آيات 59 تا 81
قل الحمد لله و سلم على عباده الذين اصطفى ءاللّه خير اما يشركون (59)
امن خلق السموات و الارض و انزل لكم من السماء ماء فانبتنا به حدائق ذات بهجة ما كان لكم ان تنبتوا شجرها اله مع اللّه بل هم قوم يعدلون (60)
امن جعل الارض قرارا و جعل خللها انهرا و جعل لها روسى و جعل بين البحرين حاجزا اله مع اللّه بل اكثرهم لا يعلمون (61)
امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء و يجعلكم خلفاء الا رض اله مع اللّه قليلا ما تذكرون (62)
امن يهديكم فى ظلمت البر و البحر و من يرسل الريح بشرا بين يدى رحمته اله مع اللّه تعلى اللّه عما يشركون (63)
امن يبدوا الخلق ثم يعيده و من يرزقكم من السماء و الارض اله مع اللّه قل هاتوا برهنكم ان كنتم صادقين (64)
قل لا يعلم من فى السموات و الارض الغيب الا اللّه و ما يشعرون ايان يبعثون (65)
بل ادرك علمهم فى الاخرة بل هم فى شك منها بل هم منها عمون (66)
و قال الذين كفروا اذا كنا ترابا و اباونا ائنا لمخرجون (67)
لقد وعدنا هذا نحن و ءاباونا من قبل ان هذا الا اطير لاولين (68)
قل سيروا فى الارض فانظروا كيف كان عقبة المجرمين (69)
و لا تحزن عليهم و لا تكن فى ضيق مما يمكرون (70)
و يقولون متى هذا الوعد ان كنتم صادقين (71)
قل عسى ان يكون ردف لكم بعض الذى تستعجلون (72)
و ان ربك لذو فضل على الناس و لكن اكثرهم لا يشكرون (73)
و ان ربك ليعلم ما تكن صدورهم و ما يعلنون (74)
و ما من غائبة فى السماء و الا رض الا فى كتاب مبين (75)
ان هذا القران يقص على بنى اسرائيل اكثر الذى هم فيه يختلفون (76)
و انه لهدى و رحمة للمؤمنين (77)
ان ربك يقضى بينهم بحكمه و هو العزيز العليم (78)
فتوكل على اللّه انك على الحق المبين (79)
انك لا تسمع الموتى و لا تسمع الصم الدعاء اذا ولوا مدبرين (80)
و ما انت بهدى العمى عن ضلالتهم ان تسمع الا من يومن بآياتنا فهم مسلمون (81)
|
ترجمه آيات
بگو ستايش مخصوص خداى يكتا است و درود بر بندگان برگزيده اش، آيا خدا بهتر است يا آن چيزهايى كه به جاى وى مى پرستند و شريك او مى گيرند؟ (59).
(آيا بتها) بهترند يا كسى كه آسمانها و زمين را آفريده ؟ و براى شما از آسمان آبى فرود آورده و با آن بوستانهاى خرم رويانيديم كه رويانيدن درخت آن كار شما نبود چگونه با اين خدا خدايى هست ؟ (نه ) بلكه آنان گروهى هستند كه انحراف پيدا كرده اند (60).
يا آنكه زمين را آرامگاه ساخت و در آن جويها پديد آورد و براى زمين كوههاى ثابت و پا بر جا ايجاد كرد و ميان دو دريا مانعى قرار داد، چگونه با اين خدا خدايى هست ؟(61).
يا آن كه درمانده، وقتى كه او را بخواند اجابتش كند و محنت از او بر دارد و شما را جانشينان اين سر زمين كند، چگونه با اين خدا خدايى هست ؟ چه كم است اندرز گيرى شما (62).
يا آنكه در ظلمتهاى خشكى و دريا هدايتتان مى كند و آنكه بادها را پيشاپيش رحمت خود نويد فرستد، چگونه با اين خدا خدايى هست ؟ خداى يكتا از آنچه با او شريك مى كنيد والاتر است (63).
يا آنكه خلق را پديد كند و آن را باز آورد و آنكه از آسمان و زمين روزيتان دهد، چگونه با اين خدا خدايى هست ؟ بگو اگر راست مى گوييد برهان خويش را بياوريد (64).
بگو در آسمانها و زمين جز خداى يكتا كسى غيب نداند و ندانند كه چه وقت زنده مى شوند (65).
مگر علم ايشان در باره آخرت كامل است ؟ (نه ) بلكه در مورد آن شك دارند بلكه (از اين هم بدترند و) در باره آخرت اصلا كورند (66).
سانى كه كافرند گويند چگونه وقتى ما و پدرانمان خاك شديم دوباره از گور بيرون شدنى باشيم (67).
پيش از اين نيز به ما و به پدرانمان اين وعده ها را داده بودند، اين جز همان داستانهاى خرافى گذشتگان نيست (68).
بگو در اين سرزمين بگرديد و بنگريد، سرانجام بزه كاران چسان بود (69).
غم آنان مخور و از آن نيرنگها كه مى كنند تنگدل مباش (70).
گويند اگر شما راست مى گوييد اين وعده چه وقت مى رسد (71).
بگو شايد شمهاى از آن عذاب كه به وقوع آن شتاب مى كنيد هم اكنون در پى شما است (72).
پروردگارت نسبت به اين مردم صاحب كرم است، ولى بيشترشان سپاس نمى دارند (73).
پروردگارت آنچه را در سينه هايشان نهان است و آنچه آشكار كنند مى داند (74).
هيچ نهفته اى در آسمانها و زمين نيست مگر در نامهاى آشكار است (75).
اين قرآن براى بنى اسرائيل بيشتر چيزها را كه در باره آن اختلاف دارند حكايت مى كند (76).
و همين قرآن براى مؤمنان هدايت و رحمتى است (77).
پروردگارت به رأ ى خويش ميان ايشان داورى مى كند كه او نيرومند و دانا است (78).
توكل به خدا كن كه تو پيرو حق آشكارى (79).
تو نمى توانى سخنت را به گوش مردگان برسانى و نمى توانى كران را هنگامى كه روى بر مى گردانند و پشت مى كنند صدا كنى (80).
تو نمى توانى كوران را از ضلالتشان هدايت كنى تو فقط مى توانى سخنت را به گوش آن كسانى كه به آيه هاى ما ايمان دارند و مسلمانند برسانى (81).
بيان آيات
در اين آيات از داستانهايى كه خداى سبحان به منظور ارائه نمونه اى از سنت جارى و رايج خود در نوع بشر از نظر هدايت (قبلا) ذكر كرده بود كه : چگونه راه سعادت را به ايشان نشان مى داده و راه يافتگان از ايشان به سوى صراط مستقيم را با رساندن به مقام اصطفاء و با نعمتهايى عظيم، گرامى مى داشته و آنان را كه به وى شرك مى ورزيدند و از ياد او اعراض مى كردند به عذاب انقراض و بلاهايى الم انگيز مبتلا مى كرده است منتقل شده به حمد و سلام بر بندگان مصطفايش، آن بندگان كه به مقام اصطفاء رسيدند، منتقل است به بيان اين نكته كه : تنها ذات اقدس او مستحق عبوديت است، نه غير او از خدايانى كه شريكش كردند، آنگاه دنباله كلام را به مسأله توحيد و اثبات معاد و آنچه مناسب آن از معارف حقه گوناگون است كشانده. پس مى توان گفت : سياق آيات اين سوره، شبيه به سياق آيات سوره مريم است، كه بيانش در همانجا گذشت.
قل الحمد لله و سلام على عباده الذين اصطفى ءاللّه خير ام ما يشركون
|
انتقال از داستانهاى انبياء و اقوامشان به زمان خاتم الانبياء و احتجاج با كفار زمان او صلى اللّه عليه و آله وسلم
گفتيم كه در آيات قبل، داستانهايى از انبياى گذشته و امتهايشان آورد و در ضمن آنها به سنت جارى خود در همه امتها اشاره كرد كه : با مؤمنين ايشان چه رفتارى كرد، انبياى آنان را به مقام اصطفاء رسانيد سايرين را هم به مزيد احسان اختصاص داد، و با كفار ايشان چه كرد؟ آنان را به عذاب استيصال و انقراض دچار ساخت، - و آنچه كرده همه خير و جميل بود و سنتش هم بر وفق حكمت بالغه اش جريان يافت - اينك از آن بيان منتقل مى شود به وضع پيغمبر خاتمش (صلى اللّه عليه و آله) و دستورش مى دهد كه خداى را حمد و ثناگوى و بر بندگان برگزيده شده اش سلام و تحيت بفرست و در آخر تقرير مى كند كه تنها او متعين براى عبادت است و غير او كسى و چيزى نيست كه شايستگى پرستش داشته باشد.
پس بنا بر اين در حقيقت بيان اين آيات از باب انتقال است، نه نتيجه گيرى، انتقال از داستانهاى گذشته به حمد و ثنا و تسليم و توحيد، هر چند كه اين انتقال در حكم نتيجه گيرى نيز هست، و ليكن نتيجه نيست، چون اگر نتيجه داستانهاى قبل بود، جا داشت بفرمايد: (فقل الحمد لله...) و يا بگويد: (فاللّه خير)، ولى چنين نفرمود.
پس، جمله (قل الحمد لله ) امر به حمد خدا گفتن است، به اينكه همه حمدهاى ديگر را نيز به حمد خداى تعالى ارجاع دهد، چون در آيات سابق بيان فرمود كه مرجع تمامى خلقها و تدبيرها به سوى خداست و او است كه هر چيزى را بر طبق حكمتش افاضه نموده، هر جميلى را به مقتضاى قدرتش انجام مى دهد.
(و سلام على عباده الذين اصطفى ) - اين جمله عطف است بر ما قبل، يعنى بر مقول (قل - بگو) و در اين كه، دستور مى دهد به اين بندگان برگزيده شده سلام كن، اين معنا خوابيده كه نفس خود را از هر چه كه با اين تسليم، ضديت دارد و مانع آن مى شود خالى كن، چرا؟ براى اينكه نزد آن بندگان، غير از هدايت الهى و آثار جميل آن چيزى نيست، (تا نفس آن را بهانه قرار داده و از سلام بر آنان دريغ بورزد) چون معناى سلام، مقتضى تسليم شدن است.
پس، در حقيقت امر به سلام، امر ضمنى نيز هست به اينكه نفس را آماده قبول آن هدايت كه نزد ايشان است و نيز آثار حسنه آن بكن، بنا بر اين، آيه شريفه به وجهى در معناى آيه (اولئك الذين هدى اللّه فبهديهم اقتده ) خواهد بود، دقت بفرماييد.
جمله (ءاللّه خير اما يشركون ) تتمه خطاب به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) است و استفهام در آن براى تقرير است و مى فهماند كه خدا بهتر است و حاصل مقصود اين است كه : وقتى ثناء همه اش براى خدا است و اوست كه بندگان برگزيده شده اش را اصطفاء كرده. پس او بهتر است از آلهه اى كه ايشان مى پرستند، با اينكه نه خالقند و نه مدبر، مع ذلك آنها را حمد مى گويند و حال آنكه هيچ خيرى از دست آنها به ايشان افاضه نشده است.
امن خلق السموات و الا رض و انزل لكم من السماء ماء...
|
كلمه (حدائق ) جمع حديقه است، كه به معناى بستان محدودى است كه آن را ديوار محاصره كرده باشد و كلمه (ذات بهجة ) صفت حدائق است، در مجمع البيان گفته : (ذات بهجه )، يعنى چيزى كه داراى منظرهاى نيكو است كه هر كس آن را ببيند مبتهج و خوشحال مى گردد و اگر به صورت جمع نفرمود: (ذوات بهجه )، به عنايت اين است كه در حدائق جماعت مراد است و جماعت هم مفرد مونث است.
كلمه (ام ) در آيه شريفه منقطعه است، كه معناى (بلكه ) را مى دهد و كلمه (من ) مبتدايى است كه خبرش حذف شده، همچنان كه شق ديگر ترديد نيز حذف شده است. و استفهام در آيه تقريرى است كه شنونده را وادار مى كند كه به حق اقرار كند و تقدير آيه بطورى كه سياق بر آن دلالت دارد اين است كه : (بل امن خلق السموات و الارض... خير اما يشركون ). و در چهار آيه بعد هم مطلب از اين قرار است.
معناى آيه اين است كه : (بلكه آيا كسى كه آسمانها و زمين را خلق كرده، و براى شما، يعنى به نفع شما از آسمان - بالاى زمين - آبى - بارانى - فرستاد و در نتيجه با آن آب بستانهاى داراى بهجت و خرمى رويانديم كه در قدرت خود شما نبود، كه درختان آن را برويانيد. آيا با اين حال معبود ديگرى با خداى سبحان مى گيريد؟ و اين استفهام در حقيقت انكار و توبيخ است ).
در اين آيه - بطورى كه در سابقش ديديد - التفاتى از غيبت (آيا كسى كه آسمانها و زمين را خلق كرده ) به خطاب (رويانديم ) به كار رفته و روى سخن در (مى گيريد)، به مشركين شده است و نكته اين التفات، تشديد توبيخ است، چون توبيخ حضورى شديدتر از غيابى است. آرى مقام آيات قبل مقام تكلم بود، تكلم از كسى كه فردى از خواص خود را در حضور بندگان متمرد و معرض از عبوديتش مخاطب قرار مى داد و به او شكايت مى كرد و او هم شكايت وى را به گوش بندگانش مى رسانيد، تا وقتى حجت تمام شد و اقامه بينه تكميل گرديد، آنچنان كه در جمله (ءاللّه خير اما يشركون ) ناگهان تاءسف و تاءثرش به هيجان آمده، خطاب را از آن شخص به سوى همه بندگان گردانيده، تا ايشان را كه تاكنون اعراض داشتند، وادار بر اقرار به حق كند و براى همين منظور يكى پس از ديگرى آيات خود را به رخ آنان مى كشد و شركشان را انكار و توبيخ مى كند، كه شما از من به غير من عدول كرديد و شما بيشترتان نمى دانيد. و بسيار كم توجهيد، با اينكه مى دانيد كه من منزه از داشتن شريكم و شما هم هيچ برهانى بر ادعاى خود نداريد.
(بل هم قوم يعدلون ) - يعنى بلكه آنان مردمى هستند كه از حق به سوى باطل و از خداى سبحان به سوى غير او عدول مى كنند.
بعضى از مفسرين گفته اند: يعنى غير خدا را معادل و مساوى خدا مى دانند.
در اين جمله نيز، التفاتى از خطاب مشركين به غيبت به كار رفته، چون قبل از اين جمله فرمود: (شما نمى توانيد درختش را برويانيد) و در اين جمله مى فرمايد (آنان مردمى هستند كه عدول مى كنند) كه در اين جمله روى سخن باز متوجه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) شده، و در اول آن كلمه (بل ) را كه براى اعراض است آورده، تا بفهماند: اى رسول من ! دنبال اينان را گرفتن و به حق وادار كردنشان هيچ فايده ندارد، چون از حق عدول خواهند كرد.
كلمه (قرار) مصدر و به معناى اسم فاعل، يعنى قار و مستقر بين دو چيز است و كلمه (رواسى ) جمع راسيه است، كه به معناى ثابت و ريشه دار است و مراد از رواسى كوهها است كه در زمين ريشه دارند و پاى بر جايند و كلمه (حاجز) به معناى مانعى است كه بين دو چيز جاى داشته باشد.
معناى آيه اين است كه : بلكه، آيا كسى كه زمين را پا بر جا كرد، تا شما را نلغزاند و در شكافها كه در جوف آن است نهرها قرار داد و براى آن كوههاى ثابت و پابرجا درست كرد و بين دو دريا مانع نهاد تا آبهاى آن دو بهم مخلوط نگردند، بهتر است يا آن شريك ها كه مى پرستيد؟! و آن گفتارى كه در آيه قبلى گذرانديم عينا در اين آيه نيز مى آيد.
امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء و يجعلكم خلفاء الارض ءاله مع اللّه قليلا ما تذكرون
|
توضيح اينكه دعاى مضطر چون صادقانه است قطعا اجابت مى شود (امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء)
مراد (از اجابت مضطر وقتى كه او را بخواند) اين است كه خدا دعاى دعا كنندگان را مستجاب و حوائجشان را بر مى آورد، و اگر قيد اضطرار را در بين آورد براى اين است كه در حال اضطرار، دعاى داعى از حقيقت برخوردار است و ديگر گزاف و بيهوده نيست، چون تا آدمى بيچاره و درمانده نشود، دعاهايش آن واقعيت و حقيقت را كه در حال اضطرار واجد است ندارد، و اين خيلى روشن است.
قيد ديگرى براى دعا آورده و آن اين است كه فرموده : (اذا دعاه - وقتى او را بخواند)، و اين براى آن است كه بفهماند خدا وقتى دعا را مستجاب مى كند كه داعى، به راستى او را بخواند، نه اينكه در دعا رو به خدا كند و دل به اسباب ظاهرى داشته باشد و اين وقتى صورت مى گيرد كه اميد داعى از همه اسباب ظاهرى قطع شده باشد، يعنى بداند كه ديگر هيچ كس و هيچ چيز نمى تواند گره از كارش بگشايد، آن وقت است كه دست و دلش با هم متوجه خدا مى شود و در غير اين صورت همانطور كه گفتيم غير خدا را مى خواند.
پس، اگر دعا صادق بود، يعنى خوانده شده فقط خدا بود و بس، در چنين صورتى خدا اجابتش مى كند و گرفتاريش را كه او را مضطر كرده بر طرف مى سازد، همچنان كه در جاى ديگر فرموده : (ادعونى استجب لكم ) كه در اين آيه بطورى كه ملاحظه مى فرماييد هيچ قيدى براى دعا نياورده جز اينكه فرموده در دعا مرا بخوانيد. باز در جاى ديگر فرموده : (و اذا سئلك عبادى عنى فانى قريب اجيب دعوة الداع اذا دعان ) بطورى كه مى بينيد تنها اين شرط را آورده كه در دعا او را بخوانند، و ما در جلد دوم اين كتاب در ذيل همين آيه بحثى پيرامون دعا گذرانديم.
بيان فساد گفتار برخى مفسرين در ارتباط با آيه شريفه
از بيانى كه گذشت فساد گفتار بعضى از مفسرين روشن مى شود كه گفته اند: لام در (المضطر) لام جنس است، نه لام استغراق، براى اينكه چه بسيار دعاها كه مى بينيم اجابت نمى شود. پس، مراد از اين آيه اين است كه اجابت دعاى مضطر هر جا كه اجابت شود از ما است، نه اينكه هر دعايى كه شود ما اجابت مى كنيم.
وجه فساد آن اين است كه تعبير در مثل (ادعونى استجب لكم )، و در (فانى قريب اجيب دعوة الداع اذا دعان )، تعبيرى است كه با تخلف دعا از استجابت نمى سازد. و اما اينكه گفت : (چه بسيار دعاها كه مى بينيم اجابت نمى شود) به هيچ وجه قبولش نداريم و آنچه از دعاهاى غير مستجاب كه در نظر وى است، در حقيقت دعا نيست، چون داعى در آنها خدا را به صدق نمى خواند، كه بيانش گذشت.
علاوه بر اين در اين ميان آيات بسيارى ديگر نيز هست كه دلالت مى كند بر اينكه انسان هنگامى كه مضطر شد، مثلا، در كشتى سوار شد و خود را در معرض خطر ديد، در آنجا خداى را مى خواند و خدا هم اجابتش مى كند مانند آيه (و اذا مس الانسان الضر دعانا لجنبه او قاعدا او قائما) و نيز آيه (حتى اذا كنتم فى الفلك... و ظنوا انهم احيط بهم دعوا اللّه مخلصين له الدين ).
و چطور ممكن است نفس آدمى به توجه غريزى و فطريش به امرى متوجه شود كه اطمينان به آن ندارد. پس، حكم فطرت در اين مسأله عينا نظير حكم اوست در وقتى كه حاجت خود را نزد كسى مى بيند و مى داند كه او آن را ايجاد و تدبير مى كند و يقين دارد كه او كسى است كه حاجتش را برمى آورد، همانطور كه در اين صورت فطرتش حكم مى كند به اينكه حاجتش را از او بخواهد در مسأله مورد بحث نيز فطرت، آدمى را به دعا و خواندن خدا و عرض حاجت به پيشگاه او وا مى دارد، چون در فرض مسأله انسان دريافت مى كند كه تمامى اسبابهاى ظاهرى از كار افتاده اند.
حال اگر بگويى : بسيارى از اوقات، ما در حوائج خود متوسل به اسباب ظاهرى مى شويم، در حالى كه يقين نداريم كه در رفع حاجت ما تاءثير دارد، فقط و فقط به اميد تاءثير، متوسل مى شويم، پس چنان نيست كه گفتيد ممكن نيست نفس به چيزى دل ببندد كه اطمينانى بدان ندارد.
در جواب مى گوييم آنچه ما گفتيم، توجه و تعلق غريزى قلب بود و آنچه شما مى گوييد توجه فكرى است، كه منشاش طمع و اميد است و اين با آن فرق دارد، بله، البته در ضمن توجه و توسل فكرى توجه غريزى فطرى نيز هست، ولى نه به خصوص آن سببى كه فكر متوجه آن است، بلكه مطلق سبب، و مطلق سبب هم هرگز تخلف نمى پذيرد (مثلا بيمارى كه براى نجات از بيمارى اش متوسل به دارو و درمان مى شود، فطرت او، او را به چنين كارى واداشته، يعنى به او فهمانده كه شفا دهنده اى هست، ولى فكر او به اين طمع افتاده كه شايد آن شفا دهنده اين دارو بوده باشد، پس اگر دارو، درمان نكرد آن حكم فطرى نقض نشده است ).
و نيز از بيان ما، فساد گفتار آن مفسر ديگر روشن مى شود كه گفته است : (مراد از مضطر وقتى كه او را بخواند، گنهكارى است كه استغفار كند، چون خدا او را مى آمرزد و همين آمرزش اجابت او است ).
وجه فساد گفتارش اين است كه - گفتيم - لام در (المضطر) استغراق را مى رساند و اينطور نيست كه هر استغفارى مغفرت را به دنبال داشته باشد و خدا هر استغفار كننده اى را بيامرزد، علاوه بر اين كه هيچ دليلى بر اين تقييد نداريم، آيه شريفه در باره مطلق مضطر است، و شما نمى توانيد بدون دليل، مختص به گنه كارش كنيد.
مقيد بودن اجابت به مشيت خدا منافاتى با استغراق ندارد
بعضى از صاحبان اين نظريه در رفع اشكال استغراق گفته اند كه : استغراق به حال خود باقى است، چيزى كه هست بايد آن را مقيد به مشيت خدا كرد، زيرا خود خداى تعالى اجابت را مقيد بدان نموده، و فرموده است : (فيكشف ما تدعون اليه ان شاء).
ولى اين جواب نيز كافى نيست، زيرا آيه سوره انعام سياقى دارد كه نمى تواند آيه اجابت مضطر را تقييد كند و اينك تمامى آيه انعام (قل ارايتكم ان اتيكم عذاب اللّه او اتتكم الساعة اغير اللّه تدعون ان كنتم صادقين بل اياه تدعون فيكشف ما تدعون اليه ان شاء - بگو به من خبر دهيد اگر راست مى گوييد در صورتى كه عذاب خدا شما را دريابد، و يا قيامتتان بپا شود، آيا باز هم غير خدا را مى خوانيد؟ نه، بلكه تنها و تنها او را مى خوانيد، پس اگر بخواهد حاجتتان را برمى آورد) و مسأله قيامت قضايى است محتوم، كه درخواست نشدن آن ممكن نيست، همچنان كه ممكن نيست انسان بطور حقيقت آن را طلب كند. و اما آن لنگه ديگر آيه، يعنى عذاب الهى، اگر رفع آن عذاب را از مسير واقعى آن بخواهد، يعنى توبه كند و ايمان حقيقى به خدا بياورد، بطور قطع حاجت را برمى آورد، همچنان كه از قوم يونس عذاب را بر داشت، چون رفع آن را از مسير واقعى آن خواستند، يعنى توبه كردند و ايمان حقيقى آوردند. اما اگر از اين مسير نباشد، بلكه بخواهند حيله كنند و براى نجات خود نيرنگ بزنند، قطع
مستجاب نمى شود، چون طلب و خواستن، خواستن حقيقى نيست، بلكه مكر و نيرنگ است در صورت طلب، همچنان كه نظير آن را خداى تعالى از فرعون حكايت كرده است وقتى دچار غرق شدن شد (قال آمنت انه لا اله الا الذى آمنت به بنوا اسرائيل و انا من المسلمين الان و قد عصيت قبل و كنت من المفسدين ) و نيز از اقوامى ديگر حكايت كرده كه وقتى دچار عذاب خدا شدند: (قالوا يا ويلنا انا كنا ظالمين فما زالت تلك دعويهم حتى جعلناهم حصيدا خامدين ).
و كوتاه سخن اينكه، مورد آيه سوره انعام كه قيد (ان شاء) را داشت، موردى است كه چون هم ممكن است طلب در آن حقيقى باشد و هم غير حقيقى، لازم بود كشف ضر و اجابت را در آن مقيد به مشيت كند، و بفرمايد: اگر خدا بخواهد حاجتشان را برمى آورد و قهر اين در موردى است كه درخواستشان حقيقى و با ايمان خالص باشد، نه آنجا كه درخواست از باب نيرنگ بوده باشد، به خلاف آيه مورد بحث و ساير آيات راجع به اجابت دعا، كه در خصوص موردى است كه - همانطور كه گفتيم - نيرنگ در آن تصور ندارد و دعا در آن مورد دعاى حقيقى است، يعنى تنها و تنها خدا خوانده مى شود.
(و يجعلكم خلفاء الا رض ) - آنچه از سياق استفاده مى شود اين است كه : مراد از (خلافت )، خلافت زمينى باشد كه خدا آن را براى انسانها قرار داده، تا با آن خلافت در زمين و هر چه مخلوق زمينى است به هر طورى كه خواستند تصرف كنند همچنان كه درباره اين خلافت فرمود: (اذ قال ربك للملائكة انى جاعل فى الارض خليفة ).
خليفه بودن انسان در زمين مستلزم كشف سوء او و رفع موانع از پيش پاى اوست
توضيح اينكه تصرفاتى كه انسان در زمين و مخلوقات زمين مى كند، امورى است كه با زندگى و معاشش ارتباط دارد و گاهى ناگواريها و عوامل سوء او را از اين تصرف باز مى دارد، در نتيجه آن سوء كه وى را مضطر و بيچاره نموده و از خدا كشف آن سوء را مى خواهد، حتما چيزى است كه نمى گذارد او تصرفى را كه گفتيم بكند، يا تصرفات او را محدود مى سازد و از بعضى از آنها جلو گيرى مى كند و درب زندگى و بقاء و همچنين ساير تعلقات زندگى را به روى او مى بندد، پس اگر خداى تعالى در چنين فرضى به دعاى آن شخص مضطر، كشف سوء از او بكند، در حقيقت خلافتى را كه به او داده بود تكميل كرده است.
اين معنا وقتى بيشتر واضح و روشن مى شود كه دعا و درخواست در جمله (اذا دعاه ) را، بر اعم از دعاى زبانى و غير زبانى حمل كنيم، دعاى زبانى كه آيه (و اتيكم من كل ما سالتموه ) و دعاى غير زبانى كه آيه (يساله من فى السموات و من فى الارض ) متعرض آن است : چون بنا بر اين تمامى آنچه كه به انسان داده شده و هر تصرفى كه ارزانى شده، همه از مصاديق كشف سوء از مضطر محتاج خواهد بود، البته كشف سوء بعد از دعاى او. پس خليفه قرار دادن انسان مستلزم اين اجابت دعا و كشف سوئى است كه او را مضطر و بيچاره مى كند. بعضى از مفسرين گفته اند، معناى آيه اين است كه : خداوند شما را جانشين امتهايى كه قبل از شما در زمين بودند مى كند، تا در مسكن ايشان در زمين مسكن كنيد و بعد از رفتن آنان در زمين تصرف كنيد، ليكن معنايى كه ما براى آيه كرديم با سياق آيه مناسبتر است.
بعضى ديگر گفته اند: معناى آيه اين است كه : خداوند شما را جانشينان كفار مى كند و شما را در بلاد آنان جاى مى دهد، تا به جاى شرك آنان در آن بلاد، طاعت خدا كنيد و به جاى عنادى كه آنان با خدا مى ورزيدند، سر در طاعتش نهيد. ليكن اين وجه نيز درست نيست، براى اينكه خطاب در آيه مانند ساير آيات پنجگانه قبل، به كفار است، نه به مؤمنين، در حالى كه در اين وجه كه گفته اند خطاب به مؤمنين است.
(قليلا ما تذكرون ) - خطاب در اين جمله خطابى است توبيخى به كفار، البته در بعضى از قرائتها (يذكرون ) هم خوانده شده و اين قرائت بهتر است، براى اينكه با ذيل ساير آيات پنجگانه موافق است، چون در آخر همه آنها صيغه جمع غايب آمده، در يكى فرموده : (بل هم قوم يعدلون )، در ديگرى آمده (بل اكثرهم لا يعلمون ) و همچنين در بقيه. ديگر اينكه اصولا روى سخن در اين پنج آيه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) است، نه به كفار تا به صيغه جمع حاضر، بفرمايد (تذكرون - كم متذكر مى شويد)، بلكه از آنجايى كه گفتيم روى سخن با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) است، بايد به طريق التفات - كه بيانش گذشت - به آن جناب بفرمايد كه كفار كم متذكر مى شوند، و يا مردمى هستند كه عدول مى كنند، يا بيشترشان نمى دانند.
امن يهديكم فى ظلمات البر و البحر و من يرسل الرياح بشرا بين يدى رحمته...
|
مراد از ظلمات بر و بحر، ظلمتهاى شبها در خشكى و دريا است. بنا بر اين، در آيه شريفه مجاز عقلى به كار رفته، (يعنى ظلمت شب دريا را به دريا و ظلمت شب خشكى را به خشكى نسبت داده ) و مراد از (ارسال رياح بشرا)، اين است كه : بادها را قبل از فرستادن باران مى فرستد، تا مردم را با آمدن باران مژده دهد و مراد از (رحمت ) همان باران است، و بقيه الفاظ آيه روشن است.
امن يبدء الخلق ثم يعيده و من يرزقكم من السماء و الارض...
|
مقصود از اينكه فرمود: (يبدء الخلق ثم يعيده)
(بدء خلق ) به معناى ايجاد خلق است ابتداء و براى اولين بار و اعاده خلق به معناى دوباره خلق كردن و برگرداندن آنان در قيامت است. در اين آيه شريفه مشركين را ملزم و مجاب مى كند به اينكه چرا شرك ورزند، آيا آن كسى كه عالم را براى بار اول و نيز در قيامت براى بار دوم خلق مى كند بهتر است يا سنگ و چوبى كه آنان مى پرستند؟ و حال آنكه مشركين اصلا قيامت و معاد را قبول ندارند، همچنان كه در همين آيات بدان اشاره نموده مى فرمايد: (و قال الذين كفروا...) و اين از اين نظر است كه در كلام مجيدش، مسأله معاد با ادله قاطعه اثبات شده و در اينجا به عنوان اصل مسلم اخذ شده است، آنگاه در آيات بعد به عنوان استدراك مى فرمايد كه همه اين روگردانيها به خاطر اين است كه مشركين معاد را منكرند و يا در آن شك دارند.
بعضى از مفسرين در تفسير آيه مورد بحث گفته اند: مراد از (بدء الخلق ) و سپس اعاده آن، ايجاد فردى از يك نوع و از بين بردن آن و دوباره ايجاد نظير آن است. خلاصه، مراد ايجاد مثلى بعد از مثل ديگر است و به عبارت ديگر تكرار عمل ايجاد است، پس ديگر كسى اشكال نكند كه مشركين قائل به معاد نبودند، پس چرا در اين آيه با مسأله معاد عليه ايشان احتجاج شده است.
و ليكن تفسيرى است كه از ظاهر آيه بعيد است.
بطور كلى در عالم وجود بطلان و نيستى راه ندارد
يكى از آن لطايفى كه آيه شريفه از حقايق قرآنى دارد، بر مى آيد كه بطور كلى بطلان و نيستى در عالم وجود راه ندارد، بلكه آنچه را كه خداى تعالى براى اولين بار هستى داده به زودى با اعاده به سوى او برمى گردد و اگر به چشم خود مى بينيم كه موجوداتى معدوم مى شوند ما آن را فقدان و نيستى بعد از هستى مى بينيم و گر نه در واقع چنين نيست بلكه - همانطور كه گفتيم - براى ما فقدان است.
و اما اينكه علماى كلام اتفاق كرده اند بر اينكه اعاده معدوم در بعضى موجودات مانند عرضها (يعنى هر چيزى كه اگر بخواهد موجود باشد محتاج به محلى است تا در آن خود نمايى كند مانند رنگها و هيئتها و كيفيتها و امثال آن ) محال است و در بعضى موجودات ديگر مانند جواهر (هر چيزى كه در هستى اش محتاج به موضوعى نيست مانند اجسام )، اختلاف كرده اند ربطى به مسأله مورد بحث ما نيست، زيرا مسأله بعثت در قيامت آن هم آنطور كه آيه شريفه تقرير كرده از باب اعاده معدوم نيست، تا آقايان آن را محال و يا مورد اختلاف بدانند، بلكه بعث عبارت است از: برگشتن خلق و رجوع آن - در حالى كه همان خلق اول است - به سوى پروردگارى كه مبدء آن است.
(و من يرزقكم من السماء و الا رض ) - اين جمله، اشاره است به تدبير امرى كه ميان بدء خلقت و عود آن در موجودات واقع شده و آن عبارت است از رزق آنها با اسباب آسمانى مانند بارانها، و اسباب زمينى مانند روييدنيها، كه انسان از آنها غذا تهيه مى كند.
نفى الوهيت آلهه مشركين از طريق نفى ربوبيت آنها و انحصار ربوبيت در خداى سبحان
(قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين ) - خداى تعالى در آيات و جملات قبل، فصولى در خلقت عمومى عالم و تدبير آنها، با اشاره به ارتباط تدبير بعضى با تدبير بعض ديگر و ارتباط و به هم پيوستگى همه با خلقت، ذكر فرمود و در نتيجه معلوم شد كه خلقت و تدبير در سراسر عالم امرى است واحد و مستند به او و قائم به او، (و وقتى ثابت كند كه تدبير، همان خلقت است با در نظر گرفتن اينكه مشركين اعتراف دارند كه خلقت تنها مستند به خداست ناگزيرند اعتراف كنند كه تدبير نيز مستند به خدا به تنهايى است ) پس ثابت شد كه خداى تبارك و تعالى تنها رب تمامى موجودات است و شريكى ندارد و لازمه اين بحث اين است كه الوهيت آلهه اى كه مشركين به جاى خدا مى خوانند باطل باشد.
براى اينكه الوهيت كه به معناى استحقاق عبادت است ملازم با ربوبيت است، چون كسى مستحق عبادت و پرستش است كه رب باشد، يعنى مالك و مدبر باشد، پس عبادت مشركين به هر طريقى كه معمول ايشان است يا به اين منظور است كه شكر نعمت معبود باشد، يا اينكه باعث شود كه معبود عابد را از شر و نقمت حفظ كند و هر چه باشد و به هر منظورى باشد عبادت مشرك مربوط به تدبيرى است كه از شوون ربوبيت است.
و چون غرض در فصول مذكور ابطال الوهيت خدايان دروغى است، همچنان كه ديديم بعد از هر فصلى مى فرمود: (ءاله مع اللّه - آيا با خدا خدايى ديگر است )؟، لذا در جمله مورد بحث، رسول گرامى خود را دستور مى فرمايد از مشركين مطالبه برهان كند، كه به چه دليل خدايان شما خدايند؟ تا وقتى از آوردن برهان عاجز ماندند خود بفهمند كه در ادعاى خويش گزافگو و در عقيدهشان خرافى هستند، چون اگر بخواهند به راستى درباره الوهيت، دليلى بياورند بايد آن دليل تدبير ناحيهاى از عالم باشد، در حالى كه ثابت شد كه تدبير تمامى خلايق از خدا به تنهايى است.
برهانى ديگر بر ابطال الوهيت آلهه مشركين با بيان اينكه آنان علمى به غيب و قيامت ندارند
قل لا يعلم من فى السموات و الا رض الغيب الا اللّه و ما يشعرون ايان يبعثون
|
در آيه قبلى - گفتيم - بعد از آنكه الوهيت آلهه مشركين را ابطال نمود و ثابت كرد كه خلقت و تدبير همه عالم از خداى تعالى به تنهايى است، به آن جناب دستور داد تا از مشركين بخواهد تا بر خدايى آلهه خود اقامه برهان كنند و اينك در اين آيه براى نوبت دوم دستورش مى دهد تا با برهان ديگرى بر بطلان الوهيت آنان با ايشان روبرو شود، و آن برهان اين است كه خدايان آنان علمى به غيب و به قيامت ندارند، و نمى دانند كه در چه زمانى مبعوث مى شوند، درست است كه هيچ كس از موجودات زمينى و آسمانى علمى بدان ندارد ولى شان معبود اين است كه امر پرستندگان خود را تدبير كند و يكى از امور خلق همانا مسأله جزاء در روز بعث است، كه بايد آن را نيز تدبير كند و در نتيجه روز و تاريخ آن را بداند و حال آنكه آلهه ايشان چه ملائكه و چه جن و چه قديسين از بشر، هيچ يك از روز بعث اطلاعى ندارند، پس إ له و معبود نيستند.
با اين بيان روشن مى شود كه جمله (لا يعلم من فى السموات و الارض الغيب الا اللّه ) برهان مستقلى است بر ابطال الوهيت آلهه مشركين، و اختصاص الوهيت به خداى تعالى به تنهايى و اينكه جمله (و ما يشعرون ايان يبعثون )، از قبيل عطف روشنترين فرد غيب است بر آن، چون گفتيم مهمترين چيزى كه معبود بايد علم به آن داشته باشد و آن را تدبير كند مسأله جزا در روز بعث است.
و نيز، اين معنا روشن گرديد كه دو ضمير جمع در (يشعرون ) و (يبعثون ) به (من فى السموات و الارض ) بر مى گردد، چون بيان قبلى بدون اين جمله و تتمه، تمام نمى شود.
پس اينكه بعضى گفته اند: (دو ضمير مذكور به مشركين بر مى گردد، هر چند كه بى اطلاعى از روز قيامت مختص به آلهه نيست و عمومى است و ليكن به خاطر اينكه بين اين دو ضمير جمع، با ضميرهاى آينده تفكيك نشود)، - چون ضمائر آينده بطور قطع همه به مشركين بر مى گردد - بناچار اين نيز بايد به آنان برگردد، تا تفكيك نشود حرف صحيحى نيست.
براى اينكه مخالف با بيانى است كه سياق آيه براى افاده آن است، چون همانطور كه گفتيم آيه شريفه مى خواهد برهانى ديگر اقامه كند، كه جز با برگشتن ضميرها به (من فى السموات - هر كس كه در آسمانها و زمين است )، تمام نمى شود و با وجود چنين قرينهاى روشن، تفكيك در ضميرها عيبى ندارد.
توصيف بى خبرى و استعباد و انكار مشركين نسبت به قيامت
بل ادارك علمهم فى الا خرة بل هم فى شك منها بل هم منها عمون
|
كلمه (ادارك ) در اصل (تدارك ) بوده، و تدارك به معناى اين است كه اجزاى چيزى يكى پس از ديگرى (مانند حلقه زنجير) بيايد تا تمام شود و چيزى از آن باقى نماند و در اينجا معناى (تدارك علمشان در آخرت ) اين است كه ايشان علم خود را تا آخرين جزءش درباره غير آخرت مصرف كردند، تا بكلى تمام شد، و ديگر چيزى از آن نماند، تا با آن امر آخرت را دريابند بنا بر اين، جمله مذكور در معناى اين آيه است كه مى فرمايد: (فاعرض عمن تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحيوة الدنيا، ذلك مبلغهم من العلم ) و كلمه (عمون ) جمع عمى است.
بعد از آنكه احتجاج خداى تعالى در آيه قبل بدينجا منتهى شد كه احدى غير از خداى تعالى هنگام بعث را نمى داند و با همين جمله مشركين را مجاب كرد، در آيه مورد بحث رو به پيغمبر خود مى كند و به يادش مى آورد كه مشركين قابل خطاب نيستند و از اين مرحله ها بدورند، چون هيچ خبرى از امور آخرت ندارند، تا چه رسد به وقت و ساعت آن، و اين بدان جهت است كه ايشان آنچه استعداد براى درك و علم داشتند، همه را در ماديات و زندگى دنيا مصرف كردند، در نتيجه نسبت به امور آخرت در جهل مطلقند، بلكه اصلا در باره آخرت ترديد مى كنند، چون از طرز احتجاجاتشان بر نبود قيامت كه جز استبعاد، اساسى ندارد، همين معنا برمى آيد، بلكه از اين بالاتر، آنان نسبت به امور آخرت كورند، يعنى خدا دلهايشان را از تصديق بدان و اعتقاد به وجود آن كور كرده است.
پس از اين بيان معلوم شد كه چرا كلمه (بل ) كه براى اعراض است در يك آيه تكرار شده ؟ و روشن گرديد كه مراتب محروميت مشركين از علم به آخرت مختلف است و آيه شريفه آن مراتب را مى فهماند و مى فرمايد كه مشركين در اعلا مرتبه آن محروميتند، پس معناى جمله (بل ادارك علمهم فى الا خرة ) اين است كه علمى بدان ندارند، به گوششان نخورده و معناى جمله (بل هم فى شك منها) اين است كه اگر هم خبر قيامت به گوششان خورده و به دلهاشان وارد شده، ليكن يقين بدان نيافته اند و درباره آن در شكند و تصديقش نكرده اند و معناى اينكه فرمود: (بل هم منها عمون ) اين است كه اگر از اعتقاد به قيامت بى بهره شدند. به اختيار خود نشده اند و اصولا مربوط به آنان نيست، بلكه خداى سبحان قلوبشان را از درك آن كور كرده، و در نتيجه ديگر نخواهند توانست آن را درك كنند.
بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از تدارك علم مشركين، تكامل علم ايشان و رسيدنش به حد يقين است، يعنى علم مشركين به خاطر تكامل حجتهاى ما كه بر حقيقت بعث دلالت مى كند تكامل يافته است، و اين را از باب استهزاء فرموده، و ليكن به نظر ما اين معنا با دنباله آن كه دو نوبت اضراب مى كند - يك بار در شك، و يك بار در كورى آنان - نمى سازد.
و قال الذين كفروا ءاذا كنا ترابا و آباؤ نا ا ئنا لمخرجون لقد وعدنا هذا نحن و آباونا من قبل ان هذا الا اساطير الاولين
|
اين آيه شريفه، حجتى را از مشركين حكايت مى كند كه بر نبود بعث و قيامت اقامه كرده اند و اساس آن بر استبعاد است و حاصلش اين است كه : چگونه ممكن است ما از دل زمين به صورت انسانى تام الخلقه درآييم، همانطور كه الا ن هستيم، با اينكه بعد از مردن ميدانيم كه همه خاك مى شويم و پدرانمان نيز همه خاك شدند؟
و جمله (لقد وعدنا هذا نحن و آباءنا من قبل ) حجتى ديگر است از ايشان، كه اساس آن نيز بر استبعاد است و آن اين است كه : اين بعث را قبلا هم انبياى گذشته به ما و به پدران ما وعده دادند و چيز نو ظهورى نيست، بلكه خيلى قديمى است و اگر درست بود و خبرى صادق بود تا به امروز اتفاق مى افتاد و مردم گذشته از قبرهايشان برمى خاستند، و چون بر نخاستند، مى فهميم كه جزو خرافاتى است كه گذشتگان آن را درست كرده اند، چون آنان خيلى در جعل اوهام و خرافات و شنيدن داستانهاى خرافى علاقهمند و حريص بودند.
قل سيروا فى الا رض فانظروا كيف كان عاقبة المجرمين
|
در اين جمله، خداى تعالى دستور مى دهد تا مشركين را در برابر انكار بعث، تهديد و انذار كند و دستورشان دهد كه در زمين سير كنند و عاقبت مجرمينى كه انبياء را تكذيب كردند و انذار آنان از روز قيامت را به هيچ گرفتند، ببينند، چون نظر و تفكر در عاقبت امر ايشان، آنطور كه خانهه اى خرابشان و آباديهاى ويران و دلالت مى كند براى صاحب بصيرتى كه بخواهد عبرت بگيرد كافى است.
و اگر در آيه شريفه از تكذيب كنندگان، به مجرمين تعبير فرمود، خواست تا نسبت به مؤمنين كه ترك جرائم گفته اند لطف فرموده باشد، (بعضى اين چنين گفته اند).
و ممكن هم هست بگوييم : آيه شريفه، حجتى را بر معاد اقامه كرده، به اين بيان كه منتهى شدن عاقبت امر مجرمين به عذاب انقراض، خود دليل است بر اينكه جرائم و ظلمها اين اثر را در پى دارد كه صاحبش را گرفتار مؤ اخذه و عذاب كند و بطور كلى عمل چه احسان و چه ظلم براى صاحبش نگهدارى مى شود، تا روزى طبق آن محاسبه گردد و اگر حساب تمامى اعمال مردم و كيفر آنها - مخصوصا پاداش اعمال صالح - در دنيا واقع نمى شود قطعا نشاءه ديگرى هست كه در آنجا واقع خواهد شد و آن نشاءه آخرت است.
پس آيه شريفه در معناى آيه (ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض ام نجعل المتقين كالفجار) مى باشد و مؤيد اين بيان، جمله (عاقبة المجرمين ) است، زيرا اگر مراد، تهديد مكذبين رسالت و تحريف ايشان بود، مناسبتر آن بود كه بفرمايد: (عاقبة المكذبين )، همچنان كه قبلا نيز اشاره كرديم.
و لا تحزن عليهم و لا تكن فى ضيق مما يمكرون
|
يعنى از اينكه ايشان اصرار بر كفر و انكار مى ورزند خيلى غم مخور و حوصله ات سر نرود كه چرا با مكرشان دعوتت را باطل نموده. مردم را از راه خدا باز مى دارند، براى اينكه هر چه مى كنند در حضور خدا مى كنند و نمى توانند خدا را به تنگ و عجز بياورند، و او به زودى كيفر اعمالشان را مى دهد.
پس، آيه شريفه در اين صدد است كه رسول گرامى اش (صلى اللّه عليه و آله) را تسليت و دلخوشى دهد و جمله (و لا تكن فى ضيق ) عطف تفسير است براى ما قبلش.
و يقولون متى هذا الوعد ان كنتم صادقين
|
ظاهرا مراد از (وعد)، وعده به عذاب مجازات است اعم از عذاب در دنيا و آخرت و سياق، مويد اين معناست، بقيه الفاظ آيه روشن است.
معناى آيه : (قل عسى ان يكون ردف لكم بعض الذى تستعجلون) و مفاد كلمه (عسى) و امثال آن در كلام خداى تعالى
قل عسى ان تكون ردف لكم بعض الذى تستعجلون
|
گفته اند: لام در (ردف لكم ) زايد و براى افاده تأكيد است مانند حرف باء در آيه (و لا تلقوا بايديكم الى التهلكة ) و معناى جمله مورد بحث، اين است كه بگو اميد است كه شما را متابعت كند، و به شما ملحق شود بعضى از آنچه درباره اش عجله مى كنيد.
بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه (ردف ) معناى فعلى را متضمن است كه همواره با لام متعدى مى شود.
و مراد از (بعضى از آنچه درباره اش عجله مى كنند) همانا عذاب دنيا است، كه قبل از عذاب آخرت فرا مى رسد، چون كفار همواره درباره آن عجله مى كردند و به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) مى گفتند: پس چه شد آن عذاب كه ما را از آن مى ترسانى و آن حكم فصلى كه خدا وعده آن را داده، و حكم فصل خود ملازم با عذاب است و عذاب دنيا هم بعضى از آن عذابها است كه درباره اش عجله مى كردند آن قسمتش است كه كفار در باره اش عجله مى كردند و شايد مراد آيه عذاب روز بدر باشد، همچنان كه ديگران نيز احتمالش را داده اند.
مفسرين درباره كلمه (عسى ) گفته اند: اين كلمه و كلمه (لعل ) درباره خداى تعالى معناى وجوب را مى دهد، زيرا اصولا كسى مى گويد (شايد و يا اميد است ) كه به سر نوشت آينده خود جاهل باشد، و چون جهل بر خداى تعالى محال است، در نتيجه معناى (عسى ان يكون ردف لكم ) اين مى شود كه (سيردفكم و ياتيكم العذاب محققا- به زودى به دنبال سرتان عذاب خواهد آمد).
ليكن اين حرف صحيح نيست، زيرا معناى اميدوارى و آرزومندى و امثال آن، همانطور كه ممكن است قائم به نفس و جان گوينده باشد، (يعنى گوينده خودش در دل آرزومند و اميدوار باشد)، همچنين ممكن است قائم به مقام و يا به شنونده و يا غير آن دو باشد و در اين آيه و هر جاى ديگر از كلام مجيد خداى تعالى، قائم به غير گوينده، يعنى خداست، حال يا قائم است به مقام، يا به غير مقام و جوابى كه در آيه آمده از آنجا كه راجع است به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله)، پس اميدى هم كه از كلمه عسى استفاده مى شود راجع مى شود به آن جناب و قائم است به نفس شريف او و معناى آيه اين مى شود كه : به ايشان بگو من اميدوارم كه چنين و چنان شود.
و در تفسير ابى السعود آمده كه كلمه (عسى و لعل و سوف ) در تهديدهاى پادشاهان به منزله حكم جزمى است و اگر حكم قطعى خود را به اين عبارات تعبير مى كنند، به منظور اظهار وقار سلطنت، و اشعار به اين معناست، كه رمز از امثال ايشان مانند تصريح از ديگران است و همه وعده هاى خدا و تهديدهايش نيز بر اين منوال است، و اين گفته ابى السعود وجه خوبى است.
و معناى آيه اين است كه : به اين درخواست كنندگان عذاب كه از وقت رسيدن آن مى پرسند، بگو من اميدوارم كه بعضى از تهديدهاى خدا كه شما در آن عجله مى كنيد، يعنى عذاب دنيا كه شما را به عذاب آخرت نزديك مى كند و به آن مى رساند به زودى شما را دنبال كند و همين هم كه تعبير كرد به (ردف لكم - دنبالتان كند) باز براى اشاره است به نزديكى آن عذاب.
و ان ربك لذو فضل على الناس و لكن اكثرهم لا يشكرون
|
معناى آيه شريفه از نظر خود آيه روشن است، ليكن وقوع آن در سياق تهديد و تخويف، اين نكته را افاده مى كند كه : اگر خداى تعالى عذاب ايشان را تاءخير انداخت، با اينكه استحقاق آن را دارند، از اين جهت است كه او داراى فضل و كرم است و درباره آنان به فضل خود رفتار كرده و ايشان بايد شكر همين را هم به جاى آرند، اما بجاى نمى آورند، بلكه عجله در آن عذاب را مى خواهند.
و ان ربك ليعلم ما تكن صدورهم و ما يعلنون
|
يعنى تاءخير عذاب از ايشان، ناشى از جهل خداى تعالى نيست، بلكه او از حال ايشان و آنچه كه به كيفر كفر و جحودشان مستحقند آگاه است، چون او خبر دارد از آنچه كه سينه هاى آنان در خود پنهان مى كند و يا آشكار مى سازد. آنگاه با آيه (و ما من غائبة فى السماء و الا رض الا فى كتاب مبين ) همان معنا را تأكيد فرمود.
ان هذا القرآن يقص على بنى اسرائيل اكثر الذى هم فيه يختلفون و انه لهدى و رحمة للمؤمنين ان ربك يقضى بينهم بحكمه و هو العزيز العليم
|
اين آيه شريفه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) را تسليت و دلگرمى مى دهد و نيز زمينه را براى بعد كه به زودى از حقانيت دعوتش و تقويت ايمان مؤمنين سخن مى گويد، فراهم مى كند، و به همين بيان وجه اتصال آيه به ما قبل كه فرمود: (فلا تحزن عليهم...)، كه باز به حقيقت دعوتش اشعار دارد، معلوم مى شود.
پس جمله (ان هذا القرآن يقص على بنى اسرائيل اكثر الذى هم فيه يختلفون - اين قرآن براى بنى اسرائيل بيشتر آن مسائلى كه مورد اختلافشان است بيان مى كند)، به داستانهايى از قصص انبياء اشاره مى كند و حق را در آنچه كه در آن اختلاف مى كنند بيان مى نمايد و يكى از آن داستانها داستان مسيح (عليه السلام) است، كه حق مطلب را در آن معارف و احكام كه مورد اختلافشان بود بيان مى كند.
و اينكه فرمود: (و انه لهدى و رحمة للمؤمنين ) به اين معنا اشاره مى كند كه با اين داستانها كه بر بنى اسرائيل مى خواند، مؤمنين را به سوى حق هدايت مى كند و نيز رحمتى است براى آنان كه دلهايشان را آرامش مى دهد و به اين وسيله ايمان را هم در دلهايشان ريشه دار و ثابت مى كند.
و اينكه فرمود: (ان ربك يقضى بينهم بحكمه و هو العزيز العليم ) اشاره است به اينكه قضاء و داورى ميان آنان با خداست، پس همان خدا پروردگار اوست كه عزيز است، يعنى كسى است كه هيچگاه مغلوب نمى شود و عليم است، يعنى هرگز جهل و خطاء در حكمش راه ندارد، پس اوست كه با حكم خود در بين آنان قضاوت مى كند، پس بايد كه دل رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) به قضاء پروردگار عزيز و عليمش راضى شود و امر را به او محول نمايد، همچنان كه جا دارد عين اين رفتار را در حق مشركين داشته باشد، نه اينكه از شرك و كفر آنان و از مكر و حيله ايشان اندوهناك و دلتنگ شود.
فتوكل على اللّه انك على الحق المبين
|
اين جمله تفريع و نتيجه گيرى است از مجموع چند امرى كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) در خصوص شرك مشركين و اختلاف بنى اسرائيل فرمود و معنايش اين است كه امر همه آنان محول به خداى تعالى است، نه به تو، پس بايد كه تو او را وكيل بگيرى، كه او كافى تو است و بايد كه از هيچ چيز نترسى كه تو در امنيتى از حق هستى.
انك لا تسمع الموتى و لا تسمع الصم الدعاء اذا ولوا مدبرين و ما انت بهادى العمى عن ضلالتهم ان تسمع الا من يومن باياتنا فهم مسلمون
|
اين جمله، امر به توكل در آيه قبل را تعليل مى كند و مى فرمايد كه ما تو را در مسأله ايمان و كفر مردم، امر به توكل بر خدا كرديم و اين بدان جهت است كه ايشان مرده اند و در طاقت تو نيست كه دعوتت را به مردگان بشنوانى، زيرا كه ايشان كرند و نمى شنوند و كورند و گمراه و تو نمى توانى دعوتت را به گوش كران آن هم (در حالى كه پشت مى كنند و مى روند) برسانى - و چه بسا قيد در حالى كه پشت مى كنند و مى روند براى همين باشد كه اگر پشت نمى كردند، باز ممكن بود و لو با اشاره حرف را به ايشان فهمانيد - و نيز تو نمى توانى كور را از گمراهيش رهانيده و هدايتش كنى، تنها قدرتى كه تو دارى اين است كه دعوتت و آيات ما را كه دلالت بر ما مى كند به گوش مؤمنين برسانى، چون مؤمنين به خاطر اذعان و ايمانى كه به اين حجتهاى حقه دارند تسليم ما هستند و تو را در آنچه كه دلالت مى كنى تصديق مى كنند.
با اين بيان چند نكته روشن گرديد:
اولا: مراد از سماع هدايت است.
ثانيا:مراد از آيات، ادله و حجتهايى است كه بر توحيد و معارف حقى كه از فروع توحيد است دلالت مى كند.
ثالثا: اينكه هر كس حجتهاى حق را چه از آيات آفاق باشد و چه از آيات انفس، با سلامت عقل تعقل كند و آنگاه با ايمان و انقياد تسليم آن شود، چنين كسى از مردگان و از مهر شدگان، كه خدا بر گوش و چشمشان مهر نهاده نيست.
بحث روايتى
در تفسير قمى در ذيل جمله (و سلام على عباده الذين اصطفى ) آورده كه امام فرمود: منظور از اين بندگان آل محمد (صلى اللّه عليه و آله) هستند.
رواياتى در مراد از بندگان در (وسلام على عباد الذين اصطفى)
مؤلف: اين روايت را تفسير جمع الجوامع نيز، از ائمه اهل بيت (عليه السلام) به دو نحو آورده، يكى بدون سند، و ديگرى هم بطور مضمر (يعنى گفته : از آن جناب و معين نكرده از كدام يك از ائمه نقل كرده ).
خواننده عزيز به خاطر دارد كه در بيان گذشته خود كه در ذيل همين آيه آورديم، گفتيم : از سياق برمى آيد كه مراد از اين بندگان به حسب مورد آيه انبياء (عليه السلام) هستند كه به نعمت اصطفاء متنعم بودند و خداى تعالى داستانهاى جمعى از ايشان را در قرآن كريم آورده. بنا بر اين، اگر روايت صحيح باشد از قبيل جرى و تطبيق فرد بر كلى خواهد بود.
و نظير روايت مذكور روايتى است كه الدر المنثور از عدهاى از صاحبان كتب از ابن عباس روايت كرده، كه در ذيل آيه مورد بحث گفته : منظور از اين بندگان، اصحاب محمدند اين روايت نيز - اگر صحيح باشد - از باب جرى و تطبيق است.
بنا بر اين، آن روايت ديگرى كه الدر المنثور از عبد بن حميد و ابن جرير، از سفيان ثورى، در ذيل آيه نقل كرده كه گفت : آيه شريفه تنها مربوط به اصحاب محمد است صحيح نيست، زيرا اولا گفتيم درباره انبياء است و در ثانى اگر هم از باب تطبيق شامل اصحاب شود بارى شامل خصوص آنان نيست.
و در تفسير قمى نيز در ذيل آيه (بل هم قوم يعدلون ) نقل كرده كه فرمودند: يعنى از حق عدول مى كنند.
و نيز در همان تفسير در ذيل آيه (امن يجيب المضطر اذا دعاه...) مى گويد: پدرم از حسن بن على بن فضال، از صالح بن عقبه، از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: اين آيه درباره قائم آل محمد (صلى اللّه عليه و آله) نازل شده، به خدا سوگند مضطر او است، كه در مقام ابراهيم دو ركعت نماز مى خواند و خداى عزوجل را مى خواند، پس او اجابتش مى فرمايد و خليفه در زمينش مى سازد.
مؤلف: اين روايت هم از باب جرى و تطبيق مصداق بر كلى است، زيرا آيه درباره عموم مضطرين است.
روايتى كه در آن از جمله: (و يجعلكم خلفاء الارض) وجوب مطلق فرمانبرى ازخليفه (حاكم) استفاده شده و بيان مجعول بودن آن
و در الدر المنثور است كه طبرانى از سعد بن جناده روايت كرده كه گفت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) فرمود: هر كس از جماعت جدا و دور شود در آتش است، آن هم با صورتش، براى اينكه خداى تعالى مى فرمايد: (امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء و يجعلكم خلفاء الا رض )، پس به حكم اين آيه خلافت از خداى عزوجل است، اوست كه خليفه را خليفه مى كند، چيزى كه هست اگر خير باشد كه هيچ و اگر شر باشد باز خود او مواخذه اش مى كند، اما تو! بر تو واجب است كه هر چه خدا گفته اطاعت كنى.
مؤلف: اين روايت خالى از بوى جعل و دسيسه نيست، براى اينكه در سابق معلوم شد كه مراد از خلافت در آيه - بطورى كه از سياقش برمى آيد - خلافت زمينى است، كه براى هر انسانى مقدر شده و معنايش اين است كه نوع بشر جانشين خداست در زمين و در اينكه انواع تصرفات را در زمين بكند (و خداوند زمين و آنچه در شكم آن و در دريا و خشكى آنست، براى بشر مسخر و رام كرده است، تا بتواند در آنها تصرف كند)، نه خلافت به معناى حكومت بر امت و چرخاندن آسياى مجتمع آن، (تا معنايش اين شود كه هر كس خليفه مسلمين شود خدايش خليفه كرده، اگر خوب باشد كه هيچ اگر هم بد باشد خدا خودش مى داند با او چه معامله كند و اما افراد امت بايد اوامر آن خليفه را هر چند مثلا كشتن اخيار و ابرار باشد اطاعت كنند).
از اين هم كه صرف نظر كنيم اصلا متن روايت اضطراب دارد و صدر و ذيلش با هم تطبيق نمى كند، براى اينكه اگر مراد از اينكه گفت خلافت از جانب خداست اين باشد كه تسلط خليفه بر مردم به تقدير خداست و به عبارت ديگر تكوين آن منسوب به خداى سبحان است، همچنان كه درباره سلطنت نمرود فرموده : (ان اتيه اللّه الملك - اينكه خدا سلطنتش داده ) و از فرعون حكايت كرده كه گفت : (اليس لى ملك مصر).
كه خود بسيار روشن است كه خلافت به اين معنا مستلزم وجوب اطاعت خليفه و حرمت مخالفت با وى نيست و گر نه لازم مى آيد كه اصل دعوت دينى نقض شود و اطاعت امثال نمرودها و فرعونها و صدها نظائر آن واجب باشد.
و اگر مراد از اين جمله در صدر روايت اين باشد كه خدا به حكم دين خلافت او را امضاء كرده و به عبارت ديگر قانونا منسوب به خداى تعالى است و در نتيجه اطاعتش در آنچه امر مى كند واجب است، هر چند كه امر به گناه و خيانت باشد، اين هم كه نقض صريح احكام دينى است و اگر بگويى در غير معصيت خدا اطاعتش واجب است، چون رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) فرموده بود: (لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق )، در اين صورت پس جدا شدن از جماعت و نافرمانى خليفه جايز است ولى اين با صدر روايت نمى سازد.
و نظير اين اشكال در ذيل روايت وارد است، كه مى گفت : (اما تو! بر تو واجب است كه هر چه خدا گفته اطاعت كنى )، زيرا اگر مقصود از هر چه خدا امر كرده اين است كه هر چه خليفه گفته، گر چه نافرمانى خدا باشد، اطاعت كنى، باز نقض صريح تشريع احكام مى شود و اگر مراد از آن اطاعت خدا است، هر چند نافرمانى خليفه باشد نقض صريح صدر روايت مى شود.
و امروز در ابحاث اجتماعى مسلم و روشن شده كه امضاء و پذيرفتن حكومت كسى كه احترامى براى قوانين مقدس و جاريه قائل نيست، امضايى است كه عقل آن را نمى پذيرد و افراد يك جامعه عاقل و رشيد زير بار چنين كسى نمى روند، به همين دليل بايد ساحت شارع و آورنده دين را از چنين روايت و سفارشهايى منزه دانست.
و اگر بگويى حفظ يك پارچگى مملكت و اتحاد كلمه و اتفاق امت مهمتر است از حفظ بعضى از احكام، در جواب مى گوييم معناى اين حرف اين است كه جايز باشد حقيقت دين را به خاطر حفظ اسم آن هدم نمود و حقيقت دين را فداى نام آن كنيم.
نقل و رد روايتى راجع به اينكه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله وسلم) علم غيب نداشته و...
و در الدر المنثور است كه : طيالسى، سعيد بن منصور، احمد، عبد بن حميد، بخارى، مسلم، ترمذى، نسائى، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه و بيهقى - در كتاب اسماء و صفات - همگى از مسروق روايت كرده اند كه گفت : من نزد عايشه تكيه داده بودم، عايشه گفت : سه چيز است كه هر كس دهن به يكى از آنها باز كند افتراء بزرگى بر خدا زده است، پرسيدم آن سه چيست ؟ گفت هر كس بپندارد كه محمد (صلى اللّه عليه و آله) پروردگارش را ديد، افتراء بزرگى بر خدا بسته، من كه تا اين هنگام تكيه داده بودم برخاستم و گفتم : اى ام المؤمنين صبر كن، و مرا مهلت بده بپرسم و به عجله سخن مگوى، مگر خداى تعالى نفرموده : (و لقد رآه فى الافق المبين - رسول خدا را در افق آشكار بديد) و در جاى ديگر فرموده : (و لقد رآه نزلة اخرى - بارى ديگر او را ديد)؟
عايشه در پاسخ گفت : من اولين فرد امت اسلامم، كه همين سوال تو را از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) كردم، فرمود: جبرئيل، يعنى من جبرئيل را به آن صورتى كه با آن صورت خلق شده نديدم غير از اين دو نوبت، كه در اين دو آيه است، يك بار او را ديدم كه داشت از آسمان به زير مى آمد، بسيار بزرگ بود، كه بزرگى خلقتش ما بين آسمان تا زمين را پر مى كرد، عايشه سپس به من گفت : مگر نشنيدى كلام خداى را كه مى فرمايد: (لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير - ديدگان او را نمى بيند و او ديدگان را مى بيند و او لطيف و خبير است ) و نيز فرموده : (و ما كان لبشر ان يكلمه اللّه الا وحيا... على حكيم ).
و كسى كه بپندارد كه محمد چيزى از كتاب خداى را كتمان كرده و ناگفته گذارده، او افتراى بزرگى بر خدا زده است و خداى عزوجل مى فرمايد: (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فمابلغت رسالته و اللّه يعصمك من الناس ).
سپس عايشه اضافه كرد كه : هر كس بپندارد كه محمد از فرداى مردم خبر مى داد، باز بر خدا افتراى بزرگى زده است، زيرا خداى تعالى مى فرمايد: (قل لا يعلم من فى السموات و الا رض الغيب الا اللّه - بگو در آسمانها و زمين كسى غيب نمى داند جز خدا).
مؤلف: در متن روايت اشكالاتى است كه آدمى را نسبت به آن بدبين مى كند، اما آيات رؤ يت كه مى فرمايد چشمها خدا را نمى بيند، رؤ يت حسى را نفى مى كند، نه رؤ يت قلبى را و اين قسم رؤ يت غير از ايمان است كه به معناى اعتقاد مى باشد و ما در چند مورد مناسب پيرامون آن مفصل بحث كردهايم.
و اما آيه (يا ايها الرسول بلغ...) در تفسيرش گفتيم كه منظور از آن ابلاغ عامه آيات و دستورات خدا نيست، بلكه در مورد خاصى نازل شده و بر فرض هم كه عموميش بدانيم تازه دلالت مى كند بر اينكه آنچه بر آن جناب به عنوان پيام و رسالت نازل شده بايد ابلاغش كند، نه هر چيزى را، چون ممكن است به آن جناب چيزى نازل شود كه دانستن آن مختص به خود آن جناب باشد و از ديگران كتمان كند.
و اما اينكه فرمود: (قل لا يعلم...) كه هيچ كس در زمين و آسمانها غيب نمى داند، اين آيه مانند ساير آيات كه غيب را مختص به خدا مى داند بيش از اين دلالت ندارد كه علم غيب ذاتا مختص خداى تعالى است و اما خدا اين علم را به كسى تعليم مى كند يا نمى كند آيات از آن ساكت است، بلكه آيات ديگر دلالت دارد بر اينكه خدا علم غيب را به بعضى افراد تعليم مى كند، مانند آيه (عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول ).
و نيز خود خداى تعالى پارهاى از خبرهاى غيبى را از مسيح (عليه السلام) حكايت كرده و فرموده : (و انبئكم بما تاكلون و ما تدخرون ). و پر واضح است كه اگر كسى بگويد: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) مردم را از فردايشان خبر مى داد، هرگز نمى گويد كه اين علم را پيغمبر از خود داشته و خدا به او تعليم نكرده است.
و از سوى ديگر اخبار متواتره - هر چند متفرق و متنوع است - از طريق شيعه و سنى وارد شده، كه آن جناب از بسيارى حوادث آينده خبر مى داده است.