آيات 22 تا 30 سوره سباء

 قل ادعوا الذين زعمتم من دون الله لا يملكون مثقال ذره فى السموات و لا فى الارض و ما لهم فيهما من شرك و ما له منهم من ظهير (22)

 و لا تنفع الشفاعه عنده الا لمن اذن له حتى اذا فزع عن قلوبهم قالوا ماذا قال ربكم قالوا الحق و هو العلى الكبير (23)

 قل من يرزقكم من السموات و الارض قل الله و انا او اياكم لعلى هدى او فى ضلل مبين (24)

 قل لا تسئلون عما اجرمنا و لا نسل عماتعملون (25)

 قل يجمع بيننا ربنا ثم يفتح بيننا بالحق و هو الفتاح العليم (26)

 قل ارونى الذين الحقتم به شركاء كلا بل هو الله العزيز الحكيم (27)

 و ما ارسلناك الا كافه للناس بشيرا و نذيرا و لكن اكثر الناس لا يعلمون (28)

 و يقولون متى هذا الوعد ان كنتم صادقين (29)

 قل لكم ميعاد يوم لا تستاءخرون عنه ساعه و لا تستقدمون (30)

ترجمه آيات

بگو: آن خدايان را كه به جاى خدا معبود خود پنداشته ايد بخوانيد، (آن وقت خواهيد ديد كه ) مالك حتى يك ذره در همه آسمانها و زمين نيستند، و در هيچ چيز شريك خدا نبوده، و احدى از آنها پشتيبان وى نيستند (22).

و نزد خدا شفاعت سودى ندارد، مگر از كسى كه به وى اجازه آن داده شود دلهايشان زايل شود، آن وقت مى پرسند: پروردگار شما چه گفت ؟ مى گويند: حق گفت، و او بلند مرتبه و والاست (23).

بگو: چه كسى شما را از آسمانها و زمين روزى مى دهد؟ و خودت پاسخ بده : خدا، و بگو: من و يا شما بر طريق هدايت و يا در ضلالتى آشكاريم (24).

بگو: اگر ما مجرم باشيم شما مسوول جرم ما نيستيد، و اگر شما مجرم باشيد، ما از آنچه شما مى كنيد بازخواست نمى شويم (25).

بگو: پروردگار ما بين ما و شما جمع نموده، سپس به حق در بين ما داورى مى كند، و او جدا كننده حق و باطل به دانايى است (26).

بگو به من نشان دهيد آن خدايان موهومى كه به خدا ملحق كرده و شركاى او پنداشتيد، ابدا، نمى توانيد نشان دهيد، بلكه خدا عزيز و حكيم است (27).

ما تو را نفرستاديم مگر براى اينكه از خطا و گناه بازشان دارى، و نيز نويدبخش و بيم رسان باشى، و ليكن بيشتر مردم نمى دانند (28).

و مى گويند: اين وعده چه وقت است اگر راست مى گوييد؟ (29).

بگو ميعاد شما روزى معين است، كه نه ساعتى آن را مى توانيد تاخير بيندازيد، و نه جلو (30).

بيان آيات

اين آيات بيانگر مساله توحيد است، و پيرامون آن احتجاج مى كند.

ابطال الوهيت آلهه مشركين با استدلال به اينكه آنها دعاى كسى را اجابت نمى كنند

قل ادعوا الذين زعمتم من دون الله لا يملكون مثقال ذره...

رسول گرامى خود (صلى الله عليه و آله و سلم) را امر مى كند: باز بر ابطال الوهيت آلهه آنان احتجاج و استدلال كند. به اينكه اينها قدرت ندارند دعاى كسى را مستجاب كنند، و بنابراين معناى جمله (قل ادعوا الذين زعمتم من دون الله ) اين است كه به ايشان بگو: آن خدايانى را كه پنداشته ايد به جاى خدا معبود شمايند، بخوانيد. و بنابر اين، دو مفعول كلمه (زعمتم ) حذف شده، چون سياق بر آن دو دلالت داشته، (و تقدير آن پنداشتيد آنها را كه معبود مى باشند) و منظور از خواندن آنها حاجت خواستن از آنها است.

و جمله (لا يملكون مثقال ذره فى السموات و لا فى الارض ) در جاى جواب قرار گرفته، گويا شخصى پرسيده : اگر مشركين خدايان خود را بخوانند، چه مى شود؟ فرموده : هيچ حاجتى از ايشان را استجابت نمى كنند، چون مالك حتى سنگينى و وزن يك ذره در همه آسمانها و زمين نيستند، و اگر مالك بودند، به همان مقدار مى توانستند استجابت كنند، و ربوبيت و الوهيت تمام نمى شود، مگر به مالك بودن رب و اله حوائج آدمى را، بايد خود معبود و اله مالك حاجت آدمى باشد، تا آن را به آدمى بدهد، و تمليك آدمى كند، و به آدمى انعام كند، و در مقابل مستحق عبادت و شكر نعمت شود، و آدمى او را عبادت كند، تا اداى شكرش كرده باشد، و اما وقتى مالك كوچكترين حاجت آدمى نباشد، پس نه رب مى تواند باشد، و نه اله.

(و ما لهم فيهما من شرك ) - ملكى كه در جمله قبلى نفى شد، و فرمود: بتها مالك چيزى نيستند، ملك مطلق است، كه بر همه موجودات منبسط و گسترده است، و ملكى كه در جمله مورد بحث نفى شده ملك محدود و جزئى است، كه گسترده بر بعضى موجودات است، نه ملك كلى، كه به دو قسم مشاع و مفروز تقسيم مى شود.

و ليكن مشركين، عالم را ملك مشترك و مشاع بين خدا و ارباب خود نمى دانستند، بلكه مى گفتند: ملك هر ناحيه عالم مال يكى از خدايان است، و اما خداى سبحان مالك مالك ها، و رب ارباب و آلهه است.

بنابراين واجب مى شود كه اين آلهه كه از نظر آنان مالك همه عالمند، بتوانند دعاى دعا كننده خود را مستجاب كنند، و از اينكه مى بينيم مستجاب نمى كنند، پس مى فهميم كه مالك نيستند، و در نتيجه ربوبيت و الوهيتى هم ندارند.

(و ما له منهم من ظهير) - به حكم جمله قبلى آلهه در آسمانها و زمين شركتى با خدا نداشتند، و به حكم اين جمله، خدا از بين اين آلهه، ياور و معينى ندارد، چون هيچ موردى فرض نمى شود كه خدا خودش به تنهايى از اداره آن عاجز بماند، و از همه آلهه يا از بعضى از آنها كمك و يارى بخواهد، چون اگر آلهه به اين مقدار هم در عالم موثر بودند، كه خدا را در تدبير يارى كنند، باز مى توانستند دعاى دعا كننده خود را در امورى كه ياورند مستجاب كنند، و چون مى بينيم به هيچ وجه نمى توانند دعاى خواننده خود را مستجاب كنند، مى فهميم كه نه تنها مالك نيستند، بلكه كمك كار خدا هم نيستند.

پس از آنچه تاكنون گفته شد معلوم شد كه : احتجاج آيه بر نفى مالك از راه مستجاب نكردن دعاى دعا كنندگان در همه صورتهاى سه گانه جريان دارد، يعنى صورتى كه آلهه خود مالك آسمانها و زمين باشند، و ملكشان مطلق باشد، و صورتى كه در مالكيت آسمانها و زمين با خدا شريك باشند، يعنى ملكشان مطلق نباشد، و صورتى كه اصلا مالك نباشند، ولى ظهير و ياور خدا باشند. مشرك درباره آلهه خود هر يك از اين سه صورت را قائل باشد، آيه شريفه آن را ابطال مى كند.

توضيح معناى اينكه فرمود: (و لا تنفع الشفاعة عنده الا لمن اذن له)

و لا تنفع الشفاعه عنده الا لمن اذن له

مشركين درباره آلهه خود قائل به شفاعت بودند، همچنان كه خداى تعالى عقيده آنان را در آيه (هولاء شفعاونا عندالله ) حكايت نموده است، و منظورشان از شفاعت، شفاعت در روز قيامت كه قرآن آن را اثبات كرده، نبوده، چون به طور كلى مشرك اعتقاد به قيامت ندارد، بلكه مراد آنان شفاعت آلهه در دنيا بوده، كه براى بر آورده شدن حوائج دنيايى، پرستندگان خود را نزد خدا شفاعت مى كردند، و به اين وسيله سعادت دنيايى آنان را تامين، و اصلاح امورشان مى كردند.

آيه شريفه اين را نيز باطل نموده، مى فرمايد: آلهه، مخلوق و مملوك خدايند. آن هم مملوك از هر جهت. پس از پيش خود مالك شفاعتى نيستند، و چنين نيست كه در اين اثر مستقل از خدا باشند، مگر آنكه خدا چنين اجازه اى به آنها داده باشد، و چنين قدرتى را تمليك آنها كرده باشد. پس اصل شفاعت آلهه به فرضى هم كه شفاعت داشته باشند با اذن خدا است.

(الا لمن اذن له ) - احتمال دارد حرف (لام ) در كلمه (لمن ) لام ملك باشد، و مراد از (من اذن له ) ملائكه باشد، و معنى اين باشد كه : شفاعت فايده اى ندارد، مگر آنكه خداوند شفاعت را به شافع داده باشد، و به اذن او شفاعت كند. احتمال هم دارد لام مزبور لام تعليل باشد، و آن وقت مراد از (من اذن له ) صاحب حاجت بوده، و معنا چنين باشد: (شفاعت سودى نمى دهد، مگر براى آن صاحب حاجتى كه خدا به شافع اجازه شفاعت در كار آنان داده باشد). در تفسير كشاف گفته : اين احتمال يعنى احتمال دوم وجه لطيفى است، و آيه را بايد همينطور معنا كرد.

از نظر ما نيز همين احتمال متعين است، براى اينكه ملائكه - به طورى كه از كلام خداى تعالى بر مى آيد - واسطه هايى هستند براى انفاذ و اجراى اوامر الهى، چون مى فرمايد: (لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ) و نيز مى فرمايد: (جاعل الملائكه رسلا اولى اجنحه ) و وساطت نامبرده خود نوعى از شفاعت است، كه بيانش در جلد اول اين كتاب گذشت.

و بنابراين ملائكه همه شان شفيع هستند، اما نه در هر امرى، و براى هر كسى، بلكه در امورى كه خدا اجازه داده باشد، و براى كسانى كه باز خدا اجازه داده باشد، بنابر اين اگر در آيه مورد بحث شفاعت را جز در صورت اذن نفى كرده، اين نفى، با شفاعت صاحبان حاجت مناسب است، نه با شفيعان چون گفتيم شفيعان هميشه شفيع هستند، و هيچ وقت خالى از شفاعت نيستند، اين صاحبان حاجتند كه گاهى شفيعان اجازه شفاعت در حاجت آنان پيدا مى كنند، و گاهى پيدا نمى كنند، پس آيه مورد بحث در معناى آيه (و لا يشفعون الا لمن ارتضى ) است، نه در معناى آيه : (ما من شفيع الا من بعد اذنه ).

حكايت تذلل و خشيت ملائكه در مقابل خداوند

حتى اذا فزع عن قلوبهم قالوا ما ذا قال ربكم قالوا الحق و هو العلى الكبير

كلمه (فزع ) ماضى مجهول از تفزيع است، و تفزيع به معناى از بين بردن فزع، و وحشت از دلهاست، و ضميرهاى جمع كه در آيه است - به طورى كه از سياق بر مى آيد - به شفعاء، يعنى ملائكه بر مى گردد.

و لازمه جمله (حتى اذا فزع عن قلوبهم ) - با در نظر داشتن اينكه نتيجه و غايت است - اين است كه : چيزى در بين باشد كه غايت و آخرش تفزيع قلوب و راحت شدن دلها باشد، و آن اين است كه دلها دچار فزع و اضطرابى ممتد، در انتظار امر خداى سبحان باشد، تا وقتى كه با صدور امر خدا فزع دلها تمام شود.

بنابراين آيه مورد بحث در معناى آيه (و لله يسجد... و الملائكه و هم لا يستكبرون يخافون ربهم من فوقهم و يفعلون ما يومرون ) خواهد بود، چون هم آيه مورد بحث و هم آيه سوره نحل هر دو براى ملائكه اثبات ترس و فزع مى كنند.

و فزع به معناى تاثر و انقباض دل از ترس است، و مراد از سجده شان، سجده تذلل و ترسى است كه از پروردگار و مافوق خود دارند.

از همين جا روشن مى شود، كه مراد از فزع ملائكه، و برطرف شدن آن از ايشان، تذلل و احساس حقارتى است كه دلهايشان را پر كرده، چون كه خود را اسباب و شفعاء، و وسيله اجراى امر الهى مى دانند، و همواره دل واپسى اين را دارند كه اوامر الهى بر طبق آنچه صادر شده، و خواسته، عملى بشود، و بر طرف شدن فزع ملائكه به اين است كه اوامر الهى را تحويل گرفته، و مشغول انجام آن بشوند، به طورى كه از سراپاى وجودشان چيزى جز انجام امر خدا ظهور نكند، و بين خدا و انجام خواسته هايش، چيزى جز امرش واسطه نشده باشد، (دقت بفرماييد).

و اگر فزع و تفزيع را به دلهاى آنان نسبت داده، براى اين است كه دلالت كند بر اينكه آن چنان از خود بى خود، و از هر چيز ديگرى منصرف هستند، كه غير از پروردگارشان به هيچ چيز ديگر توجه ندارند، و اين بى توجهى همچنان ادامه دارد، تا وقتى كه فزع دلشان به امر الهى برطرف شود، كه البته بدون درنگ و بلافاصله برطرف مى شود، و تخلف پذير هم نيست، چون امر الهى تعطيل و تاخير نمى پذيرد، همچنان كه فرموده : (انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون ) پس نظر به اين معنا از آيه شريفه استفاده مى شود، كه ملائكه همچنان در فزع هستند، تا با صدور امر الهى فزعشان زايل شود.

بيان اختلاف مراتب ملائكه و مقامات متفاوت آنها

(قالوا ما ذا قال ربكم قالوا الحق ) - اين جمله دلالت دارد بر اينكه ملائكه طوائفى مختلف و بسيارند، كه بعضى از بعضى ديگر از امر الهى بعد از صدور آن و بعد از آنكه فزع از دلهاى پرسش كنندگان زايل شده باشد، مى پرسند كه چه فرموده. و اگر طوائف مختلف نبوده باشند بعد از صدور امر الهى، و زايل شدن فزع از دلها، بايد همه آن امر را فهميده باشند، نه اينكه طايفه اى از طائفه ديگر بپرسد، كه خداى تعالى چه فرمود؟

از اين جا معلوم مى شود كه زايل شدن فزع از دلها، و نزول امر الهى، نسبت به بعضى جلوتر انجام مى شود، تا بعضى ديگر، و به همين جهت است آنهايى كه بعدا آرامش قلبى پيدا مى كنند، از آنهايى كه قبلا آرامش پيدا كرده اند، مى پرسند: امر الهى چه بود، چون طبق قاعده بايد مسوول قبل از سائل اطلاع پيدا كرده باشد.

پس معلوم مى شود همان طور كه گفتيم ملائكه مراتب مختلف، و مقامات متفاوتى دارند، بعضى مافوق بعضى ديگرند، آنها كه در مرتبه پايين ترند، امر الهى را از آنها كه عالى ترند دريافت مى كنند، البته بدون فاصله، و بدون تخلف، و اين خود اطاعت طبقه پايين از طبقه بالا است، همچنان كه از دقت در آيه (و ما منا الا له مقام معلوم )، و آيه (ذى قوه عند ذى العرش مكين مطاع ثم امين ) كه در وصف روح الامين است، اين اختلاف مراتب استفاده مى شود.

پس در بين ملائكه، بعضى مطاعند، و بعضى مطيعند، البته اطاعت مافوق اطاعت خداى سبحان است، چون مافوق ايشان شانى و وظيفه اى جز رساندن امر الهى به مطيع و مادون خود ندارد، پس اطاعت مادون از مافوق، در حقيقت همان اطاعت خدا است.

ممكن است اين اختلاف مراتب از توصيف قول، به حق نيز استفاده شود، چون مى پرسند: (پروردگار شما چه گفت ؟ مى گويند حق گفت ) يعنى چيزى گفت كه ثابت است، و براى بطلان و تبديل راهى به سوى آن نيست.

و چقدر لطيف است ختم شدن آيه به جمله (و هو العلى الكبير)، چون مى رساند كه ملائكه مكرمين، و آنهايى كه مافوق ساير ملائكه هستند، جز تلقى و دريافت سخن حق از خدا، و امتثال و اطاعت وى، كارى و پستى ندارند، زيرا هر چند مافوق ديگرانند، اما آن مافوقى كه خود اين ملائكه نيز مادون اويند، و آن كبيرى كه همه چيز در برابرش صغير است، تنها و تنها خدا است.

پس از آيه كريمه مورد بحث، اين معنا به دست آمد كه : ملائكه در دلهايشان دچار پريشانى و فزعند، و در ذاتشان آنچنان تذلل و خضوع هست، كه جز از پروردگارشان از هر چيز ديگر در غفلتند، تنها يادى كه در دلهاى آنان است، ياد خدا است، و تنها كارى كه مى كنند، پروانه وار چرخيدن در پيرامون ساحت عظمت و كبريايى اوست و تنها انتظارى كه دارند، صدور اوامر الهى است، و اين فزع دلهايشان همچنان هست، تا اينكه با صدور امرى از ناحيه خدا، فزع دلهايشان زايل شود، و نيز اين معنا به دست آمد كه : ملائكه طوائف مختلف، و داراى مقامات متفاوت هستند، بعضى بالاتر، و بعضى پايين ترند، و هر طبقه اى واسطه رساندن امر خدا به مادون خويش است.

پس ملائكه با اينكه شفعاء و اسبابى هستند كه هر يك وساطت بين دو طبقه مافوق و مادون را دارند، در عين حال شفاعت و وساطت در هيچ حادثى از حوادث خلق و تدبير نمى كنند، مگر به اذن خاص از پروردگارشان نخست امر نازل از پروردگارشان را دريافت مى كنند، و سپس آن حادث را پديد مى آورند، نه اينكه خود در امرى از امور، و حادثى از حوادث مستقل از پروردگارشان باشند، و يا استبداد در راى داشته باشند، و كسى كه وضعش چنين باشد، جز اطاعت پروردگارش چيزى ديگر نمى داند، و نمى فهمد، آن وقت چگونه خودش ربى و معبودى مستقل مى شود؟! چطور ممكن است عطاء و منعى به دلخواه خود داشته باشد؟!

اقوال ديگر در تفسير و بيان مراد اين آيه شريفه

در تفسير اين آيه اقوال ديگرى نيز هست.

اول اينكه ضمير در (قلوبهم ) و در (قالوا) ى دومى به مشركين بر مى گردد، نه به ملائكه، و ضمير (قالوا) ى اول، به ملائكه بر گردد، و معنا چنين باشد: تا آنكه فزع از قلوب مشركين زايل شود، آن وقت ملائكه به ايشان مى گويند: پروردگارتان چه گفت ؟ مشركين در پاسخ به ملائكه مى گويند: هر چه گفت حق بود، و خلاصه اعتراف مى كنند كه اوامر خدا در دنيا همه حق بود، و ما به ناحق آن را انكار مى كرديم.

دوم اينكه ضمير در (قلوبهم ) به ملائكه برگردد، و مراد اين باشد كه : ملائكه موكل بر اعمال بندگان، وقتى اعمال را به آسمان مى برند، غوغا و سر و صدايى دارند، ملائكه ديگر دچار فزع مى شوند، كه نكند قيامت به پا شده، از شدت فزع به سجده مى افتند، تا آنكه فزع از دلهايشان زايل شود، و بفهمند كه قيامت قيام نكرده، آن وقت از آورندگان اعمال مى پرسند: پروردگارتان چه گفت ؟ مى گويند: حق گفت.

سوم اينكه خداى تعالى وقتى رسول گرامى خود (صلى الله عليه و آله و سلم) را بعد از فترت تا زمان مسيح مبعوث كرد، جبرئيل را براى آوردن وحى نازل كرد، و اين اولين بار بود كه بعد از چند صد سال گذشتن از زمان مسيح (عليه السلام) جبرئيل به زمين نازل مى شد، لذا ملائكه خيال كردند كه مقدمات قيام قيامت فرا رسيده، دچار فزع شدند، ناگزير جبرئيل به هر آسمانى كه مى رسيد، با گزارش آنچه واقع شده، فزع از دلهاى ملائكه زايل مى كرد، و ملائكه آن آسمان سرها بلند كرده، به يكديگر مى گفتند: پروردگارتان چه امرى پديد آورده، مى گفتند: حق، يعنى وحى.

چهارم اينكه ضمير مزبور به ملائكه برگردد، و مراد اين باشد، كه : خداى سبحان وقتى به بعضى از ملائكه وحى مى فرستاد، آن ملك از شنيدن وحى دچار فزع مى شد، و بى اختيار فرياد مى كرد، و از عظمت آن آيت به سجده مى افتاد، و چون فزع از دلها مى رفت، ملائكه از اين ملك مى پرسيدند: خدا چه چيز وحى كرده ؟ مى گفت حق را وحى كرده، و يا از يكديگر مى پرسيدند: خدا چه وحى كرده، و مى فهميدند آنچه وحى كرده مربوط به انسانها، و ساكنان زمين است، و مربوط به ايشان نيست.

ولى خواننده عزيز بعد از تدبر و دقت در آيه شريفه، و بيانى كه ما در تفسير آن گفتيم، به خوبى به ضعف اين اقوال متوجه مى شود. و مى داند كه هيچ يك از آنها هر چند كه در جاى خود صحيح باشد، نمى تواند تفسير آيه باشد.

احتجاج ديگرى عليه مشركين با پرسش از خود مشركين درباره روزى دهنده آنان

(قل من يرزقكم من السموات و الارض قل الله...)

اين آيه احتجاج ديگرى است عليه مشركين، از ناحيه رزق، كه ملاك عمده بت پرستى ايشان است، چون مشركين در پرستش بت، اين مستمسك را براى خود درست كرده بودند، كه پرستش بت، مايه خوشنودى آلهه است، و وقتى از ما راضى شدند، رزق ما را توسعه مى دهند، و در نتيجه سعادتمند مى شويم، لذا رسول گرامى خود را دستور مى دهد از ايشان بپرسد: چه كسى از آسمان و زمين رزق ايشان را فراهم مى كند؟ و خودش از اين سوال پاسخ دهد: خداى سبحان رزق مى دهد، چون رزق خودش مخلوقى از مخلوقات خدا است، و در نظر خود مشركين هم جز خدا كسى خالق نيست، چيزى كه هست مشركين از اعتراف به اين معتقد خود استنكاف مى ورزيدند، با اينكه در دل به آن ايمان داشتند، به همين جهت بود كه خداى سبحان دستور داد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از طرف ايشان پاسخ دهد. پس فرمود: (قل الله - بگو خدا).

(و انا او اياكم لعلى هدى اوفى ضلال مبين ) - اين جمله تتمه كلامى است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مأمور شده بعد از القاى حجت و وضوح حق در مساله الوهيت آن را با مشركين در ميان بگذارد، و اساس اين كلام مبنى بر انصاف خواستن از خصم است، و مفادش اين است كه هر سخنى و اعتقادى يكى از دو حال را ممكن است داشته باشد: يا هدايت باشد و يا ضلالت، و ديگر شق سوم ندارد، نه نفيا، و نه اثباتا، نه ممكن است سخنى هيچ يك از آن دو نباشد، و نه ممكن است هر دو باشد. و ما و شما كه دو اعتقاد مختلف داريم، ممكن نيست هر دوى ما در هدايت، و يا هر دو در ضلالت باشيم، و ناچار يكى از ما سخنش هدايت، و از ديگرى ضلالت است، حالا يا سخن و اعتقاد ما هدايت، و از شما ضلالت است، و يا بعكس، از شما هدايت و از ما ضلالت است، حالا خودتان با نظر انصاف بنگريد، آيا اين حجتى كه من عليه شما اقامه كردم حق است ؟ يا حجت شما، آن وقت خودتان گمراه را از راه يافته تشخيص دهيد، و اذعان كنيد كدام يك از ما محق و كدام مبطليم.

در اينجا سوالى است، و آن اين است كه چرا در دو جمله (على هدى ) و (فى ضلال ) تعبير مختلف شد، در اولى با كلمه (على )، و در دومى كلمه (فى ) آمد، با اينكه مى توانست در هر دو بفرمايد: (لعلى هدى او على ضلال )؟ بعضى در پاسخ اين سوال گفته اند: اختلاف تعبير براى اشاره به اين نكته بوده كه مهتدى و راه يافته مثل كسى مى ماند كه بر بالاى مناره قرار دارد، و راه و پايانش را مى بيند، و مى بيند كه راه به سعادت او منتهى مى شود، لذا فرمود: (لعلى هدى - بر بالاى هدايت است )، ولى گمراه از آنجا كه فرو رفته در ظلمت است، حتى جاى پاى خود را نمى بيند، كه كجا قدم بگذارد، تا چه رسد به اينكه منتهى اليه راه خود را ببيند، و بفهمد كه چه وظيفه اى دارد، لذا در طرف ضلالت فرمود: (او فى ضلال ).

قل لا تسئلون عما اجرمنا و لا نسئل عما تعملون

يعنى عمل و مخصوصا عمل شر و جرم از عامل خود به ديگرى جاوز نمى كند، و عمل زشت كسى و بالش به غير او نمى رسد. پس ‍ غير او كسى از آن باز خواست نمى شود، و بنابر اين، نه شما مسوول جرم ماييد، و نه ما مسوول كارهاى شماييم، بلكه خود شما مسوول كار خويشيد.

اين جمله مقدمه و زمينه است براى آيه بعدى كه متعرض مساله جمع و فتح است، چون دو طايفه وقتى از نظر عمل با هم مختلف شدند، يكى عمل خير كرد، ديگرى شر، واجب است كه بين آنان فتحى پديد آيد، يعنى اين دو طايفه از هم متمايز شوند، تا جزاى عمل هر طايفه به خود او برگردد، چه خير و چه شر، چه سعادت و شقاوت، و آن كسى كه چنين فتحى پديد مى آورد، پروردگار متعال است.

و اگر در آيه شريفه از عمل خود تعبير به جرم، و از عمل مشركين تعبير به عمل كرد، و هر دو را جرم نخواند، و نفرمود: (عما اجرمنا و عما تجرمون ) براى اين است كه در مناظره رعايت ادب را كرده باشد.

روز قيامت روز جمع و فتح است

قل يجمع بيننا ربنا ثم يفتح بيننا بالحق و هو الفتاح العليم

از آنجايى كه واجب است جزاى عمل هر كسى از نيكوكاران و بدكاران به خود او برگردد، و لازمه اين قاعده آن است كه نخست هر دو طايفه يك جا جمع شده، و سپس بين آنان جدايى بيفتد، و هر يك در يكسو قرار گيرند، ناگزير اين كار جز از كسى كه مدبر امور انسانهاست، بر نمى آيد، و او پروردگار متعال است، لذا در اين آيه به رسول خود دستور مى دهد به ايشان تذكر دهد كه : آن كسى كه بين ما و شما جمع نموده، سپس محق را در يكسو، و مبطل را در سويى ديگر قرار مى دهد، خدا است، پس همو رب هر دو طايفه است، و هر يك ربى جداگانه ندارند، و او است كه فتاح عليم است. فتاح است، چون با خلقت و تدبير، هر چيزى را از ماسواى آن جدا مى كند، همچنان كه فرموده : (ان السموات و الارض كانتا رتقا ففتقناهما) و هم عليم است، چون داناى به هر چيز است.

پس آيه مورد بحث دو چيز را اثبات مى كند، يكى بعث و قيامت را، تا همه يك جا جمع شده، سپس هر طايفه اى در صفى جداگانه قرار گيرند، نيكوكاران در صفى و بدكاران در صفى ديگر، و دوم انحصار اين جدا سازى براى خداى تعالى، و اين را از راه انحصار ربوبيت براى او اثبات مى كند و از اين طريق ربوبيت ارباب مشركين را ابطال مى نمايد.

كلمه (فتاح ) يكى از اسماء حسناى خدا است، و (فتح ) به معناى فاصله و جدايى انداختن بين دو چيز است، به منظور اثرى كه بر اين جدايى مترتب مى شود، مثلا فتح باب، براى داخل شدن به اين است كه بين دو لنگه در جدايى بيندازيم، تا هر يك از ديگرى جدا شده، و ما داخل خانه بشويم، و همچنين فتح بين دو چيز، جدايى انداختن بين آن دو است، تا از هم متمايز شوند، هم به ذات، و هم به صفات و هم به افعال.

احتجاح ديگر: خدايان خود را به من نشان بدهيد...

 

قل ارونى الذين الحقتم به شركاء كلا بل هو الله العزيز الحكيم

در اين آيه دستورى ديگر به رسول گرامى اش (صلى الله عليه و آله و سلم) مى دهد، و آن اين است كه از مشركين بپرسد و بخواهد خدايان خود را به وى نشان دهند تا آن جناب ببيند، آيا آن صفاتى كه واجب است در يك خدا و معبود باشد، در خدايان ايشان هست يا نه ؟ مثلا آيا استقلال در حيات دارند؟ و آيا علم و قدرت و سمع و بصر دارند؟ يا خير، و معناى آيه اين است كه : به ايشان بگو: به من نشان دهيد آن خدايانى كه ملحق به خدا كرديد، و شريك او پنداشتيد.

آنگاه خودش اين تقاضا را رد نموده، و فرموده : (كلا - نه ) بتها شركاى خدا نيستند، چون مشركين يا بتها را به عنوان معبود خود به وى نشان مى دهند كه يك مشت سنگ و چوب، و خالى از حيات و علم و قدرتند، و يا ارباب آن بتها را كه ملائكه، و غير از ملائكه مى باشد نشان مى دهند، و مى گويند: ما ملائكه را مى پرستيم، و بتها عنوان تماثيلى از آن ارباب دارند، كه در اين صورت هر چند خدايان ايشان خالى از حيات و علم و قدرت نيستند، و ليكن هر چه از صفات كمال دارند، خداى سبحان به ايشان افاضه فرموده، و خودشان در داشتن آن صفات، استقلال ندارند، و حتى در كارهايشان كه اثر آن صفات است، مستقل نيستند، و با اين حال ديگر آن استقلال در تدبير كه براى ارباب خود ادعا مى كنند كجا است ! پس وجود واجبى با كمال بى منتهايش مانع از آن است كه يكى از مخلوقاتش در يكى از صفاتش با او شريك شود.

مگر آنكه بگويند: خداى تعالى آن آلهه را در بعضى از شوون خدايى يعنى در تدبير خلق شركت داده نه اينكه خودشان صلاحيت ذاتى داشته باشند، و اينهم با حكمت خداى تعالى منافات دارد.

و به همين جهت در جمله (بل هو الله العزيز الحكيم ) به اين جواب پاسخ داده، و به اين حجت اشاره فرموده، چون عزت خدا عبارت است از منيع بودن جانب او، از اينكه متجاوزى به حريم كمال او تجاوز كند، بى انتها است، و به هيچ حدى محدود نيست، و اين عزت مانع از آن است كه كسى يا چيزى شريك در صفات كمال او از قبيل ربوبيت و الوهيت ذاتى، بشود. پس كلمه (عزيز) شركت شريك را كه ناشى از صلاحيت ذاتى او باشد نفى مى كند، و اما اينكه كسى بدون صلاحيت ذاتى، بلكه به تمليك خدا شريك خدا شود، اين هم از آنجايى كه مستلزم اراده گزافى است، منافى با حكمت خدا است، و كلمه حكيم آن را نفى مى كند.

با اين بيان روشن شد كه آيه شريفه متضمن برهان و حجتى قاطع است. پس سزاوار است كه در آن دقت بيشترى بفرماييد.

و ما ارسلناك الا كافه للناس بشيرا و نذيرا و لكن اكثر الناس لا يعلمون

معناى آيه : (و ما ارسلنا الا كافة للناس...)

راغب در مفردات مى گويد: كلمه (كف ) به معناى دست آدمى يعنى آن عضوى است كه با آن دفع مى كند و مى گيرد، و (كففته ) معنايش اين است كه من مچ او را گرفتم، وهم به اين معنا است كه من با دست خود او را دفع كردم، و متعارف شده كه دفع را به هر وسيله كه باشد، هر چند با غير كف باشد كف مى گويند حتى به كسى هم كه نابينا شده مكفوف مى گويند، و در قرآن كريم آمده كه : (و ما ارسلناك الا كافه للناس ) يعنى من تو را نفرستاده ام مگر براى اينكه جلوگير مردم از گناه باشى، كه البته در اين آيه حرف (تاء) در آخر (كافه ) تاى مبالغه است، نظير تايى كه در آخر كلمات راويه، و علامه، و نسابه، در مى آيد.

مويد گفتار وى اين است كه در آيه شريفه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را به دو صفت بشير و نذير توصيف فرموده، و در نتيجه اين دو كلمه دو حالند، كه صفت (كافه ) را بيان مى كنند.

و چه بسا گفته شده كه : تقدير آيه (و ما ارسلناك الا ارساله كافه للناس ) بوده يعنى ما تو را ارسال نكرديم مگر ارسالى كه براى كافه مردم باشد، ولى اين تفسير خالى از بعد نيست، و بيهوده خود را به زحمت افكندن است.

و اما اينكه كافه به معناى همگى و حال از كلمه (ناس ) باشد، و معنا اين باشد كه ما تو را نفرستاديم مگر براى همگى مردم، صحيح نيست، چون علماى ادب جايز نمى دانند حال از صاحب حال آنهم صاحب حالى كه مجرور است مقدم بيفتد.

تقرير برهانى كه با بيان عموميت رسالت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)بر توحيد و نفى الهه و شركاء متضممن است

و بدان كه منطوق آيه هر چند درباره مساله نبوت است، و در حقيقت از آيات قبل كه راجع به توحيد بود منتقل به مساله نبوت شده است، و ليكن مدلول آن حجتى ديگر بر مساله توحيد است، چون رسالت از لوازم ربوبيت است، كه شانش تدبير امور مردم در طريق سعادتشان، و مسيرشان به سوى غايات وجودشان مى باشد.

پس عموميت رسالت خاتم المرسلين، كه رسول اوست، نه رسول غير از او خود دليل است بر اينكه ربوبيت نيز منحصر در اوست، چون اگر غير از او ربى ديگر بود، او هم به مقتضاى ربوبيتش رسولى مى فرستاد، و ديگر رسالت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) عمومى و براى همه نمى بود، و مردم با بودن او محتاج به رسول ديگر مى شدند كه از ناحيه آن رب ديگر بيايد، و اين همان معنايى است كه على (عليه السلام) - به طورى كه روايت شده - بدان اشاره نموده، و فرموده : (اگر براى پروردگار تو شريكى مى بود، رسولان آن شريك نيز براى رساندن پيامهايش نزد شما مى آمدند).

مويد اين معنا جمله اى است كه در ذيل آيه آمده، و فرموده : (و لكن اكثر الناس لا يعلمون )، چون اگر معناى آيه تنها همان بود كه راغب در معناى كلمه (كافه ) گفت چيزى نبود كه اكثر مردم آن را نفهمند، ولى دلالت انحصار رسالت در رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بر انحصار ربوبيت در خداى عز اسمه، چيزى است كه اكثر مردم آن را نمى فهمند.

بنابراين مفاد آيه اين مى شود: مشركين نمى توانند شريكى براى خدا نشان دهند، در حالى كه ما تو را نفرستاديم مگر بازدارنده جميع مردم، در حالى كه بشير و نذير باشى و اگر براى مشركين خدايانى ديگر بود، ما نمى توانستيم تو را به سوى همه مردم بفرستيم، با اينكه عده اى بسيار از ايشان بندگان خدايى ديگرند - و خدا داناتر است -.

و يقولون متى هذا الوعد ان كنتم صادقين

در اين جمله از وقت جمع و فتح، يعنى قيامت سوال شده، و بنابراين آيه مورد بحث متصل است به آيه ما قبل، كه مى فرمود: (قل يجمع بيننا ربنا...)، و اين خود يكى از شواهدى است بر معنايى كه ما براى آيه و (ما ارسلناك الا كافه للناس ) كرديم، چون اگر معنا غير از آن بود كه ما گفتيم، آيه مورد بحث و آيه بعدى اش دو تا جمله متعرضه مى شدند، كه بين آيه : (و ما ارسلناك ) و آيات بعد كه متعرض مساله نبوتند فاصله شده اند.

قل لكم ميعاد يوم لايستاخرون عنه ساعه و لا تستقدمون

دستورى است از خداى تعالى به رسول گرامى اش، به اينكه پاسخشان دهد به اينكه : ميعادى حتمى و معين دارند، كه ممكن نيست تخلف بپذيرد، بلكه قطعا واقع خواهد شد، به اين معنا كه خدا به آمدن آن وعده اى داده كه خلف آن نمى كند، چيزى كه هست وقت وقوع آن پوشيده است، و كسى جز خود او از آن خبر ندارد.

و اينكه بعضى مفسرين گفته اند: مراد از ميعاد، روز مرگ است، صحيح نيست، چون مشركين از روز مرگ سوال نكرده بودند، زيرا قبلا هم وعده مرگ به ايشان نداده بود، تا بپرسند روز مرگ چه روزى است، بلكه وعده جمع و فتح داده بود، كه از خصائص معاد است، نه روز مرگ.

بحث روايتى (چند روايت در ذيل آيه : (حتى اذا فزع عن قلوبهم...) و آيه : (و ما ارسلناك الا كافة للناس)

در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از امام باقر (عليه السلام) در ذيل آيه (حتى اذا فزع عن قلوبهم قالوا ما ذا قال ربكم قالوا الحق و هو العلى الكبير) آمده كه : فرمود چون اهل آسمانها از روز بعثت عيسى بن مريم تا روز بعثت محمد بن عبد الله (صلى الله عليه و آله و سلم) هيچ وحيى نشنيده بودند، همين كه خداى تعالى جبرئيل را به سوى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) فرستاد، اهل آسمانها صوت وحى را شنيدند، كه چون افتادن آهن بر روى سنگى صاف و محكم صدا كرد، پس همه تكان خوردند.

و همين كه از وحى فارغ شد جبرئيل نازل شد، به اهل هر آسمانى برخورد، پريشانى و فزع از دل هاى اهل آن آسمان زايل گشت، آن وقت به خود آمده، از يكديگر پرسيدند: پروردگارتان چه مى گفت ؟ و در پاسخ گفتند: خدا حق را گفت، و او على و كبير است.

مؤلف: نظير اين روايت از طرق اهل سنت نقل شده كه بعضى از آنها سندش تا رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) هست، و بعضى ديگر سندش موقوف است، و همه اش ذكر نشده، و به هر حال كلام رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مصداقى از مصاديق آيه است، ولى به هيچ وجه صلاحيت براى تفسير آن ندارد.

و در الدر المنثور از ابن مردويه، از ابن عباس و در مجمع البيان از ابن عباس، از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت كرده اند كه فرمود: به من پنج چيز داده اند، كه به احدى از انبياى قبل از من ندادند، اول اينكه من مبعوث شده ام به كافه مردم، چه سرخ پوست، و چه سياه پوست، و اما ساير انبياء هر يك مبعوث مى شد به قوم خودش دوم اينكه خداى تعالى مرا به وسيله رعب و وحشت يارى فرمود، دشمن من از مسافت يك ماه راه از من مرعوب مى شود، سوم اينكه غنيمت براى من حلال شد، چهارم اينكه تمام روى زمين برايم مسجد و هم طهور شد، پنجم اينكه به من شفاعت دادند، و من آن را براى متم در روز قيامت ذخيره كرده ام، و امتم ان شاء الله اگر چيزى را شريك خدا نسازد، بدان نائل مى شود.

مؤلف: اين معنا از ابن منذر، از ابى هريره، از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نيز روايت شده.

ليكن روايت مزبور معارض است با روايات بسيارى كه مى گويند: نوح (عليه السلام) نيز مبعوث بود براى رسالت به سوى تمام بشر، كه در بعضى از آن روايات نام ابراهيم (عليه السلام) و در بعضى ديگر همه انبياى اولوا العزم نيز برده شده.

و از سوى ديگر اينكه شفاعت را يكى از خصائص رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) دانست، مخالف است با روايات زيادى كه براى ساير انبياء هم شفاعت را اثبات مى كند، خداى تعالى هم در قرآن شفاعت را خاص عموم كسانى دانسته كه در دنيا شهيد و گواه بر حق باشند، و فرموده : (و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعه الا من شهد بالحق و هم يعلمون ) و قرآن كريم گواهى داده به اينكه حضرت عيسى (عليه السلام) از شهداء است، و فرموده : (و يوم القيمه يكون عليهم شهيدا).

و روايات از طرق عامه و خاصه در عموميت رسالت رسول اسلام بسيار است، و از ظاهر بسيارى از آن روايات بر مى آيد كه كلمه (كافه ) را در جمله : (و ما ارسلناك الا كافه للناس ) حال از (ناس ) گرفته، و حال را بر صاحب حال مقدم داشته، در حالى كه علماى نحو در آن اختلاف دارند، بصرى ها آن را جايز ندانسته، و كوفى ها جايزش مى دانند.


این وب سای بخشی از پورتال اینترنتی انهار میباشد. جهت استفاده از سایر امکانات این پورتال میتوانید از لینک های زیر استفاده نمائید:
انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس