينى از روساى خود تقليد كرده و هنوز هم مى كنند و بطور تعبد و كور كورانه تسليم دستورات ايشانند و روسا هم اين عقائد را از بت پرستان قديم گرفته بودند، همچنانكه قرآن كريم فرمود: (و قالت اليهود عزيز ابن اللّه و قالت النصارى المسيح ابن الله، ذلك قولهم بافواههم، يضاهون قول الذين كفروا من قبل، قاتلهم اللّه انى يوفكون، اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه و المسيح ابن مريم، و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا لا اله الا هو سبحانه عما يشركون....)
و منظور از اين كفارى كه مى فرمايد يهود و نصارا از ايشان الگو گرفتند، نمى تواند عرب جاهليت و بت پرستى ايشان باشد كه معتقد بودند ملائكه دختران خدايند، براى اينكه اعتقاد يهود و نصارا به اينكه خدا فرزند دارد از نظر تاريخ قديم تر از ايامى است كه با عرب جاهليت تماس پيدا نموده، با آنها اختلاط پيدا كنند، مخصوصا اعتقاد يهود كه معلوم است قديم تر از اعتقاد نصارا است با اينكه ظاهر جمله : (من قبل ) اين است كه يهود و نصارا عقائد خرافى خود را از كفارى گرفتند كه قبل از آمدن اين دو كشيش مى زيسته اند، علاوه بر اينكه بت پرستى عرب جاهليت مذهبى بود كه از ديگران به ايشان منتقل شده بود و خود مبتكر آن نبودند.
اولين كسى كه در مكه مردم را به بت پرستى دعوت كرد
مى گويند: اولين كسى كه بت را بر بام كعبه نصب كرد و مردم را به پرستش (و يا حد اقل تعظيم ) آن دعوت كرد، عمرو بن لحى بود كه معاصر با شاپور ذو الاكتاف بوده، در آن ايام بزرگ قوم خود در مكه بوده و با قدرتى كه داشته، پرده دارى كعبه را به خود اختاص داده بود، سپس سفرى به شهر بلقاء كه در اراضى شام واقع شده بود رفت، در آنجا به مردمى برخورد كه بت هائى داشتند و آنها را مى پرستيدند، از ايشان وجه اين عملشان را پرسيد، گفتند: اين بت ها ارباب ما هستند كه ما آنها را به شكل هيكل هاى علوى (آسمانى ) و اشخاصى (نيرومند) از بشر ساخته ايم و با پرستش آنها از آن هيكل ها يارى مى گيريم و باران طلب مى كنيم و آنها براى ما باران مى فرستند، عمرو بن لحى از ايشان خواست يكى از بت هايشان را به وى بدهند، ايشان هبل را به او دادند، عمرو هبل را با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب نموده، مردم را به پرستش آن دعوت نمود، البته بت اساف و نائله به صورت يك زن و شوهر نيز با او بود، مردم را دعوت كرد كه آن دو بت را هم بپرستند و با پرستش آنها به سوى خدا تقرب بجويند.
و از عجائب امر اين است كه قرآن اسامى چند بت را ذكر كرده كه مربوط به اعراب زمان نوح بوده اند و قرآن شكوه نوح از بت پرستى قومش را اينطور نقل فرموده : (و قالوا لا تذرن آلهتكم و لا تذرن ودا و لا سواعا و لا يغوث و يعوق و نسرا).
علاوه بر اينكه مذهب و ثنيت كه در روم و يونان و مصر و سوريه و هند بود، به نقاط يهودنشين و نصرانى نشين يعنى فلسطين و حوالى آن نزديك تر و انتقال عقائد و احكام دينى آنان به ميان اهل كتاب آسان تر و اسباب اين انتقال فراهم تر بود.
پس نمى توانيم بگوئيم منظور از كفارى كه عقائد كفرآميز اهل كتاب از قبيل فرزندى عيسى براى خدا و امثال آن از كفار گرفته شده چون شبيه به عقائد ايشان است عرب جاهليت است بلكه منظور وثنيت قديم هند و چين و وثنيت غرب يعنى روم و يونان و شمال آفريقا است، همچنانكه تاريخ هم نظير اين عقائد كه در اهل كتاب موجود است يعنى عقيده پدر و فرزندى، تثليث، صليب، فداء و امثال آن را از ايشان حكايت نموده، و اين از حقايق تاريخى است كه قرآن شريف آن را بيان مى كند.
و نظير آيات سابق در دلالت بر اين حقيقت آيه زير است كه مى فرمايد: (قل يا اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم غير الحق و لا تتبعوا اهواء قوم قد ضلوا من قبل و اضلوا كثيرا و ضلوا عن سواء السبيل ) و بيان مى كند غلو اهل كتاب در دين و به غير حق، همان تقليدى است كه از هوا و هوس مردم گمراه كردند، مردمى كه قبل از ايشان بودند.
و اين آيه خود شاهد ديگرى است بر اينكه مراد از جمله : (يضاهون قول الذين كفروا من قبل...) در آيه سوره توبه عرب جاهليت نيست، چون كفارى را كه اهل كتاب آنان از آنان پيروى كردند چنين توصيف كرده كه (بسيارى از مردم را گمراه كردند)، معلوم مى شود سمت پيشوائى ضلالت را داشتند، مردمى به اصطلاح پيشرفته بوده اند كه ديگران چشم بسته از آنها تقليد مى كردند و عرب جاهليت چنين مردمى نبودند و در مقايسه با امت هاى ديگر چون فارس و روم و هند و غير ايشان عقب مانده ترين مردم عصر خود بودند.
و نيز مراد از جمله مذكور در سوره توبه احبار و رهبان نيست، براى اينكه آيه شريفه مطلق است و اگر مراد احبار و رهبان بود، بايد مى فرمود: (لا تتبعوا اهواء قوم منكم... و اضلوا كثيرا منكم )، پس منظور از جمله مذكور جز همان وثنيت چين و هند و غرب نمى تواند باشد.
7 - كتابى كه اهل كتاب خود را منسوب به آن مى دانند چيست ؟ و چگونه كتابى است ؟
قبل از بررسى كتبى كه اهل كتاب آن را كتب آسمانى خود مى دانند، لازم است چند كلمه اى درباره خود اهل كتاب بحث شود تا ببينيم اين كلمه شامل تنها يهود و نصارا مى شود و يا شامل مجوس نيز مى گردد و چون مساءله عقلى نيست قهرا تنها راه اثبات و نفى آن دليل نقلى، يعنى قرآن و روايت است و روايات هر چند مجوس را اهل كتاب خوانده، كه لازمه اش آن است كه اين ملت نيز براى خود كتابى داشته باشد و يا منسوب به يكى از كتابهائى از قبيل كتاب نوح و صحف ابراهيم و تورات موسى و انجيل عيسى و زبور داود باشد كه قرآن آنها را كتاب آسمانى خوانده و ليكن قرآن هيچ متعرض وضع مجوس نشده و كتابى براى آنان نام نبرده و كتاب اوستا كه فعلا در دست مجوسيان است نامش در قرآن نيامده، كتاب ديگرى هم كه نامش در قرآن آمده باشد در دست ندارند.
و كلمه اهل كتاب هر جا در قرآن ذكر شده، مراد از آن يهود و نصارا است كه خود قرآن براى آنان كتابى نام برده كه خداى تعالى براى ايشان نازل كرده است. اما كتبى كه در دست يهود است و آنها را كتب مقدسه مى خوانند سى و پنج كتاب است كه يكى از آنها تورات است و مشتمل است بر پنج سفر: 1 - سفر خليقه 2 - سفر خروج 3 - سفر احبار 4 - سفر عدد 5 - سفر استثناء و يكى ديگر كتب مورخينى است كه مشتمل است بر دوازده كتاب : 1 - كتاب يوشع 2 - كتاب قضات بنى اسرائيل 3 - كتاب راعوث 4 و 5 - دو سفر مربوط به صموئيل 6 و 7 - دو سفر از اسفار ملوك 8 و 9 - دو سفر از اخبار ايام 10 و 11 - دو سفر از اسفار عزرا 12 - سفر است ير، يكى ديگر كتاب ايوب و يكى زبور داود و يكى كتب سليمان كه آن نيز مشتمل بر چند كتاب است :
1 - كتاب امثال 2 - كتاب جامعه 3 - كتاب تسبيح التسابيح و يكى ديگر كتب نبوات است كه مشتمل است بر هفده كتاب :
1 - كتاب نبوت اشعياء 2 - كتاب نبوت ارميا 3 - كتاب مراثى ارميا 4 - كتاب حزقيال 5 - كتاب نبوت دانيال 6 - كتاب نبوت هوشع 7 - كتاب نبوت يوييل 8 - كتاب نبوت عاموص 9 - كتاب نبوت عويذيا10 - كتاب نبوت يونان 11 - كتاب نبوت ميخا 12 - كتاب نبوت ناحوم، 13 - كتاب نبوت حيقوق 14 - كتاب نبوت صفونيا 15 - كتاب نبوت حجى 16 - كتاب نبوت زكريا 17 - كتاب نبوت ملاخيا.
ولى قرآن كريم از ميان آنها به جز تورات موسى و زبور داود (عليه السلام ) را نام نبرده، و اما آنچه نزد نصارا كتاب آسمانى خوانده مى شود همان انجيل هاى چهارگانه است : يعنى انجيل متى و انجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و يكى ديگر كتاب اعمال رسولان و يكى چند رساله زير است :
1 - چهارده رساله از بولس 2 - رساله يعقوب 3 و 4 - رساله بطرس 5 و 6 و 7 - رساله هاى يوحنا 8 - رساله يهوذا و يكى هم روياى يوحنا است.
و قرآن كريم از آنها يعنى از كتب مقدسه مخصوص نصارا بجز اين مقدار را ذكر نكرده كه در بين كتب آسمانى كتابى است كه خدا آن را بر عيسى بن مريم نازل كرده و نامش انجيل است كه البته انجيل نازل از ناحيه خداى تعالى يك انجيل بوده نه چهار تا، و نصارا هر چند نمى دانند چيست و آن را به رسميت نمى شناسند، ليكن در كلمات روساى ايشان جسته و گريخته اعترافاتى يافت مى شود كه مسيح (عليه السلام ) كتابى داشته به نام انجيل، از آن جمله در رساله اى كه بولس به اهل غلاطيه نوشته، در اصحاح اول آمده : كه من تعجب مى كنم از اينكه شما اينچنين به سرعت از آنچه مسيح شما را دعوت مى كند به آن كه خود نعمت مسيح است، به سراغ انجيل ديگر مى رويد با اينكه آن در حقيقت انجيلى ديگر نيست (يعنى انجيل واقعى نيست ) بلكه مشتى افراد پيدا شده اند كه شما را به زور و اجبار وادار مى كنند به اينكه آنچه آنان تحريف كرده اند بپذيريد.
نجار هم در قصص انبيا به آنچه ما از رساله بولس نقل كرديم و به مواردى ديگر از كلمات وى كه در رساله هاى او يافته، استشهاد كرده است بر اينكه معلوم مى شود غير از انجيل هاى چهارگانه معروف، انجيل ديگرى بوده به نام انجيل مسيح.
و قرآن كريم با اين حال خالى از اين اشعار نيست كه بعضى آيات واقعى و حقيقى تورات نزد يهود موجود بوده و همچنين بعضى از قسمت انجيل واقعى و حقيقى نزد نصارا موجود بوده است و اين اشاره از آيات زير به خوبى استفاده مى شود: (و كيف يحكمونك و عندهم التورية فيها حكم اللّه، و من الذين قالوا انا نصارى اخذنا ميثاقهم، فنسوا حظا مما ذكروا به )، كه دلالت اين آيات بر مدعاى ما روشن است.
بحث تاريخى
1 - سرگذشت تورات فعلى :
بنى اسرائيل كه نواده هائى از آل يعقوبند در آغاز يك زندگى بدوى و صحرانشين داشتند و به تدريج فراعنه مصر آنان را از بيابانها به شهر آورده، معامله نوكر و كلفت و برده با آنان كردند، تا در آخر خداى تعالى به وسيله موسى (عليه السلام ) از شر فرعون و عمل ناهنجار او نجاتشان داد.
بنى اسرائيل در عصر موسى و بعد از موسى يوشع (عليهماالسلام ) به رهبرى اين دو بزرگوار زندگى مى كردند و سپس در بره ه اى از زمان قاضيانى چون ايهود و جدعون و غير اينها امور بنى اسرائيل را تدبير مى نمودند و بعد از آن دوران حكومت سلطنتى آنان شروع مى شود و اولين كسى كه در بين آنان سلطنت كرد شاول بود كه قرآن شريف او را طالوت خوانده و بعد از طالوت داوود و بعد از او سليمان در بين آنان سلطنت كردند.
و بعد از دوران سلطنت سليمان مملكتشان قطعه قطعه و قدرت متمركزشان تقسيم شد، ولى در عين حال پادشاهان بسيارى از قبيل رحبعام و ابيام و يربعام و يهوشافاط و يهورام و جمعى ديگر كه روى هم سى و چند پادشاه مى شوند، در بين آنان حكومت كردند.
ولى قدرتشان همچنان رو به ضعف و انقسام بود تا آنكه ملوك بابل بر آنان غلبه يافته و حتى در اورشليم كه همان بيت المقدس است، دخل و تصرف كردند و اين واقعه در حدود ششصد سال قبل از مسيح بود، در همين اوان بود كه شخصى به نام (بخت نصر) (بنوكد نصر) حكومت بابل را به دست گرفت و چون يهود از اطاعت او سر باز زد، لشگرهاى خود را به سركوبى آنان فرستاد، لشگر يهوديان را محاصره و سپس بلاد آنان را فتح كرد و خزينه هاى سلطنتى و خزائن هيكل (مسجد اقصى ) را غارت نمود و قريب به ده هزار نفر از ثروتمندان و اقويا و صنعتگرانشان را گرد آورده و با خود به بابل برد و جز عده اى از ضعفا و فقرا در آن سرزمين باقى نماندند و بخت نصر آخرين پادشاه بنى اسرائيل را كه نامش صدقيا بود به عنوان نماينده خود در آن سرزمين به سلطنت منصوب كرد، به شرطى كه از وى اطاعت كند.
و قريب به ده سال جريان بدين منوال گذشت تا آنكه صدقيا در خود مقدارى قدرت و شوكت احساس نموده، از سوى ديگر محرمانه با بعضى از فراعنه مصر رابطه برقرار نمود، به تدريج سر از اطاعت بخت نصر برتافت.
رفتار او بخت نصر را سخت خشمگين ساخت و لشگرى عظيم به سوى بلاد وى گسيل داشت، لشگر بلاد صدقيا را محاصره نمود، مردمش به داخل قلعه ها متحصن شدند و مدت تحصن حدود يكسال و نيم طول كشيد و در نتيجه قحطى و وبا در ميان آنان افتاد و بخت نصر همچنان بر محاصره آنان پافشارى نمود، تا همه قلعه هاى آنان را بگشود و اين در سال پانصدو هشتاد قبل از ميلاد مسيح بود، آنگاه دستور داد تمامى اسرائيليان را از دم شمشير بگذرانند و خانه ها را ويران و حتى خانه خدا را هم خراب كردند و هر علامت و نشانه اى كه از دين در آنجا ديدند از بين بردند و هيكل را با خاك يكسان نموده، به صورت تلى خاك در آوردند، در اين ميان تورات وتابوتى كه تورات را در آن مى نهادند نابود شد.
سند كتاب تورات تا پنجاه سال قطع شده است !
تا حدود پنجاه سال وضع به همين منوال گذشت و آن چند هزار نفر كه در بابل بودند نه از كتابشان عين و اثرى بود و نه از مسجدشان و نه از ديارشان، به جز تله هائى خاك باقى نمانده بود.
و پس از آنكه كورش يكى از ملوك فارس بر تخت سلطنت تكيه زد و با مردم بابل كرد آنچه را كه كرد، و در آخر بابل را فتح نمود و داخل آن سرزمين گرديد، اسراى بنى اسرائيل را كه تا آن زمان در بابل تحت نظر بودند آزاد كرد و عزراى معروف كه از مقربين درگاهش بود امير بر اسرائيليان كرد و اجازه داد تا براى آنان كتاب تورات را بنويسد و هيكل را بر ايشان تجديد بنا كند و ايشان را به مرامى كه داشتند برگرداند و عزرا در سال چهار صد و پنجاه و هفت قبل از ميلاد مسيح، بنى اسرائيل را به بيت المقدس برگردانيد و سپس كتب عهد عتيق را برايشان جمع نموده و تصحيح كرد و اين همان توراتى است كه تا به امروز در دست يهود دائر است، (اين سرگذشت از (كتاب قاموس كتاب مقدس ) تاليف مستر هاكس آمريكائى همدانى و ماخذ ديگرى از تواريخ گرفته شده ).
و خواننده عزيز بعد از دقت در اين داستان متوجه مى شود كه توراتى كه امروز در بين يهود دائر است سندش به زمان موسى (عليه السلام ) متصل نمى شود و در مدت پنجاه سال سند آن قطع شده و تنها به يك نفر منتهى مى شود و او عزرا است كه اولا شخصيتش براى ما مجهول است و ثانيا نمى دانيم كيفيت اطلاعش و دقت و تعمقش چگونه بوده، و ثالثا نمى دانيم تا چه اندازه در نقل آن امين بوده و رابعا آنچه به نام اسفار تورات جمع آورده از كجا گرفته و خامسا در تصحيح غلطهاى آن به چه مستندى استناد جسته است.
و اين حادثه شوم، آثار شوم ديگر ببار آورد و آن اين بود كه باعث شد عده اى از دانش پژوهان و تاريخ نويسان غربى به كلى موسى (عليه السلام ) را انكار نموده، هم خود آن جناب هم ماجرائى كه در زمان او رخ داده و معجزاتش را افسانه معرفى كنند و بگويند در تاريخ كسى به نام موسى نبوده، همچنانكه نظير اين حرف را درباره عيساى مسيح زده اند، ليكن از نظر اسلام هيچ مسلمانى نمى تواند وجود اين دو پيامبر را انكار كند، براى اينكه قرآن شريف تصريح به وجودشان نموده (و قسمت هائى از سرگذشتشان را آورده است ).
2 - داستان مسيح و انجيل
يهود نسبت به تاريخ قوميت خود و ضبط حوادثى كه در اعصار گذشته داشتند مهتم هستند و با اين حال اگر تمامى كتب دينى و تاريخى آنان را مورد تتبع و دقت قرار دهى، نامى از مسيح عيسى بن مريم نخواهى يافت،
نه تنها تحريف شده اخبار آن جناب را نياورده اند، بلكه اصلا نام او و كيفيت ولادتش و ظهور دعوتش و سيره زندگيش و معجزاتى كه خداى تعالى به دست او ظاهر ساخت و خاتمه زندگيش كه چگونه بوده، آيا او را كشتند و يا به دار آويختند و يا طورى ديگر بوده، حتى يك كلمه از اين مطالب را ذكر نكرده اند، بايد ديد چرا ذكر نكرده اند؟
و چه باعث شده كه سرگذشت آن جناب بر يهود مخفى بماند، آيا به راستى از وجود چنين پيامبرى اطلاع نيافته اند؟ و يا عمدا خواسته اند امر او را پنهان بدارند؟ قرآن كريم از يهوديان نقل كرده كه مريم را قذف كردند، يعنى او را در حامله شدنش به عيسى (العياذ باللّه )، نسبت زنا داده اند و نيز نقل كرده كه يهود ادعا دارد عيسى را كشته است : (و بكفرهم و قولهم على مريم بهتانا عظيما و قولهم انا قتلنا المسيح عيسى ابن مريم رسول اللّه و ما قتلوه و ما صلبوه، و لكن شبه لهم، و ان الذين اختلفوا فيه، لفى شك منه ما لهم به من علم، الا اتباع الظن و ما قتلوه يقينا).
با در نظر گرفتن اين آيه آيا ادعائى كه كرده اند كه ما او را كشتيم (با اينكه در كتبشان يك كلمه از مسيح نيامده ) مستند به داستانى بوده كه سينه به سينه در بين آنان مى گشته و در داستانهاى قومى خود نقل مى كردند؟ نظير بسيارى از داستانهاى اقوام ديگر كه در كتب آنان نامى از آنها نيامده ولى بر سر زبان هايشان جارى است، كه البته به خاطر اينكه سند صحيحى ندارد از اعتبار خالى است، و يا اينكه اين سرگذشت ها را از پيروان خود مسيح يعنى نصارا شنيده اند و چون در بين مسيحيان مسلم بوده و مكرر داستان آن جناب و ولادتش و ظهور دعوتش را شنيده بودند، هر چه در اين باره گفته اند در حقيقت درباره شنيده هاى خود گفته اند، از آن جمله به مريم (عليهاالسلام ) تهمت زدند و نيز ادعا كردند كه مسيح را كشته اند و همانطور كه گفتيم هيچ دليلى بر اين حرفهاى خود ندارند، اما قرآن به طورى كه با دقت در آيه قبلى به دست مى آيد، از اين سخنان چيزى را صريحا به ايشان نسبت نداده، به جز اين ادعا را كه گفته اند: ما مسيح را كشته ايم و به دار نياويخته ايم و آنگاه فرموده كه يهوديان هيچ مدرك علمى بر اين گفتار خود نداشته، بلكه خود در گفتار خويش ترديد دارند و خلاصه در بين آنها اختلاف هست.
و اما حقيقت آنچه از داستان مسيح و انجيل و بشارت در نزد نصارا ثابت است، اين است كه داستان مسيح (عليه السلام ) و جزئيات آن از نظر مسيحيان به كتب مقدسه آنان يعنى انجيل هاى چهارگانه منتهى مى شود كه عبارتند از: انجيل متى و انجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و كتاب اعمال رسولان كه آن نيز نوشته لوقا است و عده اى از قبيل رساله هاى بولس، بطرس، يعقوب، يوحنا و يهوذا كه اعتبار همه آنها نيز به انجيل ها منتهى مى شود، بنابراين لازم است به وضع همان چهار انجيل بپردازيم.
انجيلهاى چهارگانه
اما انجيل متى : قديمى ترين انجيل ها است و بطورى كه بعضى از مسيحيان گفته اند، تصنيف اين كتاب و انتشارش در سال 38 ميلادى بوده، بعضى ديگر آن را بين 50 تا60 دانسته اند، پس اين انجيل (كه از بقيه انجيل ها قديمى تر است ) به اعتراف خود مسيحيان بعد از مسيح نوشته شده، مدرك ما در اين مدعا كتاب (قاموس الكتاب المقدس) ماده (متى) تاءليف مستر هاكس است.
و محققين از قدما و متاخرين ايشان بر آنند كه اين كتاب در اصل به زبان عبرانى نوشته شد و سپس به زبان يونانى و ساير زبان ها ترجمه شده است و تازه نسخه اصلى و عبرانى آن هم مفقود شده، پس آنچه ترجمه از آن به جاى مانده مجهول الحال است و معلوم نيست مترجم آن كيست، مدرك ما در اين ادعا كتاب (ميزان الحق) است، البته صاحب (قاموس الكتاب المقدس) هم با ترديد به آن اعتراف نموده است.
و اما انجيل مرقس :اين شخص شاگرد بطرس بوده و خود از حواريين نبوده و چه بسا كه گفته اند وى انجيل خود را به اشاره بطرس و دستور وى نوشته و او معتقد به خدائى مسيح نبوده، و به همين جهات بعضى از ايشان گفته اند: مرقس انجيل خود را براى عشاير و دهاتيان نوشته و لذا مسيح را به عنوان رسولى الهى و مبلغى براى شرايع خدا معرفى كرده، در (قاموس الكتاب المقدس) اين مساءله را آورده، مى گويد: گفتار پيشينيان به حد تواتر رسيده كه مرقس انجيل خود را به زبان رومى نوشته و آن را بعد از وفات بطرس و بولس منتشر كرده و ليكن آنطور كه بايد و شايد اعتبار ندارد، براى اينكه ظاهر انجيل وى اين است كه آن را براى اهل قبائل و دهاتيان نوشته نه براى شهرنشينان، و مخصوصا روميان، (خواننده عزيز در اين عبارت دقت فرمايد)، و به هر حال مرقس، انجيل خود را در سال 61 ميلادى يعنى شصت و يكسال بعد از ميلاد مسيح نوشته است.
و اما انجيل لوقا؟ لوقا نيز از حواريين نبوده و اصلا مسيح را نديده و خودش كيش نصرانيت را به تلقين بولس پذيرفته و بولس خودش مردى يهودى و بر دشمنى با نصرانيت تعصب داشته و مؤ منين به مسيح را اذيت و امور را عليه آنان واژگونه مى كرده و ناگهان و به اصطلاح امروز180 درجه تغيير جهت داده و ادعا كرده كه وقتى دچار غش شده، در حال غش مسيح او را لمس كرده و از در ملامت گفته است !: چرا اينقدر پيروان مرا اذيت مى كنى و در همان حال به مسيح ايمان آورده و مسيح به وى ماموريت داده، تا مردم را به انجيلش بشارت دهد.
موسس نصرانيت حاضر چنين كسى است، او است كه اركان مسيحيت حاضر را بنا نهاده، وى تعليم خود را بر اين اساس بنا نهاده كه ايمان آوردن به مسيح براى نجات كافى است و هيچ احتياجى به عمل ندارد و خوردن گوشت مردار و گوشت خوك را بر مسيحيان حلال و ختنه كردن و بسيارى از دستورات تورات را بر آنان تحريم نموده، با اينكه انجيل نيامده بود مگر براى اينكه كتاب آسمانى قبل، يعنى تورات را تصديق كند و جز چند چيز معدود را كه در آن حرام بود حلال نكرد و كوتاه سخن اينكه عيسى (عليه السلام ) آمده بود تا شريعت تورات را كه دچار سستى شده بود قوام بخشد و منحرفين و فاسقان از آن را به سوى آن برگرداند، نه اينكه عمل به تورات را باطل نموده، سعادت را منحصر در ايمان بدون عمل كند.
و لوقا انجيل خود را بعد از انجيل مرقس نوشته و اين بعد از مرگ بطرس و بولس بود و جمعى تصريح كرده اند به اينكه انجيل لوقا، مانند ساير انجيل ها الهامى نبوده، همچنانكه مطالب اول انجيل او نيز بر اين معنا دلالت دارد.
در آنجا آمده : اى ثاوفيلاى عزيز، از آنجائى كه بسيارى از مردم كتب قصص را كه ما عارف بدان هستيم مورد اتهام قرار دادند و ما اخبارى را كه داريم از دست اولى ها گرفتيم كه خود ناظر حوادث بوده و خدام دين خدايند، لذا مصلحت ديدم كه من نيز كتابى در قصص بنويسم، چون من تابع هر چيزم (يعنى از هر داستانى روايتى از گذشتگان دارم ) و دلالت اين كلام بر اينكه كتاب لوقا نظريه خود او است نه اينكه به او الهام شده باشد روشن است و اين معنا از رساله الهام تاليف مستركدل نيز نقل شده است.
و جيروم تصريح كرده كه بعضى از پيشينيان در دو باب اول اين كتاب يعنى انجيل لوقا شك كرده اند، چون در نسخه اى كه در دست فرقه مارسيونى موجود است، اين دو باب نوشته نشده و اكهارن هم در صفحه 95 از كتاب خود بطور جزم گفته : از صفحه 43 تا 47 از باب 22 انجيل لوقا الحاقى است و باز اكهارن در صفحه 61 از كتابش گفته : در معجزاتى كه لوقا در كتاب خود آورده، بيان واقعى و كذب روايتى با هم مخلوط شده و نويسنده دروغ و راست را به هم آميخته، تا در نقل مطالب مبالغات شاعرانه را بكار گرفته باشد و عيب اينجا است كه ديگر امروز تشخيص دروغ از راست كار بسيار دشوارى شده و آقاى كلى مى شيس گفته : انجيل متى و مرقس با هم اختلاف در نسخه دارند، ولى هر جائى كه سخن هر دو يكى باشد، قول آن دو بر قول لوقا ترجيح داده مى شود.
و اما انجيل يوحنا، بسيارى از نصارا گفته اند، كه اين يوحنا همان يوحنا پسر زبدى شكارچى يكى از دوازده شاگرد مسيح است كه آنان را حواريين مى گويند و اين همان كسى است كه در بين شاگردان مورد علاقه شديد مسيح قرار داشت، (به كتاب (قاموس الكتاب المقدس ) ماده يوحنا مراجعه فرمائيد).و نيز گفته اند: كه (ذشيرينطوس ) و (ابيسون ) و مريدان اين دو، به خاطر اينكه معتقد بودند كه مسيح بيش از يك انسان مخلوق نيست، به شهادت اينكه وجودش بر وجود مادرش سبقت نداشت، لذا اسقف آسيا و غير ايشان در سال 96 بعد از ميلاد مسيح نزد يوحنا جمع شدند و از او خواهش كردند برايشان انجيلى بنويسد و در آن مطالبى درج كند كه ديگران در انجيل هاى خود ننوشته اند و به نوعى خصوصى و بيانى مشخص و بدون ابهام ماهيت مسيح را بيان كند و يوحنا نتوانست خواهش آنان را رد نمايد.
البته كلماتشان در تاريخ ترجمه ها و زبان هائى كه اين انجيل با آن زبان ها نوشته شده مختلف است، بعضى ها گفته اند: در سال 65 ميلادى نوشته و بعضى تاريخ آن را سال 96 و بعضى سال 98 دانسته اند.
و جمعى از ايشان گفته اند: اصلا اين انجيل به وسيله يوحناى شاگرد مسيح نوشته نشده، عده اى گفته اند: نويسنده آن طلبه اى از طلاب مدرسه اسكندريه بوده، (اين معنا را از جلد هفتم كتاب (كاتلك هرالد) چاپ سنه 1844 ميلادى صفحه 205 و او از استاد لن از كتاب قصص نقل كرده اند، در كتاب قاموس هم در ماده يوحنا به آن اشاره شده است.
بعضى ديگر معتقدند كه تمامى اين انجيل و رساله هاى يوحنا تاليف خود او نيست بلكه بعضى از مسيحيان آن را در قرن دوم ميلادى نوشته و به دروغ به يوحنا نسبت داده اند تا مردم را بفريبند.
بعضى ديگر معتقدند كه انجيل يوحنا در اصل بيست باب بوده و بعد از مرگ يوحنا كليساى (افاس ) باب بيست و يكم را از خودش به آن افزوده است.
بى اعتبارى انجيلهاى چهارگانه از لحاظ سند و مجهول الحال بودن آنه
اين بود حال و وضع انجيل هاى چهارگانه و اگر بخواهيم از اين طرق و راويان قدر متيقن بگيريم، تمامى سندهاى اين انجيل ها به هفت نفر منتهى مى شود:
1 - متى 2 - مرقس 3 - لوقا 4 - يوحنا 5 - بطرس 6 - بولس 7 - يهوذا، و اعتماد همه به انجيل هاى چهارگانه اول است و اعتماد آن چهار انجيل هم به يكى است كه از همه قديم تر و سابق تر است و آن انجيل متى است كه در گذشته گفتيم اصلش مفقود شده و معلوم نيست ترجمه انجيل متاى فعلى از كيست ؟ و آيا با اصل مطابق است يا نه ؟ و اعتماد نويسنده آن به چه مدركى بوده ؟ و اساس تعليمات دينى او بر چه عقيده اى بوده ؟ آيا قائل به (رسالت ) مسيح بوده و يا به (الوهيت ) او؟. در انجيلهاى موجود، شرح حالى آمده كه در بنى اسرائيل مردى ظهور كرد كه ادعا مى كرد: عيسى پسر يوسف نجار است و براى دعوت بسوى اللّه قيام كرد و او ادعا مى كرده كه پسر خداست، و بدون داشتن پدرى، در جنس بشر متولد شد. و پدر او، وى را فرستاده تا با دار آويز شدنش، و يا كشته شدنش، عوض گناهان مردم باشد. و نيز ادعا كرده كه مرده زنده مى كند، و كور مادرزاد و برصى و ديوانگان را شفا داده، جن را از كالبد ديوانگان بيرون مى كند و او دوازده شاگرد داشته، كه يكى از آنان، متى صاحب انجيل بوده، كه خدا به آنان بركت داد و براى دعوت ارسالشان كرد، تا دين مسيح را تبليغ كنند و...
پس اين بود خلاصه همه سرو صداهاى دعوت مسيحيت كه بر پهناى شرق و غرب زمين پيچيده است. و همانطور كه ديديد، تمامى حرفها به يك خبر واحد منتهى شد، كه صاحب آن خبر واحد هم معلوم نيست كه كيست ؟ اسم و رسمش مجهول و عين و وصفش مبهم است.
عدم اعتبار كتب مسيحيت باعبث شده است بعضى منكر وجود خارجى عيسى و بعضى معتقد به وجود دو عيسى شوند
و اين وهن و بى پايگى عجيب كه در آغاز اين قصه است باعث شده كه بعضى از دانشمندان حر و آزاده اروپا ادعا كنند كه عيسى بن مريم اصلا يك شخص خيالى است، كه دين تراشان بمنظور تحريك مردم عليه حكومت ها و يا بنفع حكومتها در ذهن مردم ترسيم كرده اند. و اتفاقا اين معنا با يك موضوع خرافى كه شباهت كاملى در همه شؤ ون با قصه عيسى داشته، تاءييد شده و آن موضوع (كرشنا) بوده، كه بت پرستان قديم هند ادعا مى كرده اند پسر خدا بوده و از لاهوت خدا نازل شده، و خود را محكوم بدار كرده و بدار آويخته شده، تا فداى مردم و كفاره گناهان آنها باشد، و از وزر و عذاب گناهانشان رهائى بخشد. درست مانند حرفهائى كه مسيحيان درباره مسيح مى گويند، (طابق النعل بالنعل ) (كه ان شاء اللّه داستانش بزودى مى آيد).
و نيز باعث آن شد كه جمعى از دانشمندان انتقادگر، بگويند در تاريخ دو نفر بنام مسيح بوده اند: يكى مسيحى كه بدار آويخته نشده و ديگرى مسيحى كه بدار آويخته شد و بين اين دو مسيح بيش از پنج قرن فاصله است، و تاريخ ميلادى كه مبداء تاريخ امروز ما يعنى سال 1956 است، با ظهور هيچيك از اين دو مسيح تطبيق نمى شود. چون مسيحى كه بدار آويخته نشده، دويست و پنجاه سال جلوتر از آن بوده و حدود شصت سال زندگى كرده است. و مسيح دوم كه بدار آويخته شده، بيش از دويست و نود سال بعد از اين تاريخى بظهور رسيده، و او سى و سه سال زندگى كرده است. و من ميدوارم، فراز ديگرى از اين كتاب را در تفسير آيات آخر سوره نساء بياورم. و قدر متيقنى كه فعلا براى ما اهميت دارد، اين است كه اثبات كنيم، تاريخ ميلادى مسيحيت مبداء درستى نداشته، بلكه (باعتراف خود مسيحيت ) دستخوش اختلال است.
علاوه بر اين، همانطور كه گفتيم، خود مسيحيت اقرار دارد كه تاريخ ميلاديش با ميلاد مسيح انطباق ندارد. و اين خود يك سكته تاريخى است.
امور ديگرى كه موجب ترديد درباره انجيلهاى مسيحيت مى شوند
علاوه بر آنچه گذشت، امور ديگرى هم هست كه انسان را درباره انجيلهاى مسيحيت دچار ترديد مى كند. مثلا گفته مى شود كه در دو قرن اول و دوم، انجيلهاى ديگرى وجود داشته كه بعضى آنها را تا صد و چند انجيل شمرده اند كه انجيلهاى معروف چهار عدد از آنها است چيزى كه هست، كليسا همه آنها را تحريم كرد الا اين چند انجيل را كه توجه فرموديد. از اين جهت باين چهار انجيل قانونيت دادند كه با تعليم كليسا موافقت داشته است. از آن جمله شيلسوس فيلسوف در قرن دوم، نصارا را در كتاب خود (الخطاب الحقيقى ) ملامت كرده كه با انجيلها بازى كرده و آنچه ديروز در آن نوشته بودند امروز محو كرده اند، امروز مى نوشتند، فردا محو ميكردند.
و در سال 384 ميلادى (باباداماسيوس ) دستور داد، ترجمه جديدى از عهد قديم و جديد لاتينى نوشته شود تا در همه كليساهاى دنيا قانونيت پيدا كند، چون پادشاه آنروز (تيودوسيس ) از مخاصمات و بگومگوهاى اسقف ها درباره مطالب انجيل هاى گوناگون به تنگ آمده بود و اين ترجمه كه نامش (فولكانا) نهاده شد، به اتمام رسيد كه ترجمه اى بود از خصوص انجيل هاى متى و مرقس و لوقا و يوحنا. و ترتيب دهنده اين چهار انجيل گفته بود: (بعد از آنكه ما چند نسخه يونانى قديم را با هم مقابله كرديم، اين ترتيب را به آن داديم، باين معنا كه آنچه را كه بعد از تنقيح و بررسى مغاير با معنا تشخيص داديم حذف كرديم، و بقيه را همانطور كه بود بحال خود باقى گذاشتيم.) آنگاه همين ترجمه كه مجمع (تريدنتينى ) آنرا در سال 1546 يعنى بعد از يازده قرن تثبيت كرده بود، در سال 1590 سيستوس پنجم آنرا تخطئه كرد و دستور داد نسخه هاى جديدى طبع شود. باز كليمنضوس هشتم اين نسخه را هم تخطئه نموده، دستور داد نسخه اى تنقيح شده كه امروز در دست مردم كاتوليك است طبع شود.
و از جمله آن انجيل هائى كه نسخه هايش جمع آورى شد، انجيل برنابا است كه يك نسخه از آن چند سال قبل كشف شد و به عربى و فارسى ترجمه شد، و اين انجيلى است كه تمامى داستانهايش مطابق داستانى است كه قرآن كريم درباره مسيح، عيسى بن مريم آورده است و اين انجيل به خط ايتاليائى پيدا شد و دكتر خليل سعاده آنرا در مصر ترجمه كرد. و دانشمند فاضل (سردار كابلى ) آنرا در ايران به زبان فارسى برگردانيد.
و عجيب اينجاست كه مواد تاريخيه اى كه از غير يهود هم نقل شده، از جزئياتى كه انجيل به دعوت مسيح نسبت مى دهد، از قبيل فرزندى عيسى براى خدا، و مساءله فدا و غير اين دو ساكت است. مورخ آمريكائى معروف، يعنى (هندريك ويلم وان لون ) در تاليف خود كه درباره تاريخ بشر نوشته، از كتابى و نامه اى نام مى برد كه طبيب (اسكولابيوس كولتلوس ) رومى در تاريخ 62 ميلادى به برادرش (جلاديوس انسا) نوشته، كه مردى ارتشى بود و در ارتش روم در فلسطين خدمت مى كرد و در آن نوشت كه من در روم براى معالجه بر بالين بيمارى رفتم كه نامش بولس بود و از كلام او تحت تاءثير قرار گرفتم، او مرا بسوى مسيحيت دعوت كرد و شمه اى از اخبار مسيح و دعوت او را برايم گفت. ولى رابطه من با او قطع شد و ديگر او را نديدم تا آنكه بعد از مدتى جستجو شنيدم، در (اوستى ) بقتل رسيده است. اينك از تو كه در فلسطين هستى مى خواهم از اخبار اين پيغمبر اسرائيلى كه بولس خبر داده بود و از خود بولس اطلاعاتى كسب كرده ام، يرايم بفرستى.
(جلاديوس اءنسا) بعد از شش هفته، نامه اى از اورشليم، از اردوگاه روم، به برادرش (اسكولابيوس كولتلوس ) طبيب نوشت : كه من از عده اى از پيرمردان اين شهر و سالخوردگانش خبر عيسى مسيح را پرسيدم، ولى دريافتم كه دوست ندارند پاسـخ سو الم را بدهند. (و اين در سال 62 ميلادى بوده و قهرا افرادى كه وى از آنها سوال مى كرده، پيرمرد بودند). تا آنكه روزى به زيتون فروشى برخوردم، از او پرسيدم : چنين كسى را مى شناسى ؟ او در پاسـخ، روى خوش نشان داد و مرا به مردى راهنمائى كرد بنام يوسف، و گفت كه اين مرد از پيروان و از دوستداران اوست و كاملا به اخبار مسيح بصير و آگاه است البته اگر محذورى برايش نباشد جوابت را ميدهد. در همان روز به تفحص پرداختم و بعد از چند روز او را يافتم كه پيرمردى بسيار سالخورده بود و معلوم شد، در قديم و ايام جوانيش در بعضى از درياچه هاى اين اطراف ماهى صيد مى كرده است. و اين مرد با سن و سال زيادش، داراى مشاعرى صحيح و حافظه اى خوب بود و تمامى اخبار و قضايائى كه در عمرش ديده، و در ايام اغتشاش و فتنه رخ داده بود، برايم تعريف كرد از آن جمله، گفت : يكى از استانداران قيصر روم، يعنى (تى بريوس ) در فلسطين حكمرانى مى كرد، و سبب آمدنش به اورشليم اين شد كه در آن ايام، در اورشليم فتنه اى بپاخاست و (فونتيوس فيلاطوس ) بدانجا سفر كرد، تا آتش فتنه را خاموش كند، و جريان فتنه اين بود كه مردى از اهل ناصره بنام ابن نجار مردم را عليه حكومت مى شوراند، ولى وقتى ماجراى ابن نجار متهم را تحقيق كردند معلوم شد كه وى جوانى است عاقل و متين. و هرگز كار خلافى كه مستوجب سياست باشد نكرده و آنچه درباره اش گزارش داده اند، صرف تهمت بوده و اين تهمت را يهوديان به وى زدند. چون با او بسيار دشمن بودند، و بهمين انگيره به حاكم يعنى فيلاطوس اطلاع داده بودند كه اين جوان ناصرى مى گويد: (هركس بر مردم حكومت كند چه يونانى باشد و چه رومى، و چه فلسطينى، اگر با عدالت و شفقت بر مردم حكم براند، نزد خدا مثل كسى خواهد بود كه عمر خود را در راه مطالعه كتاب خدا و تلاوت آيات آن سر كرده باشد). و گويا اين سخنان در دل (فيلاطوس ) مؤ ثر افتاد، و تير دشمنان به سنگ خورد. ولى از سوى ديگر يهوديان بر كشتن عيسى و اصحابش اصرار داشتند و در برابر معبد شورش بپا كردند كه بايد آنان را تكه تكه كنند. لاجرم بنظرش رسيد، صلاح اين است كه اين جوان نجار را دستگير نموده، زندانى كند تا بدست مردم و در غوغاى آنان كشته نشود.
فيلاطوس با همه كوششى كه كرد عاقبت نفهميد علت ناراحتى مردم از عيسى چيست ؟
و هر وقت با مردم درباره او صحبت و نصيحت ميكرد و علت شورش آنان را مى پرسيد، بجاى اينكه علت را بيان كنند، سر و صدا مى كردند كه او كافر است، او ملحد است، او خائن است. و بالاخره كوشش فيلاطوس بجائى نرسيد تا در آخر رايش بر اين قرار گرفت كه با خود عيسى صحبت كند او را احضار كرد، و پرسيد كه مقصود تو چيست ؟ و چه دينى را تبليغ مى كنى ؟ عيسى پاسـخ داد: من نه حكومت مى خواهم، و نه كارى به كار سياست دارم، من تنها مى خواهم حيات معنوى و روحانيت را ترويج كنم. اهتمام من به امر حيات معنوى بيش از اهتمام به زندگى جسمانى است. و من معتقدم، انسان بايد بيكديگر احسان كند و خداى يگانه را بپرستد، خدائيكه براى همه ارباب حيات از مخلوقات حكم پدر را دارد.
فيلاطوس كه مردى دانشمند و آگاه بمذهب رواقيين و ساير فلاسفه بود، ديد در سخنان عيسى جاى هيچ اشكالى و انگشت بند كردن نيست. و به همين جهت براى بار دوم تصميم گرفت، اين پيامبر سليم و متين را از شر يهود نجات داده، حكم قتل او را به امروز و فردا واگذارد. اما يهود حاضر نمى شد و رضايت نمى داد، كه عيسى بحال خودش واگذار شود. بلكه در بين مردم شايع كردند كه فيلاطوس هم فريب دروغهاى عيسى و سخنان پوچ او را خورده و مى خواهد به قيصر خيانت كند. و شروع كردند استشهادى بر اين تهمت تهيه نموده و طومارهايى نوشتند و از قيصر خواست ند تا او را از حكومت عزل كند. اتفاقا قبل از اين هم فتنه ها و انقلابهاى ديگر در فلسطين بپا شده بود و در دربار قيصر قواى با ايمان بسيار كم بود، و آنطور كه بايد نمى توانستند مردم را ساكت كنند و قيصر از مدتها پيش به تمامى حكام و ساير مامورين خود دستور داده بود كه با مردم طورى رفتار نكنند كه ايشان ناگزير به شكايت شوند، و از قيصر ناراضى گردند.
بدين جهت فيلاطوس چاره اى نديد، مگر اينكه جوان زندانى را فداى امنيت عمومى كند و خواسته مردم را عملى سازد. اما عيسى از كشته شدنش كمترين جزع و بى تابى نكرد، بلكه بخاطر شهامتى كه داشت با آغوش باز از آن استقبال نمود، و قبل از مرگش از همه آنهائيكه در كشتنش دخالت داشتند، درگذشت، آنگاه حكم اعدامش تنفيذ شد، و بر بالاى دار جان سپرد، در حاليكه مردم مسخره اش مى كردند، و سب و ناسزايش مى گفتند.
(جلاديوس آنسا) در خاتمه نامه اش نوشته : اين بود آنچه يوسف از داستان عيسى بن - مريم برايم تعريف كرد، در حالى كه مى گفت و مى گريست و وقتى خواست با من خدا حافظى كند، مقدارى سكه طلا تقديمش كردم، اما او قبول نكرد و گفت : در اين حوالى كسانى هستند كه از من فقيرترند، به آنها بده. من از او، احوال رفيق بيمارت بولس را پرسيدم، هر چه نشانى دادم بطور مشخص او را نشناخت. تنها چيزى كه درباره او گفت، اين بود كه او مردى خيمه دوز بود، و در آخر از اين شغلش دست كشيد، و به تبليغ اين مذهب جديد پرداخت، مذهب رب رووف و رحيم الهى كه بين او و بين (يهوه ) معبود يهود كه پيوسته نامش را از علماى يهود مى شنويم، از زمين تا آسمان فرق هست.
و ظاهرا بولس، نخست به آسياى صغير، و سپس به يونان سفر كرده و همه جا به بردگان و غلامان و كنيزان مى گفته كه : (همه شما فرزندان پدريد، و پدر همه شما را دوست مى دارد، و رافت مى ورزد، و سعادت به طبقه معينى از مردم اختصاص ندارد، بلكه شامل همه مردم مى شود، چه فقير و چه غنى. به شرط اينكه اغنيا با مردم به برادرى رفتار نموده و با طهارت و صداقت زندگى كنند).
ظهور دعوت مسيحيت بعد از خود عيسى عليه السلام بوده است
اين بود خلاصه مطالبى كه مورخ آمريكائى (هندريك ويلم وان لون ) در تاليف خود (تاريخ بشر) از نامه نام برده، آورده است.
البته نامه طولانى تر از اين بود، ما نقاط برجسته اى كه در فقره هاى اين نامه بود و به بحث ما ارتباط داشت نقل كرديم و تاءمل در مضمون جمله هاى اين نامه، اين معنا را براى اهل تاءمل روشن مى سازد كه ظهور دعوت مسيحيت بعد از خود عيسى بوده، و جز ظهور دعوت پيامبرى به رسالتى از ناحيه خداى تعالى چيزى نبوده، و در اين دعوت سخنى از ظهور الهيت بظهور لاهوت و نازل شدن آن بر يهود، و نجات دادن يهوديان بوسيله فداء، به چشم نمى خورد.
و نيز بر مى آيد كه عده اى از شاگردان عيسى و يا منتسبين به عيسى از قبيل بولس و شاگردهاى شاگردانش بعد از داستان دار، به اقطار مختلف زمين يعنى هند و آفريقا و روم و ساير نقاط سفر كرده اند، و دعوت مسيحيت را انتشار داده اند. و ليكن از داستان دار فاصله زيادى نگذشته بوده كه بين اين شاگردان در مسائل اصولى تعليم اختلاف افتاده، مسائلى از قبيل لاهوت مسيح، و خدائى او، و مساءله كفايت ايمان به مسيح از عمل كردن به احكام شريعت موسى، و اينكه آيا دين مسيح دين اصيل و ناسخ دين موسى است و يا آنكه تابع شريعت تورات و مكمل آنست ؟. از همين جا اختلاف ها و فرقه فرقه شدن ها آغاز شده، و كتاب اعمال رسولان و ساير رساله هاى بولس كه در اعتراض به نصارا نوشته، به اين حقيقت اشاره دارد.
سهم بزرگ جوامعى مانند روم، هند، چين و مصر و... كه مسيحيت در آنها گسترش يافته، دراعتقاد به تثليت و ظهور لاهوت در ناسوت و مساله تفديه
و آنچه واجب است كه مورد دقت قرار گيرد اين است كه امت هائى كه دعوت مسيحيت براى اولين بار در بين آنان راه يافته و گسترش پيدا كرده از قبيل روم و هند و...، قبلا امتى وثنى صابئى، يا بره مائى و يا بودائى بودند، و در آن مذاهب اصولى از مذاق تصوف از جهتى و از فلسفه بره منى از جهت ديگر حكمفرما بود، و همه آنها سهمى وافر از اين اعتقاد داشتند كه لاهوت در مظهر ناسوت ظهور كرده است.
و نيز اصول عقايد مسيحيت يعنى سه گانه بودن واحد، و نازل شدن لاهوت در لباس ناسوت، و اينكه لاهوت عذاب و بدار آويخته شدن را پذيرفت تا فدا و كفاره گناهان خلق شود، در بت پرستان قديم هند و چين و مصر و كلدان و آشور و فرس بر سر زبانها بوده، و همچنين در بت پرستان قديمى غرب از قبيل روميان و اسكانديناويان و غير ايشان سابقه داشته، و كتبى كه در اديان و مذاهب قديم نوشته شده از وجود چنين عقائدى خبر داده است. از آن جمله (دوان ) در كتاب خود (خرافات تورات و اديانى ديگر چون تورات) نوشته است : اينك نظرى به هند مى افكنيم و مى بينيم كه بزرگترين و معروف ترين عبادت لاهوتيشان تثليث است، و اين تعليم را به زبان بومى خود (ترى مورتى ) مى گويند. و اين نامى است مركب از دو كلمه به لغت سنسكريتى، يكى (ترى ) يعنى سه تا، و يكى (مورتى ) يعنى هياتها و اقنوم ها، و اين سه اقنوم عبارتند از: 1 - بره ما، 2 - فشنو، 3 - سيفا، كه در عين اينكه سه اقنومند، يك چيزند و وحدت از آنها منفك نيست، و در نتيجه به عقيده آنان اين يك چيز، معبود واحدى است.
آنگاه مى گويد: بره ما به عقيده آنان پدر، و فشنو پسر، و سيفا روح القدس است. و اضافه مى كند: كه نامبردگان، سيفا را (كرشنا) مى خوانند، يعنى رب مخلص، و روح عظيمى كه (فشنو) از او متولد مى شود. (و اين كرشنا، همان (كرس )، - بزبان انگليسى به معناى مسيح مخلص - است ). پس فشنو، همان الهى است كه در ناسوت زمين ظهور كرده تا مردم را نجات دهد. پس او يكى از اقانيم سه گانه است كه روى هم (اله ) واحدند.
و نيز اضافه مى كند كه : هنديان بعنوان رمز، اقنوم سوم را به شكل كبوتر مى كشند، عينا همانطور كه مسيحيان آنرا رمز آن مى دانند.
مستر (فابر) هم در كتاب خود (اصل الوثنيه ) مى گويد: ثالوث (سه تائى ) را در بين هنديها نيز مى يابيم، آنها هم به اين عقيده معتقدند و خدا را مركب مى دانند از: برهما، و فشنو، و سيفا. و اين ثالوث را نزد بودائيان نيز مى بينيم، چون آنها هم مى گويند (بوذ) معبودى است داراى سه اقنوم و همچنين بوذيو (جنسيت ) مى گويند (جيفاء) مثلث اقانيم است.
و سپس اضافه مى كند كه : چينى ها هم بوذه را عبادت مى كنند و آن را (فو) مى دانند، و مى گويند: (فو) سه اقنوم است، همانطور كه هنديها مى گفتند.
دوان، در همان كتاب مى گويد: كشيشان كليساى منفيس مصر براى مبتدئينى كه تازه مى خواهند دروس دينى را بياموزند از ثالوث مقدس اينطور تعبير مى كنند كه اولى دومى را خلق كرد و دومى سومى را، آنگاه هر سه يكى شدند بنام ثالوث مقدس. و روزى توليسو، پادشاه مصر از كاهن عصر خويش (تنيشوكى ) خواهش كرد، اگر كاهنى بزرگتر از خودش و قبل از خودش سراغ دارد بگويد و نيز پرسيد: آيا بعد از او كاهنى بزرگتر از او خواهد بود؟ كاهن در پاسـخ گفت : بله پيدا مى شود كسى كه بزرگتر است و او خداست كه قبل از هر چيز است. و پس از او كلمه است و با آندو روح القدس است. و اين سه چيز يك طبيعت دارند و در ذات واحدند. و از اين سه چيز، يك چيز نيروى ابدى صادر شده. پس برو اى فانى، اى صاحب زندگى كوتاه.
(بونويك ) هم در كتاب خود (عقائد قدماء المصريين ) مى گويد: عجيب و غريب ترين حرفها كه در ديانت مصريها انتشار عمومى پيدا كرده، اين است كه معتقدند به لاهوت كلمه، و اينكه هر چيزى و هر موجودى بواسطه كلمه آن موجود شده، و كلمه از اللّه صادر شده، و در عين حال همان اللّه است.
اين بود عين گفتار بونويك، كه انجيل يوحنا با آن آغاز شده است.
(هيجين ) هم در كتاب خود (انگلو ساكسون ) مى گويد: فارسيان متروس را، كلمه و واسطه و نجات بخش ايرانيان مى دانستند. و از كتاب ساكنان اروپاى قديم نقل مى كند كه نوشته است : وثنى هاى قديم معتقد بودند كه معبود، مثلث الاقانيم است. و ساده تر بگويم، خدا داراى سه اقنوم است.
و باز از يونانيها و روميان و فنلانديها و اسكانديناويها نيز همان داستان ثالوث را نقل مى كند. و نيز اعتقاد به كلمه را از كلدانيها و آشوريها و فنيقى ها نقل كرده است.
ودوان سابق الذكر در همان كتابش (خرافات تورات و اديانى نظير آن ) صفحه 181 تا 182 مطلبى نقل كرده كه خلاصه ترجمه اش اين است : (اعتقاد و تصور اينكه يكى از آلهه و خدايان، وسيله نجات بشر شده، به اينكه خود را بكشتن دهد، اعتقادى است بسيار قديمى در ميان هندوها و وثنى مذهبان و ديگران ).
وى سپس شواهدى بر اين معنا نقل كرده است از آن جمله مى گويد: (هندوان معتقدند كه (كرشنا) مولود بكر - كه نفس اله فشنو است. فشنوئى كه باعتقاد آنان نه ابتدا دارد و نه انتها. - از در مهر و عطوفت حركتى كرد، تا زمين را از سنگينى گناهانى كه تحمل كرده نجات دهد.ناگزير به زمين آمد و با دادن قربانى از ناحيه خود، انسان را نجات داد).
و نيز مى گويد: (مستر مور) عكس كرشنا را در حالى كه بدار آويخته شده بود به همان شكلى كه در كتب هنود تصوير شده يعنى انسانى كه دو دست و دو پايش بدار ميخكوب شده، و بر روى پيراهنش عكس يك قلب وارونه اى از انسان تصوير شده كشيده است. و نيز نوشته كه عكس كرشنا بصورت انسانى آويخته شده بدار، در حالى كه تاجى از طلا بسر دارد، ديده شده است. و اتفاقا نصارا درباره مسيح نيز، هم نوشته اند و هم معتقدند كه وقتى بدار آويخته شد، تاجى از خار بر سر داشت.
(هوك ) صاحب سفرنامه نيز در سفرنامه خود نوشته : هندوهاى بت پرست معتقدند كه بعضى از خدايان بصورت انسانى متجسد شده، و براى نجات انسان از خطاهايش، قربانى تقديم كرده اند.
و نيز مى گويد: نويسنده كتاب (هنود) آقاى (موريفورليمس ) در كتاب خود نوشته : هندوهاى بت پرست، معتقد به خطيئه اصلى هستند، از جمله شواهدى كه دلالت بر وجود چنين اعتقادى در ايشان دارد، اين است كه در مناجات ها و توسلاتى كه بعد از (كياترى ) دارند، آمده كه، اى معبود من، اينك من گنهكار و مرتكب خطا شده ام، و طبيعتى شرير دارم، مادرم مرا به گناه حامله شد، پس مرا نجات بده، اى صاحب ديدگان حندقوقيه، و خلاصى بخش خاطئين از گناهان، و از آثار شوم آن.
و كشيش (جورج كوكس ) در كتاب خود (ديانت هاى قديمى )، آنجا كه سخن از هندوها دارد، مى گويد: هندوها، خداى خود (كرشنا) را توصيف مى كنند به اينكه او شجاعى با شهامت و ذخيره اى براى بشر بود، و پر بود از لاهوت، براى اينكه خود را پيشكش كرد، تا عوض باشد از گناه گنه كاران.
(هيجين ) هم از اولين فرد اروپائى كه پا به سرزمين نپال و تبت نهاد، يعنى آقاى (اندارادا الكروزوبوس ) نقل كرده كه درباره اله (اندرا) كه او را مى پرستند گفته : او خون خود را به چوبه دار ريخت، و ميخ دار دست و پايش را سوراخ كرد، تا بشر را از گناهانش خلاصى ببخشد.و هم اكنون عكس دار در كتب آنان موجود است.
و در كتاب (جورجيوس ) راهب، عكس يعنى تصوير اله (اندرا) در حاليكه بر بالاى دار كشيده شده، موجود است. البته به شكل صليبى كه اضلاع آن از حيث عرض، متساوى و از حيث طول، مختلف است. باين معنا كه بالاى دار كوتاه تر از پائين آن است. و در بالاى دار صورت سر و گردن اندرا كشيده شده، و اگر صورت سر و گردن او نبود، هيچ بيننده بذهنش نمى رسيد كه اين صورت شخص بدار آويخته شده است.
و اما آنچه از بودائيان در بوذه نقل شده، از تمام جهات بيشتر از ساير مذاهب با معتقدات نصارا انطباق دارد، حتى بودائيان، بوداى خود را مسيح و مولود يگانه و خلاصى بخش عالم ناميده اند و ميگويند: بودا، انسانى كامل و در عين حال الهى كامل است كه در قالب ناسوت و جسميت درآمده است تا خود را بدست ذبح بسپارد و قربانى شود و بدين وسيله كفاره گناهان بشر باشد و بشر را از گناهان خلاصى بخشد. و در نتيجه آنها در برابر گناهانشان عقاب نشوند، و علاوه بر آن، وارث ملكوت آسمانها گردند، و اين معنا را بسيارى از علماى غرب آورده اند. از آن جمله (بيل ) در كتاب خود و (هوك ) در سفرنامه خود، و (موالر) در كتاب (تاريخ الاداب السنسكريتى ) خود و غير ايشان است. خواننده عزيز، اگر بخواهد، از همه منقولات اطلاع حاصل كند، به تفسير المنار جلد ششم، تفسير سوره نساء و به كتابهاى دائره المعارف، و كتاب (عقائد الوثنيه فى الديانه النصرانيه ) و غير اينها مراجعه نمايد اين بود چكيده و بلكه نمونه اى از عقيده تجسم لاهوت در قالب ناسوت، و داستان بدار آويخته شدن براى فدا گشتن و كفاره گناهان
خلق گرديدن، در ديانت هاى قديم، قبل از ظهور مسيحيت و گسترش يافتن آن در پهناى زمين. پس ديگر جاى ترديد براى خواننده عزيز باقى نماند كه قبل از آنكه مسيحيت دعوت خود را آغاز كند و مبلغين آن در پهناى زمين راه يابند، اين عقايد در دل مردم دنيا رسوخ يافته بود و با مسلم شدن اين معنا، بخاطر مداركى كه از نظر گذشت، آيا اين احتمال را نمى دهيد كه داعيان و مبلغين مسيحيت (براى اينكه دعوت خود را بخورد مردم آن روز بدهند) اصول و فروع مسيحيت را گرفته، در قالب وثنيت ريختند، تا دلهاى مردم را به خود متمايل كرده و بتوانند تعليمات خود را بخورد مردم بدهند، و مردم بتوانند آن تعليمات را هضم كنند؟
اين احتمال را كلمات بولس و غير او نيز تاءييد مى كنند، كه به حكما و فلاسفه حمله آورده، و بطور كلى از طرق استدلالهاى عقلى غيبگوئى مى كنند، و مى گويند: اله رب بلاهت ابلهان را بر تفكر عقلا ترجيح مى دهد.
و اين نيست مگر بخاطر اينكه اين مبلغين با تعليمات (پوچ و خرافى ) خود در حقيقت در برابر عقل و مكاتب تعقل و استدلال صف آرائى كرده و به جنگ عقل برخاسته اند. و لذا اهل تعقل و استدلال اين دعوت را رد نموده اند به اينكه هيچ راهى براى پذيرفتن آن، و بلكه براى تصور صحيح آن نيست. تا چه رسد به اينكه بعد از تصور، آنرا بپذيريم. (سه تا شدن يكى و يكى شدن سه تا قابل تصور نيست، تا چه برسد به قبول آن ) و لذا مبلغين مسيحيت چاره اى جز اين نديدند كه اساس دعوت خود را بر مكاشفه و پر شدن از روح مقدس بگذراند.
به جهت عجز از دعوت بر اساس مبانى عقلى و عقلائى، مبلغين مسحيت اساس دعوت خود رابر مكاشفه و رهبانيت قرار دارد
آرى مبلغين مسيحيت وقتى ديدند كه نمى توانند با عقول بشر به جنگ و ستيز بپردازند، همان كارى را كردند كه جاهلان از متصوفه كردند، يعنى طريقه اى را بدست گرفتند غير طريقه و روش عقل.
علاوه براين بطوريكه كتاب (اعمال الرسل و التواريخ ) حكايت مى كند، مبلغين مسيحيت رهبانيت و ترك دنيا را شعار خود نموده، از وطن خود چشم پوشيده، دوره گردى را كار خود كردند، و از اين راه دعوت مسيحيت را گسترش دادند و در هر سرزمينى مورد استقبال عوام آن سرزمين قرار گرفت و سر موفقيتشان و مخصوصا در امپراطورى روم، سرخوردگى مردم از وضع موجودشان بود. چون شيوع ظلم و تعدى و رواج احكام برده گيرى و استعباد بيچارگان، و فاصله غير قابل تحمل بين طبقه حاكمه و طبقه محكوم و بين آمر و مامور، و نابرابرى عميق بين زندگى اغنياء و اهل عيش و نوش و زندگى فقرا و مساكين و بردگان زمينه را براى قبول اين دعوت فراهم كرده بود. (مردم بجان آمده، دنبال راه نجاتى مى گشتند، هر چند كه به اصول آن راه نجات، پى نبرند).
و اتفاقا دعوت مسيحيت از اين جهت خواسته مردم را تامين مى كرد، براى اينكه اولين دعوتى كه مبلغين مى كردند، دعوت به برادرى، دوستى، تساوى حقوق، معاشرت نيكو در بين مردم، ترك دنيا و زندگى مكدر و ناپايدار آن و رو آوردن به زندگى پاكيره و سعادتمندى بود كه در ملكوت آسمان دارند. و درست به همين جهت بود كه طبقه حاكم سلاطين و قيصرها آنطور كه بايد اعتنائى به مبلغين نمى كردند البته در صدد اذيت و سياست و طردشان هم بر نمى آمدند.
علت موفقيت دعوت به مسيحيت، در امپراتورى روم
همين وضع باعث شد كه بدون سر و صدا و درگيرى و تظاهرات، روز بروز عدد گروندگان به مسيحيت زياد شود، و قوت و قدرت و شدت بيشترى يافته، تا آنجا كه دامنه اين دعوت به همه جاى امپراطورى روم و به آفريقا و به هند و ديگر بلاد كشيده شد، جمعيت انبوهى باين دين درآمدند و كليساها برپا شد، در كليساها بروى مردم باز شد و با باز شدن هر كليسا، درى از يك بتكده بسته گرديد و مبلغين مسيحيت هيچگاه متعرض و مزاحم روساى وثنيت و هدم اساس اين مرام نمى شدند و نيز هرگز پنجه به روى پادشاهان زمان و حكام ستمگر نمى كشيدند، و از كرنش در برابر آنها نيز ابائى نداشتند، احكام و دستورات آنان را مخالفت نمى كردند و چه بسا مى شد كه همين رفتار منجر به هلاكت و قتل و حبس و عذابشان مى شد. پيوسته طايفه اى كشته و طايفه اى ديگر زندانى مى شد و طايفه سوم تبعيد و آواره مى گشت. امر به همين منوال مى گذشت، تا اوان امپراطورى (كنستانتين ) رسيد، او به كيش مسيحيت ايمان آورد، و ايمان خود را در بين ملت اعلام كرد و بلكه مسيحيت را دين رسمى اعلام نمود و در روم و كشورهاى تابع روم، كليساها ساخت و اين در نيمه آخر قرن چهارم ميلادى بود. و نصرانيت در كليساى روم تمركز يافت و از آنجا كشيش ها به اطراف و اكناف زمين اعزام مى شدند تا در همه جا كليساها و ديرها و مدرسه ها بسازند و انجيل را به مردم تعليم دهند.
آنچه لازم است مورد توجه و دقت قرار گيرد، اين است كه مبلغين اساس دعوت خود را اصول مسلمه انجيل مثلا مساءله پدر پسرى، و روح القدس، و مساءله دار و فداء و غير ذلك قرار داده، آنها را اصل مسلم و غير قابل بحث معرفى نموده، هر حرف ديگرى را براساس آن مورد بحث و تفسير قرار داد.
و همين خود اولين اشكال و اولين ضعفى است كه متوجه بحثهاى دينى آنان مى شود. و اولين دليل بر سستى اين تعليمات است. براى اينكه است حكام هر بنائى به استحكام بنيان آنست و گرنه خود بنا و لو به هر جا كه رسيده باشد، همچنين و لو دانه دانه هاى خشتش از سرب ريخته شده باشد. مع ذلك سستى و ضعف اساس خود را جبران نمى كند، و اساس مسيحيت غير معقول بودن پايه اى كه اين دين روى آن ساخته شده، يعنى ايه تثليث (يكى بودن سه تا و سه بودن يكى ) و مساءله دار، و فداء شدن را معقول نمى سازد.
عده اى از دانشمندان مسيحى مذهب هم به اين معنا اعتراف نموده اند كه امرى غير معقول است. ولى در آخر آن را اينطور توجيه كرده اند كه مسائل دينى را بايد تعبدا قبول كرد، و اين اختصاص به مسائل نامبرده در مسيحيت ندارد، چه بسا از مسائل ساير اديان نيز هست كه عقل آنها را محال مى داند، و در عين حال مردم به آنها معتقدند.
ليكن اين توجيه، پندار فاسدى است كه باز از همان اصل فاسد منشا گرفته، چگونه تصور مى شود كه يك دين بر حق باشد، و در عين حال اساس و پايه اش باطل و محال باشد؟ ما و هر عاقل ديگر اگر دينى را مى پذيريم و تشخيص مى دهيم كه دين حق است، با عقل خود تشخيص مى دهيم و عقل اين معنا را ممكن نمى داند كه عقيده اى حق باشد، و در عين حال اصول آن باطل و محال باشد. و اين خود تناقضى است صريح كه از محالات اوليه عقل است.
بلى، ممكن است دينى مشتمل بر امرى باشد ممكن و غير عادى، يعنى خارق العاده و خارج از سنت طبيعى و اما اشتمال آن بر محال ذاتى به هيچ وجه ممكن نيست.
بطلان و فساد مبناى دعوت مسيحى، موجب درگيرى و مشاجره بين مدارس مسيحى و سپس مراقبت كليسا و تفتيش عقايد گرديد
و همين طريقه بحثى كه ذكر كرديم باعث شد كه از همان اوائل انتشار دعوت نصرانيت و رو آوردن محصلين به ابحاث دينى در مدارس روم و اسكندريه و ساير مدارس مسيحيت، درگيرى و مشاجره رخ دهد، كليسا روز بروز مراقبت خود را در جلوگيرى از اين درگيريها و حفظ وحدت كلمه بيشتر نمود و مجمعى تشكيل داد كه تا هر وقت از ناحيه بطريق و يا اسقفى حرف تازه و ناسازگارى پيدا شود، و در آن مجمع، يا آن بطريق و اسقف را قانع سازد و يا با چماق تكفير و تبعيد و حتى قتل، او را سر جاى خود بنشاند. (و به ديگران بفهماند كه فضولى كردن در دين چه عواقبى را در بر دارد).
اولين مجمعى كه باين منظور تشكيل شد، انجمن (نيقيه) بود كه عليه (اريوس) تشكيل گردديد.
او گفته بود: اقنوم پسر ممكن نيست مساوى با اقنوم پدر باشد. بلكه اقنوم پدر - يعنى اللّه تعالى - قديم است، و - مسيح -، اقنوم پسر مخلوق و حادث است، لذا براى سركوب كردن او و سخنانش سيصد و سيزده بطريق و اسقف در قسطنطنيه گرد هم جمع شده و در حضور قيصر آنروز يعنى (كنستانتين) به عقائد خود اعتراف نموده به كلمه واحده گفتند: (ما ايمان داريم به خداى واحد پدر كه مالك همه چيز و صانع ديدنيها و نديدنيها است، و به پسر واحد يسوع مسيح پسر اللّه واحد، بكر همه خلائق، پسرى كه مصنوع نيست بلكه اله حقى است از اله حق ديگر، از جوهر پدرش، آن كسى كه به دست او همه عوالم و همه موجودات متقن شد، آن كسى كه بخاطر ما و بخاطر خلاصى ما از آسمان آمد، و از روح القدس مجسم شد، و از مريم بتول - بكر - زائيده شد، و در ايام فيلاطوس بدار آويخته و سپس دفن شد و بعد از سه روز از قبر در آمد و به آسمان صعود نموده، در طرف راست پدرش نشست. و او آماده است تا بار ديگر بزمين بيايد و بين مردگان و زندگان داورى كند، و نيز ايمان داريم به روح القدس واحد، روح حقى كه از پدرش خارج مى شود. و ايمان داريم به معموديه واحده، (يعنى طهارت و قداست باطن ) براى آمرزش خطايا، و ايمان داريم به جماعت واحده قدسيه مسيحيت، جاثليقيه، و نيز ايمان داريم به اينكه بدنهاى ما بعد از مردن دوباره برمى خيزد و حيات ابدى مى يابد.
اين اولين انجمنى بود كه براى اين منظور تشكيل دادند، و بعد از آن انجمنهاى بسيارى به منظور تبرى و سركوبى مذاهب ديگر مسيحيت از قبيل نسطوريه و يعقوبيه و اليانيه و اليليارسيه، مقدانوسيه، سباليوسيه، نوئتوسيه، بولسيه، و غير اينها تشكيل يافت.
و كليسا همچنان به تفتيش عقايد ادامه مى داد، و هرگز در اين كار خستگى، و در دعوت خود سستى بخرج نداد، بلكه روز بروز بقوت و سيطره خود مى افزود، تا آنجا كه در سال 496 ميلادى موفق شد، ساير دول اروپا از قبيل فرانسه و انگليس و اتريش، و بورسا، و اسپانيا، و پرتغال، و بلژيك، و هلند، و غير آن را بسوى نصرانيت جلب كند. الا روسيه كه بعدها به اين دين گرويد.
اجمالى از سير تاريخى مسحيت و پيدايش انشعابات و مذاهب مختلف مسيحى
از يك سو دائما كليسا رو به پيشرفت و تقدم بود، و از سوى ديگر امپراطورى روم مورد حمله امتهاى شمالى و عشاير صحرانشين اروپا قرار گرفت، و جنگهاى پى در پى و فتنه ها اين امپراطورى را تضعيف مى كرد. تا آنجا كه بوميان روم و اقوام حمله ور كه بر روم استيلاء يافته بودند، بر اين معنا توافق كردند كه كليسا را بر خود حكومت داده، زمام امور دنيا را هم بر او بسپارند، همانطور كه زمام امور دين را در دست داشت. در نتيجه كليسا هم داراى سلطنت روحانى و دينى شد و هم سلطنت دنيايى و جسمانى. و در آن ايام يعنى سال 590 ميلادى، رياست كليسا بدست (پاپ گريگواگر) بود كه باز در نتيجه كليساى روم رياست مطلقه بر همه عالم مسيحيت يافت. (و نه تنها كليساهاى روم بلكه تمامى كليساهاى دنيا از كليساى روم الهام مى گرفت ). چيزى كه هست چندى طول نكشيد كه امپراطورى روم به دو امپراطورى منشعب شد، امپراطورى روم غربى كه پايتخت آن روم بود، و امپراطورى روم شرقى كه پايتخت آن قسطنطنيه (است انبول ) بود، و قيصرهاى روم شرقى، خود را روساى دينى مملكت مى دانستند، ولى كليساى روم زير بار اين حرف نرفت، و همين مبداء پيدايش انشعاب مسيحيت به دو مذهب كاتوليك (پيروان كليساى روم ) و ارتودوكس (پيروان كليساى است انبول ) گرديد.
امر به همين منوال گذشت، تا آنكه قسطنطنيه بدست آل عثمان فتح گرديد، و قيصر روم (بالى اولوكوس ) از آخرين قيصرهاى روم شرقى، و نيز كشيش آن روز در كليساى اياصوفيه كشته شدند. و بعد از كشته شدن قيصر روم اين منصب دينى، يعنى رياست كنيسه را قيصرهاى روسيه ادعا نموده، گفتند ما آنرا از قيصرهاى روم به ارث مى بريم، براى اينكه با آنها خويشاوندى سببى داريم، دختر به آنها داده، و از آنها دختر گرفته ايم، و در اين ايام كه قرن دهم ميلادى بود، روس ها هم مسيحى شده بودند. و در نتيجه پادشاهان روسيه سمت كشيشى كليساهاى سرزمين خود را بدست آورده، تا از تبعيت كليساى روم درآمدند، و اين در سال 1454 ميلادى بوده است.
جريان تا حدود 5 قرن بهمين حال باقى ماند تا آنكه (تزارنيكولا) كشته شد و او آخرين قيصر روسيه بود كه خودش و تمامى خانواده اش در سال 1918 ميلادى بدست كمونيستها بقتل رسيدند. در نتيجه كليساى روم تقريبا بحال اولش يعنى قبل از انشعابش برگشت. (و دوباره به همه كليساهاى روم غربى و شرقى مسلط شد).
ليكن از سوى ديگر دچار تيره روزى شد و آن اين بود كه كليسا در بحبوحه ترقى و اوج قدرتش (در قرون وسطى ) بر تمامى جهات زندگى مردم دست انداخته بود، و مردم بدون اجازه كليسا هيچ كارى نمى توانستند بكنند.
كليسا از هر جهت دست و پاى مردم را بسته بود، و وقتى كارد به مردم رسيد طائفه اى از متدينين به انجيل، عليه كليسا شورش كردند و خواست ار آزادى شده، در آخر از پيروى روساى كليسا، و پاپ ها درآمده، تعاليم انجيلى را طبق آنچه مجامعشان مى فهميدند و علماء و كشيش ها در فهم آن اتفاق داشتند، اطاعت مى كردند، اين طائفه را ارتدوكس خواندند.
طائفه اى ديگر نه تنها از اطاعت روسا و پاپ ها درآمدند، بلكه در تعليم انجيلى بكلى از اطاعت كليساى روم سر باز زده، اعتنائى به دستورات صادره از آنان نكردند. اينها را پروتستان ناميدند.
انشعاب مسيحيت به سه شعبه كاتوليك، ارتدوكس، پروتستانت
در نتيجه، عالم مسيحيت در آنروزها به سه شاخه منشعب شد:
1 - كاتوليك كه پيرو كليساى روم و تعليمات آنهايند. 2 - ارتدوكس كه تابع تعليمات كليساى نام برده بودند، اما خود كليسا را فرمان نمى بردند كه گفتيم اين شاخه بعد از انقراض امپراطورى روم و مخصوصا بعد از انتقال كليساى قسطنطنيه از روم شرقى به مسكو پيدا شد. 3 - پروتستانت كه بكلى از پيروى و هم تعليم كليسا سر باز زد، و طريقه اى مخصوص به خود پيش گرفت. و در قرن پانزدهم ميلادى موجوديت خود را اعلام نمود.
اين بود اجمالى از سير تاريخى مسيحيت، در زمانى قريب به بيست قرن و اشخاصى كه به وضع اين تفسير بصيرت و آشنائى دارند، مى دانند كه منظور ما از نقل اين مطالب، قصه سرائى نبود، بلكه چند نكته در نظر داشتيم، اول اينكه خواننده عزيز اين كتاب نسبت به تحولات تاريخى كه در مذهب مسيحيان رخ داده آشنا باشد، و خودش بتواند حدس بزند كه فلان عقيده اى كه در آغاز مسيحيت، در اين دين وجود نداشته، از كجا بسوى آن راه يافته ؟ آيا از اين راه بوده كه اشخاصى كه دنبال دعوت كشيشها به دين مسيح در مى آمدند، قبلا داراى مثلا عقيده تثليث يا فداء و امثال آن بوده اند؟ و در كيش مسيحيت هم همچنان آن عقايد را حفظ كرده اند؟ و خلاصه عامل وراثت آنها را بداخل تعليمات انجيل ها راه داده ؟ و يا از خارج مسيحيت بداخل آن سرايت كرده ؟ و يا در اثر معاشرت و خلط مسيحى با غير مسيحى، و يا در اثر اينكه يك مبلغ مسيحيت نمى خواهد كسى را از خود برنجاند، قهرا و بطور عادى با عقايد يك وثنى مذهب هم موافقت مى كند، و يا اينكه داعيان مسيحيت ديده اند، جز با قبول آن عقايد نمى توانند دعوت مسيحيت را پيش ببرند؟ دوم اينكه قدرت نمائى كليسا و مخصوصا كليساى روم، در قرون وسطاى ميلادى به نهايت درجه اش رسيد بطوريكه هم بر امور دين مردم سيطره داشتند، و هم بر امور دنياى آنان، آنهم سيطره اى كه تخت هاى سلطنتى اروپا به اشاره كليسا اداره مى شد، شاه نصب مى كردند، و شاه ديگر را عزل مى نمودند.
مى گويند پاپ بزرگ، آنقدر قدرت يافته بود كه وقتى يكى از پادشاهان نزدش آمده بود تا وى از گناهش بگذرد. (چون يكى از كارهاى كليسا گناه بخشيدن است ) او با پاى خود تاج آن پادشاه را پرت كرد.
و باز همان كتاب مى نويسد: وقتى امپراطورى آلمان خطائى كرده بود و پاپ براى اينكه او را بيامرزد، دستور داد سه روز پاى بره نه در جلو قصرش بايستد، با اينكه، فصل، فصل زمستان بود.
اتهامات و دروغ پردازى هاى كليسا درباره مسلمين در زمان جنگهاى صليبى و حتى پس از آن
حكومت كليسا مسلمانان را طورى براى مريدان خود توصيف و معرفى كرده بودند كه بطور جدى معتقد شده بودند كه دين اسلام دين بت پرستى است، اين معنا از شعارهاى جنگهاى صليبى و اشعارى كه در آن جنگ براى شوراندن نصارا عليه مسلمانان مى سرودند، كاملا بچشم مى خورد. آرى در طول اين جنگ، كه سالهاى متمادى ادامه داشت، كليسا شعراى خود را وادار مى كرد، براى به هيجان آوردن سربازان خود عليه مسلمانان اشعارى مبنى بر اينكه مسلمانان چنين و چنانند و بت مى پرستند، بسرايند.
(هنرى دوكاسترى ) در كتاب خود (الديانة الاسلاميه ) در فصل اولش مى نويسد: مسلمانان بت مى پرستند، و خود داراى سه اله اند كه اسامى آنها بترتيب : 1 - (ماهوم ) است كه (بافوميد) و (ماهومند) نيز ناميده مى شود، و اين اولين الهه ايشان است كه همان محمد است. 2 - در رتبه دوم اله (ايلين ) است كه خداى دوم ايشان است. 3 - و در رتبه سوم اله (ترفاجان ) خداى سوم است. و چه بسا از كلمات بعضى مسلمانان استفاده شود كه غير اين سه خدا دو خداى ديگر به نام هاى (مارتبان ) و (جوبين ) دارند ليكن اين دو خدا در رتبه اى پائين تر از آن سه خدا قرار دارند، و مسلمانان خودشان مى گويند، كه محمد دعوت خود را بر دعوى الوهيت خود بنا نهاده، و چه بسا گفته اند: او براى خود، صنمى و بتى از طلا دارد.
و در اشعارى كه ريشار براى تحريك سربازان مسيحى فرانسه عليه مسلمين سروده، آمده : (قيام كنيد و ماهومند و ترفاجان را سرنگون ساخته و در آتش اندازيد تا در بارگاه خداى خود تقرب جوئيد).
و در اشعار (رولان ) در تعريف (ماهوم ) خداى مسلمانان آمده : (در ساختن اين خدا دقت كاملى بكار رفته، اولا آنرا از طلا و نقره ساخته اند. و ثانيا آنقدر زيبا ساخته اند كه اگر آنرا ببينى يقين مى كنى كه هيچ صنعتگرى ممكن نيست صورتى زيباتر از آن در خيال خود تصور كند، تا چه رسد به اينكه از عالم خيال و تصور بخارجش بياورد، و چنين جثه اى عظيم و صنعتى زيبا را كه در سيمايش آثار جلالت هويدا باشد، بسازد.
آرى ماهوم از طلا و نقره ريخته شده و آنقدر شفاف است كه برقش چشم را مى زند. آنگاه اين خدا را بر بالاى فيلى نهاده اند كه از جواهرات ساخته شده، آنهم از زيباترين مصنوعات است، بطوريكه داخل شكمش از ظاهر پيداست مثل اينكه بيننده از باطن آن فيل، نور و روشنائى احساس مى كند و تازه همين فيل كذائى را جواهرنشان نيز كرده اند بطوريكه هر يك از جواهرات، لمعان خاص بخود را دارد، آن جواهرات هم آنقدر شفاف است كه باطنش از ظاهرش پيداست و در زيبايى صنعت، نظيرش يافت نمى شود.
و چون اين خدايان مسلمين در مواقع سختى و جنگ بايشان وحى مى فرستد، لذا در بعضى از جنگها كه مسلمانان فرار كردند، فرمانده نيروى دشمن دستور داد تا آنان را تعقيب كنند، تا شايد بتوانند اله ايشان را كه در مكه است (يعنى محمد (صلى اللّه عليه و آله ) را دستگير سازند.
بعضى از كسانى كه شاهد اين تعقيب بوده، مى گويد: اله مسلمانان (يعنى محمد (صلى اللّه عليه و آله ) به نزد مسلمين آمد، در حالى كه جمعيتى انبوه از پيروانش، پيرامونش را گرفته بودند و طبل و شيپور و بوق و سرنا مى نواختند، بوق و سرنائى كه همه از نقره بود، آواز مى خواندند و مى رقصيدند، تا او را با سرور و خوشحالى به لشكرگاه آوردند، و خليفه اش در لشكرگاه منتظر او بود. همينكه او را ديد بزانو ايستاد و شروع كرد به عبادت او و خضوع و خشوع در برابرش ).
و نيز همين (ريشار) در وصف اله (ماهوم ) كه وصفش را آورديم، مى گويد: ساحران يكى از افراد جن را مسخر خود كرده، او را در شكم اين بت جاى دادند، و آن جن، اول نعره مى زند، و عربده مى كشد، و بعد از آن با مسلمانان سخن مى گويد، و مسلمين هم سراپا گوش مى شوند.
امثال اين اتهامات در كتب كليسا، در ايامى كه تنور جنگهاى صليبى داغ بود، و حتى كتابهائى كه بعد از آن جنگها تاريخ آنها را نوشته بسيار است، هر چند كه آنقدر دروغهايشان شاخدار است كه خواننده را هم به شك و شگفتى وا مى دارد، بطوريكه غالبا صحت آن مطالب را باور نمى كند، براى اينكه چيزهايى در آن كتابها مى خواند كه هيچ مسلمانى خوابش را هم نديده، تا چه رسد به اينكه در بيدارى ديده باشد.
افول كليسا و رشد الحاد و بى دينى، در اثر تعليمات غلط مسيحيت
سوم اينكه : خواننده متفكر، متوجه شود كه تطورات چگونه بر دعوت مسيح مستولى گرديد. و اين دعوت در مسيرش در خلال قرون گذشته تا به امروز چه دگرگونيهايى بخود گرفته، و چگونه ملعبه هوسبازان شده، و بفهمد كه عقايد بت پرستى را بطورى مرموز و ماهرانه وارد در دعوت مسيحيت كردند، اولا در حق مسيح، غلو نموده، او را موجودى لاهوتى معرفى نمودند و بعدا بتدريج سر از تثليث و سه خدائى در آوردند. خداى پسر و پدر و روح، و در آخر مساءله صليب و فدا را هم ضميمه كردند، تا در سايه آن عمل به شريعت را تعطيل نموده، به صرف اعتقاد اكتفا كنند. همه اينها در آغاز بصورت دين و دستورات دينى صادر مى شد، و زمام تصميم گيرى در آنها بدست كليسا بود. كليسا بود كه تصميم مى گرفت، براى مردم نماز و روزه و غسل تعميد درست كند و مردم هم به آن عمل مى كردند، ولى بى دينى و الحاد، همواره رو به قوت بود، چون وقتى قرار شد عمل به شرايع لازم نباشد، روح ماديت بر جامعه حكم فرما مى شود كه شد و به انشعابها منجر گرديد تا آنكه فتنه پروتستانها بپا شد. و بجاى احكام و شرايع دينى كه هيچ ضابطه اى نداشت و هرج و مرج در آن حكمفرما بود، قوانين رسمى و بشرى كه اساس آنرا حريت در غير مواد قانون تشكيل مى داد، جانشين احكام كليسا شد، و قرار شد، مردم تنها رعايت قوانين كشورى را بكنند و در غير موارد قانون، آزاد آزاد باشند و اين باعث شد كه تعليمات مسيحيت روز بروز اثر خود را از دست بدهد، و در نتيجه بتدريج اركان اخلاق و فضائل انسانيت متزلزل گردد.
در اثر گسترش يافتن روح ماده پرستى و آزادى حيوانى، مساءله شيوعيت و اشتراك پيدا شد و فلسفه ماترياليسم ديالكتيك - يعنى ماديگرى بدليل منطق تحول - از راه رسيد، و با چماق سفسطه خود، خدا و اخلاق فاضله و اعمال دينى را بكلى از زندگى بشر بيرون راند، و انسانيت معنوى جاى خود را به حيوانيت مادى داد كه خوئى است تركيب شده از درندگى و چرندگى. و دنيا هم با گامهائى بلند به سوى اين تازه از راه رسيده بشتافت.
خواهيد پرسيد، پس اين همه نهضت هاى دينى كه همه جاى دنيا را فرا گرفته چيست.
در پاسـخ مى گوئيم : همه اينها بازيهايى است، سياسى كه بدست رجال سياست راه مى افتد، تا آنها به اهداف و آرزوهاى خود برسند، چون امروز مثل قديم كشورگشائى با شمشير انجام نمى شود، امروز فن و دانشى روى كار آمده بنام سياست. پس يك سياستمدار حلقه هر درى را مى كوبد و به هر سوراخ و پناهگاهى دست مى اندازد.
گفتار دو تن از اساتيد علوم دينى درباره نهضت دينى در آمريكا
دكتر (ژوزف شيتلر) استاد علوم دينى در دانشگاه (لوتران ) شيكاگو مى گويد: نهضت دينى كه اخيرا در آمريكا پيدا شده، چيزى جز تطبيق دين بر مظاهر تمدن جديد نيست، اين سياستمداران هستند كه اين نهضت را از پشت پرده هدايت و اداره مى كنند، و مى خواهند به مردم بفهمانند و بقبولانند كه تمدن جديد هيچ تضادى با دين ندارد.
چون احساس خطر كرده اند كه اگر اين معنا را با تلقين و بصورت يك نهضت دينى به مردم بقبولانند. فرداست كه خود مردم متدين به دين واقعى (اگر فرضا روزى فرصت پيدا كنند) عليه اين تمدن قيام مى كنند. و اما اگر اين نهضت دروغى و قلابى درست انجام شود، و فرضا روزى در گوشه اى از كشور، زمزمه نهضتى براه بيفتد، ديگر مردم به آن زمزمه اعتنائى نمى كنند، چون خودشان نهضت كرده اند، و دين خود را با تمدن روز تطبيق نموده اند.
دكتر (جرج فلوروفسكى ) بزرگترين مدافع روسى كليساى اورتودوكس هم در آمريكا گفته بود: تعليمات دينى در آمريكا، تعليمات جدى دينى نيست، بلكه دلخوشى گنگى است (كه مردم را از ننگ بى دينى برهاند). دليلش هم اين است كه اگر براستى نهضت حقيقى دين بود، بايد متكى بر تعليمات عميق و واقعى مى بود.
پس خواننده عزيز، بايد متوجه باشد كه كاروان دين از كجا سر برآورد و در كجا پياده شد. در آغاز بنام احياى دين (عقيده و اخلاق و اعمال ) و يا به تعبير ديگر (معارف و اخلاقيات و شرايع ) سر برآورد و در بى دينى و لا مذهبى و لغو شدن تمامى احكام دين و روى آورى به ماديات و حيوانيت خاتمه يافت. و اين تطور و تحول نبود. مگر بخاطر اولين انحرافى كه از بولس سر زد، كسى كه مردم قديسش مى خوانند، يا بولس حواريش مى گويند آرى، اگر مسيحيان اين تمدن عصر حاضر را كه به اعتراف دنيا انسانيت را به نابودى تهديد مى كند، تمدن بولسى نام بگذارند، شايسته تر است. و بهتر مى توان تصديقش كرد، تا اينكه مسيح را قائد و رهبر اين تمدن بشمارند و آن جناب را پرچمدار چنين تمدنى بدانند.
بحث روايتى (رواياتى كه درباره شاءن نزول آيه كريمه : (ما كان لبشر...) )
در تفسير قمى در ذيل آيه : (ما كان لبشر ان يوتيه اللّه الكتاب ) آمده كه عيسى نگفته بود: كه من شما را خلق كرده ام، پس به جاى خدا بر من بندگى كنيد. و ليكن فرموده بود: براى من ربانى شويد، يعنى علمائى ربانى.
مؤ لف قدس سره : در بيان قبلى ما قرائنى گذشت كه اين حديث را تاءييد مى كند، و اينكه امام فرمود: (نگفته بود من شما را خلق كرده ام...) بمنزله احتجاج است بر اينكه چنين چيزى را نگفته بوده. چون اگر گفته بود (مرا بپرستيد)! بايد قبلا خبر داده باشد كه آفريدگار شما منم، و چنين خبرى نداده است.
و نيز در همان كتاب در تفسير آيه : (و لا يامركم ان تتخذوا الملائكه و النبيين اربابا...) آمده كه امام فرمود: در قديم قومى بودند كه ملائكه را مى پرستيدند و قومى از نصارا معتقد بودند كه عيسى رب و خدا است. و يهود معتقد بودند عزيز پسر خداست. لذا خداى تعالى فرمود: عيسى شما را دستور نمى دهد كه ملائكه و پيامبران را ارباب خود بگيريد.
مؤ لف قدس سره : بيان اين نيز گذشت.
و در الدرالمنثور است كه ابن اسحاق، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم، و بيهقى در كتاب (دلايل )، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : ابو رافع قرظى (از بنى قريظه كه قبل از ورود به اسلام از يهوديان آنجا بوده ). گفت : وقتى احبار يهود و نصاراى نجران نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) جمع شدند، و آن جناب ايشان را به اسلام دعوت كرد، گفتند اى محمد آيا مى خواهى ترا بپرستيم آنطور كه نصارا عيسى بن مريم را مى پرستند؟، مردى از نصاراى نجران كه لقب رئيس به او داده بودند نيز همين سو ال را كرد و گفت : آيا از ما اين را مى خواهى ؟
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: معاذ اللّه، پناه مى برم بخدا از اينكه غير خدا را بپرستيم و يا مردم را به پرستش غير او دستور دهيم، خداى تعالى مرا به چنين چيزى مبعوث نكرده، و چنين دستورى به من نداده است. دنبال اين پاسـخ بود كه اين آيه نازل شد: (ما كان لبشر ان يوتيه اللّه الكتاب و الحكم و النبوه ثم يقول للناس كونوا عبادا لى من دون اللّه و لكن كونوا ربانيين بما كنتم تعلمون الكتاب و بما كنتم تدرسون. و لا يامركم ان تتخذوا الملئكه و النبيين اربابا ايامركم بالكفر بعد اذ انتم مسلمون ). و نيز در همان كتاب آمده : كه عبد بن حميد از حسن روايت كرده كه گفت : بمن خبر دادند كه مردى به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) گفته : يا رسول اللّه، اينكه درست نيست كه به شما سلام كنيم، آنطور كه به يكديگر سلام مى كنيم.
آخر تو با ما فرق دارى، اجازه بده در هنگام تحيت براى تو بخاك بيفتيم، فرمود: نه، و ليكن اگر مى خواهيد پيامبر خود را احترام كنيد، هر حقى را براى صاحبش بشناسيد، چون جز براى خدا، براى احدى نبايد سجده كرد. اينجا بود كه آيه : (ما كان لبشر ان يوتيه اللّه الكتاب... بعد اذ انتم مسلمون ) نازل گرديد.
مؤ لف قدس سره : در سبب نزول اين آيه داستانهايى ديگر غير اين دو داستان آمده و ظاهرا همه اينها از باب استنباط فكرى راويان است، و ما قبلا بطور مفصل در اين باره بحث كرديم، ممكن هم هست، چند قضيه سبب نزول يك آيه باشد و خدا داناتر است.