آيات 20 تا 37 سوره جاثيه

هـذا بـصـائر للناس و هدى و رحمه لقوم يوقنون (20)

 ام حسب الذين اجترحوا السيئات ان نجعلهم كالذين امنوا و عملوا الصالحات سواء محياهم و مماتهم ساء ما يحكمون (21)

 و خلق اللّه السـمـوات و الارض بالحق و لتجزى كل نفس بما كسبت و هم لا يظلمون (22)

 افرايت مـن اتـخـذ الهـه هـوئه و اضـله اللّه عـلى عـلم و خـتـم عـلى سـمـعـه و قـلبـه و جعل على بصره غشوه فمن يهديه من بعد اللّه افلا تذكرون (23)

 و قالوا ما هى الا حياتنا الدنـيـا نموت و نحيا و ما يهلكنا الا الدهر و ما لهم بذلك من علم ان هم الا يظنون (24)

 و اذا تـتـلى عـليهم اياتنا بينات ما كان حجتهم الا ان قالوا ائتوا بابائنا ان كنتم صادقين (25)

 قـل اللّه يـحـييكم ثم يميتكم ثم يجمعكم الى يوم القيمه لا ريب فيه و لكن اكثر الناس لا يـعـلمـون (26)

 و لله مـلك السـمـوات و الارض و يـوم تقوم الساعه يومئذ يخسر المبطلون (27)

 و تـرى كـل امه جاثيه كل امه تدعى الى كتابها اليوم تجزون ما كنتم تعملون (28) هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق انا كنا نستنسخ ما كنتم تعملون (29)

 فاما الذين امنوا و عملوا الصـالحـات فـيدخلهم ربهم فى رحمته ذلك هو الفوز المبين (30)

 و اما الذين كفروا افلم تـكـن ايـتـى تـتـلى عـليـكـم فـاسـتـكـبـرتـم و كـنـتـم قـومـا مـجـرمـيـن (31)

 و اذا قـيل ان وعد اللّه حق و الساعه لا ريب فيها قلتم ما ندرى ما الساعه ان نظن الا ظنا و ما نحن بـمـسـتـيـقـنـيـن (32)

 و بـدا لهـم سـيئات ما عملوا و حاق بهم ما كانوا به يستهزؤ ن (33)

 و قيل اليوم ننسيكم كما نسيتم لقاء يؤ مكم هذا و ماويكم النار و ما لكم من نصرين (34)

 ذلكم بـانـكـم اتـخـذتـم ايات اللّه هزوا و غرتكم الحيوه الدنيا فاليوم لا يخرجون منها و لا هم يـسـتـعـتبون (35)

 فلله الحمد رب السموات و رب الارض رب العلمين (36)

 و له الكبرياء فى السموات و الارض و هو العزيز الحكيم (37)

ترجمه آيات

اين قرآن بصيرتهايى است براى مردم و هدايت و رحمتى است براى گروهى كه يقين آورند (20).

بـلكه پنداشته اند كه ما با آنان همان گونه رفتار مى كنيم كه با اشخاص با ايمان و داراى اعمال صالح مى كنيم و خيال كرده اند زندگى و مرگشان با آن افراد يكسان است و چه بد پندارى است كه كرده اند (21).

و خدا آسمانها و زمين را (به خيال و پندار خلق نكرد) بلكه به حق آفريد. آرى آفريد تا هر كسى را به آنچه مى كند جزاء دهد و در اين جزا به كسى ظلم نمى شود (22).

هيچ ديدى آن كسى را كه هواى نفس خود را خداى خود گرفت و خدا او را با داشتن علم گمراه كرد و بر گوش و قلبش مهر نهاد و بر چشمش پرده انداخت، ديگر بعد از خدا چه كسى او را هدايت مى كند آيا باز هم متذكر نمى شويد؟ (23).

و گـفتند: زندگى جز همين زندگى دنيا نيست دسته اى مى ميرند و دسته اى ديگر زنده مى شوند و ما را جز روزگار هلاك نمى كند اينان هيچ علمى به سخنان خود ندارند و جز مظنه و پندار دليلى ندارند (24).

و چون آيات بينات ما بر آنان تلاوت مى شود هيچ حرف حسابى و حجتى ندارند جز اينكه بگويند اگر راست مى گوييد پدران ما را زنده كنيد (25).

بـگـو خـدا اسـت كـه شما را زنده مى كند و مى ميراند و سپس روز قيامت يكجا جمعتان مى كند روزى كه در آن هيچ شكى نيست ليكن بيشتر مردم نمى دانند (26).

و مـلك آسـمـانـهـا و زمـيـن تـنـهـا از آن خـدا اسـت. در روزى كـه قـيـامـت بـپـا شـود اهل باطل زيانكارند (27).

و هر امتى را مى بينى كه از شدت ترس به زانو در آمده اند. هر امتى را صدا مى زنند تا نامه عمل خود را ببينند و آنگاه مى گويند: امروز جزايتان خود آن اعمالى است كه مى كرديد (28).

اين كتاب ما است كه به حق بر شما سخن مى گويد ما همواره آنچه شما مى كرديد استنساخ مى كرديم (29).

پـس آنـهـايـى كـه ايـمـان آورده اعـمـال صـالح كـردنـد پـروردگـارشـان آنـهـا را داخل در رحمت خود مى كند اين همان رستگارى آشكار است (30).

و امـا كـسـانـى كـه كـافـر شدند (به ايشان گفته مى شود) آيا نبود كه آيات من بر شما تلاوت مى شد و شما استكبار مى كرديد و مردمى مجرم بوديد؟ (31).

و چـون گـفـتـه مى شد وعده خدا حق است و در قيامت شكى نيست مى گفتيد ما نمى فهميم قيامت چيست در باره آن احتمالى مى دهيم و ما هرگز نمى توانيم يقين به آن پيدا كنيم (32).

(و چـون قـيـامـت شـد) حـقـيـقـت اعـمـال زشتشان برايشان هويدا گشت و همان كه استهزائش مى كردند بر سرشان بيامد (33).

و گـفـتـه شـد امـروز مـا شـمـا را فـرامـوش مـى كـنـيم همانطور كه شما ديدار امروزتان را فراموش كرديد و منزلگاهتان آتش است و از ياوران احدى را نداريد (34).

اين سرنوشتتان بخاطر آن بود كه آيات خدا را وسيله مسخره مى گرفتيد و زندگى دنيا مـغـرورتـان كـرد. در نـتيجه امروز از آتش بيرون نخواهند شد، و عذرشان پذيرفته نمى شود (35).

پس حمد خداى را كه رب آسمانها و رب زمين و رب عالميان است (36).

و كبرياء در آسمانها و زمين خاص او است و او عزيز حكيم است (37).

بيان آيات

بـعـد از آنـكـه بـه مسأله تـشـريـع شـريـعـت بـراى رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) اشـاره كـرد، و فـرمـود كـه آن جـنـاب را بر شـريـعـتى از امر يعنى شريعت اسلام قرار داديم، اينك در اين آيات به اين معنا اشاره مى كـنـد كـه شـريعت اسلام بصيرتهايى براى مردم است، كه با آن تشخيص مى دهند كه چه راهـى از راه هـاى زنـدگـى را طـى كـنـند تا به حيات طيب در دنيا و سعادت زندگى آخرت برسند، و نيز شريعت اسلام هدايت و رحمتى است براى مردمى كه به آيات خدا يقين دارند.

و نـيـز به اين نكته اشاره مى كند كه آنچه مرتكبين گناهان را وادار مى كند كه از پيروى شـريعت سرباز زنند، انكار معاد است، آنها خيال مى كنند كه با افراد متشرعى كه پابند بـه ديـن خـدا هـسـتند، در زندگى و مرگ يكسانند، و براى پابندى به شريعت هيچ اثرى قائل نيستند، لذا فكر مى كنند چرا به خاطر پيروى از شريعت خود را به زحمت اندازيم، و بدون جهت مقيد نموده، بار سنگين اعمال صالح را به دوش بكشيم ؟

به همين جهت خداى تعالى بر بطلان پندار آنان و اثبات معاد اقامه برهان مى كند، و سپس به شرح جزئيات پرداخته شمه اى از پاداشهاى صالحان و عقابهاى طالحان و منكرين و مجرمين را بيان نموده، و سوره را با حمد و تسبيح خدا ختم مى كند.

 

هذا بصائر للناس و هدى و رحمه لقوم يوقنون

اشـاره بـا كـلمـه (هـذا) يـا بـه شريعت است كه قبلا از آن گفتگو كرد، و يا اشاره به قـرآنـى اسـت كـه مـشـتـمـل بـر شـريـعـت است. و كلمه (بصائر) جمع بصيرت است، و بـصـيـرت عـبارت است از درك اشخاصى كه به واقع اصابت مى كنند، و مراد از بصيرت وسـيـله بـصـيـرت اسـت، و اگـر شريعت را بصيرتها خوانده ، بدين جهت است كه شريعت مـتـضـمن احكام و قوانينى است كه يك يك آنها راهنماى سعادت آدمى است، پس شريعت عبارت است از بصيرتهايى چند، نه يك بصيرت.

و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : ايـن شـريـعـتـى كـه تـشـريـع شـده، و يـا ايـن قـرآنى كه مـشـتـمـل بـر شـريـعـت اسـت، وظـائف عـمـليـه اى اسـت كـه اگـر مـردم بـه آن عمل كنند يك يك آنها مردم را بينا مى سازد، و مردم به وسيله آن به راه حق هدايت مى شوند، راه حقى كه همان راه خدا و راه سعادت است. پس اينكه بعد از ذكر تشريع شريعت فرمود (هـذا بـصـائر للنـاس ) در حـقـيـقت نظير جمله (هذا هدى و الذين كفروا...) است كه در اول سوره بعد از ذكر آيات توحيد قرار گرفته است.

(و هـدى و رحـمـه لقـوم يوقنون ) - يعنى دلالتى است واضح، و افاضه خيرى است بـراى قـومـى كـه يـقين دارند. و مراد از قومى كه يقين دارند، مردمى است كه به آيات خدا يـقـيـن دارنـد، آيـاتـى كه بر اصول معارف دين دلالت دارد، چون معهود در قرآن كريم اين است كه همواره كلمه يقين را در مورد اصول عقائد بكار مى برد.

مراد از رحمت خداوند و اختصاص آن به گروه خاصى در اين آيه

در ايـن جـمـله هدايت و رحمت را مختص به قومى كرده كه يقين دارند، با اينكه قبلا تصريح كـرد كـه قـرآن بـصائر براى همه مردم است، و اين خالى از اشعار و اشاره به اين نكته نيست كه مراد از (هدايت ) هدايت به معناى رساندن به مقصد است، نه صرف نشان دادن راه آن، كـه هـمـان تـبصر است. و نيز مراد از (رحمت ) رحمت خاصه به كسانى است كه بعد از ايمان به خدا و پرهيز از او به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) هم ايمان آوردنـد، هـمـانـهـايـى كـه در آيه (يا ايها الذين امنوا اتقوا اللّه و آمنوا برسوله يوتكم كفلين من رحمته و يجعل لكم نورا تمشون به و يغفر لكم ) و آيه (ذلك الكتاب لا ريب فيه هدى للمتقين الذين يومنون بالغيب... و بالاخره هم يوقنون ) مورد نظرند.

و رحمت خدا درجاتى بسيار دارد كه از نظر سعه و ضيق مختلفند، و همچنين رحمت خاصه به اهـل ايـمـان نـيـز مراتب مختلفى دارد كه اختلاف آن ناشى از اختلاف مراتب ايمان است، پس صاحب هر مرتبه از ايمان رحمتى مناسب با آن مرتبه دارد.

و اما رحمت به معناى مطلق خيرى كه از ناحيه خداى تعالى به سوى بندگانش افاضه مى شـود، آن نـيـز مـى تـوانـد قـرآن بـاشـد، چـون قـرآن كـريـم بـدان جـهـت كـه مـشـتـمـل بـر شـريـعـت اسـت، رحـمـتـى اسـت بـراى عـمـوم مـردم، هـمـچـنـان كـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) نيز به حكم آيه شريفه و (ما ارسلناك الا رحـمـه للعـالمـيـن ) رحـمتى است مبعوث براى همه مردم. و ما در بعضى از مباحث گذشته سخنى در باره اختلاف مراتب رحمت ايراد كرديم.

 

ام حـسـب الذيـن اجترحوا السيئات ان نجعلهم كالذين امنوا و عملوا الصالحات سواء محياهم و مماتهم...

در مـجمع البيان مى گويد: كلمه (اجتراح ) به معناى اكتساب است. مى گويند (جرح ) يـعـنـى كـسـب كـرد، و (اجـتـرح ) يـعـنـى اكـتـسـاب كـرد. و اصـل ايـن لغـت (جـراح ) اسـت زيرا جراح و اجتراح اثر مشابه دارند آنگاه مى گويد: و كلمه (سيئه ) به معناى عمل زشتى است كه صاحبش را به خاطر استحقاق مذمت ناراحت مى كند.

و كلمه (جعل ) به معناى قرار دادن چيزى است به صورتى معين. و جمله (كالذين آمنوا و عـمـلوا الصـالحـات ) در مـحـل مـفـعـول دوم اسـت بـراى جعل، و تقدير كلام (كائنين كالذين آمنوا...) است.

زمـخـشـرى در كـشـاف بـطـور جـزم گفته : كاف در كلمه (كالذين ) اسم است، و معنايش (مثل الذين ) است، و همين كاف مفعول دوم است براى جمله (نجعلهم ) و كلمه (سواء) بدل است از مثل.

كـلمـه (سـواء) بـنـا بـر قـرائتـى كـه مـعـمول و رائج است مصدرى است به معناى اسم فاعل، و معنايش (مستويا) و يا (متساويا) است. و كلمه (محياهم ) مصدر ميمى است، و خود فاعل (سواء) است، و ضمير (هم ) در آن به مجموع اجتراح كنندگان و مؤمنان بـر مـى گـردد. و هـمـچـنـيـن كـلمـه (مـمـاتـهـم ) كـه عـطـف بـدان شـده، حال (محياهم ) را دارد.

و سياق آيه شريفه سياق انكار است، و كلمه (ام ) در آن منقطعه است، و معنايش اين است : (بـلكه آيا كسانى كه گناه مرتكب مى شوند، و جرم اكتساب مى كنند، پنداشته اند كه مـا آنان را مانند كسانى قرار مى دهيم كه ايمان آورده و عملهاى صالح مى كنند؟ در حاليكه زنـدگـى و مـرگـشان متساويست ) يعنى در حالى كه حيات اينان مانند حيات آنان، و موت اينان مانند موت آنان است ؟ و در نتيجه ايمان آنان و متشرع بودنشان لغو و بى اثر است ؟ نه در حيات اثر دارد و نه در ممات ؟ و بود و نبودشان يكسان است ؟

(سـاء مـا يـحـكـمـون ) - اين جمله پندار مذكور آنان را رد مى كند، و مى فرمايد: اينكه پـنـداشتند و حكم كردند كه حيات و ممات مرتكبين گناهان و مؤمنان صالح يكسان است حكم بدى است كه كرده اند. و بدى حكم كنايه است از بطلان آن.

توضيح اينكه بد كاران نه در حيات و نه در مـمـات بـا مؤمنـان صـالح العمل برابر نيستند

پس اين دو طائفه نه در حيات مثل همند، و نه در ممات.

امـا ايـنـكـه در حـيـات بـرابـر نـيـسـتـنـد، بـراى ايـنـكـه اشـخـاصـى كـه داراى ايـمـان و عـمـل صـالح هـسـتـنـد، طـريقه زندگيشان را با بصيرت سلوك مى كنند، و در راه زندگى داراى هدايت و رحمتى از ناحيه پروردگار خويشند - همچنان كه در آيه قبلى فرموده بود - ولى آدم بـد كـار دسـتـش از ايـن بصيرت و هدايت و رحمت تهى است، همچنان كه در جاى ديـگر فرموده : (فمن اتبع هداى فلا يضل و لا يشقى و من اعرض عن ذكرى فان له معيشه ضنكا) و نيز در جاى ديگر فرموده : (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها).

و امـا ايـنـكـه ايـن دو طـايـفـه در مـرگ مـساوى نيستند، براى اين است كه مرگ همان طور كه بـرهـانـهاى روشن شهادت مى دهد، انعدام و بطلان نفس انسانيت نيست، و آن طور كه مبطلين مى پندارند كه آدمى بعد از مردن به كلى نابود مى شود نمى باشد، بلكه مردن عبارت اسـت از بـرگـشـتـن بـه سوى خداى سبحان، و انتقال از سراى دنيا به سرائى ديگر. از سـرائى نـاپـايـدار بـه سـرائى پايدار و جاودان. سرائى كه مؤمن صالح در آن قرين سعادت و نعمت، و ديگران در شقاوت و عذاب زندگى مى كنند.

و خـداى سـبـحـان در كـلمـات سابقش به اين معنا اشاره نموده، مى فرمايد: (كذلك يحيى اللّه المـوتـى ) و نـيـز فـرمـوده (ثـم الى ربـكـم ترجعون ) و كلماتى ديگر از اين قـبـيـل. و نـيـز در كـلمـات آيـنده اش متعرض آن شده مى فرمايد: (و خلق اللّه السموات و الارض ‍ بالحق....)

و آيه مورد بحث از نظر تركيب الفاظش، و از نظر معنايى كه از آن فهميده مى شود، مورد اختلاف مفسرين واقع شده و هر يك براى آن وجهى درست كرده اند ولى آنچه ما از سياق آن مـى فـهـمـيـم هـمـان بـود كـه در بـيـان قـبـلى مـان گـذشـت، و چـون فـائده اى در نـقـل وجوه ديگران نديديم از نقل آن صرفنظر كرديم، و اگر خواننده عزيز بخواهد به آنها اطلاع يابد بايد به تفاسير مفصل مراجعه كند.

 

و خـلق اللّه السـمـوات و الارض بـالحـق و لتـجـزى كل نفس بما كسبت و هم لا يظلمون

ظاهرا مراد از (سماوات و ارض ) مجموعه عالم محسوس است، و حرف باء در كلمه بالحق مـلابـسـت را مـى رساند، و مى فهماند كه خلقت عالم در جامه حق صورت گرفت و خلاصه بـاطـل و بـازيچه نبوده، و حق بودن اين عالم كون و فساد به اين است كه براى خلقت آن غايت و هدفى ثابت و باقى در ماوراى آن باشد.

و جمله (و لتجزى...) عطف است بر كلمه (بالحق ). و (باء) در جمله (بما كسبت ) براى متعدى كردن فعل، و يا براى مقابله است و معنايش اين است كه : خداوند آسمان و زمـيـن را بـه حق خلق كرد و تا هر نفسى در مقابل آنچه كسب و ارتكاب كرده جزاء داده شود، اگـر طـاعـت بـوده ثـواب، و اگر معصيت بوده عقاب داده شود. و جمله (و هم لا يظلمون ) حـال از جـمـله (كـل نـفـس ) اسـت و مـعـنايش اين است كه : تا هر نفسى به آنچه كرده به عدالت جزاء داده شود.

احتجاج براى اثبات معاد با استناد به حق و عدالت

در نتيجه برگشت معناى آيه به اين مى شود كه بگوييم : (و خدا آسمانها و زمين را به حـق و عـدالت بـيـافـريـد) در نتيجه به حق بودن خلقت اقتضاء مى كند كه در ماوراى اين عالم، و بيرون از آن، عالمى ديگر باشد كه در آن عالم، موجودات جاودانه شوند. و به عـدل بـودن خـلقـت هـم ايـن اقتضاء را دارد كه به هر نفسى آن جزايى كه استحقاق دارد داده شـود؛ بـه نـيـكـوكـار جـزايـى نـيـكـو، و به بدكار جزايى بد داده شود، و چون اين عالم گنجايش آن جزاء را ندارد، قهرا بايد جزاى مذكور در نشاءه اى ديگر باشد.

و بـا ايـن بـيان مى توان گفت : آيه شريفه دو حجت بر معاد اقامه نموده : يكى حجتى است كه جمله (و خلق اللّه السموات و الارض ‍ بالحق ) بدان اشاره مى كند كه حجتى است از طريق حق. و دومى حجتى است كه جمله (و لتجزى ) از آن خبر مى دهد. حجتى كه از طريق عدالت اقامه شده است.

پـس بـرگـشـت ايـن دو حـجت به همان دو حجتى است كه آيه شريفه (و ما خلقنا السماء و الارض و مـا بـيـنـهـمـا بـاطـلا ذلك ظـن الذيـن كـفـروا فويل للذين كفروا من النار ام نجعل الذين امنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض ام نجعل المتقين كالفجار) متضمن آن است.

ابطال پندار كفار در يكسان دانستن مرگ نيكوكار و بدكار

و آيـه شـريـفـه مـورد بـحـث بـا حجتى كه در بردارد، پندار كفار را كه مى پندارند مرگ نـيـكـوكار و بدكار يك جور است باطل مى كند، چون داستان مجازات در قيامت، و ثواب دادن در مـقـابـل اطـاعت، و عقاب در برابر معصيت، اين يكسان بودن مرگ مطيع و عاصى را نفى مـى كـنـد. و لازمـه يـكـسـان نـبـودن آن ايـن اسـت كـه پـس پـنـدار ديـگـرشـان كـه خـيـال مـى كـردنـد زنـدگـى ايـن دو طـايـفـه مـثـل هـم اسـت نـيـز باطل باشد، براى اينكه وقتى ثابت شد كه در قيامت جزايى در كار است، قهرا بايد در دنيا خدا را اطاعت كنند، و اين محسن و نيكوكار است كه به خاطر داشتن بصيرت در زندگى مـى تـواند آنچه را كه وظيفه است انجام دهد، و در نتيجه توشه آخرت خود را برگيرد. و اما موسى ء و بدكار بخاطر كورى و ضلالتش نمى تواند اين راه را پيدا نموده، و آنچه فـردا بـه دردش مـى خـورد انـجـام دهـد، پـس مـحـسـن و مـسـى ء در دنـيـا هـم مثل هم نيستند.

 

افرايت من اتخذ الهه هويه و اضله اللّه على علم...

از ظاهر سياق چنين بنظر مى رسد كه جمله (افرايت ) در مقام شگفت انگيزى شنونده است، مى خواهد بفرمايد: آيا تعجب نمى كنى از كسى كه حالش چنين حالى است ؟

و مراد از جمله (اتخذ الهه هويه ) از آنجا كه كلمه (الهه ) مقدم بر كلمه (هويه ) آمـده، (بـا ايـنكه مى توانست بفرمايد كسى كه هواى خود را خداى خود گرفته )، اين است كـه بـفهماند چنين كسى مى داند كه اله و خدايى دارد كه بايد او را بپرستد - و او خداى سـبـحان است - و ليكن به جاى خداى سبحان هواى خود را مى پرستد، و در جاى خدا قرار داده اطـاعـتـش مـى كـند. پس چنين كسى آگاهانه به خداى سبحان كافر است، و به همين جهت دنـبـال جـمـله مـورد بـحـث فـرمـود: (و اضله اللّه على علم ) - خدا او را در عين داشتن علم گمراه كرد).

حقيقت عبادت اطاعت كردن است

و معناى گرفتن اله، پرستيدن آن است. و مراد از پرستش هم اطاعت كردن است، چون خداى سـبـحـان اطـاعـت را عـبـادت خـوانـده، و فـرموده : (الم اعهد اليكم يا بنى آدم ان لا تعبدوا الشـيـطـان انـه لكم عدو مبين و ان اعبدونى ) و نيز فرموده : (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه ) و نيز فرموده : (و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه ).

و اعـتـبـار عـقـلى هـم مـوافق با اين معنا است، چون عبادت چيزى به جز اظهار خضوع و مجسم نـمودن بندگى بنده نيست. عابد در عبادتش ‍ مى خواهد اين معنا را مجسم سازد، كه من بجز آنـچـه مـعـبـودم اراده كـرده اراده نـمـى كـنـم، و بـه جـز آنـچـه او راضـى اسـت عمل نمى كنم. و بنابراين، هر كس هر چيزى را اطاعت كند در حقيقت او را عبادت كرده و او را مـعـبـود خـود گـرفـته است، پس اگر هواى نفس خود را اطاعت كند، آن را اله خود گرفته و پرستيده، با اينكه غير خدا و غير هر كسى كه خدا دستور دهد نبايد اطاعت شود.

معناى (اله) گرفتن (هوى)

پـس مـعـنـاى اينكه فرمود: (افرايت من اتخذ الهه هويه ) اين مى شود: آيا عجب نيست كه كـسى هواى نفس خود را بپرستد، و آن را اطاعت و پيروى كند با اينكه مى داند غير از هواى نـفـس مـعـبـودى دارد كـه بـايـد او را بـپـرسـتـد و اطـاعـت كـنـد، و ليـكـن در عـيـن حال معبود و مطاع خود را هواى نفس خود مى گيرد؟

مفاد جمله : (و اضله الله على علم) و بيان عدم منافات بين ضلالت و علم

و مـعـنـاى اينكه فرمود: (و اضله اللّه على علم ) اين است كه : چنين كسى با اضلالى از خـداى تـعـالى گـمـراه شـده، و اگـر خـداى تعالى گمراهش كرده از باب مجازات بوده، براى اينكه او هواى نفس خود را پيروى كرده، و خدا او را گمراه كرد، در عين اينكه او عالم بود، و مى دانست كه بيراهه مى رود.

خـواهـى گـفـت : چـطـور مـمـكـن اسـت كـسـى بـا بـلد بـودن راه در عـيـن حـال بـيراهه برود؟ و يا چگونه تصور مى شود كه انسان با داشتن يقين به چيزى آن را انـكـار كند، كه آيه شريفه (و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ) آن را از پاره اى انسانها حكايت مى كند؟

در جـواب مـى گـويـيـم : مـنـافـات نـدارد كـه آدمـى راه را بـدانـد، و در عـيـن حـال بـيـراهـه بـرود، و يـا بـه چـيـزى يـقـيـن داشـتـه بـاشـد در عـيـن حـال آن را انـكـار كـنـد، بـراى ايـنـكـه عـلم ملازم هدايت نيست، همچنان كه ضلالت ملازم با جـهـل نيست، بلكه آن علمى ملازم با هدايت است كه تواءم با التزام عالم به مقتضاى علمش بـاشـد؛ يـعـنـى عـالم مـلتـزم بـه لوازم عـلم خـود نـيـز بـاشـد و بـه آن عـمـل كند تا دنبالش هدايت بيايد. و اما اگر عالم باشد، ولى به خاطر اينكه نمى تواند از هواى نفس صرفنظر كند ملتزم به مقتضا و لوازم علم خود نباشد، چنين علمى باعث اهتداء او نـمـى شود، بلكه چنين علمى در عين اينكه علم است ضلالت هم هست. و همچنين يقين، اگر تواءم با التزام به لوازم آن نباشد، با انكار منافات ندارد.

و امـا ايـنـكـه بـعضى از مفسرين گفته اند مراد (از علم در اين آيه علم خداى تعالى است، يعنى خدا با علم خودش به حال اين بنده او را گمراه كرده ) معنايى است كه از سياق آيه دور است.

(و ختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوه ) - اين قسمت از آيه به منزله عطف تفسيرى است براى جمله (و اضله اللّه على علم ). و (ختم بر سمع و قلب ) مهر بر گـوش و دل زدن اسـت، بـه طـورى كـه ديـگـر حـق را نـشـنـود و تـعـقل نكند. و (غشاوه قرار دادن بر بصر) اين است كه ديگر حق را؛ يعنى آيات خدا را، نـبـيـند. و حاصل همه اينها اين است كه گوش و قلب و چشم اثر خود را - كه همان التزام به حقى است كه درك مى كند - نداشته باشد، و استكبار و پيروى هواى نفس او را نگذارد كـه زيـر بـار حـق بـرود. قـبلا هم خواننده محترم توجه فرمود كه گفتيم ضلالت از راه، مـنـافـاتـى بـا عـلم بـه راه نـدارد، چون ممكن است آدمى راه را بشناسد ولى به آن التزام نداشته باشد.

(فـمن يهديه من بعد اللّه ) - ضمير در (يهديه ) به همان كسى برمى گردد كه هـواى نـفـس خـود را مـعـبـود خود گرفته. و حرف (فاء) كه بر سر جمله است، جمله را نـتـيـجـه حـال و وضـع او مـى كـنـد، و چـنـيـن مـعـنـا مـى دهـد: وقـتـى حـال او چـنـين حالى بود كه خدا او را با اينكه دانا است گمراه كرده، ديگر بعد از خدا چه كسى مى تواند او را هدايت كند؛ مسلما هيچ كس، براى اينكه خداى تعالى خودش ‍ فرموده : (قـل ان هـدى اللّه هـو الهـدى ) و نـيـز فـرمـوده : (و مـن يضلل اللّه فما له من هاد).

(افـلا تـذكـرون ) - يـعنى آيا باز هم در حال و وضع چنين كسى تفكر نمى كنيد، تا مـتـذكـر شـويـد كـه او و هـر كه مثل او است مادام كه پيرو هواى نفسند راهى به سوى هدايت ندارند، و در نتيجه شما از حال آنان عبرت و پند بگيريد؟

 

و قالوا ما هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و ما يهلكنا الا الدهر...

راغـب گـفـتـه : كـلمـه (دهـر) در اصـل بـه مـعـنـاى طـول مـدت عـالم از اول پـيـدايـش تـا آخـر انـقـراض آن بـوده، و در آيـه شـريـفـه (هل اتى على الانسان حين من الدهر) به همين معنا است، ولى بعد از آن هر مدت طولانى را هـم دهر گفته اند. و معناى اين كلمه با معناى كلمه (زمان ) فرق دارد، براى اينكه كلمه زمان هم به مدت بسيار اطلاق مى شود و هم به مدت اندك.

و آيه شريفه به طورى كه از سياقش استفاده مى شود - چون سياقش سياق احتجاج عليه وثـنـى مـذهـبان است كه صانع را قبول دارند ولى منكر معادند - بايد حكايت كلام مشركين بـاشـد كـه گـفـتـيـم مـنكر معادند، نه كلام دهرى مذهبان كه هم مبداء را منكرند و هم معاد را و تـمـامـى بـود و نـبـود حـوادث را كـار دهـر مـى دانـنـد، بـخـاطـر ايـنـكـه در آيـات قبل هيچ سخنى از دهريها به ميان نيامده بود تا بگوييم اين آيه هم مربوط به ايشان است.

پس ضمير (هى ) در جمله (ما هى الا حياتنا الدنيا) به (حيات ) برمى گردد،

معـناى سخن منكران معاد: (ما هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و ما يهلكنا الا الدهر) و اشاره به چند قول در معناى اين آيه

معنايش اين است كه : ما هيچ حياتى نداريم، مگر همين حيات دنيا، و ديگر ماوراى آن، حياتى نـيـسـت، پـس آن حياتى كه دين الهى ادعا دارد كه بعد از مردن روزى زنده - مى شويم و حـيات ديگرى را از سر مى گيريم به نام حيات آخرت، وجود ندارد. و اين خود قرينه اى اسـت كـه ايـن احـتـمـال را تـاءيـيد مى كند كه مراد از جمله (نموت و نحيا) جمله (يموت بـعـضـنا و يحيا بعضنا الاخر) باشد، يعنى همواره بعضى مى ميريم و بعض ديگر زنده مـى مـانـيـم ؛ بـزرگسالان مى ميرند و نوباوگان جاى آنها را مى گيرند و به اين وسيله بـقـاء نـسل انسانى استمرار مى يابد. اين احتمال را جمله (و ما يهلكنا الا الدهر) نيز تا اندازه اى تاءييد مى كند، براى اينكه اشعار به استمرار دارد.

بـنـابـر اين، معناى آيه چنين مى شود: مشركين گفتند حياتى نيست مگر همين حيات دنيايى ما كـه بـا آن در دنـيـا زنـدگـى مـى كـنيم، پس لايزال بعضى از ما يعنى سالخوردگان مى مـيـرنـد، و بـعـضـى ديـگـر يـعـنـى اخـلاف و نـسلهاى جديد زنده مى مانند، و ما را جز دهر و روزگـار كـسـى هلاك نمى كند، اين گذشت زمان است كه هر نوى را كهنه، و هر سالمى را فـاسـد، و هـر زنـده اى را آمـاده مـرگ مـى سـازد، پـس مسأله مـرگ عـبـارت از انتقال از خانه اى به خانه ديگر كه منتهى به بعث و بازگشت به سوى خدا باشد نيست.

و چـه بـسـا كـه اين كلام، گفتار بعضى از جاهلان و عوام از وثنيت عرب باشد، و گر نه - بـا عـقـيـده وثـنـيـت سـازگـار نـيـسـت، چون عقيده اى كه در بين وثنى ها دائر است عقيده تـنـاسـخ اسـت، و آن ايـن اسـت كـه وقـتـى انـسـان (البـتـه انـسـان تـكـامـل نـيـافـتـه ) مـى مـيـرد، جـانـش بـه كـالبـدى مـنـتـقـل مـى شـود كـه در حـال خـلقـت اسـت، حال اگر جانى كه از بدن قبلى جدا شده در آن بدن سعادتى كسب كرده بوده، منتقل به بدنى جديد مى شود، و در آن بدن متنعم و سعادتمند مى گردد، و اگر در بـدن اول شـقـاوت كـسـب كرده باشد، به بدنى متعلق مى شود كه در آن معذب باشد، تا كـيـفـر عـمـل خود را ببيند، و همچنين از اين بدن به بدنى ديگر. و اين وثنى ها منكر استناد مـرگ بـه وسـاطـت مـلائكـه نـيستند، آنها نيز قائلند كه مرگ هم مانند زندگى به وساطت ملائكه انجام مى شود.

گـفـتـار بـرخـى مـفـسرين كه مراد آيه را نتاسخ و ثنى ها دانسته اند و نقد گفتار آنان

و بـه هـمـيـن جـهـت كه گفتيم اعتقاد به تناسخ در بين وثنى ها دائر بوده است. بعضى از مـفـسـرين گفته اند: مراد آيه، همان تناسخ وثنى ها است، و معنايش اين است كه : وثنى ها مى گويند زندگى همين زندگى دنيايى ما است، و ما تا ابد از دنيا بيرون نمى شويم، و اگـر در دنـيا مى ميريم بعد از مردن به بدنى ديگر متعلق مى شويم، و همچنين بعد از مردن آن بدن باز به بدنى ديگر مى رويم، و ما را نابود نمى كند مگر دهر.

و ايـن تـفـسـيـر بـد نـيـسـت، و ليـكـن بـا گـفـتـارى كـه در ذيـل از ايـشان نقل مى كند كه گفته اند (و ما يهلكنا الا الدهر) نمى سازد؛ چون بنا بر قول به تناسخ ديگر هلاكتى در كار نيست، مگر اينكه آن را چنين توجيه كنيم كه مرادشان از هـلاك كـردن دهـر ايـن اسـت كـه دهـر وسـيـله اى اسـت كـه فـرشـتـه موكل بر مرگ از آن استفاده نموده، هر كسى را بخواهد به آن وسيله مى ميراند.

و نـيـز اشـكـال ديـگـرى كـه در ايـن تـوجـيـه است اين است كه با حجتى كه بعدا از ايشان نقل كرده كه گفته اند (ائتوا بابائنا ان كنتم صادقين ) نمى سازد، چون ظاهر اين كلام ايـن اسـت كـه گـويـنـدگـان آن مـعـتـقـد بـوده انـد كه پدرانشان به كلى معدوم شده اند، و ذواتشان باطل گشته.

البـتـه در مـعـنـاى آيـه وجـوه ديـگـرى نـيـز آورده انـد كـه قـابـل اعـتـنـاء نـيـسـت، مـثـل ايـنـكـه بـعضى از ايشان گفته اند: معناى آيه اين است كه : ما قـبـل از ايـنـكـه روح در كالبدمان دميده شود مردگانى بوديم، و سپس هنگامى كه روح در كـالبـد مـا دمـيـده شـد زنـده شـديـم. و اين آيه همان را مى گويد كه آيه (و كنتم امواتا فاحياكم ) آن را خاطرنشان مى سازد.

و بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـراد از - (حـيـات بـقـاء) نـسـل اسـت كـه مـجـازا آن را حـيـات خـوانـده، و مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه مـا مـى مـيـريـم و نـسـل مـا بـاقـى مـى مـانـد - و وجـوهـى ديـگـر از ايـن قبيل.

(و مـا لهـم بـذلك من علم ان هم الا يظنون ) - يعنى اينكه گفته اند (ان هى الا حياتنا الدنـيـا نـمـوت و نـحـيى ) كه منظورشان از آن انكار معاد بود، سخنى است بدون علم، و تـنـهـا پـنـدارى است كه پنداشته اند، به دليل اينكه هيچ دليلى بر نفى معاد ندارند با اينكه ادله بسيارى بر ثبوت آن هست.

 

و اذا تتلى عليهم آياتنا بينات ما كان حجتهم الا ان قالوا ائتوا بابائنا ان كنتم صادقين

ايـن آيـه شـريـفـه مـى خـواهـد همان مضمون جمله قبلى را كه مى گفت (انكار معاد و منحصر كـردن زنـدگـى بـه زنـدگـى دنـيـا سـخـنـى اسـت بـدون دليل از مشركين ) تأكيد كند.

و مـراد از (آيـات بـيـنـات ) آياتى است كه مشتمل بر حجت هايى بر اثبات معاد است، و بـيـنات بودن آن حجت ها، همان روشن بودن دلالت آنها بر ثبوت معاد است، به طورى كه ديـگـر شـكى باقى نمى گذارد. و اگر جمله (ائتوا بابائنا ان كنتم صادقين ) را حجت مـشـركـيـن خـوانـده، و فرموده : حجتى بر انكار معاد نداشتند، مگر اين جمله، با اينكه جمله مـزبور حجت نيست، بلكه صرف پيشنهاد است، آن هم پيشنهادى گزاف و غير منطقى (چون به عنوان حجت بر ثبوت معاد اقامه شده ) از اين باب بوده كه خواسته است بفهماند: همه حرفهايشان نظير اين حرف، غير منطقى است.

پـس گـويـى فـرمـوده : حـجت مشركين بر انكار معاد همانا بى حجتى و زورگويى است . و مـعناى آيه اين است كه : چون آيات ما كه مشتمل بر حجت هايى بر اثبات معاد است، بر اين مـشـركين منكر معاد تلاوت مى شود، در عين اينكه آياتى است واضح الدلاله، و به روشنى مـعـاد را اثـبـات مـى كـنـد، در مقابل غير از گزافه گويى جوابى ندارند براى اينكه در مقابل مى گويند: اگر معاد ممكن باشد بايد زنده كردن پدران گذشته ما هم ممكن باشد، و بايد شما بتوانيد پدران ما را زنده كنيد.

قـل اللّه يـحـييكم ثم يميتكم ثم يجمعكم الى يوم القيمه لا ريب فيه و لكن اكثر الناس لا يعلمون... و الارض

سخن گزافى كه آوردند هر چند لياقت آن را نداشت كه به آن پاسخ داده شود، و ليكن با ايـن حـال رسـول گـرامـى خـود را مـاءمـور كـرد تا در پاسخشان بفرمايد: همين زنده كردن پـدرانـتـان كـه آن را بـعـيد مى شماريد، امرى است ممكن، و به زودى خداى تعالى آنان را زنده خواهد كرد.

و حـاصـل پـاسخ اين است كه : آن كسى كه شما را براى نخستين بار زنده مى كند، و بعد مـى مـيـرانـد و سـپـس همه شما در روز قيامت كه شكى در آن نيست زنده مى كند، خداى سبحان اسـت، و مـلك تـمـامى آسمانها و زمين از آن او است، و در آن به هر طور كه بخواهد حكم مى راند، و تصرف مى كند، پس او مى تواند حكم كند به بازگشت مردم به سويش، و آنگاه در شما تصرف نموده همگى شما را در روز قيامت يكجا جمع آورد و در بينتان داورى نموده و سپس جزايتان دهد.

بقيه الفاظ آيه روشن است.

 

و يوم تقوم الساعه يومئذ يخسر المبطلون

راغـب مـى گـويـد: كـلمـه (خسر) و (خسران ) به معناى كم شدن سرمايه است، و اين كـلمـه را بـه خـود انـسـان هـم نـسـبـت مى دهند، مى گويند (فلانى خسران ) يافت و به فعل او نيز نسبت داده مى گويند (تجارت فلانى خسران يافت ). و در قرآن كريم آمده : (تـلك اذا كـره خـاسـره ايـن بـرگـشـتـى است خاسرانه ) و در دست آوردهاى خارج نيز استعمال مى شود، مانند مال، و جاه كه بيشتر موارد استعمالش هم همين موارد است، و در دست آوردهـاى نـفـسـى و مـعـنـوى نـيـز اسـتـعـمـال مـى شـود، مـانـنـد صـحـت، سـلامـت، عـقـل، ايـمان و ثواب. و اين قسم خسران همان است كه خداى تعالى آن را (خسران مبين ) خوانده.

آنگاه مى گويد: و هر خسرانى كه خداى تعالى در قرآن ذكر كرده به همين معناى اخير است، نه خسران به معناى دست آوردهاى مالى و تجارتى.

و در مـعـناى كلمه (مبطلون ) گفته : (ابطال ) به معناى فاسد كردن و از بين بردن چيزى است، چه اينكه آن چيز حق باشد و چه باطل، و در قرآن هر دو موردش آمده ؛ در باره ابـطـال حـق مـى فـرمـايـد: (خـسـر هـنـالك المـبـطـلون ) و در بـاره ابـطـال بـاطـل مـى فـرمـايـد: (ليـحـق الحـق و يـبـطـل البـاطـل ). و گـاهـى هـم در مـورد گـفـتـن چـيـزى كـه حـقـيـقـت نـدارد اسـتـعـمال مى شود، مانند آيه (و لئن جئتهم بايه ليقولن الذين كفروا ان انتم الا مبطلون هـر آيـت و مـعـجزه اى كه برايشان بياورى، آنهايى كه كافرند مى گويند آنچه شما مى گوييد باطل و خالى از حقيقت است ).

در اين آيه شريفه قيامت مظروف يوم، و يوم ظرف آن شده، با اينكه قيامت خودش يوم است، و هـر دو يـك چـيزند، لذا در توجيهش ‍ آنچه به ذهن نزديك تر است اين است كه بگوييم : مـنـظـور از سـاعـت (قـيامت ) فعليت حوادث آن روز است، فعليت بعث و جمع خلائق و حساب و جـزاء كه در اين صورت مى توان كلمه (يوم ) را ظرف اين حوادث قرار داده. و نيز در بـاره تـكـرار كـلمـه (يوم ) در (يومئذ) نزديك تر به ذهن آن است كه بگوييم : اين كلمه تأكيد همان (يوم تقوم الساعه ) است.

و معناى آيه اين است : روزى كه ساعت ؛ يعنى روز بازگشت به سوى خدا، بر پا مى شود در آن روز مبطلون، آنهايى كه حق را باطل جلوه مى دادند و از آن اعراض مى كردند زيانكار مى شوند.

 

و ترى كل امه جاثيه كل امه تدعى الى كتابها...

كلمه (جاثيه ) اسم فاعل از مصدر (جثو) است. و (جثو) به معناى نشستن بر روى دو زانو است، همچنان كه در مقابلش ‍ (جذو) به معناى نشستن بر روى انگشتان پا است.

و خـطـاب در آيـه شـريـفـه هـر چـنـد مـتـوجـه يـك نـفـر اسـت، كـه هـمـان رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) اسـت، و ليـكـن نـه بـه عـنـوان ايـنـكـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) اسـت، بـلكـه به عنوان كسى كه مى تواند ببيند، پس خطاب به عموم بينندگان است. و منظور از اينكه فرمود: در آن روز هر امتى را به سوى كتابش مى خوانند، اين است كه هر امتى در برابر نامه عملش قرار مى گيرد تا بـه حـسـابش رسيدگى شود. به شهادت اينكه دنبالش مى فرمايد (امروز جزاء داده مى شويد هر آنچه كرده ايد).

و مـعـنـاى آيـه اين است كه : تو و هر بيننده ديگرى مى بينيد هر امت از امتها را كه بر روى زانـو مـى نـشـيـنـنـد، بـه حـالت خضوع و ترس، و هر امتى به سوى كتاب مخصوص به خـودش، يـعـنى نامه اعمالش دعوت مى شود، و به ايشان گفته مى شود: امروز به عنوان جزاء، همانهايى به شما داده مى شود كه انجام داده ايد.

و از ظـاهـر ايـن آيـه اسـتـفـاده مى شود كه در روز قيامت علاوه بر نامه عملى كه فرد فرد انـسـانـها دارند و آيه (و كل انسان الزمناه طائره فى عنقه و نخرج له يوم القيمه كتابا يلقيه منشورا) از آن خبر مى دهد؛ هر امتى هم نامه عملى مخصوص به خود دارد.

 

هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق انا كنا نستنسخ ما كنتم تعملون

در صحاح مى گويد: نسخ كتاب و انتساخ و استنساخ آن به يك معنا است. و كلمه (نسخه ) اسـمى است براى استنساخ شده از كتاب. و راغب مى گويد: كلمه (نسخ ) به معناى از بـين بردن چيزى است به وسيله چيزى كه دنبال آن قرار دارد، مانند از بين رفتن سايه به وسيله آفتاب، و از بين رفتن آفتاب به وسيله سايه اى كه دنبالش مى آيد، و از بين رفـتـن جـوانـى به وسيله پيرى، كه به دنبالش ‍ مى آيد. تا آنجا كه مى گويد: و نسخ كـتـاب عـبـارت از آن اسـت كـه صـورت آن كـتـاب را بـه كـتـابـى ديـگـر مـنـتـقـل سـازى، بـه طـورى كـه مـسـتـلزم از بـيـن رفـتـن صـورت اول نـبـاشد، بلكه صورتى مثل آن در ماده اى ديگر پديد آرى، مانند نقش كردن خطوط يك مهر در موم هاى متعدد. و استنساخ به معناى پيشى گرفتن در نسخ چيزى است.

و مـقـتـضـاى آنـچـه وى نـقـل كـرده ايـن اسـت كـه مـفـعـول فـعـل اسـتـنـسـاخ در عـبارت : (من كتاب را استنساخ كردم ) كتاب اصلى باشد، كه از آن نـسـخـه بـردارى كـرده ايـم، و لازمـه ايـن معنا در آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (انا كنا نـسـتـنـسـخ مـا كـنـتـم تـعـملون ) اين است كه اعمال ما نسخه اصلى باشد، و از آنها نسخه بـردارنـد. و يـا بـه عـبـارتـى ديـگـر: اعـمـال در اصـل كـتـابـى بـاشـد و از آن كـتـاب نقل شود.

و اگـر مـراد از ايـن عـبـارت ايـن بـوده بـاشـد كـه بـخـواهـد بـفـرمـايـد: اعـمـال خـارجـى كـه قـائم بـه انـسان است، از راه كتابت ضبط مى شود، بايد مى فرمود: (انـا كـنـا نـكـتب ما كنتم تعملون ) يعنى ما همواره آنچه مى كنيد مى نويسيم ؛ چون در اين صـورت هـيـچ نكته اى ايجاب نمى كند كه اعمال را كتاب و نسخه اصلى فرض كنيم، تا نـامـه اعـمـال از آن كتاب استنساخ شود. و اگر كسى بگويد كلمه (يستنسخ ) به معناى (يـسـتـكتب ) است، همچنان كه بعضى گفته اند، جوابش اين است كه هيچ دليلى بر اين معنا نداريم.

مـعـنـا و تفسير آيه : (هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق انا كنا نستنسخ ما كنتم تعملون) و توضيحى درباره كتابت اعمال

و لازمـه ايـن كـه گـفـتـيـم - بـنـا بـر نـقـل راغـب - بـايـد اعـمـال، خـود كـتـابـى بـاشـد تـا از آن اسـتـنساخ كنند، اين است كه مراد از جمله (ما كنتم تعملون ) اعمال خارجى انسانها باشد، بدين جهت كه در لوح محفوظ است (چون هر حادثه اى، و از آن جـمـله اعـمـال انـسـانـهـا هـم يـكـى از آن حـوادث اسـت، قـبـل از حـدوثـش در لوح مـحـفـوظ نـوشـتـه شـده )، در نـتـيـجـه اسـتـنـسـاخ اعـمـال عـبـارت مـى شـود از نـسـخـه بـردارى آن، و مـقـدمـات و حـوادث و عـوامـلى كه در آن اعـمـال دخـيـل بـوده، از كـتـاب لوح مـحـفـوظ. و بـنـابـر ايـن، نـامـه اعـمـال در عـيـن ايـنـكـه نامه اعمال است، جزئى از لوح محفوظ نيز هست، چون از آنجا نسخه بـردارى شـده، آن وقـت مـعـنـاى ايـنـكـه مـى گـويـيـم مـلائكـه اعـمال را مى نويسند اين مى شود كه ملائكه آنچه را كه از لوح محفوظ نزد خود دارند، با اعمال بندگان مقابله و تطبيق مى كنند.

و ايـن هـمـان مـعـنـايـى است كه در روايات از طرق شيعه از امام صادق (عليه السلام ) و از طـرق اهـل سـنت از ابن عباس نيز نقل شده كه به زودى - ان شاء اللّه - در بحث روايتى آينده از نظر خواننده عزيز خواهد گذشت.

و بنابر اين توجيه، جمله (هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق ) جزو كلام خداى تعالى است، نـه كـلام مـلائكـه. و خـطـابى است كه خداى تعالى در روز جمع ، يعنى روز قيامت، به اهل جمع مى كند، و امروز آن را در قرآن براى ما حكايت كرده، در نتيجه معنايش اين مى شود: (يـقـال لهـم هـذا كتابنا...)، يعنى آن روز به ايشان گفته مى شود اين كتاب ما است كه عليه شما چنين و چنان مى گويد.

و اشـاره بـا كـلمـه (هـذا) - بـه طـورى كـه از سـيـاق بـرمـى آيـد - اشاره به نامه اعمال است، كه بنا بر توجيه ما در عين حال اشاره به لوح محفوظ نيز هست، و اگر كتاب را بر ضمير خداى تعالى اضافه كرد، و فرمود (اين كتاب ما است ) از اين نظر بوده كـه نـامـه اعـمـال بـه امـر خـداى تـعـالى نـوشـتـه مـى شـود، و چـون گـفـتـيـم نـامـه اعـمـال لوح مـحـفـوظ نيز هست، به عنوان احترام آن را كتاب ما خوانده. و معناى جمله (ينطق عـليـكـم بـالحق ) اين است كه كتاب ما شهادت مى دهد بر آنچه كه كرده ايد، و دلالت مى كند بر آن، دلالتى روشن و تواءم با حق.

و جـمـله (انـا كـنا نستنسخ ما كنتم تعملون ) تعليل مى كند كه چگونه كتاب عليه ايشان بـه حـق نـطـق مـى كـنـد، و مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه : چـون كـتـاب مـا دلالت مـى كـنـد بـر عـمـل شـما، دلالتى بر حق، و بدون اينكه از آن تخلف كند، چون كتاب ما لوح محفوظ است كه بر تمامى جهات واقعى اعمال شما احاطه دارد.

و اگر نامه اعمال خلائق را طورى به ايشان نشان ندهد كه ديگر جاى شكى و راه تكذيبى بـاقـى نـگـذارد، ممكن است شهادت آن را تكذيب كنند، و بگويند كتاب شما غلط نوشته، ما چنين و چنان نكرده ايم، به همين جهت مى فرمايد كتاب ما به حق گواهى مى دهد، همچنان كه در جاى ديگر فرموده : (يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تودلو ان بينها و بينه امدا بعيداه ).

اقوال ديگر مفسرين در تفسير اين آيه

مـفـسـريـن در تـفـسير اين آيه اقوال ديگرى دارند كه به عنوان نمونه دو تا از آنها را در اينجا نقل مى كنيم :

بعضى گفته اند: آيه شريفه كلام ملائكه است، نه كلام خداى تعالى، و معناى استنساخ هـمـان كـتـابـت اسـت، و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه مـلائكـه مـى گـويـند: اين - يعنى نامه اعـمال - كتاب ما ملائكه است، كه نويسنده اعمال شما بوديم، و اين كتاب عليه شما به حق شهادت مى دهد، چون ما آنچه را كه شما مى كرديد مى نوشتيم.

و ايـن تـفـسير صحيح نيست، اولا چون اين احتمال كه اين كلام، كلام ملائكه باشد از سياق آيـه بـعـيـد اسـت. و ثـانـيـا ايـن كـه كـلمـه اسـتـنـسـاخ بـه مـعـنـاى مـطـلق نوشتن و كتابت استعمال شود، در لغت ثابت نشده.

بـعـضى ديگر گفته اند: آيه شريفه كلام خداى تعالى است، و اشاره با (هذا) اشاره بـه نـامـه اعـمـال اسـت. و بـعـضـى ديـگـر گفته اند اشاره به لوح محفوظ است، و معناى استنساخ همه جا همان (استكتاب ) است.

 

فاما الذين امنوا و عملوا الصالحات فيدخلهم ربهم فى رحمته ذلك هو الفوز المبين

اين آيه شريفه حال مـردم در قـيامت را بطور مفصل و جدا جدا بيان مى كند، چون مردم از نظر سعادت و شقاوت و ثـواب و عـقاب مختلفند. سعيد كه در آن روز كه داراى پاداش و ثواب است، عبارت است از كـسـى كـه ايـمـان آورده و عـمـل صالح كرده باشد. و شقى آن كسى است كه كفر ورزيده و استكبار كرده باشد، و به دنبالش مرتكب گناه هم شده باشد.

و مـراد از (رحمت ) افاضه الهيه است كه به هر كس برسد سعادتمند مى شود، و يكى از نـتايج آن بهشت است. و (فوز مبين ) به معناى رستگارى روشن است. و بقيه الفاظ احتياجى به تفسير ندارد.

 

و اما الذين كفروا افلم تكن اياتى تتلى عليكم فاستكبرتم و كنتم قوما مجرمين

مـراد از (الذين كفروا) كسانى است كه به خاطر تكذيب و انكار آيات خدا متصف به كفر شـده انـد، به شهادت اينكه در توبيخ ايشان مى فرمايد: (آيا آيات من بر شما تلاوت نمى شد، و شما از پذيرفتنش استكبار مى ورزيديد...).

حـرف (فـاء) در جمله (افلم تكن ) فاء تفريع است و مى فهماند كه اين جمله نتيجه جـمـله اى اسـت كـه حـذف شـده. جـمـله اى كـه جـواب كـلمـه (امـا) اسـت، و تـقـديـر آن : (فـيقال لهم الم تكن اياتى تتلى عليكم پس به ايشان گفته مى شود: آيا چنين نبود كه آيـات مـن بـر شـما تلاوت مى شد؟) و مراد از (آيات ) همان حجتهاى الهى است كه به وسيله وحى و دعوت براى ايشان اقامه مى شد. و (مجرم ) به معناى كسى است كه متلبس به اجرام يعنى به گناه باشد.

و معناى آيه اين است : اما آن كسانى كه كافر شده و حق را با اينكه ظاهر بود انكار كردند پـس از در تـوبـيـخ بـه ايشان گفته مى شود آيا حجت هاى ما برايت خوانده نمى شد و در دنـيـا بـرايـت بـيـان نـمـى شـد و ايـن شـمـا نـبـوديـد كـه از قبول آنها استكبار مى ورزيديد و مردمى گنهكار بوديد؟

 

و اذا قيل ان وعد اللّه حق و الساعه لا ريب فيها قلتم ما ندرى ما الساعه...

مـراد از وعـده اى كـه مـى فـرمـايـد حـق اسـت هـمـان روز مـوعـودى اسـت كه خداوند به زبان پـيـامـبـرانـش در خـصـوص قـيامت و جزاء وعده آن را داده، در نتيجه جمله (و الساعه لا ريب فـيـها) عطف تفسيرى است براى كلمه (وعد اللّه ). و ممكن است منظور از كلمه (وعد) معناى مصدرى آن باشد، نه به معناى موعود.

و مـعـنـاى ايـنـكه كفار گفتند (ما ندرى ما الساعه ) اين است كه معناى اين حرف براى ما نـامـفـهـوم اسـت، بـا ايـنـكه اهل فهم و درايت بودند. پس اين تعبير كنايه است از اينكه اين حـرف اصـلا حـرف غـيـر مـعـقـولى اسـت، چـون اگـر معقول بود ما مى فهميديم.

و مـعـنـاى ايـنـكـه گفتند: (ان نظن الا ظنا و ما نحن بمستيقنين ) اين است كه اين دعوى شما چـيـزى اسـت كـه ما بدان يقين نداريم، بلكه تنها در باره آن گمانى داريم، گمانى كه نمى توانيم به آن اعتماد كنيم. پس در اينكه دنبال آياتى كه بر آنان تلاوت مى شد مى گـفـتـه انـد: (مـا نـدرى ما الساعه ) منتهى درجه و زشت ترين لجبازى را در برابر حق كرده اند.

 

و بدالهم سيئات ما عملوا و حاق بهم ما كانوا به يستهزون

اضـافـه كلمه (سيئات ) به جمله (ما عملوا) اضافه بيانيه است كه در اين صورت ايـن معنا را افاده مى كند كه اعمالشان همه سيئه و بد بود. و ممكن هم هست مانند اضافه در (خـاتـم فـضـه ) كـه به معناى انگشترى از نقره است، به معناى (من از) باشد، آن وقت مى فهماند كه بعضى از اعمالشان بد بوده.

و مـراد از جـمـله (مـا عـملوا) جنس عملهاى ايشان است. و معناى جمله اين است كه : در آن روز اعمال بدشان، و يا بدى هاى از اعمالشان برايشان ظاهر مى شود. در نتيجه آيه شريفه در معناى آيه (يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء) مى باشد.

پـس ايـن آيـه شـريـفـه نـيـز از آيـاتـى اسـت كـه بـر تمثل و تجسم اعمال دلالت دارد. ولى بعضى گفته اند كلمه (جزاء) در كلام حذف شده، و تقدير آن (و بدالهم جزاء سيئات ما عملوا) مى باشد.

و مـعـنـاى جـمـله (و حاق بهم ما كانوا به يستهزون ) چنين است : عذابى كه آن را در دنيا وقـتـى بـه زبـان انـبـياء و رسل از آن زنهار داده مى شدند مسخره مى كردند، بر سرشان بيامد.

 

و قيل اليوم ننسيكم كما نسيتم لقاء يومكم هذا و ماويكم النار و ما لكم من ناصرين

(نسيان ) در اين آيه كنايه است از اعراض و بى توجهى. و نسيان خدا در قيامت از كفار بـه ايـن اسـت كـه خـدا از ايـشـان اعـراض مـى كـنـد، و آنـان را در شـدائد و اهـوال قـيـامت وا مى گذارد. و نسيان كفار نسبت به روز قيامت به اين است كه در دنيا از ياد قيامت و آماده شدن براى آن روز اعراض مى كردند. بقيه الفاظ آيه روشن است.

 

ذلكم بانكم اتخذتم ايات اللّه هزوا و غرتكم الحيوه الدنيا...

كـلمـه (ذلكـم ) اشـاره اسـت به آنچه قبلا در باره عقاب كفار به ظهور گناهانشان، و حـلول عـذاب ذكر فرموده بود. و كلمه (هزء) به معناى سخريه است كه به وسيله آن، كسى را استهزاء كنند. و حرف (باء) سببيت را مى رساند.

و مـعـنـاى آيه اين است كه : اين عذابى كه بر سرتان آمد به سبب اين بود كه شما آيات خـدا را سـخـريـه مـى دانـسـتـيد، و به استهزاى آن مى پرداختيد، و نيز بدين سبب بود كه زندگى دنيا شما را مغرور كرد و به آن دل بستيد.

(فاليوم لا يخرجون منها و لا هم يستعتبون ) - در اين آيه روى سخن را از كفار كه تا ايـنـجـا مـورد خـطـاب بـودنـد بـرگـردانـيـد، و خـطـاب را مـتـوجـه رسـول گـرامى خود نمود. در اين جمله خلاصه اى از عذاب در آن روز را بيان مى كند، و آن عبارت است از خلود در آتش، و پذيرفته نشدن عذرشان.

كـلمـه (يـسـتـعـتـبـون ) مـضـارع مـجـهـول از مـصـدر (اسـتـعـتـاب ) اسـت كـه مـعـنـاى قـبـول اعـتـذار را مـى دهد. و عبارت (استعتاب ) نمى شوند كنايه است از اينكه عذرشان پـذيرفته نمى شود، (چون معناى لغوى آن اين است كه اعتذار نمى شوند و اين معنا منظور نيست ).

 

فلله الحمد رب السموات و رب الارض رب العالمين

در ايـن جـمـله حـمـد خـداى تـعـالى را مـتـفـرع بـر بيانات قبلى اين سوره كرده مى فرمايد حـال كـه مـعـلوم شـد خدا آفريدگار آسمانها و زمين و ما بين آن دو است، و نيز او مدبر امر تمامى عالم است، و يكى از تدابير بديع او اين است كه همه را بر اساس حق خلق كرده، و نـتـيـجـه بـر حق بودن خلقت همه عالم، اين است كه روز جزائى قرار دهد، روزى كه همه به سوى او برگردند، و پاداش و كيفر اعمال خود را ببينند، و اين نيز مستلزم آن است كه ديـن و شرايعى تشريع كند كه بشر را به سوى سعادتش و ثوابش رهنمون شود، و اين نـيـز مـسـتـلزم آن اسـت كـه همه را در روز جزا يكجا جمع كند و پاداش دهد، و همه را از خوان رحـمـت خـود بـرخـوردار نـموده، عدالت را بر قرار سازد، يعنى به هر كس آنچه را مستحق اسـت بـدهـد، پس او تدبير نمى كند مگر بهترين تدبير را، و انجام نمى دهد مگر بهترين عمل را، و چون چنين است پس تمامى حمدها مخصوص او است.

در اين آيه سه بار كلمه (رب ) آمده و فرموده : (رب السموات )، (رب الارض ) و آنـگـاه بـه جاى آن دو فرموده : (رب العالمين ) تا تصريحى روشن تر كرده باشد بـه ايـنـكـه ربـوبـيـت و تـدبـيـر او شـامـل تـمـامـى عـالمـهـا اسـت، و اگـر از هـمـان اول بـه كـلمـه (رب العـالمـيـن ) اكـتـفـاء كـرده بود، ممكن بود كسى توهم كند كه خداى تـعـالى رب مـجـمـوع عـالم است، و اما رب تك تك نواحى عالم ديگرانند؛ مثلا رب آسمانها كـسـى ديـگر، و رب زمين هم كسى ديگر است ، همچنان كه چه بسا وثنيت نظير اين توهم را داشته باشد.

و نـيـز اگر چنانچه به همان (رب السموات ) و (رب الارض ) اكتفاء مى كرد، باز صـريـح در اين نبود كه خداى تعالى رب غير آن دو نيز هست، و همچنين است اگر به يكى از اين دو جمله اكتفاء مى كرد.

 

و له الكبرياء فى السموات و الارض و هو العزيز الحكيم

كـلمـه (كـبـرياء) - به طورى كه راغب گفته - به معناى ترفع از انقياد است يعنى ايـنـكـه كـسـى زيـر بـار رام شـدن نـرود. و از ابـن اثـيـر نـقـل كـرده انـد كه گفته : به معناى عظمت و ملك است. و در مجمع البيان گفته : به معناى سلطان قاهر، و نيز عظمت قاهر و عظمت رفيعه است.

و ايـن كـلمـه بـه هـر حـال از كـلمـه (كـبـر) بليغ ‌تر است، يعنى مبالغه در كبر را مى رسـانـد و در عـظـمـت هـاى غـيـر حـسـى اسـتـعـمـال مـى شـود، كـه بـرگـشـت آن بـه كمال وجود و غير متناهى بودن كمال او است.

(و له الكـبـريـاء فى السموات و الارض ) - يعنى خداى تعالى در همه جا كبريائى دارد، نه در آسمانها كسى بالاتر از او است و نه در زمين، در هيچ جاى عالم كسى نيست كه خـداى را زيـر دسـت خـود كـند. و اگر در جمله (له الكبرياء) خبر كه كلمه (له ) است بـر مـبـتدا، يعنى (الكبرياء) مقدم آمده، براى اين است كه انحصار را برساند، همچنان كه در جمله (له الحمد) نيز اين انحصار افاده مى شود.

(و هـو العـزيـز الحـكـيم ) - او (عزيز) است، يعنى غالبى است كه هرگز مغلوب نمى شود، نه در خلقت دنيا و آخرت، و نه در تدبير آن دو. و نيز حكيم است، يعنى اساس خلقت و تدبيرش بر حكمت و اتقان است.

بحث روايتى

چند روايت در ذيـل آيـه : (افـرايـت مـن اتـخـذ الهـه هـويه) و (و ما يهلكنا الا الدهر)

در تـفـسـيـر قـمـى در ذيل جمله (افرايت من اتخذ الهه هويه ) از معصوم (عليه السلام ) نـقل كرده كه فرمود: اين آيه در باره قريش نازل شده كه هر چه را دلشان مى خواست مى پرستيدند.

و در الدر المـنـثور است كه نسائى، ابن جرير، ابن منذر و ابن مردويه از ابن عباس روايت كـرده انـد كـه گـفـت : عرب بيابانى سنگى را كه به نظرش زيبا مى آمد مى پرستيد، و چون به سنگى بهتر از آن برمى خورد اولى را مى انداخت و دومى را مى پرستيد، و خداى تـعـالى آيـه (افـرايـت مـن اتـخـذ الهـه هـويـه ) را در ايـن بـاره نازل كرد.

و در مـجـمـع البـيـان در ذيـل آيـه (و مـا يـهـلكـنـا الا الدهـر) مـى گـويـد: در حـديـثى از رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) نقل شده كه فرمود: دهر را ناسزا نگوييد، كه دهر همان خدا است.

مؤلف: طـبـرسـى بـعـد از نـقـل ايـن حـديـث گـفـتـه : تـاءويـلش ايـن اسـت كـه اهـل جـاهـليـت حـوادث نـاگـوار و بـلاهايى را كه نازل مى شد به دهر نسبت مى دادند، و مى گـفـتـنـد دهـر اين بلا را بر سر ما آورد، و چنين و چنان كرد. آنگاه آن را به باد ناسزا مى گـرفـتـنـد، رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) فرمود: سازنده همه اين حوادث خدا اسـت، پـس شما كه سازنده آنها را ناسزا مى گوييد، در حقيقت خدا را ناسزا گفته ايد - اين بود بيان مرحوم طبرسى -. روايت بعدى هم اين بيان را تاءييد مى كند.

و در الدر المـنـثـور اسـت كـه ابـن جـريـر و بيهقى در - كتاب اسماء و صفات - از ابى هـريـره روايـت كـرده انـد كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) فرمود خداى تـعـالى مـى فـرمـايد: اين بنى آدم نبايد به عنوان بدگويى به دهر بگويد (يا خيبه الدهـر اف بـر تـو اى روزگار) براى اينكه دهر منم . اين منم كه شب و روز را درست مى كنم، و اگر بخواهم هر دو را از بين مى برم.

روايات و توضيحاتى درباره كتابت و اسـتـنـسـاخ اعمال در ذيل آيه : (هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق...)

و در تفسير قمى در ذيل آيه (هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق...) مى گويد: پدرم از ابن ابى عمير، از عبد الرّحيم قصير، از امام صادق (عليه السلام ) برايم حديث كرد كه گفت : من از آن جناب از معناى (ن و القلم ) پرسيدم ، فرمود: خداى تعالى قلم را از درختى كه در بـهـشـت اسـت و نـامـش (خـلد) مـى باشد خلق كرد، و سپس به نهرى كه در بهشت است دسـتـور داد تا مداد شود، پس نهر منجمد و سفيدتر از برف شد، و هم شيرين تر از شهد، آنـگـاه به قلم فرمود: بنويس. پرسيد: پروردگارا چه بنويسم ؟ فرمود: بنويس آنچه را كه شده و آنچه را كه تا قيامت خواهد شد. پس قلم، همه را در رقى سفيدتر از نقره، و صـاف تـر از يـاقوت بنوشت، پس خداى تعالى آن را در هم پيچيد، و در ركن عرش قرار داد، و سپس دهانه قلم را مهر و موم كرد، در نتيجه ديگر تا ابد گويا نخواهد شد.

پـس كـتـاب مكنونى كه نسخه ها همه اش از آنجاست همين كتاب است، مگر شما عرب نيستيد؟ پـس چـرا مـعـنـاى كـلام را نـمـى فـهـمـيـد؟ مـگر شما به يكديگر نمى گوييد اين كتاب را اسـتـنساخ كن، مگر جز اين است كه كتاب از نسخه اصليش استنساخ مى شود؟ اين همان است كه خداى تعالى مى فرمايد (انا كنا نستنسخ ما كنتم تعملون ).

مؤلف: ايـنـكـه فـرمـود: (پـس قـلم، هـمـه را در رقـى...) تـمـثـيـل لوح مـكـتـوبـى اسـت كـه حـوادث در آن ضـبط شده به (رق ) و كلمه (رق ) بـطـورى كـه راغب گفته به معناى هر چيزى است كه بر روى آن نوشته شود و شبيه به كاغذ باشد.

و در سابق هم حديثى از آن جناب نقل كرديم كه فرمود: قلم نام فرشته اى و لوح نيز نام فرشته اى ديگر است.

و ايـنـكـه فـرمـود: (آن را در هـم پـيـچيد و در ركن عرش قرار داد) تمثيلى است كه در آن عـرش خـدا بـه تـخـت سـلطـنـتـى تـشـبيه شده كه داراى پايه و ركن است. و اينكه فرمود (سـپس دهانه قلم را مهر و موم كرد...) كنايه است از اينكه آنچه در آن رق نوشته شده، قـضـاء حـتـمـى اسـت كـه رانـده شـده، و ديـگـر تـغـيـيـر و تـبـديـل نـمى پذيرد. و اينكه فرمود (مگر شما عرب نيستيد...) اشاره به مطلبى است كه در تفسير آيه مذكور خاطرنشان كرديم، و ان مطلب اين معنا را توضيح مى دهد.

و در الدر المـنـثـور اسـت كـه ابـن جـريـر از ابـن عباس روايت كرده كه گفت : خداى تعالى (نـون ) را كـه عـبـارت بود از يك دوات بيافريد، و قلم را نيز خلق كرد، پس به قلم گـفـت بـنـويـس. قلم پرسيد: چه بنويسم ؟ گفت : بنويس آنچه را كه تا روز قيامت خواهد شد، چه اعمالى كه به عنوان خير و احسان صورت مى گيرد، و چه اعمالى كه به منظور فـجـور انـجـام مى شود، چه رزقى كه از حلال داده مى شود، و چه آنكه از حرام مصرف مى گردد، آنگاه حالت و شؤ ون هر يك از اينها را نيز ثبت كن كه : چه وقت در دنيا خلق و ظاهر مى شود، و چقدر در دنيا مى ماند، و چه وقت و چه جور از دنيا بيرون مى شود.

آنـگـاه خـداى تعالى بر هر يك از بندگانش حافظانى و بر كتابش خازنانى گماشت تا آن را حـفظ كنند، و همه روزه عمل آن روز را از آن خازن گرفته استنساخ مى كنند، و چون آن رزق تـمـام شـود آن دسـتـور هـم تـمـام مـى شـود، و اجـل مـنـقـضـى مـى گـردد آن وقـت حـافـظـان نـزد خـازنـان آمـده عمل آن روز كسانى را كه اينان موكل بر آنند مطالبه مى كنند خازنان مى گويند: ما براى رفـقـاى شـمـا نـزد خـود عـملى نمى يابيم، حافظان برمى گردند و متوجه مى شوند كه رفقايشان مرده اند.

ابـن عـبـاس گـفـت : مـگـر شـمـا عـرب نيستيد؟ مى شنويد كه حافظان مى گويند (انا كنا نـسـتـنسخ ما كنتم تعملون ). استنساخ وقتى صورت مى گيرد كه كتابى باشد تا از آن نسخه بردارند.

مؤلف: ايـن خـبـر بطورى كه ملاحظه مى فرماييد آيه شريفه را جزء كلام ملائكه حفظه شمرده است.

و نـيـز در هـمـان كـتـاب اسـت كـه ابـن مـردويـه از ابـن عـبـاس روايـت كـرده كـه در ذيـل ايـن آيـه گـفـتـه اسـت : حـفـظـه از ام الكـتـاب آنـچـه را كـه بـنـى نـوع بـشـر عـمـل مـى نـمـايـنـد اسـتـنـسـاخ مـى كـنـنـد، چـون هـر انـسـانـى هـمـان را عمل مى كند كه ملائكه از ام الكتاب استنساخ كرده اند.

و از كـتـاب سـعـد السـعـود ابـن طـاووس نـقـل شـده كـه بـعـد از آنـكـه مسأله دو فرشته موكل بر هر بنده را ذكر كرده، گفته است : و در روايتى آمده كه اين دو ملك هر صبح و شام كه مى خواهند نازل شوند، اسرافيل عمل آن بنده را از لوح محفوظ استنساخ نموده بدست آن دو مـى دهـد، و چـون هـر صـبـح و شـام صـعـود مـى كـنـنـد، و نـامـه عـمـل آن روز بـنـده را مى برند، به دست اسرافيل مى دهند، و وى آن نامه را با نامه اى از لوح محفوظ استنساخ كرده بود مقابله مى كند، تا معلوم شود هر دو نسخه با هم برابرند و وى درست استنساخ كرده.

و در مـجـمـع البـيان در ذيل جمله (و له الكبرياء فى السموات و الارض ) گفته : و در حديثى خداى تعالى فرموده : (كبرياء) رداى من است و (عظمت ) جامه من است، هر كس در يكى از اين دو با من منازعت كند او را در آتش دوزخ مى افكنم.

مؤلف: ايـن روايـت را الدر المـنـثـور از مسلم از ابوداوود، و از ابن ماجه و ديگران از ابى هـريـره از رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) نقل كرده است.


این وب سای بخشی از پورتال اینترنتی انهار میباشد. جهت استفاده از سایر امکانات این پورتال میتوانید از لینک های زیر استفاده نمائید:
انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس